22.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت هفتم

740       آن غـریبی خانه می جُست از شتـاب          دوستی بـردش سوی خانۀ خراب

یک شخص غریبی بشهری وارد شده بود و برای سکونت خودش با عجله دنبال جائی میگشت. بر حسب اتفاق یک دوستی باو برخورد و باو گفت با من بیا و من خانه ای را بتو نشان میدهم. آن دوست این شخص را بخانه خودش برد.

741      گـفـت او: این را اگرسـقـفی بُـدی          پَهلویِ مـن مر ترا مسکـن شدی

این دوست بمرد از راه رسیده یک خانۀ خرابه ای را که یک اطاقش سقف نداشت نشان داد. البته خودش در اطاق دیگری که سقف داشت مسثقر بود. او گفت اگر روی این اطاق سقفی بود آنوقت تو میتوانستی در این اطاق مسکن کنی و با من همسایه اطاق باطاق بشوی.

742      هـم عِـیال تـو بــیـاســودی  اگـــر          در مـیانـه داشـتـی حُـجـره دگـر

عیال بمعنی زن و فرزندان است. در میانه داشتی یعنی اضافه داشتی. حجره هم بمعنی اطاق است. آن دوست ادامه داد که اگر این خانه اطاق دیگری داشت تو میتوانستی زن و فرزندان خودت را هم باینجا بیاوری و به آسودگی زندگی بکنی.

743      گــفــت آری پَــهــلــویِ یــاران خـوشسـت          لـیـک ای جـان در اگـر نـتـوان نشســت

مرد غریب باین دوست گفت: همه این حرفهائی که تو میگوئی درست است و من هم خیلی دوست دارم که در همسایگی دوستان زندگی بکنم ولی اینکه تو اگر, اگر میگوئی من اطاقی میخواهم که در آن زندگی بکنم و یا اگر نمیتوانم زندگی بکنم. این داستان در همین جا بپایان میرسد و مولانا بقیه این قسمت را صرف نصایح و حرفهای متعالی خودش میکند.

744      ایـن هـمــه عــالــم طــلــب کــارِ خـوشــنـد          وز خـــوشِ تــــز ویــــر انـــر آتشـــنــد

همه عالم یعنی همه مردم دنیا. وز خوشِ تزویر یعنی خوش حالی ای که در آن خوشی واقعی نیست و فقط ظاهرا بنظر خوشی میاید. چیزیست که شاد میکند ولی خیلی زودگذر است و موقتیست و بیشتر وقتها بعدا بدنبال خودش ملال هم میاورد. این همه کسانیکه در این دنیا بدنبال خوشی هستند و طلب میکنند  بگفته مولانا همه اینها خوشی تذویر یعنی غیر حقیقی و دروغیست.

745       طــالـبِ زر گشـتــه جـــمــله پــیــر و خـام          لــیـک قـلــب از زر نــدانـد چشــمِ عــام

پیر و خام یعنی پیر و جوان یعنی همه مردم. در مصراع دوم قلب یعنی طلای تقلبی. زر اینجا طلای خالص. چشمِ عام یعنی چشم مردم عامی. در این بیت میگوید همه مردم خواهان طلا هستند. ولی چشم عامه مردم نمیتواند که طلای خالص ناب را از طلای تقلبی تشخیص بدهد. پیام مولانا اینست که همه در پی حقیقت هستند و هر کسی میخواهد حقیقت را در یابد. ولی اینها نمیتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. مگر عده معدودی از مردم در اجتماعات هستند که حقیقت را از مجاز تمیز میدهند. مجاز یعنی غیر از حقیقت. بطور کلی مردم تصور میکنند آنچه را که حقیقت میشناسند واقعا حقیقت هست ولی بیشتر تصورات آنها حقیقت نیست.

746      پــر تــوی بــر قــلـب زد ، خـالص بــبـیـن          بی مِـحَـک، زر را مـکُـن از ظن گـزین

مولانا از یک محکی سخن میگوید که آنچه را که در راه حق و حقیقت است تشخیص بدهد. میگوید طلای ناب یک تابشی بر طلای تقلبی افکنده. مبادا بدون محک زدن و فقط بخاطر ظن خودت و تصور خودت که این طلای خالص است آن را انتخاب بکنی, تو باید حتما محک بزنی تا اطمینان حاصل کنی که طلای خالص است. در مورد مسائل اجتماعی بیشتر مردم نمیتوانند این محک را بزنند. پس چکار باید بکنند که حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند؟ در بیت بعدی جواب این سؤال را میدهد.

747      گـر مِـحَـک داری گُـزین  کُـن , ور نـه رَو          نــزد دانــا  خــویشـــتــن را کُــن  گـرو

گزین کن یعنی انتخاب کن. دانا اینجا انسان کامل است یعنی کسانیکه خودشان بحق پیوسته هستند. کُن گرو یعنی کاملا خود را در اختیار آنها بگذار. میگوید اگر که خودت وسیله تشخیص داری که حقیقت را از مجاز و خوب را از بد تشخیص بدهی, این کاررا بکن و اگر نداری برو نزد این انسانهای واصل کامل و خودت را بانها بسپار و آنگونه که آنها میگویند رفتار کن و آن چیزی که آنها میگویند انتخاب کن. این انسانهای کامل و واصل در جان خودشان محک دارند یعنی از اول نداشتند ولی در اثر پیشرفتیکه در معرفت و معنویت و عرفان پیدا کردند این محک در درون آنها پدید آمده و میتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. پس اگر با اینگونه افراد در مورد گزینشهای خودتان مشورت کنید خیلی کمتر تصمیم نادرست خواهید گرفت.

748       یــا مِــحَـک بــایــد  مـیـــانِ جــان خـــویش          ور نــدانــی ره, مــرو تـنــهـا تــو پیش

درمیان جان خویش یعنی در وجود و باطن خودت. تو برای اینکه حقیقت را از مجاز تشخیص بدهی, نیاز به بینش داری و نیاز بمحک دانش و معنویت داری و باید در راهی قدم برداری که این محک در وجودت پیدا شود. آن راه, راه جستن معنویت است تا بتوانی راه درست را بروی و اگر که راه را نمیدانی بتنهائی جلو نرو, تو بتنهائی نمیتوانی پیش روی برای اینکه راهی را که نمیشناسی, دچار سرگشتگی و حیرانی میشوی و بعد گمراه میشوی و وقتی خیال میکنی که داری بمنزلی نزدیک میشوی, هرچه جلوتر بروی, داری دورتر میشوی و هیچگاه بمقصد نمیرسی وقتی متوجه میشوی که خیلی دیر شده است. و بایستی تکیه کنی به ارشاد و راهنمائی دانایان.

749      بــانــگِ غـــولان هســت بــانــگِ آشـــنـــا          آشـــنـــایــی , کــه  کَشــد ســوی فــنــا

در مصراع دوم کلمه آشنائی یعنی یک آشنا. غول یک اصطلاح است و چیزی نیست که وجود مادی داشته باشد ولی در افسانه ها آمده که غولی در بیابان هست و این غول مسافران و کاروانها را گمراه میکند و این غول سمبل و نمادِ گمراهیست. این غول وجود فیزیکی ندارد بلکه در وجود آدمیان است. در وجود آدمهاست و خود آن آدم را گمراه میکند. حالا در این بیابان زندگی غولهائی پیدا میشوند و اینها جنبه های فریبنده دارند. این غولها عبارتند از زرق و برقهای فریبنده فساد آفرین غیر زروری که توجه ما را جلب میکنند و ما بسوی آنها کشیده میشویم و میرویم بطرف فساد و گمراهی و اسیر زرق و برق آنها میشویم. این غولیکه در بیابان زندگیست صدایش انقدر نزدیک بتوست که اصلا خیال میکنی که یک آشنا و دوست توست که دارد تو را راهنمائی میکند. ولی چه دوستی و چه آشنائی؟ دوستیست که زندگی تو را تباه میکند و بفنا میرساند. وقتی کسی بسوی این زرق و برقهای زندگی کشیده میشود و برای بدست آوردن آن بهر قیمت و بهر کاری دست میزند و فقط میخواهد آن را بدست بیاورد ناگزیر برای بدست آوردن بکارهای نا درست و غلط هم کشیده میشود, این شخص متوجه نیست که آن کسیکه بگوشش میگوید برو وبرو این کار را انجام بده آنقدر بگوشش آشناست مثل اینکه یکی از دوستان نزدیکش باو میگوید. ولی این دوست دلسوزی برای او نیست و بالا خره او را بفنا و نابودی میکشاند.

750      بــانــگ مــیــدارد کـه : هــان ای کـاروان          ســوی مــن آیــیـــد, نــک راه و نشــان

هان یعنی آگاه باشید. نک یعنی اینک. در رابطه با آن غول افسانه بیابانی میگوید این غول شما ها را صدا میزند و میگوید ای کاروانیان و یا ای آدم های پیاده رو ئی که دارید بطرفی میروید بیائید بطرف من و من راه را بشما نشان میدهم. این غول بجز عوامل فریبنده ایکه موجب گمراهی میشود چیز دیگری نیست و راه یافتن نیست و برعکس راه گم کردن است.

751      نــام هــر یــک مــیــبــرد غـــول ای فلان          تـــا کُـــنـــد آن خــواجــه را از  آفِــلان

آن خواجه را یعنی هر شخصی و یا آقائی و یا هر کسی. آفلان یعنی افول کنندگان و غروب کنندگان. حالا این غول آدمها را صدا میکند حتی با نامشان درست مثل یک دوست و یاهمسایه و آشنا و تنها سعی و کوشش اینست که آن شخص را در ضمره غروب کنندگان در آورد.

752      چـون رسـد آنجا بـبـیــنــد گــرگ و شـیــر          عـــمـــر ضــایـع راه دور و روز دیــر

ضایع یعنی تباه و روز دیر, بدو مورد گفته میشود. یک مورد بمنظور گذشتن است و روزی باقی نیست و دیگری روز دیرشدن بمعنی ملول شدن و دلتنگ شدن است. مولانا کرارا در مثنوی متذکر میشود که سعی کن که روزت دیر نشود یعنی ملول نشوی. وقتی آن شخص گول این غول درون را میخورد وبراهنمائی او عمل میکند ناگهان متوجه میشود آن شادیها و قشنگی هائی که غول میگفت اصلا نیست و مواجه میشود با گرگ  و شیر درنده که میخواهند او را بدرند. دفعتا میبیند که از مقصود و مقصدش دور افتاده و راه دوری آمده و خسته شده و زمانی هم برای برگشتش نیست و چاره دیگری هم نیست و پر میشود از اندوه و نگرانی.

753      چــون بُوَد آن بــانــگِ غــول ؟ آخـر بـگو          مـال خـواهــم, جـاه خــواهــم و آبِ رو

میگوید: آن غول باطنت چه میگوید. آن میگوید من مال و پول زیاد میخواهم, منصب و مقام میخواهم, و میخواهم جلال و حیثیت و آب رو داشته باشم. آب رو چیز بسیار خوبیست بشرط اینکه واقعا آبرو باشد. این آبروئی که با صیلی صورت را سرخ نگه داشتن باشد که آبرو نیست. این آبروئی که تو میخواهی آبرو نیست. این آبروبدبختیست. آب روی واقعی بدنبال عمل نیک, اندیشه درست حاصل میشود و نه در پی زرق و برقها و خواهشهای دل رفتن. جلال و حکمت ظاهری, مقام موقتی زودگذر, مالیکه از راه نادرست بدست آمده اینها واقعا چه ارزشی میتواند داشته باشد. اگر یکی لذت این گونه مال را ببرد, لذتش زود گذر و توأم با نگارانی است. برای اینکه یک چیزی در همه هست بنام وجدان, این وجدان را نمیتوان هیچ وجه  گول زد. اینکه میگویند فلانی بی وجدان است آنها نمیدانند, منتهی بعضی اوقات آن غول روی این وجدان را میپوشانند و نمیگذارد که آن وجدان کارش را انجام بدهد. ولی این وجدان گول خوردنی نیست. آن کسیکه در حال دزدی کردن است خودش خوب میداند که مشغول ربودن مال کسی است. آن کسیکه رفته در یک مقام و مرتبه ای نشسته خودش میداند که لایق این منسب نیست ولی هزارقدم نا شایست برداشته که باین منسب رسیده.

754      از درون خــــــویش  ایــــــن  آوازهــــــا           مــنــع کــن تـا کشـــف  گـــرددرازهـا

این آوازها کنایه است به وسوسه های غولها که ازدرونش میشنود. منع کن و این صدایش را خاموش و سا کتش کن تا رازها و حقیقتها بر تو کشو بشود. وگرنه هیچوقت به حقیقت پی نخواهی برد.

755      ذکـر حـق کـن ، بــانـگ غـولان را بسـوز          چشــم نــرگس را از ایــنکـــرکس بدوز

ذکر حق کردن این نیست که تسبیحی برداری و پشت سر هم خدا خدا بگوئی.این ذکر را ذکر جلی میگویند. ذکر درست ذکر خفیست و یعنی در دلت خدا را داشته باش و توجه دلت را از خدا بر نداری. این ذکر خفی باعث میشود که صدای غولها را ساکت کنی. چشم نرگس در اینجا یعنی چشم باطن و چشم دل و چشم جان است. کرکس یک پرنده خیلی زشتیست و در اینجا بزشتی های این دنیا تشبیه شده. در مصراع دوم میگوید چشم دلت را به این زشتیهای این دنیا ببند. زیادیخواهی ها و هوس بازیهای این دنیا درست مثل آن کرکس پرنده بسیار زشت هستند که تو باید بآن نگاه نکنی.

756      صــبــح کــاذب را ز صـــادق وا شــنــاس          رنـگ مــی را بــازدان از رنـگ کـاس

در صبح زود فبل از طلوع آفتاب اول افق برای مدت کوتاهی روشن میشود و دوباره خاموش میشود. انسان خیال میکند که صبح شده است ولی این صبح, صبح کاذب است و بعد از چند دقیقه تاریکی دوباره کم کم روشن میشود و این صبح صادق است. مولانا میگوید همان طوریکه تو صبح کاذب را از صبح صادق تشخیص میدهی, در زندگانیت هم صبح هائی هست غیر از طلوع خورشید است. سعی کن که آن صبحهای صادق را از صبحهای کاذب خوب بشناسی. در مصراع دوم قدیم ها بجام شراب کاس میگفتند. حالا اگر این کاس رنگی مثلا قرمز باشد و شما داخل آن شراب سفید بریزید, وقتی از پشت شیشه بکاس نگاه میکنید خیال میکنید که داخل آن شراب قرمز است. این قرمزی از جام است و شما باید رنگ واقعی شراب را آنچه که هست تشخیص بدهی.

757      تــا  بُـود کــز دیــدگـــانِ هــفـــت  رنـــگ          دیـــدۀ پــیــدا  کـــنــد صــبـــر و درنگ

تا بود یعنی شاید, بلکه. دیدگان هفت رنگ منظور این چشمهای ظاهری ما آدمیان است که فقط همان هفت رنگ را میبیند و دائم خیره شده بچیزهای مادی این دنیا. غیر از اینها رنگ دیگری هم هست و آن رنگ حقیقت است. تو ذکر خدا را داشته باش, و دلت را از خدا دور نکن, و چشم ظاهریت را بروی کرکسها ببند, باشد که, شاید که این دیدگان هفت رنگ تو تبدیل شود بدیدگان یکتا بین و آن یک رنگ, رنگ حقیقت است.

758      رنــگـــهـــا بــیـنــی  بــجــز ایـن رنـگـهـا           گـــو هــران بـیـنــی بـجــای ســنــگــها

اگر آن کاری را که من میگویم بکنی, غیر از این هفت رنگی که در این دنیای تو هست رنگهای دیگری هم خواهی دید. در مصراع دوم میگوید اگر بحرف من عمل کنی بجای سنگها اعم از باقیمت و یا بی قیمت, گوهران دیگری هم خواهی دید و اصلا خودت گوهر خواهی شد. تا بتوانی با چشم دلت حقیقت را دریابی

759      گـوهـری چــه؟ بــلـکِ در یـا ییـی شوی          آفـــتـــابِ چـــرخ پـــیــــمـــایــی شـــوی

من گفتم گوهر میشوی ولی گوهر چیست, تو اصلا یک دریا میشوی, دریائی که همه گوهر ها داخل آن است. آفتاب یعنی خورشید. در مصراع دوم میگوید تو بالا تر میروی و خورشیدی میشوی که تمام افلاک را چرخ میزنی وچرخ پیما و افلاک پیما میشوی.

760      کـــار کـــن  ، در کــارگـه بــا شـد نـهـان          تــو بـــرو در کـــارگـــه بـــیـنش عـیـان

کارکن یعنی کسیکه کار میکند. اگر میخواهی او را ببینی باید بروی در کارگه. در اینجا اشاره است به پروردگار چون همه کارها را او انجام میدهد. حالا کارگه خدا در عدم و نیستی است. این نیستی صد در صد بار مثبت دارد و آن هست نیست نماست. وجود دارد و دیده نمیشود و میگویند نیست. آن کارکن, خداوند در عدم است و کارگه او هم در عدم است. اگر میخواهی او را ببینی باید بعدم قدم نهی و تو او را در کارگه او که کارگاه آفرینش است خواهی یافت. تمام موجودات زنده محصول این کارگاه هستند. حالا برای بعدم رسیدن باید درون خویشتنت را پاک کنی و نفس زیاده طلبت را بکشی, آن کرکس و غول را در وجودت از بین ببری و در آنصورت است که تو احساس میکنی در عدم هستی.

761       کـــار چــون بــر کـــارکُـن پـــرده تــنـیـد          خـــارج آن کــار نــــتــــوانــــیش  دیـــد

در بیت فوق گفته شد که کارکن یعنی خداوند و محل او در کارگه اوست و کارش هم آفریدن کلیه موجودات. در این کارگه آنقدر محصول تولید شده فراوان است که همه چیز را پوشانده و حتی خود کارگر را هم پوشانده. این باین معنیست که آین آفریده ها آنقدر رنگ و وارنگ و متنوع و زیاد هستند که چشم ما را پر کرده اند بطوریکه ما خود کارکن را نمیتوانیم ببینیم. در صورتیکه دل از این آفریده ها بکنیم آنوقت است که آفریدگار را خواهیم دید. این بدین معنی نیست که دست از دنیا بکش تا خدا را ببینی فقط کافیست خواسته های دلت را محدود کنی بآنچه مورد احتیاج تو است.

762      کـــارگــه چـون جــای بــاشِ عــامـلســت          آنـکِ بـیـرون اســت از وی غــافــلست

جای باشِ یعنی جای بودن. عامل عمل کننده و همان آفریدگار است. میگوید این کارگاه آفرینش که جای عمل هست جای آفریدگار است و بنابراین هرکس که بیرون از این کارگاه آفرینش است, او از حقیقت بی خبر و غافل است. باید سعی کنی که در درون کارگاه باشی و خودت را حس نکنی.

763       پس درآ  در کـــارگــه، یــعـــنـــی عـــدم          تـــا بـبـیـنــی صُــنــع و صــانِـع را بـهم

پس درا یعنی داخل شو. در مصراع دوم صُنع یعنی آفریده و صانع یعنی آفریدگار.  میگوید پس داخل کارگاه عدم شو تا ببینی که تو که آفریده هستی با آفریدگار هردو یکی شده اید و این اشاره است به اصطلاح قطره و دریا که قبلا مرور شده است جائی و زمانیکه آفریده و آفریدگاریکی میشوند

764       کــارگــه چـون جـای روشن دید گـیســت          پس بــرون کــار گـه پــوشـــیـــد گیست

چون آن کارگه آفرینش جای روشن بینی و حقیقت بینی است بنابر این بیرون کارگاه هرچه که هست تاریکی و پوشیدگیست یعنی چشم انسان نمی بیند و در تاریکی است. بعبارت دیگر اگر کسی در بیرون آن کارگاه عدم باشد حقیقت بر او پوشیده است و وی قادر بدیدن آن نیست.

765      رو بــهســـتــی داشــت فــرعــون عَـنـود          لا جَـــرَم از کـــارگـــاهش کــــور بـــود

رو بهستی داشت یعنی توجهش بعالم مادی بود و توجه بعدم نداشت. عنود یعنی سرکش و لجباز. تمام توجه این فرعونِ لجباز به قدرت لا یتناهی بود. در طول تاریخ از این فرعونها بسیار بودند و شاید همین الان هم هستند. اینها توجهشان فقط بعالم هستیست و آنها اصلا توجهی به آن کارگاهی که مولانا میگوید ندارند. لاجرم یعنی ناگزیر. کارگاهش یعنی کارگاه خداوند. در مصراع دوم میگوید ناگزیر این فرعون لجباز از کارگاه آفریدگار کور بود یعنی بی اطلاع و بیخبر بود.

766      لا جَــرَم مــیــخـــواســـت تــبــدیــلِ قــدَر          تــــا قضـــــارا بـــــاز گـــــردانـــد ز در

قدَر در اینجا  یعنی مقدار. قضا یعنی مشیت الهی. باز گرداند یعنی دگرگون کند. روزی بفرعون گفتند یک شخصی میاید بنام حضرت موسی که میاید و تو را از تخت میکشد پائین و سرنگونت میکند و زیر و زبرت میکند و بکلی تاج و تختت را واژگون میکند. دستور میدهد هر فرزند ذکوریکه بدنیا میاید او را بکشند. مأ مورین دستورش را باجرا گذاشتند در حالیکه او نمیدانست حضرت موسی در خانه خودش دارد بزرگ میشود. او فکر میکرد که میتواند قضای خداوند را بگرداند و عوض کند ولی غافل که حضرت موسی در خانه خودش است.

767      خود قضــا بــر سَبـلــتِ آن حــیــله مــنـد          زیــر لــب مــیــکرد هــر دَم ریش خــنـد

زمانیکه حضرت موسی در خانه فرعون در حال بزرگ شدن بود این قضا داشت بسبیل آن حیله گر میخندید و او را مسخره میکرد. (سبلت یعنی سبیل او). زیر لب یعنی مخفیانه. این قضا مخفیانه  فروعون را ریشخند و مسخره میکرد.

768      صـد هــزاران طـفـل کُشـت او بی گــنـاه          تــا بـــگـــردد حــــکـــم و تـقـــدیــر اِلــه

بگردد یعنی بگرداند و یا دگر گون کند. حکم یعنی دستور و امر. تقدیر هم یعنی مشیت خداوند است. این فرعون تعداد زیادی از بچه های بیگناه را کشت که نبادا یکی از آنها بیاید و او را بکشد.

769      تـــا کــه موســـیّ نَـــبــی نــایــد بُـــرون          کــرد در گــردن هــزاران ظــلـم و خون

این بچه های بیگناه را کشت تا موسی پیامبر ظهور نکند. حالا این همه کودکان را کشت پس خون این بچه ها بگردنش افتاد

770      آن هـمـه خـون کــرد و موسی زاده شــد          وز بــــرای قـــــهـــــر او آمــــاده شــــد

قهر اویعنی بر او غلبه یافتن و مغلوب کردن. پیام مولانا اینست که اگر مشیت خداوند در باره چیزی, کسی بر اراده او قرار بگیرد, این اراده آفریدگار است و آفریده ای که ما انسانها هستیم نمیتوانیم اراده آفریدگار را عوض کنیم و تغیرش بدهیم. ما آفریده هستیم و او آفریدگار است.

Loading

21.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت ششم

720      مــعـــنـــی تو صـــورتســت و عـــاریــت          بــر مــنــاســب شــادی و بــر قــافـیـت

کلمه معنی در اینجا منظور حقیقت است. تو صورتست و عاریت یعنی آنچه را که تو حقیقت میپنداری آن حقیقت نیست و آن ظاهر است و عاریت بتو عاریه داده شده و چیز عاریه را باید روزی پس بدهی و یا از تو گرفته میشود. تو باید دنبال چیزی بروی که مال خودت باشد و قرض از کسی نگرفته باشی. بر قافیت همان قافیه هست و آن کلماتی هست که از نظر آهنگ در ردیف باشند. میگوید آنچه را که قافیه دارد و تواز آن خوشت میاید چه شعر باشد و چه نثر باشد و از یکی میشنوی که خیلی سخن ور است و تو خوشت میاید اینها همه ظاهریست وعاریت است. تو باینها دل خوش کردی. تو بچیزهائی دلشاد میشوی که مثل لفظ ها قافیه دارند و مناسب با طبع تو اند. مثل یک شعر با قافیه و وزن ولی هیچ معنائی نداشته باشد.

721      مــعــنــی آن باشـــد  کـه  بســـتـــانــد تـرا          بـــی نـــیـــاز از نــقش گــردانـــد تــرا

نقش در مصراع دوم یعنی ظاهر. میگوید معنی بمعنای واقعی آنست که تو را از توئی خودت بگیرد و یا بستاند. یعنی این قدر توئی یا منی نداشته باش. وقتی توانستی این منیت و توئی را بشکنی و از خودت دور کنی آنوقط طلسمت شکسته شده و اگر بدنبال حقیقت بروی شاید چیزی دستگیرت بشود. وقتی این طلسمت را شکستی, این شکستن تو را از ظاهر بی نیازت میکند. آن کلام, دَم آن بحث و جدال مدرسه ای, اینها همه اش ظاهر است و قتی تو ستانده شدی, تو دیگر نیازی بهیچ کدام از اینها نخواهی داشت.

722      مــعــنــی آن نــبــود که کــور و کــر کـنـد          مــرد را بـرنــقش,عـــاشــق تــرکــنــد

کلمه مرد یعنی ای انسان, در این کلمه مرد, جنسیت مطرح نیست. میگوید در واقع معنی آن نیست که انسان را و یا آدمی را در باره فهم حقیقت کور و کر بکند. و بر این معنی نیست که یک انسان را بر ظاهر عاشق تر بکند. برای اینکه وقتی تو از کلمات و جملات قشنگ خوشت بیاید و از شنیدن جملاتی که کلمات هم وزن را پشت سر هم میاورند و تو لذت میبری, پس تو عاشق این ظاهر شده ای و بهمین خاطر است که از شعر قافیه دار خوشت میاید و تو آنرا حفظ میکنی. ولی ممکن است که اصلا به معنی آن پی نبری

723       کــور را قســمت خــیــالِ غـــم فـــزاســت          بــهــرۀ چشــم, ایــن خَیـــالاتِ فـناسـت

قسمت یعنی بهره و نسیب. بهرۀ چشم منظور چشم دل است و چشم سر نیست. خیالات فنا یعنی خیالات تباه کننده غم انگیزو اندیشه های نا راحت کننده, تباه کننده و فاسد کنندهِ بد. میگوید آدمیکه چشم دلش نمی بیند در واقع کور است و ما باین مرد میگوئیم کور دلست. آین آدم کور دل اسیر نقش ظاهر است. گرفتار این ظواهر دنیویست. آنکس که چشم سر ندارد و کور است, اگر شما یک چیزی را باو بدهید آیا تصور او از این چیز چیست. آیا واقعا همانطوری تصور میکند که شما دارید میکنید؟. شما چشمتان می بیند و دقیقا از این چیز تصور درست دارید ولی او کور است و اگرشرح این جسم را باو بگوئید او فقط یک چیزهائی در ذهن خودش در مورد این چیزیکه باو داده اید تصور میکند. و آن چیزیکه او تصور میکند با آن چیزیکه شما می بینید مسلماً فرق میکند. اینها در ذهنش خیالات است. آنچه چشم ظاهر شخص  بینا هم, و چشم بینای خود شما هم وقتی که ظاهر بین شد مثل کوری هست که بدون اینکه ببیند چیزهائی تصور میکند و یک چیزهائی در ذهن خودش خیال میکند واین چیز ها خیالی است و چه بسا غم انگیز هم هست. این گونه خیالات همه فنا پذیر هستند و دوامی ندارند. چشم ظاهر در دیدن حقیقت همان حالتی را دارد که کوردارد زیرا او در مورد چیزهائی که باو میدهید فقط تصوراتی دارد.

724      حــرفِ قــران  را ضـر یـران مـعـدن انــد          خــر نـبـیـنـنـد و, بــپــالان بــر زنــنــد

این کلمه حرفِ قران یعنی کلماتیکه در قران بکار رفته. ضریران یعنی کور دلان. میگوید این کور دلان از جملات شیرین قران خوششان میاید و آنها معدن این حرفهای قران هستند و اصلا حفظ هم کرده اند و تمام مِثل آدمی میمانند که خری داشته وخره پالانش را انداخته و خودش رفته و اینها بجای اینکه بروند و خرشان را پیداکنند, به پالان سیخ میزنند که یالا تو برو واضح است که پالان راه نمیرود. تو اگر از قران لذت میبری و آنها را خفظ کرده ای و یک کلمه هم عربی نمیدانی پس بنا بر این تو خرت را گُم کرده ای.

725      چو تـو بینـائـی , پــیِ خـر رَو کـه جَســت          چــنــد پــالان دوزی ای پــالان پرسـت

جَست یعنی فرار کرد. پالان دوزی هیچ ارتباطی در اینجا به پالان الاغ ندارد. یک اصطلاح هست که بکسیکه حرف زیاد و بیخودی میزند میگویند. یعنی این آدم دارد حرفهای بی ارزش میزند. کسیکه مرتب حرف میزند و نمیداند که چه میگوید مثل آن پالان دوزی هست که دارد پالان الاغ میدوزد. ای پالان پرست یعنی ای کلمه پرست, و ای الفاظ پرست. میگوید آن شخص کور خرش رفته و چیزیکه از آن خر مانده پالان آن خراست. این نا بینا نمیداند که خرش رفته است و چون پالان را هنوز دارد, هی به این پالان شلاق میزند که چرا نمیروی. حالا تو که کور نیستی هرچه زودتر بدنبال خرت برو که گریخته است. ای کسیکه تو فقط میخواهی حرفهای بی ارزش را بزنی و کلمه ها را مرتب حفظ بکنی و بعد بیان بکنی و معنی آنها را نفهمی, این گفتن های تو چه ارزشی دارد؟ سوال اینست که آیا این کتابهای آسمانی آمده اند که فقط خوش بخوانید و خوشتان بیاید؟ هرگز چنین چیزی نیست. این کتابها آمده اند برای راهنمائی ما و فهم و درک ما و نهایتا برای بهتر زندگی کردن ما. متاسفانه روال مذهبیون این بوده است که مفهوم کلمات و جملات کتابهای آسمانی را بما ها نگویند. حالا یا نمیدانستند که بگویند و یا میدانستند و نمیخواستند بگویند ولی اصرار و فشار که آنها را حفظ کن.

726       خــر چـو هســت , آیــد یقــیـن پـالان تـرا          کـم نـگــردد نان, چـو با شــد جـان تـرا

خر چو هست کنایه از معنی است. یقین پالان ترا یعنی آن الفاظ و کلمات که مثل پالان روی خر برای تو خواهد آمد. مولانا در باره مثال برای حرفهایش بسیار بی پرواست او فقط میخواهد که خواننده اش را خوب بفهماند و برای اینکار شجاعانه مثال میاورد.در مصراع دوم مثال دیگری میگوید, مثل اینست که تو نان را پیدا کردی و حالا دنبال جان هستی در حقیقت اگر تو جان داشته باشی قطعا نان هم خواهی داشت. اگر تو معنائی در ذهنت داشته باشی و معنی معنویت را فهمیده باشی خواه نا خواه آن را بیان خواهی کرد ولی اگرظاهر کنی و بیان کنی بدون اینکه از معنی چیزی بدانی گفتارت سودی نمی بخشد.

727      پشــت خــر دکــان و مــال و مَـکسـبسـت          دُرّ قـلـــبـــت  مــایـۀ صــد قـــالَــبســت

پشت خر اشاره است به پالان. تا بحال بنا به آنچه گفتیم پالان کنایه از ظاهرو لفظ و کلام  است. مَکسب جا و محل کسب و کار. در قلبت یعنی قلب مروارید مانندت, یا درون و ظمیریکه گوهر مانند و مروارید مانند است. مایۀ یعنی سرما یۀِ. قالَب یعنی جسم و تن ما. میگوید: در ابیات قبل در مورد اینکه خر نمیبیند و دارد به پالان میزند در اینجا معنا را تشبیه کرده و مثال آورده بخر و لفظش را بآن پالان. حالا در این بیت میگوید وسائل زندگی تو, اینها همه پالان هاست و تو باید بدنبال حقیقت زندگی بروی وآنرا پیدا کنی.اگر که تو محل کسب داشته باشی چیز هم پیدا میکنی و نانت را هم بدست میاوری. تو قلبت باید گوهر و مروارید معنی را, و آن شایستگی را داشته باشد. هر وقت که قلبت هم مثل مروارید از نا خالصی پاک و منزه شد  آنوقت قلب مروارید مانندت مایه صد تا از این جسم ها میشود یعنی اینکه نه تنها برای این جسمی که تو خیال میکنی سرمایه است بلکه برای صد ها جسم دیگر هم سرمایه است. یعنی تو که معنویت پیدا کردی اولا خودت را نجات داده ای بلکه صد نفر دیگر را هم نجات میدهی.این دقیقا کاریست که مولانا بآن مشغول است و میخواهد قالب های ما ها را نجات بدهد.

            728       خــر بـرهـنـه بـر نشیــن  ای بــوالفضول          خـر بـرهـنـه نَـه کـه راکـب شــد رسول

برهنه یعنی بدون پالان. بوالفضول یعنی ای یاوه گو و ای نادان بیهوده گو که فضل فراوان نشان میدهی و میگوئی که من خیلی فاضل هستم. راکب شد یعنی سوار شد.  میگوید این ظواهر را بدور بیانداز, توخرت را بدون پالان سوار شو. یعنی بدون ظواهر. قرار شد در این مثل خر آن معنی باشد و قرار شد که پالان یک چیز ظاهری باشد. کلاً یعنی سوار بر معنویت باش و نه سوار بر ظواهر.سوار بر معنویت بودن یعنی همیشه سوار بودن و سوار بر ظاهر ها بودن, موقتی است. در مصراع دوم خر برهنه نَه که یعنی مگر اینطور نبود که, مگر نه که. رسول اینجا اشاره است به پیامبر اسلام. پیغمبر اسلام خیلی از مفاهیم را عملا بیارانش نشان میداد و یا خر را بدون پالان سوار میشد. برای اینکه میخواست بیارانش بیاموزد که شما ها باید ظواهر را دور بریزید و اصل را بچسبید. وقتی تو سوار هستی, تو سوار پالان(ظواهر) هستی. تو باید سوار خر بشوی و نه پالان. تو باید سوار بر معنویت وحقیقت بشوی.

730      شــد خَــرِ نـفس تــو بــرمـیــخــیش بــنــد          چــنــد بــگـــریزد زکـار و بار؟ چــنـد؟

کلمه شُد در اینجا  یعنی رفت. خَرِ نفس تو در اینجا غیر از خریست که در بیت بالا بآن اشاره کردو بر میخش بند یعنی این خر نفس خودت را مهار کن و به میخ ببند. کار وبار اینست که در هر مذهبی که باشی طبق دستورات مذهبت تکالیفی داری که از تو خواسته شده بآنها عمل کنی. آن تکالیف برای این نیست که تو را خسته کند و برای اینست که بتو باورمندی و پاکی و منزه شدن بدهد. این کار و بارست. حالا آن کارو بار منزه شدن و پاک شدن را تا بحال خر نفس تو میکشید و حالا این خر نفس تو فرار کرد و رفت. این نفس تو باید این بار طاعت تو را بکشد. این بار بندگی را خر نفس تو باید بکشد. مثل اینکه بگوید من زیر بار بندگی تو نمیروم. مثل اینکه خری داشته باشی بگوید ای صاحب من, من نمیگذارم بار بارِ من بکنی. تا بگذاری لگد میاندازم و بارم را بزمین میانذازم. طاعت یعنی فرمانبرداری از حق و حقیقت. اگر خواسته باشی که این بار طاعت و فرمانبرداری را به پشت خر نفست بگذاری, اول میخواهد فرار بکند. پس تو این خر نفست را با این میخ بندگیها و فرمانبرداریها و اطاعتها محکم ببند و باو اجازه فرار را نده.

731      بــارِ صـبـر و شــکــر, او را بـردنیسـت          خواه درصـد سال و خواهی سی وبیست

این بندگی و طاعت مشگل است و مثل یک بارسنگین است باید نفس تو عادت کند که صبر و شکیبائی داشته باشد. بردنیست یعنی می باید ببرد. مثل اینکه معلمی بشاگردش بگوید که این تکلیف را تو باید بکنی. پس نفس تو این بار بندگی را باید بکشد. نفس تو میپرسد من این بار را تاکی باید بکشم و جواب تو اینست که تا آخر عمر این را باید بکشی. اگر عمرمن صد سال است تاصد سال و اگر بیست و یاسی سال است تو هم باید این بیست یا سی سال این بار را بکشی.

732      هـیـچ وازِر, وِزرِ غــیــری بــر نداشــت          هــیـچ کس نَدرود تــا چـیــزی نـکــاشت

وازِر یعنی حمل کننده . وزر یعنی باری که حمل میشود. ندرود یعنی درو نکرد. میگوید هیچ حمل کننده ای نیست که بار دیگری را حمل بکند. هرکس باید بار خودش را حمل بکند. این درست مثل اینست که هیچ کس تا چیزی را نکارد, درو هم نخواهد کرد.

733      طَـمـع خـامسـت آن, مخورخام ای پســـر         خـــام خــــوردن عـــلّـــت آرَد  در بشـــر

734      کآن فــلانـی یافــت  گـنـجــی  نـا گـهـان          مـن هـمان خـواهـم, مَـه کـارو مَـه دکـان

در مصرع دوم بیت اول, علت آرد یعنی موجب بیماری میشود. کلمه علت یعنی بیماری. در مصراع دوم بیت دوم مَه کارو مَه دکان یعنی نه کارو نه دکان. در بعضی جا ها ن و میم جای یک دیگر میایند بدون اینکه در معنی اثری بگذارند, مثل کلمه نکن و مکن, نخور و مخور و یا مرو و نرو. طمع خام آن فکریست که کسی در مغز خودش میکند و هیچ وقت هم پخته نمیشود و براه حل هم نمیرسد. با توجه به بیت بالاتر طمع خام مثل اینست که کسی چیزی را نکاشته باشد و بخواهد درو کند. این طمع خیلی کارهای زشت دیگر را باعث میشود مثل اینکه صاحبش را وادار کند که برود کشت و کار دیگری را درو کند و حاصل ان کشت را بدزدد. میگوید این طمع خام مثل غذای خام است. تو اگر غذای خام بخوری مبتلا بدل درد و مریضی میشوی. در بیت دوم این غذای خام را بیشتر تو ضیح میدهد. میگوید که آن فلانی کار نکرد و ناگهان دارای گنجی شد و منهم همین را میخواهم, نه حاظرم دکانی داشته باشم و نه کاری.  

735       کــار بخــتســت آن  و آن هــم نـادرست          کســب بـایــد کـــرد  تــا تــن قــادرســت

میگوید که این گنج پیدا کردن کار بخت و اقبال است. آیا توئیکه نه میخواهی دکانی داشته باشی و نه کاری, آیا این بخت و اقبال گنج پیدا کردن را داری؟ تو باید تا زمانیکه قدرت داری و تنت بتو اجازه کار کردن را میدهد کار بکنی

736      کسـب  کـردن گـنـج را مـــانـع کِــیَسـت          پـا مکش از کـار, آن خـود در پــی است

آن در مصراع دوم اشاره است بگنج. در پی است یعنی دنبالش میاید. میگوید اگر تو گنج میخواهی برو وکار کن. کار کردن که مانع گنج پیدا کردن نمیشود. پا مکش از کار یعنی برو دنبال کار. از کار کردن دست مکش و اگر تقدیر شده که تو بگنجی برسی, این گنج خودش میاید.

737      تــا نـــگـــردی تـــو گــرفـــتــارِ  ا گــر          کــه اگــر ایـن کــردمــی یـــا آن  دگـــر

تا که در اول بیت آمده یعنی مبادا. میگوید مبادا تو گرفتار کلمه اگربشوی که با خود بگوئی که بنشینم بامید گنج, کار نکنی و بد بخت هم بشوی, گنج هم پیدا نشود و بعد بگوئی اگر اینکار را میکردم و آن کار را نمیکردم فلان طور میشد. شاعر دیگری میگوید:

                      اگر را با مگر تزویج کردند          از آنها بچه ای آمد کاشکی نام

738      کــز اگـــر گـفــتــن رســولِ بــا وِفـــاق          مـنـع کــرد و گـفــت  آن هست از نـفـاق

با وفاق یعنی با مهربانی و نقاق یعنی دو روئی. از اگر گفتن خود داری کن چون پیغمبر مهربان اسلام مردم را از اگر گفتن باز داشته است چون اگر گفتن نشانه نفاق و دو روئیست.

739      کان مــنــافــق در اگــر گــفــتــن بـمـرد          وز اگـــر گـفــتــن بـجــز حســرت نـبـرد

منافق یعنی دو رو. آن دو رو و منافق در حال اگر گفتن مرد و از این اگر گفتن خودش بجز حسرت چیز دیگری با خودش نبرد. این منافق در حال حسرت خوردن بود که چرا زمانیکه میتوانستم کار نیکوئی نکردم و آخر سر هم با همان حسرت خوردن از دنیا رفت.

دنباله و این داستان در قسمت  هفتم.

Loading

20.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت پنجم

701      هـر چـه  مــحســوس اســت , او رد مـیـکــنـد          وانـچ  نــا پــیــداســت, مســنــد مــی کند

آنچه محسوس است یعنی آنچه مربوط به عالم ماده است. او, منظور شخص معنویت پیدا کرده و نجات پیدا کرده است. شخصی که بمعنویت رسیده است, هرچه را که در این دنیا میشود آن را با حواس پنج گانه حس کرد، آن را رد میکند. و برعکس آنچه را که نا پیداست و یا نمیشود حس کرد را قبول میکند و تأیید میکند و بآن تکیه میکند.

702       عشـــقِ او پـــیــدا و مــعشــوقـش   نـــهـــان          یـــار بـــیـــرون فـــتـــنــۀ او در جـــهـــان

یار بیرون یعنی یار بیرون از این عالم ظاهراست. یار او در جهان لامکان است ولی فتنه او در این دنیا وجود دارد. فتنه او عبارتست از مبتلا بعشق شدن. یعنی شخصی را در نظر بگیرید که عاشق شده ولی معشوقش در عالم برین است. عشق او پیداست ولی معشوقش که خدا باشد پیدا نیست چون در عالم برین است.

703      ایـن رهــا  کــن  عشـــقـــهــای  صـــورتـــی          نـیســت بـر صــورت, نه بر روی ســتی

این رها کن یعنی این تصور را از ذهن خودت بیرون کن. عشقهای صورتی یعنی عشق های ظاهری. ستی باین معناست که در هند مردان که میمیرند بدنشان را میسوزانند. زنهای آنها هم میروند و خودشان را بآن آتش میاندازند و میسوزانند. این عمل را ستی میگوفتند. ولی بعدا این ستی بهر زنی گفته میشد  میگوید این عشقهای ظاهری را رها کن چون عشق واقعی نه بصورت است و نه عشق به زن.

704       انــچِ مــعشــوقســت , صــورت نـــیســت  آن          خـواه عشـق این جـهـان,خـواه آن جـهـان

میگوید معشوق واقعی ظاهری نیست که بتوان آن را دید. وقتی یک مردی بعنوان مثال عاشق واقعی یک زنی میشود معشوقش این چشم و ابرو و قد و قامت این زن نیست واین مرد عاشق روح این زن شده است و نه عاشق شکلش و چشم و ابرویش. حالا مولانا میگوید عشق واقعی چه این جهانی باشد و چه آن جهانی هردوی آن مثل یک دیگرند.

705       انــچِ  بـــر صــورت تـــو عـــاشــق  گشــتــۀ          چـون بـرون شــد جـان چــرایش هشـتۀ؟

وقتی تو بظاهر عاشق زنی شده ای بخاطر چشم و ابرو وقد و قامت او. حالا وقتیکه این زن پیر بشود و قبل از تو بمیرد تو دیگر نمی خواهی او را ببینی و حتی بجسد او هم دیگر نگاه نمیکنی.

706      صورتش بـر جـاســت این سـیـری ز چیسـت          عـاشـقــا واجــو کـه مـعشــوق تو کـیست

ظاهرش برجاست چرا ازش سیر شدی. ای عاشق جستجو کن و بفهم که معشوق واقعی و حقیقی  تو کیست.

707      آنچِ مـحســوس اســت, اگر معشــوقـه  اســت          عـاشقســتــی هــر کــه او را حِسّ هست

در این بیت مولا نا میگوید این حس های پنج گانه ما نمیتواند واسطه عشق و عاشقی حقیقی باشد. در بیت دوم میگوید  اگر میتوانست باشد تو بایستی عاشق تمام زنهائی باشی که دارای چشم و ابروی زیبا هستند.

708      چــون  وفــا  آن عشــق افــزون  مِیـــکــنــد         کِـی وفــا صـورت دگـرگون می کـنـد

میگوید عاشق و معشوق نسبت بیگدیگر وفا دارند و هرچه هم عشقشان بیشتر طول بکشد وفاداریشان نسیت بیک دیگر بیشتر میشود. وفا هم عشق را طولانی میکند.ولی وفا نمیتواند که شکل ظاهر را دگرگون بکند. تو که نسبت باین زن تا لحظه ای که مُرد وفادار بودی و عاشقش بودی و تا این لحظه ای هم که مُرد در عشق و عاشقی وفادار بودی حالا چطور شد که تغییر کردی. این وفا که مربوط بعشق است اگر تو واقعا عاشقش بودی, وقتی هم که مُرد تو عاشقش میماندی و باز هم از درون جسم تو بیرون نمیرود و باز هم در عالم خیال باو عشق میورزی و بعد از او عشق دیگری را قبول نمیکنی. وفا اگر واقعی باشد با شکل و ظاهر تغییر نمیکند.

709      پــر تــوِ خــورشــیــد  بــر دیــوار تــافـــت          تــابشِ عــاریّــتـــی   دیـــوار یـــافــت

پرتو خورشید نور خورشید است که بر دیوار میافتد و دیوار را روشن میکند. دیوار هم قشنگ میشود. آیا این قشنگی مال دیوار است؟ نه. این قشنگی متعلق به نور خورشید است. اگر این دیوار قشنگ شد این قشنگی دیوار عاریتیست و زود گذر. منظور اینکه سر چشمه همه عشقها خداوند است.در این بیت مولانا بدن انسان را به دیوار تشبیه کرده و خداوند را هم بخورشید تشبیه کرده و همانطور که نور خورشید بدیوار میافتد و آن را روشن میکند همانطور هم آن پرتو نور الهی هم میافتد روی جسم آدمها و آن آدمها را عاشق میکند.

710       بــر کـلوخــی  دل چـه بــنــدی ای سَـلــیــم          وا طــلب اصـلــی  کـه تا بَـد او مـقـیـم

میگوید آن دیواریکه آفتاب بر آن تابید واینقدر بنظر تو قشنگ و دوست داشتنی بود, حالا وقتیکه خورشید غروب کرد و آفتاب رفت می بینی یک سنگ و کلوخی بیش نیست. تو چرا دل بسنگ و کلوخ می بندی؟ واطلب یعنی طلب کن اصلی را و حقیقتی را که تابش آن دائم و مقیم باشد. دنبال خورشیدی باش که همیشه میطابد و نه خورشیدیکه روز میتابد و لی شب نمیتابد. این اصلی را که میگوید طلب کن همان خورشید حقیقت است که جاودانه هست و همیشه میتابد.

711       ای  که تو هــم عــاشــقی بَر عـقـل خـویش          خـویش بـرصورت پـرسـتان دیده بیش

712      پـــر تـــو عـــقـــلســت  آن  بــر حسِّ  تــو          عــاریــت مــیـــدان  ذَهــب بـرمس تو

بعضیها هستند که عاشق عقل خودشان هستند. مولانا میگوید حالا که تو عاشق بر عقل خودت شدی, خودت را بر صورت پرستان بیشترو برتر می بینی. میگوید ای آدم که تو خیال میکنی عقلت از صورت پرستان بیشتر است این عقل, عقل تو نیست این عقل کل خداوند است که بر عقل تو تابیده. در بیت دوم پرتو عقلست منظور عقل کل است. عقلهائی که ما داریم عقل جزوی است. آن عقلیکه در فلسفه عقل اول میگویند و یا نور اول, نخستین آفریده خداوند است. این عقل را اولین صادره از خداوند میگویند یعنی اولین چیزی که از خداوند صادر شد عقل بود و این بمعنای اینست که ای آدم تو هنوز نبودی و عقل بود. پس عقل از آدم بر تر است. پس در بیت دوم میگوید پرتو عقل کل بر حسّ تو تابیده و اگر پرتوش را بردارد تو آنچنان عقلی هم نداری. درست مثل اینست که ذهب یعنی طلا فقط روکشیست عاریتی  بر روی مس وجودت. این طلا عاریتیست. حالا این عقل کل هم مثل روکشی آمده و روی عقل تو را گرفته و این دلیل نمیشود که تو اینقدر از خودت متشکر باشی و خودت را برتر بدانی.

713      چــون زرانــدود اســت خــوبــی در بشــر          ورنه چــون شــد شــاهـدِتــو پـیـره بر

در این بیت دوتا چون هست. چون اول یعنی همهانطور و همانگونه. و چون دوم یعنی چرا. میگوید زیبائی های بشر همه اش زر اندوداست مثل آن مسی که روی آن آب طلا داده اند. حالا که اینطور است که زیبائی های بشر واقعی نیست و مثل آب طلا کاریست, پس قدرت و زیبائی از آن خداوند است و اینها همه اش پرتو زیبائی خداوند است و نه اصل زیبائی. اصل زیبائی نزد خداوند است. اگر اینطور نیست پس چرا معشوق زیبای تو وقتیکه پیر شد بقول مولانا پیره بر شد. بَر یعنی پهلو, کنار, قسمتی از بیرون بدن. شاهدِ تو پیر بر شد یعنی معشوقت پیر شد. اگر عشق تو واقعی میبود, حالا هم که پیر شده عاشقش بودی.

714       چــون فــرشـتـه بــود هـمــچـون دیــو شــد           کـآن مَـــلاحـــت انــدرو عـــاریــه بُد

فرشته خیلی زیباست برعکس دیو.میگوید اول که معشوقت را دیدی بنظرت فرشته آمد ولی بعد از سالیان دراز همان فرشته بنظر تو مثل دیو شد. ملاحت یعنی نمکی بودن. علت اینکه اینطور شد این بود که زیبائی اول او عاریه ای بود و حالا که پیر شده و دیگر آن ملاحت را ندارد مثل دیو شده.

715      انـدک انـدک مــی ســـتـانــنـــد آن جــمــال          انـدک انـدک خشـک می گـردد نـهـال

فاعل فعل  می ستانند خداوند است. جمال یعنی زیبائی. میگوید خداوند کم کم آن زیبائی را که داده بود میستاند و این قانون طبیعت است همانطور که یک نهال تازه رسته ای که اولش چقدر زیبا و قابل انعطاف میرسد  بصورت یک درخت زیبا در میاید و کم کم خشک میشود و از بین میرود.

716      رَو نـــعَـــمِّـــرهُ نُــــنَـــکِسّــــهُ بــــخــــوان          دل طـلـب کـن دل مــنـه بـر استخوان

در مصراع اول نعمِّرهُ یعنی عمردراز دادیم. نُنکسهُ یعنی کاستی و نقصان دادیم.چکسی این حرفها را میزند؟ خداوند. این کلامیست از خداوند که در قرآن هست و میگوید برو و بخوان و ببین چی گفته. متذکر باید شد که چون در قران گفته, دلیل این نیست که در کتابهای آسمانی دیگر نگفته باشد. هر کسی بکتاب آسمانی خودش صحبت میکند و مولانا هم با کتاب آسمانی خودش که قران است حرف میزند. حالا که میبینی زیبائی ظاهری پایدار نیست برو و دل طلب کن و دل باستخوان منه. تو که بر قد و قامت این زیبا روی دل نهاده بودی در حقیقت بر استخوان عاشق شده بودی. برو و بر دل عاشق بشو.

717      کآن جـــمـــالِ  دل  جـــمــالِ  بــاقــیســت          دو لــتش از آبِ حَــیــوان ســـاقــیست

کان یعنی که آن. جمال دل یعنی زیبائی معشوق معنوی و زیبائی روح. دولتش یعنی توجهش و عنایتش. آب حیوان یعنی آب زندگی ( حی یعنی زنده). میگوید تو برو وعاشق دلهای پاک بشو و عاشق روح بشو برای اینکه آنها زیبائیی دارند و زیبائی آنها برای همیشه باقیست و جاودان و پایدار است. عنایت و توجه حق باعث شده که خداوند ساقی بشود و آب حیات را در وجود آن انسان کامل بریزد. خداوند این آب حیات را در جام وجود انسانهائی میریزد که او اندیشه شیطانی نداشته باشد و همه افکار شیطانی را از وجود خودش پاک کرده باشد.

718     خـود هــمـو آبسـت و هـم ســاقـیّ و مســت          هـرسه یک شـد,چون طلسمِ توشکست

همو یعنی هم او و او منظور خداوند است. طلسم یعنی اگر تو بیک جادوگر معتقد باشی و برای علاج دردی که داری تقاضا کنی که وردی بخواند و این درد تو را در یک محدوده ای زندانی کند که دیگر شرش بتو نرسد و بعدا بنا بدلیلی بخواهی این طلسم را بشکنی میروی پهلوی جادوگر دیگری و از او درخواست میکنی که طلسم مرا بشکن.حالا اینجا هم مولانا از این کلمه طلسم استفاده میکند و میگوید تو طلسم شده ای و تو طلسم شده طمع و خودپسندی خودت شده ای. اگر طلسم خودت را بشکنی آنوقت خواهی دید که خداوند هم آب حیات دارد و هم ساقیست و هم خودش مست است. یعنی این ساقی و این آب حیات و مستیی که دارد هر سه با هم یکی شده اند. در عرفان اصلی هست که کار باید بآنجا برسد که عاشق و معشوق و عشق هر سه با هم یکی بشوند. از بایزید بسطامی که یکی از عارفان مشهور قرن پنجم بود پرسیدند  که کلمه وحدت وجود یعنی چه. بایزید بسطامی جواب میدهد که یعنی من هم شراب خواره هستم و هم شرابم و هم مستم. من هر سه هستم.

719      آن یــکــی  را  تــو نـــدانـــی  از قــیــاس           بـنـدگـی کُـن, ژاژ کم خـا نـا شــناس

آن یکی یعنی آن وحدت خداوند. تو با قیاس نمیتوانی استدلال کنی و ثابتش کنی. خداوند استدلالی نیست او درک کردنیست. در فلسفه قیاس و استدلال یک وسیله کار کن خیلی خوبیست و در دنیای خاکی ما بسیار بدر بخور و خوبست ولی در دنیای متا فیزیک اصلا کار نمیکند و باید خیلی مواظب بود که این موضوع را خوب درک کرد. مولانا میگوید اولین کسی که قیاس را آورد شیطان بود که گفت من از نور هستم و این آدم از خاک است پس من از او برترم و او را سجده نمیکنم.  در بیت فوق میگوید برای اینکه حقیقت را بشناسی برو و بندگی واقعی بکن. تو حقیقت را میشناسی پس هر چیز دیگری بگوئی داری بیهوده میگوئی. ژاژ یک گیاه خاری هست که در بیابانه پیدا میشود و خیلی سخت است حتی شتر هم نمیتواند بخورد. خائیدن یعنی جویدن. اصطلاح ژاژ خائیدن یعنی بیهوده گفتن. برای اینکه این ژاژ بدرد هیچ کس نمیخورد و اگر شتر هم بزور بخورد هیچ خاصیتی برایش ندارد. در مصراع دوم میگوید ای نا شناس ای کسیکه فهم نداری, شناخت نداری و نمیخواهی آن حقیقت را بشناسی.

دنباله داستان در قسمت ششم.

Loading

19.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت چهارم

673      چــون شــبــانه از شـــتــر آمــد بــز یـــر          کُــرد گــفــتش: مــنــز لم دورســت و دیر

674    بـــر نشســـتـــی  اُشـتــرم را  از پـــگــــاه          جــــو رهــــا کــــردم کــم از اِخــراجِ کاه

پگاه یعنی صبح زود. کم از یعنی دست کم, اقلاً. اخراج در اینجا بمعنی خرج کردن است. وقتی شب شد شتر برگشته بود و لقمه خوار از شتر پائین آمد. در همین موقع آن کُرد صاحب شتر آمد نزد آن لقمه خوار و گفت ببین تو از صبح زود سوار شتر من شدی و از او استفاده کردی, من جو را که گران تراست رها کردم و لا اقل خرج کاه را باید بمن بدهی.                                   

675      گـفــت تــا اکـنــون چـه مــی کـــردیـم پس          هوشِ تـــو کــو؟ نیســت اندر خـانه کس

نیست اندر خانه کس یعنی هوش تو کجاست در بالا خانه کسی نیست؟ این مفلس جواب داد که ما از صبح تا حالا ما چکار میکردیم. برای چی مرا دور شهر بردند و جار زدند؟ تو عقل نداری من چیزی ندارم که بتو بدهم. در اینجا شخص طمع کار این حرفها سرش نمیشود.

676      طـــبـــل  اِفــلاســـم   بـچــرخ  ســـابــعـه          رفــت و تــو نشـــنـــیــدۀ بَــد واقـــعـــه

طبل یک چیزی را زدن یعنی یک چیزی و یا مطلبی را با صدای بلند برای مردم اعلام کردن. چرخ سابعه یعنی آسمان هفتم. در اصطلاح مردم میگویند آسمان هفتم یعنی خیلی بالا. اینقدر خوشحال شد که کلاهش را بآسمان هفتم انداخت.میگوید طبل افلاس را آنچنان زدند که صدایش تا آسمان هفتم رفت و تو این واقعه بدی را که برای من افتاده نشنیده ای؟

677      گـوش تــو پُر بـوده اســت از طَـمــعِ خـام          پش طَـمَـع کَـرمــیـکـنـد, کــورای غلام

طَمعِ خام یعنی طمع بیهوده و یا طمع داشتن به کسیکه هیچ چیزی نداشته باشد. در سا بق پسر هائی را که متولد میشدند از اول تولد تا آغاز جوانی و یا تا سن دوازده سیزده سلگی غلام میگفتند و این یک اصطلاهی بود. مولانا میگوید این گوش تو از این طمع بیهوده پر بود. طمع کرایه شتر از آدم مفلسی گرفتن مثل من؟  پس ای غلام بدان که چشم آدم را کور میکند و گوش آدم را کر میکند.این چشم و گوشی که در اینجا آمده چشم و گوش سر نیست. این چشم و گوش جان است. چه بسا افراد, کوری چشم سر را داشته باشند ولی چشم دلشان بیناست. این مهم است. برای اینکه معرفت و معنویت را چشم و گوش سر نمیگیرد این چشم و گوش جان است که دارد این معنویت را درک میکند.

678      تــا کـلــوخ و سـنــگ بشـنــیــد این بــیــان          مفـلس اســت ومفلس اســت این قلـتبان

قلتبان یک نوع دشنام است و بکسی میگویند که بی آبروست و تبه کار و فاسد است. کسیکه در باره خطای جنسی همسرش بی توجه است. این مفلس میگوید منِ تبه کار و بی آبرو و من قلتبان, از من چی میخواهید؟ کسیکه اینطور در باره خودش میگوید واضح است که هیچ از معنویت بهره ای نبرده است.

679      تا بـه شــب گـفـتـنـد و در صــاحـب شـتـر          بـــر نـــزد,کــو از طـــمـــع پُر بود پُر

بر نزد یعنی اثر نکرد. کو یعنی که او. مولانا میگوید که این جارچیان از بامداد تا شامگاه در شهر جار زدند ولی در این صاحب شتر اثری نکرد برای اینکه گوش جانش کر بود و جانش پر از طمع بود. این طمع چشم جان را کور میکند و بینائی و شنوائی جان را پرده و حجابی میشود که جلوی بینائی و شنوائی جان را میگیرد.

680      هســت بـر ســمــع و بصــر مُــهــر خــدا          درحُجـب  بس صورتست و بس صدا

سمع بمعنی گوش آمده و بصر بمعنی چشم است. مُهر بر چیزی نهادن یعنی در یک چیزی را بستن. مهر خدا یعنی خداوند لاک ومُهر کرده است. حُجب جمع حجاب است یعنی پرده ها. صورت یعنی نقشها ئی که توجه را بخود جلب میکند. صَدا یعنی انعکاس هر ندائی و در اینجا منظور صدای آوای خوش. مفهوم این بیت و حتی چهار بیت بعدی اینکه حواس ما بستگی دارد باراده و مشیت خداوند و با اراده خداوند بکار میافتد که درک بکند و فهم بکند و اگر که او نخواسته باشد و در نگشاید این حواس نمیتواند کاری انجام بدهد.

681      آنــچِ او خــواهـــد رســـانـــد آن بـــچشــم          از جــمـال و از کــمــال و از کَــَرشم

او اینجا خداوند است و چشم هم چشم جان. جمال و کمال خداوند دو گونه جلوه دارد یکی جلوه های جمالی و دیگری جلوه های کمالی. جلوه جمالی خداوند عبارتست از همه زیبائیها و همه محبتها ئی که ما درک میکنیم. ولی وقتی که قهر و خشم میاید از طرف خداوند آن را میگویند جلوه های جلالی یعنی جلالت و عظمت و قدرتش را میرساند. از جمال یعنی از تجلیهای جمالی خداوند و از کمال در اینجا کامل شدن است.در عرفان و تصوف هدف اینست که ما از بدو تولد کمال پیدا کنیم. این یک اصل هست در عرفان یعنی برسیم بسوی کمال و هرچه رنج بیشتر ببینیم بکمال نزدیکتر میشویم و هرچه آسوده تر و راحت تر باشیم دیر تر بکمال میرسیم. این نهایت آرزو و غایت خاص و مطلوب یک کسیکه قدم در راه تصوف و عرفان بر میدارد اینست که بکمال برسد. بکمال برسد یعنی بخدا برسد و بخدا ملحق شود و چون خداوند کامل است بکمال خداوند نائل شود و بحقیقت مطلق برسد. در تصوف و عرفان, همه معتقد هستند که این خدا یا حقیقت مطلق در وجود هر انسانی هست و کسانی هستند که این حقیقت را قبول کرده و تا اندازه ای بان رسیده اند و یک عده ای در راه رسیدن هستند و شاید یک روزی برسند و یک عده ای هرگز بآن نرسند. حالا اگر کسی واقعاً بخواهد به حقیقت برسد باید آنرا در وجود خودش جستجو کند و بداند که این خدا در خارج از وجودش نیست. باید باور کند که خدا و حقیقت از آنچه او باور میکند باو نزدیکتر است و فقط باید چشم و گوش دلش را باز کند.حالا چرا ما نمیتوانیم او را ببینیم! برای اینکه آنقدر حجاب و پرده جلوی چشم ما را گرفته است که ما را کور و کر کرده است. در مصراع دوم میگوید از جمال و ازکمال و از کَرَشم. کَرَشم همان کرشمه است. کرشمه اشارات با چشم و ابروست که یک معشوقی میکند و دیگری را عاشق خود میکند. خداوند هم با تجلیات خاص خودش بندگانش را عاشق خودش میکند ولی چه بنده ای را؟  بنده پاک را. آیا منظور از پاکی چیست؟ منظور از بنده پاک آن بنده ایست که غسل کرده باشد از زشتیها و پلیدیها در درون خودش. وقتی یک نفر غسل میکند او دارد بیرون بدنش را پاک میکند و نه از درون. این بنده پاک از درونش غسل کرده و پاک شده. حالا که پاک شده کرشمه خداوند را میبیند و انوقت میبیند که خداوند با چشم و ابرو میگوید ای بنده من, من عاشق تو هستم و دشمن تو نیستم و اگر بتو دستوراتی داده ام برای خوشبختی تو بوده است نه برای زجر کشیدن تو و مرا دشمن حساب مکن.

682      آنــچِ او خــواهـــد رســـانـــد آن بــگــوش          از سَــمـاع و از بشــارت وزـخـروش

سماع در اینجا سرودهای خوش آیند و شادی آفرین است. بشارت یعنی نوید. خروش یعنی وجد و حال یعنی آنقدر خوشحال شدم که دست از پا نشناختم با یک حالت هیجان. میگوید وقتی درون خودت را پاک کردی آنوقت سرودهای خوش, بشارتها و خبرهای خوش بگوشت, نُویدهای خوب و خوش بتو میرسد و هیجانهای خوشی بتو دست میدهد که سر از پا نمیشناسی.

683      کَـون پُـر چـاره اسـت و هـیچـت چاره نی          تــا کــه نـگشــایــد خـدایـت روزنـــی

کَون یعنی این عالم هستی. هیچت چاره نی یعنی هیچ چاره ای نیست. در سراسر این عالم هستی پُر از چاره است, چاره های دردهای تو. ولی تا زمانی که خداوند روزنه ای بر روی مسائل تو نگشاید تو هیچ چاره ای نداری. پس کی این روزنه برای من باز میشود؟. هروقت که غسل درون بگیری و دلت را از نا پاکیها پاک کنی.

684      گـر چـه تــو هســتی کـنون غـــافل از آن          وقتِ حــاجــت, حــق کـنـد آنـرا عیان

غافل یعنی بی خبر. عیان یعنی آشکار.مولانا میگوید اگر چه تو از این چاره ها بی خبری و غافلی ولی وقت زرورت و نیازمندی, اگر نیازمندی از اعماق دلت باشد و دست نیاز دراز کنی و با او بدون شک و تردید راز و نیاز بکنی او آنوقت حاجتت را برای تو عیان میکند ولی اگر تو این آمادگی را بوجود نیاوری هیچوقت آشکار نمیشود.

685      گـفــت پیــغمــبــر  کـه : یــزدانِ مـجــیـد          از پـــی هـــر درد  درمـــان  آفـــریـد

پیغمبر اینجا پیغمبر اسلام است. یزدان مجید یعنی خدای با عظمت. از پی هر درد یعنی برای هر درد یک راه حلی آفرید.میگوید پیغمبر فرمود که خداوند باشکوه و باعظمت برای هر دردی درمانی هم آفرید.

686      لـیــک زان درمــان نــبـیـنــی رنگ و بو          بــهــرِ دردِ خـــویش, بـی فـــرمـان او

رنگ و بو یعنی اثر و نشان. میگوید درست است که خداوند برای همه دردها راه حلی آفریده ولی از این راه حلها اثری و نشانی هویدا نیست مگر اینکه خدا فرمان و دستوری بدهد. خداوند نور را آفریده ولی تو باید خودت را در مسیر نور قرار بدهی تا آن را ببینی. اگر تو خفاش بشوی و در غار تاریک بروی تو هیچوقت نور را نخواهی دید.

687       چشـــم را ای چـــاره جــو  درلا مــکــان          هـیـن بنه چـون چشم کُشـته سویِ جان

ای کسیکه بدنبال درمان و چاره هستی. عالم لامکان یعنی عالم متا فیزیک و عالم ماورائالطبیعه  نه این عالمیکه ما در آن هستیم. هین هوشیار باش. کشته منظور مرده از دنیا رفته. میگوید: ببینید وقتی یک آدم از دنیا میرود چشمش به یک جهتیست یا براست و یا بچپ. بهر طرف هست همانجا میماند و دیگر حرکت نمیکند. مولانا میگوید جان این آدم مرده از تنش بیرون رفته و او چشمش همین طور بدنبال جانش هست. او جانش را میخواهد و نگران جانش هست. تو هم چشمت را متوجه حق و حقیقت بکن و نه بدنبال زرق و برقهای دنیوی. این کار رابکن آنوقت آن درمان خداوند را خواهی دید.

688      ایـن جـهـان از بـی جـهـت پـیـدا شـدســت          که ز بی جـایی ,جهـان را جـا شدست

این جهان یعنی جهان خاکی ما. بی جهت آن عالم لامکان و ماورائلطبیعه هست. جهت و زمان ندارد یعنی چپ یا راست, بالا و پائین ندارد. زمان هم ندارد یعنی دیر و یا زودی وجود ندارد. زبی جائی یعنی از عالم لامکان. جهان یعنی این عالم خاکی ما. جا شده است یعنی پیدا شده است. این جهان ما جهان حس و درک است ولی جهان لامکان, جهان بی جهت است. مولانا میگوید این عالم جهت دارِومکان دارِ ما, انعکاسی هست از آن جهان لا مکان بی جا و بی جهت. این جهان خاکی و جهت دار ما از آن جهان پیدا شده یعنی اصل و مبدأ این جهان هم آن جهان برین است. پس اصل ما و هرچیزیکه در این دنیا وجود دارد از آن دنیای متا فیزیک است. این عالم خاکی از دنیای لا مکان آمده و برای خودش جائی پیدا کرده و در این دنیا جاشده است.

689      بــاز گـــرد از هســت ســوی نــیســـتــی          طـــالـــبِ رَبّـــی  و ربّــــانـــیســـتــی

هست وجود مجازی ماست. نیستی وجود حقیقیست. آنچه که ما میگوئیم هستیم, این دنیای ما اصلا نیست است. این دنیای ما یک دنیای هست نماست. ولی آن دنیای برین هست و لذا میشود هست نیست نما. تو باید چشمت را از این عالمی که خیال میکنی هست ولی در واقع نیست به عالم مجازی که هست برگردانی. همان عالمی که تو خیال میکنی نیست اگر طالب خدا هستی و خدا پرستی.

690      جــای دخــلســت این عــدم  از وی مــرم          جـایِ خـرجسـت این وجودِ بـیش وکم

عدم در لغت یعنی نیستی. از وی مرم یعنی از آن گریزان مشو. خرج در اینجا یعنی از دست دادن, مثل پولی که خرج میکنی در حقیقت از دست میدهی. وجود بیش و کم یعنی وجود مادی در این دنیا.میگوید این عدمی که تو ازش میترسی و نمیبینی و قبولش نداری و این عدمی که هستِ نیست نماست, ازش نترس. این دنیائی که تو در آن هستی و داری آن را حس میکنی جای دخل نیست برعکس جای خرج است ولی آن عالم لا مکان جای دخل است. آنجا چیزی بدست میاوری و چیزی  مثل معنویت و معرفت بر تو اضافه میشود. درعرفان بچیزی میگویند هست که همیشه باشد و چیزی را میگویند نیست که موقتی باشد. این عالم موقتیست چون از اول نبوده و بوجود آمده بنابراین از وجود هم خواهد رفت. تنها چیزی باقی میماند حقیقت و خداست.

691      کـــارگــاه صُــنـع حـق چون نـیســتیســت          پس برونِ کـارگــه بـتی قـیـمـتـیــست

صُنع یعنی آفرینش.چون نیستیست یعنی چون آن عالم غیبیست و عالم لامکان و عالم غیر مادیست. هرچیزیکه خارج از کارگاه آفرینش باشد هیچ ارزشی ندارد. در کارگاه آفرینش چه چیزهائی تولید میشود؟ آفریده های خداوند. حالا این کارگاه کجاست؟ این کارگاه در آنجائیکه تو فکر میکنی نیست. این کارگاه در عدم است که بفکر ما آدمیان وجود ندارد, خیر وجود دارد و هر چیزیکه خارج از آن باشد هیچ ارزشی ندارد. پس داخل این کارکاه هرچه هست قیمتیست و با ارزش.

692      یــاد ده  مـــا را ســـخــن هـــای  دقــیـــق          کـــه تـــرا رحـــم آورد آن ای رفیـق

سخن های دقیق یعنی بیان حقایق و حقیقت. ترا رحم آورد یعنی تو را بخشم نیاورد. ای رفیق, ای خداوند. میگوید خدایا سخنهائی بما یاد بده که این سخنها حق و حقیقت باشد و مجازی نباشد. نا درست نباشد.  خدایا سخنهائی بما یاد بده که وقتی بزبان میاوریم تو را بخشم نیاورد.

693      هـــم دعـــا از تــو, اجـــابـــت  هــم زتــو          ایــمــنـی از تــو,مــهـابــت هــم زتو

اجابت یعنی جواب دادن. ایمنی یعنی در امن بودن. مهابت یعنی بیم و ترس. خدایا این دعائی را که ما میکنیم پذیرفتنش هم از تست و اجابت کردنش هم از تست, ایمن بودن ما از کارهای ناروا از تست و بلاخره ترس از کارهای زشت هم از تست. همه اینها را تو بما کمک کن که بخودمان مغرور نشویم.

694      گــر خطـا گــفــتـیــم, اصــلا حش تـو کن          مصــلـحی تـو ای تـو سـلطـانِ سُخن

اگر ما حرف نا درستی زدیم تو آن را درستش کن. تو اصلاح کننده ای بما کمک بکن ای کسیکه بر همه سخنهای خوب داری. پس خدایا بدها را بخوب تبدیل کن.

695      کـــیـــمــیــا داری کـه تــبــدیــلش  کـــنـی          گـرچـه جــوی خــون بُود نـیـلش کـنی

گرچه جوی خون بود نیلش کنی اشاره است به رود نیل در مصر که طولانی تریت رود عالم است. میگوید اگر این رود عظیم پر از خون هم باشد تو میتوانی آن را تبدیل کنی. ای خدای بزرگ اگر سخنان ما کفر آمیز است تو ای خدا تو میتوانی که این نا باوری ما را به باورمندی تبدیل کنی همانطور که کیمیا یک فلز را تبدیل میکند به یک فلز با ارزش بیشتر.

696      ایـن چـنــیـن مـیــنــا گــری هـا کارِ تُســت          ایـن چـنـیـن اِکسـیـرهـــا اَسـرارتُسـت

مینا گری صنعتی بود که سابق بر روی فلزات مثلا نقره میکردند و در کوره هائی با حرارت خیلی زیاد ازش مینا درست میکردند که ازش گردنبند و یا دست بند درست میکردند. این مینا گری کار بسیار دقیق و مشگلی بود. میگوید این مینا گریها کار تست. این بدیهای مارا خوب کردن یک مینا گریست و مینیاگرش هم خودت هستی. اکسیر همان کیمیاست. میگوید که این اکسیرها هم در دست تست و تو میدانی با آنها چکار کنی.

697       آب  را و خـــــاک  را  بـــــر هـــــم زدی          زآب  و  گِـل نـقـــشِ تــــنِ آدم  زدی

آمدی آب را با خاک مخلوط کردی و با آن جسم ما را درست کردی.

698       نسـبــتــش  دادی  و جُـفت و خــال و عَــم          با هـزار انــدیــشه  و شــادی  و غــم

تو بما بستگان دادی همسر و جفت بما دادی, خاله و عمو دادی. هزارتا اندیشه بما دادی, شادی و غم دادی.

699      بـــــاز بــــعـضــــی  را رهــــایــــی  دادۀ          زیـن غــم  و شــادی  جــــدائـی  دادۀ

این خودت هستیکه بما غم و رنج و بعد شادی دادی. اگر همین جور بشینیم, خدا اینکار را نمیکند و باز باید آلودگیها را پاک کنیم و آنوقت بوجد وحال میائیم و شادی دائمی نسیب میکنی. این هم تو برای ما میکنی.

700       بُــردۀ از خــویش و پــیــونـد و ســرشــت          کـردۀ  در چشـم او هــر خـوب زشـت

برده ای یعنی خلاصش کرده ای. از خویش یعنی از خودت. پیوند یعنی بستگان و سرشت هم بمعنی طبیعت است. میگوید که اینهائی را که تو آفریده ای که از کارگاه آفرینش خودت درست کرده ای اینها هست که همه را کس و کار دادی, شادی و غم دادی و این تو هستی که این کارها را کرده ای, بعضی ها را که خودشان را در مسیر تو گذاشته اند از خود بیخود کرده ای جز تو هیچ کس دیگری را نمیشناسند و از خویشتن خودشان بیرون رفته اند و فقط تو را میشناسند و نه هیچ کس دیگری را و این ها همه کار تست. البته آنها خودشان را در مسیر تو قرار داده اند. آنها از حالت خاک و گِل بیرون آمده اند و یک انسان والا با همه ارزشهای بالای انسانی شدند و آنچه را که همه خیال میکنند که خوبست وشیطانی هست و دارند بطرفش میروند و باعث هلاکتشان میشود تو آنها را در نظرشان زشت کردی که بطرف آنها نمیروند. خدایا کاری بکن که در نظر ما آن خوبهائی که خوب نیست زشت شود.      بقیه داستان در قسمت پنجم.

Loading

18.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت سوم

644      گـفــت قــاضــی: مفلسی را وا نــمــا          گــفـــت: ایــنـک اهــلِ زنــدانســت گُــواه

قاضی بآن لقمه ربا گفت: تو مفلسیت را بمن ثابت کن و نشان بده. مفلس جواب داد که ای قاضی تو همین الان میتوانی مفلسی من را از هم زندانی های من بپرسی و آنها شاهد و گواه هستند که من مفلس هستم.

645      گــفــت ایشـان مُــتــهَــم باشـنـد چون          مــی گــریزند از تــو, مــی گــریـنـد خون

قاضی گفت: این زندانیانی که تو میگوئی میتوانند شهادت بدهند, همه آنها مورد اتهام هستند برای اینکه همه از دست تو نا راحت هستند و همه ااز تو فرار میکنند و همه در اثر ناراحتیهائی که تو ایجاد میکنی خون گریه میکنند. بنا براین شهادت آنها اصلا قابل قبول نیست و من شهادت آنها را قبول ندارم.

646      از تــو مـیـخواهـنـد هــم تــا وارهـند          زیــن غــرض  بــا طــل گـواهـی مـیـدهند

قاضی ادامه داد و گفت این زندانیان از دست تو بتنگ آمده اند و میخواهند از دست تو خلاص شوند بنابراین غرض دارند و لذا شهادت آنها درست نیست و باطل است.

647      جـمـله اهـل مـحـکــمـه گــفـتــنــد ما          هــم بــر افــلاس  و بــر ادبـــارش   گـــوا

محکمه همان دادگاه است. افلاس یعنی مفلس بودن و ادبار یعنی بد بختی. همه کسانیکه در محکمه بودند گفتند که ما این مرد را میشناسیم او هیچ چیزی در زندگی ندارد و یک آدم بد بختیست و بتمام معنی مفلس است.

648      هـر که را پــرسـیـد قـا ضی حال او          گـفــت مولا , دســت از ایــن مـفـلس بشو

قاضی از هرکس که از حال او پرسید جواب داد که ای سرور از این مفلس بیچاره دست بر دار.

649      گـفــت قــاضـی کَش بـگـردانید فاش          گِــرد شـهر,این مـفـلس اسـت و بس قَلّا ش

کش یعنی که او را. فاش یعنی آشکارا. قلّاش یعنی کسیکه در عین فقر و بی چیزی حیله گر و مکار است قاضی گفت حالا که همه میگوئید این آدم مفلس است باید همه اهل شهر بدانند که این مفلس است. او را ببرید و دور تا دور شهر آشکارا بگردانید یعنی طوری بگردانید که همه او را ببینند و بهمه مردم تو ضیح بدهید که این آدمی که داریم دور شهر میگردانیم یک آدم قلاش است و مواظب باشید گول او را نخورید.

650      کــو بـکـو او را مــنــادیــها زنــیــد           طــبــل افــلاش  عـیـان هــر جــا زنـــیـــد

کو بکو یعنی محله بمحله. منادیها یعنی ندا کنندگان قاضی. طبل افلاش یعنی چیزی را با صدای بلند بگوش همه رسانیدن. جارچیان و منادیان او را کوچه بکوچه بردند و با صدای بلند و آشکار خصوصیات این مفلس را باطلاع مردم رسانیدند.

651      هـیـچ کس نسـیـه بــنــفـروشــد بــدو          قــرض نــدهـــد هـــیــچ کــس او را تَســو

بنفروشد و ندهد بمعنی نفروشد و ندهد است. تَسو کوچکترین واحد پول در زمان ساسانیان بود. آنها جار میزدند ای مردم به این مرد هیچ چیز نسیه نفروشید و باو قرض هم ندهید حتی یک تَسو.

652      هـرکـه دعـوی آردَش ایــنــجا بـفـن           بــیش زنــدانـش  نــخــواهــم   کــرد مــن

و هر کس با او معامله ای بکند و ضرر کند و باینجا شکایت کند من او را زندان نخواهم کرد. منادیان از قول قاضی بمردم اعلان میکردند. کلمه فن در آخر مصراع اول یعنی حیله و مکر.

653      پیشِ مـن افلاسِ او ثـا بـت شـدسـت          نــقــد و کـــالا نــیســتش چــیــزی بــدسـت

نقد همان پول نقد است.این برای من ثابت شده است که او چیزی, نه نقدینگی و نه کالائی دارد. و با او معامله نکنید. سپس قاضی او را از زندان بیرون کرد و به منادیان گفت حکم دادگاه را باجرا بگذارند.

654      آدمـی در حـــبس دنــیــا  زان بــود          تـــا  بـــود کـــافـــلاسِ  او ثـــابـــت شــود

حبس دنیا یعنی دنیای زندان مانند. زان بود یعنی تا وقتی باشد. کافلاس یعنی که افلاس.  توجه باینکه زندانی گفته بود که این زندان برای من مثل بهشت است و من نمیخواهم از اینجا بروم. با توجه باین مطلب میگوید: انسان تا وقتی در زندان دنیا هست خداوند نگرش میدارد که تهی دستی و افلاس او در برابر خداوند باثبات برسد یعنی ثابت شود که در برابر خدا از همه چیز گذشته و بفقر عرفانی رسیده. توضیح بیشتر اینکه تا زمانیکه یک شخص پهلوی خودش بیاندیشد و بگوید که من دارم, میتوانم, میکنم و همه چیز من هستم و همه قدرتی من دارم, او در برابر خداوند دارد خدائی میکند. کسیکه همه چیز دارد و همه کار میتواند بکند و همه چیز در دست اوست او خداوند است و وقتی یک کسی این حرفها را میزند او کفر میگوید و این شکر است چون دارد در برابر خدا خدائی میکند. ولی برعکس اگر یکی بیاید و با وجود اینکه همه چیز دارد واقعا و حقیقتا احساس بکند که در مقابل خدا هیچ چیز ندارد و هیچ نیست و هیچ کاری دست او نیست آنوقت این شخص به فقر عرفانی رسیده است. این فقر آنوقت افتخار دارد. اینکه پیغمبر اسلام گفت الفقر و فخری بمعنی اینکه فقر افتخار است, بیشتر مردم فکر میکنند که این گدائی و کوچه نشینی افتخار است ولی درست برعکس است. این فقر فقر عرفانیست و بسیار کار مشگلیست و کم کسی میتواند بان برسد آن خودخواهیها و تکبر ها نمیگذارد که یک نفر بفقر عرفانی برسد. حالا وقتی برای خداوند ثابت شد که کسی باین فقر عرفانی رسیده است همان جا خداوند او را از زندان این دنیا بیرون میکند همان طور که آن قاضی وقتی به مفلس بودن آن شکم باره مطمئن شد او را از زندان اخراج کرد.حالا آیا اگر کسی بفقر عرفانی برسد و وقتی میگوئیم که خدا او را از زندان دنیا اخراج میکند باین معنیست که او را میمیراند؟ خیر این مردن, مردن فیزیکی نیست و برعکس از نو بدنیا آمدن است و از زندان این دنیای مادی نجات پیدا کردن. یعنی این شخص دیگر غصه کم و زیادش را نمیخورد و دلبستگی های بیهوده بمال دنیا ندارد و دیگر جان او به اموال خودش در این دنیا بستگی ندارد.

655       مـفــلسیِّ  ابــلـیس را یــــزدان مـــا          هـــم مُــــنـــادی کــــرد  در قــــرانِ  مــــا

منادی کرد یعنی ندا در داد. توجه اینکه اگر مولانا میگوید قران ما برای اینکه او مسلمان بوده و معنی آن این نیست که در کتابهای آسمانی دیگر خداوند چنین ندائی را نداده. اگر خداوند در یکی از کتابهای آسمانی ندائی بدهد, همین ندا را در کتابهای آسمانی دیگر هم بزبانی داده است برای اینکه خداوند در یک کتاب آسمانی نمی آید حرفی بزند و در کتاب دیگر حرف خودش را نقض بکند. بنا براین مولانا از روی تعصب نگفته که در قران ما. میگوید خداوند در قران کلمه ایکه برای شیطان بکار برده و صفتی که برایش داده میگوید این شیطان مریض است. مریض بدرختی میگویند که هیچ میوه ای نمیدهد و یا بزمینی میگویند که اصلا باور نیست. خداوند بدینگونه شیطان را در کتاب آسمانی تعریف کرده. بنابر این خداوند بوضوح گفته است که شیطان هیچ نیست و هیچ خاصیتی ندارد و مریض است. بد بختانه خیلی از ما ها هستیم که شیطان صفتانی را که در این دنیا هستند و از نظر خداوند و آن چیزی را که مولانا میگوید مریضند و هیچی (مثل شیطان) نیستند, بی بار هستند و بی حاصل, بدنبال آنها میافتیم و پیروان آنها میشویم و گول آنها را میخوریم و دنبال سر آنها میرویم و بلاخره بجائی میرسیم که همه چیزمان منجمله عمرمان را از دست میدهیم و زمانی متوجه میشویم که دیگر دیر شده و برگشت هم ندارد. اینها شیطان صفتانند و شیطان صیرتانند و اینها هستند که میخواهند وارد اندیشه ما بشوند و آنچه را که خود هستند اندیشه ما را بهمان صورت بیرون بیاورند. هر شیطان تهی از کمال است و در واقع از همه چیز خالیست و کسیکه از کمال خالیست چطور میشود که پیشرو ما بشود.

656       کو دَغـــا ومـفـلس اسـت و بــد سُــخـن          هــیــچ بــا او شـــرکت و بـــازی مـکـن

کو یعنی که او. دَغا یعنی دغل. بازی مکن یعنی با او دادو ستد مکن, با او شرکت مکن. میگوید این شیطان صفتی که الان مفلس است ندا در داده که او را بشناسید و او هیچ چیز ندارد و با او معامله نکنید واین شیطان صفتان بد سُخن هستند. یعنی وقتی صحبت میکنند یک جورهائی ما را میترسانند و تهدید میکنند و آنوقت با آنها هم نشینی نباید بکنیم. با او هیچ داد و ستدی نباید بکنیم. بد سخن معنی دیگری هم دارد و آن اینکه حرفهائی که میزند که حقیقت ندارد و اینها را میخواهد وارد اندیشه ما بکند. سخن او درست نیست.

657      ور کـــــنــی او را بــــهــــانـــه  آوری           مـفـلس اســت او صَرفه ازوی کی بری

 یکی از معانی بهانه آوردن از کسی باز خواست کردن و حق خودشان را مطالبه کردن است و معنی دیگری هست برای بهانه آوردن و آن اینکه وقتی از شما یک کسی وام گرفته و پس نمیدهد و شما از او بازخواست میکنید و پولتان را مطالبه میکنید, انوقت شما دارید بهانه میاورید یعنی باز خواستش میکنید و مورد سؤالش قرار میدهید. صرفه ازش کی میبری یعنی کی از او سودی خواهی برد. میگوید: اگر که با ابلیس و یا ابلیس صفتان هم نشینی کنی مسلماً که هیچ چیز گیر تو نمی آید.

658      حـاضرآوردنــدچـون فــتــنــه فَروخت           اشـتـرِ کُـردی  کـه هـیـزم  می فُـروخـت

فَروخت از افروختن و شعله ور ساختن است. فتنه فَروخت یعنی فتنه شعله ور شد. همینکه آتش فتنه این مفلس در شهر بالا گرفت و یا شعله ور شد, بدستور قاضی یک شتری آوردند و این شتر را از یک فردی که هیزم فروش بود گرفتند و این لقمه ربا را سوار این شتر کردند برای دور شهر گرداندن.

659      کُــرد بــیــچــاره بســی فــریـــاد کــرد          هــم مُــوَکَــل را بــدانــگــی شــاد کــرد

موَکَل یعنی کسیکه وکالت باو سپرده شده. دانگ اصولا یک ششم هر چیزی هست که بتوان آن را بشش تقسیم کرد. در قدیم بیشتر در املاک و کارهای مالی بکار میبردند. این کُرد که صاحب شتر بود آمد و خواست یک پولی به وکیل بدهد که او دست از شترش بکشد ولی آن وکیل قبول نکرد.

660      اشــتــرش بــردنــد از هـنـگــام چاشت          تــا بشــب افـغــان او ســودی نــداشــت

چاشت یعنی صبح . صبحانه. این شتر کُرد را از صبح زود گرفتند تا که شب رسید. این کرد بیچاره هم تا شب بدنبال این شتر دوید و ناله کنان و فریاد کنان ولی فایده نداشت.

661       بــر شــتـر بــنشســت آن قـحط گــران          صــاحــبُ اشــتــر  پــی اشـــتـــر  دوان

قحط گران منظور آن لقمه رباست که در گذشته گفته شد او در زندان قحطی ایجاد میکرد مثل قحطی بزرگ سه ساله. این لقمه ربا را روی شتر مرد کُرد قرار دادند و شروع کردند دور شهر گرداندن و صاحب شتر هم بدنبال شتر هم چنان میدوید

662       ســو بســو و کــو بـکـو مــی تـاختـنـد          تـا هــمـه شــهـرش عـیــان بشـنـا خـتـنـد

آنها مرتب از این محله بان محله می تاختند  تا اینکه همه اهل شهر این لقمه ربا را ببینند و بشناسند.

663       پــیش هــر حــمّــام و هــر بازار گــه          کـرد مــردم جــمــله در شـــکـلـش نگه

آنها آن شتر را جلو هر حمام و هر بازار می بردند که همه مردم او را خوب ببینند.سابقا جلو حمامها و در بازار ها از همه جا شلوغتر بود و آخر سر همه مردم این شخص را خوب دیدند و بخاطر سپردند.

664      ده مُـــنـا دی  گـــر بــلـــنــــد آوازیان          تُــرک و  کُــرد و رومــیــان و تــازیــان

حالا همراه این شتر هم ده تا منادی گر که صداهای رسا داشتند همراه بودند. بعضی از این منادیان تُرک و بعضی کُرد بودند. بعضی هم رومی و عده دیگری هم عرب بودند و این منادیان هرکدام بزبان خودشان جار میزدند. در حقیقت صفات این لقمه ربا با چهار زبان در شهر جار زده شد.

665      مفـلس اســت ایـن و, ندارد هـیـچ چیز          قــرض نـد هـد کس مراو را یک پشـیـز

این جارچیان هر یک بزبا خودشان مطن بیت بلا را جار میزدند.

666      ظـاهر و بـاطــن نــدارد حــبّــۀ          مــفــلــســی, قــلـبی, دَغــائــی  دبّـــۀ

حبّه بیک دانه گیاهی گفته میشود مثلا یک دانه نخود. یک آدم نداری, متقلبی, حقه بازی و افزون طلبی است.

667      هــان و هــان با او حـریفــی کــم کنید          چـونکِ گــاو آرد گـــره مـحکــم  کنـیـد

هان وهان یعنی کاملا آگاه باشید. حریفی کم کنید یعنی با او طرف معامله نشوید. و اگر گاوی هم برایتان آورد با طناب محکم آن گاو را بجائی ببندید.

668       ور بــحُــکــم آریـد ایــن پِــژ مرده را          مـن نـخــواهــم کــرد زنـدان  مــرده را

ور بحکم آرید یعنی من در باره اش حکم صادر کنم. پِژمرده را یعنی یک بدبختی که با لبسهای کهنه مندرس که پاره پاره هستش که ظاهراً زنده هست ولی واقعا مرده است. میگوید اگر یک همچون آدمی را که من بهمه شهر معرفی کردم بمحکمه بیاورید و از او شکایت کنید من دیگر او را زندانی نمیکنم. اینها سخنان قاضی بود که جار چیان بمردم میگفتند.

669      خوش دَمسـت او و,گـلویش بس فراخ          بــا شِـــعـــارِ نـــو,دثـــارِ شـــاخ شـــاخ

خوش دم است یعنی او خوش صحبت است. گلویش هم خیلی فراخ است یعنی به این آسانی ها سیر نمیشود. شعار یعنی لباس زیر و از کلمه شَعر بمعنی پشم گرفته شده و تماس دارد با پشم بدن آدم و بان میگویند شعار و دثار لباس رو هست که روی لباس زیر میپوشند. شاخ شاخ یعنی پاره پاره و منزوی. وقتی باین آدم نگاه میکنید می بینید لباس روئی او پاره پاره و ریش ریش شده و بد نماست ولی لباس زیر او بسیار شیک و نو هست و کهنه نیست. مولانا میخواهد بما بگوید چه بسا خیلی از کسانی هستند که گدا نیستند ولی خودشان را بگدائی میزنند و اینها با انواع و اقسام نیرنگها مردم را برقص میاورند و آنها را گول میزنند. البته همیشه اینطور نیست بعضی وقتها آنها بالباس بسیار شیک بشما نزدیک میشوند و عطر هم میزنند ولی باز هدف آنها گول زدن است.

670      گــر بپوشــد بـهـرِ مـکـرآن جـامه را          عـاریـه اســت آن, تـا فـریـبـد عـــامه را

اگر دیدید این فقیر هیچی ندار, یک لباس شیکی پوشیده از جهت مکر و حیله است و این لباس خودش نیست او از کسی قرض کرده تا مردم سطحی نگر را فریب دهد.

671      حــرفِ حکـمـت بــر زبآن نــا حکیم          حُـلّــه هــای عــاریــت دان ای ســلــیــم

حرف حکمت یعنی حرف دانش. حُلّه یعنی لباس نو و قیمتی. میگوید وقتی می بینی که یک آدم نا حکیمی میخواهد برایت حرفهای سطح با لا و حکمتی بگوید و یا یک آدم بی دانشی در باره دانش برایت سخن میگوید, او مثل آدمی میماند که یک لباس نو ئی قرضی گرفته و قصد گول زدن تو را دارد. این حرفها مال خودش نیست. او رفته یکی دو تا کتاب خوانده و پای سخن یکی دو نفر نشسته و آن چیزهائی را که خوانده حفظ کرده و همه آنها را هم نفهمیده و حالا تو را گیر آورده و همه این حرفها را پشت سر هم برایت میگوید. چون میخواهد راحت تو را گول بزند. کافیست تو را جذبت کند و بمحض اینکه جذب شدی آنوقت تو در اختیار او هستی.

672      گــر چــه دزدی حُـلّـۀ پــوشـیـداست           دســتِ تو چـون گـیـرد آن بـبـریده دست

حُله گفتیم یعنی لباس قیمتی و قشنگ. ببریده دست یعنی یک دزد. چون سابق براین دست دزدان را مبریدند. حالا یک دزدی را در نظر بگیرید که یک لباس خیلی قیمتی پوشیده و جلوی شما میاید و میخواهد بشما کمک بکند. میگوید دستت را بمن بده تا تو را بمقصد برسانم. او که دست ندارد چگونه میخواهد دست تو را بگیرد و یا یک آدم نا دانشمند چگونه میخواهد بتو دانش و حکمت بیاموزد؟ و یا راه راست نرفته میخواهد تو را براه راست هدایت بکند.

Loading

17.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت دوم

شکایت کردن اهل زندان  پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس

مولانا در قسمت اول این داستان مطلبی را متذکر شد و آن اینکه برای ما انسانها در هیچ کجا ی این دنیا راحتی مطلق وجود ندارد. مثلا در این داستان آن افرادی که بزندان افتاده بودند با خود میگفتند که لا اقل در اینجا ما راحتیم چون غذا روبراه و درمان هم که داریم و کار خاصی هم نباید بکنیم. ما این راحتی را در خارج از زندان نداشتیم. آنها بعدا متوجه این زندانی جدید شدند که بحبس ابد محکوم است وهر روز علاوه بر غذای خودش غذای آنها را هم بعناوین مختلف میخورد و از این بابت شب و روز راحتی نداشتند. مولانا بعد نتیجه گیری کرد و این خوب و بد بودن را مثال زد و گفت خداوند انسانها را طوری آفریده که جمع تضادها مثل خوبی و بدی, آرام بودن و خشمگین بودن, خوشحال و غمگین بودن در وجود همه ما هست و تو انتظار نداشته باش که مردم با تو همیشه آرام باشند. بعد مثال گاوی را آورد که یک طرف او سپید و طرف دیگرش سیاه بود و وقتی شخصی طرف سفید او را میدید از او خوشش میامد و وقتی طرف سیاه او را میدید از این گاو بدش میامد. بعد هم در مورد صبر کردن صحبت کرد و گفت انسانها باید صبر داشته باشند و نداشتن این صبر برای آنها گرفتاری ها بوجود میاورد.اینها مطالبی بود که هیچ کدام ارتباطی بداستانی را که شروع کرده بود نداشت ولی همه آنها پیامها و اندرزهای مولانا بود و حالا در این قسمت بداستان بر میگردد و ما هم بتفسیر آن میپردازیم.

615      بـــا وکـــیـــل قـــا ضـــیِ اِدراک مــنــد          اهـلِ زنـــدان در شــکـــایــت آمـــدنــد

این کلمه وکیل باین معنی بود که هرکس میخواست نزد قاضی شکایتی بکند و با قاضی کاری داشت بین قاضی ها رسم بود که شخصی را داشتند که عوام میبایستی اول با این شخص صحبت کنند و بعد با قاضی و این شخص را وکیل قاضی میگفتند. کلمه ادراک مند یعنی کسیکه دارای فهم و ادراک است. در مصراع اول کلمه ادراک مند یک صفت است که میتوان هم صفت قاضی و هم صفت رابط و یا وکیل قاضی دانست و قضاوت یک قاضی زمانی درست است که هم قاضی و هم وکیلش ادراکمند باشند. زندانیانی که از دست شکم بارگی زندانی جدید بتنگ آمده بودند بوکیل قاضی شکایت کردند و از او خواستند که بقاضی شکایت آنها را ابلاغ کند.

616      کـه ســلام مــا بـــقـــاضی بــر , کـنـون          بـــاز گـــوآزارِ مـــا زیـــن مـــرد دون

دون بمعنی پست و فرومایه است که اشاره است بمردی که بزندان ابد محکوم شده بود و غذاهای آنها را میخورد که من بعد ما او را مرد لقمه ربا مینامیم. زندانیان به وکیل قاضی گفتند که سلام ما را بقاضی برسان و شکایت ما را مطرح نما.

617      کــانــدرین زنــدان بــمــانــد او مســتمِر          یـاوه تاز و طــبــل خــواراست و مضّر

مستمر یعنی چیزیکه همیشه ادامه دارد. یاوه تاز یعنی پست فطرت. طبل خوار یعنی شکم باره و پر خور. ای وکیل قاضی بقاضی بگو که این مرد زندانی لقمه ربا بسیار بد رفتار است در حالیکه شکم باره و پر خوار است و یک آدم حقیریست که همه کارهایش نا درست است.

618      چـون مگس حاظـر شــود درهــر طعام          از وقـــاحــت,بـــی صــلا و بـی ســلام

وقاحت یعنی بی شرمی. صلا یعنی دعوت کردن کسانی را و یا کسی را برای خوردن غذا. مگس را کسی دعوت نمیکند که بیا زیرا او از وقاحت خودش میاید. ای وکیل بقاضی بگوکه این زندانی شرم و حیا ندارد و آدم وقیهی هست و بدون اینکه ما دعوتش کنیم بسراغ غذای ما میاید و بدون دعوت غذای ما را میخورد , حتی ادب هم ندارد که وقتی سراغ غذای ما میاید لا اقل سلامی بکند.

619      پیشِ او هـیـچســـت لــوت شصـت  کس          کَـر کُـنـد خــود را اگــر گــو ییش: بس

لوت به غذای خوشمزه میگویند که صوفیان میخورند. بقاضی بگو که اگر غذای خوشمزه شصت زندانی هم باشد برای او هیچ است و اگر هم باو بگوئیم که بس کن و غذای ما را نخور اصلا گوشش بدهکار نیست و انگار کاملا کر است. از این شکم باره ها در دنیا زیاد هستند و ظاهرا آدمهای معمولی هستند و آنها نه تنها لقمه های غذای دیگران را میبرند بلکه لقمه های حق و حقوق آدمها را میبرند, اینها آدمهای متجاوز هستند و اینها حتی شخصیت های آدمها را میبرند, اندیشه های آدم را میربایند. وجود آدم را میخواهند ببرند اگر مقامی داری و اگر اندیشه نیکی داری همه اینها را میخواهند ببرند بنفع خودشان. پیام مولانا اینست که این دنیا هم مثل همان زندان است چون ما با تصمیم خودمان باین دنیا نیامده ایم و بتصمیم خودمان هم از این دنیا نمیرویم پس همه ما در این دنیا زندانی هستیم و بین ما زندانیان لقمه ربایان هم هستند که در اولین فرصت میخواهند بهر کس که بتوانند تجاوز کنند. وقتی آدم این واقعیت را میداند تأملش بیشتر میشود یعنی انتظارش کم میشود.

620       مــردِ زنـــدان را نـــیـــا یـــد لـــقـــمــۀ           ور بصــد حـیــلــت گشـــایــد طـعـــمــۀ

621      در زمـــان پـــیش آیــد آن دوزخ گـــلـو          حُــجّــَتـش  این کــه: خــدا گـفــتــا کـــلُو

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. مرد زندان، کاری بمرد و زن ندارد و منظور یک شخص است. طعمه دو معنی دارد یکی بمعنای غذائیست که میخوریم و یکی هم بمعنای سفره ایست که غذا داخل آنست. حالا معنی دوم در اینجا صادق است. میگوید تا آدم لقمه ربا در این زندان است مثل اینست که هیچ زندانی نباید غذا بخورد. بمحض اینکه یک زندانی سفره اش را باز میکند آن مرد لقمه ربا میرسد و غذای او را می رباید و میخورد. در بیت دوم در زمان یعنی فوراً. حجت یعنی دلیل. کُلو یعنی بخورید. این کلام خداست که در قران آمده که خداوند مردم را نصیحت میکند که بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید و باندازه خودتان بکشید. اگر زیاد آوردید, این زیادی غذای دیگریست که برداشته اید که دور خواهید ریخت و این اسراف است. آن دوزخ گلو همان مرد لقمه رباست. دوزخ یعنی جهنم و گلوی او مثل جهنم است. اینهم کلام خداست که خداوند بجهنم میگوید ای جهنم  بد کاران و زشت کاران را برایت فرستادم آیا برایت کافیست؟ جهنم میگوید آیا کس دیگری هست که بخورم؟ بنا براین باز هم گلوی او پر نمیشود.

622      زیــن چــنـیــن قــحطِ سـه ســاله,داد داد          ظِـــلِّ  مـــولانــا, ابــد  پـــایــنــده  بـــاد

زندانیان به وکیل قاضی گفتند که این آدم در زندان قحطی ایجاد میکند مثل قحطی سه ساله. در تاریخ بزرگترین قحطی که آمده سه سال طول کشیده. ای وکیل برو بقاضی اینها را بگو  هم چنین بگو خداوند سایه تو را از سر ما کم نکند. ظلّ یعنی سایه. مولانا یعنی آقای ما.

623      یــا ز زندان تـــا رود ایـــن گـــاو میش          یــا وظــیـفـه کــن ز وقـفـــی لـقـمه ایـش

یا اینکه بلاخره این گاو میش  از زندان آزاد گردد و یا اینکه یک مقرری اضافی برایش معلوم کن.

624      ای ز تـو خـوش هـم ذُکـور و هـم اِناث          داد کـن , الــمســـتـغـاث الــمســـتــغـا ث

ای ز تو یعنی ای قاضی. هم ذکور و هم اناث یعنی همه مردم. داد کن یعنی عدل کن. المستغاث یعنی ای فریاد رس بفریاد ما برس. ای قاضی فکری برای ما بکن.

625      ســوی قــاضــی شــد وکـیــلِ بـا نـمک          گـفـت  بـا قــاضی شـکــایـت یَک َبـیـک

وکیل نمک شناس و حق شناس رفت پهلوی قاضی و شکایت زندانیان را یک بیک با جزئیات تعریف کرد.

626      خـوانــداو را قــا ضــی از زندان بپیش          پس تــفــحقّ کــرد از اعــیــانِ خــویـش

قاضی دستور داد که این مرد لقمه ربا را نزد او ببرند. تفحق یعنی جستجو و تحقیق.  قاضی فقط بحرف وکیل اکنفا نکرد و شروع کرد از اشخاصیکه در اجتماع و حتی زندان چشم های قاضی بودند تحقیق کردن.

627      گشــت ثــابت پـیش قــاضـی  آن هــمه          کــه نـــمــودند از شــکــایــت  آن رَمــه

رمه بمعنی دسته و گروه چه انسان باشد چه حیوان. شکایتهائی که این گروه زندانیان از این مرد لقمه ربا کرده بودند تماماً برای قاضی ثابت شد.

628       گـفـت قاضـی:خــیـزازاین زندان بـرو         سویِ خــانـه مُــرده ریــگِ خــویش شــو

مرده ریگ همان است که بآن ارثیه میگویند. قاضی باو گفت بلند شو و از این زندان برو بیرون و برو بخانه ایکه از پدرت بتو ارث رسیده.

629      گـفـت خــان ومـان مــن احسان تسـت          هــمــچو کــافـــِر جــنــتّــم زنـدانِ تُســت

 لقمه ربا گفت که من اصلا خان و مانی ندارم که بآنجا پناه بیاورم. تنها چیزیکه دارم لطف و احسان و محبت تست. لطفی بکن و مرا از این زندان بیرون مکن. این زندان تو برای من یک بهشت است. کافِریعنی ناباور. میگوید این دنیا برای ناباوران مثل یک بهشت است و برای باورمندان مثل یک جهنم است. میگوید منهم مثل آن کافِر میخواهم در این زندان بمانم چون برایم مثل بهشت است

630      گـــر ز زنــدانـــم بـــرانـــی تــو بِــرَد          خـود بـمـیـرم مـن ز تقصــیــری و کَــدّ

رَد کردن یعنی قبول نکردن. تقصیری یعنی کوتاهی و کمبود داشتن. کدّ یعنی گدائی. میگوید ای قاضی اگر که تو مرا از این زندان رَد کنی, من از بی چیزی و کوتاه دستی و از گدائی میمیرم.

631      هـمچو ابلیسی که مـی گـفـت ای سلام           ربّ أنظـــر نـــی اِلی یــُوم الـــقـــیـــا م

ابلیس یعنی شیطان. ای سلام یکی از اسامی خداوند است. ربّ یعنی خداوند. انظرنی یعنی بمن محلت بده. الی یعنی تا. یوم یعنی روز. القیام یعنی روز قیامت. میگوید شیطان وقتیکه از خداوند نا فرمانی کرد خداوند تصمیم گرفت شیطان را از بهشت براند و وقتی شیطان متوجه شد بخداوند ملتمسانه گفت: ای خداوند من را تا روز قیامت مهلت بده. حالا این لقمه ربا هم بقاضی درخواست میکند چون من جائی ندارم و چیزی هم ندارم اجازه بده برای همیشه در این زندان بمانم. همانگونه که ابلیس آمد نزد خدا و گفت خدایا تو من را تا روز قیامت اجازه بده در بهشت بمانم.

632     کــانــدریـن زنــدانِ دنـیــا مــن خـوشم           تــا کــه دشـمـن زادگــان را می کُشــم

دشمن زادگان فرزندان دشمن هستند و منظورش فرزندان حضرت آدم هست. آدمها دشمن من هستند و من هم دشمن آنها هستم.  این شیطان اندیشه پلید ماست. این اندیشه پلید و نادرست است که ما را گمراه میکند و دشمن ماست همه جاهست و در ما هم هست. 

633      هـــرکـه او راقـــوت ایــمــانــی  بــود           وز بــــرای زادِ رَه نــــانــــی  بُــــود

634      مــی ســتـانـم  گــه بــمــکرو گـه بِریو          تــا بــر آرنــد از پپشــیـمــانــی غِـریو

قوت ایمان یعنی رفتار و عمل خوب این غذای ایمان است. وقتی کسی باورمند باشد و معنویت داشته باشد این غذای روح است. زاد راه یعنی توشه راه. وقتی مردم بسفر میرفتند مقداری هم غذا و یا تنقلات و نوشیدنی همراه خود بر میداشتند این را میگفتند توشه راه. نان اینجا یعنی معنویت. در بیت دوم ریو یعنی مکر و حیله. شیطان میگوید ای خداوند تو مرا از بهشت بیرون راندی و من برای همیشه بنده های تو را گاهی بمکر و گاهی به حیله گمراه میکنم. آنچنان گمراه میکنم که آنها از پشیمانی شیون و فریاد فراوان بکنند. هرکسیکه یک غذای معنوی داشته باشد و یا قوت ایمانی داشته باشد در هر دین و آئینی که هست و طاعتی داشته باشد, نیک اندیشی داشته باشد و یا کمکی کرده باشد و برای راه دنیای بعدی توشه ای تهیه کرده باشد که بخواهد با خودش ببرد, میگردم آنها را پیدا میکنم و همه اینها را از آنها میگیرم.

635      گــه بــدر ویشــی کـنـم تـهــدیــد شــان          گــه بــزلــف و خـال بــنـدم دیــدشــان

درویشی یعنی فقر و بی نوائی.زلف و خال یعنی زیبائی زیبا رویان. بندم دیدشان یعنی چشم آنها را می بندم. من با این فرزندان آدم گاهی از فقر و بدبختی آنها را میترسانم. اگر این کاری را که میگویم انجام ندهید, فلان تجاوز را نکنید, آن دزدی را نکنید, و آن مال یتیم را نخورید….و در صورت لزوم چشم آنها رابا خط و خال مه رویان می بندم و آنقدر آنها را میترسانم تا آنها را کاملا به بیراه بکشم.

636      قــوتِ ایــمـانی درایــن زندان کم است          وانکِ هست ازقصدِ این سگ درخَمست

قوت ایمانی یعنی غذای جان و یا معنویت. زندان یعنی این دنیا. سگ اینجا اشاره به شیطان است مولانا در واقع صفات شیطان را به سگ تشبیه کرده است. میگوید این غذای جان و یا قوت ایمانی اصولا در این دنیا کم پیدا میشود و آنهائی هم که دارند از دست و قصد این شیطان در عذاب هستند زیرا این سگ صفت با چوگانی که در دست دارد بآن کس میزند و آن شخص را دور میکند ( در خَمست یعنی در خم چوگان این شیطان که بآن زده آن کمی از قوت ایمانی هم دیگر بکناری زده شده است)

637       از نــمــاز و صَـوم و صــد بــیچارگی          قــوتِ ذوق آیــد, بَــرد  یـــکـــبـــارگـی

این نماز هیچ ارتباطی با یک مذهب و دین خاصی نیست. بمعنی راز و نیاز با خداوند است. صوم  بمعنی روزه است. صد بیچارگی برای این نماز و روزه و عبادت. قوت ذوق آید یعنی از این عبادتها که میکنید غذای معنویت برای شما میاید. ولی در صورت غفلت از شیطان, او میاید و همه این عبادتها و بیچارگیها را و نماز و روزه ها را به یکبارگی بر میدارد و میبرد.

639      یـک سـگ اسـت ودرهزاران میـرود          هــرکـــه در وی رفــت او, او مــیشـود.

این شیطان یکیست ولی در وجود هزاران نفر وجود دارد چون این سگ وارد تک تک انسانها میشود. این یک اندیشه است و شیطانی در وجود همه آدمیان براحتی میرود و در وجود هر کس که رفت آن آدم هم شیطان میشود. همان طوریکه انسانها باید خدای خودشان را در درون خودشان پیدا کنند, پس شیطان خودمان را هم باید در درون خودمان پیدا کنیم.

640       هـرکه سردت کرد, میدان کودروست          دیـو پِـنهـان گشــته انـدر زیرِ پــوســت

هرکه سردت کرد یعنی تو را از کارهای نیک و از یکتا پرستی حتی یک ذره بد بین کرد و تو را از ادامه کارخوب و عبادت باز داشت, بدان که شیطان در او نفوذ کرده و وجود او را احاطه نموده و این را صریحاً در مصراع دوم بیان میکند. میگوید که دیو یا شیطان در زیر پوست تو پنهان گشته و تو او را نمی بینی.

641      چــون نــیـابـد صـورت,آید در خـیال          تـا کشــانـد آن خـــیـــا لـــت در  وَبـــال

صورت یعنی شخص. انسان صورت و شیطان سیرت. وبال یعنی بد بختی و گمراهی. میگوید اگر این مردمانی را که براحتی در پوست آنها وارد میشود پیدا نکند آنوقت از راه خیال وارد شما میشود تا بتواند خیال و تصور و انیشه شما را به وبال بکشاند و نتیجتاً شما را تباه کند.

642      گــه خــیــالِ فُــرجه و گــاهــی دُکان          گـه خیـالِ عــلــم و گـاهـی خــان و مــان

فُرجه بمعنی گشایش است. دکان هم یعنی کسب و کار. علم اینجا یعنی دانش ولی دانش سطحی و ظاهری و خان و مان یعنی خانه و زندگی. این شیطان تو را باین فکر میاندازد که اگر فلان کار را بکنی فلان گشایشی در کارت نصیب تو میشود. اگر که گوش بحرف من بدهی هم گشایش را خواهی داشت و هم بتفریح و لذت بردن میرسی. فرجه گاهی اوقات بمعنی تفریح کردن و لذت بردن هم بکار میرود. و باز بگوش تو میخواند که اگر بحرف من گوش بدهی برای کسب و کارت و دکانت هم فوق العاده کمک میکند. در مصراع دوم اندیشه تو را میچرخاند بطرف علم ظاهری و کتابهای عامیانه ظاهرا علمی و تو را تشویق باین میکند که حتی مقداری هم اظهار فضل بکنی در مقابل اطرافیان خودت و آنوقت ببین چقدر بزرگ و آبرو مند میشوی. گاهی هم اندیشه تو را بطرف خان و مانت سوق میدهد

643       هــان بـــگــو لا حَـو لـهـا اندر زمان          از زبان تنـها نه, بلــک از عـــیــنِ جـان

هان یعنی بهوش باش. لاحول بگو یعنی نیست قدرتی و اراده ای غیر از خداوند. هرکس آمد و این حرفها را با تو زد با خودت بگو لا حول ولا قوت الا بالله. با خودت یاد آوری کن که آنکس که بر روی من تأثیر گذار است پرورگار من است و نه این آدمی که دارد بامن حرف میزند. مواظب باش که این حرف را نه قثط بازبان بگوئی بلکه با دل و جانت بگو یعنی از صمیم قلب بگو, خودت باین گفته باور کامل داشته باش. آنوقت تو دیگر تسلیم آن شخص نمی شوی. با  خودت نگو که این آدم عجب فکری داره و عجب قدرتی دارد و اراده درستی دارد و دارد بمن این راههای خوب زندگی را تعلیم میدهد. این قدرت و اراده راهای خوب و این طور چیز ها فقط در اختیار خداوند است وبس. 

دنباله داستان در قسمت سوم.

Loading

16.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت اول

در این قسمت مولانا قبلا قول داده بود داستانی را بیاورد و به خوانندگان سفارش کرده بود که با دقت بیشتری بخوانید چون دارای نکات برجسته ای خواهد بود و قبل از اینکه بتفسیر اشعار بپر دازیم باید اول تیتر این قسمت را که میگوید ” تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر در باره اش یک تفسیر کوچک و آگاهانه ای بکنیم. کلمه تعریف کردن یعنی معرفی کردن و شناساندن. منادی کسی هست که ندا در میدهد و یا جار میزند. منادیان یعنی جارچیان. سابق بر این دستوراتی را که از امرا و حکام و پادشاهان صادر میشد و میخواستند بمردم برسد از طریق منادیان میرسانیدند. این منادیان دستور ها را میگرفتند و آنها را در کوچه و بازار جار میزدند و بگوش همه میرساندند. مفلس بمعنی آن تهی دستیست که حتی کمترین چیز از مادیات ندارد. قبلا گفته بودیم که مولانا این داستان را و داستانهائی را که میاورد از کتابهائیست که خودش آنها را قبلا خوانده و در حافظه اش مانده و بنا به مصلحت خودش تغیراتی در آنها میدهد و در مثنوی معنوی میگنجاند. شخصی هست بنام راهب اصفحانی, این راهب اصفهانی کتابی دارد بنام محاضرات این محاضرات از کلمه حضور داشتن است. او از علما و ادبا و دانشمندان بزرگ قرن چهارم حجریست. این راهب اصفهانی این داستان را در کتابش آورده. و مولانا از آنجا گرفته است. و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم.

586       بـود شـخصــی، مــفـلســی بـی خان و مـان          مــانــده در زنـــدان و، بــنــدِ بــی امــان

بی خان و مان کلمه خان کوچک شده خانه است و مان بمعنای وسائل خانه. بند یعنی زندان و بی امان هم یعنی زندان ابد. شخصی که مفلس و بی چیز بود و خانمانی هم نداشت چون زندانی بود و حتی زندان ابد بود.

587       لــقـــمــۀ زنـدانــیــان خـــــوردی  گِـــزاف          بـر دلِ خــلـق از طـمــع چـون کوهِ قاف

گزاف دو معنی دارد یکی بیهودگی و یکی هم زیاده ازحد. هردو معنی در اینجا صادق است. کوه قاف یک کوه افسانه ای هست. در زمانهای خیلی قدیم میگفتند که یک کوه عظیمی دور تا دور کره زمین را احاطه کرده و هیچکس هم دسترسی باین کوه ندارد و سیمرغ افسانه ای هم در این کوه لانه دارد که عطار در منطق والطیر از آن مفصل صحبت میکند. در هر حال این شخص مفلس زندانی ابد تمام غذا های زندانیان را بگزاف و زیاده از حد میخورد. هم زندانیها خیلی از او ناراحت بودند که بر دل زندانیان سنگینی کوه قاف را داشت. یعنی وجود او را نمیتوانستند تحمل کنند. مثل این بود که وجود او در زندان مثل کوهی بآن سنگینی کوه قاف را بر دل این زندانیها گذاشته باشد.

588      زَهــره نَـه کس را کــه لـقــمـه نـان خـوَرد          زآنــکِ آن  لــقــمـــه رُبـــا گـــاوش بَرَد

هیچ کس جرأت نداشت که باین شخص مفلسِ زیاده خوار زندانی حرفی بزند  و یا اعتراضی بکند. زهَره در اینجا یعنی جرأت. در ادب فارسی صفرا را زهَره میگویند و کیسه صفرا را میگویند زهره دان. لقمه ربااشاره بهمان مفلس زندانی زیاده خوار است که شکم باره و شکم پرور بود. گاوش برد یعنی بحیله برباید. این شین بعد از گاو به لقمه غذا بر میگردد. او نمیگذاشت که زندانیان غذای خودشان را بخورند. 

589      هــر کـــه دوُر از دعـــوت رحـــمـــان بود          او گـــدا چشــمســت اگـــر ســلطان بُوَد

دعوت یعنی بسوی خود خواندن. رحمان نام خداوند است. میگوید خداوند مردم را بسوی خودش فرا میخواند برای اینکه بآنها غذا بدهد. این غذای معنویست و نه غذای فیزیکی که یکی هر روز باید بخورد. هر کس که خداوند چنین دعوتی از او بعمل نیاورده باشد او گدا چشمست. چشمش مثل یک گدا دنبال مال مردم است و چشمش سیر نمیشود حتی اگر پادشاه هم باشد چشمش گداست. بسیار از کسان هستند که دارا هستند ولی از نظر سیرت گدا چشم هستند. و شاید شما در زندگی فعلی تان با آنها برخورد کرده باشید و حتی آنها را بشناسید. آنها همیشه چشمشان بمال دیگریست که چرا او از من بیشتر دارد و یا نبادا دارائی او از من جلو بزند. این واقعاً یک بیماری روانیست که آنها دارند. اینها نفس پرست شدند چون از غذای روحانی محروم شده اند و اگر معنویت داشتند احساس بسندگی و قناعت میکردند. سعدی میگوید :

                            چشم مرد طمع کار را             یا قناعت پُر کند یا خاک گور

590      مـــر مــــروّت را نـــهــــاده  زیــــرِ پـــــا          گشــتـه زنـــدان دوزخــی زان نــان رُبا

آن زندانی پُر خورِ شکم باره اصلا مروّت ندارد و همه آن را بزیر پا نهاده است. برای همین بود که محیط این زندان جهنمی شده بود برای زندانیان و نمیتوانستند او را تحمل کنند.

591      گـــر گـــر یـــزی بـــر امــیـــدِ راحــــتی          زان طـــرف هــم پـیشــت آیـد  آفــتـــی

در مصراع اول کلمه راحتی بمعنی یک راحت است و ی آن ی وحدت است. در مصراع دوم آفتی هم همین طور یعنی یک آفتی. میگوید: اگر بامید یک آسایش و یک آسودگی بگوشه ای فرار بکنید که در امان باشید و در آنجا بمانید خیال نکنید که راحت خواهید بود. از یک سوی دیگر باز یک آفت و بلای دیگری بشما خواهد رسید. همانگونه که این زندانیان می پنداشتند که گوشه زندان برای آنها راحت است. ولی این لغمه ربا آنها را نا راحت میکرد و از دستش در عذاب بودند. پیام مولانا اینست که بیا و حقایق زندگی را قبول کن و بدان که راحتی مطلق وجود ندارد. بنیاد و اساس زندگی حکم میکند که راحتی مطلق وجود نداشته باشد. بنا براین زندگی را بطور نسبی قبول کن. بهمان اندازه که راحت هستی راضی باش و این رضایت زندگی تو را بیشتر و بیشتر راحت تر میکند. اصل آنست که راضی باشی.

592     هیـچ کُــنــجـی بــی دد و بــی دام نـیســـت          جــز بـخــلوت گـــاه حــق آرام نـــیســت

دد یعنی حیوان وحشی و دام یعنی حیوان اهلی. میگوید این را بپذیر و قبول کن که هیچ زاویه ای در دنیا خالی از دد و دام نیست. بنابراین تو نمیتوانی در هیچ کجا آرام باشی بجز اینکه بروی و پناه ببری بخلوتگاه خداوند و اگر بآنجا پناه ببری آنوقت در آنجا نه دد و دامی هست و نه ناراحتی. در آنجا آرامش پیدا میکنی و این باین معنی نیست که بکنجی بخزی و انزوا اختیار کنی, در همین دل اجتماع که هستی پناه ببری بآستان خداوند.

593      کُـــنـــجِ زنـــدانِ جـــهـــانِ  نـــا گـــزیـــر          نیـِســت بی پــا مُزد و بـی دَ ق الـحصـیر

زندان جهان یعنی جهان زندان مانند. پا مزد یعنی اگر کسی با پای خودش امری را انجام داد و یا بدستور کسی بجائی رفت, لابد مزدی میگیرد این مزد را پا مزد میگویند. دق بمعنی کوبیدن دریست. الحصیر علاوه بر آن زیر اندازیکه با نی درست میکنند و زیر پا میاندازند یک معنی دیگری هم دارد که بمعنی زندان است. دق الحصیر یعنی ضربت و کوبیدنی که در زندان است. میگوید این زندان این دنیا که ما همه ناگزیر هستیم در آن زندگی کنیم و عمرمان را میگذرانیم مثل اینکه ما ها داریم طول این زندگی را با پا سیر میکنیم و این عمری که بما داده میشود مثل مزد پائیست که داریم در این دنیا جهت ادامه زندگی میزنیم.

594       والله ار ســـــــوراخِ مـــــوشـــی دَر روی           مــبــتــلایِ گــربـه چــنــگــالــی شــوی

دَر رَوی یعنی از سوراخی بخواهی بگذری. مولانا قسم میخورد که فرض کنیم تو داری از دست این آدمهای این دنیا بسوراخ موشی پناه میاوری  و بآن سوراخ میروی آن گربه گرسنه با چنگالهای تیزش دارد آنجا کشیک میدهد و تو را تنها نمیگذارد و منتظر توست. پس تو انتظار نداشته باش که در این دنیا تو براحتی مطلق دست پیدا کنی مگر اینکه تو بآن راحتی حق پناه ببری.

595      آدمــی را فــر بـــهـــی هســت از خــیــال           گــر خــیــالاتش بُوَد صــاحــب جــمال

فربهی در اینجا معنی چاقی نمیدهد  و بیشتر معنی توانائی میدهد. خیال بمعنی اندیشه است. صاحب جمال یعنی خیلی زیبا. میگوید اگر انسان اندیشه های خوب و زیبائی داشته باشد, نیرو و توانائی میگیرد مولانا میگوید خوب و بد زندگیت باندیشه ات بستگی دارد. اگر اندیشه خوب داشته باشی زندگیت بخوبی میگذرد و اگر اندیشه بدی داشته باشی زندگی بتو بد میگذراند. مولانا میگوید:

                           ای برادر تو همه انیشه ای            مابقی را استخوان و ریشه ای

                           گر گل است اندیشه تو گلشنی          گر بود خاری سزاوار گلخنی                    

596     ور خــیـــــالاتش نــمـــایــدنــا خـــو شــــی           مـــی گـــدازدهـــمــچـو مــوم از آتشی

اگر یک شخصی اندیشه های زشت و بد داشته باشد, هرچیزی را که نگاه میکند و می بیند نا خوشایند ببیند. او بقول مولانا اگر یک شخصی نشان بدهد ناخوشیها را و زشتیها را, آنوقت این آدم مثل مومی که روی آتش ذوب میشود اوهم ذوب میشود. او تا آخر عمرش رنج میکشد و رنج میکشد تا بمیرد.

597      در مـــیـــان مـــآر و کــــژدم گــــر تــــرا           بـــا خـــیــالات خـــوشـــان  دارد خــدا

598      مـــار و کـــژدم مـــر تـــر ا مـــونس  بُوَد          کـان خــیــالــت  کــیـــمــیــایِ مس  بُوَد

در اینجا میگوید آدمهائی که در زندگی بر ما چیره میشوند و بما بد میکنند فرض کنید که اینها مثل  مار و کژدم هستند. اگر که تو اندیشه ات را نیک بکنی و بآن پناهگاه خداوند پناه ببری می بینی که کم کم آن مار و عقرب هم برای تویارو مونس میشوند و با تو اُنس میگیرند برای اینکه این اندیشه نیک تویک کیمیائی هست که مس وجود تو را طلا میکند. این مار و کژدمی که اینجا ذکر میکند اینها آدمهای زشت سیرت هستند و آدمهای مار صفت و کژدم صفت هستند و آنهائی که تو مار صفت و کژدم صفت میبینی در باره آنها اندیشه بد مکن و بعدا خواهی دید که نه تنها این آدمها بتو نیش نمی زنند بلکه با تو یار و مونس هم میشوند. این همه میخواهند تو را نا راحت کنند و تو بخاطر اندیشه خوبیکه داری نا راحت نمیشوی پس آنها تو را بر تر از خودشان می بینند و یار و مونسِ تو میشوند. پس اگر میخواهید دنیایتان قشنگ و زیبا شود شما اندیشه تان را زیبا کنید. با اندیشه زشت شما نمیتوانید دنیا را زیبا ببینید.

599      صــبــر شیـرین از خــیـال خوش شدســت          کـان خــیــالاتِ فَـــرج  پــــیش آمــدست

میگویند که صبر تلخ است ولی بَرِ(میوه) شیرین دارد. یک درختی هست در جنگل ها که اسم این درخت صبر است و از تنه  این درخت شیرآبه هائی بیرون میاید مثل سمغ که این سمغ را هم صبر میگویند و این تلخ ترین چیز در دنیاست. صبر هم خیلی تلخ است و خیلی آسان هم نیست که انسان در برابر مشکلات شکیبا باشد. تشبیه کرده و میگوید صبر اینقدر تلخ است مثل همان سمغی که از آن درخت صبر بیرون میاید ولی این خیالات نیک تو و اندیشه های نیک تو باین صبر میوه های شیرین میدهد. این صبر چه میوه ای دارد؟ این میوه شیرین گشایش در زندگیست. فرج یعنی گشایش. وقتیکه شما میشنوید بعضی از عالمین میگویند: الصبر مفتاحُ الفرج. مفتاح یعنی کلید. صبر کلید گشایش است, باید دید که چه دری را گشایش میکند, این صبر در خوشی را میگشاید  

600      آن فَرَج آیـد ز ایــــمـــان در ضـــمـــیــــر          ضــعــفِ ایــمــان، نــا امــیــدیّ و زَحیر

زحیر یعنی رنج و مشقت. آیا این فرج و گشایش برای همه میاید؟ نه, این گشایش برای هرکس که صبر بکند میاید و علاوه بر صبر کردن باید باور مند هم باشد. یعنی باید به یک مبدأ ای و یا  یک وجود یکتائی یا خدائی باور داشته باشد. اگر آن باورمندی را داشته باشد آنوقت در صورتیکه صبر کند گشایش برایش پیش میاید. اما اگر که باور مندی نداشته باشد وبجای آن ضعف ایمان داشته باشد و یا نا باور باشد آنوقت برایش نا امیدی و زَحیر برایش پیش خواهد آمد. آنکس که نا باور است در حقیقت نا امید است.

601       صــبــر از ایــمــان  بـِیــا بــد سَر کــلَــه           حـــیـــثُ لاَ صــبــرَ فَــلا  ایـــمـــانَ  لَـه

صبر در اینجا تشبیه شده به سر. سَرکله یعنی تاج. همین طوریکه تاج بسر گذاشته میشود و به آن صاحب سر عزت و شرافت میدهد این صبر هم مثل تاجی هست بر سر صبر کننده که عزت و احترام و شأنش را زیاد میکند.مصراع دوم کلمه بکلمه معانی عربی آن: حیثَ یعنی جائی که. لا صبرَ یعنی صبر نیست. فلا یعنی پس نیست. ایمان یعنی باور مندی و لهُ یعنی برای او. جائیکه در وجود شخصی صبر نباشد در او  ایمان هم نیست و یا کسیکه ایمان ندارد صبر هم ندارد. پس برای چنین کس بی صبر اصلا برای او گشایشی هم نیست. 

602      گفت پــیـغـمــبــر : خــداش ایـمــان نـــداد          هــر کــرا صــبــری نــبـــاشــد در نـهـاد

پیغمبر اسلام گفت (همه پیغمبران این را می گویند) و دیگر پیغمبران هم میگویند که هرکس در نهاد و سرشتش و یا در فلبش و نهادش صبر نباشد خداوند باو باورمندی نداده است. لذا اصل آن باورمندیست.

603      آن یــکـی در چشــم تــو بــاشـد چــومـار          هــم وی  انـدر چشــمِ آن دیــگــر ، نــگـار

آن یکی یعنی یک شخصی. هم وی یعنی همان شخص. نگار یعنی معشوق زیبا. میگوید یک شخصی ممکن است در نظر تو مثل مار باشد. همان شخص در نظر شخص دیگری محبوب بسیار زیبا باشد. پس اینطور نیست وقتیکه تو یکی را زشت و یا زیبا میبینی برای دیگران هم همین طور باشد. منظور مولانا اینست که داوری و قضاوت ما در باره چیزها و یا اشخاص, متأثر از نحوه نگریستن و اندیشه ماست و درک و فهم این مطلب بسیار مهم است. آنچه که ما قضاوت میکنیم از نظر روان شناسی دارای  ضمینه های ذهنیست. ذمینه های فکری و اندیشه ای و روحی دارد. همه کسان و چیز ها بر حسب نحوه نگرش و نحوه دید و قضاوت توست و ممکن است در نظر تو نیک یا بد بنظر برسد. اگر میخواهی نیک بنظر برسند باید بروی و ریشه آن را نیک بکنی. این ریشه اندیشه تست باید بروی و اندیشه ات را نیک بکنی. زشت و زیبای مطلق وجود ندارد و اگر تو زشت می بینی بدان که اندیشه ات زشت است و باید بروی و انیشه ات را زیبا بکنی.

604      زانکِ در چشـمـت خـیـالِ کـفـرِ اوســـت          وآن خـیــالِ مــؤ مــنـی در چشــمِ دوســت

زانکه یعنی برای اینکه. میگوید در هر کسی جلوه های کفر و ایمان و جلوه های خدا شناسی و خدا نشناسی را میتوان دید. بستگی باین دارد که تو چه اندیشه ای را دارا باشی. اندیشه تو ممکن است جوری باشد که تو بجنبه های منفی باو نگاه بکنی یعنی به نا باوریهای او نگاه بکنی از طرف دیگر ممکن است که به جنبه های مثبت او فکر بکنی برای اینکه در وجود هر کسی جنبه های مثبت و منفی وجود دارد. سرشت و ذات آدمیان اینطور هست. در سرشت ما هم امکان مثبت بودن هست و هم منفی بودن. سرشت ما جمع اضداد است و این دو ضد در وجود همه هست.

605      کآندرین یک شخص، هردو فـعـل اســت          گــاه مـــاهـــی بــاشــد او و گــاه  شَـســت

شست قلاب ماهیگیریست. میگوید در یک شخص دوتا عمل ضد و نقیض وجود دارد. گاهی آن شخص قلاب ماهی میشود و گاه خود ماهی. یا تو گاهی یک شخص را ماهی می بینی و یکی دیگر او را قلاب ماهیگیری می بیند. باید سعی کرد که جنبه های مثبت هر چیزی را نگاه کرد.  

608      هــمــچـو گــاوی، نـیـمــۀ چَــپّـش  ســیاه          نـیــمــه دیــگــر سـپـــیــدِ هــمــچــو  مــاه

بعضی گاوها اینطور هستند که یک طرف آنها سفید و طرف دیگرشان سیاه است. بعضی از اشخاص هستند که از سیاهی خوششان میاید و بعضی دیگر از سفیدی. این سفیدی و سیاهی هردو در وجود این گاو هست مثل اینکه دو ضد و متناقص در وجود همه هست. این تو هستی که سیاهی را میخواهی ببینی و یا سفیدی.

609     هــرکـه این نــیــمــه بــبــیــنــد، رد کـنــد          هــر کــه آن نـیــمه بــبـیـنــد، کــدّ  کـــنــد

کدّ کند یعنی کوشش میکند در بدست آوردنش. هرکس که طرف سیاه گاو را ببیند این گاو را نمی پسندد و هرکس طرف سفید گاو را ببیند این گاو را طلب میکند.

610      یـوســف  اندر چشـمِ اِخـوان چـون سـتور         هـم وی اندر چشــم یـعـقـوبی، چــو حُـو ر

ستور یعنی چهار پایان. یعقوب پدر یوسف بود. حور آن زنان و مردان بهشتی که درنهایت سپیدی پوست و غایت سیاهی چشم هستند و اینها نماد و سمبل نهایت زیبائی هستند. برادران یوسف او را زشت میدیدند در صورتیکه بچشم یعقوب پدرش از زیبائی و خوب روئی مثل حور بود.

611      از خـــیـــالِ بــد مــر او را زشــت دیــد           چشــم فَــرع و چشــم اصــلی  نــآ پــد یــد

چشم فرع همان چشم سر است و چشم اصلی چشم دل است. برادران یوسف فقط با چشم سرشان او را میدیدند که او را زشت میدیدند در حالیکه یوسف اصلاً زشت نبود. هم در عرفان و هم در روانشناسی این اصل هست که چشم سر متأثر از چشم دل است. اگر چشم اصلی خوب ببیند چشم فرعی هم کم کم شروع میکند بخوب دیدن.

612      چشــم ظـــاهــر ســـایــۀ آن چشـــم  دان           هــر چــه آن بـیـنـد ، بگردد ایــن  بِــدان

چشم ظاهر همان چشم سر و یا فرعیست. سایه آن چشم, چشم باطن است. آن در مصراع دوم منظور چشم باطن است. این در اینجا اشاره است بچشم ظاهر. میگوید بدان و آگاه باش که این چشم سرت سایه چشم دل تو است. و بدان که هرچه چشم دلت ببیند کم کم چشم سرت هم خواهد دید

613       تـو مــکــانــی, اصــلِ تـو درلا مــکــان           ایـن دکــان بــر بـنـد و بگَـــشا   آن دکـان

تو مکانی یعنی تو یک موجود مکانی هستی. مکانی یعنی این دنیای خاکی. این دنیای خاکی ما هم زمان دارد و هم مکان. زمان هم مثل گذشته و حال و آینده دارد و با هم فرق میکنند. ولی آن عالم متا فیزیک و ماورالطبیعه نه مکانی دارد و نه زمانی. همه جا یک نواخت و یک جور است و یک دنیای یکسانیست. میگوید تو یک موجود مکانی هستی یعنی موجودی هستی که در این دنیای خاکی زیست میکنی. ولی اصل تو مال اینجا نیست. اصل تو متعلق به نا مکان است. یعنی جائی که مکان ندارد. میگوید دَرِ این دکانت را ببند و درآن دکان را باز کن. تو در این دنیا دکان باز کردی, در این دکان را ببند یعنی این دید حرص و آز و طمع و خشم و شهوت را ببند وآن در معنویت را باز کن.

614       شـش جهــت مـگــریـز, زیرا در جهات          شِشــدره اســت و شِشـدَره مــاتســت مـات

شش جهت یعنی بالا, پائین, راست, چپ,جلو, و عقب. میگوید تو چرا مرتب در زندگیت جهت عوض میکنی مرتب در جهتهای مختلف قدم میزنی. مگریز و این طرف بان طرف فرار مکن, برای اینکه وقتی این کار میکنی یک عملِ ششدره است و عاقبت ششدره  مات شدن است. ششدره اصطلاحیست برای آنان که تخته نرد بازی میکنند. هر طرفی که بازی میکند باید سعی کند که خانه های طرف مقابل را پُر کند که او نتواند مهره هایشرا آنجا بیاورد. وقتیکه این طرف آن خانه ها را پُر کرد میگویند آن طرف شش دره شده است و وقتی شش دره بشود باحتمال قوی خواهد باخت. منظور مولانا اینست که چرا مرتب اینور و آنور فرار میکنی عاقبت اینکار شش دره شدن است. تو فقط یک راه داری که از این راه میتوانی فرار بکنی و آن اینکه بحق پناه ببری و فقط میتوانی در پناه او تو آرامش داشته باشی.

Loading

15.2 فروختن صوفیان بهینه مسافر را جهت سماع قسمت سوم

564      مـــرا مـــرا تــقــلـیـــدشـــان بـربـاد داد         کـه دو صـد لـعـنـت بـر آن تـقـلیــد بــاد

این صوفی خر از دست رفته گفت تقلید کردن از اینها من را بر باد داد و بعد نفرین میفرستد بر این تقلید کردن. مولانا یک بحثی دارد در مکتب خودش که میگوید که تقلید تا آن موقعی ادامه دارد که آینه  دل صاف و پاک نشده. اگر دل یک شخصی پاک و درخشان و آینه مانند بشود آن غبار زشتیها و آن غبار آلودگیهای اخلاقی و شیطانی از قلبش برود دیگر تقلید برایش اتفاق نمی افتد. در این داستان باید توجه کرد که این صوفی غبارها از قلبش بیرون نرفته برای اینکه گفت خوشم آمد که هوس پیدا کردم که من هم باآنها دم بگیرم. این هوس از آن چیزهائیست که باید از دلش پاک شود. تا در دل شخصی هوس هست تقلید هم هست. یکی میرود و یک کار و کسبی شروع میکند, یکی دیگر بهوس میافتد که او هم همین کار رابکند. دیگر فکر این را نمیکند که کسیکه این کار را شروع کرده و موفق شده لیاقتش و کاردانیش  را هم داشته است. فقط چون میبیند وضع زندگیش خوب شده او هم بهوس میافتد و میرود سرمایه اش و عمرش را میگذارد آخر سر نه تنها چیزی نمیبرد بلکه سرمایه اصلیش را هم از دست میدهد. همه تقلید های دیگر هم از هوس سرچشمه میگیرد و این هوس از مشاهده کارهای دیگران سر چشمه میگیرد. حالا بد تر از اینها اینست که شخصی از کسانی تقلید بکند که آنها هم خودشان شخصیتی نداشته باشند وانسانهای با ارزشی نباشند. در این داستان حاضر صوفی مسافر خواست از صوفیانیکه نا صوفی بودند تقلید بکند. اگر این ها صوفیان واقعی بودند که خر این صوفی را نمیفروختند و از پولش غذا تهیه نمیکردند.

565      خـاصــه تـقــلیـدِ چـنـیــن بـی حاصلان          خشـــم ابـــرا هــــیــــم  بـــا بـــر آفِلان

بی حاصلان اشاره است بهمین صوفیان نا صوفی. صوفیان بی ارزش. خشم اینجا بمعنی روی گردانیدن است. نفرت کردن و کراهت کردن است. همان روی گردانیدنی که حضرت ابراهیم کرد. او بدنبال خدای خودش بود و میخواست که خدای خودش را پیدا کند. باسمانها نگاه میکرد و با خود گفت آن که از همه درخشان تر است خورشید است پس این خدای منست و باید از این خورشید پیروی کنم. ولی وقتی غروب شد دید این خورشید افول کرد. رویش را گردانید و نفرت کرد و گفت من این خدای غروب کننده را نمیخواهم. خشم ابراهیم را بر آفلان. آفلان یعنی غروب کنندگان. حضرت ابراهیم گفت من چیزیکه غروب میکند بآن تعظیم نمیکنم. بعد رفت و خدای واقعی خودش را پیدا کرد. کسانیکه تقلید میکنند متوجه نیستند که دارند تقلید کسانی میکنند که آنها هم بی ارزشند. حالا اگر تقلید از شخص ارزشمندی بود باز بهتر میبود. مولانا میگوید اگر بخواهید تقلید ازبی حاصلان و بی ارزشان بکنید آن دیگر بد از بدتر است. پس چه باید کرد؟ باید بجای تقلید روی بر گرداند همانطوریکه ابراهیم رویش را از خورشید گردانید و گفت تو خدای من نیستی. خیلی از مردم در زندگی غروب کننده هستند و ما غروب کردن آنها را نمیبینیم و خورشید بودنشان را در نظر میگیریم و میخواهیم تقلید کنیم و بگفته مولانا خودمان را بر باد میدهیم.

566      عــکس ذوقِ آن جـــمــا عـت مـیـزدی          ویـن د لـم زان عـکس ، ذوقی مــیشدی

عکس در اینجا یعنی بازتاب. در آخر مصراع دوم ذوقی میشدی یعنی بهوس می افتادی. صوفی خر از دست رفته گفت آن شور و حالی که در گروه این صوفیان دیدم یک بازتاب و انعکاسی در دلم پیدا شد و دل من هم ذوقی شد و بهوس افتاد که همان کار را بکنم بدون اینکه متوجه بشوم که چکار دارم میکنم.

567      عــکس چـنـدان بـایـد ازیـارانِ خَــوش          که شوی از بـحــر بـی عــکس آب کش

عکس در اینجا یعنی انعکاس معانی و بازتاب معرفت. چندان یعنی آنقدر. یاران خَوش یعنی انسانهای کامل و صوفیان و عارفان حقیقی و واقعی. بحر بی عکس, بحر در اینجا یعنی دریای هستی خداوند. بی عکس آبکش شوی یعنی بدون بازتابی تأثیر بگیری از آنها. مولانا میگوید: ای کسیکه طالب حقیقت هستی, از یاران حقیقیِ صادقِ ناب که هوسهای نفسانی در وجودشان نیست, آنقدر بایستی که تقلید بکنی و بکنی تا روح تو انعکاس و تأثیر خداوند را بخود بگیرد. وقتیکه تأثیر خداوند را در خودش گرفت آنوقت تو استغنا پیدا میکنی و بعد از آن نیازی پیدا نخواهی کرد که از کسی تقلید بکنی. آنوقت بدون واسطه ازآن دریای معرفت الهی آب معرفت میکشی. آب حقیقت را فقط میشود از دریای حقیقت الهی گرفت.

568      عــکس کـاوّل زد ،تــو آن تـقــلــیــدان          چــون پـیـا پــی شد، شـود تــحـقـیـق آن

آن تأثیر و انعکاسی که از اول در وجودت میزند این تقلید است ولی اگرپشت سر هم انعکاس میزند دیگر تقلید نیست و آن دیگر تحقیق است.

569      تــا نشـد تــحــقــیـق از یـــاران مــبُــر           از صدف مـگسَـل نـگشـت آن قطره دُر

تا و قتیکه بآن تحقیق نرسیدی از آن یارانِ صادق و از آن انسانهای کامل ارطباتت را قطع مکن. میخواهد بگوید که تو یک انسان کامل  یا یک پیامبر و یا یک امام پیدا میکنی و از وی تقلید میکنی, همه   انعکاسهائی که از او میگیری تقلید است ولی از باطن آن رهبر بی خبری تو فقط در حال تقلید کردنی ولی توصیه میکند که از او نبر و ادامه بده و آنقدر ادامه بده تا اینکه متوجه بشوی که دیگر بدون تقلید مطالب آن رهبر خود بخود بتو وارد میشود و تا اینکه این احساس را نکردی از آنها نبر. در مصراع دوم, مگسل یعنی ارطباتت را قطع مکن. دُر هم مروارید است.این اشاره ایست به باور ارسطو. ارسطو اینطور می اندیشید که این مرواریدهائی که در درون صدف ها پیدا میشوند, اینها قطرات باران هستند که در درون صدف میروند و کم کم صدف آنها را پرورش میدهد و آنها را به مروارید تبدیل میکن. البته این تصور ارسطو بود و در حقیقت اینطور نبود ولی اصطلاح آن هنوز در ادب فارسی باقی مانده است. مولانا میگوید تو هم اینطور فکر کن که قطرات معنویت را گرفته ای ولی هنوز مروارید نشده و زمانی طولانی لازم است که مروارید بشود پس تو هم صبر صدف را داشته باش.

570       صـاف خـواهـی چشـم و عـقـل و سمع را          بــر دَران تــو پـــردهــایِ طـــمــع را

سمع بمعنی شنیدن است و مولانا بجای گوش بکار برده است. مولانا میگوید تو باید صافی بشوی تا مروارید حقیقت در تو بوجود بیاید. صافی بشوی یعنی پاک بشوی و پالایش پیدا بکنی از آن آلودگیها. چشم و گوش و عقلت باید پالایش پیدا کند. تو باید طمع را از بین ببری وطمع مثل پرده ای هست که روی چشم و گوش و عقل تو را گرفته است و برای تو حجابی شده و باید این حجاب را از میان بر داری. وقتی همه اینها پالایش پیدا کرد آنوقت تو صافی پیدا کرده ای.

571      زانـکِ آن تـقــلــیــدی صــوفـی از طَـمـع          عــقــلِ او بــر بســت از نـور و لُـمَـع

لمع جمع لمعه هست بمعنی روشنائی و درخشش. آن صوفی مسافر طمع داشت. او طمعش این بود که این غذاهای لذیذ را بخورم و در شاد بودن مثل آن صوفیان ناصوفی شاد بشوم و مثل آنها آن آهنگ خر برفت را با آنها همراهی کنم و با آنها برقصم. این طمع این صوفی بود که چشم و گوش و عقل اورا پوشانده بود و صبح روز بعد او را دچار بی خری کرده بود. حالا آن کسانی را در نظر بگیرید که آن طمع, چشم و گوش و عقلشان را میبندد و دیگر در زندگی خر ندارند که سوار بشوند و جلو بروند و زمین گیر میشوند, یعنی وسیله ایکه آنها را در زندگی جلو ببرد و آنها را در زندگی پیش ببرد ندارند یعنی زمین گیر میشوند.

572      طـمـع لــوت طـــمــعِ  آن ذوق و ســـمـاع          مـــانـــع آمــد عــقــلِ  او را ز اطلاع

در واقع تفسیر این بیت در بیت قبلی آمده است و این بیت مکمل بیت قبلیست و احتیاجی به تکرار آن نیست.

573     گــر طَــمَــع در آیـــنـه  بــر خـــاســـتــی          در نـــفــاق آن آیــنــه چــون مــاســتـی

نفاق یعنی دوروئی. میگوید اگر طمع در آینه نشان داده میشد. چون ماستی یعنی او هم مثل ما بود. مولانا داوری و قضاوت درست را بکار آینه تشبیح میکند. میگوید اگر بآینه نگاه کنی میبینی که این آینه خیلی درست قضاوت میکند و درست آنچیزیکه جلو او میاید دقیقا همان چیز را بدون کم وکاست نشان میدهد. حالا اگر خوب دقت کنیم پی میبریم که علت صادق بودن این آینه نداشتن طمع اوست. آینه طمع ندارد. اگر آینه طمع میداشت تو را دقیقا مثل خودت نشان نمیداد و عکس تو را در خودش نگه میداشت و عکس دیگران راهم در خودش نگه میداشت. آنوقت این کار آینه دو روئی میشد. بنابر این آینه طمع ندارد و بنابر این نفاق هم ندارد.  

574      گــر تـــرازو را طـــمــع بـودی بـــمــال          راســت کِی گـفــتی ترازو وصـفِ حال

مثل دیگر اینکه ترازو هم طمع ندارد چون وزن هر چیزی را درست همان است که نشان میدهد چون طمعی بان چیزی که در آن گذاشتی ندارد. اگر این ترازو طمع میداشت کی میتوانست که مقدار وزن ها را آن چنان که هست بدرستی بیان بکند. چون طمع ندارد پس واقعیت را نشان میدهد پس حقیقت و واقعیت در نداشتن طمع است.

575      هــر نــبــیّـی گــفــت بــا قــوم از صـفـا          مـن نــخـــواهــم مــزدِ پــیغــام از شــما

هرنبیّی یعنی هر پیغمبری. همه پیغمبران با قوم خودشان از صفای باطنشان هیچوقت برای این پیامهائی که از خداوند میاوردند مزدی درخواست نداشتند. پیغمبران از صفای باطن کارشان را انجام میدهند و مزدی از پیروانشان هر گز نخواستند.

576      مــن دلــیلــم ، حــق شمــا را مشــتــری          داد حـــق دَلّالـــیـــم هــــر دو ســـــری

دلیل بمعنی راهنما و واسطه است. دنباله بیت قبلی میگوید من برای شما یک راهنما و یک واسطه هستم. تا صحبت از واسطه میاید پس معلوم است که یک معامله ای هم در کار است. این پیغام آوردن از خداوند به یک معامله تشبیه شده. این پیغمبران میگویند که من دلالیم را از هردوسرمیگیرم. هر دو سر یعنی هم از طرف مشتری و هم از طرف شما مردم و شما متوجه نمیشوید. وقتی شما بمن میگروید من همانجا دلالیم را از شما گرفته ام.  اینجا مشتری خداوند است. خداوند مشتری چه چیز است؟ او مشتری دلهای پاک انسانهاست, او مشتری صفا و حقیقت آدمهاست وگرنه برای ما توسط پیغمبرانش پیغام نمی فرستاد. حالا مزد و دلالی من از طرف شما اینست که شما مرا بپذیرید و بمن ملحق شوید و دلالی من از خدا اینست که خوشنودی او را با ملحق شما ها بمن بدست بیاورم. مزد من مادی نیست. دلالی من معنویست.

577      چــیســت مـــزد کـــار مـــن؟ دیـدار یار          گـرچه خـود بـو بکـر بـخشـد چـل هزار

دیدار یار اینجا منظور دیدار خداوند است. بوبکر کوچک شده ابوبکر است که یکی از نزدیکترین اصحاب پیغمبر بود و او بسیار ثروتمند بود. وقتیکه پیغمبر اسلام ظهور کرد او به پیغمبر گروید و اسلام را پذیرفت. ابوبکر برای پیشبرد احداف پاک و مقدس اسلام چهل هزار درهم به پیغمبر پرداخت کرد. یعد پیغمبر از مکه به مدینه حجرت کرد و ابو بکر هم بهمراه پیغمبر به مدینه رفت. در این بیت گفته پیغمبر است که میگوید: مزد کار من چیست؟ مزد من دیدار خداوند است اگر چه ابوبکر چهل هزار درهم برای کار من بخشش کرد. چهل هزار درهم او کجا و دیدار یار کجا. من به چهل هزار درهم او کاری ندارم.

578      چـــل هـــزار او نـــبـــاشد مـــزد مــــن          کِــی بُــود شِـــبــه شَــــبـــه درّ عَــــد ن

شِبه یعنی نظیر و مانند. شبه یک سنگ برّاق سیاه بسیار سخت است که در جواهرسازی بکار میبرندو در یعنی مروارید. عدن که یک محلیست در یمن بهترین مرواریدها را داشته و دارد. درّ عدن همیشه بسیار معروف بوده و هست. میگوید این سنک سیاهی که اسمش شَبه هست چه ارزشی در برابر دُرّ عدن داشته باشد. یک تکه سنگ سیاه است, حالا جواهر سازان برای اینکه رنگها را با هم جور کنند یک تکه سنگ سیاه بکار میبرند. میگوید این سنگ سیاه آیا همردیف آن درّ عدن است؟ البته که نیست. و این چهل هزار درهمی هم که ابوبکر داده مثل این سنگ سیاه بی ارزش است در برابر عدم وصال یار است برای من.

579      یـک حکــایت گـویمــت، بشـنـو بـهـوش          تــا بـدانـی  کـه طـمـع  شــد بـنـدِ گـوش

بند یعنی سد. بند گوش یعنی سدی که جلو گوش جان را میگیرد و مانع شنیدن سخن حقیقی میشود.  میگوید یک داستانی برایت نقل میکنم و تو باید این داستان را با گوش جان بشنوی تا مفهوم و پیامی را که در این داستان هست دریابی که من چه میگویم. بدان که طمع و آز جلو راه گوش جانت را میگیرد و مثل یک سد عمل میکند. یعنی نه حرف من را میشنوی و نه حرف پیامبرت را میشنوی و نه حرف خدا را میشنوی. فقط گوش سرت جلویش باز است. گوش سرت هم که باز است حالا حرف هر کس و ناکس را میشنوی. ولی گوش جانت که باید حرف هر کس را نشنود و وفقط حرف کسانی را بشنود که دارند پیام معنویت و حقیقت را می آورند طمع جلو آن را میگیرد.

580      هــر کــرا بــاشــد طَــمـع اَلــکــن شــود          بـا طَـمـع کِی چشــم و دل روشـــن شود

الکن از کلمه لکنت است. معنی مصراع اول اینکه  کسیکه لکنت زبان دارد درست نمی تواند حرف بزند. الکن شود یعنی اصلا سخن درست نمی تواند بگوید و حتی حرف حق را هم نمیتواند بیان کند. قضاوت و داوریش هم صحیح نیست, حتی حرفی را هم که از اندیشه اش سر چشمه میگیرد صحیح نیست این ناتوانی کلام را چه کسی باعث شده است؟ باعث این, طمع است. مصراع بعد پرسشی است که جواب آن منفیست و یا هیچوقت.

581      پـــیــش چشــــمِ او خـــیـــالِ جــآه و زر          هــمچـنــان بـاشد که مــوی اندر بصــر

او اشاره است به طمع کار.خیال جاه و زر یعنی اندیشه به مقام و ثروت. مولانا نمیگوید اصل جاه و زر و میگوید خیالِ جاه و زر.بصر یعنی چشم. حالا موی در چشم یک چیز ناراحت کننده و زننده ای هست و اصلا ممکن است شخص را کور هم بکند و اگر کور نکند او را بسیار زجر میدهد. مولانا میخواهد بگوید که این خیالکه من میخواهم مثل آن شخص پولدار پول داشته باشم. بسیار خوب حالا بان پول رسیدی, آیا کار تمام شد؟ نه برای اینکه هم طمع هست و هم شخص دیگر پولدار تر. حالا میخواهم ثروتم به آن شخص پولدار تر هم برسد, بسیار خوب حالا بآن شخص هم رسیدی حالا بعد از این چی؟ حالا تا آخر عمرت دائماً پی پول بیشتر و مقامهای بالا تر هستی و این خواستن های تو باعث رنج و درد تو هستند وشب تا صحر تو را بفکر فرو میبرند و خواب و استراحت را ازت میگیرند و آخر سر هم عمرت کفاف نمیدهد و هیچ بهره ای نبرده از دنیا خواهی رفت. قبل از رفتن از دنیا تو دائم در حال نگرانی هستی که چیزهائی که بدست آورده ای ممکن است دزد بیاید و ببرد و از طرفی هم چشمت بدنبال کسانی هست که از تو بیشتر و بیشتر دارند و نمیدانی چه بکنی که بپای آنها برسی. پس کی از مالت استفاده میکنی و لذت میبری؟ جواب اینکه هیچ وقت. تو مثل آدمی میمانی که مو در چشم دارد و نتوانسته تا بحال آن را از چشم خارج کند. لذا تو بالاخره کور خواهی شد.

582     جُـز مــگــر مســتـی که از حـــق پُر بُوَد          گــر چــه بِدهــی گــنــجــهــا اوحُـر بود

میگوید یک نوع آدمهاهستند که مست حقیقت الهی هستند. از حق پُر بود یعنی از خدا پُر شدند و سراپای وجودشان حقیقت است و شور حقیقت سراپای وجودشان را گرفته و جز حقیقت چیز دیگری نمی بینند و چیز دیگری نمی خواهند. هر گنجی که بآنها بدهی نمیخواهند. حُر یعنی آزاد در برابر بنده. اگر که مثل آن آدمها  نباشی پس یک بنده ای هستی. بنده چی و کی میشوی؟ بنده پول و پولداران میشوی. وقتی تو دنبال پول میدوی مثل غلامی هستی که بدنبال اربابش میدود. همیشه اون جلوتوست و تو عقب او میدوی. برعکس آن کسیکه پر شده از حقیقت الهی برای همیشه آزاد است و بدنبال هیچ کس نیست.

583      هـــر کـــه از دیـــدار بــرخـوردار شــد          ایــن جــهـــان در چشــمِ او مــردار شد

هر کس از دیدار خداوند ازلی برخوردار شد و بملاقات خدا رسید نه اینکه باچشم سرش ولی باچشم دلش او را دید او دیگر خدا را ملاقات کرده و باو رسیده است. انوقت کل این دنیا برایش مثل یک لاشه مرده است (مردار یعنی لاشه مرده). او کسیست که هیچوقت مو بچشم نخواهد داشت. نباید تصور کرد که دنبال مادیات نباید رفت زیرا ما انسانها بمادیات محتاجیم و لازم داریم. ما نباید بدنبال مادیات زیاده از حد و فساد آفرین باشیم 

584      لـیـک آن صــوفــی زمســتی دور بــود          لاجَــرَم  در حـــرص او شـب کـور بود

این صوفی مسافر ما از مستی عشق خداوند دور بود و هنوز خدا را نه ملاقات کرده بود و نه شناخته بود. لاجرم در حرص او شبکور بود یعنی حرص و هوس داشت و حسابگر نبود و با خدا هم فاصله داشت. بناچار باید گفت که او مثل شبکور بود. شبکور یعنی خفّاش که فقط شبها و در تاریکی پرواز میکند. آدمهای مقلد کار هم مثل خفاشند وچشمشان در نور حقیقت نمیتواند باز شود و هیچوقت نور حقیقت را نمیتوانند بببینند.

585      صــد حکـایـت بشـنـود مدهـوشِ حرص          در نــیآ یـد نــکــتـۀ در گـــوشِ حــرص

مدهوش حرص یعنی کسیکه بیخود شده از حرص و آز, اگر یک همچو کسی صدتا داستان و نکته و تذکر و مثال بیاوری که حرص یک خسلت بد و ضرر آوریست حتی یک نکته  یا یک کلمه از آنها بگوشش نمیرود. 

Loading

14.2 فروختن صوفیان بهینه مسافر را جهت سماع قسمت دوم

مولانا در قسمت اول این داستان در حالیکه داستان صوفی مسافر و خانقاهی که بآن وارد شد را تعریف میکرد بحث جالبی را پیش کشیده بود و موضوع این بحث بود تقلید و, مقلد در مقابل تحقیق و محقق. این یک بحث بسیار مهمیست در هر جامه بشری که اگر افراد آن جامعه و خود جامعه بآن توجه نداشته باشند و در رده مقلد بودن بمانند هیچ گونه پیشرفتی در زندگیشان نخواهند داشت. مولانا در این قسمت دوم هم این اصل بد بودن تقلید و مقلد بودن را دنبال میکند البته در لا بلای ادامه داستان. مولانا اصلا داستان سرا و یا قصه گو نیست. او برای گفتن نصایح بسیار با ارزش خودش به خوانندگان مثنوی از این داستانها را به بهترین نحو استفاده میکند و بهمین دلیل وقتی داستانی را شروع میکند پس از دو یا سه بیت یک مرتبه داستان را بکلی رها کرده و پس گفتن حرفهای متعالی دوباره به داستان بر میگردد. نکته بسیار مهمی را که در آخر قسمت اول در باره قضا صحبت کرده بود و مثال آورد که آن صوفی مسافر وقتی وارد خانقاه شد اول خر خودش را به آخُر برد و او را کاملا تیمار کرد قدری آب و علف دادو پالانش را برداشت و سعی کرد که الاغ خودش را کاملا به استراحت و غذای خوب خوردن برساند و بعد از اینکه خیالش از او راحت شد آنوقت بداخل خانقاه رفت و بصوفیان ملحق شد. ولی دیدیم که قضا طوری پیش آمد کرد که صوفیان گرسنه خر او را فروختند و باپولش بمهمانی و پایکوبی و سماع پرداختند و آخر سر هم با دم گرفتن میخواندند خر برفت و خر برفت. بعد بما گفت که صوفیان در بعضی از خانقاهها خصلت های نا خوشایند خودشان را به حیواناتی که تا اندازه ای پست هستند تشبیه میکنند مثل سگ و روباه و خوک و خر و دیگر حیوانات. آنها با دم گرفتن های مختلف در رقص و پای کوبی از بین رفتن آن حیوان را که معرّف یکی از خسلتهای بد آنها ست دم میگیرند و این را ادامه میدهند تا دیر وقت و بجائی میرسند که در حقیقت احساس میکنند که آن خسلت بد از آنها دور شده است. آن شب در خانقاهی که صوفی مسافر آمده بود و همه به هیجان فوقالعاده درآمده بودند دم خر برفت را میخوانندند, آنها منظورشان خر صوفی بود که دیگر وجود نداشت ولی صوفی مسافر چون زیاد تحت تأثیر قرار گرفته بود بتصور اینکه منظور از خر برفت  از بین بردن یک خسلت بدیست او هم بدم خر برفت وارد شد و همراه دیگران میگفت خر برفت و خر برفت در حالیکه روحش هم خبر نداشت که این خری که رفته خر خودش است. اینجاست که مولانا مضرات تقلید را نشان میدهد زیرا صوفی مسافر با تقلید از دیگرا ن دم گرفته بود که خر برفت در حالیکه هیچ اطلاعی از خر خودش نداشت. از طرف دیگر نا پدید شدن خر یک قضا بود و همیشه این قضاها بار منفی ندارند و در بعضی اوقات بار مثبت هم دارند. مولانا بما پند داد که اگر قضای منفی بما برسد بشرط اینکه ما صبر بکنیم خداوند قضای خوبش را هم بما میرساند. با این مقدمه بدنباله تفسیر ابیات بعدی میپردازیم و میخوانیم:

539      از ره تــقــلــیــد، آن صــوفــی هــمــیــن          خــر بــرفت آغــاز کـــرد انــدر حَــنــیـن

حنین یعنی بدینگونه و بدینسان. همین هم یعنی ناله و فریاد. این صوفی مسافر هم از روی تقلید شروع کرد به داد و فریاد کردن و خواندن خربرفت و بی خبر بود از اینکه واقعا خرش رفته و فرداصبح که میخواهد بسفر ادامه دهد خر نخواهد داشت.

540      چون گـذشت آن نـوش وجـوش آن سماع          روز  گشــت و جــمــله گـفــتــنــد الوداع

نوش یعنی گوارائی و نوش جان کردن. آن جوش یعنی آن هیجان و جوش و خروشی که داشتند. آن سماع  و آن رقص سماع که کرده بودند. وقتی صبح شد همه آن جوش و خروشها و رقص ها و دم گرفتنها تمام شده بود و همگی با خدا حفظی گفتن هرکدام براه خودشان رفتند.

541      خــا نـقـه خــالـی شــد و صــوفـی بمــاند          گَـــرد از رخــت آن مســآفــر می فشـاند

رخت معانی مختلف دارد اینجا بمعنی لباس و جامه هائی که بر تن داشت.در خانقاه کسی نماند چون همه رفتند و آن صوفی مسافر که لباسش پر از گرد و خاک شده بود شروع کرد بتکاندن لباس و گردها را می فشاند و تمیز میکرد.

542      رخــــت از حُــــجــره بُــــرون آورد  او          تــا بــخـــر بـــر بــنــدد آن هــمـــراه جو

رخت در این بیت تنها لباس نیست بلکه کلیه وسائلیست که آن مسافر با خود داشت. این مسافر بی خبر از همه جا تمام وسائلی را که در خورجینش شب قبل بداخل حجره خودش آورده بود از حجره بیرون آورد تا اینکه روی خرش ببندد و راهی ادامه سفرش بشود و با خود گفت باید زودتر بروم و کسی را که میتواند همراه خوبی باشد پیدا کنم که تنها نباشم.

543      تـا رســد در هــمـرهـان، او می شـتافت          رفــت در آخُــر، خــر خــود را نــیــافت

برای اینکه بهمراهان برسد چون از این شهر بشهر بعدی فاصله زیاد بود واینها حوصله اشان سر میرفت با عجله به استبل رفت که همراهی گیر بیاورد و وقتی باستبل رسید دید خرش نیست.  

544      گــفــت: آن خـــادم بآبش  بُـــرده اســت          زآنـکِ آب او دوش، کـمـتـر خورده است

این صوفی با خودش گفت احتمالا خادم خانقاه خر من را برده که آب باو بدهد. شاید دیشب من باندازه کافی باو آب نداده ام. 

545      خــادم آمـد گفـت صـوفی: خـرکجاست؟          گفـت خـادم ریش بین، جـنـگی  بخـاســت

آن خادم از راه رسید و صوفی پرسید خر من کجاست؟ خادم در جوابش گفت ریش بین. کلمه ریش بین یک اصطلاحی بود. و وقتی یک کسی میگفت یک جنبه مسخره کردن داشت. اگر مرد بود باو میگفتند ریشش را ببین و اگر زن بود میگفتند گیسش را ببین. این خادم هم بعنوان مسخره گفت ریش بین چه آدم ابله و ساده ای هست. در اینجا بین این خادم و صوفی جنگ برخواست.

546      گـفــت:مــن خــر را بــتـو بســپــرده ام          مـــن تـــرا بــر خــر مُـــوکــــل کــرده ام

کلمه موکل را با مُوَکِل اشتباه نباید کرد. موکِل وکیل است که مردم برای دعواهای قانونی خود استخدام میکنند ولی موَکّل کسیست که موکل را استخدام میکند و یعنی کسیکه وکالت باو داده شده. صوفی به خادم در حالت پرخاش گفت من خرم را بتو سپردم و تو را مسئول او کردم یا بعبارت دیگر تو را وکیل خودم کردم که از خر من نگه داری کنی.

547      بـحــث با تــوجــیـه  کــن حُـجّــت میار          آنـــچِ بســـپـــرده ام  تـــرا واپس ســـپـــار

بحث با توجیه کن یعنی توضیح خودت را با دلیل و مدرک بکن بروشنی بمن توضیح بده خرم کجاست. برای من حجت میار یعنی برای من عذر و بهانه میار. آنچه بتو سپرده ام بمن واپس سپار. یعنی آن خری که بتو سپردم بمن پس بده.

548      آز تــو خـــواهــم آنـــچ مــن دادم بـتـو          بـــاز ده  آنـــچِ  فــــرســــتــــادم  بــــتــــو

فرستادن معانی مختلف دارد و در اینجا معنی سپردن دارد. میگوید ای خادم من آن چیزی را که بتو دادم حالا از تو میخواهم و بمن پس بده. در اینجا فراموش نشود که مولانا میخواهد بگوید وقتی تو تقلید میکنی ببین چه گرفتاریهائی برایت پیش میاورد. این صوفی فقط تقلید کرد و ندانسته خرش را در استبل ول کرد و رفت برای استراحت کردن و خوش گذراندن. اگر گاهی سری به طویله میزد که و حال خرش را جویا میشد, انوقت خیلی زودتر متوجه میشد. او از خرش غافل شد و طبیعتا عواقب بدی هم بدنبال داشت.

549      گـفـت پـیغمبر کـه:دســتـت هـرچه برد          بــایــدش در عـــاقــبــت واپــس  ســـپـــرد

اشاره به یکی از گفته های پیغمبر اسلام است که میگوید: هرچه دست تو چیزی را از یک جائی برد و یا کسی چیزی بدستت داد تو موظف هستی که آن چیز را بوی پس بدهی.

550      ورن نــه از ســر کشــی راضـی بدین          نَـک مــن و تـــو  خــانــه قـــاضــیِّ  دیــن

ور نه ای یعنی اگر نیستی. از سر کسی یعنی از قلدری و زور گوئی راضی نیستی که پس بدهی, هم اکنون من و تو روانه منزل قاضی دین بمعنای حاکم شرع خواهیم شد. صوفی به خادم گفت اگر تو بخواهی بمن زورگوئی بکنی و راضی نیستی که این حرف من را قبول کنی که تو باید خر من را بمن پس بدهی پس من و تو میرویم پهلوی حاکم شرع و ببینیم که او چه میگوید.

551      گــفــت : من مـغـلوب بــودم صـوفیان          حـــمـــله آوردنــد و بـــودم بـــیـــمِ  جـــان

خادم گفت . من مغلوب صوفیان که عده شان زیاد بود و آنها حمله آوردند و چون من یک نفر بودم چاره ای بجز تسلیم شدن بانها نداشتم چون ترس از جانم داشتم و آنها بزور خر تو را از من گرفتند و بردند.

552      تــو جــگــر بـنـدی مـیــانِ گـر بـگـان          انـــدر انـــدازیّ و جـــو یـــی زان نَشـــان؟

جگر بند بهمه آن چیزهائی که درون شکم گوسفند است گفته میشود. قصابها اصطلاهی دارند میگویند تو دلی. خادم به صوفی میگوید این صوفیان بسیار گرسنه بودند. تو حالا جگر بندی را میان گربگان گرسنه میاندازی و دوباره میخواهی از آنها پس بگیری؟ در اینجا پیام مولانا اینست که اگر یک چیزی تو داری باید آن را حفظ کنی. تو در هرجا زندگی میکنی گربگان زیاد هستند. نباید خرت را در شهری غریب در طویله ای که شناخت روی آن نداری همین طور ول بکنی و بی خیال بعشرت و پایکوبی بپردازی. اگر هم بگوئی بامید خدا گذاشتم و رفتم داخل خانقاه اینهم درست نیست. پیغمبر اسلام رفت در مسجد که نمازش را بخواند. یک عرب چادر نشین وارد مسجد شد. وقتی پیغمبر او را دید فهمید که این عرب اهل این شهر نیست و غریبه است. پیغمبر باو گفت برای چی باینجا آمدی؟ گفت آمده ام که مشکلی که داشتم که میخواستم ازت بپرسم. پیغمبر گفت پیاده آمدی؟ مرد عرب گفت نه با شتر آمده ام. پیغمبر گفت شترت را دم مسجد گذاشتی؟ گفت خیر وقتی خواستم وارد شهر بشوم همان جا شترم را بخدا سپردم و باو توکل کردم. پیغمبر جواب داد توکل کردی کار خوبی کردی و تنها توکل کافی نیست تو میبایستی اول پای شترت را می بستی و بعد بخدا توکل میکردی. ِیعنی قبل از توکل کردن پای شتر بستن است. خداوند بتو عقل و هوش داده پدر و مادر داده تو باید از همه اینها یاد میگرفتی. این توکل کار بسیار خوبیست ولی در امور زندگی توکل تنها کافی نیست. شما اول محکم کاری خودتان را بکنید و آنچه کوشش میتوانید بکنید و بعد نتیجه اش را  بخدا توکل کنید.

553      در مـــیـــان صـد گــرســنــۀ گِرده یی          پـــیشِ صــد ســگ ، گــربۀ  پِـــژ مرده ای

گرده یی یعنی یک قرص نان. سابق براین یک نوع بیشتر نان نبود و آن بشکل گرده بود. پژمرده یعنی ناتوان و مردنی. میگوید در نظر بیاور که صدتا سگ گرسنه و مدتها غذا نخورده یک جا ایستاده اند و تو یک گربه ناتوان مردنی برایشان پرت میکنی معلوم است که تا بخودت بیائی گربه را تیکه پاره کرده اند و او را خورده اند. حالا اگر صد تا آدم گرسنه هم باشند و تو یک گرده نان برایشان پرت کنی آنها هم بسر و کول هم بالا میروند بلکه یک لغمه از آن را بچنگ بیاورند. در این دو مورد تو آیا میتوانی گربه را از دست سگان و گرد نان را از گرسنگان پس بگیری؟

554      گـفــت: گـیـرم کز تو ظـلـمـاً بسـته اند          قاصـــد خـــونِ مـــنِ مســکـــیــن  شــدنـــد

ظلماً یعنی با زور. قاصد یعنی قصد کننده. قاصد خون من شدند یعنی قصد جان من را کردند. مسکین یعنی فقیر بی نوا. صوفی مسافر گفت گیرم که خر من را با زور از تو گرفتند. اما آنها در واقع قصد جان من بیچاره کرده بودند. برای اینکه من اگر خر نداشته باشم نه جائی دارم و نه کاری در این شهر هست که بکنم و برای همیشه هم نمیتوانم در خانقاه بمانم.

555      تـو نــیــابــی و نـــگـــوئی مــر مــرا          کــه خــرت را مــی بــرنـــد ای بـــی نــوا؟

تو همانجا بتماشا ایستادی و نیامدی بمن بگوئی که ای بی نوا اینها دارند خرت را میبرند و تو چه نشسته ای.

556      تـا خـر از هــرکـه بُــوَد من  واخـرم          ورنـــه تــــوزیــعــی کــنــنــد ایشــان  زَرم

اگر بمن گفته بودی من خرم را از او پس میخریدم. وگر نه این صوفیان که عده ای بودند پول رویهم میگذاشتند و من میرفتم یک خر دیگری را میخریدم.

557       صــد تـدارک بود چــون حاضــر بُـدند          ایـن زمـان هـــر یـک بـاقــلــیمــی شــدنــد

وقتیکه اینها هنوز نرفته بودند و حاضر بودند اگر من میدانستم که میخواهند خرم را ببرند من میتوانستم صد تدبیر بکنم و یا صد  راه حل بوجود بیاورم و فکر کنم. ولی حالا هر یک از این صوفیان به اقلیم و دیار خودشان رفته اند و دست من بآنها نمیرسد. باز پیامی در اینجا هست که میگوید تدبیر کردن و چاره  اندیشیدن وقت معینی دارد و اگر آن وقت را از دست بدهی دیگر کاری ازت ساخته نیست. پس مواذب باش چون تشخیص زمان برای حل یک مشگل فوقالعاده مهم است. شخص باید خطر را بموقع تشخیص بدهد و بموقه راه حل پیدا مند.

558      مــن کـــرا گـیـرم ؟ کـــرا قــاضی بـرم          ایــن قضــا  خــود از تـــو آمــد بــر سَرم

حالا من گریبان کی را بگیرم و چه کسی را نزد قاضی و حاکم شرع ببرم. میگوید این حادثه ناگواریکه بر سر من آمده, همه اش تقصیر توست و مسئولش توئی.

559      چــون نـیآیــی و نـگــو یـی ای غــریب          پـیش آمــد ایــن چنـِیـن  ظــلـمی  مــهـیـب

چون در اینجا یعنی چرا. مهیب یعنی ترسناک و ترس آور. صوفی مسافر ادامه داد که چرا نیامدی و بمن نگفتی که صوفیان دارند چه میکنند. در اثر سکوت تو این چنین ظلم ترسناک و جبران نا پذیر بسر من آمده است.

560     گـــفـــت: والله آمـــدم مـــن بـــار هــــا          تــا تــو را واقف کــنــم زیـــن کــــار هـــا

واقف یعنی آگاه. خادم گفت بخدا قسم من بارها آمدم  تا تو را از جریان و کار این صوفیان بتو اطلاع بدهم

561      تـو هـمی گــفـتی که :خـررفت ای پسر          از هـــمــه  گــویـــنـــدگــان  بــا ذوق تـــر

هرچه آمدم در گوشت بگویم خرت را دارند میبرند و تو با شوق و ذوق فراوان و حتی خیلی بیشتر از صوفیا داری بمن میگوئی خر برفت.

562      بـاز مـیـگشـتـم که او خود واقـف است          زیـن قضـا راضـیســت، مردِ عــارف است

واقف یعنی آگاه. قضا اینجا یعنی حادثه بد. عارف یعنی آگاه و دانا.

563      گـفـت: آنـرا جـمـله مــیـگـفـتـنـد خَوش          مـــر مـــرا هـــم ذوق آمـــد  گــفـــتــنــش

صوفی بخادم گفت اگر هم آمدی و خواستی در گوشم بگوئی من متوجه نشدم. دیدم صوفیان دم بسیار خوبی گرفته اند که بسیار دلنشین بود و من از آن خیلی خوشم میامد. (اینجا خوش نوشته میشود ولی برای رعایت قافیه شعری آن را خش میخوانیم). منهم بشوق آمده بودم و خیلی لذت میبردم و ذوق این را پیدا کردم که مثل آنها دم بگیرم و بگویم خر برفت و خر برفت و خر برفت. بنا براین یک نتیجه میشود گرفت و آنهم اینکه این صوفی تازه وارد نیاندیشید و ندانسته شروع کرد بتقلید کردن. از چیزی خوشم میاید و یا اگر چیزی را دوست دارم, این نباید مبدأ تصمیم گیری برای من باشد. تصمیم گرفتن برای انجام هر کاری باید از روی تحقیق باشد. این داستان ادامه دارد و در قسمت سوم باتمام میرسد.

Loading

13.2 فروختن صوفیان بهینه مسافر را جهت سماع قسمت اول

داستان جدید مولانا مربوط است به یک صوفیی که مسافر بود و وارد یک خانقاه شد و خرش را در طویله به خادم خانقاه سپرد. مولانا در چند داستان گذشته آورده بود که یک صوفی دیگری به یک خانقاه دیگری وارد شد و خرش را به خادم آن خانقاه که او هم از صوفیان بود سپرد و کلی بخادم سفارشها کرد که چگونه باو غذا بده و چگونه این خر راپذیرائی و تیمار کن تا خستگی راه از تنش بیرون رود. ولی غافل از این بود که نه صوفی خادم و نه صوفیان دیگر در خانقاه براستی صوفیان واقعی نبودند. در این داستان جدید هم که از داستان قبلی مجذاست و با آن ارتباطی ندارد, یک صوفی وارد خانقاهی میشود که صوفیان این خانقاه هم از صوفیان واقعی نبودند ولی صوفی مسافر هیچ اطلاعی از وضع آنها نداشت. حدف مولانا از  این داستان جدید اینست که میخواهد بدنباله داستان گذشته که بذمّ  تقلید و مقلد بودن بود این داستان را هم که تشریح کننده مضرات تقلید است بعنوان شاهد مطلب خودش و برای تأئید اینکه انسان نباید مقلد باشد و بر عکس باید محقق باشد میاورد. قبل از تفسیر باید خوانندگان توجه بکلمه سماع بکنند. کلمه سماع منظور رقص سماع صوفیان است و از سمع است یعنی شنیدن. این صوفیان در مجالس خودشان با دف و نی و تنبور و بخصوص با دف, بعضی وقتها با چند تا دف با هم میزدند و اینها بوجد و سرور میامدند نهایتاّ بپا میخواستند و برقص سماع مشغول میشدند. چون اول از آهنگ دف و تنبور و شنیدن آن بود و بعد برقص کردن میرسید, این رقص را سماع میگفتند. وقتی رقص سماع بپایان میرسید آنها خسته بودند و گرسنه هم شده بودند و لذا برای خودشان یک مهمانی ترتیب میدادند.ولی اغلب این صوفیان فقیر بودند و بر پا کردن مهمانی و خورد و خوراک در قدرت مالی آنها نبود. بعد از اینکه این صوفی مسافر رسید و الاغش را در طویله به خادم سپرد و بجمع صوفیا پیوست آن خادم با توافق بقیه صوفیان خر این مسافر تازه وارد را فروختند و با پول بدست آمده از فروش الاغ او وسائل سفره رنگین خود را براه انداختند و این موضوع را از این تازه وارد صاحب الاغ محفوظ نگه داشتند.

515      صــوفـــئــی در خــانـــقـــاه از رَه رسید          مَـر کَــبِ خــود بُـــرد  و در آخُـــر کشـــیــد

یک روز یک صوفی از راه رسید و مرکب خودش را برد و در آخُر خانقاه به خادم آنجا که او هم یکی از صوفیا ن بود داد.

516      آبـکش داد و عــلــف ، از دســت خـویش          نَـه آنـچـنـان صوفی  که  ما گـفــتـیـم  پـیش

پس از اینکه الاغش را در آخُر بست کمی آبش داد و مقداری هم علف بدست خودش به الاغش داد. این صوفی مثل صوفی قبلی نبود که الاغش را بسپارد بدست خادم آنجا و برود به بقیه صوفیان بپیوندد.

517      احــتــیــاطش  کــرد از ســهــو و خـبـاط          چـون قضـا آیــد چـه سـود اســت احـتــیاط؟

سهو بمعنی خطا و لغزش است. خباط بمعنی گیج بودن و حیران بودن است. اگر یک کسی ندانسته اشتباهی بکند, این را سهو میگویند. ولی یک زمانی یک نفر شک دارد که این کار درست است یا درست نیست و بالاخره آن کار را میکند. این سهو نیست. آن صوفی برای اینکه مبادا الاغش کم و کسری داشته باشد احتیاط کرد و بجای اینکه او را بخادم بسپارد خودش الاغش را تیمار کرد و در تهیه آنچه را که الاغ احتیاج داشت انجام داد. ولی وقتی قضا پیش میاید دیگر احتیاط کردن بی فایده است. قضا یعنی مشیت و اراده خداوند. این دست کسی نیست و در زندگی هر کسی پیش میاید. مولانا در جای دیگر میگوید

              چون قضا آید نبینی غیر پوست        دشمنان را باز نشناسی بدوست

اینست که قضا همیشه قوی تر از شخص و اراده اوست. این تقدیر است. در اصطلاح تصوف آمده است که همیشه تقدیر بر تدبیر غالب است. پیام مولانا در اینجا این است که شما مردم خیال نکنید که در زندگی میتوانید همیشه به تدبیر خود مغرور شوید و هر کاری را که برنامه نویسی کنید میتوانید انجام دهید و وقتیکه تقدیر بیاید آنوقت از دست شما خارج است.

518     صــوفــیــان تـقصـــیــر بودند و فــقـــیــر          کـــادَ فــــقـــرُ اَن یـــعــیُ کُــفــرا  یُــبــیـــر

تقصیر یعنی کوتاهی و منظور اینکه امکانات نداشتند. بیت دوم کلاً عربیست ومعنی کلمه به کلمه آن اینست, کادَ یعنی نزدیک است. فقرُ یعنی تهی دستی. اَن یعنی هرگاه. یعی یعنی در بگیرد. کُفر بمعنی گناه و یبیر یعنی هلاک کننده و نابود کننده. مولانا در این بیت میگوید: وقتی فقر کامل پیدا میشود آن شخص خیلی بگناه نزدیک میشود. فقر کامل چیزیست که شخص را بگناه نابود کننده و گناه هلاک کننده نزدیک میکند. این صوفیان هم فقیر بودند و دستشان کوتاه بود و بنا براین به کفر نزدیک شدند. آنها بخاطر فقرشان الاغ این صوفی از راه رسیده را فروختند و از پولیکه بدست آوردند بساط خورد و خوراک و جشن خود را براه کردند.

519      ای تــوانگـر، تـو که سـیـری هـیـن مَخند          بــر  کَــــژیِّ آن  فـــقـــیـــرِ درد  مــــنــــد

هین یعنی آگاه باش. کژی یعنی گمراهی. ای کسیکه تو سیر هستی و از گرسنگی و فقر خبری نداری از کاریکه فقیر میکند, گمراه شده  بعلت فقرش خطائی ازش سر میزند از او ایرادی نگیر و باو مخند. عیب او را نگیر. مولانا میخواهد ریشه های اجتماعی و اقتصادی انحرافات و گمراهی هائی که در جامعه پیدا میشود توجه بدهد. بیشتر انحرافات در یک جامعه ریشه اقتصادی دارد.

520      از ســرِ تـــقصـــیـــر آن صـــوفی رَمــه          خــر فــروشــی در  گــر فــتــنــد آن هـــمه

از سر تقصیر یعنی بدلیل فقر و نداشتن امکانات. صوفی رمه یعنی گروه و دسته. این صوفیان بدلیل فقری که داشتند همه آنها تصمیم گرفتند که خر این صوفی تازه وارد را بفروش برسانند.

521     کــز ضـــرورت هســت ، مـرداری مـبـاح          بس  فســادی کــز ضــرورت  شد  صــلاح

ضرورت یعنی ناچاری. مردار یعنی حیوان مرده. مباح یعنی جایز. میگوید وقتیکه ضرورت پیش میاید و چاره دیگری وجود نداشته باشد خوردن یک حیوان مرده هم مجاز میشود. در حالت عادی خوردن حیوان مرده حرام است و نباید خورد. در مصراع دوم میگوید چقدر کارهای فساد هست که اگر ضرورت پیش بیاید اینها دیگر فساد نیست بلکه مصلحت است.

522     هـــم در آن دَم آن خــرک  بـفــرو خـتـند          لـــوت آوردنـــد و شــمــع  افـــروخــتـــنــــد

در همان لحظه ای که تصمیم فروش خررا گرفتند فوری خر را فروختند و با پولیکه دریافت کرده بودند رفتند و مقداری گوشت و خوراکیهای دیگر خریدند و شمع افروختند و مجلس بزمی فراهم کردند. لوت یعنی غزای بسیار لذیذ.

523     وَلــــولــــه  افـــتـــاد  انــدر خـــانــــقـــه          کـه امشــبـان ، لــوت و ســمــاعســت و شَرَه

ولوله یعنی شور و غوغا. که امشبان یعنی امشب. در خانقاه شور و ولوله افتاد وهمگی خوشحال خندان بودند که امشب غذای فراوان میخوریم و سماع هم میکنیم و پُر خوری هم میکنیم. شره در اصل یعنی طمع ولی در اینجا یعنی پُر خوری.

524      چـنـد ازین زنـبیل؟ وین دریــوزه چـنـد؟          چـنـد از ایـن صـبر و از این سـه روزه چند؟

از زنبیل منظور کشکول است. کشکول درست میشد از یک نوع میوه درشت بزرگ که داخل آن را خالی میکردند و دوتا زنجیر بدوطرف آن نسب میکردند و بدستشان آویزان میکردند و در کوچه بازار راه میافتادند و با صدای بلند شعر هائی میخواندند و هر کسی بآنها میرسید یک پولی بداخل این کشکول میریختند و وقتی به خانقاه برمیگشتند همگی آنچه در کشکول داشتند روی هم میریختند و ازاین پول همگی با هم امرار معاش میکردند. دریوزه یعنی گدائی کردن دَمِ درخانه ها. سه روزه یعنی روزه سه روزه گرفتن که رسمی بود برای این درویشان که سه شبانه روز هیچ غذائی نمیخوردند و اسم این روزه سه روزه بود. این کشکول و این سه روزه بنا بدستور مرشدشان بود و حدف اصلی این بود که این درویشان از طریق روزه سه روزی و کشکول بدست گرفتن و روزی از این طریق بدست آوردن باعث شود که از غرور و خود بزرگ بینی آنها کاسته شود و از منم گفتنشان و تکبرشان دست بر دارند. در بیت فوق از زبان درویشان میگوید تا کی ما کشکول بدست بگیریم و درِ خانه ها بریم و گدائی کنیم و روزه سه روزی بگیریم و گرسنگی بکشیم و چقدر صبر بکنیم.

525       مــا هــم  از خَــلــقـیـم  جــان داریم  مـا          دولـــت امشــب مـــیــهـــمــان  داریـــم مـــا

خلقیم یعنی آدم هستیم. جان داریم ما یعنی ما هم جسم حیوانی داریم و این جسم ما احتیاجاتی دارد. دولت یعنی بخت و اقبال. میگوید ما هم جزو اجتماع هستیم و جان داریم وامشب بخت و اقبال با ماست بَه چه شب خوبیست امشب.

526      تــخــم بـاطــل را از آن مــی کــاشــتـنـد          کانکِ آن  جــان نیســت، جــان پـنداشــتــنــد

تخم باطل را از آن می کاشتند یعنی گُمان کردن و تصور باطل کردن. کانکِ یعنی که آنکه. مولانا اشاره به بیت قبل میکند که صوفیان گفته بودند ما هم جان داریم, و میگوید درست است که آنها جان داشتند ولی این فقط جان حیوانی بود . در تصوف و عرفان جان واقعی روح است و هر کاری برای جان حیوانی بکنند در راه یافتن حق و حقیقت باطل است اگر زیاده از حد باشد. کلمه ای که اینها بکار بردند مورد اعتراض مولاناست. مولانا میگوید اینها نباید میگفتند که ماجان داریم و جانشان آن روح آنهاست. اگر یک صوفی بخواهد مرتب بگوبد من هم جان دارم, رفته رفته خودش را به یک حیوان تبدیل میکند.

527      وآن مســـــافــــر نـــــیـــــز از راه دراز          خســتـــه بــود و دیـــد آن اقـــبـــال و نـــــاز

وآن مسافر اشاره است به صوفی تازه وارد. این صوفی که از راه درازی آمده بود دید عجب مجلس خوبیست او خسته بود و در این مجلس اقبال و ناز دید یعنی همه با او خشروئی کردند و خوش آمد گفتند و اقبال بمعنی اینکه بخت روبروی من آمده و ناز بمعنی نوازشی بود که از وی بعمل میاوردند.

528      صـو فــیـا نش یـک بــیـک بــنـواخــتـند          نـردِ خــــدمــتــهایِ خــوش  مــیــبــاخـتــنــد

بنواختند یعنی نوازشش میکردند.باو تعارف میکردند بطوریکه اوبرایش بسیارخوش آیند بود. نرد خدمتها باختن یعنی بکسی خدمت کردن. خوش میباختند یعنی پیش دستی میکردند. همه نسبت بخدمت باو پیش دستی میکردند و همه یک بیک میخواستند باو خوش آمدها بگویند و تعارفها میکردند.

529      گـفــت چـون می دیـد مَـیــلا نشان بِـوِی          گــر طــرب  امشــب نـخـواهـم  کـــرد، کی؟

صوفی مسافر با خودش گفت. مَیلا نشان یعنی میل های آنها حالا که همه بطرف من تمایل دارند و بمن روی خوش نشان میدهند, چرا من طرب نکنم و اگر امشب طرب نکنم پس کی کنم.

530      لـــوت خـــوردنــد و سـمـاع آغــاز کرد          خـا نــقــه تــا ســقــف شــد پــر دو و گَـــرد

همه غذاهایشان را خوردند و کاملا سیر شدند و دف زنان و بقیه آهنگ نوازان آماده شدند و سماع را شروع کردند. وآنقدر سماع کردند که خانقاه پر از گرد و خاک ودود آشپز خانه شد.

531      دودِ مطــبــخ ، گَــردِآن پـــا  کــوفــتــند          زاشــتـــیــاق و  وجـــد  جــان آشـــو فــتــن

پا کوفتن یعنی رقصیدن. اشتیاق یعنی شوق و وجد یعنی آن حال شادی زیاد از حدی که بکسی دست بدهد تا آنجا که خودش را نشناسد. جان آشوفتن یعنی دچار هیجان شدن. آنها روحشان از حالت آرامش بیرون آمده. در میان دود و دم مطبخ که همان جا بودهمگی رقصیدند و پای کوفتند و بهیجان آمدند تا آنجا که جانشان آشفته شد.

532     گــاه دســت افشــان قَــدَم می کـوفــتــنــد          گَــه  بســجــده  صُــفّــه را مــی روفــتــنــد

سجده یعنی باحترام خم شدن. صفّه یک قسمتی از خانقاه که سکو مانند است از سطح خانقاه قدری بالاتر است و آنجا جای نشستن مرشد است.مرسوم است که مهمانها را هم همانجا مینشانند. میروفتند یعنی جارو و تمیز میکردند. بقدری اینها بهیجان آمده بودند و دست افشانی و پای کوبی میکردند که همه جا بلرزه در آمده بود و بعضی ها هم میرفتند جلو صُفّه و با صورت خودشان آن سکو را جارو میکردند.  و این کار را خوش یوم میدانستند.

533      دیــر یــابــد صـــوفـــی آز  از روزگــار        زان ســبــب صــوفــی بـــود بســیــار خوار

کلمه آز معانی مختلف دارد و یکی از آن معانی حرص است. یک معنی دیگرش آرزوست. بسیار خوار یعنی شکمو و پُر خور. مولانا میگوید صوفی هم مثل آدمهای دیگرآرزوها و حوسهائی دارد ولی خیلی دیر تر از آدمهای دیگر بآرزویش میرسد. بعض از صوفیان اصلا بآرزوهایشان نمیرسند. اگر میرسند خیلی دیر. وقتی گرسنه اش هست آرزویش غذا پیدا کردن است و هروقتیکه غذا پیدا بکند پر میخورد و بسیار خوار میشود. توجه اینکه این بیت بیان یک واقعیت است و عیب گوئی نیست. صوفی واقعی خودش را بدست خداوند میسپارد. اگر غذا بیاید میخورد و اگر نیاید صبر میکند. روایتیست از ابراهیم ادهم بلخی که یکی از صوفیان سطح بالا و از بزرگان تصوف در نیمه قرن دوم هجری بود. یک کسی آمد و گفت ابراهیم ادهم بلخی رفته و از یک دکان بقالی و سرشیر و عسل و نان هم بمقدار زیاد خریده. بیننده قدری تعجب کرد رفت پیش او و از او پرسید که شما همه اینها را میخوری؟ ابراهیم ادهم جواب داد بلی چون ما غذا بدست آوریم چون مردان میخوریم و اگر غذا بدست نیاوریم چون مردان تحمل میکنیم. این مطالب پر از پیامهاست برای خوانندگان مثنوی و شنوندگان آن. حالا در زندگی اگر یک چیزی یک ذره کم و کاست شد ما هم سعی کنیم صبر کردن را یاد بگیریم و تحمل داشته باشیم و تعادل را حفظ بکنیم. بر همین اساس است که وقتی صوفیان بنعمت میرسند از این نعمت حد اکثر استفاده را میکنند و وقتی نعمت از ایشان گرفته میشود آن را هم خواست خدا میدانند و سه روز روزه میگیرند. اصلا روزه گرفتن هم دارای فلسفه ای هست. اگر کسی یازده ماه روزی سه دفعه غذاهای چرب و نرم خورده و سیستم بدنیش پر شده از قند و چربی و عصاره های ضرر دار, پس بیا و بمدت سی روز بجای سه وعده غذا دو وعده غذا بخور و فرصتی به بدنت بده که چیزهای نا خواستنی را از خودش دور کند. بعلاوه روزه گرفتن که فقط  یک وعده غذا نخوردن نیست. باید از دروغ گفتن هم روزه بگیری و از بسیاری از عادتهای نا پسند که خودت بهتر از هرکس دیگر میدانی.    

534      جــز مــگــر آن صــوفـئــی کز نورحق         سـیـر خـــورد، او فـــارغسـت از نـنگِ دَق

در ابیات بالا گفتیم که وقتی صوفی بغذا میرسد بحد اکثر توانائیش میخورد. ولی همه صوفیان اینطور نیستند. جز یعنی باستثنای آن صوفیی که از نور خدا سیر تغذیه کرده و روحش تغذیه کرده. این صوفی میداند که هروقت لازم باشد خدا باو میرساند. او هرگز نمیرود در یک خانه را بکوبد که یک چیزی بمن بدهید که بخورم. دق یعنی در را کوبیدن. برای او ننگ است که دری را بکوبد بامید اینکه چیزی بگیرد.

535      از هــزارات انــدکی زیـن صــوفــیــنـد           بــا قِـــیـــان در دولــــت او مـــی زیــنـــد

مولانا میگوید از هزار صوفی که شما ببینید  فقط یکی از آنها آن صوفیی هست که من میگویم. انتظار نداشته باشید که همه صوفیان اینطور باشند چون کاریست بس مشگل. مابقی صوفیان دارند از سر دولت این یک صوفی زندگی میکنند.

536      چــون ســـماع آمـــد ز اول تـــا کــران          مطــرب آغــازیــد یـــک ضـــرب گـــران

537      خــر بــرفت و خــر بــرفت آغــاز کرد          زیــن حــرارت، جــمــله را انــبــاز کــرد

کران در اینجا یعنی آخر و پایان ولی معانی دیگر هم دارد. چون رقص سماع از اول بآخر رسید مطربها برای اینکه سماع را پایان بخشند همگی باهم محکم بدفهای خود میکوبیدند و یک آهنگ بسیار تند و بوجد آورنده را مینواختند و یک چیزی هم میخواندند. مطرب آغازید یک ضرب گران یعنی مطربان آهنگی را که میزدند بسیار تند کرده بودند و دفهای خودشان را شدیدا میزدند و اوج هیجان را بوجود آوردند. وقتی  چند دف زن با هم دم میگیرفتند باید یک چیزی هم بخوانند. در این مجلس دم گرفتند که (خر برفت و خر برفت ). انباز کرد یعنی شریک کرد. از این حرارت و هیجانیکه بوجود آمده بود همه صوفیان را در این دم گرفتن شریک کرد و همه آنهائی که در خانقاه بودند شروع کردند باین دم گرفتند. حالا اینجا هم یک ایهامی هست که مولانا انتظار دارد که خواننده مثنوی بآن پی ببرد. در تصوف رسمی هست که یک چیز نفی را به یک چیزی تشبیه میکنند. بعضی وقتها به گرگ و بعض وقتها به سگ و بعضی وقتها هم به خرتشبیه میکنند و بستگی دارد که چه صفتی بخواهند به آن نفی بدهند. در این میان آن صوفی مهمان هم با دیگران شروع کرد بگفتن خر برفت و خر برفت. او آنقدر بهیجان و شعف رسیده بود که نمی توانست تصور کند که این دم گرفتن مربوط بخر اوست. او آنچنان از خود بی خود شده بود که تصور میکرد این آهنگ خر برفت مربوط است به خروجود صوفیان  و خیلی هم خوشحال بود که با آنها میخواند خر برفت. و در نظر او خر وجودش رفته بود. پس او هم با خوشحالی و سرور میخواند خر برفت و خر برفت و خر برفت. مولانا بعضی وقتها نفس انسانها را بانواع حیوانات تشبیه میکند بلکه ما ها درس بگیریم.

538      زیــن حــراره پــای کــوبــان تــا سـحر          کــف زنــان، خـررفت وخـررفت ای پسـر

زین حراره یعنی از این شور و هیجانی که خواندن خر برت و خربرفت بوجود آورده بود صوفیان تا سحر دم گرفتند و پای کوبی کردند و دست افشانی کردند و خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت ای پسر. دنباله این داستان در قسمت دوم

Loading