32.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت چهارم

1563      قصــــه شــــاه و امــــــیــــــران, وحســــد         بـــر غــلامِ خــاص و ســلطــان خــرد

1564      دور مـــانـــد از جــــــرِّ جــــــرارِ کــــلام         بـاز بـایــد گشــت و, کرد آن را تـمـام

مولانا در قسمت اول این داستان که حسد کردن حشم بر غلام خاص است سه بیت اول را صرف شروع این داستان کرد و از بیت چهارم از داستان خارج شد و بقیه قسمت اول و دوم وسوم را صرف مطالب عرفانی و صوفیانه کرد. حالا مولانا بیاد آورد که مدتیست از اصل داستان دور مانده و حالا میخواهد به داستان بر گردد, ولی باز هم چند بیت نگفته از داستان بیرون میرود و بحرفهای متعالی خودش میپرداز و همیشه در این موارد مثل سیلی اندیشه های پُر شور عرفانی بر سرش میاید و او را با خود میبرد و نمیگذارد که او بداستان سرائی ادامه بدهد ولی هرگز در مثنوی داستان را نیمه تمام نگذاشته منتها پیش آمده است که یک قسمت ازیک داستان در یک دفتر آورده و قسمت دیگر آن را در دفتر دیگری ادامه داده ولی آن را فراموش نکرده به پایان رسانیده است. در بیت اول سلطان خرد یعنی شاه بسیار خردمند. کلمه جرّ بمعنی کشیدن است و جرّار یعنی بسیار کَشنده و جرّار کلام یعنی کسیکه سخن خودش را ادامه میدهد و یا سخنش را بدرازا میکشاند. بنا به مثل عامیانه که میگوید حرف را حرف میاورد یعنی اینکه یک سخنی که شروع میشد مطالب گفتنی پشت سر هم میایند. مولانا میگوید که قصه ای را شروع کردیم و کارکنان دربار بغلامیکه بسیار خردمند بود و شاه او را برگزیده بود حسادت میورزیدند و سخن ما بطول انجامید و حالا بر میگردیم و سخن را ادامه میدهیم. توجه اینکه میخواهد و میگوید که ادامه میدهم ولی ادامه نمیدهد. در این قسمت از جمله نصیحتهائی که بما میکند، شناختن ارزش استاد و معلم است. او در قسمتهای گذشته بدو چیز اهمیت فراوان داد. یکی اینکه بروید در دل اجتماع با هر کسی نشست و برخاست و هم نشینی کنید و از هرکسی چیزی یاد میگیرید و شما حتما نباید که فقط با دانشمندان نشست و برخاست کنید تا اینکه درسی بیاموزید. مثلا اگر کسی با یک بدکرداری نشست و برخاست کرد، او از بد کرداری آن شخص خوش کرداری میاموزد یعنی برعکس بدکرداری آن شخص را فرا میگیرد. میگویند که از لقمان حکیم پرسیدند که ادب را از که آموختی؟ گفت از بی ادبان. دوم چیزی را که بما تذکر داد موضوع حسادت ورزیدن بود به نزدیکترین کسانش که حُسام الدین چلبی بود که کاتب و نویسنده این مثنوی معنوی بود و مولانا میگفت و او مینوشت، مولانا باو گفت که من بی ناخن شدم یعنی دیگر کاری نمیتوانم انجام بدهم زیرا من محوشده ام در شمس الدین. وقتی عرفا در وجود خدا و یا در وجود یکی از بندگان بر جسته خدا محو او میشوند ودر حالت محو دیگر نمیتوانند که کاری انجام بدهند و بحسام الدین گفت که تو باین مردم که نیاز به هدایت دارند آنها را هدایت کن ، اما بهمه برس مگر به حسودها. چون آنها در چاه عمیق و تاریک حسادت افتاده اند و تو نمیتوانی برای آنها کاری بکنی چون این چاه عمیق ظلمانی در درون آنهاست. این همان چیزی بود که سعدی میگفت که:

           توانم آنکه که نیازارم اندرون کسی           حسود را چه کنم کو برنگ خویش در است

 او دارد خودش را  رنگ میدهد و من نمیتوانم برای او کاری بکنم. مولانا این دو نصیحت را کرد و حالا تکیه دارد بارزش مربی, معلم, آموزنده و استاد و راجع به اینها صحبت میکند.            

1565      بـاغـــبـــانِ مُـلـــکِ بــا اقــبـــال و بـخــت         چـون درخــتـی را نـدانـد از درخـت ؟

باغبان مُلک اشاره است بانسانهای کامل و مربیان بسیار دانا و آنهائیکه اقبال و بخت بایشان روی آورده و آنها را در سطح بالائی از معرفت و عرفان جا داده است. اینها باغبان باغ اجتماع هستند. جامعه را مثل یک باغبان گرفته و هر فرد جامعه را بمثال درخت این باغ تجسم کرده و این مربی را مثل باغبان این درختان گرفته. چگونه میشود که این باغبان که باغ را در اختیار دارد و بر هر درختی تسلط کامل دارد نتواند ارزش هر درختی را از ارزش درخت دیگر تشخیص ندهد؟ این یکی دیگر از پرسشهای انکاریست که جوابش منفیست.حالا آن پادشاه که بر دربار خودش مسلط بود و میدانست کدام غلام را از مابین غلامان بر گزیند.

1566      آن درخـــتـــی را کـــه تـــلــــخ و رَد بـود         وان درخـتـی کـه یــکش هفـصــد بـود

1567      کـــی بـــرابـــر دارد انـــدر تــــربــــیـــت         چـون بــبــیــنــدشان بـچشــم عـاقــبـت

در بیت اول رد یعنی مردود. در بیت دوم و مصراع اول: کی برابر دارد یعنی آن باغبان به یک چشم به این درختان نگاه نمیکند. میگوید آن درختی را که میوه آن نا مقبول و تلخ است با یک درختی که یک میوه آن مطابق هفصد میوه درخت دیگرارزش دارد, این باغبان وقتی که بچشم عاقبت بین خودش مینگرد این دو درخت را یک جور نمیبیند و بدرختی که دارای میوه بیشتریست توجه بیشتری میکند.

1568      کـان در خـــتــان را نـهــایــت چـیســت بَر         گــر چــه یـکســانـنـد این دم در نظـر

کان یعنی که آن. بَر یعنی میوه و کوچک شده بار است. گرچه یکسانند این دم یعنی اگرچه که این دو درخت قبل از میوه دادن بنظر یکسان میایند.

1569      شــــیــــخ, کـــو یــنـظـــر بــنــور الله شــد         از نــهــایـــت  وز نـخســـت  آگاه شـد

شیخ در اینجا بمعنی سرور و یا بزرگتر است. کو یعنی که او. ینظر بنور الله یعنی کسیکه بمقامات بالای عرفان رسیده و نور خداوند راهنمای اوست و یا با نور خداوند نگاه میکند. و چون نور خدا با اوست هر چیزی را از پایان تا نخست آنطور که هست میبیند. پس یک معلم واقعی هم همین طور می بیند. البته در رشته تخصص خودش. حالا یک معلم واقعی که ینظر بنورالله میشود علاوه بر اینکه همه چیز را میداند روانشناس هم میشود. روانشناس وقتیکه نگاه بچشمان و طرز قیافه گرفتن شاگردش میکند متوجه میشود که این شاگردی هست که آیا میتواند حرفهای استادش را پذیرا باشد و یا اینکه حرفهای معلم را رد خواهد کرد و قبول نخواهد داشت.

1570      چـشــم آخُــربــیــن, بــبســت از بـهــرحق         چَشـــمِ آخـر بــیــن, گشــاد اندر سَـبـق

مولانا در این بیت دو کلمه آخُور بین و آخَر بین را متضاد هم آورده و خیلی این بیت را آهنگین کرده است. آخُور محلیست که در اسطبلها درست میکنند و در آن خوراک دام میریزند و اسب و الاغ و دیگر حیوانات از این آخور ها غذا میخورند. چشم آخُور بین چشم مردمیست که فقط گندم و جو علف را در این دنیا می بینند. . هیچ چیز دیگری را نمی بینند و تمام چشمشان بدنبال این مادیّات غیر زروریست که کجاست و بیشتر است  وبطرف آن میروند. این را چشم آخُور بین میگویند. مولانا این گونه افراد را تشبیه میکند به چهار پایانی که همیشه جلو آخُر ایستاده اند. اما چشم آخَر بین یعنی چشم عاقبت بین. گشاد یعنی این چشمش را باز کرد. گشاد اندر سبق یعنی پیش از خلقت ظاهریش چشم آخَر بینش باز شده بود. میگوید: آن معلم واقعی عرفانی کار آزموده  و آن رهبر حقیقی، برای اینکه مردم را بحق و حقیقت راهنمائی بکند خودش چشمش را بروی مادیات غیر ضروری فساد آفرین دنیا بسته است و چشم عاقبت بینش را گشوده و باز کرده است و این چشم آخَر بین را خداوند پیش از خلقت ظاهری باو داده است. هر کسی نمیتواند مربی بشود و هر کسی بقول مولانا شیخ و رهبر و هدایت کننده نمیتواند باشد. برای این کار استعداد خدا دادی میخواهد. و این استعداد را خداوند پیش از خلقت معلم و یا رهبر باو داده است. او هم در مسیری واقع شده که این استعداد در او پرورش یافته و حالا میتواند عاقبت بین بشود. عاقبت بینی یک چیزی ما فوق دور اندیشیست. دور اندیشی دارای زمان است ولی عاقبت بینی تقریبا انتها ندارد

1571      آن حســودان بَــد درخــــتـــان بـــوده اند         تــلــخ گــوهــر, شـور بـخـتان بــوده اند

آن حسودان اشاره است به غلامانی که به منتخب شاه حسودی میکردند و میگوید کلیه حسودان مثل درختان بدی هستند که میوه تلخ میدهند. تلخ گوهر یعنی اصل و نژاد و سرشت تلخ. شور بخت یعنی بد بخت. حالا هر معلم با تجربه در مورد این افراد کاری نمیتواند بکند. سعدی میگوید:

             درختی را که تلخ است وی را سرشت         گرش بر نشــانی به بــاغ بهشــت

             به بیخ انگــبـین ریــزی و شــهــد نـاب         ز کوسر روان سـازیش جوی آب

             سر انــجـــام   گــوهــر  بــبــار آورد؟         همــان مــیــوه تـــلخ بــبــار آورد

1572      از حـسـد جـوشـان و , کــف مــی ریختـنـد         در نــهـانـی مــکــر مـی انـگــیــخـتـنـد

از حسد جوشان یعنی در حال جوش و خروش و عصبانیت. کف، کسیکه آرام باشد و دهنش کف نمیکند. آنکسی دهنش کف میکند که فریاد بر میاورد و خروش میکشد که گرفتار خشم شده باشد. خشم غیر قابل کنترل آن چیزیکه همیشه در عرفان بعنوان یک صفت زشت بسیار بد یاد میشود و توصیه میشود که نحوه کنترل کردن این خشم را بیاموزند. در مصرع دوم میگوید آن حسد جوشان در نهان مکر و توطئه میکردند و از دست این غلام برگزیده شده فریادها میکشیدند و باعث ناراحتی او می شدند و خیال میکردند که شاه متوجه نمیشود ولی شاه همه این حسادتها را متوجه میشد.

1573      تـــا غـــلام خــــاص را گـــردن زنـنـنـد         بـــیــخ  او را  از زمـانـه  بـر کــنـنـد

در نهان مکر میکردند که بنحوی در نزد شاه آنقدر بد گوئی و شرارت  بکنند تا شاه  این غلام خاص را بکشد و بدینوسیله اصلا ریشه اش را از این دنیا برکنند.

1574      چـون شــود فـانـی, چـوجـانش شـاه بود         بـــیـــــخ  او در عصــمـــت الله   بـود

چون شود یعنی چگونه شود. فانی یعنی از بین رفته. چو جانش شاه بود اشاره است که روح و روان و هستیش همان شاه است. در اوایل داستان متذکر شدیم که موقعیکه شاه این غلام را انتخاب کرد، آنقدر از این غلام خوشش آمده بود و او را دوست میداشت، همانگونه که سلطان محمود ایاز را دوست میداشت و از غلامان خاص او بود. مولانا گفته بود که آنقدر پیوند این دوتا بهمدیگر محکم و نزدیک بود که مثل اینکه روحشان در عالم برین قبل از آفریده شدن بهم پیوند خورده باشد. در مصرع دوم بیخ او یعنی ریشه او . در عصمت الله بود یعنی در پناه و حصار خداوند بود و نمیشد از بین برد. کسیکه بر او حسادت میشود بخاطر صفت خوبیکه دارد، بخاطر همان صفتی که دارد در پناه خداوند است. عصمت معانی مختلفی دارد. یکی بمعنی پاکدامنیست یکی هم بمعنی حصار و پناه است. در هر عصر و زمانی بندگان خاص خداوند وجود دارند. حالا اگر این پادشاه را خداوند و این غلام را بنده خداوند فرض بگیریم، در هر عصری این بندگان وجود دارند و حسودان هم وجود دارند و بر آن افراد خاص حسادت میورزند ولی خداوند آنها را در پناه خودش حفظ میکند.

1575      شـــــاه از آن اســـرار واقـــــف آمــــده         هـــمــچــو بـــو بـکـر ربـابـی, تن زده

اسرار یعنی این رازهائیکه بقیه غلامان شبها می نشستند و تو طئه میکردند. شاه از این گردهمائیهای شبانه غلامان آگاه بود. در مصراع دوم رباب یکی از سازهای زهی موسیقیست. ربابی یعنی رباب زن. یک کسی بود که این رباب را خیلی خوب مینواخت و اسمش بوبکر بود. این بو بکر یک حالت عرفانی هم داشت و برای تنبیه و پاک کردن وجود خودش بمدت هفت سال روزه حرف زدن گرفت. تن زدن  یعنی خاموش بودن و ساکت ماندن. او رفته بود بسکوت و از مشایخ صوفیه و از بزرگان تصوف بود و معروف بود به بوبکر ربابی. شاه از این توطئه هائیکه غلامانش میکردند آگاه بود ولی مثل بوبکر ربابی حرف نمیزد و سکوت اختیار کرد که ببیند اینها آخر چکار میکنند.

1576      در تـــمــــا شــایِ دلِ بــد گــــوهــــران         مـی زدی خُـنـبک بـر آن کـوزه گـران

دل اینجا افکارو اندیشه است. بد گوهران یعنی نا بکاران و بد سرشتان. میزدی یعنی شاه میزدو خنبک یکی از سازهای کوبیدنیست که بان میکوبند. بآن دمبک هم میگویند. اما خُنبک زدن تنها بمعنی دمبک زدن نیست و دست زدن و کف زدن هم بمعنی خنبک زدن است. در اینجا یعنی اینکه مسخره کردن. دست زدن اصولا برای تشویق کردن یک نفراست ولی نه همیشه. یک وقت هست که شخصی یک حرف بیخودی میزند و شنونده برای مسخره کردن او دست میزند. حالا اینجا خنبک زدن شاه برای مسخره کردن بود. کوزه گران علاوه بر کسانیکه کوزه میساختند بافراد دیگری هم کوزه گر میگفتند و آنها کسانی بودند که یک تنگهائی بر میداشتند که دهانه آن خیلی باریک بود و بر دهانه این تنگها عسل و انواع شیرینی میمالیدند و این تنگها را در فضای آزاد میگذاشتند و زنبور ها و مگسها و پشه ها بعشق خوردن عسل می چسبیدند به این دهانه لوله مانند و چسبو میشدند و چون نمیتوانستند پرواز کنند میافتادند داخل آن تنگ. آن کسانیکه هم که در حال توطئه کردن برای از بین بردن غلام مخصوص شاه بودند مثل کوزه گرانی بودند که راه از بین بردن زنبور و مگس را کشف کرده بودند. شاه کاملا واقف بود که شبها چه میگذرد ولی در دلش برای آنها کف مسخره میزد و سکوت اختیار میکرد.

1577      مـــکـــرمــیســازند قــومـی حـیـله مـنـد         تـا کــه شــه را در فُــقــاعـی در کنـنـد

حیله مند یعنی حیله ساز و نیرنگ ساز. فقاع هم بمعنی آب جُو هست که اینجا معنی نمیدهد و هم بمعنی کوزه ای هست که در آن شربت میریزند. در کنند یعنی بیافکنند. در اینجا ی آخر فقاعی  ی وحدت است. آن غلامان در حال توطئه بودند که آن کوزه ای را که در بیت قبل گفت که برای زنبوران و مگسها بکار میرفت تهیه ببینند و غلام و شاه هردو را بداخل این فقاع شکار کنند البته شاه مواظب بود.

1578      پـــادشــاهــی بس عظــیــمـی بـی کران         در فُـقـــاعــی کی بـگـنـجـد ای خران؟

در این بیت هم ی اخر پادشاهی, عظیمی, فقاعی همه ی وحدت است. میگوید یک پادشاهیکه اینقدر عظمت دارد و جلال و شکوهش بی کران است یعنی حدی ندارد، کی میتواند در یک کوزه بی ظرفیت جا بگیرد. این برای هرکسی که تصور آن را بکند یک ابلهی واضح است.

1579      از بـــرای شـــاه, دامـــی دوخــــتـــنـــد         آخِـر ایـن تــدبـــیــر از او آمــوخـتـنـد

حسودان مشغول تهیه دامی برای خود شاه و غلامش بودند که شاه را گول بزنند و او را وادار بکشتن غلامش بکنند. دام دوختن یعنی دام تهیه کردن و تدبیر بمعنی چاره اندیشی است. میگوید: این غلامان راه و رسم چاره اندیشی را از شاه آموخته بودند و حالا میخواهند این چاره اندیشی را در جهت منفی و بدش برای خود شاه بکار ببرند. خداوند بزرگترین تدبیرکنندگان است . این شاه هم تدبیر کردن را به لشگریانش و امیرانش و غلامانش آموخته بود ولی نه تدبیری که در جهت منفی باشد که علیه خودش بکار ببرند. مولانا میگوید تدبیر را شاگردان از معلم خودشان یاد میگیرند و معلم یا راهنما بآنها میاموزد که چگونه در زندگی تدبیر و چاره اندیش باشید. البته با بار مثبت. حالا در نظر بیاورید این شگرد و این تدبیر کردن را که راهنما و معلمش باو یاد داده بصورت مخالف و منفی برای معلمش بکار ببرد. این کار یک کار بسیار بسیار زشت نا زیباست.

1580       نـحس شــاگـردی کـه بـا اســتاد خـویش         هــــمســری اغــــازد و آیـــد بـپــیــش

نحس یعنی نا خجسته و شوم و بدبختی آور. میگوید نا خجسته و شوم و نا مبارکست برای آن شاگردیکه خواسته باشد با استاد خویش برابری بکند (همسری یعنی برابری کردن.) و بخواهد خودش را برخ دیگران بکشد و یا فخر بفروشد.

1581      بـــا کــــدام اســـتـــاد, اســـتـــاد جـهـان         پــیــش او یـــکســان هــویدا و نـهـان

آن شاگرد نادان که میخواهد خودش را برابر کند با استاد خودش، با کدام استاد دارد بمقابله بر میخیزد. آیا با استادیکه همه اسرار جهان را میداند و آشکار و پنهان هردو برای او یکسانند و از همه چیزها و اسرارها باخبر است؟ اگر خواسته باشد با همچو آدمی برابری کند فقط یک کار نحسی انجام میدهد. این همسری یعنی هم برابری و هم سنگی. هم سنگی یعنی اینکه وقتی دو چیز را روی دو کپه ترازو میگذارید و کپه ها تراز ایستاده اند میگویند اینها هم سنگ هستند. حالا وقتی هم که یک زن و مرد ازدواج میکنند این زن و شوهر را همسر خطاب میکنند ولی اکثرا نمیدانند یعنی چه. اگر کسی سؤال شود  میگوید بآنها همسر میگویند برای اینکه موقع خوابیدن سرشان را روی یک بالش میگذارند. در صورتیکه آغاز مطلب این بوده است که اینها در اول ازدواج با هم بدانند که برابر هستند. اگر این همسری و برابری را بدانند بسیاری از از گرفتاریهائی که بعداً برای آنها پیش میاید پیش نخواهد آمد. ولی وقتیکه این تفاهم نباشد، بین آنها مجادله های زیادی پیش میاید. این میگوید برترم و آن میگوید من بهتر از تو میفهمم الی آخر.

1582      چشـــم او یـــنظـــــربـــنــور الله شـــده          پــــردهـــای  جـهــل را  خـارق  بُــده

میگوید چشم  استاد و معلم تو با نور خدا میبیند و تو میخواهی با او برابری بکنی؟ خارق یعنی پاره کردن. این استاد پرده های نادانی را از هم دریده و پاره کرده است و همه چیز ها را چه آشکار و چه پنهان میتواند ببیند و حالا تو می خواهی با او برابری کنی.

1583      از دلِ ســوراخِ چــون کـهــنـه گـلــیــم          پـــردۀ  بـــنــدد  بـــپـــیـش آن حکــیـم

گلیم آن فرشهای خیلی ارزان قیمت. مولانا میگوید این شخصی که میخواهد از معلم خودش تقلید کند مثل اینست که گلیم کهنه خودش را که سوراخ سوراخ شده را جلوی خودش بخیال غلط بصورت پرده ای گرفته که استادش او را نبیند. در حالیکه اگر گلیم او حتی سالم هم بود, استادش او را میدید و به ماهیت او پی میبرد.

1584      پـرده می خــنــدد بَـــرو بــا صــد هــان          هــر دهــانـی گشــتـه اشـکـافـی بـر آن

میگوید این گلیم سوراخ سوراخ با صد دهان به آن شاگردی که بخیال خود آن را پرده کرده است دارد میخندد و او را مسخره میکند و هر سوراخی در آن گلیم برای معلم  تبدیل به شکافی میشود که معلم از دل آن سوراخ تمام اسرار را می بیند. خنده آور است که او بخواهد از چنین پرده ای مانعی بسازد و این را جلوی خودش بگیرد. دید مرشد از اینها نافذ تر است همان گونه که دید یک بنده ای با آفریده خودش در مقام مقایسه اصلاً دیدی وجود ندارد. دید آفریده  همیشه نافذ تر است از دید یک آفریده شده. این داستان دارای یک قسمت دیگر است و بعد تمام میشود.

Loading

31.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت سوم

1103     ایـن مــعــانـــی راســت از چـــرخ نــهـــم         بـی هــمــه طــاق و طــرُم طـاق و طـرم

معانی یعنی حقایق. راست یعنی را است. چرخ نهم اشاره است بعالم نا مکان و ارش اعظم، عالم معنی و عالم غیب. اینها همه بمعنی چرخ نهم است. بی همه یعنی بدون دخالت عوالم مادی این جهان.طاق و طرم مراد از آن سر و صدای ظاهری حاکی از شکوه و جلال و جلوه و عظمت نا پایداریست که خلق را فریفته خودش میکند. میگوید این حقایق الهی که در قسمت قبلی من گفتم اگر چه در این دنیا ظاهرا جلال و شکوهی ندارد ولی در جهان معنی و عالم غیب دارای شکوه و جلال هست. این حقایق الهی آوازه و شکوه و جلالی از پیشگاه حق دارد و این آوازه نیازی بعوالم مادی این جهان خاکی ندارد. بلکه معنویست و علاال دوام و بی نیاز از عالم مادیست.

1104     خــلــق را طــاق و طــــرم عــاریـــتســت         امـــر را طـــاق و طـــرم مــا هــیـتســت

کلمه عاریت یعنی نا پایدار و ساختگی. کلمه امر یعنی عالم امر و عالم امریعنی عالم ملکوت و روحانیست و گرفته شده از عالم امر الهی. وقتی خداوند میخواهد چیزی را بوجود بیاورد امر میکند که باش و بلا فاصله آن چیز هست. ماهیت است یعنی ذاتی و اصلیست در برابر عاریت که اصلی و مال خودش نیست. مولانا میگوید که شکوه و جلال مردم نا پایدار ساختگی و موقتی و زود گذر است، هرچند که چشمها را فریفته زرق و برقها کند ولی نا پایدار است. ولی شکوه و جلال عالم روحانی ذاتی و اصلیست.

1105     از پــی طــاق و طـــرم خــــواری کشــنـد         بـــر امــیــد عِـــز درخــواری خــوشــنـد

عِز یعنی عزت دنیا. مردم دنیا برای بدست آوردن شکوه و جلال دنیوی به ذلت و خواری تن میدهند و بامید آنکه بعذت دنیا برسند خود را در ذلت سعادتمند حس میکنند.

1106      بـــر امـــیـــد عــــزّ ده روزه  خُــــدوک           گــردن خـود کــرده اند از غــم چـو دوک

ده روزه یعنی کوتاه و زودگذر. عمر همه ما نسبت به عالم وجود حتی ده روز هم نیست. دوک یعنی پریشانی و پراکندگی خاطر از امور نا ملایم. میگوید: مردم دنیا بامید جلال و شکوه زود گذر دنیوی که پُر و آکنده از تشویش و پریشانی روحیست گردن خودشان را مثل دوک نخ دوزی لاغر و باریک میکنند و اشاره باین دارد که خوشی های دنیوی و لذت هائی که میبری و یک مقدار بسیار کم (ده روز) بیشتر نیست و این لاغری گردن هم کنایه از بدحالی و وخامت شرایط روحی و جسمی آدمیان حریص و آزمند است که با گردن زار و نحیف و لاغر چون دوک خودشان ثروتمندان را مدح و ثنا میگویند و تن بحقارت میدهند

1107      چــون نــمــی آیـنـد ایـــنــجــا که مــنــم         کـــانــدریـــن عِــزّ آفــــتـــابِ رو شــــنــــم

چون که معانی مختلف دارد در اینجا یعنی چرا. اینجا که منم یعنی در مرتبه و مقامی که من هستم. در مصراع دوم عزّ عزت خداوند است. آفتاب روشنم یعنی خورشید روشنی بخشم. از این بیت و دوبیت بعدی مولانا از زبان هر کسی که در راه حق باشد سخن میگوید و خودش را در زمره و گروه آنان میداند و میگوید دلبستگان بشکوه و جلال ظاهری دنیا چرا بعالم ما نمی آیند و چرا مانند ما از عزت الهی برخوردار نمیشوند تا اینکه همچون آفتابی روشن و نوربخش باشند.

1108      مشـــرقِ خـــورشـــیـــدبُــرج قــیــرگون         آفــــتـــاب مـــا ز مشــــرقــــهـــا بــــرون

خورشید در مصراع اول خورشید آسمان است. برج قیر گون یعنی فلک تیره و سیاه. آفتاب در مصراع دوم یعنی خورشید حقیقت. مشرق خورشید آسمان یک فلک تیره و سیاهیست اما خورشید عزت و عظمت ما که خورشید حقیقت است از مشرقها بیرون است. در مصراع اول از خورشید آسمان میگوید که وقتی میخواهد طلوع کند از یک فلک قیرگون و یا یک آسمان تاریک بیرون میاید. در مصراع دوم لفظ آفتاب که از خورشید حقیقت است, آن نور حق است و هیچ حد و مکانی ندارد یعنی مشرق و مغربی ندارد و از دایره محسوسات ما خارج است و از هر طرف میتابد و بر همه میتابد.

1109     مشــــرقِ او نســـــــبــــــــت  ذرّات  او         نَـــی بـــرامــــد نـــی فـــرو شـــد ذات  او

او اشاره است بخداوند. نسبت ذرات او یعنی در رابطه او با اجزاء عالم. خورشید آسمان از مشرق طلوع میکند ولی تابش نورخورشید حقیقی یعنی خداوند, مشرقی ندارد بلکه در رابطه با آفریده های او که همچو ذره ای در برابر او هستند مشرق بنظر میرسد. او بر همه اجزاء عالم هستی همیشه میتابد و خدا نه طلوعی دارد و نه غروبی. نه مشرقی و نه مغربی.

1110     مـــا کــه واپس مـــانـــدِ ذرّات ویـــیــــم         در دو عـــالــم  آفـــتـــابــی بــی فَـــیـــیــم

ما یعنی ما مردان حق. او بگروه مردانی مثل خودش اشاره میکند. واپس ماند یعنی حقیر ترین و کمترین. فییم بمعنی سایه است. بی فییم یعنی بی سایه ایم. میگوید با اینکه ما مردان خدا نا چیز ترین ذراتی هستیم که نور خدا بر ما میتابد با این حال در هر دو جهان بمنظله آفتابی هستیم که همواره میتابیم و هیچ چیز نمیتواند بر ما سایه بیفکند و نور ما را کِدر بسازد. بعبارت دیگر با اینکه ما مردان حق پیامبر نیستیم با این حال از فیظ انوار آنها خورشیدی شده ایم که پردوام میتابیم

1111     بـــاز گِــرد شـــمس مــیــگـــردم عجب         هـــم ز فـــرّ شـــمس  بــاشد این ســبـب

شمس اینجا ذات حق و خورشید حق است. فرّ بمعنی شکوه و جلال. در مصراع دوم هم شمس یعنی خورشید حق. میگوید شگفتا, من که یک ذره نا چیز مطلق هستم, درخشان ترین جلوه نور حق بر من میتابد. من که در اصل یک ذره ناچیزی بیش نیستم باز گردا گرد خورشید حقیقت میچرخم و وصل آن خورشید را میجویم. سبب این کار نیز همانا شکوه و جلال خورشید حقیقت است. سبب این کار ذات الهیست که این ذات الهی ذرات خودش را گرد خودش بگردش در میاورد مثل خورشید که ذرات را دور خودش بگردش در میاورد.

1112     شــمس بــاشــد بـــر ســـبـــبــها مطّــلع          هـــم  از و حَـبـلِ  ســـبـــبــها مُــنـقـطع

شمس در اینجا یعنی ذات حق. حَبل  یعنی رشته و ریسمان.ذات حق بر جمیع سببها و علتها مطلع است یعنی او میتواند سبب هر عملی را فراهم کند و حتی گاهی بسبب او منقطع هم میشود. خداوند هم سبب ساز است و هم سبب سوز بنا بر مشیتی که دارد. این سبب سوزی در حقیقت قطع امید کردن از او نیست بلکه قطع امید کردن از بعضی از قیودات است که این هم عین حکمت اوست.

1113      صـــد هــزار بــار بـــبــریـــدم  امــیــد          از کـه؟ از شمس ایـن شـما باور کنیـد

شمس اینجا عنایت حق است. میگوید صد ها هزاربار من امیدم را از شمس قطع کردم، آیا شما باور میکنید؟ این یک پرسش انکاریست که جوابش منفیست ویعنی نه. نومید شدن منهم کار اوست و چون فعل حق است و پیوند من را از او گسسته نمیکند.

1114     تــو مــرا بــاور مــکــن کــز آفـــتــاب          صــبـردارم مـــن , و یا  مـاهی ز آب

آفتاب اینجا خورشید حقیقت است. بعد از اینکه آن پرسش را کرد میگوید تو هرگز این را باور مکن که من بر فراق خورشید حقیقت خداوند و جدائی از او سخت ِابا میکنم. تو باور مکن که ماهی میتواند جدائی از آب را تحمل کند. همانطور که ماهی بآب زنده است و حیاطش به آب وابسته است، حیات معنوی من هم بخورشید حقیقت وابسته است.

1115     ور شـــوم نـــومــیــد, نــومــیــدی من           عـــیــن صــنــع آفـــتـابسـت ای حَسن

صنع یعنی کار و حرفه. آفتاب هم خورشید حقیقت است و حسن یعنی نیکو مرد. ای نیکو مرد که خواننده این ابیات هستی, اگر فرضاً نا امید هم بشوم، این نومیدی عین فعل آفتاب حقیقت یعنی مشیّت ذات حق هست که احتمالا میتوان گفت که منظور از این حَسن، ممکن است که حُسام الدین چلپی باشد.

1116      عـیـن صُـنع از نَـفسِ صانع چون بـُرَد          هـیـچ هســت ازغـیـرهسـتی چون چرد؟

عین یعنی ذات. صُنع بمعنی آفریده است در اینجا. خدا صانع هست و ما آفریده ها صُنع هستیم. و عملش صنعت است. چون برَد یعنی چگونه ببرد. هست اینجا یعنی موجود. هستی وجود مطلق حقیقی بمعنی خداوند است. چون چرد یعنی چگونه فیض ببرد. میگوید: چگونه ذات آفریده میتواند از آفریدگار خودش جدا شود. و چگونه یک مجود میتواند بجز از وجود مطلق هستی که خداوند هست فیظ ببرد؟

1117      جـمـلـه هسـتـیها از ایـن روضـه چَرند          گــر بُــراق و تـازیان ور خـــود خـرنـد

هستیها یعنی موجودات. روضه یعنی باغ و در اینجا یعنی باغ الهی. چرند یعنی فیض میبرند. براق یعنی اسب تیز رو. تازیان در اینجا بمعنی اسبهای مرغوب عربیست. میگوید: همه موجودات از باغ فیض ربانی فیض میبرند, خواه اسب مرکب پیامبر اسلام باشد و خواه اسب مرغوب عربی باشد و یا الاغ باشد. بدین معنی که هر موجودی برحسب استعدادش و لیاقتش غذا را از باغ الویت میگیرد چه براقی که در بهشت است و چه اسبهای عربی که در دنیا هستند و چه خران. یعنی چه آنان که چون براق و اسبهای تازی که مقبول هستند و نیک سیرت و پسندیده صفاتند و چه گروهی که چون خران شهوت پرستند و با کاه و جو مست میشوند. همه و همه اینها از باغ الهی و فیوضات خدا سهم دارند و فیض میبرند. براق و اسب عربی و الاغ اشاره است به مردم که از حیث تفاوت روحی با یکدیگر متفاوت هستند.   بنا بر این منظور اینست که همه مردمان, نیکوکار و بدکار, منافق و ساده، همه اینها از رحمانیت و وسعت وجود حق برخوردارند برای اینکه رحمتش بسیار بزرگ است.

1118      لــیــک اســب کـــور کـــورانـــه چرد          مـی نــبــیـنـد روضـه را, زان اســت رد

لاکن افرادی در اجتماع هستند که کور کورانه از نعمتهای خدائی بهره میگیرند آنها باغ خداوندی را که از سر آنها زیاد است نمی بینند.

1119     وآنــک گــردشــهــا از آن دریـا نــدیـد          هـر دَم آرد رو بــمــحـرابـی جــــد یــــد

گردش ها یعنی کار ها. دریا منظور دریای حق. میگوید آنکس که همه کارها و افعال را از دریای ذات خدا نمی بیند, چنین شخصی هر دم رو بمحراب جدیدی میکند و رو بکسی میاورد ولی از هیچ راهی بخدا نمیرسد.مولانا اغلب خدا را بدریا تشبیه میکند و این تشبیه اصولا در عرفان رایج است. انسانیکه از وجود خدا غافل هست, آفریده ها را وجود حقیقی تصور میکند و بنده و اسیر این آفریده ها میشود

1120      او زبــحــرِعَـــذب, آبِ شــور خَـــورد          تـا کـه آب شــــورُ او را کــــور کــــرد

عذب بمعنی شیرین و گواراست و کنایه از همان دریای حق است که بر خلاف سایر دریا ها شور نیست. میگوید چنین کسیکه استدعداد بهره برداری از دریای شیرین و گوارای حق را ندارد ، آب شور مینوشد تا اینکه آب شور چشمانش را کور میکند. بعبارت دیگر آنان که عاقلند, از دریای گوارای وحدت آب هدایت و سعادت مینوشند و آنانکه غافلند گرچه این دریای گوارای حقیقت هست ولی آب شور ذلالت و گمراهی میخورند و این آب شور گمراهی آنان را کور میکند.

1121      بــحـــر مـیـگـوید بِدسـت راســت خَور          زآبِ مــن ای کــــور, تــا یـابی  بصـر

1122     هسـت دسـت راست اینجـا ظنّ راسـت          کــو بـدانـد نـیک و بـد را کـز کجاست

بحر همان دریای حق است. بَصَر بینائی چشم دل است. کسیکه طالب آب است و میخواهد از دریای حق آب بنوشد، دریا باو میگوید از دست راستت آب بنوش تا ای کور دل بینائی باطن بدست بیاوری. در بیت دوم مراد از دست راست، اندیشه نیکو داشتن به پروردگار است و این اندیشه نیکوست که منشأ نیکی و بدی را میداند. کسیکه نسبت به پروردگار اندیشه نیکو دارد, بخدا راه پیدا میکند و کسیکه این اندیشه نیکو را ندارد بخداوند راه پیدا نمیکند.

1123      نـیــزه گــردانــیســت, ای نـیـزه که تو          راســت مـیگردی گهـی , گـاهـی دو تو

دو تو یعنی کج و خمیده. میگوید ای نیزه یک نیزه گردانی وجود دارد که تو گاهی راست میشوی و گاهی خمیده. بدان که خودت راست و خم نمیشوی. یعنی ای کسیکه از فاعل حقیقی غافل هستی, تو در دست فاعل مطلق که خداست مثل یک نیزه هستی و خم و راست شدنت یعنی افعال و اعمالت از خداست تو آن را که بر تو فاعل است بشناس واز حضورش آگاه باش.

1124     مـا زعشـق شـمس دیــن بـی نـاخـنـیـم          ورنـه مــا نـه ایـن کور را بــیــنـا کنـیم؟

بی ناخنیم یعنی ما عاجز هستیم. یعنی کسیکه ناخن ندارد نمیتواند یک خار را از بدن کسی بیرون بیاورد. این مرشدان چشم باطن کور دلان را با دریای معرفت جلا میدهند و بآنان که بی نور مانده اند روشنی ببخشند. اما اینکار برای مرشدان در حال بقا و هوشیاری میسّر میشود و در حال فنا و مدهوشی ممکن نیست. در اینجا مولانا میگوید من در اثر عشق شمس تبریزی مغلوب و فانی شدم والّا چگونه آن کور دل را بینا میکردم. این مرشدان وقتی در حال فنا میروند دیگرهوشیار نیستند که کسی را راهنما باشند. حالا مولانا هم میکوید من از عشق شمس الدین تبریزی فنا شدم و بهمین جهت نمیتوانم این کور دل را بینا بکنم.

1125     هان ضـیـاءُ الحق,حَسام الدین تو زود          داروَش کُـــن , کــوری  چشــم  حسـود

حُسام الدین شخصی بود که شبها تا نزدیکی صبح نزد مولانا مینشست و اشعار مولانا را مینوشت. او همان کسی بود که بوجود آوردن مثنوی معنوی را به مولانا پیشنهاد کرد. او برای مولانا شخصی بسیار مهم, دوست داشتنی و بسیار نزدیک او بود. اسم واقعی او ضیاءُالحق بود. میگوید ای حُسام الدین تو بیا و داروی شفا بخش به این شخص کور دل بده و بکوری چشم حسودان او را نور باطن ببخش و هدایت کن. علت اینکه میگوید بکوری چشم حسود اینست که چون وی نزد مولانا مقام بسیار ارجمندی داشت و از نزدیکترین دوستان مولانا بود و بهمین دلیل شاگردان مولانا و مردم نزدیک به محل درس مولانا به حُسامالدین حسادت زیاد داشتند

1126      تـــو تـــیــایِ کــبــریــای تــیــز فـعـل          داروی ظــلــمـــت کُشِ اســـتـــیـــز فــعـــل

توتیا اکسید روی بود که عده ای بان سرمه میگفتند . این سرمه را به پلک چشم میکشیدند و میگفتند که بینائی را زیاد میکند. حقیقت این بود که چشم را زیبا میکرد. مصرف کنندگان به بهانه اینکه چشمان به تقویت احتیاج دارد این اکسید روی را بچشم میکشیدند و در حقیقت چشمشان را زیبا میکرد. بعضی وقتها زیاد این سرمه را بچشم میکشیدند و آنوقت کور میشدند, برای اینکه این اکسید روی سم بود و میبایستی با دقت بکار میرفت. کبریت یعنی بزرگی شخصیّت. تیز فعل یعنی زود اثر. ظلمت کُش یعنی درمان کننده کوری. استیز فعل یعنی کسیکه با جهل و تاریکی پیکار میکند. کلمه استیز یعنی پیکار و جنگ کردن علیه جهالت. میگوید ای حسام الدین دارو و درمان کننده کور دلی را تو داری و تو دارای شخصیت بسیار با نفوس و تأثیر بخشی هستی. تو تاریکیها و ظلمت ها را میکُشی و از بین میبری. تو با عمل جاهلانه ستیزه میکنی، پس تو این کسانی را که احتیاج به درمان دارند درمان بکن.

1127      آنــکِ بـــر چشــم اعـــمــی بــر زنــد          ظــلــمــتِ صـــد ســالــه را زو بـــر کــنــد

آنکه یعنی آن داروئی که. اعمی یعنی کور و در واقع  کوردل. ظلمت هم یعنی کور دلی. میگوید ای حسام الدین دارو و دوای روشن کننده دل کور دلان را تو داری پس چشمشان را روشن کن. داروئی که اگر بچشم کور صد ساله هم بمالی چشمش را روشن میکند باو بده. البته منظور چشم سر نیست و منظور چشم دل است.  و تو هر کور دلی را که سالها و سالهاست که در کوردلی بسر میبرده میتوانی دلش را روشن کنی. وقتیکه من در حال محو هستم، تو این کار رابکن و این کور دلان را دوا کن.

1128      جــمـله کــوران را دوا کــن جـز حســود          کــز حســودی بــر تــو مـی آرد جُـحـود

جحود یعنی انکار کردن و قبول نداشتن. همه کور دلان را درمان کن و جان تازه بآنها ببخش و دلشان را روشن بکن, مگر حسود را. برای اینکه این حسود از روی حسادت تو را انکار میکند و تو را قبول ندارد و اصلا تو را منکر است. بینائی باطن بدون ایمان نمیشود و بایستی این حسود ایمان داشته باشد تا باطنش با کمک تو بینا بشود.

1129     مــر حســودت را اگـــر چــه آن مـــنـــم          جـان مـده تـا هـمـچـنـیـن  جان مـیـکـنـم

میگوید اگر آن کسیکه بتو حسادت میکند حتی من باشم و بتو حسادت میکنم، بمن جان تازه و روشنی دل را مبخش و بگذار که در کوری جان بدهم و بمیرم. 

1130     انـــکِ او بــاشـــد  حســــود  آفــــتـــاب           وانـکِ مــیــرنــجـــد ز بـــود آفـــتـــاب

1131     ایـــنـــت درد بــی دوا کــــوراســت, آه            ایــنـت افــتـــاده ابــد در قـــعــــر چــاه

این دو بیت را باید با هم خواند. آفتاب در اینجا خورشید حقیقت است. بود آفتاب یعنی وجود آفتاب. اینت در اینجاعلامت تعجب است. میگوید آنکس که رو شنی و نور حقیقتت را نتواند ببیند و آن کسیکه حتی میرنجد اگر خورشید حقیقتی وجود داشته باشد، خیلی بد بخت است و این جای تعجب است و درکش بی دواست. آه و ناله و فغان برای او ست. این شخص خودش را در ژرفای چاه نا دانی و جهالت انداخته.

      1132      نـــفـــی خـــورشــیــد ازل بـــایســت او           کـــی بـــر آیـــد ایـــن مـــراد او بـــــگو

تفسیر این بیت روشن است و بقیه داستان در قسمت چهارم.

Loading

30.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت دوم

1078      چـیســت در عــالــم بــگـــو یــک نـعـمــتی         کـــه نــه مــحــرومـــنـــد از وی امـــتــی

امت بمعنی گروه است. میگوید بگو ببینم کدام نعمتی هست در جهان که یک عده مردم از آن محروم نیستند.مصلماً چنین نعمتی وجود ندارد که ملتی از آن محروم باشند. 

1079      گـــاو و خـــر را فـــایــده چـــه در شِـــکَـر         هســت هـــر جــان را یــکی قوتی دگر

جان در اینجا بمعنی جان دار است و قوت بمعنی غذاست. مثال دیگر اینکه شکر برای گاو و خَر چه فایده ای دارد. مصلماً هیچ فایده ای ندارد زیرا هر جان داری غذای جداگانه خودش را دارد. پس قوت و غذای اهل معنی یک قوت روحانیست و فضای اهل ظاهر همانند گاو و خر غذای جسمانی و شهوات نفسانیست.

1080       لـیــک گــرآن قـوت بــروی عــارضــیست         پس نصــیحت کردن او را رایضـیـست

عارضی یعنی هرچه که بر موجودی اتفاق بیافتد و در او اصلی نباشد. مثلا بیماری عارضیست و بهمین علت بآن عارضه میگویند. این بیماری در اصل و وجود شخص نیست و بر او عارض میشود. رایضی از کلمه رایض است و رایض یعنی رام کننده اسب سر کش و مصدر آن ریاضت است. گو اینکه نفس اماره آدمی همچون حیوانِ سرکش و چموشیست که باید به او ریاضت داد یعنی باید او را تربیت کرد. ولی میگوید اگر آدمی بغذای نفسانی و شهوانی روی آورد و حظ و لذتی در او عارض شود آنوقت نصیحت کردن او را تربیت میکند و براه میاورد و اگر این غذا در او عارضیست نصیحت کردن او را رایضی است یعنی موئثر واقع میشود. مولانا میخواهد بگوید اگر کسی با لذات و شهوات نفسانی زندگی بکند و آن لذات را غذای حقیقی خودش بپندارد و تصور بکند مصلماً راه کج رفته و انحراف پیدا کرده. حال اگر یک مرشد فاضل و یا یک انسان کامل او را با کردار و گفتار خودش تحت تربیت قرار بدهد قطعاً او براه میاید و از غذای شهوانی و قوت نفس دست بر میدارد.

1081       چون کسی کو از مرض گِل داشت دوسـت         گـرچـه پـندارد که آن خـود قوت اوست

از مرض گِل داشت دوست یعنی مبتلا بمرض گِل خواری بود. بعضی ها مبتلا بمرض گل خواری هستند و گِل را دوست دارند و میخورند و بیشتر از سنین پائین و بچگی باین کار عادت پیدا میکنند. میگوید برای مثال کسیکه دچار مرض گِل خواریست، گِل را دوست میدارد و آن را برای خودش غذای خوب و لذیذی تصور میکند.

1082      قــوت اصــلــی را فــرامش کـــرده اســت         روی در قـــوت مـــرض آورده اســـت

قوت اصلی کنایه از غذای روح است. میگوید: آن شخصیکه گِل را دوست دارد غذای اصلی را فراموش کرده و بغذائی روی آورده که بیماری زاست. مولانا در اینجا از غذای جسم و غذای روح سخن میگوید و پرداختن بهوای نفس را که بمنظله غذای جسم است به بیماری گِل خوردن تشبیه میکند که نه تنها سودی ندارد بلکه این گل خوردن زیان بخش هم هست. یعنی پرداختن بهوای نفس شخص را از غذای روحانی و معنوی و پرورش روحانی باز میدارد.

1083      نــوش را بـگـذاشــتــه ســم خـورده اســت         قوتِ عـلـت را چو چـربش کـرده اسـت

نوش یعنی شهد و انگبین و عسل. علت یعنی بیماری. قوت علت یعنی غذای بیماری زا. چربش بمعنی چربی و روغن است. اهل قدیم فکر میکردند که چربی نیرو بخش است. کرده است در آخر مصراع دوم یعنی گُمان کرده است. میگوید: این شخص بیمار, شهد و انگبین را رها کرده و بجای آن زهر آبه میخورد و غذای بیماری زا را همانند چربی و روغن نیرو زا گُمان و تصور کرده است. حالا اگر از من سؤال میکنی پس قوت و غذای اصلی چیست بتو خواهم گفت.

1084      قـــوت اصـــلـــی بشــر نـــور خـــداســت         قــوت حــیــوانی مــرو را نا سـزاســت

این نور در اسطلاح تصوف و عرفان نور اول است. یعنی اولین چیزی را که خدا آفریده و روشن کننده دلهاست نور هست. چنانکه آمده است: اول والما خلقلاهُ نوری. آن چیزیکه اولین بار خداوند خلق کرد نور است. در بیت فوق تحت نور خدا آن اشاره شده. قوت حیوانی یعنی قوت شهوانی و حیوانی در برابر آن غذای روح آمده. نا سزاست یعنی شایسته نیست. میگوید: غذای اصلی انسان نور خداوند است که روشن کننده دل انسان است و غذای روحانیست که نیرو بخش جان اوست و مصلماً غذای نفسانی و شهوانی که ویژه حیوانات است شایسته یک انسان نیست. چون انسان را حیوان صفت میکند و مانع ذوق روحانی او میگردد. باید توجه کرد این غذائی که میگوید غذائی نیست که انسان روزانه با دهان میخورد و این غذای روحانیست.

1085      لـــیــک از عـــلـــت در ایــن افـــتــاد دل         که خورد او روزو شــب زین آب و گِل

گفته شد که علت بمعنی بیماریست. زین آب و گِل اشاره است باین غذای نفسانی و شهوانی. میگوید دل انسان بسبب علت و مرضیکه دچار شده غذای اصلیش که نور الهیست فراموش کرده و روز و شب بخوردن بغذای شهوانی و نفسانی که غذای حیوانیست روی آورده و دائماً این غذای نفسانی را تناول میکند و لذت میبرد و این یک بیماری روحیست که از پیروی کردن از نفس اماره است که لذت میبرد. آن وقت مثل انسانیست که گِل خورده باشد.

1086       روی زردو پــــای سُســـت و دل ســبُـک         کـو غــذای  وَالسّــمـــا ذات الـــحُــبـک

دل سبُک یعنی نگران و پریشان. در مصراع دوم غذای والسما ذاتُ الحبُک یعنی نور الهی. معنی قسمت عربی آن اینست: والسما یعنی قسم بآسمان. ذات بمعنی صاحب. الحبُک بمعنی راه ها ولی جمعا یعنی نور و غذای الهی. میگوید آن کسیکه به گل خواری میپردازد چهره ای زرد, پائی سست و دلی پریشان پیدا میکند. انسانی هم که از گل درست شده, اگر از غذای نفسانی و شهوانی لذت ببرد و خودش را بان مشغول کند همین مانند گِل خواریست. پس کو و کجاست آن غذای آسمانی برای او. یعنی کی آن قوت روحانی و آن غذای الهی که نور خداوندیست برای او میسّر میشود؟ جواب اینکه هیچوقت. مصراع دوم اشاره است به آیه هفت سوره ذاریات. خداوند در قران قسم میخورد و میگوید: سوگند باسمان که دارای راه هاست و صاحب دارنده راه هاست. در آیات مقدم بر این آیه در قران، پروردگار سوگند میخورد که هرکسی جزای عمل بدش را روزی خواهد دید. در این بیت مولانا به نتایج امر نظر دارد یعنی آنکه در پی نور خداست و معتقد است که جزای عمل خود را میبیند. نجمالدین کُبرا از مشاعیر رفا و از اکابر صوفیان قرن شش و هفت هجری قمریست، آنقدر شخص بزرگیست که بزرگانی مثل بها ولد, پدر مولانا را که بسیار در تصوف معروف بود او تربیت کرده  و شیخ فریرالدین عطار نیشابوری شاگرد این نجم الدین کُبرا بوده و او تربیتش کرده. نجم الدین کبرا توضیح میدهد که کلمه آسمان که در اینجا آمده کنایه از آسمان دل است و نه آسمانیکه ببالا نگاه میکنیم و می بینیم. این آسمان دل صاحب راه هائیست که همه بحق منتهی میشود.

1087      آن غــــذای خـــاصِــــگــــانِ دولـــتســـت         خــــوردن آن  بــــی گـــلــــو و آلـــــتســت

خاصگان دولت اشاره است به برگزیدگان دولت بی نیازی. بی نیازی یک دولت و یک سعادت است. این خاصگان دولت مردان حق هستند که بی نیاز از امر دنیوی هستند. در اول مصراع دوم خوردن آن اشاره بنور الهیست. و آلت وسیله و ابزار. میگوید آن نور الهی و اصلی که مطابق با شأن انسانیت یک انسان است، آن نور خدا غذای مردان برگزیده دولت بی نیازیست که خوردن آن نه نیازی بگلو دارد و نه نیازی به ابزاری مانند قاشق چنگال دارد. مراد از دولت بی نیازی یعنی بی نیاز بودن به بندگان خدا و هر چه که غیر از خداست و نیازمند بودن به خود خداست. این یک دولت و سعادت است. معنی خوردن غذای خاصگان دولت پی بردن باسرار الهیست.

1088      شــد غـــذای آفــتـــاب از نـــور عــــرش         مـــــر حســــــود ودیــــو را از دود فـــرش

آفتاب در اینجا کنایه از پیامبران و اولیاالا هست. دیو شیطان و فرش بمعنی زمین در برابر عرش آمده. میگوید پیا مبران و اولیاالا مستقیماً از نور خدا تغذیه میشوند و بنا براین باسرار خدا پی میبرند. اما شیطان و کسانیکه به پیامبران حسد میورزند و خوراکشان از دود عالم خاک است یعنی در روی زمین غرق عالم تاریکی و جهل اند اینها نوری نمی بینند و همیشه در تاریکی بسر میبرند. آنها دود زمین را میخورند. دود زمین منظور آن دودی که از هیزم و کنده بلند میشود نیست. دودیست که از تاریکی و جهل و ذلالت و گمراحی بلند میشود.:

                   در شهیدان یوذرقون فرمود حق          آن غذا را نه دهان بُد نه طبق

یذرقون یعنی رزق و روزی داده میشود. آن در مصراع دوم کنایه از نور خداست. طبق خانچه و سفره است. شهیدان کسانی هستند که در راه حقیقت و خدا جان میبازند. میگوید خداوند در شأن شهیدان فرموده است که شهیدان نزد حق از نعمتیکه خداوند از فضل خودش بآنان عطا کرده رزق داده میشوند و با خوشحالی روزی میکنند. و آنها نه نیازی بدهان دارند و نه نیازی به خانچه و سفره. خداوند در شأن این شهیدان میفرماید گُمان نکنید که کسانیکه در راه حق کشته میشوند و جان باخته اند مردگانند بلکه آنها زندگانند و در نزد خدای خود روزی داده میشوند. روزی آنها برخوردادی از نور خداست.

1090       دل زِ, هـــر یــاری غــذائـــی می خــورد         دل زِ هـــر عـلـمـی صــفـاِیـی مـی بــرد

بدنبال بحث از غذای روحی و معنوی مولانا در این بیت و چند بیت بعدی میگوید رابطه ما با افرادو اشیاء و مسائل مختلف زندگی این جهان هم میتواند غذای روحی و معنوی بما برساند و آن را بغذای دل تعبیر میکند. بنا بگفته او دل آدمی از هر یاری غذا میخورد یعنی نکته ای یاد میگیرد و از هر علم و معرفتی صفائی پیدا میکند البته بشرطی که دلش آمادگی پذیرفتن این نکات را داشته باشد و دلش صفا پیدا کرده باشد و چشم باطنش هم روشن شده باشد.

1091      صورت هــر آدمـی چــون کـاســه یسـت         چشـــم  از مــعــــنــی او حسّـاسه ایســت

صورت یعنی ظاهروجسم آدمی و نباید با صورت آدمی اشتباه گرفته شود. حساسه یعنی حس کننده و درک کننده. میگوید برای مثال جسم و قالب انسان همانند کاسه ای پُر از طعامهای معنویست, اصلا وقتی آفریده میشود کاسه اش پُر است از این طعامها, باید آنها را پرورش بدهد. چشمهای حقیقت بین میتواند این غذا ها را در آن کاسه ببیند و درک بکند و دل روشن میتواند آن ها را پرورش بدهد. بهمین دلیل اشرف مخلوقات است.  افراد ظاهر بین نمیتوانند این حقایق را ببینند. ولی انسانهای صاحب دل تنها نظر بجسم و ظرف ندارند این بدن ما مثل ظرف است و باید به مظروف توجه کرد.

1092       از لـــقـای هـــر کســی چــیــزی خوری         وز قِـــران هـــر قـــریــن چـــیـــزی بــــری

لقا بمعنی دیدار و ملاقات است. چیزی خورید یعنی فکر و معنائی کسب میکنید. قِران بمعنی نزدیکیست. قرین یعنی مصاحب  و هم نشین. چیزی بری یعنی نصیبی ببری. میگوید از دیدار هر کسی تو معنائی کسب خواهی کرد و از نزدیکی با هر مصاحب و هم نشینی بهره و نصیبی خواهی برد. حالا این مصاحب هرکس باشد میتوانی نصیبی از او ببری و درسی بیاموزی. ممکن است برای خوانندگان این سؤال پیش بیاید که اگر مصاحب من بد بود آنوقت چی؟ باز هم درس میاموزی. لقمان را گفتند ادب از کی آموختی گفت از بی ادبان, هرچند از ایشان بنظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم.

1093      چــون ســتــاره بــا ســتـاره شــد قـریـن         لایــــق هــــر دو اثـــــر زایــــد یــــقــــیــــن

در این بیت مولانا دیدار یاران را به قِران یعنی نزدیک شدن ستاره ها تشبیه میکند. قدما معتقد بودند که این نزدیک شدن ستاره ها در روی بشر اثر میگذارد و ممکن است برای آنها سعد (سعادت آور) و یا نحث(نحوثت آور) باشد.در بیت فوق قرین یعنی نزدیک. میگوید هرگاه ستاره ای با ستاره دیگری نزدیک شد  بیگمان از نزدیک شدن آندو اثری مناسب آندو پیدا خواهد شد. حالا مولانا باین نزدیک شدن و دور شدت توجهی ندارد ولی میخواهد بگوید همچنین که منجمین و ستاره شناسان میگویند از نزدیکی ستاره ها اثری در هردوی آنها پیدا میشود.

1094      چـــون قـــران مــرد و زن زایـــد بشــر         وز قــران ســنــگ و آهـن  شــد شــرر

سنگ اینجا بمعنی سنگ آتش زنه است و شرر یعنی جرقه. میگوید همین طور از نزدیکی مرد و زن یک انسان تازه پیدا میشود و از برخورد و نزدیک شدن سنگ و پارهای آهن جرقه های اتش تولید میشود. پس این نزدیک شدنها دارای اثر است.

1095      وز قــــران خــــاک بــــا بــــارانــــهــــا         مــیـــوه هـــا و ســبــزه و ریــحــان ها 

ریحان از راحیه است یعنی بوی خوش. هر گیاهیکه بوی خوشی بدهد بآن ریحان میگویند. میگوید از نزدیکی خاک با آب باران میوه ها پدید میاید و سبزی ها میدمند و گلها میرویند و این نزدیک شدنها ممکن است که اثرات خوب و ثمر بخشی داشته باشد.

1096      وز قـــران ســــبــــزه هــا بــــا آدمـــــی         دلــخـــوشــی و بــی غــمـیّ و خـرمی

و از نزدیکی سبزه ها با دل انسان دل خوشی و خرمی و شادی بوجود میاید.

1097      وز قـــران خــــرّمــــی بــــا جــــانِ مــا         مـــی بـــزایـــد خـــوبـی و احسـانِ مـا

و از نزدیکی آن خرمی با جان ما، ما را انسان خوبی میکند و ما را بیک انسان نیکو تبدیل میکند.

1098       قـــابـــل خــــوردن شــــود اجســـام مــا         چـــون بـــرایـــد از تـــفــــرّج کـام مـا

قابل اینجا یعنی پذیرا. خوردن یعنی بهره مندی از نور خدا. تفرّج یعنی گردش در عالم معنی و کام یعنی مراد. میگوید وقتی از گردش و تفرج در عالم معنی بمراد خودمان رسیدیم و کامیاب و خرم شدیم و به درک حقایق رسیدیم آنوقت است که جسم ما آماده بهره مندی از نور خدا میشود و پذیرای نور حق میشود.

1099       ســــرخ رو ئــی از قــــران خون بـــود         خـون ز خـورشـیـد خوشِ گـلگـون بُوَد  

1100       بــهــتــریــن رنـــگــهــا ســر خــی بود         وان ز خـورشـیـدســت و ازوی میرسد

گلگون یعنی قرمز رنگ. گون از گونه آمده و وقتی گل بآن میچسبد میشود گلگون. خورشید در بیت دوم یعنی پیامبران و اولیا الله. میگوید چهره سرخ انسان بخاطر نزدیکی خون با پوست صورتش هست. خون از تابش خورشید آسمان در زیر پوست جمع میشود و سرخ روئی میاورد و این سرخروئی رنگ زیبائیست. بهمین گونه بهترین رنگها رنگ سرخیست که تابش نور پیامبران و اولیا بر چهره جان آدمی پدید میاورد. اگر که تابش نور خورشید آسمان باعث میشود که خون در زیر پوست صورتمان جمع شود و صورت ما گلگون شود پس تابش نور پیغمبران و مردان کامل هم باعث میشود که آن نورشان جان مارا خوشرنگ بکند .

1101       هــر زمــیــنی کان قــریـن شـد با زحل         شوره گشـت و کِشــت را نـبـود مــحـل

هر زمینی یعنی هر بخشی از زمین. قدما این زحل را خیلی نحث میدانستند و بان میگفتند نحث اکبر.در این بیت تعبیریست از عوامل گمراهی و دوری از عقل. برعکس خورشید پیامبران که انوار هدایت میتاباند این زحل باعث گمراهی میشود. میگوید هر قسمت از خاک زمین با زحل قرین و برابر بشود آن زمین تبدیل به شوره زار میشود و دیگر آنجا محل کشت و زرع نخواهد بود. مولانا تا اینجا مسئله تأثیر مصاحب و هم نشین را با تمثیلهائی از پدیده های  طبیعت و آفاقی بیان کرد برای اینکه مقدمه ای باشد برای بحث اصلی خودش. بحث اصلی او تأثیر در روحهای انسان خواهد بود.

1102      قــوّت  انــدر فــعــل آیـــد ز اتـــفــــاق         چـــون قِــرانِ دیـو بــا  اهــلِ  نـــفـــاق

قوت بمعنی قوه. دیو هم شیطان و اهل نفاق یعنی اهل تذویر و دو روئی. مولانا میگوید: این اتفاق و جمع شدن شرایط هرچیزی را از قوه به فعل در میاورد. بطور پوتانسیل ممکن است در وجود یکی چیزی وجود داشته باشد ولی ظاهر نشود. این بالقوه است. ولی اگر شرائطی حاصل بشود آنوقت این پتانسیل ظاهر میشود و تبدیل به فعل میشود. این را میگویند از قوه بفعل آمده است. بعبارت دیگر هرگاه پدیده ای با پدیده دیگر نزدیک شود از مرحله قویت به مرحلع فعل میرسد. بطوریکه مثلا هم نشینی شیطان با اهل نفاق سبب میشود که شرارت فی القوه آنها به فعل تبدیل شود یعنی ظاهر شود چون در وجود آنها این شرارت بالقوه هست.  طبق ابیات و مثالهای قبلی، از نزدیک شدن زن و مرد بشر تازه ای بوجود میاید و از نزدیک شدن سنگ و آهن جرقه جستن میکند و از نزدیک شدن باران با خاک میوه و گل و گیاه بوجود میاید و از نزدیک شدن انسان با آب و سبزی شادی و خرمی در دل بوجود میاید و شادابی حاصل میشود و این نتیجه ها همه و همه بطور پتانسیل در وجود هر کسی موجود هستند، منتها باید شرایط از قوه بفعل آمدن و آشکار شدن موجود باشد. همچنین دو روئی و نفاق در وجود اهل نفاق موجود است و هنگامی ظاهر میشود که با شیطان قرین و نزدیک شود. در آن صورت شرائطش هم ظاهر میشود و اینها حقایقی بود که مولانا بیان کرد و در قسمت سوم دنباله این حقایق را میگیرد. آنچه تا بحال درج شد برای این بود که زیرسازی قسمت سوم را بکند.

بقیه داستان در قسمت سوم.

Loading

29.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت اول

کلمه حشم در عنوان این داستان بمعنای لشکریان،خدمتگذاران  و کارگذاران که شاهان در دربار خودشان داشتند و جمع آنها را حشم میگفتند که باعث حشمتی میشده در دربار آن روز و این کلمه حشم از آن حشمت گرفته شده. معنی دیگری هم دارد بعنوان گروه و دسته که آن را هم حشم میگویند. مثلا یک گله گوسفند را هم حشم میگویند.

1048      پـــادشــــاهــــی بــــنــــدۀ را از کـــــرَم         بـــر گـــزیده بـــود بــر جـــمــلــه حشـم

بنده بمعنی غلام و کرم یعنی بزرگواری. در مصراع دوم جمله یعنی همگی. میگوید پادشاهی بین غلامان خودش یک غلامی را از روی جوانمردیی که خود پادشاه داشت از بین همه خدمت کارانش انتخاب کرد و او را غلام مخصوص خودش کرد. از تیتر این داستان میتوان درک کرد که اگربناحق یکی را از بین جمعیتی انتخاب بکنند این باعث رنجش دیگران میشود و آن رنجش دیگران فتنه ها و آسیبهائی ببار میاورد و بعدا در طول داستان و در قسمتهای بعد خوهید دید.

1049      جـــامــگــیِ او وظـــیــفـــۀ چــل امـــیــر         ده یــک قـــدرش نـــدیـــدی صــد وزیـــر

کلمه جامگی یک پولی بود که پادشاهان بامیران و خدمت گذاران خودشان میدادند که بروند و جامه و لباس سالیا نه بخرند. این پولیکه شاه بآنها میداد را جامگی میگفتند. اما وظیفه مقرری و مستمری معینی هست که مثلا هر هفته و یا هر ماه بخدمت گذاران میدهند, یک چیزی مثل حقوق امروزی. کلمه چِل در اصل چهل بوده ولی برای جور بودن قافیه شعری ه آن را انداخته و چل امیر یعنی چهل سر لشگر. قدرش در مصراع دوم یعنی ارزشش و ارج مندیش. وقتی پادشاه این غلام را انتخاب میکند و بیش از دیگران باو محبت میکند قطعا باعث رنجش دیگران میشود. میگوید بهای لباسی را که باین غلام داد از وظیفه چهل سر لشگر بیشتر بود. در پیشگاه پادشاه هیچ کدام از آنها قدر و ارزش او را نداشتند.

1050      از کــمـــالِ طـــالـــع و اقـــبـــال و بخت         او ایـــازی بـــود و شــه مـــحــمـود وقــت

کمال بمعنی بلندیست. طالع از کلمه طلوع است, مثلا خورشید طلوع میکند. نیک بختی هم در زندگی برای کسی طلوع میکند بدون اینکه اول وجود داشته باشد, برایش ظاهر میشود. اقبال و بخت هم بهمین معنیست. ایاز غلامی بود که در داستانهای بعدی خواهد آمد که سلطان محمود یک روز که بشکار رفته بود به یک غلامی برخورد کرد که او را خرید و بدربار خودش آورد و باو علاقه زیادی پیدا کرد و بلاخره این غلام در دربار سلطان محمود بمقامات بالا دست یافت. آن غلام که برگزیده شده بود در دستگاه این پادشاه از بلندی نیک بختی و از طلوع بخت و اقبال و میمنتی که باو روی آورده بود، میشود مقایسه اش کرد مثل ایازی بود برای سلطان محمود.

1051      روح او بــا روح شــه در اصــلِ خویش         پـیش از ایـن تن، بـوده هـم پـیـونـد وخویش

کلمه خویش در آخر دو مصراع هردو مثل هم نوشته میشود ولی دو معنی مختلف دارند. در اصل خویش یعنی در اصل خودش ولی در مصراع دوم خویش یعنی خیشاوند. این یک نوع جناس است که در ادب فارسی معمولا شعرا بکار میبرند. اما اینکه میگوید” روح او با روح شه در اصل خویش” این اصل در کجاست؟ کسانیکه در راه عرفان و تصوف قدم میگذارند متوجه میشوند که این روحی که در تن ما هست این روح از عالم ما نیست. تن ما فیزیکی است و خاکی و در این عالم درست شده و در همین عالم هم از بین میرود. ولی این روح وقتیکه آمده از عالم متافیزیک آمده است یعنی ماوراءالطبیعه است یعنی از عالم ما نیست و از عالم برین و از عالم دیگری آمده و باین تن خاکی ما وارد شده و محبوس است در تن خاکی ما. پس این روح مال عالم ما نیست و عشقش اینست که بر گردد بآن اصل خودش. بهمین دلیل است که در بیت فوق میگوید در اصل خویش. در عرفان فرضیه ای هست در باره این روح ها که قبل از اینکه وارد قالبهای ما بشوند آنها در عالم برین وجود دارند و بعضی روح ها در آنجا با همدیگر مأنوس میشوند. حالا وقتی آمدند در عالم خاکی و وارد تن ما شدند ممکن است یکی در اینطرف دنیا و یکی در آنطرف دنیا بر دو شخص وارد شوند و ممکن هم هست که وارد دو تن نزدیک بهم وارد شوند و این دو شخص بتوانند همدیگر را ببینند. در این صورت این دو شخص بدون اینکه خواسته باشند و یا متوجه بشوند نا خودآگاه جذب هم دیگر میشوند و این بدین معنیست که این روحها قبل از اینکه تن آنها بوجود بیاید با هم مأنوس بوده اند و حالا وقتی وارد دو تن شده اند این دو تن هم میخواهند با هم مأنوس باشند. حالا برعکسش هم هست یعنی اگر آن روحها در آن عالم برین چندان پیوندی با هم نداشتند, حالا که آمده اند در این تن ها, اگر این دو تن بهم برسند یک پیوند نا پایداری با هم خواهند داشت حتی در ازدواجها خیلی پیوند نا پایداری دارند. مولانا در بیت فوق میگوید پیش از اینکه این تن خاکی بوجود بیاید آن روح با روح شاه هم پیوند بودند و حالا در این دنیا هم همدیگر را جذب میکنند و میخواهند با یکدیگر باشند. هستی واقعی ما یعنی وجود ما پیش از اینکه باین دنیا بیاید و باین قالب وارد شود از ازل وجود داشته. ازل روز خاصـی هست که ابتدای آن معلوم نیست در برابر کلمه اَبَد. و روز ابد هم روزیست که انتها و پایانش معلوم نیست. روز ازل که ابتدا ندارد و روز ابد که پایان ندارد. البته ما آن دو را نمیدانیم. روز ازل روزی هست که موجودات زنده مثلا انسان از نیستی بهستی آمده اند. اما تن ما اینطور نیست. روحها در آن عالم بوده اند ولی تن ما نبوده و بوجود آمده, میگوئیم حادس شده یعنی اتفاق افتاده. مولانا میگوید آن چیزی مهم هست که از اول وجود داشته باشد یعنی روح و آن چیزیکه بعدا بوجود آمده اهمیت چندانی ندارد یعنی تن ما. او معتقد است که روح که از روز ازل بوده است همیشه هم باقی خواهد ماند. بعد از اینکه جسم ما از هم پاشید باصل خودش بر میگردد و همیشه هم باقیست. ولی تن ما همیشه نبوده و بوجود آمده و همیشه هم نخواهد بود و از هم میپاشد و بخاک تبدیل میشود.

1052      کـــار آن دارد که پــیش از تــن بُدسـت         بُـگــذر از ایـنـهـا  که نـو حادث شـدســت

کار آن دارد یعنی چیزی مهم است و یا چیزی اهمیت دارد که پیش از تن ما وجود داشته یعنی روح. بُگذر از اینها یعنی از جسمهای ما بگذر چون اینها تازه و جدیداً پدید آمده. اینها تازه بوجود آمده و از بین خواهد رفت

1053      کـــارعـــارف راســت، کــو نــه اَحولست         چشــــم  او بــــر  کشــــتــهـای اولســــت

عارف آن انسان کامل است. کار عارف راست یعنی اهمیت را آن انسان کامل دارد برای اینکه احول نیست. احول قبلا داشتیم یعنی لوچ و دو بین. میگوید یک شخص کاملی که بکمال خدا رسیده و بکمال خدا کامل شده, او چشمش احول نیست. از چشم منظور چشم دل است و نه چشم سَر. چشم او فقط یکی میبیند و آن یکی خدای یگانه است. کشتهای اول آن تخمهای آفرینش است که بوسیله خداوند از روز ازل پاشیده شده است و آنچه که از این کشت حاصل شده و روئیده آن مهم است و برای همیشه خواهد بود. ولی تن ما اینطور نیست چون یک روزی بوجود آمده و یک روز هم از بین خواهد رفت. حالا این عارف چون بخدا رسیده و بکمال خدا کامل شده, مثل آن کشتهای اول است و نگاهش هم فقط بکشتهای اول است و بچیزهای از بین رفتنی نگاه نمیکند. البته همه این صحبتها سمبولیک است و باید انسان در ذهنیت خودش تجسم کند.  

1054      آنــچِ گـــنــدم کــاشــتـــنــدی و آنچِ جـــو         چشــم او آنـــجاســـت  روز و شـــب گِــــرو

این گندم و جوی که اینجا آورده آن گندم و جوی که با آنها نان درست میکنند نیست. منظور مولانا بطور کلی چیزهای مختلف است که ما می بینیم. میگوید نظر یک عارف و چشم دل او روز و شب بان کشتهای اولیه ایست که خداوند کرده است.

1055       آنچِ آبســـتسـت شـــب جــــز آن نــــزاد         حــیـــلــهـــا و مـــکـــر هــا بــاد اســت بـاد

آبستست یعنی آبستن است. آنچه آبستن است یعنی همان تخمهائی که خداوند در روز ازل کاشته همان را خواهد زائید و بقیه هرچه هست تماماً حیله و مکر و باد است و بی ارزش.

1056      کــی کُـنـد دل خـوش بـحـیــلـتـهـای کَش         آنــک بـــیـــنــد  حـــیـــله حــق بـــر ســرش

حیلتهای یعنی تذویر ها که اصولا بار منفی دارد. کش یعنی خوب و خوش. حق بر سرش یعنی پروردگار غالب بر او. حیله حق در اینجا بار منفی ندارد و برعکس بار مثبت دارد و یعنی تدبیرهای خداوند برای بندگانش. معنی این بیت اینست که کسانیکه تدبیر های خداوند را درک کرده اند هیچ وقت به حیله و یا تدبیرهای خودشان تکیه نمیکنند و بتدبیرهای خودشان مغرور نمیشوند برای اینکه آنها تدبیر بزرگتری را در بالای سر خودشان می بیند.

1057       او  درونِ  دام و دامـــی مــــی  نـــهـــاد         جــان تـــو َنــه ایــن جَـــهَــد نَــه آن جَـهَـد

دام اولی دامیست که خداوند برای ما آفریده. همه ما در دام خداوند هستیم یعنی شکار شده خداوند یم. ما حالا در ضمن اینکه در دام بزرگ خداوند هستیم برای خودمان دام کوچکتری میگذاریم. آن دام کوچک خودمان آن تدبیرهای خودمان است و آن دام بزرگ تدبیر خداوند است. میگوید بجان تو قسم نه میتوانی از آن دامی که خداوند برایت گذاشته فرار کنی و نه این دام کوچکی را که خودت داخل دام خداوند گذاشتی تو را رستگار میکند و نجات میدهد. نه این جهد یعنی این دامی که خداوند برای آدمیان گذاشته رهائی پیدا نمیکنی و نَه آن یعنی نه آن دامیکه خودت گذاشتی تو را بمنزل رستگاری میرساند.

1058       گـــر بـــرویـــد وربـــریــزد صـد گــیــاه         عـــاقـــبـــت بـــر رویـــد آن کِشــتـه  اله

بروید یعنی مثلا یک درختی رشد پیدا بکند. ور بریزد یعنی آن درخت خشک شود و برکهایش بریزد, بر روید. میگوید اگر صد تا گیاه یا درخت بروید و پس از موتی خشک شود و بریزد، عاقبت آن گیاهیکه خداوند کشته باقی میماند. بعبارت دیگر اگر از وجود یک انسان دور اندیشی فعلی صادر شود و آن فعل کافی و بسنده و فعل کار آیی ومفید باشد، آن کار و فعل از خودش نیست بلکه از خداست که باو داده شده و آن چشمه الهیست و بلکه بر اثر تخمیست که خداوند از روز ازل کاشته. آن فعل را نباید بحساب خودت بگذاری. یا اگر یک کاری کردی که بسیار این کار صلاح بود و نیکو بود و ثمر بسیار مفیدی داشت بحساب خودت نگذار. این کار را خداوند کرده و در دل تو و اندیشه تو گذارده. این کشته خاستِ در وجود تو.

1059      کِشــتِ نــو کـــارند بــرکشــت نـــخســت         ایـــن دوم فـــانـــیســـت و آن اول درســـت

کشت نو این تدبیرهائیست که ما میکنیم. کشت نخست آن تدبیر و مشیّتیست که خداوند معین کرده. حالا وقتیکه خداوند ما را اثیر مشیّت خودش کرده و مشیّت او غالب بر ماست, بقول مولانا بالای سر ماست اگر ما بیائیم و کشتی نو بکنیم در کشتیکه خداوند کرده، میگوید این کشت فانیست و کشت اول درست است.

1060       کشــت اول  کــامـــل و بُـــگـــزیده اسـت         تــخــم ثــانـی فــاســد و پــوســـیــده اســت

کشت اول همان تقدیر و مشیّت خداوند است که برای هرکدام از ما ها معین کرده, آن کامل و برگزیده و ممتاز هست. تخم ثانی آن تدبیر هائیست که ما خودمان تخمش را کاشتیم و این تخمها فاسد و پوسیده است یا سبز نمیشود و یا آفت میزند. ما باید سعی کنیم که در کشت خداوند کشت نکنیم. این باین معنی نیست که ما نباید تدبیر بکنیم و تدبیر یک چیز بسیار خوبیست. خداوند بما مغز اندیشمند و قدرت تعقل و تفکر داده است که با عقلیکه بما داده فکر کنیم و تدبیرکنیم. مولانا همیشه سعی کرده است که این فلسفه تفکر و تعقل را بما بیاموزد ولی همه اینکار هارا که کردیم نباید خیلی متکی بخودمان باشیم.

1061      افـکـن ایــن تـدبیــرخــود را پـیش دوست         گـرچه تـد بـیـرت هـم ازتـد بـیـراوســت

 میگوید این تدبیر خودت را در مقابل تدبیر خداوند بدور بینداز یعنی اهمیتی برایش قائل نشو نه اینکه تدبیرنکن و واگذار کن بخدا و بگو خداوندا بکمک آن عقل و اندیشه ای که بمن دادی,قدرت تفکری که بمن دادی و راهنمایانی که در زندگی بسر راه من گذاشتی من این تدبیر را بکار بردم و حالا من نمیدانم که نتیجه این تدبیر خوب و یا بد است پس آن را بتو واگزار میکنم.

1062       کــار آن دارد کــه حــق افــــراشــتســـت         آخــــر آن  روید  کــه  اول  کاشــتســت

کار آن دارد یعنی اهمیت آن دارد. افراشتن یعنی بلند کردن. میگوید: آن کاری اعتبار دارد که خداوند آن را افراشته است و سرانجام همان چیزی را نتیجه میدهد که خداوند آن را خواسته باشد.

1063      هـــر چـــه کـــاری از بــرای او بــکــار         چــون اســـیـــر دوســتــی ای  دو ســتــدار

هرچه کاری برای او بکار یعنی اینکه اگر که تو روزی کار نیک و خوبی انجام دادی اینها را برای خداوند انجام بده  و هیچوقت فکر نکن که خداوند احتیاج دارد که تو برای او کار نیکی انجام بدهی, بدان که او بی نیاز است از آنچه همه ما میتوانیم انجام بدهیم. مولانا میگوید اگر کار نیکوئی کردی و از خدا انتظار مزد آن کار را داشتی  پس بدان که تو آن کار را برای خودت کردی و نه برای خدا. تو میخواهی با خدا معامله بکنی در حالیکه خدا اهل معامله نه با تو بلکه با هیچکس نیست. تو اسیر خداوندی ای دوستدار خداوند.

1064       گـــردِ نـــفسِ دزد و کــار او مـــپــــیـــچ         هــرچــه آن نَه کــار حـق هـیــچســت هیچ

نفس در اینجا نفس اماره است که در وجود ماست و خواهش دل نفسانی ماست که امر میکند بزشتیها. کار این نفس اماره هوس و هوسرانی است. میگوید گِرد و پیرامون آن نفس اماره ات و هوسهای او مپیچ یعنی دور نفس اماره ات نگرد. در مصراع دوم میگوید هر آنچه کار حق نباشد هیچ است هیچ و کاملا بی ارزش.

1065      پــیش از انــک روز دیــن پـــیـــدا شــود         نـــزدِ مـــالـــک دزد شــب رســــوا شـــود

روز دین روز رستاخیز و یا روز قیامت است و هیچ ارتباطی با هیچ دین و مذهبی ندارد. دین یعنی قانون و قضاوت بر اساس یک قانون. حالا روز دین یعنی روزیکه در باره کارهای تو مطابق قانون داوری و قضاوت میشود. حالا تو هر مذهبی هستی باش. مالک یعنی مالک آن روز قانون. در نزد او (مالک) دزد شب رسوا شود. یعنی کسیکه تسلیم هوا و هوس خودش شد و رفت و مال کسی را دزدید و یا فلان کار کثیف را مخفیانه انجام داد مولانا میگوید پیش از اینکه روز دین او را افشا کند او فبلا در نزد خدا افشا شده است.

1066      رخــــتِ دزدیده  بـــتــد بــیــر و فَـــنــش         مـــــانــــده  روز داوری بـــــر گـــــردنش

رخت بمعنی تمام وسائل زندگیست. فن بمنظور ترفند و حیله است. بر گردنش یعنی وبال گردنش. حالا میگوید آن کسیکه رخت و وسائل مردم را دزدیده, آنچه که مردم دارند دزدیده, عقل آنها را دزدیده, هوش و عقیده آنها را دزدیده این هم دزد هست. دزد فقط آن نیست که فقط بیاید و از خانه شما چیزی ببرد. اگر شما خوب فکر میکنید و یک آدم نیک اندیش باشید و او بیاید و شما را آنقدر وسوسه کند که تا شما را بد اندیش بکند، او اندیشه نیک شما را دزدیده, او هم دزد یست با ترفند و حیله. این دزد در روز قانون بر گردنش سنگینی میکند.

1067      صـد هـزاران عـقـــل بــا هــم بــر جهـند         تــا  بـــغـــیـــر دام  او  دامـــی  نـــهـــنـــد

1068      دام خــود را ســخــت تــر یــابـنـد و بس         کــی نـــمـــایـد قــــوّتـــــی بــا بــاد خــس؟

در بیت اول: با هم بر جهند یعنی باهم متحد شوند. تا غیر از دام خداوند دام دیگری بگذارند. در بیت دوم دام خود را سخت تر یعنی خیلی سخت ترو مقاوم تر از دام خداوندی و بس یعنی بیشک. میگوید کسیکه خودش تذویر بزند در برابر تذویر خداوند، اگر بگوید این تدبیر و دامی که من گسترده ام از هر دامی محکمتر است و از هر تدبیری استوار تر است حتی از تدبیر خداوند، او مانند خاک و خاشاک است و حالا این خس و خاشاک در برابر باد چگونه اثری میتواند داشته باشد؟ جواب اینکه هیچ. تدبیر های ما هم در برابر تدبیر های خداوند مثل خس و خاشاک است و کمترین باد میاید و همه آنها را باخود میبرد. در اینجا یک سؤال برای مولانا پیش میاید که وقتی من این صحبت ها را با خوانندگانم میکنم آنها خواهند گفت پس ما در این دنیا برای چی آمده ایم و در واقع چکاره هستیم؟ چرا خداوند ما را خلق کرده و باین دنیا آورده. مولانا از او این سؤال نشده میفهمد که خوانندهایش این سؤال رادر دلشان دارند. این را میگویند سؤال مقدر. هر معلم خوبی این احساس شاگردان خودش را درک میکند و جواب آن را قبلا آماده میکند. اوهم حالا قبل از اینکه این سؤال از او بشود جواب آن را میدهد.

1069       گــر تـو گـوئــی فــایـدۀ هســتـی چـه بود         در سـؤالـــت فـــایـــده هســت ای عـــنــود

عنود یعنی ای ستیزه گر و ای کسیکه با طبیعت میجنگی و ستیزه میکنی. من میدانم که تو در نهاد خودت این سؤال را داری و میگوئی این حرفهائی را که داری میگوئی پس این هستی چه فایدهای دارد؟ این خداوند ما را خلق کرده و بعد هم میگوید هرچه که مشیّت من است؟ پس این هستی ما برای چیست؟ مولانا میگوید همین سؤالی که میکنی هم فایده داراست زیرا طرح این سؤال در ذهن تو در اثر اندیشه کردن توست و تو میپرسی برای چی خداوند مرا خلق کرده و این اندیشه و فکری را که میکنی بسیار فایده در آن است. برای اینکه این اندیشه و فکر هائی که میکنی تو را به حقایق و جائی بالا تر میرساند کسیکه سؤالی ندارد از همه کمتر چیز یاد میگیرد. لذا یکی از فایدهای وجود تو اینست که تو اندیشه میکنی و سؤال میکنی و جویا میشوی و کنجکاوی میکنی.

1070       گــر نـــدارد ایــــن  سؤالـــت  فــــایــــده         چــه شــنـویــم ایــن را عَـبَـث بی عـایـده؟

چه شنویم را میخوانیم چِشنویم برای جور شدن ریتم شعری. عبث یعنی بیهوده و بی فایده. بی عایده یعنی بی نتیجه  که چیزی عاید نمیشود. در بیت قبلی گفت که فایده اینکه تو فکر میکنی حالا اگر تو فکر میکنی که سؤال تو فایده ندارد و عبث و بیهوده و بی فایده هست، من چرا اصلا سؤال تو را که هیچ فایده ندارد بشنوم.

1071      ور ســؤالــت را بســـی فـــا یــده هـاست         پس جــهــان بــی فــایــده آخِــرچــراســت

1072       ور جــهـان از یک جهــت بـی فـایدهست         از جــهــت هــای دگـــر پُــر عایدهســت

1073       فــا یدۀ تــو گـــر مـــرا فــا یــده نــیســت         مـرتورا چون فـایـده ست ازوی مه ایست

در این بیت اگر میگوئی سؤال تو فایده ها دارد و توی آدم ناچیز بقول خودت سؤالت فایده دارد پس این عالم هستی در این جهان فایده ندار؟ تو که یک آدم نا چیزی هستی سوالت با فایده و کل هستی با این عظمت فایده ندارد؟ خداوند در تمام کتابهای مذهبی همه ادیان میگوید من این جهان هستی را نه فقط زمینی را که تو در آن زندگی میکنی با آسمانها و زمین و هرچیز دیگری که در آنها هست با حکمتی آفریده ام و عبث نیافریدم و بازیچه خلق نکردم. حالا تو ادعا داری که فایده داری ولی عالم هستی خداوند بی فایده است؟

1074      حســن یوســف عـــالــــمـــی را فـــایـــده         گــر چــه بــر اِخــوان عَــبــث بُــد زایده

یوسف سمبل زیبائیست و داستان او هم در مثنوی آمده و ما بعداً بآن برخورد خواهیم کرد. گفته شده اگر که همه زیبائیهای دنیا را بده قسمت بکنیم نُه قسمتش از آن یوسف است و یک قسمت باقی مانده از آن همه زیبائی های دنیاست. این مثال و تجسمی است که برای زیبائی یوسف گفته شده. ولی برادرانش بر این زیبائی او حسودی کردند و حتی او را در چاهی انداختند و وقتی نزد پدرشان یعقوب رسیدند گفتند که گرگ او را دریده. میگوید زیبائی یوسف برای عالم فایده داشت زیرا هرکس باو میرسید شاد و خوشحال می شد و از وجودش لذت میبرد. ولی برای برادرانش یک چیز عبثی بود و فایده که نداشت ضرر هم داشت و آنها میخواستند او را بکشند و او را بچاه انداختند. مولانا میخواهد بگوید آن چیزی را که تو فایده حساب میکنی ممکن است دیگری ضرر حساب بکند و بر عکس آن چیزی را که تو بی فایده حساب میکنی ممکن است دیگری فایده حساب بکند. اینها فقط بداوری تو نیست.

1075      لــحـــن داودی چــنــان مــحــبـــوب بــود         لــیــک بــر مــحـروم  بـانـگ چـــوب بود

حضرت داود از پیامبران بنی اسرائیل معروف است به خُوش صدائی و نغمه زیبا داشتن. هنوز هم دارند با این تکنولوزی جدید میگردند که آن امواج صوتی داود را پیدا کنند. چون امواج صوتی از بین نمیرود. بقول آن عرفا و شعرای نازک اندیش وقتیکه نغمه سر میداد مرغ و ماهی بخواب میرفتند و آرامش پیدا میکردند. و وقتی ذبونش ( نی) را مینواخت همه را تحت تأثیر قرار میداد، حالا کسیکه اصلا کَر بود و هیچ صدائی نمی شنید ویا اصلا آهنگ موسیقی نمیشناخت و یا صدای خوب را نمیشناخت برای او نغمه داود مثل صدای شکستن یک چوب بود و هیچ اثری در آنگونه اشخاص نداشت.

1076       آب نــیــل از آب حـَــیـــوان بُـــد فـــزون         لــیــک بــرمــحروم و مــنـکــربـود خون

آب حَیوان یعنی آب حیات. حیوان از کلمه حی است که یعنی زنده. فزون یعنی برتر و بالاتر. وقتی که فرعون حضرت موسی را با پیروانش تعقیب میکرد و اینها برود نیل رسیدند و دیگر راهی نداشتند که بروند و آنها بدستور موسی برود نیل زدند و آن رود نیل شکاف برداشت و اجازه داد که موسی و پیروانش عبور کنند و آنها از شر فرعون رهائی پیدا کردند ولی وقتیکه همان کار را فرعون و لشکریانش خواستند بکنند همه آنجا کشته شدند و رود نیل پُر از خون شد. پس آن آب نیل برای یهودیانِ پیرو موسی از آب زندگی و حیات هم بر تر بود و بقول مولانا بُد فزون. میخواهد بگوید همان آبیکه برای یهودیان آب حیات بود برای فرعونیان خون بود. پس باید ما در زندگی خودمان دست از قضاوتهای چه کسی خوب است و چه کسی بد است دست بر داریم و قضاوتهائی که مستقیما بر وفق  میل باطنی ما منطبق است مطلقا خود داری کنیم.

بقیه داستان در قسمت دوم.

Loading

28.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت چهارم

1004       شــاه بــا او در ســخـــن ایــنــجــا رســیــد          تــا بــدیـــد از وی نشـــانی نــا پـــدیــد

نشانی نا پدید یعنی نشانیکه ظاهر نبود و مخفی بود. شاه در اثر گفتگوئی که با این غلام کرد یک صفات خوبی را در او دید که ظاهراً پیدا نبود. میگوید چون این صفات را خودش پنهان کرده بوده است ما نمیتوانیم که این صفات را باز کنیم. هر کسی باید صفات خودش را خودش باز کند.

1005      گــر بــدیــد آن شـــاهِ جــویــا دور نــیسـت          لــیـــک مــا را ذکــرِ آن دستور نیست

شاه جویا یعنی شاه جستجو گر. شاه این دو غلام را جستجو میکرد که بافکار آنها پی ببرد. دور نیست یعنی بعید نیست. این بعید نبود که شاه با این مذاکراتیکه با آن دو نفر کرد به صفات آنها پی ببرد  ولی من نمیتوانم آن صفات را بَــر بشمارم و آنها باید خودشان صفات خود را بیان میکردند.

1006       چـــون ز گــرمـــابــه بــیا مـــد آن غـــلام          سوی خـویشــش خـواند آن شــاهِ هُــمام

آن غلامیکه بسیار زیبا روی بود و خوش سخن بود از حمام برگشت. شاه همام یعنی شاه بزرگ و بلند همّت او را صدا کرد و نزد خودش خواند.

1007     گــفـــت صُـــحّـــاً لَـــک, نــعـــیـــمُ دایــــمُ          بس لطــیــفـــی و ظــریــف وخوب رُو

صُحاً یعنی برای تو صحت باشد و یا عافیت باشد. لَک یعنی برای تو. نعیم یعنی نعمت همیشگی. شاه باین غلام گفت از حمام آمدی, عافیت باشد و خداوند نعمت همیشگی بتو بدهد. تو یک فرد بسیار لطیف هستی و ظریف و در عین حال بسیار هم خوب روی هستی.

1008      ای دریــغـــا! گر نـــبــــودی  در تـــــو آن          کـــه هـــمـــی گـــویــد بـرای تـو فلان

ای دریغا یعنی افسوس، حیف. فلان اشاره است بغلام زشت رو. بغلام از حمام برگشته میگوید تو دارای محسنات بسیار خوب هستی ولی حیف, یک چیزهائی که آن یکی غلام پشت سرت گفته کاشکی نمیداشتی. شاه عین حرفهائی که به آن غلام گنده دهان زد برای این یکی غلام هم زد.

1009      شـــاد گشـــتــی هـــرکِ رویـــت دیـــدیــی          دیــدنـــت مُــلــکِ جـــهـــان ارزیـدیـی

(ی) آخر هردو مصراع ی استمراریست یعنی همین طور ادامه دارد و دائم هست. شاه گفت هرکس که رویت را میدید شادمان میشد ای غلام زیبا روی. چهره تو آنقدر قشنگ است که بهمه دنیا میارزد ولی حیف که این صفات بدی را که هم قطار تو گفت که داری ای کاش نداشتی.

1010       گـفــت : رمــزی زآن بـــگـــو ای پـــادشاه          کــز بــرای مــن بــگـفــت آن دین تباه

این غلام خوب روی به پادشاه گفت: ای پادشاه یک اشاره ای و رمزی از این گفته های دوستم که در پشت سرم بمن گفته برای من بگو. دین تباه یعنی یک آدم بی دین و اشاره است بغلام زشت روی زیبا صفت. غلام بشاه گفت ای پادشاه چند کلمه ای که این بی دین پشت سر من بشما گفته بمن بگو ببینم در غیاب من چه چیزی بشما گفته است. یک کمی بمن بگو. ای خواننده مثنوی شما خودتان از همین جا مقایسه ای کنید بین این دو غلام و دو عکس العمل کاملا متضاد این دو غلام. بسیار شگفت انگیز است. این عکس العمل غلام خوب روی که هنوز نمیداند دوستش در پشت سر چه گفته بلا فاصله او را بی دین نامید و خشمگین کرد. این همان چیزی هست که نباید باشد. این همان چیزیست که  مولانا سفارش میکند که اینجور نباشید. و این همان چیزیست که یکی از هدفهای بزرگ عرفان است که طالبانِ عرفان را اینگونه بسازد. هدف عرفان اینست که بطالبان عرفان تأمل و خویشتن داری بیاموزد و این یکی از اصول عرفان است.

1011       گــفـــت: اول وصــفِ دو رویـــیــت کــرد          کـاشــکـــا را تــو دوائــی خُــفــیه درد

شاه باو گفت اول وصف دو رو بودن تو را کرد. کاشکارا یعنی که آشکارا و روبرو. شاه ادامه داد و گفت وقتی کسی با تو روبرو میشود تو در پیش رو خودت را دارو نشان میدهی ولی در حالیکه تو خودِ درد هستی

1012       خُـبـث یــارش را چــو از شـه گـوش کـرد          در زمـان دریای خشــمش جـوش کرد

خُبث یعنی بد تینتی، بد گوهری، بد سرشتی. آدمی که بد سرشت هست میگویند او یک شخص خبیثی است. وقتیکه این غلام زیباروی این بد سرشتیها را که هم قطارش در باره او بشاه گفته بود شنید, در زمان یعنی فوراّ خشمش بجوش آمد و بسیار ناراحت و عصبانی گردید.این درست برخلاف آموزش مولاناست. بسیاری از مردم اینطور هستند و علتش هم اینست که عادت کرده اند. بمحض اینکه یک کلمه حرف نا خوش آیند در مورد خودشان میشنوند بدون اینکه فکر کنند که آیا این راست است یا راست نیست و بدون اینکه فکر کنند که آیا این صفت را دارند یا ندارند, دفعتا بخشم میایند و شروع به ناسزا گفتن هم میکنند. در صورت امکان روی طرف دست هم بلند میکنند. آنها در اصل دارند شلاق به خودشان میزنند و گرفتاریهای آنها از همین جا شروع میشود.

1013       کـــف بــرآوردآن غـــلام و ســرخ گشــت          تــا کــه مــوجِ هـجــو او از حد گذشت

یک انسان که خیلی عصبانی بشود و فریاد زیاد بکشد کف بدهان میاورد و این نشانه عصبانیت شدید است.  سرخ گشتن صورت هم علامت عصبانیت فراوان است. هجو یعنی بد گوئی و زشت گوئی. این غلام خوب روی پس از شنیدن صحبت شاه در جا فوق العاده عصبانی گشت و کف بدهان آورد، صورتش سرخ شد و شروع کرد بفحش دادن و بد گوئی کردن. آنقدر بد و بیراه گفت تا اینکه موج بد گوئی او از حد گذشت.

1015      چـون دمـا دم کـرد هــجـوش چـون جـرس          دســت بر لــب زد شـهنشــاهش که بس

دمادم یعنی پشت سر هم و لحظه بلحظه. هجوش یعنی بد گوئی کردنش. جرس یعنی زنگ بزرگ مثل زنگ کلیسا. این غلام هم مثل زنگ بزرگی شده بود که پاندول عصبانیتش بحرکت آمده بود و دمادم فحش و نا سزا میگفت. وقتی کارش باینجا رسید شاهنشاه دست بر لب او زد و گفت دیگر بس کن و بیشتر مگو.

1016       گــفــت: دانســـتــــم تــــرا  از وی بِــــدآن          از تو جان گـنـده است و ازیارت دهان

شاه گفت دانستم و من تو را از وی باز شناختم. وی اشاره است به غلام زشت روی گنده دهان نیکخو. بدآن یعنی بوسیله آن پرسشهائی که کردم. رفیق تو گنده دهان است و تو گنده جان. شما ها مثل هم نیستید. گفته شاه این بود که گنده جان خیلی بد تر است از گنده دهان. گنده دهان را میتوان معالجه کرد و گنده جان یا علاج پذیر نیست و اگر باشد بسیار سخت است. مولانا میگوید آنچه که مهم است باطن شخص و سیرت اوست و صورت و ظاهر نیست, زیبائی رخسار نیست. این غلامیکه زود عصبانی شد بسیار زیبا روی بود و خوش گفتار ولی باطن بسیار کوچکی داشت. بنا بر این نتوانست که خودش و عصبانیتش را کنترل کند.چون زیبائی درو نداشت. زیبائی درون خویشتن داریست.

1017      پس نشــیـــن ای گـــنــده جان از دور تــو          تــا امـــیـــر او بـاشد و مــأ مـــور تـــو

پس نشین یعنی از من دور شوای کسیکه جانت گندیده است. از من دور بنشین. من شما را برای کاری خریداری کرده بودم. حالا آن غلام گنده دهان را امیر میکنم و تو را مأمور یعنی تو را زیر دست آن غلام زشت رو میکنم. کلمه امیر یعنی کسیکه امر صادر میکند و مأمور کسیست که امر را اطاعت میکند

1018      در حــدیــث آمــد کــه تســبــیــح از ریــا          هــمچــو سـبزۀ گـولــخـن دان ای کــیــا

در حدیث آمد یعنی گفته اند. تسبیح یعنی نیایش کردن و خداوند را بپاک یاد کردن. این از کلمه سُبحان الاه است. سُبحان یعنی پاک وقتی یک نفر میگوید سبحان الاه در هر دین و مذهبی، لازم نیست که حتماّ مسلمان باشد, آن کلیمی هم بزبان عبری میگوید, بخدای خودش میگوید خدایا تو پاک هستی از هر زشتی و پلیدی, از هر آلودگی و زشتی. این را میگو یند تسبیح گفتن. حالا میگوید که اگر این راز و نیاز خودت را از روی ریا بکنی، و یا این نیایش را از روی دو روئی بکنی و زبانت یک چیز بگوید و دلت یک چیز دیگر بگوید ای بزرگوار تو مثل سبزه  ای هستی که در کنار گلخن روئیده باشد. کیا یعنی بزرگوار. مولانا کلمه گلخن را زیاد مصرف میکند و یعنی محل سوزاندن ذباله که برای گرم کردن خزینه حمامهای عمومی در زیر خزینه آن حمام در قدیم میسوزانیدند که بسیار جای گندیده و کثیفی بود.

1019      پس بــدان که صــورت خــوب و نـــکــو          بــا خصـــال بـــد نـــیــرزد یــک تســـو

تسو یعنی کمترین واحد پول در قدیم میگفتند یک پول سیاه که بسیار کم ارزش بود. مولانا که در حال پند و اندرز خودش است میگوید بدان که اگر تو صورت زیبائی داری و شکل و اندامت بسیار رعنا و خوش آیند است, مغرور نباش و بخودت نناز و فخر مفروش. اینهائی که تو داری و فکر میکنی خیلی مهم هستند اینها یک پول سیاه هم نمی ارزند. چون اینها همه ظاهر است و آن چیزی که ارزش دارد درون است. اگر درون زیبائی داری آنوقت میتوانی بنازی که من این درون زیبا را دارم.

1020      ور بود صــورت حـقـــیـــر و نــآ پــذیـر          چــون بـود خُلــقـش نـکــو در پــاش میر

ور یعنی و اگر. صورت بمعنی چهره و یا ظاهر است. نا پذیر یعنی نا پسند. خلقش یعنی ضمیر او جان او و باطن و اخلاق. اگر کسی حقیر و یا زشت رو و یا حتی گنده دهان هم بود ولی دارای ضمیر عالی و نیکو و باطنی پر از صفا و نیکوئی بود آنوقت تو پای یک همچون آدمی میتوانی در صورت لزوم حتی بمیری.

1021      صـــورت ظـــاهر فـــنـــا گـــردد بـــدان          عــــالــــم مــعـــنـــی بــمانـــد جـــاودان

آن صورت ظاهر هر چقدر زیبا و جذاب باشد بالاخره یک روزی از بین میرود. این زیبائی و جذابی فانی شونده است و این را باید بدانی. تو باید بروی بعالم معنی و عالم درون و آن خلق و خوی نیکو هست  که اگر داشته باشی برای همیشه جاودان باقی میمانی.

1022     چـــنــد بازی عشـــق بـــا نــقشِ ســـبـــو          بـــگذر از نـــقشِ ســـبـــو, رو آب جو

سابق براین مردم آب را در کوزه ها نگه داری میکردند و کوزه گرها روی این کوزه ها نقاشی میکردند و کسانیکه ثروت بیشتری داشتند روی کوزهایشان نقشهای زیبا و قشنگتر از مردم عادی نقش بسته بود. مولانا میگوید تو حالا عاشق این نقش سبو شده ای؟ از نقش کوزه بگذر و ببین داخل سبو چیست. اگر کوزه ات خالی بود برو دنبال آب و آن را پُر کن از آب و نقش را فراموش کن.

1023       صــورتش دیـــدی ز مــعنـــی غــافــلی          از صــدف دَرّی گــزیـــن گــر عـاقلــی

در این بیت هم صورت و معنی یا ظاهر و باطن را در مقابل هم آورده. میگوید وقتی تو بظاهر چیزی نگاه میکنی و نقش ظاهر توجهت را جلب میکند از معنی آن چیز غافل میشوی و از بطن درون آن بی خبر هستی. بدان که مروارید داخل صدف است, تو چرا دنبال صدف قشنگ هستی. اگر عاقل هستی برو و صدف را باز کن و مروارید آن را بیرون بیاور.  تو باید بروی و مروارید معرفت و عرفان بدست بیاوری هم چنین مروارید دانش و نیک رفتاری، حسن خلق و خویشتن داری کسب کنی چون اینها در زندگی تو مروارید اصل هستند که تو را در میان جامه ات زینت میبخشند و سر افرازت میکنند.

1024       ایــن صــدفــهـــای قـــوالــب درجـهـــان          گــرچه جـملــه زنـده انـد از بــحــرِ جان

1025      لــیــک انـدر هـــر صــدف نَبوَد گـــهـــر         چشــم بــگشــا, در دل هـــر یـــک نگـر

1026       کـان چــه دارد؟ وین چـه دارد مـیگـزین          زآنــکِ کـــمـــیـابســت آن دُرّ ثـــمـیــن

این سه بیت را باهم باید تفسیر کرد. در بیت اول قوالب جمع قالب است یعنی قالبها و بدنها. مولانا این بدنهای ما را میگوید قالبها. روح در این قالبهاست. اگرچه این قالبها به برکت دریای روح زنده اند. تو خیال میکنی که این بدنت فقط بخاطر غذائی که میخوری زنده است ولی اینطور نیست زیرا روح هم تو را زنده نگه میدارد. اگر زنده روح باشی آنوقت زنده تن هم خواهی بود. عده ای هستند که این غذا ها را میخورند و دائم مینالند و میگویند مریض احوال هستم و همه جای بدنم درد میکند و.. و…ولی اگر روحت قوی باشد آنوقت بدنت هم قوی و سالم خواهد بود. روح مثل مرواریدیست که در صدف جان توست و تو باید بآن برسی. در بیت بعدی میگوید در هر صدفی هم مروارید و یا گوهر که (همان مروارید است) وجود ندارد. پس تو چشمت را باز کن و وسط هر صدف را باز کن و نگاه کن و کنجکاو باش.  و بالاخره در بیت سوم ادامه میدهد و میگوید صدفها را نگاه کن و ببین این چه دارد و آن چه دارد نه اینکه نسنجیده هر صدفی را که دیدی انتخاب کنی. وقتی دیدی یک صدفی دارای مروارید هست آنوقت آن را انتخاب کن.در مصراع دوم بیت سوم کلمه ثمین یعنی بسیار گرانبها. بدان که آن مروارید گرانبها بسیار کم یاب است و به سادگی پیدا نمی شود. مروارید دانش و معنویت در قالب هر کسی نیست  و خیلی زود بدست نمی آید.

1027      گـــر بصـورت مـیــروی کـوهی بشَـکل          ور بـزرگــی هست صــد چـنــدانکِ لعل

برای جور شدن قافیه کلمه شِکل را باید شَکل بخوانیم که با لعل جور شود.میگوید اگر چشم تو بظاهر کسی یا چیزی باشد و هر چیز بزرگی را دنبال کنی مثل کوه باین بزرگی آیا تو لعل باین پر ارزشی را رها میکنی و بدنبال کوه باین بزرگی میروی؟ باید بدانی که دنبال چه چیزی هستی و چه را خواهانی.

1028      هـــم بصـــورت دســت و پـــا و پشم تو          هســت صــد چـنـدانکِ نــقشِ چشــمِ تــو

بصورت یعنی بظاهر. وقتی بظاهر توجه داری, دست و پای و چشم تو اینها همه ظاهر هستند. مولانا این چیزهای ظاهر تو را با نقش چشمت مقایسه میکند و میخواهد بداند کدام یک از این اعضاء بدنت با ارزش تر هستند. تو باید ارزش شناس باشی و ببینی کدام یک پر ارزش تر هستند

1029       لــیـک پـو شــیـده نــبــاشــد بـر تـو این          کــز هــمـه اعضــا دو چشــم آمَد گُـزیــن

میگوید این برتو مخفی نباشد و من بتو میگویم بین این همه اعضای بدنی که تو داری، دوتا چشمت از همه ممتاز تر هستند و امتیاز دارند بر همه اعضای دیگر. برای اینکه چشمانت می بینند و وقتی چیزی را دیدی آنوقت تو را باندیشه وادار میکند و آن اندیشه است که تو را بهر سو میکشد. حالا یا اندیشه نیک و یا اندیشه بَد. پس شروع اینکه تو حرکتی بکنی از این چشم است. پس مهم آن چشم است. همه در این دنیا دارند بدنبال اندیشه شان کشیده میشوند مثل سیلی که افسار گسیخته دنبال اندیشه هایشان اینطرف و آنطرف میروند بدنبال اندیشه های زشت و زیبا. این اندیشه ها از کجا آمده؟ این اندیشه ها از مغز انسانها میاید چون چشمشان دیده است و مغزشان درک کرده و دلشان خواسته است که حالا دنبالش میروند. این را بابا طاهر که عارف بسیار عالی مقام است خیلی با زبان ساده لری این مطلب را بیان کرده و گفته است: 

            بدست دیده و دل هردو فریاد           که هرچه دیده بیند دل کند یاد     

بابا طاهر دارای کتابهای بسیار سطح بالائی در عرفان  دارد. ولی متأسفانه مردم شناخت دقیقی از وی ندارند. حالا بعداً میرسیم که مولانا بدنبال این اندیشیدن که از چشم پیدا میشود میگوید چه جور ممکن است که این اندیشه خوب باشد و چگونه میتواند بد باشد و چقدر این اندیشه مهم است:

               از یک اندیشه که آید از درون          صد جهان گردد به یک دم سرنگون

اگر یکی اندیشه بد داشته باشد یک دنیائی را بآتش میکشد. در تواریخ ملل جهان نوشته شده و ما خودمان هم بچشم دیده ایم که یک اندیشه بد چگونه یک جهانی را بآتش میکشد. بقول مولانا:

             خلقِ بی پایان ز یک اندیشه بین         گشته چون سیلی روانه بر زمین

این خلق بی پایان همه دنبال اندیشه های خودشان میروند. بهمین دلیل است که مولانا برای اندیشه اش بسیار ارزش قائل است و لذا میگوید:   

             ای بـرادر تو هـمــان انــدیـشه ای          مابـقی را استـخـوان و ریشه ای

             گر گل است اندیشه ات تو گلشنی           گر بود خاری تو همان گلخنــی

Loading

27.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت سوم

895      بـــر لـــبِ جـــو, بـــخـــل آب آن را بُــوَد          کـــو ز جـــویِ آب نــــا بـــیـــنـــا بــود

میگوید: شخصی را در نظر بگیرید که کنار جوی آبی ایستاده و آب در جوی روان است. یکی از راه میرسد و میگوید یک لیوان آب بمن بده و آن که کنار جوایستاده آب باو نمیدهد و می ترسد که آب جوی کم شود. و برای اینکه آب این جوی کم نشود حتی یک فنجان و یا جامی از این آب را حاضر نیست که بکسی بدهد. این ترس کم شدن است. اگراو میدانست که آب جوی تمام نمیشود و همیشه آب در آن روان است، دیگر بخل آب نداشت.مولانا مثل بسیار خوبی زد و گفت که آین کسیکه در کنار جوی آب حاضر نیست که یک فنجان آب بکسی بدهد مثل اینست که او اصلا چشمش این جوی آب را نمی بیند. اگر که میدید چنین بخل و خصلتی نمی داشت.

896      گــفــت پـیـغـمـبـــر کـه هــر که از یقــیـن          دانـــد او پـــاداشِ خـــوددر یــــومِ دیــن

897      کــه یـــکـی را دَه عـــوض مـــی آیـــدش          هـــر زمــان جـــودِ دگـــرگـــون زایدش

این دو بیت با هم تفسیر شده است. کلمه یقین یعنی باور یدون شک. یوم یعنی روز و دین یعنی قانون و داوری. رویهم رفته یعنی روزی که در باره آدمیان داوری میشود. در بیت دوم: که یکی را یعنی یک نیکی را. ده عِوض یعنی دَه تا پاداش. جود یعنی سخاوت و بخشش. زایدش یعنی از او پدید میاید. میگوید که پیامبر میگوید اگر کسی باورمند است و یقین دارد که یک آفریدگاری هست که بوجود آورنده نعمتهاست, او از بخشش و جود خود داری نمیکند و میداند که اگر هم نیکی را در اینجا بکند, در روزیکه داوری میشود, چندین برابر عِوضش را دریافت میکند. مثلا اگر یک نیکی کرده باشد ده تا عوض میگیرد. اگر این باور را داشته باشد که من نیکی میکنم، پاداش و عوضش را میگیرم, او حتما جود و سخاوت دارد و یا یک آدم سخاوتمند میشود. آنوقت دیگر ترسی ندارد که آب جو تمام میشود. در اینجا ممکن است یک کسی با خود بگوید که من در این دنیا نیکی بکنم و بروم و عوضش را در روز رستاخیز بگیرم؟ خیر اینطور نیست یعنی خداوند در انتظار نمیگذارد و اگر کسی نیکی کرده باشد پاداش نیکی خود را بهر ترتیب در عمرش میگیرد. آنچه در روز رستاخیز باو میدهند پاداش معنوی خواهد بود. او در این دنیا پاداش مادی میگیرد و در آن دنیا پاداش معنوی.

898       جــودِ جــمــلـــه از عــو ضــهـا دیـدنست          پس عِـــوض دیــدن ضــد ترســیــدنست

جمله یعنی همه مردم. عوضها یعنی پاداشهائی که خداوند میدهد. ترسیدن در مصراع دوم یعنی ترسیدن از ذوال و کم شدن مال است. در اصطلاح صوفیه و عرفان جود و سخاوت یک بخششی هست که بدون اینکه کسی از شما بخواهد شما باون شخص نیازمند میدهید. نه اینکه شما صبر کنید کسی دستش را دراز کند و آنوقت باو بدهید. اگر بدهید آن اسمش جود نیست. از طرف دیگر وقتیکه شما نعمت را به نیاز مند رسانیدید آنوقت انتظار ده برابر پاداش را نداشته باشید و یا بعبارت دیگر این کمک را برای خاطر پاداش گرفتن نباید کرد و اگر کسی بکند این دوباره اسمش جود نیست.

899      بُــــخـــل, نـــا دیـــدن بُــود اَعـــواض را          شـــــاد دارد دیـــــــدِ درّ, خَـــــواض را

بُخل یعنی بخیلی. اعواض جمع عِوض است یعنی این پاداشها. درّ یعنی مروارید. خواض کسیست که در دریا میرود که مروارید را شکار کند و بیاورد. میگوید اگر این خواض فکر میکرد که مروارید شکار نمیکند خودش را بخطر نمی انداخت و در دریا فرو نمی رفت. حالا کسیکه عوضها را نمیداند مثل آن کسی هست که میتواند در دریا شنا کند ولی نمیرود و فکر میکند مرواریدی نیست که من بروم و شکار کنم. اگر بداند که مرواریدی هست و شنا هم بداند آنوقت بدریا هم میرود وگرنه او یک آدم بخیلیست. پس بخیل کسیست که یا از ترسش بدریا نمیرود و یا نمیداند که مرواریدی در دریا هست.

900      پس بعـــالم هـــیــچــکس  نبوَد بـــخــیــل          زانــکِ کس چــیزی نــبــازد بــی دلـیـل

دلیل در آخر مصراع دوم از بدل است و بدل یعنی پاداش. مولانا از بیت قبلی نتیجه میگیرد که در دنیا هیچ کس بخیل نیست اگر بداند که مالش را نمی بازد و یا اگر بداند که این نیکی که میکند و حتی بدون درخواست کسی هم هست عوض دارد و جائی نمیرود و یا ده برابر پاداش میگیرد, انوقت دیگر بخیل نیست. این شخص چشم دلش نا بیناست درست مثل آن شخصیکه کنار جوب آب ایستاده بود و میترسید که یک لیوان آب به یک تشنه لبی بدهد.

901      پس ســخــا از چشــم  آمــد نَــه  ز دست          دیـــد دارد کـــار جــز بــیـــنــا نَـــرَست

سخا یعنی سخاوتمندی و در مصراع دوم دید یعنی چشم و اینجا چشم باطن و چشم دل است. دارد کار یعنی کار از چشم باطن ساخته است و کار چشم باطن مهم است. بینا یعنی کسیکه بصیرت و چشم باطن دارد. نباید آن را با چشمیکه اجسام رابا آن می بینیم اشتباه کنیم. نَرست یعنی رستگار نمیشود. فقط کسانیکه چشم باطن دارند رستگار میشوند. نتیجه میگیرد که سخاوتمندی از چشم باطن است چون این چشم می بیند که نعمت خداوندی تمام شدنی نیست ولی چشم سَر این را نمیبیند.

902      عـیـب دیـگـــر ایــنکه خود بین نیست او          هســت او در هســتـیِ خــود عــیــب جو

آن غلام گندیده دهان ادامه میدهد که این دوست من عیب دیگرش اینست که او خود بینی ندارد. و مرتب میگردد در وجود خودش عیوبات خودش را پیدا کند و از بین ببرد. او یک همچنین آدمیست پس هرچه در باره من گفته درست است.

903      عـیـب گوی و عــیـب جویِ خود بُدسـت          با هــمــه نـیـکــو و بــا خــود بد بُــدِست

این رفیق من که رفته است بحمام یک عیب دیگر هم دارد که عیب کسی را نمیگوید و اگر بخواهد عیب کسی را بگوید عیب خودش را میگوید و با همه هم نیکرفتاری میکند ولی با خودش بَد است یعنی خودش را یک آدم خوب نمیداند و هرچه هم نیک رفتاری بکند باز خیال میکند که کم است.

904      گفــت شه: جَـلــدی مــکن در مــدح یـــار          مـــدح خـــود در ضـــمــنِ مـدح او میار

جَلدی یعنی زرنگی. شاه بان غلام زشت روی گنده دهان گفت که تو در ستایش و تعریف رفیقت زرنگی نکن و سعی نکن که با تعریف کردن از دوستت مقام خودت را نزد من بالا ببری. تو میخواهی بمن بگوئی که یک آدم برتری هستی. با من این حرفها را نزن و اگر بیهوده گفته باشی بعداً شرمنده میشوی.

905      زانــکِ مــن  در امـــتـــحـــان آرم  وَرا          شـــــرمســــاری آیـــــدت در مــــــا ورا

ورا یعنی او را و منظور آن غلامیست که بحمام رفته. در ما ورا یعنی بعد از آن که من امتحانت کردم.

906       گــفــت : نه, والله و بـــالله الــــعظــیـــم          مـــالک الـمـــلــــک و بِـرحمــن و رحیم

این غلام حاضر شروع کرد بقسم خوردن از طُرقِ مختلف و گفت نَه بخدا که او خدای با عظمت است و مالک این جهان هستیست و او بخشاینده و مهربان است قسم میخورم.

907      آن خـــدائـــی کــه فــــر ســتــاد انــبــیـا          نـه بــحــاجـــت , بل  بفــضـل و کــبــریا

انبیا جمع پیامبران است منظور همه پیامبران در ادیان مختلف. حاجت یعنی نیاز و احتیاج. بل یعنی بلکه. فضل یعنی نعمت پروردگار و لطف خداوندی بیش از آنکه بنده هایش شایستگی داشته باشند. کبریا یعنی با عظمت. گفته میشود که خداوند بی ریاست ولی کبریاست. گفته میشود که خداوند کبریاست یعنی عظمت دارد. یعنی در بخشش و نعمتهایش به بندگانش عظمت دارد و حتی در قهر و تسلط عضمت دارد. عظمت مطلق. وقتی عظمت مطلق دارد آنوقت باو کبریا گفته میشود. بخداوندی که پیامبران را فرستاد در حالیکه او احتیاجی نداشت که آنها را بفرستد. فرستادن پیامبران از فضل خداوند بود که آنها را از میان خود مردم بر گزید و از این طریق به بندگانش شخصیت داد. این از فضل خداوند و از عظمت اوست.

908      آن خــداونـــدی کـــه از خـــاک ذلـــیــل          آفـــریـــد او شـــهســــوارانِ جــــلــــیــــل

ذلیل یعنی پست. جلیل یعنی بزرگوار. شهسوار در لغت بسوارکارانی گفته میشود که در سوار کاری خیلی مهارت دارند ولی نه در اینجا و در اینجا اشاره دارد به پیامبران که آنها به سوار کاران ماهر تشبیه شده اند برای اینکه آنها سوار بر مأموریت خودشان هستند و مأموریت خودشان را با مهارت انجام میدهند. این غلام میگوید من به آن خدائی قسم میخورم که از خاک بی ارزش پیغمبرانی شهسوار و بزرگوار خلق کرد.

909       پـــاکشـــان کـــرد از مـــزاج  خـا کـیان          بـــگـــذرانــیـــد از تــگ افـــلا کــــیـــان

مزاج یعنی سرشت و طبیعت. بگذرانید یعنی فراتر برد. تگ یعنی میدان اسب سواری. افلاکیان آن فرشتگانند که در افلاک زندگی میکنند. آن غلام هنوز مشغول قسم خوردن است و میگوید بآن خدائی که یک نفر از میان شما انتخاب کرد و سرشت او را از آن زشتیهائی که خاکیان دارند پاک کرد و وقتیکه سرشت او پاک شد, آنقدر او را بالا برد که از میدان اسب سواری فرشتگان هم بالاتر برد یعنی از اوج فلک هم بالا تر رفت. نه اینکه میدان اسب سواریی برای فرشتگان در اوج فلک باشد و فرشتگان در آنجا با اسبهای خود تاخت و تاز بکنند، مولانا این صحنه را برای مثال آورده است و کاملا سمبولیک میباشد. در حقیقت میخواهد بگوید که این پیامبران ارزششان از فرشتگان هم بیشتر است. البته یک غلام گنده دهانی زشت رو که نمیتواند این حرفهای متعالی را بزند، این مولاناست که دارد بازبان آن غلام حرف میزند.

910      بــر گــرفت از نــارو نورصاف ســاخت          وانـــگـــه او بـــرجــملــه آنـوار تـاخت

نار یعنی آتش. این کلمه آتش را برای این در اینجا آورده برای اینکه خداوند دارای صفات جلالی و صفات جمالیست. صفاتی که در آنها لطف و خوبی و خوشی واقعی باشد آنها را میگویند صفات جمالی و صفاتی که در آنها قهر است بآنها میگویند صفات جلالی و عظمت. حالا این نار و یا آتش یکی از صفات جلالی خداوند است. نور صاف عقلِ خدای جو هست. وانگه یعنی بعد. بر جمله انوار تاخت انوار یعنی روح پیامبران. این عقل خدای جو را بر روح پیامبران تاخت یعنی تابانید. یعنی خدائی که از آتش، نور و عقل خدای جو درست کرد و بعد آن را بر روح برگزینندگان (پیغمبران) خودش تابانید. من باین خدا قسم یاد میکنم.

934       حـــقّ آن  نـــورو حـــق  نـــورانــــیــــان          کــاندران بــحرنـد هــمـچون مــاهـیان

قسم ها ادامه دارد. بحق آن نور صاف و عقل خدای جو و بحق نورانیان یعنی آن کسانیکه آن عقل خدای جو را دارند که در درجه اول پیامبران و انسانهای کامل هستند که در دریای نور مثل ماهیان شناورند.

935      بــحــر جــان و جــانِ بـــحر ارگــو یمش          نــیســـت لایــق, نــامِ نــو می جویمش

آن غلام میگوید من نمیتوانم وقتی بخدا قسم میخورم آن خدا را تعریف کنم. بحر جان یعنی دریای جان یعنی جانهای حقیقت جو که مجموعش میشود دریای جان. جانِ بحر یعنی هستی مطلق خداوند. میگوید قسم باین دریائی که پُر است از جانهای حقیقت جو و قسم بان دریائی که جان آن دریای نور وجود مطلق خداوند است هرچه که میگویم, در مورد آن خداوند, حق مطلب را ادا نکردم. من دنبال یک اسم نوی هستم و میخواهم یک کلمه نوی پیدا کنم و برایش بگویم. این الفاظ کافی و توانا نیستند درگفتن صفات خداوند.

936      حـــقّ آنـــی که  ایـــن و آن  از اوســــت          مــغــز هــا نسبــت بدو بـاشـنــد پوست

آن در ادب فارسی و در عرفان یعنی یک صفت قشنگی و زیبائی که نشود آن را توصیف کرد. میگویند این شخص آن دارد یعنی صفتی دارد که به بیان نمیآید.  بنده طلعت آن باش که آنی دارد. بنده طلعت کسی باش که جذبه و کششی دارد. خداوند هم جذبه و کششی دارد و بندگان خودش را بخود جذب میکند. کلمه این اشاره است به بحر جان. این غلام میگوید بحق آن کششی که خداوند دارد و بحق آن دریای جانهای حقیقت جوی که خداوند آفریده و بحق آن نور و اندیشه و خردی که آفریده و مغزهای ما آدمیان در برابر او پوست بحساب میایند.

937       کــه صــفــاتِ خــواجــه تــاش و یار مـن          هسـت صـد چـنـدان که این گــفـتـارمن

این غلام تمام قسمها را خواند که بگوید صفات هم قطار من که قبلا در باره اش گفتم که راستگو چنین و چنان است او صد برابر این صفات خوب را داراست. ای پادشاه تو قبول کن. این دنیا عجب گلستانی میشد اگر همه ما پشت سر هم اینطور حرف میزدیم. ( البته باز بعنوان یاداوری باید متذکر شد که این گونه صحبت کردن  و فکر کردن از یک غلام زشت و گنده دهان نیست. این ها تمام صحبتهای خود مولانا ست که از دهان هنر پیشه ایکه خودش خلق کرده بزبان میاورد)

938      آنــچِ مــیــدانـم از وصـــفِ آن نَــــدیـــــم           بــاورت نآیـد, چــه گــو یــم ای کـریـم

ندیم یعنی هم نشین اشاره است به غلامیکه بحمام رفته است. کریم یعنی بزرگوار. این غلام زشت روی نیکخو پس از اینهمه قسم خوردنها گفت آنچه که از صفات یار و ندیمم و هم نشینم گفتم میدانم که باور نمیکنی ای پادشاه کریم. من نمیدانم چه بگویم زیرا هرآنچه بگویم تو باور نمیکنی.

939      شــاه گفت: اکــنــون از آنِ خــود بـــگــو          چــــنــــد گــــوئـــی آنِ  ایــن و آنِ او؟

شاه گفت: حالا تو از صفات خودت برایم بگو. در مصراع دوم, آن کیفیت وصل نا پذیر و این پروردگار و آنِ او یعنی صفات آن کسیکه بحمام رفته. تو چقدر از اینها حرف میزنی، تو قسم خوردی که خداوند آن دارد و جذبه و کشش دارد که نمیشود تعریف آن را کرد و مرتب از صفات خوب او صحبت کردی.

940      تـــو چـــه داری و چـــه حـا صـــل کردۀ          از تـــــک دریــــا چــــه دُر آورده ای؟

تو چه داری یعنی چه کمال و فضلی داری و تا بحال چه چیزی کسب کرده ای. در مصراع دوم مروارید یعنی مرواریدهای معنویت. میگوید بگو ببینم از ته دریای معنویت چه مرواریدی بیرون آورده ای و کسب کرده ای, در باره خودت حرف بزن و بگو تو چه دانشی داری.

941      روز مـــرگ ایــن حسّ تــو بــاطــل شود          نـــورِ جـــان داری کــه یارِدل شـــود؟

حسّ تو یعنی این حواس پنجگانه تو. وقتیکه میمیری این حواس پنجگانه ات که اینقدر بآن مینازی تمام میشود. بگو ببینم آیا نور روح داری که بعد از آن یار دل تو بشود؟

943      آن زمــان کــه دســـت و پـایــت بــر دَرَد          پَــر و بــالت هست تــا جــان بــر پَرَد؟

دست و پایت بر درد یعنی دست و پایت متلاشی بشود و از بین برود. پرّ و بال یعنی پرّ و بال کمال و معنویت. جان بمعنی روح. بَر پرد یعنی پرواز کند. میگوید وقتیکه جسم تو متلاشی میشود و از بین میرود آیا پر و بال کمال و رشد روحی داری؟ آیا اینها را بدست آورده ای که بوسیله آن پر و بال معنویت روح تو را پرواز دهد و باوج برود و بخدا برسد؟

944      آن زمان کــیــن جانِ حــیــوانی نــمـــانــد          جــان بــاقی بـایــدت بـــر جــا نشــانـد

این جانی که تو از دست میدهی جانیست که هر حیوان هم دارد و وقتی میمیری این جان حیوانیت هم با تو میمیرد. پس تو یک جان ماندنی لازم داری که جایگزین آن جان از دست رفتنی بکنی. آن چه جانیست؟ جانیست که از دست رفتنی نباشد. این جانیست که بخداوند ارتبات پیدا کرده باشد. آن روحی هست که پاک و منزه شده و بخدا ملحق میشود. آیا آن را داری؟

946      جــــو هــــری داری ز انسان؟ یا  بَــری؟          ایـن عَرَض ها که فـنـا شد,چون بَـری؟

جوهر آن چیزیست که متکی بخودش باشد. عَرَض چیزیست که متکی بجسم دیگری باشد و متکی بخودش نباشد. این در فلسفه بحث بسیار مفصلی دارد ولی اینجا سعی خواهد شد که مختصراً برای خوانندگان توضیح داده شود. روح ما متکی بچیزی نیست. معنویت هم بچیزی متکی نیست و معرفت هم متکی بخودش است. پس این روح و این معنویت و این معرفت جوهر هستند. اما سایه آیا متکی بخودش است؟ البته که نه سایه متکی بان ابر است. اگر ابر باشد دیگر سایه ای وجود ندارد و یا اگر دیواری جلو نوری را بگیرد سایه بوجود میاید پس سایه متکی بخودش نیست. پس این عَرَض است. حالا شاه میگوید گوهری داری زانسان؟ آیا این جوهر شأن انسانیت را داری؟ یا از آن بَری هستی؟ بری یعنی عاری, بدون, خالی. این عرضهائی که تو داری که متکی بچیزهای دیگر است و از بین رفتنیست تو چیزی داری که با خودت ببری؟

947      ایــن عَرَضـــهـــای نــــمــــاز و روزه را          چــونـکِ لایــبــقی زَمــانـیـن, اِنــتــفـــی

میگوید این نماز و روزه ای هم که داری اینها هم عرض است یعنی باقی نمیماند و از بین میرود. در مصراع دوم: چونکه لا یبقی یعنی چونکه باقی نمیماند. زمانین یعنی در دو زمان، یعنی زمانیکه زنده ایم و زمانیکه در دوران روحانیت هستیم باقی نمیماند. توجه اینکه این نماز و روزهائی را که میگوید فقط مال مسلمانان نیست در هر فرقه و دینی نماز و روزه به یک شکلی وجود دارد. باقی نمیماند چون عرض است. انتفی یعنی منتفی میشود یعنی از بین میرود.

948      نـــقـــل نــتـوان کــرد مَـــر اعـــراض را          لــیــک از جـوهـر بَــرَنــد امـــراض را

اعراض جمع ارض است. میگوید ارض ها را نمیتوان باخود بآن دنیا ببری. تنها چیزیکه از انسان باقی میماند روح انسان است و آن جوهر است. امراض در اینجا یعنی اعمال نا پسند. میگوید تو نماز و روزه ای را که در مسجد و کلیسا و کنیسا و دیگر جاهای عبادت کردی اینها را باخودت منتقل نمیتوانی بکنی. این عبادتهای تو مثل اینست که مریضی از بدن کسی میرود, نا پسندیها و زشتیها را از روح تو میبرد. البته بشرط اینکه عبادتت درست باشد. چون روحت باقیست ( چون جوهر است و بخودش متکیست) بنا براین آن روح باقی پاک شده و آنوقت آن پاکی ها میرود و منتقل میشود. خود این عبادتها منتقل نمیشود ولی نتیجه این عبادتها که پاک شدن روح است منتقل میشود. همچنانکه بیماری از بدن بیرون میرود, زشتی هم از روح از بین میرود.

949      تــا مـبــدل گشــت جــوهـــر زین عـرض          چـون ز پرهـیــزی که زایل شـد مــرض

تا یعنی وقتیکه. مبدل گشت یعنی دگرگون شد و تبدیل شد. جوهر اینجا یعنی روح. عرض این عبادتهاست که از بین میرود. میگوید باید ببینیم که تبدیلی انجام گرفته یا خیر و آیا چیزی در روح تو دگرگون شده در وجودت یا خیر. آیا این عرضها و عبادتها در روحت اثری گذاشته؟   همچنان که وقتی بیمار میشوی و پرهیز میکنی مرض و بیماریت از بین میرود. 

دنباله داستان در قسمت چهارم

Loading

26.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت دوم

865        آن غـــلامـــک را چـــو دیـــد اهــــل ذُکــا          آن دگــــر را کــرد اشـارت که بــــیــــا

ذکا از کلمه ذکاوت بمعنی هوشیاریست. شاه چون غلام اولی را امتحان کرده بود و فهمیده بود که بسیار هوشیار است و ذکاوت دارد, بغلام دومی گفت که حالا تو بجلو بیا تا ببینم که تو چگونه هستی.

866       کــافِ رحـمت گفـتـمش, تصـغــیـر نـیســت          جَد گُوَد فــرزند  کـــم تــحــقــیــر نیست

در اول بیت قبلی گفت غلامک. این کافی که در آخر بعضی کلمات میاید, در دستور زبان فارسی چند معنی دارد. در یکجا معنی تصغیر یعنی کوچک کردن را میدهد. در جائی ممکن است معنی تحدید باشد وجای دیگر بمعنی علاقمندی و عزیزی باشد. حالا در بیت فوق میگوید وقتی گفتم غلامک,  نخواستم که او را کوچک کرده باشم. این کاف مرحمت و محبت بود. بعنوان مثال پدر بزرگ بنوه اش میگوید فرزندکم, او نمیخواهد نوه اش را تحقیر کند برعکس میخواهد دوست داشتن نوه اش را برساند.

867       چـــون بـــیــآمــد آن دُوُم در پــــیش شــــاه          بـود او گـــنــده دهـــان, دنـــدان ســـیــاه

وقتی غلام دوم نزد شاه آمد برعکس غلام اولی که بسیار خوش رخسار بود این غلام اصلا خوش رخسار نبود و دهانش هم بوی نا خوش آیندی میداد و دندانهایش هم سیاه بود.

868       گـر چه شـه نــا خوش شــد از گــفــتــار او          جُســت و جــوئی کــرد هم از اســراراو

ناخوش شد یعنی از سخن او خوشش نیامد زیرا وقتی صحبت میکرد بوی نا خوش آیندی از دهان او بیرون میآمد. با وجود این تصمیم گرفت که او را امتحان کند, چون همه اینها ظاهر بود و شاه میخواست درون او را دریابد.

869      گـفـت: بایـن شــکـــل و ایـن  گــنــدِ  دهان          دوُر بـنـشــیــن , لــیـک آنسـو تــر مران

آنسوتَر مران یعنی خیلی از من دور مشو. شاه گفت چون دهانت بودار است آنطرفتر بنشین ولی خیلی دور نرو که صدایت بمن برسد.

870      کــه تــو اهــــلِ  نـــامــه و رُقـعــه  بُـــدی          نَـه جــلــیس  و یــار و هــم بُـقعـــه بُـدی

رُقعه بمعنی نامه است. جلیس یعنی هم نشین, از جلوس کردن و مجلس است. هم بُقعه یعنی هم اطاق. شاه میگوید چون دهانت بد بو هست دور تر بنشین و من از طریق نامه و رقعه با تو تماس میگیرم. در اینجا این بیان مولانا یک گوشه زدن بکسانیکه از حضور در پیشگاه شاه حقیقت که خداوند است بیگانه هستند میباشد. آن شاه بود که با این غلام صحبت میکرد و حالا بندگانیکه میخواهند با شاه حقیقت که خداوند است تماس بگیرند. آنها فقط میخواهند با کلمات و الفاظ و با خواندن کتاب دعاو اینها با خداوند تماس بگیرند. میگوید درست مثل اینست که اینها اهل رُقعه هستند و دارند برای خدا نامه مینویسند. با خدا صحبت کردن لفظ و کلام و دعا یاد گرفتن و از روی کتاب خواندن نمیخواهد. ارتباط بنده با خداوند از دل و جان اوست وگرنه وقتیکه دارد دستهایش را بسوی آسمان بلند میکند و فکر میکند که خدا در آسمان است, اینطور نیست خداوند در درون انسانهاست و آنوقت بایستی که با او با گفتار درونی و انیشه ای که میکند با او صحبت کرد, وگرنه چقدر بیهوده میشود که با خداوند با کتاب دعا و نوشتن و از روی چیزی خواندن بخواهیم با او صحبت کنیم. معروف است که بایزید از کوچه ای میگذشت و دید یک شخصی دارد بلند بلند  با یکی صحبت میکند. بایزید باو گفت اینجا که کسی نیست و با کِی صحبت میکنی؟ آن بایزید بسطامی که بزرگترین عارف قرن سوم که ستون و اساس عرفان ایرانی و اسلامی هست. آن شخص در جواب بایزید گفت دارم با خدای خودم صحبت میکنم. بایزید گفت اینقدر بلند صحبت مکن و اگر آهسته هم صحبت کنی خداوند میشنود و لزومی ندارد که اینقدر بلند حرف بزنی. این همین بیانیست که مولانا  در این بیت گذاشته است.

871      تـــا عـــلاج آن دهــــان  تــو  کــــنــــیــــم          تــو حــبــیــب و مـا طــبــیــب پُـر فـنـیـم

حبیب بمعنی دوست است و آن را با طبیب آورده که بریتم شعری جور در بیاید. پُر فن یعنی ماهر. میگوید این برای من مهم نیست که تو گنده دهان هستی. من میتوانم با طبییبانی که دارم تو را درمان کنم چون من تو را دوست داشتم که تو را خریدم و برای این بوی بد دهانت تو را دور نمی اندازم.

872      بــهــر کــیــکــی, نـو گـلــیــمـی سوخـتــن          نــیســـت لایـــق از تــو دیــده دوخـــتــن

کیک همان هشره ایست که بنام کَک معروف است. این کک بعلت زندگی انگلیی که دارد بالهایش را از دست داده است و قادر به پرواز نیست. در عوض دارای پاهای بزرگتری از دستانش است و بنا براین موقعیکه میخواهد حرکت کند جستن میکند. این کَک معمولا در شکاف چوبها و درز لحاف ها و در لباسها زندگی میکند و دنبال اینست که از شخصی و یا کسی خون بمیکد. میگوید حالا اگر ما یک گلیم نوی را خریده ایم و در لا بلای این گلیم کَک باشد, ما این گلیم را که بدور نمی اندازیم بخاطر یک کَک. نیست لایق یعنی سزاوار و شایسته نیست تو را هم اگر گنده دهان داری شایسته نیست که کنار بگذارم. و از تو رو بگردانم و از تو دیده دوختن شایسته نیست.

873       بـا همه بـنـشـیــن دو ســـه دســتـان بــگــو          تــا بــبــیــنــم صــورت عــقــلــت نـکــو

با همه بنشین یعنی با همه عیبی که داری بنشین و دو سه تا داستان تعریف کن. صورت یعنی چگونگی و وضع و اندازه عقلت. نکو یعنی بخوبی در یابم که چقدر عقل و فهم داری.

874      آن ذکــی را پس فــرســـتــاد  او بـــکـــار          ســوی حــمّــامــی که رو خـود را بــخار

آن ذکی یعنی آن غلام اولی را فرستاد بحمام و گفت برو وخودت را تمیزکن و چرکهای بدنت را از خودت دور کن. در ضمن میخواست که با غلام دومی بتنهائی و بی پرده و در نبودن غلام اولی صحبت کند.

875     ویــن دگــر را گـفـــت: خِـه تــو زیرکــی          صَــد غـلامـی در حـقــیــقــت , نه یکــی

کلمه خِـه یک کلمه تحسین است یعنی خوشا, آفرین, مرحبا. شاه به غلام گنده دهان گفت آفرین بر تو , چقدر تو دانا هستی و زیرک. تو باندازه یک غلام نیستی بلکه خیلی بیشتری, تو بندازه صد غلامی.  شاه میخواست از این طریق او با اطمینان از خودش حرف بزند و ترسی از شاه نداشته باشد.

876      آن نــه  کـان خــواجــه تــاشِ تــو نَـمـــود          از تــو مـا را ســرد مــیـکــرد آن حسود

خواجه تاش یعنی همکار و همقطار و یا چند نوکر که زیر دست یک ارباب هستند. وقتی میگوید خواجه تاش تو یعنی آن غلام اولی که او را بحمام فرستاد. تو نَمود یعنی آنطوریکه تو را معرفی کرد و تو را نمایش داد. او ما را از تو دل سرد میکرد و او حسود بود و با تو داشت حسودی میکرد. البته در حقیقت اینطور نبود و آن غلام در باره غلام اولی صحبتی نکرده بود. شاه با این وانمود میخواست این غلام را امتحان کند و این یک نوع وسیله تحقیق است.

877      گفــت : او دزد و کـــژســت و کـژ نشین           حــیــز و نا مــرد و چـنانسـت و چـنیـن

آن خواجه تاش تو گفت که تو آدم نا درستی هستی و تو دغلی و قابل اطمینان نیستی. او گفت تو حیزی یعنی یک مرد زن نمائی و نامرد هم هستی و چنانی و چنینی.

878       گفـت: پــیــوستـــه بُـدســت او راســتــگو          راســت گــوئــی  مــن ندیدسـتـم چــو او

این غلام گنده دهان بشاه گفت: آن غلامیکه در باره من این حرفها را زد, همیشه یک آدم راستگوئی بوده و من هیچ راستگوئی را باندازه او راستگو ندیده ام. او راستگوترین راستگو هاست. او هرچه در باره من گفته است راست گفته و من شک ندارم که عیوباتی را که در باره من گفته است راست گفته است.

879      راســت گوئــی در نهــادش  خـلــقـتـیست          هرچـه گـویـد من نگــویم : آن تهـی ست

راستگوئی یعنی صفت راست گوئی. در نهادش یعنی در سرشت و وجودش. خلقتیست یعنی ذاتیست. تهی است یعنی خالی از حقیقت است. این غلام بشاه گفت: راست گفتن در نهاد و سرشت او همیشه بوده است و آنچه را که بگوید من نمیتوانم که بجز حقیقت بپندارم. نه اینطور نیست و این آدمی که من میشناسم همیشه راست میگوید.

880      کـــژ نـــدانـــم  آن نـــکــــو انـــدیش را          مُـــتـــهـــــم دارم  وجــــود خــــویش را

کژ ندانم یعنی من او را کج رفتار نمیدانم. نکو اندیش یعنی دارای اندیشه نیکو. اگر او در باره من این چنین و آن چنان گفته است راست گفته و تقصیر از من است که اینطور هستم. من او را متهم نمیکنم بر عکس وجود خودم را متهم میکنم, چون من اینطور بوده ام ولی خودم نمیدانستم.

881       باشــد او در مــن بــبــیـــنـد عــیــب ها          مــن نــبــیــنـم در وجــودِ خـــود  شـــهـا

باشد یعنی چه بسا اتفاق بیافتد که همین جور باشد. میگوید ای شاه ممکن است که در وجود من خیلی از از این عیبها باشد و من این عیبها را نمیتوانم ببینم و ممکن است که راست گفته باشد.

882       هــرکسی کـوعـیــب خود دیدی زپـیـش          کی بُدی فـارغ خـود از اصلاح خویــش؟

هر کسی کو یعنی هرکسی که او. عیب خود دیدی زپیش یعنی هر کسیکه که او عیوب خودش را پیشا پیش ببیند, پیش از آنکه دیگران این عیوب را ببینند خودش آنها را ببیند, کی تو فارغ بودی از اصلاح کردن خودت؟ این یک پرسش انکاریست و جوابش اینست که هیچ وقت.

883     غــا فــلــنــد این خــلق از خـود ای پدر          لا جَـــرَم گــو یـــنــد عــیــب هــمــدگـــر

غافلند یعنی بی خبرند. لاجرم یعنی نا گزیر و نا چار. مولانا بخواننده مثنوی میگوید مردم عیوب خود را نمیدانند و بی خبر هستند و بهمین علت هست که بعیب گوئی و عیب جوئی یکدیگر میپردازند. هر چه از دیگران بیشتر عیب جوئی کنند نشانه اینست که از عیب های خودشان بیشتر بی خبرند.

884       مــن نـبــیــنـم روی خــود را ای شَـمَن          مـــن بــبــیـــنــم روی  تـو, تـو روی من

روی خود در اینجا یعنی رخسار خود و چهره خود, همچنین میشود گفت ذات خود. شَمَن یعنی بت پرست. پت پرست کسیست که حقیقت را نمی پذیرد و قبول ندارد و خیال میکند یک تیکه چوب و یا سنگی را که ساخته و دارد عبادتش میکند از سرامیک ساخته و یا از طلا و تصور میکند این است که دارد حکومت میکند و سامان دهنده کارهای دنیا اینست و لذا این بت پرست غافل است و بی خبر. این شَمَن است. هر کس که بجای دیدن عیب خودش, عیب دیگران را می بیند شبیه یک بت پرستی هست که بجای نثار جان خودش, بحقیقت دارد این بت را می پرستد. یک بت بی جان که خودش یک سازنده ای دارد و خلق شده از یک انسان دیگر است. آنوقت مولانا بخوانندهایش خطاب میکند و میگوید ای بت پرست من روی خودم را نمی بینم بلکه روی تو را می بینم و تو هم روی خودت را نمی بینی و روی من را می بینی. وقتیکه روبروی هم قرار میگیریم فقط چهره های یکدیگر را می بینیم و روح همدیگر را نمی بینیم. حالا چرا همه را شمن خطاب میکند, برای اینکه می بیند همه پول و مقام و زرق و برقهای دنیوی و شهرت را پرستش میکنند پس بنا براین, این پرستش خداوند نیست بلکه پرستش بت است.

885      آنـکســی  که او بــبــیـنـد روی خویش          نــور او از نـــورِ خــلـــقــا نســت بــیـش

اگر کسی بتواند بدون آیینه روی خودش را ببیند, این روی را که میبیند ذات خودش و اندیشه خودش را مشاهده میکند.  نور او نوری نیست که از چراغ و یا خورشید است. نور او از خداست. اگر کسی بتواند خودش را بشناسد و ببیند, ان چیزیکه باعث میشود آن را ببیند آن نور خداوند است. نور او از نور خلقانست بیش, نور خلقان نوریست که از چراغ و شمع و خورشید پیدا میشود, ولی آن کسیکه بتواند درون خودش را ببیند, نوری بر او تافته که آن نور خداوند است و او ینظور بنور الله شده, یعنی با نور خداوند با چشم باطنش نظاره میکند.

886       گــر بــمــیــرد, دیــد او بـــاقـــی بــود          زآنــکِ  دیـــدش  دیـــدِ خـــلا قـــی بُــود

دید منظور دید باطن است. دید خلاقی بُود یعنی دید او منسوبِ بخداست. حالا چنین شخصیکه با نور خدا می بیند, مولانا میگوید اگر هم بمیرد چشم باطنش هنوز هست. بعبارت دیگر چشم باطن همیشه وجود دارد برای اینکه چشم باطن با نور خدا می بیند, بقول مولانا خلاقی است. چون خدا نمی میرد و همیشه وجود دارد, آنکسی هم که دیدش مربوط و وصل دید خداست, آن دید باطنش از بین نمیرود. بشرط اینکه قبل از مردن بنور خدا وصل شده باشد آنوقت آن چشم باطن و گوش باطن او همیشه وجود دارد.

887      نــورِ حسًی نَـــبــوَد  آن نـوری که  او          روی خــود مــحســـوس بـیـنـد پــیش رو

در مصراع دوم, روی خود یعنی ذات خود و یا اندیشه خود. محسوس یعنی آشکارا. این دیدی که چشم سَرِ ما دارد این دید حِسی هست که یکی از حس های ماست و وقتی این چشم ما یک چیزی را می بیند ما داریم آن چیز را حس میکنیم. میگوید آن نوریکه آدمی میتواند ذات و یا صفات خودش را ببیند با چشم سر نیست, با چشم باطن است که میتواند ذات خودش را آشکارا در جلوی خودش ببیند. یکی از هدفهای عرفان اینست که آن چشم باطن را در اشخاص باز کند. در همه آن چشم و گوش باطن و وجدان هست منتها در بسیاری از ما پوشانده شده بوسیله حجابهای کینه, شهرت بیجا, ثروت نا مناسب و مقام نا لایق و امثال این چیزها.

888       گــفــت اکنون عــیــب هـــای او بــگو          آنـچــنـــانــکِ گــفــت او از عـتیــبِ تــو

شاه بآن غلام نیکخوی گنده دهان رو کرد و گفت, حالا تو عیبهای رفیق خودت را بگو و بگو ببینم رفیقت چه عیبهائی دارد.

889      تــا بــدانــم کــه تــو غــمــخوارِ مــنی          کــد خـــدای مُــلـــکـــت و کــار مـــنـــی

کدخدا یعنی کار گذار و پیشکار. ملکت هم بمعنی مملکت است و هم بمعنی سلطنت. تو حالا عیبهای رفیقت را بگو تا من بدانم که تو خیر خواه من هستی و غم خوارو کار گذار و پیشکار من هستی. میخواهم کارهای بزرگ مملکتم را بدست تو بدهم.

890      گـفــت : ای شه مـن بـگویــم عیبهاش          گرچه هست او مرمرا خوش خواجه تاش

آن غلام گفت بسیار خوب ای شاه من. من هم اکنون عببهای او را میگویم اگر چه اویک همکار خوب من هست.

891       عـــیــب او مــهــر و وفــا و مردمـی          عـــیـــب او صـــدق و ذُکــا و هــمــدمــی

مردمی یعنی مردمداری. صدق یعنی راست گوئی. ذُکا یعنی هوشیاری و همدمی یعنی سازگاری. آن غلام گفت عیب آن غلام مهربانی, وفاداری, مردمداری و راستگوئیست بعضافه هوشیاری و سازگاری. مفهوم این بیت که پیام مولاناست اینست که: هر کسیکه دلی پاک, قلبی بی آلایش و درون و باطنی منزّه باو عطا شده نیکی را در همه جا می بیند. اگر کسی فقط بدی را میبیند بدانید که منشأ و دلیل این بدیها خودش است و بد بینی در وجودش هست. و میگوید کسیکه پاک دل شد و نیک دل شد بجز نیکی نمی بیند و هر آنچه می بیند برای او نیکوست و چقدر آرام و راحت هست.

892       کــمــتـریــن عـیبش جوانمردی و داد          آن جـــوانــمـــردی کــه جان را هــم بداد

جوانمردی یعنی بخشندگی و فتوت. یعنی ایثار باین معنی که وقتی نعمتی باو میرسد دیگران را بر خودش مقدم بشمارد. یعنی از خودش بگیرد و بدیگران بدهد. داد بمعنی دادگستری. میگوید ای شاه, کوچکترین و کمترین عیب این رفیق من ایثار و بخشندگی و دادگریست تا حدی که اگر قرار باشد جان خودش را هم در این راه فدا کند و ایثار کند، میکند. باز مولانا پیامی دارد که بنظر آدمی که صاحب کمال است نه تنها از نظر دانش بلکه بکمال خداوند کامل شده و اثری از کمال خداوند در او هست، آن چیزی را که در خودش می بیند و مردم از آنها تعریف میکنند او همه اینها را عیب می بیند. هر صفتی که خوب است و او دارد، این آدم صاحب کمال همه آنها را عیب میداند چون این صفات خودش را با صفات خداوند مقایسه میکند و انوقت میگوید آیا این صفات مرا خوب میدانی؟ در برابر صفات خداوندی اصلا عیب است و هیچ قابل مقایسه نیست. تعجب ندارد که این غلام در حالیکه دارای صفات خوب هست خوش بزبان میاورد که اگر همکار من عیوبات مرا بر شمرده است او حتما راست گفته و این صفات من در برابر صفات خداوندی حتما عیب است. ای کاش بجائی برسیم که آن چنان که مولانا میخواهد ما هم فکر و اندیشه کنیم.

893      صــد هزاران جــان خـدا کـرده پدید          چــه جــوانــمــردی بُود   کــانرا نــدیـــد؟

چه جوانمردی بود یعنی آن کدام جوانمرد هست. مولا نا میگوید خداوند تعداد بیشماری جان پدید آورده. آن جوانمردی که این خلق کردن ها را نبیند او چه جور جوانمردی هست؟ او اصلا جوانمرد نیست و اگر میبود داوری و قضاوتش درست میبود. این بیت تناسبی دارد با بیت بالائی. در بیت بالا گفت: او بجائی میرسد که آنقدر بخشنده است که حتی جان خودش را هم ایثار میکند. در این بیت میگوید خداوند که جان کم نمی آورد، اگر جان خودش را در راه دیگری ایثار بکند, آن خداوندی که بی نهایت جان بوجود آورده دو باره باو جان می بخشد و او بی جان نمیماند. حالا این جان همان روح است. همیشه گفته شده که مولانا بجای روح کلمه جان را بکار میبرد. اگر کسی روح حیوانی و انسانی خودش را در راه کسی خواسته باشد فدا بکند روح او وصل است بروح خداوند. پس معلوم میشود که به مقامی از کمال رسیده است که روح او پیوسته بروح خداست میگوید کسیکه روح الهی را نمیبیند و فقط روح را حیوانی میداند و روح الهی را نمیبیند، این آدم خیلی بخیل است. حالا این همه روح بخشیده و بوجود آورده مثل خورشیدی که این همه نور میده، بعد یک کسی در برابر خورشید بگوید این نور نیست, او خیلی آدم بخیلی هست. وقتی یک نوزادی متولد میشود روحش فقط روح حیوانیست زیرا او فقط یک چیزی میخواهد ولی بتدریج قسمتی از روح حیوانی او تبدیل میشود بروح الهی. وقتی قسمت بیشتر روح حیوانی او به روح الهی تبدیل شد آنوقت است که دیگر بکمال رسیده. حالا وقتیکه خداوند اینهمه جان آفریده و ما بگوئیم میترسیم که جانمان را فدا بکنیم آنوقت ما خیلی بخیل میشویم.

894       ور بــدیــدی کِی بـجـان بُخلــش بُدی          بَهرِ یک جان, کِی چنـیــن غمگـین شدی؟

میگوید این آدم بخیل است و نمی بیند این جانهائی که خداوند خلق کرده ببیند، و اگر میدید کِی میترسید که این جان حیوانی  و یا روح حیوانی خودش را فدا بکند. بهر یک جان بی ارزش حیوانی چرا اینقدر غمگین میشود؟ برای اینکه این آدم نمیتواند ببیند خلاقیت و جان آفرینی خداوند را و نمیتواند قبول کند که اگر این جان حیوانیش بمیرد و جسمش هم فاسد بشود و برود روحش باقیست و آن روح جزئی از خداست و آن روح همیشه پایدار است اگر او این را قبول کند دیگر آزاد میشود و غمگین نمیشود. دنباله این داستان در قسمت سوم

Loading

25.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت اول

در این قسمت مولانا داستان جدیدی شروع میکند که خلاصه آن را بنظر خوانندگان محترم میرساند. پادشاهی دو تا غلام از بازار غلام فروشان میخرد و این غلامها را مورد امتحان خودش قرار میدهد و از آنها پرسشهائی میکند تا شخصیت آنها را آنچه که هست دریابد. مولانا از این موضوع بهره برداری زیاد میکند و این دو شخصیت مختلف را در برابر هم قرار میدهد و در باره هریکی توصیف میکند و آخر سر نتیجه گیری میکند. این داستان را در چهار قسمت خواهید خواند و همانطور که خوانندگان محترم به سبک مولانا آشنا هستند در این داستانها کمتر از داستان میگوید و بیشتر حرفها متعالی و عرفانی خودش را میزند. در این داستان و حتی داستانهای دیگر هم فقط چند سطر در باره داستان میگوید و از داستان خارج میشود و بعضی اوقاط هم شاید دوباره یک مختصری بداستان بر گردد ولی باز خارج میشود. این کار او برای اینست که او داستان سرا نیست. مولانا حدفش در سراسر مثنوی معنوی برای خوانندگان خود نصیحت و پند و اندرز گفتن است که همه اندرز های او یک جنبه عارفانه و صوفیانه وحکیمانه دارد.ضمن اینکه در این شش دفتر مولانا همه جوانب زندگی آدمیزاد را از سن بلوغ تا مرگ بیان کرده است. پس از این مقدمه کوتاه بداستان میپردازیم.   

844       پــادشـــاهـــی دو غـــلام ارزان خـــرید          بـا یـکــی زان دو سـخـن گـفــت و شـنـیـد

کلمه ارزان یعنی چیزیکه بقیمتش می ارزد ولی امروزه مردم بمعنی قیمت زیر ارزش کالا بکار میبرند. در هر حال پادشاهی دو غلام بقیمتی که می ارزید خرید و اول یا یکی از آنها شروع بسخن گفتن کرد و سؤالهائی میکرد و جوابهائی می شنید.

845       یـافتش زیــرک دل و شـیـریـن  جــواب          از لــب شــکر چـــه  زایـــد  شـــکـر آب

زیرک دل یعنی هوشیار دل و با درک باطنی ولی امروزه با بار منفی آن بکار میبرند در حالیکه در بیت فوق با بار مثبت آورده شده. شیرین جواب یعنی شیرین سخن و هرچه که از او میپرسید او با شیرینی جواب میداد. از لب شکر یعنی از لب شیرین. شکرآب یعنی شربت. شاه این غلام را وقتیکه از او سؤال میکرد و پاسخ می شنید, او را بسیار باهوش و  با ادراک و شیرین سخن یافت. در مصراع دوم مولانا سؤال میکند که از لب شیرین چه چیزی حاصل میشود و خودش جواب میدهد که از لب شیرین شربت حاصل میشود.

846       آدمــی  مـــخـــفـــیســت  در زیـرِ زبـان          ایـن زبـان پــرده اســت بـر درگاه جــان

درگاه به آستانه درب منزل میگویند. و پرده بمعنی حجاب است. در منازل قدیم پشت درب خانه پرده ای آویزان میکردند که وقتی درب خانه باز میشود داخل منزل پیدا نباشد. حالا مولانا میگوید جان هم مثل خانه است و این زبان پرده درگاه خانه دل است. اگر آدمی حرف نزند شخصیت باطنی او پنهان است یعنی طرفی که او را از قبل نمیشناخته, نمیتواند بحقیقت باطنی او پی ببرد و ببیند که درونش چگونه است. گفته شده که زبان ترجمان درون آدمیست. این زبان اندیشه باطنی آدم را ترجمان میکند و بدیگران میشناساند و نشان میدهد که ما در خانه دلمان چه داریم. پس این زبان اندامیست که باید بسیار با دقت و حوصله, تأمل و تفکر بکارش ببریم.مثلی است که میگوید اول اندیشه وانگهی گفتار. یعنی وقتی که میخواهیم حرفی بزنیم اول باید فکر کنیم و بعد حرف بزنیم. اگر اول فکر نکنیم و حرفی را بزنیم, بسیاری از چیزهائی که در درون ماست و نباید ظاهر شود ظاهر میشود. اگر سرًی, فاش میشود و اگر نادانی و بیدانشیست آنهم اشکار میگردد. 

847      چــونــکِ بــادی پــرده را درهم کشـیــد          سِرّ صــحـن خــانـه شــد بــرمــا پـد یــد

در هم کشید یعنی پرده را پس زد. پس اگر بادی بیاید و پرده را پس بزند کسانیکه در کوچه هستند دارند داخل خانه را می بینند. این زبان هم وقتی تکان میخورد مثل پرده در اثر بادی هست که ازش بیرون میاید و انسان دارد با آن زبانش را تکان میدهد و از این طریق حرف میزند و آنچه در خانه جان است آشکار میشود.

848       کــانـدر آن خــانه گــهــر یـا گـنـدم است          گـنـج و زر یــا جـمـله مـارو کـژدم است

گهر یعنی جواهر. همین که این پرده زبان را آن باد سخن تکان بدهد آنوقت آشکار میگردد که در این خانه چیست. آیا جواهر است یا گندم است. آیا گنج و طلاست و یا پر از مار و عقرب است. خیلی از خانه های دل هست که در آنها مار و کژدم هم هست.

849      یــا درو گــنــجســت مـاری بـــر کَـــران          زآنــکِ نَـبـوَد گــنــج زر بــی پــا سـبان

در افسانه ها معروف بود که هرکجا گنج هست یک ماری هم هست که آن را حفاظت میکند. حالا میگوید خانه دل هم همین طور است, یا ممکن است که در خانه دل گنجی باشد از معنویات ومعرفت و از دانش یا اینکه در کنار این گنج معنویت که مثل طلا و گوهر ارزنده است مار هم داشته باشد. بر کَران یعنی در کنار آن و گنج زر بی پاسبان نمیشود. منظور مولانا اینست که یک انسان کامل از کلام گوینده بدرون آن شخص پی میبرد و در میابد که آیا در خانه دل گوینده گنج معارف و معنویتهاست و برای حفظ و نگهبانی این گنج معرفت هست که ماری در کنارش هست. چگونه میشود که معنویت داشته باشد و این مار را هم داشته باشد. همه این مار را دارند. این مار چیست که همه دارند. این مار نفس اماره است. این انسان کامل هم یک انسان است و اگر نفس اماره خودش را کشته و بی حالش کرده, هر لحظت ممکن است که این مار جون بگیرد و زنده شود. بدین ترتیب این خزانه اسرار را که در دل آن دانا هست این مار دارد پاسبانی میکند. از آشکار شدن گنج بر همه جلوگیری میکند زیرا نفس اماره از ظاهر گشتن معنویات مانع میشود. برای اینکه این معنویات را نمیشود بهر کسی گفت. بسیار از کسان هستند که اگر این گنج اسرار را برای آنها فاش بکنی یا گمراه میشوند و یا فتنه ایجاد میکنند. برای اینکه درک معنویات شایستگی و لیاقت میخواهد. درست است که این شخص درون خانه دلش پر از معنویات و گنج معنا و معرفت است ولی بهرکسی نمیتواند آنها را بگوید و باید که با اهل دلش صحبت کند. باید باکسی که میخواهد صحبت کند اول او را آماده کند و آن شایستگی را باو بدهد. این کاریست که آن مراد و مرشد میکند و بعد آنوقت در معنویات را برویش باز میکند. برای دسترسی باین گنج باید که این مار را کشت و برای گنج معنویات هم باید که نفس اماره را کشت.

850      بــی تــأ مـل او ســخـن گـفـتـی چــنــان          کـــز پسِ  پـــانصـــد  تــأمــل  دیــگران

او غلام اولیست که پادشاه نشسته بود و با او صحبت میکرد. بی تأ مل یعنی بی درنگ. بدون اینکه جواب را در مغزش بپروراند و بگوید, اصلا جواب را آماده داشت. آن غلام شیرین گفتار چنان بی تأمل و بی تفکر سخنهای نیک و آماده را میگفت که دیگران که همان سخنان را بگویند باید پانصد تا تأمل بکنن.

851      گــفــتــیــی در بــاطنـتش  دریـــاســتـی          جــمــلــه در یـــا گــوهـــرِ  گـــویــاستی

گفتیی یعنی گویا اینکه و مثل اینکه. در مصراع دوم آن گوهری که آمده یعنی مروارید. گویا یعنی سخن گو. گوئی که در درون این غلام دریائی پُر بود ازمروارید. مرواریدها همه مروارید های معانی بود ند و در ذهن غلام نهفته شده بود و بر زبانش میامد و زبانش را گویا میکرد. مثل اینست که آن مروارید وجودش است که بزبانش آمده و دارد صحبت میکند.

852      نــور هــر گــوهــر کــزو تــابـان شدی          حــق و بـــاطــل را ازو فُــرقـان شـدی

هر گوهر در اینجا یعنی هر کلام مروارید مانند. در مصراع دوم کلمه فرقان از فرق است. فرقان یعنی جدا کننده و فرق گذارنده درستی از نادرستی و فرق گذارنده حق از باطل. مولانا میگوید کلامی که این غلام صحبت میکرد مثل گوهر هائی بود که این گوهربگوهر معرفت و گوهر معانی جوری میطابد که فرقان است, یعنی برای ما کمک میکند که فرق بگذاریم ما بین خوب و بد, یا درستی و نادرستی.

853      نـــور فــرقــان فَـــرق کـــردی بـهـر ما          ذرّه  ذرّه حــــق  و بـــاطـــل  را جـــدا

هرکجا که گوهر معرفت باشد, و نور ذات خداوند باشد و گوهر معانی و معرفت باشد آن گوهر تابش پیدا میکند و وقتی تابش پیدا کرد اطرافش را روشن میکند و وقتی روشن کرد آنوقت فرق حق را با باطل و زشت را از زیبا را آشکار میکند تا ما راه درست را بتوانیم تشخیص بدهیم. اصطلاحاً در عرفان میگویند ینظور بنور الله میشود. یعنی نظاره کننده بنور خدا میشود. آنکس که ینظور بنورالله میشود قادر است بهر چیزیکه نگاه میکند بیرون و درون آن جیز یا آن نفر را می بیند.

854      نـــور گــوهــر نــور چشـــم مــا شــدی          هـــم ســؤال وهــم جــواب  از مـا بُـدی

نور گوهر قرار شد باشد نور گوهر معرفت. نور ذات خداوند. اینجا چشم ما منظور چشم دل ماست. ما انسانها با چشم سرمان خیلی چیزها را میبینیم ولی قدرت فهم آن چیزها را نداریم و نمیدانیم آنها چی هستند. بعد سؤال میکنیم. وقتیکه آن نور ذات خداوندی بر دل ما تابش پیدا کند آنوقت آنچنان نوری میدهد که همه چیز برای ما آشکار میشود. حالا میتوانیم جواب آن سؤال و سؤالهای دیگر را هم خود ما یدهیم.

855      چشــم کـژ کـردی دو دیـدی قـرص مـاه           چــون سؤالســت  ایـن نظـر در اشتباه

چشم را کژ کردن یعنی چشم را لوچ کردن و دوبین کردن. میگوید تو چشم باطنت را لوچ کردی بهمین دلیل است وقتی بقرص ماه نگاه میکنی یک ماه را تو دوتا میبینی. بعد سؤال میکنی که چرا امشب ماه دوتا شد و این دو بینی تو را بشک و تردید میاندازد در نتیجه برایت سؤال پیش میاورد.

856      راســت گــردان چشــم را درمــاهـتـاب          تــا یــکی بـیـنی تـو مـه را نَک جـواب

تو حالا بیا و چشم باطنت را راست کن تا درشب تو ماه را یکی ببینی. حالا این جواب تست.

857      فــکــرتــت کـه: “کـژ مـبـیـن نـیـکو نگر”      هســت هــم نــور و شــعـاعِ آن گــهـــر

فکرت یعنی فکر کردن. میگوید وقتیکه تو در فکرت داری می اندیشی  و با خودت میگوئی کج نگاه مکن وچشمت را لوچ مکن و خوب بیاندیش , این فکری که تو میکنی برای تو هم نور حقیقت است و هم شعاع و اشعه و تابش آن گوهر حقیقت است. اینکه اندیشه میکنی که راست ببینی و کج نبینی, خود این اندیشه هم از آثار نور حق در باطن تست. همین که بفکر این بیافتی که کج نبینم و باید راست ببینم معلوم میشود که خداوند نور معنویتش را در تو انداخته که این فکر در تو پیدا شده. بیخود هر کسی باین فکر نمی افتد. اصلا هرکسی قبول ندارد که دارد کج میبیند. همه فکر میکنند که راست و درست هستند. اگر کسی باین فکر بیافتد که من دیگر نباید کج ببینم میگوید همین نوریست که خداوند بدل تو انداخته.

858      هــر جــوابــی کان ز گــوش ایـد بــدل          چشــم گــفــت : ازمـن شــنـوآنـرا بـهـل

چشم منظور چشم باطن است. بهل یعنی بگذار رها کن, ول کن. حالا از این بیت تا پنج بیت بعدی که میآید علم اهل ظاهر و علم اهل معنی را با یکدیگر مقایسه میکند. علم اهل ظاهر علمیست که در مدارس تدریس میکنند. این علم با باطن ما کاری ندارد و ما مثل کامپیوتر عمل میکنیم. علم باطن و علم معنی علمیست که آن چیزی را که گوش شنیده, چشم دل میگوید من قبول ندارم و من باید خودم ببینم و خودم درک بکنم و آنچه را که تو از گوش سر شنیدی رها کن و بان تکیه مکن.

859      گـوش دلاله اسـت وچشــم اهـلِ وصـال         چشم صا حب حآل و گوش اصحاب قال

دلاله کسیست که وسیله میشود که ازدواجی و یا یک دادو ستدی بین دونفر دیگر انجام پذیرد و پس از ازدواج یا انجام معامله به این دلاله پولی و یا مزدی میرسید. ولی این چشمت اهل وصال است و میخواهد بوصل برسد. در مصراع دوم چشم یعنی چشم باطن صاحب حال است. او باید حال داشته باشد و نه قال. قال و حال همیشه در عرفان مولانا کنار هم میایند. قال یعنی حرف که گوش ظاهر میشنود وبعد هم تمام میشود. تو اهل قال هستی و اهل حال نیستی. بعد از قال باید یک حالی هم در درون شخص پیدا شود. و یا یک تحولی در درونت پیدا شود. تحول یعنی از حالی بحال دیگر و معمولا اینجا از حالی بحال شدن

بهتر است. باید اهل حال بود و نه اهل قال. آنهائی که اهل قال هستند با واسطه چیز یاد میگیرند, با واسطه معلم و با واسطه کتاب. ولی آنهائیکه اهل حال هستند, بی واسطه یاد میگیرند. بدون اینکه واسطه ای داشته باشند در دلشان نوری پیدا میشود که کشف میکنند و حقیقت را میبینند. آنها از طریق کشف و شهود یاد میگیرند اگر خودش کشف کرد این دیگر علم تقلیدی نیست و او از نویسنده کتاب تقلید نکرده. او شخصا کشف کرده و حقیقت را پیدا کرده.

860      در شــنــودِ گــوش  تــبــدیــلِ صـفـات          در عــیــان دیـــد هــا تـــبـــد یـــلِ  ذات

شنود یعنی شنیدن و گوش منظور گوش سر است. عیان یعنی دیدن. دیدها دیدیست که چشم دل میکند. ذات یعنی وجود. وقتیکه چیزی از دانش میشنوید موجب دگر گونی صفات شما میشود. ولی اگر چشم باطن شما چیزی ببیند و شما کشف و شهود بکنید آنوقت کل وجود شما را تغییر میدهد و ذات شما را یا کل وجودتان را عوض میکند در جهت بهتر.

861       ز آتش ارعـلمــت یـقـیـن شد در سُـخن          پـخــتــگی جُـو در یـقـیـن مــنـزل مـکُـن

زآتش یعنی از آتش. ار یعنی اگر. علمت یعنی دانش تو. یقین در عرفان یعنی یک باوری که هیچ گونه شک و تردیدی در آن نباشد. اما از نظر صوفی یک چیزی بالاتر از این است. یعنی مشاهده حقیقت با چشم دل بدون واسطه و استدلال و دلیل و برهان. عرفا میگویند برای درک حقیقت سه مرحله وجود دارد. یکی علم الیقین و دومی عین الیقین است و سومی حق الیقین است. این سه تا باید بدنبال هم دیگر بیایند. بعنوان مثال در یک جائی چشم شما را بسته اند و آتش را هم همان نزدیکی گذاشته اند شما وقتی حرارت آتش را احساس کردید متوجه وجود آتش میشوید و این را علم الیقین میگویند. چون شما در اثر احساس آتش یقین پیدا کردید که اینجا آتش است. حالا شما اگر چشمتان را باز کنید و آتش را با چشم خودتان دیدید آنوقت این میشود عین الیقین چون شما با چشم خودتان آن را دیدید. اگر شما از این مرحاله هم بگذرید و بروید در آتش و بسوزید آنوقت میشود حق الیقین. آنوقت آن یقین عرفانیست که بالاترین است.

862       تـا نســوزی نـیـست آن عـین الـیـقــیـن          ایـن یــقــیـن خـواهـی؟ در آتش در نشین

تو درست است که رسیدی به عین الیقین وبا چشمت داری میبینی. مولانا میگوید اینهم درست نیست. از این هم بگذر و برو در آتش عشقِ یافتن حقیقت. اگر حقیقت خداست, در آتش عشق بخدا باید بسوزی. یکی که عاشق است دیگر خودش را حس نمیکند و فقط معشوقش را حس میکند. اگر تو باین مرحاه رسیدی آنوقت این حق والیقین است.

863      گــوش چــون نــافــذ بُــود دیــده شــود          ور نـه قُــل در گــوش پــیــچـــیــده شود

اگرگوش نافذ باشد یعنی بدل شخص نفوذ کند آنچه را که میشنود گوش دلش هم بشنود آنوقت باچشم دل هم دیده میشود. وگرنه آن قال یعنی سخن در گوش و سر و کله ات پیچیده میشود و هیچ وقت با چشم دلت هیچ چیز نمی بینی.

864      ایــن ســخـن پــا یـــان ندارد بـاز گـرد          تـا کـه شـه بــا آن غــلامــانش  چــه کرد

وقتی باینجا میرسد میگوید این سخن پایان ندارد و بقول خودش مثنوی هفتاد من کاغذ شود. من در اینجا این سخن را کوتاه میکنم و دنباله داستان را خواهم گفت که ببینیم شاه با غلامانش چه کرد.       بقیه داستان در قسمت دوم. 

Loading

24.2 ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت قسمت دوم

811      مـن نـدیـدم  در جــهــانِ جُســت و جــو          هـیـچ  اهــلــیــت  بـه از خــوی  نــــکو

جهان جست وجو یعنی دنیای کسب و کار و کوشش. اهلیت یعنی لیاقت و شایستگی. خوی نکو یعنی نیک رفتاری. مولانا میگوید در دنیائی که همه در تلاش بدست آوردن چیزهائی هستند که مطلوب آنهاست من در این دنیا هیچ لیاقت و شایستگی را بهتر از نیک رفتاری ندیدم. منظورش اینست که بهترین چیزیکه به مردم شایسته داده شده اخلاق نیکوست. ما خیلی بسادگی از کلمه اخلاق میگذریم در حالیکه یک کلمه مهمی است. اخلاق جمع خلق است و خلق هم بمعنی رفتار است. پس وقتیکه میگوئیم فلان شخص اخلاقش خوب است یعنی میگوئیم تمام رفتار هایش خوب است و آنکسیکه رفتار های خوب باو داده شده واقعا از نظر مولانا اهلیت و شایستگی و لیاقت دارد.

817      هــر کـه را خــوی نــکو بـاشد بــرست           هــر کسـی کـوشـیـشـه دل باشد شکشت

برست یعنی رهائی پیدا کرد. رستگار شدن یعنی از بدیها نجات پیدا کردن. وقتی یک کسی خوی های زشت داشته باشد, این خوی های زشت او پیامد های نا گوار دارد که آن نتایج باعث زیان او میشود. بر عکس اگر کسی نیک رفتار باشد, از این پیامدهای زشت سیرتی رهائی پیدا میکند. در مصراع دوم, هر کسی که او شیشه دل باشد, شیشه دل یعنی زود رنج و کسی که نازک دل است, نا پایدار است و تحملش کم است و وقتی تحملش کم باشد مثل شیشه است و زود میشکند. پیام مولانا اینست که سعی کنیم در زندگی مقاوم باشیم و یا شیشه دل نباشیم.

822      زآن  کــه هــفصـد پــرده دارد نـورحق          پــردهـای نــور دان چــنــدیــن  طــبــق

کلمه هفتصد در عرفان مفهوم عددی ندارد. پرده یعنی حجاب و آن چیزیکه مانع شود که نور بتابد. نور حق, نور حقیقت الهی است. پرده های نور دان یعنی آن حجابهائی که جلو نور حقیقت را گرفته است را بدان که چندین طبقه هستند. حالا مولانا این پرده ها را طبقه بندی میکند که چه کسی پشت کدام یکی از این پرده هاست. چه کسی پشت پرده آخرین است و چه کسی پشت پرده های وسط و چه کسی پشت پرده اول است.

823       از پـــس هـــر پـــرده  قـومی  را مُقام          صـف صـف اند این پـرده هـاشان تا امام

مُقام یعنی اقامت گزیده. صف صف اند یعنی ردیف ردیف هستند. امام در اینجا اشاره است به معنی کلمه امام در عرفان و تصوف و ارتباطی با امام های شیعیان ندارد. در عرفان و تصوف به قطب که مرشد مرشدان است امام میگویند. میگوید در پشت هر حجابی گروهی جای دارند و همین طور پرده پشت پرده جای دارند تا برسند بآن قطب که از همه پرده اش جلوتر هست. یعنی فاصله اش تا منبع نور خیلی کم است. در واقع سخن از مراتب کمال انسان است تا جائی که بتواند آن نور حق و حقیقت را ببیند. آنقدر کمال پیدا کند تا اینکه خودش بتواند بدون واسطه آن حق و حقیقت را درک بکند. در عرفان و تصوف هم تکامل است باید که یک سالک راهش را طی کند تا بکمال برسد. در مسیر این سیر تکامل یکی یکی این حجاب ها از جلوی چشمش برداشته میشود. هرچه که جلوتر برود یک حجاب از جلو چشمش برداشته میشود. در پایان این مسیر او دیگر تکامل یافته و مستقیما جلو نور قرار گرفته است. این گروه بندی جویندگان حقیقت بر اثر تکامل روحیست و آن روح سالک است که تکامل پیدا میکند. مولانا باین نکته اشاره دارد که نزدیکی بحق و حقیقت بر حسب متناسب این تکامل روحیست. هرکس که تکامل بیشتری پیدا کرده باشد در صف های جلو تر است و هرکسیکه تکامل کمتری پیدا کرده باشد در صف های عقب تر است.

824       اهـلِ صـفّ آخریـن از ضـعـف خویش          چشــمشـان طـاقــت نـدارد  نــورِ پـــیش

ضعف خویش یعنی از ضعف بینائی. میگوید کسانیکه در صفهای آخرین قرار دارند در اثر ضعف چشم دلشان طاقت دیدن نور پیشتر از خودشان را ندارند. صف ما قبل آخر چگونه است. این صف یک مقداری نور را میبیند اگر چه این نور زیاد نیست. ولی صف آخری طاقت این نور جلو خودش را هم ندارد. برای اینکه او تازه اول شروع تکامل را میگذراند.

825      و آن صــفِ پـیش ,از ضعـیفـی بصـر          تــــاب نـــارد رو شــنــائــی   پـیـشــتـــر

صف پیش یعنی صف جلو صف عقب. تاب نارد یعنی طاقت ندارد. روشنائی پیشتر یعنی روشنائی صف جلو خودش را تاب دیدن ندارد. پس خلاصه میکنیم که هر صفی جلوتر باشد از صف پُشتی خودش یک نوری را میبیند ولی صف پُشتی این نور را نمیبیند و شاید نور کمتری میبیند. حالا همین صفی هم که نوری را میبیند نور صف جلوی خودش را نمیتواند ببیند.

826       روشـنــیـی  کـو  حــیــاتِ اول اســت          رنــج جـــان و فـتـنـه ایــن احــــول اسـت

روشنیی یعنی نوری که. کو یعنی که او. حیات اول منظور جلو ترین صف و صف اول. فتنه یعنی عذاب. احول یعنی آدم لوچ و دوبین. میگوید آن کسیکه در صف اول است نور حقیقت را میبیند و این نور دارد زندگی معنوی باو میبخشد. ولی همین نور برای گروهی که در صف آخر هستند نه تنها نمیبینند و زندگی معنوی بآنها نمی بخشد, بلکه باعث رنج و عذابش هم میشود. چون نمیتواند چیزی را درک کند. میخواهد نور حقیقت را ببیند ولی نمیتواند.

827       اَحـولــی هــا  انــدک انــدک کـم شود          چـون ز هــفصــد بـگــذرد او یَــم  شـــود

این ضعف دیدها بتدریج دراثر پیشرفت تکامل کم میشوند. یَم یعنی دریا. وقتیکه از همه این حجابها بگذرد و بصف اول برسد آنوقت بدریا میرسد. خداوند را تشبیه میکنند به دریای وحدت الهی. مولانا میگوید وقتیکه از هفتصد بگذرد آنوقت خود سالک بدریا تبدیل میشود. یعنی نمیگوید که این حقیقت را درک میکند بلکه خود حقیقت میشود. این اتفاق قطره بدریاست فقط شرطش اینست که ازاین هفت پرده با تکاملی که پیدا میکند یگذرد.

828       آتــشـی کـاصــلاح  آهـن یـا زراســت          کِــی صــلاحِ آبــی و ســیــبِ تــــر اســت

مولانا طبق شیوه پسندیده خودش بعد از اینکه یک مطلب را مطرح میکند, شروع میکند بگفتن مثالهای متعدد. کاصلاح در اینجا یعنی نرم کردن شکل دادن. آهن را اول در کوره داغ میکنند و یعد با پتک و چکش آن را بشکلی که میخواهند در میاورند. در مصراع دوم کی صلاح یعنی کی در خورِ پا کی مناسب. آبی یعنی بِه. میگوید آهن و یا طلا را باید حرارت بدهی تا نرم شود و بعد بتوانی آن را شکل بدهی. این بِه و یا سیب که بدرخت است اول کال است و نا رسیده و باید برسد. برای رسیدن حرارت لازم است آیا همان حرارتی که بآهن میدهند همان حرارت را به سیب و به میدهند؟ البته که نه. بایستی اینها هرکدام متناسب با قدرت روحی خودشان حرارت معنوی را ببینند. آن حرارت و آتش معنویت باید مناسب تکامل روحی خودشان باشد.

829      ســیـب و آبــی، خــامـیـی دارد خفیف          ـــ نَـــی چو آهــن ـــ تـابشی خواهد لطیف

میوه سیب و میوه بِه یک خامی کمی دارند نه مثل آهن و اینها با حرارتی متعادل پخته میشوند. همان حرارتی را که از خورشید دریافت میکنند برایشان کافیست.

830      لـیک آهن را لطـیـف آن شعله هاست          کــو  جَـذ وبِ  تــابــشِ  آن  اژد  هــاست

شعله ها یعنی شعله های قوی که از کوره میاید. جذوب یعنی جذب کننده. تابش اینجا یعنی شعله. آن اژدهاست یعنی مثل آتشی که از دهان اژدها بیرون میاید. میگوید برای آهن آن شعله های قوی که از کوره میاید لطیف است برای اینکه او این شعله هائی که مثل شعله دهن اژدهاست را جذب میکند و سرخ و داغ و نرم میشود. دشواری ها و سختی کشیدن در راه تصوف برای پیدا کردن یک تکامل روحی هم واقعا رنج دارد و باید تحمل آن سختیهای و یا آتش ها را بکند. برای جوینده راه طریقت این عذابهائی که میکشد برایش ناراحت کننده نیست و برعکس این رنجها برای او لطیف هستند. برای اینکه میداند آخر سر بمقصودش میرسد و میداند که آخر سر بوصال حق که بعد از آخرین پرده است دست پیدا میکند.

831       هــست آن آهـن ، فــقـیرِ سـخـت کش          زیرِ پــتــک و آتش است او سـرخ و خَوش

فقیریعنی فقیر روحانی و عرفانی یعنی کسیکه فقط بخدا نیازمند است و نه هیچ کس دیگر. یا کسیکه فقط خدا را می بیند و نه هیچ کس دیگر. سخت کَش یعنی ریاضت کش. کسیکه مقاومتش در مقابل دشواریها زیاد است. حالا این آهن را تشبیه میکند مثل یک فقیریکه دارای مقاومت زیاد است و سختی ها را براحتی و خوبی تحمل میکند زیرا آهنگران دارند بسرش پتک و چکش میزنند و آتش هم باو میدهند و با وجود این, این آهن خوش است برای اینکه در حال نرم شدن است. نرم شدن دلخواه همه است و اگر کسی در حال سختی کشیدن است چون میداند که در آخر در اثر این سختیها نرم شدن است پس خوشحالست.

832       حــاجـــبِ آتــش  بُود  بــی واســـطه          در  دلِ   آتـــش   رود    بــی   رابـــطــه

آن کسیکه مقام صف اول را دارد او همان سخت کشیست که مولانا میگوید یعنی او نزدیکترین بآن نور الهیست. آتش در اینجا یعنی آتش تجلی نور الهی. تجلی یعنی جلوه کردن. خداوند وقتی در یک جائی جلوه میکند مثل اینکه در آنجا آتشیست. بی واسطه یعنی مستقیما در دل آتش تجلی خداوند میرود بی وسیله و خود بخود.

833      بــی حـجــابــی آب و فــرزنـدان آب          پــخــتــگـی  زآتــش نــیــابــنــد  و خــطاب

بی حجابی یعنی بدون واسطه. فرزندان آب در اینجا یعنی هر چیزیکه از آب درست شده باشد. پختگی یعنی کمال و خطاب اینجا یعنی سخن روی در روی شنیدن. حالا مولانا میخواهد بگوید که این آب میخواهد حرارت ببیند. آب بدون حجاب و بدون واسطه نمیتواند حرارت ببیند. آب را باید در یک ظرف فلزی ریخت و زیر آن را با آتش حرارت داد. این ظرف فلزی حجاب و یا واسطه آب است برای گرم شدن. آب نمیتواند خودش بتنهائی با آتش روبرو شود و واسطه لازم دارد.

834      واســطه دیـــگی بــود یــا تــابه یــی          هــمچــو پــا  را  در روش  پـاتــابــه یـــی

واسطه آب همان دیگ یا تابه است . پاتابه یک نوار پارچه ای بود که در سابق و مناطق سرد سیر مردم بپای خود می بستند که انگشتانشان یخ نزند. در روش یعنی در راه رفتن. میگوید همانطور که پا برای راه رفتن در برف و یخ پاتابه یا واسطه لازم دارد, همانگونه هم آب برای گرم شدن به دیگ و یا تابه لازم دارد.

835       یــا مـــکــانــی  در مـیـان  تــا آن هــوا          مــی شود ســوزان و مــی آرد بــه مـا

مکانی در میان یعنی مکانی میان آب و آتش. سوزان یعنی خیلی گرم. ما اینجا یعنی آب. در عربی ماء یعنی آب و در بیت فوق همزه ماء را انداخته بخاطر قافیه شعری. در بیابانها یک گودالهای کوچکی هست وقتی باران میبارد آب باران در این گودال ها جمع میشود و خورشید هم میتابد.وقتی خورشید می تابد آب این گودالها شروع میکند به بخارشدن. معلوم میشود که آب داخل گودال گرم شده. این گرم شدن آب مستقیما نبوده زیرا اول هوا گرم شده و بعد آب گرم میشود. پس اینجا واسطه هواست.

836      پس فـقـیـرآن اسـت کو بی واسطه است          شــعـله هـا را بـا وجودش رابـطه است

هرچه و هر که را در نظر بگیرید واسطه میخواهد. ولی آنکسیکه در صف اول هست که باو گفتیم فقیر معنوی که بجز خدا هیچ چیز دیگر را نمیبیند, او بیواسطه است و او میتواند از گرمای خداوند گرم شود و گرمای حقیقت را درک بکند. آن شعله های تجلی خداوند و شعله های تجلی حقیقت با او مربوط شده است و با او ربط پیدا کرده.

837      پس دلِ عــالم وی اســت  ایــرا که تـن          مـی رسـد از واسطۀ  ایـن دل بــه فــن

دل را مولانا در اینجا و بعضی جاهای دیگر بمعنی روح بکار میبرد. ایرا که یعنی زیرا که مولانا حرف ز را برداشته و الف بجای آن گذارده. فن یعنی کار و فعالیت. میگوید این فقیه معنوی روح عالم است. اگر روح در تن ما نباشد که ما فعالیتی نمیتوانیم داشته باشیم و چون روح هست میتوانیم حرکات مختلف داشته باشیم. حالا عالم را یک تن در نظر میگیریم. این تن هم روح لازم دارد. آن فقیر معنوی روح تن این آدم است. این فعالیتهائی که در تن این عالم صورت میگیرد بعلت وجود آن روح است. ابن عربی یکی از بزرگترین پیشوایان تصوف و عرفان میگوید این انسان کامل مانند روح است و عالم مانند تن. پیام مولانا اینست که اگر این انسانهای کامل و فقیران معنوی وجود نداشته باشند,عالَم مفهوم و ارزشی ندارد. عالَم مثل جسم و تن بی روح است. اینها هستند که در عالم هستی پیدا میشوند و دیگران را ارشاد میکنند و واسطه هستند که دیگران هم گرمای معنویت پیدا کنند. واسطه هستند که دیگران را صف بصف و طبقه طبقه و پرده به پرده جلو ببرند تا بآن حقیقت برسانند.اگر آنها نباشند این تکامل روحی اصلا صورت نمیگیرد.

838      دل نـباشد تـن چـه  دانــد  گــفــت و گو          دل  نـجـویـد تـن چـه داند جـست و جو

اگر روح نباشد تن چگونه میتواند با خدای خودش راز و نیاز و گفتگو بکند. کسانیکه در گوشه تنهائی خودشان با آن خدائی که میشناسند دارند راز و نیاز میکنند, بعلت روح آنهاست. روح آنها دارد اینکار را میکند. در مصراع دوم اگر دل حقیقت و معرفت حق را جستجو نکند, اصلا تن نمیداند جستجو چیست. پس همینطور که بجسممان غذا میدهیم که زنده بمانیم باید به روحمان هم غذا بدهیم که این یاری ها را بما بکند. روح ما محتاج غذای معنویت و معرفت است

839      پس نــظر گــاه شـعـاع آن آهــن اســت          پس نــظر گــاه خــدا  دل، نه تـن است

نظرگاه شعاع یعنی نظرگاه آن تابش و اشعه حقیقت که مشغول تابش است حدفش کیست و چیست. آن شعله ایکه از کوره بیرون میاید دارای هدفی است و آن هدف آن آهن است. پس نظرگاه خداوند هم دل است و دل همان روح است.

840       بـاز ایـن دلهـای جُزوی چون تن اسـت          بـا دلِ صـاحـب دلـی  کــو معـدن است

دل گفتیم روح است. حالا دلهای جزوی روحهای جزوی هستند. روحهای جزوی یعنی روحهای تک تک افراد. آن کسیکه در جلوتراین صف قرار دارد و نور حقیقت را بدون واسطه می بیند او روح کلیست.حالا میگوید روح های جزوی در مقابل آن روح کلی مثل تن هستند. در گذشته گفته شد که تن ارزشی ندارد و حالا همه روحهای جزوی آدمها در مقابل آن روح کلی بی ارزش هستند. با دل صاحب دلی, این صاحب دل همان فقیر معنوی است. با دل و یا روح صاحب دلی که او معدن حقیقت و اسرار الهی است و این روح جزوی ما در مقابل این معدن مثل تن است و ارزشی ندارد.

841       بس مـثـال و شــرح خـواهـد ایـن کلام          لـیـک تــرسم تــا نـلــغــزد وَ هـم  عــام

بس یعنی خیلی فراوان. مولانا در اینجا میگوید این حرف و بحثی که من دارم میکنم بسیار شرح و طول و تفسیر دارد. ولی میترسم تا خیال مردم عامی مبادا بلغزد و خطارود و یا  آنها خسته شوند.

842      تـــا نــگـردد نـــیــکویــیِ مـــا  بـــدی          ایـن  کـه گــفـتم هـم نـَـبـدجـز بی خودی

تا یعنی مبادا, نکند.نیکوئی یعنی نیت خیر من. میگوید من این حرفها را با نیت خیر دارم با شما میگویم نبادا اشتباه بکنید و چیز دیگری برداشت کنید و بخطا روید این نیکوئی من تبدیل به بدی شده.میترسم که خدای ناکرده خوب برداشت نکنند. پس دیگر بس میکنم و تا اینجا هم که حرف زدم از خودم بیخود بودم که گفتم. بیخودی گفتم و از خویشتن خودم بیرون بودم.

843      پـای کــژ را کـفشِ کــژ بــهـتــر بُــود          مـــر گــدا را دســـتــگه  بــر در  بـــود

اگر کسی پای کج دارد نباید باو کفش راست داد و برای او کفش کج بهتر است. گدا هم جایگاهش پشت در خانه هاست. در این سه بیت آخر هم ایهامیست که باید توجه کرد و آن اینکه نباید هر حرفی را با هرکسی در میان گذاشت زیرا یا او بکلی نمیفهمد و یا بخطا خواهد رفت و لذا هر حرفی را باید متناسب با شنونده آن حرف گفت.

Loading

23.2 ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت قسمت اول

777      آن یکـــی  از خشــم مـــادر را بـــکشــت          هـم بـزخـــم خــنـجر و هــم زخــم مشــت

در مصراع دوم کلمه زخم بمعنی ضربه و ضربت است. شخصی خشمگین شد و از روی خشم غیر قابل کنترلش مادرش را با ضرب خنجر و ضربه مشت کشتش.

778      آن یکـــی گـفـــتش کـه: از بـد گــوهــری          یــــــاد نآوردی تـــــو حــــــق مــــــادری

بد گوهری یعنی بد سرشتی. یک نفر دید که او مادرش را کشت باو گفت بعلت ذات و سرشت پلید خودت حق مادری را فراموش کردی و بجا نیاوردی و باعث شد که چنین جنایتی را مرتکب بشوی.

779      هـــی تــو مــادر را چــرا کُشــتــی؟ بـگو          او چــه کــرد آخــر! بـگـو ای زشــت خو

هی یک کلمه هشدار دهنده است. زشت خو یعنی بد رفتار. کلمه خو بمعنی عادت و رفتار هردو هست. آن شخصی که ازش ایراد میگرفت گفت آهای بگو ببینم تو چرا مادرت را این گونه کُشتی ای بد رفتار. بگو ببینم او چکار کرده بود که او را کُشتی.

780       گــفـــت کـاری  کــرد کـان عـار و یست           کُشــتــمش ,کـان خـــاک, سـتّـارُ ویســت

عار یعنی ننگ و رسوائی. ستّار بمعنی پوشاندن است. این قاتل که مادرش را کُشته بود بآن شخص جواب داد و گفت که مادرم کاری کرد که باعث ننگ و رسوائیست و من او را کشتم تا در خاک مدفون شود و این خاک پوشاننده ننگ او باشد و از خاطر دیگران برود.

781       گــفــت آنـــکس را بُکــش ای مــحــتشم          گــفـــت پس هـــر روز مــــردی را کُشــم

آنکس را بکُش یعنی آن کس را بکُش که با مادرت رابطه نا مشروع را داشت. کشتن آن مرد بدکار بهتر بود از اینکه مادرت را بکشی. قاتل مادر جواب داد وگفت اگر که اینطور باشد, من هر روز باید یک مرد را بکشم. چون مادرم از این کار زشت و پلیدش روی گردان نبود. جوری نبود که با کشتن یک مرد زنا کار این موضوع از بین برود.

782      کشــتــم او را رَســتـم از خـونـهای خلق          نـــای او بُــرّم بِــهســت از نـــایِ خـــلــق

رستم یعنی رها شدم. نای یعنی گلو. این قاتل ادامه میدهد و میگوید من مادرم را بقتل رسانیدم تا اینکه از کشتن مردم خود داری کرده باشم و دستم بخون مردم آلوده نشده باشد. بریدن گلوی یک نفر بهتر است از بریدن گلوی عده زیادی از مردم. مولانا این داستان را همین جا رها میکند و حرفهای خودش را میزند.    

783        نَفـسِ تســت  آن مــادرِ بَـد خــاصــیــت          کــه فَســاد  اوســت در هـــر نـــاحـــیـــت

نفس در اینجا همان نفس اماره است که در درون هر کسی هست. منتها بعضی از افراد میتوانند کنترلش کنند. بد خاصیت یعنی بد صفت و بد رفتار و بد کردار. در مصراع دوم در هر ناحیت یعنی در هر جا. مولانا میگوید این نفس اماره تو مثل آن مادربد صفتِ بد کردار است که بدکاری و تباهی و فساد او همه جا را فرا گرفته و این نفس اماره در همه شئون زندگی اثر بد میگذارد.

784      هــیــن بــکُش او را کـه بـهــرآن دنــی          هــر دَمـــی  قصــد عــزیــزی  مــی کُــنی

دنی یعنی پست و فرومایه. مولانا بما میگوید: آگاه باشید و نفس اماره خودتان را بکُشید زیرا که بخاطر این نفس اماره پست و فرومایه, هر لحظه در صدد قتلِ یک ادیبی بر میائی. وقتی میگوید در صدد قتل یک ادیبی بر میائی این نه اینکه حتماً دستت را بخون او آلوده میکنی بلکه باعث میشوی او را از زندگی ساقط کنی. وقتی بدستور نفس اماره  بمالش تجاوز میکنی او را و خانواده اش را داری از زندگی ساقط میکنی. در پی این نفس اماره نرفتن یعنی مطیع کردن آن. تنها راه مطیع کردن این نفس اماره با ریاضت است. ریاضت هم عبارت است با مخالفت کردن و باو نه گفتن است. این نفس اماره مثل اسب وحشی است. اسب وحشی را طبق طینتش تربیت میکنند. این اسب وحشی همه را لگد میزند, همه جا را خراب میکند و هر کشتزاری را هم از بین میبرد. لذا باید این اسب را با شلاق زدن تربیت کرد. بنا براین آن کسانیکه اسب اهلی را تربیت میکنند, از اول وحشیست و او را با شلاق زدن تربیت میکنند. باین افراد ریضی لقب میدهند و عمل آنها را میگویند ریاضت. در مورد نفس اماره خودمان هم باید باو دائماّ نه بگوئیم. این نه گفتنها بمنظله همان شلاق زدنهاست. این مالِ تو نیست که بر میداری, این مربوط بتو نیست که تجاوز کنی, نباید در هیچ جا دروغ بگوئی. اینها همه نه گفتنهاست. این نفس اماره پس از شنیدن زیادی از این نه گفتنها کم کم رام میشود و از زیادی خواستنهایش کاسته میشود.

785      از وی این دنـیای خوش بَر تست تنگ          از پــی او  بـــا حــق و بــا خــلـق جــنـگ

وی اشاره است بنفس اماره. دنیای خوش در اینجا یعنی دنیای گسترده. از پی او اشاره است دوباره بنفس اماره. حق خداوند و خلق بنده های خداوند. میگوید این دنیای وسیع و پهناور بسبب نفس اماره ای که در درون تست بر تو تنگ شده و تو را وادار باین کارهای زشت میکند. بخاطر این نفس اماره است که تو هم با خالق جنگ داری و هم با خلق خدا. وقتیکه اوامر خداوند خودت را نا دیده میگیری, این جنگیدن با اوست. وقتیکه با آفریدگار میجنگید آنوقت با آفریده شدگان خدا هم می جنگید برای اینکه دستور آفریدگار این بود که کاری بکنید که با آفریده ها یعنی بنده های خداوند روابط خوب داشته باشید. وقتیکه آنرا بکار نمیبندید بنا براین روابطان هم با مردم خوب نیست برای اینکه دستورهائی که در ادیان و کیشها و مذاهب هست همه برای بهتر زندگی کردن است. وقتی شما این را بکنار میزنید و بآن پشت پا میزنید آنوقت شما دارید بد تر زندگی میکنید و برسر منافع دنیوی با مردم میجنگید.

786       نــفس  کُشــتــی  باز رسـتی ز اعـتذار          کس  تــرا دشــمــن نــمــانـــــد  در دیــــار

اعتذار یعنی عذر خواستن و پوزش طلبی. دیار در لغت بمعنی سرزمین است ولی مولانا در اینجا بجای دنیا بکار برده است. علت اصلی همه خطاها طبق گفته مولانا این هوای نفس است. هرگاه خطائی کردی بدستور این نفس اماره باید غذر خطای خودت را هم بخواهی. باید مرتب از مردم عذر خواهی کنی. مرتب باید از خدای خودت هم عذرخواهی کنی برای اینکه پیوسته مشغول نا فرمانی هستی. حالا اگر که تو این نفس اماره را بکُشی تو دیگر از این عذر خواهیها رهائی پیدا میکنی.

787       گــر شِــکــال آرد  کسـی  درگـفـت ما          از بــــــرای  انــــبــــیـــــا  و اولـــــیــــــا

788       کـــا نـبـیـا را نَـی  کـه نفس کشـته بُود          پس  چــراشــان دشــمـنـان بــود و حسـود

شِکال کوچک شده اشکال است. شکال آرد کسی یعنی کسی اعتراض بکند. انبیا جمع پیغمبران و اولیا هم انسانهای کامل هستند. در بیت دوم کانبیا را یعنی که انبیا را. در بیت بالاتر گفت وقتیکه نفست را میکشی باعث میشود خطا نکنی و انوقت دشمن در این دنیا نخواهی داشت. حالا مولانا فکر میکند پس از اینکه این حرف را زدم آنوقت بر من ایراد میگیرند. حالا میگوید ای کسیکه بر من ایراد میگیری, مگر این پیغمبران و انسانهای کامل نفسشان کشته شده نبود, پس چرا آنها دشمنان و حسودان داشتند.

789      گـوش نِـه تـو ای طـلـب کارِ صـواب          بشــنـو ایـن اِشـــکـالِ شُــبـهـت  را جـواب

790      دشـمن خـود بـوده انـد آن مــنـکــران          زخـم بــر خــود مـیـزدند ایشــان چـــنـــان

گوش نه یعنی سخنم را گوش بده و ببین چی میگویم. طلبکارِ صواب یعنی ای کسیکه طالب حقیقت هستی. اسکال شُبهت یعنی این ایراد شُبه آمیزباین معنی که کسانیکه میشنوند بشک و تردید میافتند و میگویند نکند که این اشکال تراش راست بگوید. میگوید ای کسیکه طالب حق هستی خوب گوش کن ببین چی میگویم. پاسخ این ایراد شبها انگیز تو اینست که کسانیکه ضربه میزدند بانسانهای کامل و بآنها زخم میزدند و حسادت میکردند اینها در واقع دشمن آن انسانهای کامل نبودند. آن منکران دشمن خودشان بودند این آدم مطلقا هیچ چیزی ندارد که بان تکیه کند و این آدم تو خالیست و جوابهای خودش را هم نمیتواند بدهد. این ناباوران دشمن انبیا و اولیا نبودند آنها داشتند ضربه بخودشان میزدند و آنهم چه ضربه ای.

791      دشـمـن آن بـاشد که قصـد جان کـنــد          دسشـمـن آن نَـبـود  کـه خود جــان میـکــنـد

قصد جان کند یعنی خون دیگری را میریزد. میگوید دشمن کسیست که قصد جان دیگری را بکند یعنی بخواهد بکشد. دشمن کسی نیست که خود بخود در حال جان کندن باشد. این ناباوران و این ستیزگرانِ با حقیقت با راستی و درستی در جنگ و جدالند بدون اینکه خودشان بدانند و اینها در واقع دارند جان میکنند و بتدریج دارند خودشان را نابود میکنند.

792      نــیسـت خُـفـا شــک عَــدّوِ  آفـــتــاب          او عـــد وِّ خـــویـــش  آمــــد  در حــجــاب

این خفاش خود بخود بد بخت است و مولانا تحقیرش هم کرده(خفاشک). عدو یعنی دشمن. آفتاب هم مولانا همیشه یجای خورشید بکار میبرد.حجاب یعنی پرده در اینجا پرده تاریکیست. برای مثال آن شب پره حقیر و کوچک که آفتاب را دوست ندارد در واقع دشمن خورشید نیست و با خورشید نمیجنگد. بلکه او بسبب اینکه در پرده و حجاب تاریکی رفته, در واقع دشمن خودش است. فرو رفتن او بتاریکی زیانی بخورشید وارد نمیکند. مثل کسی هست که منافع معنویت و حقیقت را هیچ وقت نمیتواند قبول کند. اگر او حقیقت را نبیند و یا قبول نکند, آیا حقیقت از بین میرود؟ خیر.

793       تـــابشِ  خـور شـیــد او را مـی کُشد          رنــج او خــورشــیـد هـــر گــز کِــی کَشَــد

اگر این خفاشک در روز بیرون بیاید, نور خورشید او را از بین میبرد. آیا خورشید باین عظمت ممکن است که رنج و آسیبی از این خفاشک تحمل بکند؟ نه هیچ وقت.

794       دشـمـن آن بــاشد  کـزو آیـد عـــذاب          مـــانــــع آیــد لــــعــــل را از آفـــــتــــا  ب

میگوید دشمن کسیست که از طرف او عذابی برای کس دیگری برسد. این نا باوران آنقدر حقیر و ضعیف و کوچک هستند که هیچ آسیبی نمیتوانند بکسی برسانند. در قدیم معتقد بودند که این لعل که یک گوهر گرانبهاست, در اول یک سنگ خارا بوده و از تابش نور خورشید بطور مداوم و زمان خیلی زیاد دراین سنگ خارا و سخت, تبدیلاتی و تغیراتی در آن انجام میگیرد و آن سنگ خارا تبدیل بلعل میکند و گرانبها میشود. در مصراع دوم میگوید دشمن کسیست که مانع تابش آفتاب بر لعل بشود

795      مــانـع خــویشـند  جــملــۀ کــافِــران          از شــــعــــاع جــــوهــــر  پــیــغــمـــبــران

کافِران یعنی ناباوران. این نا باوران مانع خودشان میشوند. پیغمبران و یا انسانهای کامل مثل یک گوهر میدرخشند. آنها درخشش معرفت دارند. وحالا این ناباوران خودشان را از این پرتو نور پیغمبران محروم کرده اند.

796      کِی حـجـاب چشـم آن فــردنـد خـلـق          چشــم خــود را کـــور و کــژ  کــردنـد خلق

حجاب یعنی پرده و مانع. فرد یعنی انسان کامل یا پیامبر, مولانا در اینجا بآنها فرد خطاب میکند چون این افراد در اطراف خودشان منحصر بفرد هستند و یا یگانه هستند و دیر پیدا میشوند. کژ یعنی لوچ. لوچ کسی هست که دو بینی دارد و احول است. آن کسی هم که خدای یکتا را نمیتواند ببیند او هم لوچ و احول است. حالا این ناباوران حجاب و مانع آن فرد و آن شخص کامل نمیتوانند بشوند. اینها چشم خودشان را دارند کژ و کور میکنند و یا لوچ میکنند.

797      چـون غـلام هـنـدوی کـوکــیـن کَشَد          از ســتــیــزۀ خــواجــه خــود را مـــی کُشد

سابق براین مردم میرفتند و از هند غلام میاوردند و بانها غلام هندو میگفتند. حالا یک وقتی میشود که این غلام از صاحبش کینه بدل میگیرد. مولانا میگوید یک غلام هندی را در نظر بگیرید که ازدست صاحبش کینه بدل گرفته و برای اینکه صاحبش را تنبیه کند, دست بخودکشی میزند. با این کار صاحبش غلام خود را از دست میدهد و بنا بفکر غلام اینگونه تربیت شده است.

798      ســرنـگــون مـی افــتـد از بـام سرا          تــازیــانــی  کــرده بـــاشــد خـــواجــه   را

این غلام برای اینکه ضرر و زیانی به صاحب خانه زده باشد میرود و از بام خانه خودش را سرنگون به پا ئین میکند و جان میدهد. کار آن ناباور هم بهمین اندازهم مضحک و بی اثر است.

799       گــر شــود بــیــمار دشـمـن بـا طبـیـب          ور  کُــنــد کــودک , عــداوت  بــــا ادیـــب

800       در حــقــیــقـــت ره زنِ جـان خـود ند          راهِ عــقــل  و جـان  خــود را خـــود زدنــد

در مصراع دوم بیت اول ادیب همیشه بمعنای کسی نیست که داناست و همه چیز میداند, معنی دیگری هم دارد. کسیکه یک بچه ای را ادب میکند باو هم میگویند ادیب. پس بیک معلم معمولی هم ادیب میگویند. مولانا مثال دیگری میزند و میگوید اگر یک مریض با طبیب خودش دشمنی بکند, آیا باکی دشمنی کرده است. با طبیب دشمنی کرده یا با جان خودش. اگر یک کودک بمعلمش که دارد او را ادب میکند دشمنی بکند آیا با معلم دشمنی کرده و یا با خودش. او راه جان و عقل خودش را زده. راه زدن یعنی دزدی کردن. آن بیماری که با طبیب خودش دشمنی میکند او هم دارد راه عقل و جان خود را میزند و از بین میبرد.

801       گـازری  گــر خشـم گـــیـرد ز آفتاب          مــا هـی ای گــرخشــم  مــی گــیــرد  ز آب

802       تــو یــکــی بــنــگر کـرا دارد زیـان          عــا قـبـــت کِـه بود ســیــاه اخــتـــر از آن؟

تو یکی بنگر یعنی تو یک نگاهی بیانداز. گازر یعنی رخت شور. در این مثال میگوید اگر یک گازر با آفتاب دشمنی بکند, و یا یک ماهی از آب خشمگین شود, تو یگ نگاهی بیانداز و ببین که این گازر و این ماهی چگونه دارند تیشه بریشه منافع و جان خودشان میزنند. آن گازر از آفتاب قهر کرده و لذا از زندگی افتاده و آن ماهی هم از آب عصبانی شده و خودش را از آب به بیرون پرت کرده و بزودی خواهد مرد. سیاه اختر یعنی بد بخت. سرنوشت کسانیکه با حق و حقیقت دشمنی میکنند بهمین گونه است که عاقبت سیاه اختر میشوند. حالا مولانا شروع میکند به نصیحت کردن و میگوید:

803       گـــر تــرا حـق آفریــنـد زشــت  رو          هــان مشــو هــم زشــت رو, هــم زشت خو

اگر خداوند تو را با یک چهره زشتی آفریده باشد که آن هم حکمتی در آن بوده, حالا تو صورت زشتی داری و اگر که بد رفتار باشی سیرتت هم که زشت میشود. آنوقت میشوی بد صورت و بد سیرت و زشت خو. یعنی ظاهر و باطنت هردو بد میشود. برعکس اگر که تو صورت خوبی نداری باید سعی کنی با رفتار خودت طوری عمل کنی که همه را جلب خودت بکنی آنوقت مردم اصلا متوجه صورت زشت تو نمیشوند و جلب سیرت تو خواهند بود. هرچه زشت صورتری باید نیک سیرت تر باشی.

804      وربُـرد کفشت, مرو در سـنـگ لاخ          ور دو شــاخســتــت , مشــو تــو چــار شآخ

ور بُرد یعنی اگر پاره کند. سنگ لاخ یعنی جائیکه سنگهای لب تیز و نوک تیز دارد. میگوید اگر این سنگلاخ کفش تو را پاره میکند و تو را از راه رفتن باز میدارد پس بانجا مرو. بعنوان مثال فرض میکنیم خداوند بتو دوتا شاخ داده, حالا میخواهی چهارتا شاخ پیدا کنی؟ دوتا شاخ هم خودت اضافه میکنی, و این دوتا شاخ اضافی اخلاق بد توست و آن سیرت و رفتار بد توست.

805       تــو حسـودی, کز فلان من کـمـتـرم          مـــی فـــزایـــد  کـــمـــتـــری  در اخـــتــرم

تو خودت را با فلان کس مقایسه میکنی و این بد ترین چیزهاست. تو مقایسه میکنی میگوئی فلان کس اینطور و آنطور است و من نیستم و یا او چقدر ثروت دارد و من ندارم و حسودی او را میکنی. من از او کمترم. این حسودیها بدنبال مقایسه هاست. این احساس کمتری و از دیگری بیشتر نداشتن است که ستاره تو را سیاه میکند. تو ستاره ات بد نیست تو داری خودت ستاره ات را بد میکنی.

806       خود حسد نقصان وعـیبی دیگرسـت          بــلـکِ از جــمــله کــمــــیـــها   بـتّــرســت

از جمله کمیها یعنی از همه عیب ها و نقصها. بتّر یعنی زشت تر.ای کسیکه حسادت میکنی, این حسادت تو بد ترین عیب است. تو باخود میگوئی آن یکی چقدر چشم و ابروی قشنگی دارد و من ندارم و داری خودت را اذیت میکنی, من از او کمترم, راستی که من خیلی عیب دارم. اینها عیب تو نیست. عیب تو حسادت است. این حسادت تو بد ترین عیب است. اینها همه برخاسته از درون ماست. برگردیم بآن نفس اماره. همه این کار ها را آن نفس اماره میکند.

807       آن بـلـیس از نـنگ وعـارِ کـمـتری          خویشـــتـــن افـکـنـد  در صـــد اَبـــتـــری

بلیس کوچک شده ابلیس همان شیطان است. ننگ و عار اشاره است بهمین مقایسه ای کرد. شیطان فرمان خدا را نپذیرفت که بانسان سجده کند زیرا وقتی خودش را با آدم مقایسه کرد گفت من از نورم و او از خاک است لذا من بالاترم و باو سجده نمیکنم و بهمین دلیل خداوند او را از بهشت بیرون کرد که بعدا گرفتاریهای متعددی برای خودش درست کرد و خودش را بصد ابتری انداخت. کلمه ابتری یعنی عیب زیاد. حسادت یک عیب ابلیس بود و پیامدهای حسادت صد عیب. در یکی از قبائل سرخ پوستی, یک سرخپوستی زیر چادر خودش نشسته بود و با نوه اش صحبت میکرد. گفت پسرم در وجود همه ماها دوتا گرگ وجود دارد که این دو گرگ همیشه دارند با هم میجنگند. یکی از این گرگها سمبل و نماینده خشم و حسد, تعصب, تأسف و تکبر, خود بینی و خودپسندی, خود مداری و خود خواهی و غرور است و کار یکی از گرگها همه اینکار ها ست. ولی یک گرگ دیگر هست که سمبل و نماد آرامش, نماد عشق و راستی, مردم داری, فروتنی, دستگیری و خیر خواهی, بخشندگی, ترحم, ایمان, وفاداری, و از این قبیل چیز ها را دارد. آن گرگ اولی آنها را دارد و گرگ دومی اینها را دارد. این دو گرگ در وجود ما دائما در حال جنگ هستند. سرخ پوست جوان سرش را بزیر میاندازد و پس از چندی میگوید ای پدر بزرگ بالاخر کدام یک از این گرگها برنده میشوند؟ پدر بزرگ میگوید هرکدام که تو بیشتر باو غذا بدهی. چقدر جواب حکمت آمیزی…. وقتی ما خودمان خشمگین میشویم آیا فکر کرده ایم که بکدام یک از این گرگها داریم غذا میدهیم؟. آیا وقتیکه در آرامش هستیم و بمردم آرامش میدهیم آیا فکر کرده ایم که لذت ببریم که ما داریم بگرگ خوبه غذا میدهیم؟. هرکدام را بیشتر غذا بدهیم, بهتر پرورشش میکنیم تحت فرمان او خواهیم بود.

دنباله این داستان در قسمت دوم

Loading