52.2 پرسیدن موسی از حق تعالا سرِّ غلبه ظالمان را قسمت اول

مولانا در سر آغاز این داستان یک توجیـهـی میکند از لغزش ها و بدکاریـهـای نا باوران. همانطور که در سراسر مثوی اشاره میکند که نا باوری و کفر هم نسبت بخداوند حکمت است و این باعث شگفتی و تعجب خوانندگان میشود که چگونه نا باوری, آنهـم حکمت خداوند است.  مولانا همیشه در طول مثنوی حضرت موسی را با فرعون در برابر هم قرار میدهد. چون حضرت موسی نماینده حق است وفرعون سمبل و نماینده باطل است. در یکی از این جاها که این را مطرح میکند میگوید اگر که موسی پیامبر خداست و اگر که فرعون دشمن خداست و در مقابل یکدیگر قرار میگیرند, هر دو مسخّر و یا در تحت اراده مشیت حق هستند. در دفتر اول گفت که هر دوی موسی و فرعون فرمان بردار خدا هستند. سپس میگوید مطابق میزان های ما یکی در راه است و دیگری بی راه. این فلسفه تنها مربوط به موسی و فرعون نیست.مثلا در مورد باورمندان و نا باوران و یا حق در مقابل باطل هردو باراده خداوند است. این مطلب در دفتر اول مفصلا بحث شد و در اینجا جهت یاد آوری ذکر گردید. حالا موسی دارد با خدای خودش صحبت میکند.

1818        گفت موسی ای کــریم کـــار ساز          ای بیک دم ذکـــر تو عــمر دراز

کریم بمعنی بزرگوار است و کار ساز یعنی سازنده کار ها. در مصراع دوم یک دم را در برابر عمر دراز آورده. یک دم یعنی یک لحظه و عمر دراز یعنی عمر طولانی. ذکر تو منظور ذکر واقعی و مخفی خداوند در دل گوینده ذکر. میگوید ای خداوند و ای بزرگواریکه تو کارهای همه ما را سامان میدهی و نظم و قرار می بخشی و ای کسیکه یک لحظه در دل بفکر تو بودن از عمر درازی با ارزش تر است.

1819        نقش کژ مژ دیـدم آندر آب و گــل          چــون ملایک اعـتراضی کرد دل

منظور از کژ مژ اینست که کسیکه زندگیش ریخته و پاشیده است و منظم نیست. آب و گل دو ایهام دارد. هم ایهام دارد به انسان که از آب و گِل درست شده و هم ایهام دارد به عالم وجود که باز از این آب و گل درست شده. بنا بر این نقش کژ مـژ هم در وجود انسان و هم در عالم هستی وجود دارد. در مصراع دوم میگوید وقتی که این نقش کژ مژ را دیدم, همانطور که ملایک بتو اعتراض کردند من هم دارم بتو اعتراض میکنم. اعتراض ملایک بخداوند برای این بود که خداوند آدم ابوالبشر را آفرید و خداوند به ملایک جواب داد که ما چیزهائی میدانیم که شما نمیدانید و بعد خداوند مقام و شأن انسان را بجائی رسانید که انسان را جانشین و خلیفه خود در روی زمین معرفی کرد و به ملایک گفت که شما باید باین آفریده من سجده و او را ستایش کنید زیرا این انسانی را که من دارم میافرینم مقامش از شما بالاتر است. این شأن آدمیت را میرساند.

1820        که چه مقصودست نقشی سـتاختن          وانــدر او تخــم فساد انــداخــتــن

1821        آتش ظلــم و فســــاد  افــروخنــن           مســجدو سجده کـنـان را سـوختن

1822        مــایــه خـــونـابـــه و زرد آبـه را           جــوش دادن از بـرای لابــــه را

این سه بیت را باید با هم تفسیرکرد. در بیت اول چه مقصودیست یعنی منظورت چیست. نقشی ساختن یعنی آفریدن(انسانها). و اندرو تخم فساد انداختن یعنی در درون این آدمها و در خاک و ضمیر آنها تخم فسادرا کاشتن. در بیت دوم: آتش ظلم و فساد افروختن یعنی ای خداوند اینهائی که تو آفریدی قرار است که در این دنیا آتش ظلم و فساد را بیافروزند و در مصراع دوم ادامه میدهد که مسجد ها و سجده کنندگان و باورمندان را هم به آتش میکشند. در بیت سوم: خونابه همان خون است و قدما باین باور بودند که غم و نا راحتی خون صفرا را در وجود آدم بجوش میاورد. امروز هم وقتی کسی عصبانی میشود میگوید صفرای من بجوش آمده. یعنی خون اوبجوش آمده و صفرای او اشگ تولید میکند و از چشمانش جاری میکند. و ای خدا چرا این کار را میکنی؟

1823        من یقیـن دانـم که عین حکمـتست           لـیک مقـصودم عـیان و رؤیتست

میگوید من یقین دارم این کاری که تو میکنی صد در صد دارای حکمتیست لیکن مقصود من اینست که اینها را برای من عیان کنی. رؤیت بمعنی آشکار است. منظورم اینست که اینها را برای من آشکار کنی تا با چشم دلم ببینم.

1824        آن یـقـین مـیگویدم خــامـوش کـن           حرص رؤیت گویدم نَه جوش کن

من باور بدون شک دارم که تو هر کاری را که میکنی از روی حکمت است. ولی آن یقینی که در وجود من هست بمن میگوید بس کن و خاموش باش ولی آنقدر حرص رؤیت دارم که این حرص بمن میگوید نَـه خاموش نباش و سعی و تلاش کن تا دلیل این کار تو را بفهمی. کلمه جوش و خروش وقتی در عرفان میآید معنی طلب را بخود میگیرد.

1825        مر ملایک را نمودی سرّخـویش           کین چنین نـوشی همی ارزد بنیش

سرّ خویش یعنی راز آفرینش. ملایک از او پرسیدند که برای چه این کار را میکنی؟ و خداوند راز آفرینش را بآنها گفت. در مصراع دوم نیش و نوش را در مقابل هم آورده. در اینجا نوش بمعنی شهد و عسل است و لذت بخش. ولی نیش زهر است و تلخ. میگوید: وقتی تو بملایک گفتی که چیزی من میدانم که شما نمیدانید و این عتاب و خطابی که کردی و بملایک گفتیکه باید بانسان سجده کنید, برای ملایک یک نیش بود ولی نوشش می ارزید. نوشش این بود که راز خودت را بآنها گفتی و دانستن این راز خیلی شیرین بود و باین دلیل می ارزید. حالا حضرت موسی بخداوند میگوید خدایا از تو میخواهم این چیزهائی را که من نمیدانم بمن بگوئی و گفتن آنها برای من نوش است و این ندانستنها نیش است و در برابر این نیش, آن نوش را بمن بده.

1826        عـرضـه کردی نورِ آدم را عیان           بـر مـلایک گـشت مشـگلها بــیـان

نور در اینجا نور معرفت و نور آگاهی انسان است. عیان یعنی آشکار. موسی میگوید خدایا تو نور معرفت و آگاهی یک انسان را برای ملایک اشکار کردی و این مشگل برای فرشتگان حل شد که چرا باید برانسانها سجده کنند. در این بیت پیامی هست که خداوند آن چنان استعدادی باین آنسان داد که این انسان استعداد یاد گیری خارج از حدّ تصور دارد. اگر کسی بدنبال علم برود بقول فردوسی این شاخ درخت علم هرگز به بن و یا بآخر نمیرسد. هرچقدر دنبال این علم برود این علم تمام نمیشود. این استعدادیست که خداوند در وجود انسان نهاده است در حالیکه این استعداد طلب و یاد گیریست و در وجود فرشتگان نبود  و نیست بنا بر این شأن انسانی بر تر و بالا تر از فرشتگان است. انسان میتواند تا الا غیروالنهایه تا آنجا که میتواند برود جلو و یاد بگیرد مگر اینکه مغزش دیگر یاری نکند و الا تا آنجا که مغز ی که خداوند باو داده و یاری بکند بجلو میرود و یاد میگیرد و میآفریند و خلق میکند و الان می بینیم که نسبت به زمانیکه حضرت موسی بوده و انسانهائیکه در آن زمان بوده اند تا انسانهائیکه حالا هستند چقدر فرق کرده اند و چقدر دانش کلی بشر پیشرفت کرده است. پس این شأ نـی که خداوند به انسان داده است بسیار گوهر گران مایه ایست که این گوهر گران مایه را فرشتگان ندارند, پس انسان باید قدر خودش را خوب بداند. فردوسی میگوید:

                نخستینِ خلقت پسین شمارتو ای         خویشتن را بقاضی مدار

نخستینِ خلقت یعنی برترین خلقتی که خدا کرده. پسین شمار یعنی اگر بیائیم مخلوقات خداوند را از پست ترینشان تا به عالی ترینشان بشماریم, آخرینشان تو هستی یعنی نخستین خلقتی و از همه برتری, ولی اگر بشماریم از دیر زمان تا امروز آخرین آنها تو هستی یعنی از همه پیشرفته تر هستی. خویشتن را ببازی مدار یعنی خودت را دست کم نگیر و ارزش خودت را پائین میار و برای وجود خودت حرمت نَفس داشته باش. وقتیکه خداوند این مطالب را برای فرشتگان روشن کرد, فرشنگان فوری بانسان سجده کردند ولی شیطان سجده نکرد.

1827        حشرتو گوید که سرّمرگ چیست           میوه ها گویـنـد  سرّ بـرگ چیست

موسی بخداوند میگوید که خدایا تو آفریدی, حالا چرا میمیرانی و این سرّ مرگ چیست؟ خداوند بجای اینکه جواب بدهد به موسی گفت برو و گندم بکار. موسی رفت و گندم کاشت و بعد دید حالا باید مواظب این کاشتن خود بشود یعنی آب بدهد, کود بدهد و غذا بدهد تا این گندم ثمر بدهد. وقتی گندمها رسیدند و برنگ طلائی در آمدند, موسی داسی بدست آورد و شروع کرد به بریدن گندمها. خدا ندا داد که ای موسی داری چکار میکنی؟ موسی گفت دارم درو میکنم. خدا گفت تو که اینها را کاشتی و اینهمه زحمت آنها را کشیدی حالا چرا آنها را درو میکنی؟ موسی متوجه شد که جواب سؤال اولش از خدا چیست. جوابش این بود که نیمه کاره است و بخدا گفن خدایا من که کارم تمام نشده بایستیکه درو کنم و بعد دانه ها را از ساقه ها جداکنم و بسایم تا همه دانه ها خورد شوند بعد آنها را خمیر کنم و از آنها نان تهیه کنم و بعد بخورم و بخورانم تا این نان غیر زنده در بدن من و مردم زنده گردد و بدن زنده شان را بسازد. این اصل تکامل معنویست که چگونه از ماده غیر زنده, زنده ساخته میشود. من موقعیکه آفریدم کارم تمام نشد. این آفریده های من باید تکامل پیدا بکنند و رشد بکنند و روحشان تکامل معنوی پیدا بکند. یعنی این روح انسانها این شایستگی را پیدا کند که برود و بروح کلی جهان بپیوندد. روح کلی جهان, همان کل اِنرژی عالم هستیست. روح انسان هم یک انرژی کوچکیست که باید رشد کند و برود بروح عالم هستی پیوند حاصل کند که همان خدا هست. آنوقت موسی میگوید حالا فهمیدم که سرّ مرگ چیست.  در مصراع دوم که میگوید “میوه ها گویند که سرّ برگ چیست” میگوید زمانیکه درختان دارای میوه هستند انسان میتواند از میوه درختان نوع آنان را مشخص کند. وقتیکه پائیز میشود و برگ های درختان همگی میریزند و دیگر میوه ای ندارد, تشخیص اینکه این چه درختیست مشگل میشود و دیگر بآسانی نمیشود فهمید که یک درخت کاملا لخت شده چه درختیست. ولی زمان بهار که برگ درختان بیرون میاید میتوان از روی برگهای درختان نوع آن را تشخیص داد.

1828        سـرّ خون و نطـفه حُسنِ آدمیست           سـابق هر بـیـشیی آخِـر کــمـــیست

در مصراع اول میگوید خون و نطفه را کسی نمیخواهد نگاه بکند زیرا تنفر آور است. ولی همین خون و تطفه روزی به یک آدم زیبا و آدمی که حسن دارد تبدیل میشود. پس این سرّ خون و نطفه حسن آدمیست و حالا حاضرید بروی و به این آدم نگاه کنید ولی بآن نطفه نمیخواستید نگاه کنید. پس تا اینکه این چیز تنفر آمیز نباشد که این انسان زیبا پیدا نمیشد. در مصراع دوم میگوید: اگر شما بآخر هر چیزی نگاه کنید کم بودن را خواهید دید که قبل از آن بیشی بوده است. سابق یعنی مقدم بر. همیشه بیشی از کمی بوجود میاید و یا بعبارت دیگر هیچ بیشیی نیست که از کمی بوجود نیامده باشد. مرگ هم یک نوع کاستیست. متعالی شدن این روح و رسیدن بآن منبع کل روح, آن بیشیست ولی قبل از آن مرگ است و کمیست. ما انسانها از مرگ بدمان میاید زیرا نمیدانیم که از پس مرگ چیست. ولی اگر بدانیم بیشیی هست دیگر بدمان نمی آید. این فلسفه کمی و بیشی که در اینجا توضیح داده شد اصلا قانون طبیعت است و ما بناچار باید آن را قبول داشته باشیم. 

1829        لوح را اول بشوید بـــی وقــوف           آنــگهی بروی نویــسـد او حـروف

در زمان گذشته که کاعذ نبود برای نوشتن از صفحه هائی استفاده میکردن که یا از چوب ساخته شده بود و یا از فلز که با گچ یا وسیله دیگری مطلب را روی این لوح مینوشتند و بعدا آن را پاک میکردند برای استفاده مجدد. وقتیکه روی این لوح را مینوشتند این بیشی بود و وقتیکه میخواستند مطلب دیگری را بنویسند می بایست این لوح را پاک میکردند و این کاستی بود. مولا نا دارد بزبان عادی و مردمی صحبت میکند و میگوید لوح را اول بدون داشتن هیچ آگاهی  باید شست و تمیز کرد. بـی وقوف یعنی بدون اینکه اطلاعی و یا آگاهی داشته باشد و میداند که باید اول آن را پاک کند. در عالم عرفان هم وقوف که بمعنی آگاهی هست, یک مبتدی که در اول راه عرفان قرار دارد و به رمز و اسرار آفرینش هیچ خبری ندارد یک سالک است یعنی یک مسافریست که در اول راه قرار دارد و میخواهد بسوی معنویت و معرفت برود. او هر قدمی که بر میدارد یک چیزهائی را درک میکند و هرچقدر بیشتر میرود چیزهای بیشتری را درک میکند. وکسانیکه انسان کامل میشوند جزئی از خداوند میشوند و بکمال خداوند کامل میشوند.آیا زمان تولد هم کامل بودند؟ خیر زمان تولد مثل همه بچه های تازه مولود بود و در کمال کمی و کاستی بود و لذا قبل از مرد کامل شدن در کمی و کاستی بوده است. حالا اگر کسی خودش را در این مسیر بگذارد این کمی تبدیل به بیشی میشود.

1830        خون کنـد دل را واشک مُستهان           بر نویسد بَر وِی اسرار آنــگــهان

مولانا میگوید دل یا ضمیر یک انسان هم مثل لوح است. مُستهان یعنی بی ارزش و بی قدر و هیچ ندان و در نهایت کمی و کاستی. حالا این آدم بی قدر و بی ارزش با اشک و خون یعنی با رنج و مشقت لوح دلش را میشوید و بعد از اینکه لوح دلش پاک شد و تمیز شد, حالا روی آن حروف را می نویسد. مثل بچه های مدرسه ای که الف با مینویسد. او الف بای معنویت, معرفت و عرفان را مینویسد. او الف بای اسرار و رموز را بر لوح دلش که قبلا پاک کرده بود مینویسد. معمولا این شستن لوح دل را راهنمایان و انسانهای کامل کمک میکنند با باز داشتن شخص از کارهای ناپسند و زیان آور و تشویق کردن بکارهای مفید و همگان پسند.

1831        وقتِ شستن لوح را باید شناخت           که مر آن را دفتری خواهند ساخت

اصولا لوح را شستن و پاک کردن کار آسانی نیست. سالک راه حق باید لوح را کاملا بشناسد و برای اینکه بمرتبه بالا تر سعود کند باید بداند که لوح را باید شست تا بتوان مطالب عالی مرتبه تری را روی آن نوشت.

1832        چون اساس خانه می افگــنــنــد           اولین بـنـیـاد را بــر می افـکـنــنــد

اساس خانه یعنی پی خانه کهنه ای راکه که صاحب آن میخواهد نو سازی کند. وی اول  خانه را خراب میکند و پی های کهنه آن را هم از جا میکند تا بتواند از سر نو آن را بسازد. در عالم معنی هم باید اندیشه های کهنه را بدور انداخت  تا بتوان جای آنها را با اندیشه های جدید و نو پر کرد.

1833        گِل بر آرند اول از قـعر زمـیـن           تــا بـآخـر بـر کشی مــاءِ مَعـــیــن

قعر زمین یعنی از گودی زمین. ماء یعنی آب و مَعین یعنی گوارا و لذیذ. اگر کسی آب گوارا و ذلال میخواهد باید اول زمین را بکنَد و گود عمیقی بوجود بیاورد تا برسد به قعر زمین تا اینکه بآب ذلال دست پیدا بکند.

1834        ازحجامت کودکان گـریـنـد زار           کــه نـمـیـدانـنـد ایشــان ســرّ کـــار

سرّ کار بر میگردد به سرّیکه از اول مفصلا در مورد آن صحبت کرد. حجامت که امروز هم در بعضی از شهر های هنوز متداول است عبارت است از اینکه سالی یک بار مرسوم بود و هست که با تیغ های تیزی در پشت افراد, فی ما بین دو کتف زخم های عمودی شکل ایجاد میکردند تا مقداری از خون کهنه شخص بریزد و معتقد بودند که بدن با خون تازه جای آن خونهای کهنه را خواهد گرفت. حالا موقعیکه میخواستند کودکان را حجامت کنند, این کودکان از این کار وحشت و ترس زیادی داشتند چون ازنتیجه آن که سلامتی بیشتر برای خودشان بود هیچ خبری نداشتند و یا بعبارت دیگر سرّ کار را نمیدانستند.

1835        مرد خود زر میدهد حَــجّـا م را           مـی نــوازد نـیــش خـون آشــام را

مرد در اینجا یعنی انسان بالغ و بجنسیت زن یا مرد ارتباطی ندارد.  حَجام یعنی کسیکه این کار حجامت را در مقابل مبلغی پول انجام میداد. حالا پدر و مادر بچه نه تنها گریه نمیکنند بلکه به حجام پول و مزد هم میدهند و نیش تیغ حجّام را دوست هم دارند.

1836        مـی دود حمّال زی بارِ گــران           مــی ربـــایــد بار را از دیــگــران

حمال کسانی بودند که بار مسافران را برایشان حمل میکردند. زی یعنی بسوی. بار گران یعنی بار سنگین. این حمالها برای بردن بارهای سنگین از یکدیگر سبقت هم میگرفتند چون مزد بیشتری بدست میاوردند.

1837        جـنـگ حمّـالان بـرای بار بین           این چـنـین است اجــتــهاد کــاربین

این حمالان گاهی هم با یکدیگر جنگ و نزاع هم میکردند بر سر اینکه کدامی از آنها این بار سنگین را ببرد. کار بین کسیست که بالا و پائین هرکاری را بفهمد ودر اینجا منظور مولانا افرادی هستند که شر را از خیر خیلی زود تشخیص میدهند و از کار خداوند هم آگاهی دارند

1838        چون گرانیها اساس راحت است          تـلخـهـا هـم پـیشوای نـعـمت است

چون در اینجا یعنی برای اینکه, زیرا. گرانیها در اینجا یعنی رنجها. اساس یعنی پایه. میگوید رنجها اساس و پایه راحتی هاست و این قانون طبیعت و خداوند است. پس تلخها هم مقدمه های نعمت هاست. بعضی از مردم نعمتها را میخواهند ولی تلخیها را نمیخواهند. دنباله داستان در قسمت دوم.

Loading

51.2 انکار کردن موسی بر مناجات چوپان قسمت چهارم

1796      هـان و هـان گـر حمد گویی گـر سپاس          هـمچو نــا فـرجـامِ آن چــوپــان شناس

نا فرجام در اینجا معنی خاصی دارد بمعنای ناسزاوار, نا شایسته, همانگونه که آن چوپان سخنهائی میگفت که شایسته خداوند نبود.تو هم هرچه خیال میکنی که حرفهای درستی میزنی باز هم مثل همان حرفهائیست که چوپان میگفت. اینطور نیست پس برگرد بدرون خودت و بعشقت رو بکن.

1797      حـمـدِ تـو نســبت بدان گربـهـتـر اسـت          لـیـک آن نسـبــت بحق, هم ابـتـرســت

حمد یعنی ستایش. میگوید اگر مقایسه میکنی که آن ستایشی که تو داری میکنی خیلی بهتر از ستایشی است که آن چوپان میکرد, این را بدان که هرچه بگوئی نسبت بآن خداوند ابتر است. ابتر یعنی نا رساست. در لغت کلمه ابتر بمعنی قاطر دم بریده است و وقتی در ادب فارسی میاید یعنی حرف تو مثل قاطر دم بریده ناقص است و موردی ندارد. خیال نکن که خیلی بهتر از آن چوپان حرف میزدی.

1798      چـنـد گــوئـی چـون غِطـا بـر داشـتـنـد          کـیــن نـبـودست آنـکه مـی پـنــداشـتـنـد

چند گوئی یعنی چقدر میخواهی حرف بزنی که من چه گفتم و چه ارتباطی گرفتم و چه ستایشی کردم, تو بلد نیستی بیا تا من بتو یاد بدهم که چه جوری بگو و چه بکن. تا کی میخواهی این حرفها را بزنی؟  غِطا یعنی حجاب. وقتیکه این پرده حجاب را بین تو و حقیقت بر داشتند, آنوقت می بینی که هرچه تو گفتی در برابر آن حقیقت نا رساست. همه ماها یک پرده ایست در برابرمان که حقیقت در پشت آن پرده گم است و کاری که باید بکنیم اینست که پرده را پاره کنیم که پشت آن را ببینیم. پیام مولانا در اینجا اینست که بخودت مغرور نشو, اهل هر کیش و آئین و مذهب که هستی و به هرعبادتگاه میروی و آنجا ستایش خداوند را میکنی بخودت مغرور نشو که چقدر خوب ستایش کردی.

1803      در سـجـودت کــاش رو گـــردانـــیــی          مـعـــنــی  سُــبـحـانَ  ربــیّ   دانــیــی

اینجا دو کلمه گردانیی و دانیی یعنی میگرداندی و میدانستی. سجود از کلمه سجده است و سجده اینجا بمعنی عبادت کردن است. وقتی کسی سجده میکند دارد سر تعظیم فرود میاورند. میگوید وقتی که تو داری این سجده را میکنی ای کاش توجه خودت را از لفظ و کلمه و حرف بر میگرداندی. تو تمام انرژیت صرف این میکنی که کلماتت درست باشد. ای کاش معنی این سبحان ربی را میدانستی. اغلب کسانیکه این سبحان ربی را بکار میبرند نمیدانند که معنی آن چیست و نمیدانند که چی میگویند. وقتی میگوید ربی یعنی خدای من. سبحان یعنی پاک و منزهی از زشتیها و پلیدیهای رفتاری.

1804      کــای سـجودم چــون وجــودم  نا سزا          مـــر بــدی را تــو نــکـــویــی دِه جزا

میگوید ای خدائیکه عبادت و سجده من نیایش و ستایش من مثل خودم که ناشایسته هستم ناشایسته است. من بد میگویم و بد رفتار میکنم از تو میخواهم این بد من را در عوض خوبی بدهی.

1805      این زمــیــن از حــلـمِ حــق دارد اثــر          تـــا پــلـیــدی بُـرد و گــلــهــا داد بَـــر

حلم یعنی شکیبائی و بردباری. اثر علامت و نشان است. بر, در آخر مصراع دوم یعنی محصول و میوه. مولانا میگوید این زمین را مشاهده کن که بردباریش از تو بیشتر است برای اینکه این زمین پلیدیها را میگیرد و آنها را تبدیل میکند بگل خوشبوی خوشرنگ لطیف که بهترین حاصل هاست. خدایا مثل آن زمینی که دارد این کار را میکند من را هم بآن وضع در بیاور که آن پلیدیهای رفتاری و اندیشه ای و اخلاقی من را بتوانم تبدیلش کنم به حاصلها و گلها, نیکوئیها و حاصلها ی خوب  و با طراوت. نیکوئیهای معنوی و میوه های معرفت و معنویت.

1806      تــا بــپــوشــد او پــلــیــدیــهــای مـــا          در عـوض بـر رویـد از وی غــنچه ها

تا, در اینجا یعنی برای اینکه, امیداست که. او منظور خداست. میگوید امید من اینست که خداوند بپوشاند زشتیهای ما را و در عوض بر روید یعنی شکوفا سازد از نا پاکیهای ما, غنچه های معرفت. وقتی ما داریم با یکی صحبت میکنیم بمحض اینکه از صحبتهای خودمان اندکی خوشمان بیاید این همین خودش یکی از پلیدیهای ماست. این خودش شرک است. ما باید از خداوند بخواهیم که این پلیدیهای ما را بپوشاند وعوضش در وجود ما آن غنچه های معرفت شکوفا شود و آن غنچه های معنویت و معرفت شکفته شود آن چنانکه زمین این کار راکرد که پلیدی گرفت و در عوض گل داد, خدایا در وجود من هم که سراسر پلیدی اندیشه ایست, اینها را بپوشان و کمک کن تا از این زشت اندیشی های من که مبدأ زشت رفتاری و زشت گفتاری و زشت نویسی هست و همه اینها از اندیشه سر چشمه میگیرد, پس این زشت اندیشی ما را بپوشان و این را تبدیل کن بگونه ایکه از خاک وجود ما شکوفا شود شکوفه های معرفت و دانش و معنویت و از همه بالاتر عشق. اگر عشق ناب و خالص بیاید همه آن کارها را میکند

1807      پس چــو کافِـر دید کو دردادِ وجود            کـمـتـر و بی مـایه تر از خاک بود

1708      از وجــودِ او گُل و مــیـوه نَـرسـت            جـز فسـاد جـمـله پــاکـیهـا نَــجست

1709      گـفـت وا پس رفـته ام من درذهاب          حَسـرَتـا یا لَـــیـــتَـنــی کُــنــتُ تُـراب

 این سه بیت را باید باهم تفسیر کرد. کافِر کسی هست که نا باور است. کو یعنی که او. در دادِ وجود، داد بخشش است و جود سخاوت. وقتیکه یک نا باور میبیند که بخشش او و سخاوت او از خاک هم کمتر است برای اینکه خاک پلیدی گرفت و گل داد و زشتی گرفت و زیبائی داد ولی من نتوانستم این کار ها را بکنم پس از خاک هم کمتر هستم و بی مایه ترم. در بیت بعدی گل بمعنی گل باورمندی و معنویت است و میوه, میوه معرفت است. نرست یعنی نروئید. فساد یعنی خراب کردن و از هم پاشیدن. جمله یعنی همهِ وقتی آن نا باور میفهمد که از خاک کمتر است  میگوید از وجود من گل معرفت و گل معنویت نروئید و برعکسش جز خرابکاری و جز فساد دنبال چیز دیگری نرفته و نجسته بلکه همه پاکیها را هم از بین برد و خراب کرد. سپس این ناباور با خود میگوید: واپس رفته ام من در ذهاب. واپس رفته ام یعنی سیر قهقرائی کرده ام. ذهاب یعنی رفتن. او دوباره خودش را با خاک مقایسه میکند و میگوید من را از خاک ساخته اند و یک آدمی شدم. پس باید من آدم برتر از خاک باشم ولی بد تر از خاک شدم و نه برتر از خاک. بنا بر این من آن هدف آفرینش را که رفتن بسوی کمال روحانی و کمال عرفانی و کمال رفتن بسوی معنویت هست, من برعکس نه تنها بتکاملی دست پیدا نکردم بلکه بعقب رفته ام. معانی کلمات عربی مصراع دوم: آن کافر میگوید حسرتا یعنی وای بر من. یالیتنی یعنی ای کاش. کُنتُ یعنی بودم. تراب یعنی خاک. این ناباور میگوید من اینجا واپس رفتم و از خاک هم کمتر شدم. وای بر من ای کاش که من همان خاک بودم. اگر که هنوز خاک بودم لا اقل میتوانستم پلیدیها را تبدیل به پاکی کنم و پلیدیها را بگیرم و گل بدم.

1810      کـــاش از خـاکـی سـفـر نـگــزیـدمی          هــمــچـو خــاکـی دانۀ مــی چـیـدمـی

خاکی در مصراع اول, ی آن ی مصدری است و یعنی خاک بودن ولی در مصراع دوم خاکی که ی آن ی وحدت است یعنی یک خاکی. ای کاش که من در این سیر تکاملی از خاکی بودن تجاوز نمیکردم و ای کاش بهمان صورت باقی میماندم آنوقت در هر کجا که باشم مثل یک خاک دانه قبول میکردم و در خودم می پرورانیدم و سبز میکردم.

1811      چـــون ســفــر کـردم مـرا راه آزمود          زین ســفـر کـردن ره آوردم چـه بود

این سفر کردن همان سیر تکاملیست. ما را از خاک ساختند و بصورت یک نوزاد متولد شدیم و راه سفر در پیش گرفتیم. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم بسرانجام نیستی و مرگ از لحاظ جسمی. ولی روحمان که بزندگی ادامه داد و بسفر تکامل خودش ادامه میدهد تا در نهایت برسد به حق و حقانیت الهی. میگوید چون سفر کردم راه و مسیر من را آزمایش کرد, حالا که تو داری این مسیر را طی میکنی سوقات چی آوردی. تا اینجا که مسیر درازی را طی کردی ره آوردت چیست؟ چقدر با خودت معرفت و معنویت آوردی؟

1812      زان همه مِیـلش سـوی خـاکسـت, کو          در ســفــر ســودی نـبـیـنـد  پـیش رو

زان یعنی از آن رو. میلش یعنی میل آن انسانیکه نا باور هست. میگوید این نا باور میل و خواسته اش بطرف خاک است لذا در این سیر تکاملی هیچ سودی پیش روی خودش نمی بیند. میگوید هرچه که کردم و خیال کردم سود بود این سود نبود. سود آنست که من را متحولم کند و مرا عوض کند. در خلقت انسان یک چیزی نهفته شده بنام وجدان. این وجدان در وجود همه انسانها هست. این وجدان با آدم متولد میشود منتهی روی این وجدان را در بعضی افراد صفاتی مثل خودخواهی و طمع و آز و امثالهم می پوشاند. بهیچ عنوان وجدان را نمیشود گول زد. آن کسیکه بد مستی کرده و آن کسیکه دزدی کرده و آن کسی که کلاه سر دیگری گذاشته, وجدانش دارد باو میگوید که من میدانم و تو هم میدانی که تو چه ها کردی . تو خیال میکنی که سود برده ای. تو بقیمت تحقیر و بقیمت از بین بردن دیگران و افسرده کردن و گریان کردن دیگران این سود را بردی.

1813      روی وا پس کردنش, آن حرص وآز          روی در ره کـردنش, صـدق و نـیاز

روی واپس کردن یعنی بقهقرا رفتن و عقب عقب رفتن. میگوید حرص و آز همه شما ها را باین روز انداخته. حرص و آز و طمع و زیاده خواستن چیزهای غیر ضروری فساد آفرین را باید در نظر آورد و آنها باعث شده که  الان میگوئی ای کاش خاک باقی میماندم. ولی کسیکه روی در راه حقیقت آورده برعکس صدق دارد یعنی از نظر عرفان هرچه زبانش هست دلش هم باشد. نیاز در اینجا عشق است.

1814      هــر گــیــا را کَش بُــود مِــیــل عُلا           در مـزیـد است و حــیـات و در نـما

گیا یعنی گیاه. مولانا بخاطر ضرورت شعری ه آن را انداخته است. کش یعنی که او را. میل علا یعنی تمایل بسوی بالا رفتن و رشد. میگوید هر گیاهی که تمایل برشد و بالا رفتن داشته باشد در راه زیاد شدن و افزودن است. رو به حیات و زنده ماندن است. فرض بکنیم که گیاه اصلا میل برشد و نمو نداشت در اینصورت خشک میشد و نه تنها رشد نمیکرد بلکه از بین میرفت. ولی چیزی که دارد او را نگه میدارد آن تمایل است. آن میلیست که گیاه بزنده ماندن دارد. این میل یک چیزی بیشتر از میل است بیشتر از علاقه است این اشتیاق است, آن اشتیاق به برتر شدن است.

1815      چـونکـه گردانـیـد سـرسویِ  زمـین           در کمی و خشــکی و نقص وغَـبـین

اگر که گیاه سرش به بالا باشد, دائم رشد میکند ولی اگر سرش را بسوی زمین بکند و یا نخواسته باشد که رشد بکند آنوقت چه اتفاقی میافتد، آنوقت در کاستی و کمی میافتد, در خشکی و پژمردگی میافتد, نقص پیدا میکند و بیمار میشود و دیگر کارهایش را نمیتواند انجام دهد تا بلاخره مغبون میشود یعنی زیان میکند. در غبین افتادن یعنی در زیان افتادن.

1816      مِـیـل روحت چــون سـویِ بلا بُـود           در تزایُـــد مـــرجــعـت آنــجـــا بُــوَد

تزایُد یعنی زیاد شدن. مرجع یعنی محل رجوع کردن و یا محل برگشت. آیا انسان از کجا آمد, انسان جزئی از خداست و از عالم برین آمده و برای همین است که دلش میخواهد برگردد بجای اصلی خودش و این رجعت را بکند. مرجع کجاست یعنی محل رجعت کجاست. باید از همان جائی که آمده رجعت بکند که عالم برین و پاک است. اگر روح افسرده و پژمرده داشته باشد آنوقت مثل همان گیاه پژمرده است. آن چیزی که انسان را افسرده و پژمرده میکند بلا استثنا همه اش مادیات است که حتی ضروری هم نیست و فساد آفرین است. اگر غیر از این باشد همه اش رشد است روشنی و اضافه شدن هست. ضد پژمردگیست. یک انسان میتواند با این راهنمائیهائی که عرفان میکند و یا مولانا و حافظ و بقیه عرفا میکنند بدنبال آن مادیات فساد آفرین نرود.

1817      ور نگون سازی سرت سوی زمین           آ فِــلی , حـــق  لایُـحِـبُ الاآ فــلـــیـن

مثل آن گیاه اگر سرت را بپائین و بسوی زمین بکنی و بدنبال خاکبازی بروی آنوقت افسرده میشوی. و وقتی گفته میشود مادیات فساد آفرین, یعنی اگر تو یک چیزی را خواهان باشی که نتوانی بدست بیاوری تو افسرده و ناراحت میشوی. این اولین وکم ترین فسادیست که درتو بوجود میاورد. در مصراع دوم میگوید تو آفل هستی یعنی غروب کننده و نزول کننده هستی و خداوند افول کنندگان را دوست ندارد.

Loading

50.2 انکار کردن موسی بر مناجات چوپان قسمت سوم

1774      بعـد از آن در سِرّ مــوســی حق نـهـفـت          رازهــائــی گــفـت کان نایـد به گــفـت

در سرّ موسی یک اصطلاح عرفانیست. مولانا قبلا گفته بود که هدف از آفرینش آدمی اینست که مسیر تکاملی معنوی را طی بکند تا برسد به حقیقت و خداوند. برای اینکه این تکامل معنوی را طی بکند, هفت مقام را باید بگذراند. یکی از این مقامات سرّ است. مقام اول طبع است طبع از طبیعت است. مقام دوم نفس است. مقام سوم قلب است و مقام چهارم روح است. مقام پنجم سرّ است و مقام ششم حقیقت روح است و مقام هفتم همان ذات خداوندیست که باید بآن رسید. حالا این سرّیکه مولانا در اینجا بکار برده پنجمین مقام است که جوینده راه حق که مسیر تکاملی عرفانی و معنوی را طی میکند در پنجمین مرحله باین سرّ میرسد. در خواندن بیت فوق باید کلمه نهفت در آخر مصراع اول را بچسبانیم به کلمه رازهائی که اول مصراع دوم است. این نهفت صفت راز است. نهفت رازها یعنی رازهای پنهانی. این پنهانی بودن و نهفته بودن صفت راز است.پس معنی بیت اینست که خداوند یک رازهای نهفته و پنهانی مربود به درک حقایق و فهم حقیقت را در سرّ موسی ریخت.این سر ها قابل گفتن نیست و در بیان نمی آید.

1775      بــر دل موســی  سـخــنـهـا ریــخــتــنــد          دیــدن و  گـفــتــن بــهــم آمـــیـخـتـنـد

دل موسی یعنی باطن و دل موسی. بر دل و درون موسی یک سخنهائی فرو ریختند که حضرت موسی هم این گفتنها را شنید و هم چشم دلش آن حقیقت را مشاهده کرد. بعبارت دیگر دیدن و گفتن باهم اتفاق افتاد. بدین معنا که این سخنها وحی بود و در حقیقت حضرت موسی کشف الشهود کرد. این یکی از جاهائی بود که خداوند عشق الهی را برای موسی فاش کرد.

1776      چـنـد بــیـخود گشــت و چـنـد آمـد بخـود          چــــنــــد پـــرّیــد از ازل ســوی ابـد

حضرت موسی چندین بار از هوش رفت و دوباره بهوش آمد. در این بیهوش شدنها و بهوش آمدنها مثل اینکه از ازل به ابد پریده باشد. یعنی چنان این مطالب را درک کرد مثل این بود که این جهان هستی را از اول تا آخر طی کرده باشد.

1777      بعد از ایـن گــر شــرح گـویــم ابلهیست          زانکـه شـرح ایـن, وَرایِ آگــهـیسـت

مولانا میگوید بعد از این اگر خواسته باشم دنباله این حرف را برای شما بگویم که خدا چه گفت و چه حالی بموسی دست داد, این ابلهی من است. برای اینکه نمیشود گفت. باید به آن حالات رسید. بکلام و الفاظ و زبان در نمی آید. توضیح آنها بالاتر و فراتر از فهم مردم عادیست.

1778      ور بــگــویـم, عــقــلــهــا را بــر کَــنــد           ور نـویســم, بس قــلـمـهـا بشـکــنـــد

بر کند یعنی از بیخ و بن از جا میکند. حالا عقلها را برکند یعنی بکلی عقلها را ضایع میکند و از بین میبرد. اگر آن اسرار و حقایق الهی را که بین خداوند و موسی رد و بدل شد اگر به بیان میتوانست در بیابد و اگر بنوشتن در میامد من میتوانستم برای شما فاش کنم. اگر میگفتم عقلها بکلی بر کنده میشد و اگر می نوشتم قلمها میشکست. یعنی نوشتنی نبود مثل اینکه بزبان گفتنی نبود. از این مقوله خداوند با حضرت موسی ادامه داد و موسی خیلی آموخت. خداوند به همه پیغمبرانش سفارش میکند که با پیروانتان در حد فهم و درک خودشان صحبت کنید و نه در حد فهم و درک خودتان برای اینکه بتوانید با آنها ارتباط بگیرید

1779      چونـکـه موسی ایـن عـتاب ازحق شـنید          در بـیـابـــان  در پــی چـــوپـــان دوید

عتاب بمعنی سخن تند است. میگوید همینکه موسی این سخنان تند و نسبتا سرزنش آمیز را از خداوند شنید، در آن بیابان صحرای سینا بدنبال چوپان دوید و رفت که آن چوپان را پیدا کند.

1780      بـر نشــانِ پــایِ آن سَــر گشـــتــه رانـد          گَـرد از پــرۀّ بــیــا بــان بــر فَــشــاند

برنشان پای یعنی رد پای چوپان را گرفت و بجلو رفت. سر گشته اشاره به چوپان است. پره بیابان یعنی کناره و بر بیابان. برفشاند یعنی بلند کرد. موسی آنقدر تند میدوید بدنبال این چوپان که گرد و خاک بیابان بلند میشد چون خیلی با شتاب زدگی و سراسیمه میدوید.

1781      گـــام پـــای مـــردمِ شـــوریــــده, خَو د          هـــم ز  گــامِ دیـــگـــران پــیـــدا بُــوَد

گام یعنی قدم ولی در اینجا یعنی رد قدم. مردم شوریده یعنی عاشقان شوریده دل. وقتی میدوید, رد قدمهای چوپان با رد قدمهای دیگر مردمان شوریده دل فرق میکرد و پیدا بود. این پیدا و معلوم بود که این رد پای متعلق به یک آدمی که حال معمولی داشته باشد نیست.

1782      یــک قـدم چــون رُخ, ز بـالا تا نشیب           یک قـدم چـون پـیـل, رفـتـه بـر وُریب

در بازی شطرنج رُخ مهره ایست که از بالا به پائین و از پائین ببالا حرکت میکند نمیتواند کج برود. اینست که میگوید یک قدم مثل مهره رخ شطرنج که از بالا تا نشیب. نشسب یعنی پائین. حالا فیل چگونه حرکت میکند. اوریب یعنی مایل و کج. اگر کسی گاهی مثل رخ شطرنج و گاهی مثل فیل در زاویه چهل و پنج درجه حرکت کند, رد پای او مسلما نشان میدهد که این آدم سرگردانی بوده است

1783      گــاه چــون مـوجی بــرافـرازان عَـلَـم           گــاه چــون مــاهــی روانـه بـر شــکـم

عَلَم بر افرازان  یعنی در حال بلند شدن. ماهی روانه بر شکم یعنی ماهی در آب روی سینه اش میلغزد و حرکت میکند. این عاشق شوریده حال, آن شبان در صحرای سینا مثل موج گاهی بالا میرفت و پائین میامد. از جای پایش معلوم بود که پریده بالا و پریده پائین. گاهی هم مثل اینکه پایش را میکشید روی زمین و میرفت مثل ماهی که روی سینه خودش در روی آب میغلتید ومیرفت. همه اینها نشانه اینست که این چوپان از حال معمولی خودش کاملا خارج بوده و نمیفهمیده که چه میکند.

1784      گــاه بــر خـــاکـی نـبــشتـه حـال خَود           هــمــچــو رَمّـــالـی کـه رمـلی بـر زند

رمل یک فنی بود در زمانهای بسیار گذشته که بوسیله آن فن بخیال خودشان آینده را پیش بینی میکردند و یک جور فال گرفتن از مردم بود. رمّال هم کسی بود که عمل این فالگیری را انجام میداد. این رمال ها اول میامدند و در روی خاک و یا ریگ چندین خط افقی و عمودی میکشیدند و با اینکارشان شانزده مربع کوچک درست میکردند و معتقد بودند که این کار آنها را به طبیعت نزدیک میکند. دوازده مربع برای دوازده ماه در سال بود و چهارتا ی بقیه به نیت چهار عنصورِ آب و خاک و باد و آتش بود.ضمن اینکه باید موقعیت ستارگان را هم در نظر میگرفتند. هیچ کدام از اینها روی اصول علمی نبود و فقط برای فال گرفتن بود. حالا رملی بر زند یعنی کسیکه این خطوط افقی و عمودی را روی خاک بکشد. حالا این چوپان با آن حالت روانی که پیدا کرده بود, گاهی هم روی زمین مینشست و خطوطی را میکشید.

1785      عـــآ قـــبــت دریــافـت او را و بـدیــد          گــفــت: مـژده ده کـه دسـتـوری رسـید

دریافت بلاخره او را عاقبت پیدا کرد و بدید. بچوپان که رسید باو گفت مژده ده که خبر خوشی برایت دارم و آن اینکه دستوری رسید. توجه اینکه حرف ( ی) در آخر دستوری یای وحدت نیست و این یا جزع از خود لغت دستوریست.

1786      هــیــچ آدابــی و تـــر تــیــبــی مــجـو          هـر چــه مــیــخواهد دل تــنـگــت بـگو

خداوند به موسی گفته بود که به چوپان بگو آنچه دلش میخواهد بگوید و برای گفتن بمن هیچ نیازی به ترتیب و آداب و کلمات و الفاظی نیست. خالص ترین راهی که یک انسان بتواند با حقیقت پیدا بکند اینست که بدنبال کلمات نباشد. وقتی که او بدنبال کلمه و لفظ مناسب باشد مغز او متوجه پیدا کردن آن کلمات است. او باید خودش را فراموش کند و هر جوری که دلش میخواهد صحبت کند. چگونه با خدا صحبت کردن مهم نیست مهم آن ارتباطیست که یک نفر با خدا برقرار میکند و آن عشقیست که مولانا از آن صحبت میکند.

1787      کـفـر تو دیـنســت و د یــنـت نورجان          ایمــنــی, وز تـــو جـــهـــانــی در امان

موسی در اول دیدارش با چوپان باو گفته بود با این حرفها تو کافر شدی. حلا میگوید اصلا کفر تو دینست و آنچه من بتو گفتم که کفر هست, این اصل دین است زیرا حرفهائی که میزدی با خدا مرتبط بود و این دین تو بود که جان و روحت را روشن کرده بود. اگر دین بتواند ضمیر و روح انسان را روشن بکند آن دین باید ناب و خالص باشد. پس حضرت موسی باو گفت تو در امان هستی و هیچ عذابی بتو نخواهد رسید و لذا همه جهان در پناه تو ایمن است.

1788      ای مُـــعـــافِ یَــفـــعَـــلُ الله مــا یَشــا          بــی مـحـــابــا رو زبــان را بــر گشــا

معاف یعنی بخشیده شده. یفعلُ یعنی میکند. الله خدا. ما یعنی آنچه.  یشا یعنی بخواهد.معنی این کلمات میشود: خدا میکند آنچه که بخواهد. ای چوپان همین خدائی که آنچه بخواهد میکند تو را معاف کرده. بی محابا یعنی بی تأمل یعنی بدون اینکه فکر کنی چی بگوئی، برو و زبان را بر گشا یعنی آنچه دلت میخواهد بگو.

1789      گـفــت ای موسی ازآن بــگـذشــته ام          مــن کــنــون در خـــون دل آغشـــته ام

چوپان گفت ای موسی من از آن الفاظ و کلمات و گفتار های مخصوص گذشته ام بمن حالی بهم دست داده است که غرق عشق شده ام و دیگر نمیتوانم در مورد چه بگویم و چه نگویم فکری بکنم, من عاشق شده ام.

1790      مــن ز سِــدرۀ  مـنـتـهـی بــگذشته ام          صــد هــزاران سـالـه زان ســو رفته ام

این سِدره یک واحد درخت سِدر را سِدره میگویند. این درخت بسیار بزرگ و کهن میشود ونوک آن سر بفلک میکشد. در افسانه های مذهبی آمده که این سِدر در عرش وجود دارد. منتهی یعنی بالاترین نقطه این درخت سِدر. صوفیان و عرفا معتقد هستند که این سِدره سمبولیک است و واقعیت نیست. این سِدره منتهی یعنی آخرین و بالاترین مقام معرفت و معنویست. بعبارت دیگر آخرین مرحله تکامل معنویست. چوپان به حضرت موسی میگوید تو چه بمن میگوئی که چه حرفی را بزنم و چه حرفی را نزنم. من از این حرفها گذشته ام. من از آن سدره منتهی هم گذشته ام. آیا این ممکن است که یک چوپان به چنین مقامی برسد؟ جواب مثبت است. وقتی یک کسی یک چنین شوک و تکانی آنچنان قوی باو وارد شود, همین تکان ناگهانی او را بآن مقام میبرد. اصلا باو تحول بزرگی میدهد. در مصراع دوم میگوید من نه تنها از سدره منتهی بالا تر رفته ام بلکه باندازه صدهزار سال هم از آن بالا تر رفته ام. در اینجا هم پیامی هست که خوانندگان باید توجه کنند که اگر ما منیت خودمان را کنار بگذاریم و عشق را بوسط بیاوریم  ما هم میتوانیم از آن درخت سِدره بالا تر برویم هم چنان که یک چوپان رفت.

1791      تــازیــانه بـر زدی اســبــم بــگشــت          گُـنــبـدی کــرد و ز گـــردون بر گذشت

تازیانه بر اسبم زدی, چوپان میگوید بر اسب روحم تازیانه زدی و اسب روحم رم کرد و دور شد. گنبدی کرد یعنی اسب روح من خیزی گرفت بطرف بالا و دوباره بر زمین آمد. چوپان به موسی میگوید این تازیانه ایک بر اسب روح من زدی, اسب من رم کرد و گنبدی کرد و آنچنان بهیجان آمد که رفت و از کائنات هم گذشت

1792      مَــحـــرَم نـا ســوتِ مـا, لاهــوت باد          آفــریـن بـر دســت و بــر بـــازوت بـاد

ناسوت از کلمه ناس است و ناس یعنی مردم. باین کلمه حرف و , ت  اضافه کرده اند و شده نا سوت و یعنی این عالم خاکی. لاهوت درست بر عکس آن است. لاه اسم خداوند است. حالا یک حرف و, ت بان اضافه کردند شد لاهوت. حالا لاهوت یعنی عالم الهی و عالمی که جسم نیست و هرچه هست روح است. محرم ناسوت ما لاهوت باد, محرم بمعنای کسیست که راز را میداند. هر کسی محرم نیست و برای دانستن راز باید شایستگی داشت. مولانا بزبان ما میگوید ما که در این عالم ناسوت هستیم کاری بکنیم که محرم اسرار بشویم. اگر که ما در این عالم لاسوت محرم اسرار بشویم یعنی اصلا رفته ایم بعالم لاهوت و از عالم خاک و فساد بعالم پاک و روح و نور رفته ایم. البته بشرط اینکه شایستگی دانستن اسرار الهی را داشته باشیم. چوپان بحضرت موسی میگوید: ای حضرت موسی تو من را از لاسوت به لاهوت برده ای. آفرین بر دست و بازوی تو باد که همچون شلاقی که براسب روحم زدی.

1793      حال من اکنون برون ازگـفــتـن است          ایـن چه مــیــگویم, نه احوال من اســت

این چه میگویم یعنی چیزیکه میگویم. ای حضرت موسی من یک حالی پیدا کرده ام که نمیتوانم برایت توضیح بدهم. حال من خارج از بیان است و به الفاظ در نمی آید. حالا هرچه را که میگویم من در حال واقعی نیستم.

1794      نــقش مـی بینی که در ایـیـنه ایســت          نقشِ تُســت آن, نـقـش آن آیـیـنه نیـســت

مولانا بدنبال حرفهای آخرین چوپان حالا خودش سخن میگوید. برای مثال تو در یک آیینه که نگاه میکنی قطعا عکس خودت را می بینی و مصلم است که این تصویریکه می بینی بتو تعلق دارد و مال آیینه نیست آن چوپان هم آن حالی که پیدا کرده بود و نمیتوانست بگوید، آن حالش مثل تصویری بود که در آیینه دلش افتاده بود. ولی این تصویر خود او نبود و خودش یک چیز دیگری بود.

1795      دَم کــه مَــردِ نــایــی انـدر نـای کرد          در خــورِ نـــایســت؟ نــه درخـوردِ مرد

دم یعنی نفس. مرد نائی یعنی آن شخص نی زن و مرد وزن هم مطرح نیست. در مصراع دوم, درخورِ یعنی مالِ مرد. میگوید آیا نفسیکه نی زن در نی میدمد آیا این نفس متعلق به نی هست؟ خیر این نفس متعلق به نی زن است. در اینجا میخواهد فرق نی را با نفس برای خواننده مشخص کند. اصل آن نفس است که در نی میدمد. ولی نی بتنهائی قدرت صدا کردن از خودش را ندارد. پس بین تصویر در آیینه و صاحب تصویر هم فرقی هست. دنباله داستان در قسنت چهارم.

Loading

49.2 انکار کردن موسی بر مناجات چوپان قسمت دوم

1752      وحــی آمــد ســویِ مـــوســـی از خــــدا          بــنـــدۀ  مـــا را زمـــا کـــردی جـــدا

از پیشگاه خداوند این خطابِ سرزنش آمیز به  حضرت موسی رسید که این کاریکه تو کردی درست نبود و این بنده من با من ارتباط گرفته بود و تو این ارتباط را قطع کردی.

1753      تــــو بـــرای وصـــل کـــــردن آمــــدی          یــا خـــود از بــهــرِبــریـــدن  آمـــدی

این کلمه آمدی یعنی بپیامبری بر گزیده شدی. وصل کردن همان ارتباط معنوی بین بنده و خدائی که با او دارد راز و نیاز میکند و آن ارتباطی که برقرار شده مولانا وصل کردن میگوید ودر مصراع دوم میگوید که تو برای این وصل آمدی و یا برای اینکه اگر وصلی هست آن را قطع بکنی؟ تو این ارتباط را بریدی.

1754      تـــا تـــوانـــی پــــا مـــنـــه انـــدر فراق          اَبــغَضُ الاَشـــیـــاءِ عِــنــدی اَلطــلاق

فراق بمعنی جدائیست و کلمات عربی مصراع دوم: ابغضُ یعنی ناپسند ترین. الاشیاء یعنی چیز ها. عِندی یعنی نزد من. الاطلاق یعنی جدائی. خداوند بحضرت موسی میگوید ای موسی تا میتوانی در راه وصل قدم بردار و گام در راه جدائی مگذار, تو بنده من را از من جدا کردی و بدان که ناپسند ترین چیزها نزد من جدائیست. این عتابیکه خداوند بموسی کرد حامل پیام بزرگی هست که اصولا همه برگزیدگان خدا که فرستاده شده اند برای این وصل و ارتباط است. اصل وظیفه آنها همین ارتباط است یعنی چه بکنند که این ارتباط را بتوانند بگیرند واین باور را پیدا کنند که باید این ارتباط را برقرار کنند و این بسیار مهم است. و بعد خداوند برای حضرت موسی توضیح میدهد که تو انتظار نداشته باش که همه به یک گونه ارتباط بگیرند.

1755      هــر کســـی را ســـیــرتـی  بــنهــاده ام          هـــر کســــی را اصطــلاحــی داده ام

سیرت یعنی خوی و رفتار. بنهاده ام یعنی در درونشان به ودیعه نهاده ام یعنی در درونشان داده ام. این اصطلاح در اینجا بمعنی لفظ است. لفظیست که پیروان هر مذهبی برای بیان سخن خودشان با خداوند بکار میبرند.این بیان را در عرفان و تصوف اصطلاح میگویند و این غیر از آن اصطلاح معمولیست که بین مردم رایج است. هر کسی را اصطلاحی داده ام یعنی هرکسی را برای ارتباط گرفتن با من وسیله ای برایش درست کرده ام.انتظار نداشته باش که با همه بیک گونه ارتباط بگیرم.

1756      در حـــق او مـــدح و در حـــقِّ تـــو ذَمّ          در حــق او شــهــد و در حقِّ تـو سَــم

کلمه این در حق ها که در این دو مصراع آمده یعنی نسبت باستعداد. در حق او نسبت باستعداد او. گفت چیزهائی هست که هر کسی نسبت باستعداد او وقتیکه میگوید مدح کردن و ستایش کردن است ولی ای موسی نسبت بفکر تو و اندیشه تو و نسبت باستعداد روحانی تو آن ذمّ است یعنی بدگوئیست. این بنده ای که این سخنان را بمن میگوید فکر میکند که دارد مرا مدح میگوید ولی تو وقتیکه این را میشنوی فکر میکنی که او مرا نکوهش میکند و از من بد میگوید. خداوند به پیغمبران میگوید با مردم پیروان خودتان مطابق استعداد و فهم و درکشان صحبت کنید و نه مطابق فهم و درک خودتان. یعنی تا این اندازه با آنها نزدیک شوید که بتوانید با آنها در ارتباط باشید تا بتوانند حرف شما را بفهمند و سطح حرفتان را بالا نگیرید و مردمی صحبت کنید. این حرفیکه داری میشنوی نسبت به درک او و فهم او آنقدر شیرین است مثل عسل. ولی همینکه نسبت بفهم او شیرین و گواراست نسبت بتو مثل سمّ است.

1757      مــا بَــری از پــاک و نــا پــا کی هــمه          از گــرانــجـانــی و,چـــالاکـی  هَــمــه

بری یعنی مبرا و عاری. همه یعنی بکلی. گرانجانی اینجا بمعنی سستی و کاهلیست و مخالف چالاکی است. خداوند میگوید ای موسی من هیچ احتیاجی و نیازی ندارم که کسی مرا مدح کند و من را بزرگ بشمارد. من ازهمه اینها بری و پاک هستم. کسی نمیتواند من را پاک بکند. من از پاکی و ناپاکی بدور هستم. آن بنده بخیال خودش آن حرفها را میزد. من از سستی و کاهلی و از تندی و چالاکی و از همه اینها دور هستم. این صفات آدمیان است. وقتیکه آدمیان در مناجاتهایشان میگویند ای خداوند پاک و ای خدائی که تو پاک هستی. این پاکی یعنی منزح بودن از هر زشتی و از هر بدی. من احتیاج ندارم که بمن بگویند که تو پاک هستی. برای اینکه من از پاکی و ناپاکی بری هستم. حالا اگر بنده ای میخواهد بگوید ای خداوند پاک, پس بگوید ولی گفتن او من را پاک نمیکند و نگفتن او من را نا پاک نمیکند. گفتن او من را چست و چالاک نمیکند و نگفتنش هم مرا ناتوان و کاهل و تنبل نمیکند. مهم اینست که دارد با من صحبت میکند.

1758      مــن نـــکــردم امــر تــا ســودی کــنم          بـلــکِ تا بـر بــنــد گـــان جــودی کـنم

کلمه امر آنطوری که در نظر مردم عادی بمعنی دستور و حکم باشد نیست. در اینجا امر فرمان آفرینش است. بمعنی کلمه کن در زبان عربی هست و در زبان عربی یعنی بباش. یعنی وقتیکه خداوند اراده میکند که یک چیزی باشد بلا فاصله آن چیز هست ( کن فیکون)این اسطلاحیست در عرفان که بان امر میگویند. میگوید من این چیزهائی که من امر کردم و آفریدم, برای این نبود که خودم فایده ای ببرم. من خلق کردم تا جود و بخشش کنم. در تصوف و عرفان این اصل هست که آفریده شدن بزرگترین بخشش است. آفریده شدن یعنی از عدم  بوجود آمدن و یا از نیستی  بهستی آمدن و این خودش خیلی با ارزش است. وقتی یک موجودی بهستی آمد آنوفت کار تمام نشد و تازه شروع شده است  یعنی رو بکمال رفتن و رفتن تا بخدا رسیدن و بنور حقیقت روشن شدن. خداوند میگوید وقتیکه من آفریدم, این آفرینش یک لحظه صورت گرفت و این موجودیکه بوجود آمد بزرگترین بخشش را دارد زیرا میرود بسوی کمال و بهر دلیل در راه کمال قدم گذارده.

1759      هـــنـــدوان را اصطـلاح هــنــد مــدح          سِــنــدیـان ا صطــلاح سِــنــد, مــدح

انتظار نداشته باش آنهائیکه اهل هند هستند با کسانیکه اهل سِند هستند یک جور صحبت کنند. سِند یک ایالتی هست در غرب پاکستان. میگوید هندیها مطابق با معنویت و درک و شعور خودشان با من تماس میگیرند و سندیها هم مطابق فهم و درک و شعور خودشان با من تماس میگیرند و نباید مثل هم تماس بگیرند برای اینکه نظر من نوع تماس گرفتن نیست بلکه خود تماس گرفتن است. این تماس گرفتن برای اینست که او تکامل پیدا کند و پیشرفت کند بسوی کامل شدن و بسوی خداوند. بعبارت دیگر خداوند از ستایش و تعریف بندگان پاک و مبرا مقدس نمیشود و بستایش نکردنشان نا پاک نمیشود زیرا خداوند از اذل تا ابد برای همیشه به یک نوع باقی هست.

1760      مــن نـــگـــردم پـاک از تســبیحشان           پاک هــم ایشـان شـوند  ودُر فشان

خداوند ادامه میدهد و میگوید من از تسبیح گفتن آنها پاک نمیشوم چون من اصلا پاک هستم لذا نیازی بگفتن آنها نیست. این آنها هستند که در حال پاک شدن هستند و دارند دُرفشان میشوند.منظورش اینست که وقتی با من واقعا صادقانه و صمیمانه دارند ارتباط میگیرند, ذره ذره نور معرفت بآنها میرسد. آن ذره ذره ها نور معرفت که بآنها میرسد مثل مرواریدیست که در وجودشان پدید میاید و در فشان میشوند.

1761      مــا زبـان را نــنگریـم و قـال را          مـا روان را بــنگــر یـــم و حــال را

قال بمعنی گفتار و برعکس حال که از درون انسان است و قال از بیرون است.خداوند بحضرت موسی میگوید که ببین من نگاه نمیکنم که نوع حرف و قال آنها چیست, من بحال آنها کار دارم. بظاهر و بیرون آنها کاری ندارم, من به باطن و درونشان کار دارم. این چوپان دارای درون بسیار با صفا است. او بمن میگفت خدایا تو کجائی که من بیایم و شپش های تو را بکشم و تو از این حرف او ناراحت شدی در حالیکه او با این حرف میخواست نهایت صفای خودش را بمن نشان بدهد. او تنها چیزی را که داشت شیر بزهایش بود وآن را بمن عرضه کرد.

1762      ناظـرِقــلـبــیـم ، اگـر خـاشــع بود          گـر چـه گــفـتِ لــفظ نـا خـا ضـع رَوَد

ناظر یعنی نگاه کننده. خاشع یعنی فروتن و متواضع و خاکسار. گفت لفظ یعنی حرف زدن و گفتار. میگوید قلب این چوپان منزه بود و قلبش واقعا با من در ارتباط بود و من بقلبش نگاه میکنم. البته نه هر قلبی را. این چوپان با فروتنی با من حرف میزد و من حرفهایش را میشنیدم. او لفظش نا خاضع بود ولی من به لفظ نگاه نمیکنم.

1763      زآنکِ دل جـوهر بَود گـفـتـن عَرَض          پس طُـفــیـل آمـد عَرَض، جوهر غَرَض

جوهر در لغت بمعنی گوهر است ولی در فلسفه و منطق کلمه جوهر یعنی اصل و ذات. آن چیزیکه متکی بخودت باشد. حالا چیزیکه بخودش متکی نباشد بان میگویند عَرَض. یعنی بر آن عارض شده و پیش آمده. مثلا اگر بگوئید رنگ این جسم سیاه است. اصل این جسم جوهر است و رنگ عَرَض است. این جسم متکی بخودش است ولی رنگ بعدا آمده رویش. پس رنگ متکیست باصل این جسم. یا عرض متکی بجوهر است. خداوند میگوید اصل از نظر من مهم است و نه عرض.  غرض یعنی منظور. خداوند میگوید که من بظاهر نگاه نمیکنم بگفتارش هم نگاه نمیکنم و بقلبش نگاه میکنم برای اینکه دل جوهر و اصل است و گفتن و حرف زدن عرض است. دل متکی بخودش است ولی حرف زدن متکی بخودش نیست. این حرف زدن طفیل آن قلب و جوهر است. غرض, منظور و مراد و مقصود فرع بر قلب است.

1764      چـنـد از این الـفـاظ واضـمار ومجاز          ســوزخواهـم, سوز, بـا آن سـوز ساز

الفاظ یعنی کلمات. اضمار یعنی سخن را بصراحت نگفتن. سوز خواهم یعنی آتش عشق میخواهم. من از بندگانم آتش عشق میخواهم. باید با این آتش عشق بسازند و سازش کنند. این آتش عشق را قبول کنند. با آن سوز ساز یعنی سازگار باش با آن آتش عشق. براب اینکه طلای وجودتان ناب و خالص بشود و پلیدیهای اخلاقی و رفتاری شما جدا شود و بیرون بیاید, باید آن سوز آتش عشق را داشته باشید تا شما را ذوب کند و شما را انسان دیگر کند و شما را بسازد و بعد از ذوب کردن شما را بسازد و شما را خالص کند برای اینکه ذوب همراه جدا شدن نا خالصی هاست. اگر کسی عشق به حقیقت داشته باشد دروغ نمیگوید و دزدی نمیکند و تجاوز هم بدیگری نمیکند و دل کسی را نمیشکند. زیرا او معنی واقعی حقیقت را میداند و میداند دروغ گفتن مخالف حقیقت است. اگر مشگلت هست که این پلیدیها و زشتیهای رفتاری و اخلاقی را از خودت دور بکنی, تحمل کن و بسوز و بساز. این بنفع توست و تورا دارد پاک میکند. تو آلوده ای ولی پالوده میشوی یعنی تصفیه میشوی.

1765      آتشی از عشــق در جـان بـر فــروز          ســر بسـر فکـر و عـبارت را بسـوز

بر فروز یعنی روشن کن. سر بسر یعنی یکسره بکلی. عبارت یعنی کلمات و الفاظ. مردم همیشه پی کلمات و الفاظ هستند.اگر دنبال رستگاری هستی آتشی از عشق در دلت روشن کن در جانت که این آتش بیاید یکسره آن فکر و کلماتی که حاضر کردی و تمرین کردی بگوئیی به آن طرفیکه میخواهی با او معامله ای بکنی, بسوزاند و همه را بدور بیاندازد. فقط آن دل است و عشق در دل که بُرنده تر از الفاظ و کلمات است. درست است که این حرفها دنباله خطاب خداوند بموسی بود ولی مثل همیشه, مولانا وقتی که وارد این مسائل عرفانی میشود, حرفهای خدا را به شخصیتی که در داستان آفریده دارد میزند, ولی کم کم خودش بجای خدا حرف میزند. در بیت فوق مولانا دارد از زبان خدا این حرفها را میزند و اصلا خودش را با گفتار خدا یکی میکند. حالا خدا دوباره با موسی حرف میزند.

1766      مــو سـیـا, آداب دانـان دیـگـــرنـد          ســوخـته جـان و روانـان دیــگـرنـــد

موسیا یعنی ای موسی. آداب دانان کسانی هستند که فقط برای خوش آیند بنظر رسیدن بدنبال تلفظ و کلمه هستند. همیشه دنبال این هستند که چه کلمه ای بگویند که بنظر شنونده خوش بیاید. اصلا اینها عاشق نیستند. عاشق وقتیکه بمعشوقش میرسد اصلا لال میشود چه برسد باینکه فکر کند که حالا من چه کلمه ای بگویم که او خوشش بیاید. اینست که میگوید آتشی در دلت روشن کن و همه این حرفها را بسوزان. ای موسی کسانیکه بدنبال کلمات هستند, آداب بحضور رفتن میدانند, چه لباسی بپوشند که مناسب مجلس باشد, کلاه و کفششان چه رنگی باشد، اینها آداب دانانند و اهل تشریفات هستند. ولی دلشان غیر از اینهاست و در جای دیگر است. خداوند میگوید این آداب بدرد من نمیخورد. اما آنهائی که سوخته جان و روان هستند آنها یک گروه دیگر هستند. من کارم با آن سوخته جانها و روانان است, آنهائیکه آتش عشق در دلشان روشن شده و سوخته اند.این شبان آداب دان نبود میخواستی بگذاری حرفش را بزند.

1767     عـاشـقان راهـرنفس سـوزیـدنـیست          بـر دِهِ ویران, خراج وعُشـر نـیـسـت

سوزیدنیست یعنی یک سوختن است. آنهائیکه عاشقند در هر نفس آن سوزش عشق را حس میکنند, حتی در خواب هم دارد حس میکند این عشق از وجودش بیرون نمیرود. تا زمانیکه نفس میکشد این سوزش عشق را حس میکند. در قدیم رسم بر این بود که یک کشاورز یکدهم از محصول سالینه اش را باید بحاکم یعنوان مالیات پرداخت میکرد. این یکدهم راعُشر میگفتند.. حالا مولانا میگوید اگر ده ویران شود و محصولی در کار نباشد دیگر مالیت عُشر درکار نیست زیرا محصولی در کار نیست. حالا مولانا میگوید یک عاشق دل وجودش ویران است. پس بر دل ویران شده دیگر فرجی نیست و ای حاکم تو نمیتوانی بر ده ویران شده مالیات عُشر بگیری. ای موسی وقتیکه به شبان میگوئی اینطور صحبت مکن و آنطور صحبت بکن, مثل کسی هستی که رفته ای به یک ده کشاورزی که ده او از بین رفته و ویران شده و تو حالا یک دهم محصول نداشته او را مالیات میخواهی؟.

1770      در درونِ کعـبه رسمِ قـبـله نـیست          چـه غـم ارغـوّاص را پا چیله نـیسـت

مولانا میگوید اگر کسی رفته باشد داخل کعبه که خانه خداست هرطرف که بایستد و نماز بخواند درست است و دیگر رسم قبله پیدا کردن ندارد. آن چوپان هم مثل اینکه در داخل کعبه بود و دیگر آداب و رسومی لازم نداشت. او تمام وجودش بطرف من بود. در مصراع دوم غواص یعنی شناگر و پاچیله یعنی کفش. کسیکه در حال شنا کردن در آب است دیگر کفش احتیاج ندارد. این چوپان هم در حال شنا کردن در دریای من بود و تو باو گفتی چرا کفش نداری؟

1771      تـو ز سر مسـتان قـلاو وزی مجو          جـامـه چاکـان را چه فـرمـائـی رَفــو

قلاووز یعنی پیشرو و رهبر. حالا کسی از یک مست تقاضای قلاووزی نمیکند. او سرمست عشق من هست, تو از او چه انتظاری داری؟. ای موسی دیدیکه وقتی تو با او حرف زدی جامه اش را پاره کرد حالا تو بکسیکه جامه اش را از عشق بمن چاک زده باو میگوئی برو جامات را رفو بکن؟.

1772      ملّت عشـق ازهـمه دینها جداسـت          عـاشقان را ملـّت و مذ هب خداســت

کلمه ملت در اینجا یعنی آئین و دین و روش و کیش است. میگوید مذهب عشق جدا و سوای همه دینهاست, اصلا برتر از همه دینهاست و عرفان از همین جا پیدا شد. در مصراع دوم میگوید اگر تو واقعا عاشق حقیقت هستی همان مذهب توست. از بایزید بستامی عارف بزرگ پرسیدند مذهب تو چیست و او گفت مذهب من خداست.

1773      لعـل را گر مُهـرنَـبود باک نیست          عشـق دردریایِ غم, غـمـناک نیسـت

کسانیکه در گذشته و یا در حال حاظر انگشتری دارند و میخواهند برتر بودن خودشان را بتماشا بگذارند نگین انگشتری خود را لعل که یک سنگ بسیار پر قیمتی هست میکنند. بیشتر باز در قدیم آن اشخاص اسم خود را روی لعل حک میکردند و آن را بعنوان مهر یا امضای خودشان هم بکار میبردند. مولانا میگوید ارزش این لعل بخودش است و باسم حک شده در روی ان ارتباطی ندارد. این لعل جوهر است و اسمی که روی آن کنده شده عَرَض است. در مصراع دوم صحبت از عشق است. عشق را در نظر بگیرید که یک آدم عاشق رفته در دریای عشق. اگر این آدم غمی داشته باشد وقتی در دریا هست دیگر از غمش خبری نیست. هر غمی داشته باشد در دریای عشق از بین میرود. اگر شما غمناک هستی و از این غمها افسرده میشوی برای اینست که تو آن عشق را در واقع نداری و خودت خبر نداری, ولی اگر عشق داشته باشی، در دریای غم هم بیافتی غم نخواهی داشت.     

بقیه داستان در قسمت سوم.       

Loading

48.2 انکار کردن موسی بر مناجات چوپان قسمت اول

1722      دیــد مـــوســی یــک شُـبـانـی را براه          کـو هـمـی گفـت ای گزیــنــنــده اِله

گزیننده اِله یعنی ای خداوندیکه هرکس را اراده کنی و مشیّت کنی بر میگزینی و در بین جامعه او را برتر میداری از دیگران. راه در آخر مصراع اول, آنچه که معلوم است در صحرای سیناست و موسی در ضمن اینکه بکوه طور میرفته از صحرای سینا میگذشته و چوپانی را در راه می بیند که در حال رفتن بود و حرفهائی با خوش میزد.

1723      تــو کــجــایــی تــا شـوم من چاکرت          چـارقـت دوزم, کـنـم شــانـه سـرت

چاکر بمعنی غلام و نوکر است. چارق آن کفشی بود که کف نرمی داشت و دوتا بند چرمی داشت و این بند چرمی را چند دور دور ساق پا می پیچانددند که از پا جدا نشود و این کفش چوپانها بود. این چوپان خودگویه میکرد و میگفت ای خدایا تو کجا هستی که من نوکرتوشوم وغلامت باشم. بیایم و آن کفشهای پاره شده تو را بدوزم و شانه بیاورم و سرت را شانه کنم. باید دقت شود که پیام مولانا در اینجا نهایت صدق و صفا و یک رنگی و اصالتیست که یکی میتواند با یک مبدای که ارتباط میگیرد داشته باشد بدون هیچ گونه تکلفی و خواسته ای بتواند با خدای خودش صحبت کند.

1724      جـامـه ات شـویـم شــپشـهاات کـُشـم            شـیـر پـــیشـت آورم ای  مـحـتشــم

این چوپان تصور میکرد که خدا هم ردیف خودش است و او هم شاید چوپانی باشد.  محتشم یعنی بزرگوار. میگفت خداوندا تو کجائی که من بیایم و لباسهایت را بشویم و تمیز کنم و توی این لباسها شپش ها را پیدا کنم و بکشم که تو را ناراحت نکنند و از بزهای گله خودم شیر بدوشم و پیش تو بیاورم ای بزرگوار. باز توجه اینکه این چوپان تنها چیزی که داشت و میتوانست بخدا عرضه کند چند تا بز بود و شیریکه میتوانست از آنها بدوشد یعنی این چوپان آنچه را که از مال دنیا داشت بخدای خودش بدون دریغ عرضه کرد.

1725      دسـتــکـت بـوسـم بــمــالم پـایَـکــت           وقـت خواب آیـد,بروبم  جا یـکــت

در این بیت باید به کافهائیکه آخر دستکت,پایکت, و جایکت آمده خوب توجه کنیم. این کاف تحبیب و دوست داشتن است و بنا براین میشود دست و پای و جای دوست داشتنیت را. بعضی جاها همین کاف بمعنی تصقیر است که یعنی کوچک کردن ولی نه در اینجا. چوپان بحرفهای خودش ادامه میدهد و میگوید دستهای کوچولو و قشنگت را ببوسم و پا های خسته شده ات را بمالم. وقتی زمان خوابت میرسد من بیایم و رختخوابت را بیاندازم و جارو کنم .

1726      ای فِـدای تــو هـمه بُـــز هــای من           ای بـیـادت هَـی هَـی و هـیهای  من

ای خدا جان همه بزهای من فدای تو باشد. این هی هی و هیهای اینها صداهائیست که چوپانها بگوش گوسفندان میرسانند و گوسفندان این صدا ها و معانی آنها را میشناسند. من این هی هی و هیهائی را که میکنم من بیاد تو دارم اینکار را میکنم.

1727      این نَـمـط بـیهوده میگـف آن شَبان           گفـت مو سی:بـا کیست این ای فلان

نمط یعنی روش, طریقه و طور. حضرت موسی دید که این چوپان دارد صحبتهائی بی رویه ویک طور بیهوده ای میزند ولی کسی را بعنوان مخاطب در آن بیابان ندید. لذا بچوپان گفت که تو با کی داری این حرفها را میزنی؟

1728      گـفــت: بـا آنکس که ما را آفــرید           این زمین و چرخ از او آمـد پـدیـد

چرخ یعنی آسمان. چوپان گفت من دارم با آنکسی صحبت میکنم که همه ما را خلق کرده. این زمین و آسمان را هم او آفریده.

1729      گفت موسی: های بس مُدبِر شدی             خـود مسـلمان نا شـده, کـافـرِشدی

مدبِر یعنی نا فرمان و گناهکار و روی بر تافته. کلمه مسلمان در اینجا بهیچ عنوان بمعنی پیرو دین اسلام نیست. مسلمان بکسی گفته میشود که خدا شناس باشد. پیرو هر دین و مذهبی که باشد. کافر یعنی خدا نشناس.

1730      این چه ژاژ است وچه کفراست و فُشار         پـنـبـۀ  انـدر دهانِ  خود  فشار

ژاژ یک علفی هست در بیابانها که بآن علف شتر گفته میشود. یک علفیست سفید رنگ و بوته آن پر است از خار و بسیار سخت و بد مزه. شتر این علف را میکند و در دهانش مشغول جویدن میکند ولی بهیچ عنوان جویده نمیشود و بالاخره از دهانش بیرون میاندازد. در اینجا بمنظله حرف بیجا و بیهوده آمده است و اسطلاهیست که میگویند ژاژخواهی مکن یعنی حرف بیهوده مزن. کلمه فُشار هم یعنی بیهوده گوئی. در مصراع دوم پنبه ای اندر دهان خود فشار یعنی ساکت باش.

1731      گـَـنــدِ  کـفــرِ تـو جـهـان را گـنـده کـرد         کفـرتو دیـبایِ دین را ژَنده کرد.

دیبا یعنی پارچه ابریشمی بسیار زیبا. ژَنده یعنی فرسوده و پاره شده و کهنه. دیبای دین یعنی دین حریر مانند. بوی بد کفری که داری میگوئی آنقدر گند دارد که تمام دنیا را گندیده کرد و این حرفهائی که میزنی همه اش کفر است و نافرمانی از خداست و کفر هم دین حریرمانند را کهنه و پاره و فرسوده میکند.

1732      چــارُق  و پــاتـــابـه لایـق مـرتــراست          آفــتــابی  را چــنــیــنـهـا  کِی  رواسـت؟

حضرت موسی باو گفت این کفشیکه داری میگوئی لایق توست. آفتابی یعنی آفتاب حقیقت که منظور خداوند است, کی رواست یعنی کی شایسته است؟ بهیچ وجه خداوند درخور این چیزها نیست.

1733      گــر نـبـنـدی زیـن ســخـن تـو حـلق را          آتشــــی  آیــــد,  بســــوزد  خـــلــــق را

اگر تو ساکت نشوی و باز هم بخواهی از این حرفها بزنی, آتش قهر خداوند میاید و تمام مردم را میسوزاند.

1734      اتشی  گر نامـد اســت,این دودِ چیسـت          جـان ســیه  گشـتـه روان مـــردودِ چیست

همین قدر هم که این حرفها را میزنی آتشش آمده. اگر آتشی نیامده پس این دود چیست؟ منظور دود کفری است که تو داری میگوئی. جان سیه گشته یعنی روح تو تیره شده و روانت با روحت مردود شده است و خدا نمی پذیرد. جان سیه گشته را باید باهم بخوانیم. میگوید علت اینکه جانت سیاه شده و روحت هم مردود شده چیست؟ علتش همین کفرهائیست که تو میگوئی.

1735      گـر هـمی دانـی  کـه یـزدان داوراسـت          ژاژ و گســتـاخــی تـراچــون بــاورست؟

داور در اینجا بمعنی فرمانروای عادل است. ژاژ هم یعنی یاوه و بیهوده گوئی. چون در مصراع دوم یعنی برای چه. میگوید اگر که تو براستی معتقد هستی که خداوندِ حاکمِ فرمانروایِ مطلق در این جهان هستیست و همه حکمهای او بر اساس عدالت است و داوری با او هست, چرا باین یاوه سرائیها و گستاخیها و جسارتها میپردازی؟ هرگاه علم و دانش بر داوری خداوند داشتی, بایستی از گفتن اینگونه سخنها در حق او پرهیز میکردی.

1736      دوســتیّ بــی خــرد خــود دشــمـنـست          حـق تـعـالی زین چنـیـن خـد مت غنیست

خدمت در اینجا بمعنی ستایش کردن است. چوپان در حقیقت بخیال خودش خدا را ستایش میکرد. غنی یعنی بی نیاز و مستغنی. مولانا اضافه میکند که اگر کسی با شخص دیگری دوستی بکند و این آدم عاقل نباشد و یک آدم بی خردی یعنی دیوانه ای باشد, دوستی او در واقع دشمنی است. خداوند از چنین ستایش تو بی نیاز است.

1737      بـا کـه میگو یی تـوایـن؟ باعـمّ و خـال          جســم و حاجت, در صـفــاتِ ذوالــجلال؟

عمّ یعنی عمو و خال یعنی دائی. حاجت بمعنی نیاز. جسم بمعنی تن است. ذوالجلال یعنی صاحب شوکت, شکوهمند. اشاره بخداوند است. حرف ذال و واو که میاید علامت صاحب را میرساند. حضرت موسی ادامه میدهد که ای چوپان این سخنان را واقعا بکی میگوئی مثل اینست که داری با عمو دائی و خویشاوند خودت حرف میزنی. تو داری صحبت از جسم و نیاز میکنی. وقتیکه میگوئی چارق و پاتابه برایت میاورم خیال میکنی که خداوند جسم دارد و وقتی میگوئی شیر بزم را برایت میاورم خیال میکنی که خداوند نیاز بغذا خوردن دارد. خداوند از جسم و نیاز مستغنیست. دادن صفات جسمانی بخداوند اصلا کفر است.

1738      شـیر اونـو شـد کـه در نَشو و نـمـاست          چـارق او پـوشد که او مـحـتـاجِ پــاســت

شیر کسی نیاز دارد, مثل بچه ای و یا نوزادی که در حال نشو و نوا باشد. چارق هم کسی نیاز دارد که پا داشته باشد. خدا نه نشو و نمائی دارد که تو برایش شیر بیاوری و نه پائی که تو برایش کفشی بیاوری.

1739      ور بـرای بـنـده ش است این گـفت وگو         آنکِ حق  گفـت: او مـنست و من خود او

1740      آنــکِ گــفــت:انّـی مَــرِضــتُ لَـم تـعـد          مــن شــدم رنــجــور, او تــنــهـــا نشـــد

1741      آنـکِ بی یسـمع و بی یُـبصـرشـدســت          در حـقِ آن بـنـده ایـن هــم بـیـهـــَد ســت

این سه بیت فوق را باید باهم تفسیر کرد. میگوید اگر داری برای خدا این حرفها را میزنی که داری کفر میگوئی و اگر داری برای بنده های خدا این حرفها را میزنی, این هم بیهوده هست. اینجا اشاره به بنده های خاص خداوند است. اگر تو داری به این بنده خاص مثل انسان کامل که او هم با خدا یکی شده است این حرفها را میزنی، این بنده خاص بسیار ارجمند است و بقدری ارزش و قدرش زیاد است که خداوند گفت من او هستم واو من است.انسان کامل اشاره به موسی، انسانی هست که خداوند در باره اش اینطور گفت. گفت انی مرضت و لَم تعد. انی مرضت یعنی من مریض شدم. لم علامت نفی است یعنی نه. لم تعد یعنی بعیادتم نیامدی. خداوند گفت من مریض شدم تو بعیادتم نیامدی و موسی تعجب کرد و گفت خدایا تو آفریدگار این جهانِ جهانیان هستی و تو جسم و جان نداری که مریض شوی. یعنی چی که تو مریض شدی که من بعیادت و دلجوئی تو بیایم, برای من باز و روشن کن من متوجه صحبت تو نمیشوم و خداوند برایش توضیح میدهد و میگوید بیماری آن انسان کامل, بیماری من است. 

                   هست معضوریش معضوری من          هست رنجوریش, رنجوری من

اینقدر انسان کامل بر اصل وصل قطره بدریا با خداوند یکی شده. این یکی شدن با خداوند یکی شدن نوریست و نه ذاتی. یعنی یک انسان کامل که بنده خاص خداست چنان نورانی هست که با نور خدا در هم رفته و یکی شده. انسان میتواند بنور دانش و معرفت خدا روشن شود, وقتیکه روشن شد بنور معنویت آن وقت با نور خدا یکی میشود. موسی گفته بود که با کی داری صحبت میکنی؟ اگر با خدا نیستی با کی هستی؟ با آن انسان کامل که اینقدر او را ستایش میکنی, انسانیکه خداوند گفت اگر او مریض شد من مریض شدم. بعد خدا به حضرت موسی فرمود این بنده خاص من بود که مریض شده بود. اگر تو بعیادت این بنده خاص من رفته بودی, تو من را آنجا دیده بودی چون من در آنجا بودم. ما باید باین پیامهای عمیق که مولانا آورده واقف باشیم و عمیقا برای فهم آنها دقت کنیم.در بیت سوم معنی کلمات عربی: بی یسمع یعنی بدون گوش. بی یبصر یعنی بدون چشم. اگر در باره آن بنده ای که بدون گوش و بدون چشم هم شده در باره او هم داری ژاژگوئی میکنی و بیهوده میکنی. اگر داری برای انسانهای کامل حرف میزنی باز هم داری بیهوده گوئی میکنی زیرا این انسانهای کامل بی گوش و بی چشمند. یعنی چنان بخدا وصل شده اند که با چشم خدا می بینند و با گوش خدا میشنوند نه با چشم و گوش سر خودشان. چشم و گوش آنها چشم و گوش خداست.

1742      بـی ادب  گـفـتـن سـخن بـا خا صِ حق          د ل بــمـیــرانـــد, ســـیـه دارد ورق

خاص حق یعنی برگزیدگان خدا, همین انسانهای کامل. میگوید بی ادب با این انسانهای برگزیده خداوند صحبت کردن باعث دل مردگی میشود و کارنامه اعمال آدمی را سیاه میکند که این در زندگی چه کار کرده در طول زندگی. مثل دانش آموزیکه کارنامه میاورد که چه دروسی را خوانده ام و چگونه خوانده ام, اگر بی ادب باشی کارنامه تو هم سیاه خواهد شد.

1743      گــر تــو مـردی را بـخـوانی فاطـمـه          گـرچـه یـک جـنسند مرد وزن هـمه

1744      قصـدِ خونِ تـو کـنـد تـا مـمکـن است          گرچه خوش خو وحـلیم و ساکن است

اگر به یک مردی برسی و باو بگوئی ای فاطمه او آنقدر عصبانی میشود که ممکن است تو را بکشد که تو چرا من را فاطمه صدا کردی. اگر چه این شخص خوش اخلاق و بردبار و شکیبا باشد، باز هم حاظر نیست که تو یک اسم زن را باو بدهی.

1745      فــاطـمـه, مَــدحســت در حقّ زنان            مـرد را گویی, بُــوَد زخــمِ سِــنـــان

سنان یعنی سر نیزه. اگر یک وقتی به یک زن بگوئی فاطمه او خیلی خوشحال خواهدشد بر عکس آن مرد. اگر به یک مرد بگوئی فاطمه مثل اینکه با سرنیزه باو زخم زدی.

1746      دست و پا درحقّ ما اسـتایش است             در حقِ پا کیِّ,ِ حــق, آلایش اســـت

وقتی میگوئی دستت ببوسم, پایت بمالم در حق ما این ستایش کردن و دلجوئی کردن است. ولی وقتیکه در باره خداوند پاک که منزه از همه این چیزهاست بگوئی دستت را ببوسم وپایت را بمالم, تو در واقع داری یک عیب و نقصی را در بر رویش میگذاری. خداوند که پا ندارد. آلایش یعنی عیب و نقص.

1747      لَم یَـلُد لَم یُـو لَـد او را لا یق اسـت            والد و مولـود را او خـــالـــق اســت

لم یلد یعنی نزاد کسی او را.  لم یولد یعنی زاده نشد از کسی. همه ما یا زائیده شده ایم و یا از ما زائیده میشود. ولی کیست او که نه زایده شد و نه کسی او را زائید. والد یعنی زائیده و مولود یعنی زائیده شده. این را اگر در حق خداوند بگوئی این کفر محض است. خداوند نه زائیده شد و نه زائید و خودش خالق زائیدگان است.

1748      هرچه جسم آمد ولادت وَصف اوست          هـرچه مولود است, اوزین سویِ جوست

ولادت یعنی تولد. مولانا یک جُوی در نظر میگیرد و میگوید یک دنیا این طرف جوی است و یک دنیا آنطرف جوی. این عالم خاکی را در نظر بگیرید که این طرف جوی و آن عالم الهی را در نظر بگیرید که آنطرف جوی است. میگوید هر چیز که جسم داشته باشد مثل انسان و یا یک سنگ و یا یک جماد دیگر، میشود توصیف کرد که تولید و زائیده شده و متعلق به اینطرف جوی هست. اما اگر که آنطرف جوی بروید در عالم الهی خداوند از کسی بشنود که زائیده شده ای و یا میزائی؟ مولانا میخواهد بگوید که ای چوپان درست است که تو داری ستایش میکنی ولی این ستایش تو متعلق بعالم خاکی اینطرف جوی هست و نه ستایش آن عالم برین و الهی.

1749      زآنکِ از کَوُن و فساد است ومَهین           حادث  است و, مُحدِثی خواهد یـقـین

کون یعنی بوجود آمدن و پیوند یافتن. فساد از هم پاشیده شدن و جداشدن است. این دنیای خاکی ما دنیای کون و فساد است. از اول هیچ چیز در این دنیا نبود و همه چیز در آن بوجود آمده و هیچ چیز هم در این دنیا نمی ماند و همه چیز در آن یا فاسد میشود و یا از بین میرود. هیچ کوهی نیست که ثابت بماند, عظیمترین آنها هم در حال فساد است. پس این دنیا دنیای خاکیست بوجود آمدن و خراب شدن. حالا که اینجور هست باید حدث و محدثی باشد. حادث یعنی پدید آمده و محدث یعنی پدید آورنده. این محدث و پدید آورنده بطور یقین خداوند است. و ای چوپان این حرفهائی که میزنی لایق پدید آمده است. البته چوپان عقلش نمیرسید بحرفهائی که حضرت موسی میزد و یا حرفهائی که مولانا میزند. مولانا این حرفها را به خوانندگان امروزیش میزند.

1750      گـفـت ای مـوسی, دهـآنـم دوخـتـی           وز پشــیــمانـی تـو جـانم  سـوختـی

چوپان بموسی گفت ای موسی تو مرا خفه کردی و دهانم را دوختی آنقدر پشیمان هستم که دیگر هیچ چیزی نمیتوانم بگویم. تو درون مرا باتش کشانیدی و من از داخل دارم میسوزم.

1751      جامه را بدریـد وآهـی  کرد تَـفــت          سـر نـهـاد انـدر بـیـآ بـان و بـــر فت

چوپان از شدت ناراحتی لباسش را از شدت نا راحتی پاره کرد و از دلش یک آه سوزان و آتشینی بر کشید. تفت یعنی آتشین. آه او آنچنان بود که اگر بچیزی میخورد آن را باتش میکشید. سپس راه بیابان را در پیش گرفت و رفت.

دنباله داستان در قسمت دوم

Loading

47.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت چهارم

1535      دانش  نـاقص کـجـا ایـن عشـق زاد؟         عشــق زایـد نـاقص, امـا بـر جماد

کلمه دانش در این قسمت بمعنی معرفت است و هرجا دانش آمد بمعنی معرفت میاید. دانش ناقص یعنی معرفت ناقص, معرفت بکمال نرسیده. کجا این عشق زاد این عشق راستین و خدائی. جماد در برابر موجودات زنده است. وقتیکه مولانا در اینجا کلمه جماد را بکار میبرد منظورش مظهر هاست. مظاهر هوا و هوسها یک چیزی مثل بت هست. اینها زنده نیستند مثل بت های بیجان و جامدی که از سنگ و چوب و غیره میساختند و آن را می پرستیدند و تصور میکردند که عاشق این بت هستند. عشق در این بیت مفهوم دیگری از محبت است. مولانا میگوید اگر معرفت ناقص باشد کی میتواند چنین عشق ناب و عشق بی آلایش و عشق راستین را بیافریند و یا بزاید؟ این گونه سوأل ها پرسش انکاریست و جوابش منفیست, کی میتواند این کار را بکند جوابش اینکه هیچ وقت. بعد در مصراع دوم میگوید عشق بوجود میاورد اما بر جماد میاورد. مثلا بر بت میاورد. اینگونه عشقها واقعی نیست و آنهائیکه بت پرستی میکنند آنها هم عاشق هستند و بگزاف و دروغ نمیگویند که ما عاشقیم. ولی عشقشان به محبوب واقعی و حقیقی نیست. عشقشان به محبوبی هست که این محبوب آفریده محبوب حقیقی نیست یعنی عشق آنها نمیتواند عشق حقیقی باشد.

1536      بـر جـمـادی  رنـگِ مطـلوبـی چــو دیـد         از صـفـیری بـانگِ محـبـو بی شـنـید

همه (ی)هائی که در این بیت هست ی وحدت است. یک جماد, یک مطلوب, یک صفیر, یک محبوب. آن کسیکه معرفت ناقص دارد در یک چیز جماد غیر زنده ای یک رنگی می بیند و یا یک شکلی می بیند که از آن خوشش میاید و عاشق آن رنگ و شکل میشود. پس او عاشق یک چیز ظاهری و مجازی شده برای اینکه این رنگ و شکل نبوده و بوجود آمده و همیشه هم باقی نخواهد بود بنا براین حقیقی نیست.

اما مصراع دوم تمثیل است. مثال آوردن برای مصراع اول است. شکار چیان برای شکار کردن پرندگان صدائی مثل صدای جفت پرنده ای سر میدهند تا آن پرنده بهوای جفت خودش بطرف شکارچی میرود و توسط آن شکار چی شکار میشود. این کار شکارچی را میگویند صفیر. حالا این پرنده که بخیال خودش بطرف جفت خودش میگردد, او در واقع بطرف جفت خودش نمیرود او بطرف شکارچی میرود و گرفتار هم میشود. آن کسی هم که عشق در مجاز دارد و عشقش حقیقی نیست درست همین حالت را داراست.

1537      دانش  نــاقـص  نــــدانـــــد  فـــــرق را         لاجــرم خـورشـــیـــد داند بـــرق را

معرفتی که بکمال نرسیده و ناقص هست بین حقیقت و مجاز را نمیتواند فرق بگذارد. بعنوان مثال: لاجرم چون نمیتواند تشخیص بدهد ناگریز و بناچار وقتیکه برق آسمان جهش پیدا میکند, او فکر میکند که این خورشید است.

1538      چونکه ملعون خواند ناقص را رسول          بــود در تـأویـل , نقصانِ عــقــول

ملعون یعنی لعنت شده و نفرین شده. رسول اشاره به پیامبر اسلام است. کلمه تأویل یعنی شرح و بیان کلمه بطوریکه غیر از واقعیت آن باشد. مثلا وقتیکه میگوید در اینجا کلمه ناقص منظورش کسیست که عقل ناقص دارد و یا معرفت ناقص. نقصان یعنی کم بود. عقل ها هم یعنی عقول. اگر دو جور نقص را در نظر بیاوریم, نقص جسم و نقص عقل. کسیکه نقص جسم دارد چه بسا که بتواند نقص جسمش را به نحوی برطرف کند و یا جبران کند. ولی نقص عقل را به سادگی نمیشود جبران کرد. ولی امکان جبران کردنش وجود دارد با  دست  یابی بانسانهای  کامل ویا با پیدا  کردن و جستن راهنما و پای صحبتِ  با معرفتها نشستن و تفسیر مطالب عرفانی را درک کردن. نتیجه این بتدریج باعث میشود که کمبود و نقص عقل را جبران کند. مولانا معتفد نیست که نقص عقل در بدو تولد با نوزاد بوجود میاید.

1539      زانکِ نـاقص تن , بُـوَد مـرحُـوم رَحـم         نیسـت بـر مـرحوم لایق لعن و زخم

ناقص تن را باید باهم خواند این یک کلمه دو قسمتسیت. یعنی کسیکه جسمش ناقص است. مرحُوم یعنی مورد رحمت واقع شده. مورد رَحم واقع شده. یک چنین شخصی لایق لعنت که در بیت گذشته گفت نیست لایق زخم هم نیست. زخم در اینجا بمعنی قهر و غضب خداوند است. او لایق رحم است و نه لایق زخم. کسیکه دارای تقص جسمیست هرگز پیامبر او را لعنت نمیکند. وقتیکه پیغمبر یک کسی را لعن میکند که او نقص عقل دارد و نخواسته است که نقص عقلش را بر طرف کند در حالیکه موجباتش برای او فراهم است.

1540      نقصِ عـقـلســت آنکِ بـد رَنـجُوریسـت        مـوجـب لـعــنـــت سِـــزای دوریسـت

نقص عقلست, ما چند نوع عقل داریم یکی عقل دنیا جوی داریم و یک عقل حقیقت جوی و خدای جو داریم. در اینجا عقلی که مولانا بآن اشاره میکند نقص این عقل حقیقت جوی هست. بد رنجوریست یعنی بد ترین بیماریست. برای اینکه او میخواهد بطرف خدا برود ولی گمراه شده و اشتباه میرود و چه بسا دیگران را هم باشتباه و گمراهی بیاندازد. در مصراع دوم موجب لعنت سزای یعنی سزاوار دوری از حقیقت و معرفت است. آنچه که موجب پریشانی و بیماری بسیار بدی میشود نقصان و کمبود عقل حقیقت جوی است. مولانا این را یگ نوع بیماری میداند. نقصان و کم بود عقل خدای جو سزاوار لعنت است. برای اینکه بسیار خطرناک است. این آدم که دنبال مادیات نیست که اگر اشتباه کرد ضررش بخودش برسد. او ممکن است که بسیاری را هم براه اشتباه بکشاند مثل بسیاری از کسانیکه ادعای داشتن عقل حقیقت جو کرده اند که من حقیقت را پیدا کرده ام و مردم را بدنبال خودشان میکشانند و بگمراهی میبرند. اینها سزاوار لعنت هستند.

1541     زانکِ تکـمـیـل خردهــا دور نــیــســت         لـیـک, تـکـمـیـل بدن مـقـدور نیسـت

خرد عقل است و میگوید آن کسیکه عقل خدای جوی او ناقص است و کاملش نکرده سزاوار لعنت است برای اینکه کامل کردن عقل دور یا بعید نیست و میتوان این کار را بوسیله کسانیکه عقلشان کامل است انجام داد. لیکن نقص بدنی را نمیتوان کاری کرد. کسیکه فلج شده, فلجی او خوب شدنی نیست لذا او لعنت ندارد. اگر کسی احساس میکند که در دلش میخواهد که بحقیقت برسد و عقلش یاری نمیکند که بحقیقت برسد, برود و مدد بگیرد از کسانیکه عقلشان یاری میکند. اینها هم در اختیارشان هست.

1542      کـفـر و فــرعــونـیِ هــر فـرد بـعــیــد         جـمـله از نــقصـانِ عـقـل آمـد پــدیـد

کفر یعنی نا باورمندی و سیاهی و خطا. فرعون کسیست که در برابر موسی میگفت من خدای بزرگ همه هستم. او بسیار اشتباه میکرد و هرکسی هم که این اشتباه را بکند بعید و دور است از حقیقت. همه اینها تاریکی و سیاهی و تباهیشان جملگی از نقصان و کم بود عقل خدای جوی آنهاست. اگر عقل خدای جوی فرعون کامل بود که فرعون در برابر حضرت موسی ادعای خدائی نمیکرد. و یا فرعونی نمیکرد یعنی تکبر و خود بزرگ بینی. او مستوجب لعنت است.

1543      بـهـر نـــقصـــانِ بـــدن  آمـــد فَــــرج         در نُــبـی که ما عَـلَی الاَ عـمی حَرَج

فرج یعنی گشایش, بخشیدگی, گذشت. نُبی اسم دیگر قران است. اما قسمت عربی در مصراع دم را کلمه بکلمه ترجمه میکنیم. ما علامت نفی است یعنی نیست. عَلی یعنی بَر.الاعمی یعنی آدم کور. حَرَج یعنی گناه و اعتراض.  بنا براین خداوند گفته است که نیست بر نا بینا اعتراضی. برای یک انسان کور اگر مرتکب خطائی شد هیچ گونه اعتراض بر او وارد نیست.

1544      بـرق, آفِـل بـــاشـــد وبس بـــی وفــــا         آفـــل از بـــاقــی نـــدانی, بـی صـفـا

آفل یعنی افول کننده. غروب کننده یعنی نا پایدار. بی وفا هم یعنی نماندنی. آفل یعنی غروب کننده و نا پدید شونده. از باقی یعنی باقی ماننده و از بین نرونده. یعنی بدون اینکه صفا داشته باشی نمیتوانی آفل را از باقی تمیز بدهی. برای تمیز دادن غروب کننده  از باقی ماننده بایستی که پاکی و صفای باطن داشته باشی. و برای کسب صفای باطن باید که معرفت پیدا کنی و آن معرفت نور صفاست. حالا میفهمی که این شخصی که دارد تو را بدنبال خودش میکشاند و میگوید من راهنمای تو هستم خواهی فهمید که این مثل برق آسمان است که لحظه ای هست و لحظه ای نیست یا که این مثل یک نور پایدار است و راست میگوید. حالا اینجا یک ایهام است. میتوانیم اینطور بخوانیم: آفل از باقی ندانی بی صفا  یعنی ای کسیکه صفا نداری.

1545      بـرق خـنـدد بـرکـه مـیـخـنـدد بــگـــو         بــر کسـی کـه دل نـهــد بــر نـورِ او

این برق آسمان و یا این آذرخش دارد میخندد آیا فکر میکنی که بکی میخندد. بعد خودش جواب میدهد و میگوید بکسیکه بان نور دل بسته است. این نور آذرخش باقی نمیماند که تو باو دل ببندی و برق دارد بریش تو میخندد. آن راهنمای دروغین هم که فقط مثل برق یک جستن میکند و لحظه بعد تمام میشود و تمام اطرافش تاریکیست خودش میداند که پایدار نیست لذا او هم دارد بر تو میخندد.

1546      نـور هـایِ چـرخ بُـبـریـده پـی اســت         آن چولا شرقی ولا غـربـی کِی است

چرخ بمعنی آسمان است. میگوید هر نوری در آسمان ببینید ببریده پی است. پی یعنی قدم. یعنی پا بریده هست یعنی باقی نمیماند. برق آسمان و ستاره ها و خورشید و ماه اینها همه ببریده پا هستند, یک موقع هستند و یک موقع نیستند. آنها از شرق طلوع میکند و در غرب افول میکنند. ولی یک نوری هست که نه شرقیست و نه غربی. یعنی همیشه هست. آن نور خداست. آن خورشید یا ماه و یا ستارگانی که طلوع و غروب دارند، کی مثل نور خداست که شرقی و غربی نیست و از شرق بیرون نمیآید و بغرب هم غروب نمیکند و همیشه نور خدا پایدار است. آن نور نور حقیقت است.

1547      برق را خـو یَـخـطــفُ الاَبصـار دان         نــور بـاقـی را هـــمــه اَنصـــار دان

خو یعنی صفت. یخطف یعنی دزد بسیار ماهر چابک عمل کن. ابصار یعنی چشم ها. میتوان برق آسمان را دزد نورِ چشمها دانست. نوریکه بسرعت میگزرد. اگر کسی بآسمان نگاه کند و در همان لحظه آذرخش اتفاق بیافتد, بعد از اینکه برق تمام شد برای چند لحظه چشم بیننده هیچ جا را نمیتواند ببیند و آن برق نور چشم بیننده را دزدیده است و اگر این آذرخش و یا برق خیلی زیاد شود حتی ممکن است که آن شخص کور هم بشود. در مصراع دوم میگوید نور باقی یعنی نورمعرفت خداوند و نوریکه همیشه باقیست انصار دان انصار یعنی یار والا. این نور نه تنها از بین رونده نیست و نور چشمت را نمیدزدد بلکه یار و یاور تو هم هست.

1548      بـر کــفِ دریــا  فَـــرس را رانــدن          نــامه ای  در نـورِ بـرقـی خوانـدن

1549      از حریصی, عـاقـبـت نا دیـدنســت          بـر دل و بـرعـقـلِ خود خنـد یدنست

بر کف دریا یعنی آن کف و خس و خاشاکی که روی آب دریا در سواحل هست. فرس یعنی اسب. در مصراع دوم نور برقی یعنی یک برق آسمان. در بیت دوم عاقبت یعنی فرجام کار و یا عاقبت کار. در این بیت کوته نظری و کوته بینی دنیا پرستان را مجسم میکند. دنیا پرستی بار منفی دارد و یعنی کسانیکه دنیا را همانگونه می پرستند که خدا را میپرستند و لی دنیا دوستی بار مثبت دارد و چون ما و آنچه که برای ما مهم است و در این دنیاست ما باید دنیا را دوست داشته باشیم مثل خود ما و خوانواده ما و دوستان ما دارائی ما همه اینها جزو دنیاست که همه آنها را دوست داریم و باید هم که اینطور باشد. حالا مولانا دنیا پرستان را تعریف میکند و میگوید دنیا پرست کسیست که خواسته باشد روی کف وخاشاک دریا اسب بتازاند پس معلوم است که عاقبت چه میشود. یا دنیا پرست کسیست که موقعیکه در آسمان رعد و برق میزند بخواهد با نور اینگونه برق یک نامه ای را بخواند. معلوم است که او هیچ وقت نمیتواند نامه ای را در آن برق بخواند. در واقعیت این شخص باید بر دل و عقل خودش بخندد. این کار و طرز تفکر این دنیا پرست در اثر حریصی خود اوست.

1550      عا قبت بین است عـقـل ازخاصیت          نـفس بــا شــد کـو نــبـیـنـد عـا قـبـت

عقل خدای جو عاقبت بین است. وقتی عاقبت بین است پس کاری نمیکند که بخطر بیافتد چون میتواند که عاقبت کار از اول می بیند. امانفس اماره آن چیزیکه در وجود انسانها امر میکند به بدکاری و بد اندیشی و بدخواهی، او عاقبت کار را نمیتواند ببیند. این نفس اماره میگوید که بد کن ولی نمیتواند عاقبت این بد کردن ها را ببیند. میگوید دروغ بگو یا بخاطر منفعت مادی خودش و یا برای اینکه بدوستش خدمتی بکند. این نفس اماره نمیتواند عاقبت بین باشد. اینست که درست تو را در محلکه خطر میاندازد. ولی عقل خدا بین و حقیقت جو عاقبت را می بیند. حالا اگر این عقل مغلوب آن نفس شود. این نفس بعضی وقتها بقدری خوب عمل میکند و جاذبه اش زیاد هست و کشش دارد که عقل خدای جو را هم میکشد بطرف خودش. اگر این اتفاق بیافتد این عقل دیگر عقل خدای جو نیست و این دیگر نفس است.

1551      عـقل, کو مغلوبِ نفس,او نفس شـد          مشتری ماتِ زُحــل شـد نــحس شــد

عقل کو یعنی عقل که او. مغلوب نفس یعنی تحت امر نفس قرار بگیرد، آن هم دیگر عقل نیست و تبدیل به نفس میشود. برای مثال, در زمان قدیم مردم خیال میکردند که ستارگان منظومه شمسی بعضیها نحوست آور و بعضی دیگر شادی آفرین هستند. مثلا مشتری سعد بود یعنی شادی آور بود. بر عکس ستاره زحل و یا کیوان که ستاره نحسی بود. حالا اگر مشتری مات زحل نحس آور بشود آنوقت مشتری هم مثل زحل میشود.

1552      هم درین نحسی بگردان این نـظــر           در کســی که کــرد نَحست در نــگر          

نحسی یعنی شومی و نکبت. بگردان این نظر یعنی یک نگاعی به او بکن. بکسی نگاه بکن که تو را نحس کرده و تو را بد بخت کرده باو نگاه بکن. بعبارت دیگر باطراف خودت نگاه کن و ببین چه کسی تو را بد بخت کرده. ما تا بحال خوشبختی و بدبختی خودمان را از سیارات میدانستیم ولی به آدمهائی که اطرافمان هستند هیچ توجهی نداشتیم. اینها هستند که باعث خوشبختی و بد بختی ما میشوند  برای شناخت آنها نور درون لازم است.

1553      آن نظر که بنگرد این جَرّ و مَــدّ           او زنحسی ســوی سـعـدی نـقــب زد

نظر بمعنی چشم است. جرّ یعنی فشرده شدن و مدّ یعنی گشوده شدن. در اینجا جر و مد را بعنوان بدبختی و خوشبختی آورده. اگر کسی بتواند یکی که او را نحس کرده, در یابد که نحس شده و یک نقبی بزند و یا یک راهی بزند بطرف سعادت و خوشبختی او دیگر از نحسی بیرون میآید. او زنحسی سوی سعدی نقب زد. نحسی یعنی نحس بودن و سعدی یعنی سعد بودن. حالا آن نقب و مجرای نجات چیست؟ آن همانا معنویت و معرفت است. آن انسانهای کامل هستند که بخدا رسیده اند و بکمال خدا کامل شده اند. آنها نقب هستند و میتوان از طریق آنها از نحسی بیرون آمد. اگر بتوانی به او دسترسی پیدا کنی, او تو را میبرد بسوی سعد بودن.

1554      زان هـمی گــردانـدت حالی بحال           ضـد بضـد پــیـدا کـنان در انـتــقــال

خداوند میتواند تو را اگر که بخواهی خودت را تحت اختیار او قرار بدهی باید منیت نداشته باشی. تا منیت داشته باشی خودت را در اختیار خدا نمیتوانی بگذاری. وقتی میتوانی در اختیار حقیقت باشی که دیگر منیت نداشته باشی. آنوقت او میتواند اگر در حال نحس باشی تو را ببرد بطرف سعد بودن و تو را از حالی بحال دیگر ببرد. خداوند محل الاحول ولاحول است و میتواند هرکس را که بخواهد از حالی بحال دیگر و از وضعی بوضع دیگر ببرد یعنی از حالی بضد آن حال میبرد. در مصراع دوم میگوید او میتواند از ضدی بضد دیگر انتقال بدهد. مولانا میگوید اساس این آفرینش بر ضد است. در مقابل تاریکی نور هست. سلامتی هست بیماری هم هست. بدی در مقابل خوبی. زشتی در مقابل زیبائی. پس اساس این آفرینش بر این ضد هاست. حالا اگر که از یک ضد بدی بتوانی بطرف یک ضد خوبی بروی, در مسیر این انتقال و رفتن حقیقت را پیدا میکنی. تو باید این دوتا ضد را بشناسی, تا تاریکی را نشناسی مفهوم نور را نمیدانی یعنی چه. تا بیماری را تجربه نکنی معنی سلامتی را نمیدانی. از وقتیکه تو در تاریکی قرار گرفتی و وقتیکه تو بیمار شدی از این موقعیت استفاده کن.

1555      تا که خوفـت زاید ازذاتُ الشِمال           لــذتِ ذات الـیـمـیـن یُر جِی الـرجال

خوف یعنی ترس. اگر کسی رو بمشرق بایستد دست چپش رو به شمال قرار میگیرد. ذات الشمال آنهائی هستند که چپ رو هستند. توجه اینکه این توضیح ارتباطی به جهات جغرافیائی ندارد. ذات الشمال یعنی آدمهائی که در چپ واقع شده اند و یا چپ رو هستند. ذات الیمین برعکس است یعنی کسانیکه راست رو هستند. یُرجی از رجال است و رجال یعنی امید واری دهنده. کلمه خوف و رجال عکس یکدیگر هستند و وقتی خوف ترس باشد رجال میشود امیدواری. این دو تا در دل تو موجود است و هروقت بطرف چپ رفتی و بفهمی که داری چپ روی میکنی آنوقت میترسی. اگر راست رو هستی و بفهمی که راست روئی میکنی آنوقت امید وار میشوی. ترس از چپ روی و امیدواری از راست روی, این دوتا از بهترین درکهائیست که خداوند بانسان داده است.

1556      تا دو پر باشی که مـرغِ یک پره           عــاجــز آمــد از پـریــدن ای سَـــره

این دو تا ترس و امید مثل دو تا بال پرنده است. این پرنده  چون دوتا بال دارد میتواند عوج بگیرد و سیر آسمانها را بکند . میتواند بمقصدش برسد. حالا اگر یک بالش را ازدست بدهد که بمقصد نمیرسد. برای اینکه تو بمقصد برسی خداوند به مرغ وجودت دو تا بال خوف و رجال داده است. ای سره یعنی ای انسان خوب و یا ای نیکمرد.

1557      یا رها کـن, تا نـیــایـم در کــلام            یــا بــده دســـتــور تـا گـو یـم تــمـام

در مثنوی موارد متعددی هست که مولانا به اوج شور و هیجان میرسد و اصلا سیل شور و هیجان مولانا را با خودش میبرد. او میداند که عرفان یکی از اصولش اینست که بهرکسی نباید هر حرفی را زد بایستیکه با اهلش حرفها را زد. اگر این حقایق را بآدمیکه درک نمیکند و لایق نیست بزنی یا اینکه گمراه میشود و راه را گم میکند و یا اینکه فاسد میشود. انوقت با خداوند خودش میگوید: خدا یا من بآنجا رسیده ام که دارم همه چیز را میگویم. یا من را آزاد کن از این شور و هیجان که چیزی در کلام پیدا نکنم که بگویم و اگر آزادم نمیکنی بمن دستور بده, دستور در اینجا بمنظله اجازه است, یا اجازه بده این حرفی که دارم میگویم تمام کنم و من بتوانم همه حرفهایم را بزنم. در این شور و هیجان من نمیتوانم خود داری بکنم.

1558      ورنه این خواهی نه آن,فرمان تراست         کس چه دانـد مرترا مـقصـد کجاست

اگر نمیخواهی من را از این شور و هیجان نجات بدهی و نمیخواهی هم دستور بدهی که همه چیز را بهمه بگویم آن هم امر امر توست. چه کسی میداند که قصد و اراده تو چیست.

1559      جـانِ  ابـراهـیـم  بـایـد تا بـنـور            بـیـنـد انـدر نار, فـردوس و قصــور

در این بیت نار و نور برعکس هم آورده. نار آتش است و سوزنده. نور رهائی بخش است. وقتیکه نمرود در زمان حضرت  ابراهیم که مردم را بسوی حقیقت میخواند, ادعای خدائی کرد و گفت خدا منم و حقیقت من هستم و تو مردم را بسوی چه چیز رهبری میکنی, حقیقت من هستم. بعد گفت ابراهیم را بآتش بیاندازید وقتی ابراهیم را از یک طرف بآتش انداختند بعد از لحظه ای از آنطرف آتش بیرون آمد و نسوخت. یعنی اینکه این نار نور شد این چیزیست که در چند بیت بالا گفت که خداوند تو را از حال بحال دیگر انتقال میدهد و حقیقت بر تو روشن میشود. این جان ابراهیم خلیل لازم است که تا چنین حالتی باو دست بدهد. از طرف دیگر میخواهد بگوبد روح ابراهیم پاک و ناب بود. تو هم پاک و منزه شو و آنوقت خداوند تو را از بدی بخوبی منتقل خواهد کرد.

1560      پـایه پـایه بـر رود برماه وخَور            تـا نــمـانـد هــمچـو حـلــقـه بــنـدِ در

خور بمعنی خورشید است و ما آن را خَور میخوانیم که با کلمه در هم صدا باشد. پایه بپایه یعنی کم بکم. این روح گفتیم که باید پاک شود. باید پله بپله و کم کم  و بتدریج بالا برود و بماه برسد و بعد از خورشید هم بالاتر برود تا بافلاک برسد. یعنی روح از این دنیای خاکی نجات پیدا کند نه باین معنی که بمیرد. در حالیکه زنده است و حرف میزند راه میرود و نفس میکشد.روح او نمیتواند با یک جهش پاک شود باید بتدریج خودش را پاک کند, البته ماه و خورشید مثال هستند و مولانا میخواهد بعد این راه را برای ما مجسم کند. باید این مسافت روحی را طی کنی تا بخدا برسی. وگرنه تو مثل این حلقه در میمانی که باین در کوبیده اند و تو هرگز نمیتوانی از جای خودت تکان بخوری. پس ما نباید حلقه دم در باشیم. حلقه دم در باعث میشود که تو حتی نتوانی از خودِ دَرهم جدا بشوی چه رسد به اوج گرفتن و بالا رفتن. تو از این در جدا نمیشوی تا تکبر داری. برای جداشدن از این حالت زار خودت باید اول تکبر خودت را خورد کنی و بکلی از بین ببری تا اینکه واجب الشرائط بشوی

1561      چون خـلیل ازآسمان هـفـتمـیـن            بـگــذرد که لا اُحِــبُّ الا فـــلـــیـــن

خلیل همان ابراهیم است معروف بود به ابراهیم خلیل. کلمه خلیل یعنی دوست. این ابراهیم آنقدر خدا دوستیش ناب بود که میگفتند ابراهیم دوست خداست و همین کلمه دوست لقب او شد. سابق برای خیال بودند که آسمان هفت طبقه دارد. این ابراهیم خلیل روحش از هفت آسمان هم گذشت. این بالا ترین اوجی بود که ممکن بود. چطور توانست از همه اسمانها بگذرد؟ برای اینکه گفت لا احبُّ الافمین. لا یعنی نه و یا علامت نفی است. احب یعنی دوست داشتن. آفلین یعنی غروب کنندگان. او در جستجوی خدا بود. او ماه و خورشید و ستارگان را خدا تصور کرد بعد دید که همه آنها غروب کنندگان هستند . گفت من افول کنندگان را دوست ندارم.
پایان این داستان.

Loading

46.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت سوم

1512      هــر طــعــامـــی کاوریـــدنـــدی بــوی         کس ســویِ لـقـمـان فــرسـتـادی ز پـی

کاوریدندی بوی یعنی که آوردند. حرف ی که در آخر یک فعل قرارمیگیرد حالت استمرار به آن فعل میدهد یعنی همیشه میآوردند. بوی که ضمیر شخصی هست اشاره است به خواجه. پی بمعنی دنبال است. میگوید هر غذائی برای خواجه میاوردند, خواجه دست بآن غذا نمیزد و کسی را پی لقمان میفرستاد.

1513      تــا کــه لـقـمـان دسـت سـوی آن بَرَد         قاصـداّ تا خواجه پس خورده ش خَوَرد

قاصدا یعنی عمدا و از روی قصد. پس خوردش یعنی پس مانده اش. خواجه صبر میکرد تا اول لقمان دست بغذا ببرد تا خواجه غذای پس مانده لقمان را بخورد یعنی لقمان را بر خودش مقدم میداشت و از این طریق بمقام لقمان احترام هرچه بیشتر میگذاشت.

1514      سئورِ او خوردی و, شـورانـگیخـتی         هــر طـعـامـی کان نخوردی ریـخـتــی

سئور بمعنی همان پس مانده است. خواجه پس مانده لقمان را میخورد و شور انگیز میشد. یعنی وقتیکه میدید لقمان اول آن غذا را میخورد بهیجان میامد و خیلی خوشحال میشد. خواجه واقعا تظاهر نمیکرد و با تمام وجودش این کار را میکرد. خالا اگر لقمان نبود که اول این غذا را بخورد خواجه غذا را بدور میریخت.

1515      ور بـخوردی بـی دل و بـی اشــتهـا          ایـــن بُــَود  پـــیـــونـــدی  بـــی انـتـهـا

بی دل و بی اشتها یعنی بی میلی و بی رقبت. پیوندگی یعنی هم بستگی. حالا اگر این لقمان بنده و غلام نبود که اول او بخورد اغلب بدور میریخت و اگر هم میخورد با بی میلی و بی اشتهائی میخورد. در خوردن آن غذا در غیبت لقمان دیگر میل و رغبتی نشان نمیداد. مولانا میگوید اگر پیوند و هم بستگی واقعی میخواهی، این پیوند واقعی و هم بستگی واقعیست. او با لقمان پیوستگی درونی و معنوی بی انتها پیدا کرده بود.

1516      خـر بــزه آورده بــودنــد ارمــغــان          گــفــت رَو, فـرزنـد لـقـمـان را بـخوان

ارمغان تهفه و ره آورد است. شخصی از راه دور آمده بود و برای خواجه خربزه سوقات آورده بود. خواجه به یک نفر گفت برو و فرزندلقمان راصدا کن. یعنی لقمانیکه مثل فرزند من هست. 

1517      چون  بُـریـد و داد او را یک بـرین          هـمچـو شکرخوردش و چون انگـبـیـن

بـرین یعنی قارچ و یایک برش از خربزه. انگبین بمعنی عسل است. خواجه خربزه را برید و یک برش اول داد به لقمان و او آنچنان خورد که انگار عسل میخورد.

1518      از خـوشی که خورد داد او را دوم          تــا رسـیـد آنِ کَـرچـهـا تــا هـــفــدهــم

از خوشی که خورد یعنی موقع خوردن چنان لذتی در چهره و قیافه و وضع این لقمان پیدا بود و خواجه هم بسیار خرسند بود از اینکه لقمان در حال لذت بردن و بنا بر این باز دوباره باو میداد و او هم با همان اشتها و لذت میخورد

1519      ماند کرچی گفت این را من خورم          تا چـه شیرین خر بزه است این بنگرم

از این خربزه فقط یک برش باقی مانده بود و خواجه گفت که این یکی را من میخورم تا شیرینی این خربزه را بچشم

1520      او چنین خوش مـیخورد کز ذوق او         طـبهـا شد مشـتهـی و لــــقـــمــه جــو

چنان با ذوق و خوشی و لذت میخورد که وقتی من نگاه میکنم طبع و مزاج من پر از اشتها میشود و آنوقت من هم میخواهم همان را بخورم

1521      چون بخورد ازتلخـیش آتش فروخت         هــم زبان کرد آبله هـم حلق سوخت

کلمه فروخت از افروختن است. وقتی خواجه از این خربزه خورد درونش آتش گرفت چون بسیار تلخ بود. زبانش تاول زد و حلقش هم سوخت.

1522      ساعـتـی بی خـود شــد از تـلخی آن          بعـد ازآن گـفتش که ای جان وجهان

پس از اندک زمانی او از تلخی شدید این خربزه از هوش رفت. بعد از اینکه بهوش آمد رو کرد به لقمان و گفت ای جانِ جهان.جان بمعنی روح است. ای کسیکه روحت اینقدر پاک و منزه و پیوسته بحق است و ای کسیکه روحت برای من باندازه جهانی ارزش دارد.

1523      نوش چون کردی تو چندین زهررا         لطـف چون انگــاشـتی ایـن قـهـر را

نوش بمعنی یک چیز شیرین است مثل انگبین. چون در هردو مصراع آمده و هردو بمعنی چگونه است. چندین یعنی اینهمه. زهر اشاره است بتلخی خربزه. لطف یک چیز بسیار خوشایندیست و برعکس آن قهر است. انگاشتن یعنی تصور کردن. آن خواجه میگوید ای لقمان این خربزه از تلخی مثل زهر است و تو چطور توانستی آن را تحمل بکنی و آن را بخوری؟ تو تلخی این خربزه را که بسیار نا خوش آیند بود و مثل زهر بود چگونه با لطف خوش آیندی تلقی کردی و مثل یک چیز خوش آیند پذیرفتی و این همه رنج و بلا را چه جوری با دل و جان تحمل کردی؟

1524     این چه صبر است این صبوری ازچه روست         یـا مگـر پـیش تو این جا نت عدوست

صبوری بمعنی صبر کردن است و عدو بمعنی دشمن. خواجه خطاب به لقمان میگوید تو صبر کردی که این خربزه زهر مانند را خوردی, این چگونه صبریست و این کار بسیار عجیب بود که تو کردی, اینهمه شکیبائی برای چیست؟ شاید که تو دشمن جان خودت هستی؟

1525      چــون  نیآوردی  بـحـیـلت حُجـتـی          کـه مرا عذریست, بس کن ساعـتی

چون در اینجا یعنی چرا. حیلت در اینجا بار منفی ندارد و بمعنی تدبیر است. حجت بمعنی دلیل است. میگوید ای لقمان وقتیکه تو این خربزه را چشیدی و دیدی که اینقدر تلخ است چرا بفکر چاره جوئی نیافتادی چرا تدبیری نکردی که این تلخی از تو صلب شود. خوب بود که بمن میگفتی یک چند دقیقه ای مرا معذور دار و بعدا این خربزه را بمن بده. تو تحمل کردی و هیچ دلیلی هم برای من نیاوردی و همین طور با اشتیاق و وله این خربزه را خوردی.

1526      گفـت من از دست نعمـت بخش تـو         خورده ام چندان که از شرمم دو تو

دوتو که در آخر مصراع دوم آمده یعنی دوتا شده و خمیده شده. لقمان به خواجه جواب میده و میگوید اینقدر من از دست نعمت بخش تو نعمت گرفته ام که خجالت میکشم و زیر بار سنگین خجالت و شرمندگیم وجودم خمیده شده. یعنی این بار خجالتم خیلی سنگین شده

1527      شـرمم آمد که یـکی تـلخ از کـفــت         من ننوشم ای تـو صـاحـب معرفـت

لقمان گفت که تو یک عمری بمن شیرین دادی، یک خربوزه تلخ را از تو نپذیرم؟ ننوشم اینجا یعنی  نخوردن. از کفت من ننوشم ای تو صاحب معرفت. صاحب معرفت یعنی شخص آگاه. اصولا معرفت یعنی آگاه . بی معرفت یعنی نا آگاه. لقمان ادامه داد که ای صاحب من تو صاحب معرفت هستی و من بار ها از تو شیرینی گرفته ام و چطور بتوانم راضی بشوم که یک چیز تلخ را از تو نگیرم.

1528      چـون هـمه اجزام از انِــعــام  تـــو         رســتـه انــد و غـرقِ دانه و دام تـو

چون در اینجا معنی دیگری دارد و یعنی چرا. اجزام یعنی اجزاء بدنم و یا اعضای بدنم. اِنعام تو یعنی نعمت بخشی تو. رسته اند یعنی رشد نموده اند. غرق دانه و دام تو یعنی غرق نعمت و احسان تو و بخشش نیکی تو مثل اینکه من در خانه تو بدامی افتاده ام که دانه های این دام همه اش نعمت و احسان و نیکوئیست ومن چگونه کفران نعمت بکنم.

1529      گـر زیک تـلخی کـنـم فـریاد و داد         خـاک صـد ره بـر سـر اجـزام بــاد

من اگر از یک چیز تلخی که از دست تو گرفته ام داد و فریاد کنم، صد بار خاک بر سر همه اعزای بدنم باشد. در اینجا کمی تامل کرده و از خودمان سوأل بکنیم که ما خودمان چگونه هسنیم آیا از این محبتهائی که دیگران بما داده اند و از ما توقعی هم نداشتند, اگر یک دفعه کم بدهند و یا اصلا ندهند, آیا ما هنوز آدم متشکر هستیم از آنها یا اینکه نظرمان بر میگردد و ممکن است پشت سرش هم بگوئیم که این آدم دیگر عوض شده و آدم سابق نیست و یا بیاد میاوریم که بارها و بارها بما احسان کردند. و یا وقتیکه بدیگران خدمتی میکنیم و یا اِنعامی بدیگران میدهیم آیا انتظار داریم کا از ما تشکر کنند و بگویند ممنونم. ممنون از کلمه نعمت است و وقتیکه میگوئیم ممنونم یعنی منت شما را قبول میکنم. یعنی بار منت شما بر من است. اگر اینطور است بهتر است این کار نیکو را نکنیم برای اینکه اثر منفی یک چنین انتظاری بیشتر است از اثر مثبت کار نیکو کردن ما.

1530      لَذتِ دستِ شکربخشـت  بــداشــت         انـدرین  بِطّـیخ  تـلخی کِی گذاشــت

شکر بخش یعنی همیشه تو هرچه که بمن دادی لذت آور بوده است. اینجا کلمه بداشت یعنی از بین برد و مانع شد. برای مثال: یک وقتی هست که میگویم که من بدون اینکه بلیط داشته باشم میخواهم وارد این سالن بشوم. نگهبان این سالن من را از واردشدن باین سالن بداشت. این مثال برای درک کردن کلمه بداشت در مصراع اول آورده شد. یطّیخ عربی خربزه است. لقمان میگوید شیرینی دست تو و گوارا بودن نعمتهای تو و لذت بخش بودن احسانهای تو که همیشه ذایقه وجود من را شیرین کرده وقتی خربزه را خوردم،آن شیرینیهائی که بمن دادی اثر تلخ خربزه را از بین برد. تلخی خربزه کی اثر گذاشت؟ هیچوقت نگذاشت.   

1531      از مـحـبّت تـلخهـا شـیـریـن  شـود         از مـحـبّـت  مسـهـا  زرّیــن  شــود

میگوید محبت بقدر ی تواناست که میتواند چیزهای نا گوار را گوارا کند. این محبت یک توانائی و قدرتی دارد که میتواند چنان تبدیل و تحولی ایجاد بکند مثل اینکه مس را بطلا تبدیل بکند. پس اگر شمای خواننده بکسی محبت بدون انتظار و توقع بکنید این کار شما بسیار ارزشمند است و شما تلخیهای زندگی او را بشیرینی تبدیل میکنید. مسهای وجودش را یعنی ناراحتی ها و بدبینیها و بد کاریهایش را تبدیل بطلا میکنید و برعکسش هم هست. وقتیکه خداوند بشما نعمت داده و همیشه هم داده و خواهد داد, آیا محبتش را درک میکنید. ویا وقتی بنا بمقتضیاتی بشما کمتر بدهد آنوقت شما گله میکنید؟ هرگاه فکر گله کردن بسرتان زد بلا فاصله بیاد این غلام با خواجه خودش بیافتید و ببینید که او با خواجه چگونه رفتاری دارد. این غلام بما میاموزد که ما با خواجه حقیقی خودمان که خداوند است چگونه رفتار بکنیم.

1532      از مـحـبّت دُرد هـا صـافـی شــود         از مـحـبّـت  دَرد هـــا شـافـی شــود

داخل خمره های شراب که در خانه ها بود هم شراب بود و هم درد شراب. حالا میگوید محبت چنان چیزیست که میتواند درد شراب هم تبدیل به شراب صاف بکند.  همچنان میتواند درد را هم شفا ببخشد. این محبت شفا دهنده درد هاست. در بیت بعد از اینهم بالاتر میرود.

1533      از مـحبّت  مرده زنده  مــیکـنـنـد          ازمـحـبـّت شـاه بــنــده مــی کـنـنـد

از محبت مرده را زنده میکنند یعنی محبت  دلهای مرده را زنده میکند. دلی که مرده است و صاحبش هم همیشه میگوید من برای همیشه دل مرده خواهم بود زیرا از همه کس و همه چیز زده شده ام. شما میتوانید او را با محبت دل زنده کنید. شاه و بنده دو عنوان کاملا متفوات است اما محبت آنقدر قدرت دارد که میتواند شاه را به بنده تبدیل کند.

1534      این محبّـت هـم نتـیجۀ دانش است          کـی گـزافه برچـنین تختی نشـست

این محبت عشق است, عشق بخدا, این محبت عرفانی عشق است. نتیجه دانش است. دانش اینجا چیست. اگر کسی برود بدانشگاه و بخواهدرشته علوم را بخواند این دانش است ولی منظور مولانا این گونه دانش نیست. دانش مورد نظر مولانا معرفت است که خودش بزرگترین دانشهاست. و در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشود. این معرفت را بگونه ای دیگر باید بدست آورد و این دانش واقعیست. کلماتی هست که در نظر بزرگواران و عرفا یک معنی دارد و حالا در نظر ما یک معنی دیگری دارد. اینست که برای ما سوأل ایجاد میکند. مثلا کلمه هنر, اگر بگوئید که این شخص هنر مند است شنونده سوأل میکند که آیا این شخص چگونه هنری دارد. آیا خواننده است یا نقاش. خواننده است یا شاعر. در صورتیکه سابق بر این معنی این هنر اینها نبوده و هنر مفهوم دیگری داشته. مثلا بقول فردوسی: هنر نزد ایرانیان است و بس. این هنر, عشق بوطن بوده. نظامی  میگوید:

                 چهار چیز شد آئین مردم هنری         که مردم هنری زین چهار نیست بری.

یعنی آدم هنرمند این چهارتا را دارد. حالا اسم اینها را میاورد: نخست آنکه دل مردمان نیازاری. پس این دل نیازردن هنر است.

                       تا توانی دلی بدست آور            دل شکستن هنر نمی باشد.

پس هنر دلِ شکسته را ترمیم کردن است و نه دل درست را شکستن. درست است که معانی کلمات مقداری عوض شده ولی واقعیت و اصل معنی آن هست و عوض نشده. پس دانشی را که مولانا در اینجا میاورد دانش دانشگاهی نیست و دانش معرفت است.

در بیت 1534  کلمه گزافه یعنی ادعا کردن بدروغ. بر چنین تخی نشست. میگوید عشق راستین هنر والاست و این هنر والا هم پیدا نمیشود مگر در کسیکه آن شخص معنویت و معرفت داشته باشد. معرفت یعنی آگاهی بحقایق و عرفان. مولانا در مصراع دوم میگوید به دروغ و خودستائی نمیشود بر تخت عشق نشست و پادشاهی کرد. بقیه داستان در قسمت چهارم.

Loading

45.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت دوم

1487      چــون رود خـــاجــه بـــجـــای نـا شــنــاس         در غــلام خــــویش پـــوشـــانـــد لـــبـاس

آن خواجه لقمان وقتیکه میخواست به یک جای ناشناس که در آنجا کسی لقمان و خواجه را نمیشناختد برود لقمان را هم با خودش میبرد و لباس خواجگی خودش را بر تن لقمان می پوشانید و لباس بندگی و غلامی لقمان را خودش می پوشید.

1488      او بـــپـــوشـــد جـــامِــــهــــای آن غــــلاام         مـــر غـلام خــویش را ســازد امام

امام بمعنی پیشرو جلو روی یک عده ای. در اینجا رنگ هیچ فرقه خاصی و یا مذهبی ندارد. هرکس که پیشرو باشد و دیگران دنبال او بروند او امام است. خواجه سعی میکرد که لباسهای خودش را باو بپوشاند و بهمه نشان بدهد که این امام و یا پیشرو من است و من دنباله رو او هستم.

1489      در پِــیَش چـــون بــنــد گــان در ره شـــود         تـا نـــبـا یـد زو کسـی آگـه شـــود

در پیش یعنی در دنبالش. چون بندگان یعنی مثل غلامان دنبال سرش راه میرفت برای اینکه کسی متوجه نشود که او غلام است و من خواجه او. این پیامیکه مولانا دارد اینست که, اگر مقایسه بکنیم با خودمان, ما چقدر این کار را میکنیم  و ما چقدر یک جای ناشناسیکه میرویم سعی میکنیم خودمان را پائین تر از آنچه که هستیم نشان بدهیم و بگذاریم دیگران خودشان را بالا تر نشان بدهند؟

1490      گــو یــد: ای بــنـده تـو رَو برصدر شــیـن         مــن بـگـــیـرم کـفش چـون بــنـدۀ کِـهـیـن

قدیم در مجالس گردهمآئی جائی بود که بان صدر مجلس میگفتند و هر کس که مقامش بالا تر از دیگران بود وقتی وارد مجلس میشد او را به صدر مجلس میبردند و در آنجا مینشاندند. کلمه شین در مصراع اول مخفف نشین و فعل امر مخفف است یعنی تخفیف داده شده. خواجه به لقمان میگفت ای بنده من تو برو ودر صدر مجلس بشین چون لباس صدر نشینی هم بتنش پوشانیده بود. در قدیم وقتی وارد چنین مجلسی میشدهد همگی قبل از وارد شدن کفشهای خود را فبل از در ورودی جائی بنام کفش کن در میاوردند و اگر عده زیاد بود شخصی را هم بعنوان محافظ کفشها در آنجا میگماشتند. خواجه ادامه داد و گفت منهم دم کفشکن کفش گیر میشوم و کفش  تو و دیگران  را بعنوان کفش گیر و کفش نگه دار مثل یک غلام کوچک و حقیر میگیرم .

1491      تــو درشـــتـــی کُـــن, مـــرا دشـــنـــام ده          مـــر مـــرا تــو هـــیــچ تــو قــیـری مـنـه

درشتی کن یعنی با خشونت با من رفتار کن مثل خواجگان و اربابان با من رفتار کن. توقیر از کلمه وقار است و وقار بمعنی سنگینی شخصیت یعنی بزرگ داشتن و احترام گذاشتن. و هیچ توقیر و یا احترامی جلوی دیگران به من مگذار.

1492      تــرکِ خــدمــت, خــدمــتِ تــو داشـــتــم          تــا بـغــربـــت, تــخــم حـــیــلت کــاشـــتــم

تو در واقع غلام منی و باید بمن خدمت کنی ولی حالا بتو میگویم که این خدمت کردن بمن را ترک کن و ناراحت هم مشو و بحرف من گوش کن و همین ترک کردن خدمت بمن, من بحساب خدمت کردن تو میگذارم. در مصراع دوم بغربت یعنی جائی که کسی من را نمیشناسد. حیلت در اینجا اصلا بار منفی ندارد و بمعنی چاره اندیشیست. میگوید تا در جائیکه کسی من را نمیشناسد من تخم چاره اندیشی دارم میکارم. برای اینکه بفهمم در یک جای نا آشنا مردم بهمدیگر چه میگویند و چگونه با هم رفتار میکنند. میخواست آنها را خوب بشناسد و اگر یک شخص بزرگی وارد آن مجلس میشد آنها مواظب خودشان بودند و خودشان را نشان نمیدادند. حالا وقتی غلامی آمده و دم در نشسته اینها باو اهمیتی نمیدهند و هر حرفی دارند بهم میزدند. این تدبیری بود که خواجه بکار برد تا مردم آنجا را خوب بشناسد و بداند با چه گونه افرادی سر و کار دارد.

1493      خــواجــگـان ایــن بـنــد گـیـهـا کــرده اند          تــا گُـــمـــان آیــد کـه ایشـــان بــنــد ه انــد

میگوید خواجگان واقعی کسانی هستند که این گونه بندگی میکنند و آقای واقعی کسیست که بندگی میکند نه اینکه آقائی بکند و یا خواجگی بکند. اینها میکوشیدند که مردم خیال کنند که اینها بنده اند. حالا وقتی  کسانی رونده راه حق میشوند و بسوی حقیقت میخواهند بروند مثل صوفیان واقعی و رونداگان راه طریقت هستند، اینها با نفس اماره خودشان بیگانه اند. نفس اماره بآنها میگوید که شما خودت را بگیر, تو دانش داری, تو یک انسان کامل شدی, ولی نه اینها بر نفس اماره خودشان حکومت میکردند و خودشان را بصورت یک فقر روحانی پیش میبردند  و فقیر روحانی میشدند. در برابر این فقر مادی داریم. آن فقیر مادی چیزی ندارد که بخورد و یا بپوشد و از دیگران طلب مادیات میکند, ولی فقر معنوی یک فقر روحانیست یعنی هرچه که تکامل پیدا میکند و دانش و حکمتش زیاد میشود, باز حس میکند که در برابر دانش و حکمت خدا فقیر است. اصلا همیشه فکر میکند که فقر روحانی دارد, همیشه احساس میکند که کمبود و فقر دانش دارد و همین باعث میشود که منیتش از بین برود.

1494      چشـــم پُــر بـودنـد و سـیـر از خـواجـگی         کـــار هــــا را کــــر ده  انـــد آمــــادگــــی

چشم پر یعنی بی نیاز از حرمت و تجمل دنیوی. میگوید چشم و دلشان سیر بود. بعضیها هستند هرچه که تجمل داشته باشند, بمنزلشان هم که میروی حلقه درب منزلشان هم از طلا باشد و تمام اطاقهایشان مفروش از فرشهای پر قیمت ابریشمی, ولی چشمشان را پر نمیکند و اگر یک خودنویس قشنگی در دست شما ببینند باز چشمشان دنبال آن است. هیچ وقت چشمشان سیر نمیشود. برای اینکه این تجملات نمیتواند چشم آنها را پر کند. آن چیزیکه پر میکند معنویات است و نه تجملات. در مصراع دوم کار ها را کرده اند منظور کارهای عرفانیست یعنی عبودیت و بندگی, اینها را با رغبت دارند انجام میدهند و آماده این کار هستند و با آمادگی انجام میدهند. کاراین انسان کامل اینست که پیروی بکند از آنچه که حق و حقیقت است و دوری بکند از آنچه که نا حق و شیطانیست. این کارهای انسان کامل است و این کارها را با رغبت انجام میدهد و وجودش آماده این کار است.  

1495      ایـن غـــلامـــانِ هـــوا بــر عـکسِ آن         خـویشـتـن بنـموده خواجه عـقـل وجان

در برابر این انسانهای کامل کسانی هم هستند که غلامان هوا و هوس خودشان هستند بر عکس افرادی را که در بیت فوق ذکر شد. او که صاحب و ارباب بود جلو میرفت, غلام و بنده پشت سرش میرفتند. حالا اگر کسی همیشه بدنبال هوا و هوس خودش بدود, هوا و هوس دارد جلو میرود و او دارد پشت سرش میرود. پس او غلام و بنده هوا و هوس است.تا هوا و هوس کجا برود تا او هم بدنبالش برود. او همیشه عقب است. واقعا اینها بنده اند و ظاهرا این گونه نشان میدهند که صاحب عقل و روح خودشان هستند ولی نیستند.

1496      آیـد از خــواجــه  رَهِ افـکـــنـــد گـــی         نایـد از بـنـده بـغــیــر از بـنــد گــــی

خواجه آن سرور و بزرگ است. خواجه بزرگ کسیست که فروتن باشد. افکندگی یعنی فرو تنی. خواجه واقعی کسیست که خودش را در راه تواضع, خاکساری و فروتنی افکنده. بنده واقعی هم کسیست که دارد بندگی میکند.

1497      پس, از آن عـالم بـاین عـــا لــم چـنـان         تـعــبـیـتهـا هست بـرعکس این بدان

آن عالم کجاست و این عالم کجاست. آن عالم, عالم حقیقت است. این عالم این دنیای خاکی ماست که هیچ چیزش حقیقت ندارد. دنیای محسوس نام دارد و دنیائیست که ما آن را حس میکنیم. ولی دنیای حقیقت  را معمولا کمتر حس میکنیم. در مصراع دوم, تعبیتها یعنی آماده کردنها. حالا میگوید آن عالم حقیقت با این عالم مجاز همه چیزش بر عکس است. ساختن ها و آماده کردن هاو همه اینها بر عکس شده, این را خوب توجه کن و بدان. در عالم حقیقت همه کارها بر عکس آن چیزیست که در این عالم مجازی و ظاهری مردم انتظار دارند. مردمی که در این عالم ظاهری و مجازی زندگی میکنند, از این عالم انتظاراتی دارند. آنهائیکه در عالم حقیقت هستند درست بر عکس آنها هستند. انسانهای کامل, انسانهای گران پایه و حکمت دان ودانشمند در این عالم مجاز دروغین هستند و همه مردم اکثریتشان یک خواسته های شیطانی دارند ولی واقعا روح اینها در عالم حقیقت و در جستجوی حقیقت است. خودشان در این عالمند ولی روحشان در عالم حقیقت زندگی میکند. بنا بر این آنها رفتارشان بر عکس آن چیزی هست که مردم این دنیا میکنند.

1498      خـــواجـه لـقــمـان از ایـن حالِ نهـان         بـود  واقـف, دیـده بـود ازوی نشان

علت اینکه این همه این خواجه به لقمان احترام میگذاشت این بود که از حال درون لقمان از ضمیرش و از قلبش آگاه بود. لقمان بسیار زشت رو بود اهل حبشه بود و سیاه ترین پوست ها را در ظاهر داشت. این مهم است که توجهی بظاهر نباید داشت و باطن را باید از ظلمت و تاریکی روشن کرد. واقف یعنی آگاه. دیده بود از وی نشان. خواجه یک نشانه ای از حکمت و دانش و آقائی واقعی را از این لقمان دیده بود.

1499      راز مـیـدانسـت, خـــوش مـیـراند خر         از بــرایِ  مصـلـحــت آن راهــبـر

لقمان راز میدانست, حکمت میدانست و اسرار جهان را میدانست. خوش میراند خر, این یک اصطلاح است یعنی کار خودش را میکرد و بروی خودش نمی آورد که من همه این اسرار را میدانم. او از برای مصلحت این کار را میکرد. او اینکار را برای این میکرد که مردم جامعه را بشناسد تا بتواند بعدا به آنها کمک کند. او بسیار معروف به حکمت آموختن بود. اول می بایست این مردمی را که بوئی از حکمت نبرده بودند بشناسد و بعدا در مواقع خودش به آنها حکمت بیاموزد. او اجتماعاتی را تشکیل داده بود از عامی ترین مردم و با اینها بزبان ساده خودشان با آنها صحبت میکرد و بانها علم میاموخت.

1500      مـــر وَرا آزاد  کــــردی  از نَـخُسـت         لــیــک خشـنــودی لـقـمان را بجست

در آن زمان مرسوم بود وقتی یک بنده ای را میخریدند پس از مدتی او را در راه خدا آزاد میکردند و حتی کمک هم باو میکردند که زندگی عادی مردمی خودش را شروع کند. این خواجه زمانیکه لقمان را خرید اول او را نمیشناخت ولی بزودی او را شناخت وقتیکه از همان اول او را شناخت میخواست او را آزاد کند ولی لقمان قبول نمیکرد. پس خواجه سعی میکرد که خوشنودی لقمان را فراهم بکند.

1501      زانـــکِ لــقـمـان را مراد ایـن بــود تا         کس  ندانـد  سِــرِّ آن  شــیــــر و فَـتی

شیر در اینجا یعنی کسیکه شیر مرد حکمت و دانش است. فتی یعنی جوانمرد.در اینجا دو صفت برای لقمان قائل شده بود. یکی شیر مرد و دیگری جوانمردی. نمیخواست کسی لقمان را بشناسد و بهمین دلیل به خواجه گفت تو مرا آزاد مکن. اگر خواجه او را آزاد میکرد, مردم همه میفهمیدند که او برده بوده وآزاد شده و دیگر حرفهای او را قبول نداشتند. ولی صاحبش لباس تن خودش را باو پوشانید و گفت برو و در صدر بنشین و اصلا نشان نده که من بنده هستم.

1502      جــه عـجـب کـه سِـرّ زبَـد پـنهان کنی         این عجب کـه سِرّ ز خود پـنهـان کنی

بد در اینجا یعنی مردم بد اندیش. مولانا میگوید این شگفت آور نیست که یک کسی راز خودش را از مردم بد کار و بد اندیش پنهان بکند. بلکه شگفت آور و عجیب آن چیزیست که کسی راز را از خودش هم پنهان بکند. مولانا میخواهد بگوید برای اینکه خواجه رازش را پنهان بکند او حتی از خودش هم راز را پنهان میکرد و در ظاهر خودش را برده نشان میداد و حتی خودش را یک برده نادانی جلوه میداد. در عرفان اصلی هست که اگر معرفت و معنویتی بکسی داده شود و آنکس این معرفت و معنویت را بطور نمایشی در برابر مردم بکار ببرد, همه این معرفت بتدریج از وی گرفته میشود. برای اینکه این معرفت بتو داده نشده که بمردم نمایش بدهی و برای خودت مرید جمع بکنی. تو اگر یک کار نمایشی انجام بدهی تو دیگر از راه معرفت به بیراه رفته ای و کار نمایشی پیش گرفته ای. بنا براین این لقمان نمیگذاشت مردم به سر او پی ببرند ولی وقتی بمردم نزدیک میشدند آنوقت بزبان مردم شمه ای از اسرار را با آنها در میان میگذاشت.

1503      کــار پـنهـان کن تـو از چشمـان خَـود         تـا بــُوَد  کـارت  ســلـیـم از چَشــم بَــد

کار در اینجا منظور چیزهائیست که میدانید و یا اسرار تان را. سلیم یعنی سالم مانده. میگوید سعی کنید که مطالب خصوصی خودتان را پنهان کنید و هرجا که مینشینید بمردم کار و بار خوتان را آشکار نکنید تا از چشم بَد سالم بمانید. در اینجا منظور مولانا زخم چشم نیست در صورتیکه اسرار خود را بدیگران بگوئید آنوقت باعث حسادت حسودان میشوید و آنها بشما حسادت میورزند و اغلب این حسادت باعث نا راحتی شما میشود.

1504      خـویش را تسـلــیـم  کـن بـر دام مُـزد         وانگـه ازخود, بی زخود چـیـزی بدزد

مزد یعنی پاداش. پاداش را باید بدام انداخت. پاداش در اینجا یعنی مزد الهی و مزد روحانی. اگر کار نیکی میکنید مزدش را از خدا میخواهید. شما آن مزد الهی را دارید که مزد واقعیست و دارید آن را بدام میاندازید. میگوید خودت را بر دام مزد تسلیم کن. اگر که عاشق حقیقت هستید و خداوند معشوق ازلی شماست و شمادر راه معنویت و رسیدن باو قدم بر میدارید در هر مرحله ای و هر قدمی که بر میدارید هزاران هزار خطر وجود دارد و مقدار زیادی عوامل گمراه کننده است و شما بایستی خود را تسلیم مشیت و اراده خداوند بکنید. وقتی شما تسلیم خداوند میشوید که خودتان را فراموش کنید. وانگه از خود  بی زخود یعنی از خود بیخود شدن وبدون اینکه خودت را احساس بکنی چیزی بدزد. چیزی بدزد یعنی چیزی که تو را از حق دور میکند بدزد، مثل خود پرستی, خودخواهی, تکبر, منیّت را از وجود خودت بدزد. آنوقتیکه یک چیزی را از کسی میدزدند آنوقت آن کس آن چیز را ندارد.

1505      مـیـد هــنـد افــیـون بِـمردِ زخــم مـنـد         تا که  پـیکان از تنش  بــیـرون کــنـنـد

افیون تریاک است ولی در اینجا داروی بی حس کننده است. زخم مند یعنی زخمی. میگوید یک کسیکه پیکان بتنش خورده و زخم شده, اول باید او را بی حس کنند تا بتوانند پیکان را از تنش بیرون بیاورند. این صفت منیّت هم در وجود آدمها درست مثل پیکانیست که بتن آنها فرو رفته و موقع بیرون آوردن بخاطر شکلی که به نوک تیر داده اند بسیار آزار دهنده و دردناک است. پس میگوید اول باید از خود بیخود بشوی یعنی خودت را با دادن تمام توجهت به حق و حقیقت بی حس بکنی.

1506      وقـت مـرگ, از رنج او را می درند          او بـدان مشغـول شــد, جان مــیـبـرنـد

لحظه مرگ لحظه رنج آوریست و مولانا آن را تشبیه میکند و میگوید در آن لحظه آنقدر رنج میبرد مثل اینکه دارند بدنش را پاره پاره میکنند. ولی طوری اینکار با مشیت خداوند تعبیه شده که وقتی کسی در لحظه های آخر زندگیست دیگر خودش را آنجور حس نمیکند و لحظه ایکه دیگر درد احساس نکرد در آن لحظه جانش گرفته میشود.

1507      چون بِهَـر فکری که دل خواهی سپرد        از تو چـیـزی در نـهـان خـواهـنـد بـرد

تو اگر دل بهر چیزی در این دنیا ببندی و خیلی بآن وابسته باشی وقتی بی خبر هستی، آن را از تو میگیرند و بدون اینکه متوجه باشی, پنهانی از تو میگیرند.

1508      هـرچه انــدیشـی و تــحصــیـلی کـنی          می در آیــد دزد از آن سـو  کایـمِـنـی

هرچه که فکر میکنی و اندیشه میکنی که چه بکنم که یک چیزی بدست بیاورم و وقتی بدست آوردید و خیالتان راحت شد که حالا آنچ میخواستم بدست آورده ام همان موقع که خیال میکنی در امان هستی دزد میاید و آن چیز را از دستت می رباید.

1509      پس بدان مشغول شـو کان بهـترست           تــا زتـو چیزی بَـرد کان کِـهـتر است

در اینجا بر میگردد به نصیحتی که قبلا کرد که اسرارت را نزد خودت نگه بدار و حرف دلت را بکسی بازگو نکن و همیشه خودت را در ظاهر طوری نشان بده که زیاد هم در زندگی چیزآنچنانیی نداری آنوقت حسودان و یادزدان زیاد بفکر اینکه از تو چیزی ببرند نخواهند بود.

1510      بـارِ بـازرگان چـــو در آب اوفـــتــد           دســـت انـــدر کـــالـــه بــهـتـر زنــد

سابق براین بازرگانان کالای خودشان را که میخواستند از کشوری به کشور دیگر بروند با کشتی میبردند و خودشان هم با همان کشتی برای فروش بارشان میرفتند. اگر در طول راه طوفان میشد و آب در کشتی میافتاد و یا اصلا کشتی غرق میشد آنوقت اجناس این تجار هم بآب میافتاد. حالا آن بازرگان سعی میکند که جنس بارزش خودش را نجات بدهد و اجناس کم ارزش تر توجهی ندارد، حالا دزد هم که میاید سعی خواهد کرد که هر مالی با ارزشتر است از شما ببرد.

1511      چونکِ چیزی فوت خواهد شد درآب         ترکِ کـمـتـر گوی و, بهــتـر را بیاب

در زندگی افراد هم گاهی اقات چیزهای مالی هم مانند کالای بازرگان بآب میافتد و در حال از بین رفتن است, بین این چیزهائی که در حال فنا شدن است, کم ارزش ترین ها را پرت کن و آن چیزیکه پر ارزش ترست سعی کن در بیابی و از فنا شدن نجات دهی.   دنباله این داستان در قسمت سوم.

Loading

44.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت اول

همان طور که قبلا هم اشاره شده بود به نحوی این داستان هم بدنباله داستان قبلی که ذاالنون خودش را بدیوانگی زده بودمربوط میشود.  لقمان بنا بروایت اسلامی یک فردی بود از اهل حبشه و در روزگار داود زندگی میکرد. یکی از حکما که در ظاهر برده و بنده و غلامی بیش نبود و یک برده سیاه پوستی بود ولی در واقع برده نبود و بنظر میرسید که برده است و یکی از انسانهای کامل دل آگاه و یکی از انسانهای نا شناخته تاریخ است یعنی آنطور که باید شناخته نشده.در حکایات و افسانه هائی که راجع باو آمده و حتی مطالب صریح و درستی که در تاریخ راجع باو آمده تمامش سراپا پند و اندرز و حکمت آمیز است. مولانا این داستانها را از منابع مختلف و از عارفان مشهور و بزرگان ادب فارسی میگیرد و در آنها دخل و تصرفاتی بنا سلیقه خودش میکند و در مثنوی معنوی میاورد. مثلا همین داستان لقمان را در کتاب اسرارالتوحید بنوشته محمد منوّر که نوه شیخ ابو سید اَبُالخیراست آمده است. دانشمند دیگری هست باسم عوفی که در قرن ششم و هفتم هجری زندگی میکرده و کتابی دارد بنام جوامع الحکایت که عینا داستان لقمان در این کتاب هم آمده. همچنین در کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری هم این داستان را آورده.

1464      نَـه کـه لقــمـان را کــه بـنـدۀ پاک بود            روز و شــب در بـنـدگی چــالاک بود

نه که یعنی مگر نه اینست که. منظور از بنده, برده است که در بازار برده فروشان خرید و فروش میشد. پاک بود یعنی از هرگونه گناه پاک و منزه بود. در بندگی چالاک بود. بندگی در اینجا منظور بنده خداوند بودن است و چالاک بمعنی زرنگ, چابک, و آماده بکار. یعنی همیشه شب و روز در خدمت اجرای اوامر خداوند بود. این برده ها خواجه و صاحب داشتند.

1465      خــواجـه اش مـیـداشتی در کـار پیش             بـهـتـرش دیــدی ز فـرزنـدان خـویش

میداشتی یعنی پیوسته این کار را میکرد(بحالت استمرار) در کار پیش یعنی در هرکاری او را مقدم بر خویش میداشت حتی از فرزندان خودش هم برای او بیشترارج و ارزش برایش قائل بود و هرکاری که میخواست انجام دهد با او در میان میگذاشت و از نظر های او بهره مند میشد. پیام مولانا اینست که دل آگاه بودن, پاک بودن, در بندگی چالاک بودن, اینها ارتباطی با بنده و خواجه بودن ندارد. یک انسان در هر لباسی و یا در هر مقامی ممکن است که پاک باشد.

1466      زانـکــه لـقــمان گـرچه بـنـده زاد بود            خــواجـه بــود و از هـوا آزاد  بــــود

زانکه یعنی از آنجا که, زیرا که. بنده زاد بود یعنی برده زاده بود ولی در واقع خواجه او بود و از هوا و هوس آزاد بود یعنی هیچ هوا و حوسی نداشت. آن چیزهائیکه همیشه اسباب گرفتاری ما را فراهم میکند هوا و هوس است. دلمان هوس چیزی را میکند که نباید بکند و این نفس اماره ایست که ما ر امر میکند بکارهای بد و زشت. میگوید با وجود اینکه این لقمان یک برده بود و برده زاد هم بود، لطف و ارجهیتش این بود که از هرگونه هوا و هوس نا شایست آزاد بود. وقتیکه میگوید آزاد بود, اگر کسی هوا و هوس داشته باشد او اسیر آن هوا و هوس است. یک اسیر دست و پایش بسته است و کاری از پیش نمی برد و دیگر آزاد نیست. حالا مولانا از داستان خارج میشود.

1467      گــفـت شـاهـی شــیــخ را اندر سُخـن             چیزی ازبخشش زمن درخواست کن

یک شاهی و یا یک امیری. شیخ منظورش یک انسان کامل. اندر سُخن یعنی در ضمنی که با او حرف میزد. میگوید یک پادشاهی با یک انسان کاملی صحبت میکرد و باو گفت چیزی از من درخواست کن و هرچه تو بخواهی من بتو میدهم.

1468      گـــفــت ای شــه شـرم نـایــد مـرترا              کــه چــنـیـن گـوئی مرا؟ زین برتر آ

شیخ گفت ای شه از چنین حرفی که بمن زدی که من از تو چیزی درخواست کنم و تو بمن ببخشی, حیا نمیکنی؟ در حق من تو باید فراتر و بالا تر از این حرفها بیاندیشی. من فردی نیستم که چیزی از تو خواسته باشم و تو بمن ببخشی.

1469      من دو بـنده دارم و ایشــان حــقــیـر             وآن دو  بـر تــو حــاکـمآ نـنـد و امیر

انسان کامل ادامه میدهد و میگوید من دوتا بنده بسیار حقیر و کوچکی دارم و اینها با همه خواری و ناتوانیی که دارند بر تو امیر هستند و بر تو فرمان روائی میکنند و بر تو حاکمند.

1470      گـفـت شه آن دو چـه اند؟ آن ذَلتست              گفـت آن یک خشم و دیگر شهوتست

ذَلت یعنی خطا و اشتباه. اگر ضِلت نوشته شود یعنی بد بختی. شاه گفت تو این حرف چیست که بمن میزنی؟  قطعا این حرف تو خطاست و داری اشتباه میکنی. بگو ببینم این دوتا چه کسانی هستند؟ آن انسان کامل در جواب شاه گفت این دو برده ای که دارم یکی خشم است و وان دگر شهوت. اینها هیچوقت حق ندارند خودشان را بمن نشان بدهند. اینها دو بنده من هستند. من برخشم و شهوتم غالبم و حکومت میکنم. ولی این دوتا بر تو حکومت میکنند و امیر تو هستند. برای اینکه بعضی وقتها خشمناک میشوی و دستور کُشتن و تنبیه کردن میدهی, لشگر کشی میکنی و میکشی و بیشتر وقتها هم شهوت ران هستی. پس این خشم و شهوت دارند بر تو حکومت میکنند در حالیکه این دو تا بنده و اسیر من هستند تو حالا از من میخواهی بتو بگویم که چیزی ازتو میخواهم؟  در اینجا مولانا پیام بسیار بزرگی بما میدهد و آن اینکه شما هروقت خشمگین شدید بدانید که این برده حقیر خشم است که دارد برشما حکومت میکند و هروقت اسیر شهوت هستید باز هم بدانید که آن برده دومی هست که شما را اسیر خودش کرده است. این شهوتی که در اینجا میگوید از انواع و اقسام شهوتها تشکیل میشود, مثل شهوت پول و مال این دنیا, شهوت جاه و مقام و حتما شهوت را با خواسته های کاملا لازم جنسی نباید اشتباه کرد.

1471      شاه آن دان کو زشـاهـی فـارغسـت               بی مه و خورشـید نورش بـازِغست

زشاهی فارق است یعنی اینکه از بالا ترین ارزشهای دنیا هم بی نیاز است. اگر شاهی بالاترین مقام دنیا باشد، میگوید شاه اصلی کسیست که اعتنائی به مقام شاهی هم نداشته باشد. حالا این کسیکه مقام شاهی هم برایش ارزشی ندارد و دنبال آن نیست, هیچ چیز از و کم نمیشود بلکه یک نوری در وجود او هست که بدون ماه و خورشید آسمان او روشن است و نباید ماه و خورشید آسمان زندگی او را روشن کند. کلمه بازغ یعنی تابان و روشن.

1472      مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست            هستی او دارد که بـا هستی عـدوست

مخزن بمعنی گنجینه گوهر هاست.در مصراع دوم دوتا هستی آمده. هستی اول یعنی وجود حقیقی که باقی میماند و همیشه هست. اما هستی دوم, وجودمادی فنا پذیر خودش است. مثلا گفته میشود که فلان کس مخزن جواهرات دارد مولانا میگوید مخزن جواهر کسی دارد که خودش مخزن است یعنی خودش مخزنی هست برای گوهر های معرفت و گوهر های معنویت و گوهر های آزادگی و آزاد اندیشی و فارغ بودن از هوا و هوس. اینها هر کدامش یک گوهر است که اینها همه در وجودش است. هستی یعنی وجود حقیقی و واقعی را کسی داراست که با هستیهای فنا پذیر دشمن است. عدو یعنی دشمن. فقط با یک هستی دوست است و آن هستیی هست که هیچ وقت فنا نمیشود و آن خداست. بقیه هستیها هست نیستند. اینها نیستِ هست نما هستند. نیستند ولی ظاهرا هستند و با این نیستهای هست نما دشمن است. آن کسیکه با این نیستهای هست نما دشمن است دارای هستی واقعیست. تا کسی دم از منیّت میزند و من, من میکند او اصلا از گمراهی بیرون نمیآید او در ظلمت مطلق و تاریکی هست. آیا چه کسی میتواند این منیت را بکند؟ کسیکه از این هستی فنا پذیری خودش ننازد و این را هستی نداند و نگوید  من هستم و بجای آن بگوید من نیستم و من فنا هستم در برابر هستی کل که خداوند است. آیا در این جهان چند تا هستی میتواند وجود داشته باشد؟ یک هستی هست و آن هم هستی کل که خداوند است. دیگران در برابر آن هستی نیستند گو اینکه چند روزه ظاهرا بنظر هست میرسند ولی دیر یا زود هم خودشان و هم ظاهرشان از بین رفتنیست. فقط خداوند است که هیچوقت فنا پذیری ندارد. او هست نیست نماست ولی ما ها نیست هست نما هستیم. ابراهیم خلیل چون ارادت صادق بخداوند داشت اسم خلیل باو داده بودند در پی یاقتن خدای خودش بود. دنبال این بود که این خدا کجاست و چی هست. در شب ماه را دید و گفت این خداست بعد دید این ماه غروب کرد. با خود گفت من خدائی را که غروب میکند نمیخواهم. بعد با خود گفت این خدا لابد خورشید است و او خداست. یعد دید که خورشید هم غروب کرد . با خود گفت من غروب کنندگان را دوست ندارم و من خدائی را میخواهم که همیشه باشد و طلوع و غروب نداشته باشد. و او خدای خودش را پیدا کرد و آن خدائی را که پیدا کرد هست واقعی اوست.

1473      خـواجه لـقـمان بظاهـرخواجه وش               در حـقـیـقـت بـنـدۀ لقـمان خواجه اش

پس وند( وش ) یک نوع همانندی را میرساند. خواجه ایکه لقمان را خریده بود بظاهر خواجه بود. خواجه واقعی لقمان بود و در حقیقت این خواجه لقمان بنده لقمان بود.

1474      در جـهـانِ بــاژ گـونه, زین بسـیســت          در نظـرشـان گـوهـری کـم ازخســیست

اگر قرار باشد که آن آقا و سروری که بنده و نوکر دارد آن ظاهری باشد و او خودش بنده باشد و بنده و نوکرش خواجه باشد پس این دنیا وارونه است. باژگونه یعنی واژگونه که یعنی وارونه. ما در دنیائی زندگی میکنیم که همه چیز را از نظرما وارونه می بینیم. برده ها را خواجه میبینیم و برعکس. در این دنیا مولانا میگوید خیلی از این وارونه ها وجود دارند.پس ما دائما داریم اشتباه میکنیم و همه چیز را داریم معکوس می بینیم. چنانکه در نظر مردم این دنیا که ظاهر بین هستند که چه بسا ارزش گوهر مثلا یک الماس برایشان کمتر از خاک و خاشاک است. ارزش های واقعی را نمیشناسند. باید توجه کرد این گوهر و یا الماسی که میگوید آن الماس و گوهری که از معدن گرفته میشود نیست. کسانیکه قدر و مرتبتی دارند و در پیشگاه حقیقت والا مقام هستند, آنها گوهر هستند. ولی مردم آنها را از خس و خاشاک هم کمتر میدانند برای اینکه لباسشان به آراستگی دیگران نیست. برای اینکه خانه شان سر بفلک افراشته  نبوده و در یک کلبه ای زندگی میکنند. برای اینکه هیچ وقت دم از منیّت نمیزنند و بود و نبود این دنیا آنها را نا راحت و یا چاق و لاغر نمیکند. مردم میگویند اینها کی هستند بیشتر اینها خس و خاشاکند مثل کفی هستند که روی آب جمع میشود و باد آنها را آورده بگوشه ای. در صورتیکه اینها والاترین و والا مقام ترین و گران مایه ترین انسانها هستند. پس این دنیا, دنیای وارونه است و آنطوریکه باید ببینیم نمی بینیم. اینها چه بسا در گمنامی زندگی میکنند و زیر دست آدمهای پست و حقیرند و آدمها پست و بی مایه اند و این آدمهای پست و بیمایه بر آنها حکومت میکنند.

1475      مــر بــیــابـان را مَــــفــــازه نــام شـد           نــام و رنـــگــی عـــقـلشـان را دام شـد

مفازه یعنی جای نجات و رستگاری, یک کلمه عربیست. ولی عرب در این بیابانهای بی آب و علفی که آدم میرود آنجا و از گرما و بی آبی هلاک میشود، آنوقت اسم آنجا را گذاشته مفازه و یا جای نجات. میگوید ببینید کلماتی هم که آمده وارونه است. در مصراع دوم نام و رنگ یعنی نشان ظاهری. عقلشان را دام شد یعنی عقلشان را بدام انداخت یعنی اینها عقل ندارند. چیزهای ظاهری و رنگ و روهای ظاهری و زرق و برگهای ظاهری, اینها را چنان اسیر خود کرده که عقلشان را هم بدام انداخته. ما در چنین دنیائی داریم زندگی میکنیم, دنیائیکه به بیابان هلاک کننده هم میکوئیم جای نجات و رستگاری.

1476      یــک گُـــرُه را مـعـرّف جـامـه اســت           در قَــبــا گـویــنــد کـو از عـا مه است

گُرُه یعنی یک گروه. در نزد یک گروهی از آدمیان لباس معرف شخصیت آنهاست یعنی خیال میکنند که لباس شخصیت میدهد. هرکسیکه لباسش نوتر و شیک تر و گران  مایه تر باشد این علامت بالا مقامی اوست. در حالیکه ممکن است این انسان شیک پوش از بی شخصیت ترین آدمها باشد. یعنی او میخواهد این نخ و پنبه و دوخت و رنگ لباسش برای او شخصیت بیافریند. مولانا میگوید معرّف این شخص جامه است. در مصراع دوم, قبا یک لباس عادی بود و هر کسی یک قبائی داشت و بعضیها قبایشان آستر نداشت و میگفتند یک لا قبا. مثلا خواجه حافظ بخودش خطاب میکند که او یک لا قباست. این ساده ترین لباس بود و هرکس این قبا را می پوشید او از ساده ترین و عامه ترین افراد بود و کسی او را بحساب نمی آورد. مردم کار نداشتند که آیا اندیشه او چیست و عقل او چه قدر است. در اینجا ما شاهد دنیای وارونه هستیم. دنیائیکه به یک نادان ولی با لباس شیک بالا ترین شخصیت را میدهد و به یک لا قبا به یک آدم دانا پائین ترین شخصیت میدهد.

1477      یــک گُــرُه را ظـا هـر ســالوسِ زُهـد          نـــور بــایـــد تــا بُـود جــاسـوسِ  زهــد

سالوس یعنی فریب و ریا و گول زدن. سالوس زهد یعنی زاهدیکه دارد مردم را فریب میدهد. یعنی آن زهدی که فریب دهنده مردم است. حالا این سوأل پیش میاید که چگونه این زاهد ریا کار را بشناسیم. باید باو نور باطن بدهیم. جاسوس یعنی شناسنده و تجسس کننده و از کلمه جست وجو میآید. جستجو میکند که یک چیزی را بشناسد و یا کشف کند. جاسوس بار منفی ندارد. مثلا کسی ممکن است جاسوس علمی باشد که برود دانشگاه و آن علم را بیاموزد. حالا میگوید برای اینکه بتوانیم یک زاهد دروغین را بشناسیم باید که نور حقیقت خداوند در دل ما تا بیده باشد و این نور در دل کسی نمیتابد مگر اینکه باور مند بدون شک باشیم. اگر بخداوند باورمند باشیم بدون یک ذره شک, آن نور تابیده میشود. وقتی این نور در دل شما تابیده شد آنوقت شما جاسوس زهد میشوید.

1478      نــور بـایـد پـاک از تـقـلــیــد و غَــول          تــا شــنــاســد مــرد را بـی فعـل و قول

غَول یعنی زیانی و تباهی و فساد. فعل یعنی عمل و کار و قول هم سخن است. میگوید برای اینکه بدانیم این انسان پاک هست و یا پاک نیست و یا راست و یا دروغ میگوید, باید نور درون داشته باشی که در بیت قبلی گفت و باید از تقلید دور باشی یعنی اگر کسی ادعا کرد و گفت من نور درون دارم شما از او تقلید نکنید و بگوئید که من هم نور درون دارم. مولانا با هرگونه تقلید مخالفت زیاد دارد. این دیدن نور و یا احساس آن باید در وجود خود انسان باشد و نه تقلید از کسی. تقلید زیان دارد ضرر و تباهی دارد. این نور باید بدون تقلید و بدون غول باشد. آنوقت او انسانها را درست میشناسد بدون اینکه کارش و یا حرفش و یا سخنش را بداند و بشنود. در عرفان میگویند این افراد همه چیز را با نور خدا می بینند. نور درون آنها جزئی از خداست. اگر شما با نور خداوند ببینید دیگر اشتباه و یا غلط نمیبینید.

1479      در رود در قـلـب او از راه  عــــقــل          نـقـد او بــیــنــد نــبــاشــد بــنــدِ نــقـــل

در رود یعنی نفوذ کند از راه عقل. آن عقل کامل, عقلیکه اتصال دارد به عقل کل که خداوند است. عقلهای ما عقل جزئی است که عقل معاش هم گفته میشود. این عقل راهی بعقل کل ندارد. انسانهای کامل عقلشان با عقل کل ارتباط کامل دارد. نقد او بیند یعنی آنچه را که واقعا هست ببیند, حقیقت حال او را ببیند. بند قول یعنی در بند قول یا مقید بقول, و یا وابسته بحرف طرف نباشد. اگر نور درون داشته باشیم بدون اینکه منتظر حرف زدن او باشیم به ماهیت او پی میبریم.

1480      بــنـد گـان خـاص عــلامُ  الـغـــیـوب           در جـهـان جــان جـواســـیس الـقـلــوب

بندگان خاص همان انسانهای کامل هستند. عالم کسیکه علم کامل دارد. الغیوب یعنی غیبها. میگوید انسانهای کامل دارای علم الغیب هستند و از جهان دیگر با خبر هستند. در جهان جان یعنی در عالم باطن, ما دوتا جهان داریم یک جهانیکه مادیست مثل آب و خاک و هرچه دنیای فیزیکی در آن است این جهان  بیرون است و یکی هم جهان جان داریم و جهان جان دنیای درون ماست. در جهان جان جواسیس القلوب که یعنی جاسوس قلب ها و یا جویندگان قلب ها. خداوند بندگان خاصی دارد و این انسانهای کامل بخداوند باور کامل و بدون شک دارند از غیب میدانند ولی پنهان است از نظر دیگران ولی از نظر آنها پنهان نیست و در جهان درونشان جاسوس و جستجو کنندگان قلب ها هستند یعنی نور خداوند نفوذ پیدا کرده در قلبشان و حالا این قلب شان جاسوس قلبهای دیگر است یعنی وقتی پهلوی شما می نشینند, اندیشه شما را دارند میخوانند و از درون شما با خبر هستند.

1481      در درون  دل  در آیــد چـون خـیـال          پــیش او مـکشــوف بــا شــد سِـــرِ حـال

در درون دل در آید, فاعل در آید آن دانش و دانستن است. خیال در اینجا یعنی اندیشه. وقتی شما به فکر فرو رفته اید و در فکر و خیال هستید یک مرتبه آن دانش و دانستن بدون در زدن و یا خبر قبلی وارد فکر شما میشود. حالا این نور الهی هم که اسرار و پنهانیها را میداند, مثل خیال بدون در زدن وارد خانه دلتان میشود و در این دلتان سرِّ حال دیگران و یا آدمیکه پهلوی شما نشسته آشکار و مکشوف میشود و کاملا دارید او را میشناسید. حالا اگر این آدم پهلوی شما بخواهد شما را گول بزند و بگوید بیا با من شریک شو و یا یک معامله ای را بشما پیشنهاد کند, شما همه حرفهای او را میشنوید ولی آخر سر میگوئید که نمیخواهم چون دارید اندیشه درون او را میخوانید. مهم اینست که آن ارتباط باورمندی در شما پیدا شود.

1482      درتن گـنجشک چـیست ازبرگ وساز         کــه شــود پــو شــیـده آن بــرعـقـل بـاز

در این بیت گنجشک را با آن باز شکاری مقایسه کرده. گنجشک حد اکثر میتواند از این شاخه به شاخه دیگر بپرد و از خاک نمیتواند دور شود. ولی باز شکاری میتواند در بلند آسمان اوج بگیرد. ساز و برگ گنجشک در اینجا یعنی نیرو و توان او. میگوید این گنجشک حقیری که در نزدیکی خاک زندگی میکند چه چیزی میتواند داشته باشد که بر عقل باز شکاری پوشیده شده باشد. حالا این انسانهای کامل مثل بازهای معنویت هستند ودر اوج آسمان معنویت دارند پرواز میکنند. اینها شاهبازهای عالم معنی هستند. این شهبازهای عالم معنی در مقابل این انسانهای گنجشک مانند که دارند روی خاک میلولند و همه کارهایشان خاکبازیست آن شاهباز عالم معنی چی از او پنهان است. آن شاه باز از همه جزئیات این گنجشک را میداند و چیزی برای او مخفی نیست. انسانهای معمولی آن گنجشکها هستند و انسانهای کامل آن باز ها هستند.

1483      آنـکِ واقـف گشـت بـر اسـرار هــــو         ســرّ مـخلـوقـــات چــه بـــود پــیـــش او

واقف یعنی آگاه و هو یعنی حداوند.میگوید آن کسیکه از اسرار خداوند آگاه میشود, سر بندگان خداوند هم پیش او آشکار است. در برابر او سر مخلوقات خداوند چه بود؟ هیچ چیز چون او به اسرار آنها واقف است.

1484     انـکِ  بـر  افـلاک,  رفــتـارش  بُــوَد         بــر زمـیـن رفــتـن چــه دشــوارش بُـوَد

افلاک یعنی آسمانها. رفتارش بود یعنی رفتنش بود. کلمه رفتار یعنی شیوه رفتن. میگوید کسیکه در آسمانها در حال پرواز کردن است بر روی زمین برایش مشکل است که راه برود؟ او در آسمان عالم معنی در حال پرواز است در روی زمین راه رفتن برایش اصلا مشکل نیست.

1485      در کـف داود, کآهـن  گشــت مـــوم         مــوم چــه بــوَد در کف او ای ظَـــلـــوم

حضرت داود یکی از معجزاتش این بود که یک تیکه آهن را بدست میگرفت و این تیکه آهن مثل موم در دست او نرم میشد و با این آهنی که موم شده بود حلقه درست میکرد و حلقه ها را بهم وصل میکرد و با آنها زره درست میکرد. حالا در کف دست یک داود مانندی که آهن مثل موم هست, موم دیگر چه باشد در دست او ای ظلوم. ای ظلوم یعنی ای ستم کار. این حرفها را به کسانی میگوید که باور ندارند, و عرفان میگوید آنها دارند با این ناباوری بر خودشان ظلم میکنند.

1486      بـود لـقـمان بـنـده شـکـلی , خـواجـۀ         بــنــدگــی بـــر ظــــاهــرش دیـــبــاجــۀ

دیباجه یک لباسی بود که از یک پارچه خیلی زیبا بنام دیبا درست میکردند و این را روی لباسهای دیگر می پوشاندند و این لباسهای دیگرشان را پنهان میکرد. ممکن بود که این لباسهای زیرشان کهنه باشد و یا پاره باشد. و وقتی مردم نگاه میکردند آن دیباجه را میدیدند. حالا میگوید لقمان بشکل بنده ها بود یعنی ظاهرا یک بنده بود ولی در واقع خواجه بود. خواجه ای بود که دیباجه بندگی پوشیده بود یعنی  لباس بندگی پوشیده بود. اگر دیگران لباس خواجگی را روی لباسهای خودشان میپوشند, او لباس بندگی را پوشیده بود. مولانا میخواهد بگوید که او خودش را نشان نمیداد. این هم یک انسان کامل است. او خوش داشت که همه باو بگویند برده. او خوش داشت مردم مثلی که با برده رفتار میکنند باو رفتار کنند. بقیه داستان در قسمت دوم.

Loading

43.2 آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذوالنون قسمت دوم

1422      ســـاعـــتـــی گـــرگـــی در آید در بشــر         ســاعــتی یـوسف رُخـی هــمچــون قــمـر

توجه اینکه در این بیت گرگ سمبل زشتی و یوسف سمبل نیکی است. این گرگ کنایه از صفات زشت است و آن یوسف رخ کنایه از صفات زیباست. در آدمها بعضی اوقات صفات زشت و ناپسند نمایان میشود و بعضی اوقات صفات زیبا نمایان میشود.

1423      مــیـــرود از ســـیـــنِـــهــا در ســـیــنــها         از ره پـــنـــهـــان صــــلاح و کــیــنــهـــا

در مصراع اول میگوید این صفات از سینه ها به سینه ها دیگر میرود. انسانها ناخود آگاه روی یکدیگر اثر میگذارند. بعنوان مثال یک کودکی که در یک خانه بدنیا میاید, رفتار پدر و مادر را می بیند و با آنها بزرگ میشود و لذا از آنها بی اختیار تقلید میکند. مراحل اخلاقی از وجودی بوجود دیگر اثر گذار هستند. خود اشخاص متوجه نمیشوند و این کار از ره پنهان انجام میگیرد. صلاح یعنی نیکو و خوب, کینه یعنی زشت و بد هردوی این صفات مثل هم از اشخاص به اشخاص دیگر منتقل میشود. مولانا در واقعیت در حال زیرسازی کردن برای ابیات آینده است و در آینده خواهد گفت که چگونه انسان قادر و توانا به تغییرِ اخلاق میرسد. اخلاق جمع خُلق و خلق یعنی خو, یعنی عادت و رفتار است.

1424      بــلـک خــوداز آدمـی, در گـاو و خـر          مـــی رود دانـــایــی  و عـلـم و  هــنـر

 نه تنها این خوی و رفتار از انسان به انسان دیگر میرود بلکه از انسان به حیوانات هم اثر گذار است. بهمین دلیل انسان میتواند حیوانات را تربیت کند وآنها بدستور مربی خود آنچه مربی میخواهد انجام میدهند. اگر حیوان تربیت پذیر باشد پس چرا انسان تربیت پذیر نباشد.

1425      اســب سُــکسُـک مــیشود رهـوارورام          خــرس بازی مــیــکـنـد, بــز هـم سلام

سُک سُک در لغت بمعنی چموش و سرکش. مثل اسب وحشی. حاالا این اسب سُک سُک چنان تربیت و رام میشود که بانسان سواری میدهد. اگر خدای نکرده سوار از اسب پائین بیافتد آن اسب بپای سوار بزمین خورده میایستد و نمیرود. او کار خودش را میکند. خرس را سیرک بازان تعلیم میدهند که برقصد و بازی بکند. و بز را هم تعلیم میدهد که با سر تکان دادن سلام بکند. وقتی کسی باو نزدیک میشود سرش را تکان میدهد. وقتی این حیوانات این کار را میکنند، چرا فرزند یک خانواده همین کار را نکند. اگر نمیکند برای اینست که پدر و مادرش اینکار را نکرده اند که او یاد بگیرد.

1426      رفـــت انـــدر ســـگ ز آدمـیـان هـوس         تـا شُـــبـــان شــد یـا شــکاری یا حَرَس

هوس در اینجا بمعنی تمایلات و خواسته هاست. چگونه این خواسته ها را به این سگ وحشی که میخواهی تربیت کنی بدهی. این سگ وحشی ممکن است چوپان شود. اگر یک جور دیگر تربیتش کنی این سگ شکاری میشود و میرود برای صاحبش شکار میکند. این سک میتواند حراست بکند یعنی سگ نگهبان شود. حالا که این حیوانات اینطور تربیت پذیر هستند چرا انسانهای با اطلاع و دانا به خانوادهایشان, بدوستانشان, و یا به همکارانشان درس تربیت و زندگی کردن را ندهند. این عرفان است که این تجویز را برای انسان میکند. عرفان بر خلاف تصور افرادی گوشه گیری و گوشه نشینی نیست. خود مولانا با این مثنوی معنویش و یا دیوان شمسش عینا همین کار را میکند و سراپا درس زندگی میدهد.

1428      هـــر زمــان در ســیــنه  نوعی سـرکند         گـــاه دیـــو و گـــه مــلک گه دام و دد

سینه در اینجا اشاره  بضمیر است. سر کند یعنی ظاهر میشود. فاعل فعل سر کند صفات است که هر زمانی در انسان بیک جوری خودش را نشان میدهد. گاهی بصورت دیو یعنی شیطان خودش را نشان میدهد و گاهی بصورت فرشته و گاهی بصورت حیوان اهلی و گاهی هم بصورت حیوان وحشی نمایان میشود.

1429      زان عجـب بیشـه که هر شـیر آگهسـت         تــا بـدام ســیــنِــهــا پـــنـهــان رهسـت

منظور از بیشه که در اواخر قسمت اول از آن یاد شد، وجود ما انسانهاست. شیر آن انسان های کاملی هستند که در این بیشه وجود دارند. آنها شیران معرفتند. دام سینه اشاره دارد به ضمیر و درون و باطن آدمی. این صیاد دام میگذارد و نیکیها را از دیگران صید میکند. ممکن است که زشتیها را هم صید کند چونکه او یک صیاد است. وجود و ضمیر انسانها هم دام است که شکارچی دنبال شکار کردن آن است. در آخر مصراع دوم میگوید که راهی هست که ما آن را نمیدانیم. این راه مخفی حواس پنج گانه ما و راه فهم و ادراک و شعور ماست که اینها را از محیط میگیرد و از این راه های پنهان میاورد در درون خودش. عجیب وجود پیچیده ایست این وجود آدمی. این وجود بسیار پیچیده و دقیق است و باید دانست که چگونه با آن رفتار میکنید. در اینجا مولانا بداستان بر میگردد.

1432      دوسـتـان در قصـــه ذاالـــنـون شـــدنـد         ســـوی زنــدان و در آن رایـی  شــدند

کلمه شدند یعنی رفتند. قصه ذالنون یعنی ماجرای ذالنون. باید ذکر شود که ذالنون از عارفان ملامتیه بود و از پیشوایان ملامتیه بود. ملامتیه عارفانی بودند که ظاهر آنها در خور ملامت اند و باطنشان در خور ستایش یعنی خودشان را اینجور نشان میدهند که مردم آنها را ملامت کنند. برای اینکه اینها جذب بندگان خلق نشوند برای اینکه عقیده دارند که هرچه بیشتر جذب بندگان شوند, از خود خدا دور میشوند. ذالنون هم خودش را بدیوانگی زده بود. دوستان او روانه زندان شدند که احوالش را جویا شوند. در آن باهم مشورت کردند که باو چه بگوئیم.

1433      کـیـن مگـر قـاصـد کنـد یـا حـکمتیست         او در ایـن دین قــبـلــه و , آیــتــیســت

کین یعنی که این منظور ذالنون است. مگر یعنی شاید. قاصد کند یعنی از روی قصد دارد اینکار را میکند یعنی عمدا اینکار را میکند. یا حکمتیست یعنی که یا اینکه دلیلی دارد که ما نمیدانیم که چرا اینکار را میکند. او یعنی ذالنون. او در این دینی که ما داریم برای ما یک قبله است و همه بطرف او روی میاورند. آیت یعنی نشانه. او در دین ما نشانهایست از حق و حقیقت و دلیل و برهان. چه اتفاقی افتاده که او خودش را بدیوانگی زده و حتی رنج زندان را هم تحمل کرده است. آیا او عمدا این کار را کرده و یا حکمت خاصی در این کار او هست.

1434      دورِ دوُر از عــقــل چــون دریـــای او         تـا جـنــون بــاشـد سَــفـه فـــرمـای او

دورِ دور یعنی خیلی بعید است. سَفه یعنی نادان, آدم نادان را سفیه میگویند. جنون باشد سفه فرمای او یعنی دیوانگی وادار کننده او بود در این حالت. آیا دیوانگی او را وادار کرده است که باین حالت در بیاید؟ یا اینکه عمدا این کار را کرده, ما نمیدانیم. دوستان با هم مشورت میکردند و این حرفها را میزدند.

1435      حــــــاشَ  لله  از کــمــالِ  جــــــــاه او         کـــابــر بـــیـمــاری بــپـوشد  مـــاه او

حاش لله یعنی دور باش, خدا نکند, مبادا. کمال جاه او یعنی آن منصب و مقام و الای او. کابر یعنی که ابر بیماری جنون, بپوشد عقلِ همچو ماهان او.

1436      او زشّـــرِ عـــامـــه  انــدر خـانـه شــد         او ز نـنـگ عـــاقــلان دیـــوانــه  شد

این ذالنون از شر گزند و آزاریکه مردم عوام بر او روا میداشتند, خانه نشین شده و باو تهمت زدند که دیوانه شده و از خانه بیرون نمی آید. بعد میگوید اینهائیکه میگویند ما عاقلیم, اگرعقل اینست پس بهتر اینکه من دیوانه باشم. این عقلی که اینها دارند مایه ننگ است. او زننگ عاقلان دیوانه شد. اصلا آنهائیکه خیلی دم از عقل میزنند دیوانه تر از همه اند. اگر واقعا دانا بودند و عقل میداشتند که دم از عقل نمیزدند.

1437      او ز عارِ عــقــلِ کــنـدِ تــن پــرســـت          قــاصــدا رفــتست و دیوانه شــدست

عار بمعنی نگ است. عقلِ کند یعنی کند ذهن بودن. عقلی که قادر نیست حقایق را درک کند این عقل کند است و تیز نیست و درک نمیکند. قاصدان گفتند که او از این عقل ناتوان قادر بدرک حقایق نیست, از آن عقلی که مردم دارند و عقلشان اثیر جسمشان است, اگر عقل اینست و حالا که این عقل را دیده گفته که من میخواهم عمدا دیوانه بشوم و رفته خودش را به دیوانگی زده است

1438      کــه بــبــنــد یــم  قــوی وز ســازِ گـاو         بــر سـر و پشـتم بـزن, وین را مَکاو

ببندیم قَوی یعنی خیلی محکم مرا ببندید. ساز گاو منظور دم گاو است که شبیه شلاق است. حالا میگوید من را محکم ببندید و با این دم گاو بر سر و پشتم بزنید، و این کار را از من نپرس و کاوش و جستجو نکن که چرا من چنین درخواستی کردم و علتش را از من نپرسید.

1439      تــا ز زخـــم لَـــخـت یــابــم من حیات         چـون قـتیـل از گاو مـوسی ای ثِـقــات

زخم بمعنی ضربه است. لَخت یعنی یک تیکه. قتیل یعنی کشته شده و مقتول. ای ثقات یعنی ای اشخاص مورد اعتماد یا ای اشخاصیکه کارهایتان در هر مورد موثق هست برای فهم بیشتر این بیت داستانی را بیاد بیاورید که هم در قران در سوره بقره آمده و هم در تورات آمده باسم سفر تصنیه. سفر یعنی کتاب بزرگ و جمع آن میشود اسفار. تورات پنج سفر دارد. یکی از این سفر ها اسمش سفر تصنیه است ودر این سفر تصنیه در تورات بحکم دستور دینی آمده و آنچه در قران آمده بعنوان شرح یک داستان است. یک شخصی بسیار ثروتمند بود و یک وارث داشت و وارثش عمو زاده اش بود. عمو زاده هرچه صبر کرد که او بمیرد و ارثش باو برسد او نمیمرد. عمو زاده رفت با چند نفر دست بیک کرد و او را کشت. بعد آمدند و جنازه او را بین دوتا ده انداختند و بعد داد و هوار کرد که مردم این ده عموی مرا کشتند. اهل این دوتا ده بجان هم افتادند. بحضرت موسی شکایت بردند. موسی گفت که این شخص کشته شده باید خونبهای او را بدهید. گفتند ما نکشتیم ولی موسی گفت خونبهایش را باید بدهید. خون بها را پرداخت کردند. بعد موسی گفت حالا باید پیدا کنیم که چه کسی این مرد راکشته است باید یک گاوی را پیدا کنید که نه خیلی پیر و نه خیلی جوان باشد. رنگش هم زرد باشد. بعد وقتی پیدا کردید دمش را ببرید و این دم بریده شده را بیاورید و بزنید به بدن کسیکه کشته شده. همه اینکار ها را کردند. وقتی دم این گاو زرد را باین آدم کشته شده زدند او یکباره زنده شد و قاتل خودش را شناسائی کرد و دوباره مرد. حالا اگر بدو بیت آخر خوب دقت شود برای خواننده معنی آن دو بیت بیشتر و بهتر قابل درک است. البته این داستان بیشتر جنبه سمبولیک دارد و وقتیکه مولانا میگوید در این داستان گاو آمده باین دلیل است که گاو از همه حیوانات نفهم تر است. مولانا نفس اماره را باین گاو تشبیه کرده است. این نفس اماره ما واقعا نفهم است. اگر این نفس اماره فهمیده بود ما را امر بکارهای زشت نمیکرد. نفس اماره مثل گاو میخواهد بخورد. و سیری ندارد. نه اینکه فقط غذا بخورد. او میخواهد هر چیزی مثل مقام و منصب, ثروت و دارائی های مختلف, نقره و طلا, انواع شهوت رانیها را بخورد و از خوردن اینها سیراتی ندارد. از حضرت موسی پرسیدند چرا این گاو باید زرد باشد گفت برای اینکه آخر سر رسوائی و زردی روئی و رسوائی ببار میاورد. حالا ذالنون هم میگوید من را مقتول حساب کنید. آنها مرا کشته اند. از بس که من دیوانه بودم کشته شدم . شما بروید و کاریکه گفتم بکنید شاید منهم زنده شوم و از آن حالت بیرون بیایم. از بس که دیدم دیوانگان گفتند من عاقل هستم، من دیگر مثل اینکه کشته شدم و تحمل نمیتوانم بکنم.

1440      تــا ز زخـم لَـخـتِ گاوی خــوش شوم         هـمچـو کشــتـه گـاو موسـی کَـش شوم

1444      چـونـکِ کُشـته گـردد این جسـم گران         زنـــده  گـردد  هسـتـیِ  اســــرار دآن

گران یعنی سنگین.منظورش جسم و بدن با همه علایق فساد آفرین غیر زروری است. با این سنگینیش چسبیده به اینخاک و نمیتواند از این خاک جدا بشود. از سنگینی نمیتواند عوج بگیرد و در آسمان حق و حقانیت و معرفت بپرواز درآید و در بلند آسمانها سفر کند. پس باید او کشته شود. وقتی کشته شود آنوقت زنده گردد هستی اسراردان, یعنی این جسم سنگین کشته میشود ولی عوضش درون این جسم یک وجود، (هستس یعنی وجود.) اسرار دان زنده میشود و آن روح است که زنده میشود. آن روحی که افسرده بود و ما آن را کشته بودیم و دوباره آن را رنگین کرده بودیم زنده میشود و زندگی را از سر میگیرد. آن روح اسرار دان است و حالا جواب بیشتر چرا های ما را جواب میدهد چون اسرار را میداند.

1445      جـان او بـــیــنــد بـــهشــت و نـار را         بــــاز دانـــــد  جــمــلـه  اســرار  را

جان را قبلا گفتیم که روح است. نار منظور جهنم است. جمله یعنی همه. باز داند یعنی از یکدیگر تشخیص بدهد. مردم عادی در وجود بهشت و جهنم قدری شک هم دارند و نمیدانند که آیا این دو جا واقعا وجود دارند یا خیر و یک عده در این مورد سوأل دارند. حالا آن روحی که زنده شده مفهوم این بهشت و دوزخ را بشما میگوید. روحتان را زنده کنید, او برایتان میگوید.

1446      وا نَـمـایـــد  خـــونـــیــانِ  دیـــــو را         وا نَــمــایــد دام خــدعـعه و ریـــو را

فاعل فعل وانَماید در رهردو مصراع آن روح است. وانَماید یعنی نشان میدهد. آن جنایت کاران خونخوار دیو صفتان را یعنی آن آدمهایکه دیو صفت و ظالم و خونریز هستند و رحم ندارند و میکشند, را بشما نشان میدهد. حالا آن ظالم هرچه میخواهد بگوید. آیا واقعا راست میگوید یا نه، آن روحی که در بدن شما زنده شد بشما آن را نشان میدهد و دیگر نمیتواند شما را گول بزند.در مصراع دوم خدعه یعنی مکر و حیله. ریو یعنی نیرنگ و فریب که مثل دامی هست که شما را در خود میاندازد و گرفتار میکند. آن روح را در وجود خودتان زنده کنید, آنوقت بشما نشان خواهد داد که آیا این را که بطرفش جذب شده ای, این دیو است یا فرشته است.

1447      گـاو کُشـتـن هســت از شـرطِ طریق         تــا شــود از زخـم دُمّش جان مُـفــیـق

گاو اینجا نفس اماره است. کاوکشتن یعنی کشتن نفس اماره. طریق از طریقت است و یعنی راه خدا و راهی که بسوی خدا و طریقت برود. اگر میخواهید بسوی حقیقت بروید و جستجو گر حقیقت هستید، گاو نفس اماره تان را بکشید و بعد بروید وگرنه در این مسیر نمیتوانید راه بروید. در مصراع دوم زخم دُمّش یعنی ازضربه شلاق دمش. جان مُفیق یعنی بهوش آمده و درمان یافته. رو به بهبودی رفته و افاقه شده. یعنی کسیکه بیمار بوده و الان رو به بهبودی است. این کس چه بیماریی داشت؟ او بیماری دنیا پرستی داشت.بیماری که دنیا را بپرستم همانگونه که خدا را میپرستم. این یک بیماری روحی است و وقتیکه میخواهد رو به بهبودی برود, نمیشود مگر اینکه گاو نفس امارهِ درونش را بکشد. این شرط راه رفتن در راه طریق است. بدون این شرط راه رفتن عملی نخواهد بود.

1448      گـاوِ نـفسِ خـویش را زود تـر بکُش         تــا شـود روح خـفـی زنــده و بـهُــش

روح خفی یعنی روح پنهان. شما بدنتان را می بینید ولی روحتان را نمیبینید. پس این روح پنهان است. این روح حالت پژمردگی و مردگی دارد و یا میتوان گفت که حالت از هوش رفتن دارد و نمیتواند درک بکند. آن گاو نفس اماره ات را هرچه زودتر بکش تا آن روح پنهان شده که از هوش رفته دوباره بهوش بیاید و زنده شود.

1449      چــون رســیــدنــد آن نــفــر نـــزدیک او         بــانــگ  بــر زد هِــی کـــیـــانــیــد اِتّـقـُوا

دوستان ذالنون با هم مشورتها کردند و نتوانستند دلیل اینکه او خودش را بدیوانگی زده بود بفهمند. پس تصمیم بر این گرفتند که بروند بدیدن او در بند زندان و از خودش جویا شوند. واقعیتش این بود که او خودش را بدیوانگی زده بود. کلمه نفر که ما مفرد حساب میکنیم در زبان عربی همیشه مفرد نیست و بعضی وقتها این کلمه معنی جمع دارد. در مصراع اول میگوید چون آن گروه دوستانش نزدیک او رسیدند و ذالنون آنها را دید با اینکه آنها را میشناخت، بانگ زد شما ها کی هستید و از من دور شوید. اِتقوُا از کلمه پر هیز کردن است. او میخواست که اینها را بیازماید و گفت نزدیک من نشوید و دور شوید. در واقعیت او میخواست آیا اینها که میگویند دوست و مرید هستند آیا واقعا دوست و مرید هستند یا نه.

1450      بـــا ادب گـــفــتـــنــد : مــا از دوســتــان         بــهـــر پـــرسش آمـــدیـــم ایــنــجا بــجان

بجان یعنی با دل و جان. آنها با ادب و احترام باو گفتند ما دوستانیم و برای احوالپرسی تو با دل و جان آمدیم.

1451      چــونـی ای دریـــای عــقــل ذوفـــنـــون         ایــن چــه بـهـتـا نســت بــرعــقــلت جنون

چونی یعنی چگونه هستی و حالت چطور است. ذوفنون جمع فن و هنر هست و نه هنری را که ما میشناسیم. اصولا در ادب فارسی و بویژه در عرفان, صفات خوب را داشتن هنر است.هر صفت نیک را هنر حساب میکنند. میگوید: دوستان باو میگویند ای دریای عقل و صاحب هنر ها، بهتان یعنی تهمت زدن. این چه تهمتیست که بر عقل تو زده اند.

1452      دودِ گـــلــخَــن کِــی رســـد در آفـــتــاب         چون شـود عــنــقــا شــکســتـه از غُـراب؟

گلخن را صابق براین میگفتند تون حمامهای عمومی.در این گلخن که در زیر حمام تعبیه شده بود هیزم و آشعالهای مردم را برای گرم نگه داشتن خزینه حمام میسوزاندند و همیشه یک بوی سوختگی و بدی از این گلخن به مشام میخورد. مولانا میگوید این دودی را که از آتش خانه این گلخن بیرون میاید, هرچند هم به بالا برود کی میتواند بخورشید برسد؟ بهمین نسبت این تهمتهائی که بتو میزنند مثل آن دود گلخن است و تو مثل خورشید هستی و این تهمتها نمیتواند بتو برسد و برای چی این تهمتها را بتو زده اند. در مصراع دوم عنقا کلمه عربی سیمرغ است. سیمرغ یک پرنده دست نیافتنی و افسانه ایست و تقریبا در همه جهان یک مقام بالای افسانه ی دارد. غراب بمعنی کلاغ است. و چون یعنی چگونه شود. میگوید چگونه ممکن است که یک سیمرغ بوسیله یک کلاغ پرش شکسته شود؟

1453      وامـگــیــر از مـا بــیـان کـن ایـن سُـخُن         مــا مــحـــّبـــانــیــم  بــا مــا ایـن مـــکـــن

وامگیر یعنی از ما نهان نساز. محبّان یعنی دوستان. باو میگویند که ما دوستان تو هستیم و با ما اینگونه رفتار مکن که حقیقت را بما نگوئی. هرچه هست بما بگو.

1454      مـــــر مــحــبّـــان را نشا یــد دور کــرد         یــا بِــرو پـــوش و دغــل مــغـــرور کـرد

کلمه مر هیچ معنی ندارد و برای پرکردن وزن وقافیه شعری بکار میرود. نشاید یعنی شایسته و سزاوار نیست. در مصراع دوم روپوش یعنی پنهان کاری. دغل یعنی حیله گری. مغرور کرد یعنی فریب داد. حالا این دوستان به ذالنون میگویند: ای پیشوای ما چرا بما گفتی اتقوُ؟ ما دوستان تو هستیم .دوستان خود را نباید از خود دور کرذ و یا اینکه پنهان کاری کرد و یا اینکه خواسته باشد حیله گری بکند و خواسته باشند آنها را فریب بدهد. ما میدانیم که تو نه پنهانکار هستی و نه حیله گری که بخواهی ما را فریب بدهی. بنا برلین تو بما بگو که چی شده که تواینجا هستی.

1455      راز را انــــدر مـــیـــان آور شـــــهـــــا         رو مــکــن در ابــــر پـــنـــهـــا نـــی مـهـا

شها در اینجا یعنی ای پیشوای ما. دوستان ادامه میدهند و میگویند ای پیشوای ما این راز را با ما در میان بگذار. ای ماهِ ما تو وقتیکه میخواهی خودت را پنهان کنی میروی پشت ابر. این ماه خودت را برای ما از پشت ابر بیرون بیار و خودت را بما نشان بده.

1456      مــا مــحــبّ  و صـادق و دل خسـته ایم         در دو عـــالـــم  دل بــتــو در بســتـه  ایــم

محب یعنی دوست دار. صادق یعنی راست گو. دلخسته ایم یعنی دل مجروح هستیم. ما دوست داران راست گو صادق و دل مجروح تو هستیم و در این دنیا و آن دنیا فقط بتو دل بستگی داریم. حالا ذالنون میخواهد این دوستان را امتحان کند.

1457      فــحش آغــازیــد و دشــنــام از گــزاف         گـــفـــت او دیــوانـــگـــانـــه: زی و قـــاف

دشنام که نا سزاست. از گزاف یعنی بدروغ. میگوید این فحش و نا سزا ئیکه گفت واقعی نبود بلکه دروغ بود. دیوانگانه یعنی مانند دیوانگان. زی و قاف یک الفاظ محملیست که یک دشنام خلاصه شده است. خلاصه شده زندیق است. زندیق یعنی بی دین. حالا چون نمیخواهد بگوید بی دین, از اول زندیق را میگوید و قاف آخرش را و میگوید زی و قاف. بنابر این مصراع دوم یعنی مثل دیوانگان گفت زی و قاف. یعنی ای بی دین.

1458      بـر جـهـیـد و سـنگ پّـران کرد وچوب         جــمـلـگـی بـگــریخـتـنـد  از بــیــم  کــوب

کوب یعنی مجروح شدن, کوبیده شدن.  ناگهان از جایش پرید و آنچه دم دستش بود به آنها پرت کرد و آنها هم متفرق شدند. اینها برای این بود که آنها را بیازماید.

1459      قــهــقــهــه خـندیـد و جــنــبــانــیـد سـر         گــفــت بـــاد ریشِ ایــــن یــــاران نـــگـــر

باد ریش یک اصطلاح است. سابق بر این کسانیکه توخالی بودند و لی خودشان را همه چیز میدانستند, ریشهای بزرگی میگذاشتند و چانه خودشان را قدری بالا میگرفتند. مردم میگفتند که باد بریش انداخته. ذالنون قهقهه خندید و سر تکان داد و گفت عجب دوستانی و عجب مریدانی و عجب ادعای یاوه و بیهوده ای میکنند که ما از محبان و دوست تو هستیم. اینها بعد از اینکه گفتند ما از محبان و دوستان هستیم و چنین و چنانیم با کوچکترین جفائی پا بفرار گزاشتند.دوست در بدبختی و سختی هم دوستش میایستد. دوست اگر واقعا صادق باشد یک دوست واقعی باشد, هر قدر هم از یارش جفا و ظلم و ستم ببیند، هرگز از او روی بر نمیگرداند. این مطالب برای ما درس زنگیست. وقتیکه فرار میکنی آنوقت دوست نیستی بلکه دغل دوست هستی.  این دغل دوستان که میبینی      مگسانند دور شیرینی.

1460      دوســـتـــان بــیــن, کــو نشـان دوستان         دوســتــان را رنج  بـاشـد  همــچــو جـــان

 اگر که دوست هست رنج دوستش را باید بجان بخرد نه اینکه تا بهنگامیکه او آرام هست و در آسایش است با او ابراز دوستی بکند. اگر دوست واقعی باشد بد ترین بلاها هم به سرش بیاید نباید او را تنها بگذارد.

1461      کِـی کِران گیرد ز رنج دوسـت دوسـت         رنـج, مــغــز و دوســتی آنرا چــو پــوست

کران گیرد یعنی کناره گیرد. مولانا این اصطلاح مغز و پوست را همیشه بکار میبرد. او همیشه به مغز کار دارد نه به پوست. منظور از مغز آن نیست که در جمجمه انسان است. مثلا وقتی به میوه ای نگاه میکند به مغز آن میوه اهمیت میدهد و نه به پوست. توسیه مولانا اینست که ظاهر نگر نباشید. بسیار کسانی هستند که دارای ظاهری بسیار آراسته هستند ولی درونشان تیره و تاریک و پلید است. خیلی از انسانها هستند که لباسهای ژنده و پاره ای دارند, قیافه زیبائی هم ندارند و حرف زدن درست هم بلد نیستند ولی خورشیدی در درون آنها هست و بقول مولانا آفتابی در درون دارند. در درون آنها فرشته ای هست و نه دیو. نباید در قضاوت و داوری عجله کرد البته شناختن در یک جلسه و دو جلسه میصر نیست. شما باید حرف آنها را گوش کنید بدون اینکه حرف آنها را قبول کنید و حرف آنها را بشنوید و دوباره در باره آنها اظهار نظر کنید و باز دوباره و دوباره. دیو نمیتواند برای همیشه خودش را پنهان نگه بدارد این از ویژگیهای دیو است. او خودش را پنهان میکند ولی برای همیشه نمیتواند. بلاخره خودش را سر یک امری نشان میدهد. در بیت فوق میگوید من دوست تو شده ام که ببینم آیا میتوانم رنجی از روی دوش تو بردارم نه اینکه اگر رنجی بتو رسید از تو فرار کنم.

1462      نـه نشــانِ دوســتـی شــد ســرخــوشی         در بــــلا و آفــــت  و مـــحـــنـــت  کَشـــی

سرخوشی را باید سرخَشی خواند که با قافیه کَشی جور بیاید. این نه که در اول مصراع اول آمده یعنی که مگر اینطور نیست. سر خَشوی یعنی احساس شادی. محنت کشی یعنی سختی کشیدن. مگر از نشانه های راستی و دوستی این نیست که آدم در رنج و بلا و در هنگام سختی کشیدن احساس خوشبختی و شادمانی بکند که من هستم برای این دوستم که بتوانم باو کمکی بکنم. و در هر رنج و بلا او را تنها نمیگذارم. یک کسیکه در گرفتاری هست و خودش را تنها ببیند, گرفتاریش صد برابر میشود ولی اگر بداند یک دوست راستینی با او هست که خودش را در این رنج و مهنت شریک میکند, آنوقت یک حالت صفائی پیدا میکند و دیگر آن رنج و بلا خیلی کاهش پیدا میکند و آنقدر عذاب دهنده نیست.

1463     دوســت هـمچون زربلاچون آتش است         زرّ خـــالص  در دلِ آتش  خـَــوش  اســـت

مولانا در این بیت مثالی میزند. میگوید دوست واقعی همانند طلاست و بلا هم همانند آتش است. سنگ طلا وقتیکه میرود در دل آتش، این  سنگ طلا در دل آتش ذوب میشود. آنوقت نا خالصیهایش جدا میشود و وقتی نا خالصیهایش جدا شد, طلای ناب باقی میماند این طلای ناب که باقی میماند وقتی ناب باقی میماند که در دل آتش باشد. این آتش بلاست و در دل و شکم سختیهاست.  بنا بر این, مشکلات زندگی که مثل آتش میماند وجود ما انسانها را ذوب میکند واین ذوب شدن را نباید ازش بترسیم. این مشکلات آتش نما دارد ما را خالص میکند. ما را از تمام ناخالصیها مثل کینه ها, حسدها, انتقامها خالص میکند. اصلا اندیشه ما را عوض میکند. آیا منظور اینست که ما خودمان را در بلا بیندازیم؟ هرگز چنین چیزی نیست. زندگی دارای رحمت هست و دارای زحمت هم هست. تنگدستی و فقر دارد و گشاده دستی هم دارد. ما نمیتوانیم بگوئیم که من از اول عمرم تا آخر عمرم گرفتار این آتش تنگدستی و یا آتش بیماری و یا آتش رنج کشدنم. این بلا ها و آتشها در زندگی هست و ما باید از آنها نترسیم و در مقابل آنها پایدار باشیم. اگر تصور کنیم که ما از اول عمر تا آخر زندگی باید در خوشی و راحتی باشیم، آنوقت آدمهائی هستیم بسیار خام اندیش زیرا چنین چیزی اصلا وجود خارجی ندارد.

Loading