62.2 بحیلت در آوردن سائل آن زیرک را که خود را دیوانه ساخته بود قسمت اول

قبل از تفسیر ابیات این قسمت, کلمه سائل در تیتر این داستان یعنی سؤال کننده و زیرک معنیی که بین مردم است ندارد و در اینجا یعینی خردمند, فرزانه, هوشیار. صحبت از اینست که یک سؤال کننده ای یک خردمندی را که خودش را به دیوانگی زده بود تحت سؤال قرار میدهد. مولانا در آخرین بیت قسمت قبل گفت که من عقل دور اندیش را آزمودم و دیدم که من این عقل را نمیخواهم و ترجیح میدهم که دیوانه باشم. وی در دنباله همین گفته خودش و در تأیید داستان قبلی این داستان را آورده است. همان طوریکه در گذشته گفته شد مولانا هیچ داستانی را از خودش نمیسازد و همه این داستانها را از منابع و کتابهای مختلف میگیرد و بنا به یا سلیقه خودش و یا اقتضای اندرزهائی که میخواهد بدهد در این داستانها تغیراتی میدهد و دخل و تصرفهائی میکند. این داستان در چندین کتاب های قدیمی آمده. منجمله کتابی هست بنام ربیع الابرار که این داستان در آن آمده و در اسکندر نامه هم آمده و در کتاب جوامعالحکایات هم آمده.

2340        آن یـکــی مــیـگفت خــواهم عـا قلــی        مشـــورت آرم  بــــدو در مشـــکــلــی

مولانا هر وقت اسم شخصی را نمی آورد میگوید آن یکی. عاقل در اینجا کسیست که عقل حقیقت جوی دارد و خردمند است. مشورت آرم بدو یعنی بوسیله او, در مشکلی. مولانا در سراسر مثنوی اصرار باین دارد که وقتی قصد انجام کاری را دارید حتما با کسی مشورت کنید. در این بیت توجه روی کلمه عاقلی هست. وقتی میخواهید مشورت کنید با هر کسی نمیتوان مشورت کرد و اگر آن شخصیکه میخواهید مورد مشورت قرار بدهید آن خرد حقیقت جوی را نداشته باشد نه تنها بشما کمکی نمیتواند بکند بلکه شمارا هم ممکن است باشتباه هم بیاندازد. در این بیت میگوید آن یکی گفت که بدنبال یک عاقلی میگردم که با او در مورد مشکلی مشورت بنمایم.

2341       آن یکـی گفــتش که اندر شـهــر مــا          نـیسـت عـاقـل جـز کـه آن مـجـنون نـمـا

کسی باو گفت آن عاقلی که میخواهی با او مشورت بکنی که باید عقل خردجوی داشته باشد در شهر ما کسی نیست بجز یک فرد و او هم خودش را بدیوانگی زده یعنی نشان میدهد که دیوانه ام ولی واقعا دیوانه نیست.

2342       بـر نــیـی گشـتـه سواره نــک فُـلان          مــــی دوانــــد در مــــیـــــان کـــودکـــان

کلمه نک یعنی اینک. هم اکنون او مثل کودکان سوار برنیی شده و ظاهرا با بچه ها دارد اسب سواری تخیلی میکند و با آنها مثل خودشان بازی میکند.

2343       صـــاحــب رأیسـت و آتش پاره ای          آســمان قـــدر اسـت و اخــتـر بـــاره ای

رای در اینجا  یعنی همان خرد حقیقت جوی. صاحب رأیست یعنی این آدم خرد حقیقت جوی را دارد. و آتش پاره ای یعنی وقتی یک تیکه آتش را بجائی پرت میکنید همان پاره آتش اطراف خودش را روشن میکند. آسمان قدر است. قدر یعنی مرتبه و پایه. آسمان قدر یعنی بلند پایه و عالی مرتبه. اختر یعنی ستاره و باره ای یعنی مثل ستاره. همان طوریکه یک ستاره نور میدهد او هم همانگونه از خودش باطراف نور میدهد. میگوید اگرچه این شخص خودش را بدیوانگی زده ولی واقعا دیوانه نیست بلکه او بلند پایه هم هست. این شخص با کلام خودش همچون ستاره ها میدرخشد و ذهن مردم را ستاره باران میکند.

2344       فــرّ او کــرّوبیان را جان شـدست          او در ایـن دیــوانـگی پـنـهـــان شدســت

فرّ بمعنی شکوه وشکوه مندیست. کروبیان جمع کروب است و یعنی فرشته و کروبیان یعنی فرشتگان. خود کلمه تشدید ندارد ولی مولانا بدلیل اینکه وزن شعری جور باشد روی آن تشدید گذاشته. جان شداست یعنی حیات معنوی پیدا کرده. این شخصیکه خودش را بدیوانگی زده ، شکوهمندی او بقدری زیاد است که حیات معنوی به فرشتگان داده. فرشتگان حیات دارند ولی حیات معنوی ندارند و این ویژه انسانهاست. و او خودش را زیر چتر دیوانگی پنهان کرده است.

2345        لـیک هـر دیـوانه را جان نشـمُری          سر مـنـه گــو ســاله را چــون ســامـری

جان نشمری یعنی بخشنده حیات معنوی بحساب نیاوری. میگوید تو خیال مکن که هر دیوانهای را که می بینی میتواند حیات معنوی ببخشد.  در مصرع دوم سر نهادن یعنی سجده کردن و سر فرود آوردن. سامری اشاره است به سامری زمان موسی. این سامری پسر خاله حضرت موسی بود و وقتی که موسی  بکوه طور رفت برای تکلم با خدا, این سامری از غیبت حضرت موسی سوء استفاده کرد، از این قوم بنی اسرائیل طلاهای زیدی جمع آوری کرد وبا این طلاها یک گوساله ای ساخت و در شکم این گوساله نی هائی قرار داد که وقتی باد میوزید این نی ها بصدا در میامدند و بقوم بنی اسرائیل گفت که خدای شما اینست و نه آنکه موسی میگوید. در مصراع دوم میگوید همانطور که سامری جلو گوساله ای که خودش درست کرده بود سجده کرد, تو دیگر جلوی هر دیوانه ای را که می بینی تعظیم مکن.

2346        چــون ولــیّــی آشـکارا با تـو گفت          صــد هــزاران غــیــب و اسـرار نـهفت

2347        مــر تـرا آن فـهـم و آن دانش نبود          وا نـدانســتــی تـو ســرگـیـن را ز عُـــود

این دو بیت را هم باید باهم خواند و تفسیر کرد. ولی در اینجا انسان کامل است. میگوید حالا اگر یک انسان کامل و بطور آشکار مقداری زیادی از رازهای غیب برای تو گفت. در بیت بعد میگوید که تو نتوانستی تشخیص بدهی و فرق نگذاشتی بین فوضلات حیوانی و شاخه درخت عود که خیلی خوش بو هست. این انسانهای کامل بتو اَسرار را گفته اند ولی تو آن درک و فهم و دانش لازم را نداشتی که بتوانی از راهنمائیهای آنها بهرهمند شوی و حرف درست را از نا درست تشخیص بدهی. مثل اینکه تو حتی فرق بین سرگین و عود را هم تشخیص ندادی.  

2348        از جنون خود را ولی چون پرده ساخت          مَـر وَرا  ای کور کِی خواهی شناخت

وقتیکه انسان کامل خودش را بنا به مقتضیّات زمان خودش در پرده ساخت, یعنی خودش را در پرده جنون پنهان ساخت, تو ای کوردل کی میتوانی او را بشناسی. اگر حقیقتا میخواهی بشناسی باید چشم جان داشته باشی. وقتی با چشم جان بآنها بنگری در چهره آنها, در آهنگ صدای آنها, در برق چشمانشان ودر رفتارشان و حتی در راه رفتنشان میتوانی تشخیص بدهی که اینها بر حق هستند و یا اینکه باطل اند. یک کور دل نمیتواند که این کار را بکند. کوردل فقط میتواند در تاریکیهای این دنیا که همه دارند خاکبازی میکنند و دائم دنبال بدست آوردن فقط مال و منال هستند، او میتواند در دیدن آنها چشم بینا داشته باشد. او در پهنای حقیقت و معنویت کور است. البته او با چشم کور بدنیا نیامده و این خود ما هستیم که چشم معنوی خود را بخاطر مادیات زیادی و زرق و برقهای غیر لازم این دنیا می بندیم و در اثر گذشت زمان رفته رفته چشم مادی ما کور خواهد شد.                 

2349        گر تــرا بـاز است آن دیدۀ یقـیــن           زیر هـر سـنـگی یـکی سـر هـنـگ بین

اگر دیده یقینِ حقیقت بین و چشم باطنت باز است که میتواند حق را از باطل تشخیص بدهد آنوقت همه مسائل نهفته را میتواند ببیند. حتی زیر هر سنگی میتواند  یک سرهنگ ببیند. سرهنگ در اینجا بمعنای انسان کامل است و هیچ معنای نظامیی ندارد. مولانا در اینجا بانسان کامل سرهنگ لقب میدهد زیرا آنها میتوانند هر کدام یک هنگی را اداره بکنند و پیشوای یک گروه بزرگ باشند. منظور مولانا از زیر سنگ اینست که اگر چشم بینای تو باز باشد تو این انسان کامل را در هرجا میتوانی ببینی.

2350        پـیش آن چشمی که باز ورهبراست          هـر گـلـیـمی را کلـیـمـی در بر اســت

پیش آن چشم باطن و چشم جان که باز است و شما را در راه درست رهبری میکند و شما را بسوی دیدن حقیقت میرساند باسانی تشخیص میدهی وقتی می بینی هر موسیی یک گلیمی را بعنوان پوشش بتن کرده است. کلیمی یعنی حضرت موسی. در قدیم مردم گلیمهائی داشتند که وسط آن را سوراخ میکردند و بشانه های خود میانداختند بعنوان پوشش و لباس. اگر چشم دلت باز باشد, چه بسی گلیم پوشهائی هستند که درون هریک از آنها موسیی هست و تو آنها را میتوانی از دیگران تشخیص بدهی. لذا هیچ وقت بهانه نیاور که من انسانهای کامل را نمیتوانم پیدا کنم زیرا آنها در همه دوره های تاریخ وجود دارند و بین جامعه پراکنده.

2351        مـر ولی را هم , ولـی شُهـره کند          هـر کــرا او خــواست بــا بـهــره کــنــد

کلمه مر هیچ معنیی ندارد و شعرا از آن برای پر کردن جای خالی در شعرشان و کمک کردن به وزن شعرشان استفاده میکنند و همیشه پیش از فاعل میاید. اینجا فاعل ولی هست. شُهره کند یعنی میشناساند. کلمه او در اینجا به ولی بر میگردد. بهره کند یعنی بهره مند کند. در اینجا مولانا راههائی را پیشنهاد میکند که بما انسانهای معمولی کمک میکند که انسان کامل را بشناسیم و دو راه پیشنهاد میکند. یکی اینست که در مصراع اول میگوید که یک انسان کامل, یک انسان کامل دیگری را بتو معرفی کند. راه دوم اینست که خود ولی خودش را به هرکس که بخواهد  بشناساند. ولی این انسان کامل که بخواهد خودش را بتو بشناساند باید در وجود ما لیاقت و شایستگی ببیند. باید قبل از این آشنائی قلب و وجود خودت را پاک کنی تا اینکه چنین امکانی برایت بپیش بیاید. تو بدان که با عقل دنیا جویت نمیتوانی او را بشناسی.

2352        کس نـدانـد از خِــرَد او را شناخت          چونکه او مـر خـویش را دیوانه سـاخت

این خرد، خرد و عقل دنیا جوی هست.با این خرد دنیا جوی نمیتوانی او را بشناسی. اینجا چونکه یعنی وقتیکه. وقتیکه او یعنی انسان کامل, خودش را به دیوانگی زد. در دو بیت قبلی گفتیم که یک انسان کامل ممکن است بنا بر مقتضیّات زمان خودش را بدیوانگی بزند. ما یک عارف بسیار بزرگی داشتیم بنام ذوالنون که شرح کامل او را قبلا خوانده اید که چقدر معروف بود و چقدر مریدان داشت و دارای اعتبار بسیار فراوان در بین مریدان بود. زمانی اقتضا کرد که او خودش را بدیوانگی بزد تا آنجا که او را بدیوانه خانه انداختند. وقتی مریدانش بدیدنائی او رفتند و باو گفتند که تو چرا اینجا هستی؟ او بازهم شروع کرد از خودش دیوانگی نشان دادن و مریدان بلاخره فهمیدند که او بدلیل خاصی خودش را بدیوانگی زده است و در واقع دیوانه نشده. مولانا اشاره باین دارد که با خرد و عقل دنیا جویت که با آن زرق و برقهای این دنیارا می بینی, و بدنبال این هستی که کجا یک زمینی بخری که دو ماه دیر تر آن را گران تر بفوشی با این خرد نمیتوانی. این خرد خیلی جاها برایت کار میکند ولی اینجا خیر. در یک جاهائی همین خرد زمینت میزند

2353        چون بدزدد دزدِ بـیـنـائی, ز کور           هـــیــچ یـابـد دزد را  او در عـــبــــور

میگوید اگر یک دزد بینائی یک چیز از یک کوری بدزدد. این کور چگونه میفهمد که دزدش کی بود. و وقتیکه در گذرگاه عبور میکند آیا دزدش باو برخورد میکند آیا آن کور میتواند دزد خودش را ببیند و پیدا کند؟ مسلما جوابش منفیست. کور بین هم همین طور است. وقتیکه یک کوردل باورمندی را از شما بدزدد, صدق و حقیقت را از شما بدزدد شمای کوردل چه میدانید که چه کسی از شما دزدیده؟

2354        کـور نشـناسـد که دزدِ او که بـود          گــر چه خـود بـر وی زند دزد عَـــنـود 

بر وی زند یعنی باو تنه بزند یا نشان بدهد. عنود یعنی لجباز در اینجا. یک کوری میاید یک چیزی میدزدد و حالا میخواهد لجبازی هم بکند با یک تنه هم میزند. آن کور نمیفهمد که او که تنه زد دزد بود. این دزد عنود از روی لجاجتش دارد این کار را میکند. در جوامع انسانی دزد هائی هستند که از شما راستی و صداقت را میدزدند  و ما نمیتوانیم بآسانی آنها را تشخیص بدهیم. ولی با خرد حقیقت جو میتوانیم آنها را شناسائی کنیم 

2355        چون گزد سگ کورِصاحب ژنده را          کِــی شـــنــاســد آن ســگِ درّنده را

ژنده یعنی پاره.  یک فقیری را در نظر بیاورید که لباسش پاره پاره است. اگر که کورهم باشد, حالا یک سگ بیاید و یگ گاز از این فقیر ژنده پوش کور بگیرد، کی میتواند این سگ را پیدا کند. چه سگی بود که او را گاز گرفت؟ هیچ کس نمیتواند آن سگ را پیدا کند. حالا تصور کنید که بجای این فقیر ژنده پوش کور را یک شخص کور دل بگیرید. این کور دل گرچه چشم سرش باز است ولی چشم دلش باز نیست. اگر اشخاص سگ صفت و درنده خوئی, و اشخاصیکه مادیات دنیا آنها را هار کرده مثل سگ هار, بیایند و آسیب و صدمه ای بشما بزنند و راستی و صداقت را از شما بدزدند مثل سگ هاری که کسی را گاز میگیرد و آن شخص را به بیماری هاری آلوده میکنند, بیایند و شما را آلوده کنند, شما نمیدانید که چه کسی اینکار را کرده چون آنها که نمیگویند که با شما چه میکنند. اینجاست که اگر آن چشم دل را داشته باشید شاید بتوانید بزودی آنها را شناسائی کنید. دنباله این داستان در قسمت دوم.

Loading

61.2 عقل دور اندیش

یکی از شیوه های کار مولانا در مثنوی اینست که برای اینکه خودش را برای خواننده یا شنونده نزدیک بکند از مسیر فکری خواننده و یا شنونده وارد میشود و بعد از یکی دو بیت استادانه با مهارت تمام از این مسیر خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را بیان میکند. برای اینکه دفعتا و ابتدا بساکن حرفهای خودش را نگفته باشد. در اینجا اشاره میکند به فلک و میدانید که در قدیم معتقد بودند که آسمان دارای هفت طبقه است و هر طبقه را یک فلک میگفتند و در هر فلکی تعدادی از این کرات آسمانی وجود دارد. ولی بیش از این نمیدانستند. مردم آن زمان معتقد بودند که زمین ثابت است و این افلاک هستند که دور زمین میگردند و اینقدر دور زمین میگردیدند تا اینکه بلاخره دورانشان بسر برسد و زمان بآخر برسد. و این را میگفتند آخر زمان و در این آخر زمان این دستگاه فلکی از هم دوتا میشد و بعدا منهدم میگردید. بنا باین عقیده, مردم بر این باور بودند که حالا هرچه که این افلاک دور کره زمین سریع تر بچرخند آن آخر زمان نزدیکتر میشود. علاوه بر این عمر ما هم کوتاه تر میشود. یعنی همین طور که این دستگاه فلکی زودتر به آخر زمان میرسد عمر ما انسانها هم کوتاهتر میشود. مولانا از همین مسیر فکری قدما وارد میشود و خواهید دید که کم کم با مهارت از این مسیر خارج میشود و حرفهای خودش را بیان میکند.

2313        ای فـلـک, در فــتــنـۀ آخــر زمـان          تــیــز مــیــگردی, بده آخِــر زمــان

آخر زمان در مصراع اول یعنی همان روزی که آخر زمان نامیده میشود و همه افلاک از هم میپاشند.بنا بر عقیده قدما. در مصراع دو تیز میگردی یعنی خیلی تند میگردی, آخِر زمان یعنی آخر یک مهلتی بما بده و اینقدر تند و تیزی مکن. و اگر با این سرعت بدور گردنت ادامه بدهی عمر ما هم کم میشود و ما بسیاری از چیز ها را نمیدانیم و باید فرصت و مهلت داشته باشیم که این همه ندانستنی را یاد بگیریم و درک کنیم.

2314        خـنـجـر تـیـزی تــو انـدر قصـد ما          نــیش زهــر آلـوده ای در فـصد ماد 

قصد ما یا قصد یکی را کردن یعنی قصد کشتن آن شخص را کردن. میگوید تو مثل یک خنجر تیزی هستی که میخواهی ما را بکُشی و از بین ببری. در مصراع دوم, نیش یعنی نیشدر. نیشدر آن چیزی بسیار تیزی بود که سابق براین  برای گرفتن خون بقصد حجامت به پشت اشخاص میزدند. فصدِ یعنی آن خون گرفتن. و کسیکه بخانه مردم میرفت و این کار خون گرفتن را انجام میداد باو میگفتند فصّاد. میگوید تو که اینقدر تند و تیز میگردی و بما مهلت نمیده ای که فرصتی داشته باشیم که چیزهائی که باید یاد بگیریم, و بآنها برسیم و, تو ای فلک مثل خنجر تیزی هستی که قصد کشتن ما را داری و تو آن نیشدر زهر آلوده آن حجامتگری هستی که قصد ریختن خون ما را داری.

2315        ای فـلک, از رحم حق آمـوز رَحم          بـر دلِ مـوران مزن چون مار زخم

حق خداوند است و رحم حق یعنی رحم خداوند. موران اشاره است به بندگان ناتوان خداوندهستند و بمور تشبیه شده اند. کلمه زخم در پایان مصراع دوم بمعنی ضربه هست. باز خطابش به فلک هست و میگوید ای فلک با ما مهربان تر باش و اینقدر تند نگرد و اینقدر عمر ما را کوتاه مکن. این مهربانی و رحم را از خداوند بیاموز و فرا بگیر. این بندگان خداوند مثل موران نا توان هستند و بر سر این موران مثل مار ضربه مزن. در بیت آینده مولانا فلک را سوگند میدهد و کم کم با مهارت دارد از داستان فلک خارج میشود.

2316        حــقِ آنـکه چـر خــۀ چـــرخِ تــرا          کــرد گــردان بـَر فراز ایـــن ســرا

2317        کـه دگرگون گردی و رحمت کنی          پیـش از آنکـه بـیـخ مــا را بـر کَـنی

این دو بیت را باید باهم بخوانید و تفسیر آن راهم با دقت کنید.

در مصراع اول, بحق آنکه یعنی بحق خداوندی که چرخ گردون بتو داده و تو را گردون کرده بر این فلک,  بما رحم کن. برفراز این سرا یعنی در بالای کل این دنیا.  در بیت دوم دگرگون گردی یعنی آرامتر بگردی و به وجه دیگری بچرخی و رحمتی بما بکن. پیش از آنکه ریشه عمر ما را از بیخ بکنی تا فرصت یادگیری ما بیشتر شود.

2318        حــقِّ آنکه دایـگـی کردی نخُســت          تــا نـهـال ما زآب و خــاک رُسـت

آنکه اشاره بخداوند است. دایگی کردن یعنی پرورش دادن. نهال یعنی شاخه نو رس جوان زندگی و نهال زندگی ما را. میگوید بحق خدائی که برای ما بندگانش از اول دایگی کرد و ما را پرورش داد که این نهال زندگی ما را از خاک برویا ند و بصورت ساقه دارآید و رشد کنیم.

2319        حـقّ آن شـه کـه ترا صاف آفــرید          کـرد چـندان مشـعـله  در تـو پـدیـد

باز این قسمها را ادامه میدهد. در بسیاری از جاها مولانا خداوند را بنام شه و یا شاه عالم وجود خطاب میکند. بحق آن خداوند که  تو را شفاف و بدون کدورت آفرید و بحق خدائی که تعداد زیادی از کُرات  و ستارگان نورانی که مثل مشعل در تو میدرخشتد در تو آفرید. بحق چنین خدائی قدری آرام تر بگرد.

2320        آن چُـنان مـعـمـور وباقی داشـتـت          تــا کـه دَهــری ازازل پــنـداشـتـت

دهری بکسی میگویند که میگوید که خداوند هیچ چیزی را نیافرید و اصلا خداوندی وجود ندارد که بخواهد چیزی بیافریند. بنا براین هرچه که هست از اول بوده. همانگونه که حالا هست از اول بوده. بچنین کسی میگویند دهری. میگوید ای فلک, عمر تو را چندان طولانی کرد و تو را آبادان نگه داشت که آن آدم دهری بغلط اینجور پنداشت که تو از روز ازل بوده ای یعنی هیچ وقت آفریده نشده ای. مولانا یک بحثی را مطرح میکند که بآن میگویند بحث حادث و قدیم. این یک بحث نسبتا مفصل و فلسفی عرفانیست و سعی شده که این را خیلی بزبان ساده بنظر خوانندگان برسانم. کلمه حادث یعنی اینکه این عالمی که ما در آن زندگی میکنیم, نبوده و بوجود آمده و حادث شده یعنی از نو پیدا شده. از اول نبوده و حالا بود شده. این را حادث میگویند. ولی دِهری میگوید این عالم قدیم است یعنی همیشه بوده. همانطوریکه یک انسان غیردهری در مورد خدا فکر میکند و میگوید خدا قدیم است یعنی خدا همیشه بوده است ولی آفریده های خداوند همه و همه حادث هستند. لذا میتوان گفت که در این عالم هستی فقط بفقط یکی هست که قدیم است یعنی همیشه بوده و هست و خواهد بود, و آن خداوند است, حالا هرچیز دیگر را که غیر از آن باشد حادث محسوب میشود. در بیت فوق میگوید ای فلک خداوند آنچنان تو را بر پا و باقی نگه داشته که یک دهری تو را ابدی پنداشته.

2321        شــکــر دانســتــیـــم آغــاز تــــرا          انـــبـــیــا گــفــتــنــد آن رازِ تــــرا

دانستیم یعنی اینکه فهمیدیم و یا آگاه شدیم. آغاز تو را یعنی اینکه تو آغازی داری, آغاز داشتن تو را پی بردیم. و یا حادث بودن تو را فهمیدیم و شکر خداوند که دانستیم. این آگاهی و راز تو را انبیا بما گفتند. و شکر خداوند را که این فلک تو هم آغازی دارد. در اینجا میشود به پیام مولانا پی برد که میگوید هر چیزی که حادث است پایان هم دارد

2322        آدمــی دانـد کـه خــانه حــادثسـت          عـنـکـبـوتـی نه که دروی عا بثـست

یک آدم میداند که در خانه ای که در آن زندگی میکند یک روزی حادث شده و یا یک روزی ساخته شده. حالا ما باید این فلسفه حادث شدن این خانه را بسط بدهیم به عالم هستی که در آن زندگی میکنیم. اول این عالم نبوده و بعد بود شده یعنی حادث شده. ما آدمها این را میدانیم و عنکبوت نیستیم. در همین خانه ایکه ما زندگی میکنیم عنکبوتهائی هستند که اینها به بیهودگی و عبث دارند زندگی میکنند. عابث از کلمه عبث است و عبث یعنی بیهوده. این عنکبوتها دارند نسبت بما همینطور بیهوده در این خانه ما زندگی میکنند. یعنی هیچ این فکر ها را نمیکنند و عمرش را نسبت بما دارد بیهوده طلف میکند. باز پیام مولانا اینست که ای آدمها شماها آدم هستید و در این سرای دنیا عنکبوت نیستید و بنا براین شما میدانید که این عالم آفریده شده و باز میدانید که هیچ آفرینشی عبث و بیهوده نیست و هر آفرینشی یک حدفی دارد. عنکبوته نمیتواند این را درک بکند ولی شما که آدم هستید میتوا نید درک کنید. اگر که این آدمها این را درک نکردند و دهری شدند مثل آن عنکبوت هستند. آنها سطحی نگرند و میگویند بوده و خواهد بود و فقط ظاهر را مینگرند. مولانا میگوید این گونه آدمها را از سطح عنکبوت بالاتر نمیتوانید ببرید. بطور خلاصه اهل معرفت و عرفان میدانند که جهان هستی حادث است و آن نظریه پردازی دهریان فقط در ردیف انکبوتها هستند. حالا مولانا مثل میاورد.

2323        پَشه کی داند که این باغ ازکیَست          کوبهاران زاد و مرگش دردی است

پشه ایکه در باغ زندگی میکند و از روی میوه ای بلند میشود و روی میوه دیگری می نشیند, او چه میداند که این باغ از کی آفریده شده, آیا آفریده شده یا نشده. حد اکثر ده ماه بیشتر زندگی نمیکند و اصلا عمرش کفاف فکردن در این موارد نمیدهد. کو یعنی که او. تولد این پشه و زمانیکه از تخم بیرون آمده در بهار بوده و مرگش هم در دی ماه اول زمستان است. این پشه اصلا نمیخواهد این چیز ها را بداند و اگر هم بخواهد مغز این کار را ندارد, ولی ما آدمها هم قدرت فکری آن را داریم و هم توانائی بشرط اینکه بخواهیم. باید سعی کنیم که از پشه و انکبوت قدری بالاتر باشیم.

2324        کرم کندر چوب زآید سـُست حال          کـی بداند چـوب را وقـت نــهــال ؟

مولانا مثالی دیگر میزند. چوب در این بیت یعنی شاخه درخت. سُست حال یعنی خیلی ناتوان. میگوید این کرمیکه در داخل شاخه درخت بکندی حرکت میکند و خیلی بی حال است و جنبشی ندارد و همیشه زیر پوست شاخه درخت میلولد او چه میداند که نهال این درخت در کی کاشته شده.

2325        ور بـــدانــد کِـرم از مـاهـــیــتش           عـقــل بـاشد, کــرم باشـد صورتش

ماهیتش در اینجا منظور ماهیّت درخت است. حالا اگر بفرض این کرم بداند که ماهیّت این درخت چیست و از کی نهالش کاشته شده, دیگر ظاهرش کرم است و خودش کرم نیست و اسمش کرم است و اسم واقعیش عقل است و نه عقل دنیا جوی, این عقل حقیقت جوست. البته همچین چیزی نیست و گفتیم بفرض.

2326        عقل خـود را مـی نَماید رنـگـهـا            چون پری دوراست ازآن فرسنگها

می نماید یعنی خودش را نشان میدهد. عقل در اینجا عقل حقیقت جوست. میگوید این عقل حقیقت جو خودش را به گونه ها و جورهای مختلفی نشان میدهد. در مصراع دوم این جن و پری دور است یعنی چون جن و پری را نمیتوانیم ببینیم, این عقل حقیقت جو را هم نمیتوانیم ببینیم و لذا از نظر ما مثل اینست که خیلی دور است. ولی وجود دارد.ما نمیتوانیم ببینیم. ما آثارش را میتوانیم ببینیم. وقتی ما جن و پری بگوشمان میخورد ما چه تصوری از این جن و پری در فکرمان میاید. هر شکلی ما تصور کنیم ازحقیقت آن جن و پری ما فرسنگها دور هستیم. حالا عقل هم همینطور است و چون کسی ندیده, هر کسی از عقل تصوری دارد و از حقیقت این عقل که چی هست فرسنگها دور هستیم. تصور بکنید که عقل حقیقت جو بسیار عظمت دارد ولی با وجود همه عظمتش از ما پنهان است و این پنهان بودنش دلیل باین نیست که وجود نداشته باشد و با چشم سر دیده نمیشود. ولی همین عقل خدای جو با چشم دل دیده و چشم سِر و یا چشم درون  دیده میشود.

2327        از مَلک بـا لاست, چـه جـای پری          تـو مگس پرّی, به پسـتی مــی پری

ملک یعنی فرشته. در بیت بالا این عقل را تشبیه کرد با پری بعد میگوید شاید من تشبیه درستی نکردم. این عقل از جن و پری هم بالاتر است و حتی از فرشته ها هم بالا تر است. چه جای پری یعنی اصلا پری قابل مقایسه با عقل نیست و از فرشتگان هم بالا تر است. ولی تو مثل مگس می پری و باید در سطح زمین پرواز کنی و اهل اوج گرفتن نیستی. پرواز گرفتن تو همیشه نزدیک خاک است برای اینکه پر و بال تو پرو بال عقابی نیست.

2328        گرچـه عـقـلت سوی با لا می پرد          مـرغ تـقـلــیــدت به پســتـی مـیـچرد

این عقل حقیقت جوی تو  بدنبال حقیقت است ولی دسترسی بحقیقت هم کار آسانی نیست. این عقل حقیقت جوی تو برای بدست آوردن حقیقت باید بالا برود و اوج بگیرد تا بتواند بمقصد خودش برسد. این عقل تو خود بخود بالا پری دارد و میخواهد بالا بپرد, ولی یک چیزی در تو وجود دارد که از بالا پریدن عقل تو جلو گیری میکند و  آن حس تقلیدی توست و آن حس تقلیدی که در تو هست مثل مرغی هست که از سطح خاک نمیتواند بالا تربرود. اینجا منظور مرغ خانگیست که به پستی میچرد یعنی همیشه دارد روی خاک بدنبال دانه میگردد. مولانا همیشه با تقلید مخالف است و بکرات در مثنوی به این مخالفت خودش اشاره میکند. و مثالهای مختلفی میاورد, مثلا میگوید که علمهائی که بیشتر مردم دارند علم تقلیدی هست یعنی یا این را معلمش باو آموخته و معلمش هم از کس دیگری تقلید میکند و یا اینکه در کتابی خوانده است که نویسنده کتاب هم خودش از کس دیگری تقلید کرده و نوشته است.همه این علوم تقلیدی سطحیست و عمقی نیست, علم باید تحقیقی باشد. علم تحقیقی یعنی علمی که بتواند حقیقت را از دل چیزی بیرون آورد. و حقیقت را پیدا کند. اصلا کلمه تحقیق از حقیقت است. عقل حقیقت جو اگر بکار گرفته شود و اجازه پرواز باوج آسمانها پیدا کند, میتواند که این کار را انجام بدهد.

2329        عـلـم تقــلـیـدی وَبـال جـان ماسـت          عـاریۀ ست و,ما نششسته کانِ ماست

وبال بمعنی رنج و عذاب است. میگوید این علم تقلیدی باعث و مایه رنج و عذاب روح و جان ماست چون من باید از معلمم بشنوم و در کتابهیم بخوانم و همه را در حافظه ام بگمارم که همین کار سختیست و سخت تر از آن سعی و کوشش فراوان بکنم که در حافظه خودم نگه بدارم و فراموش نکنم. این برای من عذاب دارد و کارم را مشکل میکند. اگر موقعیکه از معلمم میشنیدم و یا در کتاب میخواندم, میخواستم حقیقت این حرفها را پیدا کنم آنوقت دیگر برایم سطحی نبود و مجبور بحفظ کردن نبودم و آنوقت دیگر از یادم نمیرفت. حالا ما رفته ایم و درس خوانده ایم و عالم شده ایم و دارای علم شده ایم. این علمی که ما پیدا کردیم عاریه است و مال ما نیست زیرا از دیگران گرفته ایم و یا در کتابها خوانده ایم و لذا عاریه است ولی ما آسوده نشسته ایم و خیال میکنیم که این علوم همه مال ماست و همه راما پیدا کرده ایم. ولی همه اینطور نیستند. کسانی هستند و کم هم نیستند که مغز چرائی دارند و وقتیکه میخوانند, ویا میشنوند, آن مغز چرائیشان آنها را به علامت سؤال تبدیل میکند و آنها سؤال پشت سرِ سؤال میکنند و این باعث میشود که حقیقت موجود در در دل  مطالبی را که خوانده اند و یا شنیده اند بیرون بکشند و وقتیکه آن حقیقت را بیرون کشیدند آنوقت میتوانند بگویند این علمی که من میدانم روی آن کار کردم و حقیقت آنرا بیرون کشیدم و به کنه مطالب آن تسلط پیدا کردم.

2330        زیـن خرد جاهـل همی بـایـد شدن           دســت در دیــوانــگــی بــایـــد زدن

این خرد عقل است ولی عقل جزویِ ناقصِ دنیای جو, مولانا میگوید اگر این عقل است پس من باید نسبت باین عقل نادان بشوم و نمیخواهم که عاقل بشوم و میخواهم دیوانه باشم.این گونه عقل که ارزشی ندارد و این عقلی که حقیقت جوئی در آن نباشد بی ارزش است و بهتر اینست که دیوانه باشم.

2331        هرچه بینی سودِ خود زان میگریز          زهـر نـوش و آبِ حــیــوان را بریز

هر چه که میبینی در آن سود مادی تو در آن است, این دستور عقل دنیا جوی تو است و این تو را بلاخره گرفتار میکند. حد اقل گرفتاریش اینست که تمام عمرت را صرف سود جوئی میکنی تا روز آخر زندگیت و هیچ چیز دیگری را هم بجز اینکه چگونه سود بکنم نمیدانی. حالا برای اینکه اینطور نباشی آن عقل حقیقت جوی را داشته باشی ببین هرجا که سود تو هست آن را رها کن. زهر در اول مصراع دوم در اینجا کنایه از ریاضت و کوشش و جهد و تلاش ,  و برای یاد گرفتن حقیقت است و مشگل و تلخ مثل زهر است. آب حیوان در اینجا آن لذات دنیویست یعنی اینکه چه بکنم که سودش بیشتر باشد و من لذت ببرم. مولانا میگوید از این آب حیات صرفنظرکن و آن را بریز و بجای آن آن زهر تحقیق را بنوش. میدانم که این زهر تلخ و دشوار است ولی اگر بنوشی رستگاری از آن تو خواهد بود.

مولانا در جای دیگر میگ.ید:

                هم ردیف خرشده این عـقـل پست          فکرش اینکه چون علف آرد بدست

این خرهمه اش بفکر اینست که چگونه علف را پیدا کند. آیا ما انسانها هم میخواهیم همینگونه باشیم؟ فقط دنبال این باشیم که علف کجا بیشتر از همه جا باشد و کدام علف خوشمزه تر و فراوان تر است؟

2332        هــرکه بســتـایــد تـرا دشــنــام ده          ســود و ســرمـایـه بــمــفــلس وام ده

هر کس تو را ستایش کرد باو دشنام ده یعنی باو بد بگو پرسش پیش میاید که چگونه من بکسیکه دارد مرا میستاید و از من تعریف ها میکند دشنام بدهم؟ جواب اینکه آری منتها در دلت و بدان که ستایشها او  بر این مبناست که میخواهد تو را بعلفهای بیشتر و خوشمزه تر راهنمائی کند. و یا دارد تملق تو را میگوید. وقتی یکی دارد بانسان تملق میگوید, انسان خوشش میاید و در عرفان این خوش آمدن گناه بزرگیست. در مصراع دوم میگوید هرچه سود و سرمایه در این جهان هستی داری به مفلس وام بده. مفلس یعنی آدم فقیر و محتاج عرفانی. فقیر مادی کسیست که در سر راه مردم می نشیند و دست دراز میکند و یک چیزی از عابرین مطالبه میکند. ولی فقیر عرفانی کسیست که هر چقدر معنویت پیدا کند برایش کم است و دائم بدنبال معنویت بیشتر میگردد. او دستش را به انسانهای کامل دراز میکند که بمن از معرفت و حقیقت بگو و بیشتر بگو. او هیچوقت بسنده نمیشود.

2333        ایـمنی بگذارو, وجایِ خوف باش          بگـذراز نـاموس و رسوا باش و فاش

ایمنی یعنی در امان بودن و آسوده بودن. آسوده بودن یعنی بی خیال بودن. خوف یعنی ترس. کسی را در نظر بگیرید که خیلی بیخیال و آسوده است و هیچ ترسی هم از هیچ چیزی ندارد. میگوید این گونه آسوده بودن را بگذار و برو بطرف ترس. ترس از ندانستن, ترس از هم ردیف خر ماندن, ترس از هم ردیفی مرغ خانگی ماندن, ترس از مگس پرّوندن. این ترسیست که مولانا میگوید باید داشته باشی. ناموس معانی بسیار مختلفی دارد و حد اقل هیجده معنی مختلف برای ناموس نوشته شده. یکی از معانی ناموس شهرت و خوشنامی است. در مصراع دوم میگوید از این خوشنام بودن و مشهور بودن بگذر، برای اینکه تو اگر خواسته باشی کاری بکنی که جامعه تو را بخوبی بشناسند و شهرت خوبی پیدا کنی, آنوقت بطرف مردم کشیده میشوی و جذب مردم میشوی و از آفریدگار دور میشوی. بر خلاف ناموس رسوا شدن است. اگر ناموس یک شهرت دروغین و یا ظاهری هست پس رسوائی بهتر است پس رسوا باش و حتی آشکارا هم رسوا باش. سعدی میگوید:

                    نیک باشیّ و بدت دانند خلق          به که بد باشیّ و نیکت خوانند

2334        آزمــودم عــقــلِ دور انــدیـش را          بعــد از این دیــوانه سـازم خویش را

عقل دور اندیش با عقل آینده نگر با هم فرق میکنند. یکی میگوید که من آینده نگری دارم و سعی میکنم آینده خودم را از همین الان تأمین کنم. ولی عقل دور اندیش یعنی بچیزهائی بیندیشد که خیلی از او دور باشد و خواسته باشد بهر قیمتی که شده آنها را بدست بیاورد. ولذا این عقل دور اندیش شخص را وادار میسازد که برای بدست آوردن آن چیزهائی که از دسترس بسیار دور است, دست بهر کار ناشایسته هم که شده دست بزند.مولانا میگوید من چنین عقلی را نمیخواهم و من ترجیحا میخواهم دیوانه باشم.

Loading

60.2 گفتن شیخی با یزید را که کعبه منم و گرد من طواف کن

در این قسمت صحبت از بایزید بسطامی است. اسم واقعی او هست طیفور ابن عیسی بسطامی. او از معروفترین و بزرگترینِ عرفای تاریخ در قرن سوم است و او طرفدار مکتب سُکر است. سُکر یعنی مستی. عارف بزرگ دیگری داریم که در قسمت قبلی از وی ذکری بود باسم بایم جونیدِ بغدادی و باطلاع خوانندگان رسانیدیم که او هم به بزرگی بایزید بود و فقط در یک مورد با بایزید اختلاف داشت و بر عکس بایزد طرفدار مکتب هوشیاری بود. او میگفت وقتی دارم با خدای خودم راز و نیاز میکنم باید کاملا بهوش باشم و خودم را هم کاملا بشناسم. ولی بایزید که پیرو مکتب سُکر بود معتقد بود که در ارتباط با خداوند باید از خویشتن خود بیرون شد و خود را نشناخت. یعنی اینکه این بایزید خودش را در تنگه قدرت الهی مست عشق میدید و بر هر چیزیکه بر او میگذشت و بر او پیش میامد از آن استقبال میکرد.

برای درک بهتر مکتب سُکر, روزی شخصی بدر خانه بایزید آمد و بایزید گفت تو چه میخواهی؟ آن مرد که ظاهر بایزید را ندیده بود گفت من سؤالی دارم از بایزید. او جواب داد که من چند روزی هست که او را ندیده ام. او در دورانی بود که با خدای خودش در ارتباط بود و از خودش بیخود. حالا این عارف بزرگ که در واقع ستون عرفان بحساب میاید, در باره او روایتی هست. این روایت در تذکرت الاولیا ی شیخ عطار درج شده و هم چنین در مقالات شمس تبریزی مفصلاا توضیح داده شده. باین صوفیان توصیه شده که در یکجا نمانند و بمسافرت بروند تا باعارفان شهر های مختلف تماس پیدا کنند و از تجربیات یکدیگر بهرهمند گردند. ولی همه آنها اینطور نیستند و اصلا میل به سفر ندارند و بایزید از این دسته است. با وجود اینکه میل بسفر نداشت به حج میرفت. مولانا این قسمت را باین روایت اختصاص داده و تمام ابیاتش پر است از پیامها و اندرزها برای خوانندگانش.

2220        ســوی مـکـه شـــیــخِ امّـت بـا یــزیـد          از بـــرای حــج عــمــره مـــی دویـــد

شیخ بمعنی رئیس, پیشوا, و رهبر و مرشد است, البته در عرفان. امّت بمعنی گروه است و در اینجا منظور گروه صوفیان است. میگوید پیشوای گروه عرفا با یزید جهت زیارت حج عمره با شتاب میرفت. و بهر شهری که میرسید میرفت و دیگر عرفا را پیدا میکرد.

2221        او بهـر شـهـری که رفـتی از نخسـت          مـر عـزیـزان را بکردی بـاز جُســت

عزیزان اینجا انسانهای کامل هستند. در یکی از این بازجست هائی که میکرد, رسید به یک عارف بزرگی باسم خزرویه . این خزرویه بر عکس بایزید اهل رفتن بسفر بود بطوریکه تمام عمرش را بسفر رفت. در دیداریکه با بایزید داشت , بایزید از خزرویه پرسید تو چرا اینقدر بسفر میروی و خزرویه جواب داد آب که یکجا میماند میگندد. بایزید باو گفت دریا بشو تا نگندی. این خود مطلب بسیار بزرگیست که در عرفان باید بمرحله ی برسی.

2222        گِـرد مـی گشتی که اندر شهر کییست          کـو بتر ارکان بصـیـرت مـتـکـیسـت

ارکان جمع رکن است و رکن یعنی پایه و ستون. بصیرت یعنی بینش و آنچه که با چشم دل دیده میشود و یا درک میشود. متکیست یعنی تکیه داده است. روی هم رفته آن کسیکه خداوند باو نور باطن داده و او در باطن خودش و با چشم باطن حق و حقیقت را می بیند. این بایزید در شهر گردش میکرد و دنبال این کسانی بود که دارای خصوصیّات فوق بودند و خداوند نور باطن و آگاهی باو ارزانی داشته بود و او در واقع دنبال کسانی میگشت که مثل خودش باشند, از آنها بیاموزد و به آنها بیاموزد و دانسته هایشان را باهم عوض و بدل کنند.

2223        گـفـت حق, اندر سفـر هــر جـا روی          بـایــد اول طــا لــب مـــردی شــــوی

حق در اینجا خداوند است. کلمه مرد که در مصراع دوم آمده منظور جنسیّت نیست و منظور انسان کامل است. مولانا میگوید بهرکجا که بروی باید اول طالب یک انسان کامل بشوی. حتی حضرت موسی دنبال محلی بنام مجمع البحرین میگشت برای اینکه باو گفته شده بود که در مجمع البحرین اسراری نهفته شده که هر کس بآنجا برود و خواسته باشد و شایستگی داشته باشد میتواند آن اسرار را درک بکند و حضرت موسی هم میخواست همین کار را بکند و باتفاق جوانمردی بنام یوشک که با هم دوست شده بودند بطرف مجمع البحرین راه افتادند و وقتی بآنجا رسیدند کسانی را دیدند که با عطایای خداوند بر ارکان بصیرت تکیه زده بودند و چقدر بحضرت موسی آموختند و موسی نمیخواست که از اینها جدا شود. هروقت حضرت موسی اینها را میدید از آنها خواهش میکرد که هرچه را شما میدانید بمن بیاموزید و بگوئید.

یکی از کسانیکه در مجمع البحرین بآنها رسیدو از او مصرانه خواست که اسرار را باو بگوید خظر نبی پیامبر بود. این خضر معمولا دیده نمیشود و از پیامبران پنهان است ولی در نظر دیگر پیغمبران اینطور نیست و آنها میتوانستند او را ببینند. بنا بر این حضرت موسی او را پیدا کرد و از وی خواست که این اسرار را باو بیاموزد و هم چنین از او تقاضا کرد که در این سفری که میرود مقداری او را همراهی کند و خضر گفت تو نمیتوانی کار های من را تحمل کنی. و موسی باو گفت که تحمل میکنم و حضرت خضر پذیرفت که با او برود. پس از اندی خضر موسی را ترک کرد چون حضرت موسی نمیتوانست کارهای او را تحمل کند. منظور اینکه در شهرها گردش کردن و این انسانهی کامل را پیدا کردن یکی از اصول عرفان است و علتش را هم ذکر شد.

2224        قصـدِ گنجی کن, که این سود و زیان          در تَـــبَـــع آیـد تـو, آنــرا فــــرع دان

وقتی به یک شهر جدیدی برای تماشا میروی یا برای داد و ستد میروی, برو ببین در این شهر آیا گنجی جدید هست یا نه و برو بدنبال این گنجها. اینجا مولانا انسانهای کامل را گنج خطاب میکند. آنها گنجی از معرفتند. اگر طالب سود و زیان هستی برو و اینها را پیدا کن. سود و زیان بدنبال اینها میاید. سود و زیان بدنبال این پژوهش تو گرفته نمیشود یعنی زندگی عادی مادی با دیدار این انسانهای کامل از بین نمیرود و بجای خود هست. در تبع آید یعنی بدنبال آن میاید. اول برو و گنج معرفت را پیدا کن و آن کارهای دیگر را فرع بدان پس کار اصلی تو پیدا کردن انسان کامل است.

2225        هــرکـه کـارد, قصـــدِ گـنـدم باشـدش          کـــاه خــود انـدر تــبــع مــی آیـــدش

آن کشاورزیکه زراعت میکند و قصدش اینست که گندم بدست بیاورد وموقع برداشت محصول گندم بدست خواهد آورد و دنبال آن گندم کاه هم خود بخود بدست خواهد آمد.اصل گندم است و کاه در برابر گندم ارزشی ندارد پس بدنبال کاه نباش و بدنبال گندم برو  تو خود بخود کاه را هم خواهی داشت. اگر غیر از این بکنی تو از آن معنویت محروم خواهی بود. این یک مثالی بود که مولانا در تأئید بیت قبلی آورد.

2226        کـه بکـــاری بــر نـیـا یـد گــنـــدمی          مَــردمی جـو, مـردمی جو, مــردمی

اگر تو کاه بکاری موقع محصول تو گندم که بدست نمی آوری بلکه حتی همان کاه را هم بدست نمیآوری. تو بهر شهری که میروی بدنبال مرد کامل باش. مردمی جو, مردمی, جو مردمی، مولانا سه مرتبه تکرار میکند و این تکرار او مبنی بر تأکید اوست که حتما این کار را بکن و نه کار دیگر.

2233        بــا یــزید انـدر سـفـر جُســتی بسـی          تـا بـیـابــد خضــر وقــت خود کســی

مولانا بداستان ادامه میدهد و میگوید بایزید در این سفر خود بسیار جستجو میکرد. او هم مثل حضرت موسی که بدنبال حضرت خضر بود و بالاخره پیدایش کرد, میخواست حضرت خضر زمان خودش را پیدا کند و از او بیاموزد. در هر زمانی انسانهای والا مقامِ خضر گونه ای هستند. این در عرفان بسیار حائز اهمیت است بطوریکه مولانا در سراسر شـش دفتر مثنوی هرجا که مقتضی باشد در این مورد تکرار میکند و بر این موضوع تأکید قاطعانه دارد. در جائی دیگر میگوید :

                طی این مرحله بی همره خضر مرو        ظلمات است بترس از خطر گمراهی

اینجا خضر اشاره است به یک مرد کامل و مرحله یعنی رفتن و سفر کردن و از مقامی بمقامی دیگر رفتن. میگوید اگر در این مرحله پژوهش هستی بدون همراهی با یک مرد کامل اقدام مکن. در این راه ظلمات و تاریکی هست و ممکن است گمراه شوی لذا از خطر گمراهی بترس.

2234        دید پـیـری بـا قـدی هـمـچون هــلال          دیــد در وی فــرّ و گـفـــتــار رجــال

فرّ یعنی شکوه و شوکت. رجال بمعنی بزرگان و در اینجا منظور انسانهای کامل. بایزید در راه سفر حج خود به یک پیرمردی که پشتش مثل هلال ماه  از پیری خمیده شده بود برخورد. با او نشست و خواست با او جستجو کند.

2235        دیده نـا بـیـنـاو, دل چــون آفـــتــاب          همـچو پــیــلی دیـده هند سُتان بخواب

دید که این پیر مرد نا بیناست ولی دارای دلیست روشن مثل خورشید. معروف است که دل نابینا ها روشن است. مصراع دوم کلا یک ضربالمثل است. درقدیم فیلها را از هندوستان میاوردند و گاهی اوقات بعضی از این فیلها حالشان از وضعیت عادی خودشان خارج میشد. میگفتند که این فیل دارد هندوستان را بخواب میبیند یعنی میخواهند بهندوستان بر گردد. حتی یک آدمی را هم که قدری گیج بنظر میامد میگفتند که این آدم فیلش یاد هندوستان کرده. حالا این پیر مرد نا بینای روشن دل مثل فیلی بود که هندوستان خودش را دارد بخواب می بیند. یعنی او میخواهد باصل خودش برگردد. اصل ما آدمها از دنیای متا فیزیک است و اینست که همیشه آرزوی دل ما و قلب ما اینست که به اصل برگردیم مثل پرنده ای که در قفس اسیر شده و میخواهد در این قفس باز شود و او باصل خودش بر گردد. این پیر نا بینا همیشه در اینحال بود. لذا خودش را معرفی کرد و گفت من بایزید هستم بگو ببینم حالت و اوضاع و احوالت  چگونه است.

2236        چشـم بسـتـه خفـتـه بـیـند صد طرب          چـون گشـایـد, آن نـبـیـنـد ای عـجـب

طرب اینجا خوشی و خرمی و شادی است. انسان عادی ممکن است در عالم خواب خوش باشد, پر از شادی و طرب در باغ پُراز گلهای زیبا بهمراه دوستان بسیار خوب و دارد اوقات دلپذیری را میگذراند. ولی وقتی که بیدار میشود می بینید اصلا از آن باغ و دوستان و گلها هیچ خبری نیست این عجب شگفت آور است 

2237        بس عجب درخواب, روشن میشود          دل درون خـــواب روزن مــــیـــشود

اینجا مولانا کاملا از داستان بیرون است. بس یعنی چه بسا, بسیار است, عجب یعنی نکات عجیب و غریب که از نظر ما پنهان است, و ممکن است در خواب ما روشن شود بشرط اینکه وقتیکه خوابیدیم با اعصاب آسوده خوابیده باشیم, ومطمئن باشیم که خدا را داریم و نگران فردای صبح نباشیم.                                 بشرط اینکه وقتی خوابیدیم دل کسی را نیازرده باشیم و بسیاری از شروط دیگر. در این چنین خوابهائی هست که بسیاری از چیز ها برایمان روشن میشود. مولانا گفته شده که قوی ترین و بزرگترین روانشناسان است. اگر خوب دقت شود در سراسر مثنویش بما درس روانشناسی میدهد. درمصرع دوم میگوید دل درون خواب روزن میشود. روزن یعنی دریچه. این دریچه باید بروی چیزی باز شود. شخصی که واجد شرائط هست و خواب میبیند, دریچه دلش بسوی عالم اعلا باز میشود. دریچه دلش بسوی عالم معنویت و عالم معنی باز میشود. این دریچه در عالم بیداری نمیتوانست باز شود. مولانا بارها متذکر میشود که چه بسا انسانهای کاملی هستند که با دیگران زندگی میکنند, راه میروند, غذا میخورند و گفتگو میکنند. آنها همگی در عالم خواب معنا هستند. آنها روحشان در این عالم مادی نیست, خودشان در این عالم مادی هست.

2238        آنکـه بیداراسـت, بیند خواب خَوش          عارف اسـت او, خاک او دردیده کَش

آن کیست که بیدار است و دارد خواب خوش میبیند؟ او همان انسان کاملی که گفتیم بمقام عالی و والای عرفان رسیده و در حال بیداری هم آن خواب و خوش را می بیند. اگر این انسان را پیدا کردی، او یک عارف است و خاک پایش را مثل سورمه بچشمانت بکش.خاک پای او را بچشم کش نه تنها این معنی را میدهد که احترامات لازمه را باو بگذار بلکه میگوید در برابر او فروتن باش و سعی کن که همانگونه که سرمه بچشم سر شدت بینائی میدهد بچشم دل تو هم این شخص روشنائی بیشتری بدهد. خاک پایش سرمه چشم دلت بشود.  

2239        پــیش او بنشسـت ومی پرسید حال          یافتش درویش و هـم صـا حــب عــیال

البته چشمش نمیدید و وقتی بایزید در کنارش نشست خودش را معرفی کرد که من بایزید هستم تو حالت چطور است و وضعت چطور است. از پاسخهائی که او میداد بایزید او را فقیر یافت. درویش اینجا بمعنی فقیر است. و عیال وار هم هست.

2240        گفت : عزم تـو کـجـا ای بـا یـزیـد          رخـت غـر بت تـا کـجا خـواهـی کشید

پیر نا بینا گفت ای بایزید تو قصد کجا را داری. رخت در مصراع دوم یعنی اسباب و وسائل منزل. درویش دنبال سؤال پرسید رختهایت, اساس و وسائلت را در غربت تا بکجا خواهی کشید؟.

2241        گـفــت قصـدِ کـعـبه دارم از پــگـه          گـفـت هـیـن با خـود چه داری زادِ ره

پگه کوچک شده پگاه است و پگاه یعنی بامدادان و سحرگاهان. بایزید جواب داد که قصد رفتن به کعبه دارم و صبح زود فردا حرکت میکنم. در مصراع دوم زاد ره یعنی توشه سفر. درویش گفت ببینم توشه راه با خود چه آورده ای؟.

2242        گــفـت دارم از درم نـقـره دویست          نـک بـبسـته سخـت بـر گوشۀ ردیست

درم یا درهم سکه نقره است. بایزید گفت من دویست درهم از سکه نقره با خود دارم. ردی لباسی هست که روی لباسهای دیگر میپوشند. بایزید ادامه داد که من این درهم هایم را خیلی محکم بر گوشه ردیم بسته ام.

2243        گفت طـوفـی کن بگِـردم هفت بار          ویــن نـکـو تر از طواف حـج شُــمــار

طوف کردن یعنی دور گشتن. مسلمانان وقتی بزیارت کعبه میروند وقتی بکعبه برسند چندین بار دور کعبه میچرخند و وردهائی هم میخوانند. درویش به بایزید گفت تو بجای اینکه به کعبه بروی و دور آن بچرخی، بیا و هفت بار بدور من بگرد و بدان که این خیلی نیکوتر و بهتراست از دور گشتن مراسم حج.

2244        وآن درَمها پـیش مـن نِـه ای جواد          دانـکه حج کـردی و حاصــل شد مراد

جواد یعنی بخشنده. ای بخشنده, آن سکه های نقره ای را که داری پیش من بگذار و بدان و مطمئن باش که بحج رفته ای و مرادت را گرفته ای.

2245        عُمــره کردی عُمـر بــاقی یافــتی          صـاف گشــتی بر صفــا بشــتـافــتــی

مطمئن باش که حج عمره بجا آوردی و از گناهایت پاک گشتی. کسانیکه بحج میروند و قتیکه بر میگردند خیال میکنند که تمام گنا هایشان بخشیده شده و پاک شده اند. وعده ای هم بر گناهایشان افزوده هم شده است.  برای اینکه پاک شدن گناه بآن دور گشتن یک مکعب نیست بلکه این کار باید بر دل انجام بگیرد. او در حالیکه دور خانه خدا میگردد بسیار خوشحال است و با خود میگوید دو روز دیگر این کار حج تمام میشود و من برمیگردم به شهر خودم و همه بمن میگویند حاجی. وقتی که حاجی باشم مورد اعتماد مردم قرار میگیرم و چه کارهائی میتوانم بکنم.  حالا در بیت فوق درویش به بایزید میگوید که مطمئن باش که همه گناهایت پاک شده و بر صفا بشتافتی و بدان که دلت با صفا خواهد بود.

2246        حقّ آن حقی که جــانت دیده است          که مـرا بـر بـیـت خود بـگــزیده است

حقّ یعنی قسم بحقِ. آن حقی که یعنی آن خدائی که. میگوید قسم بخداوند که چشم درونت او را دیده است آن خدا مرا بر خانه خودش برتر گزیده است, این را بدان.

2247        کعـبه هرچـندی که خانۀ بِرّاوست          خـلــقــت مــن نـیـز خـانـۀ سرّ اوســت

برّ بمعنی نیکوئی و احسان است. هر چند که آن کعبه که بزیارتش میروی خانه احسان و نیکوئی خداوند است ولی آفرینش و خلقت منهم طوری هست که خانه دل من خانه سرّ اوست.یعنی تمام اسرار الهی در این خانه دل من است. برای همین است که من برتر از آن خانه هستم. تو وقتی آنجا میروی اسراری بر تو کشف نمیشود. آنجا خانه احسان و نیکوئی خداوند است و وجود من خانه سرّ خداست.

2248        تا بکـرد آن خانه را دروی نرفت          واندر این خانه, بجز آن حَــی نــرفـت

این بیت هم هنوز جزو قسم آن پیر است. تا بکرد یعنی تا بنیاد کرد. تا اینکه آن ابراهیم خلیل آن خانه را ساخت. میگوید از آن زمانیکه این خانه بنام خدا ساخته شده تا بحال آن خدا در آن خانه نرفته است. اندر این خانه دل من آن خدای زنده هیچوقت بیرون نرفته است در حالیکه هیچگاه قدم در خانه خودش نگذاشته است ولی از خانه دل من هیچگاه بیرون نرفته است.

2249        چون مرا دیده ای خدا را دیده ای          گِـرد کــعــبــهِ صـــدق بـر گـــردیــدۀ

گردِ کعبه صدق یعنی گرد کعبه راستین. کعبه راستین این دل من است و تو گرد این کعبه حقیقی برگزیده ای. برگشته ای یعنی طواف کرده ای. و از این اطمینان داشته باش وقتی مرا دیده ای درست مثل اینکه خدا را دیده ای. وقتی خدمت بمن کردی مثل اینست که طاعت خدا را بجا آوردی.

2250        خدمتِ من طاعت و حمد خداست          تـا نـپـنـداری که حق از مـن جـداست

طاعت اینجا فرمانبرداریست و با عبادت فرق میکند. عبادت آن مراسمیست که شخص باید بجا بیاورد ولی طاعت یعنی فرمانبرداری. در اینجا اطاعت یعنی دستورات خداوند را در هر امری بجا آوردن است. حمد بمعنی ستایش است.  پیر به بایزید میگوید که خدمت کردن بمن همان فرمانبرداری از خداست. خدمت بمن همان ستایش خداوند است. در مصراع دوم کلمه تا در اینجا یعنی مبادا, نکند که اینطور نباشد. میگوید نبادا بپنداری که خداوند از من جدا هست. در چند بیت قبلی گفت خدا هیچ وقت از دل من بیرون نرفته است. حالا اینجا مولانا یک اصل خیلی مهم عرفان را مطرح میکند و آن اتحاد ظاهر و مظهر است. خداوند که دیده نمیشود ولی میشود که در دل حس شود. وقتیکه حس میشود انگار ظاهر شده و ظهور پیدا کرده در دل. مظهر محل ظهور هر چیزی. آب هم وقتی از قنات بیرون میاید میگویند آب از مظهر بیرون آمد. حالا اتحاد ظاهر و مظهر یعنی یکی شدن خدائی که ظاهر شده با جائی که ظاهر شده یعنی در دل عارف. این دو با  هم متحد هستند یعنی یکی هستند. و از هم جدا شدنی نیستند. این را میگویند اتحاد ظاهر و مظهر. ظاهر خداوند است و مظهر محل ظاهر شدنش هست که دل انسان کامل است. مولانا دارد این اصل را مطرح میکند.

2251        چشم, نیکو بـاز کن، در من نـگر          تـا بــبــیــنـی نــور حق انـدر بــشـــر

چشم در اینجا چشم دل است. چشم دلت را خوب باز کن و در باره من بیاندیش تا ببینی که این نور خداوند در بشره ام دیده میشود. باز اینجا اشاره است به یکی شدن ظاهر و مظهر. البته بشرط اینکه آن مظهر شایستگی و لیاقت آن را داشته باشد که آن نور خدا در دلش ظاهر شود. تا که تاریک و آلوده هست و پر از اندیشه های شیطانی زشت است چه انتظارداری که آن نور الهی در او ظاهر شود. او اصلا نمیتواند مظهر باشد که آن نور بتواند دریافت کند. او دارای قلبی پر از کینه و بد خواهی, پر از طمع و حرص زدن است پس خانه دل او غیر از خانه دل آن پیر مرد درویش است.

2252        بـا یزید آن نُکتها را هوش داشت          همچـو زرین حلقه اش درگوش داشت

بایزید که یک شخص عادی نبود بلکه او بزرگترین عارف در تاریخ عرفان است. وقتیکه این حرفها را از آن درویش کور شنید او معانی آن حرفها را دریافت و بدلش نشست. آن نکته ها را هوش داشت یعنی صحبتهای درویش را باهوش و گوش باطنش شنید و همچون زرین حلقه در گوش جانش کرد. و کاملا دریافت که این درویش چه میگوید و دیگر آن درمها نقره هیچ ارزشی برایش نداشت. اصلا برگشت و به حج نرفت و آن درمهای نقره ایش را بوسید و نزد درویش نهاد.

2253        آمـد از وی بـا یـزید انـدر مـزیـد    مــنــتـهی در مُــنــتــها آخـــر رســیــد

وی اشاره است به پیر مرد. اندر مزید یعنی زیاد شدن و در بالا رفتن معنویت. در اثر ارشاد آن پیر مرد خمیده قدِ نابینا این بایزید که معرفت داشت, معرفتش افزون شد. این بزرگترین عارف جهان, معرفت بیشتری پیدا کرد. در مصراع دوم منتهی یعنی کسیکه بانتها رسیده. در منتها یعنی بنهایت. یعنی به آخرش رسید. بایزیدی که قدم در راه عرفان گذاشته بود و کسی بود که فکر میکردند و خودش هم فکر میکرد که بانتها راه طریقت و معنویت  رسیده, تازه در آنجا معرفتش زیاد تر شد وحالا به نهایت و غایت رسید. حالا بآخر رسید ولی قبلا خیال میکرد که بآخر رسیده است.

Loading

59.2 تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از یکدیگر

از آنجائیکه داستانهای مثنوی یکی در تأئید داستان دیگریست, مولانا در قسمت قبلی از تجمع صحبت میکرد و مثالی زد که بسیار قابل لمس و قابل فهم عامه مردم است و گفت اگر گوسندی از گله اش جدا و تنها شود خیلی زودتر از اینکه در جمع گله اش باشد شکار گرگ خواهد شد. داستانیکه در این قسمت مولانا مورد بحث قرار میدهد را یک دانشمند بسیار معروف ایرانی در قرن ششم حجری بنام اوفی در کتاب خودش بنام جوامعالحکایت آورده است و مولانا از آنجا گرفته و مثل همیشه در آن دخل و تصرف میکند و مطابق با خواسته های خودش آماده میکند که حرفهای متعالی خودش را بزند. باید توجه کنیم که خود داستان بسیار ساده بنظر میاید ولی پر از مفاهیم و پر از درس دادنهای مولاناست. باید شکیبا باشید و در آخر داستان خواهید دید که نتیجه این درس دادنها بکجا رسید. عنوان این داستان, تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر. تنها کردن یعنی جدا از هم کردن. صوفی که سالک راه حق و فقیه هم یک عالم دینی و علوی یکی از بازماندگان نسل علی هستند. حالا این سه نفر را از شخصیتهای داستان قرار میدهد.

2169        بـاغـبـانی چــون نـظـر در باغ کرد          دیـد چـون دزدان بـبـاغ خـود سـه مرد

باغبانی وارد باغ خودش شد و دید سه نفرکه بنظر میرسد قصد دزدی دارند وارد باغ شدند. این سه مرد هم بقصد دزدی به باغ آمده بودند.

2170        یک فقـیه و یک شریف و صـوفئی          هـر یـکـی شــوخی, بُدی لا یـو فـئــی

شریف به سید گفته میشود. آن علوی اگر از باقی مانده نسل علی باشد باو سید میگویند و شریف هم باو میگویند. این سه نفر عبارت بودند ازیک فقیه و یک شریف و یک صوفی. در مصراع دوم شوخ یعنی گستاخ و پر رو و جسور. لا یوفئی یعنی کسیکه وفا نمیکند و یک آدم دغل و حیله گر است. اینها بقصد خوردن و بردن میوه باین باغ آمده بودند. حالا آیا میشد از اول  فکر کرد که یک  صوفی با آن افکار صوفیانه, یک سید که مدعیست از خانواده علی هستم و یک  فقیه که باید ثایر مردم را هدایت و راهنمائی بکند, بقصد خوردن و بردن میوه وارد باغ شده باشند؟ جواب این سؤال مثبت است و میشود که این سه نفر با این قصد نا پاک اقدام بچنین کار زشتی دست بزنند. یعنی فکر نکنید همین که گفتیم صوفی هست و فقیه است و شریف آنوقت اینها صد در صدر از زشتی منزه هستند. و باید انتظار داشته باشید از هر کسیکه چنین وضعی پیش بیاید.

2171       گفت بـا ایـنـها مـرا صد حـجّـتســت          لـیـک جمـع اند و جـمـا عـت قــوّتست

حجّت یعنی دلیل و برهان. باغبان باخودش گفت من صد تا دلیل و برهان دارم و میتوانم اینها را بگیرم ببرم نزد قاضی و بگویم که اینها دزدی کرده اند. اما من نمیتوانم این کار را بکنم برای اینکه اینها سه نفری با هم جمعند و من تنها یک نفر و نیرو و قوت با جماعت است و من حریف آن سه نفر نمیشوم.

2172        بـر نـیـایــم یـک تـنـه بـا سـه  نـفـر          پس بـبُـرّ مشـان نـخســت از همـمـدگر

بر نیایم یعنی من نمیتوانم یک نفری از پس این سه نفر برایم و بنا بر این اول باید آنها را از هم ببرم یعنی از هم جدا کنم و آنوقت یکی یکی را بحسابشان برسم.

2173       هــر یـکــی را زان دگـر تـنـها کـنم          چــونـکـه تـنـها شد سـبـیـلش بَر کــنـم 

اول تنها کردن است. سبیلش بر کنم یعنی بنهایت شدت او را تنبیه کردن. این باغبان شروع کرد که این سه نفر را از هم جداکند.

2174        حـیـله کرد و کــرد صوفی را براه          تــا کــنــد یــارانش را بـــا او تـــبـــاه  

کرد صوفی را براه یعنی به یک بهانه ای صوفی را روانه جائی یا چیزی کرد. یارانش که  آن فقیه و آن سید بودند ماندند.

2175        گـفـت صــوفی را برو سـوی وثــاق          یــک گــلــیــم آور بـرای ایـن رفــاق

وثاق هم بمعنی اطاق است و هم بمعنی خانه. رفاق جمع رفیق است. باغبان بصوفی گفت که برو ته این باغ بخانه من یک گلیم بردار و بیار برای اینکه برای خودت و دوستانت بیاندازی که برای میوه خوردن  راحت تر باشید.

2176        رفـت صوفی, گفت خلوت با دو یار          تـو فـقــیــهی, ویـن شــریفِ نـامــدار

وقتی صوفی قصد خانه باغبان را کرد و در لابلای درختان نا پدید شد, با این دونفر باقی مانده شروع کرد بصحبت کردن. رو به فقیه کرد و گفت تو فقیه هستی و این هم سید است و شریف نامدارِ با آبرو.

2177        مــا بفـتــوای تــو نـانـی می خوریم          مــا بِــپَــرّ دانش تــو مـــی پـــریــــم

باغبان رو به فقیه کرد و گفت تو مقتدار و پیشوای ما هستی ای فقیه و ما بفتوای تو زندگی میکنیم و زندگی ما بر اساس فتوای تست. و ما با پر و بال تو پرواز میکنیم و آنچه که تو بگوئی ما همان کار را میکنیم. پروازمان هم با بال و پر دانش توست و تو این دانش را بما دادی.

2178        ویـن دگر شه زاده وسـلطان ماست          سـیّـداســت از خـاندان مصـطـفـاست

شه زاده یعنی از نسل پیغمبر ماست. سلطان ماست یعنی آقای ماست چون از خاندان مصطفی پیغمبر اسلام است. باغبان برای فقیه ادامه داد و گفت این یکی مثل شاه زاده است و سیّد و از نسل و خاندان پیغمبر ماست و بس محترم و بزرگوار است.

2179        کـیست این صوفی, شکم خوارخسیس          تـا بود چون شما شــا هـان جلیس

شکم خوار یعنی شکم پرست. خسیس یعنی پست و فرو مایه. گفت این صوفی پست و شکم باره فرومایه کیست که با خودتان آورده اید تا باشما که مثل شاهان هستید هم نشینی کند.جلیس یعنی هم جلسه و هم نشین.

2180       چون بـیـایــد مــر ورا پـنـبـه کـنـیـد          هــفـته ای بـر باغ و راعِ مـن زنـیـد

باغبان گفت وقتی صوفی آمد او را پنبه کنید. پنبه کردن یک اصطلاحیست یعنی مثل یک تیکه پنبه را با فوت کردن میاندازید بدور. و وقتی او را دور انداختید یک هفته ای در باغ من خیمه ای بزنید و بمانید. راع یعنی سبزه کاری.

2181        بـاغ چـه بـود جان من آنِ شـماست          ای شـما بوده مرا چون چشم راست

چه بود یعنی چه باشد. گفت اصلا باغ چیه اصلا جان من مال شماست, ای شما ها که مثل چشم راست من هستید. بنظر پیشینیان همیشه در باره هر چیز طرف راست بر طرف چپ ارجهیت داشت و بهمین دلیل باغبان میگوید شما دو نفر مثل چشم راست من هستید.

2182        وسوسه کرد و مرایشان را فریفت          آه کـز یـاران نـمــی بـایـد شـکـیــف

مر ایشان منظور فقیه و سید است. شکیف از شکیبائی است. از یاران نمیباید شکیبائی کرد یعنی بدوری یاران نباید شکیبا بود و یا نباید دوری یاران را تحمل کرد و جدائی از یار و یا یاران را نباید قبول کرد. اشتباه این سه نفر از همین جا شروع شد که قبول کردند که یکی از یاران را از خودشان دور کنند. یعنی این جمع سه نفره را متفرق کنند.

2183        چون بره کردند صـوفی را ورفت          خصـم شد اندر پِیَش بـا چوب زفت

خصم یعنی دشمن و این دشمن باغبان است که این سه نفر آمدند توی باغش. زفت یعنی کلفت و ستبر. وقتی که این صوفی را پنبه کردند یعنی ردش کردند و بیرونش کردند, باغبان هم یک چوب خشن و کلفتی برداشت ورفت بدنبال صوفی.

2184        گفت ای سگ صوفئی باشد که تیز          انــدر آیـی بـاغ مـا تو از ســتــیـز

صوفئی یعنی صوفی گری. تیز یعنی بسرعت و بی باک و جسور. ستیز هم از گستاخی. بصوفی گفت ای سگ  صوفی گری یعنی اینکه بدون اجازه وارد باغ مردم بشوی و پر روئی و بی شرمی را بجائی برسانی که بدون اجازه صاحب باغ وارد باغ بشوی و میوه ها را بخوری و یک مقدارش هم با خودت ببری؟ این صوفی گریست که میکنی.

2185       این جُنـیــدت ره نـمـود و بـا یــزیـد          از کدامـین شیخ و پیرت این رسید

جُنید و بایزید بسطامی دو نفر از عرفای بسیار بزرگ معروفت عرفان در قرن ششم حجری بودند. این جنید در بغداد زندگی میکرد و به جنید بغدادی معروف بود و بایزید در بسطان زندگی میکرد. اینها گوئی که بزرگترین بودند در عرفان و تصوف ولی از نظر یک اندیشه فکری با همدیگر فقط یک فرق داشتند. جنید استاد مکتب سُکر یعنی مستی بود و اصلا این مکتب را درس میداد. یعنی میگفت بسوی حقیقت که میروید بایستی که مست حقیقت باشید. یعنی خودتان را نشناسید, مثل آدمی که بنهایت مست شده و دیگر خودش را نمی شناسد. باید که باین طریق نزد خدا بروید. ولی بایزید برعکسش را میگفت. میگفت من وقتی که بخواهم بسوی خدای خودم بروم و بسوی حقیقتی که بدنبالش هستم بروم, کاملا باید در حال هوشیاری باشم و من ببینم چه میکنم و کجا میروم. باغبان به صوفی میگوید این دزدی کردن و بی اجازه وارد باغ کسی شدن, این را جنید بتو یاد داده و یا بایزید و از کدام شیخ و پیرت این درس را گرفتی؟

2186        کـوفت صوفی را چو تنها یافـتـش          نـیـم کشتـش کرد و سر بشـکافـتش

کوفت یعنی مضروب کردن. بشدت کتکش زد. نیم کشتش کرد یعنی نیمه جانش کرد و سرش را هم شکافت.

2187        گفت صوفی آن من بگذشت لـیک          ای رفیقـان پاسِ خود دارید نـیـک

آن من بگذشت یعنی از من دیگر گذشت. صوفی برفیقان خودش که آن سیّد و فقیه بودند گفت از من دیگر گذشت ولی شما دوتا خوب مواظب خودتان باشید.

2190        این جـهـان کوهست و گفتگوی تو          از صَــدا هم بـاز آیــد ســوی تــو

صَدا انعکاس صوت است. یک صوتی میرود و بکوه میخورد و یک صوتی بر میگردد. آن صوتی که میرود و بکوه میخورد نِدا نامیده میشود و آن که منعکس میشود و بر میگردد اسمش صَداست. پس نمیتوانید بگوئید که من صدا کردم که پیش من بیا, باید بگوئید من ندا کردم که پیش من بیا. مولانا میگوید این دنیا مثل کوه است و هر ندائی بدهی همان صوت بر میگردد. اگر دشنام بدهی پس همان دشنام بر میگردد و اگر حرف خوش آیند بزنی همان حرف خوش آیند بخودت بر میگردد. این بلائی که بسر صوفی آمد و قرار است بسر سید و فقیه بیاید اینها بازگشت اعمال خودشان است. مولانا در جای دیگر

 میگوید:        این جهان کوه است و فعل ما ندا          سوی مـا آیــد نــدا ها را صــدا   

هرچه ما ندا بدهیم انعکاس آن بخود ما بر میگردد. این عمل خودمان است که ما انعکاس باز گشتش را میبینیم. بعبارت دیگر پاداش عمل خوب و کیفر عمل زشت را می بینیم, این پاداش و کیفر برگشت آن اعمال ماست که بسوی ما بر گشته. ما اعمال خودمان را نمی بینیم و اهمیت هم برایش قائل نیستسم و هر کاری هم بخواهیم میکنیم ولی آن کیفری که بر میگردد را نمیشناسیم. با خود میگوئیم این مشگل و نا راحتی از کجا آمده؟ شاید هم نفهمیم. اگر خوب دقت کنیم و خوب فکر بکنیم شاید که بفهمیم.

2191        چون زصوفی گشت فارغ باغبان          یک بهـانه کـرد زان پس جنس آن

فارغ گشت یعنی کارش دیگر با صوفی تمام شد. این باغبان وقتی بحساب صوفی رسید و او رفت حالا میاید و یک بهانه نظیر همان بهانه ایکه برای صوفی تراشیده بود بمیان آورد.

2192        کِـای شریف من, برو سوی وثاق          که ز بـهـر چاشـت پخـتم من رُقاق

باغبان رو کرد به سید و گفت ای بزرگوار من, برو بطرف اطاق من. چاشت در اینجا بمعنی صبحانه است. رُباق یک نانی هست شبیه نان لواش. باغبان ادامه داد و گفت من برای صبحانه دستور داده ام نان لواش درست کنند. تو برو به خانه من در ته باغ و این صبحانه مخصوص را که درست کرده اند بگیر و بیاور.

2193        بـر در خــانــه بـگـو قَــیــماز را          تــا بــیــارد  آن رُقــاق و قــــاز را

قیماز یک کلمه ترکیست و هم بمعنی کنیز است و هم بمعنی خدمتکار. قاز هم مرغابیست. باغبان به سید گفت: ای سید برو در خانه من وبخدمتکار من بگو که آن نان لواش را با آن غازیکه بریان کرده است بدهد بتو و تو برای ما بیاوری. باغبان میخواهد با این ترفند ها این سید و این فقیه را هم از یکدیگر جدا کند.

2194        چون بره کردش بگفت ای تیز بین          تو فقیهی, ظاهر است این و یقین

تیز بین یعنی موشکاف، باریک بین و دقیق. وقتیکه سید را بدنبال غذا فرستاد و فقیه را تنها دید گفت ای تیز بین میدانم که تو فقیه هستی از لباست معلوم است و من شکی ندارم.

2195        او شریـفـی مـیکـند دعـویّ سرد          مــادر او را کــه دانــد تــا چه کرد

او اشاره است به این سید که رفته غذا بیاورد. میگوید او شریفی میکند و ادعای سید بودن هم میکند. در واقع ادعای او مثل دعوی سرد است یعنی بی مورد و باطل است. اصلا این آدم باحتمال زیاد حرام زاده هم هست. حالا این آدم حرام زاده آمده اینجا و ادعای سید بودن هم میکند. اگر از خاندان پیغمبر و علی بود اینجا نمیآمد که دزدی بکند. او نه به نسل خودش احترام گذاشته بلکه حتی بخودش هم احترام قائل نیست

2202        خواند افسونها, شنـید آنرا فــقــیـه          در پِیَش رفـت آن ســتـمکارِ ســفـیه

افسون یعنی حیله. این باغبان برای فقیه حیله ها خواند و این فقیه باور کرد. باغبان ستم کار سفیه نا بخرد بدنبال سید رفت.

2203        گفت ای خر, اندراین باغت که خواند          دزدی از پـیـغـمـبرت میراث مـاند؟

ای تو که ادعای سید بودن میکنی بنادرست و ای احمق کی ترا صدا کرد و بتو گفت باین باغ بیا؟ این دزدی را از پیغمبرت یاد گرفته ای؟  باز باین موضوع بر میگردیم که درست است که ممکن است یک شخص واقعا هم از یک نسل بزرگواری باشد و خودش بزرگوار نباشد. یعنی دست باعمالی بزند که شایسته و لایق نسلش نیست و آبروی آنها را هم میبرد. برای اینکه این آدم اصلا بخودش احترام نمیگذارد

2207        شد شریف از زخـم آن ظالم خراب          با فقیـه او گفت ما جستیم از آب

شریف همان سید است. زخم یعنی ضربه. خراب شد یعنی از حال رفت. باغبان شروع کرد به این سید ضربه های مهلک و دردناک وارد کردن تا جائیکه سید از حال رفت و به فقیه گفت که من جان در بردم و هنوز زنده هستم و تو مواظب خودت باش.

2208        پای دار, اکنون که ماندی فَـردو کم          چون دُهُل شو, زخم میخور در شکم

پایداری کن و سعی کن و دوام بیار چون حالا تنها شدی و کم یعنی حالا که تنها شدی از یک نفر هم کمتر شدی. دُهُل یعنی طبل بزرگ.  یعنی همانطور که بشکم دهل با چوب دسته ای که سر آن را بزرگ کرده اند میزنند, تو هم شکمت را آماده کن و ضربه هائی که بشکمت خواهد خورد را تحمل کن.

2210        شد از او فارغ, بیامد کِـای فـقــیه          چه فـقـیـهی ای تو نـنـگ هر سـفـیه

باغبان از آن سید فارغ شد و چون او را نیمه جان کرده بود خیالش راحت شد و آمد بسراغ این فقیه و گفت تو چگونه فقیهی هستی. اصلا تو حتی باعث ننگ و عار دیوانه ها هستی. سفیه یعنی دیوانه. تو آمدی و اسم فقیه را بروی خودت گذاشته ای.

2211        فـتوی ات اینست ای بُـبریده دست          کـانـدر آیـی و نگــوئـی امر هست؟

امر در مصراع دوم یعنی اجازه. میگوید ای فقیه فتوای تو این است ای دست بریده؟. فقیه ها میگویند اگر کسی دزدی کرد دستش را باید ببرند. باغبان میگوید ای فقیهی که فتوا میدهی دست دزد ها را باید برید حالا خودت دزدی میکنی و بدون اجازه وارد باغ برای دزدی میائی؟

2213        گفت حقســت بزن دستـت رســیـد          ایــن ســزای آنــکه از یــاران برید

فقیه گفت حق با توست.  و دستت رسید یعنی غلبه با تو هست و میتوانی دست مرا بزنی. اینست سزای کسانیکه از یاران خودشان دور میشوند و بمرض تنهائی دچار میشوند.

منظور مولانا اینست که این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم مثل یک باغ است. نعمتهائی که در این دنیا هست میوه های این باغ است. حالا اینجا باغبان هم هست. البته ما را وارد این باغ کرده اند و ما خود بخود وارد نشدیم. باغبان شیطان است. این شیطان در این باغ ولو هست و بهرطریفی میرود. کار این شیطان اینست که آدمهائی که در این باغ هستند از هم جدا کند. یکی یکی را با حرفهای خوش و جذاب فریب بدهد و از هم جدا کند و بعد دقِ دلی خودش را که از اول پیدایش آدم برای اینکه از بهشت رانده شد و در دل داشت و همان موقع گفت که من تلافی این را از بازماندگان آدم ابوالبشر خواهم گرفت از این بازماندگان و از این آفرینش خداوند بگیرد. این شیطان کمر بست که این فرزندان آدم را فریب بدهد و گمراه نماید. دانستیم که این باغ و میوه ها چیست و باغبان کیست, یک سؤال پیش میاید و آن اینکه این شیطان کیست و چیست؟ این شیطان اندیشه های زشت ماست. این شیطان در بیرون از وجود ما وجود ندارد و فقط در درون ماست. این شیطان است که ما را گمراه میکند.

پس این شیطان است که اجتماع ما را بهم میریزد و ما را از هم دیگر متفرق میکند و ما را پراکنده میکند و همه ما را آسیب پذیر مینماید. قدرت با اجتماع است و برعکس ضعف و تباهی متعلق به تنها ماندن است. پس این شیطان با خود ماست و بهر جا برویم با ماست و باید سخت مواظبش باشیم. این اندیشه های زشت همیشه بسراغ ما میایند و ما باید سعی و کوشش کنیم که این اندیشه ها را از خود برانیم.

Loading

58.2 بیان فایده عیادت

مولانا در این قسمت ازیک بُعد شخصیتی صحبت میکند و به خوانندگان مثنوی معنوی یک مقدار پند و اندرز در بیان فایده بعیادت مریض رفتن  عرضه میکند. البته همه ما میدانیم که باحوالپرسی بیمار رفتن یک وظیفه انسانیست و میتوانیم بفهمیم که عیادت چقدر بیمار را خوشحال و امیدوار میکند و چقدر از تنهائی بیرونش میاورد, اینها را همه ما میدانیم ولی آنچه که مولانا مورد توجهش هست, عیادتیست از حالت عرفانی خودش.

2145        در عـیـادت رفـتـنِ تو فـایـده است          فــایـدۀ آن بــازبــا تــو عــایـــدهست

با تو عایدست یعنی بتو برگشت میکند و یا بتو باز میگردد. کلمه فایده که عاید تو میشود این یک فایده مادی نیست بلکه فایده معنوی است و تو فایده معنوی از این کار میبری بدون اینکه یک توقعی از این شخص بیمار داشته باشی. حالا مولانا میخواهد این فواید معنوی را برای خوانندگانش روشن و یا باز گوکند.

2146        فـایده اول کـه آن شخص عــلــیـل          بـو که قـطـبـی بـاشـد و, شــاه جلـیـل

این فایده اول در اینجا منظور مهمترین فایده است و فایده دوم و سوم ندارد. علیل یعنی بیمار و از کلمه علت است زیرا هر بیماری دارای علتیست. بو یعنی شاید, باشد که. کلمه قطب در لغت بمعنی پیشوا و رهبر است و نه اینجا. ولی وقتیکه در تصوف و عرفان میاید معنی دیگری پیدا میکند. قطب در عرفان به بالا ترین و والا مقام ترین مقامِ دوستان حقیقت ابلاغ میشود. کسانیکه دنبال حقیقت رفته اند و بحق رسیده اند را قطب خطاب میکنند. وقتی یک انسان بحق میرسد, کمترین چیزی را که فرا میگیرد اینست که حق را از باطل تشخیص میدهـد. بین مجاز و حقیقت تفاوت قائل میشود. همه اینها در مفهوم بیکجا منتهی میشود و آن حقیقت است. این انسان پس از رسیدن بحق از گرفتاریهای ناشی از مجاز و تظاهر و و باطل و نا درست هیچوقت نا راحت نمیشود زیرا میتواند درست را از نا درست و صحیح را از باطل تشخیص بدهد. حالا میگوید شاید  آن کسیکه بعیادتش میروی یک شخص بحقیقت رسیده ای است و شما نباید آنها را بشناسی. کسانیکه بحقیقت رسیده اند دارای لباس و حالت خاصی نیستند که شناخته شوند. چه بسا یک فقیر درویشیکه هیچ کس باو کوچکترین نظری نمیکند از کنار شما رد میشود و او بحق رسیده است.شما بظاهر او نگاه میکنید و در نهایت ممکن است که او قطبی باشد و بحقیقت رسیده باشد.

 مولانا کسانی را که میخواهد بآنها مقام بسیار بالائی بدهد, آنها را شه و یا شاه مینامد. البته نه آن شاهی که دربارو خدمه و هشمی دارد و بر کشورش حکومت میکند. منظور مولانا از شاه آن کسی هست که بر سرش تاج معنویت گذاشته. این تاج معنویت هم با چشم سر دیده نمیشود بلکه با چشم دل دیده میشوند. کلمه جلیل بمعنی بزرگ و بزرگوار است. در مصراع دوم میگوید شما از کجا میدانید آن کسیکه بسادگی از کنار شما رد میشود, شاید یک قطب بحقیقت رسیده ای, و یا یک شاهی که تاج معنویت بر سرش هست و بسیار بزگوار است و بکمال رسیده باشد. حالا وقتی بدیدار او میروید و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنید, در این کار فایده ای هست. فایده اش اینست که شما باو نزدیک میشوید و اگر شما باو نزدیک نشوید او خودش را بشما نزدیک میکند و وقتی او خودش را بشما نزدیک کرد این مخزن و معدن معنویت است و معلوم است که او نور معنویت و معرفتش را بشما میتاباند و زندگی شما را روشن میکند

2147        ور نـبـاشـد  قطــب, یــار ره بُــود          شـــه نـبـاشد, فــارِسِ اِســـپــه بُــــود

احیانا اگر این شخص مریض قطب نباشد. یار ره بود یعنی ممکن است بحقیقت نرسیده باشد ولی در راه حقیقت رفته باشد و اگر در این راه رفته باشد باز هم از شما خیلی جلوتر است و اگر بکمال نرسیده به بسیاری از اسرار رسیده است. مولانا در مصراع دوم مثالی میزند. کلمه فارِس یعنی سوار از کلمه فرَس بمعنی اسب است. اسپه کوچیک شده سپاه است. میگوید حالا اگر شاه نباشد لا اقل یک سوار کار سپاه شاه هست. باز از شاه منظور شاه حکمران و سلطنتی نیست.  اگر بطور کامل بحقیقت نرسیده باشد لا اقل در این راه هست. تصور کنید که او هنوز بمقام شاهی نرسیده ولی یکی از اسب سواران در خدمت شاه است و جزو لشگریان شاه هست. آنهم برای شمای عیادت کردن با ارزش خواهد بود زیرا او از شما بسیار پیشرفته تر است برای اینکه بر اسب معنویت سوار است و بتاخت بسوی حقیقت میتازد.

2148        پس صِــلــه یــاران ره لازم شـمآر          هر کـه بـاشد, گـر پــیــاده گـرسـوار

صله یعنی پیوند بهر صورت. شما از وصل شدن بکسانیکه دارند بسوی حقیقت میتازند و جلو میروند غافل نشوید و اینها رابرای خود تان لازم بدانید چه شاه باشد, چه از سپاه اسب سوار شاه باشد و یا پیاده باشد. دوستی و نزدیکی با اینگونه افراد بسیار منفعت روحانی و اخلاقی دارد. 

2149        ورعـدو باشد,همین احسان نکوست          که باحسان بس عـدوگشتسـت دوست

عدو یعنی دشمن. احسان یعنی نیک رفتاری. میگوید اگر این شخصیکه بعیادتش رفتید نه شاه معنویت است و نه سوار بر اسب است و هیچ کدام از این گونه آدمها نیست. اصلا فرض کنید که او دشمن شماست. شما که بدیدن او میروید دارید باو احسان میکنید و محبت و انسانیت خودتان را باو میبخشید. او نزد خودش فکر میکند که این آدم که بدیدن و احوالپرسی من آمد نیازی بمن نداشت. من اصلا از او آنچنان خوشم هم نمیآید ولی با وجود این آمده و از من دلجوئی و احوالپرسی میکند. مثل اینکه آنچنان آ دم بدی هم نیست و بهتر است من نظرم را نسبت باو عوض کنم. مولانا میگوید چه بسا از این طریق دشمنان زیادی  بدوستان حتی دوستان خوبی تبدیل شده اند.

2150        ور نگردد دوست, کیـنش کـم شـود          زانـکه احسان, کـینه را مـرحـم شود

فرض بر این بگیریم که دشمن دوست نشد, لا اقل کینه اش نسبت بشما که کمتر میشود, کینه ایکه از شما در دلش دارد. واقعا کینه بسیار چیز بدیست حتی از غده های سرطانی بد تر است. شخص مبتلا به سرطان آن اواخرش شخص متوجه میشود که سرطان دارد. اگر اوایل شروع سرطان بفهمد بیشتر اوقات درمان میشود, اما این کینه تومریست این کینه که ممکن است از اوایل جوانی در دل ما رخنه کند و تا آخر عمر از دل ما بیرون نرود. ما نباید انتظار داشته باشیم که از دلمان برود مگر اینکه بیرونش بکنیم. تنها راه بیرون کردنش بخشش است و وقتی که میخواهی او را ببخشی اصلا اسم گناهش را هم نباید ببری. بدون اینکه یک کلمه حرف بزنی باید که از دل بیرون کنی. مولانا میگوید اگر کل کینه را نتوانستی از دل بیرون کنی لا اقل مرحمیکه میتوانی روی آن بگذاری. مرحم چیزی بود که از مخلوط چند گیاه تولید میشد و این مخلوت را روی زخم میگذاشتند و باعث سرعت بیشتر خوب شدن آن زخم میشد. از طرف دیگر این مرحم سوزش زخم را هم کاهش میداد. اگر شما احسانی باو بکنید این میتواند مرحمی برای زخم کینه شما باشد.

2151        بس فـواید هسـت غـیـر ایـن ولیک          از درازی خــایـفـم, ای یــار نــیــک

میگوید فواید عیادت خیلی بیشتر از اینهاست و من از شرح بیشتر آنها ترس دارم. خایف یعنی ترس داشتن و از کلمه خوف است.میگوید من نمیخواهم کلامم را در این باره ادامه بدهم میترسم که خواننده ام را خسته کنم, ای یار خوب من که داری میخوانی و یا کلام من را میشنوی. این عیادت خیلی فایده های بیشتری دارد تا همین جا بس است.

2152        حاصـل این آمـد کـه یارِ جمع باش          هـمچو بُـتـگـر از حـجَـر یاری تراش

یارِ جمع باش یعنی با مردم باش و با مردم نشست و برخاست کن. این آدم یکی از افراد جامعه تست و   اگر نمیتوانی قبول کنی که این صفت خوبی دارد, لا اقل قبول کن که دنیا, دنیای تنوع است و این هم یک نوع آن است. همین طور که تو یک نوعش هستی او هم یک نوع است, قبول کن و ازش دوری مکن اگر بکنی از خیلی کسان دیگر هم باید دوری بکنی و بزودی تنها میمانی چون دیگران مثل تو نیستند که تو آنها را نسبت بخودت محک بزنی. در مصراع دوم بتگر کسی هست که بت میسازد و یا بت از سنگ میتراشد. حجر بمعنی سنگ است. یاری تراش, ی یای وحدت است یعنی یک یار برای خودت بتراش. میگوید خلاصه سخنم اینست که تو با اجتماع باش, این مردمیکه تو میشناسی که از سنگ سخت تر نیستند, از آنها یک بت بتراش و اینها را یار خودت کن و تنها نباش وگرنه مجبور میشوی که طول مسیر زندگی را یکه و تنها سیر بکنی و آن خیلی زیانها دارد از قبیل گمراه شدن, اشتباه کردن, و بدتر از همه گرفتار مرض تنهائی که از همه اینها زیان آور تر است.

2153        زآنــکــه انـبـوهـیّ و جمع کاروان          رهــزنـان را بشـکـنـد پشــت و سنان

انبوهی یعنی جمعیت. کاروان یعنی قافله. در سابق کاروانها هم مالالتجاره حمل میکردند و هم صاحبان آن مال التجره ها و هم چنین مسافرین. در راه که میرفتند سارقان حمله میکردند و هرچه بود میبردند. حالا وقتی دزدان میدیدند که عده زیادی در این کاروان هستند و همه هم پشت هم هستند دیگه جرئت نمیکردند که حمله کنند ولی اگر میدیدند که فقط چند نفری بیشتر نیستند معلوم بود که باین کاروان حمله خواهند کرد. سنان نیزه و سرنیزه است. در مصراع دوم میگوید وقتی جمعیت کاروان زیاد بود کاروانیان اسله ها و سرنیزه های دزدان را هم می شکستند. سنان یعنی اسلحه از قبیل نیزه و سر نیزه.

2154        چون دو چشـم دل نداری ای عنود          کـه نـمـی دانی تو هـیـزم را ز عُــود

چون در اینجا یعنی برای اینکه. و حالت پرسشی دارد.هیزم در مقابل چوب عود یک چیز بی ارزشیست و بر عکس چوب عود یک چوب قیمتیست و بسیار بوی خوش میدهد و در مقابل هیزم معمولی که بجای بوی خوش دود میدهد. تو چطور چشم دل نداری و نمیتوانی هیزم را از عود تشخیص بدهی. منظور مولانا اینست که اگر تو بحقیقت رسیده باشی آنوقت میتوانی حقیقت را از باطل تشخیص بدهی و میدانی کدام هیزم است و کدام چوب عود. عنود یعنی ستیزه گر و کسیکه نمیخواهد در بین مردم باشد با همه همیشه در جنگ و ستیز است. ای عنود اگر میخواهی مثل خودت را پیدا کنی تو باید بآیینه نگاه کنی. مثل خودت را نمیتوانی پیدا کنی, تازه از کجا میدانی که تو از سمبل بهترین هستی شاید دیگران  سمبل بهتری از تو هستند. چرا هر کسیکه مثل شما نیست باو میتازید و ستیزه میکنید.

2155        چونکه گـنجی هست درعالم مرنج          هـیـچ ویـران را مـدان خـالی ز گنج

چونکه در اینجا یعنی وقتیکه. گنج در اینجا یعنی گنج معرفت و حقیقت. میگوید وقتیکه در این عالم گنج معرفت و معنویت هست نا راحت مباش و دلواپس مباش. مرنج اینجا یعنی دلواپس مباش. اینطور فکر کن که درست است که میگویند گنج در ویرانه است, تو اینطور فکر کن که هیچ ویرانه ای بدون گنج نیست و برو بطرف ویرانه. این ویرانه اشخاصی هستند که شما آنها را هیچ بحسابشان نمیآرید.آن درویشان و فقیرانیکه سر و وزعشان برای شما جالب نیست. اینها ظاهر ویرانه ای دارند ولی این ظاهر ویرانه آنها گنج است. باید بروید و بگردید و پیدا کنید. وقتی از جمعیت دور میشوید شما شانس پیدا کردن این گنجها را از خودتان دور میکنید. اینقدر تکبر نداشته باشید و اینقدر خودتان را فهمیده تر از دیگران ندانید.

2156        قصـد هر درویش مـیکن از گزاف          چون نشـان یابـی بجد مـیـکن طواف

قصد در اینجا یعنی اراده و تصمیم و آهنگ. میگوید تصمیم بر این بگیر که بسوی هر درویش و فقیری بروی گر چه اینکار بنظرت گزاف و بیهوده است ولی تو بسراغش برو و ببین که در او گنجی از معنویت  پیدا میشود و یا خیر. اگر گنج معنویت در او دیدی با جدیت هرچه تمامتر بگذار و دور او طواف کن یعنی دورش بگَرد و او را مثل کعبه خودت بدان.

2157        چون ترا آن چشم بـاطن بـیـن نبود          گــنـج مـی پـنـدار انـدر هــر وجــود

اینجا کلمه چون یعنی وقتیکه. میگوید وقتیکه تو چشم باطن بین و یا چشم دل را نداری, وقتیکه حقیقت را از باطل نمیتوانی تشخیص بدهی و یا وقتیکه به حقیقت نرسیده ای تو نمیتوانی بفهمی که گنج معنویت در درون این آدم هست یا نیست. ولی چون در رسیدن به حقیقت کوتاهی کردی تو تصور کن گمان کن و پهلوی خودت اینطور بگو که در هر وجودی گنجی هست. حالا شما خوانندگان هم اگر بپندارید و یا تصور کنید که هر انسانی در وجودش گنجی هست آنوقت ببینید که چقدر دنیا بنظرتان خوب و خوش آیند میاید. این فلسفه ایست که اگر همه مردم  این تصور را بکنند که در وجود همه افراد گنجی وجود دارد و بجای دوری از هم با هم باشند بلکه از گنج وجود بهره ای ببرند خواهید دید که جنگ و نزاع از بین میرود و دنیا گلستان میشود.این سخنان از آنجا شروع شد که صحبت از این بود که بدیدن و عیادت مریض فایده های بسیار دارد.

2158        آمـد ازحق سوی موسـی این عِـتاب          کِـای طـلـوعِ مـاه دیـده تـو ز جَــیـب

2159        مشــرقــت کــردم ز نــور ایــزدی          مـن حــقــم, رنــجور گشـتـم نـا مــدی

در بیت اول عتاب یعنی خطاب تند و سرزنش آمیز. در دستور زبان عربی هرگاه اول یک کلمه کسره زیر داشته باشد و آخر آن الف باشد, مثل عِتاب, آن کلمه عتَیب خوانده میشود. بنا براین ما هم باید آخر مصراع اول را عتَیب تلفظ کنیم. در مصراع دوم جـیـب یعنی شکاف یخه و گریبانِ لباس. اشاره باینست که حضرت موسی یک معجزه ای داشت که دستش را در جَیب لباسش میگذاشت و وقتی بیرون میاورد مثل ماه باطراف نور میداد. این معجزه موسی معروف بود به یدِ بیضی یعنی دستی که همه جا را با نورسفیدی روشن میکند. خداوند خطاب به موسی گفت من این حسن را بتو دادم که تابان بشوی. مشرقت کردم یعنی مشرق که از آنجا خورشید و ماه طلوع میکنند. خداوند میفرماید که من بتو نور مشرقی دادم, دست به یقه ات میکنی و وقتی بیرون میاوری دستت همه جا را روشن میکند. من از نور ایزدی و نور خودم ترا روشن کردم و تو را مُشرق کردم. مُشرق یعنی چیزی که نور میدهد. من خدا هستم که دارم با تو صحبت میکنم. من رنجور شدم, بیمار شدم و تو بعیادت من نیامدی!

2160        گفت سـبـحـا نـا تـو پـاکی از زیان          این چه رمزاست, این بکن یا رب بیان

حضرت موسی گفت ای سبحانا یعنی ای کسیکه از هر عیب مثل زشتی و زیان و هر نقصی پاک هستی, این چه رمزی هست که تو مریض شدی و چرا من بعیادتت نیامدم. این را برای من بیان کن و توضیح بده. من نمیفهمم که تو چی داری بمن میگوئی.                

2161        بـاز فـرمـودش کـه در رنـجـوریـم          چـون نـپـرسیدی تـو از روی کـــرم؟

دوباره خداوند حرف خودش را به موسی تکرار میکند بدون اینکه به موسی جواب بدهد. خداوند دوباره گفت که در روزگاری که بیمار بودم, چرا نپرسیدی حال و احوال مرا از روی کرم و بزرگواری.

2162        گـفـت یـارب نیسـت نقصانی تو را          عقـل گــم شد ایـن سخـن را بر گشــا

2163        گـفـت آری بــنـده خــاصِ گــزیـن           گشـت رنـجـور, او مـنـم نیکو بـبیـن

موسی گفت ای خدای من تو اصلا هیچ وقت مریض نمیشوی که من در روزهای مریضیت بدیدن تو و احوالپرسی از تو نزد تو بیایم. لطفا برای من روشن کن که تو کی مریض شدی؟

در بیت دوم خداوند جواب داد و گفت آری یکی از بندگان خاص بر گزیده من که تو میشناسی مریض شد او من هستم .(اینجا منظور یکی از بندگان برگزیده, یک انسان کامل است که بخدا رسیده و باو ملحق شده). او ظاهر آنچنانی هم ندارد و او من هستم و او من است.

2164        هسـت مـعـذوریش مـعـذوریّ مـن          هســت رنـجـوریش, رنـجـوریّ مــن

معذوری یعنی گرفتاری.  حالا که او من است و من او هستم, گرفتاری او گرفتاری من است و مریضی او هم مریضی من است.

2165        هرکـه خــواهد هـمـنشـیـنـیّ خــدا           تــا نشـــیـــنـــد در حضـورِ اولـــیـــا 

“تا “در اول مصراع دوم یعنی ” باید “. اولیا جمع ولی هست و ولی یعنی دوست, همان دوستیکه در اول داستان  ذکر او رفت. همان کسیکه در راه حق قدم گذاشت و آنقدر رفت و رفت که بلاخره بخدا ملحق گردید. میگوید هرکس که خواهان هم نشینی با خداوند است باید با این اولیا هم نشین شود. آنها با خدا یکی شده اند و تمام رمز خداوند را هم میدانند و بخدا هم بسیار نزدیک هستند. شاعر دیگری میگوید:

               یک زمانی صحبتی با اولــیــیـــآ           بهتر از صد ساله طاعت بی ریا

در این بیت یک زمانی یعنی یک لحظه ای و صحبت یعنی هم نشینی. میکوید اگر یک لحظه با این اولیا نشست و برخواست کنی, این بهتر است از اینکه صد سال عبادت بی ریا کرده باشی.

              گر تو سنگ خــاره و مرمر شوی          چون بصاحب دل رسی گوهرشـوی

سنگ خاره همان سنگ خارا هست که از هر سنگی سخت تر و محکم تر است. میگوید دل  تو که از سنگ خارا یا مرمر سخت تر نیست. ولی اگر هم نشین یک صاحب دل بشوی آنوقت تبدیل به گوهر میشوی.

             مــهـر پـاکان در مـیـان جـان نشان           دل مـده الا به مـهـر دل خـوشــان

پاکان همین دوستان دو طرفه خداوند هستند. مهر ورزیدن و دوستی با آنها را در جان خودت بنشان و مهر و محبتت را به هیچکس مده الا به این دل خوشان. دلخوشان هم همان دوستان خداوند هستند.

              کوی نومیدی مرو امــیــد هاست           سوی تاریکی مرو خورشید هـاست

اینقدر نا امید مباش و بگو اینها کی هستند که دنبالشان بروم. آینها خورشید هستند و دنیای تو را روشن میکنند.

2166        از حضــور اولــیــا گـر بِسـکُـلی          تـو هـلاکــی زانکه جزوی بـی کُـلی

حضور یعنی حاضر شدن در برابر کسی. بشگُلی یعنی بگسلی و قطع رابطه کنی. از گسستن است. جزوی بی کُلی یعنی جزوی از هیچ کل نیستی. میگوید اگر که تو رابطه ات را با این انسانهای بحق رسیده قطع بکنی, تو اصلا از بین رفته ای و بهلاکت خواهی رسید. برای اینکه تو یک جزوی بیشتر نیستی و بدون کل هستی.

2167        هـرکه را دیـو از کریمان وا بُرد          بـی کسـش یـابــد سرش را او خـورد

دیو یعنی شیطان. شیطان کسیست که در مغزش اندیشه بد دارد. میگوید هرکسیکه این دیو او را از این کریمان و مردمان بخشنده و بزرگوار جدا و دور کند، میخواهد که او را بی کس و تنها کند و در نهایت سر از تنش جدا کند.

2168        یـک بِدَست ازجمع رفتن یکزمان         مـکـر شـیطان باشـد, ایـن نـیـکو بدان

یک بدست یعنی یک وجب. در قدیم عده زیادی برای اندازه گیری از دستشان استفاده میکردند. میگوید اگر حتی یک وجب و یا یک لحظه از جمع و جمعیت دور بشوی, آن شیطان و آن دیو حیله گرِ مکار تو را گمراهت میکند. این را خوب بدان. این در تأیید حرف اولش هست که میگفت باید در جمع باشی و اگر نباشی در معرض خطر هستی. در جائی دیگر مثالی میزند. گله گوسفند ها را در نظر بگیرید. اگر یک گوسفند خودش را از گله جدا کند و به بیراه برود تنها میماند. وقتی گرگ سر و کله اش پیدا شود اول باین گوسفندی که تنهاست حمله میکند و او را میدرد. گرگ بگوسفندی حمله میکند که از گله جدا شده و تنها مانده. در مورد ما انسانها هم شیطان بکسی حمله میکند که خودش را از جمع جدا کرده و تنها مانده.   

Loading

57.2 تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس

در این قسمت داستان جدیدی شروع میشود بعنوان ” تملق کردن دیوانه, جالینوس را و ترسیدن جالینوس” تملق کردن و یا تملق گفتن یک خوش آمد گوئی فریب کارانه است. بیکی خوش آمد بگویند ولی فریب کارانه. معنانی دیگر آن چرب زبانیست. اینها بهر صورت دارای بار منفیست.  جالینوس دانشمندیست یونانی که حدود یکهزار سال قبل زندگی میکرده و یکی از پژوهشهای مهمی که انجام داد علم تشریح بدن انسان بود که او پایه گذاری کرد. تشریح در علم طب بسیار مهم است یعنی تا تشریح نباشد اصلا فیزیولژی و کار بدن شناخته نمیشود. عده دیگری این علم تشریح را به بقراط نسبت میدهند که او هم یک دانشمند یونانیست, ولی بیشتر نوشته ها را به جالینوس نسبت میدهند. مولانا هم وقتیکه این داستان را میگوید, از گفته هایش معلوم است که این را به مربوط به جالینوس میداند و بهمین خاطر در عنوان این داستان اسم جالینوس را آورده است. در هرصورت منظور پیامهائی هست که مولانا مثل سایر داستانهایش به خواننده و یا شنونده عرضه میکند. بطور کلی پیامی که مولانا میخواهد توسط این داستان به خواننده برساند موضوع تجانس و سنخیّت است. تجانس یعنی هم جنس روحی بودن و منظور هم جنس فیزیکی نیست. وقتی دونفر توافق روحی داشته باشند باینها میگویند که متجانس هستند. سنخیت هم بهمین معنی هست. آنهائیکه از نظر روحی با هم تجانس و توافق داشته باشند هردو اندیشه هایشان موازی هم جلو برود میگویند این دو با هم سنخیّت دارند.

اگر بین دو نفر این تجانس و سنخیت نباشد, زندگی برای یکی از آنها و یا برای هردو بسیار دشوار میشود. بعضی از شعرا این رابطه بین دونفر را بعنوان هم جنس و نا جنس هم گفته اند. پس این کنار آمدن آدمها با هم دیگر و یا دور شدن آدمها از یکدیگر مربوط به روح آنهاست. به عنوان مثال سعدی میگوید: روح را صحبت نا جنس عذابیست علیم. در این گفته سعدی کلمه صحبت بمعنی حرف زدن نیست و یعنی هم نشینی و همراهی و نشست و برخاست است. حالا در این گفتار, سعدی میگوید یک آدم روحش بخواهد هم نشین شود با یک آدم دیگری که هم جنس روحی با او نباشد آنوقت عذابیست علیم. علیم یعنی دردناک.

2097        گـفـت جـالــینـوس بــا اصــحاب خَود          مــر مــرا تــا آن فــلان دارو دهــد

اصحاب جمع صحابه است. صحابه یعنی یک یار و یک دوست و اصحاب یعنی یاران. اینجا اصحاب یعنی شاگردان. جالینوس حکیم و دانشمند تدریس میکرد و تعدادی شاگرد داشت. یک روز در راهیکه با شاگردانش میرفت گفت که یکی از شما برود و فلان داروئی را برای من بیاورد.

2098        پس بدو گـفـت آن یـکـی ای ذوفـنـون          ایــن دوا خـواهـنـد از بــهــر جنون

ذوفنون یعنی صاحب دانش ها و فن ها. در دستور زبان وقتی ذو جلوی چیزی میاید یعنی صاحب آن چیز.  یکی از شاگردانش گفت ای کسیکه تو دانش های فراوان داری تو خودت میدانی این داروئی را که گفتی برایت بیاوریم این دارو برای درمان دیوانگیست و دیوانه ها را با این دارو علاج میکنند.

2099        دور از عقل تــو, این دیــگـر مــگــو          گفت در مــن کـرد یک دیـوانـه رو

آن شاگرد ادامه داد و گفت این از عقل تو که دانشمند هستی بعید است و تو دیگر این حرفها را مزن. جالینوس در جواب گفت وقتی میامدیم یک دیوانه بمن توجه کرد و لابد من دیوانه هستم زیرا او چیزی را در من دیده که تجانس و هم سنخیی با من داشته است که با خود گفته که او هم مثل من دیوانه است و بنابراین بمن توجه کرد و باین دلیل است که گفتم برای من داروی دیوانگی بیاورید.

2100        سـاعتی در روی مـن خوش بنگریــد          چشــمــکم زد آســتــین مـن دریــــد

ساعتی در اینجا یعنی مدتی. جالینوس ادامه میدهد و میگوید این دیوانه مدتی خیلی خوب بمن نگاه کرد بعد بمن چشمکی زد. این چشمک زدن علامت اینست که دارد توجه نشان میدهد که بیا پیش من و من تورا میخواهم. بعد بمن نزدیک شد و آستین من را گرفت و کشید و پاره کرد.

2101        گــر نـه جنسیـت بُــدی در مــن از و          کـی رخ آوردی بـمـن آن زشت رو

حالا نتیجه گیری میکندو میگوید اگر که آن دیوانه با من مناسبت و سنخیّت روحی نداشت, این دیوانه زشت رو هیچ وقت نمیامد بمن توجه بکند.

2102        گـرنـدیــدی جنس خود, کــی آمــدی          کــی بـغـیر جـنس خود را بـر زدی

اگر که با من تجانس روحی نداشت و من را هم جنس روحی خودش ندیده بود, هیچ وقت به غیر جنس خودش روی نمیاورد و چنین رفتاری از او  در باره من سر نمیزد. بر زدی یعنی وقتی یک نفر خودش را بدیگری نزدیک میکند. دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

2103        چون دوکس برهم زند بی هیچ شک          در مـیـانـشان هست قـدر مشـتـرک

وقتی که دو نفر بهم نزدیک میشوند بدون شک یک قدر مشترکی بین آنها وجود دارد وگرنه آنها هیچ وقت بر هم نمیزدند

2104        کـی پـرد مرغی, مگر با جنس خَود          صـحبت نا جنس گــورست و لَــحد

کی یک پرنده ای با غیر پرنده پرواز میکند؟ جوابش منفیست. اگر دو پرنده هم بخواهند با هم پرواز کنند پرواز آنها کبوتر با کبوتر باز با باز است و حتی دوپرنده ای هم که با یکدیگر میخواهند پرواز کنند باید با هم هم جنس باشند و هیچوقت یک کبوتر با یک باز شکاری پرواز نمیکند. در مصراع دوم صحبت نا جنس یعنی نشست و برخاست کردن با یک آدم نا جنس که مناسبت روحی با شما نداشته باشد. یعنی کسیکه روحش و ذاتش هم جنس با شما نیست. حالا اگر شما اجبارا بهر دلیلی با یک همچون کسیکه با شما هم جنس نیستید هم نشین شوید مثل اینست که شما را زنده زنده در گور قرار بدهند و لحد هم سقفیست که روی گور میگذارند. ببینید که چقدر کار مشکلیست که یکی با یکی زندگی بکند که جنس روحی آنها با هم یکی نباشد. مثل اینست که این دوتا دارند در گورِ سقف دار زندگی میکنند. مولانا بعضی اوقات داستان در داستان میاورد در حالیکه مفهوم را رها نمیکند:

2105        آن حـکـیـمی گفت  دیدم در تَــکــی           مــی دویدی زاغ بــا یک لــکلـکـی

حکیم یعنی دانشمند و تَکی یعنی سریع دویدن و زاغ هم کلاغ است و هیچ تجانسی با لک لک ندارد. دانشمند معروفی بنام غزّالی که در بیشتر علوم در قرن پنجم هجری دانا و وارد بود, کتابی دارد بنام احیاالعلوم و در این کتاب این داستان را آورده و مولانا این را از آنجا آورده. در آنجا میگوید یک حکیمی میگفت که من متوجه شدم که دو تا پرنده نا جنس دارند با هم میدوند.

2106        در عجب مـانـدم بجُسـتـم حــالشــان          تا چـه قَـدرِ مشتـرک یــابـم  نشــان

با تعجب به آنها نزدیک شدم که وضعیت آنها را ببینم و جه مشترک آنها را کشف کنم چون میدانستم که کلاغ با لک لک مناسبتی ندارد.

2107        چون شدم نزدیک من حیران ودنگ          خـود بـدیـدم هـر دوان بودند لـنگ

دنگ یعنی گیج و منگ. من گیج شدم که چرا اینها با هم نزدیک شده اند و دارند باهم میدوند. وقتی که خوب نزدیک شدم دیدم اینها هردو لنگ هستند. حالا مولانا  مثال دیگری میاورد.

2108        خـاصه شهبازی کـه او عـرشی بود          بـا یکی جـغـدی که او فــرشی بود

شهباز آن مرغی هست که در عوج آسنانها پرواز میکند. ولی جغد با سختی از لانه خودش بیرون میاید و حتی نور را بسختی می بیند ودر غارها زندگی میکند و وقتی هوا تاریک میشود آنوقت بیرون میاید و در همان حوالی غارش از این درخت بآن درخت حرکت میکند. آن شاه باز سمبل زیبائی و پرواز در عوج آسمانهاست ولی جغد سمبل شومی و بد بختی آوری و کور دلیست. این دو مرغ هیچ گونه سنخیتی با هم ندارند, یکی عرشی و دیگری فرشیست یعنی فقط روی زمین را می بیند. اگر دیدید که این دو باهم هستند بدانید که این ظاهریست و حتما یک دلیل مخصوص دارد و حتی موقتی است. حالا در مورد انسان ها میگوید: آنهائیکه باورمندند و در جستجوی حقیقت هستند و یک اصلی را قبول دارند اینها در برابر کسانیکه نا باورند و هیچ اصلی را قبول ندارند, این دو نوع انسان هیچ تجانسی با هم ندارند ولی چه بسیار افرادی از هردو سنخیت فوق با هم نشست و برخاست هم میکنند. این طبیعی نیست ولی اجباریست. یعنی بدلیلی این باورمند با این نا باور نزدیک شده و یا بقول مولانا بر هم زده. حتما دلیلی دارد و دلیلش توافق روحی نیست  و این رابطه ماندنی و دا ئمی نخواهد بود.

2109        آن یکـی خورشــیـد عـلــیّـــیــن بُـود          وین دگـر خُـفّـاش کـز, سِجّـیـن بود

آن یکی یعنی آن مرد باور مند, مردیکه حقیقتی را باور دارد و خورشید علیین است. خورشید علیین یعنی بلند ترین بخش و مقام در بهشت. خورشید علیین یعنی خورشید نورانیی هست که دارد در بلند ترین و بالا ترین مقام بهشت  زندگی میکند. ولی آن یکی دیگر که مثل خُفاش میماند و هیچ چیز و یاکسی را باور ندارد, مثل کسیست که در زندان بسر میبرد. سِجیّن یک زندانیست که در پائین ترین قسمت جهنم قرار دارد. در اینجا هدف, درک تفاوت بین یک باور من و یک نا باور از نظر هم زیستی و عدم هم زیستی را روشن میکند. یعنی یکی کاملا در اوج معرفت و در نور دانش است و یکی دیگر در حذیذ است. حذیذ یعنی در پائین ترین طبقات و در تاریکی مطلق است.

2110        آن یـکـی نوری, ز هر عـیـبی بری          ویـن یکــی کوری گـدای هر دری

آن یکی یعنی آن باور مند, از هر دینی و آئین و مذهبی که باشد. اصلا یکی ممکن است که هیچ مذهبی نداشته باشد ولی یک حقیقتی را قبول داشته باشد. این شخص جزو باورمندان است. این مثل یک نور است. او از هر زشتی دور و از هر عیبی بری است. و این یکی یعنی این نا باور کور دل است چون حقیقتی را درک نکرده که دلش را روشن کند. این مثل گدای هر دراست. او بهر سوئی میرود و بهر کسی پناه میبرد, و بهر کاری اقدام میکند برای اینکه بخواسته خودش برسد ولی عاقبت هم نمیرسد برای اینکه او درونش تاریک است و باید روانش را روشن کند.

2111        آن یـکـی مـاهی که بـر پـروین زند          ویـن یکی کرمی که در سرگین زند

آن باور مند مثل یک ماهی است که بالا تر از پروین است. در آسمان شش ستاره هستند که بنظر  بهم نزدیک می رسند. اینها را میگویند خوشه پروین و یا گردن بند پروین. این شش ستاره در نیمکره شمالی  دیده میشوند و از دور مثل گردنبند و یا خوشه بنظر میرسند. حالا در مصراع اول که میگوید این ماه بر پروین زند یعنی به این گردنبند پروین نزدیک میشود. این یکی یک کِرمی هست که در مدفوع چهارپایان زندگی میکند. سرگین یعنی مدفوع چارپایان.

2112        آن یـکـی یوسف رُخی عیسی نفس          ویـن یکی گرگی, و یا خر با جرس

آن باور مند مثل یوسف که بسیار زیبا بود, او درون زیبائی دارد و عیسی نفس است. مثل عیسی که مردگان را زنده میکرد او حرف و صحبتش مرده دلان را زنده میکند. و این یکی گرگ صفت است و میخواهد بهمه حمله بکند و زندگیها را بهم بریزد و یا یک نادانی هست  با یک زنگوله. جرس یعنی زنگ و زنگوله.

2113        آن یـکـی پرّان شـده در لا مـکــان          وین یـکـی درکاهدان همچون سـگان

لامکان یعنی عالم برین. ما در این دنیای خاکی دارای مکان و زمان هستیم مثل چپ و راست بالا و پائین ولی در عالم لامکان اصلا مکان و زمانی وجود ندارد همه چیز یک نواخت است و جاویدان است. همه چیز در آرامش مطلق است. شاید در مخیله ما تصور چنین چیزی مشکل باشد ولی هست و وجود دارد. حالا این باورمند از اینجا پریده و رفته در آن عالم لامکان در حالیکه نمرده و دارد در این اجتماع ما زندگی هم میکند.  ولی آن یکی نا باور مثل سگان است. در قدیم اگر کسی سگ نگه میداشت فقط برای گله اش بود و نه برای خانه شان. این سگان هم بهمراه گله در طویله با گله زندگی میکردند. حالا مولانا میگوید آن نا باور مثل سگ است و باید در طویله زندگی کند.

2114        بـا زبـان مـعـنـوی گُــل با جُـعَــل          این همی گــویـد که ای گــنــده بـغــل

2115        گـر گریزانی ز گلشن, بی گُـمـان          هسـت آن نـفـرت کــمــال گـلســتــان

در بیت اول گل و جُعَل را متضاد آورده. جُعَل یک هشره ایست از سوسک خانگی یک کمی بزرگتر و این در مدفوع چار پایان زندگی میکند و یا در بد بو ترین جاها زندگی میکند ولی گل در گلستان زندگی میکند. حالا گل با زبان معنا و با زبان حال به جُعَل میگوید ای گند بو تو اگر از گلشن و گلزار و گلستانها فرار میکنی و از گلستان نفرت داری بدان که این نفرت داشتن تو نشانه کمال گلستان است یعنی نفرت تو به گل و گلستان نعمت بزرگیست و اگر تو هم بگلستان میامدی آنوقت گلستان هم بوی گنده بغل تو را میگرفت. مولانا میخواهد بگوید ای آدمی که بعلت نداشتن سنخیت روحی و هم جنسی روحی از آدمهائیکه واقعا روحشان در اوج زندگی میکند دور هستی و اصلا به اینها نزدیک نمیشوی و اینها را بهیچ حساب نمی آوری بدان که این عالمی که اینها دارند زندگی میکنند, آن عالم برین از تو ننگ دارد و خیلی خوب است که تو در آن عالم نیستی, یعنی عدم وجود تو در عالم برین کمالیست که تو به این عالم بخشیده ای. توی بی کمال نمیتوانی به آن عالم کمال وارد شوی.

2116        غـیـرت من بر سـرتـو دور بـاش          مـی زند کـی خَس, از اینجا دور باش

دور باش در مصراع اول یک کلمه است. این دور باش یعنی نیزه و اسم یک نوع نیزه است. ولی دور باش در آخر مصراع  دوم فعل امر است یعنی نزدیک نشو و در دور بمان. غیرت در مصراع اول یک نوع خشمِ آغشته به رشک است. خشمی که آغشته با حسادت است. برای توضیح بیشتر مثلا یک عاشق غیرتش قبول نمیکند که کس دیگری به معشوقش نزدیک شود. حالا اگر یک کس دیگری به معشوقش نزدیک شود چه خواهد شد؟ اولا خیلی خشمگین میشود ثانیا به آن کسیکه بمعشوقش نزدیک شده رشک و حسادت زیاد حس میکند. پس هم خشم است و هم رشک. این دو بهم پیوند میخورند و از آمیختن آنها غیرت بوجود میاید. مولانا در بیت فوق میگوید: کسیکه باورمند هست به آن کسیکه نا باوراست از روی خشم و از روی رشک  میگوید چرا بمن نزدیک میشوی و با دور باش بسرش میکوبد. دور باش یک نوع نیزهای بود که چند تا شاخه داشت. قراولهای شاه اینها را بدست میگرفتند و وقتیکه شاهان میخواستند از قصرشا بیرون بیایند, این قراولان جلوی مرکب شاهان نیزه بدست راه میرفتند و به مردم میگفتند دورباش و کور باش. اگر کسی نزدیک میشد این قراولان دور باش بسر آن کس میزدند که دور بمان و یا دور باش.

2117        ور بـیـامـیزی تـو با من ای دنـی          ایـن گُـمـان آیــد کـــه از کـــان مَــنـی

دنی یعنی ای پست فطرت. بیامیزی یعنی با من هم نشینی بکنی. از کان منی یعنی اصل من و تو یکیست و من وتو دارای یک جنس و یک سنخیت هستیم. ای پست فطرت, اگر خواسته باشی بیائی و با من نشست و برخاست بکنی معلوم میشود که ما هردو پست و فرومایه هستیم. پس این کمال من است که تو نزدیک من نمی آئی.

2118        بـلـبلان را جـای مـی زیبد چمـن          مَـر جُعل را در چـمـیـن خوشتر وطن

در مصراع دوم چمین جائیست که سرگین ها روی زمین پهن شده اند و یا محلی که سرگین ها را نگه داری میکنند. بلبل باید در چمن زار باشد و یا روی شاخه گل سرخ باشد. ولی برای جُعل بهتر است که در چمین و در جوار سرگین ها باشد. اگر یک جعل را بگیرند و در گلستان قرار بدهند او کم کم بحال مرگ نزدیک میشود. و اگر در همان حال مقداری سرگین روی او بیاندازد او دوباره جان میگیرد. او نمیتواند بدون سرگین زندگی کند و اصلا از گل و گلستان یا خبر ندارد و یا بیزار است. پس معلوم است که او نمیتواند بلبل بشود.

2119        حق مرا چون از پلیدی پاک داشت          چون سزد بر من پـلـیـدی را گماشت

یِ پلیدی در مصراع اول یِ مصدریست و یعنی پلید بودن و نا پاک بودن. در مصراع دوم یِ پلیدی یِ وحدت است یعنی یک پلیدی. مولانا میگوید: این آدم حقیقت جو که درونش روشن است, میگوید چون خداوند من را از نا پاکی و پلیدی دور کرد, چگونه سزاوار است که یک آدم و یا آدمهای پلیدی را بر سر من بگمارد.

2120        یک رگم زیشان بُـد و آنرا بریـد           در مـن آن بَد رگ کـجـا خواهد رسید

رگم در اینجا یعنی یک رابطه وجود معنوی. کسیکه باور مند است یک رگی با حق دارد و یا یک رابطه معنوی با حق دارد و یکی رابطه با پلیدیت دارد. حالا یک آدمیکه با پلیدیها رابطه دارد کی میتواند بر من حکومت کند؟ جواب اینست که هیچوقت. آن بد رگ یک آدم گول زنِ پستِ دروغگویِ فرومایه است که فقط چسبیده باین مادیات و به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند و بهر قیمتی میخواهد آن را نگه بدارد

2121        یــک نشـــان آدم آن بود از ازل          که مــلایــک سَر نـهــنــدش از مـحـل

2122        یک نشـان دیگر آنکـه آن بِلیس          نـنـهـدش سَر که : مـنـم شـاه و رئـیـس          

آدم در این بیت آدم ابوالبشر است یعنی جد همه ما ها. سر نهندش یعنی سجده کند. محل بمعنی مقام است. در روز ازل که حضرت آدم آفریده شد مقامی هم باو داده شد. این مقامش این بود که همه فرشتگان در برابرش سر سجده بر زمین بگذارند, یعنی در برابر این آدم سر تعظیم فرود آورند. او از اول پاک بود و همه فرشتگان سر تعظیم فرود آوردند بجز شیطان. شیطان گفت این انسان از خاک است و من از نورم پس من برتر هستم و بهمین دلیل تعظیم آدم نمیکنم. فلانی میگوید که خوب شد سجده نکرد. اگر که سجده میکرد معلوم میشد که آن حضرت آدم هم از همان جنس ابلیس است.

2123        پس اگـر ابلیس هم ســاجـد شـدی          او نـــبـــودی  آدم, او غــیــری بُـــدی

میگوید اگر ابلیس هم سجده میکرد در برابر حضرت آدم, انوقت او دیگر حضرت آدم نبود. یک چیز دیگری بود مثل غیری.

Loading

56.2 رنجاندن امیر خفته ای را که مار در دهانش رفته بود قسمت دوم

1901        خــر گــریزد از خـــداونــد از خــری          صـاحــبش در پــی ز نیکو گوهــری

1902        نـه از پـیِ سـود و زیان مـی جویـدش           بــلکـه تــا گُـــرگش ندرّد یـــا  ددش

این دو بیت را باید باهم تفسیر کرد.  اینجا خر آن آدم غافل و بی خبر و نادان است. میگوید این خری که او را الاغ مینامیم اگر رهایش بکنیم میخواهد که از صاحبش فرار بکند. کلمه خداوند بمعنی صاحب است. بنا بر این، این خر که دارد از صاحب خودش فرار میکند, نمیداند که دارد چکار میکند. این فرار او از نادانی و خریتش است. ولی صاحبش دارد در دنبالش میدود بخاطر آن خوش تینتی و نیک سرشتیی که دارد. او این کار را دارد مادرانه انجام میدهد. همه اش برای این نیست که میخواهد خرش را بدست بیاورد. ترسش از این نیست که این خر که ازش فرار کرده, حالا سودش کم میشود و یا دیگر وسیله باربری ندارد و غیرو, بیشتر این آدم نیکخو نا راحتیش از اینست که ممکن است که گرگ و یا حیوان درنده ای او را ببرد و پاره پاره اش بکند. دَد یعنی حیوانات وحشی و درنده.

1903        ای خُــنُـک آن را کــه بـیـنـد روی تـو          یــا در افـتـد نا گــهـان در کـــوی تو

ای خُنُک یعنی ای خوشا بحالت. آن شخص نجات یافته از مار توسط آن امیر میگوید خوشا بحال کسیکه تو را ببیند و یا با تو هم نشین شود و یا خوشا بحال آن کسیکه بکوی تو بیاید و با تو روبرو شود. انسانهای نجات یافته هم توسط انسانهای دانا, انسانهای کامل و انسانهائیکه هیچ گونه نظری بجز کیمیاگری ندارند و هیچ چیز نمیخواهند و پاداشی از شما و حتی از خدای خودشان نمیخواهند چون این کارشان را وظیفه خودشان میدانند, اینها تمام کوششان اینست که این کار خودشان را انجام بدهند و بسیار هم پی گیر هستند در این کار. اگر ما تحمل آنها را نداشته باشیم و از آنها فرار هم بکنیم, آنها بدنبال ما هم میایند وما را رها نمیکنند.

1904        ای روان پــــاک بـســـــتـــــوده تــــرا          چـنـد گـفــتــم ژاژ و بــی هوده تــرا

باز این مرد نجات یافته از مار صحبت میکند. روان یعنی روح. بستوده ترا یعنی ترا ستایش میکنند.  میگوید ارواح پاک تو را ستایش میکنند. من چقدر بیهوده با تو صحبت کردم و ژاژگوئی کردم ای رهاننده من. من را ببخش.

1905        ای خداونــد  و شــهـــنشــاه و امـیـر          من نگـفـتم جهـلِ من گـفــت آن مگیر

خداوند بمعنی صاحب است. این مرد ادامه میدهد و میگوید تو صاحب و شهنشاه و امیر من هستی ومن زیر فرمان تو هستم, آنچه از من شنیدی, من نبودم که میگفتم و این نادانی و جهل من بود که داشت بتو میگفت و تو آن حرفهای من را بدل مگیر و بگذر از آنها.

1906        شــمّـه ای زین حـال اگـــر دانستمی          گـفــتــن بــیـهــوده  کِــی  تانســـتــمی

شمه ای یعنی اندکی, یک کمی. دانستمی یعنی میدانستم. تا نستمی یعنی توانستم. میگوید اگر من اندکی از این حالی که برایم پیش آمده و اگر این محبتی که تو بمن کرده ای میدانستم, اینقدر بیهوده گویی نمیکردم.

1907        بس ثنایت گـفـتمی ای خوش خصال          گـر مـرا یـک رمز می گفـتی ز حال

بس یعنی بسیار. ثنا بمعنی دعاست. گفتمی یعنی میگفتم. خوش خصال یعنی نیک خوی و نیک رفتار. رمز یعنی اشاره ای. میگوید ای آدم نیک رفتار اگر اشاره ای بمن میکردی که چرا داری من را شلاق میزنی و چرا من را میدوانی و چرا این سیبهای پوسیده را بزور بمن میخوراندی, من نه تنها شکایتی نمیکردم بلکه تو را دعا هم میکردم.

1908        لــیـک خــامُش کــرده مـی آشـوفتی          خــامشــانـه بــر ســرم مــی کــوفــتـی

تو خاموش بودی و هیچ چیز بمن نمیگفتی و با آن رنجهائی که بمن میدادی آشوبها بمن میدادی. در حال خاموشی بر سرم میکوفتی و هیچ اشاره نمیکردی چرا دارم اینکار ها را میکنم.

1909        شد سـرم کالیوه عـقـل از سربـجست          خاصه این سررا که مغـزش کمتراست

کالیوه یعنی گیج و منگ.  ادامه میدهد: من نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده, مرا میدواندی و سیب پوسیده ها را بخوردم میدادی و اینها باعث گیجی من شده بود و عقل از سرم رفته بود و نمیدانستم چه اتفاقی در حال افتادن است. مخصوصا آن سری که گیج شده بود و مغز درستی هم نداشت و از حدی هم که باید می بود کمتر بود.

1910        عـفو کن ای خوب روی وخوب کار          آنچه گـفــتــم از جــنــون انـدر گـــذار

گفت ای نیکوکار و ای خوش رو, مرا ببخش. آنچه که من گفتم از دیوانگی و جنون من بود. اندر گذار یعنی من را ببخش.

1911        گفت: اگر من گفـتـمی رمزی از آن          زهـــره تـــو آب گشـــتـــی آن زمــان

آن امیر در جواب این مرد گفت که اگر من رمز کارم را بتو میگفتم و حتی اشاره کوچکی میکردم که ماری زنده در شکم توست, فورا زهره تو آب میشد وتو امکانا  از ترس میمردی و برای همین بود که من ساکت بودم و هیچ چیز نمیگفتم. این اصطلاح زهره تو آب گشتی, زهره به کیسه صفرا میگویند و آن صفرائی هم که در آن است زهره مینامند. این صفرا از سمومیکه در اثر سوختن مواد غذائی تولید میشود وارد خون میشود و کبد این سموم را از خون جدا میکند و بداخل کیسه صفرا میبرد و کیسه صفرا هم راهی دارد به روده که نهایتا دفع میشود. پس این سمها بدون اینکه شخص را نا راحت کند دفع میشود. در زمان قدیم معتقد بودند که اگر کسی دفعتا بترسد کیسه صفرای او میترکد و سمهای داخل آن در بدن مثل آب در بدن پخش میشود و همه بدن را آلوده میکند و این باعث مرگ میشود. این اعتقاد قدیمیها بود و این توضیح کوچکی بود از اصطلاح زهره آب شدن. اکنون بدنباله تفسیر بیت فوق ادامه میدهیم.

حالا آن شخصی هم که دارد دیگران را از گمراهی و از ظلمت جهل رهائی میبخشد, اگر باو بنمایاند دور نمای آینده این شخص را که بچه بد بختیها و گرفتاریها ئی دچار خواهد شد در این راهی که میروی, این دروغهائی که داری میگوئی, این دزدیهائی که داری میکنی و این ستمهائی که داری بر دیگران روا میداری, آنوقت نمی توانست تأمل بکند و برای اینست که انسان کامل خاموشانه رفتار میکند.

1912        گر تـرا مـن گـفـتـمی اوصـاف مـار          ترس از جــانــت   بــر آوردی  دمــار

گفتمی یعنی میگفتم. آن امیر ادامه داد و گفت که اگر من وصف و شرح مار را برایت میگفتم آن ترسی که تو را میگرفت چندین برابر از سختیهائی که من بتو میدادم بیشتر میبود. (دمار از روزگار کسی در آوردن یعنی روح و روان آن کس را بمقدار زیاد اذیت و آزار دادن). من وظیفه خودم را انجام دادم و وظیفه نداشتم چیزی بتو بگویم

1925        مــر تـــر ا نـه قــوتّ خـوردن بُدی          نــه ره و پــــروای قـــی کـــردن بـُدی

تو آنقدر بحالت ضعف و بی قدرتی افتاده بودی که قدرت وبنیه ای نداشتی و حتی راه هم نمیتوانستی بروی. تو حتی تاب و توان قی کردن هم نداشتی. من سعی کردم که بیشتر معده ات را با آن سیبهای گندیده پر کنم که بعدا هرچه خوردی قی بکنی و این کار را هم نمیتوانستی بکنی. اینقدر ضعیف شده بودی . با این دلایل من بتو چیزی نگفتم و سعی کردم هرچه زودتر مار را از شکمت به بیرون بکشم.

1926        می شـنـیـدم فحش و, خـرمی راندم          رَبِّ یَسِّـــر زیـــر لـــب مـــی خــواندم

من فُحشها و ناسزایهای تو را میشنیدم, اما من کار خودم را میکردم. این اصطلاح خرِ خودم را می راندم یعنی من کار خودم را میکردم. من کارم این بود که مار را از معده تو بیرون بیاورم و تو مرتب بمن فحش میدادی ولی من زیرلب بدون اینکه تو میفهمیدی میگفتم خدایا بمن کمک کن. ربّ یَسِر یعنی پروردگارا این کار را بر من آسان کن.

1927        از سـبـب گــفـتـن مــرا دسـتـور نه          تــرکِ تــو گــفــتــن مــرا مــقــدور نه

سبب یعنی علت و دستور یعنی اجازه. من از عقل خدای جویم اجازه نداشتم که علت و سبب را بتو بگویم از یک طرف اجازه نداشتم و از طرف دیگر برایم مقدور نبود که ترا وسط این بیابان رها کنم و بروم. ترک تو برایم مقدور نبود چون دیده بودم که تو چه گرفتاریی داری. این وظیفه ایست که انسان کامل پیدا میکند.

1929        سجـده ها می کرد آن رسـته زرنج          کِـای سـعـادت, ای مــرا اقبال و گـنـج

1930        از خـدا یــابی جــزاهـا ای شـریف          قــوّت شــکـرت نـدارد ایـن ضــعـیـف

این دو بیت را هم باهم تفسیر میکنیم. حالا این مرد سر تعظیم فرو میاورد و با آن امیر میگوید که تو سعادت و خوشبختی من هستی, تو اقبال و خوش یومی و گنج من هستی و من قادر به دادن پاداش تو نیستم. پاداش این کار بزرگ تو را ای بزرگوار خداوند بتو بدهد. من توانائی بجا آوردن شکر تو را ندارم و من ضعیف تر از آنم که بتوانم شکر تو را بجا بیاورم. این کلمه شریف بکسی گفته میشود که شأن و مقام انسانیش بالا ترباشد. باین مقام رسیدن آسان نیست.

1931        شـکــر, حـق گــوید تـرا ای پیشوا          آن لـــب و چـــانـــه نــــدارم  و آن نــــوا

خداوند از تو تشکر کند ای پیشوای من. من آن لب و چانه و توانائی را ندارم که از تو تشکر بکنم.

1932        دشـمـنیّ عــاقــلان زیــن سـان بود          زهـــر ایشـــان ابــتـهــاج  جــان بــود

این شخص مار خورده وقتی که داشت میدوید و شلاق میخورد و روی زمین سکندری میخورد و این حالتی که برایش پیش آمده بود بنظرش میرسید که این مرد سوار بر است دارد با او دشمنی میکند در صورتیکه او آدم عاقلی بود و میدانست که دارد چکار میکند. حالا میگوید دشمنی عاقلان این گونه است. ابتحاج یعنی شادمانی. درست است که ظاهرا کارهای امیر برای این مرد زهر بنظر میرسد ولی آخر سر شادمانی دل را بهمراه دارد.

1933        دوســتـیِ اَبـلـه بُـوَد رنـج و ضلال          ایـن حـکـایت بشـنـو از بــهــر مـــثـال

ابلَه یعنی انسان بسیار کم عقل. اگر یک ابلهی بخواهد با شما دوستی بکند, ممکن است شما را گمراه بکند و نه تنها گمراه میکند حتی ممکن است باعث نا بودی شما هم بشود. مولانا میگوید این مطالبی که به شما گفتم بعنوان مثال بود. بدانید که دوستی با ابلهان درست مثل دوستی با خاله خرسه است.

Loading

55.2 رنجاندن امیر خفته ای را که مار در دهانش رفته بود قسمت اول

همانطور که قبلا گفته شده این داستانهائیکه مولانا میاورد اغلب از نظر تفهیمی دنباله داستان قبلی آن است که در مثلا قسمت قبلی آمده. این داستان که در دو قسمت میاید یک تمثیلی است از داستان قبلی که در آن داستان مولانا به اینجا رسیده بود که گفت اگر از عاقلی جفائی بتو رسید بهتر است از اینکه از یک جاهلی بتو وفائی برسد. صحبت از انسانهای کامل هست که بحق پیوستند و بکمال حق کامل شدند و وقتیکه بکمال حق کامل میشوند اینها وظیفه پیدا میکنند. وظیفه آنها اینست که مردم را ارشاد کنند تا آنها را از گمراهی و ظلمت جهل رهائی ببخشند. سعدی چند بیتی دارد که از یک شیخی صحبت میکند که از مدرسه به خانقاه آمد. منظور از مدرسه, مدرسه طلاب است که الان هم وجود دارند و روحانیون را آماده میکنند. در مدرسه عابد ها و زاهدها هستند ولی در خانقاه عارفان و صوفیان هستند. سعدی میگوید از این شخص تازه وارد که از مدرسه آمده بود پرسیدم که چه شد که تو مدرسه را ترک کردی و باین خانقاه آمدی؟ و آن شخص جواب میدهد که آنهائی که در مدرسه هستند سعی بر این دارند که گلیم خودشان را از آب بکشند ولی آنها که در خانقاه هستند میکوشند که یک غریقی را نجات بدهند. میگوید:

               شـیـخی ازمـدرسه آمــد به خانــقــاه          بــگــزید صحبت اهل طریـق را

              گفتم میان عابد وعارف چه فرق بود          تا بر گزیدی ازآن این طریق را

              گفت آن گلیمک خویش مـیکشد زآب          زین سعی میکند که رهاندغریق را

میبینیم که سعدی هم این نظر مولا نا را تأ ئید میکند که مردان کامل وقتی بکمال میرسند کارشان تمام نیست بلکه تازه شروع میشود. در این داستان که شروع میکنیم صحبت از انسان کامل هست که مولانا او را امیر و یا عاقل خطاب میکند و این امیر مرد خفته ای را بیدار میکند و او را اذیت و آزار مینماید. بعد دلیل این کارش را در طول داستان مشاهده خواهیم کرد. همانطور که در گذشته ذکر گردید مولانا یک عارف و یا فیلسوف قصه گو نیست بلکه همیشه سعی دارد که اندرزها و نصیحتهای خودش را از طریق این داستانها به خوانندگانش عرضه نماید. در حقیقت می بایست که خواننده مثنوی معنوی سعی و کوشش نماید که از این حکایتها ی آموزنده که بصورت شعر درامده به معنویات و محتویت عرفانی در آنها توجه بکند و نه لزوما باینکه آخر داستان بکجا رسید.

1880        عـاقــلـی بــر اســب مــی آمـد سوار          در دهــان خـفـته ای مــی رفـــت مـار

یک انسان کاملی سوار بر اسب بود و از یک راهی عبور میکرد و چشمش به شخصی افتاد که خوابیده بود و در حالیکه غرق خواب است یک ماری در حال رفتن بدهان باز او بود. لذا نزد خود احساس کرد که وظیفه دارد برود و این شخص را نجات دهد. این وظیفه ای که انسان کامل پیدا میکند وظیفه یک راهنما و مرشد است. مرشد یعنی ارشاد کننده و مرشد لزوما نباید که فقط در خانقاه باشد و در هرکجا که هست میتواند کسی را که محتاج کمک است بکمک او برود. حالا این امیر یک انسان کامل است و این مرد خفته یک دنیا پرست است که بخواب بی خبری و غفلت فرو رفته و این مار سمبل نفس اماره و تباهی هااست که دارد در وجودش میرود و او را امر میکند به زشتیها.

1881        آن ســوارآن را بـدید و مـی شتافـت          تـا رمـانَـد مــار را, فـرصـت نـیـافــت

تا رماند مار را یعنی این امیر شتاب میکرد و میخواست که هرچه زودتر بآن شخص برسد و او را نجات دهد ولی وقتی باو رسید مار به شکمش رفته بود و نتوانست بموقع برسد.

1882        چــونکه از عـقلـش فـراوان بُـد مدد          چـنـد دَبوســی  قوی  بــر خـقـــتــه زد

عقلش فراوان بُد مدد یعنی عقلش بسیار باو کمک میکرد. دَبوس یعنی شلاق. چون نرسید بموقع که مار را از دهانش بیرون بکشد آمد به بالین این مرد خفته و با شلاقش چند ضربه محکم باین مرد خفته زد. این شلاق, شلاق تنبیهی و مجازات نیست بلکه شلاق خبرکن و خبر دار است که این مرد خفته از بی خبری بیرون بیاید و از خواب غفلت بیدار گردد. ظاهر امر اینست که این امیر و یا این عاقل داشت به یک نفری که خواب رفته بود شلاق میزد و در حال رنجاندن این شخص بود ولی باید در نظر بگیرید که انسان کاملی که بخواهد ارشاد بکند, یک دستورهائی میدهد و یک رفتارهائی میکند که برای آن ارشاد شونده انجام دادن آن مشگل است و برای او قابل فهم نیست. ولی باید بحرف این مرشد گوش کند و دستورات مشگلش را هم اجرا کند. این ارشاد شونده تحت نظر انسان کامل سختی میکشد ولی بعد از سختی گشایش است.

1883        برد او را زخـــم آن دَبّــوس سخت          زو گـــریــزان تا بــزیــر یــک درخت

زخم در اینجا یعنی ضربه. زخم آن دبوس سخت یعنی در اثر ضربه هائی که آن شلاق با سختی باو وارد میکرد آن مرد از امیر و شلاقش گریزان شد و رفت بزیر یک درخت سیب و بآن درخت پناه برد.

1884        سیــب پـوسیده بســی بُد ریـــخــته           گــفت از این خور, ای بدرد آویــخــتـه

 زیر آن درخت تعداد زیادی سیب پوسیده ریخته بود. این امیر هم باو شلاق میزد و میگفت هرچه میتوانی از این سیبهای پوسیده را بخور ای کسیکه گرفتار درد شده ای

1885        سیب چنـدان مرد را در خـورد داد          کـز دهـــانش بـاز بــیــرون مـی فــتـاد

آنقدر از این سیبهای گندیده را بآن مرد خوراند که دیگر از دهانش این سیبها بیرون می افتاد.

1886        بانگ مـیــزد کای امـیــر آخِر چرا          قصــدِ من کـردی, چه کـردم مـن تـرا؟

آن مرد فریاد زد که ای امیر چرا با من این کار را میکنی مگر من با تو چه کرده ام و چه زیانی رسانیده ام که اینطور مرا اذیت و آزار میدهی؟

1887        گـر تـرا ز اصـلسـت با جانم سـتیز          تـیـغ زن یگــبــا رگــی خـونــم بــریـز

زاصلست یعنی از اصل هست یعنی اصلا منظورت اینست. اگر اصلا منظورت اینست که با من ستیزه و دشمنی بکنی, این شلاقت را بگذار و با آن شمشیری که بکمر بستی من را بکش و من را راحت کن.   

1888        شــوم سـاعـت که شـدم بـر تو پدید          ای خُـنـُک آن را کــه روی تــو نـد یـد

شوم یعنی نا مبارک و نا خجسته. شدم بر تو پدید یعنی جلوی چشم تو سبز شدم. ای خُنُک یعنی خوشا بحال. میگوید این چه ساعت نا مبارک و نحس و نا خجسته و نا فرخنده ای بود که تو در جلوی من پیدا شدی و خوشا بحال کسیکه اصلا روی تو را ندید. این حرف را مردی که مار در دهانش رفته بود دارد بامیر میگوید

1889       بــی جنایـت بی گنه, بی بیش وکـم           مُـلـحــدان جــایــز ندارند ایــن ســـتــم

بی بیش و کم یعنی من نه کم تقصیری کرده ام و نه تقصیر زیادی کرده ام. ملحدان یعنی کسانیکه از دین بر گشته باشند. جایز ندارند یعنی روا ندارند. میگوید از خدا برگشته گان هم انتظار نیست که اینگونه ستم بکنند که تو داری در باره من میکنی. من گناهی ندارم, جنایتی نکردم نه کم و نه زیاد و تو داری اینگونه بمن رنج میدهی.

1890        مـی جـهـد خون از دهانم با سُـخن          ای خــدا آخِــر مــکــافــاتـش تــو کـــن

مرد ادامه میدهد و میگوید: وقتی میخواهم حرف بزنم خون از دهانم میاید, خدا یا آخر تو جزای او را بده

1891        هــر زمـان میگفت او نـفـرین نــو          اوش مــیــزد کــانــدرین صــحرا بــدو

هر زمان یعنی هردم, یک نفرین تازه ای به این امیر میداد ولی امیر بدون اینکه گوشش باین حرفها بدهکار باشد باین مرد فشار میاورد و شلاق میزد که در این صحرا بدو. ولی این مرد نمیدانست که چرا باید این کار را بکند. همانگونه که یک ارشاد شونده نمیداند که چرا مرشد باو این دستورات را میدهد.  وقتی که یک کسی میخواهد قدم در عرفان بگذارد, اولین کاری را که باید بکند اینست که باید خود پرستی و تکبر و منیتش را بکنار بگذارد. وقتی به یک مرشدی میرسد اولین کاری که مرشد از او میخواهد اینکه تو باید لباست را عوض کنی و یک لباس فقیرانه بپوشی و یک کیسه هم بدستت بگیری و بروی در کوچه و بازار و شروع بکنی به گدائی کردن. برای اینکه هر بار که دستت برای گدائی دراز میشود یک مقدار از منیتت کاسته میشود. این کار تمرین کاستن منیت است و باید آنقدر تکرار بکنی تا بکلی منیتت را از دست بدهی. این همان شلاقی هست که امیر دارد باین شخص مار خورده میزند.

1892        زخــم دَبّوس و ســوار هـمـچو باد          مــی دویــد و باز در  رُو مــی فـــتــاد

از یک طرف شلاق باو ضربه میزد و سوار هم مثل باد و بتندی او را تعقیب میکرد و او را میدوانید و او هم میدوید تا اینکه این شخص  از فرط خستگی با صورت یر روی زمین میافتاد و دوباره بلند میشد و میدوید و دوباره از رو میافتاد.

1893        مُـمـتَـلیّ و خوابـنـاک و سُست بُـد          پــا و رو یش صــد هـــزاران زخـم شد

ممتلی یعنی انباشته و پُر. این مرد مار خورده معده اش پُر شده بود از سیبهای پوسیده در حالی هم که خواب بچشمانش آمده بود . هم سُست و بی حال شده بود و از بس که زمین خورده بود دست و رویش زخمهای زیادی برداشته بود.

1894        تـا شــبـانگه می کشید ومی گشاد          تـا ز صــفـرا قِـی شـدن بــر وی فــتــاد

تا شبانگاه این امیر این مرد را میدوانید و او را اندکی رها میساخت تا نفسی تازه کند دوباره او را میداونید و رها میکرد. می کشید و می گشاد یعنی او را میدوانید واندکی استراحت میداد تا نفسی تازه کند. بلاخره از شدت صفرا شروع کرد به استفراق کردن.

1895        زو بر آمد خورده هـا زشت و نکو          مـار با آن خـورده بیرون جسـت ازاو 

زو برآمد یعنی از او بیرون آمد. خورده ها منظور هرچیزی که خورده بود. وقتی هرچه خورده بود چه بد و چه خوب بیرون آمد آن مار هم از شکمش به بیرون جست.

1896        چون بدید ازخـود برون آن مار را          سَــجــده آورد آن نـــکـــو کــردار را

چون آن شخصی که مار از دهنش بیرون آمده بود مار را دید بآن امیر نیکو کار سجده کرد. این همان فرج بعد از شدت است. او رنج و ضربه های شلاق را تحمل کرد ولی آخر چه گشایشی برایش پیدا شد و از آن زهر هولناک آن مار کشنده رهائی پیدا کرد. در اینجا پیغام مولانا روشن است و ما همگی باید بکوشیم که اولا از خوردن اینگونه مار ها خودداری کنیم. این مار کم و بیش در وجود همه ما هست و بعضی از ما یا قبولش نداریم که هست  و بعضی دیگر هم میگوئیم فعلا که کاری با ما ندارد و سالها با آن زندگی کردیم. درست است که با این مار زندگی کرده اید ولی در نهایت جهل و نادانی زندگی را گذرانده اید.                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                   

1897        سـهــم آن مـار سـیـاه زشـتِ زفـت          چـون بدید آن درد ها از وی بــرفـت 

سهم در اینجا یعنی ترس ناک. ما همیشه گفته ایم فلان چیز سهم ناک است بمعنی ترسناک. زفت یعنی چاغ و درشت. میگوید: همینکه چشم آن مرد افتاد به آن مار سیاهِ چاقِ ترسناک, هرچه درد این شلاق خوردنها را تحمل کرده بود و هرچه زجر این زمین خوردنها و در بیابان دویدنها را دیده بود فراموش کرد. مولانا میخواهد بگوید تو این رنجها را تحمل بکن عوضش گشایش برایت میماند.

1898        گفـت خـود تـو جـبـرئـیل رحـمـتی          یــا خـــدائــی کـــه ولــیِّ نــعـــمـتــی

این شخص اصلا حرف زدنش با این امر عوض شد و گفت تو شاید اصلا فرشته رحمت باشی که برای من رحمت و نعمت آوردی یا تو اصلا خدا هستی و ولی نعمت من هستی که اینطور زندگی من را از مرگ حتمی نجات بخشیدی.

1899        ای مـبــارک ساعـتی کـه دیــدیَــم           مــرده بــودم جــان نــو بـخشـیــدیَــم

مبارک یعنی خجسته و فرخنده. گفت این چه ساعت خجسته وفرخنده ای بود که مرا دیدی. راستی من مرده بودم اگر تو نرسیده بودی و تو یک جان تازه ای بمن بخشیدی. همین شخص در ابیات پیشین گفته بود که این چه ساعت نا مبارکی بود زمانیکه تو مرا دیدی و حالا درست برعک همین را میگوید. یک کسی هم که زیر نظر انسان کامل در تحت ارشاد در طریقت هست آن  انسان کامل بنا بر وظیفه خودش داردعمل میکند. این وظیفه رهاندن اشاخص از بد بختیها و نا دانیهاست  و آسان هم انجام نمیشود و دستوراتی را که میدهد عمل کردنش سخت است مثل آن کسیکه تازه میخواست قدم در را طریقت بگذار و مرشدش گفت که باید بروی و گدائی گنی.

1900        تـو مــرا جــویــان مـثـال مـادران          مـن گــریــزان از تـو مــانـنــدِ خــران

یک مادر وقتی بدنبل کودکش میدود آیا از او چیزی میخواهد؟ خیر. آن کودک در باره مادرش چه فکر میکند ؟ فکر میکند چرا مادرم بدنبال من میدود. در بیت فوق مثل مادران یعنی دلسوزانه مثل مادر. یعنی یک شخصی هم که میخواست مرا ارشاد و هدایت بکند براه درست و راه حق و حقیقت, من مثل آدمهای نادان  و یا خران از او فرار میکردم و نمی گذاشتم. پیام مولانا اینست که این انسانهای کامل برا خودشان نیستند. سعی و کوشش آنها اینست که برای مردانی که میخواهند در راه عرفان بروند و در تاریکی هستند برای آنها چراغ راهنمائی باشند ووقتی این سالک دستوراتِ راهنمای خودش را بدرستی و با جدیت عمل کند او هم کم کم نور رستگاریش را از دور خواهد دید و بمقصدش خواهد رسید. دنباله این داستان در قسمت دوم.

Loading

54.2 پرسیدن موسی از حق تعالا سرِّ غلبه ظالمان را قسمت سوم

1859        هم مزاج خر شدست این عـقـل پست          فـکرش ایــنـکه, چون علـف آرد بدسـت

خر در اینجا منظور نفس اماره است. هم مزاج خر شده یعنی هم صفت و هم خوی نفس اماره شده. عقل از نظر مولانا دو نوع هست یکی عقل حقیقت جو که بسیار نعمت بزرگیست. یکی هم عقل حسابگر دنیا دوست. این عقل که حساب میکند که دنیا را به هر قیمتی و با هر روش نا روائی  بدست بیاورد, مولانا میگوید که این عقل پست. حالا میگوید این عقل تو هم مزاج خر شده برای اینکه از صبح تا شب تمام فکرش اینست که چگونه علف بدست بیاورد و این که چگونه علف بدست بیاورد فقط فکر خر است. کلمه چون در مصراع دوم بمعنی چگونه است.

1860        آن خـر عـــیسی مـــزاج دل گـرفــت          در مــقـــام عاقـــلان مـــنــزل گــرفـت

عیسی هم مثل همه نفس اماره دارد پس عیسی هم در درونش یک خر نفس اماره هست. اما فرقش با ثایرین این بود که آن خر عیسی که نفس درونش بود, او هم مزاج روح شد. پس دیگر این خر نیست و حالا دیگر او روح است. بهمین دلیل گفتند که عیسی روح الله است یعنی تمام وجودش پیوند پیدا کرده با روح کلی خداوند. حالا دیگر نه تنها او دیگر خر نیست بلکه عاقل هم هست و در مقام و پایگاه و جایگاه عاقلان منزل گرفته. البته تنها عیسی نبود که توانست این کار را بکند بلکه هر کسی میتواند که این کار را بکند و سرشت خر درونش را یا سرشت روح بکند و یا سرشت همان الاغ بکند. این دیگر خواننده و یا شنونده است که باید یکی از این دو راه را انتخاب کند.

1861        زانـکه غالب عقل بودو خر ضعیف          از سوار زفــت گـــردد خــر نــحــیــف

زانکه یعنی از آنجا که, زیرا که. عقل در اینجا همان عقلِ پست دنیا جوی هست و خر هم خر نفس اماره است. عیسی در درونش کاری کرد که عقل درونش را تبدیل کرد بعقل حقیقت جو و خدای جو. هرچه که عقل حقیقت جوی را قوی تر بکنی, آن عقل خر مانندِ فساد آفرین ضعیف تر میشود که حاضر است بهر فسادی دست بزند. زفت یعنی خیلی قوی و با مهارت. سوار زفت یعنی سوار کار بسیار ماهر و تند. نحیف یعنی ضعیف و ناتوان. میگوید مثل یک سوار کارِ ماهر, سوار بر خر نفست بشو و این خر نفست را با تمام مهارت هدایت کن. اگر این کار را بکنی این خر نفس, نحیف تر و ضعیف تر میشود و هرچه که بطرف ضعیف تر و نحیف تر برود آن عقل خدا جوی قوی تر میشود. باید توجه کرد که دنیا دوستی خوب است ولی آنچه که بد است دنیا پرستیست. اگر این دنیا را دوست نداشته باشید اصلا نمیتوانید در این دنیا زندگی کنید مثل کسیکه محبوسش کنند بیک جائی که اصلا دوست نداشته باشد. پس دنیا دوست باشید و نه دنیا پرست.

1862        وز ضــعیــفی عـقـل تو ای خَر بهـا          ایـن خــر پِـژمــرده گشــتــسـت  اَژدهـا

میگوید ای کسیکه ارزش و قدر و منظلت تو باندازه یک خر است, تو کاری کرده ای که این خر نفسِ تو که باید پژمرده شود و ازبین برود, آنقدر پرورشش داده ای که حالا مثل یک اژدها شده و حالا اژدها هست که تو را می بلعد. در حالیکه میتوانستی آن خر درونت را از بین ببری و یا لا اقل آنرا ضعیف بکنی.

 1863        گر ز عیسی گشــته ای رنـجـور دل          هـــم از او صــحـت رسد او را مــهــل

عیسی در اینجا کنایه است از انسانهای کامل. کسانیکه با سخنان مولانا آشنائی دارند خوب میدانند که وقتی مولانا سخنی را میگوید دفعتا این سخن خودش را قطع میکند و موضوع جدیدی را پیش میکشد و البته دوباره به سخن اولش بر میگردد و این خاصیّت او در بیت فوق کاملا مشخص است.

در اینجا مولانا عیسی را تشبیه کرده است به انسان کامل و اگر یک انسان کامل خواسته باشد کسی را براه راست هدایت کند او را امکانا بکار های غیر آسان وادار خواهد کرد و یا بکارهائی تو را وادار میکنند که تو دوست نداری. آنوقت از عیسی می رنجی که چرا من را بیک کار سختی وادار کرده ای. اگر این انسان کامل این کارهای سخت را بتو نمیگفت که تو راهنمائی و تربیت نمیشدی حالا تو باین خاطر از او مرنج و او را مَهِـل. مهل یعنی او را مگذار در حالیکه بهل برعکس آن یعنی او را بگذار. اگر رنجی هم از او پیدا کردی در عوض صحت و سلامتی نفس از او بدست آورده ای.آن انسان کاملیکه میخواهد دیگران را تربیت کند کارش چقدر مشگل است, از یک لحاظ بخودش میگوید چون خودش انسان کامل است.  

1864        چـونی ای عـیسـیِّ عیسی دم زرنـج          کـه نـبـود انـدر جـهـان بـی مـار گــنــج

چونی یعنی حالت چطور است. عیسیِّ عیسی دم کنایه است به عیسی که انسان کامل است و عیسی دم کسیست که نفسش مثل عیسی هست. دم و نفس عیسی مرده را زنده میکرد. حالا این عیسی, دلهای مرده را زنده میکند یعنی انسانهای دل مرده را تبدیل میکند بانسانهای دل زنده. پس کاری را انجام میدهد که دم و نفس عیسی انجام میداد. اما این کار آسانی نیست. ولی ای انسان بدان اگر گنج میخواهی, مار هم در روی گنج خوابیده است.

1865        چـونی ای عـیسی ز دیــدار عَــنـود           چونـی ای یـوسـف زمـــکار و حســـود

دوباره چونی یعنی چگونه هستی و یا حالت چطور است ای عیسی از برخورد کردن با ستیزه گران. عَنود یعنی ستیزه گران. بعد به یوسف اشاره میکند و میگوید ای یوسف چطوری با مکاران  و حسودان. چون برادرانش باو حسودی کردند و او را بچاه انداختند. مولانا بمرد کامل میگوید که اگر تو هم میخواهی مردم را راهنما باشی باید با ستیزه گران, کسانیکه با تو مخالفت میکنند و با حسودان و مکاران که در سر راه تو قرار میگیرند, مدارا کنی و با آنها سازش کنی. چقدر این کار سختیست و تو باید تحمل کنی.

1866        تـو شب وروز ازپـی این قـوم غُمر           چـون شب و روزی مـدد بـخشای عُمر

غُـمـر بمعنای احمق و گول هست. آدم احمق و ابله و گمراه را غُمر میگویند. ای انسان کامل که میخواهی دیگران را تربیت کنی, تو شب و روز در پـی این گمراهان و ابلهان و غافلان هستی که کمکی بآنها بکنی و رها هم نمیکنی همانطور که عمر, شب و روز پشت سر هم میاید و تا زنده ای شب و روز دارد پشت سر هم میاید. مولانا میخواهد استمرار و دوام را برساند. چون شب و روزی یعنی تو مثل شب و روزی هستی که به ادامه عمرت کمک میکند و یا باعث میشود عمر ادامه پیدا بکند.

1867        آه از آن صـفـرایــیــان بــی هـــنــر           چه هـــنـــر زایــد ز صــفرا  دردِ ســر

مولانا آن مقرضان و حسودان و مکاران را تشبیه میکند به صفراییان همانطور که در بدن صفرا عمل میکند و میگوید از این افراد مزاحم سر راه تو چه هنری بر میاید بجز درد سر و مزاحمت

1868        توهـمـان کن که کند خورشید شرق            بـا نـــفـــاق و حــیــله و دزدی و زَرق

مولانا باز خطابش با انسانهای کامل است و حتی بخودش و میگوید من میفهمم که چقدر این کار مشگلیست و به انسانهای کامل  توصیه میکند که دل سرد نشو وتو همانکاری را بکن که خورشید شرق میکند. این خورشیدی که از مشرق طلوع میکند بر زشت و زیبا و بر همه مردم خوب یا بد میتابد. زَرق یعنی مکر. این خورشید بآن حیله ودزدی و مکر و ریا وهرکس دیگر یک جور عمل میکند و تو هم همین جور باش ای انسان کامل.  

1869        تـو عسـل ما سِـرکه دردنـیـا و دین            دفعِ این صــفـرا بود ســـر کـنـگـبِــیــن

حالا در اینجا شخصیت خودش را عوض میکند و خودش را در میان آدمهای بدکار میاورد. میگوید ای انسان کامل تو عسل باش, شیرین باش. نیکیها را شیرینی عنوان میکند. ما بدکاران مثل سرکه هستیم. پس در این دنیا هم عسل هست و هم سرکه. در قدیم میگفتند که اگر سکنجبین بخوری صفرا را دفع میکند و این اصلا صفرا بر است. حالا این سکنجبین مخلوطیست از عسل و سرکه یا هرچیز شیرین با سرکه. قبلا گفت که صفراییان زیاد هستند. چه چیزی لازم است در مقابل آنها؟ آن چیز سرکنگبین و یا سکنجبین است. حالا ای انسان کامل تو عسل هستی و من سرکه هستم و ما با هم مخلوط میشویم و سکنجبین درست میکنیم و با آن صفراییان بدکار روبرو میشویم و آنها را تعدیلشان میکنیم.

1870        ســرکه افـزودیـم مـا قــوم زحــیــر            تـو عسـل بــفـــزا کــرم را وامــگــیــر

مولانا در این بیت هم خودش را سرکه خطاب میکند و میگوید این سکنجبینی که درست کردیم سرکه آن را زیاد کردیم و لذا این مخلوط قدری ترش شده است. سرکه در اینجا یعنی بدی ها. حالا تو عسل یعنی خوبیها و شیرینیها را زیاد کن و از ما بدان وا مگیر و مثل ما عمل نکن. زحیر یک بیماری دستگاه گوارش است. میگوید ما (خودش را هم جزو این قوم قلمداد میکند) قوم بیمار زحیر گرفته ایم مرتب سرکه اضافه میکنیم ولی تو سعی بکن که بهمان اندازه که ما سرکه اضافه میکنیم عسل اضافه بکنی.

1871        این سزیـد از مـا چنان آمـد ز مــا             ریــگ انــدر چشم چِـه فــزایــد عــمــا

این سزید از ما یعنی این لیاقت ما بدکاران بود و چون ما بد هستیم لذا ما هم بدی میکنیم. کلمه عـمـا یعنی کوری و ندیدن. ما اصلا کور دل شدیم مثل اینکه ریگ بچشم ما رفته باشد. البته این چشم سر نیست بلکه این چشم دل ماست که کور شده است و بجز بدی چیز دیگری را نمی بینیم.

1872        آن ســزد از تـو ایــا کُـحـلِ عزیـز             کـه بــیــابد از تـو هــر نـا چـیـز چـــیز

آن سزد یعنی آیا آن شایسته است از تو. کُحل یعنی سرُمه, که سابق براین به پلک چشمشان میمالیدند که علاوه بر زیبائی باعث ازدیاد قدرت دید چشمشان میشد. معتقد بودند که قدرت بینائی چشمشان را زیاد میکند. میگوید ای انسان کامل تو ای سرمه عزیز همان طور که سرمه قدرت چشمها را زیاد میکند و چشمها را روشن میکند بیا و چشم ما را روشن کن زیرا ما حالا چشم دلمان کور شده و تو بیا و چشمهای ما را شفا بده. تو توانائی آن را داری که بدستت هر چیز بی قدری را با قدر بکنی. بدست تو هر چیز نشدنی, شدنی میشود ای انسان کامل بیا و این کور چشمی ما را که در حقیقت کور دلی ماست شفا بده.

1873        ز آتش ایـن ظــالـمـانـت دل کباب          از تــو جـمـله اِهـدِ قــومی بُـد خِـطــاب

ظالمان همان ستیزه گرانی هستند که تسلیم این انسان کامل نمیشوند و او را اذیت و آذار هم میکنند, لجاجت هم میکنند و عناد هم میورزند. دل این انسان کامل از دست آنها کباب شده. در مصراع دوم اِهدِ یعنی هدایت کن. قومی یعنی قوم مرا. بُد یعنی بود و خطاب یعنی با کسی حرف زدن. این اشاره است به سخن پیامبر اسلام. یکی از دشمنانش که سخت با او لجاجت میورزید, سنگ زد به دهن حضرت محمد و دندان او شکست و خون جاری شد و یکی از یاران محمد باو گفت این سزاوار است که باو نفرین کنی در برابر خداوند. ولی در عوض حضرت محمد شروع کرد بدعا کردن. همان یارش گفت این شخص دندان تو را شکسته و تو داری دعا میکنی؟ حضرت گفت آری. دعا میکنم که خداوند این قوم من را هدایت بکند تا آنها درک بکنند که من چی میگویم. حالا ای انسان کامل تو هم دلت از دست این ستیزه گران کباب است ولی تو هم همان حرفی را بزن که پیغمبر اسلام زد. تو نرنج و نفرینشان نکن و ازشان کناره مگیر و از خداوند بخواه که اینها را هدایت کند.

1874        کـانِ عودی در تـو گر آتش زنند          این جـهـان از عـطـر و ریحـان آکـنـنـد

عود چوبیست که برای خوش بو کردن محیط آتش میزنند. کان یعنی معدن.  ای انسان کامل, تو معدن عود هستی و اگر عود اطراف را خوش بو میکند تو بوی محبت پراکنده میکنی و اطرافت را سرشار و آکنده و پر میکنی از عطر معنویت و مشام جانها را خوش بو میکنی. درست است که دلت را بآتش میکشند ولی در عوض تو یک دنیائی را پر میکنی از عطرو ریحان. ریحان از کلمه رایحه است و بهر چیز خوشبوئی ریحان میگویند.

1875        تـونه آن عـودی کزآتش کم شود          تـو نـه آن روحـی کــا سـیـرِ غــم شــود

من تو را به عود تشبیه کردم ولی عود را که آتش بزنند پس از زمان کمی خاکستر میشود و تمام میشود. ولی تو آن عودی نیستی که در اثر آذار و اذیت بد خواهان کم بشوی. تو دارای روحی پاک هستی که در اثر عمل های نا شایست ظالمان هیچ غمگین نمیشوی.

1876        عـود سـوزدکانِ عود ازسوزدور         بــاد کـی حــمــله بَـرد بـر اصـــل نــور

آن عودی که چوب درخت است میسوزد و تمام میشود ولی معدن عود از سوختن و تمام شدن بریست. باد اگر بوزد آتش را خاموش میکند ولی آیا نور را هم در این دنیا از بین میبرد؟ خیر. باد اصل نورانیت و معرفت را نمیتواند از بین ببرد. اینها بادی هستند که میخواهند خورشید را با نورش خاموش کنند.

1877        ای زتـو مر آسمانها را صــفــا           ای جــفـــای تو  نـــکــــوتــر از وفـــــا

ای انسان کاملی که آسمان دلها از تو باصفا شده. این آسمانِ بالای سرما ها نیست. این آسمان دلهاست. ای کسیکه آسمانها از صفای و طراوت و خرمی پیدا کرده اند. ای انسان کاملی که جفای تو بهتر, زیبا تر و نکوتر از وفای دیگران است. یعنی ما جفای تو را هم استقبال میکنیم.

1878        زانکه ازعـاقل جـفـائی گررود           از  وفــــای  جــاهـــلان  آن  بـه  بُـــود

زانکه یعنی زیرا که. اگر یک عاقل جفائی بکند, خیلی بهتر از وفائیست که یک جاهل نا دان میکند. اگر دستورات تو برای ما سخت است از ما قعر مکن.

1879        گفـت پـیـغمـبـرعَداوت از خِرد           بـهـتـر از مـهـری کـه از جــا هــل رسد

حالا از پیغمبر اسلام شهادت میاورد. عَداوت یعنی دشمنی. پیغمبر میگوید اگر که یک عاقلی از روی خرد دشمنی و عداوت بکند خیلی بهتر است از مهر و محبتیست که از یک آدم نادان برسد. از قدیم گفته اند که: دشمنِ دانا بهتر است از نادانِ دوست.

Loading

53.2 پرسیدن موسی از حق تعالا سرِّ غلبه ظالمان را قسمت دوم

1840        تخم مــایـه آتشست, شــاخ ترســت          سوخــتـه آتش قـرین کــو ثــرست

تخم مایه یعنی مایه و اصلی, پایه و بنیادو اصل. آتش است یعنی دوزخ است. آن دوزخ درون. شاخ تر اینجا کنایه از آن شهوات فساد آفرینِ غیر ضروریِ نفسانیست. سوخته آتش یعنی کسیکه با آتش نفس خودش میسوزد. یعنی کسیکه میخواهد خودش را اصلاح بکند باید که برای اصلاح کردن خودش به خواهشهای فساد آفرین دل خود نـه بگوید و تسلیم آنها نشود. این کارِ آسانی نیست مثل اینکه دارد در آتش آن نه گفتن میسوزد. هر دفعه که نهَ بگوید مثل اینست که شلاقی بخودش بزند که نه و مولانا این را به آتش تشبیه کرده است. در مصراع دوم قرین یعنی نزدیک قرینه و هم نشین و همدم است. درست است که این کار مشگل است و مثل آتش میسوزاند ولیکن این قرین بهشت کوثر است. کوثر آن جوبی هست که در بهشت است. وقتی اینجا از کوثر صحبت میکند منظورش بهشت است که در آن پر است از آسایش و خوشی و راحتی  در مقابل بیچاره شدن و بد بخت بودن و زندگی را با سختی گذراندن است. توجه باینکه همه اینها درونی و روانیست. برای مثال آن مایه اصلی آتش که روشن میکنید از هیزم است و این هیزم خشک است. این هیزم اولش شاخه درختی بوده است یعنی این شاخه تازه درخت که شکسته شده و اوفتاده, شما با آن آتش روشن میکنید. حالا اصل مایه آتش یک شاخه تر است و همین شاخه تر نو رسیده هیزم شده و آتش روشن میکند و تو را میسوزاند. میخواهد بگوید آن لذات شیطانی فساد آفرینی که دل انسان هوس میکند مثل همان شاخه تر است و مثل آن شاخه تر ما را گول میزند و وقتی انسان دنبالش برود این شاخه تر مجازی کم کم تبدیل بهیزم میشود و آتش میگیرد و آنوقت ما را میسوزاند.

1841        هر کـه درزندان قرین محـنـتـیـست           آن جـزای لـقـمـۀ و شـهوتـیـســت

در زندان در اینجا زندان بلا و زندان گرفتاریست. قرین بمعنی هم دم و هم نشین بودن است. جزا یعنی کیفر و پاداش است و بار مجازات را دارد. لقمه یعنی در اینجا بمعنی لقمه نا رواست که نباید میخوردی ولی گرفتی و بدست آوردی و خوردی. همانچیزیکه بان میگویند لقمه حرام و نا روا. اما شهوت نا بجا و لجام گسیخته که فساد آفرین است و آن شهوتهائی که نباید داشته باشی, داشتی و دنبالش رفتی و حالا در زندان مثل کسیکه کار خلافی انجام داده و زندانش کرده اند افتاده ای یعنی داری رنج آن را میبری. ممکن است کسانی باشند که از این شهوتهای فساد آفرین تجربه کرده اند و در ظاهر هم با وضع و ظاهری آراسته بنظر میایند ولی اینها در همان زندان بسر میبرند و دارند رنج میبرند منتها بکسی از درد و رنجشان حرفی نمیزنند ولی اگر دقت کنید خواهید دید که چه رنجی میبرند. اینها از جایگاهشان بدون گارد قدم بیرون نمیتوانند بگذارند و شب هم که میخوابند پشت اطاق خوابشان باید یک نگهبان از شب تا صبح پاسداری کند. از فضای بالای قصرشان هم کسی عبور نکند که آسیبی بآنها وارد شود.

1842        هرکه در قصری قرین دولـتیســت           آن جزای کـار زار و محـنـتـیـست

قصری در اینجا همان بهشتیست که انسان میتواند در درون خودش و برای خودش بیافریند. بهشت همیشه آن بهشتی نیست که در عالم برین و در روز محشر باشد.عرفان میگوید قصر آنست که در همین دنیا در دل خودت بوجود میاوری. قرین یعنی هم نشین و دولت یعنی خوشبختی, سعادت و اقبال. کارزار بمعنی جنگیست با هوسهای دل است. این جنگ بسیار سختیست. اگر میبینید کسی در درون بهشتی هست که در آن قصرهای زیبا دارد و در کمال راحتی در آنها زندگی میکند بدان که این پاداش آن مبارزه با پیکاریست که او با خواسته های نا روای دلش کرده است.

1843        هرکه را دیدی بـــزّر و سیم فـــرد           دان که اندرکسب کردن صـبرکرد

زر و سیم در اینجا منظور طلا و نقره معرفت و معنویت است. فرد یعنی بی همتا و یگانه. کسب کردن یعنی بدست آوردن و در اینجا منظور کسب کردن معرفت و معنویت است. این کسب معنویت در طول زمان بدست میاید و مستلزم صبر و شکیبائیست. کسیکه بدنبال بدست آوردن این معنویت و معرفت هست باید شکیبا و صبور باشد و در این راه پیگیر باشد و هرگز بر نگردد و دائم ادامه بدهد. وقتی که اینطور شد و یک مقدار جلو رفت آنوقت کم کم او احساس میکند که دارد معنویت را بدست میاورد.

1844        بـی سبـب بـیـنـد چو دیده شد گـذار           تو که درحسی سـبـب را گوش دار

سبب یعنی وسیله, ابزار, و جمع سبب میشود اسباب. بی سبب یعنی بدون این ابزار که اینها همه در این دنیای خاکی بر اساس رابطه های علت و معلولیست. رابطه های علت و معلولی یک بحثیست در فلسفه که میگوید هر چیزی معلول علتیست و هر چیزی بعلتی بوجود آمده. اول علت است و بعد معلول بوجود میاید. این رابطه علت و معلول مطعلق باین دنیای خاکیست. ولی در دنیای عرفان و تصوف و عالم برین, اصلا این رابطه های علت و معلولی مطرح نیست. کار بی سبب و بی وسیله و بدون اسباب انجام میشود. دیده چشم است و در اینجا منظور چشم دل است. گذار یعنی نفوذ کننده. میگوید اگر دیده چشم دل تو بتواند نفوذ کند و گذر کند از این پرده های هوا و هوسها و خواهشهای دل که جلوی آن کشیده شده , خواهد دید که در پشت این پرده ها می بیند که یک عالم دیگریست که دیگر رابطه های علت و معلولی کار نمیکند. در پشت همه این پرده ها بدون علت و معلول پیدا میشود و بدون علت کار ها انجام میشود و این کار خداست. در مصراع دوم میگوید تو که در حسی یعنی در این عالم خاکی هستی کلمه حسی یعنی تو دارای پنج حس هستی: گوش و بینی و زبان و چشم و چشائی. هرچه این پنج حست بتو میگوید تو دنیا را فقط همین ها را میدانی و هیچ چیز دیگری را نمی بینی در حالیکه در این دنیا چیزهای دیگر هم وجود دارند. پس تو در دنیای حسی و میگوئی من آن چیزی را که باید باشد و چشمم ببیند، بعد میگویم هست. حالا که در این دنیای حس هستی وسیله و اسباب را گوش دار یعنی به این اسباب تکیه کن. تو تمام هوش و حواست باین سبب ها باشد. این حرفهای من متعلق بزمانیست که تو خودت را در این عالم حس نبینی و وقتی اسیر این عالم حس باشی هیچ کدام از صحبتهای من را قبول نداری.

1845        آنـکه بیرون از طبایع جان اوست           مـنصـب خِــرق سـبــبـهـا آن اوست

طبایع جمع طبیعت است. پیشینیانِ ما معتقد بودند که چهار خاصیت در طبیعت هست که کار میکند: گرمی, سردی, خشکی و تری. انسان هم اسیر این چهار طبیعت است. مولانا میگوید که اگر تو اسیر این چهار طبیعت هستی باید کاری بکنی که از این چهار طبیعت بیرون بیائی و اگر بیرون بیائی یک مرتبه و یک مقام و منصبی پیدا میکنی که علت ها و سببها را پاره میکنی. خِرق بمعنی پاره کردن و دریدن است. آنوقت تو که از این طبیعت بیرون آمده ای بجائی میرسی که خودت را در مقام بالا تر از این طبیعت می بینی. آنوقت تو سببها را پاره میکنی و معتقد میشوی که کار خدا بی سبب است. خدا برای انجام کارهایش به هیچ اسباب و وسیله ای احتیاج ندارد.      

1846        بی سبب بیند , نه از آب و گــیــا            چشـم چشــمـه مــعــجـزات انــبــیـا

بی سبب بیند یعنی بدون وسیله ببیند. نه از آب و گیاه یعنی این دنیای خاکی. چشم منظور چشم دل است چشمه معجزات انبیا, پیامبران معجزه کرده اند. کلمه معجزه از کلمه عجز است یعنی یک نفر کاری بکند که دیگران از کردنش عاجز باشند. پیامبران وقتی میامدند مردم از آنها معجزه میخواستند. این پیغمبران هم از خدای خودشان درخواست میکردند که بتوانند معجزه ای بکنند. و خداوند هم درخواست آنها را میپذیرفت و آنوقت معجزه ای صورت میگرفت.این معجزه ها هیچ کدام کار خود پیغمبران نبود اینها کار خدا بود و این خدا هم کارش بی سبب است. ولی مردم میدیدند که معجزه انجام شد ولی نمیتوانستند که ژرفتر نگاه کنند و درک کنند که این معجزه را اوی پیغمبر نکرد و خدای او کرد. این نمونه بی وسیله یک کاری را انجام دادن است. فرق بین معجزه و سحر و جادو اینست که معجزه انجام میگیرد بدون وسیله ولی سحرو جادو همان کار را جادوگر میکند با وسیله. در مصراع دوم میگوید این معجزه ها مثل چشمه آب میامدند و میرفتند و همه آنها بی سبب انجام میگرفتند.

1847        این سبب همچون طبیب است وعلیل          این سبب همچون چراغ است و فتیل

کسانیکه دنبال حقیقت هستند در باره اینگونه مسائل اندیشه میکنند و کنجکاو هستند. علیل یعنی بیمار. طبیب این بیماری را درمان میکند. در حقیقت طبیب این درمان را نمیکند بلکه داروئی که طبیب تجویز میکند درمان میکند. اگر ژرفتر بنگریم می بینیم که آن دارو هم نیست که بیماری را درمان کرده بلکه آن دارو آفرین است که این خاصییت را به این دارو داده که درمان بکند. در مصراع دوم هم همین فلسفه گنجانیده شده که ظاهرا فتیله است که روشنائی میدهد ول در اصل این خداوند است که به نفت داخل چراغ خاصیت سوختن و روشن کردن داده است.

1848        شب چراغـت را فــتـیـل نو بـتـاب            پــاک دان زیــنــها چـــراغ آفـتــاب

در مصراع اول میگوید شب که میشود یک فتیله نو وجدید در چراغت بگذار.در مصراع دوم میگوید بی نیاز بدان از وسائل مادی, چراغ آفتاب را. شب برای اینکه اطاقت روشن باشد باید اول فتیله نو بتابی و در چراغ بگذاری و نفت هم در چراغت داشته باشی ولی برای اینکه خورشید بتو نور بدهد, خورشید دیگر احتیاجی به هیچ گونه اسبابی ندارد. فتیله خورشید آن خاصیتیست که خداوند باو داده است.

1849        رَو تو کهـگل ساز بهرسقــف خان           سقـف گردون را زکَهــگِل پاک دان

در قدیم سقف بیرونی خانه ها را از کاه گِل میپوشیدند برای جلو گیری از چکه باران و هم چنین در ایام تابستان در پشت بامها شبها میخوابیدند. میگوید برو و برای سقف خانه ات کاه گِل بساز ولی برای سقف گردون و یا آسمان هیچ احتیاجی به کاه گل تو نیست.

1850        آه که چون دلـدارما غم سـوز شد           خـلـوت شب در گذشـت و روز شـــد

آه در اینجا آه حسرت است. دلدار در اینجا یعنی روح الهی. غم سوز شد یعنی غم هجران و دوری را درمان نمود و آنرا سوزانید. حالا این غم دوری از خدا بود که سوزانیده شد. معنی مصراع اول اینکه روح سعی میکرد بخدا برسد( بدون اینکه بمیرد) و در اثر کوشش هایش کم کم بخدا نزدیک شد تا اینکه بلاخره بخدا پیوست و حالا دیگر غم دوری ندارد. حالا این آه و حسرت را کسی میخورد که این راه را نرفته و بمقام ملحق شدن به روح کلی که خداوند است نائل نیامده است. در مصراع دوم, تن و بدن را به شب تشبیه کرده. شب تاریک و ظلمانیست و بدن ما هم ظلمانیست برای اینکه از آب و گل و خاک درست شده ایم و خاک هم ظلمانیست. بنا بر این, این انسان در اول گرفتار این جسم تاریک خود بود تا از این مرحله گذشت و بروز درآمد و به روز وصل رسید و روز وصل, روز ملحق شدن است به روح کلی خداوند. آنهائی که باین مقام رسیده اند دیگر درونشان تاریک نیست و برای همیشه از تاریکی بیرون آمده اند. ولی کسانیکه درونشان همیشه در شب باقی مانده و در تاریکی بسر برده حالا آه و افسوس برای آنهاست

1851        جـز بشـب جـلـوه نـبـاشد مــاه را           جــز بــدرد دل مــجــو دلـــخــواه را

اینجا منظور از ماه همان روح الهیست. همان طور که ماه نورش را از خورشید گرفته این روح ما هم نورش را از خورشید الهی گرفته است. همان اندازه مثل ماه آسمان رویائی و لطیف است مثل مهتاب. برای دیدن ما ه آسمان باید در شب باسمان نگاه کنی و برای دیدن این ماه روح ما هم باید اول تاریک بودن بدن خودت را قبول داشته باشی و در شب بسر میبری و بعد بروی بدنبال آن ماهی که دل تو را روشن میکند. آن ماهی که نورش را از نور حقیقت میگیرد و دل را روشن میکند. آن روح الهی توست که مثل ماه عمل میکند و از خورشید حقیقت خدا نور میگیرد و درون تاریک تو را روشن میکند. در مصراع دوم: درد دل اینجا سختی کشیدن است و رنج دل بردن. آن چیزهائی که تو میخواهی بآنها برسی بدست آوردنش آسان نیست تو اول باید این را بدانی و بعد در طلبش گام برداری و یقین داشته باش که بآنها میرسی.

1852        ترک عیسی کرده خرپرورده ای           لاجــرم چــون خـر بــرون پرده ای

خر عیسی معروف است و در تاریخهای بسیار قدیم هست که عیسی همیشه با خر بجاهائی که میخواست میرفت. در یکی از این مسافرتهایش وقتی که بنزدیک اورشلیم رسید, به نزدیکانش گفت بروید در داخل جنگل و در آنجا خری هست و او را بیاورید. نزدیکان رفتند و این خر را پیدا کردند و برای عیسی آوردند. آنقدر بهیجان آمدند و بقدری باین خر احترام گذاشتند که همگی رخت و لباسشان را روی این خر گذاشتند و بقیه چیزهایشان را  در سر راه این خر قرار دادند و هرچه گل و سبزه بود کندند و در سر راه این خر گذاشتند. آنها تمام توجهشان رفت بدنبال پرورش این خر تا جائیکه اصلا خود عیسی را فراموش کردند و برای اینها ارزش و احترام باین خر از خود عیسی بیشتر شد. حالا در بیت فوق میگوید عیسی را ترک کرده ای و هوش و حواس و توجهتان رفت بدنبال پروریدن این خر. و در مصراع دوم میگوید ناگزیر و نا چارا مثل خود خر برونِ پرده ای. یعنی پشت پرده حقیقت هستی.

1853        طالـع عیسیست عـلــم و معــرفت          طـالـع خر نیست ای تو خــر صـفت

طالع از کلمه طلوع کردن است و در اینجا طالع بمعنی طلوع کردن بخت و اقبال است. مولانا از این گونه انسانها که بیشتر بدنبال خر هستند و عیسی را فراموش کرده اند دلش بسیار رنجیده میشود و بهمین دلیل باینها خرصفت خطاب میکند. وقتیکه همسر اینها نزدیک به وضع حمل میرسید اینها میرفتند به پشت بام که ببینند چه ستاره ای در حال طلوع هست. اگر بعنوان مثال زهره در حال طلوع بود میگفت خیلی خوشحال شدم چون فرزند من تا آخر عمر خوش بخت است و اگر ستاره مریخ داشت طلوع میکرد میگفتند که نه بیچاره این بچه بد بخت خواهد شد.در مصراع اول مولانا میگوید این علم و معرفت طالع عیسی است و طالع خر عیسی نیست. در مصرع دوم میگوید ای خر صفت تو باید اینها را از خود عیسی بخواهی نه اینکه خودت منجم بشوی و طاله فرزندت را گُمان ببری.

1854        نــاله خـر بشـنـــوی رحـم آیــدت          پس ندانی خــر,  خــری فـرمــایــدت

ناله خر آن آهنگ گوش خراش عر عر خر است. البته این اشاره به نفس این انسانهاست و میگوید اینها تمام توجهشان باین است که ببینند نفسشان بآنها چه میگوید یعنی دلشان از آنها چی درخواست میکند. ما بدلمان رحممان میآید و هرچه که او میخواهد باید برایش فراهم کنیم. در مصراع دوم مولانا میگوید اگر گوش به این نفس خرمانندت بدهی مثل اینست که گوش بخر داده ای و متعاقبا این خر دارد تو را مدیریت میکند و بتو دستور میدهد و تو هم برایش خوب اجرا میکنی.

1855        رحم بر عیسی کـنُ بر خــر مکن          طـبـع را بر عقل خود ســرور مکن

عیسی روح کلی خداوند است و تو باید بجای اینکه به خر نفس دلت رحم کنی باید به عیسی رحم کنی. عیسی جزئی از روح خداوند است تو باید ببینی او چه میگوید و تو همان کار را انجام دهی. این نصیحت مولانا فقط در مورد عیسی نیست بلکه در مورد همه پیغمبران و مردان کامل هست و تو باید ببینی آنها چه میگویند. طبع در اول مصراع دوم یعنی دل خودت . میگوید اگر طبع دلت و یا خواسته دلت را بر عقل خودت سرور کردی آنوقت خواسته های دلت را سرور کرده ای بر عقل خودت. آیا حاظر هستی که عقلت فرمانبردار خواهشهای نفسانی فساد آفرین دل هوس باز تو باشد؟

1856        طـبـع را هِــل تا بگرید زار زار          تو از او بســتــان و وام جـــان گــزار

این خواهشهای نفسی که تو داری و این غرائظ حیوانی که داری بهل یعنی ولش کن و توجهی بآنها مکن و بگذار زار زار گریه کند و ناله کند تو باینها توجهی مکن. تو باید از این دلت یک چیزی کم کنی و بگیری و بعد بروح خودت اضافه کنی. از او یعنی از طبع و خواسته های دلت کم کن و وام روحت کن.روح یعنی جان. تو وام گزار روحت هستی. تو از دلت بگیر و به روحت اضافه کن.

1857        ســالها خــر بـنـده بودی بس بود          زآنــکه خر بـنـده  زخــر واپـس بــود

خربنده را در قدیم چارپادار میگفتند. اینها کسانی بودند که حرفه آنها این بود که انواع چهار پایان مثل خر و اسب و شتر  را اجاره میدادند. این افراد تعدادی از چهار پایان را میخرید و خودش بدنبال این چهار پایان بشهر میامد و در بازارِ چهارپا فروشان حیوانات خودشان را عرضه میکردند برای اجاره و یا برای فروش. این شخصی که صاحب ای حیوانات بود در پشت سر این خران و دیگر چار پایان راه میرفت و این شخص را میگفتند خر بنده برای اینکه چار پایان مثل افراد برجسته در جلو میرفتند و صاحب آنها که پشت سر آنها میامد مثل بنده و نوکر این خران مینمود. حالا مولانا میگوید تو سالها در زندگیت خربنده بودی و دنبال این حوسهایت و خواسته های دلت دویدی و حالا دیگر بس است و بدان که اگر ادامه بدهی خربنده بودن از خود خر مقامش پائین تر است. بقیه داستان در قسمت سوم.

Loading