72.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت هشت

2781        پس عَــزازیلش بــگـفــت ای مـیــر راد          مـــکــر خــود انــدر مــیــان بـایـد نـهاد

عزازیل نام دیگر شیطان است. در قسمتهای گذشته بعرض خوانندکان محترم رسیده شد که این شیطان یک موجودی که وجود خارجی داشته باشد نیست. او نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل ماست و در دل ما باید او را بجوئیم. این شیطان نامهای دیگری هم دارد, یکی شیطان, دیگری ابلیس و یا بلیس و یکی هم عزازیل که قدیمی ترین نام اوست. این عزازیل از زبان سوریانی و ابرانی گرفته شده. زبان سوریانی مربوط به اقوامی بود که در گذشته بسیار دور در سوریه بزرگ میزیسته اند. این زبان سوریانی یک زبانی بود با اعتبار وکتابهای علمیی باین زبان نوشته میشد. کتاب انجیل قبل از اینکه ترجمه شود بزبان سوریانی نوشته شد. مانی نقاش زبردست که ادعای پیغمبری میکرد پنج کتاب داشت که همه بزبان سوریانی نوشته شده بود. در هر حال این زبان سوریانی یک زبان بسیار معتبری بود و این اسم ازازیل از این زبان سوریانی آمده است. شیطان به معاویه گفت ای امیر جوانمرد حالا وقت آن رسیده است که من مکر و حیله خودم را آشکار کنم و با تو در میان بگذارم.  

2782        گــر نــمــازت فــوت مـــیشـد آن زمان          مــــیــــزدی از درد دل آه و فــــغـــآ ن

فوت شدن یعنی چیزی از دست دادن و از بین رفتن. مسلمانان که در هر روز پنج بار باید نماز بخوانند این پنج نماز وقتهای معینی دارد. مثلا اگر وقت  نماز صبح بگزرد میگویند نماز صبحم فوت شد. از درد دل در مصراع دوم یعنی از سوز دل. آه و فغان یعنی آه و ناله. شیطان گفت که وقتی در خواب بودی, اگر من تو را از خواب بیدار نمیکردم و تو بیدار میشدی و میدیدی که نمازت فوت شده و از دست داده ای, آنقدر نا راحت میشدی که از سوز دلت آه و ناله ات بلند میشد و تو متأسف میشدی. من نمیخواستم که تو متأسف بشوی. آین تأسف تو بسیار ارزنده و با ارزش بود لذا تو را از خواب بیدار کردم که از این لذت محروم بشوی

2783        آن تــأ ســف و آن فَــغــان و آن نـــیـاز          در گــذشــتـی  از دو صــد ذکــر و نماز

فغان یعنی شیون و فریاد. در گذشتی یعنی فراتر رفتی. ارزشش بیشتر و بالاتر بود.شیطان میگید آن احساس پشیمانی و آن احساس تأسف جهت از دست دادن نماز که بتو دست میداد, آنقدر ارزشمند بود که از دویستا نماز خواندن و بدرگاه خداوند بی نیاز ارزشش بیشتر بود.

2784        مـــن تـــرا بـیـدار کــــردم از نِـهــیـب          تــا نســـوزانـد چـــنـــان آهــی حــجــاب

نِهیب یعنی از ترس اینکه تو آن سوز دلت را از دست بدهی. کلمه حجاب را حجیب میخوانیم که قافیه شعری لطمه ای نخورد. حجاب هم چیزیست که یک چیزی را میپوشاند. این حجاب در مصرع دوم یعنی حجابیکه تو را از خداوند مجزا کرده و دور نگه میدارد. اگر تو وقت نماز را از دست میدادی و آه میکشیدی این حجاب و پرده پاره میشد و یا از بین میرفت و وقتی بیدار میشدی, از اینکه بموقع بنماز نرسیدی آه میکشیدی و این آه تو باارزشتر در درگاه خداوند بود و تو را بخدا نزدیکتر میکرد ولی چون من تو را زودتر بیدار کردم و توبموقع بنماز رسیدی این حجاب پا برجای ماند و پاره نشد و در نتیجه آن فاصله بین تو و خدا همان هست که بود  و این دلیل بیدار کردن تو برای نماز بود. من از ترس اینکه این حجاب پاره شود و از ترس اینکه تو بخدا نزدیک بشوی تو را بیدار کردم.

2785        تــا چــنــان آهـــی نــبــاشـــد مـر تـرا          تــا بــدان راهـــی نــبــاشـــد مـــر تـــرا

رآهی نباشد منظور مولانا اینکه راهِ نزدیک شدن بخداوند. تا بدان, یعنی تا به آن. آن بنماز بر میگردد .تو را بیدار کردم تا چنان آه سوزانی پیدا نکنی و بوسیله این آه سوزان برای تأسف از نماز نخواندن راهی بخدا پیدا کنی. آیا  شیطان با معاویه دشمنی داشت؟ نه. خواهشهای ناروای دل که در دل ماست با همه ما دشمنی دارد. دل ما هم خودش میداند که این کار نباید بشود ولی برای خودش دلیل تراشی میکند. آن خواهشهای امر کننده در ما که امر کننده بزشتیها ست که ما را بکارهای نا روا وادار میکند.

2786        مــن حســودم از حســد کــردم چنـیـن          مـن عـدوّم, کـارمـن مـکـر است و کـیـن

عدوّ یعنی دشمن و همان عدو هست. کار من دشمنیست. کین یعنی دشمنی. شیطان بزبان خودش اقرار میکند و میگوید من یک موجودی هستم سراسر حسادت و بعلت شدت این حسادتی که دارم من دشمن آدمیزادگان هستم. برای اینکه نمیتوانم ببینم هیچ کدامشان به یک خیری و یا توفیقی برسند. بنابر این کار من کینه توزی و دشمنیست. ای معاویه حالا فهمیدی که چرا من تو را از خواب بیدار کردم؟

2787        گـفـت اکـنـون راست گـفــتی, صادقی          از تـو ایــن آیـد, تـــو ایــن را لا یــقـــی

معاویه گفت حالا صادقی و داری راستش را میگوئی. از اول تا بحال هرچه که میگفتی دروغ بود و من بتو گفتم که دروغ میگوئی. حالا داری میگوئی, من حسودم و کارم کینه و زشتی هست و داری راست میگوئی. از تو این آید یعنی از تو این بر میاید که دیگران را گول بزنی و از امر خیر باز داری, تو شایسته این مکر و حیله ای. هرکسی به چیزی شایسته است, انسان به انسانیت شایسته است و شیطان هم به شیطانیت شایسته است و حالا که راست میگوئی، این کارهائی که تو میکنی در خور تست. اگر اینگونه نبود, تو شیطان نبودی و خواهش نا روای دل نبودی. حالا این کار در خور تست.

2788        عــنـکــبـوتی تـو, مـگس داری شکار          مـن نـیم ای شــرّ, مگـس, زحـمـت مـیار

معاویه ادامه داد و به شیطان گفت: تو عنکبوتی هستی که کارت شکار مگس است, ولی بدان ای شیطانِ عنکبوت صفتِ شر بپاکن, من مگس نیستم و زحمت بخودت نده و مزاحم من نشو و برو بدنبال شکار مگس و بدان که من مگس نیستم ای شیطان شرور صفت. من وقتی مگس نیستم پس من چی هستم؟

2789        بـاز اسـپــیــدم, شــکارم شـــه کــنــد           عــنــکـــبــو ی کـی بـــگِــرد  مــا تــنــد

من باز سپید هستم. باز سفید همیشه در اوج پرواز میکند. پادشاهان این باز سفید را میگرفتند و باز یارانی داشتند که این باز  را تربیت میکردند و این باز ها روی دست شاه می نشستند و وقتی شاه بشکار میرفت و شکاری را میزد این باز بپرواز میامد و میرفت شکار را میگرفت و برای شاه میدآورد و دوباره روی دست شاه می نشست. حالا معاویه میگوید من باز سفید هستم و جایگاه من در بلند آسمان است. من در روی این عالم خاک نیستم که توخاک بلولم و خاکبازی بکنم. شکارم شه کند. البته شاه اینجا خداوند است و یک عنکبوتی مثل تو, کی بگِرد ما تند. میگوید تو نمیتوانی تار بدور من بزنی و مثل مگس من را شکار کنی. تو با حیله و مکر و خدعه نمیتوانی تارت را بدور من بزنی, تو اصلا دسترسی بمن نداری چون من باز سفید هستم و همیشه در اوج هستم. تو برو و مگسی پیدا کن. مولانا همین مفهوم را در دیوانش میاورد و میگوید:   

                  برو این دام بر مرغی دگر نه          که عنقا را بلند است آشیانه    

عنقا یعنی سیمرغ. میگوید برو دامت را بر مرغ دیگری بگذار زیرا من شکار تو نمیشوم.

2790        رو مــگس مـــی گــیــر تـا تـانی هَـلا          ســوی  دوغــی زن  مـگسهــا را صَـــلا

در این بیت توانی را تانی میگوید زیرا در زمان مولانا بجای توانستن تانی میگفتند. تا تانی یعنی تا میتوانی. هلا یعنی بهوش باش و آگاه باش. میگوید تا میتوانی برو و مگس بگیر. در مصراع دوم, صلا زدن یعنی دعوت عام مردم کردن بسوی غذا. سابق براین این آدمهای خیر غذای مفصلی درست میکردند و بالای بلندی ها میرفتند و فریاد میکشیدند و مردم را برای صرف غذا  دعوت میکردند و باین کار صدا کردن صلا میگفتند. معاویه به شیطان میگوید تو برو و مگسها را بسوی دوغ صدا بزن. تو وقتی مردمان مگس صفت را به چیزهای پست دعوت میکنی , این چیزها مثل دوغ بی ارزش هستند و یک غذای معنوی نیست. این مگسها که میگوید منظورش آدمهائیکه بخواهش دلشان تسلیم میشوند و آدمهائیکه بگفته شیطان گوش میدهند چون در برابر گفته های شیطان نا توان محض هستند. آن آدمهای ضعیف النفس بهترین ها هستند برای شکار شیطان و یا خواهشهای ناروای دل. آنها حتی به یک دوغی هم راضیند یعنی یک چیز بی ارزش و آخرش بجز زیان چیز دیگری نیست.

2791        ور بـخــوانــی تو بســوی  انگــبــیــن          هـــم دروغ و دوغ  بـــاشـــد آن یــقــیــن

انگبین یعنی عسل. یقین یعنی حتماً و قطعاً. میگوید اگر تو مگسها را صدا بزنی و بگوئی ای مگسها اینجا من عسل دارم و بیائید این کارت هم قطعاً دروغ و دوغ است و داری گولشان میزنی. اگر نیکی بظاهر از تو سر میزند مثل دعوت کردن مگسها بعسل, این کار خوبیست ولی باز هم در این کار خوبت هم ظاهریست و در باطن دروغ است و فریب.

2792        تــو مــرا بــیــدار کــردی خـواب بود          تــو نَــمــودی  کشــتـی, آن گـرداب  بود

خواب اینجا خواب بی خبریست. نَمودی یعنی نشان دادی. میگوید ای شیطان تو ظاهراً من را بیدار کردی ولی واقعاً خواب کردی یعنی میخواستیکه من را خواب بکنی. تو میخواستی مرا خواب کنی که این پرده میان من و خداوند سوخته و برداشته نشود و آه از دل سوخته من بر نیاید که ارتباط بین من و خداوند برقرار نشود ولی ظاهرا من را برای نماز خواندن بیدار کردی ولی واقعاً مرا خواب کردی. تو بمن کشتی نشان دادی و گفتی برو بطرف این کشتی نجات, ولی این کشتی نبود و این گرداب بود و تو مرا در واقع به گرداب غرق شدن راهنمائی میکردی.

2793        تــو مــرا در خـیـر, زان مــیـخواندی          تــا  مــرا  از خــیــرِ بــهـــتـــر رانـــدی

درست بود که تو برای من ظاهرا خیر میخواستی و مرا برای نماز خواندن بیدار کردی ولی از خیر بهتر که ممکن بود نصیبم شودمرا محروم کردی. تو میخواستی که من ظاهر عبادت را بجا بیاورم. در هر مذهب و مکتبی مراسمی هست که باید بجا آورد و خیلی هم درست است و باید هم بجا آورد ولی اینها همه ظاهر است و بهمراه بجا آوردن این مراسم باید که آن نیاز درون هم باشد. آن اشتیاق نزذیکی و درونی بخداوند هم باشد. این مراسم که کاری نمیتواند بکند. آن ارتباطی که ما میتوانیم با مبدأ بگیریم و آن ارتباط است که میتواند ما را از جائی که هستیم ارتقا بدهد و در سطح بالا تری ما را سوق دهد. در اینجا باید یادآور شد که مولانا با چه شهامت و قدرتی این صحبتها را در قرن هشتم  میزند ودر محیطی که پر بوده است ازخفقان و تعصبهای مذهبی که مردم میخواستند با عبادتهای ظاهری از خداوند پاداش بگیرند. در حقیقت بقول مولانا مگسها با خداوند معامله میکردند و آنچنان در جهل و نادانی بسر میبردند که بعد از یک نماز و یا یک عبادت ظاهری از خداوند چیزهای مادی میخواستند و معتقد هم بودند که روز بعد, دعا های آنها همگی مستجاب میشود. مولانا در زمان خودش بدینگونه و با این شهامت این سخنان را برای شاگردانش و برای تدریس بآنها میگفته. این در حقیقت شایان شگفتی و تحسین فراوانیست. مولانا استاد مثال آوردن هم هست در ابیات زیر مثال جالبی را متذکر میشود.

2794        ایــن بـدان مـانـد که شخصـی دزد دید          در وثـــاق  انـــدر  پـــی او مـــی  دویـد

وثاق یک کلمه ترکیست در اینجا بمعنی خانه است. میگوید کسانیکه بیان آنها رنگ خیر خواهی و هدایت و رهنمائی دارند ولی در حقیقت مایه گمراهی هستند, بجای حقیقت میخواهند دیگران را با دلایل سر گرم کنند. معاویه میگوید ای شیطان این کاری که تو کردی مثل اینست که یک دزدی آمد بخانه شخصی و صاحب خانه بدنبالش دوید که او را دستگیر کند.  

2795        تــا دو سه  مــیــدان دویـد اندر پِـیـش          تــا در افــکــنـد آن  تَـعَــب  انـدر خَوُیَش

میدان در اینجا معادل یک نهم فرسخ است و هر فرسخ حدود شش هزار متر طول . لذا میدان یک چیزی معادل پانصد تا ششصد متر بود. میگوید آن صاحبخانه با رنج و تعب بسیار تا سه میدان بدنبال آن دزد دوید و بسیار خسته و کوفته شد که سراپا پر از عرق شد.

2796        انــدر آن حــمله کـه  نــزدیک آمـدش          تــا  بـــدو انـــدر  جــهــد, در یـــا بــدش

2797        دزد دیــگــر بـانـگ کـردش کــه بـیـا          تــا بــبــیــنــی  ایــن  عـــلامــاتِ  بـــلا

این دو بیت را باهم تفسیر میکنیم. در بیت اول تا بدو اندر جهد یعنی تا که آمد باو حمله بکند. دریابدش یعنی او را بگیرد و یا دستگیرش کند. میگوید صاحبخانه عرق ریزان با خستگی زیاد دوید و دوید تا خیلی بآن دزد نزدیک شد. تا آمد که آن دزد را دستگیر کند, یک دزد دیگر از داخل خانه فریاد زد آهای ای صاحبخانه بیا ببین اینجا چه خبر است و دزد تو اینجاست و بیا اینجا و نشانه های بلا را در اینجا ببین.

2798        زود باش و بـاز گــرد ای مــردِ کـار          تــا  بــبــیــنـــی  حـال  ایــنــجا زارِ زار

مرد کار یعنی مرد کاردان. تا ببینی حال اینجا یعنی اوضاع اینجا را ببینی. زار زار یعنی بسیار وخیم و نا گوار و وضع بد.

2799        گـفــت بـاشد کـان طــرف دزدی بُود          گـــر نگــــردم  زود, ایـن  بـر مـن  رود

باشد یعنی شاید, بود که, بلکه. کان طرف یعنی توی خانه اش. دزدی بود یعنی یک دزد دیگری آمده. گر نگردم یعنی اگر باز نگردم. این بر من رود یعنی این بر زیان من تمام شود. مرد صاحب خانه گفت شاید در خانه یک دزد دیگری آمده و اگر بر نگردم این برای من زیان بیشتری خواهد داشت.

2800        در زن و فـــرزنـدِ مـن دســتــی زند          بســتـن  ایـن دزد  ســـودم  کـــی کـــنـــد

دستی زند یعنی تجاوزی بکند. و دستگیر کردن این دزدی که بدنبالش هستم برای من سودی ندارد چون او چیزی ندزدیده است. لذا از تعقیب دزداول دست کشید و برگشت بطرف منزل خودش. و با خود گفت.

2801        ایــن مسـلمـان از کــرم مــی خواندم          گــر نـگــردم  زود  پـــیــش  آیــــد نـــدم

این مسلمان در اینجا یعنی این خدا شناس و منظور یک آنسان خوب است.میگوید این آدم خدا پرست از بزرگواری و کرمش دارد من را صدا میزند و داد میزند که برگردم. اگر زود باز نگردم برای من پشیمانی میاورد. ندم یعنی پشیمانی. پس این صاحب خانه دزد اولی را گذاشت و بحرف دزد دومی گوش کرد و برگشت بخانه.

2802        بــر امـیـدِ شَــفــقَــتِ آن نــیـک خواه          دزد  را  بـــگـــذاشـت , بـــاز آمــد بـراه

 شفقت را شَفـقَت میخوانیم تا آهنگ شهر بهم نخورد. شفقت یعنی دلسوزی و رحم دلی. صاحبخانه وقتی دید آن شخص که در واقع دزد دوم بود از را مهربانی و دلسوزی او را به برگشت دعوت میکند آن دزد اول را رها کرد و برگشت. باز آمد براه یعنی برگشت.

2803        گـفــت ای یــارِ نـکـو احـوال چیـست          ایـن فـغـان و بـانگ تـو از دستِ  کیست

یار نیکو همان کسی بود که او را صدا کرده بود که بیا ببین اینجا چه خبر است. باو گفت ای یار نکو و ای دوست خوب من چرا مرا صدا کردی و گفتی برگردم. این فغان و این آه وناله تو و این سر و صدای بلند تو  از دست چه کسیست که مرا صدا کردی برگردم.

2804        گـفــت ایـنک بــیــن نشـان پـای دزد          ایــن طـرف رفــتســت  دزدِ زن  بــِمُــزد

اینک یعنی این است در حال نشان دادن است. نشان پای دزد یعنی رد پای دزد. مرد بظاهر یار نیکو که در واقع دزد دوم بود بصاحب خانه که تازه برگشته بود گفت ببین این رد پای دزد زن بمزد است  و باین طرف رفته است. زن بمزد یک دشنامیست که به مردی میگویند که نسبت به ناموس خودش و زن خودش غیرت نداشته باشد. یعنی زنش را در اختیار دیگران بگذارد و مزد بگیرد.

2805        نـک نشــان ِ پـــای دزد قـــلــتَــبــان          در پــی  او رو, بــدیــن  نــقش  و نشــان

قلتبان هم دشنام است و در همان خانواده زن بمزد است. دزد دومی به صاحبخانه گفت اینک ببین این رد پای این دزد قلتبان است خوب نگاه کن و دنبالش را بگیر و برو با این نقش و نشان. منظور همان رد پائی که نشانش داده بود.

2806        گـفــت ای ابـلـه چـه مـیـگو ئـی مرا          مـــن  گــرفــتــه  بـــودم  آخِــر  مـر ورا

2807        دزد را از بـــانـگ تــو بـگــذاشتــم           مــن  تــو خــر را  آدمــی پــنــداشـــتــم

صاحبخانه گفت ای نادان و ای ابله این حرفهای بیهوده و یاوه چیست که میگوئی. من چیزی نمانده بود که دزد را دستگیرش کنم. با یک پرش دیگر من او را گرفته بودم. وقتی تو من را صدا کردی بحرف تو گوش کردم و او را رها کردم و از تعقیب کردنش دست کشیدم و آمدم اینجا که ببینم اینجا چه خبر است.تو چی میگی. من خیال کردم تو آدم هستی و نمیدانستم که تو چقدر احمقی. من خودش را پیدا کرده بودم حالا تو رد پایش را بمن نشان میدهی.تمام پیام در این بیت است. پیام مولانا اینست که حقیقت را باید پیدا کرد. نشان حقیقت را دیدن کار درست نمیشود، من حقیقت را دریافته بودم تو گفتی بیا این مراسم را بجا بیار بحقیقت میرسی؟ (از این داستان دزد میگذریم و از استدلال آن بهره میگیریم.) من داشتم با خدای خودم را پیدا کرده بودم و داشتم با خدای خودم راز و نیاز میکردم و تو گفتی این مراسم را بجای بیار تا بخدای خودت برسی؟ من بخدای خودم و حقیقت رسیده بودم و تو رد پای حقیقت را بمن نشان میدهی؟. درست است که نشان پای را بمن نشان دادن یک امر خیر و خوبیست ولی تو من را از خیر بزرگتری محروم داشتی. و آن رسیدن بخداوند بود. ای شیطان تو من را از خواب بیدار کردی که مرا از خیر بزرگتری ممانعت کنی.

2808        ایـن چه ژاژاست وچه هرزه ای فلان           مــن حــقــقــت یــافــتــم چـه بـوَد نشان

ژاژ یک خار بیابانیست سفید رنگ و بسیار تلخ است حتی شتر هم آن را نمیخورد و قتی هم بخورد ذهانش را زخم میکند و حتی خوب هم جویده نمیشود و شتر آن را از دهانش بیرون میاندازد. اصطلاحی درست شده که میگویند حرف بیهود گفتن مثل ژاژ جویدن است و نگفتنش بهتر است. و یا کسیکه حرف بیهوده میزند میگویند او دارد ژاژخوائی میکند و حرف بیهوده میزند. معاویه گفت تو داری هزیان گوئی و ژاز گوئی میکنی. من حقیقت را پیدا کرده بودم و آن چیزیکه بدنبالش بودم  یافته بودم, تو امدی و رد پای آن را بمن نشان میدهی  تو داری آثار و علائم مورد خواست من را نشان میدهی. این آثار و علائمی که او میگوید بر میگردد بحرف اول. یک عده ای هستند که میخواهند مردم را با استدلال خداشناس کنند و با استدلال حقیقت شناس کنند. خدا را نمیشود با استدلال ثابت کرد. خدا را باید در درون خود کشف کرد. این کشف و شهود است. باید اول دل را پاک و منزه کرد و این آلودگی ها را از دل بیرون کرد تا اینکه نو ر خدا بتواند وارد شود. آنوقت خود انسان حس میکند که دریافته است.

در مصرع دوم میگوید من حقیقت را یافته ام. چه بود نشان یعنی نشان و رد پا و علامت چیست. دلیل و برهان چیست. دلیل و دلیل تراشی فقط وقت ما را طلف میکند و در اینجا بدرد نمیخورد. اصلا منطق آوردن برای اینکه یک مبدائی وجود دارد که عالم هستی را آفریده و ما را باور مند کند بآن مبدأ, با دلیل آوردن نیست بلکه یک احساس درونیست.بشرط اینکه ما در آن راه قرار بگیریم آنوقت در آن راه خودش این احساس را بدرون ما خواهد فرستاد. این شیطانیکه تا بحال بحث او را میکردیم باید او را از دل بیرون کنیم. آن خواهشهای نا روا را باید از دل بیرون کنیم. دیو چو بیرون رود فرشته درآید. اگر کسی بخواهد خدا در دلش وارد شود, خدا یک چیز فیزیکی نیست  که کسی اورا در وقت ورود حس جسمانی کند. اگر تو میخواهی خدا را در دلت احساس بکنی, تو زشتی و تاریکی و بدی را باید از دلت بیرون کنی. وقتی تو ظلمت و نادانی را از دلت بیرون کردی آنوقت فرشته حقیقت و فرشته روشنائی و آنچه که بدنبالش بودی و میخواستی میاید. و چنان تو را سیراب و صاف و روشن دل میکند که دیگر بهیچ چیز دیگر نمیخواهی و این روشنی گفتنی نیست احساس کردنیست.

دمباله این داستان در قسمت نهم.

Loading

71.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت هفتم

2757        تــو چـــرا بـــیـــدار کــردی مـر مــرا          دشـــمـــن بـــیــداریــــی, تـو ای دغــا

 معاویه باز پافشاری میکند. در مصراع دوم,  دشمن بیداریی منظورش بیداری از خواب نیست و یعنی تو دشمن آدمهای بیدار دل هستی و بمن بگو که تو من را برای چه چیز بیدار کردی. این کار تو خیری در آن نبود بلکه شرّ در آن بود. تو اصلا با بیدار دلی مخالف هستی.

2758        هـمچـو خشـخاشـی, هـمـه خواب آوری         هـمچو خَـمری,عـقـل و دانش را بَری

معاویه شیطان را بخشخاش تشبیه میکند. خشخاش از گیاه افیون و یا کوکنار و یا تریاک هست که از کلمه افیان گرفته شده که بآن افیون میگویند. به شیطان میگوید تو مثل خشخاش میمانی کارت اینست که برای آدمها خواب غفلت میاوری آنچنان که خرد و اندیشه و دانش را با این خواب غفلت می بری. تو خیری ازت بر نمیآید بنابر این تو من را بخاطر نمازخواندن از خواب بیدار نکردی و باید راستش را بمن بگوئی چرا این کار را کردی.

2759        چـار مـیخت کرده ام,هـیـن راست گــو          راسـت را دانـم, تـو حـیـلـتـها را مجو

چهار میخت کرده ام یعنی تو دیگر راه فرار برایت نمانده, یعنی در این مناظره تو را گیر انداختم. چهار میخت کرده ام اشاره است برسم سابق که وقتی مجرمی را بزندان میبردند او را به پشت و گاهی روی شکم روی زمین میخواباندند و دوتا دست و دوتا پایش را بوسیله طناب محکم به چهارتا میخ می بستند و او حرکت نمیتوانست بکند و میگفتند چهار میخش کرده ایم. در اینجا مولانا بزبان معاویه میگوید ای شیطان من تو را چهارمیخت کرده ام و تو نمیتوانی از دست من فرار بکنی و تو حقیقت را بایستی بمن بگوئی. من میدانم راست چیست و دروغ چیست و تو مکر و حیله را بکار مبر و تو جائی برای دروغ گفتن نداری و تو دیگر چاره ای نداری.

2760        مـن زهــر کس آن طــمــع دارم کـه او          صــاحب آن باشــد انــدر طـبـع و خو

طمع در اینجا منظور توقع هست. موقع خواندن توجه روی کلمه آن هست. طبع یعنی سرشت و نهاد و خو یعنی خلق و عادت و رفتار. معاویه به شیطان میگوید من از هرکس این توقع دارم که نهاد و سرشتش همان است و خارج از سرشتش توقع ندارم. من از هر کسی آن توقع را دارم که درون و سرشتش اقتضا میکند و نه بیشتر. من انتظار دارم هرکس آنطور که خود هست نشان بدهد. خوب را خوب و بد را بد نشان بدهد و تو اینطور نیستی و تو بد هستی و سعی داری که خودت را خوب نشان بدهی. حالا مثال میزند.

2761        مـن زسِر گـیـن می نجـویم بوی مُشک          مـن در آب جو نـجـویم خِشـت خُشـک

سِرگین مدفوی چهار پایان است و بوی خوبی ندارد و در مقابل مُشک میگذارد که بسیار خوشبوست. من توقع ندارم که این سِرگین بوی خوش مُشک بدهد و هم چنین در آبِ جوی بدنبال خشت خُشک نمیگردم. این یک اصطلاح است که در ادب فارسی هست. در آب جو بدنبال خشت خُشک بودن یعنی یک کار بیهوده کردن. معاویه میگوید تو شیطانی و من از تو توقع ندارم که من را برای امر خیر از خواب بیدار کنی.

2764        مـن ز شـیطان ایـن نجویم کـوست غیر          کــه مـــرا بــیــدار گــردانـد بــخــیــر

من از شیطان توقع ندارم که او غیر از کسیست که خیر خواه شود و بخواهد از روی خیر خواهی  من را از خواب بیدار کند.

2765        گـفـت بسیـارآن بلیس از مکـر وغــدر          مـیـرازاو نشـنـیـد, کرد اسـتـیـز وصبر

بلیس کوچک شده ابلیس است. غدر بمعنی فریب است. میر در اینجا معاویه است. استیز همان ستیزه کردن است.ستیزه کردن یعنی اصرار کردن با بدی و بد اخلاقی. صبر در اینجا مقاومت کردن است. میگوید شیطان سعی بسیار کرد که با صحبتهای فریبنده خود معاویه را قانع کند ولی امیر بحرفها و صحبنهای شیطان هیچ توجهی نکرد و برعکس با او ستیزه کرد و از خودش صبر و شکیبائی و مقاومت نشان داد.

2766        از بـُنِ دنـدان بـگـــفـــتــش  بــهــر آن          کــردمـت بــیـدار مـــیــدان ای فـــلان

2767        تـارســی انــدر جــمــاعت در نـــمــاز          از پــی پــیــغــمـــبـــرِ دولــت فـــراز

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. از بن دندان گفتن یعنی صادقانه گفتن یعنی از روی راستی گفتن. ساده ترین معنی آن اینست که بگوئیم از سر اخلاص گفتن. میدان در مصراع دوم یعنی این چیزی را که بتو میگویم بدان و بخاطر بسپار. از این جهت تو را بیدار کردم تا برسی باین نماز جماعتی که میخوانند و پیش نمازش پیغمبر اسلام است و پشت سر پیغمبر عالی مقام نماز بخوانی. دولت فراز یعنی عالی مقام. برای کسانیکه بنماز جماعت میرفتند این باور مسلم بود که اگر پشت سر پیغمبر اسلام نماز بگذارند اجر نماز آنها خیلی بیشتر است از اینکه پشت سر کسی بغیر از پیغمبر نماز بخوانند.

2768        گــر نـــمــاز از وقت رفتی مــر تــرا          ایـن جـهـان تـاریک گشـتـی بـی ضـیا

اگر نماز تو از وقتش میگذشت و تو بنماز نمیرفتی  و بموقع نمیرسیدی آنوقت در دلت احساس افسوس و پشیمانی میکردی و تأسف میخوردی و اینقدر نا راحت میشدی که این دنیا نزد تو بی نور و تاریک میشد. کلمه ضیا یعنی نور. افسوس و پشیمانی که بتو دست میداد, این جهان درنظر تو تاریک میشد.

2769        از غــبــیـن و درد رفــتــی اشـکــهــا          از دو چشـــم تــو مــثــالِ مشـــکـــهـا

از غبین یعنی زیان. از کلمه مغبون است. اینجا چه زیانی؟ زیانیکه بوقت نماز نرسیدم و نمازم را از دست دادم. تو از این مغبون شدنت رنج میبردی و از چشمهایت اشک ها جاری میشد مثل آبیکه از مشکها بیرون میریزند. مشک یک نوع کیسه هائی بود که از پوست گاو برای حمل آب درست میکردند. شاعری میگوید:

               مشکی از عشک بروی مژه دارم شب و روز       عشق تو داده بمن منصب سقائی را

میگوید من یک مشکی از اشک بروی مژه هایم همیشه دارم یعنی من شب و روز در عشق تو میسوزم و گریه میکنم. در مصراع دوم سقا  از ریشه ساقی میاید و شخصیست که همانکاری را که ساقی با شراب میکند او با آب میکند. سقا مشکی پر از آب دارد و دائم بدر منزلها سر میزند و بآنها آب میدهد. حالا شاعر میگوید ای محبوب من, من در نرسیدن به عشقم و بتو شب و روز اشک میریزم  عشق تو  بمن منصب سقائی داده است و من مردم را از آب چشمم سیراب میکنم.

2770        ذوق دارد هــر کســی در طـــاعــتـی          لا جـرم نشــکــیــبـد ازوی سـا عـتـی

ذوق دارد یعنی شدت علاقه دارد همراه با لذت. طاعت یعنی بجا آوردن فرمان خداوند. میگوید هر کسی ذوق و علاقه دارد که فرمان خدا را از هرنوع مذهبی که دارد بجا آورد و از این کار لذت هم میبرد. در مصراع دوم لاجرم یعنی نا گزیر. نشکیبد یعنی شکیبائی ندارد و صبر ندارد. از وی به طاعت بر میگردد. میگوید ناگزیر این شخص اطاعت بکن, حتی یک ساعت هم صبر و شکیبائی در بجا آوردن طاعات خداوند ندارد و میخواهد هرچه زودتر طاعت خود را انجام دهد

2771        آن غــبــیــن و درد بـودی صــد نماز          کـــو نــمــاز و کـــو فــروغِ آن نـیـاز

مولانا تمام حرفی را که میخواهد بخواننده اش بزند این یک بیت است که تا بحال هفت قسمت را معطل کرده تا این بیت را بمیان آورد. او این داستان بیدار کردن معاویه را ساخت و در شش قسمت زیر سازی کرد تا برسد باینجا تا بتواند یک حرف اصولی را بما ها بیاموزد. آن غبین, آن مغبون شدنِ بموقع به نماز جمتعت نرسیدن, و آن زیانی که نرفتم عبادتم را بجا بیاورم و دلم دردناک شد از این نرسیدن باین نماز و دردهائی که کشیده ای, این بیشتر ازصدتا نمازیکه میخوانی ارزشش بیشتر است. این احساس مغبون شدن و اینکه چرا نرفتم و چرا غفلت کردم و درد و ناراحتی کشیدن و احساس پشیمانی خیلی ارزشش از نمازی که میرفتی و میخواندی بیشتر بود. در مصراع دوم کو یعنی کجا. میگوید آن نماز کجا و آن نور این نیاز کجا, خیلی باهم فاصله دارند. نیاز یعنی چی؟ نیاز یعنی همین افسوسی که داری میخوری که چرا نرفتم. منظور مولانا اینست که این احساس زیان کردن برای کسیکه یک امر خیری مثل نماز میکند، آن اجر و ثواب پشیمانیی که باو دست داده است خیلی بیشتر از ثوابیست که از انجام دادن خود امر خیر بدست میاورد. حالات درونی و باطنی که بشخص دست میدهد ارزشش از رعایت مراسم دینی خیلی بیشتر است. آن راز و نیازی که میکند و آن حالتی که در دلش احساس میکند ارزشش خیلی از این مراسمی که باید اجرا بکند بیشتر و بالا تر است. آنهائیکه در پی مزد و اجر و پاداش بمسجد میروند و نماز میخوانند بدانند که طاعت خداوند کردن که مزد اجری نباید داشته باشد. این وظیفه هر باورمندیست که اطاعت امر خدا را بکند و نباید منتظر اجر و مزدی مطرح باشد. آن خیّر هائیکه یک کار خیری انجام میدهند اصلا نمیگذارند طرف بفهمد که چه کسی این کار را انجام داده است. کار خیر کردن یکی از بهترین طرق اطاعت خداوند است. حالا برای مثال حکایتی میاورد:

2772        آن یـکــی مـیـرفـت در مسجـد درون          مــردم از مسـجـد هــمــی آمــد بـرون

تفسیر بیت فوق کاملا مشخص است. توجه خوانندگان را باین نکته برای چندمین بار جلب میکنم که گوینده اصلی تمام این ابیات مولاناست و هیچ کدام آنها نه از شیطان است و نه از معاویه.

2773        گشـت پرسان که جماعت را چه بود          کــه ز مســجد مــی بــرون آیـنـد زود؟

جماعت اینجا یعنی مردم و از کلمه جمع شدن است. آن شخص پرسید که چه اتفاقی افتاده که همه مردم دارند از مسجد بیرون میایند.

2774        آن یـکــی گـفـتش کـه پـیـغـمبـر نماز          بـا جــمـاعت کرد و فـارغ شـد ز راز

یکی از میان جمعیت باو جواب داد که پیغمبر نمازش را بجا آورد و تمام کرد. با جماعت کرد یعنی بر گزار کرد و انجام داد. فارق شدن یعنی به چیزی پایان دادن. و فارق شد یعنی پایان داد. راز اینجا یعنی راز و نیاز بدرگاه بی نیاز.

2775        تــو کجـا در مـیـروی ای مـرد خــام          چــونــکه پـیـغـمـبـر بداداست الســلام

در رفتن دو معنی دارد که بعضیها اشتباه میکنند. یکی یعنی بیرون رفتن. مثلا یکی میگوید من تفنگ را در کردم یعنی من گلوله را از تفنگ به بیرون فرستادم. یک وقت هست که معنی در رفتن درست بر عکس است و بمعنی داخل شدن است. مثلا میگوید تو بکجا در میروی یعنی بکجا داخل میشوی. و یا در کجا میروی؟ میگوید ای مرد بی خبر و بی تجربه و خام. خام را هرکجا مولانا بکار ببرد علامت غفلت و بی خبریست. مسلمانها وقتی نماز خواندنشان تمام میشود میگویند السلامُ علیکم. این نشانه پایان نماز آنهاست. وقتی میگوید پیغمبر بداداست السلام یعنی دیگر نماز بآخر رسیده و تمام شد. این مرد که او را خام خطاب کرده بودند بسیار نا راحت شد.

2776        گــفــت آه و دود ازآن آه شــد بـرون          آه او مــــی  داد از دل بــــویِ خـــون

این مرد یک آه کشید و مثل اینکه دود دارد از این حال او بیرون میاید. دود از سوختن است و درون این مرد سوخت و این آه تاسف بار از اعماق دلش بیرون آمده بود و بنابراین بوی خون میداد. همه این ها سمبولیک است نه آن آه واقعا بوی دود میداد و نه بوی خون میداد ومولانا میخواهد شدت را برساند. در ادب فارسی هست که اگر هر چیز دیگری میگفت, این شدت آه را بیان گر نبود. حالا که این را گفته خواننده و یا شنونده شدت تأسف نا راحتی این فرد را میتوانست برساند و توضیح بدهد.

2777        آن یـکــی از جـمـع گـفــت این آه را          تــو بــمــن ده, ویــن نـمـاز مــن  تــرا

یکی در جمعیت باو گفت که تو خیلی نا راحت شدی و آه کشیدی . آه تو هم دل سوز بود. تو را بخدا این آهت را بمن بده و من این نمازی را که خوانده ام بتو میدهم. منظور آن شخص اینست که این آه سوزناکی که تو کشیدی با آن تأسف شدیدی که خوردی ارزشش خیلی بیشتر از نمازی بود که من پشت سر پیغمبر خوانده ام و بموقع هم خوانده ام. حالا تو بیا و ما این دوتا را با هم عوض کنیم. من طالب آن آه هستم.

2778        گـفــت دادم  آه  و پــذرفــتــم  نـمــاز         او ســـتـــد  آن آه  را بـــا صـــد نــیــاز

آن مردی که دیر رسیده بود گفت بسیار خوب, من آهم را بتو میدهم. و من نماز تو را پذرفتم یعنی پذیرفتم و یا قبول کردم. او آن آه را از من گرفت یعنی شدیدا بدلش اثر کرد. آه چیزی نیست که بشود با دست رد و بدل کرد باید بدل اثر کند. آن مردیکه آه را گرفت بسیار هیجان زده شد که من چه آهی دارم و خیلی خوشحال گردید و با خود گفت عجب مایه ای بمن داد. صد نیاز در اینجا یعنی با شوق بسیار زیاد.

2779        شــب بخـواب اندر, بگـفتش ها تـفی    کــه  خریــدی آبِ  حــیــوان  و شـِــفــا         

هاتف پیام آوریست که صدایش شنیده میشود ولی خودش دیده نمیشود. امکانا برای همه پیش آمده باشد که میگوید یک چیزی بدل من افتاد. و یا میگوئید که مثل اینکه یک نفر بگوشم این حرف را زد. این ندا ها همه اش از هاتف است. این هاتف پیام آوریست که صدایش را فقط مخاطب هاتف میشنود و نه کس دیگری. آن شخصی که دیر بنماز رسیده بود خواب رفت و در خواب شنید که هاتف باو میگوید تو آب حیوان و شفا را خریدی. آبِ حَیوان همان آب زندگیست. این کلمه ای که میگوئیم فلان مریض شفا پیدا کرد, این شفا را درست تلفظ نمیکنیم زیرا درستش شِفـاست. حالا این مرد از چی شِفا پیدا کرده؟ او از این شفا های معنوی پیدا کرده او از شفا های روحی پیدا کرده. هاتف باو میگوید این یک معامله روحانی بود که تو کردی. این معامله کوتاهی که تو کردی شیخ عطار در تذکرتالاولیا هم ذکر کرده. باحتمال زیاد مولا نا تحت تأثیر شیخ عطار قرار گرفته بوده که در این داستان میاورد. برای روشن شدن خوانندگان میگوید تو از هر عیب و بدی و زشتی روحانی شِفا پیدا کرده ای. تو از هر نا درستی معنوی شفا یافتی.

یک عارفی داریم باسم ابراهیم ادهم. وی در قرن دوم هجری میزیسته. او عارفی بسیار عالی مرتبه  و عالی مقامی بود. روزی او کنار یک کوچه ای نشسته بود و در فکرفرو رفته بود. شخص بی نوائی از کوچه میگذ شت. این شخص تمام روز کار کرده بود و چیزی بدست نیاورده بود و با ناراحتی در کوچه قدم میزد و با خدای خودش راز و نیاز میکرد و میگفت خدایا من تمام روز را زحمت کشیدم و چیزی بدست نیاوردم و دستم خالی است و دارم با دست خالی بخانه میروم حالا جواب زن و فرزندم را چی بدهم. من از اینها خجالت میکشم. ابراهیم ادهم این مطالب را شنید و باو گفت خوب گوشت را بمن بده. این آه و سوتی را که تو داری بمن بده من عبادتی را که در تمام عمرم کرده ام بتو میدهم. من آرزوی این آه و نیازی که تو میکنی دارم. ما می بینیم چه مولانا و چه عارفان عالی رتبه توجهشان به چیست. آنها تمام بدرون میاندیشند و نه بظاهر. آنها توجهشان بمسجد و کلیسا و کنیسا و معبد بخصوصی نیست. همه اینها خوب است ولی رفتن باین اماکن و بیرون آمدن کار درست نمیشود و باید اثری در دل بکند. چه بسا کسان که در دلشان با خدای خودشان راز و نیاز میکنند آن چیزیست که ارزش معنوی دارد.  بقیه در قسمت هشتم.

Loading

70.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت ششم

2731        گـفــت غـــیـــر راســتـی نــر هـا نــدت          داد ســوی راســتــی مــی خوانـدت

حالا معاویه درمقابل شیطان جواب میگوید. نرهاندت یعنی تو را رها نمیکند. منظور مولانا در اینجا از رهائی، رستگاریست. رستگاری یعنی اصولا ایمن بودن و مصون بودن از خطر است. این “غیر راستی نرهاندت” یعنی هیچ چیز غیر از راستی تو را رستگار نمیکند. سابق بر این دریا نوردانیکه در خلیج فارس دریا نوردی میکردند, اگر در دریا مشگلی در قایق خود میدیدند و یا اتفاق ناگواری برای آنها میافتاد و دچار خطری میشدند و میخواستند غرق بشوند، مشعلی یا چراغ پر نوری روشن میکردند, از صاحل این نور را میدیدند و متوجه میشدند که این قایق بخطر افتاده و میرفتند و نجاتش میدادند. این نور مشعل و یا چراغیراکه روشن میکردند را نور رستگاری مینامیدند. الان هم در خلیج فارس این کار را میکنند. بعد این نور رستگاری از منطقه خلیج فارس بیرون آمده و در مناطق دیگر هم بکار گرفته شد. این توضیحات در باره کلمه نرهاندت بود. در مصراع دوم کلمه داد یعنی دادگستری و عدل. میگوید دادگستری و عدل هم تو را بسوی راستی دعوت میکند. کلمه میخواندت یعنی تو را دعوت میکند. معاویه میگوید اگر تو راست رفتار و راستگو نباشی این عدل نیست و این ظلم است و بهمین خاطر است که میگوید عدل و دادگستری تو را بسوی راستی میخواندت.

       2732        راسـت گــو تــا وارهَــی از چـنـگ مـن          مــکـــر نـنـشانـد غــبـارجـنـگ من

معاویه در مقابله با شیطان سخت پافشاری میکند وبهیچ وجه تسلیم حرفهای بظاهر منطقی شیطان نمیشود و بشیطان میگوید راستش را بمن بگو که چرا از اول من را از خواب بیدار کردی و تو که گفته بودی من برای نماز تو را از خواب بیدارکردم من نمیپذیرم چون تو در حال بکار بردن مکر و حیله هستی. در قدیم در میدانهای جنگ گرد و غبار زیادی بر پا میشد تا حدی که همدیگر را گم میکردند. معاویه به شیطان خاطر نشان میکند که من دارم با تو میجنگم و غبارش بلند شده و این غبار فرو نمینشاند و من تو را رها نمیکنم مگر اینکه تو راستش را بمن بگوئی که چرا از اول من را از خواب بیدار کردی.

2733        گــفــت چون دانی دروغ و راسـت را؟          ای خـــیـــال انـــد یش پُر انـدیشه هـا

شیطان جوابش را میدهد و میگوید که تو چطور میفهمی که راست چیست و دروغ چیست که من را بدروغگوئی متهم میکنی؟ تو خیال اندیشی و شکاک. پُراندیشه کلمه ایست که مولانا میسازد و منظورش کسیست که اندیشه های باطل و بیهوده دارد و خیالاتی شده. منظور شیطان اینکه تو ای معاویه فقط خیالاتی شده ای.

2734        گــفــت پـیـغــمـبـر نشــانی  داده  است          قـلـب و نـیکـو را مِحَک بـنهـاده است

پیغمبر در اینجا پیامبر اسلام است. نشانی داده است یعنی معیاری بدست ما داده است که وقتی کسی با ما حرف میزند ما بتوانیم بفهمیم که این شخص راست میگوید و یا نه.  قلب و نیکو متضاد یکدیگر هستند. قلب یعنی سکه تقلبی و درمقابل نیکو یعنی سکه ناب خالص. در اینجا قلب را بجای دروغ و سکه نیکوی ناب خالص طلا را بجای راست گوئی میگیرد. همان طوریکه سکه خود را نزد یک زرگر میبرد و میخواهد آن زرگر به سکه او مِحَک بزند و نا خالصی و یا خالصی سکه اش را معین بکند، پیغمبر هم محکی بما فرا خوانده است و میگوید:

2735        گـفـته است: الکِـذبُ ریب فــی القـلوب          گـفـت الصدقُ طُــمـــأنـیـنُ طَــروب

اول کلمه بکلمه  معنی لغات عربی: گفته است یعنی پیغمبر گفت. الکذبُ یعنی دروغ. ریب یعنی شک و تردید. فی القلوب یعنی در قلبها و دلها. میگوید: پیغمبر بما گفت وقتی یک نفر بما دروغ میگوید در دل ما شک و تردید پیدا میشود. در مصراع بعد، الصدقُ یعنی راستی و حرف درست. طُمأنینُ یعنی آرامش میدهد و آرام آرام حرف میزند و یا قدم میزند. طَروب جمع طرب است و یعنی سرور و خوشحالی. پیغمبر ادامه داد و گفت وقتی کسی بما حرف راست میزند، نه تنها در دل ما شک و تردید پیدا نمیشود بلکه یک شادی بیش از حدی هم ما احساس میکنیم. پس این وسیله ای هست که بفهمید این شخص بشما راست میگوید یا دروغ. بعبارت دیگر اگر شمای شنونده بدلتان رجوع کنید و احساس کنید که شکی در شما بوجود آمده پس بدانید که این شخص دروغ میگوید و اگر دلتان خوشحال شده بدانید که این آدم دارد راست میگوید. قطعا بدانید که رابطه زبان گوینده و دل شما طوریست که گوینده نمیتواند با دروغ گفتن دل شما را شاد کند. دل شما وقتی شاد میشود که گوینده فقط راست بگوید.

2736        دل نــیــارامـــد بــگــفـــتـــــارِ دروغ          آب و روغن هــیــچ نــفــروزد فروغ

در مصراع اول میگوید: انسان با شنیدن دروغ دلش هرگز آرامش نمیگیرد. در مصراع دوم, سابق بر این برق نبود و مردم  در شب از چراغهای  نفتی استفاده میکردند. اگر شما این نفت را با آب مخلوط کنید و در چراغ بریزید, وقتی کبریت را برای روشن کردن چراغ بزنید چراغ روشن نمیشود برای اینکه فتیله چراغ با آب خیس شده. بهمین دلیل میگوید آب و روغن هیچ نفروزد فروغ. فروغ هم یعنی نور افشانی و روشنی بخشی.

2737        در حـــدیـــث راســــت آرامِ دل است          راســـتـــیـــهــــا  دانــۀ دام  دلـــــست

حدیث بمعنی سخن است. وقتی سخن راست را میشنوید دلتان آرام است. وقتی صیادان دام برای شکار بر پا میکنند دانه هم در آن میریزند که شکار بهوای دانه بیاید و بدام بیافتد. حالا دل را هم باید صید کرد. چگونه کسی دلی را صید کند؟ با راست گفتن و راستی عمل کردن. راستی دامی هست که دلها را شکار میکند. این یعنی دلها را بطرف خودش جذب میکند. وقی شما راستگوئی میکنید دل شنونده بطرف شما جذب میشود. در هرصورت راستی دانه ای هست که دل انسان را شکار میکند.

2738        دل مــگــر رنــجـــور بــاشد بَد دهان          کـــه  نــدانــد چـــاشـــنـــی ایــن و آن

حالا میگوید دل باید سالم باشد. رنجور یعنی بیمار. بد دهانیکه مولانا اینجا میگوید معنیش با آن چیزهائی که مردم میگویند فرق میکند. این بد دهان در مصراع اول یعنی کسیکه حس ذایقه اش بیمار شده و ذایقه ندارد و غذا ها را درست تشخیص نمیدهد. در مصراع دوم چاشنی در اینجا یعنی مزه غذا. مردم عادی چاشنی را بعنوان مکمل مزه بکار میبرند ولی مولانا بعنوان مزه خود غذا بکار میبرد. میگوید: مگر یک دلی بیمار باشد و نتواند طعم خوبی و یا بدی را از هم تشخیص بدهد. این و آن یعنی بد و خوب، زشت و زیبا. این دل چشم دارد, دهن دارد, زبان دارد, گوش دارد و اینها همه در درون است و اینهاست که بینش و بصیرت و آبرو میدهد و نه بگوش و زبان و چشم سر.

2739        چـون شـود ازرنج وعــلّــت دل سلیم          طـعـم کِـذ ب و راسـت را باشد عـلـیـم

رنج یعنی رنجوری و بیماری. علت هم بمعنی بیماریست. سلیم یعنی سالم و بی عیب بودن. کذب یعنی دروغ و راست مخالف آن است. علیم یعنی دانا. میگوید وقتیکه دل آدمی از رنج بیماری خیالاتی در امان باشد آنوقت مزه راست و دروغ را از هم تشخیص بدهد. بیماریهائی هستند مثل حسادت, کینه و طمع که اینها دل سالم را دچار رنج و بیماری میکند آنوقت تشخیص خوب را از بد و یا دروغ را از راست مشگل میکند. یاد آور میشویم که تمام این توضیحات در جواب شیطان است که بمعاویه گفته بود که تو چگونه خوب را از ید میتوانی تشخیص بدهی.

2740        حـرص آدم چــون سوی گـنـدم فزود          از دلِ آدم  ســـلـــیــــمــــی  را ربـــود

آدم اشاره است به حضرت آدم که حرص پیدا کرد و آن گندمی را که گفتند نخور، او خورد و وقتی گندم را خورد آن سلیمی یعنی سالم بودن را از او گرفت و وقتی سلامت از او گرفته شد نتوانست که بد را از خوب تشخیص بدهد.

2741        پس دروغ وعشـوه ات را گوش کرد          غِرّه  گشــت و زهـر قـاتـل نوش کـرد

معاویه به شیطان میگوید. عشوه هم یعنی گول زدن. ای شیطان دروغ و عشوه ات را گوش کرد بخاطر حرصی که بگندم پیدا کرده بود. در مصراع دوم غِرّه بمعنی گول خورده و فریب خورده است. زهر قاتل نوش کرد یعنی وقتیکه گندم را خورد از بهشت اخراج شد که چرا نافرمانی کردی. این گندمی که خورد درست مثل زهر قاتل بود یعنی زهر کشنده. آدم ندانست که این چیزیکه دارد میخورد زهر کشنده است.

2742        کـژدم از گــنـدم  نـــدانســت آن نفس          مـی پـرد تــمــیــیــز, از مسـت هـوس

کژدم یعنی عقرب. آن نَفَس یعنی آن لحظه و آن دم. می پرد تمییز یعنی فرار میکند تشخیص. از مست هوس, یعنی کسیکه مست هوس بازی هست اصلا قدرت تشخیصش را از دست میدهد و یا قدرت تشخیص او از او فرار میکند. آن آدم هوس این گندم را داشته و این عشوه شیطان او را باین کار وا داشته بود.

2743        خـــلــــق, مســـت آرزوانــد و هـــوا          زآن پــذ یـــرا انـــد دســـتــان  تــو را

معاویه میگوید: مردم مست آرزوهای خودشان هستند و این فکر را نمیکنند که این آرزو چقدر بد است و یا چقدر خوب. فقط آرزو دارند و مست این آرزو و هوا و حوس خود هستند. زان یعنی از آن رو, پذیرا هستند نیرنگهای تو را. دستان در اینجا یعنی نیرنگ و حیله. ای شیطان چرا مردم گول تو را میخورند؟ برای اینکه آنها مست هوا و حوس خودشان هستند و اگر مست نبودند گول تو را نمیخوردند.

2744        هـر که خود را از هـوا,خُو باز کرد          چشـــم خـــود را آشــنــایِ راز کــــرد

هرکه خود را از هوا یعنی هرکس خود را از هوا و هوس بازی. هوس همیشه بار منفی ندارد و ممکن است بار مثبت داشته باشد مثل اینکه کسی بشما بگوید من هوس دارم بشما کمک کنم. ولی هوس بازی بار منفی دارد. خو یعنی عادت و رفتار و منش. میگوید هرکس خودش را, خوی خودش را, و رفتار و منش خودش را از هوس بازی دور کرد آنوقت چشم خودش را با راز آشنا میکند. راز آن اشنائی با حقیقت است. آن وقت چشم دلش حقیقت بین میشود.  عرفان همیشه بدنبال این راز و حقیقت است و کلمه عرفان یعنی شناخت، تعریف، معرفی. چون این حقیقت در دسترس همگان نیست باید آن را کشف کرد.

2745        قـاضـئی بـنـشـانـدنـد و مـی گریست          گـفـت نـایب قاضـیــا گــریـه ز چیسـت

قاضی یعنی داور. بنشاندند یعنی او را در مسند قضاوت نشاندند. نایب کار گذار قاضیست کسیکه کار های اداری قاضی را انجام میدهد. یعضی اوقات جانشین قاضی هم میشد. میگوید : این شخصی را که بمسند قضاوت نشانده بودند, دیدند دارد گریه میکند. نایب قاضی گفت ای قاضی برای چی گریه میکنی؟

2746        این نـه وقـت گـریـه و فـریــاد تست          وقـت شـــادی و مــبــارک بـــاد تســت

حالا که وقت گریه کردن نیست و باید دیگران بیایند و بتو تبریک بگویند و برعکس وقت شادی کردن و مبارک بادی توست  و تو باید خوشحال باشی چرا گریه میکنی؟.

2747        گـفــت آه چـون حــکم راند بـی دلی          در مــیــان آن دو عـــالِـــم  جــاهـــلــی

چون یعنی چگونه.  حکم راندن یعنی حکم صادر کردن. بی دل در اینجا یعنی نا آگاه. جاهل در اینجا یعنی قاضی ای که از داستان واقعی آنها بی خبر و جاهل است. میگوید یک قاضی چگونه ما بین دونفر که با یکدیگر دعوا دارند و از ماجرای آنها بی خبر است حکم صادر کند.

2748        آن دو خصــم از واقعه خود واقـفـند          قاضـی مســکین چـه داند زان دو بـنـد

آن دو نفری که برای حکمیت نزد قاضی آمده اند, هر دو از ماجرا و واقعه بین خودشان واقف هستند. در مصراع دوم بند در اینجا بمعنی گرفتاری ایست که آن دو نفر برای قاضی درست کرده اند. بین مردم مثلی هست که میگویند فلان کس در حرف زدنش قید و بندی ندارد یعنی او پایبند اصول و پایه درست حرف زدن نیست. من یک قاضی هستم و باید پایبند اصول و قید و بند قضاوت باشم.  میگوید قاضی بخت برگشته از کجا می داند در واقعیّت بین این دو نفر چه اتفاقی رخ داده است که منصفانه حکم صادر کند.

2749        جـاهـلسـت و غـافـلسـت از حالشـان          چـون رود در خونــشان  و مــالشــــان

قاضی به نایب خودش جواب میدهد و میگوید: منِ قاضی از حال آنها بی خبر و نادان هستم.  چون رود یعنی چگونه دست من حکم من برود در خونشان و مالشان. خونشان یعنی جانشان.

2750        گـفـت خصــمان عالِمـنـد و عِــلَّـتی           جـاهـلــی تــو لــیـک شــمـعِ  مــلّــتــی

نایب دارد جوابش را میدهد. خصمان یعنی این دو نفر طرف دعوا. عالمند یعنی آگاه هستند که کدام یک از آنها حق دارد. علتی یعنی بیمار. بیمار مغرضانه. نایب قاضی میگوید این دو نفر هردو آگاه هستند و درعین حال بیمار هم هستند برای اینکه هر دو دارند بیک دیگر دروغ میگویند. در مصراع دوم میگوید درست است که تو نا آگاه هستی نسبت به ماهیت کار آنها ولیکن تو در این جامعه مثل یک شمع فروزان  هستی. تو نور بخش و روشن دهنده هستی. تو نور دانائی ناشی از بی علت بودن داری.

2751        زانـکـه تـو عـلّـت نــداری در میان           آن فـــراغــت  هســت نــورِ دیـــدگـان

زانکه یعنی برای آنکه. تو علت نداری یعنی غرض و مرضی نداری و بیمارئی هم نداری. فراغت یعنی آسایش و آرامش, اطمینان بخود داشتن. آن آسایش و آرامشی را که تو داری و یا اطمینانی که بخود داری اینها نور دیدگان تو هستند.

2752        وان دوعالم را غرضشان کور کرد          عـلــمشان را عـلّـت  انـدر گــور کـرد

آن دو طرف دعوا که از حال همدیگر با خبر ند و میدانند که حق با کیست، چون آنها مغرض هستند, این غرض چشم دلشان را کور کرده است. علمشان در اینجا یعنی آگاهیشان از واقعیت. بیماری غرض ورزی این آگاهی آنها را در خاک گور مدفون کرد. یعنی پوشیده کرد بر آنها. قبلا گفته بود که آنها از واقعیت ماجرای بین خودشان باخبر بودند ولی در اینجا میگوید این بیماری غرض ورزی آنها باعث بگور شدن آگاهی آنها از وضع خودشان شده است.

2753        جـهـل را بـی عــلّـتـی عـا لـم کـنــد          عِــلم  را عـلّــت کـژ و ظــالــم کـــنـــد

میگوید جهل و بیخبری ونااگاهی را بی حب و بغض بودن, عالم و دانا میکند و علم را بیماری غرض ورزی کژ و برعکس و بیدادگر و ستم گر میکند.

2754        تـا تـو رشوت نسـتـدی, بـیـنـنـده ای          چـون طـمـع کردی ضـریـر و بنده ای

رشوت یعنی همان رشوه. بیننده ای یعنی چشم و دلت نترسد و تا رشوه نگرفته ای نترس و از کسی بیم نداشته باش و ترس هم نداشته باش. چونکه طمع کردی و رشوه گرفتی, ضریر هستی و بنده. ضریر یعنی کور دل. حالا که رشوه گرفتی هم بنده هوا و حوس خودت هستی و هم بنده کسیکه ازش رشوه گرفتی.

2755        از هــوا مـن خــوی را وا کـرده ام           لـقـمه هــای شـهـوتـی کــم خــورده ام

اینجا دیگر صحبت از قاضی و نایب و رشوه خواری نیست.  حالا معاویه از خودش صحبت میکند. میگوید از هوا و هوس و هوس بازی من رفتار و خوی خودم را وا گذاشته ام و دست کشیده ام. لقمه های شهوتی یعنی لقمه های حرام و نادرست. من لقمه های حرام و نادرست را کم خورده ام. معاویه نمیگوید لقمه حرام اصلا نخورده ام ولی میگوید کم خورده ام. این لقمه های شهوتی فقط پول نیست. ممکن است کسی برای اینکه من کاری برایش بکنم از من ستایشی کرده باشد و یا کسی از من تعریفی کرده که من لذت برده ام و یک محبتی باو کرده ام, البطه اگر من نا خدا گاه و ندانسته ممکن است که چنین رشوه ای خورده باشم و متوجه نبوده ام.

2756        چــاشـنـی گــیــر دلـم شـد بـا فروغ          راســت را دانــد حــقــیــقـت از دروغ

حقیقت در مصراع دوم یعنی واقعاّ و حقیقتاّ. چاشنی گیر، در قدیم در دربار پادشاهان افرادی بودند که غذای شاه را قبل از اینکه شاه بخورد میچشیدند و بآنها چاشنی گیر میگفتند. حالا مولانا از زبان معاویه میگوید دل من هم چاشنی گیر دارد و این چاشنی گیر دل من روشن و با فروغ است و طعم صحبتها را مزه مزه میکند و واقعا و حقیقتا تشخیص میدهد که چه کسی راست میگوید و چه کسی دروغ میگوید.

دنباله داستان در قسمت هفتم.

Loading

69.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت پنجم

2701        گـفـتت امـیــر ای راه زن حُــجّــت مگو          مــر تــرا ره نـیســت در مـن ره مــجـو

امیر اشاره به معاویه است. حجت مگو یعنی دلیل تراشی مکن. معاویه بشیطان گفت تو راهزن و دزد هستی و باورمندی من را خواهانی که بدزدی و از بین ببری. ای راهزن اینقدر برای من دلیل تراشی مکن و مطمئن باش که تو در من راهی نداری و برای تو که راهی پیدا بکنی که در من نفوذ کنی وجود ندارد و در صدد این مباش.

2702        ره زنــی و مـن غـــریـــب و تــاجــرم          هــر لـبـا سـا تـــی که آری, کــی خـــرم

ره زنی یعنی تو دزد هستی. لباسات از کلمه تبلیس است و یعنی حقه بازیها و حیله گریها. تصور نشود که کلمه لباسات جمع لباس است و جمع لباس میشود البسه. تبلیس یعنی بروُی زشتیهای خودشان لباس پوشاندن و از نظر دیگران پنهان داشتن. معاویه میگوید ای شیطان تو داری بر روی زشتیهای خودت لباس میپوشانی که من در نیابم تو را ولی من تو را میشناسم و تو فکر کن که من یک تاجری هستم که آمدم باین دنیا و مثل تجار دیگر که خرید و فروش میکنند تجارت خودم را میکنم ولی نه جنسی از تو میخرم و نه جنسی بتو میفروشم, یعنی نمیگذارم که تو هیچ راهی بمن داشته باشی.

2703        گــرد رخــت مــن مـگـرد از کــافــری          تــو نــه ای رخــتِ کســی را مشــتــری

کلمه رخت در اصل بمعنی کالا و جنس است. کلمه رخت معانی مختلفی دارد مثلا همه وسائل زندگی را رخت میگویند و یکی از معانی آن هم لباس است. کالاها و مطاع تجارتی را رخت میکویند. در مصراع اول, گرد رخت من مگرد از کافری یعنی تو از کافری بفکر گول زدن و فریب دادن و گمراه کردن من مباش. کافر بمعنی نا باور است و تو بعلت این ناباوری که داری پیرامون وسائل من نگرد و بدان که تو چیزی از من نمیتوانی بدزدی و ببری. تو مشتری کالای هیچ کس نیستی زیرا هدف تو فقط دزدیست.

2704        مشـــتـــری نـــبــود کـســـی را راه زن          ور نـمــایـد مشــتـری, مکـر است و فـن

معاویه ادامه میدهد و میگوید یک دزد نمیتواند مشتری کسی باشد و اگر خودش را مشتری نشان بدهد، این نمایش دادنش هم مکر و حیله است و با آن میخواهد گول بزند. او نه هدف خریدن چیزی دارد و نه چیزی دارد که بکسی بفروشد. 

2705        تــا چـه دارد ایـن حســـود انـــدر کـــدو          ای خـــدا فـــر یـــاد مــا را زیــن عــدو

حسود اشاره است به شیطان. خود شیطان در قسمتهای گذشته گفته بود که علت اجرا نکردن دستور خداوند که انسان را سجده کن، قصدم سر پیچی از امر خدا نبود وعلت سرپیچی من از حسادتم بود. زیرا من نمیتوانستم هم بخدا سجده کنم و هم بانسان و مولانا یاد آور شد که بطور کلی حسادت از عشق سر چشمه میگیرد و من چون عاشق خداوند هستم لذا حسود هستم. اما کلمه کدو چرا؟ در قدیم کدوی خشک شده توخالی وسیله ای بود برای شیادان که میخواستند مردم ساده لوح را گول بزنند.  در مصراع دوم عدو یعنی دشمن. میگوید ای خدا عجیب است که این شیطان حسود در کدوی وجودش چه دارد و چه میخواهد از کدوی وجودش بیرون بیاورد و ورد بخواند و من را گول بزند. خدایا او دشمن من است و من را در مقابل این شیطان حفظ کن.

2706        گـــر یـکـی فصـلـی  دگـر در مـن دمـد          در رُبــایــد از مـن ایــن ره زن نـــمــــد

گر یکی فصلی دگر یعنی یک نوبت دیگر و یا یک بار دگر. میگوید اگر یک بار دیگر در من بدمد و من را افسون کند. در مصراع دوم میگوید در رباید یعنی از من میدزدد. این ره زن یعنی این شیطان.  ادامه میدهد که اگر یک بار دیگر مرا افسون کند این شیطان نمد من را از زیر پای من می رباید و یا فرش از زیر پایم بیرون میکشد. این نمدی که اینجا میگوید ظاهرا یعنی نمدی که زیر پا میانداختن و یا میپوشیدن و از مالیدن پشم گوسفند تهیه میکردند ولی در بیت فوق نمد بمنزله ایمان و عقیده و باورمندی  هم هست. بطور خلاصه “نمد من را میدزدد” یعنی من را بد بختم میکند. سعدی میگوید:

                گلـیـم بخت کسی را که بافـتـنـد سـیـاه          بشُستن زم زم و کوثر سفید نتوان کرد

یعنی اگر با آب زم زم و یا کوثر هم که بشوری سفید نمیشود. زم زم یک چاهیست به عمق بیست و چهار متر در جنوب شرقی کعبه و مسلمانان آن را مقدس دانسته و همه سعی دارند از این آب مقداری برای تبرک با خود بخانه برگردانند. کوثر هم یک جوبیست که آب آن بسیار گوارا و پاک است که بنا بافسانه های مذهبی در بهشت روان است. میگوید اگر خداوند گلیم بخت کسی را سیاه ببافد با هر آبی که بشوئی نمیتوانی رنگ سیاهش را ببری.

2707        ایـن حــدیـثـش هــمچو دود است ای اِلـه          دسـت گــیـــر, ار نـه گـلــیــمم شد ســیـاه

حدیث بمعنی سخن است. این شیطان سعی میکرد که در این مناظره ها، معاویه را متقاعد بکند. سخنانی بسیار متعالی و در سطح بالا میگفت. ولی معاویه با خدای خودش گفت ای خدا این سخنانی که شیطان میگوید مثل دود سیاه است و اگر روی گلیم من بنشیند, گلیم من را سیاه میکند. خداوندا من را دستگیری بکن و مرا یاری کن. ار یعنی اگر. وگرنه گلیم من سیاه خواهد شد و دیگر با هیچ آبی سفید نخواهد شد.

2708        مــن بـحــجّـت بــر نـــیــایــم  با بِـلیس          کـوست فـتـنـۀ هـر شــریف وهـر خسیس

حجت بمعنی دلیل است. میگوید من با حجت آوردن نمیتوانم حرفم را با او پیش ببرم. بلیس کوچک شده ابلیس است. در مصراع دوم کوست یعنی که اوست. فتنه در اینجا بمعنی آشوب در اینجا نیست و معانی دیگر هم دارد . در اینجا فتنه یعنی مفتون کردن و گول زدن. بعضیها اسمشان فتانه است واین فتانه طرف خودش را مفتون میکند یعنی از زیبائیش همه را گول میزند و جادو میکند. این شیطان مفتون کننده هم شریف و هم خسیس است. شریف یعنی گران مایه و خسیس یعنی فرو مایه.

2712        انــدرونِ هـــر حـــدیـــث او شَـر است          صـد هزاران سحر در وی مضـمر سـت

حدیث بمعنی سخن است. شَر دارای تشدید است ولی بخاطر ضرورت شعری تشدیدش را مولانا برداشته است مضمر یعنی نهفته و پنهان. صد هزاران سحر و جادو و افسون و فتنه گری در هر کلمه ای از حرفهایش پنهان است.

2713        مـــردی مـــردان بــبــنــد د در نــفـس           در زن و در مــــرد افــــروزد هــــوس

مردی مردان دارای دو معنیست. یکی مردانگی مردان و دیگری هم قدرت روحی و معنوی آدمیان. در این بیت مردی مردان را ببندد یعنی مردان را از نیروی مردی میاندازد. در نفس یعنی در یک لحظه. اما معنی دومش: در یک لحظه قدرت روحی و معنوی آدمیان را هم از بین میبرد. در مصراع دوم هوس یعنی شهوت. میگوید با یک نگاهیکه این زن و مرد بهم میکنند آتش شهوت را بین آنها شعله ور میکند. این آتش هوس و شهوت بجز بد بختی بدنبال ندارد. این عشق نیست, این شیطان است که وانمود میکند بآنها که این عشق است. این همان شیطان درون ما انسانهاست و یا بعبارت دیگر نفس اماره ما هاست. این فقط میان یک زن و یا یک مرد نیست بلکه مابین یک انسان و مال دنیا و یا مقام دنیائی پیش بیاید و آن شیطان درون ما، ما را گول بزند.

2714        ای بـلـــیسِ خـــلـــق ســوز فـتـنـه جـو          بَـر چــیــم بـیــدار کــردی ؟ راســت گـو

اینجا فتنه جو یعنی آشوبگر. بر چیم یعنی برای چه من را. معاویه بر میگردد باول داستان و میگوید ای شیطان خلق سوز آشوبگر برای چه مرا از خوابم بیدار کردی, واقعیت را بگو.

2715        گـفــت هر مــردی که بـاشد بد گَـمـان          نشــنــود او راســـت را بــا صــد نشــان 

شیطان گفت هر شخصیکه  خیالاتی و بد گُمان باشد حرف راست را از هیچ کس نمیشنود و تو یکی از آنها هستی. تو خیالاتی و بد گمان هستی و بهمین دلیل حرف راست نمیتوانی قبول کنی.

2716        هــر درونـی که خـیـال انـــدیـش شــد          چــون دلــیــل آری خــیــالش بــیش شــد

مولانا دشمن سر سخت این خیال اندیشی و خیالاتی بودن و خیال پردازیست. میگوید این خیال بافیهائی که میکنید شما را از حقیقت دور میکند. شما بدنبال خیال خودتان کشیده نشوید. در بیت بالا میگوید هر اندرونی و هر نهادی که درونش خیال اندیشی باشد، آنچه که برای او دلیل بیاوری هرچقدر هم دلیل تو درست باشد ، خیال بافی او بد تر میشود و او بیشتر مشکوک میشود و خیال اندیشیش بیشتر و بیشتر میشود. برای اینکه بدلیل آوردن تو هم خیال بد میکند. تو نمیتوانی با کسانیکه خیال اندیش هستند از روی منطق استدلال کنی. برای اینکه او اینقدر خیال اندیش شده که هر چیزی را نا درست و نا مطلوب میداند. و هرچیزی را کج میبیند. خیال میکند که همه عیبناک هستند و تنها اوست که عیب ندارد. آدم خیال اندیش همه عیوبات را در دیگران می بیند. بطور خلاصه این خیال اندیش دارای یک بیماری روانیست چون جامعه خودش را نمیتواند درست بشناسد. هرچه زشت است نیکو می بیند و هرچه نیکوست آن را زشت میبیند.

2717        چـون سـخـن در وی رود عـلـت شود          تـــیــغِ غـــازی,  دزد را  آلــــت  شـــود

وی اینجا اشاره است به خیال اندیش. یکی از معانی علت بیماری است. کلمه معلول هم از این خانواده است. هر حرفی و یا سخنی که بشنود و در وجود این شخص وارد شود, برای او انحراف فکری برایش پیدا میشود و یک بیماری فکری برایش پیش میاید. در مصراع دوم تیغ یعنی شمشیر. غازی یعنی جنگجو از کلمه غزو آمده که یعنی جنگ با دشمن. آلت در اینجا یعنی ابزار و وسیله دزدی. حالا این آدم خیال اندیش میدانی مثل چیست؟ مثل اینست که وقتیکه شمشیر یک جنگجو بدستش بیافتد, این شمشیر را بجای اینکه بجای درستش بکار ببرد و در جنگها دشمنش را بکشد او میرود و با این شمشیر دزدی میکند و مال مردم را چپاول میکند و این شمشیر برای او وسیله ای میشود برای کارهای زشت و نا روا. این فقط یک مثال است برای اینکه خوانندگان مثنوی خوب متوجه بشوند.

2718        پس جــواب او سـکــوتسـت و سکون          هسـت بـا ابـلـه سـخــن گــفـتــن جــنــون

حالا باید ببینیم که با این آدم خیال اندیش چه باید کرد. شیطان جواب این چه باید کرد را میدهد و میگوید باید سکوت کرد و او را بی جواب گذاشت و اگر کسی بخواهد با دیوانه حرف بزند قطعا این کار جنون است و یک کار بیهوده ایست. اسطلاهیست بین مردم که میگویند ” جواب ابلهان خاموشیست.”

2719        تــو ز مـن با حق چـه نالی ای سلـیـم           تــو بـنـال از شّـــرِ آن نــفــس ِ لـــئــیــم

سلیم یعنی ساده دل و ساده لوح. شیطان بمعاویه پرخاشی و اعتراضی دارد  میکند و میگوید تو چرا با حق از دست من مینالی و میگوئی خدایا من را از شر شیطان حفظ کن. من که برای تو شری ندارم ای ساده لوحِ ساده دل. تو از شر نفس اماره ای که در درون خودت است بنال و بمن چکار داری. این خواهشهای ناروائی که در دل تو هست تواز آن بنال و نه از دست من.

2720        تــو خـــوری حـلــوا تــرا دمّـل شــود          تــب بـگــیــرد, طــبــعِ تـو مُـختـل شــود

حلوا منظورش شیرینی زیاد. دمّل درستش دمل است و برای ضرورت شعری مولانا روی م تشدید گذاشته. دمل آن برجسنگیهائی هست که در اثر خوردن شیرینی زیاد زیر پوست انسان بوجود میاید و در آن هم کم کم چرکی میشود و باید با آدم متخصص باز کرد و چرکهای آن را بیرون بیاورند. شیطان به معاویه میگوید تو داری شیرینی میخوری و دمّل پیدا کرده ای و تب میکنی و طبع و مزاجت درش اختلال پیدا میشود و تو بیمار میشوی و میگوئی لعنت بر شیطان. شیرینی پر خوردن را تو کرده  ای چرا من را لعنت میکنی. تقصیر از من نیست.

2721        بـــی گــنـه لـعـنـت کــنـی ابــلـیس را          چــون نـبـیـنــی  از خــود آن تــلـبـیس را

تلبیس یعنی لباس پوشیدن بر روی زشتیهاست. شیطان به معاویه میگوید: ای معاویه بدون اینکه من گناهی را مرتکب شده باشم تو مرا لعنت میکنی برای اینکه تو زشتیهای خودت را نمیبینی و همه آنها را میپوشانی.

2722        نـیـسـت ازابـلـیس , ازتُست ای غَـوی          کــه چــو روبــه ســوی دنـــبـــه میدوی

غوی یعنی گمراه. شیطان میگوید اینها تقصیر از منِ ابلیس نیست و تقصیر از توست ای آدم که مثل روباهی که بدنبال دمبه میدود تو هم بدنبال دمه میدوی. سوأل اینکه روباه چه ارتباط با دمبه دارد. سابق بر این صیادان میرفتند در بیشه ها و بیابانها برای صید کردن روباه و چند تیکه دمبه هم با خود میبردند و در چند جا در بیابان میگذاشتند که روباه بهوای بوی دمبه که خیال میکرد گوسفندی در اینجا هست بطرف دمبه بیا ید و زیر این دمه هم دام میگذاشتند و تا روباه نزدیک دمبه میشد بدام صیاد میافتاد و دستگیر میشد. شیطان میگوید تو هم مثل آن روباه هستی, و خودت دنبال دنبه هستی البته در اینجا منظور از دنبه این زرق و برقهای غیر لازم و فساد آفرین و چشم و هم چشمی های این دنیا و حسودیها، اینها همه اش دنبه است. تو اینها را می بینی و میخواهی اینها را بهر قیمت و بهر ترتیب که شده بدست بیاوری. بدان که آخر سر بدام میافتی.

2723        چونـکـه در سـبــزه نـبـیـنـی دُنـبـه را          دام بــاشــد, ایــن نـــدانـی تـــو چــــرا؟

تو چرا نمیدانی که جای دنبه اینجا نیست, حالا صیادان با سبزه ها و علف ها آن را پوشاندند ولی گوشه اش را باز گذاشته اند که تو متوجه بشوی و گول بخوری. تو باید بدانی که دمبه جایش اینجا نیست.

2724        زان نــدانـی کِـــت زدانش دور کــرد          مــیـل دنـبــه چشم و عقلت کــور کــرد

در بیت بالا گفت دام باشد, این ندانی تو چرا؟ حالا جواب خودش را میدهد و میگوید باین علت نمیدانی که تو را از دانش و  معنویت دور کرد و به مادیت مجبور کرد. سپس میل به دنبه در تو ایجاد شد و چشم و عقلت را کور کرد. این دنیای بیابان مانند است که تو را بسوی خودش میکَشد و زندگی تو را تباه میکند.

2725        تـو گُـنه بـر مـن مـنـه, کژ مژ مـبـیـن          مـن ز بـد بـیـزارم و ازحـرص و کـیـن

شیطان به معویه میگوید: تو من را گناهکار تصور نکن و من را وارونه نبین. در اینجا کژ مژ یعنی وارونه.

2726        مــن بــدی کــردم پشــیــمانم هـــنــوز          انــتــظـارم, تــا شــــبـــم آیــــد بـــروز

من اشتباه و بدی کردم و هنوز از آن اشتباه خودم پشیمان هستم ولی منتظر هستم که خدا من را ببخشد. ما در اینجا پیام مولانا را باید بگیریم و آن اینکه حتی شیطان هم از درگاه خداوند نا امید نیست و انتظار دارد که این شب بدبختیش بروز خوشبختی تبدیل شود. حالا اگر شیطان خطاکار نا امید نیست پس چرا ما نا امید زندگی بکنیم. این امید داشتن و امید وار بودن چیزیست که همیشه در عرفان توصیه میشود.

2727        مُـتَـهــم گشــتـم مـــیـــان خـــلــق مــن          فعـل خـود بـر من نـهـد هـرمرد و زن

متَهم کسیست که باو تهمت زده شده. متهِم اسم فاعل است و یعنی تهمت زننده.متَهم اسم مفعول است و یعنی کسیکه باو تهمت زده شده. میگوید خلق خدا و افراد جامعه بمن اتهام زده اند و همه کار بدِ خودشان و اعمال زشت خودشان را همه تقصیر من میگذارند. مرد و زن یعنی همه مردم. این مردم همه اعمال زشت انجام میدهند و وقتی بظلم خودشان بر خودشان دچار میشوند آنوقت همه تقصیر ها را از من میدانند و میگویند لعنت بر شیطان. ما همه نمیخواهیم قبول کنیم و بپذیریم که ما هم ممکن است در موقعیتهائی و در لحظاتی زشتکار باشیم. این یک حقیقت است و البته نسبیت هم دارد که یکی بیشتر و یکی کمتر نخواهد زشتکاریهای خودش را قبول بکند و یا نکند.

2728        گرگ بـیچاره اگـر چه گــرسـنـه است          مـتـهم بـاشد کـه او در طــنطـنـه است

طنطنه یعنی شکوهمندی و جاه و جلال و شوکت. حالا شیطان خودش را بگرگ تشبیه کرده و میگوید که این گرگ گرسنه باشه و ازگرسنگی و خستگی راه نتواند برود، همه باو تهمت میزنند که این گرگ در طنطنه و شکوهمندیست. با خودشان میگویند عجب گرگ سرحال و قبراقیست.

2729        از ضــعـیـفـی چـون نــدانــد راه رفت          خـلق گویـد تُـخـمـه است از لوتِ زَفت

کل مصراع اول یعنی اگر از ضعیفی و بیماری نتواند راه برود. تخمه شدن یعنی پر خوری کردن و معده باد کردن. لوت یعنی غذای بسیار خوشمزه. زفت یعنی زیاد و بزرگ. حالا بدنباله مصراع اول : مردم میگویند این گرگ آنقدر پرخوری کرده که تخمه شده است و شکمش باد کرده و نمیتواند از جایش برخیزد.  حالا در دوبیت آخر این شیطان محکمه ای ایجاد کرده و خودش را بگرگ بیچاره و گرسنه بد بختی شبیه میکند و میگوید این مردم درست برعکس قضاوت میکنند. حالا ای معاویه تو هم جزو همین مردم هستی و قضاوتت در باره من درست نیست.

دنباله داستان در قسمت ششم.

Loading

68.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت چهارم

در این قسمت از داستان شیطان و یا نفس اماره میکوشد که در مقابل حرفهای معاویه که در قسمت سوم شنیده بود جواب بدهد ,  چون معاویه باو گفته بود که تو بقدری بد هستی که باعث از بین رفتن جامعه ها  میشوی و اعمال تو هیچ کدام بنفع هیچ کسی نیست و تو دائم کوشش میکنی که طرف مقابلت را فریب بدهی.

2673        گـفــت ابلــیسش گُشــای ایـن عـقد را          مــن مِـــحَــکـــم قــلـب را و نقد را

گفت ابلیسش یعنی ابلیس باو گفت. کلمه عقد بمعنی گره و چیزی را بهم بستن است و گشای این عقد را یعنی این نکته پیچیده, گره خورده, درهم را بازش کن. در مصراع دوم مِحَک سنگی بود که زرگرها داشتند و برای اندازه گیری درجه خالصی طلا بکار میبردند و از کلمه حَک کردن آمده که یعنی روی یک چیز سخت نوشتن، مثلا روی سنگ نوشتن. قلب یعنی سکه تقلبی و نقد یعنی طلای خالص و یا پول رایج. حالا این قلب را و نقد را کنایه است از بد را و خوب را. قلب را نماد بد گرفته و نقد که طلای خالص ناب است نماد خوب گرفته. در اینجا شیطان مدعی میشود که خداوند او را مقدر کرده و مامور کرده که درست کاران را از بد کاران جدا بکند و گفت این وظیفه ایست که خداوند بمن محول کرده و سرشت و ذات و ماهیت اصلی هر یک از این آفریده ها را من وظیفه دارم آنچه که هست آشکار بکنم. و بدین ترتیب دارد خودش را آنقدر بالا میبرد که هم ردیف پیامبران قرار میدهد و میگوید  یعنی کاری را که پیامبران میکنند من دارم میکنم. در اینجا باید یاد آور شد که این نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل و یا این شیطان درون همیشه سعی میکند که خودش را درست تر نشان بدهد و یا سعی میکند که ناروایائی هائی  را که مرتکب میشود موجه نشان بدهد. بهمین دلیل نفس اماره میتواند خیلی راحت شخص را گول بزند و بمعاویه میگوید تو این عقده و گره ای را که بین ما درست شده خوب باز کن و این مطلبی را که من میگویم خوب مو شکافی کن.

2674        امــتــحان شــیــر و کَــلـبــم کرد حق          امــتــحان نـقـد و قَـلـبــم کــرد حـق

در اینجا شیر نماد خوبیهاست. کلب در اینجا یک کلمه عربی هست و یعنی  سگ و نماد بدیها و زشتیها آورده. میگوید خداوند من را ممتحن قرار داد که شیر و سگ را از هم جدا کنم و تفاوت سکه تقلبی را با سکه طلا را هم امتحان نموده و بندگان خداوند را آگاه کنم.

2675        قــلـب را من کـی سـیـه رو کرده ام          صَــیـرفـی ام قــیــمـتِ او کــرده ام

سکه تقلبی را من کی رسوا کرده ام. برای اینکه سکه تقلبی یک مدت که میماند خود بخود سیاه و سیه رو  میشود. صیرفی یعنی صرافی. صراف کسی هست که اولا بین سکه ها خالصی و ناخالصی را تشخیص میدهد و ثانیا کارش تغیر پول دادن از صورتی بصورت دیگر میباشد. حالا شیطان میگوید که من یک صراف هستم. یعنی سکه های وجود آدمها را فقط قیمت گذاری میکنم و اگر خوب هستند نمیتوانم بدشان بکنم و اگر بد هستند نمیتوانم خوبشان بکنم.  در اینجا مولاناست که این صحبتها را میکند و دارد یکی از مکتبها را بیان میکند. در این مکتب عرفا معتقد هستند که اگر کسی نیک است نیک آفریده شده و کسی هم که بد است بد آفریده شده و این یک اندیشه خاص است. این گفته های مولانا باعث میشود که در درون ما یک ورزش اندیشه بوجود بیاید و ما در مورد افراد بیاندیشیم و فکر کنیم.  

2676        نــیـــکوان را رهنـــمـــائــی می کنم          شـاخه های خشـک را بـر مـی کنـم

شاخه های خشک کنایه است به آدمهای بد. بر میکنم یعنی از بیخ و بن در میاورم. شیطان ادامه میدهد که من نیکان را راهنمائی میکنم زیرا کسانیکه از روز اذل نیک آفریده شده اند من قادر نیستم که آنها را گمراه بکنم. من نمیتوانم اصل وجودشان را عوض کنم, بلکه آنها را با نشان دادن بدی و بد سرشتی بدانها کمک و راهنمائی میکنم که به طرف این چیز ها نروند. توضیح اینکه من زشتی را به آنها نشان میدهم و چون اینها مخالف زشتی هستند و در نهادشان زشتی نیست آنوقت آنها خود بخود میروند بطرف نیکی و خوبی. در مصراع دوم شیطان خودش را مثل یک باغبان تصور میکند و میگوید من باغبانی هستم که در این دنیا میگردم و این شاخه های خشک را قطع میکنم, آنها را میبرم و بکناری میاندازم. منظور از این شاخه های خشک افرادی هستند که از اول بد آفریده شده اند و خوب بشو هم نیستند.

2677        این عـلفـها می نـهـم از بهـر چیسـت          تا پـدید آیـد که حـیـوان جنس کیست

این علف در اینجا اشاره است به خواسته های نا مشروع فساد آفرین غیر ضروری که دل انسان میخواهد این را تشبیه کرده به علف. این علف, حیوان علف خوار را بطرف خودش میکشد چون برای حیوان علف خوار بسیار فریبنده است. شیطان میگوید من این علف ها را که عبارت است از این زرق و برقها و این مقامهای نا شایسته دنیائی را جلوی آنها قرار میدهم. آنوقت معلوم خواهد شد که حیوان کیست و آدم کیست.

2678        گـــرگ از آهــو چو زایـد کــودکــی          هسـت درگـر گـیش وآهـو یـی شکی

کودکی یعنی یک کودک. میگوید برای مثال اگر یک گرگ از آهو بچه دار بشود, این بچه که پدرش آهو و مادرش گرگ است, در گرگ بودنش و یا آهو بودنش شک است که این بچه گرگ است و یا آهو. این یک مثال است. توجه اینکه این حرفها در حقیقت حرفهای مولاناست که از زبان شیطان میگوید. مولانا در این مثال از یک طرف آهو را که یک حیوان آرام و زیبا و نرم و مهربان انتخاب کرده و از طرف دیگر و در مقابلش گرگ را که یک حیوان درنده و خشن است. حالا چگونه میتوانیم تشخیص بدهیم که این بچه مال کیست.

2679        تــو گـیـاه و اسـتخـوان پــیشش بریز          تــا کـدامـیـن ســو کُـنـد او گـام تــیـز

گام یعنی قدم. گیاه یعنی علف. کدامین سو کند او گام پیش یعنی او بطرف کدام یکی از اینها با شتاب برود. میگوید برای اینکه تشخیص بدهی که این بچه آهوهست یا گرگ, مقداری علف و مقداری استخوان  جلویش بریز و اگر رفت بطرف علف معلوم است که این بچه آهوست. حالا چرا استخوان در مقابل علف آورده. اگر سک بود بطرف استخوان میرفت و گرگ هیچ موقع سراغ استخوان نمیرود. مولانا بزبان شیطان میخواهد بگوید این گرگ صفتان در این دنیا که بدنبال آن هستند و دنبالش میروند این یک چیز بسیار بی ارزش و دور انداختنی مثل استخوان است.

2680        گـر بسـوی اسـتخوان آید سگ است          ور گـیا خـواهد, یقـیـن آهورگ است

آهو رگ یعنی سرشت آهویی دارد. ولی سگ, در دو بیت قبل صحبت از آهو و گرگ بود و حالا در اینجا صحبت از سگ و استخوان است. جای تعجب نیست. نام بردن جانوران بجای یکدیگر اگر مقتضی باشد در مثنوی و در پیام مولانا انجام میشود. نه تنها مولا نا این کار را میکند بلکه شعرای قبل از مولانا هم این کار را میکردند. حالا این شیطان میگوید اگر این بچه بسوی استخوان روی بیاورد معلوم است که این بچه سگ سرشت است. اگر این بچه بطرف علف آمد معلوم میشود که گرگ یا سگ نیست و بچه آهو است. در اینجا داوریهائی را بیاد میاورد که در زمان خلافت علی, شخصی نزد علی آمد و گفت یا علی میخواهم این مسئله را برای من حل بکنی. علی گفت چه مسئله ای داری و آن مرد گفت بر سبیل اتفاق من یک میشی دارم و یگ گرک با این میش جفت گیری کرده است و حالا بچه ازش بیرون آمده و آیا این بچه گرگ است یا گوسفند؟ علی باو گفت این را در خوردن این بچه امتحان کن. اگر که گوشت میخورد پس او گرگ است و اگر علف خورد معلوم است که این بچه گوسفند است. شخص عرب گفت که من میدانم که گرگ گوشت میخورد و گاهی هم علف میخورد و این چه حکم است. علی جواب داد ببین که چگونه آب میخورد. اگر با زبانش آب خورد بدان که گرگ است و اگر گردنش را بجلو کشید و آب خورد بدان که گوسفند است. عرب گفت که گاهی با زبان میخورد و کاهی گردنش را میکشد و دهانش را بر آب میگذارد. حالا حکم تو چیست؟ علی جواب داد در اینصورت در نشستن او را آزمایش کن. اگر دیدی وقتی روی زمین می نشیند سینه اش را روی زمین گزاشت بدان که او گوسفند است و اگر ته اش را روی زمین گذاشت بدان که این سگ و یا گرگ است. دوباره مرد عرب گفت گاهی مثل گرگ می نشیند و گاهی مثل گوسفند و باز تو چه حکم میکنی؟ علی جواب داد او را در رفتن آزمایش کن. وقتی با گله راه میرود اگر که در پشت گله میرود بدان که گرگ است و اگر در جلو گله میرود بدان که گوسفند است. باز مرد عرب گفت گاهی از عقب میرود و گاهی از جلو گله حرکت میکند. علی گفت اگر از این راه هم نتوانستی ماهیت او را تشخیص بدهی, او را بکُش و نگاه کن اگر معده داشت بدان که این گرگ است و اگر روده داشت آنوقت این گوسفند است. مولانا باهتمال خیلی زیاد در این داستان این موضوع را در نظر داشته و بیان میکند اگر بسوی استخوان بیاید سک است و اگر بسوی علف برود آهو ست. مولانا در این مثال میخواهد بگوید اگر میخواهید کسی را بشناسید باید بینید که او بطرف چه چیزی میرود و خواهان چیست. شیطان ادامه میدهد.

2681        قـهـر و لطـفـی جـفت شـد بـا همدگر          زاد ازایـن هـردو جـهـانی خیر و شر

نفس اماره و یا آن شیطان میگوید که من ذات آن گرگ و ذات آن گوسفند را نمیتوانم تغییر بدهم و این خصلتهای خودشان است که با آن بدنیا آمده اند. من که خدا نیستم و اینها طبیعت خودشان را دارند. من فقط اینها را وسوسه میکنم بسوی علف و یا وسوسه میکنم بطرف استخوان. من وسوسه کارم و نمیتوانم که گرگ را تبدیل بآهو بکنم. در نتیجه همه این مشکلات از من نیست و تقصیر آفریدگاراست که اینها را با خصلتهای متفاوت آفریده. بد صیرتی و خوش صیرتی در این دنیا از آفرینش خداوند است و اینها نماد قهرو لطف خداوند است. نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل در اینجا میخواهد هم خودش را موجه نشان بدهد و هم همه تقصیر ها را بگردن خدا بگذارد. و میگوید خدا خواسته که من این کار ها را بکنم. این گویای این مطلب است که خداوند دارای قهر و لطف است و یا خداوند صفات جمالی دارد و هم چنین صفات جلالی. صفات جلالیش قهر است و صفات جمالیش لطف است و باید این هردو صفت را داشته باشد.

طبق اندیشه فقها اگر خداوند یکی از این دو صفت را نمیداشت ناقص بود در حلیکه معتقدیم که خداوند یک موجود کامل است. اگر که قبول داریم که کامل است باید هر دو صفتش را قبول داشته باشیم. حالا میگوید که قهر و لطفی در هم شد و جفت شد و مثل آن آهو و گرگ که از آنها بچه ای زائیده شد, از این درهم شدن دو صفت خداوند هم دو جهان خیر و شر زائیده شد و من خیر و شر را باعث نمیشوم و فقط خیر و شر را نشان میدهم. اصلا دو کلمه قهار و لطیف جزو اسامی خداوند است برای اینکه خداوند اسمش با صفاتش معمولا یکیست. وقتی میگوئیم خداوند ستار است, ستار یک صفت است و یعنی پوشاننده و زشتی های بندگانش را میپوشاند. در حالیکه این کلمه ستار صفت است اسم خداوند هم هست. میگوید موسی و فرعون هم که در مقابل هم قرار میگیرند و با هم مخالف هستند در عین حال هردو در یگ را هستند و هردو دارند مشیت خداوند را اجرا میکنند. موسی نماد و سمبل حق هست و فرعون نماد و سمبل باطل است. خداوند این خیر و شر را در برابر هم گذارده همانطور که روز و شب را در برابر هم گذاشته, سیری و گرسنگی را در برابر هم گذاشته, و بیماری و سلامتی را در برابر هم گذاشته است. این یکی باعث میشود که ارزش آن یکی روشن شود. تا فرعونی نباشد شخصیت موسی آشکار نمیشود. باید نا حقی باشد تا حق خودش را نشان بدهد.

2682        تـو گـیـاه و استخوان را عرضه کن            قُوت نفـس و قوت جان را عرضه کن

2683        گـر غــذای نــفس جــویـد ابـتـرست            ور غــذای روح خواهد, سـر وراست

شیطان در اینجا معلم اجتماع هم شده و دارد درس بما میدهد. این نفس اماره در عین اینکه ما را وادار میکند بکار های زشت, اینجا خودش را با ارزش و عالی قدر و موجه نشان میدهد. تو گیاه و استخوان را عرضه کن یعنی این دو قلم را بجلو بیانداز و در دسترس قرار بده. حالا این گیاه و استخوان غذای جسم است که آن حیوان باید بخورد و در معده فرو برد. حالا اگر تو غذای روح  باو بدهی, معنویت بهش بده, معنویت  جلویش عرضه کن و ببین بکدام طرف متمایل میشود. اگر بطرف معنویت رفت معلوم میشود  که اهل عرفان است. اینجا گیاه و استخوان منظور غذای جسم است. در بیت دوم گر غذای نفس جوید او ابتر است یعنی اگر بیشتر بدنبال غذای جسم و غذای نفس خودش بود و خواست منزلش مجلل تر شود و موجودی حساب بانگیش بزرگتر شود بدان که او ابتر است. کلمه ابتر یعنی دم بریده ولی معنی دیگرش یعنی ناقص. مثلا اگر دم یک قاطر را ببری این قاطر ناقص میشود و میگفتند که این قاطر ابتر است. در بیت فوق میگوید اگر بدنبال مادیات رفت او پشتش دنباله ندارد و از خودش چیزی باقی نمیگذارد و ابتر است و ناقص. ولی اگر پی معنویت و عرفان بود و طالب غذای روح بود بدان که او خیلی بزرگ است و مهتر و بالاتر و در واقع سر ور است. البته باز تکرار میشود که این حرفهای مولاناست که از زبان شیطان جاری میشود.

2684        گــر کـند او خـدمـت تـن, هســت خر          ور رود در بحـــر جــان یــابــد گـهـر

اگر کسی در تمام عمرش مشغول خدمت به جسم خودش است, او را همردیف خر بدان زیرا خر هم کاری دیگر نمیکند بجز خدمت جسمش. مولانا در جای دیگر میگوید:

                   هم ردیف خر شده این نفس پست          فکرش اینکه چون علف آرد بدست

دائما در فکر اینست که علف کجا بدست میاید که برود آنجا و علف بخورد, در این صورت با خر فرقی ندارد. اما اگر در حال شنا کردن در بحر عرفان و روح و دریای معنویت است, بدان که او گوهر بدست میاورد. گوهر های حکمت و دانش و معرفت را میابد.

2685        گرچه ایـن دو مـختلف خـیـر و شرند          لـیـک ایـن هر دو بــیـک کارانـدرنــد

ظاهرا بنظر میرسد که این خر علف خور و این شخصی که در پی مروارید هست باندازه خیر و شر از هم جدا هستند ولی هردو بامر و مشیت خداوند مشغولند و دارند مشیت حق را اجرا میکنند.

2686       انـبـیـا طـاعـات عــرضـه مــیـکـنــنـد           دشـمــنــان شـهــوات عـرضـه میکنند

پیغمبران در پیشگاه خداوند بندگی کردن را تقدیم میکنند, اما دشمنان انبیا مثل نا باوران و کسانیکه حق را باور ندارند آنها شهوت را پیشنهاد میکنند.

2687        نـیـک را چـون بـد کـنم  یزدان نـیـم           داعــیــم مــن, خــالـق ایشـــان نـــیــم

چون یعنی چگونه. شیطان ادامه میدهد و میگوید چگونه من میتوانم نیک را تبدیل به بد بکنم, من که خدا نیستم. من فقط مردم را به شرّ و بدی دعوت میکنم. داعیم یعنی دعوت کننده. من دعوت کننده ام مردم را به سوی بدی و زشت کاریها وگرنه من که آفریننده آنها نیستم.

2688        خـوب را من زشت سازم, رب نَه ام          زشـــت را و خـــوب را آیِـــیـــنــه ام

رب یعنی خداوند. ای کسانیکه میگوئید منِ شیطان آدمها را گمراه میکنم و گول میزنم پس در واقع دارید میگوئید که آدمهای خوب را هم لابد بد میکنم و انسانها را از راه راست منحرف کرده براه گمراهی میاندازم, من قادر بهمچین کاری نیستم چون خدا که نیستم. من فقط یک آیینه هستم. من آیینه را در جلو انسانها میگذارم و آنها زشت و زیبائی که در وجودشان هست  را در آیینه می بینند. اگر آنها زمینه و استعداد بدی داشته باشند وقتی دعوتشان میکنم آنها با شتاب کشیده میشوند بطرف من. اگر آن استعداد را نداشته باشند دعوت من را نمیپذیر ند.

2689        ســوخـت هــنــد و آیـــنــه از درد را          کــیـن سـیه رو مـی نـمایــد مـــرد را

سوخت در این بیت یعنی شکست و از بین بردن و نابود کردن. درد در اینجا درد یست ناشی از غم و اندوه. در مصراع دوم کین یعنی که این و اشاره است به آیینه. می نماید یعنی نشان میدهد. مرد اینجا یعنی یک آدم و یا انسان و جنسیت منظور نیست. مولانا در اینجا مثالی میزند و بزبان شیطان میگوید یک هندو آیینه ای برداشته بود و خودش را در آیینه ای نگاه میکرد. وقتی خودش را در آیینه دید آیینه را پرت کرد و شکست. از او پرسیدند چرا این کار را کردی؟ گفت این آیینه آدم را سیاه رو نشان میدهد و باید آنرا از بین برد. آیینه که او را سیاه نکرده بود زیرا او در اصل سیاه چهره بدنیا آمده بود. حالا شیطان هم میگوید من هم آیینه هستم. اگر عیب از آیینه بود که هندو سیاه چهره شده بود, پس منهم تقصیر ندارم من و زشتی درون انسانها را نشان میدهم و بس.

2690        او مــرا غَــمــاز کرد و راسـت گــو          تـا بـگـویـم زشــت کــو و خوب  کــو

غماز هم بمعنی سخن چین هست و هم بمعنی منعکس کننده و آشکار کننده است. البته در اینجا بمعنی دوم بکار گرفته شده. کار سخن چین اینست که حرف شخصی را میگیرد و میرود در جائی دیگر آن را منعکس میکند. در اینجا شیطان میگوید من یک نمایش دهنده هستم و آنچه را که هست منعکس میکنم نه ایجاد کننده. من فقط میگویم زشت کدام و زیبا کدام است.

2691        مـن گـواهم بـر گُـوا زندان کجاست؟          اهــل زنـدان نـیـستــم ایزد گـواسـت

این شیطان ادامه میدهد و میگوید من یک شاهد هستم و هیچ محکمه ای شاهد را زندان نمیکند. شاهد هرچه که هست میگوید. او که تقصیری ندارد. منِ شاهد مستحق زندان نیستم خود خدا شاهد من است. اینجا زندانیکه میگوید اشاره است به گفته مردم که میگویند جای شیطان جهنم است. حالا اگر شیطان بخواهد بجهنم برود آنوقت درون ما هم بجهنم رفته است زیرا شیطان در درون ماست.این خود ما هستیم که جهنم و یا بهشت را در درون خودمان میافرینیم.

2692        هــر کـجــا بـیـنـم نـهـال مــیــوه دار          تــر بـیـتـهــا مـیـکـنـم مــن دایــه وار

اینجا خودش را یک باغبان تصور میکند و میگوید من اگر یک نهالی را ببینم که بار و میوه میدهد, من مثل یک دایه ایکه یک بچه را پرورش میده و خوب بزرگش میکند, من هم مثل یک دایه از این نهال پرستاری و نگه داری میکنم تا برشد خودش برسد.

2693        هـر کجـا بـیـنم درختِ تـلخ وخشک          مـی بــرم تـا وارهـد از پُشـک مُشک

درخت تلخ و خشک یک چیز بی ثمر و زایدیست, وکنایه از آدمهای تبه کار و بد کردار است. میگوید هرجا که یک درخت خشک شده ای را میبینم من آن را میبرم و بکناری میاندازم. در مصراع دوم پُشک یعنی مدفوع چهار پایان و بآن پشگل هم گفته میشود. مُشک یک ماده خوشبوست. وارهد یعنی آزاد کند. میگوید برای اینکه من جدا بکنم این مُشک را از پُشک برای مردم زحمت میکشم و اصلا این کار من است.

2694        خشک گـویـد بـاغـبـان را کِـای فتی          مـر مـرا چه مـی بـری سَـر بـی خطا

این درخت خوشکیده یعنی آدم تبه کار. فتی یعنی جوانمرد. این درخت خشکیده بمن میگوید: من چه تقصیری دارم که داری من را میبری من که خطائی نکردم. این آدم تبه کار میگوید چرا داری من را بد بختم میکنی؟ من که کاری نکردم. او بی خبر است که در درونش پر است از زشتی و بدی. مثل اینکه آن درخت خشک شده خودش خبر ندارد که خشک شده است و خودش را مثل درختان سبز و بار دار تصور میکند

2695        بـاغـبـان گـوید خَمُش ای زشـت خو          بس نــبـاشـد خشـکـی تـو جــرم تــو؟

باغبان باین اعتراض درخت خشک شده میگوید ساکت شو ای بد سیرت آیا جرم تو همین بس نیست که تو خشک شدی؟

2696        خشـک گـویـد راسـتـم مـن کژ نـیـم          تــو چــرا بـی جــرم مـی بـرّی پــیــم

این درخت خشک شده که بمعنی آدم بدکار است میگوید ای باغبان بمن نگاه کن و ببین من چگونه راست هستم و اینچنان راست به بالا رفته ام. من که کج نیستم که تو داری مرا بد بخت میکنی. تو چرا من را بی جرم داری از بن مرا میبرّی و چرا داری بنیاد من را از بین میبری؟

2697        بـاغـبـان گـویـد اگــر مســعــودیــی          کــاشـکـی کـژ بـودیــی, تـر بــودیــی

باغبان جوابش میدهد. این کلمه مسعودیی یعنی مسعود می بودی و هم چنین کلمه بودیی یعنی می بودی. باغبان میگوید که اگر تو یک آدم سعادتمندی هستی و اگر توجه و عنایت خداوند بهمراه تو است, ای کاش کژ بودی ولی تر بودی. راست بودن مهم نیست, تر بودن مهم است.

2698        جـــاذبِ آبِ حــیــاتــی گشـــتـــیــی          انـــدر آب زنـــد گــی آغشـــتــــیــــی

ای کاش که آب حیات را جذب میکردی و کشنده آب حیات بودی. آب حیات اینجا معرفت پروردگار است. ای کاش جذب کننده معرفت خداوند بودی. آب زندگی هم همان معرفت خداوندیست. مصراع دوم یعنی ای کاش در آب زندگی آغشته میشدی. درختی که خشک شده بچه دلیل خشک شده؟ برای اینکه نتوانسته است آب جذب کند و تو هم نتوانستی آب معرفت حق و آب زندگی خداوندی را جذب خود بکنی.

2699        تـخــم تـو بـد بــوده است وَاصلِ تـو         بــا درخت خــوش نـبـوده وصــل تــو

میگوید اصلا دانه تو را که کاشتن از اول خراب بوده در واقعیت اصل تو خراب بوده. حالا اگر نهالی خراب باشد باغبان آن را با درخت خوب پیوند میزند آنوقت درخت بدی که پیوند خورده شروع میکند به میوه خوب دادن. در مصراع دوم وصل بمعنی پیوند بکار برده شده. با درخت خوش نبوده وصل تو. تو یک درخت بد هستی و با درخت خوش پیوند نخوردی بنا بر این یا اصلا میوه نداری و یا میوه ات خشک و تلخ است.

2700        شاخِ تـلخ, اربا خوشـی وصـلت کند         آن خـوشـی انــدر نــهادش بـــر زنـــد

ار یعنی اگر. خوشی در اینجا یعنی یک خوش. اما در مصراع دوم (ی) خوشی (ی )مصدریست. نهادش یعنی در وجودش. بر زند یعنی راه یابد. شیطان میگوید اگر شاخه درخت تلخ و بد اصل را با یک درخت خوب پیوند زدی, آن خوبی و اصالتی هم که در درخت خوب هست در آن شاخه بد خودش را نشان میدهد. ولی جای تأسف اینست که تو آدم  بد هستی چون نهالت بد بوده و با هیچ نهال خوب هم پیوند نیافتی و یا با آدم خوب هم پیدا نکردی یعنی بدنبال آدمهائی که معرفت و معنویت دارند نرفتی. برعکس تو همیشه با افرادی پانشینی کرده ای که تو را میبرند بطرف زرق و برقهای این دنیا و خاکبازی های این دنیا. پهلو کسی نشستی که میگوید برو فلانجا زمین بخر که بزودی قیمتش پنج برابر قیمت امروز میشود و طولی نمیکشد که حتی قیمتش ده برابر میشود. تو داری خاکبازی میکنی. تو با اینها نشستی و حالا هم این شدی. اگر با کسانی نشسته بودی که بتو اصل زمین معرفت و پیوند و معنویت را بتو نشان داده بودند, تو اینگونه بدرخت خشک تبدیل نشده بودی. اینکه میگوید تو اصل بد داشته ای منظور این نیست که ژنهای تو,  از اول بد بوده اند. منظور اینست که محیطی که تو در آن بزرگ شدی بد بوده است. در درجه اول محیط خانواده است که باید خوب باشد و بعد محیط اجتمائی که در آن زندگی میکنیم بسیار مهم هست.

Loading

67.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت سوم

بدنبال قسمت اول و دوم که سراسر مناظره های شیطان در مقابل معاویه بود, در این قسمت نوبت معاویه است که در مقابل این شسطان حیله گر بایستد و باو جواب بدهد. برای یاد آوری بنظر خوانندگان محترم رسانیدیم که این شیطان همان نفس اماره است که معنی آن خواهشهای نا روای دل خود ماست و مولانا  او را قبلا به یک اسب وحشی تشبیه کرده بود و گفته بود که این اسب وحشی در وجود همه ما هست و ما باید او را با ریاضت کشیدن رام کنیم تا راه خودمان را به سعادت و خوشبختی پیدا کنیم. وحالا بحرفهای معاویه و منظره های او میرسیم.

2653        گـفـت امیر او را که ایـنهـا راست است          لـیک بـخش تـو از یــنـهـا کـاسـتـست

امیر معاویه است. بخش تو یعنی بره و نسیب تو. کاستست یعنی خیلی کم است. معاویه به ابلیس میگوید این سخنانیکه تو گفتی همه ظاهرا درست است ولی همه این حرفهائیکه صحبت از معرفت و معنویت بود درست است ولیکن تو آن معنویت و معرفت را نداری و از تو کاسته شده و تو در کاهش اینها هستی.

2654        صــد هــزاران را چو مــن تو ره زدی          حُــفـــره کـــردی در خــزیــنـه آمـدی

این اعدادی که در مثنوی میاید مثل این صد هزاران هیچوقت معنی عددی ندارد و همیشه بمعنی خیلی زیاد بکار برده میشود. ره زدن یعنی دزدی کردن. ولی در اینجا بمعنی اینست که تو راه باور مندی و درستکاری من را دزدیدی و با این کارت خواستی آن نیک اندیشی و باورمندی من و هزار ها امثال من را بگیری و تو دزد اینها هستی. درست مثل دزدیکه محل یک گنجی را میداند و از فاصله ای نقب میزند نا به گنج برسد و آنوقت آن را بدزدد و ببرد. در حقیقت تو بدل آدمیان راه یافتی تا اینکه محتوای دل آدمیان که مخزن گوهر معرفت و معنویت بود, اینها را دزدیدی. تو نه تنها خودت معنویت و معرفت نداری بلکه دزد معنویت و معرفت هستی.

2655        آتش و نفطی, نــسوزی چـــاره نیســت          کیست کزدست توجامه اش پاره نیست

وقتیکه خداوند باو گفت که باین آدم سجده کن و او نکرد, بخدا گفت من را از آتش آفریدی و آدم را از خاک و در اینجا معاویه میگوید تو خودت گفتی که از آتش آفریده شده ای. وحالا با نفط در کنار همدیگر هستید. نفط کنایه از اندیشه ها و روشهای نا درست است. میگوید آتش و نفط وقتی مقابل هم قرار میگیرد  چطور میتواند نسوزاند؟ قطعا هرجا باشند خاصیت سوزاندن را دارند و کیست که از دست این سوزانیدنهای تو جامه اش را از تن ندریده؟ این جامه پاره کردن در قدیم نشانه نهایت شکایت کردن را داشته است. معاویه میگوید بهر کس که رسیدی او را سوزاندی و از بین بردی.

2656        طـبعـت ای آتش چــو سوزانـیـدنیســت          تـا نســوزانی تــو چیزی, چـاره نیست

طبع تو یعنی طبیعت تو. تو در بیت بالا گفتی که آتش هستی پس طبیعت تو کارش سوزاندن است و تا اینکه یک چیزی و یا کسی را نسوزانی, چاره ای نداری و آرام نمیگیری.

2657        لـعـت ایـن بـاشــد که سوزانــت کــنــد          اوســــتــــاد جــملــه دزدانـــت کـــنـــد

اینکه خداوند تو را لعنت کرد ( لعنت یعنی نفرین) و اینکه مردم تو را لعنت میکنند و میگویند لعنت بر شیطان باین معنیست که دارند تو را نفرین میکنند. و خداوند تو را خاصیت سوزندگی داده است برای اینکه تو را نفرین کرده است. لذا تومیسوزانی و برای این خاطر نفرین شده هستی و تو بهمه دزدان تعلیم میدهی که چگونه دزدی کنند و تو استاد دزدان شده ای. معاویه تمام حرفهای قبلی این شیطان را در اینجا خنثی میکند. معاویه در اینجا یک خرد اندیشمند است که راه درست را در مقابل شیطان انتخاب کرده است. توجه اینکه به شخص معاویه کاری نداریم, و در حقیقت او را بعنوان یک سمبل خردمندانه در مقابل شیطان آورده که با خردمندی و حاظر جوابی در مقابلش بایستد.

2658        بــا خـدا گــفـــتــی, شــنــیــدی رو برو          مـن چـه بـاشم پـیش مـکـرت ای عـدو

تو در حضور خدا بخدا گفتگو و بحث کردی که آدم از خاک است و من از آتش, ای دشمن, من که باشم که در برابر تو و حیله و مکرت سخنی بگویم. تو با جسارتی نا میزان با خدا آنطور صحبت کردی و حالا چه برسد بمن که بنده خدا هستم. مکر تو بدان پایه هست که خواستی برای خدا هم دلیل تراشی کنی و مسلم است که برای من هم دلیل تراشی میکنی.

2659        مـعــرفتهای تـو چـون بـانـگ صـفـیـر          بانگ مرغـان است لـیکن, مـرغ گـیـر

این سخنان متعالئی را که میگوئی و دم از معرفت میزنی آن صفیریست  که برای شکار مرغان دیگر بکار میبری. این کلمه صفیر, صدائیست که شکار چیان مرغ در بیشه ها از خودشان در میدادند که مرغان دیگر تصور کنند که جفتهای آنها دارند آنها را صدا میزنند در حالیکه این صفیر را شکار چیان بوجود میاوردند. و وقتیکه آن مرغان بطرف صدا و یا صفیر میامدند بدام شکار چیان مبتلا میشدند. حالا معاویه باین شیطان میگوید تو همین کار را میکنی و دوست مرغان نیستی.

2660        صــد هــزاران مرغ را آن ره زدست          مـــرغ غِـــره کـــاشــنــائی آمــده سـت

ره زدن اینجا یعنی گمراه کردن. آن بانگ صفیر صدهزار مرغ را گول زده و گمراه کرده.  مرغِ غره یعنی مرغ فریفته شده که  مغروراست. مغرور بکسی میگویند که خودش را گول میزند. حالا مرغ غره خیال میکند که صدای آشنا ئی میشنود و این صدای جفتش است در صورتیکه این صدای دشمنش است.

2661        در هــوا چون بشـنــود مرغ صــفــیـر          از هــوا آیـــد شــود ایــنــجا اســـیــــر

این مرغ در حال پرواز است و حال خوشی دارد و بمحض شنیدن این صدا فرود میاید زیرا فکر میکند این جفت خودش است که دارد او را صدا میکند. ولی وقتی فرود میاید اسیر صیّاد میشود. حالا تو هم میخواهی معرفت من را که در حال پرواز در اوج بود, میخواهی بپائین بکشی و بیاوری بدام خودت بیاندازی. همه این کارهائی که تو کردی نمونه هایش هست.

2668        ای بــر ایــن شطرنج  بـهـــر یــاد را          مــات کـــرده صــد هــزار اســتــاد را

بر این صفحه شطرنج زندگی. زندگی مثل شطرنج است و برد و باخت دارد و اگر مهره ها را درست بگذاری برنده خواهی بود و اگر غلط بگذاری بازنده خواهی بود. دنیا دنیای شطرنج است و این عواملی که در این دنیا هست اینها مهره های شطرنج هستند. تو سر این صفحه شطرنج من نشسته ای و قصد داری نام خودت را پایدار کنی. بهر یاد را یعنی برای نگه داشتن نام خودت برای اینکه مردم تو را از یاد نبرند و تو هم مطرح باشی. باین دلیل سر صفحه زندگی مردم مینشینی و آنها را گول میزنی و باعث باختن آنها میشوی. در مصراع دوم میگوید تو صد هزار استاد شطرنج باز را مات میکنی و میفریبی. در اینجا مولانا از ذکر صد هزار استاد منظورش تعداد زیادی استاد حیله گر است و میگوید آنها را هم مات میکنی. یعنی انسانهائیکه فکر میکردند خیلی مکار و حیله گرند و خیلی میدانند و خیلی میفهمند آنها را هم مات کرده ای.

2669        ای ز فـرزیــن بـنـد هــای  مشــکـلت          ســوخـته دلــهــا ســیــه گشــتــه دلــت

این فرزین بند یکی از اصطلاحات شطرنج است. فرزین اسم مهره  وزیر شطرنج است. حالا فرزین بند اینست که یک مهره ای مثل مهره پیاده و یا مهره دیگری در جائی قرار گرفته باشد که پشتش وزیر قرار گرفته باشد و این وزیر از آن مهره پشتیبانی کند و طرف مقابل این مهره را هرچه که باشد نمیتواند بزند برای اینکه بمحض اینکه بزند حریف مقابلش آن وزیر را میسوزاند و میزند. لذا این مهره که پشتش وزیر نشسته خیالش راحت است. این را میگویند فرزین بند. معاویه میگوید تو چنان شطرنج باز ماهری هستی که در صحنه شطرنج زندگی فرزین بندهای خیلی مشگلی ایجاد کرده ای. مشگل یعنی جور و واجور و پیچیده و درهم و فراوان. تو چه دلهائی را سوزانده ای و سیاه کرده ای و از این سوختن ها در واقع  باعث شده  که دل خودت سوخته و سیاه گردد.

2670        بـحـر مـکــری تــو خـلایـق قطره ای          تـو چـو کـوهـی, وین سَـلـیمان ذره ای

تو دریای حیله هستی و مردم در برابر تو یک قطره ای بیش نیستند. وین یعنی و این. سَلیمان یعنی ساده دلان و ساده لوحان و زود گول خور ها. میگوید تو از حیله گری و فریب دادن مثل کوه هستی و مردم ساده دل و ساده لوح مثل یک ذره اند در برابر تو.

2671        کـی رَهَــد از مـکــر تـوای مُــختصِم          غــرق طــوفــانــیــم  الّا مَـــن عُصِـــم

کی رهد یعنی چه کسی میتواند از تو رهائی پیدا کند. مختصم از کلمه خصومت است یعنی کسیکه دشمنی میکند. غرق طوفانیم یعنی ما غرق طوفان مکر و حیله تو هستیم. الا من یعنی مگر کسیکه. عُصِم یعنی از بلا دور نگه داشته شده. میگوید چه کسی میتواند از مکر و حیله تو رهائی پیدا بکند. ما همه غرق طوفان مکر و حیله تو هستیم مگر کسیکه خداوند او را از غرق شدن نگرش داشته باشد و محافظت کرده باشد. اشاره است بداستانیکه زمان حضرت نوح طوفان بزرگی آمد, قبلا نوح کشتئی ساخته بود و به پیروانش امر کرد که بمن پناه بیاورید و وارد این کشتی شوید. ده شبانه روز باران بارید و آب سطح زمین را گرفت و رفته رفته بالا آمد. البته این افسانه مذهبیست ودر کتابهای مذهبی آمده است. درست است که قصه و افسانه است ولی در قصص مذهبی پیامهائی هم وجود دارد که بما پند و اندرزهائی میدهد و ما باید پیامها را بگیریم. حضرت نوح کشتی را ساخته بود ولی عده خیلی کمی سخن نوح را پذیرفتند و وارد کشتی شدند و بقیه نپذیرفتند و غرق شدند. بنا براین در این دنیا پناه گاه در همه جوانب زندگی هست ولی شخص هم باید پناه خواه باشد و پناه هم ببرد. در همین داستان نوح, یکی از پسران نوح بنام کنعان حرف پدر را نشنید و گفت من اصلا غرق نمیشوم و اگر آب بالا آمد, منهم از کوه بالا میروم و کوه من را حفظ میکند. این کلمه من عصِم را مغرورانه بکار برد. آب آنقدر زیاد شد که کم کم کوه را هم گرفت و هرچه بالا میآمد کنعان هم به بالا تر میرفت تا آنجا که آب کوه را کلا گرفت و کنعان هم غرق شد. بنا براین وقتی پناگاهی باشد و نگاه دارنده ای و حفظ کننده ای هم باشد و خواسته باشد که آن نگه دارندگی خودش را بکار ببرد و ما قبول نکنیم بعلت منیّت, خود خواهی و غرور که بمعنی خود فریبی و اینکه میگویند فلان کس مغرور است و همه خیال میکنند که بار مثبت دارد, این طور نیست و صد در صد بار منفی دارد و مغرور هست یعنی فریفته شده, گول خورده, و این اول شکستش هست. انسان در هیچ کاری و موقعیتی نباید مغرور شود و غرور نباید داشت وغرور اول گمراهی است. این غرور داشتن با مفتخر بودن با هم فرق میکند.

2672        بس ســتـاره سـعـــد از تــو مـحـتـرق          بس ســپـاه و جــمــع از تــو مُـفـتـرق

در دوران قدیم اینطور میپنداشتند که این ستارگان میتوانند باعث سعادت و یا بد بختی آدمیان بشوند. این ستارگان را تقسیم بندی میکردند بدو دسته. یک دسته ستارگان سعد و خوشبختی و دسته دیگر ستارگان بدبختی آورند. حالا معتقد بودند وقتی یکی از ستارگان سعد طلوع میکرد کسی نطفه اش بسته شود و یا کسی ازدواج کند و یا کسی متولد شود, آن کس خوشبخت خواهد شد. بر عکس وقتی یکی از ستارگان نحس طلوع میکرد کسی متولد شود و یا عروسی کند, او آینده شومی خواهد داشت. البته این پندار قدیمیها بود و این پندار جز گُمان و عقیده غلط و نا درست چیزی نبود. حالا مولانا میخواهد از زبان معاویه مثالی بزند و میگوید بسیار ستاره های سعادت آوری بوده اند که بوسیله تو محترق شده اند یعنی آتش گرفته اند و محو شده اند. البته این کلمه محترق به این معنیست که ستاره ای در مقابل نور شدید خورشید محو شده و دیده نمیشود. در مصراع دوم کلمه سپاه در اینجا بمعنی گروه است. کلمه جمع در اینجا یعنی جمعیت ها. میگوید بسیاری از گروه ها و جمعیتها از تو پراکنده شده اند. مفترق از کلمه متفرق شدن است و با متفرق کردن مردم چه بدبختیهائی که به بار آورده ای و اجتماعات مردم را بهم زدی و این پراکندگی اجتماع و متفرق شدن مردم شروع بد بختی آن جمعیت شده است. در طول تاریخ دیده ایم که هروقت بین مردم تفرقه ایجاد شده آن مردم قدرت خود را از دست داده اند و نابود شده اند. بقیه داستان در قسمت چهارم.

Loading

66.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت دوم

2633        از بــرای لطــف عـــالـــم را بســاخت          ذره ها را آفــــتــــابِ او نــــواخــت

شیطان که در قسمت قبلی سعی میکرد معاویه را قانع کند که او بر حق است ادامه میدهد. قبل این تفسیر باید یاد آور شد که این شیطان همان نفس اماره خودمان است. نفس اماره عربیست و فارسی آن میشود خواهشهای دل. بنا براین, این مناظره بین معاویه و شیطان مناظره ایست بین خواهشهای دل و خود آدم. و مطلب دیگری که باید توجه کرد اینکه این مناظره ها که بین معاویه و این شیطان صورت میگیرد در واقعیت حرفهای خود مولاناست که مولانا از دهان این دو مناظره گر بیان میکند. حالا در بیت فوق شیطان ادامه میدهد و میگوید خداوند از برای لطفی که به بندگانش دارد این دنیا را آفرید و نور حقیقت و لطف خودش را بتمام ذره های موجودات عالم تاباند و بهمه چیز در این دنیا حیات و زندگی نیکو بخشید.

 عرفا معتقد هستند باین که ما از عدم بوجود آمده ایم بزرگترین فضلیست که خداوند در باره ما کرده است. ما را از نیستی بهستی آورده. این دارای ارزش بسیاریست برای اینکه این اولین قدم تکامل روحیست. اگر نبودیم که دیگر تکاملی وجود نداشت. حالا این آفرینش ما باعث شد که ما در مسیر این تکامل روحی و معنوی قدم برداریم و کامل و کامل بشویم تا بدریای حقیقت بپیوندیم که اتحاد اصل با دریا ست.

2634        فُرقـت, از قـهـرش اگـر آبســتـن اسـت          بـهـر قــدر وصــلِ او دانسـتـن است

فُرقَت بمعنی دوری و هجران است در اینجا بمعنی دوری و هجران آفریده از آفریدگار و یا دوری بنده از خداست. اگر آبستن است, خداوند قهری دارد و در بطن قهرش نهفته است. میگوید در بطن قهر الهی این جدائی و فرقت نهاده شده است.  این فراق و جدائی برای چیست و چه لطفی میتواند داشته باش. میگوید کمترین لطفیکه میتواند داشته باشد اینست که قدر وصال را آشکار میکند. اگر که فراق نبود که اصلا لطفی وجود نداشت و ارزش وصال زمانی پیدا میشود که قبل از آن دوری باشد.

2635        تـا دهـد جــان را فِــراقش گــوشــمــال          جـــان بــدانــد قــدر ایّــــامِ وصـــال

جان را مولانا همیشه بجای روح بکار میبرد و گوشمال دادن یعنی آگاه کردن و ادب کردن. این فراق برای اینست که روح ما را آگاهی بدهد و یا ادب بکند تا قدر و ارزش ایام وصال را بداند.

2636        گـفــت پـیـیغمـبـر که حق فرموده است          قصـدِ من از خـلق احسان بوده است

این پیغمبری که اینجا میگوید پیغمبر اسلام است. میگوید که پیغمبر گفت: خداوند گفته است که من قصد م و منظورم از این آفرینش خلق احسان و نیکوئیست و این همان لطفیست که خداوند برای بنده اش میکند و این بیش از آن چیزیست که بنده لیاقتش را داشته باشد.

2637        آفــــریــــدم تــا زمـن ســودی کــنــنــد          تــا ز شـــهد م دسـت آلــودی کــنــنـد

من آفریدم تا از وجود من بهره و سودی ببرند. شهد شیرینی و عسل و انگبین است. دست آلودی کنند یعنی اندک بهره ای ببرند. در قدیم وقتی میخواستند عسل را امتحان بکنند انگشتشان را یک کمی داخل ظرف عسل میکردند تا انگشتشان عسل آلوده بشود و آنوقت با این انگشت عسل را میچشیدند. یعنی از شهد و شیرینی عسل من, یک کمی لا اقل بهره ای ببرند.

2638        نَـی بـرای آنکــه تــا ســــودی کـــنـــم          وز بـر هــنـه مــن قــبــائی بــر کَـنـم

من آدمی را نیافریدم تا از قبال آنها استفاده ای ببرم. اگر این خیال را میکنید, درست مثل اینست که یک گدائی را در نظر بگیرید که هیچ چیزی بروی تنش نیست و من بخواهم لباس نداشته او را از تنش بیرون کنم. اصلا او چیزی برای کندن ندارد. لازم بیاد آوریست که این حرفها شیطان, حرفهای مولاناست که از زبان شیطان میگوید.

2639        چـنـد روزی کـه ز پـیشــم رانـده است          چشم مـن درروی خوبش مانده اسـت

شیطان میگوید من چند روزی مورد عضب خداوند واقع شدم ( زیرا شیطان امیدوار است باینکه بزودی بخشیده خواهد شد نفس اماره هم همین طور است. خطا میکند و بامید بخشش است و چون خطایش از روی غرض و نیت است, هرگز آن بخشش شامل حالش نمیشود ). ولی از همان روزیکه مرا از درگاه خودش رانده است چشم من بروی خوب او دوخته است یعنی من دست از خدا جوئی و خدا پرستی بر نداشته ام.

2640        کـز چنان روئـی چـنـین قـهـرای عجب          هـر کسـی مشغــول گشــتـه درسـبب

چنان روئی یعنی چنان روی بخشنده ای و مهربانی, اینجا این روی, روی خداوند است. میگوید این چنین خداوند بخشنده و مهربان عجیب است که این چنین قهری را داشته باشد. در مصراع دوم سبب اشاره است به سجده نکردن شیطان به آدم است. میگوید که همه بدنبال سبب و علت هستند و خیال میکنند که علت رانده شدن از درگاه خداوند, اطاعت نکردن فرمان خداست در حالیکه اینطور نیست. مولانا بزبان شیطان میگوید همه بدنبال سبب هستند و ما باید اصل را دنبال بکنیم.

2641        مــن سـبـب را نـنگرم کان حادث است          زانکه حـادث, حادثـی را باعث است

شیطان میگوید من اصلا به سبب نگاه نمیکنم برای اینکه سبب حادث شده است. حادث یعنی چیزی که نبوده و بوجود آمده و اتفاق افتاده. پس همه عالم هستی حادث است زیرا هیچ کدام نبوده و همه بوجود آمده و فقط خداوند حادث نیست. خداوند قدیم است یعنی از اول بوده و همیشه هم خواهد بود. پس در مقابل حادث قدیم است. حالا مولانا میگوید من سبب را نگاه و یا توجه نمیکنم زیرا سبب هر آن بوجود میاید و در زمان دیگری هر آن ممکن است از بین برود و اصولا هر سببی سبب دیگری را بوجود میاورد و باعث میشوند و همه آنها هم از بین رفتنی هستند. بنا براین به سبب ها نمیتوان نگاه کرد. مثلا همه میگویند سبب رانده شدن من از خداوند نافرمانی بود پس این سبب بود و این سبب باعث سبب دیگری هم شد و آن رانده شدن من از درگاه خدا بود. پس این سبب باعث بوجود آمدن یک سبب دیگری شد و همین جور این سبب ها  بوجود میایند و بعد هم از بین میروند. مولانا باز از زبان شیطان میگوید چونکه اینها ثابت نیستند و تغیر میکنند اصالتی در آنها نیست. اصالت در این است که همیشه ثابت باشد و حقیقت داشته باشد و یا حقیقت باشد. اصالت در حقیقت و در ثبوت است, یعنی اشاره به حقیقت و یا خداوند است.

2642        لطــف ســابق را نظــاره مــی کـــنـــم          هــر چــه آن حــادث, دو پاره مـیکنم

شیطان ادامه میدهد و میگوید: لطف سابق یعنی در زمانیکه رانده نشده بودم و  در پیشگاه خداوند مقرب بودم و چه لطفهائی در باره من کرد, من هنوز دارم بآن نگاه میکنم ولی این سبب که شما میگوئید سجده نکردم این حادث بود و من این را تیکه پاره میکنم و بدور میاندازم. همه این حرفها گول زدن است و نباید گول این شیطان  یا نفس اماره را خورد. همه انسانها در بدو تولد با وجدان آفریده شده اند و این وجدان در وجود همه ما هست. انسانها بدستور نفس اماره میتوانند هر کسی را گول بزنند بجز وجدان خودشان را. انسان بهیچ عنوان وجدان خود را نمیتواند گول بزند. وجدان یک نیروئی در وجود همه ما آفریده شده , و در ما به بدیعت نهاده شده و نیروی تشخیص دهنده حق از باطل و راستی از نادرستی است. اینکه گفته میشود فلان کس بی وجدان است همچنین چیزی اصلا نیست. آن فلان کس وجدان دارد ولی روی وجدانش حجاب ها پوشانده شده مثل حجاب تکبر و خودخواهی, طمع, آز و کینه، این حجابها روی وجدانش را پوشانیده و نمیگذارد که وجدانش کارش را درست انجام بدهد وگرنه همه وجدان دارند. حالا اگر کسی این حجابها را بردارد آنوقت وجدان خودش را ظاهر میکند.

2643        تــرکِ سـجـده از حسـد گــیـرم که بـود          آن حسـد ازعشـق خـیـزد نـز جُـحـود

وقتیکه خداوند به شیطان گفت سجده بکن و همه فرشتگان کردند و او نکرد، گفت من از آتش آفریده شده ام و این آدم از خاک و من از خاک برترم و خداوند باو گفت که من میدانم که چه آفریدم و او از فرشته هائی که تو میگوئی بر تر است. من در واقع بخاطر آن حسادت بود که باو سجده نکردم و نه نافرمانی خداوند. در مصراع دوم هم علتش را بیان میکند و میگوید اصولا حسد از عشق بر میخیزد و نه از جحود. جحود یعنی انکار کردن و سر باز زدن و نا فرمانی کردن. شیطان میگوید اگر که من از فرمان خداوند سر باز زدم و نافرمانی کردم این ظاهری بود. من فقط به یک جا و به خداوند سجده میکنم برای اینکه معشوق من خداوند است و اگر به آدم هم سجده میکردم آنوقت این کار من شِرک به خدا میبود. من از حسادت نبود که این کار را نکردم و از جحودهم نبود ولی از عشق بود. زمانی حسد بوجود میاید که انسان, عاشق یک چیز و یا کسی باشد ولی آن چیز و یا آن کس در اختیار شخص دیگری باشد در آن انسان عاشق حسادت بوجود میاورد پس حسادت در اثر عشق بوجود میاید. مولانا بزبان شیطان میگوید من از عشق بخداوند از سجده بانسان سر باز زدم و نمیخواستم بدو منبع سر سجده بیفکنم وچون عشق من خداوند بود لذا نتوانستم بانسان سجده کنم. همه این حرفهای ظاهرا منطقی که شیطان به معاویه میزند برای گول زدن است. در حقیقت این نفس اماره است که این صحبتها را میکند. درست است که حسد از عشق بوجود میاید ولی سر باز زدن شیطان از فرمان خداوند از عشق نبود.

2644        هــر حســد از دوســتـی خـیـزد یـقـیـن          که شـود با دوست, غـیری هـمـنشین

در این بیت نفس اماره و یا شیطان سعی دارد که بگول زدن خودش ادامه بدهد و میگوید این حسد از دوستی میاید. یک دوست نمیتواند تحمل کند که دوستش با کس غیری دوست شود و میخواهد همیشه با او هم نشین باشد. در اینجا منظور مولانا از دوست کسیست که حاضر باشد جانش را در مورد لزوم برای شما فدا بکند و در تنگدستی به یاری شما بیاید.

2645        هســت شـرط دوسـتـی, غــیــرت پزی          هـمچو شـرط عطسه, گفـتن دیـرزی

غیرت پزی یعنی غیرت داشتن و غیور بودن. میگوید اگر بایکی دوست هستید و یا عاشق کسی هستید باید غیرت هم همراه عشق شما باشد و اندیشه این غیرت را در سر خودتان بپرورانید و قطعا باور داشته باشید. در بین مردم این رسم هست که وقتی یکی عطسه میکند نزدیکان باو میگویند عافیت باشد بدون اینکه طرف را بشناسند. کسی مجبور نیست که به عطسه کن عافیت بگوید و این در مغز همه مردم وجود دارد که عطسه کردن از یک طرف و عافیت گفتن از طرف دیگر. در بیت فوق دیر زی یعنی عمرت دراز باد.

2646        چـونـکه بـر نَطعَش جز این بازی نبود          گـفــت بازی کن, چه دانـم در فـزود

در بیت فوق این شیطان شیطنتش گل کرده. نطع آن نقشه چهار خانه شطرنج است. فقط خداوند طوری مهره ها را چیده بود که من هیچ کاری و چاره ای بجز اینکه بازی کنم نداشتم و من فقط یک بازی داشتم و آن این بود که سجده نکنم. بمن گفت بازی کن و من هم اجبارا بازی کردم و غیر از این کاری نمیتوانستم بکنم. در مثنوی دیده شده که مولانا بدو بازی شطرنج و تخته نرد بسیار وارد بوده است.

2647        آن یــکی بـازی کــه بُـد مـن بـاخــتــم           خــویشــتــن را  در بــلا انــداخــتــم

شیطان با کمال زیرکی میگوید فقط یک بازی بود که میتوانستم بکنم و چاره دیگری نداشتم که آن بازی را بکنم. من بازی را باختم یعنی من بازی را کردم و معنی برد و باخت را ندارد و با این بازی کردن خودم را در بلا انداختم.. میبینیم که این شیطان دارد تمام تقصیر ها را بگردن خدا میاندازد و میگوید مهره ها طوری چیده شده بود که مرا مجبور کرد که فقط آن یک بازی را بکنم. این شیطان در حال مغلطه کردن و دروغ گفتن شده و میگوید این که من سجده نکردم کار خدا بوده است که مرا بازنده نشان بدهد. در حقیقت اصلا اینطور نیست زیرا خداوند بهمه ما عقل و هوش داده که فکر کنیم و بعد از سنجیدن و فکر کردن قدم برداریم و اگر بدنبال نفس اماره برویم و کار بد و ناشایست کردیم فورا بگردن خدا میاندازیم.

2648        در بـــلا هــــم مــــی چشـــم لــذّات او          مـــات اویـــم, مـــات اویــم, مــات او

حالا هم که در بلا هستم لذت سرزنش و قهر او را دارم میبرم و اصلا نا راحت نیستم. مات اویم یعنی در بازی شطرنج هم او مرا مات کرده و من مغلوب خدا هستم. این شیطان در اینجا دارد مکر و حیله بکار میبرد. حالا این نفس اماره است که اینکار ها را میکند که در وجود همه انسانها هست.

2649        چــن رهــانـد خـویــشـتـن را ای سَـرَه          هـیچ کس در شش جهـت ازشش دَرَه؟

چون در اینجا بمعنی سوأل است و یعنی چگونه. سره یعنی خالص و خوب. شیطان مگوید ای آدم خالص و خوب اگر یک کسی از شش جهت محاصره شده باشد, نمیتواند خودش را رها بکند. شش در یعنی بالا و پائین , جلو عقب, و چپ و راست. حالا اگر از شش جهت گیر افتاده باشد دیگر کاری ازش ساخته نیست. شش دره اصطلاح بازی نرد است. در بازی تخته نرد وقتی یک طرف راه طرف مقابل خودش را بکلی بست میگویند او حریف خودش را شش دره کرده مثل مات کردن در بازی شطرنج است.

2650        جــزوِ شش از کلِ شش چون وا رهـد؟          خـاصه که بـی چون مر او را کژ نهد

میگوید که من یک جزو شش هستم و خداوند کل شش است یعنی کل شش جهت در اختیار خداوند است و چون من جزوی از آن کل هستم بنا بر این در این شش جهت گیر کردم چگونه من میتوانم خودم را رها سازم. خاصه یعنی مخصوصا بی چون خداوند است یعنی کسیکه چون و چرا ندارد. کژ نهد یعنی کژ رفتار بیافریند. شیطان میگوید من چگونه میتوانستم خودم را از این شش در بودن رها کنم مخصوصا اینکه من را هم کج رفتار آفریده است. باز شیطان دارد خودش را در محکمه وجدان تبرئه میکند ولی بی خبر از آنست که تبرئه نخواهد شد.

2651        هــرکــه در شش, او درون آتش است          اوش بِـرهـانـد کـه خــلاقِ شش اســت

میگوید هر کس که از شش جهت محاصره شده او در آتش در حال سوختن است.در مصراع دوم میگوید چه کسی میتواند او را از آتش نجات بدهد؟ کسی میتواند که او را از آتش برهاند که شش در را آفرید. یعنی فقط خداوند میتواند او را از آتش نجات بدهد و بس.

2652        خــود اگر کــفـر اسـت واگــرایمانِ او          دســـت بــافِ حضـــرتســـت و آنِ او

شیطان گفت این حرفهائی که من میگویم, اگر کفر است و اگر ایمان  هرچه که هست دستباف خداوند است یعنی ساخته و پرداخته و درست کرده اوست. حضرت خداوند است و آن او یعنی این ساخته و پرداخته مال او هست.    

Loading

65.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت اول

داستان ابلیس و معاویه یک داستان طویلی هست. قبلا مولانا داستانی داشت که در آن در مورد نفس اماره که بما امر به انجام زشتیها میکند بود. ولی میخواهد توضیح بدهد که همیشه اینطور نیست که نفس اماره ما را بزشتیها امر بکند و بعضی اوقات هم امر به نیکوئی ها میکند ولی در آنها قصد و منظور و حیله گری امکانا در آن نهفته است. یعنی در نهایت انسان را به نیکوئیها تشویق میکند ولی این صحبتهای او را نباید باور کرد و بدانیم که پشت این تشویق, حیله و مکری وجود دارد است.  بهر حال نفس اماره است و کارش اینست که امر بزشتیها بکند. بعد در اینجا دو شخصیت اصلی را در داستانش میافریند, یکی معاویه است و یکی شیطان و این دوتا را در برابر هم قرار میدهد و طبق شیوه خودش اینها را با هم بمناظره و بحث گفتگو میاندازد و سخنانی که اینها میگویند سخنان خودشان نیست بلکه سخنان مولاناست که از زبان آنها گفته میشود. منظور مولانا اینست که نقطه نظرهای مکتب های مختلف فکری و عقیدتی را بیان بکند. بنا براین آنچه که بیان میکند در هر مناظره الزاما و حتما عقیده خودش نیست. عقیده مکتب ها را بدهان طرفین مناظره کنندگان میگذارد  و آخر سر وقتیکه نتیجه گیری میخواهد بکند آنوقت عقیده خودش را ابراز میکند.

در اینجا شیطان یا ابلیس را که میاورد این همان نفس اماره است و تا آخر داستان باید توجه داشته باشید که هر وقت ابلیس حرف میزند این نفس اماره ما انسانهاست. اما این داستان بگونه ایکه مولانا تعریف میکند در هیچ کتابی نیامده و بعضی وقتها ذهن خلاق خودش هست که داستانها را میافریند.  البته بگونه ای این داستانها هسته اولیه اش در بین مردمی که زمان مولانا زندگی میکردند وجود داشته و او اینها را میگیرد و بعد داستان را میافریند. چرا معاویه را بکار برده, معاویه یک شخصیتی هست که در تاریخ اسلام بدلیل مخالفتش با خاندان علی و پیروان علی را مورد انتقاد قرار میداده. شاید عجیب بنظر برسد که شیطان را در برابر معاویه قرار میدهد که مورد انتقاد است و ازش خوب یاد نمیشود. معاویه پسر ابو سفیان بود و به اسلام گروید. در زمان عمر خلیفه دوم منصوب گردید بحکومت اردن و بعدا باز در همان زمان یک فرمانروائی بیشتر هم باو در دمشق داده شد. پس از عمر و در زمان عثمان خلیفه سوم باز هم دامنه فرمانروائی معاویه را زیاد تر کردند و تمام نواحی شام را که شامل مناطق زیادی بود در اختیار او قرار دادند. ولی خیلی زود معاویه از حدف اصلی اسلام خارج شد. شخصی شد تجمل پرست و بسیار اهل تشریفات و قصر نشین شد بر خلاف خلفای دیگر. نوبت بعلی رسید و وقتی علی خلافت را بدست گرفت و دید معاویه منحرف شده تمام حکومتهائی که عثمان باو داده بود گرفت و او را معذول کرد ولیکن معاویه قبول نکرد و از همان جا اختلاف بین معاویه و علی شروع شد و این موجب شد که علی و خانواده او و پیروانش بعلت فرمان نبردن معاویه از علی و هم چنین تجمل پرستی او از او انتقاد کردند و در نتیجه در برار شیعیان زیاد وجه خوبی نداشت. ولی مولانا اهل ثنی بود و زیاد مثل مسامانان شیعه در برابر معاویه فکر نمیکرد. حالا اگر شیطان سمبل دروغگوئی و حیله گریست بنا بر این باید شخصیتی در مقابلش قرار بگیرد که نقطه مقابلش باشد. معاویه معروف بود بسخنوری و زبان آوری بنا براین وقتی مولانا شخصیتی را میخواهد در برابر شیطان قرار بدهد, باید شخصیتی باشد بسیار سخن ور و بتواند پاسخ گفته های شیطان را بدهد. معاویه خیلی زیرک و زرنگ بود و بخاطر همین هم او را در برابر شیطان قرار میدهد.

2605        در خــبــر آمـد کــه آن مـــعّــاویــه          خُـفـتـه بُد در قصـــر در یک زاویه

معاویه تشدید ندارد ولی مولانا بنا بضرورت شعری تشدید را در این بیت بآن گذاشته. چون تجمل پرست شده بود در قصرش خوابیده بود.زاویه بمعنی یک گوشه است و بمعنای خوابگاه در قصر ها هم هست. معاویه در یکی از گوشه های قصر در یک خابگاهی خوابیده بود.

2606        قصـر را از انـدرون در بسـتـه بود          کــز زیارت هـایِ مــردم خسته بود

معاویه از داخل خوابگاهش در را بسته بود زیرا از دیدارهای زیادی که با مردم داشت خسته شده بود.

2607        ناگــهــان مــردی ورا بــیــدار کرد          چَشم چون بگشـاد, پنهان گشت مرد

دفعتا در حین خواب خوشی که رفته بو یک کسی او را از خواب بیدار کرد. سراسیمه از خواب خوش پرید و دور وبرش را نگاه کرد و کسی را ندید و هر کس که او را بیدار کرده بود خودش را پنهان کرده بود. معاویه چون کسی را ندید بسیار برایش ترسناک گردید و شتابزده بجستجو پرداخت که این کیست و چگونه وارد قصر شده؟.

2608        گـفـت اندر قصــر کس را راه نبود          کـیست کین گسـتاخی و جرأت نمود

گستاخی بمعنای جسارت هست و بمعنای  بی پروائی و نترسی هم هست. معاویه با خودش گفت, من در را از تو بسته بودم, کسی در کاخ نبود و این چه کسیست که جرئت پیدا کرده که وارد کاخ شود و از چه راهی آمده و از چه طریقی آمده؟.

2609        گِرد بر گشت و طلب کردآن زمان          تـا بـیـابد زان نـهــان گشــتـه نشــان

گرد برگشت یعنی همه اطراف قصر را گشت. این یک اصطلاح است که در قدیم بکار میبردند, مثلا فردوسی میگوید:   

              به بیشه درون گرد برگشت ساخت           همه کرد هر جای لختی نگاه  

یعنی درون بیشه را همه جایش را گشت و بهمه جا نگاه کرد. طلب کرد یعنی جستجو کرد. آن زمان منظور کلمه آن وقت نیست بلکه آن زمان و در زمان یعنی بلا فاصله و بی درنگ. در آخر مصراع دوم نشان بمعنی اثر است. میگوید معاویه بی درنگ در گوشه و کنار کاخ, از اینطرف بآن طرف شروع کرد بجستجو تا اگر کسی آنجا پنهان شده پیدا کند. یا اثری و نشانی از او بدست بیاورد

2610        از پس در, مـدبـری را دیـــد کـــو          در در و پــرده نـهـان مـــیـکرد رو

از پس در یعنی از پس در داخلی کاخ. مدبر یعنی بخت برگشته. معاویه از پشت در داخلی کاخ یک بخت برگشته ای را دید که خودش را لای پرده مخفی میکند. معاویه از قیافه و ظاهرش فهمید که این یک بخت برگشته ایست.

2611        گـفت هِـی تو کیستی نام تو چیست          گـفـت نامـم فـاش, ابـلـیس شـقـیست

فاش یعنی بطور آشکار و رک و صریح. شقی یعنی بد بخت. معاویه گفت تو کی هستی و نامت چیست؟ گفت نام من بسیار آشکار است و من ابلیس بد بختم.

2612        گـفـت بـیـدارم چـرا کــردی بِـجِــدّ          راست گو با من مگوبرعکس و ضِد

چرا کردی بجدّ یعنی چرا با این سعی و کوشش مرا بیدار کردی با من راست بگو و برعکس آن مگو.

2613        گـفـت هـَـنـگــام نـمآاز آخِـر رسیـد          سـوی مسجـــد زود مـی بـایـد دویــد

شیطان گفت وقت نماز دارد باخِر میرسد و باید شتاب کرد و دوید بسوی مسجد. تو خواب رفته بودی و باین علت من تو را از خواب بیدار کردم. شیطان نماد و نمایاگر و سمبل مکر و حیله وزشتیهاست چطور حالا میگوید وقت نماز دارد میگذرد بلند شو و برو نمازت را بخوان؟ اینجاست که نفس اماره بعضی اوقات امر بکار های خوب میکند ولی بدانید که پشت این امر یک مکر و حیله ای است. این یکی از آن موارد است. اصلا شیطان کارش این نیست که بکسی بگوبد نمازت دارد قضا میشود و بلند شو برو نماز بخوان. برعکس کار شیطان اینست که کسی را که بیدار است خوابش کند که نمازش قضا بشود.

2615        گـفـت نَی نَی این غرض نبود تـرا          کـه بـخـــیـــری رهــنــما باشـی مرا

معاویه گفت نه نه غرض و قصد تو این نیست که مرا بکار خیر و نیکی  راهنمائی بکنی. بلکه تو قصد دیگری داری که من را از خواب بیدار کردی. درست است که این دوتا دارند با هم مناظره میکنند ولی این مولاناست که دارد بجای هردوی اینها حرف میزند.

 2116        دزد آید از نـهـان در مســـکـــنــم          گـویـدم که پــاســبــانی مـــی کـــنـــد

   معاویه میگوید این کاری که تو میگوئی کردی و من را از خواب بیدار کردی برای اینکه وقت نماز  دارد میگذرد و من خودم را زودتر بمسجد برسانم مثل اینست که دزدی پنهانی بخانه من بیاید و من از او سوأل کنم برای چه اینجا آمدی و او بگوید که آمده ام از خانه تو پاسداری کنم و نگه بانی کنم. حرف تو هم بهمین اندازه مسخره است.

2617        مــن کـجــا بـاور کـنـم آن دزد را          دزد کِــی دانــد ثـــواب و مــــزد  را

من چگونه باور کنم حرف و منطق آن دزد را و اصلا دزد کار نیکی انجام نمیدهد که دنیال ثواب و مزدش باشد

2618        گـفــت اول مــا فــرشته بوده ایـم          راه طــاعـت را بــجان پــیــمــوده ایم

شیطان گفت که ما از اول کار فرشته بوده ایم. در ادب فارسی در خیلی جاها بجای من  ما  گفته میشود. اینجا هم شیطان میگوید که من از اول جزو فرشتگان خداوند بوده ام و راه و رسم بندگی و اطاعت از خداوند را با جان و دل پیموده ام و میشناسم.

2619        سـالــکـان راه را مـحـرم بوده ایم          سـاکــنــان عرش را هــمــدم بـوده ایـم

سالک یعنی مسافر و رونده. راه اشاره براه حقیقت است. ساکنان عرش یعنی فرشتگان و پاکان عالم برین  و با آنها همدم و محرم بوده ام. شیطان خودش را از فرشتگان هم بالا تر میداند و میگوید من از عالم برین میایم چون قبل از اینکه از بهشت رانده شود او در درگاه خداوند از فرشتگان نزدیک خداوند بود.

2620        پــــیـــشـــه اول کـــجــا از دل رود          مــهــر اول کِــی ز دل بــیــرون شود

پیشه یعنی رسم و عادت. شیطان میگوید رسم و عادت اولیه کی از دل کسی بیرون میرود. این یک پرسش انکاریست و پرسش انکاری هم جوابش منفی هست. کی از دل کسی بیرون میرود، هیچ وقت. در مصرع دوم :مهر اولیه هیچوقت از دل بیرون نمیرود

2621        در سـفــرگــر روم بـیـنـی یا خـتـن           از دل تــو کـــی رود حـــب الــوطـن

ختن یکی از شهر های ترکستان شرقیست. اگر کسی بسفر طولانی برود بعنوان مثال از روم تا ختن کی دوستی و علاقه خودش را از وطنش از دست میدهد؟ هیچوقت. شیطان میخواهد معاویه را قانع کند که او هنوز جزو فرشتگان پاک و منزه است.

2622        ما هم از مسـتان این می بوده ایــم           عـــاشـــقـــان در گــه وی بـــوده ایـم

باز شیطان میگوید من جزو این مستان عشق الهی بوده ام. می شراب وحدت است و شرابیکه اگر در کام وجود کسی ریخته شود, آنچنان او را مست میکند که یکتا پرست میشود. من از عاشقان درگاه احدیت بوده ام.

2623        نـاف مـا بــر مـهـر او بُـبـریـده اند            عشــق او در جــان مـا کـــاریده انــد

ناف بر چیزی بریدن کنایه از خلق و خوی و عادت یک کسی هست. شیطان میگوید وقتی ناف مرا بریدند بنام خدا بریدند و از همان لحظه عشق خداوند را در پهنه جان من کاشته اند. این عشق برای همیشه در دلم کاشته شده.   

2624        روزنــیـکو دیـده ایــم از روزگـار          آب رحـمـت خورده ایم انـدر بــهــار

ما مدتهاست در خوشی و آسایش روزگارها گذرانده ایم و هنگام جلوه گری الطاف الهی و لطف های خداوندی مثل بارانیکه آب رحمت میبارد در جان وجود ما باریده و جان من را مملو از نعمتهای خودش کرده. ای معاویه تو من را دست کم نگیر.

         2625       نَه که ما را دست فضلش کاشتست          ازعـدم ما را نه او بر داشســته است 

نَه که یعنی اینطور نیست که. در اینجا فضلش یعنی لطف و عنایت خداوند به بنده است بیش از اینکه بنده استحقاق ولیاقتش را داشته باشد. کاشتست یعنی پدید آمده است. عدم نیستیست. از عدم ببر داشته است یعنی از عدم بوجود و هستی در آوردن. میگوید مگر اینطور نیست که دست خداوند با لطفی که دارد وجود من را پدید آورده و من را آفریده. مگر اینطور نیست که خداوند من را از نیستی به هستی آورده.  

2626        ای بســا کـز وی نــوازش دیـده ایم          در گــلســـتـــان رضـا گردیــده ایـم 

رضا خوشنودیست. گردیده ایم یعنی سیر کرده ایم.  شیطان میگوید چه نیکیها و چه لطفها و نوازشهائی از خداوند یگانه دیده ایم و در گلشن رضا و خوشنودی او چه گشتها که نکرده ایم. و چه گلهای خوشبو چیده ایم.   

2627        بـر سـرما دست رحمـت می نـهـاد          چشـمه های لطــف از مـا مـی گشـاد

ادامه میدهد که خداوند یگانه دست لطف و مرحمتش را بار ها بر سر من میکشید و مهر بانی میکرد و چشمه های وجودش را در وجود خشک من روان میساخت و این چشمه های رحمتش وجود من را آبیاری میکرد.

2628        وقـت طـفـلـی ام که بـودم شیر جو          گـــاهـوارم را کـه جــنــبــانــیــد ؟ او

وقتی من یک کودکی شیرخوارانه بودم این گهواره من را کی میجنبانید که من بخواب بروم و آرامش پیدا بکنم. مسلما خداوند بود. اشاره به اینکه فاعل حقیقی خداوند است. گرچه دست مادر گهواره را تکان میدهد, ولی فاعل و دست حقیقی دست خداوند است.

2629        از کــه خـوردم شـیر غـیـرشیر او          کــی مــرا پَـرورد جــز تـد بــیــر او

اینجا شیر, شیر رحمت و مهربانیست.ادامه میدهد و میگوید من از چه کسی شیر رحمت نوشیده ام. صحبت از کودک است و کودک شیر مینوشد. من این شیر رحمت را مسلما از خداوند نوشیده ام. چه کسی من را پرورش داد و مرا از بدو تولد باینجا رساند. فقط تدبیر او بود. تدبیر در اینجا یعنی کاردانی. اراده و مشیّت او بود.

2630        خوی, کان با شیررفت اندر وجود          کِــی تــوان آنـــرا ز مــردم وا گشود؟

خوی یعنی صفت و خصلت. واگشود یعنی جدا کرد. شیطان میگوید آن خوی و خصلتی که بهمراه شیروارد سرشت و طبیعت و نهاد من شده, چه کسی میتواند آن خوی و خصلت و رفتار را از من بگیرد. بعضی خوی و صفت ها اکتسابیست و انسان در طول زندگی از محیط خودش کسب میکند. بعنوان مثال یک فرد دروغگو آفریده نشده. او دروغگوئی را از نزدیکترین کسان دور خودش یا د گرفته است. ولی بعضی خوی ها و صفتها هست که با جین وارد میشود و در آن زمان جین را نمیشناختند و میگفتند با شیری که میخورد وارد میشود.

2631        گـر عـتـابــی کـرد دریـــای کــرم          بسـته کِــی گــردنــد در هـــای کــرم

دریای کرم خداوند است. کیست که کرمش و بزرگواریش به بزرگی دریا باشد؟ هیچ کس. عتاب یعنی سرزنش و با کسی تند خطاب کردن. میگوید اکر خداوند بمن عطاب و خطابی کرد، درهای کرمش را که بروی من نبست و درهای کرمش بروی من هنوز باز است. شیطان اصل را بر این میگذارد و مولانا اصل را بر چه میگذارد؟ بر این میگذارد که پروردگار او را هم خواهد بخشید. برای اینکه رحمت خداوند بر غضب او پیشی دارد. رحمت از صفات جمالی خداوند است و غضب و قهر از صفات جلالی خداوند است و این دوتا عکس هم هستند ولی رحمتش بر غضبش بیشتر است. حافظ میگوید

                   لـطف خدا بیشتر از جـرم مـاست          نکـتـه سر بسته چـه گــویم خـمـوش

اینجا شیطان هم میخواهد بگوید من هیچوقت نا امید نمیشوم زیرا درهای کرم او هیچ وقت بسطه نمیشود و هرگاه یک دری را ببندد هزار در دیگر را باز میکند.

2632       اصلِ نقدش,داد و لطف وبخشش است          قهر بر وی چون غباری از غش است

نقد در اینجا بمعنی سکه است. میگوید اصل سکه وجود خداوند، اهل داد و لطف و کرم و بخشش است. در مقابل قهر و غضب هم دارد. ولی قهر و غضب خداوند مثل یک غباریست که بروی سکه طلا نشسته باشد. این غبار اصالت آن سکه طلا را از بین نمیبرد.

همه این سخنان عرفانی و متعالی که شیطان گفت, گفته خود مولاناست که بزبان شیطان بیان میکند. در این قسمت شیطان سخنان خودش را گفت و معاویه همه آنها را شنید و در قسمت دوم یا بعدی نوبت معاویه است که جواب شیطان را خواهد داد. دنباله داستان در قسمت دوم.

Loading

64.2 خواندن محتسب مست خراب افتاده را بزندان

در عرفان اصلی هست در مورد انسانهای کامل و آن اینکه وقتی آنها بانتهای مسیر خودشان میرسند بعضی از آنها در بعضی اوقات دچار بی خویشتنی میشوند. حال بی خویشتنی در برابر با خویشتنیست. وقتیکه بطور معمول زندگی میکند این با خویشتن است و با خویشی دارد. خودش و اطرافیانش را میشناسد و میتواند که آنها را هدایت کند. اما وقتیکه بحالت بی خویشتنی میرود یعنی خویشتن خودش را نمی شناسد و در یک حالت بی خود گشتن از خود فرو میرود. در مثنوی داستانی هست که یک مریدی نزد یکی از مرادها میاید و از او در مورد سوألی که داشت می پرسد. این مراد که مرد کاملی بود جواب میدهد که من در حالی نیستم که بتوانم چنین کاری بکنم زیرا من در حال مستی عارفانه هستم و در چنین حالتی من را پروای کسی نیست. من نه تنها کسی را نمیتوانم درک بکنم, بلکه شناسای خودم هم نیستم. چه رسد باینکه دیگری را بشناسم و ارشادش کنم. بعنوان مثال بایزید بسطامی آن عارف بزرگ یک مریدی بدر خانه اش آمد و حلقه بدر کوبید. صدائی از داخل گفت کیستسی و چکار داری؟ آن مرد گفت من بایزید را میخواهم. بایزید که در پشت در بود جواب داد که مدتهاست که او را ندیده ام. بار دیگر در زمانی دیگر مریدی بدر خانه اش آمد و گفت من بایزید را میخواهم باز بایزید که پشت در بود جواب داد که من او را نمیشناسم. اینها وقتی هیچکس و حتی خودشان را نمیشناسند در حالت بی خویشتنی هستند. ممکن است برای کسانیکه باین حالت نرسیده اند, قابل درک نباشد ولی وقتیکه صد در صد متمرکز هستند بروی نکته ای و یا مبدئی و غرق مستغرقند در عشق آن مبدأ, آنوقت چیزی در پیرامون خودشان نمیشناسند و حتی خودشان را هم نمیشناسند.

مولانا برای بیان این مطلب یک داستان خیلی کوچکی که بصورت لطیفه است میاورد. لطیفه سخنی هست که کوتاه باشد ولی پر معنا. این لطیفه ای که مولانا میاورد در کتب قبل از مولانا باین صورت دیده نشده. باحتمال زیاد این گونه لطیفه ها را در زمان خودش از بین مردم انتخاب میکند و پایه و اساس حرف خودش قرار میدهد. در این لطیفه و یا داستان کوچک یک محتسبی مردی را که بنحایت مست و خراب بود می بیند که در تاریکی شب کنار کوچه ای افتاده و از حال هم رفته است. محتسبها کسانی بودند که بر گزیده حاکم مذهبی بودند و وظیفه آنها این بود که شب و روز در بازار و کوچه های شهر میگشتند و بحساب افراد بدکار و مخالف مذهب میرسیدند. حالا بحث اینست که وقتی عرفا و مردان کامل و بالا مقام بحالت مستی عارفانه میرسند و کسی یا چیزی را نمی شناسند, این را هم مولانا,  مست را در برابر محتسب قرار میدهد. این مست نیم شب در کوچه را باید مقایسه کرد با عارف مست. این محتسبها دارای اختیار های زیادی بودند و اغلب اگر مقتضی میبود شخص خطا کار را همانجا در محل تنبیهی که خودش صلاح میدید میکرد و یا او را بزندان میبرد. عبید ذاکانی که از عرفا و شعرای قرن هشتم هست, یک شاعر و نویسنده ای بود طنز پرداز و لطیفه گو. او اشعار و لطیفه هایش را در کتابی بنام لطایف عبید جمع آوری کرده و در این کتاب یک چیزی شبیه باین داستان را آورده. دراین داستان کوتاه محتسب مست خراب افتاده ای را میبیند. مست خراب یعنی کسیکه در نهایت و غایت مستی هست. مستی یک وقت حالت سرخوشی دارد, یک وقتی حالت تر دماغی دارد و یک وقتی حالت خرابی دارد که آن نهایت مستی هست و او دیگر خودش را نمیشناسد.کلمه خواندن یعنی کسی را بجائی دعوت کردن ولی در اینجا محتسب دستور میدهد که این مست خراب را بزندان ببرند.

2388        مــحـتسـب در نیمه شب جـائـی رسید          در بـــُنِ دیـــوار مـــردی خــفـــتـــه دید

بُنِ دیوار یعنی پای دیوار. میگوید محتسبی در نیمه شب به مکانی رسید و دید که مست خرابی پای دیواری خوابیده است.

2389        گـفـت هِـی مستی چه خوردستی  بگو         گفت از ایـن خـوردم که هسـت اندر سـبو

کلمه هی در اینجا یعنی او را صدا کرد.محتسب این مرد مست را از خواب بیدار کرد و از او پرسید تو چی خورده ای که مست کرده ای؟ مرد جواب داد و گفت من از چیزی خورده ام که در این سبو هست.

2390        گـفـت آخِر در سـبو واگو که چـیست          گفت از آنکه خورده ام, گفت این خفیست

محتسب گفت بلاخره بمن بگو که در این سبو چیست. مست جوابداد و گفت من از همان خورده ام که در سبوست. محتسب گفت این خفیست یعنی این پنهان است و من نمیدانم که چیست.

2391        گـفـت آنچه خورده ای آن چیست آن          گـفـت آنــکه  در ســبـو  مــخــفـــیست آن

محتسب گفت آن چیزیکه خورده ای چیست و بگو. از دیدگاه عرفانی اشاره است به مستان عشق الهی که جوابی نظیر این جوابها, به مرید شان میتوانند بدهند و نه بیشتر. یعنی در مقابل این سوأل که در کوزه وجودت چیست میگوید همان جیزی در کوزه وجود من است که من را مست کرده و آن همان عشق الهی هست که مرا مست کرده.

2392        دُورمـیشــدایـن سـوأل و ایـن جواب          مانــد چـون خــر, محـتـسب انــدر خـلاب

این کلمه دُور میشد یعنی یک دورِ تسلسل پیدا میکرد یعنی یک سوألی را که جوابی بآن داده میشد و جواب بر اساس آن سوأل مربوط میشد و دوباره سوأل بهمین جواب مربوط میشد. و عبارت دور و تسلسل یکی از اصطلاهای فلسفیست. در مصراع اول میگوید این سوأل و این جواب دور میشد و بجائی نمیرسید. خلاب در مصراع دوم یعنی گل آب و تغیر شکل پیدا کرده شده خلاب. در اینجا محتسب مثل خر در گل آب گیر کرد و مانده بود که چه بکند.

2393        گـفـت او را محتسب هــیــن آه کــن          مســت هــو هـو کــرد هـــنــگــام سـخُــن

محتسب گفت حالا یک آه بکش. امروز هم اینکار مرسوم است بنا براین, این رسم بسیار قدیمیست که وقتی میخواهند یک مست را امتحان کنند از نفس او میفهمند که مست هست یا نیست. این شخص مست بجای اینکه آه کند هو هو کرد. این کلمه هو تغیر شکل یافته هوَه است و هوه اشاره بخداست و این مست که هو هو میکند دارد خدا خدا میکند. هرگاه درون کسی و نهاد او و ضمیر او از اسرار رازهای خداوند که بآن هو گفته میشود پر باشد در این صورت آن شخص چیز دیگری نمیتواند بگوید بجز همان هو گفتن برای اینکه تنها چیزیکه بنظرش میاید همان هو که نام خداست. او وجودش از این پر شده و مست شده از این و بی اختیار هر دم و باز دمی که میکند این کلمه هو را میگوید. بی اختیار و نه عمدا. صوفیان و یا عارفان که هو هو میکنند, آنها تا با خویشتن هستند نمیتوانند اینکار را بکنند و اگر بکنند این کار درست نیست یعنی اینکار ساختگیست و میداند که مشغول هو هو کردن است و این هو هو کردن درست نیست. ولی وقتیکه بآن درجه ای رسید که بی خویشتن شد و بحالت وجد بیرون آمد, وجد بمعنی سرور و خوشحالی بی حد و دیگر خودش را نمیشناسد که برقص سماع بیرون میاید و دستارو لباسش را بیرون میاورد، آنوقت هو هو میکند چون وجودش پر شده و دارد فوران میکند و بیرون میریزد و این بصورت هو هو بیرون میریزد. این کلمه هو در آئین صوفیان هندی هست و آن را ” اوم ” میگویند و آنها اوم اوم میکنند برای اینکه اسم خدایشان و یا حقیقتی را که قبول دارند اوم است

2394        گـفـت گــفـتــم آه کُـن, هـو مـیکنی؟          گـفــت مــن شــاد و تـو از غــم مُـنـحَـنـی

منحنی یعنی خمیده. میگوید محتسب به مست گفت من بتو گفتم آه بکش و تو هوهو میکنی؟ مرد مست میگوید من شاد هستم و این تو هستی که ازغم و اندوه پشتت خمیده و این تو هستی که باید آه بکشی ،نه من. من شاد هستم, من سراپای وجودم مست است. بدان که از من مست آه کشیدن بر نمیآید چون آه کشیدن برای کسیست که غم و امدوه فراوان داشته باشد.

2395        آه از درد و غـــم و بـــیـــدادیســت          هـوی هوی مــیــخـــوران از شــتادیســت

بیدادی یعنی ستم گری. داد بمعنی عدل و بیدادی بمعنی نبودن عدل و بودن بی عدالتی. میخوران اشاره است به مستان. میگوید این آه نتیجه اندوه و رنج و ستم دیدگیست. نتیجه بی عدالتیست و این هوی هوئی که می خواران میکنند این علامت و نتیجه خوشحالیست و شادیست. ای محتسب این را خوب بدان.

2396        مـحتسب گـفـت این ندانم خـیز خـیز          مـعـرفت مـتــراش و بگـزار ایـن سـتـیـز

این ندانم یعنی این حرفهائیکه تو میزنی من نمیفهمم, بلند شو تا تو را بزندان ببرم. در مصراع دوم معرفت تراشیدن یعنی اظهار فضل کردن. ستیز بمعنی لجبازیست. محتسب ادامه داد و گفت اینقدر معرفت تراشی و اظهار فضل نکن و بامن لجبازی هم نکن.

2397        گـفــت رو تـو از کجـا مـن از کجـا          گـفــت مـسـتــی , خـیـز تـا زنــدا ن بــیـا

مست به محنسب گفت بگذار و برو زیرا من و تو با هم مناسبتی نداریم چون حرفهای مرا نفهمیدی برو دنبال کارت و بین من و تو هیچ مناسبتی نیست. محتسب گفت بلند شو وبا من تا زندان بیا.

2398        گفت مسـت ای محتسب بگذارو رو          از بِــر هــنــه کِــی تـــوان بُردن گِـــرو؟

بگذار و برو یعنی من را ولم کن و برو پی کارت و دست از سر من بکش. برهنه کسی هست که لخت و پتی باشد و هیچ چیز نداشته باشد. مست به محتسب گفت ای محتسب من را ولم کن و برو پی کارت و دست از سر من بکش. کسیکه برهنه است تو میخواهی لباسش را بگرو برداری؟ از مفلس که چیزی بدست نمیآید. تو بیخود معطل هستی و به هیچ امیدوار هستی.

2399        گـــر مـــرا خــود قــوتِ رفتن بُدی          خـانـه خــود رفــتـمـی, ویـن کِی شــدی؟

وین کی شدی یعنی این ماجرائی که اتفاق افتاده و من و تو داریم بحث میکنیم کی اتفاق میافتد؟ مرد مست به محتسب گفت اگر توان این را داشتم که میتوانستم راه بروم, میرفتم خانه خودم و تو دیگر من را نمیدیدی و اینگونه سوأل پیچم نمیکردی و من هم مجبور نبودم بتو جواب بدهم و این ماجرا بین من و تو بوجود نمیآمد.

2400        مـن اگــر بآ عــقــل و با امـکا نمی          هــمــچــو شـیــخان بــر ســر دکــانــمـی

اگر من مست نبودم و اگر راه رفتن برایم ممکن بود. در مصراع دوم شیخان اینجا مرشدانند. بر سر دکانمی یعنی تکیه زده بودم بر مسند ارشاد و آنوقت ارشاد میکردم.

بر گردیم بجای اول که گفت وقتی اینها میرسند بجائیکه مست خراب الهی میشوند نمیتوانند ارشاد بکنند. بنابر این حرفهائی که میزنند بنتیجه ای نمیرسد. مثل حرف بین این محتسب و این مست هست. حالا در این مصراع دوم دوجور الهام بکار برده. یکی اینکه میگوید من که مست عشق الهی هستم, اگر نبودم و اگر امکان برای من داشت مثل مرشدان دیگر من در جایگاه و مسند ارشاد بودم و بمریدانم کمک میکردم و پاسخ پرسشهایشان را میدادم. تفسیر دومش اینست که من اگر مست نبودم مثل شیخان دروغین و رهبران دروغین دکانی باز کرده بودم و هالا سر دکانم نشسته بودم و یک عده را بعنوان ارشاد کنندگی داشتم فریب میدادم و نه تنها فریب میدادم بلکه گمراهشان هم میکردم. می بینیم که مولانا در یک مصرع شعر بالا دو مطلب را تا اندازه ای میتوان گفت که زدّ هم هستند با زیرکی خاص آورده و گنجانده است. تا آنجا که ما میدانیم هیچ کس دیگری این کار را بصورتیکه مولانا میگوید نگفته است. مگر اینکه در قرن ما و عصر ما پروین اعتصامی یک شعری دارد بنام ( مست و هوشیار ) که فقط برای مقایسه در اینجا درج میکنم. پروین اعتصامی از شعرای معاصر ماست و خیلی جوان در سی و پنج سالگی فوت کرد و متولد شهر تبریز است و او یک شاعر بسیار توانائی بود. کم کم باصرار ماک الشعرای بهار که کار او را بسیار پسندیده بود از پدرش اجازه گرفت که او بتهران برود و در کالج امریکائی دختران اسم نویسی کند. او استعداد سرودن شعر سر شار داشت و خودش بسیار آدم حساسی بود و جالب اینست که از نه سالگی شروع بسرودن شعر کرد. و از همان نه سالگی بقول حافظ شعر های تر میگفت. تمام اشعارش  انتقادی و طنز است , پند و اندرز است. ویا ستیزه کردن با ظالمان است و حمایت از مظلومین.              البته این مست و هوشیاری که پروین میگوید منظورش این نیست که مولوی میگوید. گفته پروین فقط برخورد یک محتسب است با یک مست. و عمق عارفانه ندارد. پروین اعتصامی خواسته که دستگاه حاکمه را بباد انتقاد بگیرد. با یک سبک خاصی در اشعارش ظالم و مظلوم را روبروی هم قرار میدهد و اینها با هم مناظره میکنند و او در مناظره این زشتی و زیبائی حرفهای خودش را بیان میکند. گفته شده که از بزرگترین شعرای کلاسیک در بین زنان است. استاد ملک الشعار بهار که خودش هم از شعرای بر جسته بود او را معرفی کرد. حالا با این مقدمه شعر مست و هوشیار پروین را برای خوانندگان محترم درج میکنیم.

                                               مست و هو شیار

     محتسب مستی برَه  د ید و گر یبانش گرفت       مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گریبان یعنی یخه. افسار هم برای هدایت حیوانات چهار پا بکار میبرند. گفت اگر میخواهی مرا بزندان ببری این پیراهن است و افسار نیست.

    گفت مستی, زان سبب افتان و خیزان میروی     گفت جــرمِ راه رفتن نیست, ره هموار نـیـست

گفت تو بعلت مستی افتان و خیزان میروی. گفت این تقصیر من نیست بلکه راه صاف نیست. میخواهد بگوید کسانیکه در زندگیشان مشکلات هست و افتان و خیزان میروند, همه اش تقصیر خودشان نیست راه زندگی آنها هم مقداری بالا و پائین دارد.

    گفت مـیـبــاید تــرا تــا خــانـه قاضــی بـــرم      گفت رو صبح آی, قاضی نیم شب بیدار نیست

گفت باید تو راببرم بخانه قاضی تحویل دهم. گفت برو, ولم کن و صبح بیا. من شب زنده دارم قاضی که شب زنده دار نیست.

    گفت نزدیک است والی را سوی آنجا شویم      گفت والــی از کــجـا در خــانه خمّـــار نـیـست

والی همان کسیست که امروزه باو استاندار میگوئیم. سرا یعنی خانه. خمّار بکسی گفته میشود بکسیکه شراب میسازد و میفروشد. محتسب به مست گفت اگر قاضی خواب است منزل والی نزدیک است و من تو را درِ خانه والی میبرم. مست گفت از کجا این والی در خانه شرابساز نیست؟

    گفت تــا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب      گـفـت مســجـد خــوابـگاه مردم بــد کار نـیـست

داروغه یک کسی بود بالا تر از محتسب. محتسب گفت اگر تو مستی و نمیتوانی راه بروی, اینجا یک مسجد است برو در مسجد بخواب تا من بروم داروغه را بیاورم. مست گفت تو میگوئی من یک آدم بدکاره هستم بروم در مسجد؟ مسجد محل آدمهای نیکوکار است و نه جای آدمهای بد کار.

    گفت دیــنـاری بـده پنهان و خود را وارهان      گــفــت کار شــرع کار درهـم و دینار نــیــست

دینار و درهم واحد پول رایج در قدیم بود. دینار عربی شده کلمه لاتینی دیناریوس است و از طلا ساخته شده. درهم از دراخم یونانیست و این نقره است. محتسب گفت اگر با من نمیآئی برویم زندان, یک دیناری بمن بده و خودت را خلاص کن. باید توجه کرد که پروین اعتصامی در اینجا چگونه بدستگاه حکومتی میتازد. مست در جواب گفت این شراب نخوردن و مست نکردن کار شرع و دین است و دین را نمیشود با پول و درهم و دینار مخلوط کرد. اگر من گناهی کردم با پول دادن که از بین نمیرود.

    گفت از بهر غرامت جامـه ات بـیـرون کنم      گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تـار نیست

غرامت یعنی خسارت. محتسب گفت اگر تو پول بمن نمیدهی لباست را از تنت میکنم و میبرم. مست جواب داد این لباس من پوسیده ای بیش نیست فقط یک تار و پودی است.

    گفت آگه نـیستی کـز سر در افـتـادت کــلاه      گفت در سر عـقـل باید, بی کلاهی عار نـیـست

عار یعنی ننگ. محتسب گفت تو مست کردی و تلو تلو خوردی و کلاهت هم از سرت افتاده. مست گفت در سر کلاه اصلا مهم نیست. در سر عقل باید باشد. این بی عقلی عار و ننگ است و بی کلاهی ننگ نیست.

    گفت می بسیار خوردی زینچنین بیخود شدی      گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نـیـست

محتسب گفت تو شراب زیادی خوردی و بهمین خاطر است که این چنین از خودت بیخود شدی. گفت ببین کار دین این حرفها نیست یا میگوید شراب بخور و یا میگوید شراب نخور. اگر میگوید شراب نخور دیگه نمیگوید که زیاد خوردی و یا کم خوردی. حالا تو میگوئی من زیاد خوردم؟. برو و بیهوده مکو.

    گفت بـایـد حـد زند هشـــیار مردم مست را      گفت هشیـاری بـیـار اینجا کسی هشیار نـیـست

حد زدن یعنی مجازاتیکه اندازه دارد. هشیار مردم یعنی آدمهائیکه مست نیستند. باز محتسب گفت آدمهائی که مست نیستند باید آدمهای مست را باندازه ای که خورده اند مجازات کنند. مست جواب داد و گفت تو برو و یک آدم هشیار پیدا کن و بیار. اینجا یک کس هشیار پیدا نمیشود.    

Loading

63.2 بحیلت در آوردن سائل آن زیرک را که خود را دیوانه ساخته بود قسمت دوم

در این قسمت مولانا بداستانی که شروع کرده بود بر میگردد:

2401        گـفــت آن طالـب کــه آخــِر یک نفس          ای ســواره بـر نـــی, این سوران فَرَس

طالب همان پرسنده هست که بدنبال کسی میگشت که با او مشورتی انجام دهد. یک نفس یعنی یک لحظه و یک دم. ای سواره بر نی یعنی ای کسیکه سوار بر نی شدی. خطابش به همان عاقل دیوانه نماست که با نی اسب سواری میکرد. فرس یعنی اسب. آن شخص به مرد دیوانه نما گفت ای کسیکه با نی در حال اسب سواری هستی, یک لحظه سر اسبت را بطرف من بچرخان و نزد من بیا.

2402        رانــد سـوی او کـه هـیـن زودتر بگو          کَـاسبِ من بَس تـوسَن اسـت و تــند خو     

2403        تـا لـگـد بــر تــو نــکوبــد زود بـاش          از چه مـپـرسی؟  بـیانش کـن تـو فــاش

این دو بیت را هم باهم تفسیر میکنیم.

هین در اینجا هشداریست که معنی خبر دهندگی و آگاهی دارد. توسَن بمعنی سرکش و چموشی در اسب  است. تند خو یعنی بسیار عصبانیست. این عاقل دیوانه نما آمد بطرف شخص سوأل کننده و گفت هرچه میخواهی بگوئی خیلی زود بگو زیرا اسب من سرکش و چموش است و تا خشمناک نشده و بتو لگد نزده حرفت را بگو. از چه میپرسی یعنی چه مشورتی میخواهی با من بکنی؟ هرچه زودتر برای من فاش کن.

2404        او مــجـــالِ رازِ دل گـفــتــن نــدیـــد          زو بـرون شـو کـرد و, درلا غش کشید

او اشاره به پرسش کننده است. مجال یعنی فرصت مناسب. راز دل گفتن یعنی مطلبی را که در نظر داشت از آن عاقل دیوانه نَما سوأل کند. زو یعنی از او. اشاره است به آن سوألی که میخواست بکند. برون شو کرد یعنی از سوأل کردن منصرف شد. در لاغش کشید یعنی با آن عاقل شوخی راه انداخت.  این سوأل کننده نیامده بود که با مرد عاقل شوخی بکند. سوأل کننده دید که این عاقل دیوانه نما اصلا باو فرصت نمیدهد که او مشورتش را بکند. او بسیار در حال عجله است. لذا با او شوخیی آغاز کرد.

2405        گـفـت مــیخـواهـم دراین کوچه زنـی          کــیســت لایــق از بــرای چون مــنــی؟

این کلمه کوچه تغیر شکل یافته کوی چه است و کوی چه یعنی در این محله کوچک. گفت من آمده ام باین محله شما که یک زنی بگیرم و تو فکر میکنی برای آدمی مثل من چه زن لایق و سزاواری هست.

2406        گــفـــت سه گـونه زنـنـد انـدر جهان          آنـــدو رنــج و ایــن یــکی گــنـجِ روان

عاقل دیوانه نما باو گفت که در دنیا سه جور زن هست. دوتا از اینها مایه دردسر و رنج هستند اما سومی هست که این یکی گنج روان است. گنج روان یعنی باندازه یک گنج ارزشمند است که راه میرود. این را گفت و رفت.

2407        آن یکی را چون بخواهی کُل تُراست         وان دگر نـیـمی تـرا, نـیـمــی جـداســت

یکی از این زنها را اگر بخواهی دربست و کُلا مال توست و تمام فکر و ذکرش از تو است. زن دمی را اگر بخواهی با او ازدواج کنی نصفش مال توست و نصف دیگرش مال تو نیست.

2408        آن ســوم هــیـچ او تــرا نـَبـود بــدان          ایــن شــنــودی؟ دور شــو! رفتم روان

حالا اگر سومی را بگیری اصلا این زن مال تو نیست این را خوب بدان. حالا شنیدی که چی گفتم؟ از من دور شو که من باید بروم و تند رفت.

2409        تــا تــرا اســـبــم نَــپـــرّانـــد لــگـــد          کـه بــیــفـــتــی, بــر نــخــیــزی تا  ابد

من تند میروم تا اسبم بتو لگد نزده رفته باشم. این اسب من آنچنان بتو لگد میپراند که بزمین بیافتی و بمیری. البته اینجا از نظر معنا و پیامی که وجود دارد اینست که این عاقلی که دارد این حرف را باو میزند اشاره بروح عاقل است و حالا خواهیم دید این اسب سرکشی که زود رام دیگری نمیشود و دارد سائل را هوشیار میکند که زیاد با او حرف نزند, این همان روح عاقل است و میگوید اگر این اسب من بتو لگد بزند تو هرگز برستگاری نمی رسی. رستگاری بمعنی نجات و رهائی از بد بختیهاست.

2410       شــیـخ رانــد انـدر مــیـان کــودکــان          بــانــگ زد بـــاری دگــر او را جــوان

شیخ همان عاقل دیوانه نَماست. شیخ این را گفت رفت در میان کودکان و مشغول بازی کردن شد. جوان اشاره به سوأل کننده است. جوان دوباره شیخ را صدا کرد که بیا من حرفم تمام نشده و از تو پرسشی دارم.

2411        کــه بـیـا آخِـــر بـگــو تــفسـیـر این          ایــن زنـان سـه نــوع گـفـتـی, بـر گزین

جوان گفت, این سه نوع زنهائی که گفتی که اولین را بگیرم همه اش مال من است و دومی را بگیرم نصفش مال من است و سومی را بگیرم هیچ چیزش مال من نیست چه معنی میدهد. این لازم به تفسیر و تشریح و بیان دارد. برگزین یعنی حالا من کدام یکی از اینها را بگیرم برایم روشن کن.

2412        راند سوی او  و گـفـتش بکِرِخاص          کُــل تــرا بـاشد , زغــم یـابــی خـلاص

شیخ دوباره همانطور که سوار اسب خیالیش بود برگشت . بکر بمعنی باکره است که در زبان فارسی میگوئیم دوشیزه. این بکر یعنی تازه و نو و دست نخورده, هر چیزی نه فقط آدم. مثلا میگوئیم “این چیزی که گفتی فکر بکری است” یعنی این چیزیکه گفتی یک فکر تازه و نوی هست.شیخ میگوید اگر تو با این زنی که باکره است ازدواج کنی, همه وجودش مال تو خواهد بود و دیگر رنجی از او نمی بینی و در زندگی از رنج راحت میشوی.

2413        وآنــکه نــیــمـی آنِ تـو بــیــوه بود          وآن کــه هــیـچست آن عــیــالِ بــا ولـد

شیخ ادامه داد که آن دومی که گفتم اکر بگیری نصفش مال توست و نصفش مال دیگری هست, او زن بیوه است یعنی طلاق گرفته و بچه هم ندارد. اما سومی که اصلا مال تو نیست, آن زنیست که ازدواج کرده و طلاق گرفته و بچه هم دارد.

2414        چـون زشــوی اوّلش  کــودک بود          مِـهــر و کـــلِّ خـــاطـــرش آنجـــا رَوَد

این سومی که ازدواج کرده و طلاق گرفته و از شوهر اولش فرزند دارد تمام توجه و محبتش بطرف شوهر قدیمیش است برای اینکه این فرزند و یا فرزندانش همیشه جلو چشمش هستند و وقتی آنها را می بیند بیاد شوهر قبلی و پدر بچه هایش میافتد. حالا اعم از اینکه آن شوهر قدیمش بد بوده و یا خوب, او توجهش میرود پهلوی او و بیاد تو دیگر نیست.

2415        دور شــو تا اســب نــنــدازد لـگـد          ســـمّ اســـبِ تـــوسنـــم بـــر تـــو زنـــد

حالا که اینها را شنیدی تا اسبم بتو لگد نزده از اینجا دور شو و برو که سم اسب سرکشم بتو لگد نزند.

2416        هــای هــوئی کـرد شیخ و باز راند          کـودکان را بـاز ســویِ خــویش خــواند

های هوئی کرد یعنی مثل دیوانگان سر و صدائی راه انداخت و دوباره بطرف بچه ها رفت که با آنها به بازی مشغول گردد

2417        بــاز بـا نـگش کـرد آن سـایـل بـیـا          یــک سـؤالــم مــانـــد ای شـــاه کـــیـــا

وقتی سائل فهمید که این شیخ دیوانه نیست وخیلی هم خوب میفهمد حالا او را شاه خطاب میکند. کیا یعنی بزرگتر و مهتر و دل آگاه. آن سوأل کننده شیخ را صدا زد که برگرد ای شاه بزرگوار و دل آگاه. یک سوأل دیگرم بدون جواب مانده بیا و این سوأل مراهم جواب بده. توجه باینکه این سوأل کننده از اول یک سوأل داشت و وقتی دید شیخ باو توجهی نمیکند او از در شوخی وارد شد و دید که عجب نصیحتهای خوبی در باره زن گرفتن باو کرد. حالا میخواهد سوأل دیگری مطرح کند.

2418        بازراند این سو,بگو زودترچه بود          کــه ز مــیــدان آن بــچـه گــویــم ربــــود

2419        گفت ای شه با چُـنین عـقل و ادب          این چه شید ست,این چه فعلست,ای عجب

شیخ دوباره بطرف سائل آمد و باو گفت زودتر بگو, سوألت چه بود و عجله بکن که آن بچه الان توپ مرا صاحب میشود. سائل گفت ای شیخ تو یک فرد خردمندی هستی و میخواهم با تو مشگلی را مطرح کنم. تو که اینقدر خردمند هستی و اینقدر فرزانه هستی, تو چرا خودت را به دیوانگی زدی؟ وتو علت اینکه خودت را بدیوانگی زدی چیست؟ این سائل آن سوأل اولش را هم دیگر مطرح نکرد. بعد ادامه داد و گفت یک آدم هوشمند و خردمند بیهوده خودش را بدیوانگی نمیزند. شید هم بمعنی جنون است و هم بمعنی مکر و حیله است و معنی اصلیش اینست که آها وقتی میخواستند ترک یک دیوار را بپوشانند میگفتند دارند شید میکنند.بمعنی یک چیزی را پوشاندن. هرکسیکه میخواست یک چیزی را آشکار نکند  سعی میکرد آن چیز را بیک نوعی بپوشاند. سائل میخواهد پرسش خودش را مطرح کند و میگوید ای شیخ تو که دیوانه نیستی و دارای عقل و فهم و درک هستی وداری شید میکنی و چرا اینکار را میکنی؟ این چه کاریست که سوار نی شدی و با بچه ها مثل خودشان بازی میکنی خیلی تعجب آور است.

2420        تــو ورایِ عــقــل کـلّـی در بـیـان          آفــتـابــی در جــنــون چـــونـی نـــهــان

ورا یعنی فراتر از. عقل کل یعنی عقل یک انسان کامل.  تو از عقل کل هم بالاتری و عقلت از یک انسان کامل هم بالا تر است. آفتابی یعنی خورشید معرفت. تو یک خورشید معرفت, پنهان شده در جنون هستی. چرا؟

2421        گــفــت ایـن اوبــاش رأئی میزنند          تـا در ایـن شـهــرِ خــودم قاضــی کنـنـد

اوباش یعنی فرو مایگان پست فطرتان و اشاره است به دستگاه حکومتی. رأئی میزنند یعنی دارند تصمیم میگیرند و دارند رأی میدهند. عاقل دیوانه نما در جواب گفت میدانم که آنها دارند در باره من تصمیم میگیرند که مرا قاضی کنند.

2422        دفع می گـفــتـم , مرا گفـتـنـد نـی          نـیست چون تو عالِمــی , صـاحب فـنـی

دفع می گفتم یعنی من رد میکردم و آنها گفتند نه و ما از تو نمیپذیریم. برای اینکه در شهر ما یک عالمی و خردمند و دانائی, صاحب نظری مثل تو نیست. کلمه فن بمعنای دانائی در کارهای فنی نیست بلکه یعنی دانائی ( در قدیم). تو دارای فن و فرزانگی هستی و میتوانی قاضی صاحب نظر خوبی باشی.

2423        با وجود تو حـرامسـت و خـبـیث          که کــم از تــودر قضـا گــویــد حـدیــث

خبیث بکسی گفته میشود که بسیار پست فطرت است در جنس و در ذات, و دشمن مردم. ولی مولانا در اینجا بمعنی ناپسند و نا شایست بکار برده که معنی مجازی خبیث است. قضا یعنی داوری کردن. حدیث یعنی سخن. میگوید اگر ما کس دیگری را انتخاب کنیم یک کار حرام و نا پسندی را انجام داده ایم زیرا آمده ایم یک کسی را که کمتر از تو شایستگی دارد را در مقام قضاوت و تشخیص دادن قرار داده ایم.

2424        در شریعت نیست دستوری که ما         کـــمــتــر از تــوشــه کــنـیـم و پـیـشــوا

شریعت یعنی دین و کیش. کلمه دستوری را خوانندگان با آن آشنا هستند که یک کلمه است و ی آخر آن ی  وحدت نیست و این ی جزو خود کلمه است,  بمعنی اجازه است.  شه کنیم یعنی رهبر و پیشوا کنیم. میگوید در شریعت و آئین ما چنین اجازه ای نیست که کمتر از تو را در جایگاه و مسند قضاوت بنشانیم و پیشوای خودمان کنیم و تو حتما باید بیائی و این مقام را پر کنی.

2425        زین ضرورت گیج و دیوانه شدم          لـیک در بــاطــن هـــمــانـــم کـه بُـــدم

ضرورت از کلمه ضروری است و ضروری یک چیزی بیشتر از لازم است یعنی حتما اینطور هست.  شیخ بظاهر دیوانه گفت من چاره ای نداشتم و خودم را به گیجی و دیوانگی زدم. این که میبینی ظاهر من است ولی در باطن همان هستم که قبلا بودم.

مولانا اشاره ای میکند به یک اتفاقیکه حقیقت تاریخی دارد. در تاریخها نوشته اند که منصور خلیفه عباسی میخواست که یک قاضی برای شهر معین بکند.  سه نفر را بنامهای ابوحنیفه, سُفیان و مِسعَر را به بارگاه منصور آوردند. منصور دستور داده بود که دانا ترین را بیاورید. خلیفه باین سه نفر گفت که یکی از شما ها باید قاضی بشود و آنها هر سه ممانعت کرده و قبول نکردند. خلیفه اصرار کرد. سپس آنها گفتند میرویم و در باره اش فکر میکنیم و فردا خبر میدهیم. ابو حنیفه بعد از ترک بارگاه از شهر فرار کرد و از شهر خارج شد. نفر دومی که سُفیان بود تمارض کرد یعنی خودش را بمریضی زد و کفت من مریض هستم و رفت در منزل و در را بروی خودش بست و بروی کسی هم باز نکرد و از خانه بیرون نیامد. باقی ماند مِسعَر. مسعر مانده بود که چه بکند, فردای آن روز خودش را بدیوانگی و جنون زد و شروع کرد بحرکات دیوانگی و سر و صدا راه انداختن. خلیفه گفت این دیوانه کیست که آورده اید اینجا. سپس او را رها کردند و رفت.

مولانا در این داستان پیامی دارد و آن اینکه در مسیر تاریخ این مطلب بوده و اتفاق افتاده که اگر دستگاه حکومتی فاسد باشد, دانایان حاضر بخدمت در آن دستگاه نیستند که کار بکنند. برای اینکه این دستگاه فاسد چرا میخواهد یک شخص شریفی را بحکومت خودش وارد کند؟  برای اینکه حکومت میخواهد بدست این آدم شریف هر عمل نا روائی که آن دستگاه میخواهد انجام بدهد. بعد اینطور نمایش داده شود که این شخص شریف این کار را کرده است. و هیچ مرد شریفی حاضر باین کار نمیشود. مرد شریف متوجه میشود که حکومت میخواهد بنام او مقاصد خودش را بانجام برساند. این بر میگردد به عملی که مولانا خیلی بان تکیه میکند و آن سنخیت و تجانس است.  کسانیکه با هم کار میکنند و یا ازدواج میکنند یا باهم شریک میشوند, آنها باید باهم تجانس داشته باشند یعنی اندیشه شان هم جنس باشد. میگویند اینها با هم سنخیّت دارند. اگر سنخیّت  نداشته باشند آن ازدواج و یا شراکت و یا هم کاری از هم میپاشد. حالا اشخاصی که حس بکنند که با دستگاه حکومتی تجانس ندارند و دستگاه به آنها فشار میاورد که تو باید همکاری بکنی, چون زورشان بدستگاه حکومتی نمیرسد آنوقت یا فرار میکنند و یا بطور ظاهری بیمار میشوند و یا خودشان را بدیوانگی میزنن

Loading