82.2 کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود قسمت دوم

3459        ابـتـدایِ کـــبــر و کــیــن از شـهـوتسـت          راســخیِّ شــهــوتـت از عــادتـــست

کبر بمعنی خود بزرگ بینیست و از کلمه کبیر است و تکبر هم از همین کلمه است یعنی بزرگی فروختن بدیگران.مولانا میگوید همه اینها از شهوت است. مردم وقتی کلمه شهوت را میخوانند فکر میکنند همان شهوتی که در جنسیت مطرح است ولی هیچ همچنان چیزی نیست. انسان ممکن است که بهر چیزی شهوت داشته باشد. مثلا شهوت به پول, شهوت بجاه و مقام و یا شهوت به خانه و ملک باشد. هر گونه شهوتی مردود است یعنی قابل پذیرش و قبول نیست. این شهوت معنی لغویش, لذت بردن از خواهشهای نفس و دل است. یعنی به چیزهای ناروای غیر ضروری فساد آفرین را وقتیکه میخواهد و بشدت میخواهد، آنوقت شهوت این چیزها را دارد. این شهوت برخاسته از آن خواهشهای دل است که ما اسمش را نفس گذاشته ایم و این شهوت در تصوف و عرفان که میآید و میخواهد تفسیر بشود بر دو نوع است. یکی شهوتیست که شخص آشکارا و روشن و مشخص از چیزهای ظاهر لذت میبرد و این را شهوت آشکارمینامند. مثلا از داشتن پول زیاد لذت میبرد و یا از داشتن املاک زیاد لذت میبرد.از داشتن قصر های مجلل لذت میبرد و از داشتن مقام و از اینکه مردم تعریفش بکنند و مدح او را بگویند لذت میبرد.

اینست که در عرفان وقتیکه برای یک مرشد از اینگونه مشخصات تعریف میکنند ، آن مرشد میگوید که اینگونه با من صحبت نکنید برای اینکه امر بر خود منهم مشتبه میشود و این برای من یک گناه است. این تعریفی را که میکنید آنوقت ممکن است حس شهوت را در من بیانگیزد و بیدار کند که دلم بخواهد همه مردم با من اینگونه رفتار بکنند و من میخواهم که از مردم احترام بگیرم و بر عکس دلم میخواهد که مردم بمن احترام بگذارند.آنوقت هیچ کدام از این روشها قابل قبول نیست و این منش ها همه رد شده است اینگونه شهوت را میگویند شهوت ظاهر. اما یک نوع شهوت دیگری هست که آن را شهوت پنهان مینامند که با شهوت ظاهر و آشکار در پاره ای از مسائل فرق میکند. مثلا وقتیکه من دلم میخواهد یک روز رئیس بشوم این چیزی نیست که در ظاهر پیدا باشد و این ریاست طلبی در درون من است و تا بان ریاست نرسیده ام خودم نا راحت هستم و رفتارم هم با دیگران پسندیده نیست. چنین خواهشی که در دل من هست یک نوع شهوت است و آن را شهوت پنهان میگویند. اگر کسی بخواهد این شهوتهای آشکار و پنهان را از بین ببرد, باید از خود پرستیش بکاهد. از خود پرستی وقتی کاسته میشود که از دنیا پرستی کاسته شود. خود پرستان کسانی هستند که دنیا را آنگونه پرستش میکنند که خدای خودشان را. بنابراین, بنظر آنها این دنیا را خدای خودشان میکنند و معلوم است که چقدر باعث انحراف آنها خواهد شد. پس این دنیا پرستی را باید از بین برد تا خود پرستی از بین برود. این دنیا پرستی و خود پرستی دو چیز از هم جدا نشدنی هستند. حالا اگر کسی بخواهد این خود پرستی را از اشخاص بهر دلیل بگیرد خوششان نمی آید. و وقتی دوست ندارند کسی این خود پرستی را از آنها بگیرد, با آن کس دشمن میشوند و بعد میخواهند از آن شخص انتقام بگیرند و از او بد میگویند و از برایش بد میکنند. اینست که مولانا میگوید: ابتدایِ کبر و کین از شهوت است. کین بمعنی دشمنیست. با توضیحات فوق مشخص میشود که این دو کلمه کبر و کین که در مصراع اول بیت فوق آمده برای چیست. آغاز و ابتدای این خود پرستی و دشمن پیدا کردن بین مردم تماما از این شهوت دل است. در مصراع دوم میگوید راسخیّ شهوتت از عادت است, حالا ممکن است که اول کار این شهوت جایش را محکم نکرده باشد ولی کم کم ریشه میدهد و پا بر جا میشود و راسخ میشود. راسخ یعنی استوار, محکم و با ثبات. اگر که این اتفاق بیافتد و بعداً ریشه کند کندنش بسیار مشگل میشود. برای اینکه این شهوت اول که میاید مثل یک نهال کوچکی میماند که براحتی میتوان آن را ریشه کن کرد و بدور انداخت ولی وقتی ریشه دار شد میشود عادت و وقتی عادت شد دیگر ترک عادت موجب مرض است و دیگر نمیتوان بزودی عادت را ترک کنی. این شهوت وقتیکه ادامه پیدا کرد آنوقت عادت میشود.                         

3460        چــون ز عـادت گشــت مـحکم خوی بـد          خشـــم آیــد بــر کســی کِـت وا کشـد

خوی بد یعنی صفت بد. در مصراع دوم کِت یعنی که تو را. واکشد یعنی باز دارد.  هرگاه این عادت خودپسندی و تکبر و عادت این صفت زشت  را کسی پیدا کرد, و در او این عادت محکم شد، اگر کسی بخواهد این شخص را از این عادت باز دارد آنوقت او عصبانی میشود و خشم بر او موستولی میشود که خود این عصبانیت یک صفت زشتی هست. بنا بر این ,صفات زشت مثل زنجیر دنبال هم مرتب میآیند.

3461        چـونکـه تو گل خـوار گشـتی, هـرکه او          وا کشــد از گِــل تـــرا بــاشد عـــدو

گِل خواری یک صفت و عادتیست که در بعضیها وجود دارد. تاریخها نشان میدهد که در سابق گل خوارها زیاد بودند یعنی براستی گل را میخوردند و از این خوردن گل خوششان میآمد. این یک نوع بیماری بود. این افراد رنگ و روی زرد پیدا میکردند و بسیار ضعیف و نحیف و میشدند. هنوز هم در بعضی از نقاط کشور ما وجود دارد ولیکن خیلی کمتر شده. این گِل خواری را از بچگی شروع کرده. بچه هرچیزی را که پیدا میکند میخواهد بدهنش بگذارد و گِل را هم که میبیند میخواهد بدهن بگذارد. اگر از اول بچگی او را باز نگه ندارند از این گل خوردن کم کم برایش عادت میشود. حالا اگر که تو گل خوار شدی و کسی پیدا شد و خواست تو را از گل خوردن باز بدارد, بنظر تو او دشمن توست. مولانا میخواهد یک مثال بزند و میگوید این عادت بد مثل عادت بدِ گل خوارگیست که از ابتدای کودکی شروع میشود و کم کم جایش را محکم میکند. باین جمله ” چونکه تو گل خوار گشتی” اگر تو جه کنید. اول باید سعی کنید که گل خوار نشوید و به یک چیز زشتی عادت نکنید. وقتیکه کردید کار مشگل میشود. هم برای خودتان مشگل است و هم برای کسیکه میخواهد شما را از این عادت باز دارد.

3462        بـت پـرسـتـان چـونـکه خُـو با بُت کنـند          مــا نـعـانِ راهِ بــت را دشـــمــنــنــد

خُو بمعنی عادت است. مولانا مثالهای مختلف میزند که همیشه قابل لمس هستند. یک بت پرست وقتیکه عادت پیدا میکند به بت پرستی و بت خودش را پرستش میکند، مانعان این بت پرستی یعنی کسانیکه میخواهند او را از این پت پرستی منع بکنند و باو بفهمانند که این راه پرستش نیست که تو یک تیکه سنگ و یا چوب و یا شیئی دیگر را بپرستی, انوقت فکر میکند که همه آنهائیکه دارند او را مانع میشوند دشمنان او هستند. مثل اینست که یک کسی بیاید و شما را از دین و مذهب و آئین خودتان باز بدارد و اصرار هم بکند. شما از این شخص خوشتان نمیاید و احساس میکنید که دارد با شما دشمنی میکند. بنظر مولانا این بت پرستی هم الزاما خود بت پرستی نیست, دنیاپرستی, پرستش چیز های نا روای غیر لازم هم هست. خیلی از افراد هستند که یک مقام بالا بلند برایشان بت است. خانه مجلل, اتو مبیل های لوکس برای آنها بت است. حالا اگر کسی بیاید و بخواهد با این بتها مخالفت کند مثل اینست که دارد با کیش و آئین آنها مخالفت میکند و آنها دوست ندارند.

3463        چـونـکه کـرد ابــلیس, خو بـا سـروری          دیـــد آدم را بـــچشــم مُـــنـــکِــــر ی

3464        کــه بــه از مــن ســروری دیـگــر بُود          تـا که او مسـجـود چون من کس شود

وقتیکه حضرت آدم آفریده شد و خداوند به ابلیس گفت که باید باین آدم سجده کنی و او نکرد و گفت که او از خاک آفریده شده و من از نور و آتش هستم, آیا سرور والا مقام تر و بزرگتر از من کسی هست  که من باو سر تعظیم فرود آورم و باو سجده کنم؟ نه هیچکس نیست ومن باین انسان سجده نمیکنم. علت اینکه سجده نکرد این بود که او از فرشتگان مقرب در درگاه خداوند بود و سالیان سال بندگی و عبادت خداوند را میکرد و لی وقتی که خداوند باو امر کرد که سجده بکن، او سر باز زد. چیزیکه باعث این سرزدن ابلیس شد غرور و تکبر او بود. منی که سالها بندگی و فروتنی خداوند را کرده ام حالا بیایم و به کسی دیگری سر تعظیم فرود آورم ؟ نه. وقتی خیال میکند که از نزدیکان درگاه حقیقت هست, حالا این برایش آنچنان حسنی دارد که دیگران در برابر او هیچ نیستند. همان تصوریکه یک زاهد دروغین پیدا میکند, همان خودپسندئی که یک عبادت کننده ظاهری نادان پیدا میکند. با خود میگوید این منم که عبادت کردم و خیلی خوب کار خوبی کردم پس من از تو برترم و من بتو سلام کنم؟ نه چرا, تو باید بمن سلام کنی برای اینکه تو نماز نمیخوانی ولی من نمازم ترک نمیشود. این نماز, دعا و نماز در هر کین و آئینی هست. منظور مولانا اینکه میخواهد مضرّات غرور را برای خواننده خود کاملا روشن کند.

3465        ســروری زهـر اسـت جـزآن روح را           کـو بُــود تــریــاق لانــی زابــــتــــدا

میگوید این شهوت سرور بودن و سروری داشتن مثل زهر است و باعث هلاکت میشود نه هلاکت جسمی ولی هلاکت روحی میشود. تریاق بمعنی پاد زهر است. پاد زهر یعنی ضد زهر. میگوید سروری زهر است مگر اینکه پاد زهری برایش باشد وگرنه از بین میبرد.

3466        کــوه اگـر پـــر مــار شد بــاکی مـدار            کــو بُود  در انـدرون, تـر یـــاق زار

تریاق زار یعنی جائیکه تریاق زیاد است. میگوید مار ها در سنگر کوه ها زندگی میکنند. میگوید اگر یک گوهی در نظر بگیری که خیلی مار داشته باشد, نترس, باکی ندارد برای اینکه ضد زهر و ضد مار در همین خود کوه هست. در سابق این ماده ضد سم مار نبود و افرادی خورده سنگهائی برنگ خاکستری و یا زرد و یاآبی را جمع میکردند و اینها را میسائیدند و بصورت پودر در میاوردند و کسی را که مار یا عقرب زده بود کمی از این پودر سنگ را روی مار زدگی و یا عقرب زدگی میریختند و این پودر آن سم را خنثی میکرد و این را پاد رهر مینامیدند. حالا میگوید اگر کوهی را در نظر بگیری که پر از مار باشد, تو نترس ضد زهر مارش در خودش است. یک ناحیه ایست در کرمان که کوههائی دارد که هنوز هم این سنگها را استفاده میکنند. در کوه الموت هم از این سنگها دارد. حالا میگوید اگر که در این دنیای کوه مانند زهر های مختلفی مثل زهرسروری و زهر تکبر و زهر خود پسندی هست, پاد زهرش هم هست. پاد زهرش آن معرفت و معنویت و حقیقت است که توسط انسانهای کامل میتوانی بگیری و بریزی در وجود خودت و آن زهر را خنثی بکنی. باز ببینید که اینجا نه منظور کوه است و نه سنگ کوه. صحبت از کوه وجود خود انسان است که پر از مار شهوت است. حالا در همین کوه وجود پاد زهرش هم هست. هیچ کس نیست که معنویت و معرفت نداشته باشد. همه دارند منتها مادیگرائی پرده و حجابی روی این معنویت و معرفتش را گرفته و پوشانده. اگر که آن پرده را کنار بزند آن معنویت و معرفت پیدا میشود.

اصلا بعقیده مولانا این معرفت و معنویت با وجود انسان آفریده شده و آن چیزی نیست که در کتاب پیدا کنی و بخوانی و یاد بگیری, آن در وجودت هست و شایستگی آن را داری. مرشد یا استاد و یا آن راهنما آن را در وجود تو بیدار میکند و آن معنویت و معرفت وجود تو را فعال میکند درست مثل این سنگ کوه که ضد زهر هست. اصلا انسان یک جهانیست. همه اش این نیست که بگوئیم ما انسان را میشناسیم او کلیه دارد و کبد و قلب دارد و با ریه اش نفس میکشد.غیر از این چیزهای فیزیکی خیلی چیزهای دیگر هم دارد که آنها معنوی هستند مثل وجدان. هیچ کس نیست که وجدان نداشته باشد. این که به بعضی ها میگوئیم فلان کس بی وجدان است این درست نیست. بعضی ها روی وجدان خودشان را می پوشانند که آن را مخفی نمایند. این وجدان یک عاملیست در درون و یا یک انرژی است در درون که هیچ وقت نمیتوان آن را گول زد. نه خود شما و نه کس دیگر نمیتواند آن را گول بزند. اگر کسی آدم بکُشد و همیشه تا آخر عمر او را ناراحت میکند و او بکسی نمیگوید ولی در داخل نا راحت است. این را ناراحتی وجدان هم میگویند. این چیزهای معنوی و معرفتی در وجود هر انسانی هست. اینها را باید در وجود خود بیدار و فعال کرد.

3467        ســروری چون شد دِمـاغـت را نـدیـم           هـرکه بشکـسـتـت, شود خصـم قــدیــم

این سروری در واقع شد ریاست. دماغ بمعنی مغز است و ندیم یعنی هم نشین و همدم و مونس. خصم در مصراع دوم یعنی دشمن. قدیم یعنی دشمن دیرینه. میگوید: اگر این حس شهوت جاه طلبی و ریاست طلبی هم نشین و مونس و یار مغز تو شود یعنی مغز تو همه اش راجع باین ریاست طلبی فکر بکند, آن وقت هر کس بخواهد این هم نشینی را از تو بگیرد میگوئی عجب دشمنیست که دارد این کار را میکند و نمیتواند ببیند که من با این(شهوت ریاست طلبی) دوست هستم. آنوقت او را دشمن دیرینه حسابش میکند.

3468        چــون خـلافِ خـوی تـو گـویـد کسی            کــیــنَـــهـا خــیـزد تــرا  بـا او بسـی

3469        کــه مــرا از خـویِ من بـرمی کــنـد            مـر مـرا شـاگـرد و تــابـع مـی کـُـنــد

این دو بیت را باید باهم بخوانیم و با هم هم تفسیر کنیم. گفته بودیم که خوی بمعنای رفتار و عادت و منش است و کینه یعنی دشمنی. کلمه بر میکند در بیت دوم یعنی جدا میسازد و یا باز میدارد. تابع هم بمعنی پیرو است. میگوید: اگر که تو خوی و منش و رفتار های زشت در تو ثابت و پا بر جا شد و کسی خواست که آنها را از تو بگیرد و تو را دور کند از اینها, تو دشمنش خواهی شد و باو کینه ها میورزی. برای اینکه میگوئی من را میخواست از این عادت خوب, من را باز بدارد. این عادت تو خوب نیست و خیلی هم بد است ولی چون بآن عادت کرده ای خیال میکنی خوب است. اینکار چیز بدیست ولی وقتی بآن عادت کرده ای چیز خوبیست. ولی وقتیکه پا بر جا شد برایت, مثل عادت دروغگوئی, عادت بد رفتاری و عادت خشم, اینها وقتیکه عادت شد, وقتیکه کسی بخواهد تو را باز دارد تو میدانی باو چه خواهی گفت؟. میگوئی این شخص میخواهد من را از خوی خودم و از صفت خودم باز بدارد برای اینکه میخواهد من را پیرو و شاگرد خودش بکند. یا میخواهد بگوید من بیشتر از تو میدانم. بیا و پیرو من شو. اصلا همچون چیزی نیست. او دلش دارد بحال تو میسوزد و خواسته دیگری را ندارد.

3470        چـون نـبـاشدخـوی بـد  مـحـکـم شـده            کِــی فـــروزد  از خـلاف, آتـش کــده

3471        بــا مــخــالـــف, او مــدارائی  کــنــد            در دل  او  خــویش  را جــائــی کـنـد

این دو بیت را هم با هم تفسیر میکنیم. محکم یعنی استوار و ثابت و پا برجا. کی فروزد یعنی کی شعله ور شود و فروزان کند. از خلاف یعنی از مخالفت. آتش کده اشاره است بنفس تو که محل آتش شهوت است. کده یعنی محل و مکان و در اینجا یعنی محل آتش.  این ربطی باتشکده هیچ فرقه ای ندارد. در این آتش کده دل تو آتش شهوت روشن است. وقتیکه هنوز کسی خوی بد در او محکم نشده و یکی پیدا شود و بخواهد این خوی بد را از او بگیرد, هیچ آتش خشم در او پیدا نمیشود برای اینکه هنوز او عادت باین خوی بد نکرده و شعله های مخالفت در دلش افروخته نمیشود و نمیگوید که این شخص میخواهد با من دشمنی بکند و من را اذیت و آذار برساند بلکه بر عکس خیلی هم خوشش میاید برای اینکه در بیت بعد با انکس که مخالفش هست و میخواهد این خوی بدی را که هنوز محکم نشده ازش بگیرد با او مدارا میکند یعنی با او خوش رفتاری و با ملایمت رفتار میکند. او میخواهد در دل کسی که میخواهد خویش را اصلاح کند جا بکند و میخواهد با او دوست شود. برعکس اگر عادت محکم شود و کسی بخواهد این عادت را از او بگیرد با او دشمن خواهد شد.

3472        زانکه خـوی بـد نـگشــتسـت  استوار           مورِشـهـوت شــد زعـادت هـمچو مار

برای این تو عصبانی نمیشوی وقتیکه میخواهد از تو این عادت بد را بگیرد, برای اینکه این عادت بد هنوز در تو ریشه ای ندوانده است. استوار یعنی پابرجا. هنوز پا بر جا و ثابت نشده و بثمر نرسیده. حالا این درست است که برای تو عادت بدیست ولی در حال حاضر یک مورچه است و اگر این عادت بد را ترک نکنی و استاد و راهنما و مرشد تو نیاید و این عادت مورچه مانندت را از تو ترک ندهد، این مورچه حقیر در وجود تو مار خواهد شد. نه واقعا در وجود تو مورچه ای وجود دارد و نه ماری. این یک تشبیه قابل لمس و قابل فهم است.

3473        مــار شــهـوت را بِــکــش در ابـتـدا            ور نـه ایــنــک گشــت مـارت  اژدها

حالا مولانا میگوید اگر این مورچه در وجودت بمار تبدیل شد باز هم میتوانی آن را از بین ببری و باز هم هنوز خیلی دیر نشده و وقتی مار دارد در تو خانه میکند در همان اول کار او را میتوانی بکشی وگر نه این مار اگر زنده بماند تبدیل به اژدها میشود و حالا دیگر حریف او نخواهی بود و نمی توانی باین آسانی او را از بین ببری.

3474        لـیـک هرکس موربـیـنـد مارِخویش            توز صـاحب  دل کن  استفسار خویش

صاحب دل یعنی دل آگاهان, انسانهای کامل, راهنمایان. استفسار یعنی پرسش و سوأل. همه فکر میکنند که این شهوت و یا خوی بدیکه در آنها هست خیلی ضعیف است و میگوید بله من حس میکنم که همچو شهوتی دارم ولی خیلی کوچک است و چیز مهمی نیست و ضعیف است. ولیکن هرکس مارِ خودش را مورچه می بیند و اشتباهش از همین جا شروع میشود. این فقط تو هستی که این مار را مور چه می بینی و حالا برو و از دل آگاهان و انسانهای کامل و یا استاد, مرشد و یا معلمت بپرس و سوأل کن که من یک چنین احساسی در وجودم میکنم لطفا بمن بگوئید که این مورچه است یا اینکه مار است. ولی تو اگر بخودت واگذار بکنی آنوقت مار را مور میبینی و اشکال تو همین جاست که مار را مور تصور میکنی و خیالت راحت است که مورچه است و هر وقت بخواهم میتوانم این مورچه را از بین ببرم ولی تو نمیتوانی هر وقت بخواهی او را از بین ببری برای اینکه آن مورچه ای که بنظر تو رسیده هر لحظه دارد بزرگتر و بزرگتر میشود و بمار تبدیل میشود.

3475        تــا نشــد زر, مس نــدانـد من مِسم             تـا نشـــد شـه  دل نــدانــد  مُــفـــلســم

کیمیا گران معروف بود که مس را به طلا تبدیل میکردند. آیا این مس همیشه خیال میکرد که طلاست؟ نه کی فهمید که مس بوده و حالا طلا شده؟ وقتی که طلا شد. آنوقت میفهمد که آن چیزیکه من بودم مس بودم و حالا طلا شدم. تا طلا نشوی که نمیدانی قبلا مس بوده ای. تا اینکه آنگونه ارزشمند نشوی نمیتوانی درک کنی که قبلا بی ارزش بوده ای. تا نشد شه, شه اینجا انسان کامل است و مفلس یعنی اینکه هیچ چیز ندارد ولی در عرفان که میاید یعنی کسیکه در راه جُستن حقیقت چیزی ندارد مگر حق. فقط میخواهد حقیقت را پیدا بکند. او گدای معرفت و گدای معنویت است. اگر کسی معرفت نداشته باشد از چه کسی طلب معرفت میکند؟ از کسیکه معرفت دارد. کیست که معرفت دارد، آن انسانهای کامل آن شاهان حقیقت. وقتیکه کم کم راه حقیقت را پیدا کردی و قدری در این راه جلو رفتی آنوقت خودت شاه میشوی و انسان کامل میشوی. وقتیکه شاه حقیقت شدی آنوقت میفهمی که در گذشته تو چقدر مفلس بوده ای و چقدر از حقیقت دور بوده ای و چقدر کم بودِ نفس حقیقت داشته ای.

3476        خـدمـت اکســیــر کن مس وار تــو             جــور مــیــکش ای دل از دل دار تــو

اکسیر کیمیا بود. در اینجا اکسیر انسان کامل است. مس هم دلش میخواست که طلا بشود. حالا بایستیکه خدمت اکسیر بکند. یعنی طابع این اکسیر بشود. کلمه مس وار یعنی همانند مس. مثل مس. چگونه مس طلا شد؟ مس خودش را گذاشت تحت اختیار اکسیر و یا کیمیا. تو هم باید مس وار عمل کنی و خودت را در اختیار اکسیر حقیقت بگذاری. این کار یک کار آسانی نیست و رنج و سختی دارد. تو باید این رنج و سختی را تحمل کنی. جور باید کشید. حلیم و صبور باش و این رنجها را تحمل بکن و از دلدار, این سختیها را بپذیر. دلدار کسیست که در دلش معنویت دارد و در وجودش معرفت هست. دل کسیکه در آن نور حقیقت باشد. باید از آنها بپرسی ولی بدان که جور و سختی در پیش داری و تحملت را آماده کن.

3477        کـیسـت دلدار,اهـلِ دل, نـیکو بدان             کـه چـو روز و شب جهـانند ازجهـان

دلدار کیست؟ دلداران اهل دل و اهل معنویت هستند و به آنها میگویند صاحبدلان. در مصراع دوم جهان از کلمه جهیدن است. در مصراع دوم میگوید این صاحبدلان شب و روز مرتب دارند از این جهان جهش میکنند بطرف ابدیت و دوباره بر میگردند و آنها دائما در حال این جهیدنها و مراجعت ها هستند مثل روز وشب که مرتب بدنبال هم میروند و دوباره میایند. این دلدار ها در حالیکه زنده هستند از این ماده پرستی میجهند و به حقیقت پرستی میرسند. وقتیکه رسیدند این کار تمام نشده. کسیکه از دنیا پرستی رفته و بحقیقت پرستی رسیده, باز هم نباید آسوده شود باید مرتب مثل روز و شب این کار را تکرار کند. در مصراع دوم جهان اولی یعنی جهندگان و کسانیکه میخواهند از این دنیا جهش کنند بسوی حقیقت و جهان دوم یعنی این دنیا.

3478        عـــیـــب کــــم گـو بـــنــده الله را              مـــتّــهـــم کــم کــن بدزدی شــــاه را

مولانا بر میگردد بحرف اولش که عیب جوئی و عیب گفتن چقدر بد است. میگوید کسانیکه بنده حقیقت هستند در اینها بدنبال عیب و ایراد مگرد. بآنها تهمت نا روا مزن و متهمشان مکن. اگر متحمشان بکنی مثل اینست که یک شاه را بدزدی متهم کنی. شاه احتیاجی بدزدی ندارد. اینجا منظور از شاه، شاهی نیست که تاج و تخت و بارگاه دارد. منظور شاهان حقیقت است. و اگر خواستند تو را ارشاد کنند با آنها دشمن مشو و تصور مکن که او میخواهد تو را از کار خوب باز دارد و اگر خواست تو را از عادات زشت باز دارد با خوش روئی و خوش رفتاری با او روبروشو. اگر بگوئی او دشمن توست داری باو تهمت میزنی او فقط میخواهد تو را براه درست هدایت کند و از تو چیزی هم نمیخواهد. در مصراع اول منظور از بنده الله کسانی هستند که از هرچه زشتیست آزادند. آنها از هرچیز که رنگ تعلق بخودش بگیرد آزادند و از هرچه زشتی و بدیست آزادند. پول فراوان و خانه های گران قیمت و خدمه زیاد آنها را از راه خارج نمیکند. آنها از هر گونه جاه و مقام آزادند. اینها بندگان الله هستند که تو نباید بآنها تهمت بزنی و متهم بکنی به هر چیز که بار منفی در بر دارد.

Loading

81.2 کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود قسمت اول

مولانا در این قسمت داستان جدیدی را آغاز میکند بنام کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود. مهار شتر بمعنی افسار شتر و معجب شدن بمعنی مغرور شدن و بخود بالیدن است. در اینجا توجه خوانندگان را باین نکته جلب میکنم که در طول تمام این داستان که در دو قسمت خواهد بود این موش سمبل و نماینده اشخاص کم مایه یا بی مایه و یا فرومایه است و مایه بمعنی دانش و معرفت است و شتر نماد و سمبل انسانهای کامل, و آنهائیکه برای اجتماع راهنمای طریقت و ارشاد کننده راه حقیقت  هستند و معلمینی که مدرس درسِ صداقت هستند و نماینده همه این خوصوصیات این شتر است. مولانا این حکایت را در کتابی بنام ” تفسیر ابوالفتوح راضی ” گرفته و طبق شیوه خودش تغیرات لازم را در جاهای مختلف داستان میدهد که بتواند حرفهای دل خودش را با اجتماع بنحو احسن در میان بگذارد. همین داستان در مقالات شمس هم بدو گونه با یک هدف آمده. 

مراد و منظور از این حکایت اینست که انسانهای کامل و آن رهبران و ارشاد کنندگان و آن معلمان حقیقت گو اینکه ظاهرا بسیار فروتن و متواضع هستند و رفتار آنها با همه مردم بنرمی و با ملایمت است ولی نباید فراموش بکنیم که نرمی و ملایمت آنها دلیل بر نقصان شخصیت آنها نیست و اگر فروتنی در آنها دیدیم باید که برای ما سر مشق باشد. هم چنین باید برای شاگردان آنها هشداری باشد که آن معلم و مدرس خودشان را بدیده حقارت و یا نقص شخصیتی تصور نکنند و خدای ناکرده بی ادبانه رفتار نکنند. این حکایت یک تذکری هست به مریدان و شاگردانیکه خودشان را در ردیف آن مرشدان و معلمان میدانند، هست و حتی بعضی از این شاگردان خودشان را برابر با انسانهای کامل می بینند و با آنها مقایسه میکنند و خودشان را بر تر میدانند. و این داستان تذکریست که آنها به بی راه کشیده نشوند و اگر رفتار ناپسندی داشتند آن را بنحوی جبران کنند.

3437        مــوشــکی در کــف مــهــار اشـــتـــری         در ربُــــود و شــــد روان او از مِـــری

این ” کی” که در آخر کلمه موش آمده بمعنای تقصیر است یعنی وقی میگوئیم موشکی یعنی یک موش نحیف و محقرو نادان و فرو مایه است. مهار بمعنی افسار است. در آخر مصراع دوم کلمه مِری که مولانا در مثنوی زیاد بکار میبر یعنی خود را مقایسه کردن با اشخاصیکه هم ردیف آنها نباشند. میگوید: یک موش محقر نادانی افسار شتری را بدست گرفته بود و از روی تکبر و خود بینی و برای خود نمائی براه افتاده بود و پیشا پیش شتر میرفت و آن شتر را بدنبال خود میکشید و بسیار از اینکه آن شتر بدنبال او میامد مغرور بود و خود فریفته شده بود.

3438        اشـتــر از چُســتـی کــه بــا او شد روان         مــوش, غِــرّه شــد کـه  هســتــم پهلوان

چستی یعنی چالاکی و تندی. غِرّه  یعنی مغرور شدن. شتر متوجه این امر شد که این موش خیلی خوشحال است از اینکه افسارش که بدست این موش هست و او احساس این میکند که دارد شتر را بمیل و خواسته خودش بهرجا که میخواهد میکشاند. این انسانهای کامل یک حالتی دارند باسم فراست. این فراست باین معنی است که آنچه را که بر دل دیگران میگذرد آنها می بینند و میخوانند. واین شتر که نماد انسانهای کامل است بر آنچه را که بر دل موش میگذشت آگاه بود و میدید که موش حتی احساس پهلوانی هم میکند. شتر دارای غریضه صبر هم هست و معروف است به صبوری و با حوصلگی. و چون موش شروع بتند روی کرد شتر هم دنبال او میدوید که موش خیال کند که اوست که دارد شتر را میکشد که دلش شکسته نشود. شتر باو چیزی نگفت ولی این موش وقتیکه این حالت را دید مغرور شد و گفت ببینید که چه پهلوانی هستم که شتر باین بزرگی و عظیم الجسه ای را مطیع خودم کرده ام و دارم بدنبال خودم میکشم.

3439        بـــر شـــتـــر زد پـــر تــوِ انــدیـشه اش         گـفــت بــنــمــایـم تــرا تــو بــاش خَــش

بر شتر زد پرتو اندیشه اش یعنی همان فراستی که شتر داشت عمل کرد. یعنی آن اندیشه ایکه بر مغز او خطور میکرد, باز تاب این اندیشه موش بدل شتر اثر کرد و دانست که این موش دارای چه اندیشه ایست. گفت حالا بتو نشان میدهم و تو فعلا خوش حال باش که داری من را میکشی و تصور میکنی که داری من را میکشی و تو راهبر من هستی. تو فعلا خوش باش تا من بموقع خودش بتو نشان بدهم.

3440        تــا بــیــامــد بــر لـــب جــوی بــزرگ          کـاندرو گشـتـی زبون هـر شیـر و گرگ

جوی بزرگ یعنی رودخانه بزرگ که گذر از آن برای هر حیوان هم خطر ناک باشد. زبون یعنی درمانده و بیچاره و وامانده. این موش شتر را کشید و کشید تا اینکه رسیدند به یک نهر بزرگ آب. آنقدر این نهر آب داشت که حتی شیر و گرگ هم قدم در آن نمیگذاشتند.

3441        مـوش آنـجــا ایســتـاد و خشـک گشــت          گـفــت اشــتـر ای رفــیـقِ کـوه و دشـت

3442        ایــن تـوقـف چـیسـت حَــیـــرانـی چـرا          پــا بِـــنـــه مــردانـــه انـــدر جـــو در آ

خشک گشت یعنی سر جایش خُشکش زد و بی حرکت سر جایش ایستاد.رفیق کوه و دشت یعنی ای رفیقی که همه جا و در هر کوه و دشت راهنما و همراه من بودی. مردانه یعنی بی باکانه. موقعیکه باین نهر غلطان بزرگ رسیدند موش خشکش زد و بی حرکت در آنجا ایستاد. شتر بزبان آمد و بموش گفت تو همه جا در کوه و دشت همراه من بودی و حالا چرا ایستادی و متحیر گشتی. این توقف و این ایستادن برای چیست. تو باید شجاعانه و مردانه قدم در جوی بگذاری و بجلو بروی.

3443        تـــو قــلاو وزیّ  و پـیـش آهــنـگ مـن          در مـــیـــان ره مـــبـــاش و تــن مــزن

قلاو وزی یعنی راهنما و یک کلمه ترکیست یعنی کسیکه بجلو میافتد و به دیگران میگوید بدنبال من بیائید زیرا من راه را میدانم. پیش آهنگ بمعنی جلو دار, کسیکه جلو جلو میرود و دیگران بدنبال او میروند. در میان ره نباش یعنی رفیق نیمه راه مباش. تن مزن یک اصطلاح است یعنی از کاری خود داری کردن و یا کاری را انجام ندادن و توقف نکردن. شتر گفت تو جلو دار من هستی و تا اینجا مرا آوردی. مگر تو رفیق نیمه راه من هستی. تو شانه زیر بار خالی نکن و از جلو رفتن توقف نکن و مثل گذشته مرا بجلو ببر.

3444        گـفــت ایـن آب شـگـرفسـت و عـمـیـق          مـن همی تـر سـم زغـرقـاب ای رفـیـِق

کلمه شگرف دارای دو معنی هست که هردو در اینجا صادق است. یکی بمعنی عجیب است و دیگری بمعنی عظیم است و در اینجا هردو معنی بکار میرود. غرقاب یعنی غرق شدن در آب. موش جواب داد و گفت این آب خیلی عمیق و خیلی عظیم است. ای رفیق و ای دوست من, من از غرق شدن میترسم و من پا در این آب نمیگذارم. حالا در نظر بیاورید، آن مریدی که به مرشدش و بمرادش ایراد میگرفت و بارشاد کننده و یا مدرسش هم ایراد میگرفت, و خودش را برابر با استاد خودش میدانست، حالا ببینید چگونه درمانده شده. اگر تو خودت را برابر با استادت میدانستی باید که توقف نمیکردی و بجلو رفتن ادامه میدادی و میزدی بآب و براهت ادامه میدادی.

3445        گــفــت اشــتــر تــا  بـبـیـنـم  حـــد آب          پـــا درو بــنــهــاد آن اشــتــر شـــتــاب

حد آب یعنی عمق آب. کلمه شتاب اینجا منظور شتابان است. شتر برای اینکه آن غرور و تکبر موش را بشکند, و او را در زندگیش راهنما باشد چون گفتیم که شتر در اینجا انسان کامل و راهنماست, گفت بگذار ببینم عمق آب چقدر است. بلا درنگ رفت جلو و پایش را شتابان گذاشت داخل آب و کمی هم در این نهر بجلو رفت.

3446        گـفـت تا زانـوسـت آب ای کـورمـوش          از چه حَـیـران گشـتی و رفـتی ز هوش

کور موش یعنی موشیکه کور است. شتر گفت این آب تا زانو بیشتر نیست تو مگر کور هستی و نمیبینی؟ این آب فقط تا زانوی من است چرا سرگشته و متحیر شدی, چرا مدهوش شدی و از هوش رفتی؟  آنهائیکه در طریقت بدنبال حقیقت هستند و جلو میروند و یکی دو قدم که رفتند مغرور میشوند و تکبر میکنند که این مائیم که بجلو میرویم, هنوز بعمق راه حقیقت نرسیده اند. وقتی بعمق میرسند می بینند که این کار هر کسی و باین آسانیها نیست. اول باید شتر شد و بعد پا گذاشت در آن آب حقیقت و جلو رفت.

3447        گـفـت مـورِ تُست و مـا را اژدهـا ست          کــه ز زانــو تــا بــزانــو فــرقـهـاسـت

موش گفت آری تا زانوی تو هست ولی آن چیزیکه بنظر تو مور میرسد, بنظر من یک اژدهاست. برای اینکه این زانوها با هم خیلی فرق دارند و زانوی تو با زانوی من خیلی فرق دارد. حالا دارد میفهمد که همه زانوها مثل یکدیگر نیستند. حالا دیگر تکبر این موش دارد شکسته میشود. یکی از وضائف راهبران طریقت اینست که اگر دیدند که این مریدشان مغرور است آن غرورش را بهر طریقی بشکنند. برای اینکه تا آن غرور را داشته باشد نمیتواند بجلو برود و باید آن غرور شکسته بشود. حالا این تکبر است که در حال از بین رفتن است و این موش دارد این خود بزرگبینیش را از دست میدهد و همینجور باید باشد. حالا دارد اعتراف میکند. همان موشیکه افسار شتر در دستش بود و میگفت من پهلوانم حالا دارد اعتراف میکند و بحالت پوزشخواهی بیرون میاید. وقتیکه می بیند که این مراد خودش در برابر خودش چه عظمتی دارد, دیگر بخود میاید و به غذر خواهی میافتد.

3448        گـــر تــرا تــا زانـو اسـت ای ُپـر هنر          مــر مــرا صـد گز گـذشـت ازفرق سر

پر هنر در اینجا یعنی صاحب فضیلت و دانش و صاحب معرفت. گز در سابق مقیاس اندازه گیری بود. و مقدار آن باندازه از آرنج دست تا سر نوک انکشت وسط بود. بعد این گز را وارد سیستم متریک کردند و اندازه آن را معادل یک متر و چهار صدم متر گرفتند. موش که از خودبینی دست بر داشته بود و تکبرش شکسته شده بود گفت ای شتر صاحب فضیلت و هنر و دانش و ای رهبر من, ای رهبر طریقت, این آبیکه تا زانوی تو میرسد اگر من وارد آن بشوم، صد گز از سر من هم بالاتر میرود. یعنی این فضیلت و دانش تو اینقدر از من بیشتر است. قرار شد که شتر را نماینده انسانهای کامل بدانیم و این موش دیگر خودش را قابل مقایسه با آن شتر نمیدید. او اول به شتر مِری میکرد یعنی که مقایسه بیجا میکرد ولی حالا دیگر آن مقایسه را نمیکند.

3449        گـفــت گســـتــاخـی مــکــن بـار دگــر          تـا نســوزدجســم و جـانــت زیـن شَرر

گستاخی یعنی جسارت و وقاحت, پر روئی, تکبر. شتر بموش گفت ای موش بعد از این دوباره این گستاخی و فضولی و تکبر را مکن و خود بزرگ بینی را نداشته باش برای اینکه جسم و جانت از شعله آتش این تصورنسوزد. شرر بمعنی شعله آتش است ولی حالا اینجا چه شعله ای. شعله آتش تکبر. در حقیقت میخواهد بگوید که این تکبر مثل آتشیست که شعله آن شخص را میسوزاند. هرکسیکه این مطالب را بخواند و یا بشنود و متکبر باشد باید بفکر فرو رود که این آتش مرا میسوزاند و من دیگر نمیخواهم و اگر تا بحال نسوزانده است بعدا خواهد سوزانید. با تکبر و خود بزرگ بینی نمیشود تا آخر عمر زندگی کرد. ولی میشود با خود درست بینی یک عمر را بنحو بهتری گذراند. یعنی تقبل آنچه که هست و وجود دارد, با حقیقت امر و آنچه که خداوند به انسان مقرر داشته و قبول کردن آن.

3450        تـو مِـری بـا مـثـل خود مـوشـان بکـن          بــا شــتـر مــر مــوش نــبــود سُــخــن

گفته شد که این مقایسه یا مری کردن است و مر موش را نبود سخُن یعنی اینکه موش حرفی ندارد که با شتر بزند. این دو تا اصلا جای حرف زدن با هم ندارند. شتر به موش گفت اگر میخواهی خودت را با کسی مقایسه بکنی برو و با موشهای دیگر مقایسه بکن و برابری با آنها بکن نه با شتر. شتر و موش حرفی ندارند که با هم بزنند. حرفی ندارند که با هم بزنند  منظور صحبت کردن نیست این یک اسطلاح است و باین معنی ست که: موش را باشتر چکار.آن مرشد راهنما میگوید ای مرید وای شاگرد من خودت را بامریدان و شاگردان دیگر مقایسه بکن و خودت را با استادت و یا مرشدت مقایسه نکن. تو راه را بلد نیستی و نمیتوانی خودت را با راهبرت مقایسه بکنی. هم این گونه مقایسه ها هست که انسان را به گمراهی و خطر میکشاند.

3451        گـفــت  تـــوبــه کـردم از بــهـــر خـدا          بــگــذران زین آبِ مُــهــلِک ، مر مرا

بهر خدا یعنی برای اینکه خدا از تو راضی باشد. مهلک یعنی محل هلاک کننده. آب مهلک یعنی آب هلاک کننده. موش به شتر گفت من توبیخ و سخنان ملامت آمیز تو را شنیدم و توبه کردم. برای رضای خاطر خدا من را از این آب بگذران که اگر تو نباشی و من بخواهم از آن بگذرم من را هلاک میکند. آن کسیکه در راه طریقت قدم بر میدارد و حالا چند قدمی رفته و حالا تکبر پیدا کرده و حالا مرشد آن تکبرش را شکسته و او حالا دارد توبه میکند و بمرشدش میگوید من میخواهم این راه طریقت را ادامه بدهم و این راه طریقت برای من هلاکت بار است و تو را بخدا من را بگذران از این خطر. بمن کمک کن زیرا من بدون کمک تو نمیتوانم که بروم.

3452        رحــم آمـد مــر شـتـر را گـفـت هـیـن          بَــر جــه و بـر کــودبــان مــن نشــیــن

هین دارای معانی مختلف است و در اینجا یعنی شتاب کن و زود باش. بَرجه یعنی بپرّ. کودبان یعنی بر پالان من که بر پشت من است. شتر برحم آمد و به موش گفت زودباش و به پشت من بپر تا تو را از این آبِ خطرناک رهائی بخشم. حالا این مرشد و مراد به مرید خودش میگوید که حالا که توبه کردی من از تو پشتیبانی میکنم. تو بیا پشت من چون حالا دیگر تو پشتیبان داری و دوتائی با اتکا به پشت من میرویم جلو و تو باید باتکا به پشت من باشی چون من راه را بلد هستم و میدانم که چه باید بکنی. تو بارشاد من تکیه کن و نه باندیشه خامی که خودت داری.

3453       ایـن گــذشــتـن شــد مســلّـم مــر مــرا          بــگـــذرانــم صــد هزاران چــون تــرا

این گذشتن یعنی عبور دادن و عبور کردن هردو را معنی میدهد. مسلم من مرا یعنی این یک ادعای تو خالی نیست. شتر گفت عبور کردن از این آب مهلک یک ادعا نیست بلکه این کار در حد توانائی من است و این امر برای من مسلم شده. من صدها هزار آدمی مثل تو رااز این آب مهلک گذرانده ام و تو را هم میگذرانم. استاد به شاگردش میگوید که من برایم مسلم شده که راه را میدانم و توانائی گذشتن و یا گذراندن از این راه را دارم و توانائی رسیدن بحقیقت را دارم و تو که جوینده حقیقت هستی متکی باش بمن و شک مکن. من تو را بمقصدت میرسانم. من خیلی از کسان را گذرانده ام از این راه هلاکت بار طریقت بدون اینکه هیچ کدامشان هلاک بشوند و همه را عبورشان داده ام. من آنها را آرام و مقاوم نگه داشته ام. تا انجا همه داستان بود و حالا مولانا میخواهد نتیجه گیری بکند و میگوید:

3454        چـون پــیـمــبــر نـیسـتی پس رَو براه          تــا رســی از چــاه روزی ســویِ جـاه

پیامبر رابر است. همیشه پیامبران راه حقیقت را نشان میدهند. هر پبغمبری در هر کیش و آئین. هیچ پیامبری بر هیچ فرقه و مذهبی نیامده که پیروانش را گمراه کند. میگوید حالا اگر پیامبر نیستی و راه  را بلد نیستی و نمیتوانی راهنما باشی پس سعی کن که پیرو باشی. اگر نمیتوانی پیشرو باشی پس پی رو باش. رو براه یعنی پیرو باش. چاه در مصراع دوم چاه گمراهیست. ظلمت دارد و ظلمانی است و وحشت ناک است. همه خصوصیاتی که چاه واقعی دارد, این چاه گمراهی هم دارد. تو اگر پیش رو نیستی، پس رو و دنباله رو باش تا از این چاه گمراهی بیرون بیائی و از چاه به جاه برسی. جاه یعنی مقام. بمقام معنویت و معرفت برسی. یا از مقام پست تر بمقام عالی تر برسی. وقتیکه دنباله رو انسانهای کامل باشی آنوقت مسلم است و مطمئن باش که میتوانی به مقامهای بالاتر برسی.

3455        تو رعـیّـت بـاش چون سـلطـان نـه ای          خود مران چون مردِ کَشـتـیـبان نـه ای

رعیّت بمعنی اطباع پادشاه است. پادشاه اطباعی دارد که ازش طبعیّت میکنند. یک فرمانبردانی دارد که از او فرمان میبرند. اینها را میگویند رعیّت. سابق بر این ملااکانی که زمینهای بزرگ کشاورزی داشتند و کارگرانی که در این زمینها کار میکردند بانها هم رعیّت میگفتند. حالا که سلطان نیستی لا اقل رعیت باش. خود مران یعنی تو سعی نکن که کشتی را برانی برای اینکه تو مرد کشتیبان نیستی و خودت را با سر نشینانش همه را غرق دریا میکنی پس سعی مکن آنچه که نیستی بشوی زیرا نخواهی توانست. اینجا کشتی, کشتی زندگیت و کشتی عمرت هست. اگر تو نمیدانی چگونه کشتی عمرت را در چنین نهر پر طلاتم این دنیا برانی و بجلو ببری پس برو و طابع و فرمانبردار کشتیبان ها بشو. برو در کشتی کشتیبانها بعنوان سرنشین مطیع و فرمانبردار بنشین. زندگی تو زیر نظر آن انسانهای کامل و مطابق دستورات آنها و آن اندیشمندانیکه در راه طریقت جلو رفتند و آنهائیکه معنی و مفهوم معرفت را میدانند که یعنی چیست و آنهائیکه معنویت را دریافته اند ببین که آنها چگونه می اندیشند و تو هم در زندگیت همانگونه بیاندیش و طبق روش آنها و اندیشه آنها زندگیت را بجلو ببر.وقتی کلمه معرفت از کلمه عرفان, تعریف و معرفی همه اینها یعنی شناخت. ما انسانها چه چیز را بایدبشناسیم؟  ما باید حقیقت را بشناسیم. کسیکه این حقیقت را شناخته معرفت دارد. یعنی شناخت روی حقیقت دارد. معنویت یعنی عالم درون و معنی است که ماورای این عالم خاکیست. عالم معنی را درک کرده در برابر این عالم خاکی و احساس کرده که این عالم معنی یعنی چی. معنویت را در این عالم خاکی فقط خواسته باشید پیدا کنید اصلا پیدا نمیشود چون در این عالم نیست و باید که در عالم برین پیدا کرد. نه اینکه مجبور باشی و بروی در آن عالم نه. در حالیکه در این عالم هستی بمعنویت راه پیدا کنی. بسیار کسانی هستند در همین عالم با ما نشستند و برخواستند و زندگی هم کرده اند و با ما خورده اند و خوابیده اند ولی ما در این عالم بوده ایم ولی آنها در عالم معنی بوده اند. آنها معنویت را فهمیده اند. باید رفت و دید که آنها چه میگویند.                                                                                                                                    

3456        چون نـه ای کامل دکــان تـنـهـا مگـیر          دسـت خـوش میباش تا گـردی خـمـیـر

چون نه ای کامل, کلمه کامل در راه کسب و کار است. دکان مگیر یعنی یک دکان برای خودت درست مکن و نخر.کلمه دست خوش یعنی نرم بدست افتنده. یعنی مثل موم شکل پذیر باش.کسیکه در دست مرشدش مثل موم نرم هست میگویند این شخص دست خوش است. دست خوش باش تا گردی خمیر. باید در دست استادت مثل موم نرم باشی تا استادت بتواند تو را خمیر بکند و از خمیر تو یک انسان پاکتر و بهتر بوجود بیاورد. مولانا در مصرع اول بیت به سنت قدیمی بازار اشاره میکند  که هرکس میخواست کسب و کاری بکند, اول شاگردی دیگران را میکرد. در دکانهای کاسبکار دیگر شاگردی میکرد و فوت و فن آن کسب را فرا میگرفت و بعد آنوقت جدا میشد و برای خودش دکان میگرفت. وقتی هم که دکان معرفت و معنویت هست شما باید اول شاگردی چنین دکانی را بکنید و از اول نمیتوانی که استادی آن دکان را بکنی. حالا که شاگرد نیستی باید دست خوش و نرم باشی. اگر مثل سنگ سخت و محکم باشی در آن صورت اگر چند صد سال هم شاگرد باشی, چیزی نمی آموزی. باید قابلیت انعطاف داشته باشی تا این استادت و مرشدت بتواند تو را راهنمائی کند. وجود تو را خمیر کند و از نو تو را بسازد و تو را عوض کند, مس وجودت را طلا کند و تو را متحول کند, و تورا از حالتی بحالت دیگر بطرف بالا تر تبدیل کند. خمیر همان خمیر است و ماهیت کسی را که نمیتوان عوض کرد ولی میتواند با آن خمیر شکل بسازد و به آن خمیر شکل و قیافه جدیدی بدهد مثل شکل انسان آنگونه که باید باشد. البته نه شکل ظاهری او را بلکه شکل باطن و شکل معنویت و معرفتش را بسازد. وقتی کسی میرود و خودش را در اختیار یک معلم و یک مرشد میگذارد، اولین کار معلم اینست که تکبر او را بشکند بعد وجود او را آنگونه که هست بشکند و از نو آن را بسازد. برای اینکه تا آن جوری که بوده, باقی بماند, همان است که هست.  

3457        اَنصِـتُـوا را گـوش کـن, خاموش باش          چـون زبـان حـق نگـشــتـی گوش بـاش

آنصتوا یعنی وقتیکه ساکت باشید. این کلام خداوند است که میگوید وقتیکه حقایق را میشنوید, ساکت باشید تا اینکه آن حقیقت را خوب بشنوید وگوش کن و خاموش باش. فرقیست بین گوش کردن و گوش دادن. هر موجودی که گوش دارد طبیعتا صدا ها را میشنود. اگر شما دارید حرف میزنید سگ و گربه خانه شما هم میشنوند چون آنها هم گوش میکنند. ولی شما علاوه بر گوش کردن، گوش هم میدهید به مطلبی را که شنیده اید چه معنی دارد و سعی میکنید که این حرفی را که شنیده اید خوب معنی آن را بفهمید.حلاجی میکنید و در ذهن خودتان سبک سنگین هم میکنید. ولی سگ و گربه شما نمیتوانند این کار شما را بکنند و فقط میشنوند. در مصراع دوم میگوید اگر زبان حق گوئی نداری لا اقل گوش حق شنوی را داشته باش.

3458      ور بــگوئـی , شــکــل اســتـفســار گو         با شهنشــاهــان تو مســکین وار گو

استفسار یعنی پرسش و سوأل. شکل استفسار گو یعنی بصورت پرسش بگو و یا سوأل گونه بگو. شهنشاهان در اینجا انسانهای کامل هستند. پیش روان طریقتند و آنهائیکه معنویت و حقیقت را درک کرده اند. و بمفاهیم بالا پی برده اند آنها هستند. هیچ کس نمیتواند این شهنشاهان را از مقامشان پائین بکشد  چون متکی به مقام و لشگریانشان نیستند و متکی به جواهرات و ثروتشان هم نیستند بلکه فقط به فهم و معرفت خودشان متکی هستند. تو وقتی با آنها صحبت میکنی، فرو تنانه صحبت کن. مسکین وار یعنی فروتنانه. کلمه مسکین یعنی بی چیز و فقیر. وقتی یک فقیر برای دریافت یک کمک ناچیز پیش شما دست دراز میکند آیا با توپ وتشر و سرو صدا میاید یا با التماس و تضرع میاید. او با خواهش و تواضع میاید. اگر که تو در حضور یک انسان کامل و یا مرشد خودت هستی و میخواهی اظهار نظری بکنی, این برای خود نشان دادن نباشد بلکه برای فهمیدن بیشتر باشد. بر میگردیم باصل حرف اول و آن اینکه دست از تکبر بر دار و فروتن باش.  دنباله این داستان در قسمت دوم.

Loading

80.2 قصه اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف

قبل از تفسیر ابیات این داستان جدید  توجه خانندگان را به تیتر داستان توجه میکنم. در تیتر این داستان کلمه اعرابی به یک عرب سحرا نشین گفته میشود. جوال آن کیسه های خشن پشمی درشت باف بزرگیست که به پشت و دو طرف چهارپایان آویزان میکردند برای حمل کالائی و یا چیزی. کلمه فیلسوف او را, توجه اینکه بیشتر جاها که مولانا اسم فیلسوف را میبرد منظورش شخصی را که فلسفه میداند نیست بلکه بمعنای فیلسوف نماست. یعنی کسیست که خودش را فیلسوف نشان میدهد ولیکن فیلسوف نیست. و تا آخر این داستان هرجا مولانا کلمه فیلسوف را می آورد منظورش فیلسوف نماست و او بآنها زیاد میانه خوبی هم ندارد. مولانا این داستان را از کتابی بنام عیون الخبار گرفته و بشیوه همیشگی خودش در آن دخل و تصرفاتی میکند تا از طریق آنها بتواند حرفهای متعالی خودش را در قالب اشعارش  بیان کند. باز طبق معمول منبع تمام داستانهای مولانا کتبیست که آنها را شخصا خوانده و حتالمقدور سعی میشود که نام آن کتابها فقط برای اطلاع خوانندگان محترم ذکر گردد.

و حالا یک شرح بسیار مختصر قبل از تفسیر برای خانندگان ذکر میکنم. یک عرب صحرا نشینی با شترش در صحرا میرفت و در یک طرف جوال شترش گندم بود و در طرف دوم جوال ریگ حمل میکرد و خودش هم روی این شتر نشسته بود. در مسیر راه فیلسوف نمائی باو برخورد میکند و بین این دو گفت و شنودی پیدا میشود, و فیلسوف نما او را مورد سرزنش قرار میدهد که اینگونه بار بر پشت شتر نهادن درست نیست و باید آنطور که من میگویم شترت را بار کنی. حرفهای مولانا بر همین  محور و موضوع دور میزند. حالا منظور مولانا چه بوده که این داستان را میاورد، حمله ایست که مولانا میکند به کسانیکه صاحبان علوم ظاهری هستند. قطعا تا بحال فرا گرفته اید که صاحبان علوم ظاهری یعنی چی. این علوم سطحی مطالب علمئی هست که این فیلسوف نما در جائی شنیده و در جاهای دیگر باز گو میکند. اسم این علم نیست بلکه یک مطلب سطحی و ظاهریست و سر ستیز مولانا با اینگونه اشخاص هست و میگوید این افراد با عقل جزئی خودشان چیزهای خیلی قشری و سطحی را که حفظ کرده اند و حتی نفهمیده اند که چی را حفظ کرده اند, اینها در کار مردم دخالت میکنند و میگوید اینها فلسفه پردازانند. یک فیلسوف نما فلسفه پردازی میکند ولی یک فیلسوف واقعی فلسفه پردازی نمیکند و اندیشه های فیلسوفانه خودش را میکوید. مولانا میگوید اینها کسانی هستند که عمر خودشان را بر سر محفوظات

یعنی چیزهائی که حفظ کرده اند و ملفوظات یعنی کلمه هائی که یاد گرفته اند، عمر خودشان را بر سر اینها گذرانده اند. آنها فقط کلمه را یاد گرفته اند و فقط لفظ و تلفظ را یاد گرفته اند. ولی حتی معنی این کلمه را ممکن است که ندانند و مرتب اینها را بکار میبرند و فضل میفروشند. میگوید اینها دچار خیالات و اوهام میشوند, اوهام خیالات باطل است و خیالاتی که اصلا حقیقتی ندارد. این خیالات و اوهام ممکن است در آنها اضطراب روحی بوجود بیاورد. باین علت هست که مولانا همیشه بآنها حمله میکند و میگوید اینها از نظر روحی یک تعادل و توازن روحی نخواهند داشت. وحالا پس از این مقدمه کوتاه به تفسیر ابیات میپردازیم.

3176        یـک اعـــرابــی بــار کــرده اشــتــری          دو جــــوال زَفـــــت از دانـــه پُـــری

یک اعرابی همان عرب چادر نشین صحراحیست. دوتا از جوال بزرگ پشمینه ایکه از دانه هردم پُر بود. کلمه زفت بمعنی بزرگ است. در یکی از این جوالها دانه گندم بود و در جوال دوم دانه ریگ بود.

3178        او نشســـتـــه بــر ســـر هــر دو جوال          یـک حــدیـث انـداز کـرد او را سؤال

وقتیکه دین دو جوال را یکی پر از گندم کرده بود و دیگری را از ریگ، خودش هم در بالای شتر روی آنها نشسته بود. حدیث انداز همان فیلسوف نماست. در راه حدیث اندازی باو رسید و از او سوأالی کرد. بعضی اوقات به این فیلسوف نما حرّاف هم گفته میشود یعنی کسیکه در حرف زدن اشتیاق فراوان دارد و خیلی هم حرف میزند و در پایان آنچه که گفته زیاد معنی هم ندارد. فقط خیلی خوب وراجی میکنند.

3179        از وطـن پرســیـد و, آوردش بــگــفـت          وانــدر آن پرسش بسـی دُر هـا بسُفت

این شخص فیلسوف نما از اعرابی پرسید مسکن و وطن تو کجاست و او را وادار کرد بحرف زدن. درُها بسفت. در یعنی مروارید و بسفت یعنی مروارید را سوراخ کردن و بنخ کشیدن و از آن گردن بند درست کردن. حالا این اصطلاح دُر سفتن در ادبیات وارد شده و بمعنی صحبت های شیرین و جذاب گفتن آمده. حالا در مصراع دوم میگوید این فیلسوف نما پس از سلام و احوالپرسی سخنان شیرینی به اعرابی گفت و او را قدر ی در بحث مشتاق کرد.

3180        بعد از آن گـفـتـش که آن هردو جــوال          چــیسـت آگـنـده؟ بـگـو مَصدوقِ حــال

آگنده و بعضی وقتها آکنده یعنی پُر. مصدوق یعنی راست. بگو مصدوق یعنی راستش را بگو و حقیقت حال این جوالهای تو چیست.

3181        گـفــت انــدر یـک جـوالم گـنـدم اســت          در دگر ریگـی, نـه قـوتِ مردم اسـت

اعرابی جوابش را درست و راست گفت. گفت در یک جوالم گندم است و در جوال دومی چیزی نیست که خوراک مردم باشد فقط ریگ بیابان است.

3182        گـفـت  تـو چـون بـار کردی این رِمال           گـفــت تـــا تــنـهـا نـمــاند آن جــوال

چون در اینجا یعنی چرا و چگونه. فیلسوف نما گفت: تو چرا این ریگها را بار کردی. رمال جمع رمل است و رمل یعنی ریگ. اعرابی جواب داد و گفت من برای این اینکار را کردم که یک لنگه بار شتر تنها نمیتواند باشد و باید دو لنگه باشد و حالا آن لنگه اش را از ریگ پر کردم که آن لنگه که در آن گندم هست تنها نماند و تعادل داشته باشد.

3183        گـفـت نـــیـــم گـــنــدمِ  آن تـــنـــگ را           در دگـر ریـز از پــی فـر هــنگ را

تنگ یعنی یک لنگه بار. در دگر یعنی در کیسه دیگر. از پی فرهنگ را یعنی مطابق آنچه را که عقل و دانش حکم میکند. شخص فیلسوف نما گفت که تو باید تنگی که دارای ریگ هست خالی کنی و نصف تنگ گندم را بریزی در تنگی که ریگ آن را خالی کرده ای و در این صورت تعادل برقرار میشود این چیزیست که عقل و دانش بآن حکم میکند. این برای اعرابی خیلی جالب بود و گفته فیلسوف نمارا پسندید.

3184        تــا ســبــک گـــردد جــوال و هم شـتر          گـفــت شـا باش ای حکــیـم اهل و حُر

اگر تو اینکار را بکنی و ریگها را بدور بریزی بارت نصفه میشود و شتر هم سبکتر میشود و از هر لحاظ بنفع توست. اعرابی گفت شاباش یعنی احسند و آفرین. هرکس کار خوب بکند باو شاباش میگویند. حکیم یعنی فرزانه. اهل یعنی شایسته و لایق. حُر یعنی آزاده. وقتیکه آن فیلسوف نما این پیشنهاد را به اعرابی داد, اعرابی باو گفت آفرین و احسند بر تو ای حکیم و دانشمند و شایسته و لایق.ای کسیکه آزادگی داری. حقا که تو فقیه و دانشمند هستی و عجب عقلی داری. من چنین فکری به ذهنم نمیرسید.

3185        ایـــن چـنـیـن فکر دقـیـق و رأی خوب          تــو چــنــیـن عـریـان پـیـاده در لُغوب  

رای بمعنی نظر درست است. عریان یعنی لخت. این فیلسوف نما که لباس درست و حسابی نداشت و تقریبا برهنه بود. کلمه لغوب یعنی رنج و درماندگی. عرب صحرا نشین گفت ای حکیم دانشمند, تو با این اندیشه دقیق و فکر بسیار خوبت و این همه فضل و دانشت چرا یک لباس نداری که بتنت بکنی؟ اصلا چرا پیاده راه میروی؟ چرا اینقدر در این بیابان درمانده هستی؟ و این رنج درماندگی را بر خودت تحمل میکنی؟

3186        رحــمش آمــدبـر حـکــیـم و عـزم کرد          کِش بـر اشــتـر نــشانـد نــیــک مــرد

عزم کرد یعنی تصمیم گرفت. کِش یعنی که او را. نیک مرد یعنی آدم خوب. عرب صحرا نشین و قتیکه این سر و وضع آن فیلسوف نما را دید. دلش بحال او سوخت و با خودش در دلش گفت و تصمیم گرفت که او را سوار بر شترش کند و او را از پیاده روی نجاتش بدهد. ولی قبل از اینکه سوارش کند باز شروع کرد ازش پرسش کردن.

3187        بـاز گـفــتش ای حـکــیمِ خـوش سـخـن          شــمّـه ای از حال خود هـم شرح کـن

باز گفتش یعنی بعد باو گفت. خوش سخُن یعنی سخن ور و شیرین گفتار. شمّه ای یعنی اندکی. شرح کن یعنی بیان کن. عرب صحرا نشین گفت حالا تو کمی هم از حال و وضع خودت برای من شرح بده.

3188        این چـنـیـن عـقل و کـفـایت که تراست          تو وزیری یا شـهـی؟ برگـوی راست

کفایت یعنی قابلیت و لیاقت. اعرابی گفت تو با این عقل و لیاقت و قابلیتی که داری، آیا تو وزیر هستی؟ و یا پادشاه هستی؟ راستش را بمن بگو تو کی هستی.

3189        گـفــت ایـن  هــر دو نـیـم, از عـامه ام          بــنــگر انــدر حـال و انـدر جـامـه ام

فیلسوف تما گفت که نه وزیرم و نه شاه هستم و من از عامه هستم یعنی من از همین مردم عامی هستم. تو به سر و وضع من نگاه کن خواهی دید که من با این سر و وضعم وزیر باشم و یا شاه باشم.

3190        گـفــت اشــتــر چـنـد داری چــنــد گـاو         گـفــت نـه ایـن و نـه آن, مــارا مَـکـاو

عرابی گفت: چند تا شتر داری و چند تا گاو داری؟ خیال میکرد که تمام سرمایه مردم دیگر هم شتر لست در مصراع دوم, آن فیلسوف نما گفت نه شتری دارم و نه گاوی. ما را مکاو یعنی من را مرتب کاوش مکن. کاوش یعنی پرس و جو کردن. آدمهای فضول خیلی کاوش و پرس و جو میکنند. برای همین بآنها فضول گفته شده که: فضل بمعنی زیادی. فضول یعنی زیادی میخواهد. از طرف مقابل زیادی میخواهد بداند. ولی اعرابی باز کوتاه نیامد و ازش پرسید:

3191        گـفـت رخـتـت چـیسـت باری دردکان؟          گـفــت  ما را کــو دکــان  و کـومـکان

رخت یعنی جنس و متاع. اعرابی از او پرسید از رخت و بار در دکانت چه داری؟ فیلسوف نما جواب داد کدام دکان و کدام محل؟ من که دکان و محلی ندارم. گفت من که دکان و مکانی ندارم. من در این بیابانها سرگردانم. خلاصه بقول مردم معمولی من آه در بساط ندارم. چرا اینقدر من را جستجو میکنی؟

3192        گـفــت پس از نـقـد پُـرسـم, نـقـد چـنـد          کـه تــوئـی تـنـهـا رو و محـبـوت بـنـد

نقد که معلوم است در قدیم به سکه طلا نقد میگفتند. آن اعرابی پرسید: حالا که نه شتر و نه گاو و دکانی نداری حتما پول نقد داری. بگو ببینم چقدر پول نقد داری؟ برای اینکه تو مگر میشود که هیچ چیز نداشته باشی. تنها رو یعنی بی نظیر. این یک اصطلاح است. کسیکه تنها رو هست یعنی کسیکه روی پای خودش ایستاده و بکسی متکی نیست. محبوب بند یعنی کسیکه همه را عاشق خودش میکند. تو حرفهای دوست داشتنی میزنی و حرفهایت در دل می نشیند.

3193        کـــمــیــایِ مسِ عــالم  بــا تــو اســت          عقـل و دانش را گهـر تـو بـر تو است

کیمیا را خوب میشناسید. همان اکسیری است که فلز پست تر را میتواند به فلز عالی تر تبدیل کند. مثلا مس را به طلا تبدیل میکند. با تو است یعنی تو دارای این اکسیر هستی تو میتوانی مس های وجود آدمیان را تبدیل به وجود طلا بکنی. یعنی آنقدر حرفهای خوبی میزنی که میتوانی آدمها را عوض بکنی. عقل و دانش تو آنقدر زیاد است که جواهرات تو در تو است یعنی لایه لایه روی هم گذاشته شده برای تو. و گوهر دانش تو هم مثل گلبرگهای یک گل لایه لایه و پشت سر هم انباشته اند. یعنی خیلی میدانی.

3194        گـفــت والله نــیســت یـا وَجـه الـعـرب          در هــمــه مُــلکـــم وجــوه قـوت شـب

فیلسوف نما گفت بخدا قسم. یا در زبان عرب یعنی ای. وَجه العرب یعنی ای عرب سرشناس. واقعا این عرب سرشناس نبود ولی او خواست باو تعارفی کرده باشد. کلمه موجه از همین کلمه وجه میاید. انسان موجه یعنی کسیکه خودش را توجیه میکند یعنی خودش را سر شناس نشان میدهد. فیلسوف نما بخداوند قسم خورد و گفت ای عرب سر شناس در تمام دنیا من پول غذای امشبم را هم ندارم. تو چی از من می پرسی که نقدینه ات چند است.

3195        پــا بــرهــنــه تـن بــرهــنــه مــی دوم          هــر کـه نـانــی مــیــدهـد آنــجــا روم

من با پای برهنه و تن برهنه و عریان از هرطرف میدوم ببینم چه غذائی میشود پیدا کرد و من بهمان طرف میروم. من چیزی ندارم و بنان شب هم محتاج هستم.

3196        مـر مـرا زیـن حکـمت و فضل وهـنر          نــیسـت حاصــل جز خـیال و دردِ سر

در اینجا این فیلسوف نما دیگه دستش رو شده و بناچار خودش را لو میدهد. میگوید من را از این حرفهائی که از من شنیدی, از این دانش کلامی، یعنی من فقط کلمه بلد هستم بگویم. این را میگویند دانش کلامی, حکمت در اینجا و نه هر جا, در اینجا منظور مولانا اینست که دانش کلامی, دانشی که فقط با کلمه هست و نه دانش عملی. در مصراع دوم خیال بمعنی وهم است. وَهم یعنی گُمان و توهم یعنی خیال باطل کردن. میگوید این چیزی که تو اسمش را حکمت گذاشته ای و میگوئی من چقدر دانش و فضل و هنر دارم این برای من هیچ چیزی نیست. یک خیالات واهی و باطل که برای من تولید درد سر هم میکنند. حالا مولانا در اینجا باین فیلسوف نما های کلانی میتازد و حمله میکند. حالا خود مولانا این حکمت را در بیت بعدی میگوید. چه حکمتی؟.

3197        پس عــرب گـفـتـش شو دور از بــرم          تــا نـــبـــارد شـــومــی تــو بـر ســرم

این حکمتی که تو میگوئی دردسر برایت ایجاد میکند, حکمتی که برایت خیالات و توهم ایجاد میکند، این حکمت اصلا نحس است و از من دور شو. من اصلا این حکمت را نمیخواهم و از اینجا دور شو.مولا نا این داستان را باینجا کشانید که بگوید این حکمت لفظی بسیار چیز بدیست. این حرفهای پوچ و تو خالی که بجز لفظ و کلمه هیچ چیز دیگری نیست و فقط برای فریب دادن مردم است و فقط برای مرید جمع کردن است. در مصراع دوم میگوید: تا نبارد شومی تو بر سرم. شومی یعنی نهوست. نا مبارکی و نهسی در مقابل فرخندگی و خجستگی.آن عرب صحرا نشین گفت از من دور شو تا نا مبارکی و نهوست تو بر سرم نبارد و مرا هم مثل تو در بدر بیابانها نکند.

3198        دور بـر آن حــکــمت شـومـت زِ مـن          نطــق تــو شـوم است بـر اهــلِ زمــن

حکمت باز در اینجا آن حکمت لفظیست که سراسر حرف و صحبت است. شوم در بالا گفته شد یعنی نا مبارکی. زمن یعنی از من. نطق تو یعنی سخن تو شوم و نا مبارک است بر اهل زمانه یعنی بر هر کس. این عرب همان کسی بود که قبل از شناختن این فیلسوف نما میگفت تو باعث فضل و دانش همه مردم دنیا هستی و دانش تو لایه لایه روی هم قرار گرفته. ولی وقتیکه آن شخص خودش را لو داد, اعرابی گفت برو و از برم دور شو که اصلا حرف تو آنقدر نا مبارک است که اهل دنیا را هم به نهسی میکشاند.

3199        یــا تو آن سـو رو, من این سو مـیدوم          ور تـــرا ره پـــیـش مـــن واپـس رَوم

این مرد صحرا نشین عرب میخواهد هرچه ممکن است از این سوفی نما خودش را دور نگه دارد و میگوید یا اینکه تو از آن طرف برو و من بیک طرف دیگر میروم. هر طرفی که تو بروی من مخالفش را میروم. تو یک راهی را انتخاب کن و برو ومن برعکسش را میروم. اگر تو جلو بروی پس من به عقب میروم. مولانا دارد مخالفت خودش را با این علوم سطحی کلامی ظاهری ابراز میکند برای اینکه این گونه باسطلاح حکمتها و علوم دروغین مردم را به بیراهه میکشاند و گمراه میکند. اینها ناشی از عقل جزئی محدود کسانی هست که یک چند کلمه ایکه میشنوند و یا میخوانند, دیگر خودشان را دانشمند و نه دانشمند بلکه بر تر از همه دانشمندان میدانند.

3200        یـک جــوالم گـنـدم و دیـگــر ز ریگ          بـه بـود زیـن حــیــله هـای مُردَ ریگ

کلمه مُردَریگ یک معنی لغوی دارد و یک اصطلاح است. معنی لغوی آن مرده ریگ است. مرده ریگ یعنی کسیکه میمیرد و ارثیه ای که باقی میگذارد را مرده ریگ میگویند. حالا مولانا میگوید از زبان مرد اعرابی. میگوید اگر یک جوالم پُر از گندم باشد و یک جوالم از ریگ خیلی بهتر است از این حیله ها ئی که تو از دیگران مثل اینکه بارث برده ای و این گفتار تو از خودت نیست. تو از جائی یاد گرفتی و داری این علم سطحی خودت را روی من امتحان میکنی. من ترجیح میدهم که یک جوالم گندم و یک جوالم ریگ باشد.

3201        احـمـقـی ام بس مـبارک احـمــقـتیست          کـه دلــم بـا بــرگ و جــانـم مـتقـیسـت

احمقیم یعنی نادانی من . ابلهی من. مبارک یعنی فرخنده و خجسته. دلم با برگ یعنی دلم با نوای باور مندی. و روحم متقیست. من ترجیح میدهم همان آدم ابله باشم و بی سواد. اما دلم از معنویات و باور مندی وا نماند. روحم به بدی آلوده نشده باشد و پرهیز کرده باشد از بدیها و زشتیها. ساده زیستن . حیله و فن بکار نبردن, دچار خیالات واهی نشدن, خیلی بهتر از اینست که اینجور متضاحر بودن و خود را فیلسوف نشان دادن. اعرابی میگوید که من این را ترجیح میدهم.

3202        گـر تو خـواهی کِت شـقــاوت کم شود          جـهـد کـن تـا از تـو حـکــمـت کم شود

گر تو خواهی که شقاوت از تو کم بشود, شقاوت یعنی بد بختی و گمراهی و کفر. سعی و کوشش بکن که از تو حکمت کم شود. باید سعی بکنی که این حکمتیکه تا بحال ازش صحبت میکردیم که لفظیست و حرفیست. این حکمت ظاهری و این حکمت دروغین از تو کم شود.

3203        حــکــمـتـی کــز طبع زاید وز خـیـال          حکـــمــتـی بی فــیــضِ نـورِ ذوالجلال

میگوید من از آن حکمتی دارم صحبت میکنم که از طبیعت و دل تو و از شیطان درون تو واز نفس اماره تو سرچشمه گرفته با این عقل نا رسای خودت. حکمتی که از خیال زاید.یعنی از توهم و گُمان و اندیشه های باطل زائیده شده باشد این حکمتیست که نور حقیقت در آن نیست. فیض یعنی بهره مندی و بهره گیری. ذوالجلال اسم خداوند است. ذوالجلال یعنی صاحب شوکت یعنی خداوند. میگوید این حکمتیکه از عقل ناقص تو بیرون میاید این حکمتیست که نور حقیقت در آن نیست و بهره ای از نور حقیقت نگرفته. میگوید اگر میخواهی گمراه نشوی این نوع حکمت را بدور بیانداز.

3208        فـکـر آن بـا شــد کـه بگـشــایـد رهی          راه آن بــا شـد کــه پــیـش آیــد شــهی

آن گونه حکمتی که نور حقیقت در آن است, راه بسته ای را جلوی تو باز میکند و میگشاید یعنی چیزهائی را که نمیدانی بتو میگوید و تو را بطرف جلو میبرد. دریچه ای از معنویات و معرفت بروی تو میگشاید.آن راه رسیدن بحقیقت را بروی تو باز میکند. راهی که در مسیر آن کسانی بتو برخورد میکنند که شاهان معرفت هستند و شاهان معنویت هستند. نه این شاهانی که تخت و کلاهان جواهر نشان دارند و آن بالا نشسته اند و بهمه فخر میفروشند. آن راهی درست است که در مسیر آن راه شاهان حقیقت بجلوی تو میآیند. برای اینکه گفتیم حکمت واقعی حکمتیست که تو را بفکر وا دارد. وقتیکه فکر کردی برایت سوأال پیش میاید و وقتی سوأال برایت پیش میآید از آن شاهان حقیقت می پرسی.

3209        شــاه آن بــاشد کــه از خود شــه بُـود  نـه بـمــخــز نــهـا و لشــکـر شـه شود شاه کسیست که وجودش اصلا خود بخود شاه است. یعنی آن معرفت و معنویت طوری او را والا مقام کرده باشد و بالا برده باشد که شاه از خودش است و نه آن شاهی که با گنجینه ها و مخزن های زر و گوهرش شاه شده و شاهی که به پشتیبانی لشگریانش شاه شده است.  در طریقت یعنی راه رفتن بسوی حقیقت در طریقت پادشاهان معنویت بکمک ثروت و بکمک جاه و مقام و بکمک مرید جمع کردن مثل لشگر پشت سرشان اینها پادشاه نشده اند با این کمک ها. بلکه تکیه آنها بر معرفت و دانشیست که دارای نور حقیقت است و در وجودشان هست.

Loading

79.2 شکایت گفتن پیر مرد بطبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را

مولانا داستان جدیدی را آغاز میکند در باره پیرمردی که بطبیب خودش مراجعه میکند و ازرنجوریهای خودش بآن طبیب میگوید و از او پاسخ دریافت میکند. مولانا اغلب داستانهای خودش را بگونه ای با سخنانی آغاز میکند که خواننده و یا شنونده را بظاهر داستان ابتدا جلب میکند. سپس خواننده را بسوی مفاهیم پنهان در داستان میبرد. یکی از این موارد در همین داستان کوتاه است. در این داستان پیر مردی به طبیبی مراجعه میکند و درد های خودش را میخواهد درمان کند و طبیب علت دردها را بیان میکند و پیر مرد ناگهان براشفته میشود و خشمگین میشود و شروع میکند بطبیب نا سزا گفتن. مراد مولانا اینست که این را وسیله ای قرار میدهد برای آن کسیکه زشتی های سرشتی شخصی را باو میگوید. موضوع دیگری را که مولانا در اینجا مطرح میکند اینست که تفاوت بین پیری تقویمی و پیری عقلانی را بگوید.

3089        گـفـت پـیـری مــر طـبــیــبــی را که مـن          در زحـــیـــرم از دِمـــاغ خویشـــتـــن

کلمه مر معنی ندارد و فقط برای پُر کردن قافیه شعری میاید. زحیر بمعنی رنج و زحمت است. کلمه دِماغ بمعنی مغز است. پیر مردی نزد طبیبی میرود و میگوید من از سستی کار مغزم, منظورش از کار حافظه ام و ضعف قوای دِماغیم در رنج هستم و ازین بابت بسیار نا راخت هستم.

3090        گـفــت از پـیــریســت آن ضـعــف دِمـاغ          گـفــت بر چشـمـم زظـلـمـت هست داغ

طبیب گفت این ضعف مغزی تو از پیریست. مریض گفت بر چشمم هم یک لکه سیاهی هست. کلمه داغ در اینجا یعنی لکه. و من درست نمیتوانم که ببینم.

3091        گـفــت از پـیــریســت ای شــیــخ قــدیــم          گـفــت پشــتــم دَرد مــی آیــد عـظــیـم

طبیب گفت ای آقای عزیز این لکه هم از پیریست. شیخ گفت علاوه بر اینها کمرم هم بسیار دردناک است

3092        گـفــت از پـیــریســت ای شــیــخ نـــزار          گـفــت هـر چه مـی خـورم نَـبـود گَوار

طبیب جواب داد ای شیخ ضعیف و نزاز این درد پشت هم از پیری و رنجوریست. این پیر مرد گفت هر چه میخورم گوارش پیدا نمیکند و آنچه میخورم خوب حضم نمیشود.

3093        گـفــت ضـعـفِ مـعـده هـم از پــیـریسـت          گـفــت وقـــتِ دم مــرا دَم گــیــریسـت

طبیب باز گفت این مشگل حضم غذای تو هم بعلت پیریست. پیر مرد گفت وقتیکه نفس میکشم من به تنگی نفس دچار میشوم.

3094        گـــــفــــــت آری اِنــــقــطـــــاع دَم بـــود          چون رسد پـیـری, دو صـد عـلـت شود

انقطاع یعنی قطع شدن و بند آمدن. طبیب گفت آری نفس بند آمدن هم از زیادی سن است. علت در بسیاری از موارد مولانا بجای بیماری بکار میبرد. طبیب اضافه کرد و گفت بگذار تو را راحت بکنم و بطور کلی وقتی پیری میرسد تعداد زیادی از بیماریها هم با آن میاید.

3095        گـفــت ای احــمــق بــریــن بــردوخــتـی          از طــبــیــبــی تــو هــمیــن آمــوخـتـی؟

برین یعنی بر این و منظور این کلمه پیریست. بر دوختی یعنی روی همین کلمه ثابت مانده ای و مثل اینکه تو را باین کلمه دوخته اند, برای اینکه هرچه من میگویم تو پیری را میگوئی. ای آدم نادان تو از طبابت فقط همین کلمه پیری را یاد گرفته ای؟ آیا چیز دیگری را بتو یاد نداده اند؟

3096        ای مُــدَّ مَــغ, عــقــلــت ایــن دانش نداد          کــه خــدا هــر رنـــج را درمـــان نـهـاد؟

کلمه مدمغ از کلمه دِماغ است و یعنی کسیکه احمق است و نادان و مغزش درست کار نمیکند. یعنی قوای مغزیش دچار ظعف و نفصان است. میگوید ای نادان عقل تو تو را به این دانش آگاه نکرده که خداوند درد را آفریده و برای هر دردی هم درمانی قرار داده؟. تو هنوز این را نمیدانی؟

3097        تــو خـــرِ احــمــق ز انــدک مـایــگــی          بــر زمــیــن مــانــدی, ز کــوته پــا یـگی

اندک مایگی یعنی کم دانشی. در اینجا کم دانستن از علم پزشکی. بر زمین ماندی یعنی هیچ پیشرفت نکردی و مثل خر در گِل مانده ای ز کوته پایگی یعنی از کم همتی و تو خیلی کم حمتی و همت نکردی که یک چیزی یاد بگیری. میگوید: تو ای خر احمق از کم دانستن و کم همتی از علم طب چیزی یاد نگرفته ای و هنوز داری درجا میزنی. این از کم همتی در وجود خودت است که داری در یک جا درجا میزنی و هیچ پیشرفتی نکرده ای.

3098        پس طـبـیـبـش گـفـت ای عُـمرتوشصت          ایـن غضـب ویـن خشـم هــم از پـیـریست

طبیب باو جواب داد و گفت ای کسیکه سنش به شصت رسیده و از شصت هم دارد میگذرد , این عصبانیت بیجای تو هم علتش پیریست.

3099        چون هـمه اوصاف و اجزا شد نـحـیف          خـویشـتـن داری و صـبـرت شـد ضعـیـف

اوصاف جمع وصف است و وصف یعنی وضع حال. اجزا در اینجا اجزاع بدن است. نحیف یعنی ناتوان. خویشتن داری یعنی در دست داشتن اختیار نفس. طبیب گفت چون همه وضع حال و اعضای بدن هر چه هست در اثر پیری نا توان میشود و نمیتواند درست کار بکند, اختیار نفست هم از دستت میرود و خویشتن داری هم دیگر نمیتوانی بکنی. خویشتن دار کسی هست که جلو عصبانیت خودش را بگیرد و صبر داشته باشد. برای همین است که مولانا خویشتن داری و صبر را باهم آورده. کسی که خویشتنداری ندارد نمیتواند صبر کند و بلا فاصله میخواهد دشنام بدهد از یک چیزیکه ناراحت شده. برای یک انسانیکه علت بقول مولانا یا بیماری و علت پیری دارند این یک چیز طبیعیست ولی برای کسانیکه بآن سن بالا نرسیده اند و این صبر و خویشتنداری را ندارند و اصلا فرصت نمیدهند که طرفشان حرف را تمام کند که ببینند که چه میخواهد بگوید حرف طرفشان را قطع میکنند و شروع میکنند بداد و فریاد کردن, آنها اصلا خویشتنداری ندارند و خویشتن خویششان از دستشان رفته. اگر ما انسانها در درون خودمان سیر بکنیم خویشتن خویش را آنجا پیدا میکنیم و این خویشتن خویش را پیدا کردن خیلی شهامت میخواهد و شجاعت و دلیری میخواهد برای اینکه در بسیاری از موارد خویشتنِ خویش زشت است و وقتی این را می بینیم آنوقت شهامت میخواهد که عصبانی باشیم و استقامت میخواهد که قبولش کنیم که زشتیم و برطرفش کنیم. بدون اینکه پرخاش بکنیم. سعدی میگوید:

                          سخنها قوی باید و معنوی              نه رگ های گردن بحجت قوی

سخنها باید معنی دار و قوی باشد و نه اینکه عصبانی بشوی و رگهای گردنت باد بکند و پر از خون بشود و فریاد بکنی که چیزیکه من میگویم حجت و دلیلی که من میاورم درست است.

3100        بــر نـتـابـد دو سـخـن, زو هَــی کــنــد          تــاب  یــک جــــرعـــه نـدارد قَــی کــنــد

بر نتابد یعنی تحمل ندارد. از کلمه تاب و توان است. آن کسیکه بپیری تقویمی رسیده دو کلمه هم نمیتواند تحمل کند تا ببیند طرف مقابل چی میخواهد بگوید. اصلا گوش کردن بحرف دیگران هنر است هرچه میخواهد بگوید. زشت بگوید یا زیبا, راست بگوید یا دروغ, گوش کردن باین حرف و صبر کردن هنر است. خیلی از ما ها این هنر را نداریم و نمیگذاریم طرف حرفش را بزند. کلمه زو همان زود است که دال آن را انداخته. میگوید آن پیرمرد سالخورده دو کلمه هم صبر نمیکند و زود هَی و هو و داد و فریاد میکند. مثل کسیکه تاب و تأمل خوردن یک جرعه مشروب و یا هر نوشیدنی را ندارد و وقتی یک جرعه میخورد قَی میکند و بر میگرداند. توانائی حضم این مطلبی را که دارد می شنود ندارد. مثل کسی هست که نمیتواند غذائی را که خورده حضم کند و هی قی میکند. باید که سخن دیگری را هم حضم کرد. باید در باره سخن طرف هم اندیشه کرد و دید که او چه میگوید. چه بسار مواردی هست که او درست میگوید.نه غلط میگوید. اگر غلط گفت بملایمت با او باید گفت که این درست نیست آنهم باکلمه “بنظر من” درست نیست.

3101        جـز مگـر پـیـری که از حـقست مست          در درون  او حـــیـــات  طـــیــبــه  اســت

جز مگر پیری یعنی جز مگر آن پیر. از حقست مست یعنی از شراب حق مست است. مست شراب حق است. در درون او یعنی در باطن او حیات طیبه است. حیات طیبه یعنی زندگی پاک و پاکیزه. یعنی آرامش. آمده است که در بهشت حیاط طیبه است یعنی آنجا هم آدمها زنده هستند ولی آرام هستند. پس کسیکه در این دنیا حیات دارد, زندگی دارد ولی صبر و تحمل ندارد, حیات او پاکیزه نیست زیرا آلوده به زشتیهای نفسانی است. اولین آنها منیت و تکبر است. آن پرخاشگر به منیتش توهین شده که پرخاش کرده. اگر او این تکبر و منیت را نداشت که بر آشفته نمیشد. بتکبر و منیت او توهین شده و نمیتواند ساکت بماند و نمیتواند تحمل بکند. این شخص حیات دارد ولی حیاتش پاک نیست.

3102        از بـرون پــیـراســت و درباطـن صبی          خــود چـه چـیـز اسـت آن؟ ولّی و آن نـبی

از برون یعنی از نظر ظاهر. باطن یعنی در درون. صبی بآن شیر خواری میگویند که هنوز از شیر گرفته نشده. کسانی هم که از نظر ظاهر پیر هستند در باطن مثل آن کودک شیر خواری هستند که شیر حقیقت مینوشند و بهمان اندازه صفا دارند. شما این نوزاد را زمانیکه در حال شیر خوردن است باو نگاه کنید. وقتی بچهره اش نگاه میکنید لذت میبرید. مفهوم طراوت را در چهره او می بینید. در مصراع دوم وقتیکه می پرسد خود چه چیز است آن؟ همین جا جوابش را هم میدهد و میگوید آنها ولّی و نبی هستند یعنی آنها انسانهای کامل هستند.آنها معنویاتشان بکمال رسیده آنها سکون و آرامش را دارند. اگر معنی لغوی را خواسته باشید, ولی یعنی دوست صدیق خدا و مبی یعنی پیام آور خدا. ولی حتما اینطور نیست که کسیکه میخواهد آن آرامش را داشته باشد ولی و نبی خدا باشد. لازمه آرامش داشتن ولی خدا و نبی خدا بودن نیست. هر کس که آن آرامش را درک کند و بدست بیاورد میتواند آن آرامش را داشته باشد.

3103        گــر نــه پــیــدا اند پـیـش نـیـک و بــد          چیســت بـا ایشـان  خســان  را ایــن حســد

گر نه پیدا اند یعنی اگر آشکار نیستند. ویا اگر شناخته شده نیستند پیش نیکان و بدان, بطور کلی همه مردم. اگر شناخته شده در پیش مردم (نیکان و بدان) نیستند، پس چرا خسان و فرو مایگان نسبت بآنها حسادت میکنند. پس همه آنها را میشناسند که بآنها حسادت میکنند. همه به آرامش آنها حسادت میکنند. بجای اینکه یک نفر برود و ببیند چرا این شخص آرامش و سکون درون دارد فقط بلد است حسادت بکند.

3104        ور نــمـی دانــنــدشــان عـلـم الــیـقـِـن          چیسـت ایـن بغض و حِـیَـل ســازی و کـیـن

ور یعنی و اگر. نمی دانندشان یعنی نمیشناسندشان بدرستی. علم الیقین یعنی بدرستی. مسلما و یقینان. اگر این مردم نیک و بد آنها ( مردان کامل) را نمیشناسند , پس چرا نسبت بآنها بغض دارند  یعنی دشمنی دارند. با آنها حیَل سازی دارند یعنی نیرنگ بازی با آنها دارند. کین بمعنی دشمنی و در اینجا یعنی دشمنی کردن. این انسانهای کامل در همین دنیای ما و شرائط ما زندگی میکنند و اینقدر آرامند و مردم بآنها حسودی میکنند. کار حسود اینست که بغض و کینه و حیله بازی پیدا بکند نیرنگ بازی پیدا میکند و پشت سرش حرف میزند و آخر سر هم میگوید آنها مثل سیب زمینی هستند یعنی آفت بآنها کاری ندارد. باید سعی کرد و فهمید که چرا آنها آرامش دارند. و وقتی فهمیدید سعی کنید که شما هم این آرامش را داشته باشید.

3105        ور هــمــی دانــنــد جــزای رســتخیز          چــون زنـنـدی خــویش بَـر شــمشــیـر تــیـز

جزا یعنی کیفر و مجازات. رستخیز یعنی روز داوری. چون یعنی چگونه. خودشان را بشمشیر تیز میزنند. شمشیر اینجا یعنی شمشیر تیز قهر الهی. وقتیکه دل این آدمها را بدرد میاوریم, و وقتی بانها سیب زمینی میگوئیم, و وقتیکه اقدام به کینه توزی میکنیم و میگوئیم این آدم هیچی نمیفهمد و بی رگ هست ما داریم دلشان را بدرد میاوریم. البته او دلش بدرد نمی آید و شما میخواهید دلش را بدرد بیاورید. مولا نا میگوید این کسانیکه دارند این کار ها را میکنند آیا جزای این زشتی های خودشان را معتقد نیستند که می بینند؟. چرا خودشان را به شمشیر تیز قهر الهی میزنند. قهر الهی مثل شمشیر تیز بکمر آنها خواهد زد.

آیا با خوتان میگوئید که باید تا روز قیامت صبر کرد تا آنها مجازات بشوند؟ خیر همی الان این اتفاق خواهد افتاد. مولانا در جائی دیگر در دفتر اول میگوید: هر دَم تو را مردن و رجعتیست, یعنی هر لحظه تو داری میمیری و زنده میشوی. پشت سر هم داری با سرعت زیاد میمیری و زنده میشوی و تو نمیفهمی. درست مثل فیلم سینمائی که یک حرکت در روی فیلم بصورت تک تک و بتدریج است ولی وقتی روی پرده سینما نگاه میکنید این حرکت پیوسته است و تماشاچی آن حرکت را ممتد می بیند و حالا این مردن و زنده شدن هم همین طور است ما متوجه نمیشویم و مولانا میگوید این روز جزا و رستاخیز هم روزهائیست که بین این مردن ها و زنده شدنها قرار دارد و لذا هر لحضه ما روز جزا را بدون اینکه متوجه باشیم میگذرانیم. بعد سوآل مردم عامی اینست که پس چرا بدکاران مجازات نمیشوند؟ جواب اینکه چرا مجازات میشوند ولی ما نمیفهمیم. اگر این داوری روی خودمان بشود، ما بروی خودمان نمیآوریم و اگرداوری روی دیگری میشود, آن شخص بروی خودش نمیاورد و با سیلی صورت خودش را سرخ نگه میدارد و ظاهرش را شاد و شنگول نشان میدهد. نشان میدهد خیلی خوشحال است ولی تو دلش جهنم است و رنج میبرد و در ظاهر کسی نمیبیند. او نتیجه و اجر و مزد زشتیهای خودش را دارد میبیند و بهمبن جهت در دلش جهنم است. او میداند که دزدی کرده, میداند که دروغ گفته, و میداند که یک نفر را کشته و در درونش آن رستاخیز و جزا برپاست و همه اینها آن جهنمیست که در درونش هست ولی بشما چیزی نمیگوید و شما هم از درون او بی خبرید.

3106        بـر تو می خـنـدد مَـبـیـن او را چُـنـان          صــد قــیــامــت در درونســـتـش  نـــهـــان

تو داری ظاهرش را میبینی که خندان و شاداب است و تو او را این چنین نبین. قیامتهاست که در درون او بر پاست و در ظاهر پنهان است.

3107        دوزخ و جــنّــت هـمه اجـزای اوسـت          هــر چـه انــدیشــی تــو , او بــالای اوست

اوست که در داخل خودش جهنمی آفریده و در آتش جهنم خودش در حال سوختن است. و یا بهشتی آفریده و در این بهشت با آرامش و خوشی زندگی میکند. هرچه تو فکر کنی او بالا تر از این حرفهاست. در اینجا ایهامی هست که باید خیلی دقت کرد. کیست که اینطور بالا بلند است؟ این همان پیری هست که مست عشق حق است. ایهام کجاست؟ ایهام اینجاست آن آدمی که زشت کار است در درونش جهنم است و بروی خودش نمیآورد و در ظاهر نشان میدهد که در بهشت است. ولی واقعیت منظور مولانا اینست که در این انسان کامل و در این انسان بر تر, عظمت انسان کامل بقدری هست که ما فوق اندیشه و تصور ماست. ما فوق بهشت و جهنم است و بلا خره ما فوق این حرفهاست و میگوید هرچه اندیشه توست, او بالای آنست. بعلت عظمت وجودی اوست.

3108       هــر چـه انــدیشـی پــذیــرای فــنا ست          آنــکــه در انــدیــشــه نــایــد آن خـــداسـت

هرچه که تو فکر میکنی در این دنیای فیزیکی فنا پذیر است. آن کسیکه در محدوده فکر و اندیشه ما نمیگنجد او خداست. کیست که بتواند بگوید خدا یعنی چی؟ خدا را میشود حس کرد ولی هرگز نمیتوان او را توصیف کرد. اگر هم کسی توصیف کند, حتی هزار نفر توصیف کنند آنوقت هزار گونه خدا وجود دارد. توجه اینکه میگوید خداوند فرا تر از اندیشه ماست و در محدوده فکری ما نمیگنجد و چون این انسانهای کامل بخدا و بحقیقت پیوسته شده اند, آنها هم این چنین وضعی پیدا کرده اند. تو وضع آنها را نمیتوانی تصور کنی که چیست. حال و آرامششان را می بینی ولی چه حال درونی دارند و چه خوش هستند تصورش را هم نمیتوانی بکنی. اگر توانستی خدا را تصور کنی آنها را هم میتوانی تصور کنی  آنها بکمال خداوند کامل شده اند. انسان کامل بر فهم ها و عقل های بشری ظاهرا نمایان است ولی واقعا شناخته شده نیست.

3109        بـر درِ ایـن خانه گسـتـاخی ز چـیست          گــر همــی دانــنــد کـانــدر خــانه کـیــست

منظور از خانه, خانه دل این انسان های کامل است. بر در این خانه یعنی بر دل این انسانهای کامل چرا جسارت میکنی؟. و چرا کستاخی میکنی و چرا بی رگ بودن و سیب زمینی بودن را بآنها نسبت میدهی؟ تو نمیدانی که در خانه دلشان چیست و چه میگذرد. تو اگر میدانستی که ساکن دل آنها خداوند و حقیقت است آنوقت این حرفها را نمیزدی. اصلی در عرفان تحت عنوان ظاهر و مظهر هست. ظاهر یعنی آشکار شدن. مظهر یعنی محل ظهور و محل آشکار شدن.در وجود این انسانهای کامل ظاهر و مظهر یکی شده یعنی خداوند در آنها ظاهر شده و درون آنها جای ظاهر شدن خداوند شده.لذا درون انسانهای کامل مظهر خداست و جائیست که خداوند ظاهر میشود.

3110        ابـلهـان, تــعظــیـم مسـجــد می کـنـنـد          در جــفـای اهـــل دل جِــدّ مـــی کـــنـــنــد

باعث شگفتی بسیار است که در بیش از هشتصد سال پیش در شهر قونیه مولانا با چه شجاعت و قدرتی بیت بالا را میسراید. مسجد بطور کل یعنی عبادتگاه و محلی که مردم در آنجا سجده میکنند و این در و دیوار را می بوسند و ازش شفا میخواهند. همه این کارها را با خشت و گل میکنند ولی باین اهل دل یعنی این انسانهای کامل جور و ستم روا میدارند. آنها فقط ابلهان هستند. حالا مولانا مسجد و دل انسانهای کامل را با هم مقایصه میکند.

3111        آن مجـاز سـت این حقـیـقت ای خران          نــیـسـت مســجـد جـــز درون  ســـروران

میگوید آن مسجد یک چیز مجازیست و یک مشت خشت و گل است ای خران و نا دانان.یک چیز مجاز نبوده و بوجود آمده و یک روزی هم خراب میشود و از بین میرود در برابر حق و حقیقت که همیشه بوده و هیچ وقت هم از بین نمیرود. این مسجدیکه در و دیوارش را می بوسی و این همه بآن احترام میگذاری یک چیز مجازیست ولی دل انسان کامل پر از حقیقت است و اگر میخواهی تعظیم کنی بیا اینجا تعظیم بکن. نیست مسجد جز درون سروران. سروران همان انسانهای کامل هستند. ای نادان کجا بدنبال مسجد میگردی؟ مسجد در درون انسانهای کامل است و تو در آنجا میتوانی خدا را پیدا بکنی.

3112        مســجــدی کان انـدرون  اولــیـاســت          سَـجـده گــاه جمـله اسـت , آنجـا خــداسـت

میگوید آن عبادتگاهی که در درون این انسانهای کامل است, آنجا هست که همگان باید سجده کنند برای اینکه خداوند در آنجا ظهور کرده و در آنجاست. کلمه جمله یعنی همه. یعنی از هر کیش و آئین و فرقه و مذهبی که وجود دارد, همه و همه سجده گاهشان براستی باید دل انسانهای کامل باشد. برای اینکه آنجا جایگاه خداوند است. حقیقت را باید در آنجا پیدا کرد. اگر که خدا در دلش هست, آن انسان کامل آنچه که بگوید حقیقت است. هرکار که بکند حقیقت است. رفتار, کردار, گفتار, اعمال و همه چیزش حقیقت است برای اینکه کارهای او ناشی از حقیقت درونش است. خدا چیزی نیست بجز حقیقت.          

Loading

78.2 حکایت هندو که با یار خود می جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت که او هم بدان مبتلاست

پس از پایان داستان قبلی در مورد شخصی که واقعا شتر خودش را گمُ کرده بود و شخص مقلدی که با او همراه شد و گفت منهم شترم را گُم کرده ام که سراپا سمبولیک, عرفانی, و پر از پند و اندرز بود مولانا بپایان رسانید و هم اکنون داستان کوچکی را در باره یک نفر هندی از اهل هندوستان که با یار خود جدل میکرد در کاری و اطلاع نداشت که خودش هم بهمان مبتلاست شروع میکند و در همین یک قسمت بپایان میرساند. این حکایت را مولانا ظاهرا از زبان شمس تبریزی شنیده برای اینکه مختصر تر از آنچه مولانا گفته در مقالات شمس تبریزی هم هست. توجه اینکه شمس تبریزی هیچ کتابی ننوشته و آن سخنانیکه گفته در مجالسیکه حضور داشته و اشخاصی که در آنجا بوده اند می شنیدند و یاد داشت میکردند از قول و گفته های او و جمعا یک کتابی شده بنام مقالات شمس. از کلمه قال یعنی گفتن است. مشابه این داستان در بعضی از کتب دیگر هم هست.

مولانا تمام کتابهائی را که قبل از او نوشته شده خوانده است و آنها را در آن حافظه قوی بایگانی خودش نگه داشته و بموقع خودش از آنها استفاده میکند و بکار میبرد. منتهی در تمام آنها دخالت میکند و تغیراتی در آنها میدهد. کتابهائی هست علاوه براین مقالات شمس مثل کتابی باسم عیونالخبار. این کتاب تألیف شخصی هست بنام ابنالپُتیا. او یک نویسنده خیلی مهم آن زمان که عالم و دانشمند هم بود و در قرن سوم هجری زندگی میکرد. او چیزی شبیه به آن چیزیکه مولانا گفته آورده است. علاوه بر این در کتاب مجمع الابثار هست که توسط شخصی بنام میدانی نوشته شده و او هم در قرن ششم هجری میزیسته. این کتابها را مولانا همگی خوانده و در حافظه اش نگه میداشته و بموقع از آنها در مثنوی معنوی بکار میبرده است. و حالا بتفسیر اشعار این داستان میپردازیم.

3028        چـــار هــنــدو در یـــکی مســجـد شــدند          بـهــرِ طــا عـــت راکع و سـاجد شدند

چهار هندی مسلمان وارد یک مسجد شدند. بهر طاعت یعنی برای اطاعت امر خداوند یعنی عبادت بطور کلی. عبادت از کلمه عبد است و عبد یعنی بنده و لذا عبادت یعنی بندگی. پس کاری را که مردم در مساجد, کلیساها, کنیساها میکنند همه بندگی خداوند است.

3029        هــر یــکـی بـر نـیّــتـی تــکــبـیــر کــرد          در نــمــاز آمــد بــمســکــیـنـی و درد

مسلمانها قبل از اینکه نماز بخوانند اول تمرکز پیدا میکنند و نیّتی میکنند و در ضحن خودشان میگویند من این نماز را بجا میاورم برای نزدیکی به خداوند و برای درک حقیقت. این را میگویند نیت کردن. در مصراع دوم کلمه بمسکینی یعنی بفروتنی و فقر عرفانی. درد در اینجا یعنی دردمندی طلب. یعنی اینکه حقیقت را طلب میکند. این باید بسیار خالص باشد. در عرفان اینطور گفته میشود در باره کسیکه طلب میکند در ذهنش, اگر همه جهان خاکی و نعمت را و همه آن جهان و جنت و بهشتش را باو بدهند او نمی پذیرد. او فقط آن حقیقت را خواهان است و بس. اگر اینطور هست آن را میتوان طلب گفت. مسلمانان وقتی نیت کردند, تا پایان آن نباید حرف بزنند و اگر حرف بزنند نماز آنها باطل است زیرا باعث میشود که از نیت اولیه که طلب بود خارج بشوند.

3030        مُـؤذن آمــد زان یــکی لــفــظـی بجَســت          کای مؤذن بـانگ کـردی وقت هســت

مُوذن و یا مُئَذن یعنی اذان گو. برای مسلمانان قبل از هر نمازی باید اذان بگویند. وقتی اذان میگویند همه میفهمند که وقت نماز خواندن رسیده است. از یکی لفظی بجست یعنی یک کلمه ای از دهانش بیرون رفت. یعنی سخنی بر زبانش آمد و نمازش باطل شد. در مصراع دوم: که ای مؤذن, اذان گفتی؟ وقت نماز شده؟ مسلمانان هندی بسیار معتقد هستند که نمازشان را با تمام قوانینش بسیار دقیق و درست بجا بیاورند. بهمین دلیل آن شخص از مؤذن آن سؤال را کرد.

3031        گـفــــت آن هــنــدوی  دیگـــر از نــیــاز           هِـی سـخـن گـفـتـی و بـا طل شد نماز

از نیاز یعنی به ضرورت بطور کلی. هندوی دومی متوجه شد که در نماز اول اشتباه کرده و نباید حرف میزده. لذا او هندوی اول را صدا کرد و گفت هِی فلانی, حرف زدی و نمازت باطل گردید.

3032        آن ســوم گــفـــت آن دوم را ای عـــمـــو          چـه زنی  طعـنه بـراو؟ خـود را بگو

کلمه عمو در اینجا یعنی آهای, ای هم شهری, ای فلانی. چرا باین دومی طعنه و سرزنشش میکنی که وسط نماز حرف زده و اینکه نمازش باطل شده؟ خودت هم همین کار را کردی. خود را بگو یعنی خودت را سرزنش بکن.

3033        آن چــهــارم گـفـت حـــمـــدُ اللهَ کــه مــن          در نــیــفــتــادم بِـچـه چون آن سه تـن

حمدُالله یعنی ستایش خدا را, شکر خداوند را که من مثل آن سه نفر بچاه اشتباه در نیافتادم. در اینجا الهامی هست و آن اینکه در این مثال هر چهار نفر اشتباه کردند و نمازهای آنها باطل شد در حالیکه همه فکر میکردند اشتباه از آنها نیست و از نفر قبلیست. همه ما ها در هر روز چندین اشتباه میکنیم و در چاه اشتباه میافتیم و خودمان متوجه آن نیستیم. این چاه اشتباه ظلمانیست, تنهائیست, از آن بیرون آمدن آسان نیست, ترسناک است. مولانا این اشتباه را بچاه تشبیه کرده و عملا چاهی در کار نیست. در این داستان نفر چهارم میگوید خدا را شکر که من این اشتباه را نکردم و نمازم باطل نگردید.

3034        پس نـــمـــاز هــر چـــهـــاران شــد تـبـاه          عــیــب گـویـان بـیشـتـر گـم کـرده راه

تباه یعنی باطل. نمار هر چهار نفرشان باطل شد.  پس نتیجه میگیرد کسانیکه عیب دیگران را میگیرند, خودشان  بیشتر از دیگران عیب میکنند. این سخن بسیار پر معنی و پر محتویست. همین عیب دیگران را گرفتن, خودش عیب اول است. وقتی یکی در ذهنش دائم جستجوکند که عیب دیگران را پیدا کند و به رخشان بکشد و یا پشت سرشان بدیگران بگوید, او اصلا فرصت پیدا نمیکند که  بعیب خودش پی ببرد زیرا دائم مشغول جستن عیب دیگران است بنا براین از همه بیشتر راه را گُم میکنند.

3035        ای خُـنُـک جـانـی که عــیـبِ خویش دیــد          هـر که عـیـبـی گـفت آن بـرخود خرید

خُنُک یعنی ای خوشا بحالِ. میگوید: خوش بحال آن روح و جانیکه عیب خودش را ببیند و هرکس هم که عیب او را میگوید, آنرا بجان خودش بخرد. معمولا آدمها دوست ندارند که کسی عیب آنها را بآنها بگوید و اگر یک خورده بیشتر عیب بگوید دیگر از آن شخص بکلی دوری میکنند. و اگر ادامه بدهد از او قعر میکنند و پشت سرش هم بد میگویند. این شخص شنونده عیب خودش اول گمراه شده و براه غلط افتاده و یک عیبی هم که یک کسی میخواسته باین آدم بگوید بجای اینکه آو این عیب را متوجه بشود و آن را بر طرف بکند, برعکسش شده و گرفتار عیب های دیگر شده و عیب را بر خودش نخریده. او باید عیب خودش را بخرد و نه اینکه از گوینده عیب نا راحت شود. اگر خواستید عیب کسی را بگوئید باید آن شخص را بکناری کشیده و مستقیم عیبش را رودر رو بخودش بگوئید. و هیچگاه عیب کسی را در انظار مردم نباید گفت. زیرا آن شخص تحقیر میشود, یعنی احساس میکند که تحقیر شده است و وقتیکه در خلوت هم باو میگوئید گفتن شما حالت تحقیر و سرزنش و نادانی نداشته باشد. و حالت اعتراض هم نداشته باشد. با چهره خندان و از روی دوستی بگوئید. مولانا در این موردبسیار حساس است و در جائی دیگر میگوید: این عیب هائی که شما در مردم می بینید، این مردم آیینه سر تا پا نمای شما هستند. عیبهای شما در آنها منعکس شده و شما دارید عیب خودتان را در او می بینید. آنوقت میگوئید که این عیب اوست ولی این عیب شماست.  شما خیال نکنید که دارید عیب او را می بینید, عین همان عیب در شماست

3036        زانـکه نــیــم او ز عــیـبــســتــان بُـدسـت         وان دگــر نـیـمـش زِ غـیـبـستــان بُدست

عیبستان یعنی آنچه که مربوط باین دنیای مادی و خاکیست و هر چیزیکه مادیت دارد آن چیز متعلق به عیبستان است. منظور مولانا اینست که این دنیا سراپا عیب است. همانطوریکه اگر در جائی که پر از کوه باشد بآنجا میگویند  کوهستان. و یا هرکجا پر از نی باشد میگویند نیستان. حالا این آدمیکه میخواهی عیبش را بگوئی جسمش از همین خاک است و لا اقل نصف وجودش از همین عیبهاست در این عیبستان. در مصراع دوم میگوید نصف دیگرش از عالم غیبستان است. غیبستان یعنی عالم معنی و روحانیت. عیبستان مادیت میاورد ولی غیبستان معنویت میاورد. میخواهد بگوید انسان آمیخته ایست از مادیات و معنویات. مادیات میخواهد او را بسوی پستی ببرد. معنویات میخواهد او را اوج بدهد و بسوی بلندی ببرد

و مادیات میخواهد او را بسوی تاریکی ببرد. حالا این شخصیکه میخواهید ازش عیب بگیرید, توجه داشته باشید که او هم نصف وجودش از عیبستان است. بنا براین توقع نداشته باشید که عیب نداشته باشد. هرکسیکه از این دنیای خاکیست دارای عیب است و باید قبول کنیم. پس بیهوده اینها را ندانسته و شرائط عیب گفتن را بجا نیاورده شروع به عیب گفتن نکنیم

3037        چونـکه بـر سـرمــرتــرا دَه ریش هســت          مــرهـمــت بـر خویش بایـد کـار بسـت

ریش بمعنی زخم و جراحت است ولی منظور اینجا نقاط ضعفهای معنویست. مرهم معجونی بود که درست میکردند و برای بهبودی زخم بکار میبردند.میگوید: وقتیکه تو میدانی روی سرت ده جای آن زخم شده, تو اگر مرهمی داری باید اول بگذاری روی زخمهای سر خودت و آنها را التیام ببخشی. یعنی وقتیکه می بینی سراپای وجودت پر از عیب است, آنوقت توجه ات روی عیب دیگران نباشد. اگر داروئی برای درد عیب جوئی داری که میخواهی دیگری را با عیب جوئی  نصیحت بکنی، اول بخودت پند بده و عیوبات خودت را علاج کن.

3038        عـیـب کــردن خــویش را داروی اوسـت          چــون شـکسـته گـشـت جای اِرحَموُست

گفته شد که اگر عیبی داری اول خودت را معالجه کن دوا و داروی عیب خودت را پیدا بکن. و هم چنین گفته شد که دارویش اینست که قبول کنی که عیب داری و در صدد برطرف کردن این عیب خود باشی. تو باید سعی کنی که عیب خودت را مرتب بشناسی و بعیب خودت بگو. مثل اینست که داری روی زخمت مرحم میپاشی. دوای این عیبت را داری میگیری. باید عیب خودت را مرتب بگوئی و بدونی و فراموش نکنی. حالا وقتیکه تو داری اینکار را میکنی تو داری خودت را میشکنی یعنی اینکه از آن تکبرت داری پائین میائی. وقتیکه یک کسی عیب خودش را قبول ندارد و یا نمیشناسد, این آدم متکبر وخود پسند است. حالا باید خود شکنی داشته باشد. وقتی قبول میکنی که عیب داری آنوقت خودت را شکستی. ارحمو یعنی سزاوار رحم کردن. حالا تو سراوار رحم کردن شده ای. اشاره به سخنیست در عرفان که  میگویند ” رحم کنید تا بشما رحم کرده شود” آنوقت سزاوار رحمت خداوند میشوید.

3039        گــر هــمان عــیــب نـبـود , ایمن مـبـاش          بـو کـه آن عــیـب ازتـو گــردد نیز فاش

اگر بخودت نگاه کردی و دیدی که براستی این عیب را نداری باز هم آسوده نباش. ایمن نباش یعنی آسوده خاطر مباش. بو که یعنی شاید که, چه بسا که. چه بسا که آن عیب در آینده در تو کشف بشود.

3040        لا تـــخـــافُـــوا از خــــدا نشــنـــیـــده ای          پس چـه خود را ایمـن و خوش دیده ای

لا تخافو یعنی ترس نداشته باشی. خداوند بکسانیکه در راه معنویت بمقام انسانیت کامل رسیده اند یعنی بآن معنویت تمام و کمال رسیده اند بآنها خطاب میکند و میگوید حالا که باین مقام رسیده اید از خودتان نترسید و از خودتان خوف نداشته باشید زیرا انسان کامل هم با اینکه باین مقام رسیده باز هم ترس و خوف دارد که نکند که من هم عیب خودم را بر طرف نکرده باشم و نکند که من هنوز عیب دارم. وقتیکه خداوند بانسان کامل هم میگوید که خوف نداشته باش, پس معلوم میشود که انسان کامل هم خوف و بیم این را دارد که هنوز دارای عیب باشد. حالا که انسان کامل از اینکه عیب داشته باشد میترسد پس آنسانهای معمولی چی؟  آنها باید همیشه در ترس باشند و صد در صد جایزوالخطا هستند و خطا هم میکنند.

3041        ســالــهـا ابــلــیس, نـــیــکـو نــام زیسـت          گشـت رسـوا بـیـن  که او را نام چیسـت

ابلیس شیطان و نیکونام زیست یعنی خوش نام زندگی کرد. در افسانه های مذهبی هست که شیطان از فرشتگان بسیار نزدیکتر بخداوند بود و او سالها و سالها عبادت میکرد و خوشنام بود. بعد چون اطاعت خداوند نکرد رسوا شد. بین یعنی بیاندیش. بیاندیش و ببین چرا اسم او ابلیس است. ابلیس یک کلمه عربی و از بلاس میاید و بلاس یعنی نا امیدی و ابلیس یعنی نا امید.

3042        در جــهــان مـعـروف بُــود عـَـلــیــای او          گشــت مـعــروفـی  بـعـکس ای وای او

عَلیای او یعنی بلند پایگی و علو او. در جهان معروف بود به بلندی درجه و بلند پایگی و والا مقامی. ولی حالا معروفیت او برعکس شد. حالا معروف به بد نامی شد. پس وای بر او.

3043        تــا نـه ای ایـمـن تـو مــعــــروفـی مـجـو          رُو بشـــو از خـــوف,  پس بنـمای  رو

ایمِن یعنی در پناه بودن و در امان بودن. معروفی مجو یعنی بدنبال شهرت و معروف بودن و خوشنامی مباش. رو بشو یعنی چهره باطنت را از ترس خدا پاک بکن و بعدروی خودت را نَمایان بساز بدیگران و طالب معروفیت بشو و بگو این منم که خوشنامم و نکونام. اگر چهره باطنت را پاک نکنی باید از ترس خدا بترسی.مولانا میگوید اول برو و سیر درون خودت بکن و اگر زشتیهائی دیدی, اول آنها را پاک کن بعد گردنت را افراشته کن و روی خودت را بدیگران نشان بده که این منم که چقدر خوب هستم. تو ایمن نیستی و مطمئن نیستی که این کار را کردی. بدنبال شهرت کاذب دروغین مرو.

3044        تــا نـــروِیــد ریـشِ تـو, ای خــوب مــن          بــر دگـــر  ســاده  زنَـَخ  طـعـنـه  مزن

خوب من یعنی ای محبوب من. ساده زنخ یعنی کسیکه کوسه است و ریش ندارد. زنخ یعنی چانه. طعنه مزن یعنی تمسخر نکن. تو که هنوز ریشت بیرون نیامده, چرا بر کوسه تمسخر میزنی و باو طعنه میزنی؟. در این مثال ساده واقعا منظور ریش و کوسه و اینها سمبولیک است. میگوید تو که خوبیها و نیکوئی ها در وجودت نرسته و ایجاد نشده, چطور بر وجودیکه خوبی هنوز در او نرسته طعنه میزنی و سر زنشش میکنی و عیب جوئی میکنی؟.

3045        ایــن نــگـــر کـه مــبــتـــلا شـد جــان او          تـا  در افــتــادســت و او شد  پـنـدِ  تـو

این نگر یعنی باین توجه کن. مبتلا شد جان او, یعنی که جان شیطان مبتلا شد. تا در افتادست یعنی از بالا بپائین افتاده است, از اوج به پستی افتاد. او شد پندِ تو یعنی عبرت و درس تو شد. ببین که شیطان چه کرد. او از اوج به پستی افتاد و حالا تو میتوانی از او درس بگیری. جان او مبتلا بزشتی و نافرمانی شد تو حالا مرتب نگو لعنت بر شیطان و ندانی که چه میگوئی. بدون اینکه بگوئی لعنت بر شیطان از آنکاریکه شیطان کرد عبرت بگیر, درس بگیر و مغرور نشو. غرور را بکنار بگذار وگرنه تو هم از بالا به پائین خواهی افتاد.

3046        تـــو نــیــفـــتــادی کــه بــاشــی پــنــدِ او          زهـر, او نو شـیـد, تـو  خـور   قـند او

این تو نبودی که از بالا به پائین سقوط کرده باشی که شیطان از تو پند بگیرد. این شیطان بود که از بالا به پائین سقوط کرد, یعنی از آن نیکو نامی به بدنامی افتاد. در واقعیت او زهر را نوشیده و تو قندش را بنوش. قندش آن پندیست که میگیریم.

Loading

77.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت چهارم

2995        انـدرآن صـحـرا کــه آن اشـتـر شـتـافت          اشـتـر خـود نـیـز آن دیـگـر بـیـافت

این صحرا, صحرای تحقیق و این دنیا دنیائیست که یک حقیقت جوی مشغول پیدا کردن حقیقت است و مقلد که کور کورانه بهمراه محقق میرفته او هم بدنبال شتر خودش میگردد تا اینکه آن شتر خودش را پیدا میکند. توجه اینکه این مقلد هم همراه محقق شد حالا دیگر فرق کرده و او هم تبدیل شده به مرد شتر گم کرده و یا حقیقت گم کرده. آنوقت میگوید من هم حس میکنم که حقیقتی هست. وجود منهم باید حقیقتی داشته باشد. منهم باید به حقیقتی وابسته باشم. این اولین قدم گذاشتن در راه عرفان است.

2996        چـون بــدیــدش یـــاد آورد آنِ خـــویش          بـی طـمع شد ز اشـترانِ یار خویش

کلمه خویش هم در مصراع اول آمده و هم در مصراع دوم و با هم از نظر هنر شعری میگویند جناس هستند ولی معنی آنها با هم متفاوت است. آنِ خویش یعنی مال خویش اما یارِ خویش یعنی یاران و بستگان. آن مقلد چون شترِ آنِ خودش را می بیند دیگر طمع به آن شترِ گم کرده نمیکند. آن شتر گم کرده بمردم گفته بود ای مردم, شتر من را پیدا کنید و من بشما مژدگانی و پول میدهم. من باخود پول آورده ام که بشما بدهم. یک عده ای هم بطمع اینکه آن پول را بگیرند باو اطلاعات دروغین میدادند. حالا این مقلد میگوید که من طمع خودم را از شتر آن شتر گم کرده بریده ام و دیگر هیچ طمعی در من نیست.

2997        آن مــقــلد شــد مــحــقــق چـون بــدیــد          اشـتـر خود را کـه آنـجـا مـی چریـد

مولانا معمولا محقق را بمعنی خدای جوی حقیقی در مقابل یک مدعی مقلد بکار می برد. مدعی کسیست که ادعا میکند که من بدنبال حقیقت هستم ولی ادعای او باطل است و در باطن دنبال چیز دیگریست. حالا این مدعی ما تبدیل به محقق میشود. چون آشکارا با چشم دلش می بیند که حقیقت دارد باو نزدیک میشود او دارد شترش را می بیند و حالا میفهمد که بله منهم شتری گم گشته داشتم و منهم حقیقت را گم کرده بودم.

2998        او طـلــبگـار شـتـر, آن لـحظــه گشـت          مــی نـجسـتش تـا نـدیـد او را بدشـت

می نجستش یعنی خیلی طالبش نبود. طلب کرد یک چیزی بیشتر از جستن و مایل بودن و خواستن است. اینست که اولین شهر در عرفان بقول عطار نیشاپوری شهر طلب است. باید شخص جستن خداوند را اول طلب کند و بعد بجستجو بپردازد

2999        بـعــد از آن تــنــهــا روی آغــاز کــرد         چشــم  سوی نــاقـه  خـود بـاز کـــرد

تنها روی یعنی بدون اینکه با محقق برود. تنها روی در مقابل پی روی کردن است. پی روی یعنی قدم بجای قدم کسی گذاشتن. تنها روی بدون کسی چه در جلو و چه در عقب راه رفتن. در مصراع دوم میگوید بعد از اینکه بتنهائی براه افتاد  چشمش را بشتر خود دوخت و کنجکاو گردید و حالا میخواهد تحقیق کند که اون بچه حقیقتی و بچه مبدأی بستگی دارد و چگونه آفریده شده. رابطه او با آفریدگار چیست؟.

3000        گـفـت آن صــادق مــرا بــگــذاشـتی؟           تــا بــا کـنـون پاس مـن  مـیـداشــتـی

صادق آن آدم محقق حقیقیست که از اول بدنبال حقیقت بود و راست گو و صدیق بود. مرا بگذاشتی یعنی, ای مقلد چرا من را ترک کردی؟ و دیگر دنبال من نمی آئی و دیگر داری تنها میروی. تو تا بحال پاس من میداشتی و حرمت من را نگاه میداشتی, احترام من را میداشتی و من جلو جلو میرفتم و تو پشت سرم میامدی و حالا دیگر خودت میروی؟

3001        گـفـت تــا اکـنـون فســوســی بـوده ام           وز طــمــع در چــاپــلوســی  بوده ام

فسوسی یعنی دلقک. آن مقلد تغییر یافته گفت, من تا بحال فسوسی و یا یک دلقک بودم و داشتم ادای تو را در میاوردم. من در واقع داشتم چاپلوسی میکردم یعنی تملق گوئی تو را میکردم حالا دیگر نه بپای خودم دارم دنبال حقیقت میروم. من دیگر دلقک نیستم.

3002        ایـن زمـان هـم دردِ تـو گشـتـم که من           در طــلــب از تـو جــدا گشـتم  بـتـن

این زمان یعنی حالا. من همانطور مثل تو شده ام. من بخودی خودم و جدا از تو در طلب آمده ام و بخودی خودم دارم بدنبال حقیقت میگردم. مولانا میخواهد بگوید که جویندگان راه حقیقت ممکن است در مسیر زندگی ظاهری دور از هم باشند ولی در واقع همه یکی هستند. می بینیم که شتر گم کرده اولی حقیقت جو بود و شخص دوم که مقلد بود, او هم حقیقت جو شد. و تا بحال با هم بودند ولی از این ببعد از هم جداشده اند. مولانا میگوید که اینها هردو حقیقت جو هستند. ممکن است که این دو در جستجوی حقیقت از هم مصافتی جدا باشند ولی در حقیقت یک تن هستند چون حقیقت در همه جا و همه وقت یکیست و حقیقت جویان هم یکی هستند.

3003        از تـو مـی دزدیـد مـی وصـف شـتـر           جـانِ مـن دیـد آنِ  خـود شـد چشـم پر

مقلد میگوید تا بحال من مقلدانه از تو اقتباس میکردم. اقتباس یعنی چیزی را از جائی گرفتن. حالا چشم جان من و یا چشم  روح من آن حقیقت را دید و حالا دیگر چشم پر و یا چشم ودل سیر شدم و از تو بی نیاز شدم و تو باعث شدی که من را بی نیاز کنی. این کسیکه چشم پر شده از این ببعد چشمش بدنبال مال کسی نیست, دیگر حسادت به مال دوست و یا همسایه یا خویشا وندان نمیکند. او دیگر در نهایت بی نیازی بسر میبرد. چشم پر یعنی نهایت بی نیازی. این بی نیازی معنوی و روحانیست.

3004        تــا نــیــابــیــدم  نــبــودم  طــالــبــش           مِس کـنون  مغلوب شـد زرغـالبش

تا اینکه من حقیقت را پیدا نکرده بودم طالبش هم نبودم. نشانی از حقیقت در دلم پیدا شد فهمیدم که حقیقت وجود دارد و بعد طالبش شدم. تا حالا من مِس بودم ولی حالا طلا شدم. وجود مقلد مثل مس هست و وجود محقق مثل طلای ناب هست. میگوید من تا بحا وجودم مس بود ولی حالا دیگر وجود من طلای خالص است. 

3005        سـیّـئــاتــم شـد هـمه طــاعات, شـکـر          هَـزل شـد فــا نـی و جِـدّ اثـبات  شکر

سیئه یعنی گناه و سیئات یعنی گناهان. من در اول گناه میکردم, دروغ میگفتم, دلقک بازی میکردم. خدا را شکر من دیگر گناهکار نیستم و بجای گناه کردن برعکس دارم طاعات میکنم چون حالا بدنبال حقیقت میروم.  کلمه هزل بمعنی شوخی و بیهوده کاری ناشی از تقلید است. این هزل در برابر جدّ آمده. هزل از بین رفت و فانی شد. جایش را جدّ گرفت. جدّ یعنی کارهائیکه بیهوده نیست. مثل درستکاری. فانی در برابراثبات آمده . اینها در صنعت شعری میگویند تضاد و مطابقه. کلماتی هستند که درمعنی متضاد هستند و در شعر روی در روی هم قرار میگیرند. بهترین نعمت خداوند اینست که یکی در زندگی هرچه که هزل دارد فانی شود و جای آن را جدّ پر کند. حالا این محققی که تازه محقق شده میگوید خدا را شکر که هزلهای من فانی شد و جدّ برای من به اثبات رسید. اگر یک کسی این را در ک کرد که در وجودش بیهوده کاری از بین رفته و هَزل از بین رفته و جای خودش را به جدّ داده و بکارهای مثبت داده آنوقت باید شکر خداوند را بکند. یک نعمت بزرگی باورسیده. ما معمولا چون خودپسند هستیم و منیت هم داریم و در خودمان فرو نمیرویم اصلا قبول نمیکنیم که هزل هم در ما وجود دارد و بیهوده کاری هم در وجود ما هست, دلقک بازی هم در وجود ما هست. عین کاریکه میکنیم درست است و اگر هم نا درستیست دیگران میکنند. اگر اینطور باشد ما هیچوقت بجدّ نمیرسیم و همیشه در بیهوده کاری بسر میبریم.

3006        سَـیِّـئــاتــم چــون وســیــلت شد بـحـق          پس مــزن  بـر سـیّــئــاتــم هـیـچ  دَق

دَق اسم صوت است. وقتی مثلا یک چوبی را بدست میگیریم و بجائی میزنیم یک صدائی میکند و یا وقتی توی سر کسی میزنند دَق صدا میکند. در اینجا اشاره است به توسری بکسی زدن. میگوید تو بر گناهان من سرزنش نکن و بر سر من نزن که گناه کرده ام, برای اینکه آن سیئاتم وسیله شد بحق برسم. ما که همیشه درمقام سر زنش کردن دیگران هستیم و هیچوقت در حال سر زنش کردن خودمان نیستیم. ما باید از این گفته های مولانا درس بگیریم و بدانیم که با اینکار خودمان را تحقیر نمیکنیم و نمی شکنیم

بر عکس استوار تر و محکم تر و بلاتر میشویم. پی خواهیم برد اگر کمی و یا کاستی در وجودمان هست. آن را بزبان بیاوریم و از خودمان پنهان نکنیم و با خودمان رو راست باشیم. اگر میخواهیم کامل شویم و یا لااقل قدمی در راه انسانهای کامل بگذاریم. ما باید این سیر درون خودمان را از همین الان شروع کنیم زیرا هرچه زودتر این کار را بکنیم راه رسیدن بمرتبه آدمیت ما کوتاه تر میشود.

3007        مـر تـرا صـدقِ تو, طـالـب کرده بود           مـرمـرا جِـدّ و طـلـب, صدقی  گشود

آن جوینده راه حقیقت اولی میگوید صداقت تو تو را طالب کرده بود و تو را در مرحله طلب گذاشته بود. کی و چی باعث شد که تو وارد مرحله طلب بشوی؟ آن چیز راست گوئی تو و صداقت خودت بود که تو را بطلب انداخت و بحقیقت نزدیکت کرد, ولی من جدّ و طلبی که کردم باعث شد صدیق بشوم.

3008        صــدق تــو آورد در جُســـتـــن تـــرا          جُســـتــنــم  آورد در صــدقــی مـــرا

آن حقیقت و درستی و صداقتی که در تو بود, تو را در جستن و در طلب آورد که اولین پله و مهمترین پله طریقت است. ولی من اول آن طلب را نداشتم و فقط میجستم. آن جستنم مرا باین صداقت آورد و مرا باین نعمت خداوند رسانید.

3009        تــخــم دولــت در زمـین مــی کاشتـم          سُــخــره و بــیــگــار مـی پــنــداشـم

دولت که معانی مختلی دارد در اینجا بمعنی خوشبختیست. زمین اینجا زمین طلب است. تخم و دانه را در زمین میکارند. سخُره اینجا بمعنی بیگاری و یک کار بی مزد کردن. می پنداشتم یعنی تصور میکردم. حالا شتر گم کرده دومی میگوید وقتی من بهمراه تو شدم و گفتم منهم شتری گم کرده ام, دروغ میگفتم و بدنبال تو راه افتادم و هرجا میرفتی من هم میرفتم و از تو تقلید میکردم, خیال میکردم که دارم یک تخمی در شوره زار میکارم و در واقع فکر میکردم که من دارم یک کار بیهوده ای میکنم و اینگونه می پنداشتم و نمیدانستم که راستی راستی تخمی را در زمین طلب میکارم. خیال میکردم که دارم یک کار بیهوده انجام میدهم. من واقعا تخم را در زمین طلب میکاشتم و خودم نمیدانستم چقدر با ارزش است. خیال میکردم همه اش سُخره و بیگاریست ولی حالا فهمیدم.

3010        آن نَـبُـد بـیـگـار، کسـبـی بــود چُسـت          هـر یکی دانه که کشـتم صـد بـِرُست

آن مقلد پیشین میگوید آن  کار و سعی من که از روی تقلید از تو بود, من خیال میکردم که بی مزد است و یک نوع بیگاری بود, نه نه اینطور نبود و خیلی هم سود آور بود. من نمیدانستم و حالا فهمیدم که چه کسبی میکردم و نمیدانستم.. هر یک دانه تخمی که کاشتم صد جوانه زد و بزرگ شد.

3011        دزد ســوی خـانه ای شد زیـرِ دســـت          چـون درآمد دید کان خانه خود است

زیر دست در اینجا یعنی مخفیانه و پنهانی. چون در آمد یعنی وقتی که وارد خانه شد. آن مقلد پیشین ومحقق فعلی گفت حال من شبیه آن دزدی هستم که شبانه و مخفیانه وارد خانه ای شد که چیزی را بدزدد و بعد از اینکه وار خانه شد دید خانه خودش است. من از اول همراه تو شدم که وقتی تو شترت را پیدا کردی و گفتی مژدگانی میدهم، منهم گفتم یک مژدگانی هم بمن برسد. وقتی تو بشترت رسیدی منهم سهمی از این شتر داشته باشم. من از سخنان عارفانه ای که تو میگفتی منهم تکرار میکردم بدون اینکه اصلا مفهومش را بفهمم. همه خیال میکردند که بعله منهم عارفم و اندیشمند. و منهم در این را قدم گذاشته ام. ولی من داشتم دزدی میکردم و مخفیانه هم دزدی میکردم. بهیچ کس نگفتم که از این آدم یاد گرفته ام و برعکس بهمه میگفتم این حرفهائیکه میزنم از خود من است و این دروغ بود. وقتی بداخل خانه شدم دیدم این خانه وجود خودم هست. من دنبال چیزی بودم که آن چیز در وجود خود من بود و من نمیدانستم.من بقصد دزدی وارد خانه خودم شدم, چی را میخواهم بدزدم. آن حقیقتی را که میخواستم بدزدم در خانه خودم بود و احتیاجی بدزدی نبود. فقط محتاج درک آن بودم. همه باید بدانیم که در خانه وجود همه ما هست و باید آن را در یابیم.

3012        گـرم بـاش ای سـرد تـا گــرمـی رســـد          بــا درشـتـی ســاز تــا نــرمی رســد

گرم باش یعنی در طلب باش. این طلب گرمت میکند و شور و هیجان بتو میدهد. طلب را رها نکن تا گرمی حق و جذبه خداوندی بتو برسد. تا احساس کنی که آن جذبه حق تو را گرفته و داره تو را بطرف خودش میکشاند.این کار خیلی مشکل است  و بقول مولانا درشتیست. با این سختی و درشتی بساز تا نرمی بتو برسد.

3013        آن دو اشـتر نیسـت, آن یک اشـتراست         تـنـگ آمـد لفظ, مـعـنی بس پـُـر است

تنگ آمد لفظ یعنی کلمه و لفظ نمیتواند حق مطلب را بجا بیاورد زیرا محدود تر و کوتاه تر از اینست که بتواند معنی این مطالب را بیان کند. صحبت از اینست که آیا این محقق و این مقلد گذشته و حالا محقق شده که شتر های خودشان را پیدا کرده اند, رویهم دو شتر دارند؟ مولانا میگوید خیر. این ها حقیقتهائی هستند که با نماد شتر بیان شده اند ولی در اصل حقیقت هستندو حقیقت که دوتا نمیشود. حقیقت در سراسر عالم یکیست یعنی همه جا دروغ , دروغ است و همه جا راست هم راست است. پس نتیجه اینکه هردو شترها یکی هستند که آن هم حقیقت است. این حقیقت پر است از معنی و لفظ قادر نیست که اینهمه حقایق را بتواند بگوید.

3014        لـفـظ در مـعـنی هــمـیشـه نـا رســـان           زآن پــیــمــبــر گـفـت قَــد کـَلَ  لِسان

ما کتاب مثنوی را بر میداریم و میخوانیم برای اینکه ما دنبال معنویت هستیم. مولانا میگوید این لفظی که من میگویم و این کلماتیکه من میگویم برای شرح آن معنویت ناتوان است و نا رسان. بهمین دلیل است که بنظر خوانندگان قدری ثقیل میرسد و همیشه توصیه میشود که مثنوی معنوی را بهمراه تفسیر های آن باید چندین مرتبه خواند و پس از خواندن باید بیاندیشید و باز هم بیاندیشید. زان یعنی باین دلیل. قد یعنی بدرستیکه. کَلِ یعنی لال و بی زبان. لِسان یعنی زبان. پس پیامبر اسلام گفت بدرستیکه زبان لال است. شما هرچه میخواهید حرف بزنید ولی اگر بخواهید معنویت را تعریف کنید شما لال هستید. نمیشود آن را آنگونه که هست تعریف کرد. مولانا خودش اعتراف میکند و میگوید: من خودم میدانم مطالبی را که میگویم آنچنان گویا نیست ولی بیش از این در قالب لفظ نمشود گفت.

3015        نطـــق اُسـطـرلاب بـاشـد در حســاب           چــه قَــدَر دانــد ز چـــرخ و آفـــتــاب

نطق یعنی حرف زدن. اسطرلاب وسیله ای بود فلزی و دایره شکل که روی آن را خطوط و نقوش و حروف رمزی و عدد و اینها بود که سابق بر این که این رصدخانه های باعظمت نبودبوسیله این اسطرلاب و دانشی را که منجمین زمان داشتند , ستاره ها را رصد میکردند و اینها فاصله ستارگان و ارتفائشان از یکدیگر و موقعیتشان را نسبت بهم دیگر در زمانهای مختلف بوسیله این اسطرلاب که یونانیان ساخته بودند اندازه میگرفتند. چرخ در اینجا بمعنی فلک و آفتاب بمعنی خورشید است. مولا نا میگوید این حرفی که میزنیم بمزله اسطرلاب است. اسطرلاب کارش اینست که مشخصات ستاره ها را شناسائی میکند. حالا این صفحه اسطرلاب میداند که دارد چه کاری میکند؟ البته که نه. این اسطرلاب فقط یک ورق فلزیست که شخص و یا اشخاصی روی آن را باخطوط و نوشته های مخصوص پر کرده اند. این صفحه از خورشید و فلک و که چه در آنها میگذرد هیچ نمیداند و هیچ خبری ندارد.

3016        خاصه چرخی کین فلک زوپرهّ ایست          آفـــتـــاب از آفــــتــــا بش ذره ایسـت

خاصه یعنی بویژه. چرخی یعنی فلکی. میگوید این فلکی که ما میتوانیم آنرا رسد کنیم, یک پر کاهیست از آن چرخ بزرگ معنویت وحقیقت که باچشم و دوربین و اینها دیده نمیشود. این را میگویند فلک معنویت که خورشید در برابرخورشید حقیقت یک ذره است. اسطرلاب چگونه میخواهد این چرخ حقیقت و معنویت را بشناسد؟ هرگز نمیتواند. پس بهمین دلیل چگونه میتوانی با یکبار خواندن و یا یکبار شنیدن باین حقیقت خداوند بسادگی برسی؟ اینست که باید با اندیشه خودمان و خواندن و خواندن مکرر شاید بتوانیم باندازه ای دست رسی پیدا بکنیم که در زندگی ما را راهنما بشود. مولانا در حدود هشت قرن پیش در دفتراول میگوید غیر از این ستارگانیکه می بینید, ستارگان دیگری هم هستند و غیر از این افلاکی را که ی بینید, افلاک دیگری هم هستند که نهایت ندارند.

Loading

76.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت سوم

مولانا میگوید شتر گم کرده کسیست که میداند که هستی او به یک مبدأ آفرینشی بستگی دارد و میخواهد ببیند حقیقت این هستی و مبدأ این آفرینش چیست. با توجه باینکه این داستان سراسر سمبولیک و نمادین هست و این شخصی که میخواهد بداند که این مبدأ چیست و چگونه بزندگی او وابستگی دارد, مثل آن مرد شتر گم کرده است. لذا تا آخر این داستان این شتر را حقیقت گم شده بدانید. و صاحب آن شتر را که ما آدمها هستیم بدنبال آن شتر گم کرده میگردیم. برای اینکه بتوانیم این حقیقت را پیدا کنیم باید که آذوقه و توشه این راه را داشته باشیم تا بتوانیم در این راه قدم برداریم. مولانا میگوید ما شتر گم کرده ها یک حالتی داریم که بهر چیزی و یا هرکسی برای پیدا کردن شتر خودمان متوسل میشویم. بنا براین اگر ما برسیم به شخصی که حقیقت را نمیداند و ما از او سوال بکنیم نه تنها بحقیقت نمی رسیم بلکه از حقیقت دور هم میکند.

مولانا نتیجه گرفت که بسیاری از کسان هستند که ادعا میکنند که ما ساکن کوی حقیقت هستیم در حالیکه قدم به محله حقیقت نگذاشته اند. این راه رسیدن به حقیقت بسیار خطر ناک است و اگر ما تسلیم اینگونه افراد بشویم, برای ما عواقب بسیار بدی در اانتضار ما خواهد بود. این راه را با آسودگی خیال نباید رفت و باید با شک  وتردید نسبت به راهنمای آن شخص رفت. چون شما گفته بودید که من برای کسیکه خبر شتر مرا بیاورد و من شترم را پیدا بکنم, به آن خبر آورنده پاداش میدهم. آنها برای گرفتن آن پاداش بشما نشانیهای شتر شما را میدهند و نه چیز دیگر. مولانا معتقد است که وقتی شما از یک کسی مشورت میکنید قطعا آن شخص مطابق کیش و آئین خودش جواب شما را میدهد. در جائی دیگر متذکر میشود که کلیه مذاهب هیچ کدام از این مذاهب صد در صد باطل نیستند. و هیچ کدام هم صد در صد حق نیستند.

2974        اشـــتــری گــم کــرده ای مــعــــتـــمد          هـــر کســی زاشــتــر نشــانــت میدهد

این اشتر گفته شد که اشتر معرفت الهیست. معتمد یعنی قابل اعتماد. ای کسیگه قابل اعتماد هستی تو شتر حقیقت را گم کرده ای و بدنبالش میگردی و هرکسی از او نشانی میدهد.

2975        تـو نـمی دانی که آن اشـتــر کجـا ست          لـیک دانـی کـیـن نشـا نـیـهـا خطـاست

احساس تو اینست که این نشانهائی که بتو میدهدند درست نیست. برای اینکه مطابق این نشانیها آیا هیچ قدمی بجلو میروی؟ خیر اینطور نیست و دنبال هر کدام از نشانه های پیشنهادی را که میگیری می بینی که بجائی نمی رسی. در باره این نشانیهای متفاوت اول بیاندیش و بعد قدم بردار.

2976        وآنکـه اشـتـر گـم نـکــرد او از مِـری          هـمـچـو آن گـم کـرده جـویـد اشــتـری

کلمه مری در اینجا یعنی تقلید. اصل کلمه مرا هست. ولی در اینجا چون زیر م کسره هست مطابق دستور زبان در زبان عرب, الف آخر تبدیل به ی میشود و کلمه بجای مرا میشود مری. حالا که شما بدنبال شتر خودتان هستید ممکن است یکی هم پیدا شود و بخواهد بدنبال شما بیاید و از شما تقلید کرده و میگوید منهم شترم را گم کرده ام. او فقط از روی تقلید اینکار را میکند برای اینکه بمردم نشان بدهد که او هم بدنبال حقیقت میدود.

2977        کـه بـلـی مـنـهـم شــتــر گـم کــرده ام           هـــرکـــه یـــابــــد اُجـــرتش آورده ام

این گروه از مردم واقعا مقلد هستند و با جویندگان حقیقت هم چشمی میکنند.آنها از دیدن حقیقت معنوی واقعا عاجزند. و اینها همراهان خوبی نیستند. لذا نه تنها در مورد شخص راهنما باید دقت و تفکر لازم را بکنی بلکه در انتخاب همراهت هم باید دقت کامل بکنی.

2978        تـا در شــتـر بـا تــو انــبــازی کـــنـــد          بـهـر طـمـع اشـتـر ایــن بـــازی کــنــد

انبازی کند یعنی شرکت کردن. برای این, این حرف را میزند که, ای آدمی که تو بدنبال حقیقت میگردی منهم حقیقت را گم کرده ام, منهم میخواهم حقیقت جو باشم و منهم همراه تو میایم.  مولانا میگوید برای این میخواهد با تو بیاید که این حقیقت جوئی را که مدعیست این یک باز هست و این واقعیت و حقیقت در آن نیست. او واقعا محقق نیست بلکه مقلد هست. کسیکه محقق هست و سعی میکند یک حقیقتی را از درون یک چیزی بیرون بکشد و محقق از کلمه تحقیق است و وقتی یک دانشمندی دارد یک موضوعی را تحقیق میکند, میخواهد حقیقت آن چیز را بیرون بکشد.

2979        هــر کـه را گـوئی خطـا بُـد آن نشــان          او بـتــقـلــیــدِ تــو مــیــگویــد  هـــمان

وقتیکه باو میگوئی من حقیقت را گم کرده ام و از چند نفر سوأل کردم میگوید من را هم مثل تو راه اشتباهی رانشان دادند, حالا بیا تا برویم و باهمدیگر آن حقیقت را پیدا کنیم

2980        او نشــان کژ بــنـشــنــاسد ز راســـت          لــیـک گـفـتـت آن مقـلـد را عصـاسـت

کژ یعنی کج. گفتت یعنی گفت تو وسخن تو. آن مقلد یعنی تقلید کننده. میگوید : این سخن و گفت تو که میگوئی من حقیقت را گم کرده ام, آن مقلد هم که عینا سخن تو را میگوید که من هم حقیقت را گم کرده ام,حرفش درست نیست و او دارد گفته تو را مثل عصا بکار میبرد و هدف او با هدف تو یکی نیست. او بدنبال استفاده شخصیست ولی تو بدنبال حقیقت هستی.

2981        چـون نشـان راسـت گـویـنـد و شـبـیـه          پس یـقـیـن گـردد تـو را لا رَیــبَ فـیـه

لا یعنی نیست. رَیب یعنی شک و تردید.فیه یعنی در آن. لا ریبا فیه یعنی شکی در آن نیست. سخن از مقامیست در راه طریقت و عرفان که در آن مقام, آن حقیقت جو بجائی میرسد که باسرار الهی پی میبرد. وقتی باسرار الهی پی برد, اگر کسی نشان راست باو بدهد, وی یقین دارد که این نشان راست است و مهک میزند با آن اسراریکه پی برده و خودش میداند و شک نمیکند. ولی هرکسی باین مقام نمیرسد و کسیکه بتازگی قدم در راه جستجوی حقیقت گذاشته و هنوز بان مقام نرسیده ممکن است که هم خودش و هم دیگری را گمراه هم بکند.

2982        آن شــفـای جـــان رنــجــورت شـــود          رنگ و روی و صـحتِ و زورت شود

آن در اینجا اشاره است به  نشان راست. این نشان راست را زمانی میتوانی داشته باشی که کم کم به مقام درک اسرار برسی. آنوقت این نشان راست بجان و روح رنجور شده ات شفا میبخشد.   شفا یعنی بهبودی دهنده. نه تنها تن بیمار میشود بلکه روح هم بیمار میشود. رسیدن بآن مقام و شروع دریافت اسرار حق تعالی هم روحت را شفا میدهد و هم جسمت را. رنگ و رویت یعنی رنگ رخسارت. صحت یعنی تندرستی و زورت یعنی توان مردی تو. ادامه میدهد و میگوید وقتی نشان راست بدست آوردی رنگ رخسارت را جلا میدهد و تندرستی و صحت و توانمردی بتو عطا میکند و تو دیگر از حالت بیماری بیرون خواهی آمد.

2983        چشـم تـو روشـن شــود, پـایـت دوان           جســم تـو جـان گـردد و جـانـت روان

چشم تو روشن شود منظور اینکه چشم دل تو روشن میشود. میگوید: وقتیکه راه درست را بتو آموختند و مهک زدی با آن اسراریکه برایت نمایان گردیده, آنوقت چشم دلت از نور حقیقت روشن میشود و بسرعت دونده میشوی و میروی بسوی حقیقت. در مصرع دوم مولانا تکامل روح را بیان میکند. روح هم دارای تکامل است. این روحی که ما از اول داریم یک روح حیوانیست و تکاملش اینست که این جان حیوانی کم کم تبدیل بشود به جان انسانی و بعد از آن تبدیل شود به جان الهی.این تکامل باید در روح پیدا گردد. حالا میگوید: وقتیکه تو در این مسیر درست افتادی آنوقت این جسم تو دیگر جسم نیست زیرا به روح تبدیل شده است, و تو سراپا روح هستی و دیگر جسم نیستی. سپس روحت روان میشود یعنی روحت هم الهی میشود. و برای رسیدن به این روح الهی و قدم در راه حقیقت برداشتن باید اول از سطح مادیات غیر ضروری فساد آفرین بمرطبه معنویات رسیده باشی, زمانیکه باین مرحله معنویات رسیده باشی آنوقت به این تکامل روحی یا به برزخ میان جسم و روح میرسی.

برزخ یعنی حد فاصله. اول دارای نوسان است از جسم بروح و از روح بجسم. گاهی به جسم فکر میکنی و گاهی بروح و بعد از گذشتن زمانی متوجه میشوی که دیگرتو بجسم توجهی نداری و داری بیشتر بروح توجه میکنی و بلاخره تو سراپا روح میشوی ولی تا آنطور نشده تو اسیر نفس خودت هستی و یا اسیر آن شیطان درون خودت هستی. زمانی از این اسارت بیرون میائی که از این برزخ گذشته باشی و روح محض بشوی یعنی روح کاملا خالص شده باشی. این روح خالص جزئی از خداست و پس تو جزئی از خدا شده ای. اگر تو باینجا برسی , آنوقت بحقیقتیکه از اول دنبالش بوده ای, حالا دیگر رسیده ای.این وصال بآن حقیقـتیکه میخواستی است. بشرط اینکه مقلد نباشی و محقق باشی و زیر سازیش را کرده باشی و در این سیر و سفر زاد و توشه معنویت و معرفت را بدست آورده باشی. این زاد و توشه چیست که باید بدست بیاورم؟ تو هر وقت خودت را خوب بشناسی و سیری در درون خودت بکنی و خودت را بشناسی, آنوقت تو از حالت مادی بودن بیرون رفته ای و بحالت معنویت رسیده ای یعنی چیزیکه در درون توست معنی است و آن باطن تو الهی هست و آن ودیعه ایست که خداوند در وجود تو گذاشته, منتهی این مادیگرائی تو حجابی بوده که روی آن ودیعه را پوشانده بوده و حالا تو آن حجاب را برداشته ای.

2984        پس بگـوئی, راسـت گـفـتـی ای امین          ایـن نـشــا نــیــهـا بـَلاغ آمــد مُــبــیــن

پس بگوئی یعنی پس میگوید. امین در اینجا بمعنای امانت دار اسرار الهی است. یعنی خداوند اثار خود را بامانت و ودیعه باو سپرده است. در مصراع دوم کلمه بلاغ یعنی پیام. مُبین بمعنی روشن و آشکار است. میگوید: وقتی چنین شخصی را کسی راهنمائی کرد و آن یقین پیدا میکند و مهک میزند و در میابد که این راهنما راست گوست, پس میگوید ای امانت دار اسرار الهی و ای مرشد این نشانیهائی که بمن میدهی, من مطمئن هستم که راست گفتی. آن کسیکه استعداد و لیاقت و زیرسازی و شایستگی را ندارد این پیام روشن را نمیتواند بگیرد.

2986        این نشـان چـون داد, گـوئّی پـیش رو          وقـتِ آهــنـگسـت پیـش آهـــنــگ شـو

زمانیکه یقین پیدا کردی که این نشان درست است تو بی درنگ بجلو حرکت کن و دیگر شک مکن. در مصراع دوم آهنگ یعنی وقت رفتن در اینجا. پیش آهنگ شو یعنی تو پیش قراول شو. میگوید اکنون وقت رفتن است تو پیش آهنگ بشو. این کلمه پیش آهنگ یعنی کسیکه دارد در جلو یک عده بطور سر کرده, راه میرود.

2987        پــی رویّ تـو کــنــم ای راســت گــو          بـوی بـردی ز اشـتـرم, بـنـمـا کـه کـو

من حالا بدنبال تو میایم و تو را پی روی میکنم ای درست گفتار و راست گو. پی روی تو کنم یعنی هرکجا تو قدم بگذاری من قدم بهمان جا میگذارم. حالا بمن نشان بده که اشترم کجاست. تو راه را درست میروی و بمن نشان بده که شترم کجاست. حالا اگر که یک راهنما و یک مرشد خودش صداقت نداشته باشد و این کار مرشد بودن را یک بازی بگیرد و یا یک حرفه بگیرد و یک شغل بگیرد برای پیرو جمع کردن, اینکار در جامعه بد بختی به بار میاورد و ما در طول تاریخ این بدبختی را می بینیم. ولی اگر این مرشد واقعی باشد این روندگان راه را بدرستی ارشاد میکند.

2988        پیش آن کس که نه صاحب اشتریست          کـو در ایـن جسـت شـتر بـهـرمـریست

2989        زیـن نشــانِ راســت, نـفـزودش یـقـین          جــز ز عـکسِ نـاقـه جـوی راســتــیـن

پیش کسیکه حقیقت را گم نکرده. کو یعنی که او. در این جست شتر برای تقلید آمده. مری یعنی تقلید. میگوید: کسیکه حقیقت را گم نکرده ولی برای تقلید با شما که دنبال حقیقت میگردید همراه میشود, حالا در آن کسیکه واقعا و حقیقتا بدنبال حقیقت میگردد هیچ اثری نمیکند ولی در شما اثر مینماید. در بیت دوم زین نشان راست نفزودش یقین یعنی اصلا دلش یقین پیدا نمیکند چون زیر سازیش را ندارد و معنویتی هم ندارد. در مصراع دوم ناقه قرار بود که شتر ماده باشد ناقه جوی یعنی آن کسیکه جوینده واقعی حق و شتر جوی راستین است. حالا مولانا به یک نکته جالبی اشاره میکند که آن اینست که آن شخص مقلد هم همراه شمای محقق شده. شمای محقق  راه را جویا شده اید و یک مرشد واقعی راه را بشما نشان داده و یقین حاصل کرده اید که این راه درست است. آن کسیکه مقلد هست و همراه شما شده, اثری در او نمیکند. ولی یک چیز هست, پرتوی و یا انعکاسی و یا بازتابی از آن حقیقتی که در شما پیدا میشود در او هم اثر میکند. یعنی بی تأثیر روی آن مقلد نیست.البته این زمان میخواهد.

2990        بـوی بـرد از جِــدّ و گــرمــیـهـای او          کـه  گـزافـه  نـیسـت  ایـن  هَــیــهای او

بوی برد یعنی متوجه شد. گرمی یعنی حرارت طلب و شدت و هیجانِ طلب. گزافه یعنی بی اساس و بی پایه و بی مورد. هیهای او یعنی سر و صدا های او ولی در اینجا کنایه از پوششهای او. آن شخص که مقلدانه به جستجو پرداخته, از آن تلاش و تکاپو و شدت طلب و جستجوئی که طالب واقعی شتر میکند متوجه این حقیقت میشود که این همه تلاش و کوشش و تکاپوئی که این شخص محقق دارد میکند بی اساس نیست. برای اینکه اثر و بازتاب نور حقیقت حالا دارد روی او هم میافتد. اگر در یک اتاق تاریکی آئینهای را جلو نور خورشید بگیرید, شخص مقلد خورشید را نمی بیند ولی باز تاب نور خورشید را می بیند و متوجه میشود که خورشیدی وجود دارد که حالا من بازتابش و یا انعکاسش را دارم می بینم. کم کم دارد باین موضوع پی میبرد و تحولی در وجود این مقلد پیدا میشود.

2991        انـدر ایـن اشـتـر نـبـودش حـق, ولـی         اشـتـری  گـم  کـرده اسـت  او هـم, بلی

این شتر حقیقت که شما گم کرده بودی او هیچ حقی که شریک شما بشود نداشت ولی حالا او هم یواش یواش دارد احساس میکند که شتری گم کرده دارد. اصلا شتر نداشته و دنبال حقیقت نبوده که دنبالش برود. او باخودش میگوید حالا که او میگوید کم کم دارد در منهم اثر میکند.

2992        طَـمـع نـاقـۀ غـیـر, رو پــوشش شـده          آنـچ  ازو  گـم شـد,  فـرا موشش شـده

طَمع همان طَمَع هست که طَمع میخوانیم. ناقه غیر یعنی این شتر ماده ایکه متعلق به دیگریست و دیگری دارد دنبالش میگردد. روپوشش شده یعنی برایش حجاب و روپوش شده. آنچ ازو گُم شد یعنی آن حقیقتیکه او ازش غافل شد. میگوید طمع کردن بشتر ماده دیگری حجابی بروی چشم حقیقت بین او افکنده. اول که همراه آن شتر گم کرده بود طمع بود و امید داشت که وقتی شتر پیدا میشود او هم سهمی آز آن شتر ببرد. او اصلا شتری گم نکرده بود فقط طمع داشت وقتی شترِ, شتر گم کرده پیدا شود او هم بنوائی برسد. لذا حقیقتی که او از آن غافل شده بود بکلی فراموشش شد.  ولی حالا روپوش دارد بکنار میرود و متوجه میشود که آن حقیقت را فراموش کرده بوده و دارد کم کم آن نور را میبیند.

2993        هـر کـجــا او مــی دود ایـــن مـیـدود          از طـمـع  هـمدردِ  صـاحب  مـی  شود

حالا میگوید من هم حقیقت را در درون خودم دارم پیدا میکنم. از هر راهی که حقیقت جو میرود او هم میرود. با هر سرعتی او میود این شخص هم با همان سرعت بهمراهش میدود. او حالا همدرد میشود با صاحب شتر گم گشته. باز اینجا مولانا طمع بکار میبرد. این طمع با طمع قبلی خیلی متفاوت است. برای اینکه او طمع دارد که بحقیقت برسد و این دیگر طمع خوبی است. پیام مولانا اینست که اگر که کسی صفا داشته باشد, در عرفان صفا یعنی اینکه زبانش با دلش یکی باشد و یا اعمالش با گفتارش یکی باشد, آن صفا و صداقت است. اگر که کسی صادق و باصفا باشد ولی آدم درغگوی بی صفائی خودش را بهر دلیل همراه این آدم بکند و ادامه بدهد، بعد از مدتی این آدم بی صفا هم با صفا میشود و بعد از مدتی این آدم دروغگو هم راستگو میشود. ممکن است قدری طول بکشد ولی بلاخره این اتفاق میافتد. یعنی مثل اینکه بوی خوش معرفت و معنویت که از آن شخص پراکنده میشود بمشام جان او هم میرسد و او کشش پیدا میکند به تمایلات شخص شتر گم کرده.

2994        کـاذبـی بـا صـادقـی چـون شـد روان          آن  دروغش  راســتــی  شــد  نــاگـهـان

کاذبی یعنی یک دروغگو. صادقی یعنی یک راست گو. شد روان یعنی اگر با هم شروع براه رفتن بکنند. دروغ آن دروغگو ناگهان تبدیل براستی میشود. این تأثیری را که موجودات روی هم دیگر دارند خیلی وقت پیش انشتاین ثابت کرد که یک ذره ماسه که در کنار دریا هست, این ماسه ریز نا چیز روی خورشید بآن عظمت اثر میگذارد. حالا تصور کنید که موجودات زنده که از ماسه خیلی بزرگتر هستند رو موجودات دیگر که از خورشید خیلی کوچکتر هستند چه اثری میتوانند داشته باشند. این ماسه غیر زنده روی خورشید باین عظمت غیر زنده اثر میگذارد, آیا هرکدام از ما که زنده هم هستیم  روی هم نوع خودمان اثر نمیگذاریم؟. البته که اثر میگذاریم. منتها بایستیکه آن آمادگی و آن حس طلب وجود داشته باشد. یعنی هم نشین را درست انتخاب کرده باشید و ببینید این هم نشین درست در طلب چیست. شما هم همان طلب را بخواهید. اگر او بدنبال آب هست آنوقت شما هم کم کم تشنه آب خواهید شد. اصلا باید ما همیشه بدنبال آب باشیم چون هر روز به آب احتیاج داریم زیرا هر روز ما تشنه معرفت هستیم و باید آب معنویت را بیابیم و بنوشیم. اینست که اولین شهر از شهر های هفت گانه عشق که عطار گفت, اولین آنها طلب هست. تا اینکه آن طلب و جستجو نباشد و تا آن اشتیاق در پیدا کردن حقیقت نباشد, کسی بدنبال حقیقت نمی رود. بقیه در قسمت چهارم و آخرین قسمت

Loading

75.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت دوم

2942        آسـمـــانــی که بــود  بــا زیــب و فـر         حـق بــفــر مــا یــد که ثــمّ  ارجِــع بصــر

زیب بمعنی آرایش است و فر بمعنی شکوه. ثمّ یعنی پَست. ارجع یعنی بر گرد. بصر  یعنی چشم. رویهمرفته معنی این سه کلمه اینکه دوباره برگرد و بآن نگاه کن. یا خوب نگاه کن. به یک بار نگاه کردن قانع نشو. این اشاره است بحرفی که خداوند میزند و میگوید شما آسمان را نگاه کنید, آسمانیکه این همه شکوه و عظمت و آرایش دارد و شما بایک نگاه کردن نمیتوانید همه چیز را در آسمان ببینید. بر گردید و دوباره بآن نگاه کنید.  

2943        یک نظـر قـانـع مشـو زین سـقف نور          بــار هـا بـنـگـر بـبـیـن هَــل مُــن فُطُـور؟

سقف نور این آسمان نورانیست. هَـل مُن فطور. کلمه بکلمه: هَل یعنی آیا. من یعنی در آن. فُطُور یعنی نقص. کلا یعنی آیا نقصی در آن هست؟. میگوید با یک بار نظر انداختن به سقف روشن آسمان قانع نشو و چند بار نگاه کن, بارها نگاه کن ببین هیچ شکافی, نقصی, و یا عیبی درش هست؟ در حقیقت یعنی در این دنیا هر چیزی را باید بیش از یکبار دید و بعد در آن قضاوت کرد و تصمیم گرفت. برای پیدا کردن حق از باطل باید کسی را پیدا کنید که مجرب و آزموده باشد و یکبار بیشتر باین چیزها نگاه کرده باشد.

2944        چـونـکـه گـفـتت کــاندریـن سقفِ نـکو          بــار هـا بـنـگــر چــو مــردِ عــیــب جـو

2950        پس زمـیــن تـیـره را دانــی کـه چـنـد          دیـــدن  و تــمـــیـــیـز بـایـــد در پســنــــد؟

این دو بیت را باهم باید تفسیر کرد.  سقف نکو همان آسمان است. مرد عیب جو, اینجا جنسیت مرد و یا زن مطرح نیست و منظور شخص عیب جوست.در بیت دوم, زمین تیره یعنی زمینیکه از خاک تیره درست شده و ما هم از آن خاک تیره درست شده ایم. دانی که چند یعنی میدانی که چند بار. تمییز یعنی تشخیص دادن.  میگوید وقتیکه خداوند چند بار میگوید که باین آسمان روشن نگاه بکن, پس این مطلب بدستت میاید که در باره این زمین خاکی تیره ,موجوداتیکه همه از این خاک تیره درست شده اند, بنا بر این میدانیکه باین چیز های تیره بیش از یک بار باید نگاه کنی. و یا چندین بار باید نگاه کرد تا اینها را از هم تشخیص بدهی و پی ببری که کدام یکی بد و کدام یکی خوب است. بار ها و پیوسته با نظر حقیقت یابی در آن بنگریم. آسمان بدین روشنی وقتیکه یک بار دیدن کافی نیست پس موجودات تیره و زمین تیره چند بار باید ببینیم, قطعا با یک بار دیدن کافی نیست. آیا این انسانهائیکه ما با آنها برخورد میکنیم با یک نشست میتوامیم بشناسیم؟ چه بسا در یک مجلس وقتیکه بهم رسیدیم آنچنان بهم نزدیک میشویم و خیال میکنیم که شناخته ایم و شناختمان را با همدیگر ادامه میدهیم, یک وقت میشود که می بینیم چنان بخطا رفته ایم, چه زیانهائی دیده ایم و چه بلاهائی بسر ما آمده که دیگر کار از کار گذشته است. برای اینکه بیش از یک بار نگاه نکردیم.

2951        تــا بــپــالا یــیــم صـافـان  را ز دُرد          چـــنــد بــایــد عــقــل مــا را رنــج بـــرد

بپالا ییم از کلمه پالودن است, پالودن بر عکس آلودن است. وقتیکه میگوئیم پالوده شد میگوئیم حالا دیگر خالص شد. وقتی میگوئیم آلوده شد یعنی خالصیش را از دست داد. حالا در این عالم هستی خوب و بد,حق و باطل با هم آلوده هستند و بهم آمیخته اند و برای اینکه اینها را از هم پالوده بکنیم و یا از هم جدا بکنیم آنوقت باید عقل خودمان را بزحمت بیاندازیم, این کار آسان نیست و بر عکس مشگل است. نباید تا نگاه میکنیم خواسته باشیم که آنها را از هم تشخیص بدهیم و بفهمیم. آدمهای خالص یعنی پاکان را از آدمهای نا پاک را بایستی بتوانیم از همدیگر جدا کنیم. جامعه ای که ما در آن زندگی میکنیم پالایشگاه لازم دارد و آن پالایشگاه عقل ماست. این یک زیرسازی لازم دارد و اینکار ساده نیست.

2952        امـــتـــحــان هــای زمستـان و خزان          تــابِ تــابسـتــان, بــهــارِ هــمــچــو جـان

2953        بـــادهـــا و ابــــرهــا و بـــرق هــــا          تــا پـــدیـــد آرد عــــوارض, فـــرق هــــا

مولانا دارای شیوه ایست و برای اینکه حرفهای خودش را بگوید از طبیعت زیاد استفاده میکند. با بر رسی کردن جزئیات طبیعت آنها را جلوی چشم ما میاورد و بعد از آنها میرسد به طبیعت درون ما و از درون ما زیر سازی میکند برای سیر در درون خودمان. در ابیات بالاتر گفته شد که  خلقت هر چیزی حتی خلقت عظیم آسمانها را هم نباید بسادگی گرفت, ابر و باد و برف و زمستان و تابستان را, اینها همه پدیده های طبیعت هستند. هرکدام این ها را مولانا میگوید برای اینست که زمین آن چیزی را که در نهاد خودش دارد و در دل خودش گرفته اینها را پس بدهد و روشن بکند. بایست که این بد و خوب و سبزی و تاریکی و روشنائی و بیماری و سلامتی را و دانی و نادانی و همه اینها را بایستی تجربه بکنیم تا ضمیر وجودزمین, آن خصلتی را که خداوند بهش داده و آن حقیقتی را که در وجودش بودیعه گذارده, آشکارسازد.           

2954        تـــا بــرون آرد زمـیـنِ خـاک رنـگ          هـر چـه اندر جـــیـب دارد لـعـل و سـنـگ

کلمه تا که در اول مصراع میاید یعنی برای اینکه. تا برون آرد زمینِ خاک را, برای اینکه برون آرد از درون خودش این زمین تیره هرچه اندر جَیب دارد لعل و سنگ. لعل کنایه از خوبیها و سنگ کنایه از زشتیها.جَیب یعنی یخه یعنی درون و نهاد. جیب نیست و جَیب است. بایستیکه این زمین تیره رنگ این عوارض طبیعت را ببیند ( عوارض جمع عارضه هست. منظور آن اختلافهائی که در سطح های گوناگون پیدا میشود) تا بتواند آن چیزیکه در نهادش هست فاش کند. و تا اینطور نشود هرچه شما دانه در او بکارید و یا آب بهش بدهید و مواظبت کنید سبز  نمیشود.زمین بایستیکه خزانی ببیند و یا زمستان سردی را ببیند و بعد از آن بهاری ببیند و بعد تابستان را ببیند تا دانه ای را که شما در آن کاشته اید رشد بدهد. این زمین باید این مراحل را طی کند تا مستعد رویش دادن بشود. حالا دانه معرفت و معنویت که در خاک تیره وجود انسانهاست آنها هم بایستی که عوارض مختلف را ببیند تا اینکه خودشان را نشان بدهند. وقتی شما بیمار میشوید و یا وقتی پولی را از دست میدهید اینها هم عوارضی هستند که باید اتفاق بیافتند. وقتیکه از کسی مقامی گرفته میشود, آنهم یکی از عوارض است. وقتیکه یکی از عزیزان از ما گرفته میشود اینهم از عوارض است. همه اینها دارد خاک وجود ما را آماده این میکند تا اینکه آن دانه معرفتیکه در وجود ماست رویش پیدا بکند و هیچ کدام از آنها بی حکمت نیست.

2955        هــرچــه دزدیدســت این خــاک دُژَم           از خــــزانـــۀ حــــق و دریـــایِ کــــرم  

2956        شِـحــنــه تـقـدیـر گــویـد راسـت گــو           آنــچـه بــردی شـــرح وا ده مــو بــمــو

دوژم یعنی افسرده, خموش, تیره. خزانه حق و دریای کرم از نعمتهای خداوند است. کلمه شِحنه آن داروغه است که از طرف حاکم شهر و یا کشور معین میشد که رسیدگی کند به وضع مردم که کدام یکی درستکار و کدام یکی زشتکار هستند. شحنه تقدیر هم یعنی داروغه خداوند که ما را ول نخواهد کرد و باید یک روزی باو پاسخ بدهیم. آنچه بردی یعنی آنچه که بغارت بردی. شرح واده مو بمو یعنی شرح آنچه را که بغارت بردی موبمو بازگوکن. میگوید این داروغه تقدیر بخاک میگوید که تو ای خاک چه چیز برده ای. از خزانه نعمت خداوند و دریای کرم خداوندی چه برده ای؟ حقیقتش را بمن بگو و راست هم بگو. مو بمو راستش را بمن بگو. البته اینها همه سمبولیک است. نه داروغه ای هست و نه شحنه ای. تصور باید کرد که این داروغه دارد از خاک تیره سوأل میکند و زمین بایستی به شحنه تقدیر پاسخ بدهد. حالا زمین وجود انسان هم باید آن پاسخ را بدهد.

2957         دزد یـعـنی خاک گویـد: هــیـچ هــیـچ          شـحــنــه او را در کشــد در پــیـچ پــیـچ

دزد این خاک است که همه نعمتهای خدا را دزدیده و برده در درون خودش برای روزی که پس بدهد. برای روزیکه دانه ها را رویش بدهد. خاک میگوید من هیچیز نبرده ام. شحنه تقدیر او را به پیچ و تاب میاندازد و رهایش نمیکند و امانش را میگیرد باید راستش را بگوید.

2958         شحـنه گاهش لطـف گوید چون شـکر          گــه بــر آویـــزد کـــنــد هــرچـه بـــتـــر

هروقت صحبت از زمین میشود خواننده باید تصور کند که زمین وجود خودش است. زمین برای اینکه اقرار بکند که این چیزیکه دزدیده چیست و کجا برده و چه میخواهد بکند, گاهی باین زمین لطف میکند و با اوحرفهای محبت آمیز و مهر آمیز میزند مثل زمان بهار که زندگی را برای او نونوار میکند و لطافت و هوای خوش و دلپذیر باو میدهد. دراین فصل صفات نیکی و محبت از طریق انواع گلهای روح پرور باومیدهد. بعضی وقتها هم صفات قهر باو میدهد درست مثل اینکه بدار آویزانش کنند بوضع بسیار بدی. حالا بهار را میاورد ولی زمستان را هم میاورد. اینها برای اینست که زمین اقرار کند و راست بگوید که چه دزدیده است.

2959         تـا مـیان قـهـر و لطف آن خـفــیـه ها          ظـــاهـــر آیــد زآتـشِ خــــوف و رِجــــا

خفیه ها یعنی آنچه که پنهانست. قهر و لطف خداوند را قبلا هم تعریف کرده بودیم که خداوند دارای صفات جلالی و صفات جمالی هست. صفات جلالی او قهر است و صفات جمالی او لطف های اوست. حالا در اینجا باین زمین هم محبت میکند و هم صفات قهریش را بر او نازل میکند بلکه این دزد آن چیزهای مخفی شده اش را فاش سازد.و او را بین خوف و رجا میاندازد خوف یعنی ترس و رجا یعنی امید برای چیزهای خوب بلکه این زمین بسخن راست درآید و اقرار بنماید. او را بین بیم و امید نگه میدارد که در بین این دوتا مثل آتش است و شنونده را میسوزاند ولی باعث میشود که شخص حقیقت را اغرار نماید. ما همگی بین خوف و امید هستیم از وضع خودمان و از آینده خودمان می ترسیم. بین این دو تا هست که ما پخته میشویم با آتش بین خوف و امید. این آتش ذوب میکند, ماها مثل سنگ معدنی از طلا میمانیم که باید در یک آنش داغ ذوب بشویم تا طلا ها با سنگ و خاک در ما جدا بشوند.

2960         آن بـهـاران, لطفِ شِـحنه کـبـریاست           وآنـخـزان تـخــویف و تـهـدیــد خــداست

کبریا یعنی عظمت خداوندی. آن بهاران لطف و عظمت خداوندی را میرساند. ولی آن خزان ترسانیدن و تهدید خداوندیست.

2961         وان زمسـتــان چـا ر مـیـخِ مــعـنـوی          تــا تــوای دزدِ خــفــی ظــاهـــر شـــوی

چهار میخ را قبلا توضیح داده بودیم, که شکنجه ای بود که با آن از گناهکار اعتراف میگرفتند. بلاخره برای اعتراف این زمین دزد را باید با زمستان چهار میخ معنوی کرد تا اینکه این دزد مخفی از خفا بیرون بیاید و مجبور شود و اعتراف نماید. چهار میخ معنوی در مورد خود ما یعنی آن چیزهائی که ما دوست داریم و آن چیزهائی که ما دوست نداریم, همه آنها را باید ببینیم و پاسخ بدهیم که خدا در وجودمان چه داده. آن چیزهائی که در وجودمان داده ببینیم و ظاهرشان بکنیم. برای اینکه آن چیزها خفی هست یعنی پنهانی هست آشکار شود.

2962         پس مــجاهـــد را زمـــانــی بسطِ دل          یــکــزمــانی قــبض و درد و غِشّ و غِل

مجاهد از کلمه جهاد است. جهاد و جنگ ما با نفس خود ودر درون خود ماست. جهاد با آن خواهشهای نا روای دل ماست که همیشه در حال امر کردن ما بزشتیهاست. این جهادیست که خیلی عظیمتر و مشگل تر از جهاد با دشمنان است. این را جهاد اکبر میگویند چون این جهاد واقعیست. هر وقت که او را بکسی دوباره می بینید که زنده شده. پیوسته بایستی با او در حال جهاد کردن باشی. این جهاد تنها مخصوص آدمهای معمولی نیست و آن عارفان هم در این حالت هستند. آن کسانیکه در طریقت به مقامات عالی رسیده اند آنها هم در همین حالت هستند. گاهی در حالت قبض هستند و گاهی در حالت بسط. آن حالت ترس و حالت قبض و حالت بسط. قبض بمعنای گرفتگی و تنگی و درد و غِشّ و غل. کلمه غِش یعنی تیرگی درون و غل یعنی نا خالصی. بعبارت دیگر, آن کسیکه نا پاک است و وجودش نا خالصی دارد وجودش غِش دارد و وقتی غش دارد وجودش تیره است. بعنوان مثال وقتی آب داخل شیر میکنید، میگویند این شیر غش دارد یعنی نا خالص است. آدم ها ممکن است که اندیشه شان غش داشته باشد و نه که ممکن است ولی حتما بیشتر اوقات و بیشتر آدمها غش دارند. دل وقتی نا پاک هست و غش دارد پیامدهائی هم دارد. پیامدش اینست که وقتی کسی پاک نباشد, او آدم کینه ورز هم میشود. آدم حسود و رشک آور هم میشود. آدم دروغگو هم میشوم. این نا خالصی زشتیها میاورد. حالا میگوید زمانی حالت گرفتگی وقبض و رشک, حتی باین علمای روحانی و نه مذهبی  دست میدهد. و بعضی اوقات دیگر میروند بحالت بسط و انبساط خاطر, شادی و گشاده دلی.  

2963        زانکـه این آب و گِلی  کابدان مـاست          مـــنــکـر و دزدِضــیــای جـــان هــاست

زانکه یعنی برای اینکه. کابدان یعنی که بدن های. ما از آب و گل ساخته شده ایم. این آب و گِلیکه بدن ما از آن ساخته شده دارای خاصیتیست. یکی از خواصش اینکه انکار کننده و دزد روشنی جان هاست. ضیا یعنی روشنی و جان ها یعنی روح ها. این بدن ما که از خاک تیره و آب درست شده منکر روشنیست. روح ما میخواهد روشن باشد, او نمیگذارد و انکارش میکند. این جسم ما و این روح ما در یک جا و با هم دارند زندگی میکنند و تا پایان عمر هم باهمند. روح میخواهد روشن باشد و جسم میخواهد تیره باشد. معمولا این جسم قویتر است و میلش به زشتیها بیشتر است از خوبیهاست. لذا این بسط و قبض باید وجود داشته باشد تا این بدن را تکان بدهد شاید که متوجه شود و بطرف روشنائی متمایل شود.

2964        حق تعالی, گرم و سرد و رنج و درد          بــر تــنِ مــا مــیــنــهــد ای شــیــر مرد

2965        خـــوف و جوع و نقصِ اموال و بدن          جـمــلــه بـهـرِ نــقــدِ جــان ظــاهـر شدن

چرا ها را حالا جواب میدهد. مثل: چرا بیماری هست؟.  چرا مال ما دزدی میشود؟. چرا مقام ما گرفته میشود؟. میگوید خداوند آن چیزهائی را که دوست دارید شما میگوئید گرم است و آن چیزهائی که دوست ندارید بآنها میگوئید سرد است. اینها همه برای شما گذاشته. ای شیر مرد, ای دلاور. شجاع باشید نترسید از وضع, ما گرفتار این وضع هستیم چاره ای نداریم, این طبیعت ماست و ما محکوم این چیزها هستیم. ما باید دل و جرعت داشته باشیم و دلاور باشیم. در بیت دوم خوف یعنی ترس. جوع یعنی گرسنگی. نقص یعنی کاستی مثل کاستی اموال و یا بکلی از بین رفتن اموال. نقص بدن. جمله یعنی همگی. نقد یعنی سکه خالص و جان بمعنی روح. همه اینها که ضد و نقیض هم بود بما داده شد برای آنکه آن سکه ناب خالص وجود ما خودش را نشان بدهد. در گیر و داد این پستیها و بلندی ها  شأن انسانی ما باید خودش را نشان بدهد.

2966        این وعـیـد و وعـده ها انگـیخته است          بـهـر ایـن نــیک و بـدی کا مـیخـته است

کلمه وعید و وعده بر عکس هم است. وعید یعنی وعده های بد و وعده ها یعنی وعده های خوب یعنی مژده ها و امید ها. انگیخته است یعنی برقرار شده. وعده های بد و وعده های خوب همه با هم برقرار و مخلوط شده در بدن ما. برای اینکه حقیقت درون ما ظاهر شود. کامیخته است یعنی که آمیخته شده.

2967        چـونکـه حـق و باطــلـی آمـیـخـتــنــد          نـقــد و قـلب انـدر حُـرَمدان ریـخــتــنـــد

2968        پس مِـحک مـی با یدش, بگـزیـده ای          در حـــقـا یــق امــتـحــا نــهــا دیـــده ای

همه این بحث ها از قسمت قبلی تا این قسمت برای اینست که در عالم هستی و این دنیا حق و باطل با همدیگر مخلوط است و وظیفه ما تشخیص این و از هم جدا کردن آنهاست. کلمه حُرَمدان تغیر شکل یافته چرمدان است. چرمدان یک کیسه ای بود چرمی که مردم پول در این چرمدان میریختند و با خو حمل میکردند. نقد و قلب هم یعنی سکه طلای خالص و سکه تقلبی. در این حُرمدان سکه های تقلبی و سکه های خالص با هم مخلوط بود. این مخلوط تقلبی و خالص در وجود ما و در زندگی ما فراوان است. حالا چه بکنیم که این خالص ها را از تقلبی ها از همدیگر جدا شوند. باید این مخلوط سکه ها را نزد زرگر ببریم و از او بخواهیم که این سکه ها را محک بزند و درجه نا خالصی هر کدام را مشخص بکند.حالا باید شخصی را برای اینکار انتخاب کنیم که در زرگری و محک زدن مهارت داشته باشد. باید زرگر هائی را پیدا بکنیم که بتوانند درجه نا خالصی های وجود ما را تشخیص بدهند و جدا کنند و مِحک بزنند. آدمهای بگزیده ای, کسانیکه برگزیده شده اند. و آدمهائیکه در شناخت حقیقت امتحان خودشان را پس داده باشند و تجربه کرده باشند نه هرکسی. بهترین این افراد همین مولاناست که دارد با ما صحبت میکند. او محک برای ماست و چنان وارد وجود ما و درون ما میشود که مثل اینکه او زنده دارد با ما حرف میزند.

2969         تــا شــود فــاروقِ ایـن تـــزویـــرها          تــا بُــود دســتــور ایــن تـــد بــیــر هــا

کلمه شود و بود فاعلش آن شخص بگزیده برای محک زدن است. کسیکه ما او را برگزیده ایم او انسان کامل را که ازش خواسته ایم بیاید و برای ما محک بزند. فاروق یعنی بسیار فرق دهنده. تزویر یعنی دو روئی ها. دستور دارای چند معنی است.

 یکی از آنها معنی راهنما دارد. دستور اسم یک راهنماست. کسیکه بر گفته او اعتماد بشود کرد. مثل پیر راهنما. مرشد کاملِ مکمل. او انسان کامل است. آن انسان کامل دستور است. در دین زردشتی این دستور ها بودند. بسیار مهم بود و چه کارهای بزرگی انجام میدادند. و چه خوب این نیک و بدها را از هم تشخیص میدادند.

2970        شـــیـــر ده ای مـــادرِ مـــوســی ورا          وانــدر آب افـکـن مـیــنــدیـش  از بــلا

وقتیکه موسی یک شیر خواره ای بود و مادر میخواست او را پنهان بکند, خداوند بمادر موسی دستور داد که اول این طفل را شیر بده و بعد او را داخل سبدی کن و در آب رود نیل رها کن و نترس که بلائی باو برسد. در امتداد رودخانه بعبارتی همسر فرعون یا دختر فرعون آن سبد را از رود نیل میگیرد و در آن نوزاد پسری را مشاهده میکند و آنقدر به این نوزاد علاقمند میشود که بچه را بداخل قصر میبرد و از او مخفیانه  مواظبت میکند که او را بزرگ کند.چون فرعون دستور داده بود که هرچقدر نوزاد پسر بوجود میاید باید او را بقتل برسانند. ولی هرچه خواستند شیر مادر دیگری را باو بخورانند این بچه که در حقیقت موسی بود پستان نمیگرفت. دایه ها و مادرهای مختلف آوردند باز هم پستان هیچ کدام را نگرفت. یکی گفت من کسی را میشناسم و اگر او را بیاورید شاید که از شیر او بخورد. آن زن را که در حقیقت مادر اصلی موسی بود و بدون اینکه او بداند که مادر بچه است  آوردند و بمحضی که آوردند موسی پستان آن زن را گرفت. برای اینکه موسی طعم شیر مادر را چشیده بود.

2971        هـرکه در روز اَلست آن شـیر خَورد          هـمــچـو مــو سی شـیـررا تمـیـیـز کرد

روز الست یعنی روز آفرینش. میگوید هرکس در روز اول آفرینش روحش شیر معرفت و شیر معنویت را خورده باشد, مزه آن شیر معرفت و معنویت در وجودش هست و حالا میتواند بد را از خوب تشخیص بدهد و حالا حکمت را از نا حکمت میتواند تشخیص بدهد درست مثل موسی که توانست شیر مادرش را از شیر دیگر زنان تشخیص بدهد. تمییز یعنی تشخیص دادن.

2972        گر تـو بر تـمـیـیـز طـفلـت مُـو لَـعـی          ایـن زمان یــا اُمّ مــوســی ارضـــعـــی

2973        تــا بـبـیـنـنـد طـعــمِ شـــیـــرِ مادرش           تــا فـــرو نــایــد بـــداِیــۀ بَـــد ســـرش

تمییز یعنی تشخیص دادن و مُولعی یعنی حریص بودن و بسیار خواهان بودن, از کلمعه ولع ریشه دارد. اگر تو بسیار خواهان هستی که طفلت را تشخیص بدهی ای مادر موسی طفلت را شیر بده. کلمه ارضعی از رضاع هست و رضاع یعنی شیر دادن طفلی از پستان. در آخر مصراع دوم ارضعی یعنی ای مادر موسی بچه را شیر بده تا به منظورت برسی. حالا در اینجا منظور از این مثال و طفل موسی و مادرش چیست؟ اشاره میکند به این انسانهای کامل. در ابیات بالاتر گفت باید بروید و انسان کاملی را بر گزینید که محک زننده باشد که بتواند طلا را از مس, خوب را از بد تشخیص دهنده باشد. حالا میگوید ای محک زننده, این آدمیکه پهلوی تو آمده مثل طفل توست و تو باید او را پرورشش بدهی مثل مادر موسی که بطفل خودش شیر داد تو هم باید باو شیر بدهی. شیر معرفت و معنویت باو بده و طعم شیر معرفت و معنویت را باو بچشان تا بعدا سرش را در برابر هر دایه بد و گمراه کننده و فرو مایه ای فرود نیاورد. این دایه بد کنایه از هر عاملی هست که گمراه کننده باشد. این دایه بد ممکن

است هوای نفس باشد و یا هر چیز گمراه کننده ای. ای مادر موسی, ای انسان کامل, ای مرشد راهنما تو شیر معنویت باو بده, وقتیکه پرورده وصل تو شد, مثل حضرت موسی شیر بد دیگری را قبول نمیکند. متاسفانه خیلی از انسانها سرشان را بر سینه مادر های نا مادر میگذارند که اصلا خودشان از معرفت بوئی ندارند و میگویند بیائید ما شما را راهنمائی کنیم. بیائید در طریقت زندگی راه زندگی را بشما نشان بدهیم.ما راهنما هستیم و ما مرشد هستیم. در حالیکه اینگونه افراد قدم در محله حقیقت نگذاشته اند

Loading

74.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت اول

در این قسمت داستان جدیدی را شروع میکنیم در ارتباط با شخصی که شتر خودش را گم کرده. کلمه ضاله در تیتر داستان یعنی گم شده.

2912        اُشـتـری گُـم کـردی و جُسـتــیش چُسـت          چـون بــیـابی, چون نـدانـی کان تسـت

چست یعنی چالاکی. میگوید یک شخصی شترش را گم کرده بود و پس از آگاهی از گم شدنش با چالاکی و سرعت او را جست یعنی جستجو کرد. در مصراع دوم کلمه چون دو بار تکرار شده. چون معانی مختلفی دارد. چون اولی یعنی وقتیکه اما چون دومی یعنی چگونه. معنی مصراع دوم میشود: وقتیکه آن را پیدا کنی چگونه ندانی که شتر تست؟. بحث در باره شتر گم کرده است. شتر گم کرده در اینجا کسیست که میداند که هستی او و وجود او به مبدأ آفرینش بستگی دارد, از یک جائی آمده و تحت تأثیر یک مشیّت و قوانینی آمده. هستی او بستگی به مبدئی دارد. در جستجوی آن حقیقت هستیست. او میداند که خود بخود بوجود نیامده ولی میخواهد چگونگی بوجود آمدنش را جستجو کند و آن مبدأ هستی را میخواهد درک بکند و میخواهد آن حقیقت را پیدا بکند. حقیقتی که او را از عدم بوجود آورده. اصولا در عرفان که طریقت بآن میگویند و طریقت بمعنی راه است, راهیست که رونده راه حقیقت آن مسیر را طی میکند. در واقع او حقیقت را گم کرده. اینکه دراین داستان صحبت از گم کردن شتر میشود, همه این داستان نمادین و سمبل است

2913        ضــالــه چه بــوَد نـــاقـۀ گــم کــرده ای          از کــفـــت بــگــریخـتـه در پــرده ای

ضاله گفته شد که یعنی گم شده. این کلمه چه بوَد را در خواندن باید بهم بچسبانیم و بخوانیم چبوَد یعنی چه بود و چیست. ناقه یعنی شتر ماده. و در عربی جمل یعنی شتر نر. میگوید شتر ماده تو از تو گریخته و در جائی مخفی شده. بعبارت دیگر این طریقت است که پرده ای روی آن کشیده شده و در پشت پرده پنهان شده. تو بدنبال آن هستی  که پرده را بر گشائی و آن حقیقتی را که گم کرده ای ببینی. این علایق غیر ضروری فساد آور دنیوی و آن دلبستگیهای غیر لازم که دلبستگی شخصی پیدا کرده همان پرده ایست که بر روی حقیقت کشیده شده و آن حقیقت شتر مانند در پشتش مخفی میشود. آن خواهشهای نا روای دل تو که فساد آفرین هست, این حجاب شده بین تو و آن حقیقت, بین تو و آن شتر گم شده. این کلمه “دلبستگی های غیر ضروری” را باید خوب توجه کرد. چیزیکه ضروریست یک چیزی بیشتر از لازم است. برای مثال وقتیکه شما بخواهید چیزی را بنویسید, احتیاج به یک قلم و یک ورق کاغذ دارید. حالا اگر قلم و کاغذ نداشته باشید شما میتوانید با یک تیکه گچ بر روی یک تخته و یا روی دیواری بنویسید و اگر گچ نبود میتوانید یک تیکه ذغال بردارید و روی دیوار بنویسید. در هر صورت این قلم و یا این گچ ضروری نیست و اگر نباشد از یک چیز دیگری استفاده میکنید. ولی اگر سواد نوشتن نداشته باشید, هر امکانی در اختیار شما باشد باز هم نمیتوانید بنویسید. بنا بر این داشتن سواد برای نوشتن ضروریست. و قلم و کاغذ لازم است. اینست که میگوئیم غیر لازم و غیر ضروری. 

2914        کــــاروان در بـــــار کـــــردن آمــــــده          اُشـــتــر تــو از مـــیـــانــه گـــم شــده

این کاروان, کاروان رهروهای حقیقت و آن قافله ای که دارد بسوی حقیقت پیش میرود است. میگوید کاروانیان در حال بار نهادن در پشت شتر ها هستند و لی شتر تو در این میانه گم شده و نیست یعنی قافله جویندگان حقیقت و قافله روندگان راه حق. اینها با کوشش و علم و عمل و با آن تعلیماتیکه گرفته اند اینها راه را بسوی حقیقت راهنمائی کرده اند ولی هنوز به حقیقت نرسیده اند و اینها راه را پیدا کرده اند و در حال رفتن هستند. در حالیکه شتر حکمت و معرفت تو گم گشته است و قافله رفته و از قافله جا مانده ای. همانگونه وقتیکه به سفری میروید بدون داشتن زاد و توشه بزحمت می افتید و بهمان طرتیب وقتی هم که بدنبال راه رسیدن بحق میروید زاد و توشه لازم دارید. زاد و توشه این راه داشتن معرفت است و حکمت و معنویت است بدون آن نمیتوانید براه ادامه بدهید و گمراه میشوید. تو قابلیت اصلی خود را برای رسیدن به معنویت را دارا هستی و در وجود تو هست, اما در بین راه آن حکمت و دانش و معرفتی که باید داشته باشی باندازه کافی نداری. اگر که میداشتی تو نمیگذاشتی شترت در خواب غفلتت گم شود.

2915        مـیـدوی ایـن سـو وآن ســو خشـک لـب          کـــاروان شــد دور و نـزدیکست شب

خشک لب یعنی تشنه. شد در مصراع دوم یعنی رفت. میگوید: تو خسته و وامانده از دویدن از این سو بآن سو شده ای و در این میان کاروان رفته و خیلی از تو دور شده و از طرف دیگر شب  دارد بتو نزدیک میشود و تو در شب در راه گم میشوی.در حالیکه قافله جویندگان حقیقت بسیار از تو دور گشته و حالا دیگر دارند به مقصد نزدیک میشوند ولی تو داری حراسان باین طرف و آنطرف میدوی. دارد شب میشود و این شبی که دارد میرسد عمر توست که دارد بسر میاید.

2916        رخــت مـانـده بر زمـیـن در راهِ خـوف          تــو پــی اشــتــر دوان گشـــتــه بِطَوف

رخت بمعنی وسائل زندگی است. در راه خوف یعنی در راه ترسناک. این راه طریقت یک راه ترسناکیست. چه ترسی؟ ترس گمراهی. خیلی زود ممکن است که یکی گمراه بشود و به بیراه برود. حتما بایستیکه راه نما داشته باشد. طوف در آخر مصراع دوم بمعنی دور گشتن و دور زدن است. طواف کردن یعنی دور زدن و گشتن. میگوید: آن وسائلی که داشتی و همراه شترت بود در زمین بجا مانده و یک راه ترسناکی در پیش خودت داری و تو همچنان داری از اینطرف بآن طرف میدوی و دور خودت طواف میکنی که شترت را پیدا بکنی. این بیتها معرف حالت یک شخص حقیقت جو را بیان میکند که بهر وسیله ای  برای رسیدن به مطلوب خودش دارد کوشش وتلاش میکند. او ترس و خوف این را دارد که هرگز بآن چیز نرسد. حالا او یا بهر طریق موفق نشد و یا عمرش کفاف نداد, در هر صورت او می ترسید که این اشتر حقیقت را هرگز پیدا نکند. او احساس شدید عقب ماندگی و نا راحتی میکرد و باصدای بلند فریاد میکشید که آیا کسی هست که شتر من را دیده باشد؟.

2917        کِــای مسلـمـانان کِه دیده است اشـتـری          جَســتــه بــیــرون بــامداد از آخُــــری

مولانا مسلمان را بجای خدا پرست بکار میبرد. توجه باینکه باین معنی نیست که هرکس پیرو دین اسلام نیست الزاماّ خدا پرست نیست. مولانا باور مند را مسلمان میخواند و در برابرش نا باور مند را کافر میگوید. جسته بیرون یعنی گریخته. او صبح زود از آخورش در رفته و فرار کرده.

2918        هــر کـه بــر گــویــد نشــان از اشـترم          مــژدگــانــی مــیــدهــم  چــندیــن درَم

دَرم کوچک شده درهم بمعنی واحد پول در آن زمان بود. میگوید: این مرد داد و فریاد میکشید که ای  خدا پرستان بدادم برسید شترم گم شده. هر کس خبری از شتر من بیاورد من چندین درهم باو اِنعام میدهم.

2919        بــاز مــیــجـو ئــی نشـان از هــر کسی          ریش خندت مـیـکـنـد زیـن هــر خسی

باز میجوئی یعنی تو دوباره میگردی که کسی را پیدا کنی که خبری از شترت بتو بدهد. مردم تو را ریشخند میکنند. ریشخند از کلمه ریش بمعنی زخم است و نوعی خنده هست که دل تو را زخم میکند. معنی دومش اینست که مردم بریش تو میخندند و هردو درست است. زین یعنی از این. این همان پرس جوئی است که تو از این و آن میکنی. هر خسی یعنی از هر آدم پست و فرومایه ای. میگوید در اثر این پرس و جوئی که میکنی هر آدم پستی بریش تو میخندد.

2920        کــاُشـتـری دیـدیـم مــیــرفت این طرف          اُشــتـری ســرخــی بســویِ آن علف

کسانی هم هستند که اصلا شتر تو را ندیده اند و دارن تو را مسخره هم میکنند.یکی میگوید من یک شتری دیدم که رنگش بسرخی میزد  و از این طرف هم میرفت و دنبال علف خوردن بود. حالا اگر صاحب شتر باین حرفها گوش بدهد مسلماً کمراه میشود. 

2921        آن یـکــی گــوِیــد بــریــده گــوش بـود          وان دگــر گــویـد جُــلش منقوش بود

یکی دیگر میگوید  آری دیدم این اشتری که میامد یک گوشش بریده بود و پالانش هم نقش داشت. جُلش یعنی پالانش و منقوش یعنی نقش و نگار داشت. حالا هرکس که ندای صاحب شتر را می شنید یک چیزی میگفت و همه ادعا میکردند شترش را دیده اند.

2922        آن یــکــی گویــد شــتـر یک چشـم بود          وان دگــر گــوید زِ گَـربـی پشـم بود

گَر بمعنی کچلی و کجل هر دو هست. یکی میگفت من شتری را که دیدم از یک چشم کور بود و دیگری میگفت بله من هم دیده ام و این شتر از بیماری کچلی پشمهایش هم ریخته بود

2923        از بــرای مـــژدگــانــی صــــد نشـــان          از گــزافـه هــر خســی کـرده بـیـان

اینها همه دارند بیخود میگویند و فقط میخواهند از تو مژدگانی را بگیرند. از گزافه یعنی یاوه و بیهوده. هر آدم نا آگاه و پست و فرومایه بخاطر اینکه از تو مژدگانی بگیرد این نشانه های دروغین را بتو میدهد. در اینجا مولانا پیامی دارد و آن اینکه بیان این مطلب است که جوینده حقیقت و حکمت و جوینده معرفت اگر بنزد  باسطلاح عالمان دنیا پرست برود و از آنها بپرسد آنها او را گمراه میکنند برای اینکه نشان بدهند که چقدر میدانند و چقدر میتوانند و بیشتر آنها حتی برای مژدگانی هم شده اطلاعات غلط باو میدهند. درست است که باید در راه طریقت راهبر داشته باشی ولی دست بدامن هر راهبری نمیتوانی بزنی. ای بسا کسانی هستند که در لباس راهبری و رهبری گمراه کننده اند و بمردم میکویند که ما رهبر شما هستیم و یک عده گول خورده هم بعنوان مرید بدنبالشان میروند ولی بجز گمراهی هیچ چیز دیگر ندارند. بدنبال هر کسی نمیتوانی بروی. اگر که این دنیا پرست باشد, هرچقدر هم بگوید من رهبرم در حقیقت او رهبر نیست. دنیا پرست با دنیا دوست فرق دارد. شما در این دنیا زندگی میکنید و باید دنیا را دوست بدارید که در آن زندگی کنید. ولی وقتیکه صحبت از دنیا پرستی میشود یعنی شما دنیا را مثل خدا می پرستید. یعنی این دنیا, خدای شماست. چنین کسی شما را رهنمود نمیشود و شما را گرفتار شک و تردید میکند. حالا این شک و تردید در مذهبهای مختلف پیدا میشود و یک شخص در سر دو راهی قرار میگیرد که آیا مذهب من بهتر است یا مذهب طرف مقابل؟. آیا این راهی را که بمن نشان داده اند و جد و پدر من هم این راه را رفته اند, درست است یا مال آن یکی درست است؟. حالا چگونه خودمان را از این شک و تردید رهائی بدهیم؟. و چگونه خودمان را خلاص کنیم؟.

2924        هـمــچـنـانکــه هــر کسـی در مـعـرفت          مـیـکــند موصـوفِ غـیـبی را صفت

معرفت بمعنی شناخت است. عرفان, تعریف, معرفت, و معرفی، همه اینها شناسائیست. موصوف کسی یا چیزی هست که وصفش را میکنند. وقتی که میگوید موصوف غیبی, پس معلوم میشود که خداست و وصف خدا را میکند. در مصراع دوم میکند را اول مصراع میآورد و صفت را آخر مصراع. اگر میخواستیم به نصر بنویسیم میگفتیم: ” صفت موصوف غیبی را میکند.” معنی این بیت اینست که همان گونه که شخص شتر گم کرده و یا حقیقت جو از هر نا آگاهی سراغ شتر خودش را  و یا سراغ آن حقیقت را میگیرد و جویا میشود, سخنان گونا گوئی میشنود و هر کسی چیزی میگوید و او چیزی می شنود، ممکن است که هیچ کدام از آنها درست نباشد. حالا هر یک از آدم ها در باره شناخت خدائی که دیده نمیشود توصیفاتی میکنند. آن توصیفات نا رسا و نا درست است. حد اقل نا رساست. بخاطر اینکه این توصیفی که از حقیقت و یا خدا میخواهند بکنند, اینها زائیده مغز خودشان است. و این مغز محدود انسانی بقدری گنجایش دارد که گاهی گنجایشش میرسد به نا محدود, باز هم در مقابل بعضی چیز ها محدود است و در برابر امور ما ورائ الطبیعه دیگر گنجایش ندارد. شما وقتی میخواهید در باره خدا صحبت بکنید, خدا نا محدود است ولی مغز انسان هرچقدر هم قوی باشد محدود است. شما نمیتوانید نا محدود را در جای محدود بگنجانید. اینست که هرچه بگوئید درست و رسا نیست.

2925        فــلســفــی از نـوع دیــگر کرده شــرح          بـا حِـثی مـر گفـت او را کرده جَرح

فلسفی کسی ایست که فیلسوف باشد. در اینجا فلسفی را بمعنی فیلسوف نما بکار میبرد. یعنی کسیکه اصلا فیلسوف نیست ولی خودش را طوری نمایش میدهد که فیلسوف هست. مولانا بعضی اوقاط کلمه فلسفی را بجای فلسفه بافی بکار میبرد. باحثی از کلمه بحث است یعنی کسیکه عاشق بحث کردن است. دلش میخواهد از همه چیز بحث کند و از هیچ چیزی هم خبر ندارد. اینطور تصور میکند که هرچه که از هرکس بشنود درست نیست و آنچیزیکه او فکر میکند درست است و شروع میکند در باره اش بحث کردن و آخر هم به هیچ جا نمیرسد و حرف هیچ کس را قبول نمیکند, و فقط حرف خودش درست است و مرتب دنباله بحث را میگیرد. باحثی یعنی یک باحث و یک بحث کن. جَرح هم در لغت نامه بمعنی جراحت است و زخم. ولی در اصطلاح و در اینجا رد کننده دلیل است.یعنی او جراحتی بگفت شما وارد میکند.کسیکه شترش را گم کرده بود بهر کس که میرسید بدون اینکه او را بشناسد از او سوأل میکرد. چه بسا به یک فیلسوف نما میرسید و از او هم سوأل میکرد. یا اینکه بکسی برسد که بخواهد فقط بحث بکند, باین طرتیب او بجائی نمیرسد.

2926        وان دگــر در هــر دو طـعـنـه مـی زند          وان دگــر از زرق جــانـی مـیـکـنـد

طعنه زدن یعنی سرزنش کردن. یکی دیگر پیدا میشود و هم به فیلسوف نما طعنه میزند و هم به بحث کننده طعنه میزند و میگوید هردو آنها دروغ گفته اند و آنچه من میگویم درست است. در مصرع دوم زرق یعنی دو روئی و نفاق. جان کندن در اینجا یعنی کوششی در حد جان خودشان کردن است. یکی دیگر پیدا میشود که وقتی از او سوأال میکنی, میخواهد دو روئی و نفاق بکار ببرد و در این کار نهایت کوشش خودش را میکند و یا سخت پا فشاری میکند که سوأل کننده را گمراه کند. هیچ کدام از این آدمها نمیتوانند راه درستی که شما راباصطلاح به شترتان و یا بمقصد روحانیتان است برسانند. باید مواظب اینها بود چون اینها آماده شکار انسانهای ساده اندیشند و آنها را شکار میکنند. آنها وقتی شکار کردند این ساده اندیشان را مرید خودشان میکنند و سپس بر آنها حکومت میکنند. وقتی که گفته میشود راه طریقت پر خطر است بدلیل چند بیت فوق پر خطر است, یعنی اگر سالک راه حق بی احتیاطی کند امکان دارد که راه را اشتباه برود و نهایتا دچار گرفتاری و نا راحتی بشود.

2927        هــریـک از ره این نشانـهـا زان دهـنـد          تــا گـمـان آیـد کــه ایشان زان ده اند

زان ده اند در اینجا یعنی فلان مطلب را میدانند. اصطلاهی هست که میگویند فلان کس توی باغ نیست. حلا برعکس کسی میخواهد نشان بدهد که من توی ده هستم. یعنی این مطلبی را که تو بیان میکنی من میدانم. من ساکن محله و ده حقیقت هستم و هرچه هم که میگویم درست است. و هیچ کدام از صحبتهای آنها هم درست نیست. این افراد همه عالمان ظاهری هستند و حقیقت را بکسی نشان نمیدهند. اصلا نمی تواند حقیقت را نشان بدهد زیرا خودش حتی یک قدم بکوی حقیقت نگذاشته ولی میخواهد راه حقیقت را به همه نشان بدهد.

2928        ایـن حـقــیـقـت دان نـه حـق انـد اینهمه          نَــی بــکــلّـی گــمـرهـانـنـد ایـن همه

مولانا میگوید, این حقیقت را بدان و از من گوش کن چون یک واقعیت است, این گروه آدمهائی که من یاد آوری کردم, هیچ کدام از همه لحاظ حق نیستند. یعنی هیچ کدام صد در صد در راه حقیقت نیستند و هیچ کدام هم صد در صد گمراه نیستند و همه مذاهب گوناگون از نه از هر جهت و هر لحاظ درست اند و بحق هستند و نه از هر لحاظ باطلند. توجه اینکه بیش از هشتصدال پیش در محیط خفقان آور آن زمان گفتن اینگونه مطالب بسیار شجاعانه بوده است. و بعد میگوید هرکدام از آنها از جهتی حق هستند و از جهتی باطل. حالا دلیل اینکه این مذاهب اینطور هستند را تو ضیح میدهد.

2929        زانــکه بـی حـق, بـاطـلـی نــایـد پـدیـد          قــلــب را اَبـلَــه  بــبــوی زر خـــرید

زانکه یعنی از برای آنکه, از آنجا که. قلب بمعنی سکه تقلبی است. ببوی یعنی بهوای و بامیدِ. میگوید خطا و نا راستی برای آشکار شدن حقیقت و راستی مفید است. زیرا بدون وجود حق اصلا باطلی پیدا نیست. وقتی باطل هست که حق هم باشد. بدون حق باطل اصلا معنی و مفهومی ندارد. مثل اینکه یک آدم نادان و نا آگاه سکه تقلبی را بامید و ببوی سکه خالص طلا میخرد و خیال میکند این یک سکه ناب طلای خالص است. بهمین دلیل هیچ کس دانسته یک مطلب غیر حقیقی را حقیقت نمی داند همانطور که هیچ کس یک سکه تقلبی را بامید سکه خالص طلا نمیخرد. پس کسیکه بسوی باطل رفته بهوای حق رفته. بعبارت دیگر روی آوردن و رفتن بسوی بدی, در بسیاری از موارد بخاطر معتقد بودن به بدی نیست, بلکه بخاطر اشتباه گرفتن آن بخوبیست. اگر کاری میکند که شر است او باشتباه بخیال خوب بودن آن کار را انجام میدهد. سقراط در چندین قرن قبل میگوید “آنان که نا دان هستند, بدیها را خواهان نیستند بلکه گرچه واقعا آن چیزیکه بطرفش میروند شرّ است ولی آنها گُمان میکنند که خیر است.” اگر در اشتباه هستند و بدیها را نیکی تصور میکنند ایشان در حقیقت طالب و خواهان نیکوئی هستند. ولی چون در اشتباه هستند باطل را حق و یا بد را خوب تصور میکنند.

2930        گــر نــبــودی در جـهـان نـقـدی روان          قــلــبـها را خــرج کـردن کِــی تــوان

نقد یعنی سکه خالص. روان یعنی رایج. میگوید برای مثال اگر در دنیا سکه های خالص رایج نبود, سکه تقلبی را چگونه ممکن بود خرج کرد.

2931        تــا نـبـاشد راســت, کــی بـاشد دروغ؟          آن دروغ از راســت مـیگـیـرد فروغ

دروغ گفتن منشا ش از راست است. دروغ وابسته براست است.

2932        بــر امـیـدِ راسـت, کژ را مــی خــرند          زهــر در قـنـدی رود آنــگــه خـورند

راست اینجا حرف راست است و کج اینجا دروغ است.میگوید مردم بامید حرف راست حرف دروغ را  قبول میکنند. درست مثل اینست که قند شیرین را بخواهند بخورند در حالیکه خبر ندارند که آیا در دل این قند زهر است یا نیست.

2933        گـــر نـبـاشد گــنـدم مــحــبـوبِ نــوش          چــه بــرَد گــندم نـمــای جــو فـروش

محبوب نوش یعنی لذیذ و شیرین طمع. چه بَرد یعنی چه سودی بَرد. کسیکه جو میفروشد و بمردم میگوید من گندم میفروشم. دلیل اینکه این جو فروش میتواند جو را بجای گندم بفروشد اینست که گندمی وجود دارد. این مشتری که آمده گندم داشته و خورده ومیداند گندم چه خوش مزه و گوارا ست. حالا هم از این فروشنده نا درست میخرد بامید اینکه گندم است در صورتیکه جو هست. پس این فروشنده میتواند جو خودش را بفروش برساند. اگر گندم نبود که نه او میتوانست جو بفروشد و نه خریدار جو میخرید. حق و باطل هم همین جور هست. اگر حق وجود نمیداشت, فریبکار نمیتوانست فریبکاری بکند.

2934        پس مـگـو کـیـن جـملـه دَمهـا با طلـنـد          بــاطـــلان بـــر بــوی حــق دام دلـنـد

دمها در اینجا یعنی سخن ها. دمش را در نیار یعنی هیچ حرفی نزن. باطلان بر بوی حق  یعنی در نشان و بظاهر حق. دام دلند یعنی دام دل ساده لوحان و ساده اندیشان. حالا که اینطور هست پس نگو که همه حرفهائی که از جمیع آدمها میشنوی همگی باطل هستند. باطلان با نشان ظاهری حق, دل آدمهای ساده اندیشان را بدام میاندازند.

2935        پس مــگـو جـمـله خـیـالسـت و ضَلال          بـی حـقــیـقـت نـیسـت درعـالـم خـیال

کلمه خیال یعنی تصور باطل. یعنی اندیشه ای که بر پایه دانش و معرفت نباشد. ضلال بمعنی گمراهیست میگوید پس این حرف را نزن که همه این عقاید و مذاهب یاوه و خیال و تصور باطل و نا درست است, نه اینگونه فکر نکن. خیال نکن که همه مایه گمراهی هستند. نه اینطور نیست زیرا در این جهان هیچ اندیشه ای و خیالی و یا اندیشه مذهبی ای, کاملا و صد در صد خالی از حقیقت نیست. چون که هر قومی در اثباط حقیقت  مذهب خودشان دلائلی ابراز کرده اند و رویحمرفته مولانا تا اینجا این مسئله را مطرح کرد که نباید آن تعصب را بکار ببری که اختلاف مذاهب و یا اختلاف ناشی از بیان آنها واقعیست بلکه از دیدگاه افراد است. مولانا در دفتر سوم داستانی را میاورد که مردم شهر تا بحال فیل ندیده بودند و یک کسی یک فیل بآنجا آورد و او را در تاریکی نگه داشت و بمردم گفت تک تک وارد این اطاق تاریک بشوید و ببینید این چیست. یکی یکی مردم میرفتند داخل و یکی دست میکشید به بدنش و یکی دست میکشید بر پایش. بیرون آمدند و یکی پرسید که این فیل چگونه بود؟ کسیکه به پایش دست زده بود گفت فیل مثل ستون است. کسیکه بگوشش دست زده بود گفت فیل مثل یک باد بزن است. و کسیکه به پشتش دست زده بود گفت فیل مثل یک کشتی است. هرکسی بنا به تصور خودش فیل را توصیف میکرد ولی هیچ کدامشان آن حقیقت را که مجموعا بتوانند با هم در نظر بگیرند نتوانستند ببینند. این تاریکی ای که در آن محفظه بود این نادانی و ظلمت ماست هرچه میگوئیم از دیدگاههای ماست که دستمان کجا رفته آیا به پایش رفته و یا گوشش و یا بخرطومش. این دیدگاه ها اینقدر متفاوتند. نباید این همه تعصب داشته باشیم که فقط حرف ما درست است.

2938        در مـیـان دلــق پوشـان یـک فــقــیــر          امـتحان کـن وانکـه حـقّسـت آن بگـیر

دلق لباس مرشدان است و دلق پوشان آن مرشدانند. مولانا میگوید مرشد ها هم همه عقایدشان صد در صد درست نیست. فقیر در اینجا یعنی کسیکه فانی در حقیقت شده. آن کسیکه بجز خدا هیچ چیزی را نمی بیند

و در خدا محو شده باشد. برو و او را پیدا بکن و اول امتحان کن و سپس او را بر گزین.

2940        گــر نـه مـعـیـوبات باشـد در جــهــان          تـاجـران بـاشــنــد جــمـلـه ابــلــهــان

معیوبات یعنی چیزهای معیوب در برابر مرغوب. میگوید اگر چیزهای معیوب و عیب دار در دنیا نباشد, کار تجارت خیلی آسان میشود. همه ابلهان و نا دانان تاجر میشوند.

2941        پس بـود کالا شــنـاسـی سخـت سـهـل          چونکه عـیـبی نیسـت چه نا اهل واهل

فرض کنیم هیچ کالای معیوبی وجود نداشته باشد پس این کالا شناسی خیلی آسان است. و در اینصورت یک تاجر میتواند دانا باشد و یا که نباشد. وقتیکه اجناس معیوب هست و اجناس مرغوب هم هست آنوقت یک انسان اهل لازم است که بد را از خوب تشخیص بدهد.

2942        ورهـمـه عــیـبست دانـه سـود نـیسـت           چون هـمه چوبسـت اینجا عـود نیسـت

و اگر همه چیز معیوب باشد دانش دیگر سودی ندارد. دانش وقتی لازم است که بتواند بین این خوب و بدها را تشخیص بدهد و خوب ها را جدا کند و بین حق و باطل ها, حقیقتها را جدا کند. عود چوبیست که خیلی هم کم یاب است و وقتی در آنش بیاندازی بسیار خوش بوست. اگر همه چوب باشد و اصلا عودی وجود نداشته باشد بنا براین دیگر عودی وجود ندارد که ما اصلا دنبال عود بگردیم وبین چوبها بخواهیم عود را پیدا کنیم.

2943        آنکه گویـد جـمـله حـقـنـد, احـمـقیست          وانکه گـوید جـمـله بـاطل او شقــیـست

شقی یعنی گمراه. البته در لغت بمعنی بد بخت است ولی در کلام مولانا یعنی گمراه. پس اگر آن تعصب را کنار گذاشته باشی و بگوئی همه دین های دنیا بحق هستند این احمقیست. اگر بگوئی همه دینها باطل هستند اینهم گمراهیست. پس چه باید کرد؟ مولانا در بیت آخر نشان میدهد.

2945        مــی نَـــمایـد مــار انــدر چشــم مــال          هــر دو چشـم خـویش را نــیکـو بمال

در این دنیا مال بنظرت مار میاید. مار وقتیکه دستت را رویش میکشی خیلی نرم بنظرت میاید ولی یک کمی که بآن نزدیک بشوی بتو زهر میزند. مال دنیا مثل مار میماند. برای اینکه بتوانی مال را از مار خوب تشخیص بدهی باید هردو چشمت را خوب بمالی تا بتوانی خوب ببینی. منظور مولانا از هردو چشم آیا فقط چشمان سر است؟ خیر.  منظور از هردو, هم چشمان سرت هست و هم چشم دلت. تو باید چشم سرت و چشم دلت را خوب باز کنی تا بتوانی باطل را از حق تشخیص بدهی. تازه وقتی هم تشخیص دادی بدان که هیچ کدام باطل و یا هیچ کدام حق نیست.

دنباله داستان در قسمت دوم.

Loading

73.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت نهم

2809        گـفــت مـن از حــق نشــانت مـیــدهـم          ایــن نشــانست, از حـقـیـقـت آگــهم

در پایان قسمت هشتم  رسیدیم به مثالی که مولانا آورده بود که بخوانندگانش بیاموزد که برای اثباط وجود خداوند استدلال و منطق کارائی ندارد و وجود خداوند یک چیز احساسیست که باید در وجود تک تک افرادیکه در راه تصوف و عرفان قدم میگذارند خود بخود بوجود بیاید و شخص سالک آن را در درون قلبش حس کند. بعد به ما تذکر داد که درک خود این احساس هم دارای شرائطیست و آن اینکه شخص باید قبل از هرچیز دلش را از آلودگیها و ناپاکیها مثل کینه, حسادت, طمع, خودبزرگ بینی, و دیگر صفات زشت پاک و صاف بنماید تا نور حق بتواند در دلش جایگزین گردد. بعد گفته شد که” دیو چو بیرون برود فرشته درآید” و تاکید شد که نور حق بدلی که پر از صفات آلوده و ناپسند باشد هرگز وارد نخواهد شد. در مثال مولانا دزدی وارد خانه شخصی شد و صاحبخانه فهمید و بتعقیب دزد پرداخت و پس از زحمت زیاد و دویدن دو سه میدان بدزد رسیده بود و میتوانست با یک خیز او را دستگیر کند که شخص سومی داد و فریاد راه انداخت درجلو خانه آن صاحبخانه گفت ای صاحبخانه بیا که در اینجا من چیز مهمی را بتو نشان بدهم. در این لحظه صاحب خانه این دزد را رها کرد و برگشت ببیند چه اتفاقی رخ داده است و وقتی بدرب خانه رسید این شخص سوم که در حقیقت خودش دزد دومی بود گفت بیا و ببین که رد پای دزد تو را پیدا کردم و تو این رد پا را دنبال کن و قطعا او را دستگیر خواهی کرد.صاحبخانه گفت ای مردک من خود دزد را دیدم و با یک خیز دیگر دستگیرش میکردم و تو حالا رد پای او را بمن نشن میدهی. و حالا در بیت فوق دزد دوم نماد کسیست که اسیر ظواهر است. سمبل کسی هست که گرفتار و محکوم ظاهر است و عادت کرده که ظاهر نگر باشد و ژرف بینی ندارد.

این دزد دوم بصاحبخانه گفت من علامت حقیقت و خداوند را دارم بتو نشان میدهم من این را میدانم و تو این را از من قبول کن. من از حقیقت آگاهی دارم و هرچه میگویم درست است.  نشان وعلامتی را که این دزد دوم بصاحبخانه میگوید هیچ ارزشی ندارد فقط یک مشت الفاظ و کلمات است که بدرد نمیخورد. آن شخصیکه فریب میخورد و گمراه میشود, آن کسی هست که توجه به قشنگی کلمات دارد. گوینده بنحوی این کلمات را ردیف میکند که در شنونده اثر میکند و این با حقیقت فاصله دارد. حالا معاویه او را پاسخ میدهد.

2810        گـفــت طـــرّاری تــو, یـا خـود ابـلهی          بـلکه تـو دزدی و زیـن حال آگـهـی

طرّار آن جیب بری هست که جیب را ماهرانه میبرد و بسرعت فرار میکند. در بعضی وقتها بویژه مولانا این طرّار را بمعنی حیله گر ماهر بکار می برد و اینجا حیله گر بسیار ماهر بکار می برد. بلکه در اول مصراع دوم یعنی شاید که تو دزدی و میدانی هم که تو خودت دزدی. صاحبخانه بدزد دومی گفت یا تو حیله گر ماهری هستی و یا واقعا تو احمق و ابله هستی و شاید هم دزدی و از حال خودت هم خبر داری. تو بعنوان یک دزد داری عمل میکنی. بعبارت دیگر آن سالک یعنی مسافر راه حق, ممکن است در ابتدای راه باقی بماند و مسیر را ادامه ندهد. حالا میگوید تو یک رباینده راه حق هستی و دزدی هستی که میخواهی حقیقت را بدزدی و من جوینده حقیقت هستم در همین جائی که هستم نگهم داری و مانع جلو رفتن من بشوی و یا حماقت تو از روی ساده دلیست. شاید هم خودت میدانی که یک دزد حقیقت هستی.

2811        خصــم خـــود را مـیــکشـیـدم من کشان          تــو رهـانـیـدی ورا کـا یـنک نشان

دشمن خودم را که داشت فرار میکرد, من بسوی خودم داشتم میکشیدم. تو او را رهانیدی و از چنگ من رها کردی اینک میگوئی رد پای او را من بتو نشان میدهم؟ .

2812        تـو جـهــت گـو من برونــم از جِـهـات          در وصـال آیـات  کـو, یـا بــیــنات

جِهت گو یعنی کسیکه دلایل و آثار ظاهری را ارج و ارزش میدهد و پایبند آثار ظاهری هست. لذا درک حقیقت اصلا برای این شخص ممکن نیست. برای اینکه این شخص در این عالم خاکی محبوس است. این آدم مادی محبوس شش جهت دارد, شمال و جنوب و مشرق و مغرب بالا و پائین دارد و این شش جهت او را احاطه کرده اند و در بین این جهات محصور است. صاحب خانه میگوید تو گرفتار این جهات هستی و من خارج از این چیزها هستم. من از مرحله دلایل و استدلال های ظاهری فرا تر رفته ام. من حقیقت را احساس کرده ام. اندیشه من محدود باین شش جهت این دنیای مادی نیست و فراتر از اینهاست.

 در مصرع دوم کلمه وصال یعنی رسیدن بحقیقت. آیات جمع آیه است یعنی نشانه ها. بینات جمع بینه است. بینه یعنی گفتار ها و کلمات روشن, دلایل روشن. میگوید وقتیکه من بوصال حقیقت رسیده ام, نشانه های حقیقت چی هست که داری بمن میگوئی؟. در وصال آیات کو یعنی این نشانه ها چه ارزشی دارد و یا بینات چه ارزشی دارد. این دلایل روشنی که تو برای من میاوری هیچ ارزشی ندارد. من در اصل بدنبال وصال بودم و حالا که بآن رسیده ام دیگر دلیل و کلمات روشن برای من لازم نیست.

2813        صُـنع بـیـنـد مـرد محجـوب ازصـفات          در صـفـات  آنست  کو گم کـرد ذات

صُنع بمعنی مخلوق و آفریده است. پروردگار صانع است. همه موجودات آفریده او هستند. صفات در اینجا صفات خداوند است. صفات حقیقت است. ذات در آخر مصراع دوم یعنی اصل وجود خداوند. میگوید اگر کسی در گفتن صفات خداوند بماند و گم شود در صفات خداوند, اصلا اصل ذات خداوند را گم کرده است. حالا مثال میزند.

2814        واصــلان چون غرق ذاتــنـد ای پسـر          کِـی کــنــنـد انــدر صـفـات  اونظر

اگر که تو فقط بخواهی مرتب صفات خداوند را بگوئی تمام شدنی نیست و تو تا آخر عمرت باید بگوئی.

هرچه میخواهی صفات خدا را بگو و همه اش هم درست است ولی اینها که اصل وجود خدا نیست, اینها فقط صفات خداست. تو در این گفتنهای صفات گم شده ای و خیال میکنی که خدا را پیدا کرده ای و تو بحث و ذکرت فقط روی صفات خداوندیست. کسانیکه واصلند و بحقیقت رسیده اند غرق اصل وجود خداوند و غرق ذات او هستند. آنها بمقصد رسیده اند. آنها قطراتی هستند که بدریا افتاده اند و جزو دریا شده اند و حالا دیگه غرق شده اند. منظورش از ای پسر اشاره است به سالک و جوینده راه حق است که مبتدیست و تازه وارد شده. یعنی پسر طریقت. این پسر در برابر پیر طریقت میاید که بمرتبه آخر رسیده. حالا کسیکه غرق دریا شده کی بصفات دریا نگاه میکند؟

2815        چــونـکه انـدر قـعــر جو بــاشد سرت          کِــی برنـگ آب  افــتــد مـنـظـرت

قعر جو یعنی کاملا زیر آب باشی. منظرت یعنی نگاهت. وقتیکه تو سرت کاملا زیر آب هست, تو کی به برنگ آب توجه خواهی کرد؟ در این حالت نه آب را میتوانی ببینی و نه صفات آب را. اگر بخواهی صفات آب را ببینی باید از آب بیائی بیرون تا بتوانی صفات آب را بنگری. اگر تو از آب بیرون بیائی  آنوقت این بضرر توست یعنی خدا را ول کرده ای و از این دریای حقیقت بیرون آمده ای و بدنبال صفات او میگردی. یکی از خواسته های انسانها کامل غوطه ور شدن در این دریای حقیقت است

2816        ور بــرنــگ آب بــاز آیــی ز قـــعـــر          پس پـلا سـی بِستَدی دادی تو شَعر

اگر تو میخواهی رنگ آبی را که در آن غرق شده ای را با چشمت ببینی  باید از این آب بیرون بیائی و لا اقل سَرَت را از این آب بیرون بیاوری. تا سرت را از آب بیرون بیاوری تو زیان کردی. برای اینکه حدف اصلی اینست که در این دریا غرق بشویم و غوطه ور. پلاس در مصراع دوم یک پارچه درشت باف کم بهای بی ارزش و پشمیست. در مقابل شَعر یک پارچه ظریف و نازک و ریز بافت و بسیار زیبا و مرغوب سبک وزن. میگوید تو وقتی از آب بیرون میائی که صفت آب را ببینی درست مثل اینست که تو آن پارچه ابریشمی نازک زیبا و سبک وزن را داده ای و در عوض یک پلاس سنگین درشت باف بی ارزش را دریافت کرده ای.خلاصه پیام مولانا اینست که سعی کنید با روشهائی که ذکر شد دست بدریای خداوند پیدا کنید و وقتی در این دریا لا یتناهی غوطه ور شدید شما دیگر باصل حدف خودتان رسیده اید و هیچ احتیاجی به پی بردن به صفات ذات حق ندارید. در جای دیگر مثال میزند, مثل کسیکه از هر آئین و کیش و مذهبی باشد دائم و شب و روز مشغول عبادت باشد بسیار هم خوب است ولی اگر این شخص عادت کند که در این طاعت بماند آنوقت همیشه در ظاهر مانده است. این طاعت و عبادت یک مراسم ظاهریست. او این مراسم را بجا میاورد که بخدا برسد و چون عادت کرده همیشه همانجا خواهد ماند.

2817        طـا عــتِ عـامـه گــنـاه خــا صــگــان          وصـلـت عــامه حجـاب خاص دان

عامه یعنی مردم معمولی. وصلت در اینجا یعنی وصال بحق. حجاب یعنی پرده و مانع. با در نظر گرفتن ابیات فوق, مولانا میخواهد بگوید که هر کسی در هر مرحله کمال روحانی عرفانی که رسید آنوقت نسبت به پروردگار یک وظایفی دارد. کسیکه در مرحله پائین تر هست با کسیکه در مراحل بالاتر هست کاملا فرق میکند. وقتی در لایه های پائین تر هست وظایف طاعتیش یک جور است و وقتیکه در مراحل بالاتر میرسد وظایف دیگری دارد و اصلا وقتی بمرحله آخر رسید همه آن وظایف ازش ساقط میشود. این کار هرکسی نیست و نباید تصور شود که افراد میتوانند این کار را بکنند و ممکن است یک کسی تا آخر عمرش هم به چنین مقامی نرسد.در مصراع دوم میگوید وصلت عامه حجاب خاص دان, آنهائیکه در طبقات پائین چند روزی عبادتی میکنند و طاعتی بجا میاورند و خیال میکنند که بوصال حق رسیده اند اینها نسبت بآن کسانیکه در اوج دارند زندگی میکنند, این حجاب است. شخصیکه در پائین زندگی میکند خیال میکند آری, من بوصال حق رسیدم ولی کسیکه در عوج زندگی میکند و از بالا به پائین نگاه میکند می بیند این شخص به خدا که نرسیده اصلا بین او خدایش حجابی هم هست. طاعتش برایش حجاب و پرده شده برای اینکه او تمام توجهش باین مختصر عبادتش هست.

2818        مــر وزیــری را کــنـد شـه مُحـتسِــب          شـه عــدوِّ او بــود نـــبـــود مُحـــب

محتسب کسیست که بحساب بد و خوب مردم میرسد و از طرف حاکم شرع تعین میشودند و یک عده هم کمک داشتند و آنها در کوچه و بازار راه میافتادند که ببینند که کسی کاری خلاف شرع انجام ندهد و اگر میداد یا همانجا او را تنبیه میکردند برای اینکه اختیارات زیادی داشتند و یا اینکه میبرندشان به زندان. حالا اگر شاه بیاید وزیر خودش را محتسب بکند, این نشانه اینست که شاه دشمن وزیرش هست و نه دوست. زیرا مقام وزارت خیلی بالاتر از محتسب بود.     

         2819        هــم گــنــاهی کـــرده بــاشد آن وزیــر          بــی سـبـب نـبـود تـغـیّــر نا گـزیـر      

تغیّر یعنی حالی بحالی شدن و دگرگونی. ناگزیر یعنی نا چار.  میگوید ای بسا این وزیریکه از مقام وزارت بمرتبه پائین تر محتسبی تنزل پیدا کرده باید دلیلی داشته باشد. بطور قطع گناهی کرده که شاه مقام وزارت را از او گرفته و مقام پائین تر محتسبی باو داده. این دگرگونی را ناگزیر شاه بوجود آورده.حالا شاه عالم وجود هم همین گونه هست. یکی اگر خواسته باشد که باو نزدیک شود و داشته باشد که نزدیک او باشد, بازهم برود بسوی اندیشه هائیکه در ابتدای راه داشت سقوط میکند و به پائین میافتد. باید که همراه عروج کردن و بالا رفتن اندیشه ها هم اوج بگیرد و طرز تفکرش و دیدش عوض شود. انتظارش از عالم وجود و از حق عوض شود وگرنه ممکن است مثل شاهی که تنبیه میکند او هم تنبیه شود.

2820        آنــکـه زاول مُحـتســب بُـد خـــود ورا          بــخـت و روزی آن بُدسـت از ابتدا

یک کسیکه از اول محتسب بود و وزیر نبود که او را تنزل بدهند و محتسبش بکنند, آدم خوشبختی بود و از همان اول بخت و اقبال یارش بود و کمکش کرده بود. در مصراع دوم بُدست یعنی بوده است. و از ابتدا بخت و روزی داشته بود.

2821        لــیــک آن کِــاول وزیر شـه بُــد ســت          مـحتسـب کردن, سـبب  فعلِ بَدست

کاملا روشن است که چه میگوید. حالا چرا بد کرده, هزاران فعل بد هست که ممکن است کسی دانسته و یا ندانسته مرتکب شود. اولین فعل بد, اندیشه بد است. اگر کسی اندیشه اش سقوط بکند قطعا مقامش هم

سقوط میکند.

           ای برادر تو همان اندیشه ای          مابقی را استخوان و ریشه ای

شخصیت تو و ارزش تو همه اینها اندیشه توست. نه بشکلت و نه به ثروتت و نه حتی بدانشت. مقامت بستگی باندیشه تو دارد. ارزش خودت را بدان.  

2822        چون تو را شـه زآستـانه پـیـش خــواند          بــــاز ســـوی  آســتـانـه بــاز رانـد

2823        تــو یـقـیـن مـیـدان که جـرمی کرده ای          جـبـر را,از جهـل پــیش  آورده ای

این دو بیت را هم با هم تفسیر میکنیم.  آستانه یعنی درگاه و بزبان ساده یعنی دم در. در بیت دوم کلمه جبر که آمده منظورش تقدیر و مشیت خداوند است. میگوید تو این را در نظر بگیر که وقتی شاه تو را از دم در فرا خواند و مقام بتو داد و بعداً این مقامت را گرفت و در مصراع دوم بیت اول باز تو را بسوی دم در باز خواند یعنی  تو را برگرداند بهمان دم در. مسلم تو بدان و شک نکن که جرمی کرده ای. حالا اسم جرمت را گذاشته ای جبر و تقدیر و معتقد هستی که این جبر و خواست خداوند است. این جبر نیست و این تقصیر خودت هست و یا از جهل و نادانی خودت هست. مولانا سعی زیادی در سراسر مثنوی میکند که این کلمه جبر را خوب به خواننده اش بفهماند. خودش طرفداری آزادی اندیشه و اختیار است. منتها اختیار با مسئولیت. ولی بعضی اوقات موضوع جبر را بپیش میکشد و میگوید اینکه میگوئی جبر این جهل توست. 

2824        کـه مـرا روزی و قسـمت ایـن بُـدسـت          پس چـرا دی بــودت آندولت بِدَست

تو میگوئی روزی و قسمتم این بود که بیایم و دم در بایستم. میگوید اگر اینطور است پس چرا دیروز وقتیکه وزیر بودی آن دولت و بخت واقبال در دستت بود؟ چرا اینطور بود. این جبر نیست این تقصیر خودت است. وقتیکه شاه تو را فرا خواند و تو را تنبیه کرد و تو را برگرداند بوضع اول, تو بگوئی که مرا روزی و قسمت این بُدست.

2825        قسـمـتِ خود, خود بُـریدی تـو ز جـهل          قســمت خــود را فــزاید مــردِ اهل

تو این قسمت خودت را خودت خلق کردی و این تقدیر خداوند نبود و خواست خودت بود. کار خطائی کردی و جوابش اینست و یا دچار مشکلی شدی و یا چیزی را از دست دادی. اگر برگردی بعقب و خوب فکر کنی خواهی دید که این خودت بودی که باعث شدی. آن کسیکه انسان لایق است, و مردی که شایستگی دارد و لایق رسیدن بحقیقت و لایق درک حقیقت هست دارد این نسیب خودش را زیاد میکند, در حالیکه تو داری بهره و نسیب خودت را کم میکنی برای اینکه آن شایستگی را نداری. اگر شایستگی داشته باشی زیاد میکنی. در اینجا لازم بتوضیح هست که بگویم هیچ چیز بدون تقدیر الهی صورت نمیگیرد. بنا براین آن شخص هم که وزیر بود که شاه او را بدم در برگردانید تقدیر الهی بود باید ببینیم و اندیشه کنیم که این واقعا تقدیر الهی بود؟  این خودت بودی که این وضع را بوجود آوردی. در عرفان یک بحث دقیق و مفصلیست که بسیار طولانیست ولی سعی خواهد شد که تا آنجا که ممکن است خلاصه کنم.

این کلمه تقدیر که گفته میشود دو نوع است یکی تقدیر حتمی و قطعیست. این را میگویند تقدیر روائی یعنی رواست و مشیت خداوند است که اینطور بشود و چون وچرا ندارد. هیچ گونه تخلفی و سر پیچیی و تغیر و تبدیلی در آن رخ نمیدهد. یکی دیگر تقدیر تعویقی. تعویقی یعنی متعلق بخودت است و وابسته به اعمال و یا تصمیمات خودت است. این هم تقدیر است ولی تقدیر تعقیلی است و تعلیقی یعنی معلق بودن و وابسته بودن و متعلق بودن بخواست بخودت است. تا خواستت چه باشد و اگر خواست تو خواست نا درستی باشد تو سقوط پیدا میکنی و این تقدیر از طرف خداوند نیست و از طرف خودت هست. تو خودت بد کردی و این را نباید بگردن خداوند بیاندازی. پیشنهاد میشود در مورد این دو تقدیر خوب بیاندیشید و در ذهن خود خوب هلاجی کنید. آن چیزی را که مولانا میگوید اختیار داده شده همراه با مسئولیت, سوء استفاده کرده ایم. از اختیارمان استفاده کرده ایم ولی به مسئولیتش توجه نکرده ایم. و این باعث میشود که ارج و طبقه و مقام ما را بپائین بکشاند و چون ما این حقیقت را یا نمیفهمیم و یا نمیخواهیم بفهمیم که این اختیار ما همراه با مسئولیت است ما را بدردسر می افکند. این تقصیر ماست و نه خداوند. تو میدانستی که از این اختیاری که داری سوء استفاده نباید بکنی. اگر که این اختیاری که مولانا میگوید همراه با مسئولیت نبود پس چرا خداوند تنبیه را گذاشته. چرا کسانیکه بد میکنند تنبیه میکنند.مسئولیت از کلمه سئوال است. از او میپرسند که چرا فلان کار را کردی, چرا دزدی کردی و یا چرا بآن شخص تجاوز کردی؟ . این اختیار با مسئولیت که محدود هم هست, در نظر بیاورید که مثلا یک شاگرد کلاسی رفته پهلوی یک معلم نقاشی و میخواهد نقاشی یاد بگیرد. استاد او یک صفحه ای را جلویش میگذارد که یک پروانه بزرگ روی آن کشیده شده و یک مشت مداد رنگی هم در اختیارش میگذارد و از او میخواهد که این پروانه را رنگ کند. این شاگرد مختار است که بال چپ پروانه را قرمز کند یا سبز. ولی تو حق نداری از پیرامون خط پروانه خارج بشوی. اینست معنی اختیار با مسئولیت. یک شخص اختیار دار با مسئولیت نمیتواند از اختیار خودش برای تجاوز به مال و یا ناموس دیگری استفاده کند زیرا این کار خارج از محدوده اختیار اوست. اختیاری که تو داری حتی در محدوده خودت هم با مسئولیت است و تو هیچ گاه نمیتوانی آنچه را که دلت هوس میکند انجام دهی. اینها یک بحث های خیلی دقیق عرفانی به ویژه عرفان مولانا است.

انسان این بحث های دقیق عرفانی را نمیتواند با یک بار خواندن سر مشق خودش قرار بدهد. باید چند بار خواند و چند بار دیگر اندیشه کرد. وقتی یک یا چند خواننده باینجا میرسند در فکر آنها کلمه چرا پیش میاید. پیشنهاد این مفسر اینست که قبل از اینکه این چرا ها پیش بیاید شما باید خوب بیاندیشید و باز هم بیاندیشید تا بتوانید جواب این چرا ها را در یابید. اگر نتوانستید یک یا چند تا از این چرا ها را پیدا کنید آنوقت از استادتان و یا شخص واردتر از خوتان سوأل کنید. این مطالب اندیشیدن و سپس حضم کردن و در مرحله آخر درک کردن میخواهد.

پایان این داستان.

Loading