17.3 مثال رنجور شدن آدم بوهم و حکایت معلم قسمت سوم

تفسیر:

مولانا در دو قسمت قبل مطالب بسیار جالب و مهم زندگی بشر را در مورد وهم و تصور غلط در باره هم نوعان خودمان بیان کرد و طی داستانی جالب بما شرح داد و نتایج خانه خرابکارانه این وهم و ظن را متذکر گردید. داستان به اینجا رسیده بود که استاد مکتبخانه در اثر تلقین شاگردانش که تو مثل اینکه مریض هستی و رنگ و رویت زرد شده دچار مرض وهم شده بود و اغلب کسانیکه بدون یقین هستند   باین روز میافتند. استاد مریض شده بود, بخانه رفت . شاگردانش پشت سر او رفتند. استاد نظر باینکه در کار مکتبخانه جدی بود تصمیم گرفت که بجای رفتن به مکتب خانه درس دادن به شاگردانش را در منزل خودش منتقل کند تا زمانیکه کسالتش ادامه دارد.  حالا به تفسیر بقیه داستان میپردازیم.

1584    کــودکــان آنـجـا نشســتـنـد و نهان       درس مـیـخـوانـدنـد بـا صـد اندهـا

آنجا یعنی در خانه استاد. اندها جمع اندوه است یعنی غمها. کودکان با صدای بلند بطور نا راحتی درس میخواندند باین معنی  که استاد ما مریض است و ما همگی نا راحت او هستیم

1585    کـیـن هـمه کـردیم و مـا زنـدانـیـم       بَـد بـنــائی بـود مـا بــد بـا نـیـــیـــم

بد بنائی بود یعنی تدبیر خوبی نکردیم و ما بد بانییم. بانییم یعنی بنا کننده. ما بناکنندگان بدی هستیم و کارمان نگرفت. آن کودک زیرک گفت این هم راهی دارد و من راهش را بشما نشان میدهم. در اینجا مولانا پیامی دارد که پی گیری در هر کاراساس آن کار است و در زندگی باید پی گیری داشت برای اینکه موفق بشویم. بهمین دلیل پی گیری آن کودک زیرک عاقل گفت که باز هم راه ها بسته نیست و میشود کاری کرد که دست استاد رها بشویم.  بزرگان وقتیکه ما شرح حالشان را میخوانیم مثل مخترعین و دانشمندان همه آن کسانی هستند که در کارشان پی گیری داشتند. یعنی وقتیکه عمل کردند و یکی دوبار نتیجه نگرفتند کار را رها نکردند و دنبال کار را گرفته اند و آنقدر دنبالش را گرفته اند تا موفق شدند. قطعا راجع به ادیسون شرح زندگیش را میدانید. این دانشمند مخترع امریکائی, این عمل بزرگی را که انجام داد، جاری کردن الکتریسته در لامپ و ایجاد لامپ های الکتریسته بود. ببینید تأثیرش در جهانیان چقدر بوده و هست. قبل از او بجزشمع و چراغهای نفتی چیز دیگری نبود و این ادیسون بود که از این طریق شب همه دنیا را روشن کرد. معروف است در شرح حال اوکه بیش از هزار بار در آزمایشگاه خودش عمل کرد و هر بار این عملش را تغیر میداد و موفق نمیشد. یکی از همکارانش باو گفت که تو هزار بارشکست خوردی و باز هم داری ادامه میدهی؟ گفت من هزار بار شکست نخوردم بلکه هزار بار درس گرفتم که این راهائی که رفتم هر هزارتاش غلت بوده و بعد از این از این هزار راه نروم و راه دیگری بروم و این کار را کرد تا بلاخره موفق شد. همین طرز فکررا این کودک زیرک دارد انجام میدهد و میگوید راه ها بسته نیست و باز هم میتوانیم کاری بکنیم که از شر این استاد رهائی پیدا بکنیم.

1586    گـفت آن زیرک: کـه ای قوم پسند       درس خـوانـیـد و کــنــیـد آوا بـلــنـد

کودک زیرک همان کودک عاقل است که تمام نقشه ها را او طرح ریزی میکند. او گفت ای قوم. قوم همان شاگردان مکتب خانه است. توجه داشته باشید روی کلمه قوم. قوم حتما نباید یک قبیله و یا خویشاوند باشد. هر گروهیکه دور هم جمع بشوند و یک کاری انجام بدهند و یا یک کار مشترکی داشته باشند بآنها میگویند قوم. ای کودکان پسند. یعنی ای هم شاگردیهای خوب من در این منزل استاد درس خود را بخوانید با صدای بلند.

1587    چون همی خواندند گفت, ای کودکان       بــانـگ مــا اسـتـاد را دارد زیــان

وقتی آنها شروع بخواندن کردند این کودک زیرک گفت ای کودکان اینطور که دارید بلند بلند میخوانید, صدای ما باستاد ضرر میرساند.

1588    دردِ سـرافـزایـد اُسـتاد را زبانگ       ارزد این, کـو درد یـابـد بـهـردانـگ

بانک بمعنی صداست. این کودک میگوید بیماری استاد از این صدائی که دارید میکنید بیشتر میشود.در مصراع دوم کو یعنی که او را اشاره است به استاد. دانگ واحد وزن و واحد پول بود. یعنی در حدود یک ششم درهم که در قدیم درم میگفتند. کودک گفت برای این درمهای نا چیزیکه باو میدهیم داریم بیمارش میکنیم و این درس خواندن را باید تعطیل کنیم. این پول کمیکه باو میدهیم ارزش اینکه بیماری او را بیشتر کنیم برای استاد نمی ارزد.

1589    گـفـت استاد راست میگوید روید       دردِ سـر افــزون شدم, بـیـرون شـوید

استاد گفت که راست میگوید و احساس کرد که از آنچه که مریض شد او بد تر شده و این سر وصدا ها او را بیشتر مریض کرد. اینها تمامش خیال است که استاد بآن گرفتار شده.

1591    پس برون جسـتـنـد سـوی خانِهـا       هـمـچو مــر غـــان در هــوای دانِـهـا

بچه ها نقشه اشان عملی شد و خوشحال شدند و آنچنان از خانه بیرون ریختند مثل مرغانیکه از قفس بیرون میریزند که دانه ها را جمع کنند. در هوای دانه ها یعنی در آرزوی دانه ها رفتند به منازلشان.

1592    مادرانشان خشمگین گشتند وگفت       روزِ کُـتّـاب و شـمـا بـا لـهـو جـفــت

مولانا بعضی وقتها فعل مفرد را بجای فعل جمع و در بعض وقتهای دیگر فعل جمع را بجای فعل مفرد بکار میبرد و این شیوه مولانا هست. وقتیکه میگوید مادرانشان این جمع است یعنی مادرهای بجه ها خشمگین شدند و گفت. باید میگفت گفتند ولی سروده گفت. یعنی مفرد را بجای جمع بکار برد. روزِ کُـتـاب یعنی روزیکه شما باید در مکتبخانه باشید. کُتاب یعنی مکتبخانه. لهو یعنی بازی و سرگرمیهای بچه گانه. جفت یعنی مشغول. مادران گفتند که شما در روز مکتبخانه با بازی و سرگرمی و وقت طلف کردن مشغول شدید؟

1593    عـذرآوردند کِـای مـادر تو بیست       ایـن گـناه از مـا و از تقصیـر نیست

مادر تو, میبینیم که دوباره مولانا بجای جمع ( مادران) میگوید مادر یعنی بجای جمع, مفرد بکار میبرد. بیست کوچک شده به ایست است و ربطی بعدد بیست ندارد. به ایست بمعنی بلند شو و بایست هم نیست و در اینجا بمعنی اینست که مادر صبر کن. در مصراع دوم این گناهِ از مکتبخانه بیرون آمدن و بخانه آمدن تقصیر ما نیست. تقصیر یعنی کوتاهی. سر گرم بازی شدن تقصیر ما نیست.

1594    از قضــایِ آســمــان اسـتادِ  مـــا       گشـت رنجـورو سـقــیـم و مــبـتــلا

حالا بچه ها استادشان را دستی دستی مریض کردند با خیال و گمان و حالا میگویند استاد ما از قضای آسمان مریض و رنجور شده. رنجور یعنی بیمار. سقیم هم بمعنی بیمار است. کلماتیکه با یکدیگر دارای یک معنی هستند و در یک بیت میایند, بانها میگویند کلمات مترادف. مثل وجود رنجور و سقیم در مصراع دوم. مبتلا در اینجا مبتلای خیالی شده بود و در حقیقت مبتلا نشده بود.

1595    مادران گـفـتند مکراسـت ودروغ       صـد دروغ آریــد بــهــر طمـعِ دوغ

کلمه دوغ هم مولانا همیشه برای بیان یک چیز کم ارزش و کم بها بکار میبرد و ریطی بدوغیکه با لبنیات درست میکنند ندارد. مادرها به بچه ها گفتند که شما دروغ میگوئید و دارید مکر و حیله بکار می برید. شما صد تا دروغ میگوئید برای هیچی. طمع همان طمع هست. گفتند شما برای طَمَع بدست آوردن یک دوغ بی ارزش و نا چیز صد تا دروغ هم حاضرید بگوئید.

1596    مـا صــبـاح آیــیــم  پـیـشِ اســتــا        تــا بـبینـیـم اصلِ ایـن مــکـرِ شــمــا

صباح یعنی فردا صبح. مادران گفتند که ما فردا صبح میائیم نزد استاد تا اینکه علت مکر شما را جویا شویم و ببینیم که شما چه مکری در سر دارید.

1597    کــودکــان گـفــتــنــد بسم الله رویـد       بـر دروغ و صــدق مــا واقف شـوید

کلمه بسم الله در اینجا یعنی بفرمائید هنوز هم مردم باین معنی بکار می برند. اینجا کلمه دروغ و صدق را متضاد یکدیگر آورده. صدق یعنی راست و درست و دروغ که معلوم است. و واقف یعنی آگاه. بعضی وقتها, بعضی ها میگویند که من راجع به این خبر وقوف ندارم. وقوف ندارم یعنی واقف و آگاه نیستم. کودکان بمادرانشان گفتند که شما فردا بیائید و ببینید که آیا ما راست میگوئیم و یا دروغ. برای آنکه آن چنان استاد را بیمار کرده اند که حالا حالا ها در رختخواب خواهد خوابید. یعنی این توهم باین شدت در او موأثر بود. پس فردا صبح هم که مادران بیایند خواهند دید که بله و او مریض شده.

1598    بــامـــدادان آمـــد نـــد آن مــادران       خــفــتـه اُسـتا هـمــچــو بیمارِ گــران

بامدادان یعنی صبح زود و همان صباح است ضمنا پدام هم نامیده میشود. فردای صبح زود مادران آمدند نزد استاد و دیدند بله, او مریض است و بیماریش بنظر خیلی هم جدیست. اینجا گران بمعنی بد حال است.

1599    هـم عـرق کـرده ز بسـیاری لحاف       سـر بـبـسـته رو کشـیـده در سِـجـاف

این عرق کرده از بیماری نیست, چون چند تا لحاف روی خودش انداخته زیادی گرم شده و زیادی هم عرق کرده. سرش را هم بسته بود. سجاف در لغت بمعنی هاشیه پرده است. در نظر بگیرید که پرده اویزان کرده اند و این پرده قدری بلند است. وقتی بلند باشه آن لبه پائینش را درز میگیرند و آن قسمتی را که درز میگیرند میگویند سجاف, این یک معناست و معنی دیگرش هم لحاف است. این استاد خودش را در زیر لحاف مخفی کرده مثل یک مریض بد حال.

1600    آه آهــی مـــیــکـــنــد آهســـتـــه او       جــمــلگــان گشــتـنـد هـم لا حول گو

از دردیکه ظاهرا میکشید آه و ناله اش آهسته شنیده میشد و ضمضمه میکرد که همه جای من درد میکند و چه تب بالائی دارم و در آتش تب دارم میسوزم. جملگان یعنی همه مادرانی که آنجا بودند. لا حول کوچک شده لا حول ولا قوت الا باالله است بمعنی اینکه “نیست هیچ حالی و هیچ قدرتی مگر از خدا” مردم وقتی این جمله عربی را بکار میبرند که تعجب میکنند و یا یک چیز عجیب غریبی را می بینند. همه مادران لا حول ولا قوت الا با الله را میگفتند  و برای استاد دعا میکردند.

1601    خــیــر بـاشد اسـتاد ایــن دردِ ســر       جــانِ تـو مــا را نبودست زین خـبـر

دردِ سر با سردرد فرق میکند . دردِ سَر یعنی گرفتاری و سردرد یعنی سرش درد میکند. جان تو یعنی بجان تو قسم میخوریم. مادران گفتند که بلا دور باشد و خیر بپیش و بجان تو ما از این دردسرِ تو هیچ خبری نداشتیم و اگر خبردار شده بودیم زودتر میامدیم و احوال تو را می پرسیدیم. ازت می پرسیدیم که چه خدمتی میتوانیم بتو بکنیم و ضمن اینکه آرزوی بهبودی خیلی زود برایت میکردیم. بجان خودت ما هیچکدام خبر نداشتیم.

1602    گفـت من هـم بی خـبـر بودم ازاین       آگــهــم ایــن کـودکـان کـردند هــیــن

استاد گفت من هم خبر نداشتم که بیمار هستم. البته این کودکان من را آگاهی دادند که من مریض هستم.

حالا یک نتیجه گیری کلی از این داستانِ خیلی قابل لمسِ ساده ایکه مولانا آورده بکنیم. اگر بیائیم و صورت داستان را عوض کنیم یعنی بیائیم و به کس دیگری خوب بگوئیم باز هم توهم پیدا میشود.فرقی نمیکند. بکسی بگوئید عجب تو دانشمند هستی و چقدر دانا هستی و چقدر میدانی. هیچ کس باندازه تو نمیداند. بعد چند نفر دیگر هم با قرار قبلی همین گونه تعریفها را بکنند, یک وقت این شخصیکه فهم درستی هم نداشت خیال میکند همه چیز فهم است. اینطور گرفتار توهم میشود و باز هم اشتباه میکند, و باز هم دیگران را نادان میداند, خودش را همه چیز دان میداند بنابر این تکبر و خودپسندی و منیت برایش ایجاد میشود و همه این صفات زشتیکه نباید در انسان باشد که قبلا هم بر او نبود برایش هویدا میشود. فقط برای اینکه قرار گذاشته بودیم که وقتی باو میرسیم از او زیادی تعریف بکنیم. و یا به یکی میرسیم و باو میگوئیم عجب زیباروی هستی, چه ابروئی من کسی را ندیدم که ابرویش مثل تو باشد, توی آینه خودت را خوب نگاه کرده ای؟ خوب دقت کن که چه چشمانی و چه مژه هائی داری. این از بچگی تا حالا یک چشمهای ریز معمولی با مژه های کوتاه و حالا خیال میکند واقعا چشمان درشت و مژه های سر نیزه مانندِ بسیار زیبا دارد. حالا زیانیکه بدنبال دارد اولا در ازدواج میماند و حاضر نیست با هیچ کس ازدواج کند زیرا با خود میگوید منِ باین زیبائی و منِ بین خوشگلی با تو ازدواج کنم؟؟؟ اگر ما این کار را بکنیم اصلا آن شخص را از راه زندگی منحرف میکنیم. حالا فکر کنید که چقدر مردم در اجتماع و حتی خود ما در اجتماع گرفتار وهم شده ایم. منصفانه فکر کنیم چقدر کسانی میشناسیم که گرفتار وهم هستند و نمیدانند و چقدر خودمان هم گرفتار وهم شده ایم و شاید همین الان هم هستیم. این منم که طاوس علیین شدم. این منم که طاوس بهشتی شده ام. وقتی آن شغال رفت و افتاد در خمره رنگرزی و وقتی بیرون آمد و رفت زیر آفتاب خوابید و وقتی خشک شد و پوست رنگ شده خودش را دید خیال کرد که حالا طاوس است و بکلی فراموش کرد که او شغال است. و چون معروف بود که این طاوس از بهشت آمده و یک مرغ بهشتیست با خود گفت که این منم یعنی من حالا مرغ بهشتی شدم. این منم که طاوس علیین شدم. بیائیم و سعی کنیم آنجور که عرفان میگوید سیری در درون خودمان بکنیم و خودمان را بشناسیم. خیلی از ما ها هستیم که دور جهان را طی کرده ایم ولی هیچوقت بفکرمان نیامد که درون خودمان را هم سیر بکنیم. سیر در درون خود یعنی خودشناسی و این اولین قدم عرفان است. کلمه عرفان یعنی شناسائی. اول از همه باید درون خودمان را شناشائی بکنیم. عرفان میگوید خودت را بشناس تا بتوانی در راه شناسائی خداوندت قدم بر داری. اگر یک کسی واقعا و بدرستی خودش را بشناسد دیگر گرفتار توهم نمیشود. اگر که بداند که آنجور چهره زیبائی هم ندارد و هیچ هم مهم نیست که ندارد و اگر صورتش آبله رو شده اصلا مهم نیست باید که مغزش آبله رو نباشد و اندیشه آدم آبله رو نباشد. وقتی یک کسی خودش را بشناسد آنوقت هرچقدر هم چهره اش آبله رو ویا زشت باشد دیگر برایش بکلی از اهمیت میافتد. وقتی شخصی خودش را شناخت که قدم کمی کوتاه است, رنگ پوستم این است, کسی هستم که اینقدر بیشتر تحصیلات ندارم, خیلی چیز ها را نمیدانم, دیگران خیلی بیشتر از من میدانند و خیلی زیبا تر از من هستند, و خیلی ها توانا تر از من هستند.

انسان باید گاهگاهی برود ودر تنهائی خودش و خودش را بررسی کند و واقعانه بخودش نمره بدهد. هم بررسی ظاهر و هم بر رسی باطن خودش را روشن کند و بشناسد. اگر شما جلو آیینه بایستید  تصور کنید که این شخص در آیینه شما نیستید و شما دارید با شخص داخل آیینه که یک شخص دیگریست صحبت میکنید و با او در حال مصاحبه هستید و هیچ کس هم نیست که مذاکرات شما دونفر را بشنود, آنوقت شما حقیقت خودتان را بآن شخص بگوئید و نترسید چون این شخص داخل آیینه حرفهای شما را در هیچ جا فاش نمیکند. پس شما با جرعت آنچه را که هستید باو بگوئید. این کار را چندین بار در زمان های مختلف تکرار کنید و ادامه این کار باعث میشود که کم کم شخص با خودش نزدیک شود. ما ممکن است خیلی کسانی داشته باشیم که خیلی با آنها نزدیک شده ایم در حالیکه از خودمان خیلی دور هستیم. بخود نزدیک شدن و خود شناختن بسیار مهم است و این اصل عرفان است و یکی از ارکان عرفان است. برای همین است که کلمه عرفان از تعریف, معرفی, و معرفت یعنی شناسائیست. وقتیکه میگوئید این کلمه را برای من تعریف کنید یعنی بمن بشناسانید. حالا باید خودمان را بخودمان تعرف یا معرفی بکنیم و خودمان را بشناسیم. اگر بتوانیم و این شهامت را داشته باشیم که این کار را بکنیم که هیچوقت هم دیر نشده, ودر هر زمان بکنیم آنوقت برای خودمان یک تولد دیگری ساخته ایم و از نو یک زندگی دیگری خواهیم داشت برای اینکه بکلی وضع زندگیمان عوض میشود و دیدمان در دنیا بمردم و به اجتماع و بزندگی عوض میشود.

Loading

16.3 مثال رنجور شدن آدم بوهم و حکایت معلم قسمت دوم

تفسیر:

 مولانا در قسمت گذشته مطلب بسیار مهمی را مطرح کرد با یک تمثیل. تمثیل مثل آوردن است و آن شک و گُمان و تردید و نداشتن یقین است. همه را تحت عنوان وهم گفت. گفت که این وهم بقدری زیان آور است که ممکن است اصلا راه انسان را در زندگی عوض کند. یک کسیکه توهم دارد و راجع به یک جیزی تصور میکند و اینطور خودش خیال میکند, آن کسیست که از همه بیشتر اشتباه میکند. یعنی اینکه گزینش هایش درست نیست و داوریهایش درست نیست. رفتارش با مردم بجا نیست بخاطر اینکه نسبت بمردم تصوری دارد که آن تصور حقیقت ندارد و فقط یک تصور است. ولی چون خودش خیال میکند درست است بخودش حق میدهد که راجع به فلان شخصی بد بگوید و یا خوب بگوید و یا با فلان کس قهر باشد و یا آشتی. همه اینها روی نداشتن یقین و داشتن تصوراست. اگر یکی سلامش را دیر جواب بدهد او بنظرش بسیار آدم بدی خواهد بود. او یقین ندارد که در وجود این آدم چه هست آیا واقعا این داوری که بد هست یا خوبست, ارزش یابیش بر این اساس باشد که چرا سلام من را دیر جواب داد. اگر اینطور شد این تا آخر دنیا بد ترین آدمهاست. اینها همه اش روی گُمان و وهم است و نه حقیقت. بعد تمثیلی آورد و گفت این گمان و وهم اگر تکرار بشود ممکن است یک عاقل را دیوانه بکند. یعنی این که اگر یک شخصی برسد به فرد عاقلی و بگوید تو دیوانه هستی و چند نفر دیگر هم همین حرف را باو بگویند, بلاخره آن عاقل پس از مدتی فکر میکند که راست راسی دیوانه است و این موضوع داستانی بود در مورد کودکان و معلمشان که شروع کرده بود که دراین داستان کودکان میخواستند کاری بکنند که چند وقتی از شر معلمشان که سخت گیر هم بود خلاص بشوند. در بین آنها کودکی بود که با عقل و هوش خوب خودش طرحی پیشنهاد کرد که شاگردان وقتی وارد کلاس میشوند همه بگویند استاد چرا امروز رنگ و روی شما پریده است شاید بیمار شده اید, بامید اینکه بعد از مدتی این معلم واقعا بفکر افتاد که مریض شده است. و بعد مولانا نظر خودش را در مورد عقل عنوان کرد و گفت مردم که بدنیا میایند دارای عقلهای متفاوت هستند بر خلاف عقیده گروه معتزله که میگویند در بدو تولد همه عقلها با هم برابر است. و حالا بتفسیر دنباله داستان می پردازیم:

1546    روز گشت وآمــد نــد آن کــودکــان       بــر همیـن فکــرت ز خـانه تا دکان

بر همین فکرت یعنی بفکر بوهم انداختن استاد. از خانه تا دکان. دکان برای این میگوید که در قدیم مدرسه ها و یا مکتبها در دکانهای خالی بر گذار میشد و بنابر این از خانه تا دکان یعنی از خانه تا مکتب. از طرف دیگر وقتی کلمه دکان گفته میشود همیشه بمنظور محل کسب درامد نیست. معنای دیگری هم دارد. وقتی یک عده ای در جائی جمع بشوند و کاری را خواسته باشند انجام بدهند, آن را هم دکان میگویند.

1547    جـمـله اِسـتـادند بــیــرون مــنــتــظر       تــا در آیـــد اول آن یـــار مُصِــــر

یارِ مُصر همان کودک زیرک است که نقشه اول را کشیده بود و عقلش بر همه پیشتاز بود. کلمه مُصر باین دلیل آمده که این کودک اصرار داشت که این طرح او کاری خواهد بود. همه بچه ها در بیرون در منتظر شدند تا کودک طراح راه حل اول برسد.

1548    زآنکه مـنـبـع, او بُدسـت این رای را       سَـر, امام آیـــد هـمــیشــه  پــای را

منبع یعنی منشأ. میگوید برای اینکه پاسگاه و منبع این فکر رای این کودک بود. و دیگران بدنبالش آمدند. حالا مثالی میزند. امام یعنی پیشوا و پیشرو. میگوید همیشه سر حکومت میکند بر پا. وقتی پا میخواهد برای راه رفتن حرکت کند؛ مغز به پا دستور میدهد. باین دلیل میگوید سَر امام آید یعنی سر پیشوا و حکمران آید همیشه پای را. این پا خود بخود بجلو نمی رود و همیشه فرمان را از سر میگیرد. این تمثیل را میاورد که آن کودک مثل آن سر است  که دارای اندیشه بود و با فکر خودش راه حلی بوجود آورده بود و دیگران عمل کردند.

1549    ای مــقلـد تـو مجو پــیــشـی بــر آن       کــو بود مــنـبــع ز نــورِ آســـمــان

مولانا از داستان خارج میشود و دوباره بر میگردد. مقلد بمعنی تقلید کننده است. گفته بود که کودکان مکتب خانه آنچه را که کودک زیرک گفته بود قبول کردند یعنی از او تقلید کردند. او گفت استاد چرا امروز حالت بد است و همه هم از او تقلید کردند و گفتنتد که استاد بنظر میرسد که امروز قدری کسالت داری. مولانا میگوید فکر نکنید که همیشه باید مقلد بود. خیلی از اوقات این مقلد بودن خطاست. برای اینکه اشخاصی هستند که فکرشان و رای شان منبع از نور الهی دارد و یا منبع از آسمان برین دارد. آنها اگر چیزی گفتند مردم از آنها تقلید میکردند ولی پیشی ازشان نمیشود گرفت یعنی اینکه بر آنها نمیشود خرده گرفت و یا برای خودشان مزیت قائل بشوند نسبت بان شخص, مثل انسانهای کامل. انسانهای کامل اندیشه ای دارند و رائی دارند و آن اندیشه و رای در اثر تجربه و تحصیل نیست. آن منبع و دانشش آن نورِ دانش الهیست و بهشان داده شده. حالا اگر هر کسی بخواهد بر آنها پیشی بگیرد درست نیست بلکه باید تقلید بکند. نه اینکه از هر کسی تقلید بکند. حالا بر میگردد به داستان.

1550    او درآمـد گــفــت اُســتــا را ســـلام       خـیـر بـاشـد رنـگِ رویت زرد فــام

او در اینجا اشاره است به کودک زیرک که تشبیه کرد که مثل مغز سَر است. دستور میدهد و دیگران از او تقلید میکنند. او دانشش فطریست و اکتسابی نیست و یعنی وقتیکه آفریده شده فکرش اینطوری کار میکرده. او وارد مکتب شد و استا را سلام کرد و گفت بلا دور باشد. انشاالله که خیر است. چرا رنگ و رویت اینقدر زرد است. کلمه فام بمعنی رنگ است.

1551    گـفـت اُسـتـا نیست رنجی مــر مــرا       تـو برو بــنشــیــن مــگو یـاوه هَلا

مگو یاوه یعنی بیهوده گوئی مکن و حرف زیاد نزن. بزبان عامیانه حرف مفت نزن. این یاوه گفتن است. هلا یعنی بدان و آگاه باش و این برای تنبیه بکار میرود یعنی حرف مفت نزن و برو بشین سر جایت.

1552    نـفـی کــرد, امــا غــبــارِ وهــم بَــد       انـــدکــی انـــدر دلــش نــاگـــاه زد

نفی از کلمه منفیست و نفی کرد یعنی حرف آن کودک زیرک را رد کرد. اما وهم بَد که اذیت میکند یک کمی در دلش اثر کرد. ناگهان غباری از این وهم اندکی بر دلش نشست که براستی نکند که من مریض باشم. باید توجه کرد که این کودک یک کلمه گفت و استاد هم رد کرد ولی آن کلمه اثر خودش را گذاشت. حالا وقتی کارا میشود که دنبالش هم کودکان دیگر پی گیری بکنند و باید پشت سر هم بیاید تا تبدیل شود به یک بیماری توهم. این یک اصلی هست در علم روان شناسی.

1553    انــدر آمــد دیگــری گفت این چنین       انــدکــی آن وهــم افزون شــد بدیـن

یکی دیگر هم از در آمد داخل و او هم همان حرف را زد. با این گفتن کودک دوم وهم او اندکی زیاد تر شد. با خود گفت چرا اینها دارند این حرف را میزنند.

1554    هـمچنــیــن تا وهــم او قوّت گرفت       مانـد اندرحـال خودبس در شگفت

همینطور هر بچه ای که از در درآمد و گفت استاد خیر باشد و انشا الله خدا بد نده و چرا رنگ رویت زرد است و چرا امروز رمق نداری. اینها همه که شروع کردند باو گفتن, این کم کم وهمش زیاد شد و با آن حرفها رفت در تعجب و شگفت زده شد. و با خود گفت اینها چی میگویند که من مریض شدم؟ این یک پیامی در خود دارد. ما با کلمه یقین شروع کردیم. مولانا در قسمت قبلی متذکر شد, کسی وهم در او اثر گذار است که یقین نسبت به یک چیزی ندارد. اگر یقین داشته باشد. یقین یعنی نبود وهم  و باور بدون شک. باور بدون تردید. این استاد بسلامتی خودش یقین نداشت. اگر بسلامتی خودش یقین داشت حرف کودکان در او هیچ اثری نداشت. بنابراین همه کسانیکه دچار وهم میشوند و کارشان به بیماری میکشد اینها خالی از یقین هستند و در هر موردی یقین دارند. دائم مردد هستند و تردید دارند.مسئله با خودشان دارند و خودشان خودشان را نمیشناسند. معمولا اینها آدمهائی هستند که دارای عقل جزوی هستند.  عقل جزوی یعنی عقل کم. کسانیکه عقل جزوی دارند خیلی زود وهم درشان اثر میکند. بسیار زود به بیماری توهم گرفتار میشوند. این استاد هم عقلش جزوی بود.

1558    عـقـل جزوی آفتش وَهم است وظن       زآنکه در ظـلمات شد او را وطن

این بیت اشاره میکند بعالمان ظاهری و کسانیکه میگویند ما عالم و دانشمندیم و علم خودشان را برخ دیگران میکشند. هیچی هم دانش و علم ندارند. چند صفحه کتاب خواندن و حفظ کرده اند و برای گول زدن مردم این حرفها را دنبال سر هم میگویند و بانها میگوید عالمان ظاهری. میگوید این عالمان ظاهری دارای عقل جزوی هستند. و این عقل جزوی آفت زاست و آفتش همان وهم وطن است. حالا این عالمان ظاهری که صاحبان عقل جزوی هم هستند, چون خودشان به این دانش کمی که فقط حفظ کرده اند اطمینان ندارند, همیشه در وهم و ظن هستند. یا بزبان عامیانه از خودشان همیشه شک دارند. در مصراع دوم او اشاره است بعقل جزوی. ظلمات یعنی تاریکی و در اینجا یعنی تاریکی جهل و تاریکی ندانم کاری و نادانی. مولانا میگوید عقل جزوی در تاریکی وطن کرده و درتاریکی و ظلمت جهل مستقر شده و چون در تاریکی مستقر شده نمیتواند که ببیند. چون نمیتواند ببیند، زود هرچیزیکه کسی باو بگوید زود آن را می پذیرد و تحت تأثیر آن واقع میشود

1559    بـر زمـیـن گـرنـیـم گز راهـی بود       آدمــی بــی وهــم ایــمــن مــِیـرود

گز واحد و مقیاس طول بود در قدیم. مقدار آن از آرنج یک آدم موزون القامه بود تا نوک انگشت وسطش. شخص موزون القامه کسی بود که اندامش موزون بود. حالا میگوید اگر روی زمین فقط نیم گز راه باشد, آدم بدون وهم و ترس و شک در امان میرود.

1560    بــر ســرِ دیــوارعــالی گـر روی        گـردوگـزعـرضش بُوَد کژمیشوی

دیوار عالی یعنی دیوار بلند. همین شخصیکه روی زمین نیم گزی راحت میرفته حالا اگر برود بالای دیوار بلند که عرضش هم بجای نیم گز, دو گز باشد وقتی راه میرود باز هم پایش کج میشود و به پائین بزمین میخورد. برای اینکه نسبت براه رفتن خودش در آن بلندی اعتقاد ندارد و مطمئن نیست. گژ میشوی یعنی تعادلت بهم میخورد و به پائین میافتی. اگریقین داشته باشی براه رفتن خودت, میگوئی من خوب راه میروم و دیوار هم باندازه کافی پهنا دارد و راه رفتن روی دیوار برای من آسان است.

1561    بـلـکه می افـتی زلـرزه دل بوهـم       تـرسِ وَهـمـی را نکو بـنگر بـفهـم

لرزه اینجا تپش قلب است. میگوید وقتی بالای آن دیوار میروی و اطمینان براه رفتن خودت نداشته باشی, قلبت شروع میکند به تپیدن و لرزش و این بخاطر وهمی است که تو داری. در روان شناسی اسمش هست ترس وهمی یعنی ترسیکه از وهم پیدا میشود. میگوید خوب توجه کن ببین چگونه عمل میکند و چقدر این ترس وهمی اثر گذار است. حالا ما چه بکیم که این وهم را نداشته باشیم؟ ما باید بهرکاریکه دست میزنیم باید یقین داشته باشیم.

1562    گشـت اُستـا سسـت از وَهم وزبیم       بـر جهـیـدو میکشـانـیـد او گـلــیــم

بر جهید یعنی از سر جایش برخاست. گلیم بدو معنی است. یکی بمعنی فرشی بود که این را درشت بافت درست میکردند و ارزان قیمت و فقرا فقط داشتند. یک معنی دیگر اینکه گلیمی بود که از مو میبافتند و از این لباس درست میکردند و میپوشیدند و یک چیز کاملا متفاوت بود. حالا این استاد از آن گلیم پوششی که از مو میبافتند دارد. استاد وهم بهش دست داد و صد در صد باور کرد که مریض است. یک مرتبه از جایش برخاست و لباسش یا عبایش را بدست گرفت و در حالی که آن را بخاک هم میکشید شروع برفتن کرد. از ترسش حتی فرصت این را که عبایش را بدوشش بکشد پیدا نکرد که زودتر بخانه برود و استراحت بکند. می بینید که تأثیر وهم حتی اگر از یک کودکی باشد, بقول مولانا حتی اگر این ترس از گفته یک طفلی باشد, میتواند حرفی بزند که موأثر واقع گردد مخصوصا اگر شنونده عقلش جزوی باشد.

1563    خشمگین با زن که مهرِاوست سُست       مـن بدیـن حـالم نـپرسید و نَجست

از زنش خشمگین شد که من چقدر حالم بد است. وقتی که امروز از خانه بیرون آمدم متوجه نشد و از حالم نپرسید که ای مردِ من چگونه هستی وچرا حالت اینطور خسته و ناراحت است. حالا از همسرش هم نا راحت شد. قبلا گفته بودیم که یکی از چیزهائیکه وهم بوجود میاورد, داوری غلط است و همین داوری غلط اولین قدمیست که یک نفر راه نادرست را در پیش میگیرد و میرود برای اینکه قضاوتش درست نیست. وقتی قضاوتش درست نیست رفتارش هم درست نیست. در مصراع دوم “من بدین حالم نپرسید و نجست” نجست یعنی جستجو نکرد از حالم.

1564    خود مرا آگـه نکـرد از رنگِ من       قصــد دارد تـا رهـــد از نـنـگ مَن

قصد دارد یعنی این زن من تصمیم گرفته که کار بکند که من بمیرم و او از ننگ زندگی با من رها بشود. اگر اینطور نبود که نمیگذاشت من اصلا از خانه بیرون بروم.  ببینید کار به کجا ها میکشد.

1566    آمـــد و در را بـتــنـدی واگشـــاد       کــودکــان اندر پــی آن اوســتــاد

در حالیکه عبای خودش را کشان کشان میاورد بدر خانه رسید و با تندی و شدت در را باز کرد. کودکان مکتب هم در دنبالش میامدند و او را دنبال میکردند که ببینند این حرفهای آنها چگونه در استاد عمل کرده است. این کودکان هم بداخل خانه آمدند.

1567    گفت زن خیراست چون زود آمدی؟     کـه مــبــادا ذات نـیـکــت را بدی

خیر است یعنی خدا بد ندهد. انشاالله خیر باشد , چقدر زود بخانه برگشتی؟ مکتب خانه که هموز تعطیل نشده و نکند که به ذات نیکت  و به بدنت بلائی وارد شده؟ توجه اینکه زن میگوید ذات نیکت یعنی او شوهرش را دوست میدارد ولی او با خودش گفته بود که زن من میخواهد من بمیرم تا از شر من راحت شود.

1568    گفت کوری, رنگ وحال من ببین       از غـمـم بـیگـانــگان اندر حَـنـیـن

حنین یعنی ناله ای که از رنگ پیدا میشود. استاد به همسرش گفت آیا تو کور هستی؟ برنگ و روی من نگاه کن. بیگانگان یعنی غریبه ها. آنهائیکه با ما خویشاوندی ندارند مثل این کودکان مکتب خانه. اینها از غم من, از غم بیماری من ناله میکنند. برای اینکه وقتی بچه ها در مکتبخانه از او میپرسیدند که چرا رنگ و رویت پریده با یک صدای حزن آوری میگفتند. منظور اینکه با صدای ناله آور میگفتند که خوب در او اثر بکند. ادامه داد و گفت اینها از غم من دارند ناله میکنند و تو کور هستی که این رنگ و روی مرا ببینی که چگونه است؟.

1569    تــو درون خـانـه از بغض و نفاق       مـی نـبـیـنـی حــال من در احتراق

بغض یعنی کینه. میگوید این فکر نمیکند که همتا و همسرش چه کینه ای نسبت باو دارد و چرا با او دشمن باشد. صبح که از خانه بیرون رفته بود دشمن نبود و حالا چطور شد دشمن شد. این را میگویند قضاوت نا درست. اینها همه کاریست که وهم میکند. نفاق یعنی دو روئی. باید کسی بپرسد که ای استاد تا بحال از همسرت هیچ دوروئی دیده بودی؟ هیچ دو روئی که ندیده بودی و حالا یک مرتبه همسرت دو رو شد؟ در مصراع دوم احتراق یعنی سوزش و در اینجا سوزش تب هست. استاد ادامه میدهد که تو سوزش و تب من را نمیبینی من از این سوزش تب آتش گرفته ام. خوب دقت کنید که این وهم چکار میکند. نه تنها او را مریض کرد و به تبش انداخت بلکه دارد رابطه او را باهمسرش را هم بخطر میاندازد. بهمین دلیل است که مولانا میگوید حرف این و آن را بسادگی نپذیرید و قبول نکنید. وقتی این و آن بشما حرفی میزنند شما مراجعه بعقل و درون خودتان بکنید و خوب بسنجید که آیا واقعا و یقینا اینطور است؟ آنوقت ازش قبول بکنم. بیشتر این اختلافاتیکه در خانواده ها پیدا میشود و یا بین یک یا چند خانواده پیدا میشود از حرقهائی هست که اهل این خانواده ها بهمدیگر میزنند. اینها همه دهن بینی دارند و فقط نگاهشان به دهن آن شخص دیگریست که چه چیزی میگوید و آن را بپذیرند بدون اینکه یقینی داشته باشند راجع به موضوع. بر میگردد و میگوید این همسایتان پشت سر شما بد میگفت. بمحض اینکه این را بشما میگوید شما هم دشمن همسایه تان میشوید. اینها همه وهم است و اگر نسبت به همسایه شما یقین میداشتید تعجب میکردید که چه طور شده که این شخص بمن از همسایه بد میگوید.

1570    گفت زن ای خواجه عـیـبی نیستت       وَهم و ظنّ لاشِ بـی مـعـنـیسـتـت

خواجه یعنی آقا و سرور. لاش کوچک شده لا شئی هست. لا شئ بی معنی است یعنی یک چیز پوچ بی معنی. زن با احترام بشوهر گفت ای خواجه تو را عیبی نیست و کاملا سالم هستی. تو فقط یک وهم ناچیز و ظن پوچ و بی معنا داری. البته این حرف همسر در این شوهر هیچ اثری نکرد.

1571    گفتش ای غَر, توهنوزی در لجاج       مـی نـبـیـنِــی این تـَغـَـیُّـر و ارتجاع

غَر یعنی زن بد کاره. حالا برگشنه و بزن خودش میگوید زن بد کاره. بهمین دلائل این وهم را در روان شناسی یک بیماری تشخیص میدهند. و این استاد باین مرض گرفتار آمده و بزن خودش که تا بحال کوچکترین نا درستی از او مشاهده نکرده میگوید زن بدکاره. در مصراع دوم ارتجاع یعنی لرزیدن. بزنش میگوید من دارم میلرزم, تو این لرزش من را نمیبینی؟ این لرزش از تب است و من تب و لرز آورده ام. شخص وهم دار وقتی با عزم راسخ میگوید من تب و لرز دارم، او واقعا شروع میکند بلرزیدن.

1572    گرتوکـوروکـرشدی ما راچه جرم       مـا در این رنجـیـم و در انــدوه گُرم

در آخر مصراع دوم گُرم  یعنی غم شدید. ای زن اگر که تو کور و کر شدی و نمیتوانی آن حال بدِ من را ببینی و درک نکنی من چه گناهی دارم؟ من دارم رنج میکشم و از بیماری در عذاب هستم ودر غم شدید هستم

1573    گفت ای خواجه بــیــارم آیـنـه تا       تــا بـــدانــی کــه نـــدارم مــن گـنـه

باز هم این زن دارد با احترام با او صحبت میکند. زن گفت: ای آقا و سرور من بروم آئینه بیاورم و تو خودت را در آئینه ببینی و مطمئن باشی که چیزیت نیست و رنگ و رویت هم زرد نیست و قبول کنی که من گناهی ندارم؟. امروز صبح اگر نگفتم که از خانه بیرون نرو برای اینکه تو چیزی ات نبوده و نیست. مولانا با این تمثیلی که آورد با یک زبان ساده برای ما روشن کرد که این وهم و ظن چقدر میتواند در زندگی خانوادگی مخرب و زجر آور باشد. براستی این ژرف نگری و عمق بینی و این اندیشه های روان شناسانه که بیشتر از هشتصد سال پیش مولانا بیان کرده در روان شناسی امروز مطرح است.

1574    گفت رومَـه تو رهـی مَـه آیـنه ت       دایـمـاً در بـغض و کـیـنـیّ و عَـنَـت

سابق بر این بجای نه میگفتند مَه. تو رهی یعنی تو روبراهی. عنت یعنی گناه شدید و خطای بزرگ. در جواب زن که گفت بروم آینه بیاورم, گفت برو پی کارت, نه تو روبراه هستی و نه اینه ات. دائما در کینه و دشمنی هستی و در گناه و خطای بزرگ.

1575    جــامـه خـواب مـرا زو گسـتران       تــا بخُسـبـم که سَــرِ من شــد گـــران

جامه خواب یعنی رختخواب. زو کوچک شده زود است. گستران از گستردن است که یعنی پهن کردن. شوهر گفت رخت و خواب مرا زود بگستران تا هرچه زدنر بخوابم که سرم بسیار سنگین و پُر درد شده است.

1583    جـامـه خوابش کـرد واستاداوفتاد       آه آه و نـــالـــه از وی مـــی بـــزاد  

جامه خوابش کرد یعنی رختخوابش را پهن کرد. فاعل فعل کرد آن زن است. و استاد افتاد یعنی استاد در رختخوابش فرو رفت. می زداد یعنی تولید میشد. آه و ناله اش بیرون میآمد. مرتب میگفت تمام بدنم درد میکند, استخوانم کج شده, سرم سنگین شده و درد شدید میکند و غیرو. وقتی مولانا میگوید آین عقل کودک در مکتب خانه پیشتاز بود, حالا بیائید و جامعه را در نظر بگیرید و در جوامع بشری کسانی هستند که این عقل پیشتاز را دارند و بقول مولانا آن عقل فطریست و آن عقل اکتسابی نیست که بتواند کاری بکند ولی این عقل فطری ممکن است در راه بد کار بکند و یا در کار خوب کار را بکند.

Loading

15.3 مثال رنجور شدن آدم بوهم و حکایت معلم قسمت اول

تفسیر:

حتماً توجه کردید که در قسمت قبلی مولانا بحثی داشت در باره ظن وگُمان- تصور و خیال و بیان کرد که با ظن وگمان بدنبال حقیقت رفتن, مثل پرواز کردن یک مرغ با یک بال است و مرغ تک بال به آشیان نمی رسد. بایستی برای رسیدنِ به حقیقت آنهائیکه دنبال جستن حقیقت هستند به علم الیقین برسند. این یقین یک باورِ نابِ خالصِ بدون شک هست در هر مورد. مصلاً اینجا در مورد یافتن حقیقت. بعد گفت کسیکه به حقیقت رسیده دیگر حرف هیچ کسی در او ذره ای تأثیر ندارد. پس اگر کسی بمرحله یقین رسید, او ثابت قدم است در این اندیشه خودش. بسیار کسانی هستند که در زندگی با تصور و گمان و خیال زندگی میکنند، اینها کسانی هستند که تمام گوششان متوجه دیگران است که دیگران چه بگویند و آنها همان گونه رفتار خواهند کرد. این وضع بسیار خطرناکیست و با گمان زندگی کردن باعث می شود که شخص گمراه بشود, گزینه هایش نا درست باشد, داوریهاش اشتباه بشه, و اعمالش بجای خودش نباشد و آنچه که هست بی جا باشد و وقتی متوجه میشود که زیانهای آن را دیده. مثلا اگر کسی بمرحله یقین رسید, آمدند و گفتند که فلان شخص دشمن توست هیچ تأثیری در او نمیکند. اگر باو گفتند که فلان کس دوستدار ترین توست باز هم کوچکترین بأثیری در او نمیکند. زیرا او بمرحله کمال رسیده و کامل شده و این یک مرغ دوباله هست, بسوی آشیانه حقیقت پرواز کرده و بحقیقت رسیده و حالا دیگران آنچه میخواهند بگویند. بسیاری از مردم هستند که اینها را دهن بین میخوانند.اینها منتظرند ببینند که دیگران چه میگویند. هرچه آنها بگویند تحت تأثیر قرار میگیرند. اینها کسانی هستند که بزرگترین اشتباه را در زندگی خود مرتکب میشوند. چون با گمان زندگی میکنند وقتیکه دوستش یا همسایه اش و یا همکارش در باره چیزی قضاوت کرد و او کاملا پذیرفت او در تصور و خیال دارد زندگی میکند و بمرحله یقین نرسیده و اشتباها تش بسیار زیاد است. در اینجا دنباله بحث سابق خودش داستانی را میاورد که شاید کم و بیش شنیده اید و یا در جائی خوانده اید. مولانا اصولا داستان سرا نیست و این داستانها را میآورد که از طریق این ها بتواند حرفهای متعالی و پند و اندرزهای گرانبها به خوانندگانش بدهد. خودش میگوید این داستان ظرفیست که دانه های معانی در داخلش هست و اینطور نباشد که خوانندگان ظرف را بردارند ودانه ها را بگذارند. دنبال اینکه در داستان چه میگذرد نباشید. این داستان دارای سه قسمت هست و باید پیامهائی که در این داستان هست را گرفت و خوب در باره آنها اندیشید. داستان یک معلمی است که شاگردانش او را به ظن وگمان میاندازند وباید دید آنطوریکه مولانا تعریف میکند چقدر حرف دیگران میتواند در شنوندگان تأثیر گذار باشد. کتابیست بنام فردوس الحکمه. فردوس الحکمه یعنی داستانهای بهشتی. این داستان مفصلا در آن کتاب آمده. مولانا گرفته و با اندیشه پویا و جویای خودش تغیرش داده,مثل همیشه, و این را بصورتی در آورده که برای همه قابل لمس باشد. میخواهد بگوید که این قدرت تصرف و دخالت حرف دیگران که موجب وحم و گمان وخیال و میشود بکجا میرسد و چقدر عمیق است.

1522    کــودکــان مــکــتــبــی از اوســتــاد       رنـج دیــدنــد از مــلال و اجـتـهـاد

اجتهاد یعنی سخت گیری و جدیت زیاد و یا جهد زیاد.  استاد این کودکان بسیار سخت گیر بود و در کار خودش خیلی جدی بود و اینها از این موضوع خوشحال نبودند.

1523    مشـورت کــردنــد در تـعـویق کــار       تـا مــعــلم در فــتــد در اضــطـرار

تعویق یعنی متوقف کردن و باز داشتن و در اینجا یعنی تعطیل کردن و یا یک چیزی را معوق داشتن. اضطرار یعنی آشفتگی و بی تابی. این اضطرار و اشفتگی در کسی بیشتر پیدا میشود که یقین ندارد گرفتار اضطراب میشوند. خود اضطراب یک بیماری روانیست که زیانهای فراوان دارد. اصولا مولانا در این درس بصورت یک روانشناس با ما صحبت میکند. دانش آموزان با هم مشورت کردند با یک دیگر که چه بکنیم که باعث اضطراب این معلم بشویم.

1524    چـون نــمــیایــد ورا رنــجــوریــی       کـه بـگــیــرد چـنـد روز او دوریی

در مصراع اول میگوید چرا روزی نمی آید که این معلم ما مریض و رنجور بشود و بکلاس نیاید. بیشتر شاگردان دبستانی و شاید همه آنها این را تجربه کرده اند که در دلشان میگفتند که خدا کند که امروز معلم مریض شود و پیدایش نشود. این تجربه کودکانه طوری رشد میکند که وقتی در دانشگاه که میخواهد متخصص بشود باز هم این حالت باو دست میدهد که ای کاش استاد امروز نمی آمد. و وقتی که نمی اید بسیار خوشحال میشود. اینها همه اش بخاطر نداشتن زمینه یقین هست. مصراع دوم یعنی چند روزی از ما دور بشود.

1525    تـا رهــیــم از حبـس و تنگیّ و زکار      هسـت او چون سـنـگِ خارا برقرار

حبس بمعنی زندان است. اشاره است باین که این مکتبخانه برای آنها مثل زندان است. از این زندان رها بشویم یعنی از این مکتبخانه که مثل زندان است آزاد بشویم. او اشاره است به استاد. متأسفانه اینطور نیست و او مثل سنگ خارا ثابت و پابرجاست و هر روز صبح پیش از وقت سر کلاس است. سنگ خارا یک سنگ آتشفشانیست که سخت ترین سنگهاست.

1526    آن یکی زیرکـتـر این تـدبـیـر کـرد       کــه بـگــویـد اوسـتـا چونی تو زرد

آن یکی زیرک یعنی در بین آن بچه های مکتبی یکی زیرک تر. تدبیر کرد یعنی چاره اندیشی کرد و گفت من چاره ای دارم. وقتیکه استاد آمد باو بگوئیم که تو چرا امروز رنگ و رویت زرد است. کلمه چونی یعنی چرا هستی. چرا امروز رنگ و رویت زرد است. آیا کسالتی داری استاد؟ خدا کند چیز بدی نباشد و بلا دور است. این وقتی این را میگوید دنباله حرف اول مولاناست که گفت هرکس یقین ندارد حرف مردم بسیار مأثر و خیلی زود اثر میکند. این معلم باید یقین میداشت که تندرست و سالم است ولی چون یقین نداشت حرف یک کودک در او اثر میکند و نزد خودش میگوید نکند که من مریض باشم و خودم ندانم.

1527    خـیـرباشـد رنـگ تو بـرجای نیست       ایـن اثـر یـا از هوا یـا از تــبــیـست

خیر باشد همان بلا از تو دور باشد است رنگت امروز حالت طبیعی ندارد شاید در اثر هوای بد است یا اینکه اصلا تب داری. این استاد فکر نمیکند که هوا اشکالی ندارد و من هم تب ندارم, از حالت وجود خودش بی خبر است زیرا یقین در وجودش نیست.

1528    انـدکـی انـدر خـیـال افــتـد از ایـن        تـو بـرادر هـم مـدد کـن این چـنـیـن

خیال همان وهم و گُمان است و در روان شناسی یک چیز بسیار رنج آور و اذیت کننده ای هست. هیچ چیزیش نیست ولی خیال میکند که الان گرفتار است و یا خیال میکند که همسایه اش با او بد است و یا خیال میکند که همکارش با او دشمن است. اینگونه خیالها همه وهم است. مصراع اول یعنی اول کمی از این حرف شاگردانش بخیال میافتد. در مصراع دوم مولانا یک مفرد را بجای جمع آورده, تو برادر منظورش ای همشاگردیهای من. میگوید برادران هم درس من شما هم کمک کنید و هرچه که من باو میگویم شما هم بگوئید.

1529    چـون در آئی از در مکــتـب بـگـو       خـیـر بــاشـــد اوســتــاد احـوالِ تـو

در مصراع اول, چون درآئی یعنی وقتیکه وارد مکتب خانه میشوید همان حرفهای من را بزنید. اینجا هم مفرد را بجای جمع آورده. در مصراع دوم میگوید: وقتی ای هم شاگردیها باو بگوئید ای استاد احوالت چطور است امیدواریم که سالم باشی.

1530    آن خــیــالش اندکــی افزون شــود       کـز خــیــالی عـاقـلـی مجــنون شـود

حرف کودک اولی در او اثر کرده و حالا که بقیه دانش آموزان هم همین حرفها را میزنند حال این استاد دارد بدتر و بدتر میشود. مولانا میگوید آنقدر اثر دارد که میتوانید یک آدم عاقل را دیوانه کنید. یعنی اگر باو بگوئید که تو دیوانه شدی و بقیه هم همین را باو بگویند کم کم خیال میکند که دیوانه است و بشک میافتد اگر یقین نداشته باشد.

1531    آن سـوم وآن چـارم و پنـجـم چنین       در پـی مــا غــم نـمـایـنـد و حَـنـیـن

غم نمایند یعنی اندوه خودشان را نشان بدهند. وقتی باستاد میخواهند بگویند تو چنین و چنانی با یک حالت اندوه و نا راحتی با او بگویند یعنی ما خیلی ناراحتیم که تو حالت خوب نیست. حنین بمعنی ناله است. این حرفی که باستاد میزنند باید با یک ناله و حالت دلسوزی باشد و با یک صدای طبیعی نباشد بلکه با یک صدای غمگینی باشد. آن سومی و چهارمی و پنجمین همین طور که یکی یکی وارد میشوند با حالتی که گفته شد بگویند

1532    تا چـو سـی کودک تَواتُر این خبر       مُـتــفــق گــویــنــد, یــابـد مسـتــقــر

تواتر یعنی پی در پی یا پشت سر هم. متفق یعنی با هم اتفاق یافتن و یا اینکه همه یک قول بشوند. مستقر شدن یعنی جای میگیرد. فاعل فعل یابد آن خیال است که باید جا بیافتد. میگوید وقتی سی نفر از ما پی در پی, جداگانه این حالت رنجوری او را بگوئیم این حالت کسالت و نا تندرستی را در خیال او مستقر میکنیم.  

1533    هریکی گـفتش که شاباش ای ذکی       بـاد بخــتــت بـر عـنـایـت مـتـکــی

شاباش کوچک شده شاد باش است. در جاهای دیگر و شعرای دیگر هم خیلی از این کلمه استفاده کرده اند. شاباش گفتن یعنی شاد باش گفتن. ذکی یعنی تیز اندیش و هوشیار. عنایت منظور عنایت حق هست. متکی یعنی استوار. هر یک از هم شاگردیها بآن کودکی که آن تدبیر را بکار برده بود گفتند که ای همشاگردی ما عجب نقشه خوبی را کشیده ای و بخت و اقبال تو متکی بر عنایت خداوند است و تو اتکا بخداوند داشته باش که نقشه تو عملی خواهد بود.

1534    مُــتفــق گشــتـنـد در عهد وَثـیــق       کـه نـگــردانـد سخن را یک رفـیـق

متفق گشتند یعنی همه یک پارچه هم عقیده شدند. عهد یعنی پیمان. وثیق یعنی محکم و استوار. نگرداند سخن یعنی حرف خودش را عوض نکند. همه آن کودکان متحد شدند و با هم قرار گذاشتند, پیمان خیلی استوار و محکمی بستند که هیچ یک از آنها بر خلاف این قراری که گذاشتند رفتار نکند. مبادا که یک وقتی یکی وسط کار نظر خودش را برگرداند و باستاد بگوید ای استاد اینها همه دارند بیخود میگویند. همه تا آخر باید اینگونه رفتار را داشته باشیم.

1535    بـعـد ازآن سـوگنـد داد او جـمله را       تــا کـه غـمّـازی نـگــوید مــاجــرا

در مصراع اول او اشاره است به کودک زیرک. جمله یعنی همه. غماز یعنی سخن چین. کسیکه حرف را از یک جا بجای دیگر میبرد. کسیکه سری را فاش میکند. نگوید ماجرا یعنی نرود و این قراری را که گذاشته شده فاش کند و بگوید

1536    رایِ آن کودک بــچربـیــد ازهمه      عـقــل او درپــیش مـیـرفــت از رمه

رای در اینجا یعنی اندیشه و فکر. بچربید یعنی غلبه کرد. اندیشه آن کودک زیرک بر همه شاگردان غلبه کرد. در مصراع دوم رمه یعنی گله حالا چه یک گله گوسفند باشد و یا یک جمعیت آدم باشد. عقل او پیش میرفت یعنی عقل او از همه شاگردان کلاس بیشتر بود.

1537    آن تـفـاوت هسـت درعـقــل بشر       کــه مــیــانِ شــاهــدان انــدر صُـوَر

شاهدان یعنی زیبا رویان. صور یعنی صورتها, چهره ها. یک عده زیبا روی را در نظر بگیرید. همه زیبا روی هستند ولی زیبا روئی آنها با هم فرق دارد. حالا آدمها هم همه عقل دارند ولی عقلهایشان با همدیگر فرق دارد. همان گونه که صورت زیبارویان با هم یکی نیست و متفاوت است عقل آدمها هم با هم تفاوت دارد. تا اینجا مولانا برای حرفهای خودش زیرسازی کرد. رسید به عقل  و حالا داستان را رها میکند و بتوضیح عقل می پردازد. این عادت مولاناست و در خیلی از جاهای مثنوی شما شاهد این هستید که یک مرتبه از داستان خارج میشود و پس از اجرای مطالب خودش دوباره بداستان بر میگردد. داستان رنجور شدن معلم توسط شاگردانش علاوه بر تأثیر بدِ وهم و گُمان و خیال, مقدمه ایست برای ثابت کردن اینکه عقلهای آدمیان در اصل خلقت با هم متفاوت هستند. از بدو تولد فطرتشان و ذاتشان و عقلهایشان با همدیگر فرق میکند. مولانا سنی هست و سنیان معتقد هستند که برتری عقلی بر عقل دیگر یک موهبت الهیست. یعنی وقتی یکی عقلش بهتر و بیشتر از دیگران است و کارائیش بیشتر است, این یک موهبت و یک نعمت است. موهبت یعنی جهش خداوندی, نعمت بزرگ خداوندی و خلقت عقل در همه انسانها یکی نیست و هرکس عقلش بیشتر از دیگران است این یک موهبت است. این یک اعتقاد سنی هاست. توجه کنید که ما کاری به سنی بودن و اعتقادها و مذهب و اینها نداریم.

1539    اخـتـلافِ عــقــلـها دراصل  بود       بــر وفــاقِ سـنّـیـان بــایــد شـــنــود

در اصل بود یعنی در فطرت بود. بر وفاق سنیان یعنی موافق نظر سنیان. باید شنود یعنی باید پذیرفت. این سنیان در این مورد میگویند که عقلها با هم فرق دارد و این فرق از اول در خلقت این آدمهاست. سنی از کلمه سنت است. سنت یعنی آئین و روش بعد از پیغمبر اسلام, مسلمانان گفتند ما بعد از پیغمبر سنت او را نگه میداریم. یعنی در هرکاری و رفتاریکه او داشته ما همان رفتار و روش را ادامه میدهیم. این ها را سنی میگویند یعنی پیروان سنت و روش پیغمبر اسلام. مولانا در مورد عقلها میگوید باید حرف سنی ها را قبول کرد. گرچه خودش سنی هست. تصور نشود که او خواسته که از سنیان پشتیبانی بکند, نه. چون این حرف را درست میداند موافق رای و عقیده آنها باید قبول کرد و پذیرفت. همه سنی ها در این باره اتفاق نظر دارند.یعنی همه در باره تفاوت عقلهای آدمها هم رای هستند.

1540    بــر خــلافِ قــولِ اهل اعـتـزال       که  عـقـول از اصـل دارند اعـتـدال

قول یعنی حرف و سخن. اهل اعتزال را میگویند معتزله. اهل معتزله یک گروهی هستند از مسلمانان که عقاید خاص خودشان را دارند. از اینجا آمده که روزی حسن بَصری از فقهای بسیار بزرگ در مسجد کوفه وعظ میکرد و در سخنانش از گناهان صحبت میکرد و میگفت این گناهان, گناهان کبیره است و آن گناهان, گناهان صغیره است. یکی از شاگردان خودش در یبن جمعیت بلند شد و گفت اینطور نیست و اصلا گناهان کبیره و صغیره وجود ندارد و از جمعیت جدا شد و رفت آن گوشه مسجد نشست. گوشه نشینی کردن یعنی عزلت اختیار کردن. چون این آدم رفت و گوشه نشین شد این کلمه معتزل بوجود آمد. حسن بَصری که داشت وعظ میکرد گفت این معتزله یعنی بدرستی که از ما دوری کرد و گوشه گرفت از ما. این گوشه گیر بعدا پیروان بسیار زیادی پیدا کرد و گروهی که خود را معتزله نامیدند تشکیل داد که امروز هم تعداد زیادی هستند. مولانا با خیلی از موارد با عقید معتزله موافق نیست. مثلا در این مورد عقل موافق نیست. بنیان گذار این معتزله شخصیست بنام واصل ابن عطا گفت ای استاد و ای فقیه این چه صحبتیست که شما در مورد اینکه این گناه بزرگ و آن گناه کوچک است میکنید برای اینکه بدنبالش معتقد بود که اصلا این گناهان بخوشده خواهند شد چه بزرگ و چه کوچک. این را گفت و از جمعیت جدا شد. یک عده زیادی دورش جمع شدند و پیروان زیادی پیدا کرد و بعد فرقه معتزله تشکیل شد. این توضیحات باین جهت بود که بدانید که اهل اعتزال در این بیت چه کسانی هستند. این عده عقیده دارند که عقلها در خلقت هیچ فرقی نمیکنند و باهم یکسانند. و این معنی مصراع دوم بیت مولاناست. اهل معتزله بر این عقیده هستند که اگر در بَدوِ خلقت خداوند به یکی عقل بیشتر و به دیگری عقل کمتر میداد این دور از عدالت خداوند میبود و چون خداوند عادل است در بَدوِ خلقت همه عقلها با یک ظرفیت عقلی آفریده شده اند منتها اگر میبینید که در رفتارشان و در کارهایشان عقلهایشان با هم فرق دارد بعلت تحصیل و تجربه و دانشیست که آنها اندوخته اند

1541    تجــربه و تعلــیـم بیش و کم کـنـد       تـــا یکـی را از یـکـی اَعــلـم کـنـد

آنوقتی که تعلیمی میکنند و یا تحصیلی و یا تجربیاتی میکنند آنوقت این باعث میشود یکی کمتر و یا بیشتر عقلش رشد کرده باشد. این در مغزشان اثر میکند و ما خیال میکنیم که عقل این از آنیکی بیشتر است و یا کمتر. مولانا این عقیده معتزله را رد میکند.

1542    باطـلسـت این,زانکه رای کودکی       کــه نــدارد تـجــربه در مســـلـکی

1543    بردمـیـد اندیشه ای زان طفل خُرد      پــیــر بـا صـد تجربه بـوئی نـبـرد

میگوید عقیده این گروه باطل است زیرا عقیده و رای یک کودک که هیچ تجربه و تعلیمی و هیچ تحصیلی در هیچ زمینه ای ندارد ( دربیت دوم) بر دمید اندیشه ای, از این کودک یک اندیشه و فکری ظاهر شد که پیر, اشاره به این معلم است. با صد تجربه بوئی نبرد.

1544    خود فزون آن بـه کـه آن از فطرتست       تا ز افزونی که جهد و فکرتست

خود فزون یعنی زیاد شدن و افزون شدن. تا ز افزونی یعنی یک زیاد شدن, ی  افزونی ی وحدت است. فکرت یعنی کوشش و چیزی را کسب کردن. وقتیکه یک کسی درس میخواند اندیشه اش تغیر میکند و فکرش عوض میشود و چیزهای تازه را کسب میکند. میگوید اگر چه آموزش و تجربه سبب زیادی عقل میشود اما برتری و زیادتی عقلی که فطری و خدا دادیست باشد خیلی بهتر است از عقلی است که بر اثر کوشش و تحصیل و تجربه بدست بیاید. کسیکه از بدو تولد عقلش زیاد تر از هم ردیفان خودش بوده و یکی دیگر هم نه , او رفته و تحصیل کرده و تجربه کرده و جهد و کوشش کرده و حالا او هم دارای عقل است. حالا میپرسد که کدام یکی از این عقله بهتر است. ,عقل آن کودک خدا دادی است یعی از اول که آفریده شده عقلش بیشتر بوده ولی عقل این دومی خدا دادی نیست و او با درس و تحصیل و جهد و کوشش کسب کرده. عقل دومی اکتسابیست و لی عقل کودک اولی خدا دادیست. دلیل اینکه عقل کودک اولی بهتر است اینکه او از اول زندگیش اشتباه کمتر میکند و از اول انتخاب راه زندگیش را بهتر انتخاب میکند در حالیکه کودک دوم که عقل را از طریق تحصیل و جهد و کوشش بدست میاورد ببینید چقدر اشتباه میکند و چقدر مسیر زندگیش را بخاطراشتباه هایش عوض میکند و غیرو.

1545    تــو بــگــو داده خــدا بـهـتـر بُود       یــا کــه لــنگــی راه وارانه رود؟

راه وارانه رود یعنی مثل آدمهائی که هموار راه میروند. میگوید دو نفر را در نظر بگیرید که یکی وقتی راه میرود خود بخود خیلی راه وارانه راه میرود یعنی صاف و هموار راه میرود. این راه رفتن بهتر است یا یک آدم لنگی را در نظر بیاورید که ادای آن آدمی را که لنگ نیست میخواهد در بیاورد. یعنی جوری راه برود که نشان بدهد که من لنگ نیستم. کدام یکی بهتر است؟ راه وارانه یعنی مثل و شبیه آدمی که راهوار راه میرود. مسلما او لنگ هست که میخواهد ادای کسی را که راست و مستقیم و بدون هیچ تظاهری راه میرود. این داستان در دو قسمت آینده ادامه دارد و مولانا در آن دو قسمت نتایج کلی خودش را میگیرد

Loading

14.3 عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن

تفسیر:

در این قسمت مولانا سخن از نحوه سروده شدن مثنوی معنوی میکند. مولانا زمانی شروع به سرودن میکند که شمس تبریزی از شهر قومیه بدون خبر و بدون گزاردن رد پا و شبانه رفته بود. مولانا در طول زندگیش دو تا تجدید حیات دارد. یک تجدید حیاتش موقعیست که بشمس برخورد میکند ویک تحول عظیمی در سراپای او بوجود میاورد. تجدید حیات دومش زمانیست که سرودن مثنوی معنوی را آغاز میکند. مولانا در این بخش از زندگی خودش در واقع یک هستی تازه ای پیدا میکند و در این وجود تازه همه چیزی را که در یک عمر اندوخته بوده یعنی همه خواندنها, شنیدن ها, اندیشیدنها, نوشتن ها, سفرها, ودرگیریها و کلیه اتفاقاتیکه برایش افتاده بصورت یک مجمعه عظیم و ذخیره گرانبهای ذهنی در آورده است و همه اینها در ذهنش جمع شده. در این نقطه از زمان لازم بود که یک عاملی سبب بشود که او را وادار بکند به سامان دادن به اینهمه تجربیات و آموخته های گونا گون. در روزگاریکه مولانا سرشار بود از این ذخیره معانی, شخصی بنام حُسام الدین چلبی که از نزدیکترین یارانِ مولانا بود بطوریکه حتی در قید حیات مولانا جانشین او شد. مولانا در اواخر زندگیش به انزوا پناه برده بود و کمتر با مردم ارتباطی داشت و بجای او حُسام الدین در ارتباط بین مولانا و مردم بود. آنچه را که در ذهنش جمع شده بود, لازم بود که یک کسی نیشدری باو بزند و آنچه که در او ذخیره شده بود مثل چشمه ای بجوشد و از ذهنش بیرون بریزد. این نیشدر حُسام الدین چلبی بود. این جوشش که از این تاریخ شروع شد بمدت ده سال ادامه پیدا کرد. این ده سال پیا پی و بدون وقفه و شب و روز بود و شش دفتر مثنوی را شامل بیست و شش هزار بیت ایجاد کرد و ما در سومین دفتر از شش دفتر او هستیم. حُسام الدین چلبی پیشنهاد کننده مثنوی و مشوق او در پیدایش این اثر گران بهاست. سالهای سال حُسام الدین پای صحبت مولانا مینشست و آنچه را که مولانا میسرود او می نوشت و ثبت میکرد و بعد با آواز خوش برای مولانا میخواند و چه بسا که این کار تا صبحدم طول میکشید. این شب زنده داریهای مولانا و حُسام الدین تماما صرف این کار بود که حدوداّ ده سال بطول انجامید و منجر بخلق یکی از شگرف ترین آثار ادبی عرفانی جهان شد که به مثنوی معنوی معروف شد. اینکه یکی از شگرفترین آثار ادبی عرفانی جهان شد, این غلو نیست. زیرا که همه کارشناسان عرفانی ادبی در دنیا باین اصل معتقد هستند. این کلمه مثنوی که گفته میشود گرفته شده از یک واژه ای بنام مثنا بمعنی دوتا دوتا. این مثنوی یک قالب شعریست یعنی هر بیت آن دارای دوتا مصراع است و پایان هر مصراع یک قافیه است دوتا دوتا. در صورتیکه بیت بعد قافیه هایش فرق میکند. این مثنوی مختص مولانا نیست مثلا پنج پنج یا خمسه نظامی گنجوی سراسرش مثنویست. شاهنامه فردوسی از ابتدا تا انتهاش مثنویست. اما در بین این مثنویهای گفته شده حد این مثنوی مولانا که شهرت پیدا کرده و بر دلها نشسته که بمحض اینکه مثنوی بگوئیم, همه متوجه مولانا میشوند. مثنوی مولانا یکی از مفصل ترین منظومه ها یعنی شعر های فارسیست و در تربیت بشر بیقین کمتر کتابی تا این حد سرشار از معانی بلند، اندیشه ها، مظامین و مفاهیم در هم پیچیده است.. و کمتر کتابیست که اینهمه گوناگوئی را با ظرافت, هنر و فطرت خاصی بهم آمیخته و در یکجا بگرد آورده. اینکه میگوئیم پر از مظامین و مفاهیم پیچیده هست همین باعث شده که این مثنوی مولانا نیاز به تفسیر دارد و یک مفسر کارش اینست که آنچه را که بنظر خواننده و یا شنونده پیچیده میآید و همیشه هم همین طور است باز کند وتشریح کند و این کار را بهش میگویند تفسیر. این کاریست که در این کتاب انجام میشود و صرفاً تفسیر آنچه هست که مولانا گفته و کوچکترین اعمال نظر از طرف تهیه کننده این منظومه بعمل نیامده. بنابر این هدف از این کتاب روشنتر ساختن گفته های این بزرگوار است و بهیچ عنوان با یک کتاب ترویج مذهبی اشتباه نکنید. البته حرفهای مولانا پایه قرانی هم دارد یعنی تمام گفته هایش استوار است بر مظامین و گفته های قران. اگر در تفسیر گفته میشود که این جمله و یا این بیت یا این مصراع از قران گرفته شده فقط میخواهد خواننده متوجه شود که حرفهای او مستند است. مولانا میخواهد حرفهای خودش را مستند کند بکتاب آسمانی. حالا در این تهیه مثنوی از خداوند یاری میخواهد و این را بجای اینکه در دفتر اول انجام بدهد در اینجا که اواسط دفتر سوم هست, از خداون چنین طلب را میکند. مولانا بخدای خودش میگوید این تو هستی که میخواستی من چنین کاری را بکنم. احساس مولانا این بود که یک رسالتی دارد که این شش دفتر مثنوی را بسراید. میگوید وقتیکه از من خواستی که این کار را بکنم تو باید بمن کمک کنی.

1490    ای تقاضاگر درون هـمـچون جَـنـیـن      چـون تـقـا ضــا مـیکـنی اتـمـام این

1491    سـهـل گـــردان ره نَـمـا تـوفـیـق ده       یـا تـقــضا را بـهـل بــر مــا مَــنــه

این دو بیت اول را با هم تفسیر میکنیم. این تقاضا گر خداوند است. میگوید ای خداوندی که از من خواستی و تقاضا کردی که این مهم را انجام بدهم, حالا آن مجموعه ای که در ذهن منست مثل یک جنینی است که در شکم مادر است و مثل همان جنین زنده است و در حال حرکت هم هست و در حال پویش و جوشش است. تو از من خواستی که این جنین را متولد بکنم یعنی این ذخیره ذهنی خودم را روی کاغذ بیاورم و از من خواستی که کار را تمام کنم و بکمال برسانم. در مصراع دوم این منظور مثنویست. حالا که این را از من خواستی: سهل گردان. بمن آسان گردان و من را در این کار رهنمائی کن و با توفیق دادن من را موفق بدار باین کار. در مصراع دوم بیت دوم میگوید: یا اگر نمیخواههی اینکار را بکنی پس اینکار را ازمن نخواه و این تقاضای خودت را بکنار بگذار. و تقاضای خودت را از من پس بگیر. بهل از هلیدن است و یعنی کنار گذاردن. همه این حرفها معلوم میشود که مولانا از یک منبعی دارد باو الهام میشود که اصلا باید این کار را بکند و از آن منبع و از آن سرچشمه تقاضای کمک میکند. اگر قرار است که توفیق بکامل رسانیدن و تمام کردن مثنوی را برایم فراهم نمائی، پس آن شعله ذوق و شوق درونی من را بیشتر کن تا درون من آن شوق و ذوق شعله بکشد و این شعله و ذوقی که هست آن را فروزان تر کن, روشنتر کن و خاموش نکن.

1492    چــون ز مـفـلس زر تـقـاضا میکنی       زربـبـخشش در سِرّ,ای شاه غـــنــی

خودش را بی یک مفلس تشبیه میکند. مفلس یعنی کسیکه هیچ چیز ندارد و در فارسی بهش میگویند مستمند. میگوید اگر تو از من مفلس طلا میخواهی, اول طلا باو ببخش و بعد چنین تقاضائی ازش بکن. این زر کنایه از دانائیست. کنایه از توانائی انجام این کار. در مصراع دوم میگوید زر ببخشش, یعنی از آن منبع سرشار علم خودت غنی کن و بینیاز کن و توفیق بده در سِرّ یعنی در پنهانی و در نهانی این کار را بکن. برای اینکه وقتی به یک بی نوائی و یک مفلسی میخواهند چیزی بدهند, جلو کسی این کار را نمیکنند. برای اینکه آبروی آن شخص مفحوظ بماند و آن شخص بی نوا خجالت نکشد. میگوید تو هم آن زر توانائی سرودن این شعر را پنهانی بمن بده ای شاه غنی. ای خداوندیکه تو شاه مطلق این جهان هستی و بی نیاز از همه چیزی.

1493    بی تو نظـم و قـافـیـه, شـام و سحـر       زهــره کـی دارد کــه آیـد در نـظــر

نظم بمعنی شعر است. شام وسحر یعنی اول شب تا آخر شب. زَهره بمعنی جرعت. میگوید این قافیه و شعر هائی که من میخواهم بیاورم, میدانید که شعر قافیه دارد و قافیه آن آهنگهائی هست که در آخر های بیتها هست که همه این بیتها را آهنگین میکند. میگوید که اینها اصلا جرعت ندارند که بدون کمک تو بیایند در نظر من که بزبانم جاری کنم و این سروده بشود. مولانا همه چیز را در این دنیا زنده می بیند. حتی این کلمات را هم زنده می بیند. الفاظ را هم زنده می بیند. این کلماتی که باید بصورت نظم و شعر بیرون بیاید زنده می بیند. چون زنده اند میگوید: بدون خواست تو و اجازه تو اینها جرعت ندارند که بمغز من بیایند که من آنها را بسرایم.  احمد افلاکی از نزدیکان جدا نشدنی مولانا, کتابی دارد بنام منافع العارفین و در این کتاب مینویسد: در مدت ده سال حتی یک شب هم تعطیل نکرد مگر وقتیکه همسرحُسام الدین مریض شده بود و چند شبی نتوانست بیاید و آنوقت مولانا دیگر در آن ایام چیزی نسرود. پس اولین مثنوی به خط و دست و نوشته حُسام الدین چلبی است.

1494    نظم و تجـنـیـس و قوافی ای عـلـیـم       بـنـده امـر تو انـد از تـرس و بــیــم

گفته بودیم نظم یعنی شعر. تجنیس بمعنی جناس آوردن است. جناس یکی از صنعتهای شعریست که یک شاعر توانا در شعر خودش بکار میبرد. جناس عبارت از اینست که دو یا چند کلمه به یک گونه نوشته میشوند و یک گونه تلفظ میشوند ولی معانی مختلف دارند. مثلا وقتی شما میگوئید خویش و خویش. خویش بمعنی خود و باز خویش بمعنی خیشان و کسان. شما میگوئید شیر که در بیابان هست و شیر دیگر را که شما میآشا مید. شعرای کهنه کار از این کلمات را در ابیات خود میاورند و باین میگویند جناس. قوافی جمع قافیه است یعنی آهنگها یعنی آن آهنگهای آخر بیت ها. علیم یعنی دانا و اشاره است بخداوند که دانای کل است.  میگوید همه اینها این کلماتیکه بصورت نظم بیرون می آید, بصورت جناس بیرون می آید و یا بصورت قافیه بیرون میاید, اینها همه بنده تو اند مثل دیگران. کل جهان اصلی از چهارتا عنصر درست میشود. آب و باد و خاک و آتش. مولانا میگوید:

            آب و باد و خاک و آتش بنده اند      با من و تو مرده با اَو زنده اند

بنده اند یعنی دارند عبادت خدا را میکنند و یا ستایش خدا را میکنند. و این من وتو هستیم که خیال میکنیم اینها ساکت و مرده هستند. میگوید اینها از فرمان تو واز امر تو از ترس تو  بیرون نمی آیند مگر اینکه تو فرمان بدهی. بنده امر تو اند از ترس و بیم. معنی آن اینست که اگر بر زبان من جاری میشود من تصمیم نگرفتم و این کلمات بامر تو بزبان من میایند.

1495    چـون مسـبّـح کرده ای, هـر چیز را       ذاتِ بـی تـمـیـیـز و بـا تـمـیـیـز را

مسبح از کلمه تسبیح گفتن است.  تسبیح گفتن از کلمه سبحان است. وقتی میگویند سبحان الله یعنی خداوند پاک و منزه است. از چی پاک است؟ از هرچه زشتیست و از هرچه بدیست و ناروائیست پاک است. سبحان باین علت اسم خداوند است. حالا کسیکه این کلمه سبحان بر زبانش رانده میشود میگویند که او مسبح است یعنی در حال سبحان گفتن است. دارد سبحان الله سبحان الله میگوید. این آدم مسبح هست. وقتیکه تو قدرت نیایش کردن و ستایش کردن و تسبیح گفتن را بهر چیز داده ای حتی بخاک و سنگ. حتی این کلمات هم دارند تو را ستایش میکنند. بعبارت دیگر تو همه جیز را در چهار عنصر مستبح کرده ای. در مصراع دوم ذات بی تمییز یعنی آنهائیکه عقل ندارند و مثل جماد هستند مثل سنگ و خاک و گیاه و حتی حیوانات, اینها را میگویند ذات بی تمییز. با تمییز عبارت از انسان است که عاقل است و عقل دارد. دارد حرفش را کلی میکند. میگوید حتی انسانها هم و موجودات زنده همه اینها کلاً همه در حال ستایش هستند. سنگ و خاک را مسبح کرده ای, گیاهان را هم مسبح کرده ای حیوانات را هم مسبح کرده ای آنها هم در حال ستایش تو هستند. انسانهای عاقل هم تو را تسبیح میکنند. تو متوجه نیستی ای خواننده مثنوی.

1496    هریـکـی تسـبـیـح بـر نـوعـی دگــر       گــویــد و از حال آن, این بی خـبر

در مصراع اول میگوید که همه اینها دارندبتو تسبیح میگویند, هرکدام بزبان خودشان. آن گیاه وقتی میخواهد خدا را ستایش کند بزبان من و شما ستایش نمیکند بلکه با زبان خودش ستایش میکند. در مصراع دوم آن همان سنگ و خاک و کلوخ و گیاه و حیوان و اینها هستند و این اشاره است به انسان. ولی از حال آن، این بی خبر است. از تسبیح سنگ گیاه بی خبر است و از تسبیح سنگ و خاک و گیاه حیوان بی خبر است و از تسبیح حیوان, انسان بی خبر است.

1497    آدمـی مـنـکِــر ز تســبـیـحِ جـــمـاد       ویـن جـمـاد انـدر عــبـادت اوسـتـاد

میگوید آدمهائی پیدا میشوند که اصلا انکار میکنند و قبول نمیکنند و نمی پذیرند که یک موجود غیر زنده هم خدا را ستایش بکند. و حالا وقتیکه میگویند که یک موجود غیر زنده مثل جماد نمیتواند تسبیح بکند، این موجود غیر زنده در حال ستایش است  و استاد هم هست در ستایش کردن. در بیت دوم صراحتا میگوید آن جماد  اندر عبادت اوستاد.

1498    بـلکـه هـفتاد و دو مـلـت هـر یکـی       بـی خـبـر از یکدگر, وانـدر شــکی

در دین اسلام هفتاد و سه مذهب یا ملت پیدا شده. ملت غیر از مملکت است. ملت در اینجا یعنی مذهب. همه اینها دارند ستایش میکنند. اما یکی از این هفتاد و سه تا نیایشش بحق درست است و بقیه هفتاد و دو ملت خیال میکنند که دارند ستایش میکنند. یعنی ای خدا تو را درک نکردند. حافظ میگوید:

           جنگ هفتادودو ملت همه راعذربنه       چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

آن یک دولت را جدا کرده.آن هفتاد و دو ملت را عذر بنه زیرا چون حقیقت را درک نکردند، آنچه که میگویند قصه و افسانه است و خیال میکنند که درست میگویند. مولانا هم میگوید بلکه این هفتاد و دو ملت از حال همدیگر بی خبرند. همه نسبت بهمدیگر مشکوک هستند. اندر شک هستند. دوتا انسان دارند خداوند را ستایش میکنند ولی از همدیگر بی خبرند. شما در مجلسی هستید و در دلتان دارید ستایش خدا را میکنید و یک شخص دیگر در کنار شما نشسته و او هم دارد همین کار شما را میکند. آیا این ستایش او عیناً مثل ستایش شماست؟  البته که نیست و فرق میکند. هر دو ناطقید یعنی میتوانید حرف بزنید  ولی ساکت نشسته اید دارید ستایش میکنید و از حال همدیگر بی خبر هستید.

1499    چون دو نـاطق را ز حـال یکـدگـر       نـیـسـت آگــه چـون بُـود دیـوار و در

در مصراع دوم نیست آگه بر میگردد به انتهای مصراع اول. وقتیکه دوتا ناطق از حال هم آگه نیستند, چه انتظاری دارید که در و دیوار چی دارند میگویند؟ در و دیوار هم دارند کار خودشان را میکنند. اگر که نمی فهمید مگر آن کسیکه نزد شما نشسته میفهمید که چگونه خدا را ستایش میکند؟ خیر شما از بغل دستیتان و دلش هیچ خبری ندارید.

1500    چـون مـن از تسـبیـح نـاطق غـافـلم       چــون بـدانـد ســبحۀ صـا مـت دلــم

تسبیح گفته شد که ستایش کردن است. ناطق اشاره است بانسان. بر میگردد به بیت بالا.دوتا ناطق وقتی دارند در دلشان تسبیح میکنند از دل همدیگر بی خبرند. حالا که اینطور است چگونه بداند سبحه یعنی ستایش کردن. سبحه صامت یعنی نا گویا در برابر ناطق.دل من چگونه این را بداند. پس شما نمیتوانید تصور کنید که فقط شما هستید که دارید خدا را ستایش میکنید. آیا دیگران نمیکنند؟ شما چه خبر دارید که  دیگران میکنند و یا نمیکنند. ارتباطش را با آن مبدأ شما خبر ندارید شاید او حتی بهتر از شما دارد خداوند را ستایش میکند. او در وجودش دارد این کار را میکند منتها صامت است و ناطق نیست.

1501    سـنّـی از تسـبیح جـبـری بی خـبـر       جـبـری از تسـبیح  سـنّـی  بــی اثـر

این کلمه سنّی از کلمه سنت است. سنت یعنی آئین و روش. آن گروه از مسلمانان که معتقد هستند که ما در تمام امور زندگی سنت و روش پیامبر اسلام را بجا میاوریم و هیچ اضافه و کم نمیکنیم و از خودمان چیزی در نمی آوریم. اینها را بهشان میگویند سنّی. شیعیان اینطور نیستند. جبری کسی هست که هر چیزیکه من میکنم, هر گناهی که من میکنم, تقصیر از من نیست و بگردن خداست. من مجبورم. میگوید آدمی هرچه میکند در آن کار هیچ اراده ای ندارد. اگر دارد یک کار بد هم میکند, اراده ندارد و خدا خواسته. میگویند این آدم جبریست ومجبور بوده که این کار را بکند.مولانا میگوید سنی از تسبیح جبری بی خبر است و جبری از تسیبح سنی بی خبر است و هردوی آنها دارند خدا را ستایش میکنند. منتها جبری میگوید هر گناهی که میکنم تقصیر از من نیست.

1502    هسـت سـنّـی را یکی تسبیح خاص       هست جـبـری راضـدِ آن در مَـنـاص

مناص یعنی پناه بردن بخداوند. میگوید سنی ها نیایش خاص خودشان را دارند. جبریها هم نیایش خاص خودشان را دارند وقتیکه میخواهند بخدای خودشان پناه ببرند. نه تنها نیایششان با هم فرق دارد بلکه گاهی ضد هم هست و میگوید باید ضد هم باشند. وقتی اینها پناه میبرند بخدای خودشان و با خدای خودشان راز و نیاز میکنند، چیزیکه این گروه میگوید با آنکه گروه دوم میگوید ضد هم هست. میگوید باید باشند.

1503    این همی گویدکه, آن ضالست و گُم       بـی خبر از حـال او, واز امـر قُــم

این اشاره به سُنی هست و آن اشاره است به جبری. ضال بمعنی گمراه و گُم یعنی منحرف از راه درست خارج شده. در مصراع دوم او اشاره است به سنی. امر قُم یعنی فرمان برخیز. خداوند به پیامبردستور برخاستن میدهد. میگوید برخیز و اندرز بده, برخیز و راهنمائی کن مردم را.در مصراع اول میگوید جبری گمراه و منحرف است و بی خبر از حال سنی هست و سنی بآن امر قُم توجه دارد که خداوند به پیامبرش میگوید بر خیز و مردم را براه راست هدایت کن. مولانا میگوید اگر مردم خودشان اراده نداشته باشند که کار درست انجام بدهند, چرا خداوند به پیامبر میگوید راه درست را بآنها یاد بده؟ بنابر این همین کلمه قُم که برخیز و دلالت کن و هدایت کن دلیل بر اینست که بندگان خدا آزاد هستند, مختارند و مجبور نیستند در کاری که میکنند. مختارند که راه درست و یا راه نادرست را بر گزینند و در برابر این پاسخگو هم باید باشند.

1504    وآن همـی گوید که این را چه خبر       جـنـگَشـان افـکــنـد یـزدان از قَــدَر

دوباره آن جبریست و این سنی است. جبری میگوید این سنی اصلا چی میداند و چگونه خبر از حقیقت دارد. او حقیقت را نمیداند. در این صورت بین مردم جنگ در میگیرد. در مصراع دوم میگوید خدا بین آنها جنگ میاندازد. حالا میگوید این جنگ بین ملتها و مذاهب  هم از مشیتهای خداوند است. از قدر یعنی از تقدیر خداوند. خدا خواسته که اینها با هم بجنگند. آخر چرا؟ زمانیکه مولانا در حال سرودن این ابیات هست درست وقتیست که جنگهای صلیبی در جریان است که مسلمانان و مسیحی ها بجان هم افتاده اند و شعله های آتش جنگ بآسمان کشیده شده. چرا طرفین جنگ مدعی هستند که طرف مقابل آنها از حقیقت خبر ندارد زیرا همه جنگشان بخاطر این اختلافات است. جواب این چرا ها در بیت بعدی منعکس است.

1505    گـوهـر هـر یــک هـویـدا مـیـکـنـد       جـنس از نـا جنـس پـیــدا مـیـکــنـد

گوهر بمعنی صفات نهفته در وجود یکی است. هویدا بمعنی آشکار. جنس و نا جنس یعنی سره و نا سره و یا خالص و ناخالص. پیدا میکند یعنی مجزا میکند. خداوند اینها را بجان هم می افکند تا آن صفاتی که در درون هر یک از اینها هست آشکار شود. تا اینها نجنگند این صفات آشکار نمیشود. در اثر این جنگ معلوم خواهد شد که خالصها کدامند و نا خالصها کدام. مولانا اعتقاد شدیدی دارد که هرچیزی با ضد خودش پیدا میشود. پس برای اینکه دو چیز معلوم و آشکار شود باید دوتا ضد وجود داشته باشد. اگر همه یک جور باشند اصلا هیچ چیز آشکار نمیشود. اگر شب نباشد و فقط روز باشد آنوقت دیگه شب معنی ندارد. و یا اگر گرسنگی نباشد و فقط سیری باشد دیگر گرسنگی معنا پیدا نمیکند. باید بیماری در برابر سلامتی باشد تا مفهوم و معنی سلامتی پیدا شود وگرنه مردم دیگر نمیدانند که سلامتی یعنی چی. وقتی میدانید که بیماری را دیده باشید. این دو ضد وقتیکه در برابر هم قرار میگیرد صفات درونشان آشکار میشود.

1506    قــهــر را از لطـف داند هر کسـی       خــواه دانا خــواه نـادان یــا خسـی

1507    لـیـک لـطـفی قــهـردر پنهان شـده       یــا کـه قـهـری در دلِ لطــف آمده

1508    کــم کسـی دانــد مــگـر رَبـّانــیــی       کِش بوَد در دل مِـحـکِّ جــانــیــی

این سه بیت را با هم تفسیر میکنیم.  در بیت اول ببینیم قهر چیست و لطف چیست. هر چیزیکه ما از آن بدمان بیاید میگوئیم قهر است. این نسبتا خیلی ساده است هرکسی میداند که قهر و لطف یعنی چی. دانا و نادان میداند و آدم پست و فرومایه هم میداند. خس یعنی پست و فرومایه. اما یک وقتیست که قهر در شکم لطف است و یا لطف در شکم قهر است. در بیت دوم میگوید لیک لطفی در قهر پنهان شده. یا که قهری در دل لطف آمدی. ظاهراً لطف است ولی یک قهر در درون دارد. تشخیص این قدری مشگل است مگر آن انسان کامل. در بیت سوم میگوید کم کسی داند مگر ربانیی. ربانی یعنی آن کسیکه بخدا رسیده. کش یعنی که او را. بود در دل مِحَک یعنی در دلش بتواند دو چیز را از هم جدا کند. مِحَک یعنی جدا کننده. محک جانیی یعنی محک تمیز دهنده واقعی همچون جان. اصلاً در جانش این محک وجود دارد. بعبارت دیگر: مثلا خداوند میگوید چه بسا چیزهائیکه شما دوست دارید ولی آن برای شما شرّ است. چه بسا چیزهائیکه شما دوست دارید یعنی برای شما لطف است ولی در حقیقت برای شما شرّ است یعنی قهر است و قهر در دل لطف نهفته شده. و چه بسا قهری چه بسا چیزیکه  شما دوست ندارید و شما خیال میکنید که قهر است و دوست ندارید ولی آن برای شما خیر است و خیر در دلش است. وقتیکه خداوند بشما دستور میدهد که این کار را نباید بکنی, نباید یک آدم را بکُشی, نباید دروغ بگوئی, نباید بکسی تجاوز بکنی, و نباید چشم بد بکسی داشته باشی, نباید اندیشه بد داشته باشی, نباید حسادت کنی, و نباید که کینه ورزی بکنی اینها خیلی مشگل است که انسان از کردن همه اینها جلوی خودش را بگیرد. آخر چطور ممکن است. آخر من نمیتوانم فلان کس را ببخشم او بمن بد گفت. تو میگوئی که من کینه نداشته باشم؟ من نمیتوانم که نداشته باشم. آنوقت تا آخر عمرش باید این کینه را با خودش حمل کند. این میشود قهر. ولی وقتیکه خداوند بشما دستور داد که نکن این برای شما لطف است. وقتیکه بشما گفت که انتقام نگیر این لطف است. و وقتیکه میگوید این را از دلت بیرون کن این لطف است. یعنی دارد شأن انسانی شما را بالا میبرد.

1509    باقـیـان زین دو گُــمــانی می بـرند       سـوی لانه خود بـیـک پَر مـیـپـرند

باقیان چه کسانی هستند. یک عده هستند که میدانند که قهر چیست و لطف چیست. یک عده هم هستند که میدانند قهر نهفته در لطف چیست ویا لطف نهفته در قهر چیست. اما یک عده هم باقی میمانند که جزو این گروه ها نیستند و اینها فقط گُمان و تصور دارند که این چیز لطف است و آن چیز قهر است. اینها فقط گُمان دارند, خیال میکنند و دائم در شک هستند. گمان یک چیز محکمی نیست. میگوید اینها مثل پرنده هائی میمانند که بسوی آشینه خودشان دارند با یک بال پرواز میکنند. پرنده ای را در نظر بیاورید که یک بالش را از دست داده و میخواهد پرواز کند. از زمین بلند میشود و یک متر آنطرفتر بزمین میخورد. این پرنده به لانه اش نمیرسد. اینکه کسی بخواهد با گمان پرواز کند هیچ وقت به لانه حقیقت نمیرسد. باید با دو بال پرواز کند. با شک و گُمان و ظن نمیشود زندگی کرد. این کار اشتباه است و تو را گمراه میکند. پس باید چکار کرد؟ باید یقین داشت. یقین در برابر گُمان است. یقین یعنی اینکه دانستن بدون شک. این یقین است. چکار کنیم که یقین پیدا کنیم؟ باید علم الیقین داشته باشیم. یقین خودش یک علم است, علم الیقین. علم الیقین را کسی دارد که چشم دلش باز شده و حقیقت را دیده است و وقتی حقیقت را دیده است آنوقت علم الیقین  را دارد یعنی داناست. ولی کسیکه کور دل است و چشم دلش باز نیست مسلماً نمیتواند حقیقت را ببیند. او بدنبال گمان خودش است. باید کاری کرد که چشم دل باز بشود و برای اینکار باید دل را از آلودگیها پاک کرد وقتیکه بکل دل را پاک کند آنوقت جانش پرنده ای میشود که با دوتا بال پرواز میکند و در اینصورت مسلم است که میتواند بآشیانه حقیقت برسد.

1510    علم را دو پَر,گُمان را یک پراست       نـا قص آمد ظن, بـپـرواز اَبترست

علم در این بیت اشاره است به علم الیقین و نه علمی که در دانشگاه بشما عرضه میشود. علم الیقین علمیست که در دل پیدا میشود.  میگوید کسیکه علم الیقین میداند او دوتا پر دارد ولی گُمان یک پر دارد و نمیتواند پرواز کند. در مصراع دوم ظن همان گُمان است. میگوید ظن ناقص است برای اینکه یک پر بیشتر ندارد. ابتر یعنی عاجزو ناتوان. اگر که یقینی تان از روی علم درونی دلتان است, آنوقت شما علم الیقین دارید و در زندگی با دوتا بال پرواز میکنید و بحقیقت میرسید و اگر نه, شک و ظن دارید آنوقت یک باله هستید و نمیتوانید پرواز کنید و بحقیقت برسید.

1511    مـرغ یک پَر زود افتد سـرنگون       بــاز بَـر َپــرّد دو گـامی یـا فـــزون

میگوید مرغ یک پر زود بزمین میافتد و سر نگون میشود. در مصراع دوم باز یعنی دوباره. دوباره بلند میشود و دو سه قدم آنطرفتر بزمین میخورد و دوباره سرنکون زمین میشود

1512    افــت و خـیـزان میرود مرغ گُمان       بــا یـکی پَــربـر امــیــدِ  آشــیــان

گُمان مثل پرنده ایست که افتان و خیزان میخواهد بآشیانه اش برسد, ولی با یک بال نمیرسد, امید رسیدن دارد ولی نمیرسد

1513   چـون زظن وارست,علمش رونَمود       شد دو پَرآن مرغ یک پَر,پرگشود

وقتیکه ظن و شکش رها شد آنوقت یقین جای ظن رها شده اش را پُر میکند و علم الیقین میاید و حالا دارای دو پر میشود. آن مرغیکه یک باله بود حالا دوتا بال پیدا کرده و چون دارای دو پر شد, بال گشود بسوی آسمانها بسوی لانه حقیقت.

1515   بـا دو پر بـرمـی پَـرَدچون جبرئیل       بی گُمان و بـی مگـر,بی قال وقیل

جبرئیل در اینجا و اصولا در لغت بمعنی فرشته است. حالا این آدمیکه دو بال پیدا کرده مثل فرشته می پرد بدون شک, بدون تردید و بدون حرف و سخن.

1516    گـر همه ,عالـم بـگـویـنـدش تُـوی       بــر رهِ ِیـــزدان و دیـنِ مســتــوی

1517    او نــگـرد گـرم تر از گـفــتــشان       جــانِ طــاق او نـگردد جــفــتشان

این آدمیکه دوتا بال پیدا کرده, حالا همه عالم جمع بشوند و از او تجلیل کنند و بگویند فقط تو هستی پرنده یکتا و تو هستی که میدانی راه بخداوند ( مستوی یعنی راه هموار و صاف) و این تو هستی که راه دین صاف و هموار بخدا را میدانی. از گفتن اینها هیچ دلش گرم تر و خوشحال تر نمیشود. در مصراع دوم جان طاق او یعنی روح بی مانند او. روح او بی طاق وبی مانند است یعنی یکیست و جفت روحهای دیگر نمیشود. اینجا طاق و جفت را جناس آورده است. یعنی آن کسیکه چشم و دلش باز شده و به علم الیقین رسیده, آن کسیکه دو بال پیدا کرده و بسوی حقیقت در حال پرواز هست, همه بگویند که تو کارت درست است هیچ چاق تر نمیشود و بر عکس همه بگویند کارت خراب است باز هیچ نا راحت نمیشود. او بحرف مردم نیست. او بحرف دلش گوش میکند چون دلش علم الیقین پیدا کرده.

1518    ور هـمه گـویـنـد او را گـمـرهی       کــوه پـنـداری و تو بـرگ کَــهــی

اگر همه مردم جمع بشوند و بگویند که تو در گمراهی هستی و خیال میکنی که گمراه نیستی. تو خودت را کوه تصور میکنی ولی در واقع تو یک برگ کاه بیشتر نیستی. این حرفها برای او هیچ تأثیری ندارد. بیائیم پیامش را بگیریم و از آن بهرهمند بشویم. شاید در بین مردم درصد زیادی هستند که وقتی حرف مردم را میشنوند خیلی زود تحت تأثیر قرار میگیرند و بعد از مدتی بشدت نا راحت میشوند.اگر مردم به اینها بگویند شما خوب هستید و بآن شنوندگان باور دارند و اگر مردم عکس آن را بگویند آن را هم باور میکنند. تو وقتی بدنبال حرف مردم هستی آنوقت مرغ یک باله هستی و یقین نداری و گرفتار شک هستی و گمان.

1519    او نـیـفـتـد در گُـمـان از طعنشان       او نـگــردد دردمـنـد از ظـعـنـشان

ظعن یعنی دور شدن. مردم ول کنند و بروند و یا دور بشوند. اگر همه مردم جمع بشوند و بگویند تو اشتباه میکنی, خیال میکنی کوهی ولی کاهی بیشتر نیستی, سر زنشش بکنند وباو طعن هم بگویند، او هیچ از سر زنش آنها بشک و تردید نمی افتد. و اگر مردم او را ترک بکنند و ازش دور بشوند باز هم هیچ ناراحت نمیشود. یا باو بگویند که تو آدم بدی هستی و ما از تو جدا میشویم. او اصلا خم بابرو نمیآورد و هیچ ناراحت هم نمیشود.

1520    بلـکـه گـردریـا وکوه آیـد بگـفـت       گـویدش با گمـرهی گشـتی تو جفت

1521    هیـچ یـک ذرّه نـیــافـتـد در خیال       یـا بطـعـن طاعـنـان رنجـور حــال

حالا مردم که هیچ، اگر کوه و دریا بجلو بیایند و این کوه و دریا بسخن در بیایند (آید بگفت یعنی این کوه ودریا بحرف بیایند) و بگویند ای آدم تو گمراه هستی و با این گمراهی جفت گردیده شده ای و تو قرین و همراه این گم راهی هستی، دل او اصلا بتردید و شک و ظن نمی افتد برای اینکه او بیقین رسیده و این یقین مانند کوه استواریست که او در قله آن کوه نشسته و بدیگران ناظر است. او بطعن سرزنش کنندگان, رنجور حال و دردمند نمیشود و دلش نمی رنجد و اگر مدحش کنند, چاق نمیشود و اگر بد باو بگویتد لاغر نمیشود چون دلش قرص و محکم است چون آنطوریکه هست درست است زیرا بعلم الیقین رسیده است.

Loading

13.3 داستان مشغول شدن عاشقی بعشق نامه خواندن در حضور معشوق قسمت سوم

تفسیر:

مولانا در قسمت های قبل یک نکته بسیار دقیقی مطرح کرده بود و آن این بود که وقتی که این راه سه مرحله رسیدن به حقیقت, آن سه مرحله شریعت, و طریقت, و حقیقت را این رهروان راه خدا طی میکنند و وقتیکه بپایان راه رسیدند موقعیست که آنها حقیقت را دریافته اند و به حقیقت ملحق شده اند. اینها دیگر نیازی ندارند که بآن اداب و رسومیکه برای رسیدن به پایان این راه بکار میبردند از این ببعد اجرا کنند. باز مثل این میماند که شما بر بام رفته اید و حالا بدنبال نردبان هستید. البته مولانا این را بخاطر این میگوید که آن سرزنش کنندگانیکه بآن حقیقت رسیده اند میگفتند و میگویند که اینها چرا تمام آداب و رسوم را بجا نمی آورند, مولانا میگوید برای اینکه دیگر نیازی به بجا آوردن آنها ندارند چون به مقصد رسیده اند. درست مثل دلاله هائیکه ترتیب بهم رسیدن یک دختر و یک پسری را میدهند و وقتی این دو بهم رسیدند دیگر احتیاجی باین دلاله نیست. این دلاله یک معنی کلی دارد یعنی کلیه وسایلی که سبب ها, آدابها و اسبابی که در راه رسیدن بخدا بکار میرود. البته کسانیکه بآن حقیقت نرسیده اند صد در صد آن آداب و رسوم لازم است. مثلا سلطان ولد پسر مولانا در شرحی که در مورد زندگی مولانا مینویسد چند بار میگوید که پدر من در اطاقی میرفت و در را بروی خودش میبست و نمازش قضا میشد و من میرفتم در را باز میکردم و باو میگفتم پدر وقت گذشت و نماز شما قضا شد و شما چرا نمی آئید. او مشغول رقص سماع بود و با شدت بمن اعتراض میکرد که چرا من را از این کار باز داشتی من کاری میکردم که از نمازی که تو میگوئی بالا تر بود. مولا نا با مثال این داستان عاشق و معشوق, که وقتی عاشق بوصال معشوق رسید, دست بجیب کرد و نامه هائی که قبلا نوشتهه بود  را در آورد و شروع بخواندن آنها در حضور معشوق کرد. معشوق باو گفت اگر این نامه ها را برای من میخوانی تو عاشق من نیستی بلکه تو عاشق نامه نگاری هستی و حالا دنباله آن را پی گیری میکنیم. معشوق به عاشق گفت:

1428    عــاشـقِ حـالــی, نه عاشـق بر مـنـی       بـر امیدِ حـال بـر مـن مـی تـنـی

بَر من می تنی یعنی دور و بر من میگردی. معشوق به عاشق میگوید ای عاشق نا خالص و ای عاشق نما تو در واقع عاشق حال خودت هستی و نه عاشق ذات من. برای اینکه به آن حال خودت برسی داری گرد من میپلکی. مولانا میخواهد نتیجه بگیرد که آنها که در کمند عشقهای مجازی گرفتار شده اند, در حقیقت عاشق خودشان هستند و عاشق احوال خودشان هستند.

1429    آنکـه یَک دَم کـم , دمی کـامـل بـود        نـیـسـت مـعـبـودِ خـلــیــل,آفــل بُوَد

معبود خلیل اشاره است به اینکه حضرت ابراهیم خلیل بدنبال یافتن خدای خودش بود و اول فکر میکرد که ستاره ها خدای او هستند و بعد ماه را تصور میکرد که خداست و بعد خورشید را می پنداشت که خدای اوست. اما وقتیکه دید که خورشید غروب میکند گفت خدای من افول کننده نیست لذا خورشید هم نمیتواند خدای من باشد و گفت من این غروب کنندگان را دوست نمیدارم برای اینکه اینها همه آفل هستند. آفل یعنی افول کننده و یا غروب کننده. و گفت خدای من باید خدائی باشد که افول کننده نباشد. منظور مولانا در اینجا اینست که حسن جمال معشوق آن هم ناقص است وهم کامل است منظورش معشوق مجازیست. همچنان با ازدیاد حسن معشوق نسبت باو اظهار عشق میکند و با نقصان یافتن جمالِ زیبائی معشوق عشق او هم کم میشود و نقصان پیدا میکند. دوباره میگوید آن کسیکه ناقص است و باقی کامل است درعشق یعنی حسن جمال معشوقش را که می بیند که گاهی بکاستی میگیرد و گاهی بکمال میرسد این نمیتواند معبود حقیقی ابراهیم خلیل بشود. کسی هم که راه ابراهیم خلیل را میخواهد طی کند نمیتواند چنین معبود و معشوقی داشته باشد

1430    وانکه آفِـل باشــد و گــه آن و ایــن       نـیـسـت دلـبـر لا اُحِـبُّ الا فـلــیـــن

آن و این یعنی گاهی آنطور باشد و گاهی اینطور باشد. در مصراع دوم لا احبُ الا فلین یعنی من غروب کنندگان را دوست ندارم. حضرت ابراهیم میگوید آن محبوبیکه دائما احوالش دگرگون باشد محبوب حقیقی نیست و من اینگونه محبوب را دوست ندارم. نه تنها معشوقیکه دائما حالش دگرگون میشود معشوق حقیقی نیست بلکه عاشقی هم  که پای ثابتی ندارد و دستخوش تغیر است عاشق حقیقی نیست. هردوی آنها باید ثابت باشند.

1431    آنکه اوگاهی خوش وگه ناخوش است       یک زمانی آب ویک دم آتش است

1432    بُرج مَــه باشــد ولیـکـن مــاه نَــی       نـقش بُـت بــاشــد, ولی آگاه نـــه

این دو بیت را باهم تفسیر میکنیم. در بیت دومی برج مَه را باید بدانیم که چیست. مدار زمین بدور خورشید را منجمین از قدیم آمده اند و به دوازده قسمت تقسیم کرده اند و هر قسمت از این دوازده قسمت را یک برج مینامند.در یک سال که زمین بدور خورشید میگردد، بتدریج از یک برج بیرون میرود و وارد برج بعدی و دوباره از این برج خارج شده و به برج بعدی میرور. البته اینها همه فرضیست. واقعا چنین برجی در فضا وجود ندارد. ماه هم که گردش دور زمین دارد, خواه ناخواه از این برج به برج دیگر میرود. پس اگر زمین برجهای مختلف دارد پس ماه هم مثل زمین برجهای مختلف دارد. حالا که این موضوع را توجه نموده اید مولانا میگوید هر رونده راه حقی که گاهی خوش و گاهی نا خوش است و حال ثابتی ندارد و زمانی مثل آب لطیف و زمانی مثل آتش خشمگین است یعنی خلاصه همواره در حال تغیر و تبدیل است, چنین کسی وضعش موقوف حال است. باید توجه کرد که این موقوف حال گاهی خوش میشود و حال خوش بدو وارد میشود بدون اینکه اختیاری داشته باشد واین رونده راه حق قلبش پُر میشود از خوشحالی و این را بهش میگویند بسط. خیلی هم زود گذر است. خیلی زود از قلبش بیرون میرود و این را میگویند قبض. حالا وقتیکه واصل بحق باشد اینطور نیست و همیشه خوشحال است. یعنی آن حال خوش همیشه در دلش هست و میتواند برای همیشه هم آن حال خوش را برای خودش نگه بدارد. حالا چرا گاهی حال خوش دارد و گاهی ندارد و اختیاری ندارد روی این کار مولانا میگوید چنین رونده راه حقی در مَثَل مِثل برج ماه است و مثل خود ماه نیست. سابق بر این که این برجها را تعین میکردند, میگفتند که طبیعت این برجها چهار چیزممکن است که باشد. بعضی از این برجها طبیعت سرد دارند و بعضی طبیعت گرم دارند و بعضی طبیعت خشک دارند و بعضی طبیعت تر دارند و این باور علماست. اینجا مولانا میگوید که گاهی مثل آب است و گاهی مثل آتش. حالا وقتیکه این بانی با ماه زمین در قطب ها قرار میگیرد یک وقتی در منطقه تریست و یک وقت در منطقه خشکیست و یک وقت در منطقه برج گرمی و یک وقت هم در منطقه برج سردیست. این برج هست که دارد گرم و سرد میشود و یا تر و خشک نه خود ماه. ای رونده راه حقی که توگاهی خوش هستی و گاهی ناخوش تو مثل آن برج ماه هستی جائی هستی که برج ماه قرار میگیرد نه خود ماه برای اینکه ماه که گرم و سرد و تر وخشک نمیشود. تجلی خداوند هم در دل عاشق گاهی هست و گاهی نیست. اگر باشد خوش دل است و اگر نباشد خوشدل نیست بر خلاف دل آن عاشق خالص که دلش هیچوقت از تجلیات خداوند خالی نمیشود و همیشه خوشدل است. زیرا او واصل و پیوسته بحق است وقتیکه وصل بخدا شود جزئی از خدا میشود. این مفهوم ملحق شدن بحق است. یک قطره ای که بدریا می پیوندد, دیگر قطره نیست کسی نمیتواند دیگر این قطره را پیدا کند. این قطره دیگر جزئی از دریاست. او آنوقت دیگر صوفی نیست و باو میگویند صافی. مولانا میگوید یک صوفی مبتدی که در مرحله ابتدائی است و تازه قدم در این راه گذاشته می پندارد که بحق پیوند شده و فکر میکند که جزئی از حق است اما اینطور نیست او هنوز با حق یکی نشده و نه تنها با حق یکی نشده بلکه در برابر حق یک بت هم هست و خودش از این بت بودنش آگاه نیست و غافل است یعنی مبدل به بت شده ولی نمیداند که مبدل شده. یعنی بت را میپرستند این هم حال خودش را که گاهی بدلش وارد میشود و گاهی هم وارد نمیشود, آن را میپرستد. و هروقت هم که از دلش بیرون رود دیگر آن حال را ندارد که پرستشی در کار باشد. با چنین حالتی مولانا میگوید او عاشق نماست و عاشق خالص نیست. باید به وصل انتها رسید.

1433    هسـت صـوفیِّ صـفا جو ابن وقت       وقت را همچـون پدر بگرفته سخت

این وقت که در اینجا میآید منظورش وقنیکه ثانیه ثانیه جلو میرود نیست. در اینجا یک اصطلاح عارفانه و صوفیانه است و آن یک زمان محدودی هست که حالی بر دل رونده راه خدا غلبه میکند و وارد میشود و زود هم از او خارج میشود. این حال زودگذر را میگویند وقت. ابن وقت بودن یعنی پسر وقت بودن. این صوفی را میگویند صوفی ابن وقت. این بار مثبت دارد و نه بار منفی. یک ابن وقت هم هست که بین مردم رایج است که با ابن وقت در بیت بالا فرق دارد. این ابن وقت، یعنی فرزند وقت یعنی هماهنطور که فرزند پدری دارد و او طابع پدر خودش هست و این پدر حکومت میکند بر فرزند, آن وقت هم یعنی آن حال هم حکومت میکند بر این صوفی و این صوفی باید طابع آن حال باشد. هروقتی که آن حال باشد خوشدل است و هروقت که نباشد خوشدل نیست. هروقت که پدر فرزندش را نوازش کند خوشدل است و هروقت نوازش نکند خوشدل نیست. پس این  معنی ابن وقت است او طابع آن حالیست که باو دست میدهد. اینست که بخاطر داشته باشید وقتی کلمه وقت بمیان میاید یعنی حال. آن حالِ خوشیکه بکسی دست میدهد.حالا با ذکر این مقدمه: در بیت فوق میگوید آن صوفیی که بدنبال صفاست بدنبال آن حالیکه بدلش وارد میشود سخت چسبیده و نمیخواهد که آن حال از دلش بیرون برود مثل فرزندیست که بپدرش میچسبد یعنی سخت مقیّد است و وابسته بآن حالی است که باو دست داده. مولانا آن رونده راه حق را که مقید بوقت نیست و هروقت که بخواهد حال بدلش وارد میشود و همیشه هم در دلش باقی میماند, این بر خلاف صوفی که گفت ابن وقت هست باین میگوید ابولوقت و او هیچ وقت منتظر نمی ماند که حال بدلش وارد شود. ابو یعنی پدر و ابولوقت یعنی پدرِوقت.  

1434    هسـت صافی,غرق نورِ ذوالجلال       ابنِ کسی نَـی فارق از اوقات و حال

ذوالجلال یعنی صاحب هشمت و شکوه و این یکی از صفات خداوند است. میگوید آن صافی واصل بحق که غرق در عشق خداوند، خداوندی که با هشمت و جلال است, نه فرزند وقت است ونه پایبند یکی دیگر بلکه از کلیه وابسته ها اصلا رسته است. برای اینکه بخدا پیوسته است و پیوسته شده به آن نور خدائی. آن نورِ آسمانها و زمین. او در آن نور غرق شده و حالا که در آن نور هست همیشه شادی و سرور و خشحالی او را فرا گرفته.

1435    غرقه نوری که او لــم یولد اسـت       لَـم یـلـد لَـم یُــولَــد آنِ ایـــزد اســت

لم یولد یعنی زاده نشده بنا بر این ساخته کسی نیست. در مصراع بعد لَم یَلد یعنی او نزائیده و کسی فرزند او نیست.در بیت قبل گفت : آنصافی که بخداوند رسیده غرق در نور خداوند است که نه از کسی زائیده شده ونه بستگی بکسی دارد. پس صافی در نور ابدی ذات خداوندی مستقرر شده. نوریکه از جائی نیامده و از کسی زاده نشده و یک نور ابدی و اذلیست.

1436    رَو چنین عشقی بجو گر زنــده ای      ورن نــه وقـتِ مخـتـلف را بـنـده ای

میگوید اگر حقیقتا زنده هستی برو و آن عشقی را بجو که تا هروقت که زنده هستی بدلت راه بدهی و همیشه در دلت نگه بداری والا تو بنده و اسیر و وابسته بحالهای خوش زودگذر موقت هستی و تو بنده آن حالهای مختلفی. فراموش نشود که هروقت میگوید وقت در اینجا  یعنی آن حالی که بدل دست میدهد.

1437    منگر اندرنقشِ زشتِ و خوبِ خویش       بنگر اندرعشق ودرمطلوب خویش

یک یا چند خواننده ممکن است بگویند آخر چگونه میشود قدم در این راه گذاشت و روزی بمقام صافی رسید. مگر امکان پذیر است؟ جواب اینکه آری. اگر قدم در این راه بگذاری و از ته دلت بخواهی  راه رو شناخت خداوند باشی باحتمال زیاد با کوشش و داشتن عشقِ بهدف رسیدن، یک روزی موفق خواهید شد. مولانا در بیت فوق میگوید به ظاهرِ زشت و یا زیبای خودت نگاه مکن زیرا این ظواهر در طریقت یعنی در راه خدا, فاقد اعتبار هستند. تو باید بعشق و مطلوب خودت بنگری. ببین چقدر عاشق هستی و ببین معشوقت کیست. اینها هست که بتو اعتبار میدهد. شخصیت هر کسی از روی خواسته های او شناخته میشود. از یک کسی بپرسی که چه میخواهی؟ جوابی که میدهد  تو فوری میتوانی شخصیت او را بشناسی.

1438    منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف       بـنـگرانـدر هـمّتِ خــود ای شــریـف

شریف یعنی بزرگوار. میگوید ای بزرگوار باین نگاه مکن که بظاهر تو حقیر و یا ضعیف هستی بلکه بهمت بالای خودت و از ذوق رسیدن باین معشوقت و باین مطلوبت نگاه کن. هرگاه به نیروی همت خودت در راه رسیدن به معشوق و مطلوب خودت بنگری, هیچ مانعی نمیتواند جلو ترا بگیرد و در برابر هیچ کار بزرگی خودش را حقیر نمی گیرد برای اینکه میداند که عشق او چقدر والاست و معشوقش چقدر بالا مقام است. بنا بر این چنین عاشقی هیچوقت خودش را حقیر نمی بین.

1439    تو بهر حالی که باشی می طلب       آب می جـو ای دایـماً ای خشک لــب

آب در اینجا یعنی آب حقیقت. خشک لب کسیکه نیاز فراوان دارد که آن حقیقت را درک کند. میگوید ای طالب حقیقت در هر حال که هستی طالب آن آب باش. ای کسیکه سیر بسوی خدا را نیاز داری و در وجودت این احساس را داری که سیر بطرف خدا را احتیاج داری, او را بجوی و دست از تلاش بر مدار تا اینکه بآن حقیقت مورد نیازت برسی.

1440    کآن لــب خشـک گواهـی میدهد       کــو آخـــر بـر ســـر مــنــبــع رســـد 

میگوید دست از تلاش بر مدار زیرا لبهای خشک تو گواهی میدهد که سرانجام تو بمنبع آب خواهی رسید و بمرادت نائل خواهی آمد. منبع یعنی منبع آب حیات. آن آبیست که بتو حیات جاودان میدهد و تو را بخدا میرساند. اگر کسی بآن حقیقت که خداست ملحق بشود بحق میپیوندد و گفته بودیم که اگر یک قطره آب بدریا بپیوندد دیگر قطره نیست و آنوقت دریاست. حالا اگر کسی بخدا بپیوندد پس او هم ببقای خداوند میرسد.

1441    خشکی لب هست پـیـغامی زآب       که بـمـات آرد یـقــیـن این اضطـراب

بمات یعنی بما تو را. بمات آرد یعنی تو را بما خواهد رسانید. اضطراب در اینجا بعنوان طلب و کوشش است. میگوید لب خشک که تو داری, این پیغامیست که بتو از طرف آب میاورد و این سعی و کوشش و جنبشی که داری تو را بما خواهد آورد. اینجا ما همان آب است. مولانا میخواهد بگوید که یا رب گفتن ما نشانه لبیک گفتن خداست. یا رب یعنی ای خدا. لبیک یعنی جواب گفتم ترا. اصلا آن لبیک گفتن است که میگوئی یارب. در این ابیات گفته که باید عمل کنی. توجه داشته باشید که مطابق باور صوفیان وعرفا برای رسیدن بحق و یا غوطه خوردن در دریای جاودانگی حق باید از هفت مقام گذشت. این هفت مقام را میگویند هفت شهرِ عشق. مقام اولش طلــب است. مقام دومش عشــق است. مقام سومش معــرفت است. مقام چهارمش اسـتـغـنا است. استغنا یعنی بی نیازی. مقام پنجم توحــیــد تو جهت جز بخدا نیست. تمام توجهت به یک مبدأ واحد است. این را بهش میگویند توحید.  مقام ششم حیرت است در این مرحله آنقدر بخدا نزدیک شدی که در وجود صفات او حیرت زده میشوی. و بالخره مرحله هفتم فنا فی الله یعنی فنا شدن در خدا. یعنی خود ندیدن و بجز خدا هیچ ندیدن است.  مثل قطره بدریا ملحق میشوی. این طلب نخستین قدم است در راه رسیدن بحق و در باره کوشش او, کشش وعنایت پروردگارتورا بوصال حق خواهد رسانید. این را توجه داشته باشید که این طلب یک چیزی بیشتر ازخواستن است. طلب یک نیازیست که تمام وجود را فرا میگیرد یعنی سراپای وجودت آن را احتیاج دارد. وقتی بطلبت رسیدی و بآب رسیدی خواهی دید که آب هم بدنبال توست و او هم دارد تو را میجوید.تو طلب آب کن آنوقت آب هم طلب تو را خواهد کرد.شرط اول اینست که تو تشنه هم باشی. اگر تشنه نباشی وقتی بچشمه برسی آنچنان تمایلی بآب نداری.

1442    کین طلب کاری مبارک جنبشیست       این طلب در راه حق مانع کشیست

میگوید این طلبیکه در راه رسیدن بخدا میکنی, یک طلب خجسته ایست. طلبکاری یعنی احساس طلبِ خواستن. و این طلب کاری تو یک حرکت مبارک جنبشی است. یعنی وقتی تو شهر طلب را بگذرانی دیگر کمتر مانعی در سرِ راه تو است. در مصراع دوم میگوید این طلبکاری تو در راه رسیدن بخدا مانع این میشود که موانع و مشکلات در سر راهت قرار بگیرند.

1443    ایـن طلب مفتاح مطلــوبات تســت       این سـپـاه و نصـرتِ رایا ت تسـت

مفتا ح یعنی باز کننده و یعنی کلید. مطلوبات یعنی خواسته ها.  در مصراع دوم, این اشاره است به طلب. نصرت یعنی پیروزی و رایات جمع رایه است و یعنی پرچم ها. میگوید طلب کلید خواسته های تست. و در حقیقت طلب بمنظله لشگریان پیروزمندانه و افراشتگی پرچم های تست در راه رسیدن بخدا.

1444    این طلب همچون خروسی در صیاخ       می زند نـعـره که مـیـآید صـباح

صیاخ بمعنی فریاد و بانگ خروس. صباح هم از کلمه صبح یعنی بامداد. مولانا میگوید طلب مانند خروس صحریست که بانگ میزند صبح نزدیک است. این چه صبحیست؟ این صبح حقیقت است و بلند شو و برو. میگوید من وسیله ندارم که بروم. میگوید:

1445    گرچه آلت نیسـتـت تـو می طلب       نیسـت آلــت حـاجـت, انـدر راه رب

آلت یعنی وسیله و سبب. اندر راه رب یعنی در راه رسیدن بخدا. درست است که تو آلت و وسیله و سببی نداری اما تو طلب که داری. این را بدان که در راه رسیدن بخدا هیچ وسیله ای احتیاج نداری, پس برو و فقط طلب کن. اصلا خود طلب بهترین وسیله است

1446    هرکه را بینی طلـبـکار ای پسر       یــار او شــو پــیش او انــداز ســـر

طلبکار یعنی کسیکه طلب کرده و در راه رسیدن بخدا قدم نهاده است. پسر در اینجا پسر معنویست. یعنی ای مبتدی, ای تازه کاریکه قدم گذاشتی. انداز سر یعنی فروتنی کن. میگوید ای پسر معنوی که تازه در راه طریقت گام نهادی, هر کسی را که در راه طلب مشاهده میکنی با او فروتنی کن و مطیع و پیرو او باش.

1447    کــز جوارِ طالـبان طالـب شوی       وز ظِلــلالِ غـالـبــان غـالـب شــوی

ظِلال یعنی سایه ها. غالبان آنهائی هستند که بر نفس خودشان غلبه کرده اند. طالبان یعنی مسابقه دهندگان. میگوید معلوم میشود که تو در مسابقه طالبان وارد شدی یعنی تو در گروه اهل طلب وارد شدی و در تحت سایه غالبان, تو هم بر نفس و هوای نفس خودت غالب خواهی شد.

1448    گر یکی موری سلیمانی بجست       منگـر انـدر جُسـتـنِ او سسـت سسـت

میگوید تو کمتر از مور در برابر سلیمان نیستی. این مور باین حقیری اگر بخواهد بمقام سلیمانی برسد نباید باین طلب مور بچشم حقارت بنگری. و تو هرگز نباید باین طلب مور پائین نگاه بکنی. در عرفان این اصل هست آن دلی که وقف خدا میشود وقف آرزو و اشتیاق میشود. یک کارخانه ای میشود که سراسر آگاهی بوجود میاورد

1449    هرچه داری تو زمال و پیشه ای       نـه طلــب بود اوّل و انـدیـشــه ای

میگوید از این مال و ثروتی که تو امروز داری مگر روزی به فکر و اندیشه تو نبود؟ مسلماّ بود. ابتدا میبایستی فکر و اندیشه میکردی و سپس بدنبال اندیشه ات رفتی و آنها را بدست آورد

Loading

12.3 داستان مشغول شدن عاشقی بعشق نامه خواندن در حضور معشوق قسمت دوم

تفسیر:

سخن مولا در قسمت گذشته باینجا رسیده بود که گفت عشق هم مثل همه چیزهای دیگر آدابی دارد و گفت که عدد عشق را رعایت کنید. عدد عشق اینست که با یک بیت بیش از یک معشوق نداشته باشید. با یک بیت دو معشوق داشتن خارج از ادب عشق است. بیشتر ما ها این عدد را رعایب نمیکنیم. ما بجای اینکه منحصرا عاشق حقیقت باشیم عاشق خیلی چیزهای دیگر هم هستیم. با خودتان نگوئید که من عاشق فرزندم هستم عاشق مادرم و پدرم هستم. اینها وقتی درست هست که عاشق حق باشید. اگر که آن عاشق حق بودید, این عشقی هم که نسبت به فرزندتان دارید عشق حقیقی هست. برای اینکه در این دنیا, یک دنیائیست که بسیار با حساب و منظم کار میکند و دنیای رابطه علت و معلولیست و اینها همه با همدیگر ارتباط دارد. شما کلمه عشق را میشناسید ولی بیائید ریشه عشق را محکم کنید تا عشقمان راجع بچیزهای دیگرهم استحکام پیدا کند و آن عشق به واقعیت و حقیقت است. عشق به آن مبدأ حقیقتیست که باور داریم. بیائیم و آن را از اول محکم کنیم و آن معشوق ما باشد. معشوقهای دیگر متغیر هستند و در طول زمان تغیر پیدا میکنند و بدون اینکه ما متوجه باشیم عشق ما هم عوض میشود. بنابراین ما باید یک کل را در نظر بگیریم و یک اجزا. عشق کل همان عشق به مبدأ حقیقت است. عشقهای دیگر محترم و مقدس هستند و باید هم باشند ولی وقتی هست براستی که آن پایه اصلی یعنی عشق به حقیقت مستحکم باشد. حالا آن معشوق را پیدا کنیم. درست است که همه ما میدانیم که حقیقتی هست که ما بایستی عاشق آن حقیقت باشیم ولی باید بدانیم که آن حقیقت معشوق چی هست و مولانا در این قسمت بما میگوید و تمام صحبتش روی معشوق واقعیست.

1418    هست معشوق آنکه او یک تـُو بُوَد       مــبــتــدا و مــنــتــهـــا ات او بُــوَد

کلمه یک تُو بمعنی یکتا و یک رنگ است. این یک اصطلاحیست که مولانا زیاد بکار میبرد و همان یکتا و یک رنگ است و حالات گوناگون در آن پدید نمی آید و در هر حال ثابت میماند. مبتدا یعنی شروع و آغاز. منتها برعکس مبتداست یعنی پایان و آخرین. مبتدا و منتها ات یعنی اول و پایان تو. اینجا مولانا میخواهد خواننده و یا شنونده مثنوی را به یک معشوق راستین معرفی کند. میگوید آغاز و پایانِ این عشق تو همین است و مبدأ و انتهای عشق تو نسبت باین معشوق همین است. یعنی کل عشقت همین است که از مبدأ تا انتهاش همه اش آن حقیقت است و لذا آن را باید که داشته باشید. این عشق در اصطلاح عرفان گفته میشود عشق زنده. این عشق تغیر پیدا نمیکند و همیشه ثابت است و سزاوار و شایسته است که آدمی به عشق زنده و آن عشق واقعی روی بیاورد. اگر روی آورد انوقت عشقهای مجازی زود گذر دیگر هم برایش تبدیل بعشقهای راستین میشود وگرنه آنها واقعاً عشق نیستند و فقط اسمشان عشق است, حتی عشق به فرهنگ که مقدس ترین عشقها در این دنیای مادیست. همچنین عشق بمادر آن وقتی راستین میشود و وقتی مادرتان را براستی عشق میورزید که معشوق اصلی شما آن مبدأ حقیقت باشد. یعنی این عشق ورزی شما هم حقیقی میشود وگرنه مجازی و لفظیست و باید آنرا تبدیل کرد به واقعی. درست است که ما همگی باور داریم ولی آن عشق واقعی را باید در درون خودمان پیدا کنیم. وقتی ما آنرا پیدا کردیم آنوقت همه چیز را داریم.

1419    چـون بـیـابـی اش نــمــانــی منتظر       هـم هـویـدا او بُـوَد هــم نـیـز سِــر

هویدا یعنی آشکار و عیان. سِر یعنی پنهان. میگوید هرگاه آن معشوق حقیقی را یافتی و شناختی دیگر هیچ انتظاری نداری که معشوق دیگری را پیدا کنی و همه چیز را یافته ای و انتظار نمیکشی برای چیز بهترو بالا تر. در هر حالتی که هستی در ظاهر و باطنت بطور راستین دیگر آن معشوق وجود دارد. آن معشوق هم مبدأ حقیقت هست هم آشکار است و هم پنهان. یعنی هم هویدا او بود هم او سِر. هویدا یعنی اینکه در دلت وجود دارد و چشم دلت یک چیزی را می بیند و میتواند آن را بشناسد و در وجودت آنرا حس کنی و در دلت هویدا باشد. ولی چشم سَرِت نمیتواند آن را ببیند زیرا آن پنهان است و سِر است فقط چشم دلت میتواند آن را ببیند. این معشوق حقیقی همه جا و همیشه هست بدون اینکه حجابی داشته باشد. هاتف اصفهانی در آن ترجیح بندش میگوید:

          یار بی پرده از در و دیوار متجلیست      یا اُلل ابصار معشوق حقیقی بی حجاب

میگوید یار از در و دیوار پیدا و متجلیست. ای صاحبان چشمها و بصیرت دل, معشوق حقیقی همه جا پیداست و آنهائیکه او را نمیشناسند و او را نمی بینند آنها کور دل هستند و نمیتوانند او را ببینند.

1420    مـیـرِ احـوالسـت نـه موقـوف حـال       بــنــده آن مــاه بـاشد مــاه و ســال

میر کوچک شده امیر هست در اینجا یعنی مسلط و حاکم. موقوف یعنی وابسته. حال این حال درون است که شخص پیدا میکند. در مصراع دوم آن ماه همان معشوق حقیقیست. ماه و سال یعنی گذر زمان. میگوید تا اینجا ما معشوق خالص را شناختیم که کیست و نا خالص را هم شناختیم که کیست و ازش صحبت کردیم. حالا بیائیم و این عاشق خالص را بشناسیم که کیست. عاشق خالص مسلط بر احوال درون خودش است.مسلط و حاکم و میر بر حالات خودش است. یعنی هر وقت که بخواهد انقباظ و گشادی پیدا میکند. هر وقت که بخواهد خوشحال میشود. هروقت که بخواهد خوشحالی بدرونش پیدا میشود و این عاشق خالص, حاکم بر درون خودش هست. وابسته به حال نیست. حال بدون اینکه او بخواهد وارد بشود و یا نشود. امروز وارد شود و یا فردا. بعضی اوقات آن حال درون خودش پیدا میشود و خودش میرود. اینطور نیست که هروقت ما بخواهیم پیدا شود وتا هر وقت بخواهیم نگرش بداریم. اگر اینطور باشد ما میر و حاکم بر آنها هستیم. وقتی میر و حاکم آنها هستیم که عاشق واقعی باشیم. وقتی ,عاشق واقعی باشیم آنوقت هیچ وقت دلگیر نمیشویم. در هر حال در هر جا در هر زمان مسلط هستیم بر او. او موقوف و وابسته بزمان نیست که امروز وارد شود و یا فردا وارد شود. هر وقت ما بخواهیم وارد میشود. حتی مولانا میگوید که زمان هم بنده اوست. ما می نشینیم منتظر زمان میشویم, کی بیاید آن زمانیکه آن حال خوش بدل ما وارد شود. اگر که ما عاشق راستین و حقیقی باشیم زمان هم بنده ما و فرمانبرماست. یعنی هروقت ما بخواهیم او در اختیار ماست.

1421    چـون بـگـویـد حـال را, فرمان کند       چـون بخـواهـد جسـمها را جان کند

آن کسیکه بآن بالا مقامی رسیده و عاشق راستین شده و وجودش از حقیقت پُر شده, وقتی که آن حال درون را بگوید بیا بدرون من, آن حال اطاعت میکند. فرمان یک فعل است و فاعل این فرمان آن حال خوش است. از این بالا تر وقتیکه عشق جوری شد که عاشق راستین شد, میتواند جسم را تبدیل بجان کند و یا جسم را تبدیل بروح کند. یعنی این جسم مادی را تبدیل به روح روحانی کند. هستند اشخاصی که در اجتماع بین ما هستند و بین ما زندگی میکنند ولیکن روح هستند یعنی سراپایشان روح است یعنی دیگر جسم برایشان مطرح نیست. حالا آن عاشق راستین نه تنها زمان در اختیار اوست و هر زمان که بخواهد آن حال خوش باو دست میدهد بلکه هر وقت هم که بخواهد جسمها را جان کند. جسمهای آنهائیکه مریدش هستند و آنهائی که میخواهند ازش بره ور شوند. حتی میتواند جسم آنها را تبدیل بجان کند یعنی طوری بر آنها اثر بکند که آنها را تبدیل بروح بکند. جسمها را یعنی جسمهای دیگران را تبدیل بجان میکند. هرچه برای دیگران نا ممکن است برای او ممکن است, برای اینکه او بوصال حق رسیده و با حق یکی شده و جزئی از خدا شده. پس هرکاری را که دیگران نمیتوانند بکنند او میتواند بکند.

1422    مــنــتــهـا نَــبـوَد که موقوفسـت او       مـنـتظر بـنشسـتـه بــاشد حــال جــو

منتها یعنی بانتها رسیده. میگوید شخصی که بانتها رسیده نیست یعنی کامل نیست, وابسته بزمان است که کی حال واردش بشود. وابسته بحال است و حال وابسته باو نیست. این شخص در انتظار اینست که حال خوش بیاید در او و باو انبساط بدهد. او حال جو و در جستجوی حال است. اینکه گفتیم به انتها نرسیده و  کامل نیست یعنی اینکه بکلی وجود مادی او از مادیات قطع نشده. یعنی هنوز آن چسبندگی جزئی هم که باشد به مادیات غیر ضروری را دارد. و چون دارد لذا به انتها نرسیده و آزاد نیست چون آن چسبندگی را داراست. بنا بر این حال در اختیارش نیست و او در اختیار حال است. بیشتر کسانیکه در طریقت قدم میگذارند اول اینطورند و میگویند حالت بسط و قبض دارند. بسط یعنی گشادگی و انبساط. دل آنها گشادگی پیدا میکند و خوشحال میشوند. بعد این خوشحالی از دلشان میرود. قبض یعنی گرفتگی. بعد دلشان حالت انقباض پیدا میکند و حالت فشردگی و افسردگی پیدا میکنند. حالا اینها حال جو هستند و دوباره در انتظار می نشینند تا بلکه این حال بیاید و آنها را از حالت قبض بحالت بسط بیاورد. مولانا میگوید اینگونه انسانها هنوز به انتها نرسیده اند و وقتی بانتها برسند آنوقت وضع آنها عوض میشود یعنی آنوقت همه چیز در اختیار خودشان خواهد آمد.

1423    کـیــمـیـای حــال بـاشــد دســت او      دسـت جـنـبـاند شــود مس مســت او

کیمیا ماده ایست که کیمیا گران بکار میبردند و مس را تبدیل به طلا میکردند. دست او منظور دست همت اوست. دست جنباند یعنی اگر اراده کند مس مستِ او میشود و او را تبدیل بطلا میکند. نباید حتماً کیمیائی داشته باشد که بکار ببرد و مسِ او  را تبدیل بطلا بکند نه, این کیمیا همت و اراده اوست. یعنی اراده او میتواند کار کیمیا را بکند.  کیمیای حال خوش. خواسته باشد که حال خوش در یکی ایجاد بکند, اراده بکند در آن شخص ایجاد میشود. اگر اراده اش و همتش را بکار ببرد آنوقت مس مست او میشود. افلاکی یکی از کسانی بود که همیشه با مولانا بود و از نزدیکان او بشمار میامد. او کتابی نوشته بنام مناقب العارفین یعنی شتایشهای عرفا. او در باره زندگی مولانا مینویسد. میگوید در یک جلسه ای که شب گذشته با هم بودیم شخصی وارد شد و این شخص خیلی معروف بود که کیمیا گری میکند. بمولانا گفت که من آمده ام کیمیا گری بکنم تا این مریدهای تهی دست شما را طلائی  بآنها برسانم. مولانا جواب داد عجب سخنی!  تمام کوشش من اینست که این طلا از نظر اینها بیافتد و ارزش طلا از نظر اینها از بین برود. تو حالا میخواهی برای آنها طلا درست کنی؟؟ بایستی کاری کرد که مس وجودشان طلا بشود نه اینکه کاسه مسی توی آشپزخانه شان طلا بشود. آنوقت مولانا بلند شد و به یک ستون مرمرنزدیک شد و انگشتش را بستون گذاشت و تمام آن ستون سنگی تبدیل بطلا شد و به کیمیاگر کفت کیمیا گری این است. ولی من برای مریدانم این کار را نمیکنم. دوباره آن ستون برگشت مرمر شد. گفت منهم میتوانم. ولی این کیمیاگری نیست. کیمیا گری اینست که مس وجودت تبدیل بطلا بشود. آن شخص فورا بدست و پای مولانا افتاد و از مولانا و مریدانش عذر خواهی نمود. مولانا بانتها رسیده بود و کوزه وجودش بدریای حقیقت وصل شده بود.

1424    گــربخواهـد مرگ هم شیرین شود       خارو نشـتـر نــرگس و نسرین شــود

گر بخواهد یعنی اگر اراده بکند. مرگ هیچوقت برای کسی گوارا نیست و نا گواراست. ولی اگر او بخواهد و اراده بکند آن مرگ هم نه تنها برای خودش بلکه برای کسانیکه او را باور دارند و با او یکی شده اند, شیرین خواهد شد و با خوشحالی و نشاط از این دنیا میرود. درست است که عزیزانش را دارد میگذارد و میرود ولی این باور و اعتقاد را دارد که روحش بجائی نمیرود و روحش با این عزیزانش هست. اما این دنیای مادی را دارد میگذارد و میرود باز معتقد است که بجای بهتری میرود بنا براین اینکار برایش شیرین میشود و اینها همه اش از باور مندیست. باید معنی و مفهوم پیام را از کلام مولانا بیرون کشید.  وقتی خار در دست و پای کسی میخلد, خیلی نا راحت کننده است. نشتر یک وسیله بسیار تیزی بود که در قدیم میزدند به دومل آدمها برای بیرون کشیدن مواد عفونی و آنهم خیلی اذیت میکرد و در بدن زخم ایجاد می نمود و مدتها برای خوب شدنش وقت لازم بود. حالا اگر این انسان باور مند و بانتها رسیده همت بکار ببرد, آن خار و نشتر هم بنرگس و نسترن تبدیل میشود. این قدر آزار دهنده بودند و حا لا لطیف ترین هستند. لطیف ترین گلها نسترن است. نشتر کوچک شده نیشتر است. وقتیکه انسان با خدا یکی میشود او مظهرِ تجلی خداست. وقتی کسی مظهر خدا میشود یعنی خداوند دارد در او جلوه میکند. وقتی خداوند در کسی جلوه گر میشود آنوقت این انسان میتواند کارهای گفته شده بالا را بکند. کل آن نیروهای حاکم بر این طبیعت این کار ها را میکند. و کل این نیروها میتواند در درون انسان باشد. درون انسان جهانی بزرگتر از جهان بیرون است و همان نیروهای عظیم و بیشتر میتواند در درون انسان بوجود بیاید و آنها میتوانند اینگونه کیمیاگری را بکند.

1425    آنــکه مـوقـوف حـالسـت آدمیسـت       گـه بـحال افزون و گاهی در کمیسـت

گفتیم موقوف یعنی وابسته. آنکه او موقوف حال است یعنی وابسته بحال است. این آدم آنجانشسته که کی این حال باو دست بدهد. چقدر طول بکشد؟ امسال یا سال دیگر. او وابسته است باین حال. او یک آدمیست که گاهی حالش خوش است و گاهی نا خوش. میگوید این آدم کسی هست که بحال افزون و گاهی در کمیست. گاهی حالش خوش است و رو بافزون شدن است و گاهی رو به نقصان است و حالش بد است. برای اینکه او موقوف و وابسته است بحال. باید کاری کرد که حاکم و میر بر حال باشد و هروقت بخواهد میاید و تا هر وقت بخواهد بماند.

1426    صـوفـی ابن الوقت بـاشد در مـثال       لیک صافی فارغ اسـت ازوقت وحال

ابن یعنی پسر و یا فرزند. صوفی ابن الوقت باشد یعنی صوفی فرزند زمان باشد. ابن الوقت یک اصطلاح عارفانه و صوفیانه است و آن چیزیکه بین مردم مرسوم است فرق میکند. مردم در اصطلاحشان میگویند این آدم ابن الوقت است یعنی بهر طرف باد بوزد او هم بهمان طرف میرود. اما این ابن الوقتیکه در عرفان است باین معنا نیست. ابن الوقت یعنی فرزند وقت. این یک اصطلاحیست و معرف یک زمان کوتاهی از وقت است که بصوفی حال خوش دست میدهد می باشد. اگر صوفی وقتیکه آن حال خوش باو وارد شد بهره ای از آن ببرد, یا نسیبی از آن ببرد آنوقت او فرزند وقت است. وگرنه این حال صوفی میرود و او هم نسیبی نبرده. اما در برابر این ابن الوقت بودن صوفی کلمه ای هست بنام صافی. صافی یک مقامی بالا تر از صوفی هست. صافی کسی هست که بانسان کامل واصل است. باز آن مثال را تکرار میکنم که او کوزه وجودش بدریای حقیقت وصل شده.او بالا تر از صوفیست زیرا صوفی ابن الوقت است. بعبارت دیگر فرزند در یک خانواده وابسته بپدرش نشسته آنجا که پدرش از در بیاید تو شاید پدرش یک اسباب بازی برایش بیاورد. او فرزند آن پدر است. صوفی هم فرزند آن حال است و آن حال برایش مثل پدر است. منتظر نشسته که کی از در بیاید. ممکن است خیلی دیر بیاید و ممکن هم هست که آمدنش مدتها طول بکشد. ولی کسیکه صافی هست و بالا تر از صوفی هست او فارغ است یعنی آزاد است, رها شده است و وابسته نیست از این حال که کی بیاید و کی نیاید و چقدر بماند. مثل آن فرزندی نیست که منتظر پدرش باشد. او از این حرفها رها شده است و بالا تر از اینها آمده. این فرد صافی ابن الوقت نیست بلکه ابو وقت است یعنی او پدر وقت  و یا صاحب وقت است.

1427    حـالـهـا مــوقــو فِ عزم و رای او       زنـــده از نــفــخِ مســیــح آســای او

حالها یعنی آن حال درونی مریدان و اطرافیانش. موقوف یعنی وابسته. عزم یعنی اراده و تصمیم. رای یعنی اندیشه. او اشاره بصافیست. میگوید حال مریدانش وابسته به تصمیم او و وابسته به اراده اوست و وابسته باندیشه اوست. این او مرد صافی است. در مصراع دوم: نفخ بمعنی دم و نفس است. عیسی مسیح نفسش زنده کننده بود. مید مید به مرده، و او زنده میشد. مسیح آسا یعنی شبیه به مسیح, حیات بخش. نفس مسیح هم حیات بخش بود. این انسان صافی و واصل و کامل, حالهای مریدانش باندیشه او و بعذم و اراده او و بخواست او بستگی دارد. اگر او بخواهد آنها حال را پیدا میکنند. آنها اگر دل مرده اند, نفس او آنها را زنده میکند. دم او و نفس او یعنی سخن او. ما در این دوره خودمان بکسی میگوئیم فلان چیز را شنیده ای بکسی دم مزن. اگر یکی از مریدانش دلمردگی پیدا کرده و ما اسمش را افسردگی میگذاریم. اگر او بخواهد باز با دَمِش بآنها حیات و زندگی شاد می بخشد و از دلمردگی بیرون میاورد و دل زنده میکند. معروف است که یک صافی به یک صوفی رسید و از او پرسید ای برادر در چه مرحله ای؟ صوفی گفت که در مقام توکل هستم. توکل از وکیل گرفتن است و واگذار کردن کار به وکیل. باز پرسید که رفیق حالت در چه مقامیست؟ گفت در مقام صبر هستم. صبر هم یک مقام بالائی هست. مرد صافی رفت و چندی بعد دوباره باین صوفی رسید. پرسید حالا در چه مقامی هستی؟ گفت در مقام رضا هستم. مرد صافی گفت تو که همه اش بفکر خودت هستی پس کی بفکر خدا هستی؟ یعنی وقتیکه میگوئی من توکل کرده ام معلوم است که تو کاری داری و آن را بخدا واگذار کرده ای. تو رفتی و وکیل گرفته ای, وقتیکه وکیل میگیری تو بفکر خودت هستی که اینکار را میکنی. وقتی میگوئی در مقام صبر هستم یعنی من چیزی میخواهم و حالا دارم صبر میکنم. تو هستی و یک چیزی میخواهی. بایستی تو وقتیکه خدا را داری هیچ چیز نخواسته باشی. از بایزید بستامی پرسیدند که از خدای خودت چه میخواهی؟ گفت از خدای خودم میخواهم که هیچ چیز نخواسته باشم. باید صافی بشوی و وقتی صافی شدی آنوقت همه چیز را داری و آن استغناست یعنی دیگر چیزی سراغ نداری که خواسته باشی. آنوقت تو فقط حقیقت را میخواهی. همین که حقیقت را در درونت داری تو دیگر همه چیز خواهی داشت.

Loading

11.3 داستان مشغول شدن عاشقی بعشق نامه خواندن در حضور معشوق قسمت اول

تفسیر:

در قسمت قبلی گفتار مولانا باینجا رسید که سطحی نگرو ظاهر بین نباشیم, ژرف اندیش باشیم و پوست را بگذاریم و اکتفا نکنیم و بمغز برسیم و این یکی از ارکان اندیشه های مولاناست که در سراسر شش دفتر مثنوی مرتب یادآور میشود. حتی متذکر شد که یک عده ای هستند که این کتابهای آسمانی مثل قران و امثال اینها, دعا ها و وردها و امثال اینها را حفظ میکنند و خیلی مغرورند باین حفظ کردنشان. اینها اکثرا, مولانا میگوید این وردها و این دعا ها و این حفظ کردن کتابهای آسمانی, اینها ابزاریست که بان تکیه میکنند که روزی بدست بیاورند و یا مرید جمع بکنند. بعد گفت که اینها مثل صندوقهائی میمانند که پُر شده اند از کتابهای آسمانی و از وردها و دعاها. همانطور که صندوق از آنچه در درون آن است چیزی نمیفهمد همین طور این افراد که این ابزار را حفظ میکنند. قطعا مولانا نمیخواهد از حفظ کردن قران توسط یک نفر بد گوئی کرده باشد ولی میخواهد بگوید این حفظ کردن بدون درک مفاهیم هیچ گونه ارزشی ندارد.مثل اینست که این صندوق شما پر باشد از کتابها و دعا ها و وردها و آنها همه وسائل و ابزار هستند. بعد گفت حالا اگر این صندوق خالی باشد بهتر است از اینکه پر از موش و مار باشد و منظور مولانا از موش و مار این تکبرها, خودپسندیها, نبخشیدنها, منم کردنها, حسادت ورزیدنها اینها مثل موشان و مارانی هستند که صندوق وجود را پُر کردند و حالا صندوق خالی باشد باز بهتر است. بعد مولانا بدنبال این مطالب که آورد مطلب دیگری را پیش آورد و آن اینکه بسیاری از کسان هستند که راستی بدنبال حقیقت هستند ولی وقتیکه بحقیقت رسیدند باز همان وسائلی را که برای رسیدن بحقیقت بکار بردند، شیفته آن وسائل هستند و آنها را رها نمیکنند. مثلا فرض بگیرید که برای رسیدن به حقیقتی که کسی باور دارد مراسمی هست مثل عبادت از هرگونه عبادت در هرگونه آئین و کیش و فرقه ای که باشد. او هم همه دستورات و عبادات را انجام میدهد. وقتی این شخص بحقیقت رسید و این حقیقت براستی در دلش یافت میشود و دارد با آن زندگی میکند و با آن تماس میگیرد و راز و نیاز میکند، باز هم توجهش بسوی آن مراسمی هست که بجا آورده تا بحقیقت برسد نه بآن حقیقتی که بهش رسیده. او نمازی که بجا میاورد, و دعائی را که میخواند, کلیسا و مسجد و معبدی که میرود برای اینست که صفائی پیدا کند. حالا وقتی صفا را پیدا کرد اینک صفا را توجه ندارد تا خودِ کلیسا و معبدی که رفته. مولانا در تأئید این گفته هایش داستان جدیدی را آغاز میکند بنام “مشغول شدن عاشقی بعشق نامه خواندن در حضور معشوق خویش” مثل همیشه مولانا این داستان را از جای های دیگری گرفته در کتابهائی مثل کتاب ابوالفضل اصفهانی که مفصلا راجع باین داستان نوشته و همچنین راهب اصفهانی هم توضیح کاملی در این مورد دارد از اینطور جاها میگیرد منتها این ها را میپروراند و در آنها دخل و تصرف میکند اینها را آماده میکند برای متذکر شدن حرفهای متعالی خودش. مولانا در چندین جا متذکر شده که پس از وصل به معشوق دیگر احتیاجی به دلاله و واسطه تراشیدن اصلا نیست و این کار معنیی ندارد. و بقول خودش میگوید:

             چونکه با دلدار گشتی هم نشین        ترک کن دلاله ها را بعد از این

این دلاله ها چکسانی هستند؟ اینها نمازی که دارد میخواند, آن وردی که دارد میخواند,آن دعائی که دارد میخواند. اینها دلاله هائی هستند که میخواهد بوسیله آنها خودش را بمعشوق خودش برساند. حالا وقتی بآن حقیقت رسید دیگر احتیاجی بآن دلاله ندارد.

این داستان عبارت از اینست که یک عاشقی میخواست بنزد معشوقش برود ولی معشوق اعتنائی باو نداشت. او نامه ای نوشت و بدست رسولی داد و گفت این نامه مرا ببر و به معشوق من بده. یک چندوقتی که گذشت معشوق برایش پیغام فرستاد که تو امشب میتوانی نزد من بیائی. این عاشق با خوشحالی تمام به دیدن معشوقش میرود.

1406    آن یکی را یـار پیش خــود نشـاند       نامه بـیـرون کرد و پیشِ یـار خواند

یار یعنی معشوق. حالا این معشوق, عاشق را دعوت کرده و گفته که بیا و عاشق کنار معشوق نشسته و دست میکند بجیب خود و نامه عاشقانه ای بیرون میاورد. باید دید که این عاشق وقتی نزد یارش نشسته, حالا چرا نامه عاشقانه اش را بیرون میاورد؟ برای اینکه او عاشق نامه نوشتن شده و بیش از آنکه عاشق معشوق خودش باشد, عاشق معشوق دومی شده یعنی عاشق نامه نوشتن. از این معشوق دومی بیشتر لذت می برد تا معشوق اولی.

1407    بـیـتـهـا در نـامـه و مــدح و ثــنـا       زاری و مسکــیــنـی و بس لا بــهــا

ثنا یعنی ستایش. زاری در اینجا یعنی سوز و گداز. مسکینی یعنی بی پایگی و عجز. لابه یعنی التماس و تزرع. این عاشق گریه میکند و التماس و تذرع میکند, عجز به بیچارگی و مسکینی میکند

1408    گفت معشوق این اگر بهرمن است       گـاه وصل این عُمرضایع کـردنست

این در اینجا منظور این نامه است. معشوق گفت این نامه را برای چه کسی میخوانی. اگر منظور تو من هستم و این نامه را برای من نوشته ای, تو حالا به وصل من رسیدی و نزد من هستی و در کنارم هستی. تو بجای اینکه من را در آغوش بگیری و از وجود من لذت ببری, نامه عاشقانه ای را که قبلا نوشته ای و با آن عادت کرده ای برای من میخواهی بخوانی؟ 

1409    مـن بپیشت حاضروتونامه خوان       نـیسـت این بـاری نشــان عـاشـقــان

من پیش تو نشسته ام و تو داری برای من نامه عاشقانه میخوانی ؟ این نشانه عاشقان نیست. عاشق وقتی به معشوق میرسد دیگر هیچ چیزی بجز معشوق نمی بیند و بهیچ چیزی توجه ندارد و دیگر به نامه نوشتن و واسطه جور کردن نمی رسد. پس معلوم میشود که تو عاشق من نیستی بلکه تو عاشق نامه نوشتن هستی. اگر کسی واقعا عاشق آن عبادات و طاعات باشد, اصل حقیقت را که برای رسیدن بآن این عبادات را میکند از دست میدهد. زیرا این عبادت و طاعت را بجا آورد ولی دیگر بیاد معشوق اصلی نیست. برای اینکه معشوق اصلی او عبادات و طاعات او شده. او باید این کار را بکند چون باین کار عادت هم کرده است. مولانا نمیخواهد عبادت کردن و طاعت کردن را مذمت کند و بگوید که این کار بَد است. میخواهد بگوید که این کار واسطه و نامه و دلاله است. وقتیکه تو به معشوقت رسیدی از این معشوقت لذت هم ببر. فراموش نکن؛ همه چیز تمام نشده بلکه تازه شروع شده.  

1410    گـفـت اینجا حاضری امّا و لـیک       مـن نمی یـابم نصـیـب خویش نیک

این عاشق گفت آری تو راست میگوئی. البته من نزد تو هستم, در کنار تو و تو را دارم میبینم ولی نمیدانم چه بکنم که از ذوق وصال تو بهره مند نمیشوم. حقیقتش را اقرار کرد و اظهار داشت که نمیدانم چرا. آنگونه که در ایام فراق و هجران تو, دور از تو بتو نامه مینوشتم و لذت میبردم,، حالا که در کنارت هستم آن لذت را نمی برم. دلیل این پدیده چیست؟ بخاطر اینکه او معشوق دومی پیدا کرده و این نامه, آن فرستاده همه بدنبال معشوق دوم هستند

1411    آنچِ مـیـدیـدم زتـو پـاریـنـه ســال       نـیسـت این دم گرچه می بینم وصال

پارینه سال یعنی سال گذشته ولی در اینجا منظور زمان گذشته و نه واقعا سال گذشته. آنچه که من در زمان گذشته که بتو نرسیده بودم احساس میکردم, حالا که در کنار تو هستم و بقول تو بوصال تو رسیده ام احساس نمیکنم.

1412    مـن از این چشمه ذلالی خورده ام       دیــده و دل زاب تـــازه کـــرده ام

من از چشمه عشق تو ذلالِ حقیقت را چشیده ام. من دل و دیده ام از آب حقیقت تازه شده و صفا پیدا کرده. همه اینها انجام شده ولی چشم جانم, گو اینکه بوسیله آتش عشق تو صفا بخشیده ولی نمیدانم چرا از تو لذت نمیبرم

1413    چشمه مـی بینم و لـیـکن آب نــی       راه آبــــم را مــگــر زد ره زنـــی

چشمه در اینجا چشمه حقیقت است. آب اینجا آبِ ذوق است, آب صفا و خوشحالیست. در مصراع دوم مگر یعنی آیا. رهزن یعنی دزد. میگوید من چشمه را می بینم. آن آب ذلالِ حقیقت را هم می بینم, ولی آیا دزدی آمده و راه رسیدن به این صفا و لذت را از من دزدیده؟ آیا دزدی مرا زده؟ که راه صفا و امنیت را که الان باید حس کنم نمیکنم؟ نه این دزد نیست که این کار را کرده بلکه این عادات به این مراسم است که این کار را کرده. شخصی که در باره این حقسقت پژوهش زیادی کرده بود از فیلسوفی سؤال کرد که این حقیقت را چرا نمیشود بهش رسید. آن فیلسوف جواب داد علت نرسیدن تو درجا زدن توست. درجا زدن یعنی کی پای راستم را بلند کنم و بزمین بزنم و کی پای چپم را بلند کنم و بزمین بزنم. وقتی دست راستم بطرف جلو میرود دست چپم باید بعقب برود. تو تمام توجهت باین چیز هاست. و اگر تا آخر عمر درجا بزنی تو داری این مراسم را انجام میدهی و خیلی هم درست داری انجام میدهی. گفت پس چرا نمیرسم؟ جواب شنید که برای اینکه تو سر جای خودت هستی و هیچ حرکتی نکرده ای قطعا بدان که هیچوقت نمیرسی.

1414    گفت پس من نــیسـتم مـعشوق تـو       مـن بـه بُـلـــغــارو مُرادت در قُـتـو

معشوق گفت حالا که اینطور داری میگوئی برای من روشن شد که من معشوق تو نیستم. بُلغار اشاره به بلغارستان است و افراد آنجا در طول تاریخ میان آن سواحل غربی دریای خزر تا کناره های رود دانوب زندگی میکردند. اما قُتُو یک محل دیگری بود در ترکستان چین که تا بلغارستان فاصله بسیار زیادی داشت. معشوق بعاشق میگوید که رابطه من با تو اینست که تو در بلغارستان هستی و من در قُتُوو تو بمن نرسیدی و با من خیلی فاصله داری و تو این فاصله را کم نکردی و بسوی من نیامدی. با این فاصله تو هرگز نمیتوانی آن ذلال حقیقت را احساس بکنی. مولانا میخواهد بگوید که برداشت ذهنی من با تو از زمین تا آسمان با هم فرق دارد. من احساس میکنم که تو بوصال من رسیده ای. چرا بمن میگوئی که من احساسی که باید داشته باشم ندارم.                                                    

1415    عـاشقـی تو بر مـن و بَـر حـالـتی       حـالـت انـدر دسـت نَـبـوَد یـا,  فـتـی

کلمه فتی در آخر مصراع دوم یعنی جوانمرد. معشوق میگوید تو عاشق هستی ولی عاشق چی. تو عاشق یک حالتی از من هستی. یعنی وقتیکه داری این نامه را می نویسی یک حالی بتو دست میدهد و اینقدر خوشحالی که تو عاشق آن حال هستی. وقتی که تو داری آن عبادات را بجا میاوری, اینقدر لذت میبری و خوشحالی, و تو عاشق آن حال هستی. اینگونه عاشقی پایدار نیست و همیشه در دست تو نیست و زود گذر است ای جوانمرد. اگر که بعمق گفته مولانا پی ببریم, باین نتیجه میرسیم که آن حال دست دادن خوب است ولی عاشق این حالت شدن درست نیست. عاشق این حالت شدن یعنی اصل آن حقیقتی که بدنبالش هستی از دست داده ای .

1416    پس نـیـم کُلـیِ مطـلــوب تـو مــن       جــزو مــقـصــودم تــرا انـدر زَمن

نیم یعنی من نیستم. میگوید تو وقتی این حالتی که داری من کل آن چیزی را که تو در طلبش هستی نیستم. مطلوب یعنی معشوق. من همه مطلوب تو نیستم. لذا من جزئی از مقصود طلب تو هستم و نه همه مقصود تو. زمَن یعنی زمان و لحظه. جزئی از مقصود تو هستم در یک زمان و یا یک لحظه و آنهم در لحظه ایکه تو داری آن عبادات را بجا میاوری.

1417    خـانـه مـعشـوقه ام, مــعشوق نَـی       عشق بـر نـقـدسـت بـر صندوق نَـی

میگوید من معشوق تو نیستم بلکه خانه معشوق تو هستم. تو عاشق خانه من شدی و نه خود من. برای اینست وقتی در کوی من گذر میکنی و خانه من را می بینی خیلی لذت میبری. تو باید عاشق آن کسیکه توی آن خانه است باشی و معشوق تو توی آن خانه باید باشد نه خود خانه. در مصراع بعد میگوید یک صندوقی را در نظر بگیرید که محتوای آن پول نقد است. حالا یکی بیاید و عاشق صندوق بشود. عاشق صندوق شدن که خیلی بی معنی است. تو عاشق صندوق شده ای چون داخل آن نقدینه است؟ تو باید عاشق محتوای صندوق که پول نقد است باشی. باین دلیل میگوید من کل و تمام معشوق تو نیستم. من مثل آن صندوق پول هستم و یا خانه معشوق. باین دلیل است که تو از من لذت نمی بری. وقتی لذت میبردی که تو بخود ان کسیکه در این خانه زندگی میکند میرسیدی. و یا وقتی لذت می بردی که بخود پول در صندوق میرسیدی. تو همه اینها را رها کردی به سطح و قشر نگاه میکنی. نتیجه میگیریم که تو عاشق حال خودت هستی. میخواهی آن حال بتو دست بدهد و وقتی آن حال بتو دست داد آنوقت لذت میبری. آن حال هم زود گذر است و وقتیکه گذشت دیگه تو عاشق نیستی. باید بری بدنبال معشوقی که حالت تو را تغییر ندهد و ثابت کند و همیشه باشد. ادب عشق مقتضی میکند که یک عاشق دو تا معشوق نداشته باشد و بنا بگفته مولانا بسیاری از عبادت کنندگان دو معشوقه هستند. این از ادب عشق دور است. مولانا بعد میگوید این معشوقه باید معشوقه ای باشد که تغییرنا پذیر باشد و این حالتی را که ایجاد میکند همیشه باشد. خود آن حقیقت وقتیکه بآن برسی چنان لذتی بتو دست میدهد که از آن لذت هیچوقت خارج نمیشوی و همیشه در درون آن لذت هستی. آن لذت همیشه در دست توست برای اینکه آن معشوق با توست و در درون تست و تو داری با این زندگی میکنی. تو بدنبال آن لذت باش و بدنبال آن حال و حالتی که بتو دست میدهد مباش. در پایان این قسمت باید مجددا یاد آوری کنم که مولانا هیچ وقت نمیخواهد بگوید که این آداب و عبادات بد است اصلا و ابدا. ولی باید دانست که این مراسم وسیله ایست برای رسیدن به مقصد. نباید چسبید چنان باین مراسم که آدم نتواند خودش را از این مراسم جدا کند.

Loading

10.3 حکایت

تفسیر:

شاید در گذشته گفته شده باشد که در بیشتر موارد در شش دفتر مثنوی مولوی مولانا کوشش میکند داستان جدیدی که میاورد در تأئید داستان قبلی باشد. مولانا گفته بود که بحث های خشک کلامی و لفظی را رها کنید و سر یک کلمه و لفظ با یکدیگر بحث نکنید زیرا این اطلاف وقت و هدر دادن عمر است. میگوید این گونه جدلها وبحث های کلامی لایق انسانهای آگاه دل نیست. انسانهائیکه در راه طریقت بدنبال حقیقت هستند این گونه بحث ها را شایسته نمیدانند و مولانا گفت من این گونه لفظ ها را به افراد نا لایق عاری از یقین واگذار میکنم. منظورش اینست که کسانیکه یقین بحقیقت ندارند اینگونه بحث ها را میکنند. یقین بمعنای باور بدون شک است. اگر کسی یک مبدأ حقیقتی را باور داشته باشد و هیچگونه شک و تردیدی در باور خود نداشته باشد میگویند یقین دارد. حالا بدنباله بحثی را که شروع کرد یک بحثی را بعنوان حکایت میاورد و توجه داشته باشید که این حکایت را با نهایت شهامت و با نهایت صراحت در آن عصر خفقان در قرن هفتم هجری حدود هشتصد سال پیش بیان کرد.

1386    در صـحـابه کـم بُـدی حـافظ کسـی       گـرچه شوقـی بود جانشانرا بسی

آنچه را که در بیت فوق میگوید مربوط است به یاران پیغمبر اسلام و هم چنین قرآنیکه پیغمبر اسلام آورده. همیشه متذکر شده ام که مولانا هیچوقت یک بحث مجزا و خصوصی نمیکند و آن چیز را مثال میزند. چون مسلمان هست لذا کتاب آسمانی خودش را مثال میزند و با نهایت صراحت هم راجع بان حرف میزند. ولی این را باید تأمین داد, و گسترشش داد, در باره تمام کتابهای آسمانی پیامبران و در باره تمام پیروان پیامبران مختلف. صحابه به یاران نزدیک پیامبر اسلام گفته میشود. حافظ اینجا منظور حافظ قرآن و کسانیکه قران را حفظ میکردند. در تاریخ اسامی یک عده افراد هستند که قران را حفظ کرده اند. میگوید در بین یاران نزدیک پیغمبر اسلام, اگرچه باطناً میل داشتند که این قرآن را حفظ بکنند ولی کمتر کسی بود که مشغول حفظ کردن قران بود. برای اینکه اینها اولا خود گوینده این قران پیامبر اسلام را در اختیار داشتند و لزومی به حفظ کردنش نمیدیدند و از این گذشته معتقد بودند که حفظ کردن کاری را انجام نمیدهد و بایستی بمفهوم و پیام پی برد. در اینجا یک نکته را باز گو میکند که فقط بظاهر این کتابهای آسمانی مثل قرآن و امثال آنها نگاه نکنید. یا بآنها توصل پیدا نکنید و تمام کوشش شما باشد که بعمق بروید و معانی و مفاهیم و پیامها آنها را بگیرید. اگر که این پیامها گرفته بشود, اشخاص گو اینکه پیروان مذاهب مختلف هستند با وجود این معمولا باین نتیجه میرسند که این پیامها همه یکیست و دیگر آن تعصب از بین میرود. در این موارد مولانا میگوید آنچه که در این کلمات و الفاظ در قران می بینید این یک پوست است و بایستی که مغز آن را دریافت کرد. آنهائیکه فقط بظاهرِ کتابهای آسمانی مثل قران, مثل اوستا و مثل تورات و انجیل نگاه میکنند فقط دلرند به پوست نگاه میکنند. در برخی از ضبطهای مثنوی بیتی که مولانا گفته است که:

                 ما ز قران نــقــد را برداشتیم       پوست را بهر خران بگذاشتیم

این بیت در همه ضبطها نیست ولی در بعضی از آنها هست. در اینجا میگوید پوست میوه هائی مثل خربوزه را دادیم به الاغ و خود مغز خربوزه را برداشتیم. .

1387    زانکه چون مغـزش درآگند ورسید       پوستها شــد بس ر قیق و وا کـفــیــد

درآگند یعنی پُر شد و یا آزنده شد. کلمه آزنده را شاید در جائی بان برخورد کرده باشید و آزنده شدن یعنی پُر شدن. در مصراع دو کلمه رقیق بمعی نازک است و واکفید یعنی شکافته شد از مصدر کفیدن بمعنی شکافته شدن است. مولانا میخواهد بگوید که الفاظ و کلمات هم پوست دارند و هم مغز دارند. این بیت برای بیان و توضیحی است برای بیت قبلیش. میگوید هر گاه که روح یک شخص مثل میوه پُر بشود ازمعرفت و معنویت و پُر بشود از حقیقت, مثل میوه ای هست که رسیده شده باشد و انباشته شده از مایه های معنوی, آنوقت این روح بکمال میرسد مثل میوه ای که بنهایت رسیدگی رسیده باشد . وقتی خوب رسید و مغزش انباشته شد از مواد غذائی آنوقت پوستش نازک میشود و وقتی باز پُر تر شد آنوقت پوستش میترکد. در اینجا هم میگوید وقتی روح انباشته شد از معنویات و حقایق, موضوعات بی اهمیت و ظاهری دیگر رنگ میبازند و اهمیت خودشان را از دست میدهند و دیگر حرفهای لفظی و کلامی, مثل آن کاریکه طلاب قدیم میکردند دیگر بپیش نمی آید. در اینجا آن مفهوم را مغز گرفته و لفظهای کلامی را پوست گرفته.

1388    قشـرِ جـوز و فُســتُــق و بادام هــم       مغـز چون آگـنـد شان شد پوست کم

کلمه قِشر یعنی پوست. جوز یعنی گردو و فُستُق یعنی پسته. در مصراع دوم آگندشان یعنی پُرشان. میگوید برای مثال هرگاه محصولاتی مثل گردو و یا پسته و یا بادام, مغزشان پُر بشود آنوقت پوستشان نازک میشود. هرچقدر مغز آنها افزوده شود پوستشان نقصان پیدا میکند. در مورد انسانها هم کسانیکه معنویاتشان افزوده میشود و سطحی نگریش و ظاهر بینیش کم میشود. آنهائیکه به لفظهای کلامی میپردازند فقط در سطح در حال حرکت هستند

1389    مـغـز علــم افــزود کم شد پوستش       زآنـکــه عاشق را بسـوزد دوسـتــش

افزود یعنی افزوده شد. کم شد یعنی نازک شد. در مصراع دوم بسوزد یعنی بسوزاند. دوستش یعنی معشوقش. اینجا میگوید هرگاه مغز دانش افزایش پیدا بکند و زیاد شود, پوست دانش نازک میشود. پس دانش هم مغز و پوست دارد. شاعر دیگری در همین ظمینه میگوید:

              هــرکـه را علم بـیـشــتـر بود        بحث های لــفــظی کـمــتــر کـنـد

میگوید مغز علم زیاد شد, ولی ظاهرش, پوستش کم شد. برای اینکه عاشق را بسوزاند معشوقش. هرقدر که عاشق بمعشوق نزدیکتر میشود سوز و هیجان و سوزش عشقش بیشتر میشود. وقتی که دورتر هست این حرارت را کمتر حس میکندو هرچه بمعشوق نزدیکتر میشود آن ظاهر بینی او, خود بینی او, خود بینی خودش, تکبر خودش از بین میرود. این از بین رفتن خودی خودش و خویشتن خودش و تکبر خودش مثل اینست که معشوق دارد او را میسوزاند. هرچه نزدیکتر بشود بیشتر معشوقش را درک میکند و خودش را فراموش میکند. وجودش محو میشود در وجود معشوق. این مثل اینست که معشوق او را سوزانده باشد. حالا دیگر با معشوق یکی شده و هردوی آنها یکی شده اند. اینها مطالبیست بسیار قابل اندیشیدن و قتی میخوانید و یا میشنوید باید دوباره در باره اش بیاندیشید و بیاندیشید و باز هم بیاندیشید.

1391    چون تـجـلـی کرد اوصاف قـدیـم       پس بـسوزد وصــفِ حــادثرا گــلـیــم

تجلی کرد یعنی جلوه گر شد. ظاهر شد. قدیم بمعنی خداوند است. در فلسفه این بحث هست که در مورد قدیم و حادث صحبت میشود. آفریدگار را هیچ کس بوجود نیاورده و آفریدگار همیشه بوده و این قدیم است. ولی آفریده ها نبودند و بوجود آمده اند. آنها حادث هستند, یعنی اتفاق افتاده است و بوجود آمده اند. پس خداوند قدیم است و همه آفریده های جهان هستی حادث اند و در اثر حادثه بوجود آمده اند. اینها از اول نبودند و بعد پیدا شدند. در بیت فوق میگوید هرگاه صفت ها, اوصاف حقیقت, خداوند بر مخلوق و آفریده ها جلوه گر بشود اوصاف مخلوق را بکلی از بین می برد. در مصراع دوم گلیم را سوزاندن یک اصطلاح است و یعنی برطرف کردن و از بین بردن. وجودش را ضایع کردن. گلیم وجودش را میسوزاند. میگوید وقتی صفات خداوند در یک انسان ظاهر میشود, این صفات انسانی, حیوانی, مخلوقی بهمین نسبت بر او رنگ میبندد و کم میشود, کم و کمتر میشود و رخت بر می بندد و یک استحاله انجام میگیرد و اوصاف حقیقت و خداوندی جایش را میگیرد. استحاله یعنی از حالتی بحالت دیگر رفتن یعنی چیزی را از دست دادن و چیز دیگری جایش را گرفتن. این در صورتی امکان پذیر هست که آئینه وجود یک چنین انسانی صیقل خرده باشد از هرچه زشتیست و ناپاکی, از تکبر و خود بینی و حسد و انتقام و کینه و امثال اینها. استحاله در چنین انسانی صورت میگیرد و نه در هر انسان دیگر.

1393    جمع صورت با چنین معنیّ ژرف       نیست ممکن جز ز سلـطانی شِگرف

صورت بمعنی ظاهر است در برابر معنی, یعنی عمق. ژرف بمعنی عمیق و گود. در مصراع دوم یک سلطانی یعنی یک انسان کامل. شگرف در اینجا بمعنی بزرگ است. سلطان شگرف یعنی انسانِ بزرگ. انسان بزرگ یعنی انسان کاملِ برتر که صفات الهی در او ظاهر شده, این را میگوید شگرف است و عجیب. حالا بر میگردد روی بحث کتاب آسمانی و قرآن. میگوید این کتاب آسمانی هم ظاهری دارد و هم عمق دارد. ظاهر قران با آن مفاهیم و معانی عمیقی که دارد در یک جمع کردن ممکن نیست. همین جور در کتابهای آسمانی دیگر.اگر کسی خواسته باشد ظاهر مثلا انجیل را و یا ظاهرتورات را با مفهوم واقعی آن در یکجا جمع کند دیگر ممکن نیست. برای اینکه تمام انرژی و توجهش صرف آن ظاهر میشود و صرف حفظ کردن این کتاب میشود و نه پیامیکه در این کتاب نهفته است. مولانا هیچ وقت نمیخواهد بگوید که حفظ کردن این کتابها بَد است و عیب دارد. ولی میخواهد بگوید کسانیکه فقط کوشش میکنند که اینها را حفظ کنند یا قسمتهائی از آن را حفظ کنند یا جملاتی از آن را حفظ بکنند و هیچ چیزی از پیامش بدانند و یا بفهمند، اینها فقط سطحی نگر هستند و فقط ظاهر بین هستند. هیچ ارزش دیگری اینکار ندارد. میگوید انسان معمولی نمیتواند این دو تا را با هم دیگر جمع بکند. ممکن است یک عارفی مثل خواجه حافظ بتواند این کار را بکند که همه قران را خفظ بکند و بمفاهیم آن هم پی برده باشد. این کار هر کسی نیست و کسانیکه قادر بانجام اینکار هستند انگشت شمارند. این کار کارِ یک انسان شگرف هست. کار یک انسان کامل بزرگ مرتبه برتر. این کتابهای آسمانی برای خواندنش دارای آدابی هست. مثلا قران را, اینطور تلفظ کنی و اگر اینطور تلفظ نکنی غلط است. حتی میایند و تعلیم میگیرند که این کتاب آسمانی را چگونه بخوانند. وقتیکه تعلیم دیده شدند و کلمات را درست تلفظ کردند حالا تازه هیچ چیز دریافت نکرده اند. آنها فقط دارند روی قسمت پوست کار میکنند و از محتویات زیر پوست هیچ چیزنمیدانند. این شامل تمام کتابهی آسمانیست. مولانا همیشه میگوید از این لفظ بگذرید و اگر این لفظ را درست اجرا نکنید و به پیامش پی ببرید این خیلی بهتر است. حالا آمدید و کلمه را درست تلفظ نکردید ولی حدفش را فهمیدید، این خیلی خوب است زیرا هدف فهمیدن معانی این کتاب است نه اینکه چگونه درست تلفظ کنید.

1394    در چنین مســتـی مراعــات ادب       خـود نـبـاشــد وَر بُوَد باشــد عــجـب

میگوید آن حقیقت را وقتی درک کردید و مفهوم و مقصود کتاب را که درک کردید، آنوقت مست این حقیقت میشوید وقتی مست مفهوم آن شدی، دیگر کسی توقع مراعات ادب از شما ندارد که کلمات را چگونه تلفظ کنید و اگر درست تلفظ نکردید این را به بی ادبی شما تلقی نخواهند کرد.

1395    انـدر اســتـغـنـا مـراعـات نــیـاز       جـمـع ضدّین است چون گِرد و دراز

استغنا یعنی بی نیازی و نیاز نداشتن. حالا اگر یکی به بی نیازی رسیده باشد و باز هم بدنبال نیاز باشد, این جمع ضدین است و این عملی نیست. اگر تو بتوانی گِرد و دراز را باهم یکی بدانی و خواسته باشی با هم جمع کنی این امکان پذیر نیست. حالا اگر تو در کتابهای پیامبران مفاهیم را در یافتی و به بی نیازی رسیدی حالا دیگر چکاری به نحوه درست گفتن کلمات آن هستی چون دیگر بخواندن آن احتیاج نداری.

1396    خود عصـا معشوق عَمیان می بود       کـور خــود صنـدوق قـرآن میی بُـود

عصا معشوق است یعنی مورد علاقه است. عَمیان یعنی کوران. از کلمه عماست و عما یعنی کور و جمع عما میشود عمیان. کوران عاشق عصا هستند برای اینکه باین عصا تکیه میکنند. در مصراع دوم این کور یعنی این کور دل. مولانا میگوید کسیکه قران را حفظ میکند مثل صندوقی میماند که آنرا پُر کرده اند از قران. او صندوق وجودش از کلمات قران پر شده است. حالا کسانیکه میروند و تورات یا انجیل یا اوستا را هم حفظ میکنند آنها هم همین طور صندوقهائی هستند که از کلمات این کتابها پر شده است. حالا مولانا میگوید کار این کوردلان درست مثل کوری هست که تکیه به عصا بکند. یعنی آنها باین کارشان تکیه میکنند که مثلا مرید جمع کنند و باتکائ این کار خودشان را برخ مردم بکشند . از مردم امتیاز بگیرند.

1397    گـفت کوران خود صنا دیـقـنـد پُر       از حروفِ مُصحف و ذکـر و نُـذُر

کوران در این بیت کوردلانند. صنادیقند یعنی صندوق ها. مُصحف اسم قران است. ذکر بمعنای مرتب از خدا صحبت کردن است مثل کسانیکه با تسبیه مرتب سبحانالله بخوانند. کلمه نُذُر یعنی اندرزها و نصیحتها. میگوید کوردلان همانند صندوقهائی هستند پر از الفاظ و کلمات قران و ذکرها که حتی معانی آنها را نمیدانند و همچنین وجودشان پُر است از اندرز و نصیحت در حالیکه بهیچ کدام از این اندرزها و نصیحتها را بکار نمیبرند و اعتقادی هم به آنها ندارند. سخنان هشدار دهنده میگویند ولی خودشان رعایت نمیکنند. حالا اگر که این صندوق پُر از کلمات خدا باشد, پُر از کلمات اوستا و انجیل و تورات باشد, از این صندوق چه چیزی ازش میفهمی؟ هیچ چیز. صندوق وجود انسان هم همین طور است. بنابر این اگر این آدم بیاید بالا و این قران را حفظ کند و هیچ چیزی هم ازش نفهمیده باشد او هم مثل همان صندوق آهنیست که پر از حرفهای قران هست ولی درش قفل است وهیچ فایده ای ندارد. حالا اگر مولانا در هشتصدو اندی پیش اینگونه با صراحت و با شجاعت و با وضوح این مطلب را میگوید, پس ما هم باید با صراحت و شجاعت حرف مولانا را تفسیر کنیم و سر مشق خودمان قرار بدهیم.

1398    باز صندوقی پُر از قران به است       زانکه صـندوقی بُوَد خالی بـدسـت

حالا آمدیم و این صندوق وجود این آدم پر شد از قران، باز هم خیلی بهتر از صندوق خالیست

1399    باز صـنـدوقی که خالـی شد زبار       به زصندوقی که پُرموش است و مار

حالا بتدریج این صندوق ها را میگوید. خالی شد ز بار یعنی هیچ چیزی داخل آن نیست و کاملا خالیست باز بهتر از صندوقیست که پُر از موش و مار باشد. حالا آدمی را در نظر بگیرید که این کتابهای آسمانی را حفظ نکرده و صندوق وجودش از بار خالیست باز هم بهتر از صندوق وجود انسانیکه پُر از زشتیها, خودبینیها, تکبرها, حسدها, کینه ها و این موش و مارها باشد. آنیکی بمن یک مرتبه بد کرده و من نمیتوانم ببخشمش, یک موش اضافه شد به صندوقش.  و یا آن چیزیکه او دارد من ندارم, یک مار دیگر هم اضافه شد. صندوق این آدم دارد پر میشود از اینها. حالا این صندوق اگر خالی باشد مسلما بهتر از اینست که اینگونه پر شود.

1400    حاصل اندروصل چون افتاد مرد       گشـت دَلّاله به پــیــش مرد ســردِ

حاصل یعنی خلاصه این مطالب گفته شده اخیر. حاصلِ کلام. مرد و یا زن منظور انسان است. دلاله یک عده ای بودند که در خانواده ها رفت و آمد میکردند و بین یک پسر و دختر را ارتباط میدادند و آنها را بهم نزدیک میکردند و باعث ازدواجشان میشدند. حالا اگر این دختر و پسر بهم رسیدند دیگر آنها به دلاله احتیاج  ندارند چون آنها بوصل رسیده اند. مولانا در این بیت میگوید اگر سؤال کنی که این دعاو قرانی که میخوانی برای چی میخوانی، جواب میدهد برای اینکه بخدا برسم. درست مثل اینست که این قران و یا کتاب آسمانی را اینقدر ارزشش را پائین آورده باشد که باندازه یک دلاله ارزش دارد. یعنی این کتاب آسمانی دلاله ای شده که تو را بوصل خداوند برساند.خواندن این کتاب آسمانی نمیتواند برای تو نقش یک دلاله ایفا کند. ولی اگر تو آن را خواندی و به مفاهیم آن رسیدی آنوقت مقام آنرا بجا آورده ای. اگر آن پیامهایش را بگیری این دلاله ها برایت سرد یعنی بی مزه و بی اثر می شوند و غیر لازم خواهند شد.کسیکه بوصل حقیقت رسیده, بجائی میرسد که خیلی برتر از دلالهاست. کسیکه بوصل حقیقت رسیده تو داری کلام خدا را برایش تعریف میکنی؟ او بخود خدا رسیده. در اینجا باید اندیشه نیک و قدرتمند مولانا را ستود و از آن پند گرفت. بنظر او این کتابهای آسمانی وسیله و ابزاریست که انسان را به حقیقت میرساند. شما مثل مریضی نباشید که بدکتر میرود و تسخه ای دریافت میکنید و بجای اینکه داروی داده شده دکتر را خریداری کرده و مصرف کند بیاید و پس از ترک دکتر نسخه دکتر را به گردن آویزان کند بامید اینکه شفا آور است. کتابهای آسمانی هم نسخه هائی هستند که باید آنها را عمل کرد و نه اینکه بگردن و یا به بازوی خود بست.

1401    چـون بمطلوبت رسیدی ای مـلیح       شد طلب کاریِ علم اکـنـون قـبـیح

ملیح یعنی ای آدم با نمک. این کلمه علم که اینجا آمده علم صرف و نحویست که در دستور زبان عربی هست و نه علم دیگری  و این علم بانسان میاموزد که فعل و فاعل یعنی چی و کلمات را چگونه تلفظ کنی درست است و چگونه تلفظ کنی غلط است. این را قید میگویند و آن دگر را صفت مینامند. این یک علم ظاهریست. میگوید وقتی که تو بان چیزیکه مطلوب توست رسیدی دیگر دستور زبان را میخواهی چکار. صرف و نحو را میخواهی چکنی؟ این دیگر بدردت نمیخورد. اصلا رفتن دنبال دستور زبان بی معنیست. اصلا در عرفان هست این اصل که وقتی که در طریقت بمقام رسیدن به حقیقت نائل شدی دیگر دستور بجا آوردن شریعت از تو ساقط میشود. یعنی دیگر بر تو واجب نیست یعنی تو میتوانی دیگر نمازت را نخوانی. معنی این اصل این نیست که اگر تو بخوانی اتفاق بدی میافتد، خیر. ولی تو اگر بخوانی داری وقتت را طلف میکنی. مثل این است که تو خواسته باشی به یک مقصدی بروی و تو به آن مقصد رسیدی حالا بیائی و نقشه باز کنی که چگونه میشود باین مقصد رسید. ساطان ولد از پسر مولانا در شرح حال مولانا می نویسد که بارها اتفاق میافتاد که نماز مولانا در حال قضا شدن بود و من میرفتم پشت در اطاقش وبلند میگفتم پدر نمازت دارد قضا میشود. میدیدم پدر در حال رقص سماع است و بمن پرخاش میکرد که تو چرا من را از این حال باز داشتی و آن کاری که من داشتم میکردم از نماز تو برتر بود و تو میگوئی نماز من داردقضا میشود؟ البته هرکسی نمیتواند که این را بهانه کند و دستور دین و مذهبش را بجا نیاورد. این ویژه کسانیست که در جستجوی حقیقت و معنویت بآخر رسیده اند.

1402    چــون شدی بَر بامــهـای آسـمان       ســرد بـاشد جست وجـوی نــردبان

در اینجا یک مثل عامیانه بسیار قابل فهم میاورد. شدی یعنی رسیدی. بامهای آسمان یعنی تمام روحانیت و آسمان حقیقت و بالا ترین مقام روحانیت, تو دیگر نوردبان لازم نداری و جستجوی آن برای تو یک اتلاف وقت واقعیست. در مصراع دوم میگوید سرد باشد یعنی دیگه ابلهانه باشد و بی معنی که تو در پشت بام باشی بگوئی من نردبان میخواهم که با آن به پشت بام بروم.

1403    جز برای یـاری و تـعـلـیـمِ غـیـر       سـرد بـاشد راهِ خـیـر از بَـعـدِ خیر

فقط برای دیگران که راه درست را نمیدانند و استاد آنها میخواهد بآنان تعلیم بدهد. سرد باشد یعنی بی مزه و بیهوده باشد وقتی که براه راست رسیدی و باز بدنبال راه راست هستی. یعنی اینکه راه خیر و حقیقت را پیدا کردی و بعد از اینکه این راه راست را پیدا کردی دوباره دنبال راه راست باشی. درست مثل بیت قبلی که بمقصد رسیده باشی و دنبال نقشه بگردی. مگر اینکه خواسته باشی نقشه را بدیگران بیاموزی.

1404    آیـنـه روشن که شـد صاف وَ جَلی       جهل باشد بـر نـهـادن صَـیـقـلی

آینه منظور آینه وجود انسان است. در گذشته گفته شد که در قدیم آینه ها فلزی بودند و با صیقل دادن از آنها آینه درست میکردند. این آینه ها پس از مدتی زنگ زدگی پیدا میکرد و میبایستی دوباره آنها را صیقل بزنند. حالا اگر کسی در خانه اش ایینه درخشان و روشن وصاف و جَـلی یعنی جلا داده شده باشد, یک کسی بیاید و آینه را بردارد و دوباره صیقل بزند. این کار او بیهوده است و عمر طلف کردن و مولانا میگوید او اینکار را میکند چون جاهل است و عمل او جاهلانه است و نادانیست.

1405    پیشِ سلطان خوش نشسته در قبول       زشت باشد جُستنِ نـامه و رسول

یک پادشاه هرکسی را نمیپذیرد. باید واسطه هائی بروند و برای او اجازه ورود به بارگاه بگیرند. نامه میفرستادند و یا یکی را بعنوان رسول میفرستادند و بعرض شاه میرسانیدند که یک کسی من را فرستاده و درخواست این را دارد که میخواهد بیاید و شما را ببیند. حالا در نظر بیاورید که یک شخصی را شاه پذیرفته و آمده بدربار و رفته کنار شاه نشسته. حالا میخواهد دنبال یک نامه باشد که نامه ای برای این شاه بنویسد که میخواهم بیایم نزد تو و بدنبال یک رسولی میگردد که این نامه را بشاه عرضه کند.حالا که نزد شاه آمدی و دیگر نامه نوشتنت چیست و بالاتر از این دنبال رسول گشتنت چیست. وقتی بمرحله ای میرسی و بجائی ارتقاع پیدا میکنی که بالا ترین مقامهاست آنوقت نزد سلطان حقیقت نشسته ای. اصلا تمام گرفتاریهای ما اینست که آن حقیقت را دریابیم و اگر در این راه موفق شویم آنوقت همه چیز را دریافته ایم. ولی از اول باید باور داشته باشیم که یک حقیقتی وجود دارد آنوقت باید بگردیم و آن را پیدا کنیم. وقتیکه آن حقیقت را پیدا کردی یگر دنبال نامه نوشتن و رسول پیدا کردن و این چیزها احتیاجی نیست. اگر هم باور نداریم که دیگر دنبال چیزیکه باور نداریم رفتن ندارد. اما هرکسی باین مقام نمیرسد. باید مولانا مانند باشی تا باین مقام برسی که بتوانی نزد سلطان بزرگ شرفیاب شوی. عرفای دیگری هم هستند که باین مقام رسیده اند مثلِ حافظ و مثل منصور حلاج, و بایزید بسطامی و امثال اینها باین مقام میرسند. اینها دیگر وسیله نمیخواهند. اما شما ها هم بدانید اگر شما مثل این انسانهائی ذکر شد نیستید, ولی درِ رسیدن شما باین بارگاه بسته نیست و نباید بگوئید من که مولانا نیستم نمیتوانم نزد سلطان حقیقت برسم. این در بسته نیست و این در را خوتان دارید بروی خودتان می بندید. این در بروی همه باز است. آنها بدر رسیده و از این در عبور کرده اند ولی شما نرفته اید. ولی اگر بدر رسیدید و از این در عبور کردید آنوقت دیگر این وسیله ها و نامه ها و رسولها را لازم ندارید. کسانیکه به حقیقت رسیده اند وجودشان پُر شده از حقیقت. بجز این حقیقت هیچ چیز نمیبینند و بجز این حقیقت چیزی نمی شناسند و بجز این حقیقت چیزی نمیخواهند. سعدی در گلستان میگوید : پادشاهی, پارسائی را گفت, پارسا یعنی کسیکه بسیار درستکار است و هیچ کار زشتی انجام نمیدهد. این پادشاه از این پارسا پرسید: هیچ وقت من در یاد تو هستم؟ من را بیاد خودت میاوری؟ این پارسا جواب داد بعله زمانیکه خدا را فراموش میکنم تو را بیاد میاورم. یعنی تمام مغز من پُر است از مطالب خداوندی. معنی مخالفش اینست که مغز من خالی نمیشود از افکار خودم که جائی باشد برای یاد تو. اگر خالی بود, آنوقت بیاد تو خواهم بود. این گونه آدمهائی هستند که بآن حقیقت رسیده اند.

Loading

09.3 اختلاف کردن در چگونگی شکل پیل – قسمت سوم

تفسیر :

1299    نَـی تو گوئـی هـم بگوش خویشتـن       نَـی من و نَـی غـیر من, ای هم تو من

مولانا در قسمت دوم این داستان گفتارش باینجا رسید که نوعی تکامل انسان را از زرّه بی جان تا فرشته و برتر از فرشته بر رسی کرد و این بحث های تکاملی بشر یکی از موضوعات بسیار جالب مثنوی معنویست. بعد گفت تو این راه درازی را طی کرده ای که از زره بی جان تا فرشته و برتر از فرشته آمده ای. ولی این راه دراز را فراموش کرده ای و بیاد نداری. یعد گفت من رمزی را در باره این بتو خواهم گفت و بعد گفتن این رمز را هم صرف نظر کرد و گفت:

          من نگویم زانکه تو خامی هنوز       در بهاری تــو نــدیدســتــی تــمــوز

تموز بمعنی تابستان و فعلا تو در موسم بهار هستی و تابستان را هنوز ندیدی. بهار در اینجا کنایه از خامی انسان است. در بهار هنوز میوه ها نرسیده اند و باید دوران تابستان یا تموز بر آنها بگذرد تا در اثر گرمای این تموز میوه ها پخته شوند. مولانا میگوید انسان هم دوران پختگی و خامی دارد. وقتیکه خام است دارد دوران بهار را میگذراند و وقتی که بتابستان برسد یعنی آن نور معرفت و آن گرمای معنویت و آن اصالت خواستن و جستن حقیقت را وقتی تجربه کرد آنوقت کم کم پخته میشود و بکمال خودش میرسد. این کمالست که مولانا میگوید این کمال روحی است و جسمی نیست. بایستی در اثر ضربه های معرفت و معنویت روح آدمی تکامل پیدا کند و پخته شود و آن آتش محو شدن دربرابر حقیقت که فقر معنوی نامیده میشود. این فقر معنوی یعنی خود را ندیدن در برابر حقیقت و تحمل دشواریهائی و مشکلاتی که این راه در طی خودش دارد. گفت این راه تکاملی را که طی کردی تا باینجا رسیدی آسان نبوده و نیست. تو حالا بیاد نمی آوری. اینها همه مثل حرارت آن آفتاب گرم تابستان است که روح آدمی را پخته میکند. و آخر سر گفت که تو باید پخته بشوی تا شایستگی دانستن رمز ها را پیدا بکنی.مولانا آمد که این رمز ها را بگوید ولی متوجه شد که خوانندگان مثنوی هنوز آن پختگی لازم را ندارند.

1293    این جـهـان همچون درختست ای کِرام       مـا بر او چون میوه های  نیم خام

کِرام جمع کریم است که بمعنی بزرگوار است . کِرام یعنی بزرگواران. میگوید ای بزرگواران، این دنیا بمنظله درخت است و ما هم بمنظله میوه هائی هستیم که باین درخت چسبیده ایم ولی میوه های نیم خام هستیم. یعنی میوه های کال و نرسیده این درخت زندگی هستیم.

1294    سـخـت گـیـرد, خـامـهـا مــر شـاخ را       زانـکه در خـامی نشایـد کاخ را

میگوید میوه های نیم خام این درخت روی شاخه های این درخت محکم چسبیده اند و از این شاخه نمیخواهند که جدا بشوند, اینها میوه های کال هستند. حالا این میوه های کال شایسته این نیست که از درخت با فشار بکنی و برای سلطان هدیه ببری. میگوید بسیاری از ما انسانها هم مثل آن میوه های نیم خامی هستیم که سخت این شاخه درخت زندگی را چشبیده ایم و هنوز لایق این نیستیم که از این شاخه درخت جدا بشویم و برویم در کاخ سلطان معنویت و پادشاه حقیقت و واقعی یعنی پروردگار.

1295    چون بپخت و گشت شـرین لب گزان      سست گـیـرد شاخـهـا را بعد از آن

در مصراع دوم میگوید سُست گیرد برعکس بیت بالا که گفت سخت گیرد. وقتی سُست میگیرد میتواند بآسانی از درخت جدا بشود. وقتیکه آنقدر پخته شد که آدمی میتواند آن را بخورد, شیرینی آن لبش را گزید یعنی کاملا پخته بشود آنوفت سخت به شاخه درخت نمیچسبد و برعکس شاخه درخت را رها میکند و انوقت میتواند شاخه را رها کند و برود به بارگاه سلطان. آن بارگاهیکه فرمانروای عالم هستیست و کل انرژیهای حاکم بر طبیعت است. این یک اقبال معنویست.

1296    چـون از آن اقبال شـیـرین شد دهان       ســرد شــد بر آدمی مُـلـکِ جـهـان

وقتیکه رسید و لب گزان شد و شایستگی رفتن به بارگاه را پیدا کرد انوقت دهانش شیرین میشود یعنی شیرین کام میشود. یعنی شاد و خوشحال میشود و از شیرین کامی لذت میبرد. حالا وقتی باین لذت بردن رسید دیگر این مُلک و این سرزمین پر زرق و برق این دنیا برای او سرد میشود و جذابیت خودش را از دست میدهد و دیگر بدنبال آنها نمیرود چون دیگر آنها را نمیخواهد.هروقت که باینجا میرسد باید تذکر بدهم که منظور این نیست که حالا مرده و از این دنیا رفته ولی این دنیای پر زرق و برق که برای من خیلی داغ و جالب است برای او سرد است یعنی او در این دنیا کم و زیادش را غصه نمیخورد. برای او آمدن این زرق و برقهای این دنیا چاقش نمیکند و رفتن اینها از دست او لاغرش نمیکند و نگران این نیست که از دستش برود و حسادت آن را ندارد که چرا از شما کمتر دارد. این کمتر و بیشتر را توجه ندارد. او توجهش بجای دیگر است, توجهش به مبدأ حقیقت است. برای این است که این دنیا برایش سرد است.

1297    سخـت گـیـری و تعصّب خـامـیست       تـا جـنـیـنـی کـار خون آشـامــیست

حالا روی سخنش به آدمهای متعصب است. در بیتهای بالا گفت که یک عده ای هستند که سخت این شاخه دنیا را چسبیده اند و نمیخواهند رها بشوند, حالا میگوید سخت باین شاخه درخت چسبیدن و سخت گرفتن آن یک جانبداری بدون منطق است. تعصب یعنی جانب داری بدون منطق. یک متعصب میاندیشد که او در این دنیاست و این زرق و برقها مال من است و من باید بخواهم و باید بدنبالش هم بروم. این تعصب است و هیچ منطقی پشت آن نیست. تعصب که از کلمه عصب میآید یعنی یک باور های خامِ و بدون منطق. همه انسانها در هر موردی که متعصب هستند منطقی برای تعصبشان ندارند. من از تو برترم، آئین من از تو بهتر است، پدران و اجداد من از تو بالاتر بودند و… همه اینها از تعصب است. این یک نوع فاشیسم است و این فاشیسم تعصب میاورد و نمیگذارد که آن حقیقت درک شود. و حتی نمیگذارد که بآن حقیقت نزدیک شود. قبلا هم گفته شده که وقتی تو در جنین مادرت بودی در یک جای تاریک آلوده ای بودی و خوراکت خون بود و وقتی متولد شدی آمدی به یک دنیای وسیع تر و روشن و تمیزتری. همه این دنیای روشن و تر و تمیز تر برای تو باز هم جنین است برای رفتن بدنیای معنویت و بآن جهان معنا. در اینجا منظور بهیچوجه مردن نیست. در این بیت میگوید:  تا تو در جنین بودی کارت آشامیدن خون بود و از خون تغدیه میکردی ولی وقتی باین دنیا آمدی دیگر خون نخوردی و بجای آن غذاهای بهتر و لذیذتر خوردی. این غذای های لذیذتر و بهتر باز هم در دنیای جنین مانند، برای تو مثل خون است اگر تو بخواهی باز هم این لذتهای حیوانی و نفسانی و شهوانی را ببری این دنیا درست مثل جنینی است که در آن خون میخوردی. تو غذای بهتری داری, غذای معنویت و معرفت داری. پیوسته باین غذای مادی نچسب. این غذای مادی برای باقی ماندن لازم است ولی کافی نیست, حیوان هم با این غذا باقی میماند ولی در حیوانیت خودش هم باقی میماند.

1298    چـیـــز دیـگــر مـانــد اما گـفـتنـش       بـا تـو روحالقدس گُویـد بـی مَـنَـش

باز هم میخواهد چیزهای دیگر هم بگوید ولی از گفتنش امتنا میکند و میگوید باید روح القدس بگوید. روح القس که معانی مختلفی دارد منظورواقعی و نهائیش آن الهاماتیست که از مبدأ حقیقت به یک دلِ پاک صیقلی خورده میرسد. آن الهامات الهام میشود و آنه روح القدس است. روح القدس یعنی روح پاک. حالا این روح پاک وجود دارد ولی بهر دلی راه پیدا نمیکند و بهر دلی الهام نمیشود. الهام یعنی چیزیکه بدون زحمت کشیدن و درس خواندن و یاد گرفتن دانسته بشود. این الهام در بدن صیقل خورده, پاک شده و خالی از هرگونه کینه وارد میشود. در قدیم که این آیینه های امروزی نبود. ورق فلزی را میگرفتند و انقدر صیقل میزدند تا اینکه کاملا صاف میشد و آنوقت عکس شخص در آن منعکس میگردید و چون فلزی بود زنگ میزد و برای اینکه آیینه بودن آن حفظ شود میبایست که هر چند وقت آن را مجدد صیقل بزنند. آنوقت زنگ زدگی ها که از بین میرفت دوباره شفاف میشد و عکس انسان در آن منعکس میگردید. حالا آیینه دل هم مثل آن آیینه فلزیست. آن خواسته های شیطانی و نفسانی زنگهائیست که روی آن می نشیند و آنرا کدر میکند. و وقتی این زنگ ها بان چسبید, تصویری دیگر در آن منعکس نمیشود. آن تصویر حقیقت و نور حقیقت در آیینه زنگ زده انعکاسی ندارد اینست که در اینجا صحبت از دلیست که صیقل خورده باشد و دائما هم صیقل بخورد که در روی آن زنگ زدگی بوجود نیاید.

گفت که روح القدس بتو میگوید ولی اینجا میگوید نه. تو گوئی, تو خودت هستی که داری بخودت میگوئی. وقتیکه بآن مقام رسیدی نه اینکه روح القدس بتو بگوید, در آن موقع خودت هستی و بخودت میگوئی. تو آن رمز هارا خودت میگوئی و خودت بگوش خودت میشنوی. در مصراع دوم میگوید من بتو نمیگویم و غیر از من هم بتو نمیگوید ای کسیکه تو هم مثل من هستی. وقتی بان مقام برسی آنوقت گوینده و شنونده هردو خودت هستی. این در حالیست که انسان در مرحله فناء بالله قرارگرفته شده باشد یعنی فنا شده باشد در برابر حقیقت و بکلی محو شود و هیچ کس و هیچ چیز را بجز حقیقت نبیند. آنوقت من وتو که هیچ چیزی را بجز حقیقت نمی بینیم میشویم همتای هم. از آنجا که در برابر خدا نیست شده ای, سراپا روح شده ای در حالیکه هنوز جسمت را داری و جسمت دارد زندگی میکند ولی سراپا روح هستی در این حالت خودت هم گوینده ای و هم شنونده. اگر تو می بینی باینجا نرسیده ای این برای آنست که تو هنوز فنا نشده ای و سراپا روح نشده ای. اگر تعجب میکنی, جای تعجب نیست زیرا در عالم روح همه چیز یکسان است و تفاوتی بین دو چیز نیست.

1300    همچوآن وقـتـی که خواب اندر روی       تو ز پیش خود بـپـیش خود شـدی

در نظر بگیرید که خواب رفته اید و در خواب می بینید که بلند شده اید و دارید میروید پهلوی خودتان و با خودتان که در آنجا هستید گفت شنود میکنید. در مصراع دوم میگوید توزپیش خودبپیش خود شدی, این وقتی هست که رؤیا ی خوابت صادقه باشد. رؤیای خواب صادقه آن رؤیائیست که در آشفتگی نیست و با خیال آشفته که فردا چکنم که ضررم کمتر شود و رقیبم از من جلو نزند, نباشد. خواب با کمال راحتی و صفا و نور رفته باشی. این را رؤیای صادقه مینامند. در این رؤیای صادقه امکان دارد که ببینی که خودت رفته ای پهلوی خودت. در این صورت این خود تو هستی که داری با خودت حرف میزنی.

1301    بشنوی از خویش  و پنداری فـلان       بـا تو اندر خواب گفـتسـت آن نـهان

آن نهان یعنی آن سرّ و رمز را. میگوید تو خواب رفتی و خواب می بینی که پهلوی خودت رفتی و داری از خودت میشنوی ولی خیال میکنی که از یکی دیگر داری میشنوی و یا از فلانی میشنوی. آن فلانی خودت هستی و آن راز را خودت داری بازگو میگنی و در آن موقع متکلم و شنونده یکیست. وقتی بآن مقام رسیدی آنوقت دیگر معمائی در زندگیت نیست که اسمش را سرً یا راز بگذاری و بخواهی حَلَش بکنی. آن معما برای ماست و برای او نیست. او مشگلی ندارد که چیزی را درک نکند. او در مقام یک انسان کامل است. این مقام انسان کامل به چنان ارجمندی و بلند پایگی رسیده که جهانی در درونش نهفته است. بعضی ها گفته اند جهان درون تو خیلی عظیم تر از جهان بیرون است. اگر کسی بیو لوژی بداند, صد در صد این گفته را قبول میکند که جهان درونم کمتر از جهان بیرونم نیست, بهمان وسعت و بهمان پیچیدگی و بهمان عظمت. منتها اِشکالش اینست که ما حتی یکبار سیری در درون خودمان نکردیم. همه دنیا را رفته ایم و گشتیم, سیاحت و جهانگردی کردیم ولی از جهان درون خودمان صد در صد بی خبریم یا کسی ما را راهنمائی نکرده است که برویم و سیاحت درون بکنیم. اگر سیر درون بکنیم همه چیزهائی که مولانا میگوید برای ما روشنتر میشو

1302    تـو یـکی تـو نیستی ای خوش رفیق       بـلــکـه گردونیّ و دریــای عـــمــیــق

خوش رفیق یعنی ای رفیق خوب من. ای دوست خوب من. ای کسیکه در راه رسیدن به حقیقت با من همراه هستی و باهم داریم میرویم که بحقیقت برسیم ای خوش رفیق. بهر کسی نمیتوان گفت خوش رفیق. اگر بخواهید بشهری بروید و کسی گفت من با تو میایم, او رفیق راه مسافرتی من است ولی اگردر راه رسیدن بحقیقت یک کسی همراه من و همرو من باشد, آنوقت او رفیق راه حقیقت من است و چه راه خوبیست و چون راه خوبیست میگوید ای خوش رفیق. توجه داشته باش که تو یک انسان حقیر کوچکی نیستی بلکه تو یک فلکی. گردون که میگوید یعنی تو فلک هستی. اصلا تو یک جهان هستی و همچنین تو یک دریای ژرف عمیقی. منتها تو خودت را نمیشناسی. اینکه از خیلی قدیم گفته اند که اگر کسی خودش را بشناسد آنوقت خدای خودش را میشناسد و یا حقیقت را میشناسد. تو میخواهی حقیقت را بشناسی و یا خدا را بشناسی اول خودت را بشناس. آنوقت پیوند معنوی پیدا میکنی با آن حقیقت و همه چیز برایت روشن میشود و آگاه میشوی. فردوسی بیتی دارد خیلی جالب.خطاب به انسان میکند. میگوید:

                  نخستینِ خلقت پسین شماست       توئی خویشتن را ببازی مگیر

خویشتن را ببازی مگیر یعنی خودت را دست کم نگیر. مردم فکر میکردند و میکنند که فردوسی آن شاعریست که صحنه های رزم و تعریف میکند و باز فکر میکنند که صحنه های بزم هم تعریف میکند. پند و تصیحت را هم میگوید. این پند و نصیحتش چیست؟ او تنها یک شاعر نیست که او را بعنوان یک شاعر نگاه کنید. اصلا در این بیتش دارد تکامل را بیان میکند. نخستین و پسین یعنی اولین و آخرین را ضد هم آورده. نخستین خلقت پسین شماست. اگر که در بین آفریده ها برترین را خواسته باشند, تو نخستین هستی و تو از همه برتری. ولی اگر از لحاظ تکاملی خواسته باشند بشمارند تو آخر هستی. زیرا اول جامد بودی و بعد گیاه شدی و سپس حیوان شدی و حالا آدم شده ای و پس از نظر تکامل تو مقام آخر را دارا هستی ولی از نظر شأن تو نخستینی. یک هزارو صد و اندی از فردوسی میگذرد. آیا هیچ کدام ما شده که یک بار شاهنامه را از اول تا آخر بخوانیم؟

1303    آن توِ زفتـت که آن نـهصد تُو است       قُـلـزُمست و غـرقه گـاه صـد تواست

زفت یعنی بزرگ و پُر مایه. تو زفتت یعنی ای توئی که ذات و حقیقت تو بسیار بزرگ است و بسیار پُر مایه ای. این ذات و حقیقت تو نهصد تُو است. کلمه تُو یعنی لایه.بعنوان مثال یک غنچه گلِ سرخ قبل از باز شدن لایه لایه است و یا تو در تو است. حالا این ذات حقیقت تو نهصد لایه است. کلمه نهصد مفهوم عددی ندارد یعنی خیلی زیاد. تو چنان بزرگی هستی پُر مایه ای هستی که نهصد لایه ای. قُلزُم یعنی دریای سرخ و یا دریای احمر.خیلی پهناور و بسیار عمیق است. مولانا همیشه وقتی میخواهد از دریای عمیق صحبت کند همیشه دریای قُلزُم را بکار میبرد. اصلا توجهش بآن محل جغرافیائی نیست. وقتی میخواهد یک چیز بزرگی را مثال بزند میگوید قُلزِم. میگوید تو مثل یک دریای پهناور و عمیقی هستی و خودت را دست کم نگیر. اگر که خودت را نشناسی کمترین زیانش اینست که خودت را دست کم گرفته ای. ای انسان بزرگی تو و پیچیدگی تو به کلمه و لفظ در نمی آید که من بتوانم بگویم. پس چه بگویم بیک عامی که او بفهمد. این مثالی که گفتم تو مثل قُلزُم هستی، من چاره ای نداشتم چون چیز بزرگ دیگری را که تو را بان تشبیه کنم نداشتم. اصلاً  حیات آدمی از نظر عرفان مولانا یک خوابی بیشتر نیست و در این خواب خیلی چیزها میبینی و بنظرت میرسد. وقتیکه این عظمت و بزرگی را مولانا گفت آنوقت میگوید:

1304    خود چـه جایِ حـدِّ بیداریست و خواب       دَم مَــزن واللهُ اعــلَــم بـالصّـواب

حد یعنی محدود کردن. میگوید وقتی من تو را بدریائی تشبیه میکنم, تو را محدود کرده ام و وقتی لایه لایه تورا مجسم میکنم باز هم دارم حدی برایت مجسم میکنم. وقتی میگویم تو در خواب صادق چیزهائی می بینی و چیزهائی کشف میکنی که در بیداری کشف نمیکنی, چه حدی داری که من این حرفها را بزنم و صحبت از خواب و بیداری ومحدوده کوچک و بزرگ و لایه و اینها نیست. اینکه حقیقت انسانی در خواب میرود و حقایق را آنجا می بیند من چاره ای ندارم و اینها یک تمثیلی است برای تفهیم و قابل فهم کردن میاورم. و الا گوهر و ذات انسانی بقدری عظیم است که اصلا در محدوده بیداری و خواب و دریا و لایه و هیچ چیز نمیگنجد. توجه کنید که مولانا چه شأنی برای انسان قائل هست. اینکه میگوئیم مثنوی مولانا بزرگترین کتابِ عرفانی فلسفی دنیاست, اینکه میگوئیم هیچ کتاب فلسفی و عرفانی برتر از مثنوی مولانا تا بحال نیامده دقیقا یک واقعیت محض است زیرا در هرمورد زندگی بشر که خواسته باشی در آن هست.

1305    دم مـزن تـا بـشـنـوی از دم زنــان       آنـچه نـامـد در زبــان و در بــیــان

بخودش میگوید دم مزن یعنی حرف نزن. دم زنان کسانی هستند که عوامل باطنی و الهامات معنوی هستند که بدلِ پاک میرسند و اسمشان را روح پاک گذاشتیم. آن عواملی هستند که ناشی از پرتو حقیقت هستند.آنها تابش حقیقت بدل ما هستند. آنها حرف میزنند. درستش را آنها بتو میگویند. آنها چیزهائی بتو میگویند که در زبان و بیان نمیآید.

1306    دم مـزن تـا بــشـنـوی زان آفـتـاب       آنـچه نـآ مـد در کـتاب و درخـطـاب

آفتاب اینجا آفتاب حقیقت و خورشید حقیقت است. همیشه خورشید را آفتاب میگوید. باز هم یک تشبیه میکند و بخودش میگوید چاره ای غیر از این ندارد. اینجا حقیقت را بخورشید تشبیه میکند و خورشید هم تابش دارد و نورش هم می تابد. بگذار این نور حقیقت بتو بتابد و آن چیزهائی که در کتابها ننوشته شده بتو بگویم. آن چیزهائی که در خطابه ها نیامده بتو بگویم.

Loading

08.3 اختلاف کردن در چگونگی شکل پیل – قسمت دوم

تفسیر:

بخش دوم داستان چگونگی شکلِ پیل را در این قسمت دنبال میکنیم. برای یاد آوری لازم است بگویم که فیل در این داستان کنایه از فیل حقیقت و یا مبدأ حقیقت و یا خود پروردگار است که هیچکس تصور درستی از او نمیتواند داشته باشد و گفتیم که بتعداد آدمهای خدا شناس، در ذهنشان خدا هست و همه این خدا ها باهم فرق دارند در حالیکه خدا فقط یکیست. هرکسی هم که تصور خدا در ذهنش هست، مطابق به سنش این تصور عوض میشود و هم چنین مطابق تجربیات زندگیش هم تصورش عوض میشود. مطابق فضل و دانش و کمالی که بدست میاورد باز این تصور عوض میشود و وقتی دیدش در زندگیش عوض میشود، تصورش هم از خداوند عوض میشود و این تکامل پیدا میکند. البته این تغیرات در ذهن او انجام میگیرد وگرنه خدا نه تکاملی دارد و نه انواع مختلف.  منظور اینکه چون حقیقت را ندیده ایم بقول خواجه حافظ، هرچه میگوئیم افسانه است و از حقیقت بدور است.

در دفتر اول مولانا یک بحثی دارد که میگوید وجود ما مثل کاسه هائی هست روی آب و آب در حال بردن این کاسه هاست و این کاسه ها اختیاری از خودشان ندارند وآب را هم نمیشناسند که چیست. ولی بعضی از این کاسه ها بنا به عللی با حرکاتیکه میکنند کم کم از آب پر میشوند و وقتی از آب پربشوند میروند بعمق آب. و وقتی بته آب میروند آنوقت آب را می بینند. این آب, آبِ حقیقت است. اینجا صحبت از فیل حقیقت است و آنجا صحبت از آب حقیقت است. اینجا در آخر بحث قسمت اول گفت که ما مثل کشتیهائی هستیم که روی آب در حال حرکت هستیم. این کشتیها همه با هم اختلاف دارند و بهم برمیخورند. تمام مذاهب و کیشها وآئین ها همه با هم اختلاف دارند و با هم در جنگ و ستیزند و هیچکدام همدیگر را درک نمیکنند. اگر که حقیقت را درک کرده بودند و میدانستند حقیقت چیست، آنوقت حقیقت برای همه یکی بود و بنا بر این دیگر جنگ و نزائی در کار نمی بود. مولانا گفت که شما مثل کشتیهائی هستید که در این کشتیها بخواب غفلت رفته اید. و وقتی از این خواب غفلت بیدار میشوید، آب را می بینید ولیکن آبِ آب را نمی بینید. چیزی وجود دارد باسم آبِ آب. درست است که آب این کشتی را میبرد ولی این آب هم آبی دارد که او را می برد.این آبِ آب است. حقیقت را وقتی مولانا میخواهد بیان بکند میگوید جانِ جان و یا روحِ روح و یا آبِ آب, روح تو هم روح دارد و آن چیزیکه باعث برقراری روح تو و فعالیت روح توست آن روحِ روح است. اگر آن را دیدی, یا آبِ آب را دیدی آنوقت حقیقت را دیده ای. ما انسانها معمولاً سطحی نگر هستیم و فقط ظاهر را نگاه میکنیم نمیتوانیم آن حقیقت را ببینیم. ما فقط یک نیروی حیوانی را دربدن خودمان احساس می کنیم و این روح حیوانی در بدن ما باعث فعالیت ماست. حیوانات هم چنین حسی را دارند منتها آنها شاید حس نکنند ولی ما حس میکنیم که چنین نیروئی داریم. این را باید توجه کرد که خود این نیرو هم نیروئی دارد که باعث برقراری آن نیرو میشود که در بدن ما موجود است. آنچه که در عالم هستی اتفاق میافتد, همان آبِ آب است و آن ذات پروردگار است. حالا باید دقت کرد که شایستگی آنرا پیدا کنیم که از آن سطح عمیق تر برویم و فقط آب را نبینیم بلکه عمق آب را ببـینیم.

از نظر مولانا تمام ذرات عالم هستی زنده هستند. او همه چیز را زنده می بیند. گو اینکه بنظر ما همه جمادات غیر زنده هستند ولی او آنها را زنده میداند و میگوید:

           آب و باد و خاک و آتش بنده اند      با من و تو مرده با او زنده اند

وقتی با او زنده اند با او در ارتباط و در حال راز و نیازهستند ولی ما این را نمی بینیم. حالا از این مسائل که یاد آوری کرد برای آنچه که در این قسمت بحث خواهیم کرد نتیجه کلی آن اینست که این مقیاسها ئی که ما برای شناخت حقیقت داریم درست نیست و اغلب سطحی و ظاهریست. پس از این مقدمه و زیرسازی ابیات این قسمت را تفسیر میکنیم.

1274    آب را آبـیـست کــو مــیـرانَـدَش       روح را روحـیست کـو مـیخـواندش

در این بیت مولانا آبِ ب و روحِ روح را خیلی باز تر و گویاتر میکند. درست است که آب موجب حیات است ولی خود آب هم آبی دارد که موجب وجود ان میشود وآنرا به فعالیت وا میدارد. درست است که این روح ما تمام افکار و کردار ما را زیر نظر دارد ولی مستقل نیست, آن هم روحی دارد که آن روحِ روح، باو امر میکند و او را تحت نظر خود نگه میدارد. این روح روح مبدأ آفرینش و حقیقت عالم هستی است. این روح ما همانطور که قبلا ذکر شده, جزوی از خداوند است و مربوط به یک عالم فیزیکی نیست بلکه مربوط بعالم متا فیزیک و ماوراالطبیعه است. از آن عالم متا فیزیک آمده و در بدن ما اسیر شده و میخواهد باصل و مبدأ خودش که درمتا فیزیک و عالم برین است بر گردد. حالا آن روح روح ما را بسوی خودش میخواند و مرتب در حال دعوت از روح ماست و روح ما را بسوی خودش میخواند. برای اینست که روح ما در قفس مادی تن ما آرام نیست ودارد مرتب دعوت میشود و میخواهد بر گردد. این روحِ روح و آبِ آب ها پیش از اینکه اصلا عالم هستی وجود داشته باشد وجود داشته و بوده.    

1275    مـوسی و عـیسی کجا بُد کافتاب       کشــتِ مـوجـودات را مـــی داد آب

کـافتاب یعنی که آفتاب و منظور ذات خداوند است. وقتی چیزی را کشت میکنند ، هم به نور احتیاج دارد و هم به آب. آن ذات پروردگار و آن کل انرژیکه حاکم براین عالم طبیعت هست و ما او را خدا می نامیم. میگوید او بود که کشت زارهای آفریده خودش را نور میداد و آب میداد. مولانا میگوید حضرت موسی و عیسی کجا بودند وقتیکه ذات پروردگار در حال کشت ما بود یعنی ما را میافرید و بما آب زندگانی میداد. جواب این سوأل اینکه آنها نبودند. پیش از همه چیز او بود و دیگر هیچ کس نبود.

1276    آدم و حــوا کــجـا بُد آن زمــان       کــه خـدا افکـنـد این زه در کــمــان

بعضی ها تصور میکنند که مبدأ اصلی آدم و حوا هستند. مولانا میگوید چنین چیزی نیست، آن آدم و حوا کجا بودند وقتیکه خداوند تیر آفرینش را در کمان آفرینش گذاشت ودر حال آفریدن بود, چرا از آنجا شروع نمیکنید. در رابطه این آفرینش و تکاملش خواهیم رسید, آن تکامل موجودات زنده را که داروین گفته، نقطه بنقطه بیان میکند منتها داروین در یکصد و اندی سال پیش این مطلب را بیان کرد و مولانا در بیش از هشتصد قبل. داروین وقتی بانسان رسید کار را تمام شده دانست ولی مولانا از انسان هم گذشت و به فرشته ها رسید و از فرشته ها هم گذشت و گفت بجائی میرسد که تصورش هم نمیتوان کرد. و در نهایت بخود خدا خواهد پیوست درست مثل یک قطره که بدریا میرسد.

1277    اِین سخن هم نا قص است و ابَترست       آن سخـن که نـیست ناقص آن سَرَست

ابتر یعنی دم بریده در لغت و معنی دیگرش ناقص است. میگوید این حرفهائی که دارم میزنم حرفهای ناقص است و نمیتوانم غیر از این بگویم یعنی تعریف و سخن در باره ذات هستی پروردگار در قالب کلمات و الفاظ نمیگنجد و لفظی را نمی یابیم که برایش بگوئیم و من فقط مثالی میزنم بلکه بتوانی فقط یک تصوری در باره اش بکنی. آن سخنی که میگوید ناقص نیست و درست است مالِ این عالم فیزیکی نیست و متعلق به عالم متا فیزیک است و آنچه را که میگوید در باره عالم فیزیکیست و مال عالم این سَر است. این سَر عالم فیزیکی و آن سَر عالم متا فیزیکی. ما بان سَر هم میتوانیم برسیم مثل انسانهای کامل که بآن رسیده اند و الان هم در بین ما این انسانهای کامل وجود دارند که به سخن های آن سَر رسیده اند و آن رازها را میدانند. آنها مسیر طریقت و عرفان را طی کرده اند تا به اینجا رسیده اند.

1278    گر بگویـد زان بلـغـزد پـای تو       ور نگوید هــیـچ از آن, ای وایِ تــو

این انسان کامل که بآن رازها رسیده رازها را بتو نمیگوید. برای اینکه اگر بتو بگوید تو گمراه میشوی زیرا تو شایستگی و لیاقت شنیدن آنها را نداری. اصلا نظم جامعه بهم میخورد. بلغزد پای تو یعنی افکارِ خطا در نظرت پیدا میشود و باعث گمراهیت میشود. آنهائیکه باین مطلب رسیده اند فقط با همردیفان خودشان که میتوانند همدیگر را درک کنند راز ها را باهم رد و بدل میکنند. حالا اگر که با توهیچ از آن نگویند آنوقت وای بر تو.تو در تاریکی میمانی و بیرون نمی آیی. پس این یک محرکی هست برای تحریک کردن ما که جوری نباشیم که وای بر ما باشد، برویم و بآن برسیم. میتوان ساخت, از طریق توصیف نمیشود از طریق شهود میشود. شهود یعنی مطالبه کردن, چشم دل باید باز باشد تا آن را درک بکند. دل باید آیینه اش صیقل بخورد تا آن درش منعکس شود. این قابل توصیف نیست بلکه وارد است یعنی آمدنیست. میاید ودر تو وارد میشود تو چه خواسته باشی و چه نخواسته باشی بشرط اینکه آیینه دلت صیقل خورده باشد.

1279    ور بگویـد در مــثـالِ صــورتـی       بـر همان صورت بـچـسفی ای فـتــی

فاعل فعل بگوید همان انسان کامل است. صورت یعنی ظاهر عالم هستی. حالا اگر انسان کامل بیاید و آن چیزهائی را که درک کرده، خواسته باشد که ظاهرش را هم بشما بگوید، شما بهمین ظاهر می چسبید. بچسفی یعنی بچسبی. فتی یعنی جوانمرد. ای جوانمرد چرا انسان کامل با تو حرف نمیزند؟ اگر بگوید تو گمراه میشوی و اگر نگوید آنوقت وای بر تو و اگر خواسته باشد فقط ظاهرش را بتو بگوید, تو همین ظاهر را می بینی. مثلا اگر خواسته باشد بتو بگوید خدا مثل دریاست. تو همین دریا را می بینی.

1280    بسـته پائی چون گـیـا اندر زمین       سَــر بــجـنـبـانـی بـبـادی بی یـقــیــن

گیا همان گیاه است که ه آنرا انداخته بنا به ضرورت شعری. در بیت بالا گفت که تو فقط بظاهر قصه ها و مثالها می چسبی ولی در اینجا میگوید که تو مثل یک گیاهی میمانی که در یک عالم خاکی زندگی میکنی و پای تو در گِل فرو رفته. پای در گل بودن باعث میشود که تو نتوانی حرکت کنی ودر یکجا می مانی. در واقع نمیگذارد که روحت حرکت کند و تو بگِل نشستی. حالا وقتی باد میوزد این گیاه پا در گل بچپ و راست تکان میخورد و تو خیال میکنی که حالا خوب شد و من دارم حرکت میکنم. هیچ اینچنین چیزی نیست و این باد است که دارد سَر تو را تکان تکان میدهد. تو همان گیاه پای در گِل هستی, گِل مادیات, گِل دنیا پرستی, آن گلی که مثل خدا می پرستی و چنان تو را گرفتار کرده که بهیچ طرف نمیتوانی حرکت بکنی.

1281    لیـک پآیت نـیست تـا نـقـلی کنی       یـا مـگر پــا را از این گِل بَـر کَـنـی

پایت نیست یعنی پای معرفت و معنویت نداری که سعی کنی پایت را از این گل مادیات بیرون بکشی. توجه داشته باشید که انسان از ماده درست شده و بمادیات نیاز مند است و اگر درعرفان میگوید گِلِ مادیات پای تو را مچسباند منظور مادیات غیر ضروری فساد آفرین است و در حد ضرورت همه بمادیات احتیاج دارند. بعبارت دیگر مادیات مثلِ آب زیر کشتی هست. اگر آب زیر کشتی نباشد کشتی بگِل می نشیند و اگر مادیات نباشد کشتی زندگی ما بگل می نشیند. ولی وقتی آب از حد خودش بیستر شود آنوقت آب میافتد در کشتی و کشتی غرق میشود و سر نشینانش از بین میروند. این آب زیادی مثل مادیات غیر ضروریست که باعث غرق شدن زندگی بعضی از ما هاست. تو اگر همه چیز دنیوی را داری و احتیاج به هیچ چیز دیگر نداری، تو باز هم حرص مال دنیا میزنی و باز هم چشم و هم چشمی میکنی؟ باز هم کینه آنهائی که بیشتر از تو دارند در دل داری؟ اینها مادیات غیر ضروری فساد آفرین هستند.این است که پایت را در گِل برده و تو را از حرکت باز میدارد.

1282    چون کنی پا را؟ حیاتت زین گِل است       این حیاتت را رَوِش بس مشگل است

این حیاتی را که در این بیت میاورد منظورش حیات مادیست. میگوید هرچه تو میخوری از این گِل است و چگونه پایت را از این گل میخواهی بکنی؟ کلمه رَوِش در مصراع دوم اسم مصدر رفتن و کوچیدن و یا کوچ کردن است. میگوید این بسیار کار تو را مشگل میکند. برای تو راه بسیار سختی هست. ولی برای من قابل درک است. تو چسبیده باین خاک هستی و هرچه میخوری هم از این خاک است, پس کوچ کردن از این خاک معلومه که مشکل است. خیلی ها هستند که خیال میکنند منظور مولانا از این کلمه کوچ کردن، منظورش مردن است.خیر اصلا اینطور نیست. خیلی کسان هستند که از بین ما کوچ کرده اند ولی با ما هستند, راه میروند, چیز میخورند, میخوابند بر میخیزند, حرف میزنند ولی از این دنیای مادیات غیر ضروری که بین ما ها هست کوچ کرده اند. پس خیال نکنید که باید مُرد تا بتوانی کوچ کنی. پس تکلیف چیست و چکار باید کرد؟؟ انسانهای کامل که قرار شد بما نگویند و ما هم که باین آسانیها تمیتوانیم باینجا برسیم پس تکلیف چیست؟؟ ما میخواهیم ببینیم و بفهمیم و نهایتاً تکامل پیدا کنیم. میخواهیم از حد خودمان خارج شویم و اوج بگیریم! چه باید بکنیم؟

1283    چون حیات از حق بگیری ای روی       پس شوی مستغـنی از گِل می روی

این حیاتی که در مصراع اول آمده منظور حیات طیبه است. حیات طیبه یعنی حیات منظم و پاک. باید توضیح بدهم که زندگی تک یعنی زندگی بدون حرص و طمع و بدون کینه و بدون حسَد. آیا میتوانید کسانی را که بشما بد کرده اند ببخشید؟ یا اینکه این کینه مثل غده سرطانی را تا آخر عمر با خود حمل میکنید؟ اگر میتوانید ببخشید حیاتتان طیبه است و این حیات پاک است و اگر نمیتوانید, این حیات آلوده است. آلوده بکینه است. خطای شما را خدا میخواهد ببخشد شما خطای بنده ها را نمیبخشید؟ بنا بر این باید آن حیات طیبه از آلودگیهای رفتاری پاک شده باشد. این حیات طیبه را باید از خداوند بگیرید و طلب کنید. ای روی یعنی رونده بسوی حق. کسیکه جویای واقعی حقیقت است. مستقل یعنی بی نیاز و گِل یعنی مادیاتِ غیر ضروری. می روی یعنی بسوی قلمرو معرفت و عالم معنی میروی. میگوید از خدا بخواه که خداوند حیات پاکیزه بتو بدهد ای رونده راه حق. بخدا بگو خدایا کمکم کن که کینه از وجودم پاک گردد و کمکم کن که حسد نداشته باشم. این حیات پاک را بکمک خداوند میتوانی بگیری. او جمیع کل انرژیهای درون و بیرون ماست و انرژی درونت را از خداوند بگیر. اگر بتوانی این کار را بکنی آنوقت براستی بسوی آن عالم معرفت کوچ میکنی.

1284    شـیـر خواره چون زدایه بِسـکــلَـــد       لـوت خواره شُـد مر او را می هـلــد

شیر خواره همان نوزاد است که شیر میخورد. بِسکُلد از سِکُلیدن است. مصدر سِکُلیدن بمعنی جداشدن و قطع شدن. لوت بمعنی غذاست و غذای خوشمزه. می هلد از مصدر هلیدن است و یعنی رها کردن. و می هلد یعنی رها کرد. مولانا مثال میزند و میگوید شما یک شیرخواره را در نظر بیاورید، اگر او را از پستان مادر بگیرید، او سپس روی بغذا خوردن میاورد و آنهم غذای خوشمزه و دیگر اعتنائی به پستان مادر نمیکند و آن را نمیخواهد و آن را می لهد یعنی رها میکند. حالا تو, این زمین هم مثل مادر بتو غذا میدهد و اگر بخواهی برای همیشه این پستان زمین را رها نکنی و همه اش بدنبال آن باشی آنوقت هیچ غذای معنویت پیدا نمیکنی. این زمین فقط غذای مادی بتو میدهد. قطع رابطه کردن با مادیات غیر ضروری فساد آفرین درست مثل رها کردن شیر خواره است از پستان مادر.

1285    بسـتـه شـیـرِ زمـیـنی چـون حُـبـوب       جُـو فِـطـامِ خـویش از قُـوت الـقُـلُوب

کلمه بسته در اینجا یعنی وابسته و منظور وابسته بزمین مثل حبوب مثلِ لوبیا و عدس. جو یعنی جستجو کن. فِطام یعنی غذای معنویت.وقتی میخواهی این غذای معنویت را جستجو کنی باید کمی از غذای زمینیت را کم کنی. قوت بمعنی غذا و القلوب بمعنی قلب ها و دلها. غذای دلها چیست؟ آن معرفت و دانش و فضل و کمال و بینش است. همچنین روشنی درون است. اینها غذا های قلب هاست. کل اینهائی که ذکر شد میشود حکمت.

1286    حرفِ حکمت خورکه شُد نورِ سَتـیـر       ای تـو نـوربی حُـجُـب را نـا پـذیـر

حکمت یعنی آشنائی بحقایق اکثراً معنویات و همان قوت القلوب در بیت بالا. ستیر از کلمه مستور است یعنی پوشیده.  میگوید این حکمت مثلِ نور است ولی چون پوشیده است تو آن را نمی بینی. از چه چیزی پوشیده است؟ از آن اندیشه های نفسانی و شیطانی و ممانعت کننده تو از دیدن آن نور حکمت. در مصراع دوم کلمه حُجُب جمع حجاب است و پوشش. نا پذیر هست یعنی تحمل پذیر نیست.در این بیت نکته ای هست که باید خوانندگان عزیز دقت بیشتری بکنند. آن نور حقیقت را میخواهیم که درون ما را روشن کند. میتوانیم بآن نور حقیقت نزدیک هم بشویم. نزدیکش هم شدیم دل ما را روشن میکند. ولی اگر آنچنان حجابها و پوشنده ها داشته باشد مانع آن نور میشود و ما نمیتوانیم آن نور را ببینیم. حالا اگر یکی یکی این پرده ها را برداریم آنقدر نور زیاد است که چشمتان را می بندید و اصلا ممکن است که شما را کور کند. پس این نور حقیقت را میتوانیم بآن نزدیک بشویم. مثلا, این خورشید بما نور میتاباند که باعث حیات و روشنائی در کره زمین میشود. اگر این نور خورشید نبود که اصلا این جهان نبود و ما ها نبودیم و حیوانات و گیاهها نبودند. بسیار خوب. این نور خورشید یک چیز بسیار خوبیست. اگر چیز خوبیست پس خوبست که یک مقداری بما نزدیکتر شود. اگر حتی یک کمی هم بما نزدیک شود آنوقت همه را میسوزاند. حالا نور حقیقت هم همین طور است فقط میتوانیم بآن نزدیک شویم.

1287    تـا پـذیـرا گـردی ای جـان نـور را       تـا بـبـیـنـی بـی حُـجُـب مســتـور را

اگر در یافتن این معرفت و حقیقت پای ورزی کنی, نور خداوند در تو متجلی میشود. متجلی شدن یعنی جلوه پیدا کردن. جلوه پیدا میکند و تو میتوانی او را حس کنی.در مصراع دم میگوید آنوقت تو میتوانی بدون حجاب ها و پرده های خود بزرگبینی و خود پرستی و منیّت, آن را ببینی. اگر بشماری صدها از این پرده ها هست و وقتی همه این پرده ها رفت آن نور را میتوانی ببینی ولی اگر نه، اصلا تو را کور میکند.اینهائی که انسانهای کامل هستند، وقتی بمقامهائی میرسند کلمه من را در صحبتهایشان بکار نمیبرند اصلا جمله ای که میگویند با من شروع نمیشود یعنی او دیگر منیت ندارد و دیگر منی را نمیشناسد. من او حل شده و محو شده. اگر که ما بگوئیم که من این کار را کردم, من این را میگویم, من اینطور هسنم, من تو را تنبیه میکنم و من ترا میترسانم….خوب خداوند هم همین ها را میگوید: من کمک میکنم, من مجاذات میکنم، ببینیم در این دنیا چند تا من وجود دارد؟ ماها هستیم که من هستیم هر کدام؟ یا خداوند؟ او را که ما نمیتوانیم تغییر بدهیم ولی ما میتوانیم من خودمان را در نور من او محو کنیم. مثل اینکه شمعی را روشن بکنیم در برابر خورشید. خورشید می تابد و شمع هم نور دارد اما نور شمع را ما نمیبینیم. نور شمع هست ولی در مقابل عظمت نور خورشید من خودش را از دست داده است و دیگر دیده نمیشود. ولی اگر انگشت خود را به نوک شمع نزدیک کنید می بینید که انگشن شما داغ میشود. میگوئیم نور شمع در نور خورشید محو شده. یکی از هدفهای کلی مذاهب و کیشها که دارند, محو شدن در خداست یا فنائ بالله شدن است

1288    چون ستاره سِـیر بـرگـردون کـنی       بلکـه بی گردون سفر بـی چون کـنی

اگر اینگونه شود که تو بحیات پاک دسترسی پیدا کنی آنوقت اوج میگیری ,و آزادانه پرواز میکنی و مثل ستاره ها بافلاک میروی. اصلا ستاره ها چیه تو میتوانی سفر بی چون و چرا بکنی. سفر بی چون را اصلا نمیشود تعریف کرد.مولانا گفت: آنچه در وحم ناید آن شوم. این نهایت هر انسان معرفت جوست که چنین سفر بی چون را بکند پیش از اینکه از این دنیا برودو چه لذتی از این بالاتر.

مولانا پیش خودش فکر میکند که این چیزهائی را که دارد میگوید باور کردنش مشگل است. بعداً حرفهای دیگری میزند که شاید باور کردنش راحت تر بنظر خوانندگان بیاید.

1289    آن چنان کز نیست درهسـت آمدی       هـیـن بگو چون آمـدی؟ مسـت آمـدی

هین یعنی بهوش باش و آگاه باش. مست آمدی یعنی بی خبر آمدی. میگوید تو بجائی میرسی که حتی تصورش هم نمیتوانی بکنی. تو از نیستی بهستی آمدی، تو از عدم بوجود آمدی. بیا تا من برایت قدم بقدم تعریف بکنم. چه جوری آمدی؟ تو نمیدانی چون مست آمدی یعنی بی خبر آمدی و اصلا یادت نیست.

1290    راهـهـای آمــدن یــادت نــمــانــد       لـیـک رمزی بـر تو بر خواهیم خواند

این راههای آمدن بیادت نیست. چه تحولی پیدا کردی چگونه از یک موجودِ ذره خاک گیاه شدی و چگونه جان دار شدی و چگونه از عالم گیاهی گذشتی و حیوان شدی؟ چه جور از عالم گیاهی گذشتی و انسان شدی و بعد چگونه از انسان معمولی انسان بر تر شدی و این تکامل را طی کردی و حالا هم در حال تکامل هستی اینها هیچ کدام بیادت نیست. من یک رمزی را برای تو خواهم آورد.

1291    هـوش را بگذار و آنگه هوش دار      گوش را بـر بـنـد و آنگـه گوش دار

این عقل و هوشی را که اینقدر بآن مینازی بکنار بگذار. مولانا نمیخواهد که عقل و خرد را ترد کند برعکس همیشه معتقد بخوب بودن عقل و هوش است, فقط میگوید برای یک لحظه کنار بگذار. وقتی بکنار گذاردی آنوقت هوش حقیقت جوئی را باید پیدا کنی و برو بدنبال هوش حقیقت جو. این هوش حقیقت جو چیست؟ آنست که من مرتب بیاندیشم و بیاندیشم در مغزم کاوش کنم و کاوش کنم و فکر کنم در مغزم و میخواهم این را پیدا کنم تا بحقیقت برسم. آنوقت این فکر کردنهای من کم کم تبدیل میشود بهوش حقیقت جو. در بیت دوم هم میگوید تو گوش سرت را ببند و تمام بدنت گوش باشد. وقتی تمام بدنت گوش شد آنوقت گوش دار, منظور گوش باطنیست. بعبارت دیگر گوش سرت را ببند و گوش سِرّت را باز کن. گوش سِر گوش دل است, کدام دل؟ دلی که پر از کینه است؟ نه. دلی که پاک شده باشد. گوش کن ببین آن گوش دلت چی میگوید، آن چشم دلت چی می بیند. مولانا بنظر میاید که رمزی بما نگفت. او بما یک دستور داد ولی قرار بود بما رمزی را بگوید.

1292    نَـی نگویم زانکـه خـامی تو هنوز       در بـهـاری تــو نـدیـد ستی تــمــوز

تموز بمعنی تابستان است. میوه در بهار خام است و یا کال است هنوز نرسیده. باید تابستان بشود و آن آفتاب تابستان بآن بخورد تا آن میوه برسد. وقتی این میوه رسید آنوقت خود بخود این میوه از درخت جدا میشود. من نمینوانم آن رمز را برایت بگویم چون تو هنوز میوه نارس هستی. بایستی که آن آفتاب معرفت و معنویت به میوه وجودت تابش پیدا کند, میوه وجودت برسد آنوقت هماطور که میوه رسیده شاخه درخت را رها میکند تو هم این دنیای مادیات غیر ضروری را رها میکنی و درست مثل آن میوه تو هم از درخت دنیا جدا میشوی نه اینکه بمیری ولی وارد یک تحول جدیدی میشوی. من راه های معرفت و اینها را گفتم, عرفان و طریقت, آن آفتاب تمیز. منظور از میوه ای ذکر شد میوه روح و اندیشه است که باید برسد, باید به پختگی و کمال برسد. در جستجوی حقیقت باید استقامت داشته باشی

همچنین صبر و مقامت زیاد لازم داری تا بان مقام برسی. بقیه و قسمت آخر این بحث بسیار متعالی و جالب در قسمت بعدی بنظر خوانندگان عزیز خواهد رسید.

Loading