09.4 چالش عــقل بـا نـفس

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی داستانی تحت عنوان چالش عقل با نفس را بر رسی میکنیم. چالیس و یا چالش یک کلمه فارسیست و بمعنی روبرو قرار گرفتن و  با طرف مقابل در گیری لفظی پیدا کردن وارد نبرد شدن است. عقل هم در اینجا منظور عقل حقیقت جوست و نفس هم بار ها با آن برخورد کرده ایم بمعنای خواهشهای نا روای دل است. بنا براین در طول این داستان توجه دارید که عقل حقیقت جوی با خواهشهای نا روای دل در نبرد هستند. مولانا این مطلب را در قالب یک حکایتی بیان میکند و نکات عاشقانه لطیفی را در حاشیه داستان لیلی و مجنون بمعرض دید خوانندگانش قرار میدهد. از اول و قبل از شروع, چند چیز را باید در نظر بگیریم و تا آخر داستان در نظر خودمان نگه داریم.

اینجا صحبت از مادیون و لیلی و صحبت از شتری هست که مجنون سوار آن شتر هست و هم چنین صحبت از کُرّه آن شتر است. هرجا که صحبت از مجنون میشود منظور عقل حقیقت جوست. بنابر این یک داستان سمبولیک است و یک قصه ساده در مورد دونفر عاشق و معشوق معمولی نیست. این داستانیست که در ضمن اینکه خود داستان جلو میرود مفاهیم عرفانی را هم با خود بجلو میبرد. بهر حال هروقت که مجنون گفته میشود منظور عقل حقیقت جو هست و لیلی حقیقت است که آن عقل حقیقت جو بدنبالش هست همان گونه که مجنون بدنبال لیلی هست. آن شتری که مجنون سوارش هست, آن نفس است که معمولا بان میگوئیم نفس اماره و این نفس اماره عبارت است از خواهشهای نا روای دل. و کرّه شتر منظور آن شهوات نفسانی و شیطانیست. با توجه به مطالب گفته شده داستان را شروع میکنیم.

1533    همچو مجنون اند و چون ناقه ش یقین        مــی کشد آن پیـش و این واپس بکین

گفتیم که مجنون یعنی عقل حقیقت جو. ناقه یعنی شتر ماده. در زبان عربی بشتر نر جمل و بشتر ماده ناقه گفته میشود. مجنون سوار یک شتر ماده است. یقین یعنی مسلم. در مصراع دوم کلمه آن و این، آن اشاره به مجنون است و این اشاره به آن شتر است. کین در اینجا بمعنی کشمکش و لجاجت است. میگوید عقل حقیقت جوی و نفس اماره, مثل مجنون و شتریست که وی سوار بر آن هست. مجنون شتر را دارد بجلو می برد و شتر با لجاجت میخواهد به عقب بر گردد یعنی همانجائیکه اول بوده و از اول ماجرا شروع یک نبردی را خبر میدهد. مجنون با نهایت کوشش میخواهد شتر را جلو ببرد و شتر با لجاجت تمام میخواهد برگردد بعقب برای اینکه وقتی در اصطبلش بود کرّه شتری داشت و تمام دل و جانش نزد کرّه اش بود و نمیخواست از او جدا باشد. بنابر این در اینجا دو تا عاشق وجود دارد. یکی خود مجنون و یکی هم شتر.مجنون عاشق لیلی و شتر عاشق کرّه. عقل حقیقت جو بدنبال پیدا کردن حقیقت است ولی خواهشهای ناروای دل پی حقیقت نیست و فقط بدنبال معشوق خودش هست.

1534    مـیـل مـجـنون پــیش آن لــیــلی روان        مــیــل نـــاقـــه پس پـــیِ کُــرّه دوان

کرّه گفتیم کنایه از شهوات نفسانیست در این جسم. مجنون میل داشت نزد لیلی برود و بخاطر همین سوار ناقه شده بود در حالیکه این ناقه و یا ماده شتر میخواست نزد کرّه اش بر گردد. یعنی عقل حقیقت جو میخواست که انسان صاحب این عقل باشد و انسان را بجلو ببرد و بکمال برساند. میخواهد به معشوقه واقعی که انسان است برساند یعنی به لیلای معنوی برساند. اما آن نفسیکه نماینده خواهش های ناروای دل است, او را بطرف شهوات نفسانی میکشد و بدنبال حقیقت نیست و میخواهدبر گردد بسوی این شهوات نفسانی و وقتیکه بسوی شهوات نفسانی کشیده شد میخواهد بر گردد  بسوی حالت حیوانی خودش. منظور اینکه میخواهد یک چیزی بر تر از انسان باشد و یک انسان کامل باشد و حقیقت را پیدا کند در صورتیکه شتر میخواهد در مرتبه حیوانیش باقی بماند

1535    یک دم ار منجنون زخود غـافـل بُدی         نــاقـــه گـــردیــدی و واپس آمـــدی

یک دم یعنی فقط یک لحظه. غافل اینجا یعنی بی خبر. اگر که این مجنون بعلت غرق شدن در عوامل عشقی خودش به لیلا بفکر فرو رفته و برای یک لحظه غفلت میکرد و این افسار شتر را شل میگرفت, شتر متوجه میشد و میخواست فوری بر گردد بسوی عقب. این باز گردد بسوی اولیه خودش یعنی بهمان بصورت حیوانی خودش باقی بماند. در صورتیکه ناقه میخواست یک چیزی برتر از انسان باشد. منظور اینست که اگر کوچکترین غفلتی از طرف عقل حقیقت جوی بکسیکه بدنبال حقیقت هست دست بدهد آنوقت خواهشهای دلش و نفس اماره اش بر او چیره میشوند و او را بسوی شهوات حیوانی میکشاند. مراد اینکه کسیکه بدنبال حقیقت هست و قدم در راه جستجوی آن حقیقت گذاشته لحظه ای نباید غافل شود. این کافی نیست که فقط این مسیر را بگیرد که بسوی حقیقت برود, یک لحظه هم غافل نباید بشود. برای اینکه این خواهشهای دل خیلی قوی هستند یعنی میل شتر به کرّه اش خیلی قویست نه تنها میلش به کرّه اش بلکه باز گشتش بآن طویله ای بوده آنهم خیلی قویست.

1536    عشق و سودا چـونـکه پُــربودش بدن        مــی نبودش چــاره از بی خود شدن

سودا نهایت عشق است که عاشق را بمرز دیوانگی میرساند. نه هر دیوانه ای, دیوانه از عشق. اینجا صحبت از مجنون است و میگوید: چون که عشق و آن سودائی عشقش سراپای بدنش را گرفته بود، هیچ چاره ای نداشت که از خودش بی خود شود. کسیکه اینهمه مستقردر دریای عشق هست, از خودش بی خبر میشود. این برای اینست که خواننده نگوید که چرا وقتیکه این مجنون سوار شتر بود بعضی وقتها غفلت میکرد چون چاره ای نداشت که غفلت نکند. او آنقدر در عوامل عشقی خودش بود, و افسار شتر در دشتش شل میشد و شتر را نمیکشید چون مدهوش وضع و حال خودش بود. عقل حقیقت جو مجذوب به حقیقت است یعنی دارد بحقیقت جذب میشود، ولیکن خواهشهای دل مدهوش خواسته های دلش است و این دوتا با هم در نزاع هستند. مجنون که مجذوب حقیقت هست چاره ای بجز از خود بیخود شدن ندارد. یعنی آن خواسته های نا روای دل او را بسوی خودش میکشد. مولانا سعی بر این دارد که از اول داستان این تضاد را در ذهن خواننده مجسم کند.

1537    آنــکــه او باشد مـــراقـب عــقــل بود        عــقــل را ســودای لـِیـلــی در ربود

مراقب بمعنی محافظ است. میگوید: این عقل حقیقت جوی بود که مراقب مجنون بود و این عقل می بایستیکه مراقب و محافظ مجنون باشد. درمصراع دوم میگوید عقل را سودای لیلی در ربود.  اما چه میشود کرد که این عقل را عشق سودائی لیلا اصلا ربوده و برده بود.

1538    لـیک نـاقـه  بس مراقب بود و چُست        چـون بـدیـدی او مهار خویش سست

1539    فهم کردی زوکه غافل گشت و دنگ        رو سـپس کردی بـکـــرّه بی درنگ

اگر که مجنون از خودش بیخود بود، شتر که از خودش بیخود نبود و خیلی هم مواظب بود و سخت در انتظار موقعیت بود برای بر گشتن. چُست یعنی زبر دست و چالاک. مُهار یعنی افسار. در بیت بعدی: فهم کردی یعنی شتر فهمیده بود که او در عالم خودش است و گاهی بی خبر و دنگ میشد. دنگ یعنی نا آگاه. شتر چون خیلی مواظب بود و وقتی افسارش شل میشد میفهمید که این مجنون که سوارش شده دیگر از خودش بیخود شده. رو سپس کردی یعنی بر گشت بلاا فاصله بطرف آنجائیکه آمده بود و کرّه اش بود. عقل حقیقت جو نباید که غافل باشد. اگر که خواهشهای دل عقل حقیقت جو را غافل بیابد، بلا فاصله سؤاستفاده میکند و بسوی شهوات شیطانی بر میگردد.

1540    چـو.ن بـخود بـاز آمـدی دیدی ز جا        کــو ســپس رفتست بس فـرسنگـهـا

چون مجنون بخود باز آمدی یعنی از آن حالت بی خویشی خودش بیرون میامد میدید که, زجا یعنی از مقصدی که میخواست برود سپس رفته است یعنی بعقب باز گشته است,مصافت بسیار زیادی. البته مقصد مجنون دیار لیلی بود. بمحض اینکه عقل حقیقت جو خودش را باز میابد و از آن استقرار شدن در دریای عشق بیرون میاید، می بیند که نفس اماره او را تا مسافت زیادی او را از حقیقت دور کرده. این نفس اماره مثل آن شتریست که خیلی هم چُست و چالاک و منتظر موقعیت است.

1541    در ســه روزه ره بــدیــن احـــوالها         مـاند مــجــنـون در تردّد ســـالــهــا

در سه روزه یعنی راهی که میشد سه روزه رفت. تردد یعنی رفت و آمد. مجنون آن راهی را که میشد سه روزه طی کند، سالها در این تردد بود که مقداری میرفت و در اثر غرق شدن در افکارش غفلت میکرد و شتر هم بلا فاصله بطرف کرّه اش بر میگشت و این تردد سالها طول کشید. عقل حقیقت جو هم که میخواهد به حقیقت برسد و تمام هدفش هم اینست و اگر که حواسش جمع باشد و از خودش بیخود نشود، میتواند خیلی زودتر به مقصدش برسد، می بیند که در بیابانِ زندگی که هزاران عوامل و زرق و برقهای گمراه کننده هست، ممکن است که منحرفش بکند, می بیند که بمقصد نرسیده و مانده و از خود میپرسد چرا اینقدر طول کشیده و چرا من بحقیقت نرسیده ام. برای اینکه او تمرکزش و فکرش را از رفتن بسوی این حقیقت گاه و ناگاه باز داشته است. آنوقت شتر نفس اماره بر میگردد.

1542    گـفــت ای ناقه چون هر دو عاشـقیم        مـا دو ضــدّ پس هــمــرهِ نـا لا یقیم

این ما دو ضد را  موقع خواندن باید بچسبانید بمصراع اول.  نا لایقیم یعنی اینکه سزاوار نیستیم و بهتر اینکه بگوئیم مناسب هم نیستیم و یا با هم جور نیستیم. بالاخره مجنون به شتر خودش گفت که ای ناقه, ای شتر ماده ما هردو عاشق هستیم ولی عاشق دو چیز و حالا که اینطور هست و ضد هم هستیم, دیگر نباید با هم باشیم. نه تو میتوانی به کرّه ات برسی و نه من میتوانم به لیلی برسم. برای اینکه مقصد ما در دو جهت مخالف است و ما مناسب هم نیستیم زیرا معشوق ما دو نفر با هم فرق میکنند. نه من میتوانم عشق خودم را رها بکنم و نه تو میتوانی عشق کرّه ات را از دست بدهی.

1543    نـیسـتـت بـروفقِ من مِـهـر و مـهـار        کــرد بـاید از تـو صـحبت اخـتـیـار

بر وفق یعنی بر وفق مراد. مهر یعنی عشق و مهار هم یعنی افسار. کلمه صحبت را قبلا گفته بودیم بمعنای هم نشینی ولی اینجا بخاطر کلمه(از) معنی آن بر عکس میشود. از کسی صحبت داشتن یعنی از آن کس جدا شدن و دور شدن. مجنون گفت ای شتر نه عشق تو بر وفق مراد من است و نه افسار تو، پس بهتر اینست که از همدیگر جدا بشویم.

1544     ایـن دو هــمـره هـمدگـر را راهزن         گـمـره آن جـان کـو فرو نـایـد ز تن

این دو همره عبارتند از عقل حقیقت جوی و آن کرّه شتر. آن نفس دنیا پرست و این نفس حقیقت جو مثل راهزن و دزد هستند. دزدان در قدیم جلو کاروانها را میگرفتند و اموال کاروانیان را بزور میگرفتند. مجنون ادامه داد که جوری شده است که ما دوتا راهزن همدیگر شده ایم. در مصراع دوم، جان یعنی روح و کو یعنی که او. فرو ناید زتن. از تن فرود نیاید. از تن فرود آمدن اینست که روح از کشش های نفس آزاد شود. اگر که جان از کششها و جذب این نفس اماره و خواهشهای دل آزاد بشود و برود بسوی عوامل معنوی, میگوئیم که این جان و یا روح از تن جدا شده و یا فرود آمده. این را مولانا از خودش نگفته و این را از سنائی غزنوی گفته.

در هر صورت باید گفت که جسم و تن آدمی مثل آن ناقه و یا شتر ماده است. میخواهد برود بطرف شهوت های نفسانی خودش. روح و یا جان سوار این تن است. حالا اگر که روح بخواهد برود به طرف عوامل معنوی باید از این شتر تن پیاده شود. برای اینکه این شتر بسوی حقیقت رفتنی نیست. اگر پیاده نشود، آنوقت شتر او را گمراه میکند و او را بجای دیگری می برد, همان جائیکه کرّه اش و یا شهوات نا روای دلش هست. بعبارت دیگر تن ما مثل آن شتر است و روح ما مثل خود ماست که سوار بر آن شتر هستیم. ما میخواهیم برویم بطرف معنویت, تن ما میخواهد بر عکسش برود. پس ما مجبوریم از این شتر پیاده شویم. اگر پیاده نشویم گمراه میشویم.  

1545    جــان ز هَــجــرِ عــرش اندر فاقـۀ         تن ز عشــقِ خــار بُــن چون نـــاقـۀ

 هَجر بمعنای دوری و جدائی و فراق. عشر آن عالم معنویست. فاقۀ یعنی فقر کامل. در مصراع دوم خاربُن یعنی بوته خاری که شتر میخورد ولی در اینجا آن لذات شهوانیست که جسم شتر مانند ما میخواهد بخورد. میگوید این روح لطیف در هجر و دوری و فراق حقیقت است. آنقدر در فراق و دوری بسر میبرد که مسکین وار بنهایت فقر و بد بختی افتاده. یعنی هرچه داشت در این راه از دست داده. ولی تن شتر مانند ما میرود بدنبال خار که در بیابان فراوان است. لذات دنیوی مثل خار, در این دنیا زیاد است و مثل حقیقت نیست که جستنش مشگل باشد. روحی که در فراق میسوزد و مینالد دارد لاغر میشود ولی آن شتر (دل ما) که مرتب بدنبال خار بیابان است دارد چاق میشود. جوینده راه حقیقت کارش آسان نیست و باید رنج این راه را تحمل کند. مولانا در آغاز مثنوی این دوری انسان حقیقت جوی از حقیقت را آغاز میکند. شما هر کتابی را که باز کنید میبینید از بنام خدا شروع میکند ولی مولانا  مثنوی خودش را از نی شروع میکند و میگوید

             بشنو از نی چون حکایت میکند       از جدائی ها شکایت میکند. 

این جدائی که ازش شکایت میکند, چگونه جدائیی هست؟ جدائی از حقیقت. او از نیستان حقیقت جدا شده و میخواهد بطرف آن بر گردد.  بگفته مولانا باز گوید از روزگار وصل خویش. چون از اصل خودش دور شده میخواهد بر گردد باصل خودش.

1546    جــان گشایـد سویِ بــالا بــا لــهــا         در زده تـن انـدر زمــیــن چـنـگـالـهـا

روح میخواهد اوج بگیرد برود بطرف معنویت بال و پر گشوده که برود بعوامل معنی ولی این جسم و تن تمام پنجه هایش و انگشتهایش را فرو کرده در خاک این زمین و چسبیده باین زمین که از این زمین جدا نشود. تن میخواهد بچسبد به خاک و روح میخواهد که اوج بگیرد و برود به بالا. می بینید که چگونه در تظاد هستند. تن چنگ فرو برده در این زمین، در این زندگی مادیات غیر ضروری فساد آفرین و سخت چسبیده با چنگالش.

1547    تا تـو با من باشی ای مـرده وطـن         پس زلــیــلی دور مـــانَـــد جــانِ مــن

کلمه تو اشاره است به شتر. مجنون به شترش میگوید ولی انسان حقیقت جو دارد به نفس اماره اش میگوید: تا ای خواهش های دل تا تو با من باشی ای مرده وطن, اینجا وطن عالم خاکی هست. تو مرده این عالم خاکیت هستی یعنی تو این عالم خاکیت را خیلی دوست داری مثل اینست که یکی میگوید من مرده فلان چیز هستم حاضرم بمیرم و بان چیز برسم. میگوید تا تو مرده این عالم فساد آفرین باشی، من نمیتوانم بحقیقت برسم و از لیلای حقیقتم دور میمانم. چاره ای نداریم باید از همدیگر جدا بشویم.

1548    روزگارم رفـت زیــن گـون حالها         هـمـچـو تـیـه و قــوم موسی ســالـهــا

روزگارم رفت یعنی عمرم رفت. زین گون حالها یعنی از چنین احوالی. در این مصراع میگوید از چنین احوالی عمرم بسر رسید بدون اینکه نتیجه ای بگیرم. در مصراع دوم تیه به بیابانی میگویند که آدم در آن بیابان سر گردان بماند و راه را گم بکند.

قوم موسی در آن قسمتی از بیابانِ سینا سر گردان بود و این سرگردانی سالها طول کشید برای اینکه حضرت موسی بدستور خداوند میخواست که قوم خودش را به سر زمین مقدس و یا ارض موعود یعنی زمینی که وعده داده شده باز گرداند و آن کنعان بود. قوم موسی نمیخواستند بآنجا بروند برای اینکه در آسایش بودند و نمیخواستند دست از این آسایش و رفاه خودشان بر دارند. هرچه موسی سعی میکرد آنها تسلیم نمیشدند. بنابر این قوم موسی یا قوم بنی اسرائیل گرفتار عواقب این لجاجت خودشان شدند و آنها در آن بیابان سینا سالها سرگردان شدند برای اینکه بآن راهی را که موسی بآنها نشان میداد نمیخواستند بروند. در قصه های مذهبی آمده است که اینها روزها میرفتند و خسته میشدند و شب برای استراحت میخوابیدند و صبح که بیدار میشدند میدیدند که جای اولشان هستند و هیچ مصافتی را طی نکرده اند.

1549    خُطـوَتَـیـنی بـود این ره تا  وصال         مـانده ام در ره زشـتسـت شصت سال

خُطوه یعنی یک قدم. خُطوتین یعنی دو قدم. مثل لوزه که یعنی یک لوزه و لوزتین یعنی دو لوزه. مجنون فقط دو قدم داشت که تا بوصال حقیقت برسد.البته این دو یا شصت و صد و اینها مفهوم عددی ندارند و یعنی فاصله کم و یا فاصله زیاد. در مصراع دوم شتس یعنی قلاب ماهی گیری یا یک وسیله  شکار انواع حیوانات یا آبزیان. مانده ام در ره زشتست شصت سال. مجنون به شتر خودش میگوید من تا رسیدن به مجنون خیلی راهی نداشتم ولی افتادم بدام تو و این راه من بس طولانی شد و مدتها من را سر گردان کرد. این مجنون نیست که دارد این حرف را بشترش میگوید بلکه این روح انسان حقیقت جوست که میگوید ای تن من, ای جسم من, ای تنی که سخت چسبیدی باین مادیات و نمیخواهی اوج بگیری و جدا بشوی از آنها, تنها دو قدم از این حقیقت فاصله هست و تو این دو قدم را نمیخواهی طی کنی و سالهاست که در یکجا چسبیده مانده ای.  خیلی از مواردی هست که در زندگی ما پیش میآید که ما از حدفی که داریم خیلی فاصله نداریم ولی عواملی دیگر میآید که همه آنها بخواهشهای دلمان مربوط میشود، این دو قدم را نمیگذارد که جلو برویم یا ما را باز میگرداند و یا ما را معطل میگذارد. یا بقول مولانا ما را در تردد میگذارد. اگر که تو مقصدت را بدانی و تصمیم بگیری و اراده بکنی، چیزی راه نمانده و میرسی ولی تو همه اش گرفتار تردید هستی.

1550    راه نزدیک و بـمـاندم سخـت دیــر         ســیر گشـتــم زیـن سواری سـیـرِ سـیر

بشترش میگوید راه نزدیک است و من خیلی تردید کردم و من دیگر از این سوار شدن بر تو سیر شدم. روح حقیقت جوی میگوید ای جسم من و ای روح من ای تن من، تو نگذاشتی که من برسم به مقصود اصلی خودم. من سوار تو بودم ای تن شتر مانند من, تو باعث تردید من شدی, من دیگر از این سواری سیر شدم و من دیگر فرود میایم از تو و دست از تو بر میدارم.

1551    سر نگون خود را زاشتر درفکـند          گـفـت سـوزیدم زغــم تـا چــنـد چــنـد

مصراع اول یعنی مجنون بطرف پائین خودش را انداخت بدون اینکه دقتی بکار ببرد که حالا درست دارد می پرد و یانه. نا آگاه خودش را به پائین انداخت و هرچه میخواهد بشود بشود و گفت من دیگه بیشتر نمیتوانم سوار این شتر بشوم. مولانا میگوید شما هم از این تن شتر مانندتان، اگر میخواهید به لیلای حقیقتان برسید خوتان را از این تن شتر مانندتان بپائین بیاندازید. آن کسیکه میخواهد بحقیقت برسد بایستیکه فرود بیاید از این شتر منیتش, از شتر تکبرش, از شتر خواهشهای دلش باید از اینها فرود بیاید.

1552    تـنـگ شـد بر وی بـیـا بـان فراخ         خـویشــتــن افکــنــد انــدر ســنـگلا خ

مجنون در این بیابان گل و گشادی, احساس کرد که خیلی برایش تنگ شده مثل اینکه این بیابان دارد باو فشار میاورد از بس که در این بیابان مانده بود. سنگلاخ یعنی جائی که پُر است از سنگ های ریز و درشت زیاد است. در اینجا صحبت از سنگلاخ زحمت و مشقت است. خودش را انداخت در این سنگلاخ. آن حقیقت جوئی که از حقیقت باز مانده بود و سر گردان شده و حالا متوقف شده, دنیا در نظرش تنگ و کوچک میشود و خودش را از این شتر تن و جسمش به پائین میاندازد برای اینکه آزاد شود و آزادانه برود بسوی معشوقش. با پای خودش برود

1553    آنچنان افکـند خـود را سخـت زیر        که مــخَــلــخَـل گشــت جـِسم آن دلـیـر

مخلخل یعنی سوراخ سوراخ و از کلمه خُلل و فُرج است. آن دلیر اشاره به مجنون است چون بآسیب ظاهری نیاندیشید پس خیلی دلیر بود. تو هم اگر بخواهی به لیلای حقیقتت و به معنویتت برسی, از فرود آمدن از این شتر تن خودت ترس نداشته باش.

1554    چون چنان افکـند خود را سوی پست      از قضا آن لحظه پــایش هـم شکست

چون بسختی خودش را به پائین افکند از تصادف روزگار پایش هم را شکست.

1555    پای را بر بست و گـفـتا گوُ شوم           در خَـم چــوگــانش غــلطان می روم

پای شکسته خودش را بست و گفت حالا مثل توپ میشوم و غلط غلطان میروم بطرف معشوقم. در واقع میگوید ای جویندگان راه حقیقت اگر دیدید که خواهشهای دل نمیگذارد که بطرف معشوق بروید نترسید میتوانید غلط غلطان هم بروید.

1556    زین کند نفرین حکیمِ خوش دهن         بــر سـواری کـو فــرو نــا یـــد زتــن

زین یعنی از این, بدین سبب, بدین خاطر. کلمه نفرین در اینجا سرزنش است و نه نفرینیکه مردم علیه هم میکنند. حکیم در اینجا منظور حکیم صنائی غزنوی، عارف و شاعر قرن ششم که یک قرن قبل از مولانا زندگی میکرد و مولانا هم سخت تحت تأثیر او بود. خوش دهن یعنی خوش سخن. حکیم صناعی با زبان خوش سر زنش کرد بر آن سواری که از تن جسم خودش بیرون نیآید, بر آن روحی که سوار جسم خودش میشود و از تن جسم خودش فرو نیاید.

1557    عشقِ مــولـی کـی کم از لـیـلی بود         گــوی  گشــتـــن بـهــر او اولـی بـود

مولی بمعنی آقا و سرور است ولی اینجا بمعنی مبدأ کل انرژیها که مسلط بر کل عالم هستی  که ما باو خدا میگوئیم. اگر که تو عشق بآن مولی واقعی داری, آن عشق کی کمتر از عشق لیلی هست. اگر که مجنون حاظر شد که بخاطر عشق لیلی خودش را بیاندازد و پایش بشکند و باز علط غلطان بطرف لیلی برود آن مولای واقعی که کمتر از لیلی نیست.

1558    گـوی شومی گرد بـر پهلویِ صدق        غلط غلطان در خَـمِ چــوگـان عشـق

مثل گوی بشو بر پهلوی صدق یعنی بر پهلوی راستی و صداقت، اگر راست میگوئی. وقتی گوی شدی آنوقت چوگانی لازم داری که بوسیله آن گوی را برانی بطرف مولی و چه چوگانی بهتر و مؤثر تر از چوگان عشق که بوسیله آن غلط غلطان بطرف معشوق اذلی خودت بروی.

1559    کـیـن سفر زیـن پس بُودجـذب خودا         وآن سفر بر نــاقه بـاشد ســیـر مــا 

آن سفر همان سفر اولیست که مجنون سوار بر شترش شد و سفر کرد بطرف خانه لیلی و دید که نمیشود و خودش را بپائین انداخت و پایش شکست و بعد غلطان بطرف خانه معشوق غلطان غلطان روان شد. این سفر از وقتیست که از شتر خود را بپائین پرت کرد.اگر تو هم اینکار را بکنی آنوقت حقیقت تو را جذب میکند و تو را راهنمائی میکند. حقیقت تو را بسوی خودش میکشد بشرطیکه تو در این راه باشی. تو گمراه نمیشوی. بایزید بسطامی میگوید سالها من بدنبال این بوده ام که حقیقت را پیدا کنم. آخر سر فهمیدم که حقیقت دارد من را پیدا میکند. اول از آن سفر باشتر پیاده شو و گو بشو آنوقت تو بطرف معشوق ازلی خود بخود کشیده میشوی. باید دو چیز را در نظر گرفت یکی اینکه کسیکه در این راه میرود سالک مجذوب است. سالک یعنی سفر کننده. یکی دیگر اینکه مجذوب سالک.  سالک مجذوب آن سفر کننده ای هست که جلب به حقیقت شده ولی مجذوب سالک کسی هست که قبل از اینکه سفر بکند جذب شده و او از اول جذب شده و بعد سالک شده. در حالیکه سالک مجذوب از اول سالک شده و یا بوده و بعد مجذوب شده. مولانا میگوید کاری بکنید که اگر بسوی حقیقت بسفرمیروید، مجذوب سالک باشید که حقیقت شما را بسوی خودش جذب کند و بکشاند.

Loading

08.4 خداوند خلایق را در سه گروه آفرید

تفسیر     :

بحث این قسمت مولانا از مثنوی معنوی تصویریست که مولانا از یک سخن برای خوانندگانش میکشد. سخنیکه پیش از مولانا وجود داشته و بین همه مردم شایع بوده. این سخن کوتاه را میگیرد و بسط و گسترشش میدهد. این سخن میگوید که خداوند فرشتگان را آفرید و در وجود آنها عقلشان را با روحشان ترکیب کرد و از هم پیوستن نور و عقل ایجاد نور کرد و آنها را نورانی ساخت و آنها را مظهرِ آسودگی, آرامش و نورانیت قرار داد. پس یک گروه که فرشتگان بودند در آنها عقل را با نور مخلوط کرد و نور را ایجاد کرد و نام آنها را ما فرشتگان گذاردیم. چون آنها مظهر پاکیزگی و بَری بودن از هر گونه زشتی هستند آنها هیچوقت جرم و گناهی ازشان سر نمیزند. این اندیشه ها پیش از مولانا هم بود. و گفته خود مولانا نیست.

مولانا در مثنوی بار ها و بارها انسان کمال طلب را افزون تر و بالا تراز فرشتگان دانسته و آدم پستی گرا را فرودست تر از حیوانات بشمار آورده. وجود حیوانات را با شهوت مستانی و نیروی جسمانی تشبیه کرده بر عکس فرشتگان. آنها را از نورِعقل بی بهره میبیند وخداوند بنی آدم را خلق کرد و در وجودشان شهوتی را که حیوانات داشتند با عقلی که فرشتگان داشتند ترکیب کرد و انسان را ساخت. پس بنی آدم از جهت عقل و روح بفرشتگان مشابه است و از حیث شهوت و طبیعت درون و ذاتش به حیوانات شبیه است. حالا مولانا نتیجه گیری که مقدمتا میخواهد بکند میگوید بانسان مجمع البحرین میگویند. مجمع البحرین یعنی جمع دو دریا. یعنی انسان بدریای عقل و دریای شهوت وابسته شده. پس هرکس که عقلش بر شهوتش چیره گشت او از فرشتگان است. منظورش انسانهای فرشته صفت است. مولانا معتقد است که چنین انسانی نه تنها از فرشتگان است بلکه از فرشتگان هم بر تر است. این انسان شهوت نفسانی هم دارد ولی با وجود این شهوت نفسانی توانسته است که باین شهوتش پیروز شود و مقتضیّات حیوانی را کاهش بدهد و کم کم از بین ببرد و بکسب فضائل و کمالات بپردازد و اینست که از فرشته ها برتر است. اگر کسی سؤال کند که چرا از فرشتگان بر تر است جواب اینکه فرشتگان از اول شهوتی نداشته اند که بر این شهوتشان پیروز شوند. انسان شهوت را هم علاوه بر عقلش داشت ولیکن سعی کرد که بر شهوتش پیروز شود. بسیاری از انسانها هستند که فرشته صفت هستند و بسیاری از انسانها هم هستند که انسان معمولی هستند. چیزی را که باید در نظر گرفت اینست که اگراین انسانها در طبیعتشان شهوت بر عقلشان پیروز بشود، آنوقت از حیوان هم پست تر و فرو تر میشوند برای اینکه حیوان از اول عقلی نداشته که غالب شود بر شهوتش. شهوت داشته ولی عقل نداشته. بنا بر این همه زندگیش در اثر شهوتش هست, شهوت خشم, شهوت دعوا, شهوت خوراک, شهوت جنسی, شهوت حسادت و فقط این شهوتها را دارد. این حیوان عقل ندارد که بتواند او را کنترل بکند، ولیکن انسانها بعلت عقلشان میتوانند این شهوات نا پسند را کنترل بکنند.

مولانا نتیجه گیری میکند که این انسان کمال طلب و حقیقت جو و انسانیکه عقلش غالب و حاکم است بر شهوتش، این انسان بالا تر و بر تر از فرشتگان است و آدم پستی گرا فروتر از حیوانات می باشد. انسانیکه بطرف شهوتش برود فروتر از حیوانات است برای اینکه عقل داشته و میتوانسته جلو شهوتش را بگیرد ولی نگرفته. ولی انسانهائیکه فرشته صفت هستند با وجودیکه شهوت دارند عقلشان بر شهوتشان غالب است. این شهوتیکه در اینجا از آن صحبت میکنیم فقط شهوت جنسی نیست بلکه شامل همه شهواتیست که در خصلت آدمیزاد ممکن است وجود داشته باشد. از قبیل شهوت مال و اموال داشتن, شهوت حسادت, شهوت خود بزرگ بینی, شهوت مقامهای بالا تر و بالاتر داشتن, شهوت غرور و همه شهوات دیگری که یک بشر میتواند داشته باشد.

این مقدمه ای بود که مولانا خودش مختصرا بسط داد از یک سخنی که شنیده بود که خداوند سه گروه آفریده از قبیل فرشته و انسان و حیوان. و حالا میپردازیم به تفسیر اشعار این قسمت.

1497     در حــدیــث آمـــد که یــزدان مــجــیــد      خـــلـــق عـالــم را سه گــونه آفریـد

کلمه حدیث هم بمعنی سخن است و هم بمعنی روایات است. مجید یعنی بزرگوار و بلند پایه.

1498    یک گرُه را جـمـله عـقـل و عـلـم و جُود      آن فـرشــته سـت, او نداندجز سُجود

این گروه اول که فرشته هست. جمله یعنی سراسر و همه وجودش پُر از عقل خدای جو و رازهای خداوندیست و بخشش بدون پاداش و عوض است. جود یعنی بخشش خیلی از کسان هستند که جود و بخشش هم میکنند ولی دلشان میخواهد که بآنها عوض هم داده بشود. این جود وافعی نیست. جود واقعی اینست که من بخشش میکنم بدون اینکه هیچ عوضی نه از خدا و نه از بنده خدا خواسته باشم. حالا میگوید در وجود انسانهای فرشته صفت چنین جودی هست. در مصراع دوم  او نداند جز سجود. سجود یعنی اطاعت کردن، فرمانبرداری کردن. وقتیکه سر فرو میاوری بعنوان سجده کردن، اظهار تواضع و فروتنی کردن است در برابر یک قدرت کل. این کاریست که فرشتگان میکنند. این را بایستی که جنبه سمبولیکش را هم در نظر بگیریم و بیشتر نظر مولانا انسانهای فرشته صفت هستند. بسیاری از انسانها هستند که روزی پنج مرتبه نماز میخوانند و بعضی ها هم برای اینکه ثواب بیشتری بآنها برسد از پنج مرتبه هم تجاوز میکنند و نصف شبها هم بیدار میشوند و سجده میکنند و نماز میخوانند ولی هیچ گونه ارزشی از نظر آن تشخیصی که باید آن مقام بالا و پایگاه احدیت از آن داشته باشد ندارد. برای اینکه آنها در برابر خواستن چیزی دارند این کار را میکنند. نه فقط بخاطر فرو تنی و فرمان برداری.

1499    نــیست انـدر عنصـرش حـرص و هـوا        نـــور مطــلــق زنــده از عشـق خدا

باز برای گروه اول که فرشتگان و یا فرشته صفتان هستند میگوید. عنصرش یعنی در طبیعتش و در نهادش در اینجا. میگوید در طبیعت او اصلا حرص و هوا نیست. هوا یعنی هوا و هوس. نور مطلق یعنی نورِ جدا از ماده که هیچ ارتباطی با ماده ندارد. یک وقتی هست که یک ماده ای هست که نورانیست و یا نور میدهد یعنی ماده با نور باهم است ولی اگر نور باشد و ماده نباشد آن را میگویند نورِ مطلق, نور جدا از ماده. این نور مطلق فقط زنده است بخاطر عشق ورزی بحقیقت.

1500    یـک گـــروهِ دیــگـــر از دانش تــهــی        هـمچـو حـیـوان از علف در فـــربهی

این انسانها ی دسته دوم است که مولانا میخواهد تشریح کند. همچو حیوان, خیلی حیوانات هستند ولی حیوانی که او میگوید منظور چهار پایان هستند. اینها همان حرص و شهوتی دارند که در چهار پایان برای خوردن علف وجود دارد. میگوید گروهی دیگر از آفریده های خداوند از علم و معرفت خالی هستند و این گروه همان چهار پایانِ عاری از عقل و اندیشه اند و از خوردن علف چاق و فربه میشوند.

1501    او نـبـیـنـد جــز که اصطبل و عـلـف        از شـقاوت غـافـل اسـت و از شـرف

او اشاره است به انسان حیوان صفت. میگوید این چهار پا فقط طویله را می شناسد و نه جای دیگر.  شقاوت و شرف متضاد هم هستند. شقاوت یعنی بد بختی, پستی, بدنامی. در مقابل شرف یعنی بزرگواری و خوشنامی و نیک بختی و این دوتا عکس همدیگر هستند. غافل یعنی بیگانه است. یعنی کسیکه از بد بختی و بد نامی بیگانه است و اصلا نمیشناسد. و هم چنین غافل است از بزرگی و بزرگواری. این گروه هم دسته دوم هستند.

1502    ایـن ســوم هســت آدمـی زاد و بشـر        نـیــم او زفرشــتـه ونـیــمـیش  خر

آدمیزاد و بشر, این دو کلمه را ردیف هم آورده.  نیم او زفرشته یعنی نیمی از او فرشته است و نیم دیگر خر, منظور چهار پایان است. حالا که در طبیعتش اینجا بهم آمیخته این انسان برایش یک نوع مفعولیتی برایش پیش میاید. آن حیوان مفعولیتی نداشت چون عقل نداشت. ولی حالا این انسان مفعولیت برایش پیش میاید تا چه اتفاقی برای خودش بیاید یعنی عقلش او را پیروز کند و یا شقاوت و بد بختی را پیروز کند. حالا دیگر دست خودش است.  انسان دارای دو جنبه معنوی و مادی است. از یک طرف وجود انسان از آب و گِل درست شده این باین معنیست که همه عنصر هائی که در خاک هستند در بدن انسان هم هستند. برعکسش، هر عنصری که در بدن هست در خاک هم هست. بنا بر این بدن انسان از خاک درست شده. پس این انسان از یک طرف جنبه مادی دارد. از یک طرف دیگر جنبه روحانی دارد. اینجا باید روح او را در نظر گرفت پس جنبه روحانی دارد که جزئی از روح کل عالم هستی است. انسان در دو اصل درست شده، یکی جسم و یکی روح. هر دوی اینها یک اصلی هست. و جالب اینست که از دو اصل متضاد درست شده این جسم و روح متضاد هم هستند باین دلیل که جسم تیرگی و تاریکی دارد در صورتیکه روح نورانیّت و روشنیت دارد. پس یکی ظلمانی و جسمانی است و یکی دیگر نورانی و روحانی است.

1503    نـیـم خــر, خــودمـایـلِ سُــفـلـی بُوَد        نــیــم دیــگــر مــایــل عـــقلــی بـُوَد

نیم خر یعنی نصف حیوانی این انسان دسته سوم، مایلِ یعنی طلب میکند سفلی بودن و پست بودن را و دنیا پرستی را و میخواهد به پستی گرائی برود و نیم دیگر مایل عقلی بود  یعنی حقیقت جوئی. پس دارای دو جنبه است. هم بدنبال مسائل جسمی و مادیست و هم بدنبال مسائل عقلی و از نظر عقلی جوینده حقیقت است. عقل انواعی دارد, یکی عقلِ مادی گرا داریم که فقط حساب پولهایش را میکند و یکی هم عقل حقیقت گرا داریم که فقط بدنبال حقیقت است و اینکه میگوئیم نیم دوم بدنبال حقیقت هست منظور عقل حقیقت گراست.

1504    آنـدو قـوم آسـوده از جــنـگ وحِـراب        ویـن بشـر بـا دو مخـالـف در عـذاب

آندو قوم کدام هستند. یکی فرشته و یکی هم حیوان. این فرشته و حیوان آسوده از جنگ و حِراب. حِراب بمعنی نزاع, پیکاروستیز و از محاربه است. در وجود فرشته که جنگی نیست برای اینکه تضادی وجود ندارد و در وجود چهار پا هم جنگی نیست برای اینکه اینجا هم تضادی وجود ندارد. عقل نیست که با روح بجنگد. ولی بشر اینطور نیست, در وجودش دو تا مخالف هست یکی جسم مادی و یکی عقل روحانی، این دوتا همیشه در حال جنگ هستند و این دو مخالف انسان را عذاب میدهد. در عذاب است یعنی راحت نمی گذارند. عقل حقیقت جو میخواهد او را بکشد بطرف حقیقت جوئی ولیکن آن جسم مادی میخواهد او را بطرف مخالف که مادی گرائیست بکشد. شما اگر عقل حقیقت جو با جسم مادی گرایتان نمی جنگیدند خیلی آرامش داشتید. کل نا آرامیهای شما برای اینست که این دو تا دارند با هم میجنگند و بیشتر و بیشتر در اشخاص آن جسم مادی گرا غالب میشود و میکشد انسانها را بطرف مادی گرائی. کمتر اشخاصی هستند که آن عقل حقیقت جوی آنها بر جسم مادی گرایشان پیروز شود و بتواند آو را کنترل بکند.  عرفان این کار را میکند. عرفان کمک میکند که عقل حقیقت جو پیروز شود بر جسم مادی گرا.

1505     ویـن بشـرهـم زامتحان قسمت شـدند        آدمـی شـکــلـنـد و سـه امّـت شـدند

حالا این انسان و یا بشر که گروه سوم هست , مولانا به سه دسته میکند. زامتحان یعنی از امتحانیکه در طول زندگی شان میدهند و خودشان را نشان میدهند. قسمت شدند یعنی تقسیم شدند و به سه قسمت تقسیم شدند. آنها بظاهر آدمی شکل هستند و همه شکل آدمند ولی سه امّت شدند. امّت یعنی گروه بزرگ. از یکی میپرسید که تو کی هستی؟ جواب میدهد که من بشر و یا انسان هستم. میگوئید این بشر ها سه نوع هستند تو کدام یکی از این سه نوع هستی؟ حالا این سه گروه ها چگونه هستند.

1506    یـک گُرومسـتـغرقِ مـطـلـق شـدند        هـمچـو عـسـی با مَلَک ملحق شدند

مستغرق در اینجا یعنی غرق شدن در دریای معرفت الهی. مطلق یعنی بطور کامل. میگوید عیسی ههمه اش روح بود و همچو یعنی مثل آن عیسی که با ملائک بهم پیوند داده شده بود.

1507    نـقش آدم, لـیـک مـعـنـی جـبـر ئیل       رَسـته ازخشـم و هوا و قـال وقـیـل

نقش یعنی شکل ظاهر. میگوید شکل ظاهرش مثل آدم است. این گروه اول. لیک یعنی اما. اما از نظر معنی مثل جبرئیل است. جبرئیل یک فرشته بود. او از نزدیکترین فرشتکان

بخداوند بود. اینجا منظورش آن جبرئیل نیست. جبرئیل در اینجا بطور مطلق یعنی فرشته. این گروه اول از سه گروه آدمها ظاهرشان کاملا مثل آدم است ولی از نظر معنی فرشته هستند. در مصراع دوم میگوید این دسته رها شده از خشم و از غضب, غضب غیر قابل کنترل. قال و قیل یعنی این کلامهای لفظی و چون و چرا ها و جدالهای لفظی که بیشتر در این مدارس علمیه انجام میگیرد و صداهایشان را بلند میکنند و قیل و قال میکنند و کتاب را تو سر هم میزنند و هیچ کدام آنها درست نمیگویند. این را میگویند قال و قیل. مولانا میگوید حال باید نه قال. این گروه انسانها از خشم رها شدند

1508    از ریاضـت رسـته وز زهـد و جهاد        گــویــیــا از آدمـی او خود نـــزاد

ریاضت در اصل یعنی تربیت اسب وحشی، ولی اینجا منظور تربیت نفس اماره است. نفس اماره ما یعنی خواهش دل ما مثل اسب وحشی است و میخواهد لگد بزند و بکوبد و خراب بکند, مال دیگری را بخورد و یا علف اسب دیگری را تصاحب کند. ولی کسانی هستند که این اسب وحشی را تربیت میکنند. البته کار آسانی نیست. این آدمهائی که در گروه اول هستند، یک همچون مشگلی را هم ندارند. زهد یعنی پارسائی و جهاد یعنی پیکار با هوا و حوس. انسان در این دسته از تربیت نفس خودش رها شده و هوا و حوسی در وجودش نیست که با آن جدال بکند و بالا تر از زهد و زاهد است. زهد و زاهد برای اینست که غرفه های بهشت را بخرد. این آدم اصلا بالا تر از اینها نگاه میکند. این آدم از سه گروه آدمها اصلا مثل فرشته است و مثل اینکه, گویا اصلا از آدم زائیده نشده. این آدمها خیلی کم پیدا میشوند که بشکل آدم هستند و مثل اینکه از آدم زائیده نشده باشند. 

1509    قسـم دیـگـر بـا خران مـلحـق شـدند        خَشـم محض وشـهـوت مطـلق شدند

ملحق شده یعنی پیوسته شده. کلمه محض بمعنی کامل است. این گروه دوم از آدمیان سراپای وجودشان خشم کامل فرا گرفته و تمام وجودشان شهوت مطلق است. یک کلمه نمیشود با آنها حرف زد. تا حرف بزنی سر و صدایشان بلند میشود. تقصیر ندارند و اصلا خشم در همه وجودشان هست. کوچکترین چیزی مخالف مرادشان انجام بگیرد تمام دنیا را روی سرشان میگذارند.بیشتر از همه خودشان را نا راحت میکنند. اینها فقط خشم و شهوت دارند.

1510    وصفِ جـبـریلی درایشان بود رفت         تنگ بود آن خانه وآن وصف زفت

وصف جبریلی در اصل وصف جبرئیلی است. گفته شد که جبرئیلی یعنی فرشتگی. میگوید وصف فرشتگی از اول و زمان زائیده شدن در آنها بود. ولی رفت. حالا چرا رفت؟ در مصراع دوم میگوید آن خانه تنگ بود. این خانه منظور خانه وجود انسان هست. زفت یعنی خیلی عظیم و بزرگ. وصف فرشتگی خیلی عظیم و بزرگ است و چنین چیزی در جای تنگ و کوچک نمیگنجد و می گزارد و میرود. در نظر بیاورید که یک شتر را یکی دعوت کند که بیاید بمنزلش. در منازل برای داخل شدن شتر ساخته نشده و شتر اصلا نمیتواند داخل منزل شود. مگر اینکه در خانه را خراب کنند.

1511     مرده گردد شخص کوبی جان شود        خـر شود چون جـان او بـی آن شود

کو یعنی که او. جان در هردو مصراع یعنی روح معنوی و کمال طلب. در مصراع دوم  خر منظور حیوان چهار پاست. کلمه آن یک کیفیتیست که قابل توصیف نیست و کیفیتی است که یکی باید بآن برسد تا بتواند وصف آن را دریابد. این را در ادب فارسی گاه گاه شعرا بکار می برند. حافظ میگوید: بنده طلعت او باش که آنی دارد. این آن ضمیر اشاره بدور و نزدیک نیست. یک کلمه غیر قابل توصیف است. مردم به مجنون گفتند که زشت تر از لیلی کسی پیدا نمیشود, چه شد که تو عاشقش شدی؟. تو که از اول دیوانه نبودی و حالا مجنون و دیوانه شدی. گفت چیزی من در او می بینم که شما نمی بینید. مجنون داشت این آن  را در او میدید.

انسانیکه روح کمال طلبی نداشته باشد, براستی مرده است. هر کس هم که روحش فاقد این معنویت باشد حیوان است. این کلمه آن در اینجا یعنی معنویّت. زنده بودن انسان بحیات قلبی, درونی, باطنی و روحی بستگی دارد نه به این حیات جسمانی. کسیکه حیات واقعیش بستگی بآن روح (معنوی طلب) دارد میگویند این آدم حیات پاک دارد. زنده بودن انسان به حیات روحی بستگی دارد و نه حیات مادی و جسمی.

1512    زانـکه جانـی,کآن ندارد هست پست        این سخن حق است و صوفی گفته است

زانکه یعنی زیرا که. جانی یعنی روحی. کان ندارد یعنی که آن ندارد و اینجا آن منظور معنویت است. از اینکه و یا زیرا که یک کسی روح معنویت ندارد خیلی پست هست. در مصراع دوم میگوید این سخن درست و راست است و این حرف را صوفی گفته است. صوفی از کلمه صفا و از پاک دلیست. این سخن درست است و آن را پاکدلان که دارای درون نورانی و روشن است گفته اند.

1513    او ز حیوانهـا فـزون تَـر جــان کند        در جـهـان, بــاریــک کــاریـها کـنـد

آن کسیکه روحش این آن  را ندارد یعنی معنویت را ندارد, از حیوانها بیشتر زحمت میکشد و از حیوانات پست تر هم هست. در مصراع دوم باریک بینیها یعنی ظریف کاریها و کارهای خیلی دقیق میکند ولی عاری از معنویت. از نظر تقسیم بندی مثل یک حیوان است. این آن یعنی آن معرفت درش نیست. زیبا ترین چیز ها را میسازد و بهترین نقشه ها را میکشد ولی معرفت در او نیست.

1515    جــامه هــای زرکشــی را بـافــتـن        دُرّهـــا از قـــعــــر دریـــا یـــافــتــن

زر کشی یعنی پارچه هائی که برای تهیه لباس میخواهند تهیه کنند, رشته های طلا در آن بکار ببرند. این کار بسیار پر زحمت و بسیار ظریفیست. این آدم میرود و از این پارچه های زر کشی میبافد و یا میرود از قعر دریاها درّ و مروارید بیرون میاورد و این هم یک کار ظریف و مشگلیست. او همه این کار های ظریف را میکند ولی متأ سفانه او تهی از معنویت است.

1517    کـه تـعــلـق بـا هــمـیـن دنیاسـتـش        ره بـهــفــتــم آســمـان بــر نــیســتش   

دنیاستش یعنی دنیا هستش. ره بهفتم  کنایه از عالم معنی است. بر نیستش یعنی برای او راهی نیست. این باریک کاریها که مولانا گفت بسیار پر زحمت است خوب هم هست ولی معنویت نمیدهد. برای اینکه همه این کارها دنیائی و متعلق به این دنیاست. نمایشهای دنیائیست. آن لباس زر بفت را بپوشیم و برویم در چنان مجلسی و فخر بفروشیم. و یا آن مرواریدها را بسر و کول خودمان آویزان کنیم و برویم در مجالس و نمایش بدهیم که ببینید شما ها ندارید ولی من دارم. اینها هیچ کدام راهی بسوی معنویت برای شما باز نمیکند.

1518    ایـن همـه, عــلــمِ بـنـای آخُرســت        کـه عــمــادِ بـودِ گــاو و اشتـر اسـت

اینها همه علمی هست که مثل اینکه یک حیوانی داردآخُر خودش را میسازد. عماد بمعنی ستون. بودِ یعنی بودن و بقای. میگوید همه اینها برای این هست که خودش باقی بماند و اینها ستون و عمادی هست برای وجود و بقای گاو و شترصفتان که سقف زندگی آنها فرو نریزد.

1519    بـهـر اسـتـقـبـایِ حیوان چـنـد روز        نـام آن کـردنـد این گـیـجــان, رموز

استبقا یعنی طلب بقا کردن. میگوید این گیجان ره گم کرده برای ماندگار شدن چند روزه آدمیان, آدمیان دنیا پرست آن قونون و رسوم دنیوی را وضع کردند اما اسمش را اسرارمحیط اصلی زندگی گذاشتند. اینها گیج هستند, اینها اسرار محیط زندگی نیست و اصلا اینها هیچکدام رمز نیست. اینها فقط یک وسیله هائی هست برای بقا و هیچ معرفتی ندارند. ان چیزیکه معرفت میدهد علم راه بردن بحقیقت است. حقیقت جوئی است.

1520   عـلـم راه حــق و عــلــم مـنـزلش        صــاحـب دل دانــد آنــرا بـــا دلــش

حالا این علم حقیقت جوئی را چه کسی میداند. این علم حقیقت جو مراحلی دارد و یکی که میخواهد حقیقت جو شود که دفعتا حقیقت جو نمیشود. او باید منزل بمنزل و مرحله بمرحله طی کند. حالا کسیکه دارای دل پاک باشد و بخواهد بدنبال حقیقت برود، این مرحله ها را میداند. مراحلی که انسانهای کامل می پیمایند تا بحقیقت برسند آنها میدانند.

1521    پس دراین ترکیب,حـیـوانِ لطیف        آفـــریـــد و کــرد بـا دانش الــــیــف

ترکیب بر میگردد به آن سخنانیکه از اول گفته بود که انسان ترکیبیست از عقل و شهوت. در این ترکیب یعنی ترکیب حیوانیت و شهوت با عقل. خداوند ترکیب لطیفی هست که آفریده. و با دانش این انسان را مأنوس کرد. الیف یعنی الفت داد. این انسانیکه نیمی از آن فرشته هست و نیم دیگر چهار پا, یعنی هم عقل دارد و هم شهوت دارد خداوند آفریده و بصورت لطیفی هم آفریده, او را با علم و دانش مأنوس کرده و از بهم آمیختن عقل و شهوت آن را ساخته و این انسانیست که باو میگویند حیوان ناطق. فرق ظاهریش با حیوانات اینکه حیوانات حرف نمیزنند و او نطق دارد و حرف میزند. جنبه حیوانیتش بجاست منتها حیوان ناطق است. وقتی که میخواهد نطق کند و یا حرف بزند آنوقت بعقلش مراجعه میکند. پس باید آن عقلی که حیوانات دیگر ندارند داشته باشد که بکمک آن عقل بتواند حرفهایش را بزند. و بدیگران بفهماند و ارتباط بر قرار کند.

1522    نــام کَـا لا نَـعـام کـرد آن قوم را        زآنـکه نسـبـت کـو بــیَـقظَــه نَـوم را

خداوند کسانی را که مانند چهار پایان هستند گفت اینها مثل چهار پایان هستند. اَنعام یعنی چهار پایان و کَالا نعام یعنی مانند چهار پایان. خداوند این را بکار برده. یعنی آنها فقط شهوت و خشم دارند.در مصراع دوم زانکه یعنی زیرا که. هیچ نسبتی بین خواب و بیداری نیست. یَقظَ یعنی بیداری و نَوم یعنی خواب. خواب با بیداری هیچ نسبتی ندارد و دو چیز مختلف اند. انسانهائیکه مثل حیوان هستند با انسانهائیکه اصلا شبیه حیوان نیستند و مثل فرشته هستند هیچ نسبتی با هم دیگر ندارند و خیلی با هم فاصله دارند. همان فاصله ایکه بین خواب و بیداریست.

1523    روح حـیـوانـی نـدارد غـیـرِ نَوم        حسـهـــای مــنــعــکس دارنـــد قــوم

نَوم در بیت بالا داشتیم یعنی خواب و در اینجا یعنی خواب غفلت. منعکس یعنی بر عکس. این قوم و گروه بزرگی که در این دنیا پیدا میشوند که اینها فقط خشم و شهوت دارند, اینها روحشان روح حیوانی است. اینها انسان هستند و مثل بقیه روح هم دارند ولی روحشان اسمش روح حیوانی است. روح حیوانی یکی از خصوصیّاتش اینست که همیشه در خواب غفلت و یا در نَوم است. این گروه فقط خشم و شهوت دارند و فقط طابع حس خودشان هستند این پنج حسی که ما داریم, حیوانات هم همین پنج حس را دارند. آنها هم طابع حس خودشان هستند, حالا ما هم اگر فقط طابع حِسممان باشیم پس ما هم حیوان هستیم و با دیگر حیوانات فرقی نداریم.

1525    هـمچوحسِّ آنکه خواب او را ربود       چون شـد او بـیـدار عکسـیّـت نمود

همه در شبها میخوابند و خواب هم می بینند. حالا شما فکر کنید که در خواب دیده اید که یک گنجی پیدا کرده اید و این گنج پر از خمره های پُر از طلا ست و چقدر خوشحال شده اید. انقدر خوشحال شده اید که در خواب شروع میکنید به نقشه کشیدن برای نحوه خرج کردن این طلاها که چنین و چنان میکنم ولی از هیجان یکمرتبه از خواب بیدار میشوید و میبینید که نه شما همان آدمی هستید که بوده اید و باید بروید بدنبال کار و دوندگی و زحمت کشیدن برای پول در آوردن. آنچه شما در خواب دیده اید, این را میگویند عکسیّت. مثلی معروف هست که میگوید شتر پنبه دانه را خیلی دوست دارد و:

               شتر در خواب بیند پنبه دانه    گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.

کسانیکه طابع حسهای پنجگانه شان هستند و عقل ندارند و فقط طابع خشم و شهوتشان هستند, اینها برداشتشان از دنیا و از زندگی همه اش عکس است. جالب اینست که اینگونه آدمها که همه چیزشان عکسی هست وقتی در مجلسی می نشینند چنان محکم حرف میزنند و چنان حکم صادر میکنند  با قاطعیت, همین طور است که من میگویم و لا غیر. من فلان کردم و بهمان کردم و اطلاع دارم و اینکه من میگویم صد در صد درست است.

1531    مـاند یـک قسـم دیگر اندر جـهــاد        نـیـم حـیـوان, نـیـم حَیِّ بــا رَشـــاد

از این انسانها سه گروهی, یک دسته هم هستند که از گروه سوم هستند که اینها در جهاد هستند. جهاد یعنی جنگ و ستیز که در درون آنهاست. نیم حیوان یعنی نیم بدنشان حالت حیوانیت دارد و نیم دیگر حی با رَشاد.حی با رَشاد یعنی زنده ارشاد شده و هدایت شده.

1532    روز و شـب درجنگ واندرکَشمکش       کرده چـا لـیش آخِرَش بـا اولـش 

  تمام عمرش پیکار و جنگ است. مرتب میخواهد آدم خوب باشد, نه باید آن کا را بکنم نه اینهم خوب نیست چون یک عده بدشان میاید پس باید چکار کنم؟. مرتب با خودش در جدال اینست که از صبح تا شب چه بکند. آخر هم اگر کاری کرد با خود میگوید عجب اشتباهی کردم و نباید این کار را بکنم. همین طور با خودش جدال دارد مثلا با خود میگوید اگر فلانی را ببخشم آخر فکرش من را بیشتر اذیت میکند. باو میگوئی فلانی این کینه را از دلت بیرون کن و دلت را پاک کن. میگوید اگر ببخشم آنوقت بد تر اذیتم میکند. خوب نبخشش و با او تا ابد قعر باش. ولی نیم دیگر باو میگوید نه بابا ببخش زیرا در بخشش لذتیست که در انتقام نیست. خدا هم می بخشد، تو هم بنده هایش را ببخش. انوقت ان نیمه حی مایشاو دارد او را بطرف خودش میکشد یعنی آن زنده ارشاد شده دارد او را میکشد. این جنگ و ستیز همیشه هست و کار مشگلی هم هست که آن را از خودمان دور کنیم ولی باید تلاش خودمان را بکنیم.

Loading

07.4 بحث جبر و اختیار

استاد محترم آقای دکتر پاکروان سعی کرده اند که اشعاری را از سراسرمثنوی معنوی که مربوط به موضوع جبر و اختیارمیشود جمع نموده تا ما قدری راحت تر و بهتر بتوانیم این بحث نسبتا پیچیده و مشکل را درک کنیم و لذا چون ابیات از محل های مختلف مثنوی انتخاب شده شماره آنها را در اول بیت ثبت ننموده اند. اینجانب با کوشش زیاد و صرف وقتی که بنظر بی پایان است چند بیت اول این مبحث را پیدا نموده و در بحثها مندرج نمودم و حالا به تفسیر بحث جبر و اختیار می پردازیم.

تفسیر  :

در این قسمت مولانا بجای شعر های مثنوی مولوی, بحثی را شروع میکند بسیار اساسی و مهم در فلسفه و حکمت که برای درک آن باید توجه خاص کرد و آن توضیح مسئله جبر و اختیار است که مورد سؤال و پرسش همگان هست.

موضوع جبر و اختیار یک مسئله ایست که نه تنها مورد سؤال همگان هست بلکه یک مسئله ایست که صحبت در باره آن فراوان است و مقالات زیادی در باره اش نوشته شده که بسیار طولانیست ولی در اینجا مختصری که سعی خواهد شد بصورت ساده ای بنظر خوانندگان برسد مرور میکنیم و امیدوارم برای شما سودمند واقع گردد. ولی باید متذکر شد که اینگونه مسائل را نمیشود تا حد معینی سطح صحبت را پائین کشید زیرا در سطح پائینی از حد معمول, دیگر مفاهیم خودش را از دست میدهد.

دسته ای که جبری هستند میگویند که انسان در باره آنچه که میکند, هیچ قدرت و اختیاری از خودش ندارد  و درست مثل سنگ و یاچوبی میماند که یک دستی آن را بحرکت در میاورد. اما مولانا بشر را نه مطلقا مجبور میداند و نه یکسره مختار. پس نظر مولانا چیست؟  اعتقاد مولانا اینست که اراده پرورگار با چنان قدرتی اعمال نفوذ میکند و این کارش برای بشر عملی میشود که هیچ مانعی نمیتواند در برابر نفوذ او ایستادگی و پایداری کند و این را میگویند جباری خداوند. بهمین دلیل یکی از نامهای خداوند جبّار است. این جباری با جبر فرق میکند. ممکن است در بعضی از نوشته ها بخوانید که خداوند جباراست وجباری دارد و آنوقت با جبر اشتباه کنید. خود مولانا میگوید:( این نه جبر, معنی جباریست) جباری یعنی قدرت مطلقه و کامله خداوند که مسلط است بر تمام آفریده های خودش. این را میگویند جباری. سلطه و سلطنتی که بر همه آفریده های خودش دارد آن جباری است و نه جبر. اما این جباری خداوند باعث نمیشود که بنده در هر کاری که میکند خودش را یکسره آزاد و مختار و فعال مایشاء بداند و هر عملی را که میخواهد انجام بدهد. مولانا معتقد است که خداوند اختیار به بشر عطا فرموده با مسئولیت و این در کنار قدرت مطلقه خداوند است و اختیار بشر در کنار قدرت مطلقه خداوند است. این اختیاریست که خداوند به بنده هایش داده و این بنده را عقل و هوش هم داده که بیاندیشد و آنچه را که از نظر او درست تشخیص داده میشود عمل کند. مثل اینست که یک استاد نقاش از یک پروانه یک شکلی بکشد و این را بشاگردش بدهد و تعدادی مداد رنگی هم باو بدهد و بگوید این طرحی را که من کشیده ام رنگ بکن. حالا این شاگرد آزاد هست که هرجوری صلاح بداند این نقاشی را رنگ بکند چون باندازه کافی رنگهای مختلف در اختیارش هست اما آزاد نیست که از حدود این شکلی که استادش کشیده خارج شود یعنی نمیتواند از خطی که استادش در اطراف آن شکل کشیده خارج بشود. آن خطی که کشیده شده بمنظله قدرت مطلقه خداوند است و آن آزادیی که باو داده بمنظله این اختیار است که به بشرش داده است.

مولانا در چند جای مثنوی این اختیار را روشن میکند. میگوید اگر که تو برای انجام عمل زشت اختیار نداشته باشی, پس چرا وقتیکه آن عمل زشت را انجام میدهی شرمگین میشوی؟ و چرا وقتیکه یک عمل زشت را انجام میدهی پشیمانی و ندامت و افسوس بعدا بتو دست میدهد و احساس شرمساری از این کار بدی که کرده ای میکنی؟ چون خودت میدانیکه این کاری را که کردی درست نبوده و تو کرده ای. یک وقتی هست که یک کار بد و نادرستی را یکی ندانسته انجام میدهد, این مطرح نیست. وقتی هست که دانسته یک کار بدی را انجام میدهی و چرا وقتی این کار را انجام میدهی بعد از آن پشیمان میشوی. مثلا وقتی یکی عمداً و دانسته دروغ میگوید. وقتیکه دروغ میگوید آن نیروی وجدانی که در درون بدنش هست و در بدن همه هم هست و این نیروی تشخیص دهنده زشتی از نیکوئی و بدی از خوبیست و این وجدان راحتش نمیگذارد که تو دروغ گفتی و شهادت دروغ دادی و یا بدوستت دروغ گفتی که این زیانها برای دوستت بوجود آمد و یا حتی برای جامعه پیدا شد. مولانا میگوید این دلیل بر اختیاریست که تو داشتی که میتوانستی که دروغ بگوئی و یا نگوئی ولی تو عمداً این دروغ را گفته ای یعنی سوء استفاده کرده ای از این دروغ خودت. گفته خود مولانا در دفتر اول بیت 619 اینست که:

             گر نبودی اختیار این شرم چیست        این دریغ و خجلت و آزرم چیست

برای اینست که تو این اختیار را داشتی و میتوانستی که این دروغ را نگوئی ولی تو گفتی. وقتیکه در یک کلاس, استاد در شاگردش سستی و کوتاهی را می بیند و او را تنبیه میکند, این شاگرد عمداً کوتاهی کرده و دانسته آن کاری را که باید میکرده نکرده است بنا بر این مورد تنبیه یا مورد سرزنش معلمش قرار میگیرد. میگوئیم این شاگرد از اختیاری که داشته سوء استفاده کرده است. جباری خداوند و آن قدرت مطلقه اودر کنار اختیاریکه به بشر داده برای اینست که بشر خودش را یکسره و همیشه خودش را فعال مایشاه تصور نکند. فعال مایشا یعنی بکند آنچه را که میخواهد. برای اینکه چنین تصوری را بنده اش نکند, خداوند آن قدرت مطلقه خودش را در کنار این اختیاری که به بنده اش داده نگه داشته و هر موقع که بخواهد آن اختیار را ازش میگیرد و آن اختیار که از بنده اش گرفته میشود ما اسمش را قضا گذاشته ایم و آنوقت قضا و قدر پیش میاید و دیگر آن اختیار از بشر صلب میشود. این باین خاطراست که این بنده بداند که هرکاری دلش میخواهد نمیتواند که انجام بدهد. میگوید اگر اختیار نداشتی چرا قبل از شروع بکارتدبیر بکار میبردی و با خود برانداز میکردی که کار را از کجا شروع بکنم و از چه طریق پیش میبرم و غیرو. این نقشه ای که میکشی و طرحی را که در نظر میگیری برای اینست که اختیار داری. اگر اختیار نداشتی که طرح و نقشه ای لازم نبود, آنوقت هرچه میکردی مجبور بودی و فکر کردن هم لازم نداشت. بنابراین وقتی میخواهی کاری را بکنی, در شروع آن کار تصمیم میگیری که این کار را بکنم و یا نکنم. بنابر این تردیدی پیدا میکنی و این تردیدی که پیدا کردی دلیل بر اختیار توست حالا مولانا در دفتر ششم و بیت 409 میگوید.

                این که گوئی این کنم یا آن کنم        خود دلیل اختیار است ای سنم

مولانا میگوید حقیقت اینست که تو هر کاری را که دوست داری و میل داری که بکنی قدرت خودت را آشکارا می بینی و میگوئی اختیاردارم. هرکاری را که دوست نداری بکنی و نمیخواهی بکنی این را میاندازی بگردن خداوند و میگوئی که این جبر است و من مجبورم, نمیتوانم بکنم و .بمن اراده انجام این کار را نداده است. میگوید این بهانه ها پذیرفتنی نیست باز مولانا دردفتر اول بیت شماره635 میگوید

        در هرآنکاری که میلت استت بدآن        قدرت خود را هر آن بینی عیان

اختیار خودت را میبینی چون میل داری بکنی.و در بیت بعدی بشماره 636 میفرماید:

    در هر آنکاری که میلت نیست و خواست      اندر آن جبری شدی کین از خداست

میگوید این گونه حتی از نظر علمی و از نظر انسانی پذیرفته نیست. اگر انسان قادر بر عمل خودش نباشد در هیچ موردی نباید قادر باشد و اگر قادر هست در همه موارد باید قادر باشد. اگر اختیار ندارد در هیچ موردی نباید قادر باشد. نمیتوانیم بگوئیم که در بعضی از موارد اختیار دارد و در بعضی از موارد اختیار ندارد. وقتیکه مولانا میگوید اختیار دارد با مسؤلیت, برای انجام هرکاری. اگر که این اختیار بدون مسؤلیت بود پاداش و کیفری وجود نداشت. گفته میشود که “اگر که این کار را بکنی پاداش نیکش را خداوند میدهد” و هم چنین “اگراین کار زشت را بکنی کیفر و مجازاتش را خداوند میدهد”. این پاداش و کیفر برای چیست؟ این پاداش و کیفر برای اینست که اختیار داده, مسؤلیت هم بتو داده تو مختار هسنی که بکنی و یا نکنی. حالا اگر کار خوب کردی ممکن است که پاداشش را ببینی و یا اگر کار بد کردی, مجازات و کیفرش را ببینی و تو نباید هرکاری را که میخواهی بکنی, وانمود بکنی که خدا این اختیار را بمن نداده نه اینطور نیست.

مولانا میگوید وقتی انسان بیمار میشود, هنگامیکه بیماریش شدت پیدا میکند, اگر که این بیماری خواسته باشد به مرگ او ختم بشود و بهبودی پیدا نکند, در آن لحظه های آخر آن زشتیِ کارهائیکه کرده میاید جلو چشمش. آن همه کارهایش مثل یک فیلم سینمائی بجلو ذهنش میاید و از زوایای روحش از نهان خانه ضمیرش بیرون میاید و جلوی او آشکار میشود. آنوقت سخت پشیمان میشود و خودش را سر زنش میکند ولی حالا دیگر گذشته و با خود میگوید اگر که من یک عمر دوباره میداشتم دوباره این کار را نمیکردم. همه اینها دلیل اینست که اختیار داشتی و از اختیارت خودت سؤ استفاده کردی. در همان دفتر اول و بیت624 میگوید

                آن زمان که میشوی بیمار تو        میکنی از جرم استسفارِ تو

استسفار یعنی عذر خواهی و پوزش طلبی. و در بیت بعد از آن

              مینماید بـر تو ز شــتیِ گـنـه        میکنی نیّت که باز آیم بره

اگر که من میتوانستم عمر بیشتری میداشتم آنوقت میتوانستم براه درست بر میگشتم

       عهد و پیمان میکنی که بعد از این        جز که طاعت نبودم کاری جزاین

ولی در لحظات آخر دیگه فایده ای ندارد, تو عهد و پیمان میکنی که اگر من از این بیماری نجات پیدا کردم و عمر دوباره داشتم فقط چیزی را که میگزینم نیکوئیست. چند دلیل هست که در سراسر مثنوی برای این اختیار بیان میکند و سعی خواهد شد که یکی یکی آنها را در اینجا بحث میکنیم. یکی همین که ذکرشد و دلیل وجدانیست که همه انسانها دارند, منتهی بعضی وجدانشان را پوشیده نگه میدارند و بعضی دیگر خیر. وقتی یک کسی کس دیگری را میکشد تا آخر عمر وجدانش او را نا راحت میکند و آزادش نمیگذارد, ممکن است که قانون متوجه نشود و ممکن است که او را پی گیری نکند ولی نیروئی بنام وجدان که تشخیص دهنده خوب و بد در درون است و این نیرو با انسان متولد میشود آن شخص را آرام نمیگذارد. این خودش دلیل بر اختیار است که تو از این اختیارت سؤ استفاده کرده ای و داری حس میکنی. بیت بعدی آخرین بیتی هست که نویسنده شماره آن را در دفتر پنجم بشماره 2967 ذکر نموده

              اختیاری هست ما را در جهان         حس را منکر نتانی شد عیان

نتانی یعنی نمیتوانی. تو داری حس میکنی که سؤاستفاده کرده ای, منکر حس نمیتوانی شد

             اختیار خود ببین جـبـری مشـو         ره رها کردی بره آ  کج مرو

حالا از این ببعد براه بیا. دلیل دوم که قبلاً اشاره شد دلیل تردید است

            در تردد مانده ای اندر دو کار        این تــردد کــی بُـوَد بی اخـتـیـار

           این کنم یا آن کنم خود کی شود        چون که دست و پای او بسته بود

تو دارای اختیار بودی که به شک افتاده ای که آیا از این راه بروم و یا از راه دیگر و یا ای کاش این کار را نمیکردم و آن کار را میکردم.  در بیت بعدی میگوید اگر کسی دست و پایش بسته باشد او دیگر این بکنم و یا آن کنم ندارد و هرچه که هست همین است و هرچه که مجبور هست میکند. وقتیکه دست و پایت آزاد است آنوقت میتوانی این راه را بروی و یا نروی و یا این کار را بکنی و یا نکنی پس این دلیل بر اختیار است.

          پس تــردد را بـبـایــد قـدرتـی         ور نه آن خنده بود بر سبلتی

سبلت یعنی سبیل. اگر نه، تو داری بر سبیل خودت میخندی. یعنی داری خودت را مسخره میکنی. اختیار داری و تردید هم نداشتی میگوئی اختیار نداشتم در واقع تو داری بر سبیل خودت میخندی.

یک دلیل دیگرش اینست که آدم هرگز در کارهای غیر ممکن تردید نمیکند. مثلا آیا من بپرم بروم به هوا. هیچوقت تردید نمیکند و میگوید این غیر ممکن است و جوابش منفیست. و یا میتوانم روی آب دریا راه بروم؟ نه نمیتوانم. اینجا جای تردید نیست و تردید روی چیزها و کارهائی هست که میتواند انجام بدهد.

         سنگ را هرگز نگوید کس بـیـا         وز کو لوخی کس کجا جوید وفا

        آدمی را کس کجـا گـویـد بــپــر          یا بـیـا ای کور در من برنـگــر

معنی دو بیت فوق کاملا روشن است که هیچکس بسنگ نمیگوید که نزد من بیا و یا هیچ کس از سنگ و کلوخ انتظار وفا داری ندارد و هم چنین هیچکس بکَسی نمیگوید که پروازکن و یا بکوری بگوید که بیا و من را ببین. هیچ کس در مثالهای فوق تردیدی ندارد و نمیکند. تردید در جاهائی انجام میگیرد که اختیار وجود دارد.

           اختیار اندر درونت ساکن است         تا ندید او یوسفی کس را نَخَست

این بیت در رابطه با داستان یوسف و ذلیخاست که وقتی ذلیخا عاشف یوسف شد و آن یوسف غلامِ عزیز مصر شوهر ذلیخا بود و سر زنشش میکردند که تو چرا عاشق غلام خودت شده ای او مجلسی آراست و عده ای از سر زنش کنندگان را دعوت کرد و همه دور تادور مجلس نشسته بودند و او یوسف را پشت پرده پنهان کرد و بدست هر کسی یک تورنج و چاغو داد و گفت این تورنج را پوست بکنید و در حالی که همه مشغول پوست کندن بودند ذلیخا اشاره کرد به یوسف که حالا بیا بیرون از پرده و در میان مجلس. وقتیکه آمد بیرون و همه مهمانها روی زیبای یوسف را دیدند دیگر فراموش کردند که دارند تورنج پوست میکنند و دستهای خودشان را بریدند و این اختیار از دستشان رفت و بجای تورنج دست خودشان را زخم کردند. ولی وقتیکه اختیار داشتند هیچوقت دستشان را نمی بریدند.

یک مثال دیگر که خیلی آشکار است حرکت دست است که یکی قلم بدست گرفته و در حال نوشتن چیزی هست و یکی هم بیماری رعش دست دارد و دستش میلرزد. هردو دستها دارند حرکت میکنند, یکی دارد چیز می نویسد و یکی دارد میلرزد. کسیکه در حال نوشتن است, اگر اشتباه بنویسد وجدان او دارد او را سرزنش میکند که چرا این اشتباه را نوشتی ولی آن کسیکه رعشه دارد هیچوقت خودش را سرزنش نمیکند. برای اینکه تکان خوردن دست او از اختیارش خارج است و آن که دارد نویسندگی میکند اختیارش در دستش هست که این را بنویسد و یا ننویسد.

              زین پشیمانی که لرزانـیـدیش         چون پشیمان نیست مرد مُرتعش

تو باین دلیل پشیمان هستی که قلمت را درست روی کاغذ نلرزانیدی و نوشته ات اشتباه شد ولی آن کسیکه دستش رعشه دارد هیچ وقت پشیمان نیست چون اختیاری ندارد.       

مفهوم دیگرش امر و نهی است و وعده و وعید است. امر و نهی عکس یکدیگر هستند و امر یعنی بکن و نهی یعنی نکن. در همه کتابهای آسمانی این امر و نهی آمده که این کار را بکنید و این کار را نکنید و بعد وعده و وعید آمده که اگر این کار را کردید بشما وعده داده میشود که فلان پاداش را میگیرید و اگرآن کار دیگر را بکنید بشما وعده داده میشود که کیفر خواهید دید. میگوید برای چه منظور در این کتابهای آسمانی این امر و نهی ها و این بکن نکن ها  آمده. اگر خداوند بنده اش را مجبور آفریده بود و هیچ اختیاری نداده بود دیگر هیچ امر ونهی برای او لازم نبود. بنده خدا میگوید ای خدا تو من را اینطوری آفریده ای و لذا من نمیتوانم کار دیگری غیر از این انجام بدهم. همین که امر و نهی آمده این خود دلیل است که خداوند اختیارهم داده است. حالا اگر از کتابهای آسمانی بگذریم, ما انسانها هم بیکدیگر امر و نهی میکنیم, بفرزندانمان و بدوستانمان مخصوصا بکارمند زیر دستمان میگوئیم این کار را نکن و اینکار را بکن. اگر فرزندمان و یا هرکسیکه بانها امر و نهی میکنیم مجبور بود و تحت اجبار بود و جبر بود که کاری را انجام بدهد که دیگر امر و نهی ما لازم نبود و شخص مقابل بیشتر از یک راه نداشت و آن وظیفه مشخص شده و معلوم او بود. خیلی بیجا و بی معنی و زشت است که بگوئیم بشر مجبور است و بعد باو امر و نهی هم بکنیم.

مثل دیگر اینکه اگر کسی کار زشتی کرد چرا باو خشم میگیرید چرا عصبانی میشوید اگر مجبور بود جز این کاری نمیتوانست بکند و فقط یک راه داشت آنهم همین که کرد. علت عصبانیت و خشم شما اینست که او میتوانست این کار زشت را نکند ولی کرد.

          امر و نهی و خشم و تشریف و عطیب        نیست جز مختار را ای پاک دل

عطیب از کلمه عطاب است و پاک دل یعنی ای بزرگوار و ای جوانمرد. وقتیکه امر هست, نهی هست, خشم هست تشریف یعنی بزرگداشتن و شرف دادن بکسی, و عطاب کردن باشد اینها همگی ضد مختاریست.

چرا انسانها از حرفهای دیگران گله گذاری میکنند و حتی خشم میگیرند و عصبانی میشوند. این اگرمجبور بود بجز اینکه گفت نمیتوانست بگوید. حالا که بجز این نمیتوانست بگوید چرا انسانها عصبانی میشوند. مولانا میگوید این گونه افراد که دیگران را خشم گین میکنند, اینها در حقیقت مختار بوده اند و در حالت اجبار اینگونه کارها را نکرده اند و لذا دیگران از دست آنها خشمگین میشوند. اما افراد هیچوقت از کلوخ و سنگ خشمگین و عصبانی نمیشوند.

مولانا داستانی دارد در دفترپنجم که میگوید یک شخصی در باغی رفت برای دزدیدن میوه و ببالای درخت رفت و مشغول میوه چیدن بود یک خورده میخورد و یک خورده داخل کیسه ای که با خود آورده بود میکرد و در این اثنا صاحب باغ رسید و او را دید و گفت ای مرد شرم نداری که مال مردم را اینجور میبری؟ گفت مال از خداست و دست هم از خداست. من آلت فعل خدا هستیم و هرکاریکه خدا گفته همان کار را میکنیم دست را او داده و میوه را هم او داده. صاحب باغ به باغبانش گفت برو طناب بیاور و این دزد را بپائین بیاور و او را بتنه درخت طناب پیچ کن. باعبان طبق دستور صاحب باغ این دزد را بپائین آورد و بتنه درخت طناب پیچ کرد. صاحب باغ گفت با چوب دستی او را کتک بزن. باغبان هم شروع کرد بکتک زدن. دزد خطاب به صاحب باغ گفت ای مرد مگر تو شرم نداری که بنده خدا را اینگونه کتک میزنی و از خدا نمیترسی؟ صاحب باغ گفت که دست از خداست و چوب هم از خداست. یک خورده که کتک خورد گفت دیگر مزن که توبه کردم و از جبری بودن بیرون آمدم.

                گفت توبه کردم از جبر ای عیار       اختیارست, اختیارست اختیار

عیار همان عیّار ست که مولانا برای جور کردن قافیه شعری تشدید آن را برداشته و یعنی ای جوانمرد و یا ای بزرگوار.  معمولا این اختیارست اختیارست اختیار را بیشتر مردم حفظ هستند و بکار هم میبرند ولی نمیدانند که از کجا آمده. آیا تو باید آن کتک را بخوری و باید تنبیه بشوی تا قبول کنی که اختیار هست؟ البته که جواب منفیست. حالا تا آن تنبیه نشده ای با اندیشه ای که خداوند داده بیاندیش و فکر کن. این همه راهنمایان اعم از پیامبران, بزرگواران, انسانهای کامل, اندیشمندان و دانشوران آمده اند و راه را نشان داده اند که این راه درست است و آن راه غلط است و تو راه غلط را انتخاب کرده ای در صورتیکه میتوانستی راه درست را انتخاب کنی. حالا اگر مدعی هستی که راه درست را انتخاب کرده ای؛ بسیار خوب پس حالا پاداشش را هم خواهی گرفت که در اینجا کتک خوردن بود.  همین که مولانا میگوید یکی که اهل جبر است و میگوید “کار من کار خداست” همین که میگوئی کار من  کار خداست این کار من یعنی که تو اختیار داری, معنیش اینکه این کاری که من کردم؛ کار خداست پس تو داری میگوئی که این کار را کرده ام, پس چرا گردن خدا میاندازی. اگر میگفتی که این کار خداست باز یک چیزی ولی تو نگفتی که این کار خداست. این اختیار بشر مقهور و مغلوب اختیار مطلقه خداوند است. درست است که اختیار داده ولی در برابر اختیارمطلقی که خودش دارد, این اختیار ما عاجز  وذبون و بیچاره است. آن اختیاری که خودش دارد اختیار مطلق است و اختیاریکه بما داده یک اختیار نسبیست که با اختیار او کاملا فرق دارد. مولانا میگوید انسان نباید به این اختیار نسبی و نیم بندیکه خداوند باو داده مغرور بشود. اگر اختیار بمن داده, بسیار خوب من  اصلا طرفدار اختیار هستم, جبر چیه. حالا که طرفدار اختیار هستم هرکار دلم میخواهد میتوانم بکنم. این موضوع فعال ما یشا پیش میاید یعنی کننده هر چیزیکه بخواهد میکند. ولیکن مولانا میگوید که اینطور نیست و مغرور نشو. باید بدانی که “در پس پرده دل, دلبر خود رائی هست” و رای با او هست و اوست که دارد تو را نگاه میکند که این اختیاریکه بتو داده چگونه داری بکار میبری. این کارد را بدست تو داده که ازش استفاده کنی و چیزهائیکه باید ببری, ببری و پوست بکنی, غذائی که میخواهی بخوری تیکه تیکه بکنی, نه برای اینکه آدم بکشی با آن. تو دوگونه میتوانی ازش استفاده بکنی. در راه درست و نادرست.

بعد مولانا مسئله قضا و قدر را پیش میاورد و میگوید که چقدر کارهائی بوده و میخواستید بکنید و نشده و این چه اختیاریست که خداوند بمن داده؟ من طرفدار اختیار هستم و قبول هم کرده ام, اما چرا کارهای من نشده؟ این کار را خواستم بکنم نشد و آن کار را خواستم بکنم نشد؟ برای اینکه  در پس پرده دل, دلبر خود رائی هست  خیال نکن که تو هر کاری که میخواستی بکنی میتوانی بکنی.

     اگر محوّل حال جهانیان نه قضاست        چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست

محول یعنی تغیر دهنده. اگر که تغیر دهنده و از حالی بحال دیگر برنده, محول وجود ندارد چرا این کارهائی که میخواهیم بکنیم در رضای ما نیست یعنی یک کاری میخواهیم بکنیم ولی نمیشود؟ یک جور دیگری میشود و ما راضی نیستیم و چرا مطابق اختیار ما عمل نشد.

         هزار نقش بر آرد زمانه و نَبُود        یکی چنانکه که در آیینه تصوّر ماست

هزار نقش برای ما میاورد ولی آنجوریکه ما تصور میکردیم نیست. آن از خودش سؤال میکند که پس این چه اختیاریست. من شب نشسته ام و نقشه کشیده ام و نهوه اجرای کارم را فکر کردم وقتی صبح شد این کار را میکنم و آن کار را میکنم, بعد می بینم که هیچ کدام از این کارها که اینهمه روی آنها حساب و کتاب کردم عملی نمیشود. این تجربه ایست که هرکسی حد اقل یکبار در زندگی کرده که آن طرح ریزیهائی که خودش کرده, خودش نتوانسته که عمل کند. اینجا موضوع قدرت مطلق خدا یعنی اختیار مطلقه خدا جلو آمده و کنترل را بدست گرفته. اختیار ما نسبیست و اختیار او مطلقه است. اگر که مغرور نشدیم به اختیار نسبی خودمان و اگر سؤاستفاده نکردیم از این اختیار نسبی, قضا و قدری درکار نیست ولی اگر مغرور شدیم و سؤاستفاده کردیم آنوقت آن دلبر خود رائی که پشت پرده است پایش را جلو میگذارد. آنچه که تا بحال گفته شد در باره اندیشه های مولانا نسبت به جبر و اختیار بود. اما حافظ چی؟ نظر حافظ نسبت به جبر و اختیار چگونه است. وقتی دیوان حافظ را ورق میزنیم به یک بیتی برخورد میکنیم که میگوید:

بیا تا گل بر افشانیم و می برساغراندازیم       فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

این بیت صد در صد نشانه اختیار است. اگر تو اختیار نداشته باشی تو که نمیتوانی سقف فلک را بشکافی و اگر اختیاری نداشته باشی که طرح نوئی را نمیتوانی در اندازی پس اختیار داری.

       آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست        عالم دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

تو اگر قدرت و اختیار نداشتی چطور میخواهی که یک عالم را بسازی و توی آن عالم آدم نو بسازی. این صحبتها بوی اختیار میدهد. باز هم ورق میزنیم. میگوید

      چرخ بر هم زنم ار نَی بمرادم گردد       من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

زبونی کشیدن یعنی حقارت و پستی کشیدن. میگوید اگر این روزگار بمراد من نگردد, من این روزگار را بهم میزنم. من حقارت و پستی را قبول نمیکنم. باز هم می بینیم که بوی اختیار میدهد که میخواهد چرخ را بهم بزند. ورق زدن این دیوان را ادامه میدهیم و به بیتی بر میخوریم که گفته:

      نکن در این چمنم سر زنش بخود روئی       چنان که پرورشم میدهند میرویم

چی شد, یکمرتبه در این بیت نظر حافظ برگشت و شد جبری! میگوید خیال نکن که من علف خودرو هستم خیر من باغبان دارم و او پرورشم میدهد و من همانگونه که باغبان مرا پرورش میدهد میرویم. می بینیم که حافظ که تا بحال با کمال بی پروائی میگفت عالم دیگری باید بسازم و چرخ بهم میزنم و سقف فلک را میشکافم یک مرتبه میگوید که کس دیگری مرا پرورش میدهد و آنطور که او میخواهد من رشد و نمو میکنم. حالا باز هم وررق میزنیم تا ببینیم بکجا میرسیم. در جائی میگوید:

     من اگر خارم و گرگل چمن آرائی هست       که از آن دست که میپروردم میرویم

یعنی من اختیاری ندارم. در یکجای دیوان میخواستم چرخ را بهم بزنم, حالا میگوید هر طوریکه باغبان من را پرورشم میدهد میرویم. میرسیم بآنجائیکه

      در پس آیینه طوطی صفتم داشت        آنچه استاد اذل گفت بگو آن گویم

یک خواننده اندیشمند وقتی این ابیات را میخواند او میاندیشد که چرا حافظ بدینگونه ضد و نقیض گفته است. در اینجا باید قبول کرد که حافظ هم انسانیست مثل انسانهای دیگر که در مسیر زندگی دست خوش تحولاتیست که حالات او را تغیر میدهد از نظر عرفانی. اما نه تغیریکه یک جا او را جبری بکند و یک جا او را مختار بکند. حالات مختلف جبر و اختیار از نظر عرفان مربوط بدرجات سیر و سرور و مقاماتیست که در طریقت رونده راه حقیقت دارد طی میکند. آن جوینده راه حقیقت که دارد سیر میکند در این مسیر طریقت و یا در راه رسیدن بحقیقت باید از مقامات مختلفی عبور کند مثلا یکی اول پایش را در این راه گذاشته و یکی در وسط راه است و دیگری در آخر راه است و یا بآخر رسیده. آن کسیکه در اوایل راه است و یا در نیمه راه است احساس اختیار میکند.  اما همین آدم وقتیکه در این مسیر طریقت جلو برود و هرچه بجلو و جلو تر رفت و بحقیقت نزدیکتر شد تا اینکه بحقیقت رسید و انوقت مثل قطره ایست که بدریا پیوسته. از این ببعد دیگر این قطره اختیاری از خودش ندارد. همان کسیکه در اوایل راه و یا نیمه راه خودش را مختار حس میکرد, حالا قطره توی دریا شده و دیگر نمیتواند که جبری باشد چون هرکجا امواج دریا بروند او هم باید برود. او با موج دریا بالا و پائین میرود, ارامش پیدا میکند یا ساکن است و یا خیلی طوفانیست و او هم باید همانطور که دریا هست او هم باشد. او دیگر از خودش اختیاری ندارد. قطره که نمیتواند در دریا باشد و بموج بگوید ای موج من قطره ام و نمیخواهم با تو حرکت کنم, این اصلا نمیشود. این دیگر جبر مطلق است. حافظ از اول که عارف نبوده. او قدم در را طریقت کذاشته و در اوایل راه و یا وسط را احساس اختیار کرده ودر آن مقام سقف فلک را میشکافته و یا عالم دیگری را میساخته و یا آدمی از نو میساخته. ولی وقتیکه بحقیقت رسید و با حقیقت یکی شده دیگر محو شده و فناء فل الاه شده و وقتی محو دریا شد که دیگر نمیتواند اظهار وجودی بکند. شمعی را که در اطاق تاریک روشن کردید اظهار میکند و نور میدهد و شما نور آن را می بینید ولی وقتیکه خورشید تابیدن پیدا بکند دیگر شمع نورش از نظر شما میرود و دیده نمیشود در حالیکه روشن است ولی در نور خورشید محو شده. حالا آن شمع, شمع وجود حافظ است و آن خورشید, خورشید حقیقت است و دریا هم آن دریای حقیقت است و قطره هم آن حافظ است که بدریا رسیده و حالا دیگر جبری است. حافظ در اوایل کار طرفدار اختیار است و وقتیکه بدریا رسید جبری شد و طرفدار جبر باقی ماند. حالا خود مولانا نه طرفدار اختیار مطلق است و نه طرفدار مطلق جبر است. پس چیزیست در حد بین آنها یعنی میتواند به نوسان بیاید یعنی بیاید باین طرف و یا بیاید بآن طرف.

Loading

06.4 ( زیرکی—حیوانی ابلهی ) زیرکی بفروش و حیوانی بخر

تفسیر   :

مولانا در سراسر مثنوی بارها, میدانید که بدانشهای بی اساس و بی پایه که در مدارس و حوزه های علمیه مذهبی جهت تربیت طلبه های مذهبی تدریس میشود که بقول خودش جز قیل و قال چیز دیگری نیست, میتازد و معتقد است که اینگونه دانشهای دور از حقیقت چیزی جز حفظ کردن کلمات و الفاظ نیست. آنها مقداری از کلمات و الفاظ را خفظ کرده اند و یا میکنند و بعد بهم میبافند و اینها را برای مرید جمع کردن و توجه مردم را بخود معطوف کردن بخورد مردم میدهند و مردم ساده لوح را از حقیقت دورمیکنند. میگوید این چنین دانشهائی باصطلاح دانشهائی هست که مشکلی را حل نمیکند و برای جستن حقیقت و رفتن بسوی حقیقت هیچ مشکلی را بر طرف نمیکند. کسیکه میخواهد واقعا حقیقت این جهان را در یابد و برازهای آفرینش پی ببرد بایستیکه این دانسته های خودش را ویران کند وآنوقت در این ویرانی گنج حقیقت را پیدا کند. منظور اینست که این تکبر و خودخواهی و خودستائی که من چند کتاب خوانده ام و چندین جلسه پای بزرگان نشسته ام و حالا خیلی میدانم واین خود فریبی ها باعث میشود که او را از حقیقت دور کند. وقتیکه کسی بخواهد بحقیقت برسد, بنا بگفته مولانا این دانسته های سطحی و بی ارزش را  بایستی که فراموش نموده و برای دیدن حقیقت باید از دریچه چشم دل نگاه کرد. با چشم دل است که واقعیتها و حقیقت دیده میشود و اهل ظاهر بهیچ وجه نمیتوانند بدون اینکه چشم دلشان باز باشد بحقیقت پی ببرند. این فقط یک توهم ویک خیال است که فکر میکنند همه چیز دانند. مولانا باصطلاح خودش میگوید: آنها که می پندارند که چیزدانند, هیچ ندانند. میگوید فقط دانشی که مبتنی بر اندیشه ای که در درون خودت میتوانی بپرورانی واز آن کمک بگیری هیچ راه دیگری برای درک حقیقت نیست. مثلا برای اظهار فضل و دانش, اینهائی که درطول این قیل و قال در این مدارسِ حوزه های علمیه مذهبی هستند ونقل قولی از یک فیلسوف شنیده باشند و یا اگر در یک کتاب حتی معتبر علمی هم خوانده باشند,معنی و مفهوم واقعی صحبت آن فیلسوف و یا آنچه که در کتاب خوانده اند را درک نمیکنند, فقط ان ها را در ذهن خودش و یا در حافظه خودش نگه داشته برای اینکه بتواند در جای مناسب آن را تحویل بدهد بدون اینکه خودش بفهمد.  اینها را طوطی وار شنیده و طوطی وار هم حفظ کرده. طوطی وقتیکه یک چیزی را یاد میگیرد نمی داند که این چیزی را که یاد میگیرد چه معنیی دارد و بعدا همین سخن را پس میدهد و نمیداند که چه چیز را دارد پس میدهد. این را طوطی وار میگویند.   مولانا باین گونه اشخاص میگوید که اگر تو واقعا این کارت را ادامه میدهی, وجدان تو, تو را مورد سرزنش قرار میدهد که این بیهوده گوئیها چیست که تو داری انجام میدهی وخودت و مردم را از سیر معنوی دور میکنی. این کلمه وجدان که بکار برده شد که وجدان تو تو را سر زنش میکند, بعضی از خوانندگان ممکن است تصور کنند که بعضی از انسانها هستند که وجدان ندارند. این یک تصور غلطی هست که از دیر باز در ذهن ما رفته, هیچ کس نیست که وجدان نداشته باشد. وجدان یک نیروی پنهانی داخلی هست که افراد با تولد باین دنیا میایند, منتها در بعضی از افراد عواملی هست که روی این وجدان را میپوشاند و حجاب روی آن میاندازد مثل خود ستائی ها و تصور های نا درست, کینه ها, و حسادتها و این چیزها بتدریج باعث میشود که یک غبار و بعد قدری بیشتر از غبار و ذخیم تر و ذخیمتر یک پوشش محکمی روی وجدان این شخص را میپوشاند. اصطلاحا میگویند که این شخص وجدانش بیدار نیست. اما بعضی وقتها هست که اگر بخودش فرو رود این وجدان از زیر آن حجاب بیرون میاید و او را سرزنش میکند که اینکارهائی که تو میکنی درست نیست در حالیکه علومی وجود دارند که مردم را باندیشه وا میدارند و مردم را در درون خودشان سیر میدهند و موجب میشوند که حقیقت جهان را وراز آفرینش را بتدریج در یابند, توصل داشتن باین علوم ظاهری باصطلاح حیله کاری, فقط خیانت کردن بمردم هست و نه بیش. آنوقت مثال میزند و میگوید وقتیکه بشود این کار را کرد و تو نکنی و یاد ندهی بمردم که در خودشان فرو بروند و سؤال برایشان پیش بیاید و آنها را باندیشه وا بدارد و وقتیکه باندیشه وا داشت میرود بدنبال گیر آوردن جواب سؤالشان و همین است که کم کم باعث میشود که بروند بدنبال حقیقت و بحقیقت نزدیکی کنند. ولی وقتیکه یک شخص را وادار میکنی که یک مشت کلمات و الفاظ و عبارات را طوطی وار حفظ کند او هم همین الفاظ را حفظ میکند و خیال میکند که مطلب همین است در صورتیکه این پوچ است و هیچ اساسی ندارد.

مسلمانان وقتیکه میخواهند نماز بخوانند اول باید وضو بگیرند و این وضو را با آب میگیرند. حالا اگر آب نبود اسلام میگوید میتوانید با خاک وضو بگیرید برای اینکه خاک هم پاک کننده است. اینها معمولا در منازلشان و یا مسافرتها که میروند یک بسته تمیز خوبی دارند که داخل آن از این خاک قرار دارد و باین خاک میگویند تیمم. وقتیکه آب نیست دستش را میگذارد روی آن خاک و بعد بصورت و آرنج  خودش میمالد و آن را بجای آب بکار میبرد. ولی این اصطلاح هم هست که این تیمم باطل است آنجا که آب است. اگر کسی در کنار آب باشد و خواسته باشد با خاک وضوع بگیرد, همان کاریست که تو داری میکنی. راههای جستن حقیقت هست ولی تو داری یک سری الفاظ بی پایه را تحویل مردم میدهی.

حالا این راه رسیدن باین حقیقت چیست و چگونه باید باین حقیقت رسید, سعی خواهد شد که این را در تفسیر اشعار زیر بنظر خوانندگان محترم برسانیم. قبل از این تفسیر باید متذکر شویم آن چیزیکه قبلا گفته شد که آن علوم ظاهری تو را بحقیقت نمیرساند امروز هم همین طور است. مثلا علوم دانشگاهی که امروز هست, یکی میرود و علوم کامپیوتر را فرا میگیرد. البته این یک رشته بسیار خوبیست و این شخص در این رشته مهندس خوبی میشود و خیلی هم خوب با این دستگاه کار میکند و این دستگاه هم خیلی خوب باو جواب میدهد. همه این کارها هست ولی این کار و این دستگاه باو معرفت و معنویت نمیدهد. این اطلاعات علم هست ولی این از علوم ظاهریست و خیلی از علوم دانشگاهی هم همین جور هست ولی بعضی از آنها برای رسیدن بمعرفت هستند ولی نه خیلی زیاد.     

1407    زیــرکی بفروش و حــیــوانــی بـخـر       زیرکی ظَـنسـت و حــیــرانــی نظر

در این بیت و بیت بعدی کلماتی بکار برده میشود که اصلا معانیی که در لغت نامه در برابرش پیدا میکنید آن منظور نیست. اینها معنای عفرفانی خودشان را دارند و باید در لغتنامه های عرفانی بدنبال معانی آنها بگردید و نه در لغتنامه های معمولی. مثلا کلمه “زیرکی بفوش” این کلمه زیرکی ممکن است که دوتا بار داشته باشد یکی بار مثبت و یکی هم بار منفی. اگر بار مثبتش را بگیریم یعنی هوشیاری که خیلی هم خوب است ولی در اینجا اصلا بمعنای هوشیاری نیست, اینجا بمعنای حیله و تذویر است. اصولا این کلمات عرفانی در عالم خودشان معنی دیگری دارند. زیرکی را بفروش یعنی این حیله گری را بکار نبند. اما کلمه حیوانی که در لغت نامه های معمولی یعنی گیج شدن و یا راه گم کردن. درصورتیکه از نظر عرفانی بمعنی این هست که در برابر تجلی حقیقت همه دانستنی های شخص رنگ ببازد و محو و بی اعتبار بشود, نه اینکه از بین برود. شما مثلا شمعی که برای روشنی روشن کرده اید, شما دارید نور آن را می بینید ولی وقتیکه خورشید طلوع میکند شما شعله شمع را نمی بینید و نورش را هم نمی بینید پس میگوئیم نور این شمع در تابش نور خورشید محو شده ولی از بین نرفته و شما اگر انگشت خود را به سر شمع نزدیک کنید آن را میسوزاند پس از بین نرفته و لی نور آن در نور خورشید محو شده.

حالا این دانشهای ظاهری هم میماند ولی در برابر تجلی حقیقت که در درون شخص پیدا میشود رنگ میبازد و این را در بیت بالا حیرانی میگوید و بکلی با این حیرانی معمولی فرق میکند. اما در مصراع دوم کلمه ظن که در لغت نامه های معمولی بمعنی گُمان هست مولانا معمولا تفکر اهل ظاهر را ظن میگوید. آنهائیکه خودشان را عالم میدانند ولی این گُمانی بیش نیست و این تصوری باطل است فقط در برابر این دانشیکه خیال میکنند دارند این را میگوید ظن است, منظور اینکه یک شخصی خودش را دانشمند بپندارد ولی دانشمند واقعاً نباشد, این را میگوید ظن. نظر که معانی مختلفی دارد مثلا نگاه کردن, رای وغیرو در لغتنامه های معمولی دارد, در عرفان بمعنای مشاهده حقیقت در درون است یعنی با چشم دل دیدن است همانگونیکه یک نا بینائی چشم سرش نمی بیند ولی ممکن است که پی بحقیقت ببرد یعنی یک نا بینائی چشم دلش باز شده و آن یعنی نظر. حالا ما هم که نا بینا نیستیم, خدا را شکر ما هم باید که چشم دلمان باز بشود تا بتوانیم آن حقیقت را که در دلمان تجلی میکند ببینیم. چه بسـا در دل آدمهای اندیشمند که اندیشه میکنند این حقیقت در درون آنها تجلی پیدا بکند. باین معنی که اگر پرسشهائی داشته باشند جوابش بصورت جرقه ای در دلشان پیدا بشود ولی خیلی زود محو میشود برای اینست که چشم دلشان باز نیست که این جرقه را بگیرد. مولانا این را  میگوید نظر.

مولانا در این بیت آغاز راه رسیدن به حقیقت را بما ارائه میدهد. اگر راه, این علمهای ظاهری نیست پس چه باید کرد؟ در بیت فوق بما میگوید چـه کار بکنیم و چه کار نکنیم. میگوید این زرنگی های آمیخته با حیله و تذویر را دور بریز و در برابر جلوه نور حقیقت دانسته های  ظاهری حفظ شده خودت را بی اعتبار کن, محو کن و بهیچ انگار و اینطور تصور نکن که خیلی چیز میدانی و حیرت زده بکمال حقیقت توجه کن چون حقیقت کامل است و هیچ نقصی ندارد. این اندیشه باطل را که تو دانش میدانی کنار بگذار و با صیقل دادن و صفا دادن دلت سعی کن که چشم دلت باز شود و این اولین قدم در راه رفتن و جستن حقیقت هست. حقیقت مثل یک نوری هست که همیشه دارد تابش پیدا میکند و هیچ وقت معینی ندارد. درِ دل را بایستی بروی او باز کرد تا آن نور در درون دل بیافتد. شما در وسط یک روز آفتابی, خورشید تابان هست ولی اگر پنجره اطاقتان را ببندید و پرده آن پنجره را هم تا آخر بکشید نور در داخل اطاقتان نمی آید و این دلیل نبودن نور نیست. نور هست ولی شما دریچه اطاقتان را بر روی نور بسته اید. نور حقیقت هم همین گونه هست. دلتان را بروی او باز کنید تا نور بروی اطاق دلتان تابش پیدا کند و آنجا را روشن بکند.

تا اینجا تفسیر بیت اول بود, اما بیت دوم اهمیتش کمتر از بیت اول نیست

1419    خــویش ابـلـه کن تَـبَـع مــیــرو سپس       رَستــگی زیــن ابلــهــی یابی و بـس

ابله در لغت یعنی نادان ولی وقتی مولانا در این بیت آورده باین معنی نیست که برو خودت را نادان کن, این ابله معنی عرفانی خودش را دارد. ابلهی یعنی عاشق حقیقت شدن. حقیقت خواستن و جز حقیقت نخواستن است. وقتی که چنین عشقی را پیدا کنی به تمام علائم ظاهری که در این دنیا هست اینها رااز خودت دور میکنی. این عوامل ظاهری هست که دست و پاگیر شماست و پای شما را ببند کشیده و جلو گیری میکند که شما بسوی حقیقت پیش بروید. آن بند و زنجیر را پاره کردن را مولانا میگوید ابلهی کردن. این معنی اصلا بکلی با نادانی فرق میکند.میگوید از این دنیا و مظاهر آن غافل بشو ودر پیشگاه حقیقت خودت را هیچ مدان تصور کن. آن حقیقت دانای مطلق است و در برابر او هرچه هم که دانا باشی هیچ چیز نیستی. این ابلهی کردن است. کلمه تَبَع میرو یعنی بدنبالش و یا پیرو او  برو. در مصراع دوم رستگی یعنی رهائی ازهر بدی. در برابر انسانهای کامل که دانائی آنها پیوسته بدانائی مطلق حقیقت هست آنچه را که از خودت میدانی محو کن.

انسانهای کامل کسانی هستند که کوزه وجودشان از آب دریای حقیقت پُر شده. یعنی این کوزه وجود, راهی دارد که بدریای حقیقت متصل است. از انچه که در دریای حقیقت هست در این کوزه وجود هم همین هست. بنا بر این چیزیکه در دریای حقیقت هست در وجود این انسانها کامل هم هست. میگوید در برابر این حقیقت و کسانیکه به اصل این حقیقت رسیده اند مثل انسانهای کامل دانسته های خودت را محو کن. اگر میخواهی از بدیها نجات و رستگی پیدا کنی, از این ابلهی پیدا میکنی و بس. مخالف این اینست که خودت را همه چیز دان بدانی و تصور کنی که بسیار میدانی. بعضیها نمیدانند و اصلا نمیخواهند از یک دانائی بپرسند برای اینکه میترسند اگر بپرسند این برای آنها کثر شأن باشد, هیچ این چنین چیزی نیست باید بدانی که اگر نمیدانی باید که بپرسی و سؤال کنی

        بپرس آنچه ندانی که ظلِ پرسیدن         دلیل راه تو باشد بظلِّ نادانـی

ظل پرسیدن یعنی ظلّت پرسیدن و در مصراع دوم ظل دانائی یعنی در پیشگاه دانائی رفتن خیال نکن که اگربپرسی که چیزی را نمیدانم, طرف بگوید که تو خیلی آدم نادانی هستی, نه همه چیز را همگان نمیدانند بگفته بزرگمهر و همگان هم هنوز از مادر متولد نشده اند. بنا بر این خیلی عادی هست که یک شخصی یک چیزهائی را نداند و باید بپرسد. وقتیکه بپرسد گام بگام بجلو میرود بسوی آن حقیقت. اصل مهم اینست که از چه کسی بپرسد. باید از کسانی بپرسد که کوزه آنها بدریای حقیقت وصل شده باشد.  پس زیرکی و حیله و تذویر را بکنار بگذار, آن تکبر دانستن را بگذار کنار و محو بکن.

1421    زیـرکی چون کـبـرو باد انگیز تسـت       ابــلـهی شـو تـا بــمــانــد دل درســت

این ابلهی شو یعنی یک ابله بشو. زیرکی دنیا پرستان که دنیا را واقعا می پرستند اینها گرفتار تکبر, خودخواهی و غرور هستند و این غرور و تکبرشان هیچ وقت نمیگذارد پیش بروند و یا جلو بروند که بحقیقت برسند. بنابراین باید که این دانسته های خودشان را هیچ بدانند. بمحض اینکه دانشهای خودشان را محو کنند آنوقت سد را خراب کرده اند و حالا میتوانند بجلو حرکت کنند. اما میگوید در مصراع دوم  تا دل بماند درست, این هم یک مفهوم عرفانی دارد یعنی تا اینکه سلامتی دل و اعتدال روانی پیدا کنی. این را دل درستی میگویند. یعنی کسیکه تکبر و خودخواهی دارد و این تکبرش نمیگذارد که بسوی کسانی برود که از آنها چیزی یاد بگیرد و نمیگذارد که چیزهائی که نمیداند از اهلش بپرسد, وی گرفتار بیماری روانیست و اعتدال روانیش بهم خورده و سلامت دل ندارد زیرا آنهم بهم خورده

1422    ابـلـهـی نه  کـو بـمسخـرگی دو تُـوسـت        ابــلهی کــو والِه و حــیــرانِ هوست

بمسخرگی یعنی تمسخُر و مردم را خنداندن و دو تُست یعنی دلقک شدن و دولا و راست شدن. در مصراع دوم, کو یعنی که او. واله و حیران یعنی شیفته و آرزومند هوست. این کلمه هو یک کلمه عربیست و یعنی او. میگوید ابلهی شو که شیفته وخواستار بی قرار وبیتاب آن حقیقت است و نه ابلهی که او بمسخرگی مردم را میخنداند و برای خوش آیند تماشاگران دولا و راست میشود و میرقصد. کلمه هو در زبان عربی یعنی خداوند و در اینجا اشاره است به خداوند و یا حقیقت.

1423    ابـــلــهــا نـــنـــد آن زنــانِ دســت بُــــر       از کــف ابــلــه وز رُخِ یوسـف نُـذُر

بیت فوق اشاره به بخشی از داستان یوسف است. همه میدانند که برادران یوسف بعلت زیبائی فوق العده یوسف و همچنین حسادت خودشان او را بچاه انداختند. کاروانیانی که از کنعان به مصر میرفتند دلوی که با آن آب از چاه میکشاندند بچاه انداختند برای آب. یوسف طناب آب را گرفت و از چاه بیرون آمد.کاروان سالار او را گرفت و باخودش بمصر برد و بقیمت خیلی زیادی به عزیز مصر فروخت و عزیز او را بخانه خود برد. ذلیخا زن عزیز مصر عاشق یوسف شد ولی این یوسف تسلیم ذلیخا نمیشد. زنان مصری مقیم دربار ذلیخا را سر زنش و ملامت میکردند که همسرت پادشاه مصر است و حالا تو عاشق یک غلام زرخرِ شوهرت شدی؟ ذلیخا برای اینکه زنان را مُجاب کند, مجلسی آراست و همه آن زنان را دعوت نمود و یوسف را پشت پرده قایم کرد. زنان دور تا دور مجلس نشسته بودند که ذلیخا بدست هر کدام آنها ترنجی همراه با چاقوی تیز داد و بآنها گفت این ترنج را پوست بکنید. وقتی آنها مشغول پوست کندن شدند ذلیخا اشاره کرد به یوسف که از پشت پرده بیرون بیاید. وقتی یوسف از پشت پرده بیرون آمد همه زنها دست خودشان را بریدند. یعنی چنان محو زیبائی یوسف شدند که ترنج را از کف دست خودشان تشخیص ندادند. سعدی هم در این باره گفتاری کرده است:

ملامت گوی بی حاصل ترنج ازدست نشناسد    درآن معرض که یوسف پرده از رخ بگشاید

میگوید آن زنانیکه دست خود را بریدند, ابله و حیرانند. آنها حیرت زدگان بودند و از بریدن دست خود بی خبر بودند. کلمه نُذر یعنی حیرت زده با ترس و وحشت. آن نادانان ابله  بی خبر بودند از اینکه داشتند دست خودشان را میبریدند ولی نادانانیکه بمعنی بی عقل باشد نبودند. آنها در برابر دیدن جمال یوسف کاری را هم که میکردند فراموش کردند. تو هم باید در برابر جمال حقیقت و نور حقیقت اصلا خودت و اعمالت را برای لحظاتی هم که شده فراموش بکنی. مثل آنهائیکه فراموش کردند دارند دست خودشان را می برند. باید خودتان را فراموش کنید و یک مدتی هم از این دغدغه زندگی بیرون بیائید و برای لحظاتی مغز خودتان را آزاد بگذارید که این همه راجع به این آشفته گیها و وضع دغدغه هاو بد و خوب و زشت و زیبای کار این مغز شما آرام شود و مغز شما به حقیقت هم بیاندیشد و کمی هم باو ارامش و راحتی بدهید.

1424    عـقـل را قـربـان کن اندر عشق دوسـت       عـقـلـهـا بـاری از آن سویست کوست

اینجا عقل, عقلِ حقیقت جوی نیست و عقل مادی و دنیا جوی و دنیا پرستانه است. دوست در اینجا مبدأ حقیقت است.  در برابر عشق به حقیقت این عقل دنیا جوی خودت را قربان کن. در مصراع دوم عقلها در اینجا صاحبان عقل های حقیقت جو است. باری یعنی به هر نحو. میگوید عقلهای حقیقت جو بهر حال متوجه سوئیست که او هست. او در اینجا منظور حقیقت است. ممکن است سوأل کنید که حقیقت در کدام سمت است که عقل خدای جوی من باید بآن سو باشد؟ درست آنجائی هست که مجاز نباشد چون مجاز بر عکس حقیقت است. هرچه که در این دنیا نگاه کنید اینها همه مجاز است. مثلا امروز کارهائی که انجام دادم ببینم چقدر سود کردم. هرچقدر که سود کردی مجاز است. ممکن است با این سودی که بردی هیچ وقت نتوانی هیچ کاری بکنی چون این سودی که بدست آوردی مجازیست و اینقدر متوجه این موضوع نباش, ببین جهت مخالفش کجاست. آنجا حقیقت است. سود حقیقی سودیست که بر کمال تو بیفزاید و تو را والا تر از آن کند که هستی نه اینکه به موجودی جیبت بیافزاید. 

1425    عــقـلـهـا آن ســو فــرســتــاده عــقــول       مـانده این سو که نه مـعشـوقسـت گول

تلفظ مصراع دوم باید بعد از کلمه معشوقست اندکی مکس کرده و بعد کلمه گول را بگوئید. عقل ها, آن عقلهای حقیقت جوست. آن سو یعنی سوی عالم معنی, سوی معنویت و معرفت. میگوید آدمهای حقیقت جو عقلهایشان را سوی آنطرف معنویت و عالم معنی فرستاده اند. امـا در برابر آن سو, این سو هم داریم, این سو عالم مادیست. آنهائیکه ماده پرست هستند, همانگونه ماده و مقام و پول را می پرستند که خدا را می پرستند, آنها این سو هستند. حالا اینها همین طور وسط مانده اند که معشوق کجاست. کلمه گول یعنی احمق. این ماده پرستان وقتی بآن سو نگاه میکنند میگویند آنجا که خبری نیست و هرچه هست یا نیست اینسوست او در این مادیت مانده و میگوید هرچه هست اینجاست و آدم گول و یا احمق اصلا عقلش به آن سو نمیرسد و همه چیز را در این سو می بیند.

1426    زین  سراز حـیـرت, گراین عقلت رود       هــر سر مویت, سَــر و عــقــلی شود

ای خواننده مثنوی فکر میکنی که اگر عقلت را بطرف معنی بکشانی خیلی چیز ازتو کم میشود؟ نه تنها هیچ چیز از تو کم نمیشود بلکه هر سر مویت سَر و عقلی میشود و از اینکه عقلت را بطرف معنویت بکشی آنوقت هر سَرِ مویت دارای عقلی میشود. بنا بر این از اینکه بطرف معنی و حقیقت بروی هیچ گونه واهمه ای نداشته باش.

1427   نـیـست آنسـو رنجِ فــکـرت بـــر دِمــاغ       کـه دِمــاغ و عـقـل رُوید دشت و باغ

آن سو قرار شد جهان معنی باشد. فکرت اندیشه است. دِماغ یعنی مغز. میگوید وقتی عقلت سرگرم این سوهست و دائم داری فکر میکنی که چه بکنم که عقب نمانم و چه بکنم که از همکارم جلو بیافتم, یک کاری بکنم او را بکِشم بپائین وخودم به بلاتر بروم و دائم داری این فکر ها را میکنی و داری دماغ یا مغزت را داری خسته میکنی. ولی وقتیکه فکر و مغزت را بعالم معنی فرستادی, آنجا دیگر چنین فکرتها و اندیشه هائی نیست که مغزت را خسته بکند. در مصراع دوم کلمه رُوید یعنی میرویاند. وقتیکه در آنسو رفتی, در و دشت و دیوار و باغ و هرچه را که نگاه بکنی برای تو عقل معرفت جوی میافریند. این عرفا طبیعت گرا هستند برای اینکه هرجائیکه نگاه بکنند حقیقت را درآنجا می بینند. خدا و یا مبدأ حقیقت را در آنجا پیدا میکنند. میگوید نترس, مغزت را نباید خسته کنی وقتی مغزت را بآن سو فرستادی دیگر نباید فکرت را خسته کنی که حالا حقیقت را کجا پیدا کنم و در و دیوار و دشت برای تو حقیقت هستند و بهر کجا که نگاه بکنی همه چیز برای تو مظاهر حقیقت خواهد بود.

1428    سـویِ دشــت از دشـت نـکـته بشنــوی       سـوی باغ آیــی, شــود نــخــلَت رَوی

وقتیکه باین در و دیوارو دشت نگاه میکنی از همه اینها رمز هائی میشنوی, رمز و حقیقت را میشنوی. اگر بسوی باغ عالم معنویت بروی, نخل وجودت یعنی درخت وجودت آبیاری میشود. رَوی یعنی آبیاری شدن و سیراب شدن. همانگونه که هر درختی باید آبیاری شود, درخت وجود هم باید آبیای شود. هر گوشه ای از این دیوار و دشت و صحرا بتو رمزی میاموزد. نکته ها و اسرار ها میاموزد.

1429    انـدرین ره تــرک کـن طـاق و طُرنَـب       تـا قلا وُوزت نجـنـبـد, تــو مَـجُــنــب

طاق و طُرُنب عربیست و همان چیزیست که در فارسی بآن میگویند ” اِهن و طُنُب” یعنی یک  کسی خودش را خیلی مهم بداند وقتی میخواهد وارد مجلسی بشود پیش خودش فکر میکند که حالا که میخواهم وارد مجلس شوم ممکن است که مردم من را نشناسند بهمین دلیل فبل از ورود شروع میکند به اِهن و طنُب کردن که مردم بدانند که یک آدم مهمی دارد وارد میشود. حالا وقتی در باز کردند و آمد تو, همه برای احترام از جلوی پایش بلند میشوند. میگوید این طاق و طنب ها را ترک کن و بکنار بگذار. قلاووز یک کلمه ترکیست و یعنی راهنما. تو حتما برای رسیدن به حقیقت راهنما لازم داری. تا راهنمای تو راهی نرود تو تکان نخور و از او طبعیت کن. ببین چه راهی میرود و تو هم همان راه را برو.

1430    هــرکه او بــی ســر بـجــنـبـد دُم بــود       جـنـبــشش چـون جـنـبـش کــژدم بُــود

اگر کسی بدون سر بخواهد بجنبد, سر ندارد و فقط دُم دارد. کژدم یعنی عقرب. بعقرب کژدم میگویند چون دمش را کج میگیرد ضمن اینکه کج کج راه میرود. میگوید هر کسیکه بدون رهنما و یا بدون قلاووز خواسته باشد که راه برود مثل این عقرب است. او کج کج میرود و بمردم هم که رسید بآنها نیش میزند.اصطلاحی هست که میگوید

                  نیش عقرب نه از ره کین است       اقـتـضای طـبـیـعـتش این است

یعنی هم خودش بجائی نمیرسد و هم مردم را آذار میدهد. برای اینکه مثل کژدم نباشی سر داشته باش, راهنما داشته باش.

1431    کَژ رو و شـبکور وزشت و زهـرناک       پــیشـه  او خســـتـــنِ اجــســـامِ پــاک

بیت فوق در تعریف عقرب است. کژکژ راه میرود, در روز جائی را نمیبیند چون چشمش در تاریکی می بیند و. در نور جائی را نمیبیند, زهرناک است و نیش میزند و کار و پیشه او خستن یعنی زخم کردن بدنهای سالم است. تو هم اگر بی سر بروی مثل همان عقربی هستی که بجائی نمی رسی و اطرافیانت را هم نیش میزنی و اذیت میکنی.

Loading

05.4 سخن کُش و سخن کُش قسمت دوم

تفسیر   قسمت دوم

مولانا در قسمت قبلیش گفت که اگر شنونده من سخن کَش باشد یعنی حرف را از من بکشد بسوی خودش، آنوقت جوانه های گل معرفت بر قلبم میرویاند و بر زبان میاورم و برای او بازگو میکنم. این تحت عنوان سخن کَش بود. اما اگر شنونده ای داشته باشم که بسخن من اصلا توجه نکند آنوقت آن جوانه هائی که در درون من باید بشکفد و برزبان من بیاید پژمرده میشوند و میمیرند و خموده در درون من از بین میروند. بعد گفت اشخاصیکه چنین کارهائی میکنند اینها سخن کُش هستند. او همیشه بدنبال شنوده و یا خواننده ای هست که سخن کَش باشد و جابجا در مثنوی گله و شکایت میکند از این شاگردانش و یا شنوندگانش که توجه بسخنانش نمیکنند و یا سخنش را نمیفهمند. میگوید: مُردَم اندر حسرت فهم درست. یعنی این برای من یک حسرتی شد که آنها بتوانند حرفهای مرا بفهمند. بعد بدنبال این مقدمه ای که گفت یک نکات بسیار ظریف معانی و معرفتی را مطرح کرد. گفت اگر که اندیشه من ما را بسوی کارهای نیک و درست و راست بکشد ما بدنبال آن کار میرویم. همیشه نظر مولانا اینست که اول اندیشه میرود و بعد شخص بدنبال او اندیشه کشیده میشود. همین طور هم هست شما هرکاری که میخواهید بکنید اول فکرش را میکنید و بدنبال این فکر اولیه هست که بدنبال انجام آن کار میروید. میگوید: اندیشه ات جائی رود وانگه ترا آنجا کشد. البته این جائی کجا باشد. اگر بسوی نا درستیها باشد تو را بنادرستیها میکشد و بر عکس اگر بسوی درستیها و خیر باشد تو را بسوی خیر و نیکی میکشاند.

آن نیروئی که تو را بطرف شرّ و یا بطرف خیر میکشد, تو این نیرو را نمیتوانی ببینی و کشنده را هم نمی بینی. مثالی زد و این مثل شتر کوریست که افسارش بدست شخصیست که او را بچپ و راست میکشد. و این شتر کور نه مهار را می بیند و نه آن کشنده را می بیند. این نیرو هم که تو را بسوی شرّ یا خیر میکشاند بهمین صورت هست و تو آن نیرو را نمی بینی و فقط به یک طرف کشیده میشوی و کشنده اش را هم نمی بینی. منظورش این بود که در این عالم هستی یک قدرتی و یک مبدأ ای, مبدأ کل انرژیها در عالم هستی وجود دارد که این باعث میشود که اصولا اندیشه نیکی و یا بدی را در دل مان بیاندازد و ما از این سو ویا آنسو کشیده بشویم. البته این یک بحث فلسفی عرفانیِ خیلی ظریف است. ممکن است در نظر خوانندگان پرسشهائی پیش بیاید ولی اگر شمای خواننده, شکیبائی بخرج بدهید خود مولانا به پرسشهای شما جواب خواهد داد.

موضوع دیگریکه مطرح کرد اینست که این تکنیکی هست که تو را باین سو و آنسو کشیده میکند برای اینکه تو از آن وضع اختیاری که خداوند بتو داده, و این اختیاردر کنار اختیار مطلق خودت هست و این اختیار نسبی هست که بتو داده, از این اختیار مغرور نشو و بطرف شرًی که بکسی برسانی بعد پشیمان میشوی و این پشیمانی بتو نشان داده میشود و خودت باعث میشوی که آن شخص بتو بفهماند که تو اختیار تام و تمام نداری وگرنه اگر اختیار میداشتی بآن سو کشیده نمیشدی. این بگفته مولانا ابتدای حکمت آن مبدأ آفرینش است که اینکار را میکند. اگر که تو این کشنده را میدیدی و این نیروی کشش را قبل از رفتن به سوئی که میرفتی کلیه پرسشها در باره قضا و قدر برایت پاسخ داده میشد. حالا تو فقط در باره قضا میدانی و قضا یعنی مشیّت الهی که در طول زندگی برایت پیش میآید و در دست تو نیست و تو مجبور هستی برعایت کردن آن و این را قضا میگویند. حالا چرا این قضاست؟ اگر که تو آن نیرو را و یا کشنده را میدیدی آنوقت کل این پرسشها برایت حل و روشن میشد.

مولانا در قسمت قبلی موضوعی را مطرح کرد که میتواند زیر بنای تفسیر این قسمت باشد و آن این بود که هیچ کاری نیست که عیب نداشته باشد و هرکاری هم که ما فکر میکنیم کاملا پسندیده و نیک است آن هم خالی از عیب نیست. حکمت این مبدأ آفرینش اینست که عیب کار ها را بر شما بپوشاند. وقتیکه عیب این کار بر شما پوشیده شد آنوقت شما این کار را انجام میدهید. وقتیکه انجام دادید اگر کار نا پسندی بود شما پشیمان میشوید. آن پشیمانی بهترین تعلیم دهند و تنبیه کننده است که شما دیگر این کار را نکنید. هیچ چیز نمیتواند در شما آنطور مؤثر باشد مگر آن پشیمانی که داشتید از کاری که نمی بایست بکنید و کردید و خیال میکردید که این کار هیچ عیبی ندارد. ظاهرا هم عیبی نداشت برای اینکه عیبش را از شما پنهان داشته بود. اینهم سرًی از قضاهای الهیست که پیش میآید, پوشیده شدن و مخفی نگه داشتن عیبها از شماست. با این مقدمه باصل تفسیر می پردازیم و حالا میخوانیم.

1336    حـال آخِـر زو پشـیـمان مــی شــوی        گـر بـود این حـالــت اول کِـی دَوی

در قسمت گذشته سخن از دو دو کردن و دویدن بدنبال کارهای زندگی بود و گفت که این دوندگی که میکنی برای چیست و این دو دو که میکنی آخر سر سیلی هم میخوری و ضررش را هم می بینی. این چیزی که دنبالش هستی از دو کلمه تشکیل شده یکی دو بمعنی دو دو زدن و یکی هم لت بمعنی سیلی خوردن . ترکیب این دو میشود دولت. اگر دنبال این دولت دوندگی کنی، هم دو دو زدی و هم سیلی میخوری و هم آسیب می بینی و آخرش هم معلوم نیست که آیا به ثروتی برسی و یا نه. میگوید اگر از اول کار تو واقعیت را میدانستی  کی میرفتی دنبال این کار؟ این پرسش انکاریست و جواب آن اینکه هیچ وقت. در مصراع اول زو یعنی از او. او برمیگردد به آن کاری که کردی. آخر سر از آن کار پشیمان میشوی. در مصراع دوم کلمه حالت یعنی حال تو را. اگر میدانستی و این حال دانستن را میداشتی آنوقت هیچ وقت عقب این کار نمیرفتی.

1337    پس بپوشــیـد اول آن بـــر جـان مــآ        تـا کــنــیــم آن کــار بـر وفـق قضـا

پس آن مبدأ آفرینش بر ما بپوشانید عیوب و مشکلات این کار را. یا از اول نتیجه کار را به ما پوشانید. چرا؟ برای اینکه ما آن کار را بکنیم. این مطابق قضا و مشیتیست که برای ما پیش آورد. مشیّت یعنی اراده محکم فنا ناپذیر مبدأ آفرینش. این قضا حکم الهیست و بر اساس حکمت و دانش اوست که کجا این حکمت را بکار می برد. معنی آن این نیست که انسانها نمیتوانند باین حکمت برسند. معنیش اینست که اگر در راه طریقت و عرفان قدم برداشتی و پیش بروی بجائی و بمقامی میرسی که حکمت آن قضا ها را هم درک میکنی. که چه خوب شد واین اتفاقی که افتاد چقدر خوب بود ولی تا در این راه نیستی و چون خوشت نمی آید از وجود این قضا ها رنج میبری. همه مردم این نظر را دارا هستند که قضاء الهی همیشه بار منفی دارد, در صوتیکه اینطور نیست. در بسیاری از موارد قضاء الهی بار مثبت دارد یعنی اتفاق میافتند و خیلی هم خوب هست که اتفاق میافتد و میگوید که اگر بارها تو را سیه پوشت بکند یعنی عذا دارت بکند, بار ها هم شده که دستت را میگیرد و تو را باوج میرساند, آنهم قضاست که تو را باوج میرساند.

1338    چون قضـا آورد حـکـم خــود پـدیـد        چشــم وا شـد تـا پشــیــمانی رســِیــد

وقتیکه حکم خودش را آشکار کرد, چشم دلت باز میشود و تو بینش پیدا میکنی و آنوقت از پشیمانی کار بد، تو واقف میشوی. فایده این پشیمانی اینست که دیگر بدنبال این کار نمیروی و اگر پشیمان نمیشدی بارها و بارها این کار را تکرار میکردی و بارها و بارها زیان میدیدی ولی این پشیمانی جلو این کار را میگیرد و این هم باز حکمت الهیست که بنفع بشر دارد بکار میافتد. هیچ وقت قضای الهی بزیان انسان نیست و وقتیکه ما متوجه نمیشویم و درک نمیکنیم آن را بزیان خودمان می بینیم. برای آگاه شدن این انسان خطاکار از این حقیقت خداوند، از کاری که او کرده پشیمانش میکند و این پشیمانی بهترین هشیار دهنده است.

1339    ایـن پشـیـمـانــی قضـای دیگر است        ایــن پشـیمـانی بِهـل, حـق را پَرَست

میگوید این پشیمان شدنت هم قضای خداوند است و تو محکوم باین پشیمانی هستی. در مصراع دوم بهل یعنی وا بگذار و رها کن. میگوید این پشیمانی را ولش کن و رها کن و آن کسیکه این پشیمانی را برای تو آورده یعنی حق و خداوند، او را پرستش کن. پَرَست فعل امر است دارد بتو دستور میدهد. مولانا گفت که اشتغال بکار دنیا غفلت هست ولی باز هم گفت که این غفلت هم قضاء الهی هست که تو غافل بشوی و این قضا هم حکمتی دارد و حکمتش هم بنفع توست برای اینکه پشیمان بشوی و این پشیمانی تو را هشدار میدهد و پشیمانی را رها کن و بقول مولانا آن را بهل.

1340    ورکُـنی عادت, پـشیـمان خَورشوی        زیـن پشـیـمانـی پشــیـمـان تــر شوی

در مصراع اول خور را خَور میخوانیم بعلت ضرورت شعری که قافه شعر با تر در مصراع دوم میزان شود. بعنوان مثال شما اتفاق میافتد که به یک غذائی عادت کرده اید و همیشه میخواهید همان غذا را بخورید. حالا اگر به پشیمانی عادت بکنید، بخوردن پشیمان عادت میکنید و پشیمان خُور میشوید و میرسید بجائی که از این پشیمانی پشیمانتر میشوید.

               ای تو از حال گذشته توبه جو     کی کنی توبه از این توبه بگو 

تو در گذشته یک کار بدی کرده ای و توبه کرده ای. تو نمیتوانی بامید اینکه توبه میکنی بروی و کار بدت را انجام بدهی زیرا این هم برایت عادت میشود. در مصراع دوم میگوید کی میخواهی از این نوع توبه که برایت تکراری شده توبه کنی

1341    نـیـم عــمــرت در پــریشـانـی رود        نـــیـــم دیــگــر در پشــیــمــانی رود

پریشانی یعنی غفلت. میگوید نصف عمرت که در غفلت رفته بعلت اینکه خداوند تو را در غفلت گذاشته  برای اینکه کارهائی که نباید بکنی کردی. حالا نصف دیگر عمرت را هم میخواهی در پشیمانی باقی بمانی؟

1342    تــرک ایـن فـکــرو پشـیمـانی بگو        حــال و یــار و کــارِ نـیـکـو تـر بجو

همیشه بدنبال چیزهای نو و تازه  باش. کار تازه و نو تو را مشغول میکند. فکر و اندیشه تو را مشغول میکند. از آن رنگ پشیمانی و توبه بعد از توبه بیرون بیا. یک زندگی و دنیای نوی را بتو میدهد, تولدی دیگری بتو میدهد. این هم باید بکمک خداوند صورت بگیرد. ای خداوندی که قضای تو این بود که من غفلت کنم و ای خداوندی که قضای تو این بود که  بعد از غفلت و زیان دیدن پشیمان شوم, حالا تو من را کمک کن که بهترین توفیق را پیدا کنم در کارها. بمن کمک کن که بهترین کارها در مسیر زندگی من واقع شود. بمن کمک کن که بهترین یار ها را در زندگی پیدا کنم و باینها بر بخورم در زندگی. بمن کمک کن که در جستجوی این کار و این اندیشه تو توفیق پیدا کنم. پیام مولانا اینست که وقتی هم که خواستیم رستگار بشویم, رها بشویم, آزاد از هر زشتی و بدی بشویم، درست است که قبول کردیم و میکنیم که درست شویم ولیکن بخودی خود نمیتوانیم بشویم. باید از آن مبدأ کمک بگیریم و او این کمک را میدهد. آن خدائی میخواهی ازش کمک بگیری کجاست؟ او در مسجد و کلیسا و کنیسا نیست بلکه در وجود خودت و در دلت است. آن خدائی که در دل توست بتو کمک خواهد کرد. یعنی تو باید ضمیر و درون و باطن و تمام سلول های بدنت بخواهد که کار و یارو اندیشه بهتر پیدا بکنی.

1343    ور نـداری کـار نــیــکـوتر بدست        پس پشــیــمانـیـت بـر فوت چـه اسـت

نداری بدست یعنی دسترسی بان نداری. فوت یعنی از دست رفتن. میگوید اگر که بعمل بهتری دسترسی نداری که بکنی بسیارخوب نداری, حالا چرا پشیمانی که دسترسی بآن نداری آدم وقتی پشیمان میشود که دسترسی بچیزی داشته باشد و بدست نیاورد. اگر توانائی بدست آوردن چیزی را نداشته باشی, این دیگر پشیمان شدن ندارد.

1344    گــر هـمـی دانی, ره نـیکو پرست        ورنـدانی,  چـون بـدانی کـیـن بـد است

اگر که راه خوب و درست را میدانی از آن راه طبعیّت کن و بدنبالش برو. پرست یعنی پیروی کن از پرستیدن میاید که یعنی پیروی کردن, پیش گرفتن و جلو رفتن. و اگر راه بهتری را نمیدانی, از کجا میفهمی حالا این کاری را که داری بد است؟. خدایا من کار بهتر میخواهم.  اگر فکر میکنی که آن کار و وضع زندگیت درست نیست, از خدا میخواهی که وضع بهتری بمن بده. اگر بهت نداد حالا اگر راه بهتری داری برو و اگر راه بهتری نداری از کجا میدانی که این کاری که داری بد است؟. بد وقتی هست که تو نیک را بدانی. همیشه در دنیا هر چیزی به ضد خودش شناخته میشود.

1345    بـد نـدانـی تـا نــدانـی نـــیــک را         ضـدّ را از ضـدّ تــوان دیــد ای فــتـی

فتی از فتوت, یعنی جوانمرد. جوانمرد حتما نباید که یکی مرد باشد تا باو جوانمرد بگویند. این جوان هم سن نیست. جوانمرد یعنی آزاده و آن کسیکه آزادگی دارد و از هر بدی آزاد است. زن هم میتواند جوانمرد باشد. بطور کلی جنسیّت در این کلمه جوانمرد مطرح نیست. حالا چرا جوان گفته؟ برای اینکه از نظر مولانا هر کسی میتواند جوان بخت باشد. یعنی بخت نو و اقبال نو داشته باشد. نباید با خود بگوئید که من که بد بختم و از من گذشته نه, حالا از نو و از اول, تو جوان بختی زیرا بخت تو جوان است و هیچ ارتباطی به سن و سال هم ندارد. در عرفان انسان بجائی میرسد که بخت و اقبال هم بدنبال او هستند و بدنبالش میایند. در یک جای دیگر میگوید که: درست است که تو بدنبال اندیشه ات کشیده میشوی, تو بگونه ای باش که اندیشه بدنبال تو بیاید. یعنی از اندیشه بگذر ( یا جلو بزن) و کاری کن که اندیشه بدنبال تو بیاید. تا نرفتی در این راه, فکر میکنی که برایت غیر ممکن است ولی وقتی در راه معرفت و معنویت و اندیشه شناسی و اندیشه پروری  قدم گذاشتی، آنوقت کم کم متوجه میشوی که اندیشه در اختیار تست و اندیشه دارد بدنبال تو میآید.

1346    چـون زتـرکِ فکـرِ این عاجزشدی        از گُــنــه آنــگــاه هــم عــاجــز بُــدی

چون زترک فکر این, کلمه این یک ضمیر است و به کار بد و زشت بر میگردد. عاجز شدی یعنی ناتوان شدی. اگر نمیتوانی که فکر بد نکنی و اگر نمیتوانی که اندیشه بد نداشته باشی آنوقت خطا هم میکنی. بدان که از خطا نکردن هم عاجز میشوی. اگر توانستی از اندیشه بد و فکر بد جلو گیری بکنی آنوقت از خطا و گناه هم جلو گیری میکنی.

1347    چون بُدی عاجز پشـیمانی زچیست        عـاجزی را بـاز جو کـز جذبِ کـیست

حالا که عاجز هستی و نمیتوانی اندیشه نیک بکنی و بدنبال اندیشه نیک بدنبال یک کار نیک بروی حالا چرا پشیمان هستی که چرا عقب کار نیک نرفتم و چرا اندیشه بد کردم. پشیمانی باید وقتی باشد که بتوانی و نکنی. این عاجزی یعنی ناتوان بودن. این ,ی, عاجزی  ی مصدریست و یعنی عاجز بودن. تو ببین کی تو را عاجز و ناتوان کرده, دنبالش برو و جستجو کن. منظور مولانا اینست که آن قضای الهی هست که تو را عاجز کرده و دارد بر تو حکومت میکند. حالا اگر قضا دارد این کار را میکند, پس پشیمانی برای چیست؟. در اینجا لازم است توجه کنیم به یک نکته ای که در عرفان هست. در گذشته گفته شد که دو نوع قضا وجود دارد. یکی قضای تعلیقی است و یکی هم قضائی هست که غیر تعلیقی است.

یک قضا قاهری هست. قاهر یعنی قضائی که قهر و غلبه داشته باشد و با تسلط میآید. کلمه قاهری از قهار بودن میآید. این قضا حتمی الااجراست و نمیتوانی از آن جلوگیری بکنی. یکی هم قضای تعلیقی است. تعلیق یعنی وابسطه. این قضا وابسته بتو و معلق تست. تو میتوانی بکنی و میتوانی نکنی و حتماالااجرا نیست.

1348    عـا جـزی بـی قــادری اندر جـهـان        کس ندیدست و نـبـاشد, ایـن بـــدان

عاجزی یعنی عاجز بودن. این “ی” یِ مصدریست. بی قادری این “ی” یِ وحدت است یعنی بدون یک قادر. میگوید اگر که تو عاجزی در این دنیا بدان که یک قادریست در این دنیا که تو را عاجز کرده. عاجزی تو بدون یک قادر در دنیا غیر ممکن است. از هر چیزی که تو عاجز هستی در برابرش یک قادری وجود دارد بنام خدا و مبدأ آفرینش که تو را عاجز کرده. حالا هر وقت که دیدی و خواستی که خوب باشی و کار خوب بکنی و یا اصولا بطور کلی, هروقتیکه اراده کردی که کاری را انجام بدهی و تمام مقدمات آن را هم تهیه کردی و وسائلش را هم داری، نقشه های کارت را مرور کردی و همه چیز درست بود ولی می بینی که نمیشود. از خود می پرسی آخر چرا نمیتوانم انجام بدهم همه چیز که فراهم است؟ برای اینکه یک قادری وجود داد که تو را از این کار عاجز کرده. این برای اینست که تو مغرور نشوی که خداوند بمن اختیار داده و امکانات را هم داده و هر کاری که دلم میخواهد میکنم. نه اینطور نیست. برای اینکه تو بدانی این اختیاری که بتو داده دارای حدی هم هست, آنوقت این قادر ناتوانی و عاجزی تو را باعث میشود. وقتیکه عاجز شدی از نکردن کاری که میخواستی بکنی از اجتناب و دوری کردن از آن کار هم عاجز میشوی. باز باید از خدا بخواهی که خدا یا من را توانا کن در این کار. من میخواهم این کار را انجام بدهم ولی نمیشود و هرچه تلاش میکنم باز هم نمیشود.خدایا مرا کمک کن. باز باید متذکر شد آن کسیکه میتواند بشما کمک کند در درون شما و در ضمیر باطن شماست.

1349      هـمـچـنـیـن هــر آرزو که مـیـبـری        تــو ز عــیـبِ آن حـجـابـی انــدری

همچنین هر آرزوئی که در دلت می پرورانی؛ تو بدان که این آرزو هم عیبی دارد و هرچند هم که آرزوی خوبی باشد. هیچ کاری بی عیب نیست و هیچ آرزوئی هم بی عیب نیست. تو بدان که در زیر حجاب هستی, عیوب کارت از تو پوشیده است. حجابی اندری یعنی در حجاب هستی. تو نمیتوانی این کاری را که میخواهی بکنی پایانش را حدث بزنی. دلت میخواهد که پایانش را بدانی و حدث بزنی اما نمیتوانی. قبلا گفت که چرا خداوند اینکار را با ما میکند. آیا خداوند با ما شوخی دارد؟ نه. آیا میخواهد سر بسر ما بکذارد؟ نه. میخواهد بقول بعضی ها ما را بیازماید؟ نه.  میخواهد چرخ زندگی از حرکت باز نماند. میخواهد این نظام عالم طبیعت بر قرار باشد و فرو نریزد و چرخ بچرخد. اگر قرار بر اینست که هر کاری عیب دارد پس من هیچ کاری نمیکنم. حالا همه افراد جامعه انسانی را در نظر بگیرید که قبول کرده اند که همه کار ها عیب دارد و پس نباید کار عیب دار کرد پس هیچ کار نمیکنیم. هر کاری که بکنم که عیب دارد. اگر روی کلیه جامعه بشری نگاه بکنیم خواهیم دید که با این روش یکمرتبه همه زندگیها از بین میرود و همه چیز بصورت جامد تبدیل میشود. آنوقت دیگر مرگ جامعه است.

1350    ور نَــمــودی عــــلّــــت  آن  آرزو        خـود رمـیـدی جـان تو زان جستجو

ور یعنی و اگر. نمودی یعنی نمایش دادی و یا نشان دادی و آشکار کردی. فاعل فعل نمودی هم خداوند است. میگوید اگر که خداوند آشکار میکرد و یا پدیدا میکرد, روشن میکرد برای شما عیب و زیان آن کار را، شما از آن کار میرمیدید و فرار میکردید و جان شما هم فرار میکرد از تلف کردن آن کار. جستجو در اینجا یعنی تلف کردن. بعد از آن هیچ وقت دیگر آرزو نمیکردید و انسان بی آرزو انسان زنده ای نیست. چون هر انسانی باید آزو داشته باشد حالا هیچ آرزوی هم بی عیب نیست.

1351    گـر نَـمـودی عـیـب آن کار, او ترا        کس نـبـردی کَش کَشـان آن سو ترا

باز دوباره گر نمودی یعنی اگر نمایش میداد و یا نشان میداد. باز فاعل فعل نمودن خداوند است. میگوید اگر خداوند از اول نمایش میداد عیب آن کار را بتو، کس دیگری هم دیگر نمی توانست تو را کشان کشان تو رابسوی آن کار بکشاند. پس وفتیکه کلماتی مثل مولانا و یا حافظ را میخوانیم روی هر کلمه ای باید دقت کنیم. کلمه آن بکی بر میگردد؟ او به کی بر میگردد و یا تفاوت نَمودی و نِمودی را ندانیم آنوقت نمیتوانیم حد اکثر استفاده از این عرفای بزرگ را ببریم.

1352    و آن دگرکاری, کز آن هستی نفور        زان بُوَد که عـیـبـش  آمـد در ظهور

کزان هستی نفور یعنی که از آن نفرت داری. میگوید و آن کار دیگری که از آن گریزان هستی  از آن و یا تنفر داری از آن برای اینست که عیب آن کار را خداوند از اول برای تو روشن کرده است و تو نفرت زده شده ای. آمد در ظهور یعنی عیب آن کار برای تو آشکار گردید. حالا شروع میکند به مناجات کردن و با خدای خودش صحبت میکند.

1353    ایــخــدای راز دانِ خـوش سـخُــن         عـیـب کـارِ بَد زمــا پـنـهـان مـکــُن

ای کسیکه همه اسرار را میدانی که چرا این بد است و آن خوب است. خوش سخُن یعنی نیکو گفتا ر.ای خداوند خوش گفتار  فقط تو هستی که میتوانی من را ارشاد و هدایت کنی بنابر این از اول آن عیب کارِ زشت و بد و اندیشه بد  را از ما پنهان مکن. برای اینکه از اول بدانیم و اندیشه نکنیم و بدنبال این کار نرویم.

1354    عـیـب کـار نـیـک را مـنـما به ما        تـا نـگــردیـم از روش ســرد و هــبـا

قرار شد که هر کاری عیب داشته باشد. من میخواهم کار خوب را هم بکنم. عیب آن کار خوب را به من نشان نده  چون اگر عیبش را بدانم آنوقت آن کار را نمیکنم. در مصراع دوم روش یعنی رفتن. روش اسم مصدر رفتن است. هبا یعنی از انجام کاری سرد شدن و یا منصرف شدن. ای خداوند آفریننده همه چیز، عیب و بدیهای کار خوب را بمن نشان نده که من از انجام آن کار سرد و پشیمان بشوم. آمین.    

Loading

04.4 سخن کِش و سخن کُش قسمت اول

تفسیر  قسمت اول:

در این قسمت بحث جدیدی را شروع میکند بعنوان سخن کِش و سخن کُش که در دوقسمت بپایان میرسد. در ابتدای این بحث که یک بحث فلسفی عرفانی و آمیخته با افسانه ها ست و باید در نظر بگیریم که یک بحث فلسفی عرفانی و آمیخته با افسانه هست و احتیاج به مقدمه ای هست. طبق روایات، آن مسجد اقصا که مسجد بزرگیست در اورشلیم که بسیار معروف است در دنیا نه تنها از لحاظ مذهبی بلکه از لحاظ تاریخی و در تورات از آن صحبت شده و در تفسیر قران آمده و در منابع و مأخذهای کتابهای صوفیه هست که خداوند به حضرت داوُد امر میکند که یک مسجد بزرگی در اورشلیم بساز. داوُد سعی میکند که این مسجد ساخته بشود ولی موفق نمیشود. هر مقداریش که ساخته میشد بدلائلی خراب میشود و داوُد ناله و زاری میکند در پیشگاه خداوند که من را کمک کن و خداوند باو میگوید که چون تو نمیتوانی این کار را بکنی و پسرت سلیمان این کار را خواهد کرد.

بنابراین از نظر تاریخی و هم از نظر مذهبی سازنده این مسجد اقصا سلیمان است. سلیمان شروع کرد بساختن و به پایان هم رسانید. افسانه هائی که در باره این مسجد هست، از جمله اینکه سلیمان هر روز باین ساختار مسجد سر میزد و وقتی وارد سَحنِ این مسجد میشد میدید که یک گیاه تازه ای روئیدن کرده و با این گیاه صحبت میکرد. وقتیکه میگوئیم صحبت میکرد، در افسانه ها آمده بود که حضرت سلیمان زبان پرنده ها و حیوانات وحشی را میدانست ولی برای اولین مرتبه در اینجا میاید که زبان گیاه ها را هم میدانسته. ازاین گیاه می پرسید که تو کیستی و نامت چیست و برای چی روئیده ای و آن گیاه پاسخ میداد که من کی هستم و چرا روئیده ام. بعد هر روز گیاهان مختلف میروئیدند و با سلیمان صحبت میکردند و همه آنها حالت داروئی داشتند منتها در مراحل مختلف سلیمان این گفته گیاه ها را می شنید و در ذهن خودش نگه میداشت. پزشکان آن زمان از حضرت سلیمان آن اطلاعاتی را که گرفته بودند از حضرت سلیمان می پرسیدند و صرف درمان بیماران میکردند. بعضی از این گیاهان بسیار مفید بودند و بعضی از این گیاهان هم بسیار زیان آور بودند. مخصوصا اگر که نا بجا مصرف میشدند بسیار زیان میرسانیدند. ولی اگر بجا مصف میشدند بسیار هم مفید بودند. و مولانا این افسانه مذهبی را میگیرد و باید متذکر شویم که نظر مولانا هیچ وقت و اصلا منظورش صحت و یا نادرستی این افسانه ها که درست هست یا نیست مد نظرش نیست. او یک پیامهائی از افسانه میگیرد و این پیامها را زیر بنای حرفهای متعالی خودش قرار میدهد. مثلا در همین جا پیامی که از این گیاها که می روئیدند در مسجد اقصا گرفته و میگوید که در دلهای جویندگان راه حقیقت اندیشه هائی میروید که این اندیشه ها مثل آن گیاهانی هستند که در مسجد اقصا میروئیدند و اگر بجای خود باشند بسیار مفید هستند و اگر نابجا باشند بسیار زیان بخش خواهند بود. مولانا دنبال این صحبت را میگیرد و در یکجا میگوید:

                 نــوگیاهی هردم از ســودای تــو       میزند بر مسجد اقصای تو

میزند یعنی میروید. در مصراع دوم میگوید بر مسجد اقصای تو یعنی بر دل تو، هر دم نوگیاهی میروید. دل این انسانها را تشبیه میکند به مسجد اقصا. در همه دل انسانها همیشه دم بدم اندیشه هائی می روید و تولید میشود و مولانا میگوید همان گونه که گیاهان مسجد خاصیّت خودشان را بحضرت سلیمان گفتند و بعضی ها زیان بخش بودند و بعضیها سودمند بودند، این اندیشه ها هم که در دل تو( مسجد اقصای تو) پیدا میشوند بعضی وقتها اندیشه های بسیار مفیدی هستند بحال خودت و بحال جامعه و بعضی اوقات هم اندیشه های زیان بخشی هستند هم بحال تو و هم بحال جامعه. بنابر این بایستیکه سعی کنی که این اندیشه ها را بشناسی و همان گونه که حضرت سلیمان این گیاهان را که از لابلای سنگفرش صحن مسجد اقصا روئیده بود میکند و از هم جدا میکرد، تو هم اندیشه های زیان آور را بکنی و بدور اندازی. خیالات یعنی تصورات بی اساس و بی پایه مرتب و بقول مولانا بدل آدم روی میاورند. دل هر کسی اینطور است. شاید اغلب خوانندگان این تجربه را باخودشان داشته باشند که خیالاتی بدلشان وارد میشود که زیان آور است و امکانا بدور انداخته اند. مولانا میگوید همان طور که حضرت سلیمان ماهیت این گیاهان را شناخت, شما هم باید بکوشید ماهیّت اندیشه های خودتان را بشناسید و این جزئی از خودشناسیست. اینکه عرفان میگوید سیری در درون خودتان بکنید تا خودتان را خوب بشناسید و اگر خودتان را خوب شناختید، حقیقت را خوب شناختید یکی از چیزهائیکه در این مسیر طولانی سیر درون هرکسی پیدا میکند و یا باید پیدا بکند اندیشه های درونش هست و وقتیکه بهویّت و خاصیت این اندیشه ها آگاه شدید آنوقت متوجه میشوید که آیا نگه داشتنی هست و یا دور انداختنی و از وجود بیرون کردنی. برای اینکه خیلی از این اندیشه ها هست که ظاهرا نیک بنظر میرسد ولی باطنا اینطور نیست و من و شما را فریب میدهد. خیال میکنیم که مفید است ولی در حقیقت مفید نیست. اینست که آن شناسائی بایستیکه بحد کامل باشد. اگر این شناسائی حاصل نشود آنوقت ما را گماه میکند که این اندیشه را نگه داریم و یا آن را از خودمان دور کنیم. پس باید تفاوت بین نیک و بد را آنچنان که هست بدانیم و نه آنچنانکه ما سلیقه مان هست و آن چیزیکه واقعاً حقیقت هست.

حقیقت با واقعیت با همدیگر فرق دارد. حقیقت یعنی آن چیزیکه باید باشد و واقعیّت یعنی آن چیزیکه هست. حالا آن چیزیکه هست ممکن است بد باشد و یا خوب. ولی حقیقت آن چیزی هست که باید باشد یعنی باید آن خوب باشد و شما آن را بکار ببرید بسود خودتان و بسود جامعه تان. مولانا میگوید هیچ گیاهی نیست در طبیعت که بطور مطلق مفید باشد و یا مضر باشد. هر گیاهی از لحاظی مفید است و از جنبه هائی مضراست. بعد نتیجه میگیرد که اندیشه ها هم طوری هست که بطور مطلق و صد در صد، یک اندیشه ای را نمیتوانیم بگوئیم بد است و یا خوب. اینها نسبی هستند و بطور مطلق نیستند و این شناسائی که گفته شد شناسائی نسبی ست. مثلا اگر شما اندیشه از بین بردن دزدی را خواسته باشید در جامعه اعمال کنید که اندیشه دزدیدن که درخاطر هیچ کس بوجود نیاید، این بسیار خوب است ولی بحال دزدان مضر است بنابر این نمیشود گفت که این اندیشه بطور مطلق خوب است. بطور نسبی با در نظر گرفتن افراد مختلف باید سنجید. این شناسائیها باید کاملا کامل باشد و این در ضمیر دل شما که مثل کشتزار است، مثل روئیدنهای مسجد اقصا میرویند و بعضی ها ممکن است که الهی باشند و بعضیها ممکن است که شیطانی باشند. تا اینجا یک مقدمه ای بود بعنوان زیر بنای فکری تا اینکه ما بفهمیم مولوی میخواهد چه چیزی را برای ما عنوان کند.

1317    در زمین گرنـیشکـر, ورخود نی است        تــر جـمـانِ هـر زمـیـن نبتِ وی است

نی آن نیی است که ازش حصیر می بافند و بان نی بوریا میگفتند. این نی را در برابر نیشکر گذاشته. نیشکر و نی بوریا هر دو نی هستند منتها یکی در داخلش شکر است یکی دیگر به هیچ دردی نمیخورد جز اینکه آن را ببافند و یک حصیر بسیار کم ارزشی درست کنند. ترجمان یعنی باز گو کننده.  حالا میگوید اگر که در ضمیر وجود تو نیشکر نمیروید, بازگو کننده هر زمین نبتِ وی است. نبت یعنی نبات و جمعش میشود نباتات و یعنی گیاهان و نبت یعنی یک گیاه. وقتی می بینید در زمینی نیشکر و یا نی بوریا روئیده شما پی به ماهیّت آن زمین میبرید. اگر که این زمین مرغوب باشد پس در این زمین نیشکر میروید و اگر زمینی باشد که شوره زار و نا مرغوب باشد، نی در آن میروید ولی این نی، نی بوریاست و با نیشکر بسیار فرق دارد.  اگر اندیشه بد بذهنت رسید بدان که دل تو مرغوب نیست و آن ضمیر دل تو یک گیاه مرغوب و مفید در آن نمی روید. پس هرچه که روئیده بشود، بازگو کننده و یا بگفته مولانا ترجمان نوع ضمیر دل توست.         

1318    پس زمــیــن دل کـه نَـبـتَش فـکـر بُـود        فــکــــر هــا اســرار دل را وا نمــود

قرار شد که دل هم ضمیر داشته باشد و در آن ضمیر رستنی ها بوجود بیاید، حالا نبات بروید و این نبات بمنظله فکر و اندیشه هست و این فکر و اندیشه اسرار دل تو را باز میکند. مثل اینکه این گیاهیکه از زمین میروید اسرار آن زمین را وا گو میکند. حالا باید دید که این زمین خوب و حاصل خیز است و یا بد است و حاصل خیز نیست. ضمیر دل تو هم، آن اندیشه هائیکه در آن میروید گویای چگونگی دل توست.

1319    گـر سـخن کَش یــابــم انــدر انـجــمـن        صــد هـزاران گُـل بـرویــم چون چمن

سخن کَش یک اصطلاح است و یعنی کسیکه سخن را جذب میکند از آدم و یا بقول معروف کسیکه سخن را از آدم بیرون میکشد, این را سخن کَش میگویند در برابر سخن کُش جناس آورده. سخن کُش کسیست که وقتی داری با او حرف میزنی اصلا توجه بحرفت نمیکند. آنقدر بی توجهی میکند تا اینکه تو دیگر دلت نمی آید که حرف بزنی. یعنی آن نیرو و عاملی که در ضمیر تست دارد میگوید که حرف بزن، تو اصلا ولش میکنی و سکوت اختیار میکنی. انجمن یعنی محفل و وقتی دوستان دور هم جمع میشوند. بسیاری از وقتها این تجربه را پیدا کرده اید که وقتی دارید با یکی صحبت میکنید آن شخص دارد کلمه بکلمه حرفهای شما را جذب میکند و این سخن کَش است.  ولی بعضی وقتها چشمش دارد بشما میگوید که اینها چی هست که شما میگوئید؟. آن چیزیکه شما بزبانتان میآید، مولانا میگوید که از خودتان نیست و نیروئی در درونتان هست که آن مطالب را بر زبان شما میگذارد و شما آن را میگوئید و آنوقت او آن را میکُشد و او سخن کُش است. اون دیگر ول میکند و دیگر حرف نمیزند، او دیگر سخن کُش است. مستمع صاحب سخن را بر سر حرف آورد. مستمع شنونده است و او کسیست که گوینده را بسر ذوق حرف زدن میاورد. حالا اگر مستمع نباشد و یا باشد ولی توجه پیدا نکند, این برای معلمین بسیار پیش میآید که معلم دارد با نهایت انرژی حرف میزند ولی یکی دوتا اصلا یک جای دیگری هستند. آنها سخن کُش هستند. مولانا بسیار شکایت دارد از این شنوندهایش که میگوید اینها حرف من را درست نمیفهمند و توجه بحرف من نمیکنند و این سخنان من را جذب نمیکنند اگر که من سخن سخن کَش داشته باشم که از من بیرون بکشند این حرفهای من را، من صد هزاران گُل برویانم چون چمن. کلمه چمن در کلام مولانا و حافظ بمعنی باغ است. و مولانا میگوید صد هزاران باغ گل میرویانم. مولانا دراین بیت و بیت بعدی که مکمل این بیت هست میخواهد به خوانندگان خود بگوید توجه پیدا کردن به سخنان کسیکه دارد حرفی را میزند و یا برعکس عدم توجه چه تأثیراتی ممکن است داشته باشد. تأثیر استعدادهای درونی شنونده را در تشویق گوینده بیان میکند. استعدادها فرق میکند. یکی استعداد دارد که خوب بشنود و خوب بگیرد. یکی این استعداد را ندارد و وقتیکه این استعداد را ندارد گوشش دارد میشنود ولی خوب مطلب را نمیگیرد. آن نیروی درونی که در این راه باید داشته باشد ندارد ولی میتواند ایجاد کند و پرورش بدهد وگرنه در یک سطح همیشه باقی میماند. اشخاصی هستند که مملو از طلب هستند و دلشان میخواهد بیشتر و بیشتر و بیشتر بدانند. بسیاری از مردم هستند که اصلا پروای این کار را ندارند. نه تنها طلب ندارند بلکه پروای بیشتر دانستن را ندارند.

1320    ور سـخن کُش یــابـم آن دَم زن بِمُـرد        مـی گـریزد نـکـته هـا از دل چـو دزد

فهمیدید که سخن کُش چگونه شخصی هست. دَم زن یعنی سخن گو. میگوید در حضور یک سخنکُش آن دم زن یعنی آن سخن گو اصلا می میرد و یا می بُرَّد و مظالبی را که میخواستم عنوان کنم از ذهن میگریزد همچنانکه یک دزد از ترسش فرار میکند. در یک جای مثنوی دلش از این سخن کُشها حتی شاگردانش بدرد میاید و میگوید: .                          

1321    جـنـبـش هــر کس بسـوی جـــاذبسـت        جـذب صـادق, نه چو جـذب کـاذبست

جنبش بسوی چیزی یعنی رفتن بسوی آن چیز. میگوید باید یک جذب کننده ای باشد که شخصی جذبش بشود. یک جذب صادق داریم یعنی جذب راستین و حقیقی و یک جذب کاذب که یعنی جذب دروغین. صدق یعنی راستی و کذب یعنی دروغین. حالا میگوید این جذب کننده ها هستند که آدم را بسوی خودشان میکشند. بعضی وقتها وقتی دور هم نشستید و کسی صحبت میکند، کسانی هستند که طوری نگاه میکنند مثل اینکه جذب شده اند ولی این جذب کاذب است. چهرش دارد نشان میدهد که من اصلا کار باین کارها ندارم و حالا که هستم دارم گوش هم میکنم. در مصراع دوم میگوید این جذب صادق درست است و نه جذب کاذب.

1322    مــی روی گـه گُـمـره و گــه در رَشَد        رشته پـیـدا نـه, وآن کِــت مـــی کشــد

گاهی در راه گمراهی میروی و گاهی در راه ارشاد و هدایت. رَشَد برعکس گمراهی است و یعنی هدایت. دارد یک چیزی تو را میکشد بطرف گمراهی یا تو را میکشد بطرف ارشاد و هدایت. حالا این رشته ای که تو را دارد میکشد پیدا نیست و تو نه رشته را می بینی و نه آن کسیکه رشته در دستش هست و دارد تو را میکشد. کِت یعنی که تو را. و آن کت میکشد یعنی که تو را میکشد. آن کسیکه تو را میکشد اندیشه تست و آن رشته نیروی اندیشه تست که تو را بطرف راست و یا چپ و راه خوب و یا بد میکشد. پس این اندیشه بسیار اهمیت دارد.              

 ای برادر تو همان اندیشه ای        مابقی را استخوان و ریشه ای

این که میگوئی من، این من چه معنی دارد. این من بجز پوست و استخوان بیش نیست.این من و یا تو که میگوئی اندیشه است.

1323    اشــتــرِ کـــوری مِــهــارِ تـو رهــیــن        تـو کَشِش مـی بـیـنیُ مِهارت را مَبین

تو یک شتر کوری را در نظر بگیر که افسار این شتر کور را یکی گرفته و دارد بسوئی میبرد و این شتر را بهر طرف میخواهد میکشد. مهار یعنی افسار. رهین یعنی مرهون و گروگان نهاده شده. این شتر که باین طرف و آن طرف میرود، خودش که باین طرف و آن طرف نمیرود. مهار این شتر در دست کسیست که او را باین طرف و آن طرف میبرد. این شتر کور است و نه افسار را می بیند و نه آن ساربان را می بیند که دارد او را میکشد. مولانا میگوید که شما شترکور نباش. سعی کن بدانی که داری بسوی نیکی کشیده میشوی و یا بسوی زشتی، بسوی بدی و یا خوبی، بسوی گمراهی و یا رستگاری کشیده میشوی. تو مهارت و یا اندیشه ات را نمی بینی. لا اقل ببین بکدام جهت داری جذب میشوی و کشیده میشوی.

1324    گــر شدی مـحسـوس جــذاب و مـهـار        پس نــمـانـدی ایـن جـهـان دارالغِرار

گر شدی محسوس یعنی اگر میدیدی. جذاب یعنی جذب کننده و کشنده افسار و مهار.اگر که میدیدی و یا اگر مردم حس میکردند و میدیدند که این کشنده کیست که ما را میکشد و مهارش کجاست، در این جهان اصلا فریبی وجود نداشت. دارالغرار یعنی خانه فریفته شدن و یا محلی که در آن محل مردم فریب میخورند. اگر که عقل ما برسد که این رگ و پوست و استخوان ما نیست که خودش باین طرف و آن طرف برود. یک کشنده وجود دارد و آین کشنده را بشناسیم و بپذیریم و آن کشنده هم افسار ما در دستش هست. اگر که همه ما این افسار را می دیدیم و آن کشنده را هم می دیدیم که دیگر ما گول نمیخوردیم چون میدیدیم که ما را بکدام جهت میبرد. اگر میدیدیم، این دنیا که دیگر دارالغِرار نبود بلکه دار القرار بود یعنی خانه آرامش بود. اگر که همیشه بهر دلیل نگران هستیم برای اینست که این دنیا برای ما دارالقرار نیست بلکه دارالغرار است. ما باید اندیشه خودمان را بشناسیم تا بدانیم در این زندگی بکدام طرف داریم کشیده میشویم. چقدر خوب بود که این دنیای ما دنیای دارالقرار ومحل آرامش بود ولی متأسفانه نیست. این طبیعت و ناموس طبیعت این دنیاست که محل آرامش نباشد نه برای انسانها, برای حیوانات هم همینطور اصلا آرامش وجود ندارد. ما توقع این آرامش را نباید داشته باشیم. وقتی که آنطوریکه ما میخواهیم بآن نمیرسیم خودمان را مریض کنیم و هلاک کنیم. باید توقع را کم کنیم و قبول کنیم که اینجا، جای آرامش نیست. این موضوع آرامش نسبیست, ممکن است قرار داشته باشیم و ممکن است که نداشته باشیم.

1327    گــاو گــر واقـــف بقصـــابــان بُـــدی        کِــی پــی ایشـان بـدان دکــان شـــدی

اگر که من میدانستم این چیزیکه بگردن من است افسار است و افسار هم دست کشنده و کشنده هم دارد مرا بطرف قتلگاه می برد, من نمیرفتم حالا هرچه او میخواهد بکشد نمی رفتم و خودم را بیک جائی بند میکردم ولی اشکال کار ما اینست که ما اینها را نمیدانیم. آن اندیشه مانرا که کشنده است نمی بینیم و نیروی اندیشه مان که آن افسار است نمی بینیم. حالا مثال میزند و میگوید اگر این گاو از حال و وضع این قصاب آگاه بود, کی بدنبال این قصاب به جایگاه قصابی میرفت؟ جواب اینکه هیچوقت. این گاو غافل از اینست که چه بلائی دارد بسرش میاید و غافل است از اینکه کجا دارد میرود.

1328    یـا بخـوردی از کف ایشــان سـپـوس        یــا بــدادی شـیـرشــان از چــاپــلــوس

سُپوس اسم درست آن سَپوس است و یعنی پوست گندم و جو. در ایام زمستان که علوفه تازه نبود گله داران این سپوس را برای خوراک گاوان و گوسفندان مصرف میکردند. این گاو بی اطلاع, سپوس را در دست قصابان می بیند و بطرف او میرود. اگر میدانست که قصد اینها که سپوس بدست گرفته اند چیست، بطرف آنها نمیرفت در مصراع دوم: چون این گاو خیال میکند که آنها دارند او را پرورش میدهند و تر و خشکش میکنند و غذا بهش میدهند حالا میخواهد نزد این قصابان چاپلوسی کند و بآنها شیر میدهد که حی بیشتر باو سپوس بدهند تا او بیشتر چاق بشود و بیشتر چاپلوسی کند. اگر میدانست که این سپوسها برای گاو نیست و برای خود قصابان است, نه دیگر سپوس از دستشان میخورد و نه دیگر بآنها شیر میداد و دیگر چاپلوسی آنها را نمیکرد.

1329    وربخوردی کی عـلـف هـضمش شدی        گــر ز مـقصــود عـلـف واقـــف بُــدی

این گاو اگر میدانست که برای چیست که دارند این علف را باو میدهند، این علف برایش زهر مار میشد و اگر از مقصود این علف آگاه میشد که اصلا این علف را یا نمیخورد و اگر میخورد اصلا هضم نمیکرد.

1330    پس ستون این جهان خود غـفلت است        چـیسـت دولـت کـیـن  دوادو با لَتست

بنابر این ستون این دنیا غفلت است. غفلت بچه معنا. غفلت این نیست که من باید این کار را میکردم و غفلت کردم و این کار را نکردم؛ این غفلتی که مولانا میگوید ستون نگه دارنده این جهان است. این غفلت یعنی از بی خبریش برای آینده او. ما اگر باخبر بودیم از آینده خودمان اصلا نمیتوانستیم یک لحظه اندیشه راحت داشته باشیم. اگر من میدانستم الان که از منزل بیرون میروم قرار است که بروم زیر اتومبیل، من که دیگر آرامش نداشتم. نه اینکه میتوانستم همیشه در منزل بمانم و نه میتوانستم از خانه بیرون بروم. یا اگر من میدانستم بزودی زلزله میاید، من دیگر امروز خواب و زندگی و کار را همه را ول میکردم. و اگر میدانستم که هفته آینده سیل میاید که من دیگر کاری را انجام نمیدادم. پس آن چیزیکه این زندگی را میچرخاند این غفلتِ بی خبریست. این باعث میشود که ما زندگی کنیم و زندگی را دوست داشته باشیم و فعال و کوشنده باشیم و چرخ این زندگی و جامعه را بچرخانیم وگرنه اصلا جامعه نظمش بهم میخورد و چرخش می ایستاد. اگر من میدانستم کی خواهم مرد من دیگر کاری نمیتوانستم بکنم و شوقی و شوری برای کار نداشتم. چه خوب است که هیچ کدام ما نمیدانیم و این باعث میشود که ستون این دنیا را نگه دارد. در مصراع دوم, دولت معانی مختلفی دارد و در اینجا بمعنی بدست آوردن مال و ثروت و خوشحالیست. دوادو یعنی دوندگی کردن و دو دو زدن. لت یعنی سیلی خوردن. میگوید این دولت چیست که تو برای بدست آوردنش اینقدر دوندگی میکنی و بخود رنج میدهی و چرا برای بدست آوردنش اینهمه دودو میکنی  بهمراه سیلی خوردن و بیشتر وقتها هم آخرش بجائی نمیرسی و بخودت میگوئی که لت و پار شدم. این لت یعنی همان سیلی خوردن و پار یعنی پاره پوره شدن و رنج کشیدن. اصلا کلمه دولت از دو کلمه ساخته شده یکی دو بمعنی دو دو زدن و لت بمعنی سیلی خوردن پس دولت چیزی و کار خوبی نیست. البته انسان باید کار کند و بدنبال مال برای هزینه های لازم خودش برود، ولی برای راحتی فکر و اعصاب و آرامش خودمان  نباید که توقع زیاد از زندگی داشت.

1331    اولش دو دو, بــآ خـر لــت بـــخَــــور       جـز در ایـن ویـرانـه نَـبـوَد مـرگ خر

اولش اینست که هی دو دو بزن, زحمت بِکَش و آخرش هم اینست که سیلی بخور, رنج بکش و بیشتر اوقات هم نا موفق بشو و بعد مرتب شکایت کن که اعصاب من خراب شده و حوصاه ام سر رفته و من دیگر تحمل ندارم. در مصراع دوم ویرانه یعنی این دنیا و هرچه که درآن است. همیشه دارند یک جائی را خراب میکنند و دارند جای دیگری را آباد میکنند و هیچ چیز آن پابر جا نیست و در این دنیای بی ثبات و متغیر که این همه کوشش و تلاش برای بدست آوردنش میکنی آخرش اینکه مثل خر میمیری و تمام میشوی. این خودش جهل مرکب است که یک عمر بکوشی و زحمت بکشی و آخرش باین واقعیت برسی که در این دنیای ویرانه بجز مرگ خر هیچ چیز دیگری نیست. جهل مرکب یعنی جَهل اندر جَهل.

1332    تـو بجـد کـاری که بــگـرفتی بدســت        عـیـبـش ایـن دم برتو پوشـیـده شدست

 تو با جد و فهم و کوشش یک رشته کاری را بدست گرفته ای و میخواهی انجام بدهی بدان که هیچ کاری نیست که عیبی نداشته باشد و عیب این کار تو برتو پوشیده است و چون به عیبش واقف نیستی داری ادامه میدهی و خوب است که عیبش را نمی بینی. اگر عیب این کار را از اول میدیدی از اول اصلا دست باین کار نمیزدی.

1333    زآن هــمـی تـانـی بـدادن تــن بــکـار        کـه بپوشـیـد از تـو عـیـبـش کــردگـار

زان همی یعنی بدان سبب. تانی یعنی همی میتوانی. تن بکار دادن یعنی راضی بشوی که دست بکار بزنی. باین علت راضی میشوی باین کار دست بزنی که خداوند عیب آن کار را بر تو پوشانده. باید قبول کنی که همه کارها دارای عیب هستند. و توقع کار بی عیب را نباید داشته باشی. این راه و روش و رسم این دنیاست. مگر خود تو بی عیبی؟ هیچ انسانی پیدا نمیکنی که بی عیب باشد. وقتی میتوانی کار بی عیب پیدا کنی که خودت هم بکلی بی عیب باشی. ما سراپا عیب هستیم ولی میخواهیم کاری که در آن قدم گذاشته ایم بی عیب باشد. این امکان پذیر نیست.

1334    هـم چنین هـر فـکر که گـرمی در آن        عـیـب آن فکـرت شـدست از تـو نـهـان

گرمی در آن یعنی در آن سخت مشغول هستی. فکرت همان فکر است. میگوید هر کاری را که بدست گرفته ای و سخت دل بسته ای و مشغولی برای اینست که عیب آن کار را خداوند از چشم تو پنهان کرده است

1335    بر تو گـرپـیـدا شدی زوعـیـب و شَین        زو رمـیـدی جانــت بُـعـدَ الَمَشـرِقـین

زو یعنی از او و این او همان کار است. شَین یعنی زشتی و بدی. اگر عیب و زشتی و بدی این کاری را که دست زده ای بر تو آشکار میشد، از او میرمیدی و فرار میکردی از مغرب تا مشرق. کردگار و یا پروردگار این عیبها را از تو پوشیده نگه میدارد. وقتی صحبت از عیب کار میکنیم منظور کاریست که تو از دل و جان و باصداقت کامل میخواهی انجام بدهی. و نه عیبی که در اثر بی مبالاتی و نادرستی تو بوجود میاید.

Loading

03.4 گل خوار

تفسیر   :

مولانا در مثنوی بار ها از گِل و گِل بازی و گِل خواری سخن گفته. در کلام مولانا گل کنایه از دلبستگیهای آلوده آفرین این دنیای خاکیست. گل خواری و گل بازی از نظر مولانا یعنی سر گرم شدن با چیزهای بی ارزش و مشغول داشتن خود بامور بیهوده و نابخردانه.

مولانا دنیا پرستان را بخریداران مفلسی تشبیه میکند. مفلس بکسی میگویند که بکلی هیچ نداشته باشد. این گل بازان را بخریداران مفلسی تشبیه میکند که خودشان مشتی گل بیش نیستند و میگوید آنها  را وا گذار یعنی آنها را رها کن. اینها مایه ای برای خریدن معرفت ندارند. وقتیکه میگوید خریدن یعنی چیزی, سرمایه ای, پولی که بدهند و آنرا بخرند ندارند.

میگوید:          این خریداران مفلس را بهل         چه خریداری کند یک مشتِ گل

بهل یعنی رها کن. اینها یک مشت گل بیشتر نیستند و نمیتوانند چیزی را بخرند. منافع نا مشروع این دنیا مثل گل است و آنها که درگیر این منافع میشوند گل خوارانی بیش نیستند و کسیکه به بیماری گل خواری مبتلاست و همیشه گل میخورد, رنگ چهره اش زرد است و راستی همین گونه هم هست. هم رنگ چهره اش زرد است و هم زرد روئی میکشد. زرد روئی کشیدن یک اصطلاح است یعنی کارهائی میکند که شرم آور است و این زرد روئی از شرم و خجالت است. اینها کنایه از درماندگان و ناتوانانی هستند که مولانا بآنها گل خور میگوید. نه اینکه آنها واقعا گل میخورند، آنهائیکه در این دنیا گل بازی میکنند. آنها منافع نا مشروع این دنیا را که از نظر مولانا مثل گل است سخت درگیر آن میشوند. میگوید

           گل مخور، گل را مخر گل را مجو        زانکه گل خواراست دائم زرد رو

یعنی یک گل خوار علاوه بر اینکه زرد روست, خجالت هم میکشد و تو خودت را مشغول این گل بازیها مکن.  وقتیکه مولانا صحبت از گل و گل خوران میکند، امید است که خوانندگان محترم توجه بفرمایند که منظورکسانی هست که عمرشان را صرف کارهای فساد آفرین غیر ضروری بیهوده میکنند.

          گل مخور، گل را مخر، گل را مجو       در عوض دل بخور تا دائما باشی جوان

دل بخور یعنی اینکه از روشنی باطنت و درونت برخوردار باش.

               دل بـخـور تا دائمـا باشی جـوان       از تجلی چهره ات چون ارغوان

آنوقت آن تجلّی دلت را درک میکنی و دریافت میکنی، برعکس آن شرمساریِ کسیکه در این دنیا گل خواری دارد تو چهره ات ارغوانی میشود. وقتیکه میگوید دل بخور یعنی آماده شو تا حقیقت در دلت تجلی کند و نور حقیقت بر دلت متجلی بشود و خودش را نشان بدهد، آنوقت دل تو را شاد میکند. این اتفاقیکه در درونت میافتد، در ظاهرت هم آشکار میشود یعنی خوشحال و خندان رو و شاد میشوی. نه افسرده و زرد رو. آلوده شدنها باین فسادهای غیر ضروری زندگی، اینها باعث میشود که مولانا تشبیه کند به یک خریکه در گل افتاده. این خریکه در گل افتاده نمیخواهد در گل بماند و دائما تلاش میکند که از گل بیرون بیاید. برای اینکه میداند که این گل جای زندگی او نیست و میخواهد خودش را نجات بدهد. حالا میگوید آیا تو از این خر کمتر هستی که وقتی گرفتار این گل ها میشوی نمیخواهی خودت را نجات بدهی؟. مصلماً کمتر از این خر نیستی

          چون خری در گل فـتـد از گام تـیـز       دم بـدم جـنـبـد برای عـزم خیز

گام تیز یعنی تند رفتن بدون توجه. اگر خری بعلت تند و تیز رفتن و عجله و بدون توجه در گل بیفتد، او برای در آمدن از گل دم بدم میجنبد که نجات پیدا کند

                جای را هموار نَکـنَـد بهر باش        داند او که نیست گل جای معاش

نکند یعنی نمیکند. باش یعنی ماندن. معاش یعنی زندگی. یک خر میداند که گِل جای معاش و زندگی کردن نیست.

           حس تو از حس خر کمتر بود است       که دل تو ازین زَحَلها بر نخست

زَحَل یک کلمه عربیست و یعنی گِل. میگوید که تو سعی نکردی از این زحلها خودت را نجات بدهی, یعنی از این گلهائی که  در آنها افتاده ای نمیخواهی خودت را نجات بدهی. یک خر این را حس میکند و میگوید باید خودم را نجات بدهم ولی تو چرا این حس را نداری و چرا نمیخواهی بر خیزی از این گلهائیکه در آن افتاده ای؟. آیا حس تو از حس خر کمتر است؟. بر نخَست یعنی بر نخیزیدی و همیجور ماندی. مولانا وقتیکه اندیشه آدمی یا بقول خودش فکرت آدمی بسبب روی آوردن بمادیات غیر زروریِ فساد افرین آلوده میشود میگوید:   

                چون در معنی زنی بازت کنند       پرّ فکرت زن که شهبازت کنند

اگر که تو اینقدر که دنبال مادیات هستی درِ معنویات را بزنی, در برویت گشاده میکنند تو در نمیزنی. پر و بال اندیشه بزن که مثل شهباز اوج بگیری.

               پرّ فرکت شد گل آلود و گران        زانکه گل خواری تو را شد دل چو نان

پر و بال مرغ فکرت گل آلود و سنگین شد و دیگر نمیتواند پرواز کن. چون تو گل خوار هستی,  درست مثل اینکه داری نان میخوری ولی این گل است که میخوری حالا  این گل مادیات است که میخوری. حالا پرنده ای را در نظر بگیرید که افتاده در گل و آنچنان پر و بالش بهم میچسبد در گل که قادر بجدا کردن آنها نیست لذا این پرنده نمیتواند پرواز کند این مرغ روح است. و روحیست که در قفس تن گرفتار آمده. حالا اگر آن را آلوده بکنی باین گل اصلا نمیتواند که اوج بگیرد بگفته مولانا پرّ فکرت بزند و اوج بگیرد و در فضای معنویت و حقیقت پرواز کند, نور بگیرد, و معرفت دریافت کند. چنین روحی مثل آن پرنده افتاده در گل پر و بال بهم چسبنده است. که قدرت پرواز از او گرفته شده. حالا مولانا با این زیرکاری که دربالا بنظر خوانندگان رسید حکایتی را میآورد. این حکایت را مثل همیشه از منابع و معاخذ دیگر میگیرد, دستکاری میکند مطابق روش و شیوه خودش تا آنرا مطابق حرفهای متعادل خودش بکند. مولانا این حکایت را از حدیقه ثنائی غزنوی گرفته. ثنائی غزنوی شاعر و عارف قرن ششم است و معروف هست به پیشوای شعرای عارف. مولانا سخت تحت تأثسر ثنائی هست. ثنائی کتابی دارد باسم حدیله و مولانا مثل همه کتابهای دیگر خوانده و بگونه ای تحت تأثیر همه آنها هست و اندیشه اصلی از آنجا گرفته. کسانیکه از حظ لذت معنوی محروم و بی بهره هستند آنها فقط لذت مادیات را دارند. اینها افتاده در گل هستند و نمیدانند که آن لذت معنویت یعنی چی، چون خو گرفته اند بدرک لذت مادیات غیر ضروری. آنها شیرینی قند معارف و یا معرفتها را نچشیدند و تصور آن لذت را هم نمیتوانند بکنند. آنها اگر که خودشان را از این گل بیرون بکشند به چنین جایگاهی در اوج میرسند و بحقیقت نزدیک میشوند. آنوقت افسوس میخورند که چرا زودتر از این خودشان را از این گل نجات نداده اند. کسیکه از خاک آفریده شده و در این دنیای خاکی زندگی میکند نمیتواند بکلی از مادیات بی بهره باشد. تا مادیات نباشد اصلا زندگی نمیشود کند. ما از مادیاتی باید حذر کنیم که غیر ضوری و فساد آفرین هستند.

در این داستان مولانا که از کتاب ثنائی گرفته مربوط است به یک شخصی که نزد یک عطاری بقصد خرید قند میرود. این عطار باید قند خریدار را در ترازو وزن بکند و سپس باو بفروشد. سنگ ترازوی این عطار از یک تیکه گل است . حالا تفسیر اشعا را شروع میکنیم.

625    پیش عـطّـاری یـکـی گِــل خوار رفـت        تـا خَــرَد اَبـلـوجِ قـنـدِ خـاصِ زَفـت

معنی گل خواری اینست که یک کودک از طفولیّت عادت میکند بخوردن گل و احتمالا پدر مادر یا گل خواری اولادشان را نمیبینند و یا می بینند ولی همیت نمیدهند. این کودت کم کم به گل خوردن عادت میکند و در سن بلوغ هم گاهی اوقات حتی بپنهان از اطرافیانش  گل را میخورد و این کار او مثلا به یک حالت معتاد شدن بمواد مخدر میباشد تا در آخر رنگش زرد میشود, شکمش متورم میشود و کبدش هم از کار میافتد. خَرَد یعنی بخرد. اَبلوج عربی شده آپلوچ و یا اَپلوچ هست و این یک کلمه فارسیست و یعنی قند کله ای که شکل آن مخروطی شکل بود. سابق بر این که قند حبه ای نبود مردم این اَپلوچ را از مغازه های عطاری میخریدند و با چکشهای مخصوص قند شکنی به قندهای ریزتری تبدیل میکردند و با چای میخودند و آن چکش مخصوص را هم قند شکن میگفتند. خاص یعنی خیلی مرغوب و خوب. زفت یعنی بزرگ. شخصی که دچار بیماری گل خواری بود پیش عطاری رفت که یک کله قند بزرگ و ممتازی را بخرد

626    پــس بــــرِ عـطــــارِ طَــــــرّارِ دو دل        مــوضــع سـنـگِ تـــرازو بــود گـل

بَرِ عطار یعنی پیش عطار. طرّار در لغت بمعنی خیلی زرنگ است ولی در اینجا بمعنی هوشیار است. دو دل دارای دو معنیست که یکی از آن دراینجا صادق است. یک معنی دو دل تردید داشتن در یک تصمیم گیریست. معنی دوم که در اینجا صادق است اینکه شخصی مشغول کاری باشد و در عین حال جای دیگری را هم مواظب باشد. موضع یعنی بجای. آن عطار هوشیار که ظاهراً سرگرم آوردن قند بود بجای سنگ ترازو از یک تیکه گل استفاده میکرد. این خریدار وقتیکه دید سنگ ترازوی عطار یک تیکه گل است خوشحال شد و با خود گفت هم قند میخرم و هم کمی گل میخوم. ولی عطا وظیفه داشت که بمشتری خودش بگوید که سنگ ترازوی من یک تیکه گل است.

627    گــفـت: گِـل سـنـگِ تـرازوی مــنسـت        گـر تــرا مـیـلّ شِـکَـر بِـخـریـدنسـت

عطار بخریدا رِ قند گفت اگر قصد خریدن قند (شکر) داری بدان که سنگ ترازوی من گل است.

628    گــفــت هسـتـم در مـهـمـی قــنــد جــو        سـنـگِ میـزان هـرچه خواهی باش گو

این گل خوار گفت برای من هیچ فرقی نمیکند و سنگ ترازوی تو هرچه میخواهد باشد زیرا من برای کار مهمی بدنبال خریدن قند هستم.

629    گفـت با خود پیـش آنکه گِل خوراست       سـنگ چهِ بوَد؟ گِل نکو تراززر است

 گل خوار در دلش گفت که وقتیکه کسی مثل من گِل خوار است. در مصراع دوم چِه بوَد را باید خواند چبوَد. یعنی چه باشد و یا سنگ چه ارزشی دارد. این گِلی که در ترازوی این عطار هست از طلا هم بهتر است.

630    هـمـچو آن دلالــه  کـه گـفـت ای پسـر        نــو عـروسـی یافـتـم بـس خــوب فَـــر

حالا این گل خُور با خودش در دلش حرف میزند. دلاله در اینجا بزنهائی میگفتند که بین خانه ها رفت و آمد میکردند و اگر نوجوانی میخواست داماد شود برای او عروس پیدا میکردند و اینها معامله ازدواج را جوش میدادند. در بیت فوق یک دلاله ای به یک پسری گفت که من یک نو عروسی برایت پیدا کردم بس خوب فر. این عروس بسیار خوب و با فر و شکوه است.

631    سخـت زیبا, لـیک هـم یک چیزهست        کان ســتــیــره دخــتـر حـلـوا گـرسـت

گفت این دختر خیلی زیباست و یک چیز هست که من باید اول بتو بگویم. ستیره یعنی پوشیده و در حجاب. ادامه داد که این دختر که همیشه در حجاب است و هیچ کس او را ندیده, این دختر یک حلوا ساز هست.

632    گـفـت: بهـتـر, این چـنین خود گربُوَد        دخـتـر او چــرب و شـیـریــن تـر بُـوَد

پسر به دلاله گفت چه از این بهتر که این دختر یک شیرینی ساز است و دختر شیرینی ساز چربتر و شیرینتر از دیگران هست. این پسر در دلش

د رابطه با آن عطار که گفته بود سنگ ترازوی من یک تیکه گل است این بیت را باخود میگفت که چه بهتر که چرب و شیرین تر است.

633    گرنداری  سنگ و سنگت ازگِل اسـت      ایـن بِه و بِه گِـل مــرا مــیــوه دلست

باز  این پسر بخودگویه خودش ادامه میدهد وبر میگردد به موضوع عطار و میگوید اگر که تو سنگ ترازو نداری و میگوئی سنگ ترازویت از گل است خیلی بهتر و خیلی هم بهتر. مرا میوه دل است یعنی از جان و دل من این سنگ ترازوی تو را دوست میدارم و این گل میوه دل من است.

634    انـدر آن کـفّــه تـــرازو ز اِعـــتــداد         او بـجـای ســنـگ آن گِـل را نــهــاد

او اینجا عطار است. اعتداد یعنی شمردن و وزن کردن و از کلمه عدد است. عطار در یک کفه یک عدد کله قند گذاشت و در کفه دیگر یک تیکه گل بجای سنگ ترازو.

635    پس بــرایِ کــفّــه دیــگــر بــدســت        هـم بـقــدرِ آن شـکـر را میـشـکـسـت

بدست یعنی با دست. هم بقدر آن. بقدر وزن آن گل این قند را میشکست. بسیار برایش مشکل آمد.

636    چـون نبـودش تیشـه ای او دیر ماند        مشـتـری را مـنـتـظــر آنـجـا نـشــانــد

چون قند شکن و یا تیشه دم دستش نبود رفت که قند شکن را پیدا کند چون مشتری همه کله قند را نمیخواست و این عطار می بایستی آن کله قند را میشکست و کوچک میکرد و مشتری را پهلوی ترازو تنها گذاشت.

637    رویش آنسو بود گِل خورناشگـفـت         گِــل از او پوشـیـده,  دزدیدن گرفــت

نا شگفت و یا ناشکفت یعنی بی صبرانه و شکیبائی نداشتن. روی عطار سوی دیگر بود و گل خوار بی صبرانه مقدار ی از گلِ ترازو که عطار بجای سنگ گذارده بود دزدید و خورد.

638    تـرس ترسان که نــبــاید نـا گـهـان        چــشـم او بـر مـن فــتــد از امــتـحــان

این گِل خوار میترسید که چشم عطار باو بیافتد و ببیند که من این گل را برداشتم و خورردم

از امتحان یعنی اینکه مواظب من باشد

639    دیـد عَـطآرآن وخود مشـغـول کرد        کـه فزون تـردزد, هـیـن ای روی زرد

عطارر او را دید که از گل مقدای خورد ولی خودش را مشغول کرد و نشان داد که من تو را نمیبینم که بیشتر بدزد و بهوش باش ای کسیکه گل خوارو روی زرد هستی. تو داری گل ترازو یا سنگ ترازو را سبک تر میکنی و در نتیجه قند کمتری را میبری

640    گــربـدزدی وزگِـل مــن مـی بــری         رَو کـه هم از  پــهــلوی خــود مـیخوری

از پهلوی خود خوردن یعنی کباب از پهلوی خود خوردن و این یک اصطلاح است. یعنی کسانیکه یک کاری دارند میکنند که خیال میکنند خیلی زرنگی هست ولی دارند بضرر خودشان تمام میکنند, کباب دارند میخورند از گوشت پهلوی خودشان. نمیفهمند که چکار دارند میکنند.

641    توهـمی تـرسی زمن لـیک ازخـری         مـن هـمـی تـرسم که تـو کـمـتـر خوری

تو از نادانیت داری از من میترسی, من دارم تو را میبینم و تو نمیفهمی، منهم دارم از تو میترسم و هردو داریم از هم میترسیم. تو میترسی که من تو را ببینم و من میترسم که تو کمتر بخوری. هر چه میتوانی بیشتر بخور.

642    گرچه مشـغـولـم چـنان احمق نـیـم         کـه شـکَــر افــزون کَـشـی تـو از نِــیَــم

درست است که من مشغول کاری هستم و میرم قند شکنم را پیدا کنم و اینور و آنور نگاه میکنم ولی آنقدر ها هم احمق نیستم. نـیـم یعنی نیستم. ولی در آخر بیت میگوید نِـیَـم و شکر در داخل نیشکر است. تو خیال میکنی که شکر داری از نیشکر من میکشی؟ نه اینجور نیست. یعنی تو نمیتوانی از نی وجودم چیزی بدزدی. من احمق نیستم و دارم می بینم که تو داری چکار میکنی.

643    چـون بـبـیـنـی مـرشِـکَر را ز آزمود        پس بـدانـی احـمـق و غـافـل کـه بـود

ز آزمود یعنی از آزمودن و وزن کردن. همین که قند را گرفتی و رفتی بخانه و خستگیت در رفت و این قند را که داری ورانداز میکنی می بینی این قند بانازه کافی وزن در خواستی تو نیست و آنوقت میفهمی که احمق تو هستی یا من.

انسانها بسیار وقتها در زندگی این حالات را دارند. حالا توجه شما را باین داستان جلب میکنم که باید به اتفاقهای داستان کاری نداشته باشیم و باید به پیامهای داستان کار داشته باشیم. این داستان سمبولیک است. این عطار، عطار بازار حقیقت و معنویت است، عطار بازار معرفت است. این شخص گل خوار که میخواهد قند بخرد از زرنگهای بسیار احمقی هست  که بسیار در زندگی زرنگی میخواهند بکنند ولی مرتب بزیان خودشان کار میکنند. عطا ر که گفتیم عطار بازار معرفت است مثل یک انسان کامل میماند در این دنیای بازار مانند. این قند فروش یک انسان کاملی هست که بکمال خدا رسیده و بکمال خدا کامل شده و وقتیکه میرسد بکسانیکه در اندیشه گل خواری هستند یعنی گل خوار هستند میخواهد آنها را از این کار باز بدارد ولی آنها حاضر نمیشوند و خیال میکنند که خیلی دارند زرنگی میکنند متوجه نیستند که خودشان دارند از چه لذتهای معنوی محروم میشوند. مولانا اینجا از داستان خاج میشود. تا اینجا زیر سازی و مقدمه ای بود که خواننده مثنوی را آماده کند برای مطالب اصلی خودش.

644    مـرغ زان دانـه نظــر خـوش میکـنـَد        دانــه هــم از دُور راهــش مــی زنـــد

از دور راهش میزند یعنی از دور گمراهش میکند و گول و فریبش میزند. وقتیکه مرغ بدانه نظر دوخت آن دانه دلش را میبرد و جذب دانه میشود. حالا این دانه هم در دام است. مرغی را در نظر بگیرید که بر شاخه درختی نشسته و یک دامی روی زمین گسترده شده و او نمی بیند و فقط دانه توی آن دام را می بیند. هی باین دانه نگاه میکند و با خودش میگو.ید بروم و این دانه ها را بردارم, دیگه نمیداند که دانه دارد فریبش میدهد که بیا پهلوی من. بیا من اینجا هستم. این دانه دارد از دور این مرغ را فریب میدهد. بالاخره مرغ فریب میخورد و میرود بسوی دانه و در دام میافتد. حالا زرق و برقهای فساد آفرین این دنیا هم مثل همان دانه هاست و بیشتر مردم آن مرغها هستند که این دانه های زرق و برق این دنیا نظرشان را جلب میکند. اول بآنها نگاه میکنند بعد دلشان میخواهد بعد فکر میکنند که بروند و آن را بهر وسیله شده بگیرند. وقتی اندیشه گرفتن را کردند آنوقت میروند بدنبال اندیشه شان یعنی میروند بطرف دانه و بدام میافتند. مولانا میگوید “اندیشه گر جائی رود وانگه تو را آنجا کشد.” حالا اندیشه اش جای خوبی برود و یا جای بدی برود. حالا این مردم مرغ مانند که هی نظر دوخته اند بر این دانه ها, بر این زرق و برقهای دنیوی که نگاه کرده اند, فکر میکنند که برویم و اینها را بهر وسیله که شده بدست بیاوریم چون دلم را برده, بوسیله درست و یا نادرست. بوسیله اینکه کلاه سر دیگری بگذارم و جنسم را گران بفروشم, تقلب کنم در فروش, یکی را بفریبم, و یا یکی را که رفته به یک جائی رسیده پائین بکشم و بهر وسیله ای گولش بزنم و یک چیزی بدست بیاورم و بروم آن زرق و برقی را که نظرم را گرفته تهیه بکنم.

645    گــر زِنــایِ چشـم حَظّـی مـــی بـری        نـه, کـبـاب از پـهـلویِ خود مـی بـری

بیت فوق را دو نوع میتوانیم بخوانیم. یکی اینکه بخوانیم: گر زِ نایِ چشم. زنای چشم یعنی از نِیِ چشم که یعنی از سوراخ چشم. اگر داری حظ میبری از سوراخ چشمت و یک چیزی را  می بینی و لذت میبری و بطرفش بروی، این لذت مادی غیر ضروری فساد آفرین دارد بدان که برایت زیان دارد و بدان که داری گوشت پهلوی خودت را کباب میکنی و میخوری. یکی هم اگر بخوانیم “گر زِنای چشم” زِنا یک عمل نا مشروع است و یعنی جفت شدن یک مرد با یک زن شوهر دار. زنا در تمام آئینها گناه محسوب میشود. حالا چشم هم ممکن است که زنا داشته باشد. زنای چشم اینست که چشم بجائی دوخته بشود که نباید دوخته شود و نباید نگاه کند. این چشم زناکار فلان کس را می بیند, خوشش میاید و دل میبازد و میرود بطرفش. آنوقت اول گرفتاری و بد بختیست. اول چشم تو اینکار را کرده و بعد تو داری این زنا را میکنی و تو از زنای چشمت داری باین بد بختی میافتی و دیگری یا خانواده ای را بد بخت میکنی. درست است که داری حظ میبری ولی بدان که داری گوشت تن خودت را کباب کردی و میخوری. مصلماً خودت  بخود واقعی خودت داری زیان میرسانی. این خود واقعی در درون تست که دارد زیان می بیند. اگر که بخود واقعی درون خودت و من خودت زیان برسانی آنوقت تو داری از روحانیت و از معنویت خودت کم میکنی. از معرفت خودت داری چیزی را کاسته میکنی. مولانا میخواهد بگوید درست است که ما چشم داریم و درست است که چشمان هم بینائی دارد و درست است که این بینائی برای اینست که نگاه بکنیم، ولی اینطور نیست که بهر چیزی نگاه بکنیم. بالا و مافوق این چشم نفسی هم بما داده اند, اندیشه ای داده اند, اصولی داده اند, راهنمایانی داده اند، باید این نعمت چشم را در راه سالمش بکار ببری وگرنه من ببینم این اتومبیل قشنگی هست و غافل شوم و نصف شب بروم و بدزدم این که گناه چشم نیست. این چشم را درست بکار نبردن است از اول اندیشه ات را درست بکار نبردی.

646    این نظـراز دورچون تـیـرسـت و سَم        عشـقت افزون مـی شود, صبر تـو کم

نظر یعنی نگاه. حالا وقتیکه داری نگاه میکنی بکسی یا چیزی که نباید نگاه کنی, مرتب نگاه میکنی با خودت مرتب فکر میکنی, امروز, فردا, این آدم را ببینید چقدر زیباست و چقدر قشنگ راه میرود و مثل کبک میخرامد و…و.. میگوید تو چرا فکر نمیکنی که این آدم خانواده دارد, این شوهر دارد و صاحب چند فرزند است. این اتو مبیل خوشگل که می بینی دارای صاحبیست, تو هی میروی و اطرافش را نگاه میکنی و میگوئی چقدر قشنگ است. تو فردا هم میروی و نگاه میکنی ولی بدان که این نظر تو یک تیر است و آلوده به زهری هست که میرود و وقتی بهدف میخورد بر میگردد بطرف خودت یعنی زیانش بتو میرسد. هرچه بیشتر نگاه کنی بیشتر عاشقش میشوی و عشقت بیشتر میشود و صبر و شکیبائیت کمتر میشود. آیا مطابق چیزیکه بعضی ها میگویند و یک عده ای هم می پذیرند و قبول دارند, آیا عرفان بگوشه ای خزیدن و مفت خوردن است؟ و یا عرفان همه اش درس زندگیست. اگر کسی بدقت و با تفکر باین قسمتهای مختلفی که مولانا آورده نگاه عمیق بیاندازد خواهد دید که هرچه گفته تماماً درس زندگیست.

651    بــاژ گـونـه ای اســیـــر ایـن جـهــان         نـام خـود کــردی امـیـرِ ایــن جـهــان

آن اموال فساد آفرین که مال داران به نا حق بدست آورده اند و آن سلطنتی که ساطانان نا روا غصب کرده اند و بتخت آن سلطنت نشستند, یکی را فرو انداختند و خودشان بنا درست بجای او نشستند، اینها مثل آن دانه ای هست که در دام است و آنها مثل تیر سمی زهر ناک است که بطرف خودشان بر گشته است. این بیت و بیت بعدی از زبان مولانا خطاب به امیران و حکمرانان و فرمانروایان این دنیاست. میگوید ای فرمان روا و ای اسیر این دنیا تو بر عکس نام خودت را امیر و فرمانروای این دنیا گذاشتی. باژگونه یعنی وارونه و یا بر عکس. تو چه فرمانروائی هستی تو واژگونه اسم خودت را فرمانروا گذاشتی. یعنی تو در حالیکه با غل و زنجیر دنیا، دست و پایت بسته شده, با قدرت میگوئی من فرمانروای کل این جهان یا قسمتی از این جهان هستم؟. در حالیکه اینطور نیست و دست و پایت در غل و زنجیر این دنیا بسته شده. تو امیر این جهان نیستی، تو بنده این جهان هستی. وقتی که گرفتار آن زرق و برقها میشوی، آن زرق وبرقها فرمانروای تو میشوند و تو میشوی بنده فرمان بردار و تو باید دنبال آن بدوی.

652    ای تـو بنده این جهـان, محبـوسِ جان        چـنـد گـوئی خویش را خواجۀ جـهـان؟

محبوس جان یعنی کسیکه روحش در زندان و در حبس است. جان را همیشه مولانا بعنوان روح بکار می برد. در این بیت میگوید ای کسیکه روحت زندانی شده. خواجه یعنی آقا. ای بنده این دنیا، روح تو در زندان این زرق و برقهای فریبنده افتاده است. حالا تا کی میخواهی خودت را فرمانروا و آقای این قسمت بزرگ جهان حساب بکنی؟ چرا اینقدر دم از منیت میزنی؟ این منم که فرمان میدهم. این منم که این کار و آن کار را میکنم. این منم که دیگران از من فرمان می برند. خوت را پُر میکنی از غرور. در واقع این غرور باد است و تو از باد غرور خودت را پُر میکنی. این باد توسط هر سوزنی خالی میشود. تو عمر گرانقدر خودت را در این راه اشتباه خرج میکنی, تو داری خودت را گول میزنی, تو فرمانروا نیستی. فرمان روا شرایطی دارد و تو آن شرایط را نداری. تو بنده این جهان هستی.

661    تخـته بند است آنکه تختش خوانده ای        صـــدر پـنـداریّ و بــر در مــانده ای

سابق بر این در زندانها وقتی میخواستند یک زندانی خطر ناک را مهار کنند او را تخته بند میکردند. دو تیکه چوب بسیار قطور و سنگین را در کف زندان میانداختند و دو دست زندانی را با زنجیر های درشت باین دو چوب میخکوب میکردند و این زندانی دیگر نمیتوانست حتی تکان بخورد. در بیت فوق میگوید ای فرمانروا تو خیال میکنی که روی تخت فرمان روائی نشته ای؟ این تخته بند است که تو را اسیر کرده و تکان نمیتوانی بخوری.  صدر بالای مجلس بود و در پائین مجلس. سابق بر این وقتی ایرانیها وارد یک مجلسی میشدند رعایت ادب میکردند. کسانیکه با فضل و کمال بودند بیشتر میرفتند بالای مجلس و در صدر می نشستند و ان کسیکه میدانست فضل و کمالی ندارد خودش دم در می نشست. در مصراع دوم میگوید خیال کرده ای که رفتی و در صدر نشسته ای خیر تو همان جائی که کفش کن هست و دم در است نشسته ای، تو بر در مانده ای و در صدر نیستی. مولانا صدر مجلس کسانیکه بنا حق فرمانروائی میکنند در قیاس با پیشگاه حق و حقیقت مقایسه میکند و میگوید که آن صدر باصطلاح مجلس را که مجازی هست و حقیقی نیست در برابر صدر پیشگاه خداوند, صدر پیشگاه آدم بسیار هم پست است. تو اینها را توجه نداری و آنها را رها کن. در صدر کسی نشسته که در صدر معنویت و معرفت آن بالاهاست و در پیشگاه حقیقت بالا ترین مقامها را دارد. او بر تخت نشسته و نه تو. تو خیال میکنی که پادشاه هستی؟

662    پــادشـاهـی  نـیسـتـت بـر ریــش خَود        پـادشـاهی چـون کنی بـر نـیـک و بَــد

خود را خَد میخوانیم  برای اینکه با بَد در مصراع دوم هم ردیف آید. میگوید ای پادشاه که بدروغ خیال میکنی پادشاه هستی تو اختیار ریش خودت را نداری پس چطور میخواهی که اختیار بد و خوب این مردم دنیا را داشته باشی و بر آنها فرمانروائی بکنی؟.

663    بـی مـرادِ تـو شــود ریشــت ســـپـیـد         شــرم دار از ریــش خـود ای کـژ امـیـد

میگوید بدون اینکه خواسته باشی ریشت سفید میشود و تو بر ریشت هم نمیتوانی فرمانروائی بکنی, خجالت بکش که رفتی و آن بالا نشستی ای کژ امید. ای کسیکه امیدوار هستی که مردم تو را بپرستند و فرمان ببرند از تو چون امید تو کج است و تو کج امید هستی. این پادشاهها انواع و اقسام پولها را از مردم میگرفتند و یکی از این طرق خراج بود. خراج مالیاتی بود که عمّال این پادشاهان میرفتند و بزور از مردم میگرفتند.

671    از خراج ارجـمع آری زر چو ریگ        آخِـر آن از تـو بــمــانـد  مُــرده ریــگ

اگر که این طلا و پول را مثل ریگ بیابان بدست بیاوری آخر سر از تو فقط ارث باقی میماند. مرده ریگ یعنی اِرثیه. تو اینهمه مردم را اذیت میکنی برای چی. می بندی کتک میزنی و شلاق میزنی و این خراج را از مردم میگیری, داری فقط برای بازماندگانت ارث باقی میگذاری.

672    هــمـره جـانـت نــگـردد مُـلک و زر        زر بـده سُــرمـه ســتـان بــهـرِ  نــظـر

جان یعنی روح. تو که میمیری روحت از تنت جدا میشود و میرود بعالم دیگر. این پولی که بزور بدست آوردی با روحت بجای دیگر نمیرود و همه اینها را میگذاری و میروی. اینها را بده و برو سرمه بخر برای چشمت. نه برای چشم سرت, بلکه برای چشم دلت. سابق بر این پودر سیاهرنگی از اکسید سرب بود و بآن سُرمه میگفتند و در سُرمه دانهای مخصوصی نگه داری میکردند و یک میله کوتاه و کوچکی هم در این سُرمه دان بود. مردم با آن میله کوچک این سرمه را بچشم خودشان میمالیدند و معتقد بودند که بینائی آنها را زیاد میکند. البته ما میدانیم که این عقیده درست نبود. حالا مولانا میگوید این پولهائی که بنادرست بدست آوردی بده و سُورمه بخر برای چشم دلت و چشم دلت را بینا بکن و از کور دلی بیرون بیا. اگر چشم دلت بینا باشد آنوقت نور حقیقت را می بینی و معرفت را میشناسی. بالا تر از همه خودت را میشناسی. خود شناسی و حقیقت شناسی میکنی.

Loading

02.4 معنی جباری

تفسیر   :

این قسمت از دفتر یک گرفته شده برای شاهد آوردن در بیان و تفسیرکلمه جبری و جبار باین موضوع جبر و اختیار یک موضوع نسبتا پیچیده ایست که نه تنها باید به توضیح آن دقت خاصی کرد بلکه باید چندین مرتبیه مرور کرد و سعی کرد که در حین خواندن دقت کافی بکار برد تا بمعانی آن پی برد. مقدمتا باید دانست که اندیشه های فلسفی مولانا و مقصد فکری او, شیوه گفتاری, عقاید معنوی و عرفانیش را اگر خوانندگان ندانند و ابتدا بساکن خواسته باشند که هر قسمتی از مثنوی معنوی را بخواند مسلما نمیتوانند آن گونه که مولانا میخواسته و گفته، پیام او را بگیرند. اینست که هم باید از اندیشه های فلسفیش با خبر باشند بخصوص باید از شیوه گفتارش و از مکتب فکریش و آن عقاید معنوی و او آشنا باشند.

چیزیکه مورد اشکال برای بیشتر مردم میشود اینست که فرق بین جبر و جباری را نمیدانند. زیرا اینها بکلی با هم فرق دارند. مطلبی را که در این تفسیر میخوانید معنی جباریست. باید بمعنی جبر خوب پی برد که با جباری اشتباه نشود. در نظرتان هست که مولانا طرفدار اختیار است و مثلا وقتی او را با حافظ مقایسه میکنیم می بینیم که حافظ طرفدار جبر است. این بطور سطحی و ظاهری اینطور هست. توجه کنید باین نکته که مولانا نه مطلق طرفدار جبر است و نه طرفدار اختیار بلکه این اختیاری که مولانا میگوید اختیاریست که در کنار اختیار خداوند است و وقتیکه خداوند این اختیار را به بندگانش داده کنارش مسؤلیت هم گذاشته یا بعبات دیگر این اختیار رابشرط مسؤلیت داده و نه هرکار میخواهد بکند و هیچ مورد سئوال قرار نگیرد. مطلب دیگر اینکه اگر خداوند به بنده هایش اختیار داده دلیل بر این نیست که از اختیار خودش کم شده که این اختیار را از خودش گرفته و به بنده هایش داده و آن اختیار مطلقه ایکه خداوند دارد برای همیشه بر جای خودش ثابت است. در کنار آن اختیار مطلقه ای که خداوند دارد یک اختیار نسبی و زود گذر هم باین بندگانش هم داده است و هر وقت که صلاح بداند آن اختیار نسبی را میگیرد. هر وقت که بداند بندهایش بعلت داشتن این اختیار مغرور شده اند یعنی خود فریفته شده اند. غرور یعنی خود فریفتگی. وقتیکه خود فریفته شده اند و این دارد ابتدای گمراهی آنها میشود، آنوقت این اختیا ر بطور موقت گرفته میشود تا از غرور او جلوگیری شود و آن را ما اسمش را گذاشته ایم قضا و قدر و بعد از مدت کمی این اختیار را باو بر میگرداند. منظور خداوند برای اینکار تنبیه کردن آن شخص است برای اینکه از غرورش جلو گیری کند.  مولانا اشعار زیر را بطوری سروده که خواننده خیال میکند که او دارد از جبر سخن میگوید ولی اینطور نیست و این مطلب در تفسیر ابیات روشن خواهد شد.

598     ما چو چـنگـیـم و تو زخمه میزنی       زاری از ما نَـی تــو زاری مــیـکنی

مولانا این بیت را بمنظور مناجات در پیشگاه مبدأ آفرینش سروده است. کلمه تو منظور همان مبدأ آفرینش است. زاری که در اول مصراع دوم آمده منظورش گریه کردن و زار زدن نیست. زاری معانی مختلفی دارد. این زاری یک نوع نَواست. مثلا وقتی شخصی در حال نواختن نی هست؛ آن صدائیکه از نی خارج میشود را زاری میگویند. چنگ را همه میشناسند و از سازهای زهی است تار دارد و دسته خمیده ای دارد. نوازنده چنگ دسته خمیده آن را در بغل میگیرد و با دودست باین تار ها چنگ میزند و مینوازد. اصلا کلمه چنگ یعنی خمیده. زخمه و یا مضراب آن آلتی هست که با آن سازهای زهی را میزنند. مثلا تار. تار را با ذخمه میزنند و ذخم زدن یعنی ضربه زدن. ذخم در لغت بمعنی ضربه است. کلمه نَی را باید درست خواند. هروقت نَی بگوئیم یعنی نَه و هروقت نِی بگوئیم یعنی آلت موسیقی و هروقتیکه نی بگوئیم یعنی نیست. در مصرع دوم مولانا بخداوند میگوید که ما همه مثل چنگ هستیم و این تو هستی که بما ذخمه میزنی یعنی تا اینکه تو اراده نکنی و نخواسته باشی، از چنگ وجود ما اصلا صدا در نمی آید. چنگ خود بخود صدائی نمیکند و یک چنگ زن لازم است که بآن مضراب یا ذخمه بزند و آن را بصدا در آورد. میگوید آن کسیکه بچنگ ما ذخمه و مضراب میزند ای خداوند تو هستی وگر نه ما همان چنگهائی هستیم که هیچ صدائی نداریم. وقتیکه ناه و نوا از ما میشنوی این ما نیستیم و بحق, تو هستی که  این ناله و نوا را در ما باعث میشوی. درست مثل یک نِی زنیکه در نِی میدمد و آنوقت از نِی نوا و ناله بیرون میاید. این ناله از نِی نیست بلکه از نِی زن است. اگر که این ناله از نِی بود وقتی هم که گوشه اطاق گذاشته بود باز هم این ناله را میکرد. نِی وجود ما هم، ناله ای که میکند و نوائی که دارد حالا نوا هرچه که باشد، میتواند از خوشحالی و یا از بد حالی باشد و هرچیز دیگری که از وجود ما بیرون میاید، موجباتش و اصلش تو هستی. وقتی این بیت اول را میخوانیم بنظر میرسد که مولانا طرفدار جبر است در حالیکه اینطور نیست. اینها همه جباریست یعنی قدرت مطلقه خداوند. اصلا قدرت مطلقه خداوند هیچ کاهش پذیری ندارد, کم و زیادی هم ندارد و همیشه وجود دارد، این را بهش میگویند جباری.

یکی از اسامی خداوند جبّار است. جبار یعنی کسیکه قاهر است و حاکم و مسلط بر همه چیز. با نهایت شدت صفات قهریه دارد، حکم میکند و مسلط است. باین میگویند جبّار.

599     مـا چو نـایـیـم و نـوا درمـا ز تسـت        مـا چـوکـوهـیـم و صَـدا درمـا زتست

نای همان نی هست. نوا هم همان آهنگی است که از نی بیرون میاید. در مصراع دوم صِدا درست نیست و صَدا درست است. این نِدا امواج صوتیست و از حنجره ما بیرون میاید. میرود و به یک مانعی برخورد میکند و بر میگردد. آنکه بر گشت در فارسی پژواک، انعکاس, این برگشت نِدا را میگویند صَدا و ما اصلا صِدا نداریم. میگوید ما همچون نی هستیم که تو در آن میدمی, ای آفریدگار و این دم توست که در آن نی هست و نوای آن از توست نه از نی وجود ما. این را ربط میدهیم به اول مثنوی که میگوید:

             بشنو از نی چون حکایت میکند        از جـدائـیـها شـکایت مـیکند

 منظورمولانا خودش هست. میگوید من نی هستم. نی داخلش خالیست. اگر پُر باشد که اصلا صدا نمیدهد. میگوید من از هرچه هوا و هوس هست خالی هستم. هرچه حرف میزنم خدایا این حرف توست که بر زبان من جاری میشود و نوای نی نیست. در عرفان میگویند بکوشید تا وجودتان مثل نی توخالی بشود تا نی زن در شما بدمد.یعنی خداوند بر شما بدمد. حالا برمیگردیم به بیت فوق. شما اگر در برابر کوه بایستید, هرچند شنوائی شما قوی باشد این کوه صدائی ندارد ولی حالا یک حرفی بکوه بزنید و یک ندائی در بدید. این ندا که ارتعاشات صوتی هست میرود و بکوه برمی خورد و بر میگردد و شما عین آن چیزیکه گفته بودید خودتان می شنوید. اگر حرف خوب بزنید حرف خوب برمیگردد و اگر دشنام بدهید، دشنام بر میگردد. میگوید ما مثل کوه هستیم آن چیزیکه از ما میآید بر گشت ندای توست. این تو هستی که در برابر کوه وجود ما ندا در میدهی و انعکاس و یا پژواک و بازگشت آن ندای تو،صَدای ما بیرون میآید

600     مـا چو شطرنجیم,انـدر برد و مــات        بُرد و مات ما زتست ای خوش صفات

برد و مات منظور برد و باخت است. میگوید وجود ما همچون صفحه شطرنج است که آن برد و باختی که در شطرنج وجود ما صورت میگیرد از تُست. یک صفحه شطرنج را در نظر بیاوید. آن مهره هائیکه دارد هیچ کدام خود بخود حرکت نمیکنند یک دستی باید بیاید و این مهره ها را جابجاکند. حالا اگر درست جابجا بکند برد است و اگر اشتباه کند باخت است ما هم مهره هائی هستیم در این شطرنج زندگی. ما همچون مهره هائی هستیم که خودمان حرکت نمیکنیم آن دست توست که ما را حرکت میدهد و از یک جائی بجای دیگرمیگذارد. قدرت مطلقه خداوند را دارد بیان میکند.

601     مـا که بـا شـیم ای تـو مـا را جـانِ جان    تــا کـه مـا بـاشیـم بـا تـو در مـیـان

602    مـا عـدمـهـا یـیـم و هسـتـیـهـای مـا        تـو وجــود مــطلــقی, فـــانــی نـــمـــا

جانِ جان دو معنی دارد. این یک اصطلاح است و وقتی که عرفا بکار میبرند منظور آنها روح است. جان یعنی روح و وقتی جانِ جان میگوئیم یعنی روحِ روح. یعنی اصلِ روح، این یک معنی و معنی دیگرِ جانِ جان یعنی ای کسیکه ما تو را همچون جان خودمان دوست داریم.ای کسیکه جان اصلی تو هستی و بما جان داده ای و جانِ ما از جان تست. معنی مصراع دوم اینست که ما کی باشیم که مطرح باشیم و اصلا ما کی هستیم ای کسیکه اصل روح هستی و روحِ روح هستی، ما که باشیم که خود را در برابر تو در میان ببینیم. وقتیکه تو هستی ما اصلا خود را در میانه نمی بینیم.  یعنی ایجاد ابعاد و کار ها همه با توست و ما مشارکتی در آنها نداریم و ادعائی هم نداریم که این کار را ما کرده ایم. ما که باشیم در برابر تو.

نظر باینکه انسان متعلق است بعالم عَـرَض.عالم عرض داریم و عالم جوهر.هر چیزی که در اصل بوده و هست و خواهد بود، آنرا جوهر میگویند و آن چیز متکی بخودش است. ولی عَرَض یعنی چیزیکه نبوده و بوجود آمده یعنی عارض شده. آنکه که بوجود آمده همیشه هم نخواهد بود و بخودش هم متکی نخواهد بود و یک روزی هم از بین خواهد رفت. آفریده ها همه عَرَض هستند. آفریدگار جوهر است. آن آفریدگار بخودش متکیست ولی ما بخودمان متکی نیستیم. غرور باعث میشود که منیت بکنیم و بگوئیم بخودمان متکی هستیم در حالیکه اینطور نیست.  بعنوان مثال وقتیکه شما روی یک کاغذ در حال نوشتن هستید، آن چیزیکه رروی کاغذ نوشته میشود آن عرض است, چون نوشته نشده بود و حالا دارد نوشته میشود. این نوشته بخودش متکی نیست و بکاغذ متکی است و باید کاغذی باشد تا روی آن نوشته بشود. بهمین دلیل باید آفریدگاری باشد تا آفریده ای بوجود بیاید. وقتیکه ما عرض هستیم و بوجود آمده ایم، در اول که نبودیم بعد بوجود آمدیم و خودمان هم بوجود نیامده ایم، خداوند ما را بوجود آورد. وجود یعنی هستی، ما نیست بودیم و خداوند ما را هست کرد. وقتیکه ما را هست کرد نشانه ای از خودش در ما گذاشت. خداوند این نشانه را در تمام آفریده هایش گذاشت. در وجود همه مخلوقات خداوند اثری از خداوند موجود است. بهر جا که بنگری او را میتوانی ببینی بشرط اینکه چشم دلت باز باشد. وقتیکه باینجا میرسی می بینی خداوند که یکی هست و وحدت هست، در کثرت آمده، کثرت در تمام  تعدادِ زیادِ این آفریده ها. در عرفان باین وحدت در کثرت میگویند. یعنی وجود یگانه خداوند در این همه کثرات و این تعداد زیادی از آفریده هائی که در جهان هستی هستند. این همین اصلِ وحدت در کثرت هست. خداوندا وقتیکه ما ها را از نیستی به هستی آوردی اثری از خودت در ما نهادی.

603      مـا همه شـیرانِ, ولی شـیـرِ عَــلَـم        حـــمـــلـه شـان از بــاد بــاشــد دَم بدم

همه فکر میکنند که شیر هستند. میگوید منهم قبول دارم که شیر هستی. ولی آیا میدانی چگونه شیری هستی؟ تو آن شیری هستی که روی پارچه پرچم چاپ شده است. آن شیری که روی پرچم هست هیچ حرکتی از خودش ندارد. باید بادی بوزد و آنوقت تو یک حرکتی از خودت نشان بدهی. در زمان مولانا وقتیکه ضیا الدین سلجوقی پسر سلطان قیاث الدین سلجوقی بحکومت رسید با دختر پادشاه گرجستان ازدواج کرد و بعد از ازدواجش دستور داد که بنامش سکه زدند که بمبارکی و میمنت این عروسی آن را در میان مردم پخش بکنند. این سکه ای که زدند بنا بدستور سلطان یک شیری روی آن بود و خورشیدی بر پشت شیر بود. بعد خیلی مورد پسند و قبول مردم واقع شد. سالطان گفت حالا که مردم استقبال کرده اند دستور داد که روی پرچم هم همین علامت شیر و خورشید را بگذارند. از آن زمان شیر و خورشید آمد بروی پرچم ایران و این در زمان مولانا بود. مولانا میدید که روی این پرچم ها شیری هست و خورشید در پشت شیر خودنمائی میکندو در حالت معمول این شیر ها هیچ حرکتی ندارند ولی وقتیکه باد میوزد این شیر ها همه شروع میکنند به حمله کردن. از اینجا ذهنش متوجه این شده که میگوید مـا همه شیران ولی شیر علم.

604      حمله شـان پـیـدا و نا پـیـداست بـاد        آنـکـه نــا پـیـداسـت, از مـا گُــم مـبـاد

وقتیکه به شیران روی پرچم نگاه میکنید و باد هم میوزد، خیال میکنید که این شیران همه دارند حمله میکنند ولی آن باد را نمی بینید که باعث تکان خوردن پرچم هاست. حالا همچنان که آن باد این پرچم ها را تکان میدهد، یک عامل اصلی هم وجود دارد که تمام حرکات و افکار ما را باعث میشود و این در اختیار و قدرت اوست. بنا براین همچنانکه ما حرکت پرچم ها را می بینیم ولی باد را نمی بینیم، این قدرت مطلقه هم که اسمش را خدا گذاشته اید نمیبینید. در مصراع دوم آمده که آنکه را که ما نمی بینیم از ما گم مباد یعنی از ما جدا مباد. مولانا دارد دعا میکند.

605      بـاد مــا و بـود مــا از دادِ تُـســـت        هســتـی مــا جــمـله از ایــجــاد تســت

باد ما یعنی آن عاملیکه عقل و روح و وجود ما را بحرکت وا میدارد جملگی از تُست و تو بما دادی. داد در مصراع اول بمعنی دَهِش هست. بود ما یعنی بودن ما. بودن مصدر است و اگر آن را بر داریم میشود بود. این بود را میگویند مصدر مرخم. مرخم یعنی دم بریده. در مصراع دوم، هستی ما جمله از ایجاد تست. ایجاد در اینجا یعنی آفرینش. تو همه ما را آفریدی و ایجاد کردی. در اینجا باید خوانندگان در نظر بگیرند که مولانا تحت تأثیر عارف بسیار بزرگ قبل از خودش باسم ابن عربی که یکی از ستونهای عرفان است و این حرفهای مولانا از گفته های این عارف پیش از خودش هم هست و هر اتفاقیکه در ما میافتد حتی در روح ما همه از آن مبدأ آفرینش است.

606    لــذتِ هسـتـی َنــمــو دی نـیـسـت را        عــاشـق خود کـرده بــودی نـیســت را

هستی یعنی بوجود آمدن. نَمودی یعنی تو نشان دادی و یا تو نمایش دادی. تو این لذت بوجود آمدن و خود بوجود آمدن از نیستی را تو بما نشان دادی و یا اینکه تو بوجود آوردی و پیش از اینکه ما بوجود بیائیم تو ما را عاشق خودت کردی یعنی اول ما را عاشق خودت نمودی و بعد هم ما را بوجود آوردی. درعرفان گفته میشود که همه یک نکته ای از عرفان و عشق در درونشان هست. هیچ وجودی نیست که عشق در او وجود نداشته باشد. برای اینکه میگوید پیش از اینکه ما باین دنیا بیائیم تو ما را عاشق خودت ساختی و بعد این عشق را بما دادی و سپس ما را بهمراه این عشق بعالم هستی فرستادی. همان چیزیکه سعدی میگوید:

  همه عمر بر ندارم سر ازین خمار مستی    که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

یعنی پیش از اینکه من بوجود بیایم تو من را عاشق خودت کردی و من عاشق به این دنیا آمدم. این لذت است.

607    لـــذّت انِـعــام خـود را وا مـگـــیــر        نُـقـل و بـاده و جــام خود را وا نگــیـر

کلمه اِنعام یعنی بخشش و با کلمه اَنعام که بمعنی چهار پایان است اشتباه نمیکنیم. این لذت اِنعام و بخشش عشق است و لذت بوجود آمدن و از نیستی بهستی آوردن است. خدایا این را از ما نگیر و بگذار ما در همان لذت باقی بمانیم. این برای ما باده هست و آن مزه ایست که با این باده میخوریم و آن جامیست که در آن باده مینوشیم و همه اینها آن لذت عشقیست که تو بما دادی و خدایا اینها را از ما نگیر. نقل هر چیزیست که مزه شراب باشد و نه آن چیزی که شیرینی سازان درست میکنند.

608    ور بگــیـری کـیست جُست و جو کند        نقش, بـا نــقـاش چــون نــیــرو کـنـد؟   

اگر هم بخواهی این عشقی که در وجود ماست بگیری کیست که بخواهد جستجوکند و یا بازرسی میکند. هیچ کس, پس تو قدرت مطلقه هستی و هرکار بخواهی میکنی. ما مثل نقشی هستیم که نقاش دارد ما را میکشد. این نقش هرگز نمیتواند که با نقاش برابری بکند و نقاش آنچه را که بخواهد میکشد و آن نقش هیچوقت نمیتواند به نقاش بگوید که مرااینطور و یا آن طور بکش. نقش هیچ قدرتی و اراده ای روی نقاش ندارد. تو نقاش آفرینشی و با نقش آفریده ها هستی و این تو هستی که بر ما مسلط هستی.

610    مـا نـبـودیـم و تـقــاضـامــان  نـبــود        لــطفِ تـو نــا گـفـتـهِ مـــا مــی شـنود

ما اصلا وجود نداشتیم و نبودیم ودر عالم نیستی بودیم و هیچ خواهشی و تقاضائی هم نداشتیم. ولی تو اینقدر بما لطف داری که بدون تقاضای ما بما لطف میکنی.

611   نـقش بـاشـد پــیـس نـقّــاش و قـــلــم        عـاجـز و بـسـته چو کـودک در شـکـم

نقش نمیتواند در برابر نقاش کاری انجام بدهد. تو نقاشی و ما نقش. حالا مثالی میزند و میگوید. ما مثل  همان کودکی هستیم در شکم مادر و  هیچ اراده ای در برابر مادرمان نداریم. و این تو هستی که بما غذا میدهی و یا خون میرسانی و تو هستی که باعث رشد ما میشوی و باز هم تو هستیکه بما تولد میدهی.

612    پــیشِ قــدرت خَـلــق جمـله بـارگــه        عـاجــزان, چـون پـیـش سوزن کـارگـه

اما در برابر اندازه قدرت تو و در برابر بارگاه تو همه عاجز و نا توان هستیم. خلق جمله یعنی همه خلق. در مصراع دوم سوزن کارگه را بکار می برد. در سابق در بعضی منازل گل دوزی میکردند. گل دوزی با یگ چوب دایره مانندی که پارچه ساده را روی آن میانداختند و میکشیدند و بعد با یک قلاب گل دوزی که نخی بدنبال داشت شروع میکردند بگل دوزی روی آن پارچه. آن قلاب را سوزن گل دوزی میگفتند و آن چوب گرد را که پارچه روی آن میگذاشتند را کارگه گل دوزی میگفتند. حالا این را مثال میزند و میگوید ما همه عاجزانیم مثل نیش این سوزن در مقابل پارچه ای که در کارگه قرار گرفته شده. این کارگه کاری نمیتواند انجام دهد و این قلاب است که دارد گل را میدوزد و خود کارگه در برابر این قلاب عاجز است و نمیتواند کاری بکند.

613    گـــاه نـقشش دیـو وگــه  آدم کــنــد         گــاه نـقشـش شــادی و گَــه غــم کُــنــد

در اینجا مولانا از مناجات بیرون آمد و با ما صحبت میکند. میگوید حالا که قدرت با اوست و او نقاش هست اگر بخواهد نقش آدم را میکشد و اگر بخواهد نقش دیو را میکشد. گاه دل ما را شاد میکند و گاه دل ما را غمگین میکند

614    دسـت نَــی, تـا دست جـنـبـاند بدفـع        نطــق نَــی, تـا دم زنـد از ضرّو نــفــع

دست نَی یعنی دست نیست. دست جنباندن یعنی از خود دفع کردن و از خود دور کردن. میگوید هیچ دستی نیست که مانع قدرت او بشود و دفع اراده او کند. نطق یعنی زبان و گفتار. میگوید هیچ زبان و گفتاری نیست که دم زند یعنی سخن بگوید از سود و زیان. ضرّ بمعنی ضرر و نفع بمعنای سود. آی آفریدگاری که تو اینکار ها را میکنی چه کسی میتواند بتو بگوید که اینکا رت ضرر دارد و یا سود دار. انتخاب سود و زیانش با ما نیست. آفرینش آنقدر عظیم و گسترده هست که نمیتوان حدی برایش تصور کرد و فقط گفته شده که بی نهایت است. مغز انسان با همه گنجایشی که دارد نهایت دارد ولی آفرینش نا محدود است و مغز انسان محدود و بهمین دلیل ما نمیتوانیم که در هیچ کدام از کار های تو چون و چرا بکنیم.

616   گــر بــپـرّانـیم تـیـر آن نَـی زمـاست        مـا کـمـان و, تــیــر انـدازش خــداسـت

وقتی ما تیری از کمان پرتاب میکنیم و تیرمان هم بهدف میخورد خیلی هم خوشحال میشویم. مولانا میگوید این تو نیستی که تیر را بهدف میزنی و تو فقط کمان هستی و آن کسیکه تیر را بهدف میاندازد خداست و نه تو. یعنی آن قدرت مطلقه با اوست. این قدرت مطلقه که تا بحال چندین مرتبه تکرار شده جبری نیست ولی جبّاری است.

617    این نه جـبـر, این مـعنیِ جبّاریست        ذکـــر جــبّــاری,  بـــرای زاریـــســـت

این قدرت مطلقه, جبر در برابر اختیار نیست این قدرت و عظمت آفرینش خداوند است زیرا او اختیار را بما داده و در کنار این اختیاری که بما داده قدرت مطلقه خودش را هم دارد و هر وقت خودش مصلحت بداند این اختیار را از ما میگیرد. اینکه میگوید که ما کمان تیری هستیم که او آن را میاندازد , هروقت بخواهد تیر را به هدف میزند و هر وقت بخواهد بخطا میاندازد. حالا چه کسی این کلمه جباری را گفته باید بکتابهای آسمانی خودش مراجعه کنیم آنوقت خواهیم دید که خود خداوند این کلمه را گفته. حالا ببینیم چرا خداوند این کلمه جباری را ذکر کرده. او این کلمه را برای فروتنی ما و برای اینکه ملتمسانه از او چیزی را بخواهیم داده است. تا ما جباری او را قبول نداشته باشیم که با التماس از او چیزی نمیخواهیم و خیال میکنیم که این خود ما هستیم که داریم این کارها را میکنیم. پس این جباری برای این دارد خداوند برای ما که فروتنی کنیم و مغرور نشویم و خودمان را فعال ما یشاء ندانیم فعال یعنی کننده و مایشاء یعنی آنچه که میخواهد.

618    زاری مـا شـد دلـــیـــل اصـطـرار        خــجــلــت  مــا شـــد دلــیــلِ اخــتــیــار

اصطرار یعنی درمانده شدن و مسطر شدن و بیچارگی. زاری یعنی با التماس ازش خواهش کردن. این با التماس ازش چیزی را خواهش کردن دلیل درماندگی ماست تا اینکه محتاج و درمانده نباشیم که از او نمیخواهیم. حالا ببینیم شرمساری و خجالت ما دلیلش چیست. دلیلش اختیار است. خداوند بما اختیار داده ، میتوانیم کار خوب بکنیم و یا کار بد بکنیم. حالا کار خوب را نکردیم و کار بد را کرده ایم و بعد که فکرش کردیم پشیمان شدیم و حالا شرمسار شده ایم. این شرمساری دلیل اینست که ما اختیار داشتیم. اگر که ما اختیار نداشتیم و مجبور بودیم که دیگر شرمساری نداشت زیرا من مجبور بودم و کار دیگری نمیتوانستم که بکنم اصلا نمیتوانستم کار دیگری بکنم ولی تو اختیار داشتی و انتخاب کردی که کار بد را انجام دهی. جباری خداوند بجای خودش ولی بتو هم اختیار داده در کنارآن جباری. کار بد بکنی نتیجه اش را می بینی، مورد سؤال واقع میشوی و خجالتش را هم میکشی و شرمساری هم خواهی داشت.

619    گرنبودی اختیار,این شرم چـیسـت        وین دِریغ و خـجـلـت و آزرم چـیــسـت

دِریغ یعنی افسوس. اگر اختیاری در کار نبود و خداوند تو را مجبور میکرد که این کار بد را بکنی پس دیگر این شرمندگی برای چیست. حالا که این شرم وخجلت و آزرم و پشیمانی را داری معلوم است که اختیار داشتی ولی اشتباه کردی.

620    زجـراسـتادان و شاگردان چراست        خـاطر از تدبـیر ها گـردان  چــراسـت

زجر دادن یعنی تنبیه کردن. شاگردی را در نظر بیاورید که تکلیف شب گذشته خود را انجام نداده. حالا استاد دارد او را تنبیه میکند که چرا تکلیفت را انجام ندادی. آیا این شاگرد میتواند بگوید که من مجبور بودم که نکنم و خداوند من را مجبور کرده بود که انجام ندهم. آستاد قبول نمیکند. در مصراع دوم خاطر یعنی ذهن. گردان یعنی عوض شده. صبح از خواب بیدار میشوید و در مورد کارهای روزمره شغلتان و یا تجارتخانه تان مردد هستید که آیا فلان معامله را بکنم یا نکنم.آیا فلان تاجر را ملاقات بکنم و یا نکنم. فلان جنس را بفروشم و یا صبر کنم. تو اگر اختیار نداشته باشی این تدبیر بکنم و یا نکنم در کار نیست. اگر تو مجبور باشی میروی و همان کاریکه اجبار دارد میکنی و دیگر تردیدی در مورد کارت نداری. اگر تردید داری خود این تردید دلیل بر اختیار است. حالا من یک مبدأ آفرینشی میشناسم که قدرت مطلقه دارد بر همه چیزها و بر همه کارها. من که تردید دارم در مورد کارهای روزم، من ملتمسانه میروم و ازش خواهش میکنم که من را راهنمائی بکند. با التماس و فروتنی ازش خواهش میکنم که من را هدایت کند. من تردید دارم و نمیتوانم تصمیم بگیرم تو من را کمک و راهنمائی کن. 

635   در هـرآنکاری که مـیـلستــت بـدان        قـدرت خـود را هــمـی بـیـنــی هــمـان

هرکاری که دلت میخواهد بکنی و خوشت هم میاید که بکنی و دوست داری بکنی میگوئی من قدرت دارم و میروم و میکنم. قدرت خودت را آشکارا و عیان میبینی و احساس توانائی کامل هم میکنی و میگوئی همه اینها تحت قدرت من است. آنوقت است که منم منمت شروع میشود و خودت را برتر از دیگران بحساب میاوری و میگوئی من میروم و این کار را انجام میدهم. در ارضاء حوسهای شیطانی و خود پرستانه خودت، خودت را مختار می بینی و با اختیار عمل میکنی. ولی وقتی یک کاری میلت نباشد آنوقت چی؟

636   درهرانکاریکه میلت نیست و خواست        اندر آن جبری شدی, کـین از خداست

هر کاریکه دلت نخواسته باشد بکنی گو اینکه باید میکردی، ولی دلت نخواسته باشد که بکنی حالا یکمرتبه جبری میشوی. تا دیروز تو اختیاری بودی و میگفتی همه چیز ها دست من است و هرکار دلم میخواهد میکنم؛ یک مرتبه صبح شد و یک کاری برایت پیش آمده که دوستش نداری، میگوئی نه خدا نمیخواهد که من اینکار را بکنم. حالا دیگر جبری شدی. اگر کاری مطابق شهوت حیوانی تو نباشدآنوقت آن کار را نمیکنی و بهانه میاوری که قضا و قدر خداست. این هیچ پسندیده نیست و قابل قبول هم نیست و اصلا عقل سالم هم نمی پذیرد. من دارم, ثروتمندم, توانگرم, همسایه ای دارم, هم محله ای دارم و درآن طرف شهر خیلی کسان را میشناسم که واقعا با چند سر ,آئله گرسنه میخوابد. من میتوانم کمکش کنم در حالیکه هیچ تغیری هم در اموال من نمیکند اگر خدا بخواهد. حالا اگر نرفتم دیگه خدا نخواسته. نه اینجور نیست. این معنی جبر و اختیار نیست. قدرت مطلقه او هست و بتو هم مغزی برای فکر کردن داده و اختیار هم بتوداده که میتوانی بروی این کار را انجام بدهی و یا ندهی. اگر تردید داری باز هم از این قدرت مطلقه خواهش کن که تو را راهنمائی بکند. دیگر هیچ بهانه ای برایت باقی نمی ماند. وقتی که صاحب یک باغی  بدست کارگری یک بیل میدهد باین معنیست که این زمین را بکند و بیل بزند. خداوند بما دست داده و اندیشه داده است که ما اینها را بکار در راه درست ببریم با اندیشه ودور نگری. راهها همه معلوم است چراغها در برابر تو روشن است و راهنمائی هم شده ای و بهانه ای در کار نیست و لذا بیخود کارهای بد را بگردن خداوند نیانداز و از کارهای نیک سر باز نزن که خدا نخواسته.

Loading

01.4 از شرّ به خیر

 تفسیر   :

مولانا در مثنوی میکوشد که دیدگاه آدمیان را نسبت به رنجها و دشواریهای زندگی عوض کند. اصولا بارها گفته که زندگی رنج دارد و مشکل است، منتها هر کسی بگونه ای مخصوص و متناسب با مقتضیّات زندگی خودش این رنجها را می بیند و هیچ کس نیست که زندگیش خالی از رنج باشد. مولانا میخواهد که دیدگاه آدمیان را عوض کند یعنی اینطور برای ما توضیح بدهد که هر رنجی شرّ نیست و هرلذتی هم خیر نیست. برخی از گرفتاریها و سختیهای زندگی هست که حکم یک ضربه را دارد. ضربه ای در زندگی وارد میاید و شُک وارد میکند و این باعث هوشیاری و بیداری بیشتر میشود. مسئله دیگری که مولانا در این راه مطرح میکند، مسئله ریاضت است. این ریاضت آن ریاضتی که مرتاضان هندی تحمل میکنند منظور نیست. در عرفان ریاضت یعنی نه گفتن به خواهشهای ناروای دل است و این نه گفتن به خواهشهای ناروای دل بارها تکرار کرده که مانند تربیت اسب وحشیست. اسب وحشی ممکن است که صدمه بدیگران برساند، محصول دیگران را خراب بکند و گرفتاری ایجاد بکند و باید تربیتش کرد. باید تربیتش کرد علامت اینست که تربیت پذیر هست. آن تربیت کردن اسب وحشی را میگویند ریاضت. می بینید که هیچ ارتباطی با این کاری که مرتاض هندی میکند ندارد. آن خواهشهای دل را مولانا تشبیه میکند به این اسب وحشی و این شلاقهائی که آن مربی به اسب وحشی برای تربیت کردن او میزند، همان نه گفتن هائیست که بخواهشهای نا روای دل است. برای اینکه دل آدم خیلی خواهشهای گوناگون دارد و بسیاری از این خواهشها نارواست. حالا این ریاضت دو گونه است. یکی ریاضت اختیاریست و دیگری ریاضت اجباریست. وقتی که خودتان سعی میکنید به خواسته های نا روای دلتان نه بگوئید این ریاضت اختیاریست چون در اختیار خودتان است. ولی یک وقتی هست که در مسیر زندگی برایتان رنجهائی پیش میاید که در اختیار خودتان نیست و این رنج اجباریست. این رنج اجباری که می برید نوعی ریاضت است منتها ریاضت اختیاری نیست همان کار تربیت اسب وحشی را میکند رام کردن آن خواهشهای نا روای دل را میکند و برای اینکه از این ریاضت اجباری که پیش میاید و از این دشواریهائی که دست خود آدم نیست و پیش میآید، مولانا میگوید بایستی عبرت بگیرید و درس بگیرید و روش اندیشیدن خودتان را عوض کنید. روش اندیشیدن عوض کردن یعنی توقع زیادی از زندگی نداشتن نه تنها از چیزهائی که در زندگی پیش میاید بلکه از همه کسانیکه در زندگی بنوعی و بنحوی با شما در ارتباط هستند. وقتیکه میخواهید این توقعات را کم بکنید، این خودش یک نوع تربیت کردن خودتان و دلتان  هست و این یک ریاضت اجباریست که برایتان پیش آمده.

مولانا میگوید برای رسیدن باین حقیقت رنج باید کشید و برای رسیدن به واقعیتهائی که در این زندگی هست باید این سختیهایش را تحمل کنید. مثالی میاورد در دفتر سوم و این موضوع یک نخودیست که دارد در یک دیگ میجوشد و دارد بالا و پائین میپرد و از این طرف دیگ بآن طرف دیگ میدود و بآن آشپز میگوید که تو رفتی و من را از بازار خریدی و باینجا آوردی, حالا چرا اینقدر من را نا راحت میکنی و چرا در این دیگ من را میجوشانی؟. این نخود نمیداند که چرا دارد جوشانده میشود و آن کسیکه دارد او را میجوشاند بهش پاسخ میدهد: میگوید ای نخود این جوشاندن تو برای نا راحت کردن تو نیست و این برای بهتر کردن وضع توست. تو یک نخودی بودی و در یک کشتزاری افتاده بودی، زیر پا لگد میشدی، بعدا هم خشک میشدی و از بین میرفتی. حالا من تو را آوردم در این دیگ میجوشانم و تو غذا میشوی و آدمیان تو را میخورند. وقتی که تو را خوردند و حضم کردند تو جزو بدنشان میشوی و بصورت سلولهای بدن انسان درمیائی و ارتقاع پیدا میکنی. بنا بر این تو موجودی که ممکن بود زیر پای آدمها له بشوی، حالا تبدیل خواهی شد به یک موجود زنده ای که این موجود زنده در هوش و درک و فهم و استعداد و همه اینگونه چیزها دخالت داشته باشد. اصلا مولانا میگوید ای نخود تو داری میروی که بفهم و درک تبدیل شوی بنابر این جزو مغز میشوی و این مغز وقتی غذا بآن نرسد که فهم و درکی نمیتواند داشته باشد پس تو با جان میامیزی چون تو با یک موجود زنده ای داری آمیزش پیدا میکنی. پس ببین چقدر مقام پیدا خواهی کرد. پس ببین که من نخواستم تو را اذیت و آزار بدهم، برعکس خواستم که درجات زندگی تو را بالا ببرم.

                 تا غذا گردی بیامیزی بجان        بهر خواری نیستت این امتحان

این جوششی که تو را میکنم برای این نیست که تو را خوار و خفیف بکنم. حالا منظور مولانا اینست که شما باید خودتان را نخودی تصور کنید که دارید میجوشید و این جوشش یک امید و آینده بهتری در پیش دارد و بنا بر این نباید که نا راحت باشید خوشحال هم باید باشید. ای نخود بجوش تا به هستی واقعی و هستی وجود برسی. برای اینکه تا خوب نجوشی خیال میکنی که وجود داری در حالیکه تو حالا وجود مجازی داری ولی وقتی خوب پخته بشوی آنوقت از وجود مجازی درامده و وجود حقیقی پیدا میکنی و دیگر در آن چیزی که بودی نمیمانی و آن هستی ظاهریت تبدیل میشود به هستی واقعی. اگر که تو در کشتزار بودی وقتیکه شکفتی یعنی خندیدی و ظاهر شدی، تو دیگر علف بی ارزش بوستان نیستی یک گلی هستی که شکفته شدی بعدا پر پر هم میشوی ولی قبل از اینکه پر پر بشوی جزو جان هم میشوی. تو غذا میشوی، قوت و اندیشه میشوی. تو قبلا شیر بودی ولی حالا شیر واقعی یک بیشه میشوی.

اصولا مولانا میگوید خلقت آدمی برای اینست که بمعرفت حق برسی. بمعرفت حق رسیدن یعنی شناسائی حقیقت. این حدف غائی و نهائی آفرینش است که انسان آن حقیقت را دریابد پس اگر بخواهیم آن حقیقت را درک کنیم باید رنج جوشیدن را بخودمان تحمل کنیم همان گونه که آن نخود تحمل کرد. ولی شکایت هم نکنیم و از این رنج استقبال کنیم و هرچه که این رنج را تحمل کنیم بآن حقیقت نزدیکتر میشویم  و باصطلاح آب دیده میشویم بنا براین نباید گله کرد و نا راحت بود که چرا من در زندگی رنج میکشم. رنج را همه میکشند منتهی همه رنج میکشند ناله میکنند و گله میکنند و شکایت میکنند و برداشتی هم ازش نمیکنند ولی تو آن نخدی باش که برداشت ازش میکنی. تو برو جزو جان بشو. مولانا میگوید ممکن است که در راه گذراندن این رنجها بعضی از نعمتها را از دست بدهی ولی فراموش نکن که تو نعمت آفرین را داری و کلی ارزشت بالا رفته و به حقیقتی که در عرفان میگویند نزدیک شده ای. میگوید این رنجهای تو اگر بعاقبت آن بیاندیشی رنج نیست برای اینکه خبر و مژده رسیدن بعالم معنویت را بتو میدهد. اگرچه بنظر آدمی شرّ میاید ولی در واقع برایش خیر است. حالا با این زیر سازی که شد بتفسیر ابیات زیر میرسیم:

0081    آن یـکی واعـظ چو بـر تـخـت آمـدی        قــاطــــعــــانِ راه را داعــــی شـــــدی

تخت در اینجا منظور مِنبر است. قاطعان راه یعنی دزدان و راهزنان. راه منظور راه حقیقت است. داعی یعنی دعاکننده. میگوید واعظی بود وقتی که به منبر میرفت شروع میکرد بدعا گفتن و خوب گفتن در حق دزدان و راه زنان و مردم را از حقیقت دور میکردند.

0082     دسـت بـرمی داشـت یارب رحم ران        بــر بــدان و مــفـســدان و طــاغــیــان

دست بر میداشت یعنی دستش را بسوی آسمان دراز میکرد. یا رب یعنی ای خداوند . رحیم یعنی رحمت بیار و رحم کن بر بدان و فساد کنندگان رحم کن و بر طغیان کنندگان و سر کشان هم رحم کن. این طاغیان عُسیان گرانند. عُسیان یعنی نافرمانی. آنهائیکه سر کشی میکنند از راه حقیقت.

0083    بــر هــمه تَسـخُـر کـنـانِ اهــلِ خـیـر        بــر هـــمـــه کـــافر دلان و اهـــل دیـر

تسخُر کنندگان یعنی مسخره کنندگان. اهلِ خیر یعنی نیکان. کافردلان یعنی تیره دلان و نا باوران حقیقت. دیر یعنی صومه. اهل دیر منظور آن تارک دنیا ها که در صومعه ها در بالای کوه ها زندگی میکنند و هیچوقت پائین نمیآمدند و این اصولا در بسیاری از ادیان کفر حساب میشود برای اینکه ادیان میگویند باید بیائید در دل اجتماع با مردم شرکت کنید و در عین حالیکه با مردم شرکت میکنید پاک باشید و خودتان را منزّه کنید و به آلودگیهای زندگی خودتان را گرفتار نکنید وگنه رفتن بالای کوه و هرگز پائین نیامدن و هیچ کس را ندیدن هیچ حسنی و هیچ لطفی ندارد. این واعظ بر همه اینها دعا میکرد، یک عده ای بودند که مردمان خوب را مسخره میکردند برای آن عده هم دعا میکرد. بر کسانیکه باور نداشتند و اصلا کافر بودند، آنها را هم دعا میکرد. حتی بآن تارک دنیا ها هم که در صومعه ها بودند دعا میکرد.

0084    مــی نـکــردی  او دعــا بــراَصـفــیـا        مــی نـکــردی جـز خـبـیـثـان را دعــا

اصفیا از کلمه صافی هست و منظور پاک دلان و پرهیزکاران است. اصفیا جمع صفی هست. صفی یعنی کسیکه وجود خودش را از هرچه زشتی هست پاک کرده، خودش را پالایش کرده. این واعظ بر همه پاک دلان و بر همه پرهیزکاران هیچ وقت دعا نمیکرد. دعای آن دزدان راه حقیقت را میکرد. در مصراع دوم خبیثان یعنی بد سرشتان و پلیدان. این واعظ این خبیثان و بد سرشتان را دعا میکرد.       

0085    مـرو را گـفـتـنـد کـین معهـود نیست        دعــوت اهـلِ ضـلا لـت, جـود نـیســت

معهود نیست یعنی رسم نیست.  بآن واعظ گفتند که کاری را که داری میکنی خلاف انتظار است که کسی بدکاران را دعا بکند. در مصراع دوم دعوت یعنی دعا کردن بخیرو دعا کردن به گمراهان جوانمردی نیست.

0086    گـفـت نـیـکـوئـی از ایـــنــهـا دیده ام        مـن دعـاشـان زیـن ســبـب بـگــزیـده ام

گفت من از همه این گمراهان و بدکاران و ناباوران و غیرو نیکی دیده ام و بخاط همین است که روی منبر آنها را دعا میکنم.

0087    خُـبـث و ظـلم وجور چندان سـاخـتند         کـه مــرا از شـر بــخــیــر انـداخــتـنـد

خبث یعنی بد طینتی از کلمه خبیث است یعنی آدم بد طینت و بد سرشت. جور یعنی ستم. میگوید: آنقدر ستم کردند و انقدر بد دلی کردند که من را از راه شرّ براه خیر انداختند. جای تعجب نیست. این اندیشه لقمان حکیم هست که باو گفتند ادب از کی آموختی گفت از بی ادبان. لقمان بسیار فردمؤدبی بود. بعد اضافه کرد که آنچه که از ایشان نادرست دیدم ترک کردم و بر خلاف آن عمل کردم. مولانا هم در اینجا همین را از زبان واعظ میگوید که این خیر را از شر آموختم.

0088    هــر گـهـی کـه رو بــد نـیـا کـردمی        من از ایشان زخم وضـربـت خوردمی

0089    کــردمــی از زخــم آن جــانـب پناه        بــاز آوردَنـــدَمـــی گــــرگــــان بـــراه

دو بیت فوق را باید باهم  خواند. میگوید هروقت من رو بدنیا پرستان و این زرق و برقهای این دنیا کردم، من از این دنیا پرستان ضربه خوردم. زخم یعنی ضربه. ضربت بمعنی سیلی هست. هروقت بطرف این دنیا پرستان رفتم دلم زخمی شد  و سیلی خوردم. کردمی از زخم آن جانب پناه( بیت دوم) میگوید از زخم و ضربتی که از انها خورده بودم، رویم را بر گداندم  و به آن جانب پناه آوردم. یعنی آن جا براه حق پناه آوردم. در مصراع دوم میگوید این گرگ صفتان آنها مرا براه حق و درست برگرداندند. بعبارت دیگر رفتم بطرف آنها ضربه خوردم بنا بر این من راه خودم را عوض کردم و آمدم براه حقیقت. گرچه آنها گرگ بودند ولی آنها مرا براه حقیقت آوردند. اگر آن سیلی را از آنها نمیخوردم من بر نمیگشتم. آن سیلی و ضربه بود که من را آورد باین راه. با اینکه من هم یک آدم هستم و دلم خیلی چیزهای نا روا را میخواست لذا دلم میخواست که بروم به راههای گمراه کننده ولی سیلی خوردم و بر گشتم.

0090    چـون سـبـب سـازِ صـلاحِ مَن شدند        پس دعـاشـان بـر مـنسـت ای هـوشمـند

سبب ساز یعنی باعث. بر منست یعنی بر من واجب است. بنابر این ای آدم هوشیاریکه بر من خرده میگیری که چرا داری اینها را دعا میکنی، اینها باعث شدند که من براه خیر و صلاح بیایم.

0091    بـنـده مـی نـالـد بحق از درد و نیش        صـد شـکـایت مـیـکنـداز رنـج خویش

0092    حـق هـمی گـوید که آخِررنج و درد        مــر تــرا لابه کـنـان و راسـت کــرد

این دو بیت بالا را هم باید با هم خواند و تفسیر کرد. زندگی رنج و محنت دارد مولانا میگوید نیش دارد. تا میرسد مثل عقرب نیش میزند. مثل نیش نیشتر زخم میکند. کسی نیش را دوست ندارد همه نوش و شیرینی را دوست دارند. بنده بخدای خودش مینالد و میگوید ای خدا من را آفریدی و باین دنیا آوردی حالا اینهمه بمن رنج میدهی این گفته نخوده است. تو من را از بازار خریدی آوردی اینجا و من را توی آب جوش انداختی. چرا این کار را کردی و چرا از اول من را خریدی؟ نخود ادامه میدهد. ای خدا تو من را از عدم بوجود آوردی و حالا اینقدر بمن محنت میدهی؟ نیش بمن میدهی؟ پیش خدا صد شکایت کرد. حالا خدا باو جواب میدهد. در بیت بعدی حق همان خدا هست. باو میگوید آخر این رنج و دردی که داری میکشی مر ترا لابه کنان ( لابه کنان یعنی راز و نیاز کنان) همینکه بنده دارد با خدای خودش راز و نیاز میکند معلوم است که با خدا ارتباط گرفته. راست کرد یعنی براه راست انداخت. این آفریننده خوب میداند که چکار دارد میکند و میداند که اگر این بنده اش رارها بکند او هیچوقت این بنده نمیتواند ارتباط با حقیقت را بگیرد و همه براه گمراهی و ظلالت خواهند رفت. اصلا خدائی را بیاد نمی آورد ولی بمحظ اینکه یک کوچکترین دردی پیدا کند میگوید ای خدا. همین جا دارد با خدا ارتباط میگیرد. خدا تا بحال کجا بود که تو اصلا بیادش نبودی. این رنجهای زندگی و این دشواریها را نوش کن و تحملشان کن. گرچه نیش است تو نوشش کن برای اینکه تو را براه راست هدایت میکند. رسیدن بحق مشکل دارد ولی تو را آب دیده و مقاوم و پیدار میکند. تو را آب دیده و پایدار میکند که زندگی را ادامه بدهی. تو مجبوری که زندگی را ادامه بدهی، زندگی اجباریست و دل بخواهی نیست. پس در برابر مشکلات زندگی باید مقاوم باشی. اون کسیکه ناز پروده ترحم است هیچ گونه از این مشکلات را نمیتواند تحمل بکند و با کوچکترین رنجی از بین میرود و میمیرد و نمیتواند زندگیش را ادامه بدهد. باید در برابر مشکلاب زندگی که همیشه هست مقاوم بود. همین رنجهاست که انسان را مقاوم و آب دیده میکند. این کلمه آب دیده،  این آهنگرها در سابق این آهنها را در کوره میگذاشتند تا آهن سرخ شود. وقتیکه سرخ میشد، میخواستند از این آهن وسیله ای درست کنند مثلا شمشیر. این شمشیر لبه های تیز داشت ضمنا این شمشیر می بایستی آب دیده باشد. آب دیده یعنی مقاوم. موقعیکه شمشیرشان ا میساختند،یک ظرف آب داشتند و موقعیکه داغِ داغ بود میگذاشتند در ظرف آب. پس از چند لحظه این شمشیر میشد آب دیده یعنی از حالت آهن بودن ساده تبدیل میشد بآهن آب دیده مقاوم.

0093    این گِـله زان نعـمـتـی  کن کِت زند        از درِ مــا دُور و مطـــرودت کـــنـــد

کت یعنی که تو را. کلمه زند را باید بچسبانید بمصراع دوم. میگوید آن نعمتهائیکه قرار است تو را بزند و از ما دورت کند، آنها را ازشان گله و شکایت کن. مطرود یعنی رانده شده و طرد شده. نعمت هائی هستند که تو را مغرور میکنند که دیگر خدا را هم بنده نیستی و تو برو از آن نعمت ها گله مند باش. این نعمتها تو را از درِ ما دور میکنند و ارتباطت را با ما قطع میکنند.

0094    در حـقـیقـت هـر عـدو داروی تسـت        کــیــمــیــا و نــافــع و دلــجوی تسـت

عدو یعنی دشمن ولی اینجا دشمن کنایه از رنجهاست. این رنجها دوای درد توست و برای تو کیمیاست. این دردها مس وجودت را تبدیل بطلای وجود میکند، ازش ناراحت مشو چون برای تو بسیار نافع و سود مند است و از تو دلجوئی میکند. دلت را راضی و روشن میکند. تو اینجور سطحی بآن نگاه مکن. چون نیز بنگری این دشمنان در نهایت دوستان تو هستند. یعنی رنجها در آخر سر یاوری کننده تو هستند.

0095    کـــه ازاوانـدر گـــریـــزی درخَـلا        اســـتــعانــت جــوئی از لطـــف خـــد ا

از او اشاره است به دشمن. اینجا اشاره برنج و درد است. تو از این رنجها فرار میکنی و میروی در خلوت خودت. خلوت خودت یعنی از هیچ چیز دیگری در اطراف خودت خبر نداری. بزبان ساده، بگوشه تنهائی خودت پناه میبری از این رنجهائی که دیده ای. حالا در این گوشه تنهائی خودت هست که میتوانی ارتباط بگیری, آنوقت استعانت میگیری. استعانت یعنی کمک. استعانت یعنی طلب یاری کردن. در گوشه تنهائی خودت از لطف خداوند طلب کمک میکنی. در سابق مراغبه میکردند و شما اسمش را گذاشته اید (meditate) اگر مثل مراغبه صوفیان دروغی نباشد و اگر مثل عارفان واقعی باشد. آن کسیکه باعث میشود تو را بگوشه تنهائی بیاندازد، همان رنجها و همان دردهاست. کسیکه تا یک چشمک میزند خدمه و خدمتکا ر و آشپز بدورش میریزند و بهترین غذا برایش میاورند و رختخوابهای نرم و لطیف میاندازند و زیبا رویان را برایش میاورند، او که هیچوقت بگوشه تنهائی خودش پناه نمی آورد و از حقیقت کمکی نمیخواهد. او دلش میخواهد همین طور که هست باق بماند و در همین راه گمراهی خودش باقی بماند. او نمیداند که اینها چقدر گرفتای در آخر سر برایش فراهم میاورد. آنکسیکه محافظانش کنیزکان زیبا روی بودند امروز چه بلائی بسرش میاورند. ولی وقتیکه در آن حال باشد که هیچوقت بآن گوشه تنهائی خودش که پناه نمیآورد.که بلکه وسیله ای بشود که ارتباطی بگیرد و از آن حال برگردد.

0096   در حقـیـقـت دوسـتـانت دشـمـنـنـد        کــه ز حضــرت دورو مشـغـولـت کـنـند

حضرت اینجا حقیقت است. اصلا حضرت یعنی درگاه. از درگاه حقیقت تو را دور میکنند. مگر نمیخواهی بروی بطرف حقیقت. حقیقت دارای آستانه ای و درگاهی هست یعنی راهی و رو بسوئی دارد. آن دوستان تو که خیال میکنی خیلی با تو دوست هستند و تو را غرق نعمت میکنند آنها دشمنان تو هستند. آنها کسانی هستند که دارند تو را از درگاه حقیقت دورت میکنند. تو بپشتبانی این دوستان داری زندگی میکنی و هیچ وقت بیاد آن خدا نمی افتی که کُمکم کن. تا کوچکترین اتفاقی میافتد با دوستت تماس میگیری. پس تو تمام توجهت باین بندهاست و بآفریننده توجهی نداری. این بنده ها در واقع که اینهمه موجبات خوشی تو را فراهم میکنند اینها مولانا میگوید که گمراه کنندگان تو هستند. نه اینکه دوست, بد چیزی باشد خیر دوست چیز بدی نیست ولی وفتیکه تو فقط پشتوانه و تکیه گاهت دوستان میشوند آنوقت هیچ تکیه گاهی بحقیقت نداری. دوست که همیشه دوست باقی نمیماند. امروز دوست هست ولی فردا دشمن است. حالا دشمن شده و میداند که چگونه شما را آزرده بکند. پس دوست بگیر و دوست یابی داشته باش ولی هیچوقت او را تکیه گاه خودت فرض مگیر.

0097   هسـت حیوانی کـه نامش اُشغُراست        او بزخم چوب زَفت و لَــمــتُـــر ســت

اشغُر کلمه عربیست ویعنی جوجه تیغی. جوجه تیغی خار پشت است. اینها بیشتر در دامنه کوهها هستند. اینها بجای مو روی بدنشان تیغهائی دارند و ممکن است بعضی وقتها که احساس خطر میکنند یکی از این تیغهاشان را بطرف آنکه خیال میکنند دشمن است پرتاب کنند. اگر چوبی باو بزنید فورا بزرگ و زفت و لمبر که یعنی چاق و بزرگ میشود. این بزر گ شدن او بوسیله باد کردن خودش است که در صورت لزوم بتواند تیغه خودش را بدشمن پرتاب کند و دارد موضع گیری و در حال آماده باش در میاید و یا آماده میشود که از خودش دفاع بکند. پس این چوب خوردنش چیز بدی نیست بلکه چیز خوبی هم هست. اگر چوب را نمیخورد دشمن میامد و او را از بین میبرد. این رنجهای تو چوبهائیست که تو داری میخوری تو را مقاوم میکند، فقط آه و ناله مکن.

0098    تـا کـه چـوبش مـی زنـی بِه میشود        او ز زخــم چــوب فَـــر بــه مــی شـود

تا یعنی وقتیکه. وقتی چوبش میزنی وضعش بهتر میشود یعنی از این بی حالی بیرون میآید و حالش عوض میشود و میفهمد که باید از خودش دفاع کند. در مصراع دوم زخم یعنی ضربه. میگوید این جوجه تیغی از ضربه چوب فربه و چاق میشود و آماده میشود که آن تیغهایش را بطرف دشمن پرتاب کند.

0099    نـفسِ مــؤمـن اُشغـری آمـد یـقــیــن        کــو بــزخــمِ رنــج زَفـتسـت و سـَـمـیــن

نفس اینجا یعنی روان. مؤمن یعنی یک شخص باور مند. میگوید نفس یک باورمند بطور یقین مثل یک خارپشت و یا جوجه تیغیست. کو یعنی که او با ضربه رنج، زفت و درشت و مقاوم میشود. سَمین یعنی چاق و اگر با ث بود یعنی پر بها.

                 بنده همان ده که بلا کش بُوَد        عود همان به که در آتش بُوَد

ولی چه بکنیم که از روزیکه آفریده شده ایم بناز پروردگی عادتمان داده اند و اصلا نمیخواهیم که رنج و درد داشته باشیم و این در سرشت ما نهاده شده است. از همان زمان تولد، آن نوزادی که متولد میشود گریه میکند بخاطر اینکه آن هوائی که بتنش میخورد. اصلا این هوای لطیف است که ما همه استنشاق میکنیم و با آن زنده ایم ولی یک نوزاد نمیتواند تأمل کند و گریه میکند. لباسهای حریر برایش درست میکنید باز هم گریه میکند تا روزی عادت بکند. ولی وقتیکه رشد کرد دیگر نباید آن کودک نو زاد بماند باید بداند که زندگی رنج دارد و باید تحمل کرد و گریه نکرد.

0102    پــوسـت از دارو بـلا کش می شود        چــون اَدیــمِ طــایفـی خَــوش مــی شود

هیچ وقت مولانا بیک مثال قناعت نمیکند.  دارو منظور داروی صباغی است. صباغی حرفه ایست که پوست انواع حیوانات را برای مصرف در کفش سازی و لباس دوزی و کیف سازی آماده میکنند. آنها برای اینکار از داروهائی استفاده میکنند که پوست را آماده میکند تا مقاوم شود. اَدیم یعنی پوست دباغی شده. بهترین پوستهای دباغی شده در طایف هست. طایف یک محلیست در 25 کیلومتری جنوب شرقی مکه در عربستان. پوستهای طایف از بهترین و پُر قیمت ترین پوستها بود. حالا ادیمِ طایفی دباغی شده و بقول مولانا خَش شده در حالیکه از اول خام بوده. حالا وجود آدمها هم از اول خام است و روان ما هم دباغی لازم دارد و اگر این روان ما دباغی نشود، آن مرغوبیت را پیدا نمیکند و گندیده میشود درست مثل پوست حیوان. روان گندیده کسی دارد که جز بدی کار دیگری ازش ساخته نیست بد خواه همه است و در همه جا بد کاره است.

0103    ورنـه تــلـخ و تــیــز مـالـیـدی دَرو        گُـنـده گشــتی, نـا خوش و نـا پــاک بـو

اگر این داروی تلخ وتیز را بآن پوست نمی مالیدی و آن پوست تحمل نمیکرد آنوقت بقول مولانا نا خش و پوسیده میشود ضمن اینکه گنده میشود و بوی بدی میدهد و قابل استفاده نیست.

0104    آدمــی را پـوســتِ نـامَـد بُـوغ دان        از رطــوبـتـهــا شـده زشــت و گـــران

آدمی یعنی وجود آدم. مثل این پوستِ نا مدبوغ یعنی پوست دباغی نشده است. مولانا میگوید روان آدم و وجود آدم را درست مثل پوست دباغی نشده بدان. رطوبتهائی که روی پوست دباغی نشده می نشیند آن پوست کپک میزند و گندیده و فاسد میشود. حالا چه رطوبتهائی در پوست وجودتو هست و در روان تو چیست؟ آن رطوبتها چیزهائیست که شما از آنها خوشتان میاید و برای شما لطیف و خیلی برای شما  خوش آینداست. اینها بر پوست روانتان می نشیند و پوست روانتان را گندیده میکند. پس پیش از اینکه این اتفاق نا گوار بیافتد پوست روانتان را دباغی کنید و در برابر این مقاوم کنید. ولی وقتیکه میخواهید روانتان را مقاوم کنید سخت است و روان شما باین سادگیها آن را نمی پذیرد. اگر میخواهید که گندیده نشوید مشگل است ولی باید بکنی چون نشدنی نیست. حالا همانطویکه برای جسم ما یک استحمامی لازم است برای روان ما هم لازم است. همانطوریکه بدن ما پوستی دارد و باید آن را تمیز و تازه نگه داریم باید پوست روانمان هم را تمیز و تازه نگه داریم.

0105    تـلـخ و تــیــز و مــالش بسـیـار ده        تـــا شـود پــاک و لطـــیــف و بــا فَــرِه

تمیز نگه داشتن پوست روان اگر تلخ و تیز است باشد. بمال و بمال و این پوست روانت را مالش بسیار بده و نترس تا پاک و لطیف و با فرّ و شکوه گردد. خود بخود با فرّ و شکوه نمیشود.

0106    ورنـمـی تــانـی رضا ده ای عـیار        گــر خــدا رنــجـت دهـد بـی اخــتــیــار

اگر واقعاً کوشش کردی و نتوانستیکه این پوست روانت را دباغی کنی رضایت بده و خوشنود باش ای عیار. عیار یعنی جوانمرد. برای اینکه اگر نتوانستی خدا دارد بتو رنج میدهد. این رنجی که خدا میدهد دیگر یک رنج اجباریست باز هم خوشنود باش. در گذشته گفته شده بود که دو نوع ریاضت داریم یکی ریاضت اجباری و دیگری ریاضت اختیاری. این حالا ریاضت اجباریست. برای اینکه ریاضت اجباری مژده خوش آن فرّ و شکوه آفریده را در پی دارد. در یکجای دیگر مولانا میگوید که

               بر ریاضت آیدت بی اختیار         سر بنه شکرانه ده ای نیک یار

اگر این رنج و سختی را که بتو میدهد در اختیار تو نیست و اجباریست، تسلیم شو و سر بنه و خدا را شکر کن و خوشحال باش که چه خوب شد که اینجور شد ای کامیار و ای نیک بخت. اگر خواستیکه نیک بخت شوی این رنج اجباری تو شکرانه نعمت دارد و شکرش را بکن.

0107    که بـلای دوسـت تـطـهـیـرِ شماست        عــلــمِ او بـالای تــد بــیــر شــمـــاســت

دوست در اینجا آفریدگار است. وقتیکه رنج اجبارری برایتان میاید، شما را تطهیر و منزه میکند. تطهیر یعنی پاکیزه کردن و منزه کردن از زشتیها و بدی ها و آلودگیهای اخلاقی و رفتای. آن کسیکه دارد این بلا را بر سرت میاورد، تدبیری دارد که این کار را میکند. تدبیر او از علم تو بالاتر است. مافوق علم توست و تو باید قبول کنی.

0108    چـون صـفـا بـیـنِد ,بلا شـیــریـن شود        خـوش شود دارو, چو صحّت بین شود

مولانا مثال دیگری میزند. صفا بیند یعنی صیقل زده بشود. میگوید دلت را صیقل بزن. وقتیکه دلت و روانت را صیقل میزنی یعنی زشتیها را از روی روانت پاک میکنی، آن بلا و رنجی که بر سر تو میاید شیرین میشود. در مصراع دوم، دارو باین تلخی که تو نمیتوانی تحملش کنی نگاه کن و ببین که آخرش برای تو صحت و سلامتی میاورد. اگر که بدانی که این داروی تلخ و تیز آخرش برای تو سلامتی آور است آنوقت آن را براحتی میخوری.

0109    بُرد بیند خـویش را در عـیـن مات        پس بـگـوید: اُقـتُـلُونـی یــا ثِـــقـــات

بُرد و مات را در برابر هم گذاشته. مات در اینجا یعنی باخت. چنین آدمی وقتیکه در زندگی مات میشود، میخواهد بگوید این باخت نیست بر عکس این برد است. چنین آدمی که باین مقام رسیده، آنوقت بدوستان میگوید: ای دوستان هرچه میتوانید رنج بمن بدهید. اینها برد من است و اینها باختن من نیست. این دو کلمه عربی را معنی میکنیم. اُقـتـلونی یعنی من را بکشید. یا ثـقـات یعنی ای یارانِ مورد اعتماد, از کلمه موثق است. وقتیکه فهمیدید که این رنجها در زندگی باخت نیست و بردن است, آنوقت میگوئید ای دوستان بکُشید من را. یعنی هرچه میتوانید بیشتر من را نج بدهید برای اینکه این رنجها برد من است و باخت من نیست این جمله را از حسین بن منصورِ حلاج گرفته. هرچه که رنجش میدادند تحمل میکرد و بعد باطرافیانش رو میکرد و میگفت ای دوستان که مورد اعتماد من هستید اینقدر مرا رنج بدهید تا مرا بکُشید. برای اینکه میدانست این رنجها او را بسوی نوشها و لذتهای معنوی میرساند.

Loading

28.3 جذب هر عنصری جنس خود را در ترکیب آدمی قسمت دوم

تفسیر:

در قسمت اول تیتر فوق؛ مولانا یک بحث علمی, فلسفی, عرفانی آغاز کرد که مقداری در باره آن توضیح داده شد و حالا در این قسمت دوم دنباله همان بحث را ادامه میدهیم. مولانا صحبت از جذب عناصر هم جنس در طبیعت میکرد که عنصر هائی که هم جنس هستند, همدیگر را بسوی خودشان میکشند. بعد وقتی صحبت از طبیعت بیرون از انسان کرد گفت عناصری هستند که در درون بدن ما هستند و بدن ما را این چهار عنصر اصلی آب و باد و خاک و آتش تشکیل میدهند, چون همین عناصر در طبیعت بیرون از بدن ما هم وجود دارند آنها هم کشش دارند به هم جنسهای خودشان که در بدن ما وجود دارد و این عناصر را تشبیه کرد به چهار پرنده ایکه دست و پای آنها بسته شده و نمیتوانند بدلخواه خودشان به هم جنسهای خودشان در بیرون بدن ما ملحق شوند. اما اجل یا مرگ یک بُرنده ایست که این نخی را که پای این چهارتائیکه در داخل بدن ما هستند می بُرد و آنها را آزاد میکند. اما این جذب و کششی که از بیرون بدرون و ازدرون به بیرون دارد مولانا بحث میکند که بین کلیه موجودات انسانی روی زمین وجود دارد یعنی کل انسانها هم همدیگر را جذب میکنند و این از فرزانگی آن مبدأ کل انرژیها یا آفریدگار هست که همه را شیفته یکدیگر کرده. ممکن است که شما ندانید که شیفته یک کسی هستید ولی مولانا معتقد هست که همه انسانها شیفته همدیگر هستند. همان چیزیکه بنیاد و اساس عشق را درست میکند و این همان چیزی هست که موجب برقراری نظام طبیعت میشود.

در جائی از مثنوی نتیجه میگیرد که این موجودات جهان, گو اینکه جفت آفریده شده اند و همه جفت جفت هستند و هر جفتی شیفته جفت دیگریست و گفته بودیم که ممکن است یک جفت هیچوقت بهم نرسند و یا هیچوقت همدیگر را نشناسند ولی چنین شیفتگئی وجود دارد. بعد میگوید هر بخشی از جهان مثل کاه و کهرباست, کهربا چیزی هست که کاه را بسوی خودش میکشد و جذب میکند و انسانها هم مثل کاه و کهربا هستند و اینها جفت خواه یکدیگرند و هر کسی ناخداگاه مرتب بدنبال جفت خودش است و میخواهد او را پیدا کند.

             هست هر جزوی زعالم جفت جو         خواه او را چون کهربا و کاه بود 

درست مثل اینکه کهربا میخواهد کاه را بطرف خودش بکشد. حالا این فلسفه را گسترش میدهد و میگوید این آسمان و زمین هم همین گونه هستند. آسمان میگوید ای زمین من برای تو هستم و زمین هم میگوید  من برای تو هستم. حالا گو اینکه این آسمان و زمین هم شیفته همدیگر هستند مثل آهن و آهن ربا.

               آسمان گوید زمین را مرحبا           با تو ام چون آهن و آهن ربا

یعنی همه عوامل طبیعت دارند بسوی هم جذب میشوند و میخواهند همدیگر را بکشند. این کششهاست که خنثی میکنند همدیگر را و باعث برقراری این نطام عالم هستی میشود. اگر که خوب بنگریم میگوید آسمان نقش مرد را بازی میکند و زمین نقش زن را. از آسمان چیزهائی بطرف زمین فرود میاید. و میبارد روی زمین و زمین آنها را میگیرد و بار ور میشود و درست کار یک زن را میکند که چیزی از طرف مرد باو داده میشود و این را میگیرد و بارور میشود و آن را میپروراند:

            آسمان مرد و زمین زن در خرد         هرچه آن انداخت او می پرورد

آن منظور آسمان است. هرچیزی را که آن آسمان باو میاندازد, زمین آن را میگیرد و پرورشش میدهد.اگر زمین گرمی نداشته باشد آسمان بآن گرمی میدهد. اگر تری نداشته باشد آسمان باو نم و تری میدهد و میگوید:

             چون نماند گرمیت بفرستد او          گر نماند ترّی نَم بدهد او

اگر او(زمین) سردش باشد آسمان از نور خورشید باو گرمی میدهد و اگر آب کم داشته باشد آن را هم برایش میفرستد. مولانا میگوید بنابر این ارتباطیست بین این اجزاء طبیعت که اینها مکمل یکدیگر هستند مثل آسمان و زمین که مکمل یکدیگر هستند و همدیگر را تکمیل میکنند و آنوقت هست که از آنها اثر پیدا میشود. آسمان مثل مردان که کوششی برای فراهم کردن معاش عائله خودشان میکنند همین نقش را انجام میدهد وقتی باران را بزمین میفرستند و این باران باعث رویش دانه ها میشود, مثل اینکه دارد برای عائله خودش و برای آن چیزیکه  متعهد هست نسبت بآنها مواد غذائی تهیه میکند. زمین هم بانوئی ها میکند. یعنی این چیزها را از آسمان میگیرد و بنحو احسن پرورشش میدهد و حتی مولانا معتقد هست که شیرشان میدهد. زمین از آبیکه از آسمان گرفته و با املاحی که در خودش دارد حل میکند و این محلول املاح را باین دانه ها میدهد و باعث پرورش و رشد گیاهان میشود میگوید دارد باینها شیر میدهد عینا همان عمل زن را انجام میدهد. میگوید این زمین در آغوش آسمان است, مثل اینکه زن در آغوش مرد است و این آسمان و زمین دوتا دلبر هستند. اگر که دلبر یکدیگر نیستند پس چرا زمین در آغوش آسمان است. این مطلبِ بسیار مهمیست که در هشتصدو اندی سال پیش مولانا این را بگوید.  زمانیکه مولانا زندگی میکرد مردم فکر میکردند که زمین مسطح است و آسمان در بالا قرار گرفته است. وقتیکه زمین مسطح باشد و آسمان در بالا قرار گرفته باشد بنابر این نمیتواند آسمان زمین را در آغوش بگیرد. همین که میگوید در آغوش میگیرد زمین را، او دارد تجسم میکند که زمین باید  یک وضع کروی داشته باشد. در یک جای دیگر حتی میگوید این زمین گوی مانند معلق است و اینجا میگوید که آسمان زمین را در آغوش میگیرد. میگوید علت این رابطه آسمان و زمین آن شیفتگیست که ایندو نسبت بیدیگر دارند. هر یک از اینها بدون آن یکی ناقص هستند, بی حاصل و بی اثر هستند. اگر تابش نور و ریزش باران بود ولی زمین نبود, آن تابش تور و ریزش باران سودی نمییخشید و اگر زمین بود ولی تابش نور و ریزش باران نبود, در اینصورت زمین هم نمیتوانست باقی بماند. بنا بر این که میگوئیم مکمل هم هستند در عمل همدیگر را تکمیل میکنند, یعنی بدون یکدیگر ناقص هستند و برای اینکه کامل بشوند همدیگر را تکمیل میکنند.

حالا میگوید همانگونه است گرایش ماده و نَر در طبیعت, موجوداتی که نر هستند و موجودانی که ماده هستند. هر یک از این دوتا یکدیگر را تکمیل میکنند و آن مبدأ آفرینش این کشش و شیفتگی که اسمش را عشق گذاشته ایم و مولانا جذبه و کشش گذاشت, این باعث میشود جهان هستی از پیوند و ارتباط باهم برقرار و باقی بماند یعنی این نظام پابرجا باشد. خداوند و یا آن مبدأ آفرینش هر جزئی را متمایل به جزء دیگری کرده است و این تمایل باعث کشش است. لذا میگوید:

               میل هر جزئی به جزئی مینهد        ز اتحاد هردو تولیدی زَهَد

کلمه زهد از زائیدن است. میگوید از اتحاد دو جزء یک تولید زائیده میشود. حالا باز بیشتر این مطلب را گسترش میدهد و میگوید شب و روز هم همین طور هستند. گو اینکه شب و روز بظاهر دارند همدیگر را دنبال میکنند و تعقیب میکنند, با وجود اینکه در ظاهر خیلی متضاد بنظر میایند براستی و در حقیقت اینها هم مکمل همدیگر هستند. اولا اینها هردو بخشی از زمان هستند و این پیوند آنها را میرساند و هر دو از یک جنس هستند و بخشی از زمان هستند و آن چیزیکه شما یکی را نورانی و یکی را ظلمت می بینید دو چیز مختلف نیستند و در حقیقت این دو تا یگانه هستند. میگوید اگر که شب نبود چگونه این موجودات زنده آرامش و اسایش پیدا میکردند. وقتیکه آرامش و آسایش پیدا نمیکردند, نیرو بدست نمی آوردند برای اینکه روز بعد که میامد اینها بکمک این نیرو بتوانند کار بکنند. می بینید که اثر این روز و شب مکمل هم هستند. هیچ گونه ازجزئی ترین اجزاء بیهوده نیستند مثلا این موجودات زنده برای تسریع کار خودشان اصلا نیاز به شب دارند برای اینکه در روز انرژی از دست میدهند و در شب انرژی میگیرند. حالا مولانا این بحث را گسترش داد تا رسید بان چیزیکه در قسمت قبل گفت که عنصر ها ترکیب شده اند در این بدن و باعث برقراری این بدن شده اند و این چهار عنصر باعث بوجود آوردن یک عالمی بزرگتر از عالم خارج از بدن شده اند. حالا دنباله آن را مورد بر رسی قرار میدهیم:

4441    حـاصـل آنـکه هـر که او طالب بود       جـانِ مطـــلـــوبش در او راغـب بود

حاصل آنکه یعنی خلاصه آنکه. هرکه او طالب بود منظور اینکه هر کس که طالب حقیقت باشد. آن حقیقت هم جانی دارد و جان این حقیقت هم باو رغبت پیدا میکند. شما میخواهید بدانید که این حقیقت چیست و نمیخواهید بدون درک این حقیقت از دنیا بروید و میگوئید راستی این حقیقت چیست؟ این دنیا برای چیست و ما برای چی باین دنیا آمده ایم؟ حالا که آمدیم چرا میرویم و داریم چکار میکنیم؟ و حقیقت امر چیست؟ ما میخواهیم بدانیم پس ما طالب این حقیقت هستیم. مولانا میگوید همان حقیقت که شما طالبش هستید آن هم طالب است و بشما رغبت دارد و میخواهد بیاید و بشما برسد و بشما بفهماند. فقط شما باید طالب باشید و این کشش دوطرفه است.

4442    آدمــی, حـیــوان, نــبــاتیّ و جــمــاد       هـــرمــرادی عــاشقِ هــر بــی مراد

کل موجودات که عبارتست از آدم, حیوان, گیاه, و جماد که موجود غیر زنده است, میگوید همه اینها مرادی دارند و عاشق هر بی مرادی هستند. اینها مرادشان اینست که بدانند این حقیقت چیست. مراد اینها این حقیقت است و اینها مرید این حقیقت هستند و آن حقیقت هم مرید اینها هست. هم مراد عاشق بی مراد است و هم بی مراد عاسق مراد است. هم آن کسیکه حقیقت را نمیداند عاشق حقیقت است و هم حقیقت عاشق آن کسیکه حقیقت را درک نمیکند هست و میخواهد بآن برسد.

4443    بــی مـرادان بـر مرادی مـی تـنـنـد       وآن مـرادان جـذب ایشـان مـی کـنـنـد

بی مرادان یعنی عشاق و عاشقان. چرا؟  برای اینکه هنوز بمعشوقشان نرسیده اند. حالا این معشوقشان حقیقت است. مصراع اول میگوید بیمرادان بدنبال مرادی هستند. تنیدن یعنی دنبال چیزی رفتن و دور چیزی گشتن است. حالا آن حقیقت و آن معشوقان که عاشقان دنبال آنها هستند آنها مراد هستند. در مصراع دوم, ایشان اشاره است به بی مرادان حالا این مرادان هم در طلب بیمرادان هستند. فقط شایستگی, بایستگی و آمادگی میخواهد که این حقیقت را بتوان کشید بسوی خود. این کشش دو طرفه هست ولی ما معمولا یک طرف آن را می بینیم. شما عاشق یک کس یا چیزی هستید شما احساس خودتان را میفهمید ولی اینکه آیا آن کس هم عاشق شماست و بشما کشش دارد را نمی بینید ولی بدانید که اغلب اوقات این کشش دو طرفه هست. بر اساس همین دو سویه بودن این کشش ها و عرفائیکه کاملا بمراحل آخر میرسند این کشش از آن سوی را هم کاملا درک میکنند و می بینند. اصلا با آن سو حرف میزنند. بسوی ما بیا و میاید بسویش.

4444    لـیـک مـیـل عــاشــقـان, لاغـرکـنـد       مـیـل معشـوقـان خوش و خوشفَر کند

عاشقان میل دارند به معشوقان و معشوقان میل دارند به عاشقان. در این بیت میگوید یکی که عاشق میشود این عشق او را لاغر و رنجور میکند. خوشفَر یعنی وجد و خوشحالی.  ولی آن معشوقیکه نظرش باین عاشق هست او حالا خوشحال است و روز بروز هم خوشحالتر میشود برای اینکه اگر معشوق نباشد عاشق اصلا معنی پیدا نمیکند. معشوق میخواهد بگوید من هستم و اهمیت دارم چون یک کسی من را میخواهد و عاشق من است. همین خوشحالش میکند. بقول مولانا خوشفر میکند ولی آن عاشق دارد لاغرتر میشود.

4445    عشـق مـعشـوقـان دورُخ افـروختهه       عـشقِ عــاشـق جـانِ او را سـوخـتـه

رخ آن گونه و چهره است. عشق معشوقان, معشوقیکه عاشق متقابل است یعنی عاشق آن کسی هست که عاشق اوست. حالا آن معشوق خیلی خوشحال است و گونه هایش گلگونه هست و افروخته است و این علامت خوشحالیست ولی آن عاشق نه, این عشق جانش را میسوزاند. اگر این نباشد اصلا دنیا بهمدیگر نمیآید. باید که اینگونه تضاد وجود داشته باشد که بدنبال هم بیاید. این کشش ها همه در اثر تضاد و ضد هم بودن است. که برسند بهم و همدیگر را کامل کنند.

4446    کِــهـربـا عــاشق بشــکلِ بـی نـیــاز       کـــاه مــیــکــوشـــد در آن راه دراز

کهربا عاشق کاه است ولی مردم خیال میکنند که همچین چیزی نیست و فقط کهرباست که کاه را بسوی خودش میکشد. مولانا میگوید نه او عاشق است که دارد این کار را میکند و بعد در مصراع دوم میگوید این کاه هم دارد کوشش میکند که آن راه درازی که تا کهربا هست طی کند تا بچسبد به کهربا.

4451    عقل, حیران,کین عجب او را کشید       یا کشش زآنسو بـدین جـانـب رسـید

چون هردوطرف دارند کوشش میکنند که بهم برسند, این خرد جزوی و این عقل ناقص ما که خیلی حقیقت در آن نمیگنجد و حقیقت خیلی وسیعتر است از گنجایش و این عقل ما نفهمیده است که کدام طرف آن یکی را بطرف خود میکشید. آیا کهربا کاه را کشید و یا کاه کهربا را کشید. این عاشق اون است و یا اون عاشق اینست. عقل در این وسط حیران میماند. بعد میگوید این عقل نمیتواند قبول کند. وقتی یک زن و یک مرد عاشق همدیگر میشوند و بسوی همدیگر کشیده میشوند عقل دیگر کاری نمیتواند بکند. چون اینها هم جنس هم هستند ولی کهربا و کاه که هم جنس هم نیستند, آهن و آهن ربا که جنس هم نیستند حالا چطور میشود که اینها همدیگر را جذب میکنند؟ اینها چرا عاشق هم میشوند؟ اینها چی می بینند در همدیگر که عاشق همدیگر میشوند؟. آنها چیزهائی میبینند در همدیگر. شما در این آهن ربا چیزی نمی بینید ولی آهن رباهه در آهن میبیند بدلیل اینکه اینها همه زنده اند.

             آب و باد و خاک و آتش بنده اند        از من و تو مرده از او زنده اند

میگوید این چهار عنصربنده هستند مثل اینکه ما انسانها بنده هستیم و اگر بنده هستند بنابر این زنده هستند. من و تو خیال میکنیم که مرده اند ولی با خدا زنده هستند ولی او، آن مبدأ کل انرژی کلی که همه اینها را برقرار کرده و نظام داده, پایدار کرده و پایدار نگه میدارد همان انرژی کل است که ما اسمش را خدا گذاشته ایم. همان انرژی کلی که پاسپال آن فیزیکدان معروفیکه میگوید که نظام عالم هستی بزبان ریاضی نوشته شده, یعنی همه حساب دارد و شما نمیتوانید یک فرمول ریاضی را بی حساب بنویسید. آن نویسنده که مبدأ کل هست باعث این برقراری و نگهداری این برقراریست و حالا تو میخواهی با این عقل ناقصت هیچی نشده اینها را درک بکنی. باید بیائی و در طریقت قدم بگذاری, رنجش را بکشی, آن مراحل را بگذرانی و بان آخر برسی آنوقت جواب پرسشهای خودت را پیدا بکنی ولی اول کار خیر.

4452    تَـرکِ جَـلدی کـن, کزیــن نـا واقفی       لــب بـبـنـد  اللهُ اعــلــم بِــالــخــفــی

جلدی بمعنی زرنگی, معنی دیگر جلدی اظهار نظر کردن است. هنوزهم در مکالمات روزانه بعضی ازمردم شهرستانها و یا حتی تهران هست که زود باش یعنی جلد باش. یعنی زود باش و بتندی و سرعت این کار را انجام بده و یا جلدی اینکار را انجام بده. حالا باین عقل میگوید این حالت جلدی را ترکش کن چون تو ناواقفی و ناواردی. تو لبت را ببند  و خداوند دانا تر هست باین اسرار مخفی و پنهانی. میگوئی منهم میخواهم پی ببرم, میگوید بسیار خوب, تو هم برو و وصل با الله پیدا کن و تو هم بجزوی از این الله برَس و قطره ای از این دریا بشو آنوقت میفهمی. آنوقت تو جزوی از آن مبدأ هستی و جزوی از آن کل انرژی هستی و تو هم از اسرار مخفی خواهی دانست.

4453    ایـن سخن را بعد ازاین مد فون کنم       آن کشـنــده مـیـکشد من چـون کـنـم

باز مولانا می بیند که شنوندگانش خسته شده اند و میگوید این سخن را بعد از این مخفی میکنم. آن کشنده میکشد یعنی من چه بکنم که یک نیروی دیگری که کَشنده هست من را به موضوعات دیگری میکشد

4454    کـیسـت آن کِت میکشد ای مُعـتَـنــی       آنکــه مــی نـگذاردت کـیـن دَم زنـی

در مصراع اول سؤال میکند و در مصراع دوم جوابش را میگوید. میگوید: ای مولانا آن کسیکه تو را میکشید کیست؟ کِت یعنی که تو را. معتنی یعنی ای کسیکه مورد توجه و اعتنا هستی. ای مولانایِ معتنی ِ مورد اعتماد آن کسیکه تو را میکشد و در بیت قبل گفتی کیست و آنکسیکه اصلا نمیگذارد تو یک کلمه حرف بزنی چه کسی میتواند باشد. جواب میدهد که من نمیتوانم بگویم برای اینکه اگر بگویم این بر خلاف گفته کسیست گه گفته تو دم نزن و هیچ نگو وساکت باش.

           رشته ای بر گردنم افکنده  دوست        میکشد آنجا که خاطرخواه اوست

4455     صـد عـزیـمت مـی کنـی بهـرسَفر       مــی کشــاند مــر تــرا جـــای دگـــر

میگوید تو صد اراده میکنی که بسفر بروی ولی او ترا میکشاند بجای دیگری.

این دیگر در دست ما نیست. بعد از مدتی خود بخود متوجه میشوی که چقدر خوب شد که کشیده شدی و رفتی بجای دگر و نرفتی بآنجا که خودت اراده کرده بودی. ولی وقتیکه این کشش دارد تحقق میگیرد تو متوجه نیستی ولی بعدا بآن پی میبری. اتفاقات خوب همه آن اتفاقاتی نیستند که ما دوست داشته باشیم, آن اتفاقاتی هستند که صلاح ما در آنها هست و ما صلاح خودمان را نمیدانیم. ما اگر صلاح خودمان را میدانستیم این همه مرشد و پیامبر و رهبر لازم نداشتیم و هر کسی صلاح خودش را میدانست. این همه پند و نصیحت و کتاب و درس و هدایت برای اینست که ما بتوانیم راه درست را در زندگیمان پیدا کنیم.            

4456    زان بـگرداند بـهـر سو آن لِــگــام        تـا خـبـر  یــابـد ز فـارِس اسبِ خـام

زان یعنی بدان جهت یا از آن جهت. لِگام یعنی افساریکه بدهن اسبها میزنند. عامیانه اش میگویند دهنه اسب. این سوارکار را دیده اید که موقع اسب سواری برای فرمان دادن به اسبش از این دهنه استفاده میکند. اگر بسمت راست بکشید اسب شما براست میرود و اگر دهنه را بچپ بکشید او بچپ خواهد رفت. فارس یعنی اسب سوار و فرَس بمعنی اسب است. میگوید این کسیکه سوار بر اسبش هست از این لگام برای هدایت کردن اسبش استفاده میکند که براست برود و یا بچپ و یا مستقیم. یا بعبارت دیگر این لگام برای اینست که این اسب خام و نا وارد بداند که یک اسب سوار بر پشت خودش دارد که باو فرمان میدهد که کجا برود. ما همه فرس هائی هستیم و یا اسبهائی هستیم که فارِسی داریم منتها این فارس را نمی بینیم چون نمی بینیم قبولش هم نداریم ولی او کار خودش را میکند چه قبولش نداشته باشیم و چه قبولش داشته باشیم وچه او را نبینیم و چه ببینیم. او دهنه را باینطرف و آنطرف میکشاند. آن فارِس ما همان مبدأ کل انرژیهاست که بر همه کنترل دارد و میداند که با این انرژیها چه بکند.

4457    اسب زیرک سـار زان نیکو پی است       کـو هـمی دانـد کـه فارِس بر وی است 

زیرک سار یعنی هوشیار. نیکوپی یعنی راهوار و خوش روش. میگوید این اسب زیرک سار میداند که یک اسب سواری در پشتش هست و چون باهوش هم هست لذا راهوار هم هست و این فِرَس میداند که فارِسی دارد بنا براین خیلی راحت فارس خود را بهرکجا او فرمان دهد می برد.

4458    او دلـت را بـردو صد سودا ببست       بـی مرادت کـرد پس دل را شکسـت 

او در اینجا همان مبدأ کل است همان کسی که فارس ما هست و ما شده ایم اسب و افسارو دهنه  ما بدست اوست و ما نمیتوانیم بر انرژی کل فائق بیائیم, ما مغلوب آن انرژی کل هستیم. دوصد یعنی خیلی زیاد و مفهوم عددی ندارد. سودا بمعنی آرزو و خیال هردو. این مبدأ کل, خیالها و آرزوهای زیادی در سر ما میاندازد ولی نمیگذارد که ما بآنها برسیم و ما را بی مراد میکند و دلمان را میشکند. بچه دلیل این مبدأ این کار را میکند. اصلا چرا از اول این آرزوها را بدل ما میاندازد که ما بدنبال مرادی بگردیم. و چرا بعد از آن ما را بی مراد میکند و ما را از مرادمان دور میکند که دلمان بشکند. راستی چرا؟ همه اینها حکمتیست و فلسفه ایست.

4459    چون شکسـت او بالِ آن رایِ نخست       چـون نشـد هستیِ بـال اشکـن درسـت

چون در اول بیت یعنی وقتیکه. چون در مصراع دوم یعنی چرا. رایِ نخست یعنی آن خیالات و آرزوهائیکه که از اول بسرت افتاد. وقتیکه دیدی آرزوئیکه بسرت افتاد و بآن نرسیدی, بال آرزویت را شکست. مرغ آرزویت در حال پرواز بسوی آرزویت بود ولی  بالت را شکست. وقتیکه دیدی بالت را شکست چرا هستی و وجود آن بالشکن را متوجه نشدی و مورد قبول تو واقع نشد. کلمه درست در اینجا یعنی مورد قبول. بالت شکست تو باید متوجه کسیکه بالت را شکست میشدی. چرا قبول نمیکنی که یک بالشکنی هست که بال آرزوهای مرغ من را میشکند. تو اینقدر آزاد نیستی که هر آرزوئی میکنی بآن برسی. شاید آرزوی تو جائی باشد که اصلا نظام طبیعت جامعه تو را بهم بزند و نباید برسی. بال آرزوی ما را میشکند که ما قبول کنیم که یک بال شکنی هست و ما خودسرانه هرکاری را نمیتوانیم بکنیم. آن اراده و مشیت او هست که این کارها را بکند. حالا مردم اسمش را گذاشته اند قضا

4460    چون قضایش حَبل تدبیرت سُکُست       چـون نشــد برتـو قضـای آن درسـت؟

چون اول یعنی وقتیکه و چون مصراع دوم یعنی چرا. حبل یعنی طناب و نخ و ریسمان و رشته. سَکُست یعنی گسست و پاره کرد. وقتیکه قضا و مشیّت و اراده و عزمِ (یعنی اثر) آن مبدأ کل انرژی آن رشته تدبیر تو را پاره کرد، رشته آرزویت را گرفته بودی و با آن رشته بطرف خودت میکشیدی , تدبیری بکار برده بودی که چکنم که بآرزوی خودم برسم طنابی پیدا میکنم و بگردن آرزویم میاندازم و بطرف خودم میکشمش, آرزویت را پاره کرد وقتیکه پاره کرد چرا باز قبول نکردی آن مبدأ ایکه قضا میفرستد و چرا این امر بر تو درست نشد و نگفتی این حرف درست است و این قضااست. قضا وقتیکه میاید و چند تا از رشته های تخیلات ما را پاره میکند همیشه بار منفی ندارد و بعضی وقتها بار مثبت دارد. در وهله اول ما را رنجور و ناراحت میکند ولی یک زمانی دیرتر ما به مثبت بودن آن پی میبریم و میفهمیم که خیلی هم این قضا بمنفعت ما بوده است.

4461    عــزمـهـا و قصـد هــا در مـا جــرا       گـاه گــاهــی راســت مـی آیــد تـــرا

4462    تـا بطـمـع آن دلــت نــیّــت کـــنـــد        بـــار دیـــگـــر نــیّــتــت را بشکـنـد

عزمها یعنی تصمیم ها. قصدها یعنی نیت ها. ماجرا یعنی کار. این تصمیمها و نیت ها در کارها، گاه گاهی میشود که راست میاید یعنی آنطوری میشود که خواسته ماست. چرا اینطوری هست؟ برای اینکه ما را بطمع بیاندازد که مجدد آرزو کنیم. دوباره هم قصد کنیم و وقتیکه قصد کردیم باز هم قصد ما را بشکند و دل ما را بسوزاند. این چه بازیی هست که با ما میکند؟ باین دلیل اینکار را با ما میکند تا بطمع اینکه  بـله این قصد ها گاه گاهی درست میاید, باز هم قصد میکنیم و باز هم درست میاید. بکلی بی مرادت نمیکند. همیشه بال مرغ آرزویت را نمیشکند. همیشه آن نخی را که انداختی و با آن آرزویت را بطرف خودت میکشی پاره نمیکند

4463    ور بـکــلّـی بـی مــرادت داشــتــی       دل شـدی نومـیـیـد اَمَـل کـی کاشـتــی

اَمل بمعنی آرزوست. اگر برای همیشه تو را نا امید و بی مراد میکرد, تو چنان نا امید میشدی که هرگز تخم آرزوئی در دل خودت نمیکاشتی و این بد بود. آرزو باید در دل کاشت و بدنبال این آرزو رفت.همان پیشرفت و تحرک در زندگی است که ما را بدنبال آرزو میفرستد. منتها رسیدن بآن آرزو همیشه عملی نیست ولی بدنبال آرزو دویدن یعنی زندگی کردن و جلو رفتن یعنی کار کردن. آرزو نداشتن یعنی مرگ. پس تخم این آرزو باید در دل انسان کاشته بشود.

4464    ور نــکاریــدی امَــلَ, ازعوریش       کِــی شــدی پـیـدا برو مـقــهــوریـش؟

اَمَل گفتیم یعنی آرزو. اَمل را نمیشود کاشت, باید تخم اَمَل را کاشت. ولی مولانا میگوید ور نکاریدی امل. اگر که این تخم اَمَل در دلت کاشته نمیشد بکلی عاری میشدی از آرزو بدون آرزو میشدی. عوری از کلمه عاری است یعنی بدونِ. یعنی هیچوقت آرزو نمیکردی آنوقت این خیلی بد می بود و آنوقت هیچوقت قهار بودن آن مبدأ انرژی بر تو آشکار نمیشد.  در مصراع دوم میگوید: کی شدی پیدا برو مقهوریش.  خداوند قهار است یعنی قهر دارد. قهرش بزور با قضاست. باید بدانی که آن مبدأ کل انرژی قهار است و تو مقهور او هستی. اگر گاه گاهی تخم آرزو را در دلت کاشتی و او نگذارد که رشد پیدا کند آنوقت تو هیچوقت بقهاری او آشنا نمیشوی و قهاری او را قبول نمیکنی ولی حالا میگوئی من آرزو داشتم تخمش را کاشتم ولی قهاری او بصورت قضا آمد و مانع من شد. در مصراع دوم برو یعنی بر او و این او اشاره است به آدمی و مقهوریش بر میگردد به آدمی. مقهروری خداوند بر او.

4465    عـا شـقان از بـی مرادیهای خویش      بــا خـبـر گشــتــنـد از مولای خویش

مولا آن آقا و سرور است. مولائی را در نظر بگیرید که خادم خودش را بی مراد میکند و خادم هم عاشق این مولایش هست. ولی مولا خیلی از وقتها این خادم را بی مراد میکند. این خادم وقتی بیمراد شد میفهمد که مولائی هست, این مولا قدرت دارد, همیشه این کاری را که من میخواهم بکنم نمیگذارد بکنم و بعضی وقتها میگذارد و بعضی وقتها هم که نمیخواهد نمیگذارد که بکنم. پس همچو مولائی هست. موضوعی که از اول شروع شد, موضوع علمی, فلسفی, عرفانی توام را مولانا میگوید و این چیزی نیست که با یک مرتبه خواندن کاملا در ذهن خواننده روشن باشد.

پایان تفسیر اشعار منتخب از دفتر سوم

Loading