19.4 شیر عــلم

تفسیر   :

پیش از اینکه  بخواهیم مطلب این قسمت را شروع بکنیم، مطلبی را که هر چند بار یک مرتبه لازم است خدمت خوانندگان عزیز یاد آوری کنم اینست که آنچه در باره مثنوی مولانا میخوانید فقط تفسیر ابیات مولاناست و من در این راستا یک مفسر هستم.  کار مفسراینست که مطلب نوشته شده و نا شکفته شده ای را باز کند و قابل فهم کند برای خواننده. در ضمن یکی از ویژگیهائی که مفسر باید داشته باشد اینست که اصالت مفهوم نویسنده را حفظ بکند نه چیزی بآن بیفزاید و نه چیزی از آن بکاهد و نظر خودش را در این تفسیر دخالت ندهد. من هیچوقت نظر خودم را در این تفسیرها دخالت نمیدهم برای اینکه من در اینجا مفسر ابیات مولانا هستم و نه مبلغ نظریات خودم. این شما هستید که بایستی با چشم دل این گفته های مولانا را بخوانید و بیش از یک بار بخوانید و بیاندیشید و باز هم بیاندیشید تا در دل و ذهنتان جا بیافتد. این مطالب را نظر شخصی من تلقی نکنید که زود از آنها بگذرید و اینها را تفسیر مولانا بحساب بیاورید که با وجود تفسیر شدن باز هم پیچیدگی دارد برای اینکه مفسر هم توانائیش در یک حدیست که تشریح بکند  و از طرف دیگر خواننده هم باید حوصله و دقت و پی گیری این را داشته باشد که مطلب را درک کند. چیز دیگری را که خواستم تذکر بدهم، وقتی میگویم بیاندیشید و بیاندیشید، ممکن است با خودتان فکر کنید که من وقت این همه اندیشیدن را ندارم و در برابر آن من عرض میکنم که این اندیشیدن بهترین وسیله ایست برای دور کردن افکار ناراحت کننده و رنج آوریکه برای شما پیش میآید و مغز شما را پُر میکند و شما را خسته میکند و این بهترین داروئی هست بدون اثرات جنبی بنا بر این هرچه در باره اش بیاندیشید کم کرده اید. اینکه میگوئید وقت برای اندیشیدن ندارید، لا اقل وقت برای این دارید که مغزتان را باز بگذارید که هر چه افکار ناپسند و نا روا و بی اساس هست بمغز شما هجوم بیاورد و شما را خسته بکند و احتمالا خواب شب را هم از شما بگیرد و شما بجای آن میتوانید مغزتان را از این گفته های مولانا پر کنید و راه ندید به آن افکاریکه داخل میشود. ( از گفته های آقای دکتر پاکروان)

در این قسمت از مثنوی معنوی این نکته مهم مورد بحث قرار میگیرد که ناگروندگان به حقیقت و منکران حق براستی خود فریبانی بیش نیستند. اینها آفت باورمندانند. باورمندان در جامعه آفت دارند. آفتشان این ناباوران هستند. مولانا میگوید در حالیکه خورشید عالم تاز میتابد, چقدر زود و چقدر آسان اینها میتوانند وجود خورشید را کتمان کنند. نور خورشید را ببینند و بگویند این نور خورشید نیست. اینها خود را فریب میدهند و هرگاه این کسیکه منکر هست, یک انگشتش را روی چشمش بگذارد آنوقت مولانا میگوید عالم را از خورشید تُهی میبیند. کافیست انگشت روی چشمش بگذارد. گفت

                   یک اِصبع چو بر چشم میزنی       بینی از خورشید عالم را تهی

اصبع یعنی انگشت. اینکه کاری ندارد یک انگشت روی چشم میگذاریم و میگوئیم که خورشید اصلا نیست. چون ما فرو میرویم در تاریکی. مولانا میگوید منکران هم با چشم باطن خودشان و با خورشید معنی اینچنین رفتار میکنند. چشمان خودشان را بسبب هوسهای نفسانی می بندند و اینها خفاشکانی را میمانند, شبیه خفاشکانی هستند و یا خفاش های محقری هستند که منکر دیدن آفتاب و حقیقت هستند. توضیح اینکه این (ک) که در خفاشکان آمده را ک تحقیر مینامند. اینها حتی از دیدن آفتاب حقیقت هم بیزارند. بعد نتیجه میگیرد که بیزاری خفاش، همه میدانیم که خفاش همان شب پره است ودر روز نمیتواند بیرون بیاید. لذا  بیزاری خفاش از خورشید خودش دلیل بر وجود خورشید است. یعنی اینکه رفته و در غار تاریک خودش را مخفی و پنهان میکند, خود این پنهان کردن خودش دلیل بر وجود خوشید است.

                       نفرت خفاشکان باشد دلیل       که منم خورشید تابان جلیل

بیزاری خفاشکان مثل بیزاری منکران از حقیقت است. نکته این است که بیزاری منکران از خورشید حقیقت و از درخشندگی انوار حقیقت، هیچ از نور این حقیقت کم نمیکند. آنها بیزارند ولی خوشید دارد کار خودش را میکند. خورشید معنویت و حقیقت هم هرکس ازش بیزار باشد، ذره ای از معنویتش کاسته نمیشود و در اینجا پیام و نکته ای وجود دارد. آنها کور هستند و وقتی میگوید کور هستند یعنی چشم دلشان کور است همان چیزیکه میگوید کوردل. اینها کوردلند و این کور دلی مانع از آن میشود که چشمشان را بسوی حقیقت بگشایند. سعدی در این باره میگوید

                شب پره گر وصل آفتاب نخواهد        رونق بازارِ آفتاب نکاهد

شب پره یعنی خفاش. این شب پره است که خودش را در غار تاریک مخفی میکند. از رونق نور و تابش خورشید چیزی کاسته نمیشود. در هر حال این منکران که چشم خودشان را می بندند گمان میکنند که میتوانند مانع فیض بخشی خورشید بدیگران بشوند. یک منکر چشم خودش را می بندد و خیال میکند که دیگران هم مانع میشود که چشمشان را ببندند. میپندارند و تصور میکنند که قادرند این گروندگان بحقیقت را از راه حقیقت جوئی باز دارند. اینها منکر و دشمن و آفت باورمندان هستند. اینست که مولانا میگوید مواظب باشید با کسانیکه هم نشین و هم دم میشوید ببینید اینها کسانی هستند که چشمشان بسوی خوشید حقیقت باز است و یا بسته. این جسمی که فنا شونده هست دلیل بر روح باقی مانده است.لابه مستان دلیل ســاقـی اسـت.  اگر که میبینید  مستان از میکده بیرون میآیند و ناله ها و آواهائی دارند, این ناله ها را که میشنوید دلیل بر اینست که ساقیی وجود دارد که این ساقی می بکام وجود آنها ریخته و آنها را باین حال اورده. همان گونه که این ناله و آوای مستانه دلیل بر وجود ساقی هست، بهمین ترتیب هم این جسمی که می بینید و باقیست دلیل بر آن روحی هست که شما نمی بینید. مولانا میگوید:

              ای برادر تو همان اندیشه ای    ما بقی را استخوان و ریشه ای

این اندیشه یعنی تمام وجود شما اصلش این اندیشه است  و این اندیشه زائیده آن روح است پس این چیز بسیا ر با ارزشیست و شما را هدایت میکند بجانب آن روح که ارج فراوان دارد.

مولانا میگوید این امور ظاهری دیدنی در این دنیای ما همیشه دلیل بر امور باطنی نادیدنیست. فقط تکیه نکنید و نخواسته باشید ببینید تا قبولش کنید و درکش کنید. بسیاری از چیزها هست مثل معنویات که اصلا دیدنی نیست و لمس کردنی نیست و اینها درک کردنیست و باطنیست و این کشف و شهود لازم دارد. یعنی اینها را باید در دلتان ببرید و با چشم دلتان بآن نگاه بکنید و بیاندیشید تا در دلتان کشف بکنید و آنوقت چشم دلتان مشاهده کند.  این را کشف و شهود میگویند. حالا با این مقدمه به تفسیر اشعار مولانا می پردازیم.

3051    هســت بـازیــهــایِ آن شـــیـــر عَــلــم        مـخـــبــری از بــادهایِ مُــکـــتَـــتَـم

از نظر دور نمیداریم که آنچه که مولانا میخواهد بگوید تا آخر بحثش اینست که آن چیزی را که ما نمی بینیم وجود دارد. در این بیت، بازیهای آن شیر علم منظور آن نقشیکه روی پرچم ها هست و این بادی که میآید و شروع میکند به احتزازو تکان خوردن و بازی کردن ما بازیهای این نقش را می بینیم ولی بادی را که این پرچم را بحرکت در آورده نمی بینیم. ولی این حرکت پرچم را که می بینیم دلیل بر بودن باد است. اگر که باد نبود این بحرکت نمیآمد در مصراع دوم این مخبری, این ی یای وحدت است یعنی یک مخبر. میگوید یک خبردهنده ای هست که این حرکات روی پرچم از بادهائی که شما نمی بینید و پوشیده است از چشم ما مکتتم یعنی پوشیده. جای دیگری هم مولانا گفته بود:

                       ما همه شیریم، شیران عَلم        حمله مان از باد باشد دَم بدَم

پیام مولانا اینست که تمام حرکات و افعال و رفتای که شما دارید, همه اش تحت تأثیر و تسلط و نفوذ روح شماست و این روح شماست که این جسم را به جنبش و حرکت میآورد شما این حرکات را می بینید و قبول دارید ولی روح را چون نمی بینید نمیخواهید بحساب بیاورید.

3052    گــر نــــبـــودی جــنـــبش آن بــادهـــا        شـیـر مــرده کِـی بــجســتـی درهـوا

شیر مرده در اینجا نقش روی پچم است. کی بجستی در هوا؟ این یک پرسش انکاریست. کی در هوا میجست؟ هرگز نمیجست. اگر جنبش بادها نبود کی یک شیر نقش روی پرچم در هوا  تکان میخورد و جستن میکرد؟ جواب اینست که هیچوقت.

3053    زان شـنـاسـی بـاد را گـرآن صـبـاست        یا دبـوراسـت این بـیـان آن خـفـاست

زآن شناسی, آن به حرکت پرچم بر میگردد. زان شناسی یعنی از آن حرکت شیر پرچم میشناسی حالا این باد هرچه میخواهد باشد, باد صبا باشد و یا باد دبور باشد. باد صبا حافظ زیاد بکار برده و شما با آن آشنائی داید. باد صبا آن بادی هست که هنگام طلوع خورشید میوزد و بسیار فرح انگیز است و در فارسی بآن نرم باد میگوئیم. سابق براین معتقد بودند بادی که از مشرق میوزد نشاط آور است و بادیکه از طرف مغرب میوزد آن ملال آور و بیماری آوراست و این باد را دبور میگفتند. در اینجا میگوید میخواهد این باد, باد صبا باشد و یا میخواهد باد دبور باشد، میخواهد از مشرق بوزد و یا میخواهد از مغرب بوزد فرق نمیکند آن نقش روی پرچم را بحرکت در میآورد.

3054    ایــن بـدن مـانـنــدِ آن شـــیــر عـــلـــم         فــکــر مــی جــنـبـانــد او را دَم بدَم

فکر می جنباند او را، اندیشه میجنباند او را دم بدم. جای دیگر میگوید: اندیشه اگر جائی رود وانگه تو را آنجا کشد. پس وقتی شما جائی میروید و یا اقدام بعملی میکنید, پیش از آن اندیشه کرده اید و بدنبال اندیشه تان حرکت میکنید و بدنبال انیشه تان شروع بیک کاری میکنید. در مصاع دوم میگوید این اندیشه این بدن شما را دم بدم بحرکت و جنبش وا میدارد.

3055    فکـرکـآن از مشـرق آید, آن صـباست        وانــکه از مغرب, دِبـور بـا وَبــاست

در بالا معنی باد صبا و باد دَبور را بنا به عقیده پیشینیان گفتیم. حالا مولانا نمیخواهد بگوید که من حتما معتقدم به بادی که از مغرب میآید, بادی هست که وبا و یا بیماری با خودش میآورد و منظور از وبا بیماری و رنج است، میخواهد بگوید که این بادها با هم فرق میکند ولی برای جنبندن آن نقش روی پرچم هیچ فرقی نمیکند. این اندیشه های ناشی از روح مثل این بادهاست که از مشرق میاید و یا از مغرب. بعضی از این اندیشه ها مثل باد صبا نشاط آور است و شما را میبرد بسوی خوشحالی و خوشبختی و سودمندی. بعضی از اندیشه ها هم هست که مثل آن بادی که از مغرب میاید و در قدیم معتقد بودند ملال آور و نج آور است, و بیماری آور. همیشه آنطور نیست که اندیشه هائی که از روح صادر میشود نشاط انگیز باشد، بعضی وقتها این اندیشه ها گرفتاری و نج هم ایجاد میکند. آندیشه هم نیک و بد دارد. اندیشه همیشه خوب نیست. اندیشه نیک خوب است. چه باید کرد که اندیشه خوبمان بیشتر شود؟ باید بروح غذا داد و تقویت کرد. همانگونه که جسم غذا لازم دارد, روح هم غذا لازم دارد. جسم مادیست و غذای مادی باو میدهید مثل انواع غذا ها. ولی روح غذای معنوی دارد. شما این کتاب را میخوانید و در حین خواندن مولانا بشما غذای معنوی میدهد.  

3056    مشـرقِ ایـن بــادِ فـکــرت دیگــرست        مـغــربِ ایـن بـادِ فـکرت زآن سَرست

میگوید این اندیشه های باد مانند با هم فرق میکنند. مشرقِ بادِ فکرت، این اضافه تشبیهی است. یعنی فکر و اندیشه باد مانندی که از مشرق است و شما را بحرکت در میاورد از این سرست و فکر و انیشه ای که از مغرب است از آن سرست یعنی جهت مخالفش است. مشرق اندیشه های نورانی ورحانی, اینها هیچ ارتباطی با آن مشرق و مغرب جغرافیائی ندارد. مشرق روحانی مثل مشرق ظاهری که شما میتوانید با چشم ببینید، مشهود نیست و با پنج حس نمیشود آن را حس کرد و اگر مشرقی و یا مغربی مولانا میگوید این مشرق و مغرب جغرافیائی نیست. این مشرق و مغربیست که تحریک به نیک بکند و یا تحریک زشت بکند. مغرب اندیشه های نفسانی و ظلمانی و شیطانی هم مثل مغرب ظاهری هم محسوس نیست ولی وجود دارد. باید مواظب بود که انسان بدنبال آن اندیشه ها کشانده نشود.

باز مثالهائی در تأئید گفته هایش مثل همیشه میزند. گفت که اندیشه های نیک وجود دارد و اندیشه های بد هم وجود دارد و همه اینها از آثار روح باطنی انسان است و برای انسان هم مشهود نیست. اما دوگونه باطن هست. باطن بیرونی داریم و باطن نفسانی و اینها با همدیگر فرق میکنند با باطن درونی. باطن درونی آن است که فقط متوجه خودش است. بعضیها فکر میکنند که باطن درونی یعنی آن باطنی که به بیرون نگاه میکند. باطن درونی تمام چشمش بدرون است  و به بیرون و ظواهر نیست و بقول مولانا به پوست نیست و بمغز است. میخواهد توجه بدهد که آن باطن درونی باطن اصلی است و اصلا باطن بیرونی که گروهی فکر میکنند وجود ندارد. حالا مثال میزند.

3057    مَـه جـماد اسـت و بُود شـرقش جـماد        جــانِ جـــانِ جـــان, بُودشـــرق فُـــؤاد

مه یعنی ماه آسمان. جماد است یعنی جامد و بی روح است. مشرقش هم جماد است, اما در مصراع دوم، جانِ جانِ جان یعنی روحِ روحِ روح یعنی اصل روح. روح جزئی از حقیقت یا آن چیزیکه ما اسمش را خدا گذاشته ایم است. مشرق این روح آن مشرقی که ماه طلوع میکند نیست, مشرق جماد نیست. مشرق دل معرفت یاب است و از دل طلوع میکند و از آنجا بیرون میآید. کلمه فُؤاد یعنی دل معرفت یاب, یعنی دلی که بدنبال معرفت و معنویت است و این مشرق طلوع اندیشه های نیک است. در اینجا مفهوم بیت قبل را دنبال میکند. میگوید همانگونه که بد ها و زشتیها از باطنتان تراوش میکند, خوبیها هم از باطنتان تراوش میکند و باید توجه کرد که اندیشه های نیک از دلی میتراود که آن معرفت یاب باشد و از هر دلی طلوع نمیکند. دلی که پُر از حرص, کینه, حسادت, انتقام, زشتی و ناباوری باشد، در این چنین دلی اندیشه نیک طلوع نمیکند. اندیشه های نیک طلوعش در د ل صیقل خورده و پاک است, در دلی که هرچه زشتیها در آن هست بیرون شده و نیکی ها جانشین شده. دیو چو بیرون رود, فررشته درآید   

3058    شـرق خورشـیـدی کـه شـد باطن فروز        قِشــرو عـکسِ آن بُود خـورشِد روز

مشرق خورشیدیکه باطن شما را روشن میکند, این بآن خورشید ظاهرِ آسمان هم نور میدهد. میگوید این نور خورشید آسمان که ظاهر هست انعکاسی و بازتابی و پرتوی از نور خورشیدِ بطنِ پاک شماست. پیغام مولانا اینست که ظاهر قِشروعکس آن بود خوشید روز, خورشید روز یعنی خورشید آسمان که در روز پیدا میشود. میگوید نور این خورشید آسمان ظاهر است و نور واقعی آنست که در دل شماست. کلمه عکس یعنی انعکاس. و نور این خورشید آسمان در برابر نور واقعی دل شما اصلا هیچ بحساب میآید و فقط بازتاب و انعکاسی از نور دل شماست. میخواهد اهمیت آن نور درون را بما بگوید.

3059    زآنـکــه چـون مُـرده بـودتن بـی لَـهـب        پـیش او نـه روز بـنـمـایـد نَـه شـــب

زانکه یعنی از آنجائیکه و یا برای آنکه. لهب در لغت یعنی شعله ولی در اینجا شعله روح است. میگوید تنی که مرده هیچ روحی در آن نیست و پیش این تنی که روح در آن نیست نه روز دیده میشود و نه شب. بنماید یعنی نشان داده شود و یا نمایش داده شود. حالا بقول مولانا اگر کسی شعله ای از این روح در او نباشد, خیال میکند که او زنده هست. او ظاهرا مثل دیگران زندگی میکند ولی آن چیزی را که باید داشته باشد ندارد. او زنده نیست. زنده آن کسیست که آن روحِ روحِ روح که جزئی از خداوند است دروجودش باشد.

3060    ور نـبـاشــد آن چـو ایــن بـاشد تــمــام        بــی شــب و بــی روز دارد انـتـظــام

این و آن ضمیر هستند. آن در اینجا یعنی تن. این در اینجا یعنی روح. میگوید اگر این تن نباشد ولی روح کمال یافته باشد. (تمام یعنی کمال). در مصراع دوم کلمه انتظام یعنی سر و سامان. میگوید اگر تنتان نباشد روحتان هست و این روح بی شب و بی روز سر و سامان دارد و مثل تن نیست که برای سر و سامان داشتن و انتظام شب و روز داشته باشد که کی بخوابد وکی غذا بخورد وکی بیدار شود. این انتظام برای تن است و روح این را نمیخواهد زیرا  بی شب و بی روز انتظام دارد. این روح منظم شده و سر وسامان یافته هست. پس اصل آن روح است. این روح نیازی به خورشید ندارد یعنی خورشید آسمان هیچ در او دخالتی ندارد زیرا خودش درخشنده تر, فراتر و برتر از خورشید است.

3061    هـم چـنـانـکه چشــم مـی بـیـنـد بخواب        بـی مــه و خورشــید, مــاه و آفــتــاب

همان طور که چشم شما در خواب می بیند بدون اینکه ماه و خورشیدی و یا ماه و آفتابی وجود داشته باشد. بعبارت دیگر میگوید وقتیکه ما خوابیده ایم و چشم سرمان بسته است، آن چشم باطن ما باز است و می بیند. در آن رؤیا ماه را می بیند و یا خورشید را می بیند. این یک نوع ادراک است که بدون وجود ماه و خورشید صورت میگیرد.

3062    نومِ مــا چون شـد اَخُ الــموت ای فـلان        زیــن بــــرادر آن بــــرادر را بـــدان

نوم یعنی خواب. گفته شده و اصطلاحیست که: خواب برادر مرگ است. در بیت فوق مولانا این اصطلاح را بکار میبرد. اَخ یعنی برادر و یا اخوی. الموت هم مرگ است. ای فلانی و ای کسیکه تو داری حرفهای من را میخوانی, خواب برادر مرگ است و بمصداق اصطلاح فوق مرگ و خواب هردو برادرند. زین برادر یعنی از این خواب، ان برادر یعنی مرگ را بشناس. و یا از خواب که همه ما قبولش داریم میتوانیم پی ببریم که مرگ یعنی چی و آن را بشناسیم. در خواب ارتباط شما با بیرون قطع نمیشود ولی ارتباط ظاهر شما قطع میشود. پیغام مولانا اینست که مرگ هم که میآید روح هست و روح فانی نیست و باقی است. و آن روح باقی با عالم خارج در ارتباط است. مثل اینکه شما درخواب جسمتان ارتباطش با خارج قطع شده ولی روحتان قطع نشده و دارید خواب می بینید.مولانا میخواهد بگوید که در مرگ روح مثل خواب حیات و انتظام دارد و سر و سامان دارد. ای کسانیکه روح را یا باور ندارید و اگر باور دارید میگوئید جسم من که مرد جزء خاک میشوم و روحم هم میرود پی کارش. میگوید که نه پس از مرگ جسم, روح زنده است و سر و سامان دارد و با این عالم در ارتباط است. وقتیکه نیروهای جسمی از کار افتاد آنوقت چگونه میتوان قبول کرد که نیروهای روحی از بین میروند فقط وقتی میتوان این کار را کرد که ما روح را قبول داشته باشیم. وقتی روح را قبول نداریم میگوئیم همه چیز تمام شد و همه چیز از بین رفت و تمام شد در حالیکه تازه اول کار است و انوقت است که درست این روح بتواند ببیند بدون اشتباه و بدون خطا ببیند و تشخیص بدهد.

روحهای آرام آن روحهائی هستند که کاملا از آلودگیها پاک شده اند و آماده شده اند برای این تشخیص ولی روحهای نا آرام و سرگردان همیشه بدنبال آرامش هستند و آرامش پیدا نمیکنند و سرگردان میمانند و بقدری آلوده شده اند که این روح دیگر کار خودش را نمیتواند انجام بدهد و نمیتواند آن حقیقت را ببیند. یکی از ارکان اصلی عرفان جستن حقیقت است. نام آن خدا را حقیقت میگذاریم و میخواهیم این حقیقت را بشناسیم و برای شناختن این حقیقت در راه طریقت قدم میگذاریم. طریقت از کلمه طرق یعنی راه و روش است. این عرفان راهی ست که ما را بحقیقت میرساند. شما کجای این راه هستید؟ فرض بر اینکه در این راه آنقدر جلو رفتید و رفتید که نزدیک به حقیقت شده اید و دارید آن نور حقیقت را می بینید.آن نور حقیقت را که از دور پیداست شما فقط با روحتان میتوانید ببینید و درک حقیقت کنید و  نه چشمهای سرتان.   و بعد از مرگ آن روح وجود دارد و چه بهتر میتواند این کار را بکند و جزئی از خداست و مولانا اسمش را جان گذارده و خدا را لقب داده جانِ جانِ جان.

3063    ور بگو یـنـدت که هست آن فَرعِ ایـن        مشـنـو آنــرا ای مُــقلِـــد بــی یــقــیــن

آن یعنی آنچه که در خواب می بینی. این یعنی آنچه که در بیداری میبینی. خیلیها میگویند آنچه در خواب می بینی, فرع آن چیزی هست که در بیداری می بینی. میگوید این حرفها را

مشنو. ای مقلد, ای کسیکه تحقیق نکرده ای و اهل تقلید هستی و اهل تحقیق نیستی. مقلد در برابر محقق است و مقلد تحقیق نکرده چیزها را قبول میکند. میگوید ای مقلد بدون اینکه یقین داشته باشی آن حرفها را قبول مکن. آنچه که در خواب می بینی فرع آن چیزهای بیداری نیست. یقین یعنی باور بدون شک. ای مقلد اگر باشند کسانیکه بتو بگویند که آنچه در خواب میبینی, فرع آن چیزی هست که در بیداری مشاهده کردی، این را بطور تقلیدی نپذیر. بلکه باید این چیز ها را تحقیق بکنی و وقتی تحقیق کردی یقین پیدا بکنی که این رؤیاها و این خوابها صد درصد و صرفا طابع افکار بیداری نیستند. خیلی از چیزها هست که شما در خواب می بینید و هیچ وقت در بیداری این چیزها را نمی بینید. خواب میبینید که بجائی رفته اید و بباغی رفتید و در آنجا فلان ساختمان است و چشمه های متعدد دارد و ابشارهای زیبائی دارد. وقتی بیدار میشوید میگوئید که من چنین جائی نرفته ام و این چه بود که بخواب من آمد.

مولانا در جائی دیگر میگوید یک اتفاق دیگر هم میافتد. بعضی چیزها هست که یکی خواب می بیند و یک چیزهائی می بیند و روز بعد همین خوابهائی که دیده برایش اتفاق میافتد, نه روز بعد شاید هفته بعد, ماه بعد, و یا حتی سال بعد. میگوید چگونه میتوان باین نگاه کرد؟ آنگونه میتوان باین نگاه کرد که در خواب, آن روح ما چیزهائی می بیند که در بیداری روح آن را ندیده یعنی پیوندش با مادیات بکلی قطع شده و حالا دارد می بیند و این تعجب ندارد. مولانا میخواهد بگوید که کسانی هستند که بشما میگویند اول در بیداری دیده اند و بعد در خواب همانها را دیده اند. خیر اینطور نیست زیرا خیلی چیزها هست که اول در خواب می بینیم و بعد در بیداری بآن میرسیم.

3064    مـی بـیـنـد خواب, جانـت وصـفِ حال        کـه بــبــیــداری نـبــیــنـی بـیست سال

بیست سال مفهوم عددی ندارد. بیست سال یعنی سالهای زیاد. میگوید گاه روح تو در خواب چیزهائی در باره شرح حال تو می بیند که هرگز بزندگی روزمره ات ربطی ندارد و متأثر از آن نیست و تو در پی سالهای متوالی در آینده ممکن است برایت پیش بیاید. در خواب چیزی ببینیم که در بیداری دیده نشده، عوالمی را در خواب مشاهده میکنیم که اصلا آن عوامل در بیداری هیچ ارتباطی نداشته و معنی آن برای ما آشنا نیست و وقتی بیدار میشوید میگوئید این خواب چه بود که من دیدم؟. میروید بدنبال کسیکه خواب تعبیر میکند که بیاید و خواب شما را تعبیر کند. چرا شما میروید بدنبال متعبر؟ کار نداریم که این شخص درست میگوید و یا درست نمیگوید. برای اینکه تو میخواهی بدانی که این خوابی را که دیده ای در آینده چه تأثیری روی زندگیت دارد و تعبیر این خوابی را که دیدهای چیست. مولانا میگوید هر کسی که در این خوابها عواملی برایش آشکار میشود و بعدا در اینده برایش اتفاق میافتد نمی بیند. کسانی هستند که در مسیر زندگیشان و باطنشان آلودگی زیاد ندارد و باطنشان صیقل خورده است و ما اسم آنها را انسانهای کامل گذاشته ایم. تو هم میتوانی انسان کامل باشی. انسان کامل یعنی کسی که بکمال خداوند کامل شده شده. تو باید وجود خداوند را باور کنی و بآن مبدأ خودت را نزدیک کنی و بکمال خداوند کامل باقی بمانی. اگر اینگونه باشد عواملی در حالت روئیا برای تو اتفاق میافتد که واقعا این عوال را بعد ها خواهی دید. این برای هرکسی این طور نیست. حالا یک مثال میزند:   

3068    پـیـل بـایـد, تــا چـو خُســپــداو شـبـان        خــواب بـیـنـد خـطّـه هــنــد وســتــان

یک اصطلاحی هست که میگوید: پیل خواب هندوستان می بیند. زیرا مؤا و مسکن اصلیش هندوستان است. حالا از هندوستان جدا شده و وقتی از هندوستان جدا شده شب خواب مسکن اصلی خودش را میبیند. تو هم آن پیل باش که در طی زندگیت بعالم حقیقت رسیده باشی و وقتی در خواب میروی و میخواهی بعالم حقیقت بر گردی و روحت هندوستان حقیقت را جستجو میکند و میخواهد بآنجا بر گردد. ولی اگر تو هندوستان حقیقت برایت وجود نداشته باشد و یا اگر فیلی باشد که از آفریقا آورده شده باشند و هیچ وقت هندوستان را ندیده باشد, شب که میخوابد خواب هندوستان نمی بیند. پس باید هندوستان حقیقت را رفته باشی و مسکن گزیده باشی, انوقت وقتی در خواب میروی روئیاهائی برایت پیش میآید که برایت تعجب آور است.

3070    جـانِ هـمچون پـیـل بـایـدنـیک زفـت        تـا بـخــواب, او هـنـد داند رفت تَـفـت 

روح هر کسی این اتفاق برایش نمی افتد. روحت باید مثل فیل باشد. نیک یعنی خیلی. زفت یعنی عظیم. در مصراع دوم, تا او در خواب با شتاب به هند برود. تَفت در اینجا بمعنای با شتاب رفتن است. میگوید روحت باید آنقدر قوی جسته و عظیم هیکل باشد تا در خواب با سرعت و شتاب بسوی حقیقت برود. این روح کسانیست که نشانی از حقیقت در آنها باشد. اگر شما در عالم حقیقت زندگی کرده باشید باید نشانی از آن حقیقت هم داشته باشید. در اینصورت روح شما هم در خواب بطرف حقیقت شتابان میرود. این چیزهائی که مولانا میگوید اندیشیدن و اندیشیدن میخواهد. گفت که روح مثل پیل میخواهد, ای خواننده ممکن است با خودت بگوئی منکه روح مثل پیل ندارم, روح من آنقدر بزرگ نیست من خودم را میشناسم. اگر نداری باز مأیوس نشو، میتوانی که یک وقتی داشته باشی.

3073    لــیـک تـو آیِس مشــو هــم پـیـل باش        ورنه پـیـلــی, در پــی تــبــدیـــل بـاش

آیِس یعنی مأیوس شونده. در عرفان نومیدی بطور کلی, اصلا یک گناه نابخشودنیست. میگوید اگر که تو میگوئی که همچان روح بزرگی ندارم سعی کن مثل پیل قوی باشی. اگر که این روح فیل مانند نداری سعی کن که تبدیلش بکنی. میخواهد بگوید که میتوانی عوضش کنی و جانشینش کنی. میتوانی که بهترش کنی زیرا تبدیل بسوی کمال رفتن است. یکی از ارکان عرفان اینست که میخواهد بما بفهماند که ما بسوی کمال میتوانیم برویم. اگر که قبول داریم که بسوی کمال داریم میرویم, باید بتوانیم تبدیل بشویم. ما هر لحظه میتوانیم تبدیل بشویم بسوی بهتر و بیشتر و بهتر و کمال یافته تر میشویم.  اگر کسی قدرت تبدیل در او نباشد آنوقت قدرت تکامل هم در او نیست. تکامل و تبدیل جهت بهتری و روشن تری پس مأیوس نباش تو هم میتوانی خودت را تبدیل کنی.  سعی کن که شایسته شوی. شایسته رسیدن به حقیقت شوی, اما چگونه من خودم را شایسته کنم خودم را که بحقیقت برسم؟

3074    کـیـمــیـا سـازانِ گـــردون را بــبـیـن        بشــنـو از مـیـنـا گران هـر دم طـنـیـن

کیمیا سازان چگونه اشخاصی هستند؟  کیمیا گران آنهائی هستند که کیمیا داشتند و میخواستند یک فلز بد تری را تبدیل کنند به یک فلز بهتر. مثلا اگر میخواستند مس را بطلا تبدیل کنند حالا کیمیا گرانی هستند که مس وجود تو را تبدیل به طلا ی وجود میکنند. اینها افلاک در اختیار شان است و چرخ گردون ما اینهاست یعنی قدرت زیاد دارند و میتوانند تو را تبدیل کنند. چگونه کیمیا گران مس را تبدیل بطلا میکنند؟. حالا هم کیمیا سازانی هستند که مس وجود تو را بطلا تبدیل میکنند. برو و بگرد تا آنها را پیدا کنی. آنها روح تو را تبدیل میکنند زیرا آنها تبدیل کننده هستند. در مصراع دوم میگوید “بشنو از مینا گران” مینا یک نوع شیشه های رنگی را ذوب میکردند و بعد با دقت و مهارت زیاد اینها را روی فلز نقش میدادند بصورت نقش و نگار و این را میگفتند مینیا گری و این نقش و نکار های کوچکی  مثل دستبند و یا گردن بند, این را میگفتند مینا گری. مینا گری بسیار کار دقیقی بود. حالا میگوید که این مینا گران معنوی هم هستند و تو هردم آواز و ندای آنها را بشنو. آنها دارند بتو ندا میدهند و تو توجه کن. اگر بکنی آنها تو را تبدیل میکنند. حالا این کیمیا گران و مینا گران را از کجا پیدا کنم. بسیار خوب, تو گفتی و منهم قبول کردم.  

3075    نـــقــش بـنـد انــنــد در جــوّ فــلــک        کـــار ســازانــنــد بــهــرِ لــی و لَــک

نقش بندان یعنی نقاشان. در جو فلک یعنی در آسمان معنویت و معنویت. کار سازانند یعنی آنها کار تو را درست میکنند و تو را تبدیل میکنند. بهر لی و لک. لی یعنی من و لک یعنی تو. آنها بهر من و تو نقاشان معنویند و در آسمان معنویت وجود دارند و اینها این تبدیلی را که میخواهی کار سازی میکنند. باز هم میپرسی کجا پیداشون بکنم.

3076    گـر نـبـیـنی خَلـقِ مُـشـکـیـن جیب را        بـنـگـر ای شب کـــور ایـن آسـیـب را

کلمه جیب درستش جَیب است . جیَب یعنی یخه. ما باید جیب بخوانیم برای اینکه با کلمه آسیب جور در بیاید. حالا این مُشگین جیَب یعنی یخه و گریبان آنها معطر است. و آنها بوی عطر معرفت و معنویت میدهند و از وجودشان منتشر و پراکنده  میشود. ای کور دل و ای شبکور اگر که این آدمهای مشگین جیب را نمی بینی، آشوب اینها را ببین. آشوب را همه خیال میکنند گزند و صدمه, درست است ولی اصلش آن نیست. اصل آشوب یعنی اثر و برخورد. وقتی شما از یک چیزی گزند و برخود می بینید میگوئی بآن برخورد کردی. حالا اگر که آن خلق مُشگین جیَب را نمی بینی که در آسمان معرفت دارند نقاشی میکنند و یا در آسمان معنویت دارند کار سازی میکنند, اگر تو آنها را نمی بینی اثرشان را که می بینی. مگر یکی از کسانیکه میتوانند مس وجود ما را به طلا تبدیل کنند خود مولانا نیست؟ مولا در قونیه دفن شده نمی بینید ولی اثرش را که دارید می بینید. همین الان شما دارید میخوانید چون ابیاتش جلوی شما هست و دارید می بینید. این اثرش هست و این اثر را دست کم نگیر زیرا این اثر از دست یک کیمیا گر و یک میناگر بدست تو رسیده. او از کسانیست که آسمان معنویت و معرفت در اختیارش هست و حالا او آمده بصورت شعر و قافیه و آهنگ در اختیار تو گذارده. تو دست کم مگیر. نه اینکه تو ببوس و از خواندن خسته بشو و بگوشه ای از کتابخانه ات بگذار، بلکه بخوان و بفهم و هضم کن. تا حضم نکنی جذب نمیکنی. اگر نمیتوانی بخوانی پس باید بروی در جاهائی که برایت میخوانند و آنوقت دقت کن.

3077    هـــر دَم آســیــبســت بـــر ادراکِ تو        نـبـت نـو نـو  رُسـته بـیـن از خـاک تو

هر لحظه اثر معنوی این انسانها در ذهن و درک تو دارند کار میکنند. الان که دارید میخوانید دارند کار میکنند. اگر در راهی در حرکت هستید دارید راجع بآن فکر میکنید. بمقصد که رسیدید باز بهمان شکل, فردا هم اگر وقتی پیدا کردید راجع بآن فکر میکنید و اگر هم وقتی برای آن ندارید, وقتی برای آن در ذهن خود برنامه ریزی میکنید اگر بآن خیلی علاقمند بودید. اشکالی پیدا کردید از کسی سؤال میکنید. آنوقت می بینید که لحظه بلحظه گیاه نوی در وجودتان رسته میشود. نبت یعنی گیاه. نبت نو نو رسته یعنی هر احظه گیاه نو نو از خاک وجودتان میروید. موضوع اینجاست که ما این گیاه ها را نمی بینیم و یا نمیخواهیم ببینیم چون بدنبالشان نیستیم و یا قبولشان نداریم. این چیزهائی که نکته بنکته دارد بما اضافه میشو, اینها گیاه هائی هست که در خاک ذهن ما رسته میشود. الان در بحث این قسمت که خوانده اید، کم برداشت کرده باشید یا زیاد لا اقل یک ذره که برداشت کرده اید وقتیکه خواندن را ترک کنید یک گیاه نو رسته ای در خاک وجودتان سر زده و شما آن را دنبال خواهید کرد

Loading

18.4 پرسش موسی از خداوند

تفسیر  :

در این قسمت مولانا یکی دیگر از اندیشه های عرفانی خودش را مطرح میکند. میگوید که هر کس در زندگی پایان بین تر باشد خوشبخت تر است. مثلا برزگری که زمین خودش را میکارد وقتی که محصول خودش را افزون تر می بیند, بیشتر راغب میشود که بکارد و باین کار ادامه بدهد.

                هرکه پایان بین تر او مسؤل تر      جدّ تر کارَد افزون دید بَر

بَر یعنی میوه, حاصل, ثمر. وقتی حاصل کشت خودش را بیشتر می بیند جدی تر و بهتر میکارد و در این کار کوشش بیشتری میکند. اصولا در این دنیا هیچ کاری نیست که برای هدفی نباشد. مثلا میگوید یک معامله گر وقتیکه میخواهد با یکی معامله بکند, این معامله کردنش برای خود معامله نیست و برای سودیست که از این معامله میبرد. بنابر این در ورای هر کاریکه انجام میگیرد برای هدفیست و بخاطر آن هدف دارد آن کار را انجام میدهد. یا مثلا میگوید یک شخصی که منکر حقیقت است, گرونده بخدا و حقیقت نیست, این منکر بودنش هم بخاطر اینکه منکر باشد نیست. یعنی ورای این منکر بودن هدفی دارد. یا برای اینست که دشمنی دارد که او باورمند است و میخواهد که آن دشمن باور مندش را شکست بدهد, نقش یک منکر و یا نا باور را بازی میکند. یا اینکه میخواهد در جامعه مطرح باشد یعنی همه از او صحبت بکنند و چنان شخصی اصولا نا باور هست و مطرح بودن منظور او هست نه خود منکر بودن. روی بر گرداندنش از حقیقت برای دور شدن از حقیقت تنها نیست, برای نتیجه ایست که از این دور شدن میخواهد بگیرد. حالا این نتیجه ممکن است که درست باشد و ممکن است که غلط باشد. اگر که کسی باو رشک بوندد که او این را دوست ندارد، بنابر این خودش را بصورتی بیرون میآورد که دیگران او را بر تر بدانند از لحاظی و رشک ورزیشان را بصورت دیگری انجام بدهند. هیچ کس از حسادت و رشک دیگران لذت نمی برد. بنا بر این آدمی را در نظر بیاورید که کاری انجام میدهد و حرفی میزند و یا چیزی مینویسد که رشک دیگران نسبت باو بیشتر شود. بنا بر این هدفش از این کار و یا نوشتار و یا گفتار خود این کار و یا نوشتار و گفتار نیست بلکه برای بر انگیختن رشک بیشتر دیگران است. دوست ندارد که باو رشک بورزند ولی از لحازی اینکه باو رشک میورزند بخودش می بالد که من آنطور انسان بر تری هستم که بمن رشک میورزند. نه اینکه از رشک خوشش بیاید. از اینکه فکر میکند که دیگران که حسادت میکنند, برای این حسادت میکنند که می پندارند که او بر تر از آنهاست پس کاری میکند که بیشتر آنها رشک و حسادت بوزند تا او بیشتر لذت ببرد و فکر بکنند که من برتر هستم. بنا بر این در هر کاری مفهومی و معنیی و مقصودی هست. مثالی میزند که این روشنائیی که در یک چراغ روغن سوزی می بینید هیچ ارتباط و رابطه ای و شباهتی با خود روغنی که در آن میسوزد ندارد. بنابر این هدف از سوختن این روغن تولید روشنائی هست. هر کاری هدفی دارد که ظاهرش را نباید نگاه کرد. نتیجه آن هدفش هست که باید توجه کرد. این چراغ هدفش این نیست که روغنش بسوزد. هدفش اینست که روشنائی بدهد. پس برای اینکه روشنی بدهد میسوزد و نه برای خاطر سوختن آن روغن.

نتیجه کلی میگیرد که در هر کاری که انسانها میکنند نتیجه غائی و نهائی آن منظور هست و اگر اینطور نبود اصولا زندگی و کارها آنطور معنی و مفهومی پیدا نمیکرد. بخاطر همین هست که در کار کوشا هستند که به این معنی و مفهوم برسند. یک کسیکه در پی یافتن حقیقت هست مفهومی دارد. خود رفتن براه حقیقت و جستن حقیقت منظورش نیست. منظور کلی او یافتن حقیقت است وگرنه جستن حقیقت خود بخود مفهومی ندارد. یک حقیقت جو بدنبال اینست که حقیقت چیست و این مفهوم در نظرش هست. یک کسیکه در تجارتخانه خودش میرود و زحمت این کار بازرگانی را میکشد, مولانا میگوید بخاطر خود کار بازرگانی نیست و بخاطر سودیکه در میآورد هست. بنابر این وقتیکه بازرگانان میخواستند کار انجام بدهند, اجناسشان را که میفرستادند بشهر دیگر و یا کشور دیگر خودشان هم با آن جنس میرفتند. بکشتی سوار میشدند و بکشور دیگری میرفتند و اجنا سشان را میفروختند و در برابرش جنسهای دیگری میخریدند و با آنها بر میگشتند و این کار بازرگانی خیلی زحمت داشت و مثل امروز نبود که با کامپیوتر بتوانند براحتی این کار را بکنند. این زحمت را برای چه چیز میکشید این بازرگان؟. او برای خود این بازرگانی نمیکرد بلکه از برای سود بردن از این کار بود. مولانا با این مثالهائی که میزند ما را متوجه میکند بآن نتیجه ای و حاصلی که بدست میآید. بعد نتیجه میگیرد که آفرینش هم که در دستگاه خداوند انجام گرفته فقط برای آفریدن نیست. آن هم هدفی دارد که این هدف در پشت این آفرینش است. چرا خداوند آفریده برای اینکه آفریده باشد نبوده. این هدفش بار ها در مثنوی تکرار میشود که این هدف رفتن بسوی تکامل است یعنی از نیستی به هستی آمدن و آفریده شدن اولین قدم در راه تکامل است و وقتیکه اولین قدم را در راه تکامل گذاشت این دیگر باز گشتنی نیست و توقف هم ندارد. در این راه باید بجلو برود تا برسد بهدف غائی و نهائی آن تکامل. حالا هدف از آفریدگار برای آفریده ها رسیدن آنها بتکامل است. و وقتی براستی بتکامل میرسند که به نقطه آخر رسیده باشند یعنی بحقیقت پیوند یافته باشند. یعنی بآفریدگار خودشان پیوند یافته باشند. حتما اینطور نیست که یک شخصی بایستی که از دنیا برود تا این امر برایش صوت بگیرد. بسیارند کسانیکه در این دنیا زندگی میکنند, میخوابند , راه میروند, و حرف میزنند ولی بحق پیوسته اند یعنی بآن نقطه غائی و نهائی خودشان رسیده اند و میشود گفت که بهدف آفرینش رسیده اند. اما معمولا تعداد آنها کم است. حالا آنهائیکه در میگذرند و می میرند در نیمه راه این کار, این مرگ تمام شدن راه نیست. مولانا میگوید این هم یک مرحله از مراحل تکامل است. یعنی وقتیکه یک شخصی میمیرد, بر عکس آنچه که همه فکر میکنند که همه چیز برایش تمام شده, همه چیز تمام نشده بلکه اولش هست و تازه همه چیز شروع شده است و این قدم گذاردن واقعی در راه تکامل است. این است که همیشه توصیه میکند که از مرگ نحراسید. زیرا مردن رفتن بسوی کمال است. این تکامل یافتن است.

حالا این سؤال پیش میآید که این دنیائی را که آفریده و این آسمانهائی که آفریده و این همه اجرام و سیارات را آفریده، حالا معلوم شده که شماره آنها از حد  افزون است و دستگاه های تکنیکال ما قدرت ندارند که تعداد این اجرام آسمانی را بفهمند و بشناسند و حتی بشمارند, این آفریده ها هم برای خود آفریدن نیست و اینست که کل جهان و کائنات در حال رفتن بسوی تکامل است. هیچ چیز بگفته مولانا ساکن نیست. آن اجرام سماوی, آنهائیکه فکر میکنید مثلا در منظومه شمسی که کره زمین یکی از کراتیست که در آن واقع شده میلیاردها جرم سماوی در آن وجود دارد کل این کهکشانیکه زمین ما در آن واقع شده دارد بسوئی حرکت میکند و حالا میلیارد ها کهکشان است که هر کهکشانی برای خودش منظومه هائی دارد مثل منظومه شمسی ما که خورشیدی در وسط دارد و سیاراتی دورش میگردند حالا میلیاردها منظومه در یک کهکشان, همه اینها سیاراتشان به گرد خورشیدهای خودشان در منظومه خودشان دارند میگردند و کل این دستگاه منظومه همه دارند بسوئی حرکت میکنند. آیا فقط یک کهکشان هست که زمین ما در آن قرار دارد که اسمش شیری هست؟ نه شماره کهکشانها هم برای بشر روشن نیست. هر چه که قدرت بینائی دستگاههای بیننده اش بیشتر باشد، پی میبرد به شماره این کهکشانها و بکل جهان هستی افزوده میشود و همگی دارند بسوی نا معلومی حرکت میکنند. مولانا میگوید محرک این حرکت عشق است که خودش بحث مفصلیست. حالا از این جهان هستی بیائیم پائین و پائین و پائینتر تا برسیم به انسان در روی کره زمین که این کره یکی از سیارات یکی از این میلیاردها منظومه بنام منظومه شمسی هست, این انسان را برای چه چیزی آفریده, این یک پرسشیست. هر کسی برای خودش میگوید برای چی من را آفریده و مقصود از این آفرینش چه بود برای اینکه متوجه نیست و نمیداند و حق هم دارد که نداند برای اینکه منظور از این آفریدن گذاشتن قدم در راه تکامل است. در اینجا داستانی میاورد که حضرت موسی از خداوند پرسشی در این باره میکند و خداوند باو پاسخی میدهد. کار به خود داستان مثل همیشه نداریم. ما به پیامهای داستان کار داریم:

3001    گــفــت مـوسـی ای خـداونـد حســاب        نـقش کـردی, باز چون کـردی خراب

نقش کردی یعنی آفریدی. در این بحثی که شروع کردیم و هرجا صحبت از نقش کردن آمده یعنی آفریدن. ای خداوند حساب بدو معنی هست. یکی اینکه ای خداوندیکه باعمال انسانها حسابرسی میکنی. دوم اینکه ای خداوندی که تمام نظام آفرینش تو روی حساب است. کل این چیزهائیکه آفریده شده از روی حساب آفریده شده بطوریکه این دانشمندان ریاضی از قبل گفته اند گو اینکه اصلاً کل این آفرینش یک زبان و یک فرمول ریاضی است یعنی همه اش از روی حساب است. اینست که میگوید ای خداوند حساب. نقش کردی یعنی آفریدی. باز چون کردی خراب. این یک سؤال است که چرا خراب کردی. میافرینی و بعد نا بود میکنی, چرا؟. این پرسش باین خاطر پیش میآید که این مردم این نقش کردن و آفریدن را می بینند و خراب کردن را هم می بینند. ولی در بین این آفریدن و خراب کردن چه اتفاقاتی میافتد, مورد نظرشان نیست. میگوید تو که میخواهی خراب کنی, اصلا چرا آفریدی؟

3002    نــرّ و مــاده نـقـش کردی جـان فـزا        وانــگــهان ویـران  کــنـی این را چرا

آدمهای نر و ماده آفریدی. جان فزا یعنی بسیار زیبا. مهر آنها را در دل یکدیگر انداختی و آنها را دوستدار همدیگر کردی. همه اینها که شد, آنوقت ویران کنی , همه این کارهائی که کردی آنوقت ویران میکنی؟ چرا؟  چرا مهر یکی را توی دل دیگری میاندازی, باعث ازدواجش میشود و تشکیل زندگی می دهد و همه این کارها که شد آنوقت میمیرد و همه چیز از بین میرود.

3003    گـفـت حق دانـم که این پرسش ترا        نـیســت از انـکار و غــفـلـت وز هــوا

خدا گفت ای موسی من میدانم که این پرسشی را که تو میکنی از روی انکار و نا شناختن حقیقت  نیست. انکار یعنی قبول نکردن، و نپذیرفتن. از روی نا شناختن حقیقت نیست, از روی غفلت و بی خبری هم نیست. من میدانم که تو جواب سؤال خودت را حتی میدانی ولی باز هم سؤال میکنی.

3004    ورنـه تـأدیـب وعــتــابـت کـردمی          بـــهـــر ایـن پــرسـش تــرا آزردمـی

تأدیب یعنی ادب کردن. آزردمی یعنی گوشمالیت میدادم. میدانم که میدانی و میدانم که از روی غفلت و نادانی نیست. اگر اینطور نبود تو را ادب میکردم و گوشمالیت میدادم.

3005     لـیک مـیـخواهی که درافـعـال ما        بـاز جـوئی حـــکــمــت و سِرِّ بـــقــــا

در افعال ما یعنی در کارهائی که ما میکنیم جستجو کنی. باز جوئی راز وقایع را و اسرار این جهانی را و تو میخواهی این ها را دریابی. هم چنین تو میخواهی حکمت و دانش کارهای ما را دریافت کنی و سرّ بقاع و تداوم را کشف کنی. وقتیکه یکی میمیرد, تداوم دارد. تداوم از کلمه ادامه است و این تکامل یعنی ادامه دارد و تو سرّ ان را میخواهی بدانی. در آخر مصراع دوم که میگوید سرّ بقا، خواننده ممکن است بگوید بقائی که وجود ندارد و ما که باقی نمیمانیم, ولی از نظر خدا تو از بین نرفتی و بقای وجود داری. تو فقط داری یک مرحله ای را میگذرانی. من میدانکم که تو میخواهی سّر این بقا را دریابی.

3006    تـا از آن واقــف کـنـی مرعـام را        پـخـتـه گـــردانــی بـدیـن هـر خــام را

واقف یعنی آکاه. عام را یعنی مردم عامیانه را و یا همه مردم. پخته در برابر خام آورده. خام کسیست که چیزی نمیداند. پخته کسیست که دانشی اندوخته و یک چیزهائی میداند. خدا ادامه میدهد و میگوید تو میخواهی این مردم بی دانش را دانشمند کنی و این مردم خام را که بتو گرویدند و از پیروان تو هستند پخته کنی. بنا بر این خودت میدانی و از من می پرسی که من چه جواب بدهم که تو بآنها بگوئی.

3007    قــاصــدا سـایـل شـدی درکـاشـفی        بـر عـوام, ار چـه کــه تـو زان واقفـی

کاشفی را باید بچسبانید به مصراع دوم. قاصدا یعنی از روی قصد و عمداً. تو عمداً داری سؤال میکنی. سایل یعنی سؤال کننده. کاشفی یعنی آشکار کردن. تو میخواهی این اسرار را با مردم آشکار بکنی گو اینکه خودت واقف و آگاه هستی. تو میخواهی که مردم این را بدانند.

3008    زآنـکه نـیـم عِـلـم آمـد این سـؤال        هــر بُــرونـی را نـبـاشد ایـن مــجــال

برونی یعنی فرد برون از عالم حقیقت. برونی و بیرونی دوکلمه ایست در عرفان. کسیکه از عالم معنی و از عالم حقیقت اصلا بیرون است و بقول عوام کسیکه در این باغ نیست این مشخص است و این یک سؤالی برایش پیش میآید. ولی درونی برعکس است و کسیست که در عالم حقیقت در حال جستجوست. هر کس بیرون از این پرسش و حقیقت باشد اصلا پروا و مجال این سؤال را ندارد. این سؤال برای درونی ها پیدا میشود. درونیها کی هستند , برونیها کی هستند؟. درونیها آنهائی هستند که در راه جستن حقیقت قدم بر میدارند و خودشان را در عالم معنی جای دادند و درون عالم معنی زندگی میکنند. ولی آنکه در عالم معنی نیست او بیرونی هست. آنها سؤالی برایشان پیدا نمیشود و این سؤال مال درونیهاست. هر بُرونی را, (بیرون از عالم معنی را) نباشد این مجال. مجال یعنی پروا و فرصت سؤال کردن. این سؤال تو نشانه اینست که تو میدانی اینها حکمتی دارد, این حکمتها سرّی دارد و تو میخواهی این اسرار را بر بیرونیها و آنهائی که در عالم معنی نیستند آشکار کنی. اصولا بسیاری از مردم نمیدانند و نا دانند. خود پسندی آنها ایشان را از سؤال کردن باز میدارد. آنها میاندیشند که اگرسؤال بکنند، آنکسیکه دارند ازش سؤال میکنند فکر خواهد کرد که سؤال کننده انسان نادانیست. البته این موضوع را نمیداند ولی خیلی چیزهای دیگر را میداند. آدم احمقی نیست. خیلی از مردم عقب افتادنشان از دانش و حقیقت اینست که نمیخواهند سؤال کنند. سؤال کردن برایشان یک کثر شأن است. اگر که نمیدانی باید که بپرسی. اولین قدم در راه دانش پرسش است , چون خیلی از مردم فکر میکنند که زشت است که بپرسند.

3009    هـم سؤال ازعـلم خیزد هم جواب        هـمچـنانکه خـار و گُل از خـاک و آب

در بیت فوق گفت که وقتی کسی سؤال میکند، جوابش را نگرفته نصف علم را دریافته. خود سؤال نصف علم است یعنی آمده بدنبال دانستن و عالم شدن. اگر سؤال نباشد که دانا و عالم نمیشود. پس خود سؤال نصف علم است و نصف دیگرش آن جوابیست که میشنوند. اگر کسیکه علمی بچیزی نداشته باشد که اصلا سؤالی ندارد. پس تنها این نیست که جواب از علم میخیزد. سؤال هم از علم میخیزد. یک شخصی را در نظر بگیرید که در دامنه کوهی هفتاد سال است که نشسته و از خانه خودش هم دور نشده. وقتی از اطاقش بیرون آمده پشتش را بدیوار آفتاب رو تکیه داده و چپوقش را چاق کرده بعد برای غذا خوردن باطاق میآید و غذایش را میخورد و میخوابد و شب میشود. این شخص هیچ سوالی ندارد و برایش هم پیش نمی آید. هر کسیکه دانشمند تر است پرسشش بیشتر است. دانشمند کسی نیست که جواب همه سؤالها را میداند. دانشمند کسی هست که میداند جواب همه سؤالها را نمیداند و میخواهد که بداند و هرچه دانشش بیشتر باشد پرسشش بیشتر میشود. ابو علی سینا میگوید تا بدانجا رسید دانش من که بدانم که همی نا دانم. آن اندازه وسعت و گسترش پیدا کردم که میدانم که نادانم. بنا بر این انسان وقتی نمیداند باید بپرسد. مثالی که میزند درمصراع دوم است. خار و گُل هر دو از آب بوجود میآیند. وقتیکه به باغچه آب میدهید آنوقت گل سرخ میروید و خار هم دارد. هر دو از آب تولید میشوند.

3010    هـم ضـلال ازعـلم خیزد هم هُدی        هـمچـنـانکه تــلــخ و شـیــریـن از نـدا

ضلال یعنی گمراهی. هُدا یعنی هدایت. ضد هم آمده. در آخر مصراع دوم کلمه نَدا بمعنی رطوبت، تری، نم، باران ، همه اینها معنی میدهد. در مثال دیگر میگوید هم گمراهی از علم ناشی میشود و هم هدایت. یک وقتی کسی عالم میشود و بعلمش منحرف میشود از جاده اصلی خودش. یک دانشمندی اگر از جاده خودش منحرف بشود آنوقت بسیار خطر ناک است. آنوقت دزدی هست که با چراغ آمده و گزیده تر ببرد کالا. بنا بر این ممکن است که این دانش گمراه بکند یک کسی را. حتی راجع به مثنوی و آنچه که مولانا گفته و ما داریم بر رسی میکنیم در باره اش گفته شده که برای بعضی ها هدایت کننده است و برای بعضیها گمراه کننده است. اینطور نیست که برای همه هدایت کننده باشد و بستگی به برداشت شخص دارد. ممکن است چنان برداشت نا درستی بشود که گمراه بشوند.این گفته های مولانا بسیار حساس است.

میوه ای را در نظر بگیرید که تلخ است و میوه دیگری را در نظر بگیرید که شیرین است. درختیکه میوه تلخ میدهد و درختی که میوه شیرین میدهد هر دو بآب احتیاج دارند. اگر آب بآنها نرسد و بقول مولانا ندا بآنها نرسد هر دو درختها خشک میشوند ولی آب که بآنها رسید یکی بر شیرین میدهد و یکی بر تلخ. این تلخ و شیرین هر دو از این آب پیدا میشوند. هدایت و گمراهی هم هر دو ناشی از علم است. نتایج علم ممکن است نیک و خوب باشد و یا بد باشد. این علتش اینست که گوناگوئی طبیعت و سرشت انسانهاست که از این علمی که برداشت میکنند, یک نتیجه درستی میگیرند یا نتیجه نا درستی میگیند. هر دو از این علم حاصل میشود. علمیکه اندوخته در راه خیر جامعه بکار ببرد یا در راه براندازی جامعه بکار ببرد. این علم در فیزیک وقتیکه به چیزی که هست فرا گرفته شود, علم است و وقتیکه اتم را در چیزیکه هست بشناسیم این هم علم است. وقتیکه نظام و کار این اتم را شناخت میبیند که این انرژیهاست که دارد این الکترونها را بدور هسته مرکزی میچرخاند. وقتیکه این علم را پیدا کرد که حالا آن اتم را بشکند آنوقت آن انرژی ها را آزاد میکند. حالا این انرژیها را که آزاد کرد بخیر و صلاح جامعه بکار ببندد و یا این انرژی را در راه بمب و یا تخریب جامعه بکار ببرد.هر دوی این نتایج از علم سر چشمه میگیرد. یکی بَر شیرین داد و یکی بر تلخ دارد. یکی سازنده است و دیگری سوزنده است. آن دهاتی که در سینه دیوار نشسته و در حال چپوغ کشیدن است نمیتواند اینکار را بکند ولی کسیکه در علم پیش رفته میتواند اینکار را بکند. حالا برداشتش چه باشد که اینکار را که کردم بچه شکلی بیرون بیاورم که سازنده باشد یا نه سوزنده باشد. اینست که میگوید گمراهی و هدایت هر دو از علم پیدا میشود.  باز مولانا دست از مثال بر نمیدارد. او داشت از داستان سؤال موسی از خدا صحبت میکرد تا رسید به علم و نتایج و اثرات آن در افراد و حالا ادامه میدهد:

3011    زآشـنائی خیـزد این بغـض و وَلا        وز غــذای خوش بـُوَد سُــقــم و قـُـوی

بغض یعنی دشمنی. ولا یعنی دوستی.  سُقم یعنی بیماری. قُوی یعنی تندرستی و قوت. میگوید دشمنی و دوستی هر دو از آشنائی بر میخیزد. تا اینکه شما با کسی آشنائی نداشته باشید, نه با او دوست هستید و نه دشمن. وقتیکه آشنا شدید ممکن است که با او دوست باشید و یا دشمن. پس این دشمنی و دوستی از آشنائی نتیجه شده. بیماری و قوت هم بقول مولانا سُقم و قوی هم از این غذای خوب و لذیذی که در حال خوردن آن هستی پیدا شده. حالا بگونه ای میخوری و باندازه ای میخوری که این غذای لذیذ بیمارت میکند و یکی دیگر بگونه ای میخورد که باو قوت میدهد. هر دو دارد از غذا حاصل میشود ولی یکی را بیمار میکند و یکی را قوت میدهد. مولانا این مثالها و ضد و نقیض ها  را میآورد تا بما بفهماند از علم هم گمراهی بر میخیزد و هم هدایت.

3015    پس بفـرمودش خـدا ای ذو لُــبـاب        چـون بـپـرسـیدی, بـیـا بـشـنـو جــواب

ذو یعنی صاحب و دارنده. لُباب یعنی مغز انسان. ذو لباب یعنی ای آدم مغز دار, ای خردمند. ای موسی خردمند بیا و جوابش را بشنو.

3016    موسیـاتـخـمی بـکـار انـدر زمـیـن        تـا تـو خــود هـم وا دهـی انصـاف این

خود هم وا دهی یعنی خودت جواب خودت را بده تا منصفانه قضاوت کنی. ای موسی تخمی در زمین بکّار. وا دهی یعنی بخودت پس بدهی جواب این را منصفانه.

3017    چونکه موسی کِشت و شد کشتش تمام       خوشه ها اش یـافـت خوبی و نـظـام

3018    داس بـگـرفـت و مـر آنـرا می برید        پس نِـدا از غـیـب در گوشش رسـیـد

3019    کــه چـرا کــِشتـی کـنیّ و پــَروَری        چــون کــمـالی یافت, آنـرا مــیـبـری

وقتی که موسی, کشت و کارش تمام شد, آب داد, دفع آفت کرد و همه کار ها را باتمام رسانید, زحمتیکه کشید, گندمها را بدست آورد، شروع کرد با داس این خوشه های طلائی رنگ زیبا را بریدن و از ساقه هایش جدا کردن. سپس ندا رسید  بگوشش که چرا کشتی کنی و پروری؟. یعنی آبش میدهی و کودش میدهی و کلی پر ورشش میدهی. چون کمالی یافت و بزرگ وزیبا شد  با داس آن را میبری؟.

3020    گـفـت یـا رب زان کنم ویران و پست        که در این جـا دانـه هسـت و کاه هست

زان کنم یعنی برای آن میکنم. پست کردن یعنی کوتاه کردن. گفت ای خداوند من آنها را بدین جهت کوتاه میکنم  چون در اینجا هم دانه است و هم کاه.

3021    دانـه لایــق نــیســت در انـبـارِ کـاه        کـــاه در انــبــار گــنــدم هـــم تــبــاه

لایق نیست یعنی سزاوار نیست. تباه یعنی نا درست. لایق نیست یعنی سزاوار نیست. دانه ها سزاوار نیست که برود در جائی انبار بشود که کاه انبار میشود. کاه هم لیاقت این را ندارد که برود در انبار گندم نگه داری بشود. انبار کاه باید جدا باشد و انبار گندم هم باید جدا باشد.

3022    نـیسـت حـکـمت ایـن دو را آمیـختن        فــرق واجـب مـیـکنـد در بـیـخــتــن

نیست حکمت یعنی ,عاقلانه نیست . این دو را, منظور گندم و کاه. فرق یعنی جدائی. واجب میکند یعنی ایجاب میکند. در بیختن یعنی غربال کردن. گفت عاقلانه نیست که این دانه گندم با کاه مخلوط و آمیخته بهم باشد. و واجب است که این دوتا را با غربال کردن ازهم جدا کرد.

3023    گـفـت این دانش تـو از کـی یـافـتی        کـه بـدانش بَـیـدَری  بـــر خــاســتــی

بَیدَر یعنی خرمن. خدا فرمود که تو از چه کسی یاد گرفتی که باید خرمن درست کرد و با غربیل کردن دانه را از کاه باید جدا کرد؟

3024    گـفــت تـمـیـیـزم تـو دادی ای خدا        گـفـت: پس تـمـیـیـز چــون نَــبـود مـرا

تمییز یعنی قدرت تشخیص. گفت خدایا این قدرت تشخیص را تو بمن دادی. خدا گفت اگر من این قدرت تشخیص و تمییز را بتو دادم آیا خودم این قدرت تمییز را ندارم؟ تا یکی یک چیزی را نداشته باشد که بکسی نمیتواند بدهد. ای موسی تو میگوئی که این قدرت تمییز و تشخیص را من بتو دادم. پس خودم باید این قدرت را داشته باشم که بتو بدهم. پس من هم این قدرت را دارم.

3025    در خـلایق روحـهــای پـاک هسـت        روحـهــای تــیــرهِ گــلـــنــاک هســت

گلناک یعنی نا پاک و آلوده به مادیّات غیر ضروری دنیای خاکی. خدا گفت به این بنده های من که نگاه میکنی, بعضی ها روحهایشان پاک است ولی برعکس بعضیهایشان روحهایشان تیره است. بقول مولانا گلناک است. روحشان آلوده بگلِ مادیات شده. بعضیها کاملا روحشان شفاف است و یعضیها روحشان تیره شده با این گِلهای مادیات.  

3026    ایـن صـدفـهـا نیسـت دریک مرتبه        در یـکی دُر اسـت و در دیـگـر شــبـه

درّ یعنی مروارید. شبه یک سنگ سیاه بسیار براق از نوع سنگهای آتش نشانی و زود هم میشکند. وقتی صدفها را از دریا میگیرند همه آنها در یک ردیف نیستند. یکی را باز میکنید می بینید در داخلش یک مروارید قیمتی است. یک صدف هم باز میکنید می بینید خورده ریزهای شبه در داخلش هست و هیچ ارزشی ندارد. صدف وجود آدمها هم همین طور است در یکی درّ و مرواریدِ مغنویت هست. در دیگری آن سنگهای سیاه بی ارزش است که خیلی بنظر آن آدم زرق و برقش جلوه کرده و آنها را در خودش جمع کرده و خیلی هم در برابر خورشید برّاق است ولی هیچ ارزشی هم ندارد. این شبه را بدست یک زرگر بدهید او بدور میاندازد. انسانها در صدف وجودشان بعضیها کمالات اخلاقی, رفتاری, معنویات عرفانی, اندوخته اند و بعضیها هیچ فقط مشتی سنگ ریزه های براق جمع کرده اند. اینها روحشان گلناک است.

در یکی ایمان هست و در دیگری شک و گُمان است. آیا اینها در یک مرتبه هستند؟ خیر اینها در یک مرتبه نیستند.

3027    واجـبسـت اظـهـاراین نـیـک و تباه        هـمـچـنـانـک اظـهـارِ گـنـد مـهـا ز کـاه

اظهار یعنی بظهور رسانیدن, آشکار کردن و نشان دادن. نیک منظور آن مرواریدهاست. تباه آن سنگ سیاه های بی ارزش است. خدا ادامه میدهد که بعضیها از این آفریدهای من در طول زندگی روح خودشان را که جزئی از من دارد پاک نگه میدارند و با صفا هستند و بعضیها هم نه ، آلوده و گلناک شده اند و آلوده شده اند به مادیات  غیر ضروری و فساد آفرین. لازم و واجب است که این دونوع بنده ها از هم جدا بشوند. همچنان که تو گندم را داری از کاه جدا میکنی. تو چرا دانه گندم را از کاه جدا کردی، منهم دارم همین کار را میکنم. روح های پاک را دارم از روح های نا پاک, از همدیگر جدا میکنم. بهر اظهار است یعنی برای ظاهر کردن است که من دارم این کار را میکنم. یعنی آشکار کردن و روشن کردن است. وقتی که تو میگوئی چرا میآفرینی و بعد میمیرانی برای اینست که این دوتا از هم جدا بشوند. حالا تو وقتی جدا کردی, دانه گندمها را بردی در انبار گندم و کاه را بردی در انبار کاه. منهم همین کار را میکنم. وقتیکه آن روحهای پاک و با صفا از بدنشان جدا میشود، آنها بعالم معنی و به ابدیت و اهدیت اوج میگیرند و میروند از جائی که جدا شده اند. این روح جزئی از روح کلی عالم است یعنی جزئی از خداست و میرود و باو می پیوندد. وقتی که باو پیوست آرامش ابدی و جاویدان خودش را بدست میآورد. جائی که لامکان است و لازمان. دیگر مکان بالا و پائین و چپ و راستی وجود ندارد و فقط یکسانی وجود دارد. جائی که لا زمان است و دیر یازودی و امروز و دیروزی هم وجود ندارد و زمان یکنواخت وجاویدان است. این جاویدان ماندن زمان و این یکسان ماندن مکان، آن روح ها را آرامش میدهد. ولی آنهائیکه مثل خورده سنگهای سیاه بودند مثل کاهی که تو جدا کردی و در انبار کاه جدا از انبار دانه ها ذخیره کردی, آنها چی خواهند شد. آنها هیچوقت لیاقت بر گشتِ بآن عالم معنی  و پاک و پیوستن بآن مبدأی که آمده اند ندارند. آنها سر گردان میشوند، سرگردانی رنج آور نسیب آنها میشود, و آنقدر رنج میکشند و سر گردانی میکشند, بلکه و شاید این ریاضت روح نا پاک است. چه جوری برای جسم نا پاک باید ریاضت کشید تا آن جسم پاک بشود و اهل معنی بشود. اگر روح هم آلوده شده باشد ریاضت لا زم دارد. آن سر گردانی در عالم برزخ است. برزخ یعنی حد فاصل. حد فاصل این دنیای خاکی و عالم معنی. اینقدر سر گردانی این روح دارد, انرژی های سر گردان و انروح هائی که کاری از دستشان بر نمیآید و فقط سر گردانند. انرژی نورانی را در نظر بگیرید که از فتونها درست میشود و حالا در یک اطاق تاریکی وارد میشود و میخورد باین دیوار و بر میگردد میخورد بآن دیوار و دوباره منعکس میشود بدیوار دیگر و بجز این دیوار و آن دیوار کار دیگری از دستش بر نمآید. روح هم همین گونه سر گردانی دارد. مگر اینکه حالا در جریان این سرگردانی تطهیر شود آنوقت او هم میتواند برود و آن پیوند کامل را پیدا کند و آرامشش را باز یابد. در جائی مولانا آنقدر از موسی صحبت میکند که یکی از علمای دین موسی یک وقتی بمن گفت که باندازه ای که مولانا در باره پیغمبر ما موسی در مثنوی صحبت کرده, کتابهای دینی ما اینقدر صحبت نکرده اند. در یک جائی مولانا میگوید : حضرت موسی در کنار دریا ایستاده بود, شخصی آمد تورش را انداخت بدریا و ماهی زیادی گرفت و جمع آوری کرد و رفت. بعد از آن شخص دیگری آمد. تورش را بزمین گذاشت و دعا کرد و بعد از دعا شروع کرد بنماز خواندن. نمازش را خواند و بعد تورش را بدریا انداخت و هیچ ماهیی نگرفت. موسی از خدا پرسید که من دیدم آن شخص هیچ کاری نکرد و اینهمه ماهی های کوچک و بزرگ گرفت. اما این شخص دوم آمد و اینهمه دعا و نماز و عبادت کرد و هیچ ماهیی نیامد بتورش. خداوند باو جواب میدهد آن شخصی که آمد پاک و پاک تینت, باصفا, گلناک نشده بود و روح پاکی داشت. وقتی کسی روح پاک دارد دائما با خدا در ارتباط است. خدا گفت او دائما با من در ارتباط بود. اصلا جز من چیزی در نظرش نبود و نیازی نداشت که دعائی بکند. دومی که آمد هیچ ارتباطی با من نداشت و اصلا صفائی در دلش نبود و میخواست بوسیله این دعا و نماز ماهی بگیرد. درست مثل اینکه یک کسی بخواهد بدریا بان پول بدهد و بخواهد ماهی بگیرد. این نماز و روزه های که دیدی پول خرج کردن بود. من که اهل معامله نیستم. برآب ماهی گرفتن ها پاکی تینت لازم است و تو احتیاج بارتباط با خداوند داری. صفا و نورانیت میخواهد نه گلناکی.

Loading

17.4 نقش ظاهر بر نقش غایب

تفسیر  :

بحث این قسمت یک معمای بزرگ بشر را که در آغاز خلقت تا کنون انسانهای متفکر را بخودش معطوف و متفکر ساخته, هر قومی و ملتی بطریقی در حل این معما کوشیده و بنحوی درصدد توجیه و بیان آن بر آمده, این معما شامل سه چیز است. از کجا آمده ایم, بکجا میرویم و چرا آمده ایم. این معما شامل این سه موضوع هست. این چیز تازه ای نیست و از وقتیکه بشر شروع به اندیشیدن کرد، این سؤال برایش پیش آمد. مولانا در یک بیت هر سه این سؤال را در مثنوی معنوی مطرح میکند:

                از کجا آمده ام, آمدنم بهر چه بود        بکجا میروم آخرننمائی وطنم

ننمائی وطنم یعنی وطنم را و جای سکونتم را بمن نشان نمیدی. بآن مبدأ آفرینش میگوید. تو که من را آورده ای و یا تو که من را داری میبری  وطنم بالاخره کجاست یعنی کجا من اسقرار پیدا خواهم کرد. این وطنی که میگوید یک وطن جغرافیائی نیست و میپرسد که محل استقرار من کجاست و حافظ هم در همین مورد حیرت زده صحبت میکند

               عیان نشد که چرا آمده ام کجا بودم      دریغ و درد غافل زکار خویشتنم

یعنی درست درک نکردم که چرا آمده ام. مولانا هم همین را گفت که در حدود یکصدو خورده ای سال قبل ازحافظ بود. حدود یک قرن و خورده ای بعدش حافظ این چنین چیزی را مطرح کرد. مولانا پس از اینکه این سؤال ها را مطرح میکند در جواب سؤال اول و دوم یعنی از کجا آمده ایم و بکجا میرویم این را با دیگر محققان و عرفا و اندیشمندان هم عقیده است. میگوید که آغاز هستی موجودات از مبدأ آفرینش است و ما از این مبدأ آفرینش آمده ایم و بهمین مبدأ بر میگردیم. از کجا آمده ام و بکجا میروم را باینصورت پاسخ میدهد.

پیش از مولانا و حافظ خیلی قدیمتر و حتی پیش از زردشتیان میترایستها یعنی پیروان آئین مهر میگفتند که ما از نوریم و به نور باز میگردیم. بعد وقتیکه مذاهب پیدا شدند و خدا را باور کردند گفتند که ما از خدا هستیم و بخدا باز میگردیم. اصل مطلب هیچ فرقی نمیکند از نوریم و بنور باز میگردیم و از خدائیم و بخدا باز میگردیم. چقدر قشنگتر است وقتی گفته میشود که ما از نور هستیم. برای اینکه خداوند بجز نور مطلق نیست. اما یک سؤالی که باقی میماند اینست که چرا آمدیم؟ این سؤال بیشتر اندیشه برانگیزتر هست و نظریات مختلفی در این باره بیان شده. آنچه که عرفان بیان میکند که بسیاری از دانشمندان امروزی هم بهمین باور هستند, بخصوص عرفان مولانا اینست که ما از این مبدأ هستی که آمده ایم و به همین مبدأ هستی برمیگر دیم در یک چرخه ای قرار داریم که این چرخه از یک جائی شروع مبیشود و بهمین جا هم دوباره ختم میشود. در مسیر ای چرخه ما تعغیراتی پیدا میکنیم. ابتدای این چرخه و انتهای این چرخه یعنی آمدن بوجود و رفتن از وجود بهیچ وجه در اختیار ما نیست و ما بدلخواه خودمان نیامده ایم و بدلخواه خومونم نمیرویم. بنابر این در این دو مورد ما هیچ تکلیفی برایمان نیست. تکلیف وقتی معین میشود که توانائی انجام کاری و یا ارداه و یا اختیاری در این کار باشد. وقتی اختیاری نداشته باشیم که بیائیم و یا برویم بنا بر این در این آمدن و رفتنمان هیچ تکلیفی نیست. ما این آمدن و رفتنمان جبر است. وقتی سخن از جبر پیدا میشود, دیگر تکلیف هم از ما گرفته میشود. ما در بین دوتا جبر قرار داریم و زندگی میکنیم. آنوقت هست که بین دو جبر زندگی کردن تکالیف بسیاری برای ما معین میشود. آنچه تکلیف داریم در مسیر ابتدا و انتهاست. در مسیر این دوتا جبر است. مولانا میگوید در مسیر این دو جبر بما اختیار با مسؤلیت داده شده. وقتی که میگوئیم اختیار با مسولیت یعنی هر کاریکه بنا بر اختیار خودمان میکنیم باید مسؤلش هم باشیم و از ما سؤال کرده میشود که چرا کردی و یا چرا نکردی. این موجب پر سش است و این تکلیفی که معین میشود جواب ما را میدهد که اصلا چرا ما آمده ایم. جواب اینست که از عدم بوجود آمدن در ابتدا یک فضل است, یک موهبت است و یک بخشش است که بموجوداتی که در این دنیا هستند داده شده. دنیائی که ما میشناسیم. در حدی که ما میشناسیم این موهبت و بخشش بکسانی داده شده که از نیستی به هستی آمده اند. این خودش یک فضل است و تمام. ولی این تمام نشد و این تازه اول کار است. این بخشش و عطا داده شده بما که به هستی بیائیم و بشویم در مسیر این زندگی و بسوی کمال برویم. یک چیز را باید در اینجا در نظر داشت. یکی اینکه آفریننده ما را آفریده که ما وقتی آفریده شدیم او را بشناسیم. این سؤال پیش میآید که چرا باید او را بشناسیم؟ جواب اینست که این آفریننده را یک گنج بینهایت گرانی در نظر بگیید که مثل هر گنج دگر اگر نهفته باشد و برای همیشه پنهان باشد, از این گنج هیچ سودی نشان داده نشده است و هیچ کسی هم ازش فایده نبرده. گنج آنوقتی ارزش خودش را پیدا میکند که آشکار و کشف بشود. بنا بر این,  این آفریننده مثل گنجیست که باید شناخته بشود. برای اینکه شناخته بشود ما را در مسیر تکامل قرا ر داده. این تکاملی که میگوئیم تکامل داروینی نیست. این تکاملیست که بسوی کمال رفتن است. این تکاملی که داروین میگوید و تقریبا همه اشتباه میکنند, این چیزیکه اسمش را evolution میگذارند این بلاتین است که به فارسی اشتباه ترجمه شده و اسم تکامل رویش گذاشته شده. منظور از اوُلوشن که داروین آورد صد درصد نظرش این نیست و در واقع یک تحول و تغیر است. ممکن است که این موجودی که بوجود آمده بسوی بهتری برود و یا بسوی بد تری برود. ممکن هم هست که رشد پیدا کند و بمقامات عالی تری برسد و ممکن هم هست که بکلی از بین برود. خیلی چیز ها در این مسیر تکاملی که داروین آورده این موجودات ممکن است بکلی نسل شان از بین برود. اگر بسوی کمال رفتن بود, این موجوداتیکه الان فسیلهایشان پیدا میشود و هیچ آثاری از وجود خودشان نیست اینها بسوی کمال رفته بودند. بنابراین اول ما این را در نظر خودمان اصلاح کنیم که آن اوُلوشنی که داروین میگوید اسمش را یک دگرگونی یا تغیر و یا یک تحول بگذاریم و قبول کنیم که هر چیزیکه آفریده شده در این جهان آفرینش در حال تغیر است و هیچ چیزلا یتغیر نیست. بجز خود آفریننده همه چیز در حال تغیر است. حالا وقتیکه از نظر عرفانی بآن نگاه میکنیم آنوقت این تکامل معنی واقعی خودش را پیدا میکند یعنی بسوی کمال رفتن است. برای اینکه در بین این دو جبر بما اختیار با مسؤلیت و با سؤال داده شده و در این مسیر که زندگی میکنیم خیلی سختیها بما داده شده. این سختی ها که داده شده هر چه دشوارتر باشد ما را بهتر کمک میکند. هر چه دشوار تر باشد و رنج و سختی بیشتر باشد از حالت خام بودن زودتر و بیشتر بیرون میآئیم و پخته میشویم و تازه آنقدر باید پخته بشویم که بسوزیم. آن بسوی کمال رفتن است.

                          خام بدم پخته شدم سوختم        تا که یکی عاشقی آموختم

برای اینکه این گنج شناخته بشود باید کمال داشته باشیم. باید بسوی کمال برویم و آنقدر کمال داشته باشیم تا که این گنج را بشناسیم. در ناز و تنعم نمیشود که باین کمال رسید. بایستیکه با تحمل سختیها و رنجها باین تکامل رسید. هیچ کس نیست که این رنج و سختی را نداشته باشد. شما فکر میکنید که آنکسیکه از همه ثروتمندتر هست او هیچ رنجی و سختیی ندیده. برعکس او از همه بیشتر رنج و سختی دیده است. چه بسا که او صورتش را با چه بیخوابیهائی و چه دلهره هائی و چه مبارزه هائی بوجود آورده و با چه دلهرههائی دارد که از بین نرود. بنا بر این, این نیست که هر کس بیشتر دارد سختی نکشیده. آن سختی کشیدنها مبارزه با نفس اماره است. برای آدم شدن بمعنی واقعی باید از آن خواهشهای نا روای دل صرف نظر کرد و با آن مبارزه کرد و آن را تربیت کرد و باین اسب وحشی شلاق زد و رامش کرد و او را بتکامل رسانید. این تکامل معنویست. در جامعه کمتر افرادی هستند که چنین شلاقی را باسب وحشی وجودشان بزنند. همه میخواهند در راحت زندگی کنند هر چه بیشتر. نه بوجودشان نمیخواهند بگویند. این مال من نیست نباید بردارم, حالا بردار برای یک دفعه. من فلان دروغ را نباید بگویم, یک بار اشکال ندارد. کلمه (نه) را باید بکار برد. فلان دروغ را بگم, نه. تجاوز بکنم نه. هر کدام از این نه ها شلاقیست که باسب وحشی وارد میشود. بالاخره آن اسب وحشی وجود رام میشود و در اختیار میآید. آنوقت است که دارد بکمال میرسد. وقتی بکمال رسید میتواند آن گنج آفرینش را درک بکند و در یابد. علت نهائی آفرینش بنا بر این دو چیز شد. یکی شناختن آن گنج آفریدگاراست و یکی بسوی کمال رفتن برای شناختن این گنج است. آن عاملی که ما را در این شناختن کمک میکند عرفان است و این کلمه عرفان اسولا بمعنی شناخت آن آفریننده است. و آن آفریننده شناخته نمیشود مگر اینکه شخص خودش را بشناسد. پس خود شناسی خداشناسیست. مقدمتا باید خودش را بشناسد. این خودش را بشناسد مفهوم دارد. یعنی چی؟ یعنی من سرد مزاجم؟ گرم مزاجم؟ زود عصبانی میشوم؟ آیا من حساسیت دارم به یک چیزی؟  نه اینها شناخت نیست و شناخت سیر درون است که ببینید ما یک جهانی هستیم و این جهان درون را بشناسیم. این جهانیکه میگوئیم بشناسیم جهان اصغر است در برابر جهان بیرون ما که جهان اکبر است. شما احساس تشنگی میکنید. یعنی چی که شما احساس تشنگی میکنید؟ دهنم خشک میشود و زبانم ترسیده چرا اینطور شده، آب خونم کم شده. وقتیکه آب میخویم تشنگیمان از بین میرود بنا بر این, این چه دستگاهی هست که میخواهد لغزت خون من را ثابت نگه دارد یعنی بمحض اینکه یک کمی غلظت به بالا میرود که هزاران اشکال ایجاد میکند من را خبر دار میکند که آب بخور. بنابر این  باین نتیجه میرسیم که این آفرینش در این جهان هستی خود بخود بوجود نیامده و همه اش هدف دار است و کوچکترین چیزی هم بیهوده بوجود نیامده. همه فلسفه آفرینش جهان هم نهفته و پنهان است هم چنان که برای مثال سود داروها در خود داروها پنهان است. مولانا با آوردن مثالهای متعدی خیلی ساده این بحث پیچیده عالی را شروع میکند و بعد میرسد بسخنان متعالی خودش که جهان آفرینش بی هدف نیست و به ابس آفریده نشه. آفریده نشده که آفریده شده باشد. حالا به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم:

2881    هــیــچ نـقّـاشی نِــگـــارد زَیــنِ نـقـــش        بـی امــیــد نــفــع, بــهــر عَـیـنِ نقش

نِگارد از نگارش است یعنی نمی نگارد. زَین از زینت است. بهر یعنی بخاطر. بهر عین نقش یعنی بخاطر یک نقش. مولانا میگوید که هیچ نقاشی نقشی را نمیکشدبرای اینکه فقط یک چیز زینتی کشیده باشد و فقط برای این باشد که فقط یک نقشی را کشیده باشد. نقاش هدفی دارد وقتی که دارد اینکار را میکند. ممکن است که هدفهای مختلفی داشته باشد. ساده ترین هدفش ممکن این باشد که این نقاشی را بکشد و یک سودی بخودش برسد. اگر هیچ کس نقاشی او را نخرد او هیچ وقت نقاشی نمیکند. حالا نقاشی را در نظر بگیرید که پی مزد اصلا نیست. چرا نقاشی میکند؟ نقاشی میکند، یک دور نمائی میکشد, یک تصویری میکشد که بیننده را خوشحال کند. حالا شما خوشحال میشوید. بچه ها چی؟ یک نقاشی برای کودکان میکشد که این بچه ها ساعتها با این نفاشی سر گرم میشوند و لذت میبرند. بلاخره این نقاش دارای هدفیست.

2882    بـلـکـه بـهـرِ هــم مِــهـان و هـم کـهــان        کـه بِــفرجـه  وارهــنـد از اَنــدُهـــان

میگوید بیهوده نکشیده و فقط برای نقش نقاشی نکرده. بلکه نقاشی کرده که هم مهان یعنی بزرگان و کهان یعنی کوچکان، یا بزرگسالان و خرد سالان. بفرجه یعنی تفرج و گشایش و گردش. وارهند از اندِهان یعنی آزاد بشوند از غمها. در نظر بگیرید که بهر علتی دلتان گرفته. حالا در برابر یک نقاشی قرار بگیرید که این نقاشی از یک طبیعت نقاشی کرده باشد که کوه و برف روی آن و ذوب شدن و رودخانه راه افتادن و آن مزرعه ای که آنجا مدتها شما را دارد مشغول میکند و در همان مدت که شما دارید روی آن تصویر نگاه میکنید اصلا خودتان را دارید فراموش میکنید. اصلا دیگر اندوهی ندارید و فقط متوجه آن تصویر میشوید. پس یکی از هدفهای نقاش اینست که شما را از اندوهتان بگیرد.

2883    شـــادیِ بَــچــگـان و یــــادِ دوســـتــآن         دوســــتـــانِ رفــــتـــه را از نقشِ آن

در بیت بالا گفت که به بچه ها هم شادی ببخشد. همه ما دیده ایم که این بچه ها کتابهای بچه گانه که میخواهند برای بچه ها درست بکنند، نوشته کم دارد و دو جمله بیشتر نیست ولی همه اش تصویر است. چرا اینطور است و چرا اینقدر بچه ها خوششان میآید؟ و چرا وقتی نمیتوانند جمله ها را بخوانند رویش اینهمه نگاه میکنند.؟ برای اینکه این نقاشی ها دارد بچه را شاد میکند. پس این نقاش هدفی داشته که کتاب بچه ها را اینطور نقاشی کرده. و یا شما دوست از دست رفته ای داشتید و نقاش تصویر این دوست را نقاشی میکند. این دوست از دست رفته را برای شما در ذهنتان باقی نگه میدارد. شما همیشه آن تصویر را نگه میدارید که هر وقت خواستید بتوانید از آن دیدن کنید و دوستتان را بیاد بیاورید.

2884    هـــیــچ کــوزه گـر کـنـد کوزه شـتـاب        بــهــرِعَــیــنِ کــوزه نه بَـر بــُوی آب

هیچ کوزه سازی با عجله و شتاب کوزه نمیسازد فقط بخاطر اینکه کوزه ساخته باشد. آیا کوزه را برای این نمیسازد که آب در آن بریزند تا بتوانند ازش آب بخورند؟. بَر بوی آب یعنی برامید آب. بو معانی مختلف دارد از جمله آرزو, بینی انسان بو میکند, بمعنی امید. اینجا بمعنی امید بکار رفته. آیا این کوزه گر این کوزه را ساخته بامید اینکه یکی آب در داخل آن بریزد یانه کوزه را ساخته که فقط در یکجا بگذارند و فقط نگاهش کنند؟ هیچ کوزه گری اینکار را نمیکند.

2885    هـــیــچ  کاسـه گــر کـنـد کـاسه تـمـام        بــهــرِعَــیــنِ  کــاسه, نه بـهـرِ طـعـام

کند کاسه تمام یعنی کاسه را بسازد. هیچ کاسه سازی کاسه میسازد که بگوید من کاسه ساخته ام؟ نه, میگوید کاسه ساخته ام که غذا در آن بخوریم.

2886    هــیــچ خـطّاطـی نــویسـد خــط بــفـن        بــهــرِعــیــنِ خـط نـه بـهـر خـوانــدن؟

هیچ نویسنده ای بخصوص اگر خوش نویس باشد خط را هنرمندانه مینویسد برای اینکه بگوید من این خط را نوشتم؟. نه اگر میخواهید یک پولی باو میدهید و آن را بدیوار اطاقتان آویزان میکنید. پس این خطات فایده ای در نوشتن این خط دیده که آن را نوشته. وقتیکه این کوزه گر, نقاش, این کاسه گر و این خطات بیهوده یک کاری نمیکنند, آیا آفریننده این جهانِ بیکران بیهوده این جهان را آفریده؟. آیا میشود که قبول کرد و پذیرفت؟. با این عظمت و با این حساسیت با این نظم و با این حساب آفریده باشد بیخود؟. عقل سالم نمیتواند قبول کند که خداوند به ابس و بیهوده آفرید. حتما هدفی در این آفرینش هست. اگر که ما هدفی در آن نمیشناسیم دلیل این نیست که هدف ندارد و این ما هستیم که باید سعی کنیم و آن هدف را بشناسیم. هدف اینست که همان گنجی که قبلا صحبت از آن بود بشناسیم که آفریننده ای هست که هنر مندانه میآفریند و این آفرینشش هم هر ذره ای سودی دردآن هست. میگوید اگر مثالها را بزنم تمام شدنی نیستند و هر چیزی در این دانیا برای چیزهای بعدی سودی دارد. از اینجا به بعد دارد حرفهای متعالی خودش را میزند

2887    نقـشِ ظـاهـر, بـهـر نـقشِ غــایــبسـت        وان بــرای غــایــب دیــگـر بــبَــسـت

غایب اینجا در برار ظاهر آمده. آنچه که در ظاهر می بینید برای یک نقش باطن است که شما نمیبینید. وان یعنی و آن. آن یعنی آن نقش غایب برای یک نقش باطنی هست که نمی بینید. کلمه ببست یعنی ساخته شد, آفریده شد, شکل گرفت       

2888    تــا ســوم, چــارم, دهــم بـر مــیشُمـر        ایـــن فـــوایـــد را بــــمــقــدار نــظـر

منظور مولانا عداد سه و چها ودهم نیست منظورش اینست که تا هرجا میتوانی بشمار هر چیزیکه تو می بینی برای چیزهائی که نمی بینی آفریده شده. نمی بینی یعنی نمی دانی, درکش نکردی, کشفش نکردی. شما دارید از این خیابان رد میشوید, اگر دوستی رسید می بینید, اگر غذائی مورد نظرتان هست می خرید, اگر اتو موبیلی مورد نظرتان هست میروید بطرفش/. اما اینقدر چیزهائی توی این خیابان هست که شما اصلا نمی بینید. آنها از چشم شما غایب است. چیزهائی که بر چشم شما ظاهر هست، برای چیزهائیست که بر چشم شما غایب است. برای آنکه آنها را بیان بکند. میگوید همینجور برو تا آخر و بدان که این یکی برای بعدی فایده دارد, تا اندازه ای که وسعت نظر داری برو جلو, بمقدار نظر و باندازه درک خودت برو جلو. پس هر کس وسعت درکش کمتر باشد او کمتر میتواند این چیز ها را ببیند. مولانا میگوید در این جهان هستی آفرینش یک بار نبود و تمام هم نشده و همیشه آفرینش دارد اتفاق میافتد. آفرینش پشت آفرینش دارد اتفاق میافتد و این آفرینشهائیکه دارد اتفاق میافتد مثل حلقه زنجیر است این حلقه های زنجیر یکی در دیگری بسته شده و همین جور هست تا برود بحلقه آخری. حلقه آخری آن حلقه نیستی است که دوباره بر میگردد از آنجائی که شروع شده بود. از حلقه اول بگیرید تا بروید بحلقه آخر. چه جور حلقه های زنجیر همه بهم پیوسته هست وگرنه زنجیر نبود, چیزهای آفریده شده در این دنیا هم همه بهم پیوسته اند. این ما هستیم که آنها را پیوسته نمی بینیم. اگر بریم در مسیر دانستنش آنوقت می بینیم که اینها همه بهم پیوسته اند. هیچ کدام اینها بیهوده نیستند. حلقه ای که جلوتر هست برای اینست که حلقه بعدی را نگه بدارد. هیچ موجودی بی ارتباط با موجود دیگری آفریده نشده.

2889    هـمـچـو بـازیهـای شـطـرنـج ای پسر        فــایــده هـــر لـــعـب در تــالی نــگــر

ای پسر یعنی ای جوینده حقیقتیکه تازه قدم در این راه گذاشتی. لعب یعنی بازی. کلمه تالی یعنی از پی آینده. فایده هر بازی در شطرنج برای بازی بعدی است. همه خوانندگان اگر نمیتوانند شطرنج بازی کنند لا اقل دیده اند. هیچ شطرنج بازی مهره اش را بیخودی حرکت نمیدهد. نمیگوید من این پیاده را از اینجا بآنجا میگذارم که فقط جای پیاده را عوض کرده باشم. این دارد اینکار را میکند برای بازی بعدی. بازی بعدی هم یک کاری میکند برای بازی بعدی. ممکن است ده ها بازی پشت سر هم بکند و آن بازی آخرش را در نظر دارد. آن شطرنجهای ماهر شاید تعداد زیادی از بازیهای آینده را در نظر دارند.

2890    ایــن نــهــادنـد بــهـرآن لـعـبِ نـهـان        وان بـــرای آن و آن بــــهــــر فــــلان

این یعنی این بازیهای ظاهر. نهادند بهر آن لعبِ نهان. آن یعنی بازیهای نهان. وقتیکه شما مهره خود را حرکت میدهید, طرف مقابل نمیداند شما میخواهید چه بکنید. او باید فکر کند ببیند شما چکار میخواهید بکنید. آن بازی شما غایب است و باید آشکارش کنید. این بازیهای شطرنج اینطور هست که آن بازی را کردند برای آن بازی پنهانی که هنوز نیامده و آن بازی  هم برای آن بازی بعدی که بعداً خواهد آمد.

2891    هـمـچـنـیـن دیده جهـات انـدر جهـات        در  پـی هـم, تـا رسـی دربُرد و باخت

وقتی دو نفر سر بازی شطرنج نشسته اند چشمشان بهم دوخته نیست و مرتب چشمشان دارد باینطرف و آن طرف نگاه میکند که ببیند حالا چکار میتواند بکند، و کدام مهره را باید حرکت بدهد. او جهات اندر جهات را دارد می بیند تا بلاخره بعد از این جهات اندر جهات دیدن و مهره ها را حرکت دادن برسد بجائیکه طرف مقابلش را مات کند و برسد بآن هدف آخری که بردن و مات کردن است. حالا آیا این صحنه زندگی این شطرنج زندگی و آن آفریننده اش این صفحه شطرنج را بیخودی جلوی ما باز کرده؟. خودش هم بیهوده دارد بازی میکند؟. یا بیهوده ناظر ماست که داریم بازی میکنیم و یا اگر اشتباه بازی کردیم بیهوده دارد ما را تنبیه میکند؟. و یا اگر درست بازی کردیم بیهوده ما را تشویق میکند؟. نه. این آفریننده شطرنج ناظر بر همه اینها در این شطرنج هستی هست. هر بازی در شطرنج برای بازی بعدیست.

2892    اول از بـــهـــر دوم بــاشــد چــنــان         کـــه شــدن بــر پــایــهــای نـــردبــان

2893    وان دوم بــهـر سـوم مــی دان تـمام        تــا رســی  تـو پـــایـه پـــایـه تـا بــبــام

نوردبان را که ساختند پله اولش را برای این ساختند که تو به پله دومش برسی. پله دوم را گذاشته اند که تو به پله سوم برسی, پله پله بالا بروی تا برسی به پشت بام. به پشت بام حقیقت و پشت بام معرفت. بآن پشت بام معرفتی که تو می پرسی چرا این جهان آفریده شده. چرا من آمدم باین جهان. چرا باید کمال پیدا بکنم. اگر نردبان ساز بیخود این پله ها را نگذاشته پس خداوند هم در این جهان آفرینش بیخود آن آفریده ها را بوجود نیاورده, اینها همه علتهائی دارند.

2894    شــهـوت خـوردن ز بـهــرمـانـدنـی        مــانـــدنـی از بــهــرِنســل و روشــنــی

سؤال میکند که اصلا چرا ما شهوت خوردن داریم؟. میگوئید برای این میخورم که سیر بشویم. او میگوید برای این میخوری که خوب چیزیست شهوت خوردن و نه اینکه هرچه میتوانی پُر بخور. اصلا خواستن خوردن برای اینست که تو باقی بمانی. ماندنی (ی) وحدت است برای یک ماندن. و برای اینکه نسلت باقی بماند و نسلت نمیرد. و در این نسلی که باقی مانده کسانی باشند که به معرفت برسند و به حقیقت برسند. اگر یکی چیزی نخورد که میمیرد. پس نگوئید که من میخورم که سیر بشوم. میخورم که زنده بمانم، آن چنان زنده ماندنی که نسل من و نسلهای بعدی من هم زنده بمانند تا در بین آنها آدمهای روشن کننده با معرفت پیدا بشوند.

2895    کند بـیــنش می نـبــنــد غـیــر این        عـقـل او بـی ســیــر چون نـبـتِ زمـیـن

کند بین یعنی آدم ظاهر نگر و کم بصیرت. این آدم اینها را نمی بیند و عقلش سیر نمیکند. عقلش یک جا ثابت است و سیر نمیکند و هی چرا چرا نمیکند تا جوابش را پیدا بکند و بجلو برود. نبت یعنی گیاه و کوچک شده نبات است. گیاه که نمیتواند حرکت بکند زیرا ریشه اش در گل است و ثابط هست و پا در گِل. میگوید این آدمهای ظاهر بین هم گیاهانی هستند که در گل هستند و ریشه عقلشان در گل است و حرکت نمیکند. این آدمها یکجا مانده اند و عقلشان ثابت مانده.

2899    چـون نـدانـد سـیر, می راند چوعام        بــر تــوکّــل مـی نـهـد چـون کــور گـام

وقتی عقلش سیر بسوی حقیقت را ندارد مثل آدمهای نادان, مثل عوام کور کورانه دارد قدم بر میدارد و  نمیداند چکار دارد میکند و میگوید که توکل بر خدا و من میروم بجلو. مولانا میخواهد بگوید اصلا این توکل نیست. کور کورانه همین طور من بجلو بروم. تو باید راه را بشناسی و بعد بروی جلو. هر قدمی که بر میداری باید قدم بعدیش را بدانی و بروی بجلو. وگرنه بچاه میافتی میگوئی توکل کردم ولی باز هم بچاه میافتی. توکل کردی؛ خدا میگوید من بتو عقل دادم و چشم دادم  جلوی پایت را نگاه کن. اگر راه هست چاه هم هست ببین. این توکل نیست که تو میگوئی.

2900    بــر تـوکّــل تــا چـه آیــد در نَـبـرد        چــون تـوکّــل  کـــردنِ اصـحابِ نـــرد

نبرد که مبارزه هست، اینجا مبارزه با نفس است. در مبارزه با نفست چگونه میتوانی توکل بکنی. توکلت اینست که من سعی خودم را میکنم که مبارزه با نفسم بکنم و تربیتش بکنم و خدا هم کمک کند که تربیتش کنم. اگر نخواسته باشی تربیتش کنی توکل تو هیچ فایده ای ندارد. چون توکل کردن اصحاب نرد. اصحاب نرد یعنی این نرد بازان. یکی را در نظر بیاورید که تخته بلد نیست بازی کند. برای اولین مرتبه جلویش باز کرده اند و باو میگویند بازی کن. او تاس ها را در دستش میگیرد و تکان میدهد و میریزد و میگوید توکل بر خدا انداختم. اینجوری که نمیشود نرد بازی کرد. باید نرد بازی بلد باشی بعد باید که بخدا توکل کنی. اول بلد بودنت هست و بعد توکل. تا بلد نباشی خدا کمکت نمیکند. باید بروی و یاد بگیری وگرنه همه کارهای زندگی این بود که من بروم و کنج خانه ام بخزم و توکل بخدا بکنم و همه چیزب وفق مراد خواهد بود.

2901    وآن نظرهائی که آن افسرده نیست        جــز رونـده و جـز دَرَنـدۀ پــرده نبسـت

افسرده یعنی منجمد یعنی یخ زده. این افسردگی روانی هم یعنی روانش یخ زده و منجمد است. آن نظر هائی که افسرده نیست و پای آنها در گل فرو نررفته و رونده هستند, اینها میروند و پرده ها را می درند. حجابهای اسرار را میدرند و جلو میروند. اینها جز رونده و درنده پرده نیستند. بی خود پرده اسرار جلوی شما گشوده نمیشود. باید بروی و بروی بجلو برسی به پرده و بدری آن پرده را. اگر آنطور بشود که خیلی از کسان رسیده اند بآن مقام.

2902    آنــچ در ده ســـال خـــواهد آمـــدن        ایــن زمــان بــیــنــد بــچشـم خـویــشــتن

حالا پرده را دریده و حجاب افتاد و اسرار پشت آن پیداست. این کلمه ده مفهوم عددی ندارد یعنی سالهای زیاد. آنچه را که در سالهای زیاد در آینده خواهد آمد, این آدمی که باین مقام رسیده می بیند که چه اتفاقهائی در آینده خواهد و نخواهد افتاد. تعجب نکنید. اگر شما تعجب میکنید برای اینست که پرده جلو چشم شما هست و نمیتوانید ببینید. و برای همین است که نمیتوانید قبول کنید.

2903    هــمــچــنــیــن هـر کس بـاندازۀ نظر       غــیـب و مستـقـبـل بـبـیـند خـیــر و شـر

باندازه نظرش یعنی بوسعت اندیشه اش. تا چه اندازه انیشه اش را گسترش بدهد. غیب یعنی امور پوشیده. مستقبل یعنی آینده. این آدمی که پرده اسرار را دریده و جلو رفته میتواند که این امور پوشیده ای را که بر همه پوشیده بوده و بر او هم پوشیده بوده ببیند و بداند که در آینده چه خواهد شد. برای اینکه او که پرده اسرار را دریده در اول تکامل را پیدا کرده و رسیده به پرده و پرده را دریده. وقتی تکامل پیدا کرده یعنی بکمال خداوند کامل شده یعنی این قطره ای از آن دریاست و یعنی جزئی از خداست و این چشمی که دلش میبیند این چشم خداست که میبیند. او با چشم دلش می بیند که در آینده چه خواهد شد نه با چشم سَرش. چطور با چشم دلش میبیند؟ برای اینکه خدا در دل اوست و دل او جایگاه خداست و روشن کننده دلش خداوند است. چشم او چشم خداست و دست او دست خداست و فعل او فعل خداست و او رسیده بآخر. خواسته و رسیده. طلب کرده و گرفته. او خیر و شر را میتواند بشما بگوید.

2904    چــونکه سـدِ پـیش و سـدِ پس نـمانـد        شـد گـــذاره چشـم و لوح غـیب خــواند

ما در بین دوتا سد سر بفلک کشیده هستیم. یکی پشتمان و یکی پیشمان. دیواری که پشت ماست و بر میگردیم و نگاه میکنیم می بینیم ما انسانها چطور بود یم و از کجا آمدیم انسان اولش چی بوده موجودات چه بوده اند و نمیتوانیم ببینیم. نگاه بجلو میکنیم یک سد بفلک کشیده می بینیم و نمیدانیم چه خواهد شد. آن را هم نمیتوانیم ببینیم. مولانا میگوید وقتیکه این دوتا سد خراب شد و رفت کنار آنوقت آنچه را که گذشته است می بینی و آنچه را که در آینده است می بینی. لوح بمعنی صفحه. لوح غیب یعنی صفحه غیب. غیب یعنی نا دیدنی. این یک چیز سمبولیک است. فکر کنید که روی یک لوحی یک چیزهائی نوشته شده. یک کسی آن چیزها را نمی بیند و یا نمیتواند بخواند. کسیکه چشمش گشاد است میتواند بر روی آن صفحه چیزهای نوشته شده را بخواند. واقعا صفحه ای نیست و این یک مثال است و شمای خواننده این طور تصور کنید. شما نمیتوانی بخوانی, حجاب جلوی شماست. و او حجابش افتاده و دارد میخواند. اینها همه اش با چشم دل است. میگوید هاتف اصفهانی در آن ترجیح بند معروفش که کلی خوشتان هم آمده و به به هم کرده اید و حالا هم بیادتان هست:

               چشم دل باز کن که جان بینی        آنچه نا دیـدنـیـست آن بینی

میگوید چشم دلت را باز کن, آنوقت هرچه نا دیدنیست با این چشم دل میتوانی ببینی

2905    چـون نظــر پس کـرد, تـا بَدوِ وجود        مـــا جـــرا و آغـــازِ هســتـی رو نَمود

وقتیکه بر گشت و عقب خودش را نگاه کرد, از ابتدای خلقت و آفرینش بطور کلی هر چه ماجرا یعنی آنچه که اتفاق افتاده از آغاز هستی رو نمود یعنی برای او آشکار شد. مولانا گفت که ما ها اینجور که نبودیم. سالها و سالها مثل یک زره خاک بودیم در فضا سر گردان. بعد این ذره خاک آمد و رسوب کرد و اسمش را گذاشتیم جماد و این جماد کم کم حیوان شد و این حیوان کم کم انسان شد. ببینید آن چیزیکه داروین یکصدو خورده ای سال پیش گفته، مولانا هشتصد و اندی سال پیش خیلی دقیقتر گفته. این ها را درآن مدارس طلاب قدیم نخوانده و در هیچ کتاب آن روزی هم نبوده که اینها را بخواند. اگر هم یکی میگفته که اینگونه هست او را میکشتند که این حرفها چیست که تو میگوئی؟ حالا چطور مولانا دارد این حرفها را میزند. این پرده افتاده و سد پشت از بیت رفته و بر میگردد و همه اینها را می بیند. همین جور اگر سد جلو هم خراب بشود او میتواند آنچه را که هنوز اتفاق نیافتاده را ببیند.

2907    چـون نظــر درپــیش افکـنـد او بدید        آنــچ خــواهــد بــود تــا محشــر پــدیــد

وقتیکه نگاه کرد و دید پرده جلویش افتاده، آنچه را که تا روز قیامت اتفاق خواهد افتاد می بیند. کار به روز قیامت نداریم یعنی برای همیشه, قیامت را اینجور بگیرید. اول هستی را بگیرید روز ازل و آخر هستی را بگیرید روز ابد. حالا چرا روز محشر را روز قیامت میگویند, و کلمه حشر یعنی جمع شدن, همه دور هم جمع میشوند و منظورش  روز قیامت است.

2908    پس, زپس می بیند او تا اصلِ اصل        پــیش مـی بـیـنـد عــیــان تــا روزِ فصل

اصل اصل یعنی زمانیکه خدا بود و هیچ کس نبود. پس او از اولش که جز خدا نبود می بیند و می بیند تا روز فصل. روز فصل همان روز قیامت است. روز قیامت را روز فصل میگویند برای اینکه فصل یعنی جدائی مخالف وصل که یعنی پیوند. روز قیامت خوب و بد از هم جدا میشود و یا خوب و بد از هم فصل میشوند. پس آن روز را روز فصل هم میگویند.  

2909    هــر کســی انـــدازه روشـــن دلـــی        غــیــب را بــیــنــد بـقــدرِ صــیــقــلـــی

2910    هـرکـه صـیـقل بیش کرد او بیش دید        بــیشــتـر آمـد بــر و صــورت پــدیـــد

باندازه ای که دل خودش را روشن کرده در این راه شناخت، این غیب را و این عالم نا دیده را که کسان دیگر هم نمیدیده اند او می بیند زیرا او دلش را صیقل زده. تا چه اندازه دلش را صیقل زده باشد آنوقت در دلش منعکس میشود. در سابق چون آئینه شیشه ای نبود ائینه های فلزی بود. یک صفحه فلزی بود که این را صیقل میزدند تا کاملا صاف میشد و چیز ها در آن منعکس میشد. پس از مدتی این صفحه فلزی زنگ میزد و دیگر تصویر را منعکس نمیکرد و میبایستی آن را دوباره صیقل بزنند تا دومرتبه صاف شود و تصاویر در آن منعکس گردد. میگوید دل تو مثل آن آئینه فلزیست و اگر آن آئینه فلزی با گذشت زمان تیره میشود و زنگ میزند دل تو هم زنگارِ کینه, انتقام, قهر کردن, دو دلی, خشونت اینها دلت را پُر کرده. تو باید این دلت را صیقل بزنی یعنی این اینگونه خصالتهای فساد آفرین را از دلت بزدائی و تمیز کنی. آنوقت تصویر حقیقت در این آئینه دلت منعکس خواهد شد.

2911    گر تو گوئی کآن صفا فضلِ خداسـت        نـیـز ایـن توفـیـقِ صـیقل زان عطاست

2912    قــدر هـمَـت بـاشد آن جـهـد و دُعـــا         لَـــیسَ لِـــلا نســانِ الا مــا  سَــعــــی   

میگوید اگر تو میگوئی که این صفائی که در دل من پیدا شده و یا صیقلی که بدل من داده میشود, اینها توفیق خداوند است و خدا میخواهد که من دلم را صیقل بزنم و این توفیق برای من داده بشود، اینها همه از عطای خداوند است و اینها از فضل خداست . مولانا میگوید خیر و اینطور نیست. در بیت دوم میگوید: دعا  یعنی طلب. میگوید باندازه همت تو و خواستن باطنی تو هست که چقدر کوشش کرده باشی و چقدر طلب کرده باشی آنوقت این چیزها برایت روشن میشود. بعد در مصراع دوم کلام خداوند را میآورد که:  لیس للاانسان الا ما سَعی. کلمه بکلمه معنی مصراع دوم. لیسَ یعنی نیست. لِلانسان یعنی برای انسان. الا یعنی بجز. ما یعنی آنچه. سعی یعنی بکوشد. معنی مصراع اینست که پس چیزی برای انسان نیست الا اینکه بکوشد. این کلام خداست. کُنج خانه خزیدن و کار نکردن و توکل ندانسته بکار بردن و بامید واهی خدا نشستن، این آدم هیچ کاری ازش ساخته نیست. خدا میگوید هیچ چیز برای انسان نیست مگر اینکه بکوشد. طلب کند و بدستش بیاورد. تو باید بطلبی و بخواهی. بمن خرده نگیر برای این حرفهائی که میزنم مثل اینکه در جائی دیگر میگوید:

                آب کم جوی و تشنگی آور بدست       تا بجوشد آب از بالا و پست

در مصراع اول این تشنگی همان طلب است.آن چیزهائی که نمی دانی طلب کن با نهایت صدق و صفا و بعد ببین چه جوری میجوشد بر تو و تا نکنی بر تو نمیجوشد.

Loading

16.4 جنسیّت

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه مولانا جا بجا در سراسر مثنوی معنوی بآن توجه دارد موضوع جنسیت است. منظور از جنسیت, جنس نر و ماده نیست بلکه منظور هم جنسی و هم رنگی و تجانس است. وقتیکه کلمه جنسیت مطره میشود، بیشتر مردم توجهشان روی جنس نر و ماده است. در اینجا خواهید دید که منظور هم جنسی و تجانس و هم جنس بودن است. یعنی هم نوع بودن ویژگیهائی بین دو انسان. مثلا میگوئیم من و تو باهم تجانس اخلاقی نداریم. یعنی ما با هم, هم جنسی اخلاقی نداریم و یا داریم. این تجانس است. یا بعبارت دیگر این تجانس, تجانس روحیست. وقتیکه میگوئیم من با تو تجانس اخلاقی و رفتای ندارم همه اش ناشی از تجانس روحیست. یعنی روح ما دونفر با هم, هم سنخ نیست.

مولانا در بعضی جاهای مثنوی این تجانس روحی را قدر مشترک مینامد. یعنی بین دو نفر قدر مشترکی وجود دارد منظورش اینست که روح اینها با همدیگر نزدیک است. این قدر مشترک منظورش وجه اشتراک بین روح دو کس هست. این وجه اشتراک روحی ایجاد تمایل شدید و کشش میکند. بنابر این این دو نفر بسوی هم کشیده میشوند و میگوید این دو نفر با هم جنسیت دارند. نمونه هایش را دیده اید و یا شنیده اید که پرنده ها که میخواهند پرواز کنند با نوع خودشان پرواز میکنند. این را مولانا مکرر توضیح میدهد همان چیزیکه شما بگوشتان بار ها خورده که

                  کبوتر با کبوتر باز با باز کند        کند هم جنس با هم جنس پرواز

این جنسی که میگوید یعنی این دوتا کبوتر ویژگیهایشان با همدیگر یکی هست. یا جای دیگر میگوید:  زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش          

هر مرغی کشیده میشود بسوی جنس خویش. یعنی نا خودآگاه کشیده میشود. این کششی که پیدا میشود, این دو شخص نمیتوانند مانع بشوند و نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند. مولانا میگوید این دوتا پرنده ایکه بسوی هم کشیده میشوند اول جانشان بسوی هم کشیده میشود و بعد خودشان بدنبال جانشان کشیده میشوند. پس این کشش, کشش جانی و یا روحیست. اول اینطور نیست که بسوی هم کشیده شوند و بعد  جانشان بطرف هم بروند. یک چیز جالب دیگری دارد که مولانا میشنود از یک دانشمندی و یا حکیمی که دو تا پرنده دارند با هم راه   میروند و هیچ سنخیتی با هم دیگر ندارند. این دانشمند خیلی تعجب میکند که وقتی سنخیت ندارند چه جور این دوتا پرنده با هم راه میروند  و این قدر مشترکی که باید بین این دو باشد چیست. میگوید شنیدم آن حکیمی گفت دیدم در کَکی؛ کک بمعنی دو و دویدن است.

             دیدم در ککی در بیابان با لکلکی        در عجب ماندم بجستم حالشان

این حکیم گفت من در بیابان دیدم یک کلاغ با یک لکلک با هم داشتند میدویدند و میرفتند رفتم نزدیکشان ببینم دلیل اینکار چیست.

               تا چه قدر مشترک بینم نشان         چون شدم نزدیک من حیران و دنگ

دنگ یعنی گیج و شگفت زده. گیجی که در اثر شگفت زدگی ایجاد میشود.

                              خود بدیدم هر دوا ن بودند لنگ

هم آن کلاغ و هم آن لکلک هر دو لنگ بودند و چون لنگ بودند با هم تجانس و سنخیت داشتند. در مثنوی در دفتر اول راجع به جالینوس صحبت میکند. جالینوس یک پزشک معروف یونانی بود که او در علم تشریح بخصوص خیلی پیش رفته بود. نظریاتی که او در علم پزشکی داشت هنوز هم در بعضی از دانشکده ها نظرش تدریس میشود.

               گفت جالینوس با اصحاب غت         مر مرا تا آن فلان دارو بیار

اصحاب یعنی یاران. غت یعنی خودش. جالینوس به یاران خودش گفت که برای من فلان دارو را بیاور. آن شاگرد تعجب کرد و گفت این دارو برای دیوانگان است و تو برای چی آن را میخواهی؟.

            پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون         این دوا خواهند از بهر جنون        

ای صاحب هنرها این دارو برای دیوانگان است و تو که دیوانه نیستی.

             دور از عـقـل تو دیگر این مگـو         گفت در من کرد یک دیوانه رو

آن شخص گفت این از عفل تو دور است و دیگر تکرار مکن. جالینوس گفت داشتم میآمدم و یک دیوانه ای رو بطرف من کرد و بسوی من کشیده شد. یعنی هم جنس با هم جنس.

          ساعتی در روی من خوش می بنگرید        چشمکم زد آستین من کشید

این دیوانه مدتی بروی من با خوشحالی نگاه کرد و بالاخره آمد جلو و چشمکم زد. این چشمک یعنی بیا با هم باشیم و آستینم را کشید.

             گر نه جنسیت بدی در من از او         کی رخ آوردی بمن آن زشت رو

رخ آوردی یعنی رو بمن کرد. پس من دیوانه هستم و خودم نمی دانستم, این دیوانه شناخت من را. آن مثل “دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید” من را هم دیوانه دید و خوشش آمد. برو و این دارو را بگیر و برای من بیاور. مولانا با این مثالهای متعددی که میزند میخواهد که در ذهن خواننده آن سنخیت و آن جنسیت را جا نشین بکند. حالا با آوردن یک حکایتی اصل حرف خودش را بیان میکند و این تجانس را و هم جنسی را مورد بحث قرار میدهد و تأثیر مناسبتهای روحی را بیان میکند و حالا بتفسیر اشعار مولانا میپردازیم:

2657    یـک زنـی آمـد بـپـیـش مــرتـضــی          گـفــت شــد بـــر نـــاودان طـفـلــی مرا

مرتضی اسم علی پیشوای شیعیان است. توجه داشته باشید که در زمان نه چندار دور ناودانها از کف بام شروع میشد و میامد تاوسط کوچه.  بنابر این, این آب پشت بام را میاورد و میریخت وسط کوچه، مثل حالا نبود که بدیوار ها چسبیده باشد و با لوله ای بیاید تا پائین. یک زنی در پشت بام کاری میکرد و بچه اش را هم با خود برده بود و مشغول کارش بود. بچه اش رفته بود روی این ناودان و سر این ناودان نشسته بود و این زن نمیدانست که چکار بکند.

2658    گـــرش مـیخـوانـم, نـمی آیـد بدست        ور هـلــم تــرسـم کـه افــتـد او بپســـت

گرش میخوانم یعنی اگر او را صدا میکنم. نمی آید بدست یعنی نزد من نمیآید. ورهلم یعنی اگر او را ول کنم و رها کنم میترسم به پائین بیافتد. پست یعنی پائین.

2659    نــیسـت عـاقل تـا کـه دریـابد چوما        گـــر بــگــویـم کــز خـطــر سـوی من آ

این را نمیفهمد و اصلا نمیداند خطر یعنی چی که من باو بگویم خطرناک است و بر گرد بیا پیش من.

2660    هــم اشــارت را نــمـی داند بدست        ور بــدانــد نشـنــود ایـن هــم بَـدســت

اشارت همان اشاره کردن است که بدست اشاره کنم که بیا پیش من, این را متوجه نمیشود. بکمک دست هم هرچقدر اشاره کردم که بیا و برگرد بیا پشت بام، نیامد اشاره را نمیفهمد. اگر هم بفهمد، گوش نمیدهد و مثل اینکه خودش را بکری میزند. این هم بَد است یعنی این مسئله است برای من. منظورش بَد و خوب نیست.

2661    بـس نـمـودم شیــرو پســتـان را بدو       او هــمـیـگــردانــد از مــن چشــم و رو

از لا علاجی سینه هایم را باو نشان دادم که بیا و شیر بخور ولی او رویش را از من گردانید. این کودکی که همیشه مشتاق بود که بیاید و از سینه من شیر بخورد رویش را میگرداند.

2662     ازبــرای حــق شــمـا یـیـد ای مهان        دســتـگــیــر ایـن جـهـان و آن جـهــان

مهان جمع ماه هست. مه یعنی بزرگ و چه یعنی کوچک.مهان یعنی بزرگان. معلوم است که علی در آنجا تنها نبود و در میان یارانش نشسته بود. از برای حق یعنی از برای خاطر خدا ای بزرگانیکه دستگیری میکنید مردم این دنیا و آن دنیا را, فکری برای من بکنید, فرزندم دارد از دست میرود.

2663   زود درمــان کــن کــه مـیـلرزد دلَم        کــه بِــدَرد از مـــیــوه دل بِـســکـُــلَــم 

بِدَرد یعنی با رنج و ناراحتی. از میوه دال یعنی از جگرگوشه ام. بسکلم از مصدر سکولیدن است و یعنی جدا کردن و جدا شدن. بسکلم یعنی جدا شوم.  میگوید: هرچه زودتر درمان این کار را بکنید برای من که من با رنج و درد فراوان نمیتوانم از جگر گوشه خودم جدا بشوم.

2664    گـفـت طــفـلی را بـرآور هــم بـبـام        تـا بــبــیــنـد جــنس خـود را آن غــلام

تکیه در اینجا روی غلام است. غلام اینجا بمعنای نوکر و حدمت گذار نیست. یک اصطلاهی هست که از بدو تولد تا برسد بآستانه نوجوانی, این را میگویند غلام.

2665    سـوی جنس آیـد سَــبُـک زان ناودان        جـنس بـر جـنس است عآشقِ جـاودان

طفلی که گذاشت آنجا هم جنس طفلیست که سر ناودان است. سبُک یعنی تند زود فوراً. در مصراع دوم وقتی میگوید جنس بر جنس منظورش جنس بر هم جنس است. منظور اینکه دوتا هم جنس با هم عاشق هستند و یا هم جنس عاشق هم جنس خودش است.

2666    زن چـنان کرد و چـو دید آن طفل او        جـنسِ خود, خوش خوش بدوآورد رو

خوش خوش یعنی کم کم و بتدریج. بدو آورد رو یعنی بسوی آن طفلی که آورده بودند پشت  بام. وقتی نگاه طفل روی ناودان بطفلی که آورده بودند افتاد, آن طفل اولی کم کم بطرف پشت بام برگشت.

2667    ســوی بــام آمــد ز مــتــنِ نـــاودان         جــازب هــر جـنس را هـمـجـنس دان

متن در اینجا معانی مختلف دارد.  اینجا یعنی پشت. پس متن ناودان یعنی پشت ناودان. در مصراع دو, میگوید جاذب هر جنسی هم جنس خودش هست.

2668    غـژ غـژان آمـد بسـوی طــفل طــفل        وارهــیـد او از فـتـا دن سـوی سِــفـل

غژ غژان از مصدر غژیدن است. غژ غژان رفتن یعنی چهار دست و پا رفتن و سینه خیز رفتن. طفلیکه سر ناودان بود آرام آرام بسوی طفلیکه آورده بودند پشت بام روان شد و از افتادن بزیر و خطر طلف شدن وا رهید , او از افتادن بسوی سِفل نجات پیدا کرد. سِفل یعنی پائین و پَست. شاید این تجربه را کرده باشید و یا دیده باشید، یک مادری میرود به فروشگاه که جنسی بخرد. بچه خودش را با خودش برده است. این طفل, طفل دیگری را می بیند که او هم دست مادرش را گرفته و این طفل هی  میخواهد برود بطرف طفل دوم. مادرش میکشدش که نرو ولی او میخواهد برود پهلوی آن بچه دیگر. او چرا میخواهد اینکار را بکند و آن طفل دوم را نمیشناسد. برای اینکه طفل دومی هم جنس اوست. تازه وقتیکه مادرش او را کشان کشان میبرد این بچه رویش بر گردانده بطرف آن بچه دومی نگاه میکند. اینقدر جذب آن طفل شده.

2671    زانـکه جنسیّت عـجـایـب جـا ذبست        جـاذبش جـنسـست هــر جـا طـالـبـیست

عجایب جاذبیست یعنی جذب کننده شگفت آوریست. این جنسیت جذب کننده است و جذب کننده شگفت آوری هم هست. چه چیز جذبش میکند؟ جاذبش هم جنسش هست. مولانا میگوید این جاذبه بین دوجنس بسیار عجیب و شگفت انگیز است و هر جا جوینده ای باشد، جذب کننده اش او را بسوی خودش میکشد. طالب یعنی جوینده. آن چیزیکه شما را بطرف خودش میکشد آن هم جنس شماست. اینها زیر سازی بود. حالا نتیجه کلی میخواهد بگیرد و حرفهای خودش را بزند. انسانها در این دنیا فراوانند و همه بسوی هم کشیده نمیشوند. بعضیها بسوئی کشیده میشوند و بعضیها بسوی دیگری کشیده میشوند. مولانا ناگروندگان بحقیقت را که تحت عنوان کافران میآورد. کافر آن نیست که در دین شما نباشد یعنی اگر شما کلیمی و یا عیسوی هستید و دیگری مسلمان است آن کلیمی و یا عیسوی در مقابل مسلمان کافر نیست کافر یعنی نا گرونده به حقیقت و یا نا گرونده بخدا. هر کس که ناگروند بخدا و حقیقت هست، نا خود آگاه در این جامعه جذب میشود بطرف نا گروندگان. برای اینکه اینها با هم دیگر تجانس دارند. تجانس روحی دارند و بسوی هم کشیده میشوند. شیطان صفتان هم بسوی کسانی کشیده میشوند که صفات شیطانی در آنها هست. حالا این شیطان چیست. بهر کسی و یا بهر کسی که شما را از راه است گمراه کند میگویند شیطان. پس وقتیکه میگوئیم شیطان صفتان یعنی آنهائیکه در جامعه مردم را گمراه میکنند. صفت شیطان را دارند و شیطان گمراه کننده هست. بر گردیم به قصه مذهبی که در کتابهای مذهبی آمده, اگراین  قصه و افسانه مذهبی را بطور سمبولیک بهش نگاه کنیم, وقتیکه خداوند انسان را آفرید به شیطان امر کرد که باین انسانیکه آفریده ام تعظیم کن, و شیطان ممانعت کرد و گفت من برتر از او هستم و تعظیم نکرد, از درگاه خداوند رانده شد در حالیکه قبلا یکی از فرشتگان مقرب در گاه خداوند بود. وقتیکه رانده شد او هم تصمیم گرفت که بازماندگان این آدم را از راه خودشان خارج بکند. پس شیطان کارش گمراه کردن است. حالا کار نداریم که شیطان هست یا نیست. این توضیح برای اینکه خوانندگان بدانند این از کجا گرفته شده. من هم اگر شما را از راه بیرون کنم و گمراهتان کنم شیطان هستم.        

2674     کـافــران هـم جـنس شــیـطان آمــده         جـانشــان شــاگـردِ شیطـــانـــان شــده

ناگروندگان هم جنس شیطانند. در مصراع دوم جانشان یعنی روحشان شاگرد شیطان صفتان شده. وقتی میگوید شیطانان, نظر باینکه ما یک شیطان بیشتر ندایم پس منظور از شیطانان، شیطان صفتانند.

2675    صــد هــزاران خوی بـد آمـوخــتـه         دیــده هـای عـــقـــل و دل بـر دوخـتـه

بر دوخته یعنی بربسته. صد هزار مفهوم عددی ندارد و یعنی خیلی زیاد. این ناگروندگان و یا بهتر بگوئیم شیطان صفتان صد هزاران خوی یعنی عادت و رفتار بد را از شیطان فرا گرفته اند. آنوقت چشم عقلشان و چشم درون و باطنشان بسته شده. یعنی یک سدی محکم جلوی آنها واقع میشود که روشنی حقیقت را اینها نمی بینند.

2677    از شـیـاطین مـوخـتـه حِـقـد و حَسد        کـه نـخـواهــد خــلـــق را مُــلــکِ ابــد

موخته بمعنی آموخته است. حقد بمعنی کینه و دشمنی است. مُلک ابد منظور حیات معنوی و جاودان و سلطنت جاودان است. هیچ کس حیات جاودان و سلطنت جاودان ندارد مگر آنهائیکه حیات و سلطنت معنوی دارند. ناگروندگان شیطان صفت که به حقیقت پشت کرده اند و چشم و دلشان بحقیقت بسته شده و دیگر نمی بینند اینها کینه توزی و دشمنی و حسد ورزی دارند و اینها را از شیطان آموختند. مولانا میگوید اگر حسادت داری بدان که از شیطان آموختی. برای اینکه وقتی شیطان را بیرونش کردند و از آنجا رانده شد بآدم حسادت کرد. وقتیکه خداوند باو میگوید باین آدم سجده کن و شیطان میگوید این را از گِل آفریده ای و من از نورم و سجده نمیکنم, او دارد نسبت بآدم حسادت میکند. پس حسادت صفت شیطان است.هیچ کار نداریم که مذهبشان چیست, فقط میخواهیم نتیجه بگیریم که مولانا چی میخواهد بگوید. مولانا هم کاری به بقیه چیزها نداشته و میخواهد صفت را بگوید. شیطان صفتان آنهائی هستند که حسادت ورزانند.

2679    زآنکـه هـربـد بخـت خرمن سوخـته        مــی نخـواهــد شــمـع کـس افــروخـتـه

آن بد بختی که خرمن هستیش سوخته, دلش نمیخواهد که حتی یک شمع در خانه دل کسی روشن باشد. او همه هستیش از بین رفته و حسادت از همین جا شروع میشود . آن شیطانیکه رانده شد هم همه حستیش از دستش رفته بود. آن شیطان پس از رانده شدن از دستگاه الهی کمال خودش را از دست داد. فرشته ای بود و مقرب درگاه خداوند و از نزدیکان و مورد توجه خدا بود و خیلی کمال داشت و حالا همه کمالاتش را از دست داد. خرمن کمالش با یک اطاعت نکردن سوخت. حالا این کسیکه خرمن کمالش سوخته, نمیخواهد شمعی در خانه دل کسی روشن باشد. خدا را شکر برای کسانیکه اینگونه نیستند. آنها میتوانند ببینند که در خانه دل کسی شمعی روشن است و نه تنها میتوانند ببینند بلکه خوشحال هم میشوند. نه تنها میتوانند ببینند بلکه شمعی هم در خانه دلش روشن هم میکنند و آنوقت لذت میبرند و اگر یک شمع در دلش روشن کنند, صدها شمع در خانه دل آنها روشن میشود. آن روشنی روشنی معنویست. لذت خوشحالیست. اگر کسی را روشن کنند خودشان بیشتر روشن میشوند. چارلی چاپلین در خاطراتش میگفت که من وقتی در زندگی بیشتر از هر وقت دیگر خوشحال شدم که حس کردم یکی را خوشحال کردم. چنین خوشحالی بمن دست داد که هرگز این خوشحالی را پیدا نکرده بودم. بنا بر این اگر شمع را در دل کسی روشن بکنید مسلماً آن شمع معنوی در وجودتان افروخته میشود. شما دیگر آن بد بخت خرمن سوخته نیستید. شما کمال را از دست ندادید مثل آن  شیطان که حالا نخواسته باشید که دیگری کمال داشته باشد.

2680    هـِیـن کـمـالـی دسـت آور تـا تـوهـم        از کـــمـــال دیــگران نــفـــتــی بــغـــم

نفتی یعنی نیفتی. مولانا نداشتن حسد را نشانه کمال میداند. یکی که حسود نیست میگوید این کمال دارد. میگوید پس ای انسان کوشش کن و سعی کن که تو هم صاحب کمال بشوی. وقتی که صاحب کمال شدی از کمال دیگران برنج و غم نمی افتی و حسادت کمال دیگران را نمیکنی. وقتی حسادت کمال دیگران را میکنی که خودت صاحب کمال نباشی. سعی کن که کمال بدست آوری. این زندگی را اگر نردبانی در نظر بگیریم وقتی که یک حسود می بیند که یکی رفته پله سوم نردبان، او بجای اینکه او هم بکوشد و این پله ها را بگیرد و به بالا برود و همان زحمت را بکشد و برود به پله سوم برسد, پای او را میگیرد و از پله سوم بپائین میکشد. برای اینکه نمیتواند ببیند که او رفته به پله سوم. او کمال یافته نسبت به آن کسیکه پائین تر است. مولانا این حرفهائیکه میزند اینها درسهای مهم روانشناسیست. خودت را بشناس, اگر حسودی با خودت رودروایستی نداشته باش. اگر که حسودی ببین چه چیز کم داری از نظر معنوی. آن چیزیکه از نظر معنوی کم داری باعث حسادت مادی تو میشود. اگر از نظر معنوی پُر باشی حسادت مادی هرگز نمیکنی. برای اینکه این مادیات در نظرت خیلی کوچک میاید. پس از نظر معنوی باید وجودت را پُر کنی. اگر نتوانستی از خدا کمک بخواه. خدا کجاست که تو ازش کمک بگیری؟ خدا در توست. از خدای درون خودت و از آن نیروهای عظیم درون خودت کمک بگیر. اراده کن و تصمیم بگیر و این نیروهای درونت را بکار بیانداز.

2681    از خـدا مـیـخــواه دفــع ایــن حســد        تـــا خـدایـــت وا رهــــانــــد از جســـد

2682    مـر تـرا مشــغــولــیـی بخشد درون        کــه نــپــردازی از آن ســوی بـــرون

درون و برون را متضاد آورده. درون یعنی باطنت و برون یعنی عالم خارج از خودت.    

   جسد یعنی جسمانیت., مادی گرائی و دنیا پرستی. وارهانت یعنی نجاتت بدهد. معمولا خیلی کم پیدا میشود که حسادت یک دانشمند را بکنند یا حسادت یک آدم باکمال را بکنند. بیشتر حسادتها برای اینست که چرا نگین انگشترش بزرگتر از نگین انگشتر من است. گفتیم کسی این حسادت درش پیدا میشود که خالی از کمال باشد. اگر که پُر باشد از کمال, میگوید این یک تیکه سنگ است و مال او یک سنگ بزرگتر است و بانگشتش بیشتر سنگینی میکند. از خدا بخواه که ترا از این مادیت نجات بدهد و بتو کمک بکند. خداوند اینکار را میکند. آنچه که باعث حسادت میشود ظاهر است و از خدا بخواه که کمکت بکند. یکی از کارهائی که خداوند میکند تو را مشغول میکند بکارهائی و چنان مشغولیتی بتو میدهد که اصلا دیگر وقت پیدا نمیکنی که دیگر حسادت بکنی بدیگران و با کارهای خوب مشغولت میکند و این یک توفیق است که پیدا میکنی. اگر تو بیافتی در راه کمک کردن دیگران و بیافتی در راه عضو خیریه ها و بگردی ببینی کجا کسی نیازی دارد و اگر خودم نمیتوانم نیازش را بر اورده کنم بگردم از کس دیگری بگیرم و نیازش را بر آورده کنم و اگر بخواهی بروی به بیمارستانها و با بیمارانیکه مدتهاست در آنجا خوابیده اند و شمعی در دل آنها روشن کنی و آنها را امیدوار کنی دیگر اصلا وقت پیدا نمیکنی که بروی و حسادت دیگران را بکنی و تو دیگر متوجه عوالم ظاهری دیگر نمیشوی. خداوند میگوید یک میِ مخصوصی هست که بتو میآشامم و این می تو را مستت میکند و این مستی تو را فارق میکند که حسودی دیگران را نکنی.

2683    جــرعــه مـی را خــدا آن مــیـدهـد         کـه بـدو, مســت از دو عــالـم میــرهد

بدو یعنی به وسیله او، بوسیله می. این میی که خداوند بتو میدهد که تو را مست میکند و از این دنیا یا آن دنیا تو را نجات میدهد و راحتت میکند, رنج را ازت میگیرد و تو را مدهوش میکند این شراب عشق است. خداوند اگر بکسی شراب عشق بدهد, حتی عشق به یک هم نوعش، چنان مشغول و مدهوشش میکند که اصلا به هیچ چیز دیگر نمی پردازد. این کارهائی که خداوند میکند از حد بشر بیرون است. وقتیکه با صمیم قلب و با تمام وجودت بگوئی خدایا من خودم را شناختم و حسود هم نمیخواهم باشم و نمیتوانم نباشم کمکم کن. وقتی تمام وجودتان بگوید کمکم کن، آنوقت کمکت میکند. یک وقتی متوجه میشوید که شما در راهی واقع شده اید که اصلا دیگه نمی پردازید به این حسادتها.

2687    صـد هـزاران ایـن چـنین می دارد او        که بـر ادراکــاتِ تــو بـــگـــمـارد او

ادراکات یعنی درکها و دریافتها و فهم ها. بگمارد یعنی مسلط کند. خداوند می های زیادی دارد. مولانا میگوید می هائی که خداوند دارد انواع و اقسام دارد, تا تو طالب کدام می باشی

2688    هســت مـیهـای  شــقـاوت نفس را        کــه زِ ره بــیــرون  بَـرد آن نـحــس را

شقاوت یعنی بد بختی و یا گمراهی. نفس یعنی نفس اماره و خواهش های دل. نحس یعنی بد بخت. آن نحس ها, بنفس اماره بر میگردد. خداوند کامل است و این یک  اصل عرفانی است. وقتیکه کامل است در این آفرینشش هم کامل است. بَد میافریند و خوب هم میآفریند, زشت و زیبا, خیر و شر همه اینها را او آفریده. تعجب نکنید که وقتی خیر را آفرید پس چرا شر را آفرید. اگر نیافریده بود کامل نبود. وقتیکه میگوئیم خدا کامل است این معنی دارد.یعنی همه چیز از اوست و او آفریده.

اگر بروید پهلوی نقاشی و بگوئید یک تصویری برای من بکشید که اینقدر زشت باشد که هر کسیکه می بیند مشمئز شود که آن نقاش روبرگرداند و گفت که نه, من نمیتوانم, شما با تعجب میگوئید چطور نمیتوانی این را بکشی؟ میگوید من فقط نقش زیبا را میتوانم بکشم و نقش زشت را نمیتوانم بکشم. آنوقت شما بر میگردید و باو میگوئید پس ای نقاش، نقاشی تو کامل نیست. نقاش کامل کسیست که هم زشت بکشد و هم زیبا. وقتی خداوند میگوئیم کامل است, نقش آفرینشش باید کامل باشد یعنی بد و خوب, خیر و شر, زشت و زیبا همه را بیافریند.

حالا می هائی است که خدا آفریده که این می ها وقتی بخورید مست میشوید و میروید بسوی گمراهی و می های دیگری هست که وقتی بخورید مست میشوید و میروید بسوی هدایت این می ها می انگوری نیست و سمبولیک و یا وسیله است. بنا بر این خداوند وسیله هائی آفریده که نفس اماره انسان وقتی که آن را می بیند بطرف آنها کشیده میشود و وقتی کشیده شد این می شقاوت و بد بختیست و میرود و گمراه میشود. درست است که خداوند این خیر و شر را آفریده راهنماهائی هم برای بشر آفریده. وقتیکه میگویند صدو بیست و چهار هزار پیامبر ما کار نداریم که واقعا 124 هزار بوده و یا نبوده فرض کنید دوتا و یا حتی یکی. اینها را برای چه چیز سر راه بشر قرار داده؟ اینها نشان میدهند که ای آدم, ای پیرو من کدام یکی از می ها می بد بختی آور است و کدام می خوشبختی میآورد. کدام گمراه کننده است و کدام هدایت کننده است. اینها هم هست و انسان بهانه نمیتواند داشته باشد که دل من همینجور کشیده شد. مگراینکه بگوئید من آن راهنمایان را هیچ قبول ندارم. اگر که قبول ندارید، پس بطرف بد بختی و گمراهی هم کشیده بشوید, آخر سر هم میفهمید که کشیده شده اید و قتی میفهمید که دیگر خیلی دیر شده. بنابر این, این راهنمایان هم هستند که شما را راهنمائی بکنند همیشه هستند نگوئید که حالا چه پیامبری؟ الان که من پیامبری نمیشناسم، همین پیامبری که نوشته هایش جلو شماست و شما دارید میخوانید. مولانا پیامبریست که ادعای پیامبری نکرده وگرنه هیچ فرقی با پیامبران دیگر ندارد.

2689    هســت مـیهـای  سـعادت عـقـل را        کــه بـــیـــابـــد مـنــزلِ بـــی نــقـــل را

اگر می شقاقت و بد بختی هست, می سعادت و خوشبختی هم هست. اگر که دل شما و نفس اماره شما آن را قبول کند و بیاورد و یا پیدایش بکند به یک منزل بی نقل شما را میرساند. شما این منزلهائی که در این دنیا دارید, معمولا از این منزل بآن منزل نقل مکان میکنید. حالا یا اجاره نشین از این ور بآن ور میروید یا نه، خونه دارید میفروشید میروید جای دیگری میخرید و نقل میکنید از یک منزل بآن منزل. ولی یک منزل هست که بی نقل است, و آن بهشت است. نه آن بهشتی که میگویند در آسمانها هست. چه بهشتی و کدام آسمان. اینهمه فضا نوردان رفته اند به فضا و بهشتی ندیده اند. این منزل بی نقل بهشتیست که در دل خودت هست. همانگونه که خدای خودت در درون خودت هست، بهشت هم در درون خودت هست. توئی که میتوانی در دررون خودت جهنم بیافرینی با حسادت, میتوانی در درون خودت بهشت را بیافرینی. جهنم بیافرینی و در آتش آن بسوزی و یا بهشت بیافرینی و بتوانی در درون خودت آرامش داشته باشی. این منزل بی نقل آن بهشت را در درون خودت پیدا کن. آن عشقی را که گفت عشق به حقیقت, عشق به صداقت و راستی, عشق به هم نوع هزاران نوع از این عشق وجود دارد عشقهای خوب و معنوی, اینها اگر وجودتان را پُر بکند بدون اینکه از این دنیا بروید آن بهشت را یافته اید. شما در آن منزل بی نقل هستید. حالا در هر محله ای در شهرتان باشید, این منزلتان موقتیست. شما منزل بی نقلتان را در دلتان یافته ای.

2694    مِی شـنــاسـا, هیـن بچَـش با احـتـیآط        تـا مِـیـی یـــابـی مُـنـزّه ز اخـــتــلاط

ای کسیکه ادعا میکنی که من می معنویت را میشناسم بهوش باش؛ توجه داشته باش خیلی با احتیاط این می ها را مزه مزه کن . بچَش تا می ای یابی منزه و پاک و ذلال  که هیچ آلودگیی نداشته باشد. آنوقت میتوانی بگوئی که من می شناسم و می معنویت را میشناسم وگرنه نمیتوانی ادعا کنی. قبلا در چند بیت قبل گفته شد که این هم جنس بطرف هم جنس خودش میرود. اگر شما بگردید و هم جنس خودتان را پیدا کنید, آن از نظر معنویت, از نطر کمال, از نظر دانش و فضل از شما بر تر باشد, شما را هم بالا میکشد. فقط تجانس روحی داشته باشید و نتوانید با آن شخص دوست باشید, اگر خیلی از شما بالا باشد شما را به بالا تر میکشاند.همه آدمها که بیک اندازه فضل و کمال ندارند ولی همه آدمها میتوانند که هم سنخ از نظر روحی باشند. حالا مثال میزند:

2699    چـون بـبـنـدی تـو سـر کـوزه تـــهـی        در مــیــان حـوض یـا جویــی  نِــهــی

2700    تـا قــیــامـت آن فــرو نـایـد بـــپسـت        کـه دلش خـا لـیسـت و در وی باد هست

2701    مــیـل بــادش چــون سـوی بـالا بـود        ظــرف خـود را هـم ســوی بالا کـشــد

این سه بیت را باهم باید تفسیر کرد. در بیت اول: میگوید در کوزه خالی را ببند و آن را بگذار بداخل آب، تا قیامت یعنی تا روز آخر دنیا این کوزه به ته نمیرسد برای اینکه در داخل کوزه پُر از باد و هواست. چون هوا در داخل کوزه هست و او هم میخواهد بهوا برود و خود کوزه هم را میکشد بطرف بالا و اینست که کوزه بته آب نمیرود. پس اگر بگردید کسانی پیدا کنید که در کوزه وجودشان قضل و کمالی بیشتر از شما باشد, شما را هم بطرف فضل و کمال میکشاند. انتخاب با شماست. اگر که همه اش میخواهیم که با کسی دوست بشویم و امشب برویم برای ما جوک بگوید خیلی خوب است. خستگیتان را میگیرد, وقتتان را میگذراند و از کارهای زشت بازتان میدارد ولی این آدم جوک گو همه چیز شما نمیتواند باشد. شما را بسوی کمال نمیتواند ببرد. بد نیست و بسیار هم بشما کمک میکند. این هم یکی از وسائلی است که خدا گذاشته ولی شما باید هم نشین کسانی باشید که از شما بالاتر باشند. 

                      همنشین تو از تو به باید       تا تو را فضل به بیافزاید

2716    جـاذبـه جـنسـیـتسـت اکــنــون بـبـیـن        کـه تـو جـنسِ کـیسـتـی از کـفـر و دیـن

ببین این جاذبه جنسیت تو چگونه است. کفر و دین منظور هیچ مذهبی نیست و منظور باوری و نا باوریست. میگوید ببین تو دنبال چی هستی. میخواهی باور مند باشی و یا ناباور باشی و برو بطرف آن. چه بخواهی و چه نخواهی بطرف آن کشیده میشوی. اگر کشیده شدی بطرف نا باوران بدان که تو هم نا باوری. تو اصلا جنست اینطور نیست. نه اینکه قابل اصلاح نباشد, چرا. برو و باورمندان را پیدا کن. باور مندان آنهائی نیستند که شب تا صبح نماز میخوانند. باور مندان آنهائی نیستند که کلیسا و کنیسا و مسجد و آتشکده میروند. باور مندان آنهائی هستند که یک حق را و حقیقت را قبول دارند. باور مندان کسانی هستند که درونشان با صفاست و آنچه که زبانشان میگوید دلشان هم همان را میگوید.

فرعون یک وزیری داشت بسیار بد جنس و گمراه و معروف است که فرعون را هم او گمراه کرد و به بدبختی کشاند. اسم این وزیر هامان بود. حالا ببین تو بطرف کی مایلی:

2717    گــر بــهـامـان مـایــلی,هــامــانــیــی        ور بــمــوســـی مــایــلــی,سـبـحــانــی

تو بطرف هامان هستی؟ فرعون میخواست که بیاید بطرف موسی و آئین او را قبول کند و بگرود بطرف موسی, ولی هامان نگذاشت. حالا تو ببین جنست چیست و سنخیتت چیست و هم جنست کیست و خودت را هم گول نزن اگر که هم جنس هامان هستی آنوقت میخواهی همه را گمراه کنی و تو هامانیی. اگر همراه موسی هستی که هدایت کرد پیروانش را انوقت تو سبحانیی یعنی تو پاک هستی.

2718    ور بــهــردومــایــلــی انــگـــیــخـتـه        نفس و عــقــلی هـــر دوان آمــیــخــتــه

2719    هــردودرجـنگـنـد هـان و هـان بکوش       تـا شـود غـالب مـعـانــی بــر نــقُــوش

حالا میگوید من رفتم خودم را آزمایش کردم. بعضی وقتها دلم میخواهد هامانی باشم و بعضی وقتها دلم میخواهد که سبحانی باشم. بعضی وقتها میخواهم بروم بطرف هامان و بعضی وقتها میخواهم بروم  بطرف موسی. حالا چه بکنم. پس حالا بدان که این دوتا تضاد در وجود تو امیخته و بدان که اینها در حال جنگ هستند و هیچ جیز بد تر از این نیست که اینها در درون تو جنگ کنند و همیشه تو را بتردید میاندازند, اینور بروم و یا آنور بروم, این درست است یا آن درست است. این راست گفت و یا آن یکی و کدام درست میگویند. تردید و تردید تـا آخر عمرت. این خیلی رنج آور است. تکلیف خودت را بایستی که روشن کنی. مولانا راهش را گفته که چگونه روشن کنی. در درون تو دارند زشتی و زیبائی با هم  میجنگند. سعی تو باید بر این باشد که حقیقت بر باطل پیروز شود تا شود غالب معانی بر نقوش. معانی جمع معناست و یعنی حقایق. بر نقوش یعنی کششهای باطل ظاهری که فقط نقشیست و اصلیتی ندارد. نگذار که تا آخر عمرت اینها باهم بجنگند و تو را رنج بدهند. سعی کن که آن حقیقت در دلت غالب شود بر آن باطل. گروندگی بر ناگروندگی. اگر نتوانستی مولانا راهش را گفته, خدا را کمک بگیر و خدای درونت تو را کمکت میکند. این در صورتیست که تو توانسته باشی خدا را در درونت حس کرده باشی و باور داشته باشی.

Loading

15.4 قصه پادشاه و کمپیرزن

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی یک نکته بسیار مهم مورد بحث قرار میگیرد که نا گروندگان به حقیقت براستی خود فریبانی هستند که تصور میکنند که بحقیقت رسیده اند. مولانا میگوید در حالی که خورشید عالم تاب همه جا را روشن کرده, آنها وجود خورشید را کتمان میکنند الان خورشید هست و همه جا را روشن کرده ولی آنها میگویند که خورشیدی در کار نیست بهمین راحتی. اینها منکران حقیقت هستند و بیش از آنچه دیگران را فریب دهند دارند خودشان را فریب میدهند و مولانا میگوید یک انگشت روی چشمت بگذار و این باعث میشود که آفتاب و یا خورشید را نبینی. آیا همیشه میتوانی که این انگشتت را روی چشمت نگه داری؟ ویا همیشه میتوانی یک چشمت را ببیندی؟ و یا هردو چشمت را ببندی؟ تو داری موقتا این کار را میکنی ای کسیکه منکر هستی. گفت

                   یک اِصبع چو در چشم مینهی        بینی از خورشید عالم را تهی

اصبع یعنی انگشت. خورشید عالم تاب را ببینید که چه گسترش و وسعتی دارد وقتیکه نورش تابش پیدا میکند, ولی یک انگشت میتواند جلویش را بگیرد.ممکن است این افراد با چشم باطن خودشان این کار را میکند. چشمان خودشان را با آن حوسهای شیطانی و نفسانی غیر ضروریِ فساد آفرین با چنین انگشتی چشمان خودشان را می بندند. اینها مثل خفشاکانی میمانند(خفاشان حقیر و ضعیف کوچک) که از وجود آفتاب بی زارند. خفاش میرود به غارهایِ تاریک چون از تاریکی خوشش میآید و در آنجا زندگی میکند. مولانا میگوید این نفرتی که خفاش از نور و آفتاب دارد, این خود دلیل بر وجود خورشید است. شما باید یک چیزی وجود داشته باشد تا اینکه از آن چیز نفرت داشته باشید. ولی وقتیکه یک منکر نفرت دارد از نور حقیقت, نشانه این هست که نور حقیقت وجود دارد. یک چیزی وجود دارد که او ازش بیزار است منتها او نمیخواهد که بعمق این مطلبی را که فکر میکند بیاندیشد. بخودش میگوید درست است که من از این نور حقیقت نفرت دارم ولی نور حقیقت چی هست و هیچ وقت این سؤال را از خودش نمیکند که چیست این نور حقیقت که من ازش نفرت دارم. او اصلا نمیخواهد این را بداند و او فقط میخواهد نفرت داشته باشد و فقط میخواهد چشمش را ببندد.

                 نفرت خفاشگان خود شد دلیل        که منم خورشید تابان جلیل

اگر که دارد فرار میکند و بغار پناه میآورد, او دارد وجود خورشید را ثابت میکند. درست است که نفرت دارد ولی وجود خورشید را دارد ثابت میکند. جالب اینکه این خفاش, منظور انسانهای خفاش صیرتند, وقتیکه چشمشان را می بندند و از نور حقیقت بیزارند با خودشان نمی اندیشند که این حقیقت چیست که من ازش بیزارم فقط میفهمد که بیزار است و میفهمد که باید برود در ظلمت نادانی و در آن غار تاریک نادانی تا اینکه این نور چشمش را نزند. اینکه نور چشمش را میزند دلیل بر وجود نور است ولی او نمیخواهد بداند. او فقط میخواهد اندیشه خودش را دنبال کند که نور بد است ولی هر چند که انسانهای خفاش مانند از نور حقیقت بیزار باشند چیزی از ارزش نور حقیقت کاسته نمیکنند سعدی میگوید:

           شب پره گر وصف آفتاب نخواهد        رونــق بازارِ آفـتــاب نــکاهــد

شبپره یعنی خفاش. اگر شب پره میخواهد فرار بکند و برود در تاریکی غار قرار بگیرد از رونق بازار آفتاب چیزی کم نمیشود. بعد این گونه افراد میکوشند که مرم و دیگران را مثل خودشان بکنند و با صحبتهائی که میکنند از فیض بخشی آنها را باز دارند. آنها میگویند حقیقتی وجود ندارد و چه حقیقتی…آنقدر از این صحبتها را با آنها میکنند که شنونده اگر هم قدری ضعیف النفس باشد حرف اینگونه افراد راقبول هم میکند که او راست میگوید. اصلا حقیقتی وجود ندارد که نوری داشته باشد. اشخاصی که از نور حقیقت بیزارند, آنها بیزار از نور حقیقت متولد نشده اند. اول بیزاری را حس کرده اند و بعد دیگران را همسوی خودشان کرده اند و بسوی خودشان برده اند. بآنها میگویند تو داری عمرت را تلف میکنی، حقیقت چیست که تو داری دنبالش را میگیری. اینگونه صحبتها در روی مردم تأثیر میگذارد مخصوصا اگر هم قدری ضعیف النفس هم باشند. مولانا میگوید در زیر آفتاب ایستاده و میگوید آفتاب وجود ندارد.  که بگوئی ای آفتابا کو گواه. در آفتاب ایستاده ای و میگوئی دلیل اینکه آفتاب هست چیست؟. در جائی دیگر میگوید:  گر دلیلت باید رو برمگردان. یعنی اگر دلیل میخواهی رویت را از خورشید بر مگردان. خورشید هست و دارد چشم تو را هم میزند.

            روز روشن هرکه او جوید چراغ        عین جستن کوریش دارد بلاغ

عین بمعنی چشم است. عین جستن یعنی دنبال چشم گشتن. میگوید : اگر در روز روشن او دنبال چراغ میگردد که من جائی را نمی بینم و دنبال چراغ میگردم زیرا میخواهم بکمک چراغ جلوی پایم را ببینم، مولانا میگوید این خودش دلیل بر کوری توست. بلاغ یعنی دارد بتو ابلاغ میکند و پیام میفرستد که نور وجود دارد و چون تو نمیتوانی ببینی, دنبال چراغ میگردی. خورشید عالم تاب است ولی چراغ فقط چند قدمی جلوی پایت را روشن میکند پس خورشید یک چیز اصلیست و چراغ یک چیز فرعیست. تو داری چیز اصلی را رها میکنی و دنبال یک چیز فرعی میگردی :  در میان روز گــفــتــن روز کو، ریش رسوا کردن است.  ای کسیکه وسط روز داری بدنبال روز میگردی داری خودت را رسوا میکنی و دیوانگیت را بهمه نشان میدهی و تو چشم حقیقت بینی را نداری و نمیتوانی نور را درک بکنی. تو که دنبال روز میگردی، تو در وسط روز ایستادی و دنبال چه چیز میگردی؟. این علامت کوردلی توست. منکران کور دلِ بی اندیش خودشان را رسوا میکنند و در روز روشن دنبال چراغ میگردند و این یک تلاش بی ثمر است. این گفته خود مولاناست.

دنباله این صحبتها که بعنوان یک زیر سازیست, یک نکته مورد بحث قرار میگیرد که آن کسانیکه در روز هستند و روز را نمی بینند بدون اینکه چشمشان نا بینا باشد اینها خود فریببا ن هستند و در واقعیت دارند خودشان را فریب میدهند و نه دیگران را. نا باوران خود فریبانند. آنها خورشید معنی و حقیقت را نمی بینند. این خورشیدی که تا بحال صحبت از آن بود خورشید معنویست و نه خورشید آسمان. این کور دل اینها را نمی بیند و بنا بر این تا آخر عمرش در کور دلی و گمراهی بسر میبرد و در ظلمت جهل و نادانی زندگیش را میگذراند. او یک سر سوزن بمعرفت نزدیک نشده. اگر نزدیک شده بود آن معرفت چشمش را بینا میکرد. همین که میگوید معرفتی وجود ندارد دلیل اینست که او نور معرفت را نمیبیند او کور دل است. آیا این کور دلی دوائی دارد؟. ممکن است که دوا داشته باشد ولی کور دلی خیلی خیلی دیر مداوا میشود. تا شخص نخواسته باشد و علاقه نداشته باشد مداوا نمیشود. باید برای شخص سؤال پیش بیاید که چرا من نمیدانم این حقیقت چیست. اگر که این سؤال برایش پیش بیاید، آنوقت میرود بدنبال حقیقت میرود بدنبال آن چراغ و آن نور.

بارها در مثنوی این موضوع تکرار شده که این حقیقتی که اینهمه از آن صحبت میشود چیست. این حقیقتیکه میگوئیم وجود دارد و یا ندارد چیست. این حقیقت یک عاملی در وجود یک شخصیست که بد را از خوب و درست را از نا درست تشخیص بدهد. راه را از بی راهه تمیز بدهد. نادانی را از دانائی تشخیص بدهد. اگر توانست این چیزها را تشخیص بدهد چشم دلش بیناست وگرنه کوردل است. این شخص نمیتواند چشم دلش را باین آسانی ها بینا کند. او در این وضع بزرگ شده و عادت پیدا کرده که منکر باشد برای این. وقتی یکی منکر یک چیزی باشد، شما هرچه بخواهید با این شخص صحبت کنید که این انکار تو بیهوده است, شما که دارید با او صحبت میکنید هر کلمه ایکه باو میگوئید او دارد در مغز خودش یک کلمه مخالف حرف شما در مغزش آماده میکند و وقتی شما جمله تان تمام شد او یک جمله ای برای شما آماده دارد. او اصلا این حرف شما را نمی پذیرد. درمان کردن یک کوردل کار آسانی نیست و باید آن شخص بخواهد و سعی کند که کلمه مخالف در وجودش ساخته نشود.  راجع بهر حرفی و راجع به هر مطلبی که شما تشخیص میدهید و دیگری نمی داند و میخواهید او هم بداند و او هم تصویب کند. او اصلا نمیگذارد که حرف شما تمام بشود میاید وست حرف شما و حرف شما را قطع میکند وگر نه اگر هنری داشته باشد که حرف شما را گوش بکند آنوقت تازه در موتور مغزش مخالف آن را ساخته شده وآن مخالف را بشما تحویل میدهد. خودش دارد با این مخالفها زندگی میکند. وقتی براه میآید که دیگر پایان عمرش هست و دیگر دیر شده. مولانا عادت دارد که داستان در داستان بیاورد. داستانیکه در اینجا میخواهد بیاورد, داستانی  در وسط داستان موسی و هامان را میآورد. هامان وزیر بد اندیش و نادرست فرعون بود. کار فرعون بجائی رسید که فرعون کم کم نزدیک شد به موسی و حرفهای موسی را قبول کرد و اصلا موسی را پذیرفت. رفت بزنش گفت من دیگر موسی را قبول دارم و میخواهم بطرف موسی بروم. زنش گفت این حرفیکه بمن گفتی به هامون نگو فرعون پرسید چرا؟  زنش گفت برای اینکه هامان نمیگذارد که تو این کار را بکنی و همان گونه هم شد.  در زندگی ما هامان ها هستند که با ما زندگی میکنند با ما راه میروند و میخورند و هم شکل ما هستند ولی نامشان  با ما فرق دارد مثل اینکه همه نامشان با همدیگر فرق دارد.  اینها هامانهائی هستند که باسانی شناخته نمیشوند و میکروبهای اجتماع هستند. اینها فلج کننده چرخ اجتماع هستند. اینها هامان صفت هستند. هامان میگوید نبادا که بسوی حقیقت بروی و نرو بسوی موسی. موسی چیزی بجز حقیقت نمیگوید و آن شخص را از اینکه بسوی حقیقت برود باز میدارد. بنابر این میکروبِ جامعه هست. میکروب شیوع پیدا میکند و وقتی یکی این چنین اندیشه ای داشت وی با صحبت کردن بدیگران به آنها هم سرایت میکند و قسمت عظیمی از جامعه را فرا میگیرد. اینها بسیار مردمان خطرناکی هستند. اگر تشخیص بدهید که چرا دارد این سخنان را برای شما میگوید، هرچه زودتر از او فاصله بگیرید. او میکروبی هست که میخواهد جذب وجود شما بشود و شما را بیمار کند. بیماری بکند که نتوانید حقیقت را بدانید و شما خوش ندارید که اینگونه بلاها بسرتان بیاید. با این مقدمه که بسیار بدرازا کشید و خواهید دید که چرا طولانی شد مولانا قصه جدیدی را بپیش میکشد که عنوان آن هست ” باز پادشاه و کمپیر زن” است. کمپیر زن یک اصطلاهیست که یعنی پیر زن نادان بسیار حقیر, یعنی از انسانیت یک چیزی کم دارد و حقیقت بینی را کم دارد. و یا او کم پیر زن است و از نظر دلالت و باطن مطالب دنیائی کم بود دارد. باز بلند پرواز پادشاه در برابر این پیر زن واقع میشود. او یک انسان کامل است. او یک انسانیست که بدنبال حقیقت رفته و بحقیقت پیوسته. این باز پادشاه راه را گم میکند و بر فراز خانه این کمپیزن پرواز میکند و بخانه کمپیر زن فرود میاید و این پیرزن او را میگیرد و بعد از یک معاینه نظری، برای او دلسوزی میکند و میگوید ای باز زیبا چهره, چرا این ناخنهای تو اینقدر بزرگ شده، مادرت مرده و یا تو را رها کرده ورفته پی کارش؟ بیا من این ناخنهای تو را کوتاه کنم. او را محکم میگیرد و چنگا لهایش را با قیچی کوتاه میکند. وسیله دفائی او را که وسیله شکار هم هست میچیند. پر و بالت چرا اینقدر بزرگ شده بعد با همان قیچی سرهای شاهپر هایش را میچیند. همان شاهپرهائی  که باعث میشود او در اوج عالم معنویت پرواز کند. خیال میکند که دارد باین کمک میکند و تصور میکند که دارد باین باز محبت میکند. ولی واقعا نه تنها خدمت نیست بلکه دارد او را بد بخت و بیچاره میکند. این باز را کسانی در نظر بگیرید که حقیقت را قبول کرده اند و پذیرفته اند ولی میافتند بگیر نا باوران. بگیر آن کمپیرزنان. آنقدر آن کمپیرزنان و ناباوران  از نا باوری خودشان صحبت میکنند که کم کم شما را از راه بیرون میبرند و کمراهتان میکنند. فرض بگیرید که در این داستان کمپیرزن هیچ حقیقتی را و یا آفریدگاری را قبول ندارد. با این مقدمه که خیلی هم بدرازا کشید هم اکنون به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم. در طی این داستان توجه خواهید کرد که دو چیز را باید با هم بجلو ببریم. یکی خود قصه و داستان را و دیگری پیامی را که این قصه بما میدهد.

2628    بــاز اســپـیــدی بِــکــمــپــیــری دَهـی        او بــبــرّد نــاخــنـش بــهــر بِــهــی

اگر باز سپیدی را به یک کمپیر زن بدهی, او برای خدمت کردن و کمک کردن باین باز اول ناخنهای دراز این باز را می برد و او باین کمک خودش غافل است که دارد قوه دفاعی و قدرت شکار کردن او را هم از او میگیرد. 

2629    نـاخـنـی کــه اصـل کارسـت و شــکار        کــور کــمــپــیــرک بـبـرد کور وار

مولانا در مصراع دوم یک (ک) بآخر کمپیرزن اضافه کرده و باین ترتیب او را کوچک کرده مثل مصلا عروس و عروسک. این ( ک ) را در ادبیات فارسی  (ک)  تصقیر و حقارت مینامند یعنی کوچک کردن. این کمپیرک واقعا کور است و این ناخنهای باز را که اصل کار و زندگی اوست این کمپیرزنک کور کوتاه میکند.

2630    کــه کــجــا بـودسـت مــادر کــه تـــرا        نـاخنان زیـن سان درازاسـت ای کیا

ای باز بزرگوار مادرت کجاست و یا کجا رفته که تو را با این ناخنهای دراز تنها گذلشته و تو را ول کرده و یا اصلا مرده بیا من بتو کمک میکنم.

2631    نــاخُـن و مــنـقـار و پــرّش را بـــرید        وقــت مــهــر ایـن مـیـکـند زال پلیـد

زال یعنی پیر زن. وقتیکه میخواهد باو مهر بکند بکسی اینگونه محبت میکند. حالا میخواهد که باو غذا بدهد. مولانا میگوید این دیوانگیست کاریکه این پیرزن میکند. در جائی دیگر میگوید

            مهر ابـلـه مهر خرس آمـد یقـیـن            کین او مهر است و مــهــر اوکین

مهر ومحبت یک انسان بی خرد و احمق درست مثل دوستس خاله خرسه است. دشمنی او محبت است و محبت او دشمنیست. 

2632    چـونــکـه تُـتـمـاجش دهد او کــم خـورد      خشـــم گــیــرد مِــهــر هــا را بـر درد

مهر ها را بر درد یعنی پیوند دوستی را با او قطع میکند.این کمپیر زن دیگه نمیخواست که باو کمک بکند بر خلاف احساس اولش و رابطه اش را با آن باز قطع کرد.

2633    کـه چُـنــیـن تُـتـمـاج پـخـتـم بـهــر تــو        تـو تــکـــبّـــر مــیـــنــمائـی و عُــتُــو

من که این تتماج باین خوشمزگی را پخته ام و تو حالا داری تکبر میکنی و غذا نمیخوری؟ و بی ادبی میکنی ؟  عُتو یعنی بی ادبی.                                                  

2634    تــو ســـزایـی در هـــمـان رنـج و بـلا        نـعـمـت و اقـــبـــال کِـی ســازد تــرا

پیرزن به باز میگوید سزای تو اینست که رنج پرواز را بکشی و هی بچرخی و بچرخی تا یک شکاری بگیری ونان بخورنمیری بدست بیاوری. اصلا نعمت و اقبال با تو سازگار نیست. تو با خوشبختی و نعمت نمی سازی و این آش خوشمزه ای را برات پختم نمیخوری.

2635    آب تُـتـمـاجاش دهــد کـیـن را بـگــیـر        گـر نـمـیخـواهی که نوشی زان فَطـیـر

فطیر یعنی خمیر ی هست که رشته رشته بریده اند و توی این آش تُتماج ریخته اند مثل آش رشته است. حالا اگر ناز میکنی و آش تُتماج را نمیخوری پس بیا لا اقل آب این آش را بخور و این آب آش را نزدیک دهن باز کرد ولی باز هم خودش را بعقب کشید و نخورد.

2636    آب تُـتـمـاجش نــگــیــردطـــبــع بـــاز        زال بــتــرُ نـجـد , شـودخشــمش دراز

آش توتماج یک نوع غذای ترکیست و اسم این آش هم ترکیست خودش مثل آش بلغوراست

باز که آب تُتماج نمیخورد. اصلا باز آش نمیخورد.زال بترنجد یعنی آن کمپیرزن خشمگین شد. علامت خشمگین شدن اینست که اخمهایش میریزد بهم. کلمه تورنج حتما شنیده اید. تورنج از خانواده مرکبات است و وقتی از درخت جدا میکنند خیلی زود چروک میشود و میگویند ترنجیده. بترُنجیده یعنی بهم کشیده شده. طبیعت باز این آش تُتماج را قبول نمیکند و این غذای یک پرنده و آنهم یک باز نیست. زال یعنی آن پیرزن. او این را نمیفهمد و لذا وقتی باز از خوردن سر می پیچد این پیرزن اخم میکند و چهره خودش را درهم میکند.

2637    ازغضـب ُشــر بای سـوزان برسرش        زن فـرو ریـزد, شـود کَـل مِـغــفَـرَش

اینقدر عصبانی میشود که این شوربا را که همان آش داغ است خالی میکند روی سر باز. مغفرش یعنی روی سرش. در نتیجه پرهای سرش میریزد و کل یعنی کچل میشود. بطور کلی اگر پرنده ها در آب داغ بیافتند پر های آنها میریزد.

2638    اشک ازآن چشمش فرو ریزد ز سـوز        یـــاد آرد لطـــطف شـــاه دلـــفـــروز

باز دست پرورده شاه است و تربیت شده شاه است. شاه با او آن کاری را میکرد که باید میکردند. او بیاد آن شاه میافتد. و از چشمهای زیبای او اشک فرو میریزد. در مصراع دوم فروز از افروختن است.

از اول داستان یاد آور میشویم که قرار شد که باز یک انسان کامل باشد و کمپیرزن یک نا باور. و بعد گفتیم که این نا باور میخواهد دیگران را هم نا باور کند و میخواهد این آش تُتماجی را که خودش میخورد بدیگران هم بخوراند. البته دیگران نمیخورند. او میخواهد دیگران آنطور باشند که او هست. این نا باور عصبانی میشود و اخم در هم میکشد و خشم میگیرد و تندی میکند بر آن شخص, آن شخصی که بحق پیوسته. آنوقت بلا بسر آن شخص میآورد مثل اینکه آش را بر سر باز ریخت و او را کچل کرد. او اشک نمیریزد که سرش سوخته و کچل شده , برای این اشک میریزد که چرا اینقدر این پیرزن نادان و احمق است. وقتیکه یک باورمند گیر یک نا باور میافتد و این نا باور حرفهایش را گوش نمیکند و بلا سر آن انسان کامل میآورد، آنوقت از چشمان آن انسان کامل اشک میریزد. این اشک برای خودش نیست و این اشک برای اینست که افسوس و حصرت که چقدر این زن نادان است و چقدر این زن احمق است و این پیامیست که در متن این داستان هست.  در یکی از جنگهائیکه پیغمبر اسلام با نا باوران میکرد, یکی سنگی برداشت و پرت کرد بطرف پیغمبر اسلام. این سنگ خورد بصورت پیغمبر و دندانهای او شکست. پیغمبر شروع کرد به مرد سنگ انداز دعا کردن. شخصی که کنار پیغمبر بود گفت این مرد زده دندانهایت را شکونده و تو داری او را دعا میکنی؟. پیغمبر جواب داد بله من دعا میکنم که خدا کمک بکند که این مرد براه بیاید و از گمراهی و حماقت نجات پیدا کند. من دلم بحال او میسوزد و برایش دعا میکنم نه بحال خودم. این حالت در انسانهای کامل هست که آن افسوسی که میخورند و گریه ای که میکنند برای خودشان نیست و برای آن طرف مقابلشان که نمیتواند این حرفها را قبول کند و نمیتواند حقایق را بپذیرد است.

2639    زان دو چشــم نــازنـــیــنِ  بـــا  دَلال         کــه ز چــهــرۀ شــاه دارد صد کمال

آن چشمان قشنگ و شهلائی که این باز داشت, دَلال یعنی شهلا. معروف است که چشمان باز درشت و قشنگ است. چون این باز همیشه شاه را دیده بود لذا همیشه تصویر شاه در چشمانش منعکس بود هیچ وقت این تصویر پادشاه را در چشمش فراموش نمیکرد. بهر طرف که نگاه میکرد تصویر پادشاه را میدید. کلمه کمال یعنی رسیدن به آن معرفت و یا به اوج رسیدن. باز بوسیله آن تربیتی که از شاه دیده بود, آن شاهبازی که بکمال رسیده بود، غصه میخورد بحال این کمپیرزن که چقدر احمق بود.

2641    چشــم دریــا بســتــطـی کــز بَســط او        هــر دو عــالــم مــی نــمایــد تــار مو

بستط یعنی با وسعت و پهناور. در عرفان میگویند وقتی کسی بکمال رسید چشمانش دریا بین میشود. یعنی وسعت دیدش زیاد میشود. این باز بکمال رسیده بود و چشمان قشنگش وسعت دید زیادی داشت هر دو عالم را میدید ولی هردو عالم در جلو چشم او باندازه تار موئی هم ارزش نداشت. آن حقیقت در برابر چشمش منعکس شده بود و دیگر هیچی در برابر حقیقت برای او ارزش نداشت.  مولانا احساس میکند این حرفهائی را که میزند شاگردانش درست نمیفهمند لذا میگوید:

2644    خـود نـمـی یـابـم یکـی گوشـی که من        نـکــتــه ای گـویـم از آن چشـم حَسَــن

حَسَن یعنی خوب و نیک. میگوید من گوش شنوائی پیدا نمیکنم کجاست آن شخصیکه آن چشمان بینا شده خوب و نیک را داشته باشد و من بتوانم حرفهایم را با او در میان بگذارم. چشم دل  است که بینا میشود و چشم دل است که کور میشود. آن چشم بینا شده و روشن بین حقیقت بین است و حقیقت را دیده و بنور حقیقت روشن شده من میخواهم اینها را بشاگردانم تفهیم کنم و آنها متوجه نمیشوند که من چه چیزی دارم میگویم , باید بیش از این ادامه ندهم وقتی کار باینجا میرسد میگوید من دیگر نمیخواهم ادامه بدهم. بار ها مینالد و شکایت میکند و میگوید مردم از کوتاهی فهم درست نمیفهمند.                        

2650    دل هــمی گویـد خـمـوش و هـوش دار       ورنـه دورّانــیــد غــیــرت پود و تـار

دل من دارد بمن میگوید خموش باش و دیگر چیزی نگو و حواست را جمع کن. تو میخواهی حقیقت را به اینها نشان بدهی، اینها باین آسانی این حقیقت را درک نمیکنند. این حقیقت غیرتی دارد که تو اگر بنهوه ای حقیقت را بیان کنی آنها نفهمند, تار و پود تو را از هم می پاشد. پارچه تار و پود دارد. رشته های طولی آن را میگویند تار و رشته های عرضی آن را میگویند پود. انسان هم تار و پود دارد. مولانا میگوید این حرفهائی که داریم میزنیم میدانم که از من نیست. من بتو الهام میکنم و تو داری میگوئی اما دیگر بس است و برای آنها مگو. تو میفهمی که من ( منظور خداوند است) چی دارم بتو الهام میکنم ولی آنها نمیفهمند که تو چی داری بآنها تفهیم میکنی. اگر خواسته باشی جلوتر بروی آن مبدأ حقیقت تار و پود تو را از هم میپاشد. غیرت او نمیتواند تحمل کند که تو چیزی از طرف او بمردم بگوئی و دیگران درک  نکنند.

2651    غــیــرتش را هسـت صـد حـلــم نـهان       ورنـه سوزیــدی بـیَـکَــدَم صـد جـهـان

وقتیکه این حرف را میزند مولانا با خودش میگوید حالا ممکن است که یکی این مثنوی من را بخواند و برایش سؤالی پیش میآید. این خواننده مثنوی آمد و گفت ای آقای مولانا تو که این حرفها را میزنی خیلی از مردم هستند که صحبتهای تو را نمیفهمند تو چرا تار و پود آنها را از هم پاره نکردی و فقط  بین مردم آن منصوربن حلاج بود که تار و پودش از هم گسسته شد,قاضی القضات همدانی بود که اینطور شد, بایزید بسطامی بود که اینطور شد. همه که حرفهای تو را که نمیفهمند. آنها بودند که فهمیدند. پس چرا تار و پود کسانیکه نفهمیدند از هم پاره نکردی؟  مولانا جواب میدهد که آن مبدأ آفرینش بسیار شکیباست و حلم دارد و در درونش پنهان است و این مبدأآفرینش که اسمش را خدا گذاشته ایم همه چیز را می بیند و بر همه چیز مسلط و واقف است نباید بدنبال سر انسانها بیاید و ببیند آنها دارند چکار میکنند. او از اول شاهد کلیه کارهای انسانها هست و بعضی از آنها دارند کارهای بدی هم میکنند. حالا چرا آنها را از بین نمیبرد, برای شکیبائی و صبریست که دارد و این صبر و شکیبائی یکی از صفات برجسته خداوند است. اگر این حلم را نداشت  مبدآ آفرینش در یک لحظه صد جهان را از بین میبرد. بعضی ها خیال میکنند وقتیکه میخواهند یک کار بدی را انجام بدهند, واگر بجائی برسند که آشنائی بالای سرشان نباشد خدا دارد او را می بیند. من که رفته بودم کار بد را در صندوقخانه تاریک کردم و در آنجا هیچ کس نبود  خدا که در آسمانهاست باز هم خدا می بیند؟ آری باز هم تو را می بیند. زیرا خدا در وجود توست و از هر چیز بتو نزدیکتر است بنا بر این هرکجا که بروی و هرکاری که بکنی چه نیک و چه بد دارد تو را تماشا میکند. از درون خودت دارد تو را می بیند. بــخدا تـو خـودخدائی اگر انـدکی به خود آئــی  اگر اندکی قدر و ارزش خودت را بشناسی.خدا در وجود توست، تو اصلا خدا را چگونه تعریف میکنی. اصلا خدا یعنی چی؟ ای کسیکه خدا را باور داری این خدا را چگونه تعریف میکنی؟

خدا، الله، آفریدگار هرچیزیکه میخواهید اسمش را بگذارید این یعنی “کل مجموعه نیروهای حاکم بر طبیعت”. اینست که ما اسمش را گذاشته ایم خدا. این نیروهائی که حاکم بر طبیعت هستند, حاکم بر کوچکترین ذرات هستند تا کل کائنات، حاکم بر هر جائی و گوشه ای هستند حتی حاکم بر درون شما هستند اگر بتوانی قبول بکنی آنوقت نمی پرسی که اگر من بروم و خودم را قائم بکنم و کار زشت انجام بدهم باز هم من را می بیند؟ چطور ممکن است که نبیند وقتیکه درون وجود تو هست. کلمه حاکم یعنی مسلط, حکم کننده, غالب در وجود تست. در این مورد باید که اندیشه کرد وقتیکه اندیشه کنی برایت سؤال پیش میآید. مثل همینجا. برای من گفته شد که خدا یعنی ( کل مجموعه نیروهای حاکم بر طبیعت) در درون من وجود دارد. میخواهم معنی این را بفهمم. این یعنی چی؟ کجای درون من هست آیا در معده من و یا روده من، در کجای من است، یا در تمام سلولهای من؟ در تمام ذرات وجود من وجود دارد  برای اینکه وجود من از زرات ساخته شده. و او حاکم بر آن ذره است. چیزهائی را که از بَدوِ تولد در دامن مادر مان بودیم گفتند و ما نمیفهمیدیم که چه میگویند و خود مادرمان هم نمیفهمید که چه میگویند, او هم تقصیر نداشته و او هم مادرش باو گفته و همینجور همه مادرها. ما با همان حرفهای نادرست تربیت شده ایم و بار آمده ایم تا باینجا رسیده ایم. آسان نیست که اینها را از وجودمان بیرون کنیم و درست را جایگزین آن کنیم. البته غیر ممکن نیست و حتی ممکن هم هست ولی خواستن میخواهد اگر بخواهید و بیاندیشید این کار را میتوانید بکنید. بدن انسان ذرات دارد و ذرات مادی هستند. در تمام ذرات مادی وجود انسان خدا هست. اندیشه انسان چی، عقل انسان چی، روان انسان چی اینها که مادی نیست ولی در وجود انسان هست. آیا در آنها هم وجود دارد؟ بله در آنها هم وجود دارد حتما نباید مادی باشد که خدا در آن وجود داشته باشد, در اندیشه انسان هم وجود دارد. در عقل و روان انسان هم وجود دارد. اصلا در سر تا پای انسان خدا هست. بر میگردیم به عبارت بالا که: بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخود آئی. شما باید قدر این وجود خودتان را بدانید شما کم کسی نیستید و کم آفریده ای نیستید, آفریده ای هستید که در تمام وجود شما خدا حضور دارد, قدر و ارزش این حضور را بدانید

Loading

14.4 صیقلی کن

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی سخن از شرافت انسانیست. باید سعی کرد که معنی شرافت را درک کرد تا بتوان از ابیاتی که بدنبالش میآید خوب برداشت کرد. به باور مولانا انسان شاهکار خلقت است. تا آنجا که قلمرو ادراک و حدود آگاهی و دامنه اندیشه میتواند گسترش پیدا بکند، جهانی بزرگتر از درون انسان شناخته نشده. البته ما میدانیم که این جهان هستی جهانیست که بیرون از ما بی نهایت است ولی عرفا و بویژه مولانا معتقدند که جهان درون ما, جهانی برتر و بالا تر است. بطوریکه این جهان درون را جهان اعظم و آن جهان بیرون را جهان اصغر مینامند و بر این باورند که هرچه در جهان بیرون وجود دارد نمونه ای از آن در این جهان درونی انسان هم وجود دارد و همین است که بانسان شرافت خاصی داده است. مولانا انتظار دارد که انسانها این شرافت را درک بکنند و خودشان را دست کم نگیرند و بطوری که میگوید هران چیزی که تو گوئی که تو آنی, به بالاتر نگر. یعنی هرچه که تو خیال بکنی که رتبه, مقام و شرافت و حسیّتت بالاست تو بالاتر از آن نگاه بکن. از همه اینها که تو میاندیشی, تو بالاتر هستی.

بعقیده مولانا انسانها نه تنها اشرف مخلوقات هستند بلکه علت نهائی و غائی و هدف این آفرینش در این موجودات و در سراسر عالم چه فلکی و چه ارضی و چه فرشی و چه فلکی و چه خاکی, همه اینها پیش درامد خلقت بشر هستند. این همه جهان عظیم آفرینش در برابر وجود یک انسان فقط یک پیش درآمدیست. همه موجودات دیگر را فرع بحساب میآورد. آنچه را که در این عالم هست فرع حساب میکند و اصل, انسان را میداند. نمونه و نمودار آنچه که در جهان بیرون از انسانهاست میتوانید در انسان آثارش را پیدا کنید. این روح انسانی شرافتی دارد که در آن پنهان است و بایستیکه خود شناسی کرد تا از حالت پنهانی بیرون بیاید. براستی باید این عظمت روح انسانی را شناخت و وقتیکه شناختید آنوقت شرافت خودتان را درک میکنید.

بعقیده مولانا یکی از دیدهائی که شرافت داده بانسان در بین همه آفریده ها, عشق است. این عشقی که فقط ویژه انسانهاست و این  یک ودیعه و امانتِ مبدأ آفرینش است و همین موجب شده که بانسان شرافت ببخشد. چیزهائیکه شما تابحال بعنوان مقدمه خواندید بسیار اندک است در برابر آنچه که مولانا در شش دفتر مثنوی راجع به شرافت انسان میگوید. مثلا در یک جا میگوید:

            پـس بــظاهر آدمــی فـرع جـهــان        در صفت اصل جهان را این بدان

           ظـاهرش را پشــه ای آرد بـچــرخ        باطنش بـاشد محـیـط هـفــت چرخ

معنی بیت اول نسبتا ساده است و در بیت دوم و مصراع اول میگوید ظاهر یک انسان را یک پشه میتواند کلافه کند. در مصراع دوم  میگوید باطنش تمام عالم آفرینش را میتواند احاطه بکند یعنی احاطه دارد به هفت آسمان. همین که یک پشه ای ممکن است که یکی را کلافه کند.

            آفـتــابی در یــکی زرّه نــهـــان       نــاگـــهان آن ذره بــگشــایـد دهــــان

            ذره ذره گـــردد افلاک و چـرخ       پیش آن خورشید چون جست از کمین

در بیت اول انسان را به یک زره تصور کرده. میگوید ِک آفتاب در یک زره نهفته شده و اگر این زره دهن باز کند و یا بحرف زدن بیفتد، تمام عالم هستی در برابرش فرار و جستن میکند یعنی او برتراست. اوست که میتواند تمام اینها را تحت کنترل خودش بیاورد. آنچیزیکه در هشتصد و اندی سال پیش مولانا گفته باید دید که چقدر از این جهان آفرینش را انسان شناخته و تحت کنتل خودش قرار داده و این شناختن و تحت کنترل در آوردن متوقف نشده و همچنان ادامه دارد.

            بــهـر علــمــی در نمی پـنــهان شده      در دو گز هم عالمی پنهان شده

دریائی که در یک قطره پنهان شده را تجسم کنید. چگونه یک دریائی در یک قطره پنهان بشود. میگوید اگر وجود انسان را قطره ای بگیریم,  دریائی از علم و دانش در قطره وجود انسان پنهان است. منتها باید ما انسانها این دریای دانش را کشف بکنیم. پیش از مولانا فردوسی حق مطلب را خوب ادا کرده. در همان اوایل شاهنامه که میخواهد انسان را معرفی کند و شرافت انسان را شرح بدهد.

                نخستین خلـقــت پسیــنِ شمــار          توئی خویشتن را به بازی مدار

نخستین خلقت یعنی در بین آفریده ها در جهان آفرینش اگر بتو نمره داده شود تو اولی. و اگر بخواهیم موجودات را بشماریم از پست ترین تا عالی ترین تو آخرین هستی. یعنی از همه عالی تر هستی.مثل اینکه فردوسی این تکاملی را که داروین گفته میدانسته زیرا داروین هم از پست ترین مخلوقات شروع میکند تا بانسان برسد. متأسفانه اکثر افراد بشر نه تنها این مطالب را نمیدانند بلکه قدر خودشان را هم نمیدانند و ارزش خودشان را هم نمیدانند و بقدری خودشان را کم ارزش تصور میکنند از نظر رفتار و از نظر اندیشه که تا حد سُتوران یعنی چهار پایان خودشان را سقوط میدهند و پائین میآورند. حالا میگوید برای اینکه این برتری خودت محفوظ باشد تیرگی را از خودت زدوده کن. همان گونه که تن آدمی برای منظه شدن و پاک شدن احتیاج دارد که مرتب هر روز برای زدودن این چرکها و برای زدودن و برطرف کردن این آلودگیها شستشو بکند، روح تو هم در هر روز احتیاج باین شستشو دارد تا از این تیرگیهای این جهان خاکی که در او اثر کرده رهائی بخشد. این شستشوی روح را مولانا صیقل زدن می نامد. در زمان قدیم این آئینه های شیشه ای نبود و آهنی بود صفحه فلز بود اینها در معرض رتوبت هوا زنگ میزد و وقتی روبروی آن میایستادند, چهرهشان منعکس نمیشد. پس این صفحه ها را با سمباده های مخصوصی صیقل میزدند و براقش میکردند و حالا وقتیکه در آن صفحه نگاه میکردند, چهرهشان منعکس میگردید. میگوید که دل تو هم مثل آئینه است و بتدریج تیره شده و تیره تر خواهد شد و بنا بر این چهره حقیقت در آن منعکس نمیشود و بایستیکه بترتیب, هر روز و هر گاه مواظبش باشی و این تیرگیها و زنگ زدگیها را زدوده کنی و از سطح دل آئینه مانندت برداری تا آماده بشوی تا اینکه آن نور حقیقت در دلت پرتو افشانی کند تا تو بتوانی حقیقت را در دل خودت ببینی. این مهمترین وظیفه ایست برای یک انسان برای نگه داشتن این بر تری خودش باید انجام بدهد.

با این مقدمه ایکه خواندید، با این زنگارهائیکه بر آئینه دل ما میزند  مولانا راه زدودن این تیرگیها و زنگها را بما در ابیات زیر نشان میدهد.          

2464    از بَــدی چــون دل ســیـاه و تـیـره شـد      فهـم کـن اینجــا نشـا یـــد خـیـره شــد

منظو از بدی که مولانا میگوید در درجه اول بد اندیشیست و بعد بد کرداریست. برای اینکه اول با اندیشه بد شروع میشود و بعد کردار بد میآید. هر کسی هر کاری را که میخواهد بکند، اول اندیشه اش را میکند و بعد بدنبال اندیشه اش حرکت میکند. بد اندیشی و بد کرداری همان زنگی هست که بر صفحه دل نشسته و این زنگ زدگی جلو حقیقت را گرفته. در مصراع دوم میگوید فهم کن, انگیزه این حرفی را که دارم میزنم کاملا دریاب, و بفهم. اینجا یعنی در این موقع که دلمان تاریک و تیره شده و زنگار آن را کاملا گرفته, نشاید خیره شد یعنی شایسته و سزاوار نیست که لجاجت بکنی. خیره شدن یعنی لجاجت کردن و سرکشی کردن. بیهوده لجاجت نکن و بپذیر این حرف را و فهم کن که دلت تیره میشود و تو باید این دلت را از تیرگی بیرون بیاوری.

2465    ور نـه خـود تـیـری شـــود آن تـیـرگی      در رسـد در تــو جـــزای خــیــرگـی

در بیت بالا گفت که دلت تیره میشود و در اینجا میگوید همان تیرگی دلت تیری خواهد شد و تو را از پای در میآورد.  اگر که دلت را صیقل نزنی و این زشتیها و تیرگیها را از دل زدوده نکنی این زشتیها و همان تیرگی باطنت بصورت تیری بیرون میآید و آن تیر در تو می نشیند و جزای گستاخی و نپذیرفتن حرف را بتو میدهد.  

2466    ور نــیاید تــیــر, از بــخشــایــش است      نـــه پـــیِ نـــادیـــدنِ آلایــش  اســت

آلایش یعنی آلودگی باین معنی که وجودمان آلوده شده باین زشتیها. این آلایش, پالایش لازم دارد. میگوید اگر این پالایش را نکنی و یا اگر آن صیقل را نزنی و تیرگیها را نبری، تیری میشود و بر وجودت پائین میآید. اگر دیدی که تیری نیامد, اینطور نیست که نظام طبیعت بهم خورده و تو مشمول بخشیدگی موقت قرار گرفته ای و این نیامدن از بخشایش است و آن مبدأ آفرینش بطور موقت تو را بخشیده تا باشد که تو بخود بیائی و شاید که فهم کنی. نه اینکه این مبدأ آفرینش تو را ندیده. این زشتیهای تو آنطور نیست که مبدأ آفرینش ندانسته و ندیده.

2467    هــیــن مـراقب بآش,  گر دل بــایــدت       کــز پـی هــر فـعـل چـیـزی زایــدت

این کلمه مراقب باش از کلمه مراقبه است و این مرابقه از کلمه مواظب بودن است و تمام توجه را از جهان بیرون قطع بکن و ببر این توجه را بسوی مبدأ هستی. به عبات دیگر این مراقب باش و یا مرقبه همان است که امروزه ما بآن مدیتیشن میگوئیم. اگر کسیکه بحساب امروزیها میخواهد که مدیتیشن بکند و در حالت آن مدیتیشن بنشیند و یک پایش را چگونه دراز کند و آن یکی دستش را بچه نحوی و به کجا دراز کند و چشمانش را ببندد ولی وقتی چشمش را بست بفکر زندگی خودش باشد, بفکر اینکه فلان کس باو دیر سلام کرده و چرا در فلان معامله ضرر کرد و… حالا مدت زمان مدیتیشن تمام شد.  مدیتیشن و یا مراقبه واقعی اینست که از هرچه که خارج از بدنت هست و اتفاق افتاده فراموش کنی و تمام این تمرکز فکری خودت را بیاوری روی این مبدأ آفرینش و باور داشته باشی که آن مبدأ آفرینش هم دارد تو را مراقبت میکند و نگاه میکند. تو متوجه او هستی و او متوجه تو. این معنی کلمه مراقبه است. در مصراع دوم بدان کز پی هر فعل یعنی بدنبال هر عمل. چیزی زایدت یعنی عکس العملی پیش میآید زیرا هر عملی عکس العملی دارد یعنی هر کاری بکنی عکسالعملش را می بینی. پس این را فراموش نکنی که هرکاری میکنی عکسالعملش را خواهی دید. پس وقتی میخواهی بروی و با یک شخص بخصوص دوستی بکنی و یا بروی از یک کسی گله و شکایتی بکنی, بدان که عکس العمل هم دارد. آن عکسالعملش را اول ببین و بعد این عمل را انجام بده.

2468    ورازیـن افــزون تــرا  هـــمـــت بُــود       از مــــراقــــب کـــار بـــالا تـر رود

مولانا میگوید اگر از آنچه که من گفتم توجه و مراقبه تو سطحش بالا تر رفت و ناب و خالص تر شد، در فهم ادراک و معنویتها بیشتر شد از آنچه که تو میخواهی و به دنبالش هستی, آنوقت تو داری کاری را انجام میدهی که از مراقبه هم بلاتر است. این مراقبه ایکه افزون شده و به بلندترین محل خود رسیده نه چشم بستن میخواهد و نه دست چه جور گرفتن میخواهد. درهر حالی که هست میتوانی تصور بکنی که آن ادراک و فهم تو از نظر معنویت و معنویت بحدی رسیده که میتوانی مفهوم آنها را بفهمی و بشناسی و میتوانی آنها را لمس بکنی و این از مراقبه بالاتر و آن وقتی که تو تمام توجهت را نسبت به همه چیز خارج از خودت را بطور موقت ساقط کردی و تمام توجهت را متمرکز و معطوف بکنی به آن مبدأ آفرینش آنوقت است که بخدا میرسی. اگر بتوانی تبتل کنی  و اگربتوانی برای لحظه ای و یا لحظاتی قطع رابطه کنی با این جهان خارجت و بآن نیاندیشی, آنوقت پایه پایه و یا پله پله میروی تا بملاقات با خدا برسی و آنوقت حقیقت را ملاقات کنی.

                            از مقامات تبتل تا فنا        پله پله تا ملاقات خدا

فنا یعنی هیچ ندیدن و هیچ را حس نکردن. یعنی این یک چیزی هست که امکان دارد. پله های این نوردبان جلوی پای شما گذاشته شده. و این شما هستید که باید پای خود را روی این پله ها بگذارید و به بالا بروید. تا اینکه از جلد و لاک خودتان بیرون نیائید و از آن عادتی که کردید بیرون نیائید، آن تبتل حاصل نمیشود. آن مراقبه و یا مدیتیشن حاصل نمیشود.

2469    پس چـو آهـن  گـر چه تـیـره هــیـکلی        صـیقلی کـن, صـیقلی کـن, صـیقلی

میگوید اگر که تو مثل آهن تیره هستی و اگر وجودت پُر از تیرگی هاست، یعنی تو از خاک آفریده شده ای و خاک هم تیره است, تو هم گرفتار این تیرگی هستی تو باید خودت را از این تیرگی نجات بدهی با آن صیقل زدنها. میتوانی آن آهن وجودت را از آن تیرگی بیرون بیاوری مثل همان آئینه را که وقتی خوب صیقل میدهی آنچنان براق میشود که نور از آن میبارد. تو که از خاک تیره ساخته شده ای میتوانی این تیرگی را بر طرف بکنی. میگوید صیقلی کن و بعد تکرار میکند دوباره که صیقلی کن. یعنی دوباره و دوباره صیقلی کن. آنوقت برای بار سوم میگوید آنچنان صیقلیی بکن که تا همه تیرگیها را ببرد.

2470    تــا دلـت آیــیـنــه گـــردد پُــر صُـــور        انـــدرو هـــر سو مـلــیــحـی سیم بر

تا اینکه دلت مثل آئینه بشود وبعد از اینکه صیقلی زدی آئینه دلت همه صورتها را می بیند که هرکدام از این صورتها مثل یک حور بهشتی, و مثل یک سیم بر و مثل یک سپید رو هستند. اگر دلت میخواهد در بهشت اینها را ببینی لازم نیست صبر کنی که بمیری و اگر به بهشت رفتی آنها را ببیبی. تو در همین دنیا دلت را آئینه کن و صد ها صور در دلت ظاهر میشود. چقدر با نمک هستند و چقدر ملیح هستند. مولانا میخواهد بگوید اگر انسانها آئینه دلشان را صیقل بزنند، چنان حقایقی در آئینه دل آنها منعکس میشود که این حقایق در لذت بخشی, هر کدامش مثل یک ملیحِ سیم بر است و ببینید که چه لذت معنوی آنوقت میدهد. و در درون خودش چه آرامشی باو میدهد.

2471    آهـن ار چــه تـیــره و بـی نــور بــود        صــیــقــلـی آن تــیـرگی ازوی زدود

در این بیت, صیقلی, اشاره است به شخصیکه صیقل میزند. این آلودگیهای اخلاقی و رفتاریِ تیره  چی هستند؟ یک صیقل گر لازم است برای زدودن آنها. صیقل گر کیست؟ همین مولانا هست که اشعارش در منظر خوانندگان است و میتواند آئینه دل شما را صیقل بدهد ولی شما هم باید آئینه دل را در اختیار او بگذارید تا او بتواند صیقلش بدهد و این تیرگیها را ببرد. تیرگی تکبر, تیرگی خودپسندی, تیرگی منیّت, تیرگی کینه توزی و کینه توزی و کینه توزی که از همه اینها تیره تر است., نتوانستن بخشیدن دیگران, حسادت و رشک, آز و طمع, دروغگوئی, بد اندیشی، اینها را باید توسط صیقل زن صیقل بزنید.

2472    صــیــقـلی دیـد آهـن و خوش کـرد رُو        تـا کـه صـورتـهــا تــوان دیـد اندرو

مولانا بطور تکراری مرتب آهن را مثال میزند برای اینکه آهن بسیار سخت است و میخواهد بگوید که دل تو که از آهن سخت تر و تیره تر نیست، پس دل تو را میشود بطور اولی صیقل داد. پس حتما تو میتوانی این کا را بکنی. آن استاد صیقل زن آهن را دید, برداشت و سطحش را صیقل زد و روی یا سطح آن را روشن کرد و آن چرک و زنگ زدگی را ازش کاملا گرفت و حالا صورتها درش دیده میشود.

2473    گـر تـن خـاکـی غـلـیـظ و تـیـره است       صـیقـلش کن زانکه صـیقـل گیره است

مولانا هیچ شکی در میان نمیگذاد و هر بهانه ای میخواهید بیاورید او آن را پیش بینی کرده و دارد  جلوی شما آن را رد میکند. ممکن است شما بگوئید من عمری را عادت کردم باین تیرگیهای دلم چه کنم. مولانا میگوید باز هم صیقلش کن زیرا این دل تو استعداد این صیقل گرفتن را دارد. این دل تو جوری آفریده شده که باز هم استعداد و شایستگی صیقل خوردن را دارد. اگر که آن صیقل را بزنی آن صور معرفتی, معنوی, روشنی, نور و باورمندی در دلت منعکس میشود و چقدر آرامش بدست میآوری

2474    تـا در او اشــکــال غــیــبــی رو دهـد        عـکس حوری و مـلـک در وی جـهـد

اشکال یعنی شکلها. شکلهای غیبی یعنی چیزهائی که تو نمیدیدی حالا در آئینه دلت منعکس میشود که تو ببینی. حاتف اصفهانی میگوید

                    چشم دل باز کن که جان بینی         آنچـه نـادیدنیسـت آن بـیـنــی

آنچه برایت نادیدنی بوده، حالا که تیرگیهای دلت را با صیقل دادن از بین بردی, می بینی. مثل آن حقایقی که نمی توانستی ببینی و بدنبال جستجویش بودی, حالا می بینی. اینها مثل حوری ها وملکهائی که در بهشت وعده داده شده اند و پاک و بی آلایش هستند، در آئینه دلت همه منعکس خواهد شد.

2475    صــقــلِ عــقــلـت بـدان دادســت حـق        کـــه بـــدو روشـن شــود دل را ورق

صیقل عقل, این اضافه تشبیهی است و یعنی این عقل صیقل مانند. بدان یعنی باین خاطر. میگوید این عقل صیقل مانند را خداوند باین خاطر بتو داده که بکمک این عقلی که یک صیقلگر میتواند باشد صفحه دلت روشن شود. کلمه بدو یعنی بکمک این. این عقلی را که مولانا از آن صحبت میکند آن عقل حقیقت جوی است و نه عقل معاش. بعبارت دیگر خداوند این عقل حقیقت جو را باین سبب بتو داده که بکمک این عقل حقیقت جوی صیقل گر, صفحه ظمیر دل و صفحه باطنت روشن بشود. پس بیاندیش و این کار را بکن.

2476    صـیـقـلـی را بـسـتـه ای بــی نــمـــاز        وآن هـــوا را کـرده ای دو دسـت بــاز

این صیقلی در اینجا همان صیقلگر و کسیکه صیقل میزند است. میگوید این کسیکه میخواهد دل سیاه تو را صیقل بزند، تو دوتا دستش را بسته ای و نمیگذاری که صیقلت بزند ای بی نماز. بی نماز در اینجا یعنی ای نا باور و ای کسیکه تو حقیقت را قبول نداری. در مصراع دوم کلمه وآن هوا را یعنی آن هوا و هوس را. لذا معنی بیت اینکه ای بی نماز و ای نا باور, تو دستهای کسی را که میخواهد دل تو را صیقل بزند بسته ای و در مقابل دو دست هوا و هوس را باز و آزاد گذاشته ای.

2477    گــر هـــوا ر بــنــد بــنــهــاده شـــود         صــیــقــلـی را دســت بــگشـاده شــود

اگر این بند و زنجیریکه بدست صیقل زن زده ای باز کنی و بدست هوا و هوست ببندی و آنها را مهار کنی و اگر دست آن خواهشهای ناروا و فساد آفرین دل را ببندی و دست صیقل گر را باز بگذاری, آنوقت آئینه دلت را صیقل زدی و آن چیزهائی که دیده نمیشد و برایت غیبی بود حالا دیده میشود.

2478    آهــنــی کــآیــِـیـــنــه غــیــبـی بــُـدی        جــمــله صـورتـهــا درو مُـرسل  شدی

آهنی یعنی این وجود تیره خاکی و مادی تو. وقتیکه  وجود تیره تو آئینه غیب نما شد و آئینه ای شد که حقایق در آن منعکس شد، آنوقت حقایق ها و روشنی ها, گشایشها و نیک اندیشی ها اینها وقتی درش منعکس شد. در مصراع دوم جمله یعنی همه صورتها یعنی شکل های حقیقتها میتواند بر دل تو آشکار شود و جواب همه سؤالها و چون و چراهائی که داشتی بدل تو فرستاده میشود. مُرسل یعنی فرستاده شدن.

2479    تـیــره کــردی, زنگ دادی در نـهـاد        ایـن بُـود یسـعـونَ فـی الارض الفَســاد

تو تیره کردی دلت را و گذاشتی دلت زنگار بزند در نهاد و باطن خودت. تو این باطن خودت را از تیرگی بیرون بیار تا معانی معنویات را درک کنی. این بود یعنی آیا اینست معنیِ؟ یسعونَ یعنی سعی میکنند. فی الارض یعنی در زمین. الفساد یعنی به فساد.

در این افسانه های مذهبی هست که وقتی خداوند میخواست آدم را خلق کند, فرشتگان بخداوند گفتند که ما پاک و منزه هستیم تو این موجودات پاک و منزه را داری پس برای چی میخواهی این انسان را خلق بکنی و بزمین بفرستی که برود و در زمین فساد ایجاد کند؟ اینست که مولانا در مصراع دوم میگوید: سعی میکنند در زمین بفساد. خداوند گفت من چیزی را میدانم که شما نمیدانید. من این آدم را جانشین خودم در زمین خواهم کرد. فرشتگان گفتند چگونه جانشین خودت قرار میدهی؟ خداوند گفت من به آدم عشق میدهم و وقتی عشق دادم میشود جانشین من. اینقدر مقام و منزلت عشق بالاست که عشق واقعی انسان را در زمین جانشین خدا میکند. البته اینها همه سمبولیک است ولی در پشت این کلمات نمادین، مفهوم  و معانیی وجود دارد.

2480    تـا کـنـون کردی چـنـیـن اکنون مکن        تــیــره کــردی آب را افــزون مــکــن

تیره کردی آب را، کنایه از آب باطن و ضمیر است. وقتیکه یکی آفریده میشود ضمیرش و نهادش مثل آب ذلال است. میگوید این آب ذلالی که داشتی, تا بحال تیره کردی ولی دیگه بیش از این نکن.

2481     بـرمشوران تـا شـود این آب صــاف        وانـدرون بـین مــاه و اختر در طواف

بر مشوران یعنی بهم نزن. حالا این آب وجودت را آلوده  و گل آلوده کردی و بقول مولانا گلناک شده, لا اقل دیگه آن را بهم نزن چون وقتی بهم میزنی دیگر ته آن را نمیتوانی ببینی. آب وجود تو در قعرش درّ و مروارید معرفت و معنویت است, فهم و درک و ادراک است و تو اینها را نمیبینی برای اینکه آنقدر بهم زده ای که چشم تو قادر بدیدن آنها نیست.پس بیش از این آن را بهم نزن و بگذار این آب صاف و پاک شود و وقتی آلودگیها ته نشین شد میتوانی آن درها و مرواریدهای معنویت را ببینی.

2482    زانـکه مردم هسـت هـمـچون آبِ جُو        چــون شـود تــیــره نـبـیـنـی قـعــر او

2483    قعرجُـو پُـر گوهــراسـت و پُـر زدورّ        هین مکن تـیره که هست او صاف حُر

مردم در اینجا آن چیزیکه معمولا فکر میکنیم که جمعی از آدمها هست, نیست و مولانا منظورش یک آدم است. پس مصراع اول بیت اول میگوید زیرا که انسان مثل آب جوی هست و وقتیکه آن را بهم بزنی تیره میشود و نمیتوانی قعر او را ببینی. در بیت دوم میگوید عمق و قعر جو پر است از درّ و گوهر معنویت, فهم و کمال و همه آنچیزهائی که بانسان شرافت انسانیت میدهد.در بیت دوم و مصراع دوم میگوید بهوش باش و این آبِ نهادِ درون خودت را که از ابتدا ذلال و پاک و صاف بود تیره مکن. حُر یعنی آزاد و اوصاف یعنی صفتها. ولی در اینجا صاف و حُر یعنی پاک و بی آلایش. وقتیکه نتوانستی این گوهر های درون وجودت را که آفریننده در تو نهاده ببینی.  وقتیکه نتوانی ببینی آنوقت نمیتوانی خودت را بشناسی و وقتی نتوانی خودت را بشناسی آنوقت نمیتوانی آن آفریننده, خدا و حقیقت و یا هرچه که میخواهی اسمش را بگذاری ببینی و بشناسی تا این درّ و گوهرجود خودت را درست نشناسی.

2484    جــان مــردم هســت مــانــنــدِ هـــوا        چــون بگـرد آمــیـخـت شد پـردۀ سـمـا

گفتیم مردم یعنی آدم و یا یک انسان. میگوید جان مردم مثل این هوائی هست که ما نفس میکشیم. حالا وقتیکه هوا پُر از گرد و غبار میشود مثل یک حجاب و یا پرده ای میشود و جلوی دید آسمان را میگیرد و دیگر خورشید و ماه و ستارگان دیده نمیشوند. جان تو هم همین طور میشود.

2485    مـــانـــع آیـــد اوز دیــــد آفــــتــــاب        چـونکـه گَـردَش رَفـت شد صافی ونـاب

این آلودگیها که مثل ابری شده و بر فراز آسمان وجودت گسترده شده و نمیگذارد که تو این آسمان حقیقت را ببینی, بهم مزن بگذار این گرد و غبار فرو نشیند, گوش بکن به صحبتهای صیقلگر, تا این ابر زدوده کننده آسمان وجودت از بین برود و آنوقت خورشید و ماه و ستارگان همه را میتوانی ببینی.  

2486    بــا کــمـالَ تـیـرگـی حـق واقـعـات        مــی نـــمـــودت تــا رَوی راه نــجــات

واقعات اشاره بآن خوابهائی هست که فرعون دیده بود. فرعون خوابی دید و یکی هم بیشتر و شبهای متوالی خواب میدید.  خواب میدید که خدائی هست, حقیقتی هست. بیدار میشد و بوزیرش میگفت که من میخواهم بروم و این خدا را بشناسم و پیدایش کنم ولی آن هامون وزیر بد خواهش نمیگذاشت. او میخواست آن واقعیتهائی که واقع شده بود و در خواب اتفاق افتاده بود را ببیند. ای آدم فرعون صفت در تو هم ممکن است این حقایق اتفاق بیافتد. تو گوش به هامون وجودت مکن. مثل فرعون نباش که به هامون توجه کرد و بآن واقعیتهائی که در خواب دید توجه نکرد. اگر واقعا دل را صاف و پاک کنی خیلی از چیزها و روشنیها در خواب برای شما میاید. روشنیهائی که سمبولیک است و نموداریست که بشما میگوید میتوانید بروید بسوی آینده پُر از روشنائیها. بگیر اینها را و بدنبالش برو.

Loading

13.4 چنبره دید جهان

تفسیر  :

مولانا در یک بحث عرفانی فلسفی میگوید که خوشی ها و ناخوشی ها هرچه باشد همه سایه اندیشه ضمیر خود انسان است. یعنی همه سرچشمه خواستها و منشأ از درون دارد. میگوید ریشه همه خوشی ها و نا خوشی ها . ریشه همه خوش بینیها و بد بینیها و ریشه همه داوریها، خوب یا بد اینها نهفته است در ضمیر و بطن انسانها. هرچه بر ما در مسیر زندگی میگذرد، از حالات متضادی که باشد, شادی و غم, از رنج و راحت, از نشاط و دلمردگی, نیکی و یا بدی, از زشتی و زیبائی و از این قبیل متضادها، آنچه پیش بیاید همه از سایه اندیشه درون و انعکاس ضمیر ماست.

مولانا میگوید ما اینها را اشتباها بحساب خارج از خودمان میگذاریم. ولی آنچه را که برای ما پیش میآید اعم از اینکه خوشمان بیاید و یا خوشمان نیاید معمولا ما از خودمان نمیدانیم و اینها را بحساب بیرون از وجود خودمان میگذاریم. در حالیکه اینطور نیست. یادتان هست آن بیت معروفش را که میگوید:

                   گر بود اندیشه از گل گلشنی        گر بود خاری تو هیزم گلخنی

اگر میخواهی گلشن گلستان باشی اندیشه تو درونی است و باید که درونت گلستان باشد. در مصرراع دوم میگوید اگر اندیشه ات مثل خار باشد, تو هیزمی هستی که باید در تون حمام باید سوخته بشوی.  بنا بر این تمام اساس زندگی ما نهفته است در بنیان درون ما. اگر که ما میخواهیم غیر از این باشیم باید که درون خودمان را غیر از آنچه که هستیم بکنیم. مولانا میگوید در چشم مردمی که فضای اندیش و ضمیرشان تنگ و مهنت زده است، دنیا  بنظرشان تنگ است و زندگی بنظرشان پُر از محنت است. زندگی بنظرشان انباشته از رنج و شکنجه است. میگوید کسیکه مغزش آشیانه تخیلات اندوه زا و غم افزا باشد، خودش هم سراپا پُر از غم و اندوه است, روحش افسرده است. قلب او مرکز و کانون افکار زهر آگین است. اینها کلمات خود مولانا ست که جا بجا در سراسر شش دفتر مثنوی میگوید. میگوید که اگر افکار خودت مسموم باشد، سراسر دنیا را مسموم و غم خانه می بینی. اگر قلبت لانه اندوه باشد سراسر دنیا را غم خانه می بینی و بر عکس اگر که سراسر شادی میخواهی ببینی سعی کن که درون خودت شاد باشد. در دنبال این مطلب میگوید:

                     فکرت بد ناخن پر زهر دان       میخراشد در تعمق روی و جان

فکرت عربیست و فارسی آن میشود اندیشه. فکر کن که زیر ناخنهای تو پر از زهر و سم هست و حالا داری خودت را میخارانی و این زخمهائی که دارد بوجود میاید از طریق آنها  سم دارد وارد بدنت میشود. حالا اگر با این ناخن پُر زهرت جانت را بخارانی، این سموم وارد جانت میشود. البته این دارد بطور سمبلیک میگوید. جان را بجای روح بکار میبرد. روح یک ماده نیست که بشود آن را بخارانید ولی این اصطلاح است که خاریدن روح با ناخن پر از سم یعنی رنجآوری و غم آوری بر روح. این روح نیست که غم میاورد بلکه این ما هستیم که غم را بر روحمان تحمیل میکنیم. مولانا اینگونه اشخاص کج اندیش و بد بین را به یک بیمار تشبیه میکند و براستی هم از نظر روانی بیمار هستند. میگوید اینها مثل بیماری هستند که بسر گیجه مبتلا شده اند. کسیکه بسرگیجه مبتلا میشود خیال میکند که همه چیز دوران دارد. مثلا در اطاقیکه هست خیال میکند که اطاق دارد دور سرش میگردد. در حالیکه اطاق سر جایش ثابت است و حرکتی نمیکند. این اوست که بیمار است و مبتلا به سرگیجه شده و تقصیر از عالم بیرون از او نیست، اینست که همه چیز را در حال گردش و دوران می بیند و شکایت میکند. باید در خودش جستجو کند که چرا سرش بدوران افتاده است. این سرگیجه را بعنوان مثال آورده. سر گیجه های روانی هم هست مثل این گیج شدنها در زندگی یک سرگیجه است. این شخص بیمار فکر میکند که همه این گیج شدنها در زندگیش بیرون از خودشان است. بیشتر ما اینگونه فکر میکنیم و این حرفهای مولانا را هم آسان نمی پذیریم چون عادت کرده ایم که همه چیز نا پسند را ناشی از بیرون خودمان بدانیم. روح سالم و سر زنده بچشم کسیکه دارای وضع طبیعی هست خیلی پُر نشاط و آرام است و قلبش مثل گل شکفته است, شادمان است. چهره عالم هرچه باشد زشت یا زیبا، در نظر او زیبا میرسد مثل اینکه خودش اینگونه بود . همه را و همه جا را خندان و خرم می بیند زیرا روحش بمقامی رسیده که چیزهائی که روح مردم عادی را آزرده میکند برای او اصلا مایه آزردگی نیست یعنی کوچکتر از این است که روح او را آزرده بکند. و میگوید سر چشمه همه این احوال در درون توست. بعبارت دیگر روح او بقدری والا مقام  و عالی هست که هیچ چیز آنرا آزرده نمیکند. پس کاری باید کرد که روح غلو پیدا بکند و ارجمند بشود و اروج پیدا کند. روح برای اروج پیدا کردن غذا میخواهد و بار ها گفته که غذای روح معرفت و معنویت است. غذای روح شناخت حقیقت است و این شناخت را عرفان می نامیم.

مولانا یک نتیجه اخلاقی از همه این گفته های خودش میگیرد که این بد بینی ها و بد گوئی ها, بد گمانیها نسبت به همه کس و نسبت بهمه چیز حاکی از صفات بد و زشتی هست که در درون خود انسان است. همه در زندگیشان فکر میکنند که ای وای.. من در زندگیم دارم می بینم تقصیر ندارم ولی آنقدر بلا بسرم میآورند و اینقدر محیطم را آلوده کرده اند که اینقدر زشتی می بینم که من هم زشتی میگویم و مولانا میخواهد بگوید که برای اینها طبیعت اینگونه پیش میاورد. در طبیعت بدی هست و زیبائی هم هست، زشتی و زیبائی هم هست, رنج و راحتی هم هست و تو بایستی بگونه ای باشی که آن چیزهائی که روح تو را خراش میدهند و رنج آورند و بقول خودت غم افزا هستند نتوانند در تو اثر بکنند زیرا تو نمیتوانی جلو آنها را بگیری مثلا تو نمیتوانی جلو یک نفری را که یک عمر بدروغگوئی عادت کرده بگیری، او دروغ میگوید و این تو باید باشی که یک زرهی اطراف خودت بکشی و آن دروغهائی که مثل تیر بطرف تو میفرستد, برگردانی بسوی خودش و اصلا تو را آزار ندهد. چگونه میشود این کار را کرد؟ با معنویت و با عرفان و با معرفت. بعضی ها هستند آنچه که از آنها میشنوی شکایت از روزگار است. حالا مولانا میگوید همه این بدیها و خوبیها از درون توست. اینها نتیجه رفتار و کردار خود شماست. ما اعمال و کردار خودمان را فراموش میکنیم و خودمان را تبرئه میکنیم و هیچ وقت خودمان را گنه کار نمیدانیم و تصور میکنیم هرچه کرده ایم درست بوده. بنا بر این اگر پیام و اندرز مولانا را بگیریم و درک کنیم و بپذیریم و نخواسته باشیم بهانه بیاویم و نخواسته باشیم هر یک کلمه ای که گفته یک کلمه مخالفش را پیدا کنیم خواهیم دید که همه مشکلات از درون ماست. میگوید:

             راه لذت از درون دان نه از برون       اولی دان جستن از قصر و حُصُون

حصون جمع حصم است. حصم خیلی از قصر ها عالی تر است مثل قلعه هائی که در هر قلعه چندین قصر است. میگوید این را ابلهی دان که بگوئی این لذت من اینست که من این قصر ها را داشته باشم. چه بسا خیلی کسان هستند که در این قصر ها زندگی میکنند ولی پاسداران پشت در اطاقشان باید تا صبح پاسداری کنند. یا هر روز بهترین غذا ها را میل کنند.

          آن یکی در کنج زندان مست و شاد         وان دگر در باغ ترش و بی مراد

پس این باغ نیست که من را خوشحال میکند بلکه درون من است که مرا خوشحال میکند.

پس از این مقدمه که  قدری بدرازا کشید حالا میپردازیم به تفسیر اشعا ر این قسمت.

2367    هـــرکـــرا افـــعـــال دام و دد بــــود        بـــر کـــریــمـــانش گُـــمــان بَــد بُـوَد

دام یعنی حیوانات اهلی و دد حیوانات وحشی و درنده. میگوید هرکس که درونش, اندیشه اش, کارهایش, افعالش مثل دام و دد باشد در همان حد حیوان است حالا چه اهلی و چه وحشی. و وقتی جزء حیوانات باشد آنوقت کریمان و بزرگان را هم نمیشناسد. در مصراع دوم میگوید: تازه بر بزرگان شک و گُمان بد هم میکند.

2368    چون تو جزو عالـمـی هـرچون بُوی        کــلّ را بـر وصـفِ خـود بـیـنـی غَوی

هر چون بُوی یعنی هرگونه که باشی. کل یعنی کل عالم هستی. غوی یعنی گمراه. میگوید چون تو جزوی از این عالم هستی. در حال جزو بودن که تو فقط یک جزوی از این کل عالم آنوقت همه عالم را با خودت قیاس میکنی و چون خودت بد هستی میگوئی که همه عالم بد هستند. تو جزوی و آن عالم کل است و تو نمیتوانی خودت را با کل قیاس بکنی. تو اگر بد باشی جهان را هم سراسر بد می بینی و مثل خودت می بینی. مولانا میگوید تو دنیا را از دریچه شخصیت و اندیشه خودت می بینی. از دریچه خودیت، خودت را می بینی. تا شخصیت و هویّت و آن دریچه ایکه باین دنیا نگاه میکنی چه باشد ممکن است که این دنیا را خوب ببینی و یا بد ببینی.

2369    گــر تـو بـرگـردی و بـرگردد سَرَت        خــانــه را گــردنده بــیــنـد مَــنــظـرت

تو بر گردی یعنی چخ بزنی و بر گردی. بر گردد سرت یعنی سرت بدوران بیافتد و سر گیجه پیدا کنی. در مصراع دوم میگوید چشمانت اطاقت را گردنده می بینی. در سابق باطاق, خانه میگفتند و بخانه میگفتند سرا. یعنی یک سرا ممکن بود پنج خانه داشته باشد.

2370    ور تو در کشــتـی رَوی بَـریَم رَوان        ســـاحـــلِ یــم را هــمـــی بـیـنـی دوان

یم یعنی دریا. مثال دیگری میزند و میگوید: تو سوار کشتی شدی و داری میروی در حالیکه داری میروی و بساحل نگاه میکنی, خیال میکنی که ساحل در حال حرکت است. ولی ساحل سر جایش ثابت و بی حرکت است و این تو هستی که داری ساحل را در حال حرکت می بینی. میخواهد نتیجه بگیرد که تو زشت هستی نه بیرون از تو.

2371    گـر تـوبـاشی تـنگ دل از مَـلحـمـه        تـنـگ دل بـیـنـی جــملـه دنِـیـا را هــمـه

مَلحمه یعنی رنج. و چیز نا گوار. میگوید اگر تو آزرده دل باشی از یک رنجی که برای تو پیش آمده و تو را تنگ دل کرده، بنا بر این تو همه دنیا را پر از رنج و پر از نا گواریها می بینی و این فقط تو هستی که اینطور احساس میکنی و دنیا ثابت سر جایش هست و تنگ و گشاد نمیشود. پس تو باید سعی کنی که دلت گشادگی پیدا کند. ممکن است سؤال کنی که چه بکنم که دلم گشادگی پیدا کند؟ جواب اینکه با پیدا کردن و یا داشتن معرفت و معنویت با درک کردن حقیقت، با ارزش دادن به نعمتهائی که بتو داده شده. همان فرزندی که تو حاضر نیستی یک مو از سرش بدهی و تمام دنیا را بگیری, این بزرگترین نعمتیست که بتو داده شده. آیا نمیتواند دل تو را دلشاد بکند؟ چرا، تو باید دریچه دلت را باز کنی.

2372    ورتـو خوش بـاشـی بـکـامِ دوسـتان        ایـن جـهــان بـنـمـایـدت چـون گُـلستــآن

بکام دوستان یعنی آنچه را که دوستان دلشان میخواهد. دوستان دلشان میخواهد که تو خوش باشی, همان جور واقعا خوش باش. یک دوست و یا دوستان واقعی تو چگونه میخواهند که تو خوش باشی؟ همان طور که دوستانت میخواهند که تو خوش باشی، باش آنوقت همه جهان را گلستان می بینی. دوست واقعی و یا دوستان واقعی تو آن نیست که با تو به گشت و گذار میآید و با تو به کنسرت میآید, و آن نیست که اگر بیمار شوی بعیادت بیاید و برخت هم بکشد که از تو عیادت کرده. دوست آنست که اگر ببیند تو ناراحت هستی، بکوشد و تو را از نا راحتی بیرون بیاورد, دوست آن کسیست که تو را بر خودش مقدم بدارد. حالا اینگونه دوستانی داشته باشی, آنها میخواهند که تو چکونه باشی؟ حالا اگر همان گونه باشی آنوقت دنیا بنظرت گلستان است.

2373    ای بسا کس رفـتـه تـا شـام وعـراق        او نـدیـده هــیــچ جــز کُــفــر و نــفــاق

در زمانیکه مولانا زندگی میکرده شام و بغداد و حتی هندوستان و اینها خیلی آباد و سبز و خرم بودند. در آن زمان مولانا، در شام و بغداد عراق بسیار آباد و سبز و خرم بود و این دوشهر مرکز علم و مدرسه و دانشگاه بود و مردم برای کسب علم و هنر باین دوشهر میرفتند. مولانا میگوید بسیار کسانی هستند که باین دو شهر میروند و لی آنها بجز کفر و نفاق هیچ چیز دیگری نمی بینند و هیچ بهره ای از این مسافرت خودشان نمی برند. آدمی که خودش منافق و گرفتار ظلمت نا باوری باشد, بهر کجای دنیا برود همه جا را ظلمانی می بیند برای اینکه این ظلمت اندیشه وجود خودش را هر جا برود بهمراه خودش می برد.

2374    وَی بسـا کس رفـتـه تا هـنـدو هَـری       او نـدیـده هـــیــچ جــز بـیــع و شِـــری

هَری ( هرا) میخوانیم. هری همان هرات که مرکز تجارت قدیم بود. بیع یعنی خرید. شری را شرا میخوانیم و یعنی فروش و مشتری هم از همین کلمه است. حالا یکی را در نظر بگیرید که رفته به هند و یا رفته به هرات که دو مرکز تجارت بود. او هیچ چیز ندیده جز خرید و فروش و همه سعی و کوشش او اینکه جنسها را ارزانتر بخرد و در شهر خودش گران تر بفروشد. او فقط همین را دیده. حالا در این دو شهر چقدر دیدنیهای جور و واجور است و مردم آنها چه تمدن و رسومات و فرهنگهای مختلف دارند، او اصلا کار باین کارها ندارد.

2375    وَی بسـا کس رفـتـه ترکسـتان و چـیـن      او نـدیـده هــیــچ جــز مکــر و کــمـیـن

بسیارند کسانیکه به ترکستان و چین سفر کرده اند و وقتی مراجعت میکنند و وقتی از آنها سؤال کنی که ترکستان و چین چگونه بود آنها فقط از آنجا ها بدگوئی میکنند که چقدر بآنها سخت گذشته و در آنجا جز مکر و حیله چیز دیگری ندیده اند. فقط جنبه های منفی را دیده اند. هیچ چیزهای زیبای آنجا، گل و دشتهای آنجا بنظرشون نمیآید. راستی چرا اینطور است؟ در بیت بعدی جوابش را میدهد.

2376    چـون نـدارد مُـدرَکی جـزرنگ و بو        جــمــلـه اقــلــیــمــهـا را گو بجـو

مُدرک یعنی ادراک شده و اینجا بمعنی مراد و مقصود است.میگوید هیچ مراد و مقصودی جز رنگ و بو ندارد. منظورش از رنگ و بو, این چیزهای ظاهر است. او فقط بدنبال زرق و برق است. جمله یعنی همه. اقلیمها یعنی سرزمین ها را. گو یعنی باو بگو. بجو یعنی جستجو بکن. در مصراع دوم میگوید ای آدمی که بجز رنگ و بو هیچ جیز دیگری را نمی بینی برو و همه سرزمینهای دنیا  را جستجو کند، هیچ جا معنویت را بدست نمی آوری و هیچ جا دانش کسب نمیکنی و هیچ چیزی بر تو افزوده نمیشود و فقط زرق و برقهایشان را می بینی. وقتی کسی از پاریس بر میگردد و از او بپرسی که چه دیده ای؟ میگوید برج ایفل را دیده ام و وقتی از بالای آن نگاه میکنی تمام شهر و حتی اطرافش هم پیداست و زیر نظر است و خیلی زیباست. از او بپرسید که هیچ بفکر افتادی که ایفل چه کسی بوده و این برج را چه جوری ساخته، در چه زمانی ساخته و چه مهندسیی بکار برده، چه هندسه ای و چه ریاضیاتی بکار برده که هنوز و هنوز هم پا برجاست، یا تو فقط رفتی ازش بالا که منظره تماشا بکنی. تو فقط بدنبال رنگ و بو بوده ای.

2377    گـــاو در بــغـــداد آیـــد نــا گــهــان        بـگـــذرد او زیـن ســران تـا آن ســران

2378    از هـمـه عــیش و خوشـیـهـا و مزه        او نــبــیــنــد  جــزکــه قِشــرِ خــر بـزه

در بالا تر گفتیم که بغداد در قدیم یک مرکز بزرگ علم و دانش بود و بسیار آباد بود و مرکز تجارت بود و پایتخت کشور عراق بود و بسیار آباد. میگوید آن کسی که معرفت و معنویت ندارد مثل یک گاویست که نا گهان و سر زده آمده و از اینسرش تا آن سرش رفته فقط پوست خربوزه ای که از دست رهگذری افتاده، فقط آن را می بیند. قشر یعنی یک تیکه. او هیچ چیز دیگری نمیبیند از این بغداد. برای اینکه این چیزها بدردش نمیخورد، برای اینکه او فقط بدنبال پوست خربوزه است.

2379    کـه بُـوَد افــتــاده بــرره, یــا حشیش        لایــق سَــیــران گـــاوی یـــا  خــریش

حشیش بمعنی برگ خشک است. هر برگ خشک شده ای و یا گیاه خشک شده ای را میگویند حشیش. آن چیزی هم که مواد مخدر هست چون یک برگ خشک شده است بآن میگویند حشیش. مولانا منظورش آن مواد مخدر نیست و منظورش هر برگ خشک شده است. کلمه سَیران یعنی سیر کردن و گردش کردن. میگوید این گاوه که رفته در بغداد فقط اگر یک برگ خشک شده ای روی زمین افتاده باشد، آن را بر میدارد و خیلی هم خوشش میاید. این لایق گاو بودنش هست و این لایق خر بودنش هست. و یا لایق گردش کردن یک گاو یا خر همین برگ خشک شده روی زمین افتاده است. جای دیگر میگوید:   

              هم مزاج خر شده این نفس پست         فکرش اینکه، چون علف آرد بدست

2380    خشک بـرمیخِ طـبـیـعـت چون قَـدیـد        بســـتـه اســـبــاب, جــانش  لا یــزیــد

سابق بر این این یخچالها که نبود برای اینکه در زمستان غذا داشته باشند میامدند و این گوشت را تیکه تیکه میکردند و بان نمک میزدند بعد آن را بامیخ روی دیواری در برابر آفتاب نگه میداشتند و این گوشت خشک میشد و آن را برای مصرف زمستان بکار میبردند. و در طول زمستان میخوردند. اسم این گوشت قدید بود. حالا میگوید اینگونه آدمها هم مثل قدید میمانند. همان طور که این قدید با میخ روی دیوار کوفته شده، اینها هم مثل قدید بر دیوار طبیعت کوفته شده اند. در مصراع دوم لا یزید یعنی افزوده نمیشود یعنی چیزی به او اضافه نمیشود. در این دنیای پهناور و در این عرصه گشاده زندگی اینها هیچ فرقی در طول عمرشان نمیکنند. بدنیا میآیند و از دنیا میروند و همان گوشت نمک سوزِ خشک شده روی دیوار هستند. آنها بسته باسباب ظاهری این دنیا و زرق و برقهای این دنیا هستند.

2381    وان فضـای خَـرقِ اســبـاب و عـلـل        هســـت اَرضُ لله، ای صَــــدرِ اَجَـــل

خَرق یعنی پاره کردن. شما میگوئید فلان کس کارهای  خارق العاده میکند. یعنی کارهائی میکند که دیگران نمیتوانند بکنند.کارهای عادی را پاره کرده یعنی از آنها فراتر رفته. و خَرق یعنی پاره کردن. اسباب و علل همان زرق و برقها هستند. چطور میتوانیم از این زرق و برقها را واقعا در نظرمان پاره پاره و بی اهمیت کنیم و بدور بیاندازیم. وقتیکه به سر زمین معنویت بیائیم. ارض الله یعنی زمین خدا. خدا که زمینی ندارد. این یک اصطلاح است و اَرض الله یعنی در پهنه معرفت و عرفان, در پهنه معنویت. آنجا هست که میتوان آن زرق و برقها را بی اهمیت کرد. مثل اینکه شما یک تیکه کاغذ بی اهمیت را پاره میکنید و بدور میاندازید. این زرق و برقها را هم پاره کن و بدور بیانداز. کی میتوانی اینطور باشی؟ وقتیکه قدم بگذاری در سر زمین معرفت. ای صدر اجل کسی نیست, مولانا خواسته است که به خواننده و یا شنونده گفته هایش احترامی بگذارد و گفته ای وزیر محترم و ای صدرِ اجل و یا ای بزگوار.

2382    هــر زمان مُبدل شود چون نقشِ جان        نـو بــنــو بــیــنــد جـهـانــی در عِـیـان

مُبدل از کلمه تبدیل است. هزمان مُبدل شود یعنی هر زمان تغیر پیدا کند. چون نقش جان یعنی احوال روح. کسیکه در آن پهنه معرفت قدم گذاشته آنوقت هر زمان روحش در حال تغیر است و مرتب روحش بهتر و بهتر میشود و دائم در حال تبدیل شدن بطرف جلو رفتن است. جانش تبدیل میشود. نو بنو جهانی و دنیائی در نظرش آشکار میشود. ولی برای مردم عادی نه این اتفاق نمی افتد و دنیا همین دنیاست و هرچه نگاه میکند همین است که بوده و هستش. و گاو هم وقتی نگاه میکنی همین است و دنیا برای او هم تغیر نمیکند. این روح است که باید مبدل شود و با هر نفسی که میکشی تبدیل شود و بهتر و بهتر و عالی تر و عالی تر بشود  آنوقت جهان را بر تر وبرتر و عالی تر می بینی, نو بنو و آشکار تر می بینی. عرفا بخصوص ابن عربی که ستون عرفان است میگوید که آفرینش جهان ثابت نیست یعنی دائما این جهان در حال آفریده شدن و تبدیل و عوض شدن است. و هیچ عوض شدنی هم مکرر نیست و هیچ چیز تکرار نمیشود و نو بنو است. برای اینکه تکرار ملالت آور است و در کار خدا ملالت آوری نیست. خداوند هر لحظه در دلتان تجلی میکند, این تجلی با تجلی بعدش فرق میکند, نو بنو است, و هیچ لحظه ای نیست که با لحظه فبلیش شبیه باشد و تکرار نمیشود که ملالت آور هم نباشد. این پرتو و تجلی یعنی جلوه کردن در دل توست. این جهان که میگوید این جهان بیرون تو نیست بلکه این جهان درون توست و دائما عوض میشود.

2383    گــر بُـودفـــردوس و اَنــهــارِ بهشت       چُون فسـردهِ یک صفـت شد,گشت زشت

انهار جمع نهر است. فسرده شدن یعنی ثابت و بدون تغیر شدن, منجمد شدن و افسرده شدن. میگوید اگر قرار باشد که آن نهر هائیکه اینقدر در بهشت توصیف شده همه آنها تکرار بشود آنوقت آنها هم بنظر زشت میایند. حتی آن حوریهای زیبا و آن چیزهای خوب بهشتی اگر تکرار بشود بنظر زشت میایند. طبیعت انسان اینست که چیز تکراری نمیخواهد.  

2384    چــنــبــره دیــد جـهـان ادراک تسـت       پـــرده پـــاکــان، حسِ نـــا پـــاکِ تُســت

چنبره یعنی دریچه. ادراک تو یعنی حس درک تو. پرده یعنی حجاب. پاکان آن انسانهای کامل است. حس نا پاک تو یعنی آن حواس اشتباه کننده تو. انسان دارای پنج حس است و این پنج حس همه شان اشتباه میکنند. میگوید تا این ادراک تو چی باشد. آن دریچه دید تو چشمان تو نیست بلکه آن دریچه درک تست. حالا حجابهائی هست که جلو این دریچه را میگیرد. آنوقت نه پاک میدانی چیست و نه پاکان. پاک یعنی چیزهای خوب. پاکان یعنی آدمهای خوب. این حواس پنجگانه تو پرده و حجاب شده, چشمت دیده که این چقدر زیباست, و رفته بدنبالش “بهر قیمتی شده باید بخرمش و بدستش بیاورم.” کشیده شده بطرف این چیز. پس این چشم تو پرده و حجابیست که جلوی آن دریچه ای که میخواهد حقیقت را ببینه. گوشت هم همین طور است. حس لامسه ات هم همین طور است. حس بویائیت هم همین جور است. این حسها بد نیستند بر عکس خوب هم هستند ولی نه اینکه تو تنها با اینها زندگی کنی. اگر تمام توجهت باینها باشد آنوقت اینها پرده و حجاب میشوند جلوی حقیقت. هرپنج حواس تو مادی هستند و چون تو حس مادی داری، تو مادی گرا شده ای و فقط میخواهی با این حواس مادی قضاوت و داوری کنی بنابر این تو مادی گرا هستی و نمیتوانی در عالم معنویت هم که میروی درک بکنی و داوری کنی. تو باید با چشم دلت اینکار را بکنی بشرط اینکه چشم دلت باز باشد و حجاب از جلوی چشمت برداشته شده باشد. حجاب کینه, کینه توزی و دشمنی, نبخشیدن, حسد ورزیدن, حرص و آز, انتقام اینها پرده جلو چشم دل است که نمیگذارد حقیقت را ببینی. میگوید این حواس خودت را شستشو بده.

2385    مـــدتــی حس را بشـُـو  زآبِ عِــیــان        ایـن چـنـیـن دان جا مه شوی صوفیان

سهراب سپهری هم عارف معاصر بود و او هم میگوید باید چشمتان را شستشو بدهید. مولانا میگوید این حس خودت را شستشو بده منظور چشم دلت را شستشو بده. در مصراع دوم (جامه شوی صوفیان) یک اصطلاح است. جامه اینجا بمنظور دل است. جامه شوی یعنی دل شستن پس دلها را هم باید شست همانطور که بدن خودتان را میشوئید. همان چرکی که روی بدن شما نشسته بر دل شما هم نشسته. شما جامه تنتان را عوض میکنید پس باید جامه دلتان را هم عوض کنید. صوفی صافی آن کسی هست که این جامه دلش را هم مرتب شستشو میدهد و عوض میکند. کنایه از شستشوی دل از آلودگیهاست.  این شستشوی دل را اصطلاحا میگویند  جامه شوی صوفیان. 

2386    چــون شـدی تـو پــاک, پـرده بـر کَـنَـد        جانِ پـاکان خـویش بــر تـو میـزنــد 

وقتی تو جان و دلت را شستشوی دادی آنوقت پرده بکنار میرود و آنوقت روح انسانهای کامل خود بخود بر دل تو می تابد. آن چیزیکه انسانهای کامل را کامل کرده و یا آن نوری که بر دل انسانهای کامل تابیده آنوقت بر دل تو هم می تابد.

2387    جـمـلـه عــالـم گــر بُـوَد نــور و صُـور       چشــم را بـاشد از آن خــوبــی خـبــر

حالا مولانا میخواهد پنج حس مادی را بگوید. میگوید این چشم سر, اگر همه عالم پُر از نور و نقش باشد, فقط چشمت سر میتواند آنها را ببیند. گوش و بینی و اینها نمیتواند آنها را ببیند. فقط چشم سر میتواند آنها را ببیند.

2388    چشـم بســتی, گـوش مـی آری بـپـیـش        تـا نـمـائـی زلـف و رخسـاره بُـتِـیـش

2389    گــوش گــویـد مـن بصـورت نـگـروم        صـورت ار بـانگـی زنــد, من بشـنوم

2390    عـالِــمـم مـن, لـیـک اندر فـن خـویش        فنّ من جز حرف وصوتی نیست بـیش

چشمتان را ببندید و گوشتان را پیش بیاورید. میگوید این نقش دیوار را ببین, این نقش مثل بت است. رخساره بُتیش یعنی رخساره بتی او را. گوش میگوید آخر من صورت را نمیتوانم توجه کنم. اگر این صورت صدائی زند آنوقت من میتوانم بشنوم. درست است که من عالمم و چیز میدانم ولی فقط در فن خودم. فن خودم شنیدن است. فن من بجز حرف و صوت بیشتر نیست.اینها حواس ظاهر بود. ولی آنکه میگوید حواس درون و از چشم دل حرف میزند میگوید اگر آن پرده جلو چشمت بکنار برود آنوقت تمام وجودت می شنود, می بیند, حس میکند, لمس میکند و همه وجودت یک حس میشود. حافظ میگوید: جمله اعضا چشم بایدو گوش . هر سر مویت باید بشنود و ببیند و لمس بکند. اینجور حقیقت معلوم میشود.       

2391    هـیـن بـیـا بـیـنـی بـبـیـن این خـوب را        نـیسـت در خور,بـیـنی این مطلوب را

حالا بینی چگونه است. یک نقش زیبائی را باو نشان میدهند و میگویند ای بینی ببین این نقش زیبا را. ولی این چیریکه برای تو مطلوب است درخور مطلوب بینی نیست

2392    گـــر بُــود مُشـک  و گـلابـی بو بـرم        فـنّ مــن ایـنسـت و عـلـم و مَخـبَــرَم

مَخبَر یعنی آگاهی. اگر مُشک و گلابی باشد من میفهمم برای اینکه اینست فن و علم و آگاهی من.

2393    کـی بـبـیـنـم مـن رخ آن ســیــم ســاق        هـیـن مـکن تکـلـیـفِ مـا  لَـیـس یُطاق

سیم ساق یعنی سپید اندام. کی من میتوانم یک آدم سفید اندام را ببینم. در مصراع دوم ما لیس یُطاق را معنی میکنیم. ما یعنی آنچه. لیس یعنی نیست. یُطاق یعنی طاقت آن. کلا میگوید چیزیکه من طاقطش را ندارم تکلیف من مکن اینکه میگوئی فلان چیز و یا کسی را ببین از حد من خارج است و من نمیتوانم اینکار را بکنم. مولانا بما میگوید بینی فقط بوی را میبیند و چشم فقط نقش را میبیند و گوش فقط صوت را می بیند. حالا یک حس دیگر هم هست و آن حس راست بینی و کج بینی است.

2394    بـاز حـسّ کـژ, نـبـیـنـد غـــیـــر کــژ        خــواه کـژ غَـژ پیِش او یـا راسـت غــژ

این حس راست بینی و کج بینی جزو حواس پنجگانه نیست. در مصراع اول میگوید: حس کج فقط کج بودن را میبیند و نه هیچ چیز دیگر. پس اگر تو داری همه کجی ها را حس میکنی بدان که تو سرشتت کج است. در مصراع دوم غژیدن یعنی راه رفتن. تو جلوی او راست راه برو و یا کج راه برو، او فقط کج رفتن را می بیند. کسانی هستند فقط زشتی ها را می بینند و آنها همه کج سرشتند.

2395    چشــمِ احـوَل از یـکـی دیـدن یـقـیـن        دانـکـه مـعـذولسـت ای خـواجه مُـعـیـن

چشم احول یعنی چشم لوچ. میگوید انتظار نداشته باش که چشم لوچ یکی ببیند. ای خواجه معین چشم لوچ یکی نمیتواند ببیند.

Loading

12.4 پیرِ عقل

تفسیر  :

یکی از نکاتیکه مولانا جا بجا در شش دفتر مثنوی تأکید میکند و با عبارات و بیانات گوناگون تو ضیح میدهد نیاز بداشتن راهنما در تمام شؤن زندگیست :که آدمی را در هر مورد براه راست و صلاح هدایت بکند و از کج روی و خطا و لغزش در گمراهی و نتایج سؤ آن بر حذر بدارد. متأسفانه هستند افرادیکه از فرط خودپسندی به خود کامگی روی میاورند. خودکامگی یک مرحله بالاتر از خود پسندیست. وقتی که بخودکامگی روی میاورند اینان چون خودشان را همه چیز میدانند و از همه برتر و شایسته تر می پندارند, اینها احساس میکنند که نیازی بگزیدن راهنما در شؤن زندگی برای خودشان ندارند. احساس میکنند که هرگز براه اشتباه نمیروند و هیچ وقت خطا نمیکنند در حالیکه از سایر مردم بسیار خطاکار ترند. این خودکامگان کسانی هستند که حتما و حتما و بارها خطا و لغزش میکنند. منتها خطای خودشان را اشتباه نمی بینند و تصور نمیکنند که خطا کرده اند. و یا اگر توجه کردند که خطا ست بگردن دیگران میاندازند و یا از اوضاع زمانه و یا روزگار میدانند. بهر حال خودشان را خطاکار نمیدانند برای اینکه معتقدند هیچ وقتی اشتباهی نمیکنند. اینها غافلند که تنها کسانیکه از جهت فهم و شعور و معرفتِ باطنی و هم چنین از لحاظ صفات و رفتار ظاهری و اخلاقی بمرتبه کمال رسیده اند و آنها یا خطا نمیکنند و یا کمتر خطا میکنند. ولی این خودکامگان بدون اینکه باین مقامات رسیده باشند، خودشان را بالا تر از همه مقامات می پندارند و مردم عادی و معمولی در هر جنبه از شؤن زندگی حتما نیاز به راهنما دارند, احتیاج دارند بفکر استادان, و بفکر فضلا, اندیشه دانشمندان و اندیشه وران و پند و اندرزهای حکیمان و اینها خوشبختانه برای ما ایرانیان باندازه کافی گرچه بصورت یک گنجینه, ای در اختیار ما هست. کسانیکه حکمت زندگی را بما گفته اند بصورت پند و اندرز فراوان داریم.

آنهائی را که درست راه درستی را برای زندگی ما بما نشان داده اند بسیار می شناسیم. کسانیکه درس زندگی بما داده اند و میده اند فراوانند. خود همین مولانا بیشتر گفته هایش در شش دفتر مثنوی براستی درس زندگیست. بعضی ها گُمان میکنند که فقط از عرفان صحبت میکند و از مقاماتیکه در سطوح بالای اندیشه اند در حالیکه  بیشتراوقاط سخنانش را در سطح زندگی مردم پائین میآورد و از هر لحاظ درس زندگی میگوید. زندگی راهیست بسیار سخت و راهیست که در هر قدمش بیم گمراهیست. در هر گامیکه بر میداریم ممکن است اشتباه بکنیم. بندرت کسانی پیدا میشوند که در ردیف مردم عادی باشند ولی اشتباه نکرده باشند و یا نکنند. بزبان اُدبا این راه زندگی, راهیست در بیابان خوفناک که دیوان و غولان در این راه فراوانند و قبلا گفته بودیم که این دیوان و غولهائیکه میگوئیم عبارت است از هر کسیکه دیگری را فریب بدهد. هر آدمیکه یک آدم دیگری را فریب بدهد و گمراهش بکند این آدم برای او دیو وغول است برای اینکه معنی دیو یعنی گمراه کننده. مصلم است که کسانیکه در راه معرفت و معنویت گام بر میدارند, اینها نه تنها در مسیر زندگی کمتر اشتباه میکنند, بلکه چون جوینده حقیقت هستند و براه حقیقت قدم میگذارند و بسوی حقیقت پیش میروند و میخواهند که حق را دریابند ساده ترین شرط اینست که بد را از خوب تشخیص بدهند و باطل را از درست و صحیح از هم باز شناسند. وقتیکه میگوئیم در راه حق, یعنی اینکه وجه تمایزبین زشتی و نیکی را در یابیم و در هر مورد و از هر لحاظ. فرق بین تاریکی و روشنائی اندیشه را کاملا احساس بکنیم. وقتی این افراد در این راه قدم بر میدارند مصلم است که اشتباه و خطای آنها کمتر است و اگر هیچ نباشد لا اقل کمتر است.

مولانا یک کلمه ای دارد که میگوید این راهنمائی که میخواهید بر گزینید باو لقب پیر میدهد و میگوید در هر کاری بپیر احتیاج هست.

              پیر را بگزی که بی پیر این سفر       هست پر آفت و خوف و خطر

پیر را بگزی یعنی پیر را انتخواب کن. سفر در اینجا منظور سفر زندگیست. میگوید پیرت را انتخاب کن که بدون پیر بخواهی این سفر زندگی را بگذرانی, یک سفر پر از آفت و ترس و خطر است. حالا این پیر کسی هست که این خوف و خطر ها و ترس و نگرانیها را میتواند بما نشان بدهد.  وقتیکه صحبت از پیر میکند برای یک عده ای اشتباه پیش میآید. این عده فکر میکنند که پیر کسی هست که موی سر و صورت او سفید شده باشد. مولانا میگوید اینطور نیست. بسیاری کسان هستند که موهای سفید دارند و برف سفیدی بر سر و رویشان باریده ولیکن اینها بهیچ عنوان نمیتوانند در مقام پیر باشند. این پیر آنکسی هست که از نظر عقل پیر باشد و این به سن نیست، بر عکس ممکن است کسانی باشند که در سن خیلی پائین تر باشند و موی سرشان هم کاملا سیاه و براق است ولیکن از نظر عقل پیر هستند. حتما آنطور نیست که تجربه های زندگی آنها را به این مرحله عقل آورده باشد.  مولانا معتقد است که انسانها با درجات مختلف عقل اصلا آفریده میشوند. این را قبلا هم صحبت کرده ایم که دو نوع عقل داریم یکی عقل اکتسابی و یکی هم عقل موهبتی. موهبت یعنی نعمت که از طرف آفریننده داده میشود و گفتیم عقل اکتسابی عقلیست که از طریق مدرسه رفتن و کتاب خواندن و غیرو بدست میآید. اما عقل موهبتی عقلیست که خدا دادیست و این را خداوند بما موهبت فرموده. موهبت یعنی نعمت. پس انسانها از نقطه نظر عقل در یک درجه نیستند.

 گروهی هستند بنام گروه معتزله. این گروه اختلافات شدیدی با مولانا دارند در بعضی از موارد. آنها از گروه صوفیه هستند و معتقد هستند که اگر خداوند بندگانش را با عقلهای مختلف آفریده باشد این خارج از عدالت است و بنا بر این میگویند همه بیک اندازه عقل آفریده شده اند و بعد که یکی که عقلش بیشتر و یا کمتر است وی در طول زندگی کسب کرده و یا از دست داده است.  مولانا ثابت میکند که بدلائل مختلف و بزبانهای شیرین خودش که اینطور نیست و غیر از این عقل موهبتی هم وجود دارد. حالا وقتی ما پیری را برای راهنمای خودمان انتخاب کردیم، این پیر شرائطی دارد و شرائطش اینست که ما کاملا تسلیم او باشیم یعنی آنچه که او گفت در برابرش مقاومت نکنیم. کلمه راهنما را در ترکی قلاوز میگویند و در گذشته کسانی بودند که پول میگرفتند و راه را به مسافرین نشان میدادند و اینها را قلاوز مینامیدند. بعد میگوید اگر در راهی میخواهید بروید این قلاویز را باید گرفته باشید در زندگیتان. بعد باید طاق و طرم هم از دست داده باشید. این طاق و طرم همان است که عوام بآن میگویند اِهن و طلمپ. کسانی اِهن و طلمپ میگویند که از خودشان خیلی راضی و مغرور هستند و معمولا وقتی که میخواهند از در داخل شوند هنوز وارد نشده در راهرو اهن و طلمپ میکنند که همه بدانید من دارم وارد میشوم و باید جلو پای من بلند بشوید و احترام من را بجا بیاورید. مولانا به این اهن و طلمپ میگوید یا طاق و طرم. وقتی که قلاوز گرفتید دیگر طاق و طرم نکنید و هر کاری که او گفت بکنید.

             اندر این ره ترک کن طاق و طرم       تا قلاویزت نجنبد تو نجم

یعنی آن کاریکه او میکند تو باید بکنی و سر خود نباید کاری بکنی. خواجه حافظ هم یک چیزی در همین مورد دارد. سجاده آن فرش کوچکی بود که میانداختند و روی آن نماز میخواندند و حالا هم دارند و از کلمه سجده هست. این سجاده را روی زمین نا پاک میانداختند. حالا اگر خود سجاده نا پاک باشد چی؟  حافظ میگوید:

 بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید       که سالک با خبر نبود ز راه و رسم منزلها

سالک یعنی مسافر. منزلها یعنی آن مرحله ها. مسافرینی که سابقا با کاروانها میرفتند, خسته میشدند. چند بار در روز فرود میامدند و استراحت میکردند و این فرود آمدن را منزل میگفتنداین منزل از کلمه نزول یعنی فرود آمدن است. پس از این استراحت دوباره سوار میشند و مسافتی دیگر میرفتند و دوباره خسته میشدند و دوباره برای استراحت فرود میامدند و این را میگفتند منزل بعدی. خواجه میگوید که مسافر با خبر نیست از راه و رسم منزلها و نمیداند کجا فرود آید و کی بسفر ادامه دهد. پس هرچه که پیر مغان گفت گوش بده و عمل کن حتی اگر که بگوید سجادهات را با می رنگین کن، این را بکن.

وقتیکه ما میخواهیم در طریقت قدم بگذاریم و پیری را هم که اختیار میکنیم باید گزینشی کاملا درست باشد و بایستی صد در صد در اختیار او باشیم. ما وقتیکه در راه طریقت پیش میرویم، راهنما و یا بقول ترکها قلاویزی که انتخاب کردیم میتواند خود مولانا باشد. اینهمه غزلیاتی که گفته و ابیاتی که سروده و شاید تعداد آنها برابری بکند به تعداد ابیاتی که در شاهنامه هست که بزرگترین کتابهای شعریست مولانا هم در این حد است. اگر دیوان کبیرش را هم به مثنوی معنوی اضافه بکنیم آنوقت مولانا یکی از شعرائیست که بزرگترین مجموعه شعری را از نظر تعداد ابیات در زبان فارسی بوجود آورده. بنا براین اینهمه ابیاتی که سروده و قصه هائی که برای خوانندگانش تعریف کرده که خوانندگانش را در بین این قصه ها راهنمائی کند و این مولانا پیر ماست و ما توجه نداریم که موی سرش سفید است و یا سیاه. ما باید از ذهن خودمان خارج کنیم که این پیر، پیر زمان نیست بلکه پیر اندیشه است و پیرعقل است. یک والا مقامی که بحق بمقامات بالا رسیده بود, موی های سرو صورتش سفید شده بود و وزی این شخص موی های سفید خودش را برنگ سیاه رنگ کرد. وقتی آشنایانش باو رسیدند گفتند شما که باین مقام ادب و حکمت رسیده اید و سن تان هم سنگین شده  بچه دلیل موی های خود را برنگ سیاه رنگ کرده اید؟ این بزرگوار جواب داد: وقتی موی های من سفید باشد مردم از من انتظار داشتن عقل هستند و من چون در خود عقلی نمی بینم، برای اینکه این انتظار را از من نداشته باشند, موی خودم را سیاه کردم. ببینید که تواضع و فروتنی بکجا میکشد در حالیکه درست بر عکس آن چیزیکه میگوید هست. حالا این عقلی که باید داشته باشیم، این عقل هم دو نوع است. یکی عقل معاش است و دیگر عقل معاد است. معاش یعنی زندگی و کارهای روزمره و بنابر این عقل معاش است که شما را راهنمائی میکند بکجا بروید که یک جنس را ارزانتر بخرید و گران تر بفروشید و سود بیشتری بکنید. و یا کی خانه ام را بخرم که کمتر پول بدهم و کی بفروشم که بیشتر پول بدست آورم. اینها همه اش عقل معاش است و راهنما در بدست آوردن هزینه زندگیست. ولی راهنما در زندگی که میخواهیم بسوی حقیقت برویم و حقیقت را درک بکنیم و بتوانیم حق را با باطل تشخیص بدهیم و درست با نادرست کدام است.

وقتیکه داریم این خانه را می خریم, میگوئیم حالا وقت خرید است و وقتی میخواهیم بفوشیم و میگوئیم حالا وقت فروش است, دیگر باین اندیشه نیستیم که درست چیست و باطل چیست ما فقط داریم نفع خودمان را در نظر میگیریم. این عقل, عقل معاش است که هرکسی برای سود خودش بکار می برد. ولی عقل دوم عقل معاد است که از کلمه عودت و بر گشت آدمیست و میخواهیم بر گردیم بسوی حقیقت. حقیقت جائیست که از آن آمدیم و باید بسوی اصل خودمان بر گردیم. آنوقت آن عقل, عقل معاد است و یک عقل دیگریست. خیلی کسان هستند که عقل معاش را دارند ولی اصلا از عقل معاد بی بهره اند و خبری هم ندارند که چنین عقلی هم هست. برعکسش هم هست. کسانی هستند که عقل معاد دارند ولی بفکر سود و زیان خودشان نیستند و فقط توجهشان بسوی حق و حقیقت است.  مولانا در ضمن اینکه میگوید کار کنید و زحمت بکشید و کوشش بکنید و زندگیتان را براحتی بگذرانید چون نمیخواهد خوانندگانش را صد درصد از عقل معاش باز بگیرد. میگوید تمام توجهتان را به بدست آوردن مادیات نکنید. با این مقدمه ای که نسبتا بدرازا کشید حالا به تفسیر ابیات می پردازیم    

2161    ای بســا ریـش ســیــاه و مـــرد پــیــر       ای بســا ریـش سـپـیـد و دل چـو قـیـر

این پیر کلمه ایست که در ادبیات عرفانی بسیار زیاد بکار میرود ولی در جمع و بطور کلی که نگاه میکنیم همان پیر عقل است که راهنمائی میکند و بریش سیاه و سفید کسی نیست. در مصراع دوم میگوید ممکن است که موی سرش سفید باشد ولی دلش و یا اندیشه اش مثل قیر سیاه باشد. در اینجا قیر را در مقابل سفیدی بکار برده.

2163    پــیــر, پــیــر عــقــل بـاشــد ای پســر      نـه سـپــیــدی مــو انــدر ریــش و ســر

در اینجا وقتی میگوید ای پسر، پسر و دختری مطرح نیست و منظورش اینکه ای جوان کم تجربه. یعنی که ای جوانیکه هنوز تجربه زندگی را نیاموختی  و این چیز ها را نمیدانی و کسیکه عقل کمال طلب و عقل معرفت یاب دارد او بریش سفید و یا سیاهش اصلا نباید توجه کرد. فقط باید به عقلش توجه داشت و باید توجه کرد که حرفش چیست و از روی حرفش پی برد به عقلش. مولانا میگوید: (او زِحق پیر است نه از ایام پیر )  یعنی حقیقت را او میداند.  مثل درست و نا درست و خطا و لغزش را و یا گمراهی را و راه درست و نادرست را باید باز بشناسد. بایستی طبعیًت از چنین شخصی کرد.     

2166    آن سپــیـدی مـو دلیــلِ پـخـتــگــیسـت        پـیش چشـم بسـتـه, کِش کوته تـگیسـت

موقع خواندن بیت فوق باید سه کلمه اول مصراع دوم را بچسبانیم به آخر مصراع اول. پیش چشم بسته کنایه از آدمیست که کور دل است. کِش یعنی که او را. کوته تگیست، تگ دارای دو معنیست یکی بمعنای دو و دویدن. و یکی بمعنای عمق. هردو معنی در اینجا صادق است. وقتی میگوئیم یک شخصی کوته تگ است یعنی او کند رو هست و نمیتواند تند برود. یا از نظر عمق وقتی در نظر میگیریم وقتی میگوئیم فلان شخص کوته تگ است یعنی این شخص عمق قضیه را نمیتواند ببیند. آن کسیکه کور دل است و کوته تگی دارد و عمق بینی ندارد و بلاخره تند روی را در معرفت ندارد, این شخص بغلط تصور میکند و خیال میکند که کافیست یکی موی سرش سفید باشد، آنوقت او حتما عقل معاد هم دارد. او کور دل است که اینطور فکر میکند.

2167    آن مــقـلـد چـون نــدانــد جــز دلــیـــل        در عــلامـت جـویــد او دایـم سـبــیــل

مولانا همیشه مقلد را در برابر محقق بکار میبرد. مقلد یعنی تقلید کننده و محقق یعنی تحقیق کننده. کسیکه تقلید میکند, نفهمیده دارد این کار را میکند و تا عمقش نمیداند که چیست. بسیاری از کسان هستند که این دانشهائی که آموختند, این دانش آنها تقلیدیست. دو تا کتاب خوانده اند و همان را یاد گرفتند و همان را میگویند. در کلاس از استادش شنیده و همان را یاد گرفته و همان را دارد میگوید. تحقیقی در باره این چیزیکه میگوید نکرده بنا براین آنچیزی را که میگوید هرچه هست سطحیست و آن عمقی نیست. منظورش این بوده که چیزی را یاد بگیرد و با آن چیزیکه یاد گرفته نانی بدست بیاورد. مولانا میگوید همراه آن تقلید, تحقیق هم باید کرد.در بیت فوق دلیل یعنی نشانهای ظاهری. علامت هم یعنی نشانهای ظاهری. سَبیل یعنی راه. او راه را فقط در علائم ظاهری می بیند.

2168    بــهـر او گـفـــتــیــم  کـه تــد بـیـر را        چـونکه خواهـی کرد، بگــزین پـیـر را

او  بر میگردد به مقلدی که در بیت بالا گفت. میگوید من برای آن مقلد دارم میگویم که ای مقلد برای تدبیرِ مسائل در زندگی پیری را انتخاب کن. چون که خواهی کرد یعنی چون که تدبیر بکنی آنوقت پیر عقل را بر گزین، پیری را که عقل حقیقت بین دارد نه آن پیری که فقط عقل معاش دارد.

2169    آنــکه او از پــرده تــقــلــیــد جســت        او بــنـور حـق بـبـیـنـد هــر چـه هسـت

از کسیکه از این تقلید ظاهری تجاوز کند و بیرون برود, میگوید این تقلید مثل پرده است و این پرده جلوی حقیقت را گرفته، جلو آن چیز را گرفته که تو ببینی چی درست است و چی نادرست و حق را از باطل تشخیص بدهی تو باید این پرده را پاره کنی و از این پرده جستن کنی و بیرون بیائی و اگر اینکار را بکنی آنوقت آن حقیقت را با کمک نور حق خواهی دید و نه تنها حقیقت را خواهی دید بلکه آنچه که هست خواهی دید.

2170    نـور پــاکش بــی دلـیـل و بـی بـیـان        پـوسـت بشکــافــد, در آیــد در مــیــان

نور پاک در عرفان مولانا  یعنی نور حقیقت. بی دلیل یعنی بدون دلیل ظاهری. بی بیان یعنی بدون اینکه بیان کنی و بدون این حرفها. مثل اینکه دانه ای را میکارید, مغز آن دانه را میشکافد و از پوست آن بیرون میآید و سر از خاک بیرون آورده و خودش را ظاهر میکند حقیقت هم پوستش را میشکافد و از آن حجاب بیرون میآید. ما باید سعی بکنیم آن دانه هائی را که در دلمان کاشته ایم شکافته بشود و حجابها را کنار بزند و حقیقت خودش را نشان بدهد.

2171    پـیش ظاهر بـیـن چه قـلب و چه سـره      او چـه دانـد چـیـسـت انــدر قَــو صَـَره

تمام بحث و گفتگو این است که ظاهر بین نباشیم حالا کسیکه ظاهر بین است چه سکه تقلبی باو بدهی و چه سکه خالص چون برای او فرقی نمیکند. قلب از کلمه تقلب است و یعنی نا خالص. سره یعنی خالص. قو صَرَه یعنی زنبیل که از برگ درخت خرما درست میشد. حالا یکی برای شما سبدی میاورد شما که نمیدانید داخل سبد چیست. در مصراع دوم میگوید وقتی برای یک ظاهر بین زنبیلی میآورند او نمیداند که در این زنبیل چی وجود دارد و اگر سکه ای هست چه نوع سکه ایست. بعبارت دیگر وقتی روزگار و طبیعت برای این ظاهر بین زنبیلی میفرستد او نمیداند که داخل این زنبیل غذای تقویت کننده و خوشمزه است و یا زهر کشنده.

2172    ای بســا زرِّ ســـیـــه کــــرده  بــدُود        تــا رَهـَد از دســت هــر دزدی حســود

سابق بر این مردم سکه هایشان را با دوده سیاه میکردند و در منزل نگه داری میکردند و اگر دزدی میامد و این سکه ها را میدید بتصور اینکه این سکه ها بی ارزش انها را نمی برد. حتی اصطلاحی بود که وقتی میخواستند کم ارزشی یک چیزی را بیان کنند “میگفتند این یک پول سیاه هم نمی ارزد” حالا آن دزدی که بدنبال سکه های طلا  بخانه ای آمده بود تا این سکه های سیاه را میدید  با خود میگفت اینها که ارزشی ندارد و میگذاشت و میرفت در حالیکه انها همه سکه های طلا بودند و چون صاحب آنها روی سکه ها را سیاه کرده بود, آن دزد هم نمیتوانست که تشخیص بدهد و گول میخورد. حالا کسیکه ظاهر بین هست همین گونه گول میخورد. منظور اینکه ظاهر بینان نمیتوانند حق را از باطل تشخیص بدهند.  توجه اینکه بر عکس این هم هست.

2173    ای بســــا مِسِّ زر انـــــدود بِــــــزَر       تـا فــــروشد آن بـعـــقـــل  مــخــتصــر

مولانا میخواهد بگوید هیچ وقت هیچ چیز و یا کسی را بظاهر آنها نگاه نکنید. اشخاصی هستند بسیار زیبا روی و خوش لباس و خیلی خوش بیان که خیلی خوب حرف میزنند و بهمین اندازه خیلی خوب گول میزنند. یعنی اینها بقول معروف رج میگویند ولی کج میگویند اما این کج گفتنشان را همه نمیتوانند تشخیص بدهند و جذب آن رج زدنشان میشوند. در بیت فوق کلمه اندودن یعنی روی چیزی را پوشاندن. حالا یک لایه نازک طلا را روی مس اندود میکنند و بآن زراندود میگویند. حالا به کسیکه عقلش کم است این را می فروشند. کسیکه عقلش کم است میتواند یک ظاهر بین باشد زیرا آن چیز زراندود را می بیند و تصور میکند که این چیز کلا از طلا ساخته شده.

2174    مـا کـه بــاطن بـیـن جـمـله کشـوریم        دل بــبـیــنــیــم و بظــاهـر نــنـگـــریــم

اما بسیارند کسانیکه مثل این مثالیکه مس هست و لایه نازک طلا روی آن هست، در لباس زهد و تقوا بیرون میآیند و یا در لباس یک دانشمند و یا دوست بیرون میایند. اینها هستند که بسیار خطرناک هستند. بظاهر آنها نگاه نکنید زیرا فقط یک لباس است. هر کسیکه خرقه میپوشد که صوفی نیست ممکن است که او یک گمراه کننده باشد. هر کسیکه از در دانشگاه بیرون میآید که حتما دانشمند نیست. در بیت فوق مولانا دارد بخودش میگوید. کلمه جمله یعنی همه. کشور در اینجا منظورش یک کشور نیست. منظورش اقلیم است. در همه اقلیم ها, یعنی همه سرزمینها. در مصراع اول میگوید ما که باطن بین همه سر زمینها هستیم یعنی ما از اسرار و رازهای سر زمینهای مختلف آگاه هستیم, بدل توجه داریم و کاری بظاهر نداریم. اگر من را به قلاوزی یعنی براهنمائی انتخاب کردی، بدان که من ظاهر بین نیستم. حالا از مضرات ظاهر بینی حرف میزند. ظاهرهائی که بدلیل جور در میآیند.

2175    قـاضـیـانی کـه بظــا هــرمـی تـنـنـد        حکــم بـر اَشـکالِ ظـــا هــر مــیـکـنـنـد

بظاهر می تنند یعنی بظاهر توجه دارند. اشکال یعنی نشانه ها. میگوید آن قاضیانیکه حکم میخواهند صادر کنند و یا همین قاضیان امروز را در نظر بگیرید اگر بخواهد قضاوت بکند چه میکند. میگوید برو شاهد بیاور. بسیار خوب. این شاهدی را که میآورد این یک چیز ظاهریست. شاهد ممکن است که حقیقت بگوید و یا ممکن است که راست نگوید. ممکن است قاضی بگوید برو و فلان سند را بیاور. ممکن است که این سند تقلبی باشد و یا نباشد. اینها همگی حکم بر ظاهر است. آنوقت میگوید این شکل های مختلف که هست حکم بر آنها میکند. خوانندگان حتما شاهد بوده اند که شخصی را در دادگاه محکوم به ده سال یا حتی برای عمر بزندان محکوم کرده اند ولی بعداز پنج یا شش سال ثابت شده است که حکم ده سال و یا حکم بقیه عمر در زندان اشتباه بوده و بعد آن زندانی را آزاد میکنند. علت آین اشتباه این بوده که قاضی مربوطه بدلائل ظاهری و نگاه کردن به شکل های ظاهر حکمش را صادر کرده. قضاوت بسیار کار دشوار و پر مسؤلیتیست ولی بیشتر قضات برای خودشان مدرک و سند جور میکنند. قاضی باید که فراست داشته باشد. فراست یعنی نیروئی و یا قوه ای که از ظاهر به باطن پی ببرد. وقتیکه شاهدی که دارد حرف میزند، از روی چشم آن شاهد و شکل و قیافه آن شاهد, حرکات دست آن شاهد, تن صدای آن شاهد و همه اینها پی به باطن شاهد ببرد که آیا این شاهد دارد راست میگوید و یا دروغ میگوید. می بینیم که مولانا در واقع دارد بما درس زندگی میدهد و اگر ژرفتر بنگریم می بینیم که سر تاسر مثنوی معنوی مولانا کوشش دارد که همین گونه نصایح و درسهای زندگی را بما بیاموزد. رازهای آفرینش و آن چون و چراهائی که ما داریم، آن نیست که ما در یک کتاب جوابش را بخوانیم و یا از یکی بشنویم. باید که در دلمان کشف کنیم و با چشم دلمان مشاهده کنیم. این را میگویند کشف و شهود. این چیزهائی که مولانا میگوید و شما دارید مطالعه میکنید, بسیارند کسانیکه اصلا اینها را نمی پذیرند که اصلا این کشف و شهود چیست. پایه گذار این کشف و شهود از کی بوده و چه کسی آن را رونق داده است. برای مثال میتوان چند نفر از آنها را اسم برد, سهروردی که در برای همین حرفهائی که میزد در جوانی کشتنش، شیخ اشراق،اشراق از کلمه شرق است. شرق یعنی تابیدن و طلوع کردن نور. برای همین است آن طرفی را که نور تابش میکند میگویند مشرق.این اشراقی که میگوید یعنی تابیدن نور حقیقت در دل. این خیلی پیشینه های دیرینه دارد. اینقدر چیزیکه شیخ اشراق گفت و این کشف و شهود پیشینه اش دیرینه هست که  به زردشت هم بر مگردد

2177    بس مـنـافـق کـاندرین ظاهـر گریخت      خـون صـد مؤمن بـپـنـهـانـی بـریـخــت

کلمه منافق یعنی آدم دو رو یا آدمی که ظاهرش با باطنش یکی نباشد. در دلش یک چیز باشد ولی در زبانش چیز دیگری.این آدم منافق است. این آدم دو رو برای اینکه مردم را گول بزند و در امان باشد، پناه می برد به ظاهر. اندر این ظاهر گریخت یعنی ظاهر را درست میکند و با همین ظاهر درست کردن مردم را گول میزند و چه خیانتهائی بمردم میکند. میگوید خون صدها باورمند را پنهانی ریخته. این خون ریختن نه اینکه حتما باورمند را کشته باشد، باید بکلمه باورمند نگاه کرد. اگر این منافق نزد یک باور مند برود و با او بنشیند و با آنگونه که میداند و ظاهر سازی بکند و در گوش او بخواند و بخواند و بخواند! آن باورمندی را از او میگیرد برای اینکه در این کار مهارت دارد. این خون ریختن و کشتن است. وقتی باور را از کسی بگیری درست مثل اینست که او را بکشی.

2178    جـهـد کـن تـا پـیـرِعـقـل ودین شـوی       تا چو عقل کـلّ، تـو بـاطـن بـیـن شــوی

پیر عقل کسیست که عقل کمال طلب داشته باشد. خواسته باشد که بگوید من دارم میروم بطرف کمال. میخواهم که روحم تکامل پیدا بکند. اندیشه کمال طلب داشته باشد. آنوقت عقل کمال طلب هم پیدا میکند. دین در اینجا صرفا یعنی قانون. در مصراع اول میگوید کوشش کن تا عقل کمال طلب پیدا کنی, عقلی که قانون مند باشد و قانون زندگی را بفهمد. هیچ ارتباطی با هیچ مذهبی ندارد. در مصراع دوم عقل کل مطابق تعریفی که در عرفان میکنند نخستین آفریده خداوند است و از مبدأ آفرینش نخستین چیزیکه بوجود آمده عقل است. حالا آن عقل اولی که اولین آفریده خداوند است را میگویند عقل کل. خداوند این عقل کل را نیافریده که فقط آفریده باشد. آفریده که انسانها از آن استفاده کنند. پس باید کوشش کنی و از این عقل کل استفاده کنی تا تو هم بتوانی باطن بین بشوی.

2179    از عـدم چـون عـقـلِ زیـبـا  رو گشاد      خِــلـعـــتـــش داد و هـزارش نـــام داد

این عقل زیبا همان عقل اول است. رو گشاد یعنی تجلی پیدا کرد. وقتی آفریده میشود جلوه میکند. خلعتش داد منظور اینکه آفریننده خلعتش داد. و اما خلعت دادن چیست. بزرگان برای اینکه ارزش و ارج بدهند به زیر دستان خودشان، بآنها لباس میدادند. لباسی که بآنها میدادند میگفتند که بآنها خلعت داده اند یعنی مورد توجه من است. بعضی وقتها لباس خودشان را بیرون می آوردند و بآنها میدادند. حالا اگر خداوند عقل کل را می آفریند و خلعت به او میدهد یعنی برایش خیلی ارزش قائل است و هزاران اسم برای این عقل کل میگذارد. همین گونه که ما میگوئیم عقل کل، همه معانی درستی در آن هست. مولانا میخواهد بگوید که این عقل کل که تو هم میتوانی بطرفش بروی و درکش بکنی و داشته باشی, همه معانی آگاهی از معرفت، بیداری، هوشیاری، حقیقت جوئی، درستی، پاکی، روشن نگری، بی نیازی همه صفات متعالی که خیلی بیش از اینها هست، همه اینها را در بر میگیرد. یعنی کسیکه چنین عقل کلِ حقیقت طلبی داشته باشد، همه این صفات و بیشتر از اینها را داراست.

2180    کـمـترین زان نـامـهـایِ خوش نَـفـس      ایـنـکـه نَـبـوَد هــیـچ  او مـحـتآجِ کس

 میگوید کوچکترین این نامهای خوش نفس یعنی نامهای فرخنده و خجسته, نامهای مبارک. وقتیکه بکسی تبریک میگوئیم, این کلمه تبریک از مبارک است و بمعنی فرخندگی و خجستگیست. این فرخندگی نور و دانش است. میگوید کوچکترین ارزش هائی که دارد این بی نیازیست و او دیگر از همه کس بی نیاز است. یعنی اینقدر چیز دارد که بدیگران نیاز ندراد چرا, ممکن است که در عدم رفاه مالی باشد ولی خودش را بی نیاز حس میکند یعنی استغنای معنوی پیدا میکند. نه اینکه بخاطر کمترین چیزی دستش را دراز کند و رو بیاندازد باین و آن. بدر خانه کسی برود و خواهش کند که فلان مقامی را بمن بدهید و یا فلان چیز را بمن بدهید. او احساس کل میکند مثل خود خداوند است که محتاج هیچکس نیست و همه محتاج او هستند.

2181    گـر بـصـورت وانـَمـایـد عــقــل رُو        تــیــره بــاشـــد روز, پــیش نــورِ او

بصورت یعنی به شکل. مولانا میگوید اگر فرض بگیریم که آن عقلی که در اینجا مطرح است بصورت و شکل آدمی بوجود بیاید و یا شکلی بخود بگیرد, اینقدر نورانی هست که نور هم در برابر او تیره است.

2182    ور مــثـال احـمـقـی پـــیـــدا شـــود        ظــلمـتِ شب پــیش او روشــن شـود

حالا اگر این عقل بصورت حماقت هم ظاهر شود و یا اگر عقل میتوانست بصورت مادی بیرون بیاید، این اندیشه اش از افلاطون است که برای اولین بار گفت، اینقدر این حماقت تیره و ظلمانیست که تیره ترین شبها پیش او نورانیست. توجه اینکه کلمه احمقی در مصراع اول یک مصدر است.

2183    کـو زشـب مُظلِـم تـر وتاری ترست        لیک خُـفـاشِ شَقی, ظـلـمـت خَــرست

کو یعنی که او, منظور آن ابلهی. مظلم تر یعنی تاریک تر. او یعنی حماقت از شب ظلمت هم تاریکتر است. بعد در مصراع دوم با یک حالت افسوس مندی میگوید که چه میشود کرد که این خُفاش بیچاره که خود را در غارتاریک مخفی میکند و از نور فرار میکند، او ظلمت خَرَ است. خریدار تاریکیست و طالب تاریکی و ظلمت است. توجه دارد بنور در برابر تاریکی که این نور چه ارزشی دارد و ظلمت چقدر گمراه کننده و بد بختی آور است. میگوید چه بکنیم که مردمی هستند که خفاش صیرت هستند مثل خود خفاش و اینها تاریکی را دوست دارند. کدام تاریکی؟ در تاریکی نادانی، جهل و گمراهی. اگر اینطور باشد یک عده ای هم پیدا میشوند که آنها را گمراه میکنند. اگر خریدار پیدا میشود فروشنده هم هست. اگر یکی طالب تاریکی و جهل است، جهل فروش هم هست.  

2185    عـاشق هرجا شِکال و مشکـلیست        دشـمـن هر جـا چــراغِ مُــقــبــلـیسـت

شِکال همان اشکال است. آن کسیکه ظلمت جهل و نادانی را دوست دارد، هرجا در زندگی هر کسی مشکلی ببیند خوشش میاید. دلش خوش میشود که فلان کسی در زندگیش مشکل دارد. در مصراع دوم مقبل یعنی نیکبخت. اگر ببیند که در گوشه ای و یا خانه ای یک چراغی از معرفت روشن است و یا بوئی از معرفت میاید، دشمن او میشود و میخواهد او را از بین ببرد. برای اینکه او خفاش است و خفاش نور را دوست ندارند.

2186    ظـلـمـت اِشـکـال زان جـویـد دلش        تـا که افزون تـر نَــمـایـد  حــاصــلش     

2187    تا تـرا مشـغـولِ آن مشـکــل کـنـد        وز نـهــاد زشـــتِ خــود غــافــل کــنــد

این آدم خفاش صفت برای مردم تاریکی و ظلمت میخواهد برای این که بهتر بتواند مردم را گول بزند. گول زدن حاصل کارش هست و در مصراع دوم بیت اول میگوید: تا که افزایش بدهد حاصل کارش را که همان گول زدن است. او میخواهد هرچه بیشتر و بیشتر گول بزند. او حماقت را پشتیبانی میکند زیرا میخواهد همه مردم احمق باشند. اصلا تحمیق میکند و کلمه تحمیق یعنی مردم را احمق کردن و رو بحماقت و تاریکی بردن برای اینکه بتواند حاصل کار خودش را بیشتر کند. حاصل کارش گول زدنست. گول بزند که چی شود؟ که بیشتر مرید دور خودش جمع کند و بیشتر بفریبد و بیشتر بدست بیاورد. بعد در بیت دوم میگوید: تا ترا مشغول آن مشکل کند. مشکل تو را دوست دارد هرچه زندگیت مشکل تر برای او بهتر برای اینکه تو کاملا سر گرم مشکلت باشی. وقتی سر گرم مشکلت میشوی از نهاد و سرشت خودت غافل و بی خبر میشوی و به آنها توجهی نداری. در مصراع دوم بیت دوم میگوید:  وز نهاد زشت خود غافل کند. یعنی از این آدم ظلمت آفرین و خفاش صفت  بی خبر میشوی. اینقدر مشکل خودت زیاد است و تو را مشغول میکند تا آخر عمر, پس او دوست دارد که مشکلت بیشتر و بیشتر باشد تا خودت را در اینها گم کنی در مسائل و تو فرصت نداشته باشی مشکلاتت را بشناسی.

Loading

11.4 نور عقل

تفسیر   :

در این قسمت یکی از نکات بسیار مهی که مولانا در سراسر مثنوی بآن تکیه دارد را بر رسی میکنیم.  مولانا در مثنوی مکرر از عقل صحبت میکند. مثلا میگوید بکوش تا پیر عقل گردی. حالا این پیر عقلی که میگوید چه کسیست. پیر عقل کسیست که عقل کمال طلب داشته باشد و عقل معرفت یاب داشته باشد. میگوید : او بحق پیر است نه از ایام پیر. میگوید این پیری که من میگویم حاصل گذشت ایام نیست بلکه از خدا و حق پیر است. منظورش اینست که در باره دانش الهی پیر است و در شناخت معرفت خدا پیر است. نه اینکه سنی زیاد ازش گذشته باشد. پیر بودن بنشانه موی سفید و ریش سفید نیست.میگوید

                     پیر, پیر عقل باشد ای پسر       نه سپیدی مو اندر ریش و سر

                   ای بسا ریش سیاه و مرد پیر       ای بسا ریش سپیدو دل چو قیر

پس متوجه میشوید وقتی از عقل صحبت میکند منظورش چه نوع عقلیست. مولانا میگوید اگر عقل کمال جو چهره خودش را نشان بدهد، روز در برابر آن تیره بنظر میرسد. یعنی اینقدر مشعشع و نورانی هست و بی عقلی, آنچنان که هست خودش را نمایان بکند، ظلمتِ شب در برابرش روشن است. منظورش اینست که اینقدر بی عقلی تاریک و ظلمانیست. چنین عاقلی که این عقل تیره را دارد میگوید از روشنائی درون خودش بهره ای ندارد. اصلا در درونش روشنائی وجود ندارد. ولی بر عکس آن عاقلی که نور عقلش چنان هست که روز در برابرش تاریک بنظر میرسد او روشنائی را از درون خودش احساس میکند و پیروی میکند از آن روشنائی که در درونش هست. منظورش اینست که این روشنائی مثل چراغیست برای روشن کردن راه زندگیش که گمراه نشود و کج روی نکند و راه راست برود وگرنه اگر قرار باشد که کسی در ظلمت و تاریکی بخواهد که قدم بر دارد آنوقت شانس گم کردن راهش بسیار زیاد است. این پیروی از روشنائی نور خدائیست که در یک شخصیکه خودش را در برابر خدا فنا شده می بیند تابیده. بایستیکه کسی خودش را در برابر خدا نادیده بگیرد, بحساب نیاورد, از منم ها دست بر دارد خداوند است که میتواند بگوید من این دنیا را آفریدم و من هستم که این کار را میکنم و یا آن کا را میکنم. پس اگر او من هست، من دیگر نباید بگویم من.  اگر کسی بتواند این من را در وجود خودش بکشد و فنا بکند آنوقت است که آن نور عقلی که سرراه زندگیش هست تابیده میشود. چنین آدمی روشنائی خود را که سرچشمه از نور خداوند گرفته باور دارد. و همین باور باو قوت قلب میدهد, انرژی و نیرو میدهد که بتواند راه درست را انتخاب کند و برود. او رونده بی خویشتن در راه خداست، یعنی در راه سیر رسیدن بخدا  که دارد میرود اصلا خودش را نمیبیند و این یعنی بی خویشتن بودن. اما بر عکس آن کسیکه آنقدرتیره است که شب در برابرش روشن بنظر میرسد، او مثل خفاش است برای اینکه خفاش تاریکی را دوست دارد و اصلا در روز نمیتواند که باشد. خفاش خریدار تاریکی و ظلمت است. مولانا میگوید که یک بی عقل شیفته از بی عقلانِ تاریک اندیش است و از راهنمائی عاقلان بیزار است و از عاقلان گریزان است بعد مولانا توصیه میکند که اندک اندک بتدریج با این روشنی نور حقیقت و روشنائی روز خو بگیر و خودت را نزدیک بکن و مثل خفاش نباش که همیشه با چشمان بسته از نور فرار میکنند. میگوید

              اندک اندک خوی کن با نور روز       ورنه خفاشی بمانی بی فروغ

این نور روزی که میگوید منظورش روز و شب نیست بلکه روز حقیقت و معرفت است و اگر که نه، با این نور روز معرفت انس نگیری و خوی نگیری مثل خفاش با چشمان بسته و دل کور باقی خواهی ماند. خفاش دوست دار ظلمت و تاریکیست و دشمن جائیست که در آن چراغی روشن شده باشد. چراغ نیک بختی را هم نمیخواهد. دل او جستجوی تاریکی را میکند برای اینکه درتاریکی بهره بیشتر میبرد. آن کسیکه تاریک اندیشه است, تاریکی را میخواهد. ویکتور هوگو میگوید برای اینکه جنایت را از بین ببری, روشنی ایجاد کن برای اینکه جنایت در تایکی انجام میگیرد. شما مثلا اگر خواسته باشید یک دزدی بخانه شما دستبرد نزند بالای سر در منزلتان یک نور افکن میگذارید. این نور افکن در اطراف درب منزل شما روشنائی ایجاد میکند و اینجا دیگر جنایتی انجام نمیگیرد. ولی آن روشنائیی که ویکتور میگوید روشنائی مغز است, روشنائی روح و ضمیر است. اگر اینگونه باشد دیگر کجروی و جنایت نیست. مولانا میگوید آن کسیکه در ضلمت افکار خودش بسر میبرد, او تاریکی را دوست دارد و او وقتی در تاریکی هست میتواند کج روی ها و بدکاری های خودش را بکند.

              ظلمت اشکال زان جوید دلش        تا که افزون تر نماید حاصلش

                 تا تو را مشغول آن مشکل کند        در نهاد زشت خود غافل کند

برای همین است که تاریکی را بیشتر دوست دارد. مولانا میگوید عاقل کسیست که درونی چنان روشن دارد که این زرق و برق های این دنیای خاکی, در برابرش خیلی سست و گذران میآید و دیگر ارزشی برای آنها قائل نیست.  از نظر فلسفه اَشرا که یکی از فلسفه های عرفان هست گفته میشود که این عقل معرفت جوی صادره اول است. در عرفان این اصل هست که پیش از آنکه هر آفریده ای دیگری بعالم هستی بیاید, عقل حاصل شده و این ارتباط پیدا میکند به مبحث این قسمت. البته تعاریف مختلف دیگری هم هست در باره این عقل که بسیار مفصل و از شرح آن در اینجا زیاد است. با این زیر سازی که شد حالا به تفسیر ابیات زیر می ردازیم.

1954    مـایــده, عـقــلسـت نَــی نـان و شِـــوا        نــورِ عقل است ای پسـر, جـان را غذا

مایده بطور کلی یعنی خوردنی و غذا. بعضی وقتها بجای ی همزه میگذارند و میشود مائده. نَی یعنی نه. نان و شوا یعنی گوشت بریان یا کباب. میگوید وقتیکه غذا میدهیم منظور از این غذا در عرفان این نان و کباب نیست. جان مثل همیشه یعنی روح در اینجا. در مصراع دوم میگوید ای پسر غذای واقعی برای روح آدمی روشنی نورِعقلِ معرفت یاب است و نه نان و کباب و گوشت بریان. و بعبارت دیگر نان و کباب و گوشت بریان غذای جسم است که در برابر روح کمال طلب, آن نوع عقل مثل غذائیست که روح را تغزیه میکند. مولانا معتقد است که همان طور که جسم ما احتیاج بغذا دارد روح ما هم احتیاج بغذای خودش را دارد زیرا انسان یک مجموعه ای از جسم و روح است که دو چیز متفاوت هستند و هردوی اینها محناج به غذای متناسب با خودشان هستند و در اینجا عقل معرفت یاب غذای روح است. او میگوید این غذائی که معمولا ما میخوریم این غذای اصلی نیست برای اینکه همین غذا را حیوانات هم میخورند پس این غذای اصلی آدمی نیست و غذای اصلی ما آدمیان  چیز بر تر از این است که آن نور عقل است.

1955    نـیـست غــیــر نـور آدم را خـــورش        از جــزِ آن, جــان نــیــا بــد پـر ورش

هر چیز خوردنی را خورش میگویند. میگوید این نور عقل, نور معرفت و معنویت است. و غذای روح بدن ما غیر از نور عقل خوردنی دیگری وجود ندارد. در مصراع دوم از جزِ آن یعنی از غیر از آن. میگوید غیر از نور معرفت که از عقل معرفت یاب میتابد خوراک دیگری برای انسان نیست و روح انسان جز با آن طعامهای معنوی که نور معرفت است پرورش پیدا نمیکند. انسانها جسمشان را سر سفره پرورش میدهند ولی پرورش روح انسانها چگونه بدست میآید؟. آیا ما ها میخواهیم فقط جسممان را پرورش بدهیم؟ اگر این کار را بکنیم آنوقت جسم ما بر روح ما حکومت میکند. ولی باید کاری بکنیم که روح ما بر جسممان حکومت بکند. باید که روح را با عذا دادن پرورش کنیم و باو غذا بدهیم و گفتیم که غذای روح آن نور معرفت هست و بس. حالا نور معرفت هم از عقل معرفت جو میتابد.

1956   زیـن خورشـهـا انـدک انـدک بــاز بُـر        کــیــن غـــذای خـر بُــوَد نــه آنِ حُــر

خر منظور مولانا الاغ نیست و بطورکلی حیوان را میگوید. در مصراع اول زین خورشتها اشاره است به این غذاهای جسمانیست که همه ما میخوریم. اندک اندک باز بُر یعنی کم کم توجه ات را از این غذا ها کم و کمتر کن. در مصراع دوم کلمه کین یعنی که این. غذای خر بود یعنی که این غذائی را که میخوری غذای حیوان است. نه آنِ حُر یعنی نه مال یک آزاده و حُر یعنی یک انسانِ آزاده. میگوید تو یک انسان آزاده ای و پس از طعامهای جسمانی توجه خودت را بتدریج کم کن و باندک بسنده کن زیرا این طعامها از آن حیوان است نه از آنِ آدمهای آزاده. منظورش اینست با در نظر گرقتن سخنانش که در جاهای دیگر مثنوی که گفته است, ما آفریده نشده ایم و باین دنیا نیامده ایم که غذا بخوریم بلکه غذا میخوریم که زنده بمانیم. یا بگفته مولانا زنده نیستیم که غذا بخوریم غذا میخوریم که زنده بمانیم یعنی اگر که نیازمند به غذا هستیم در آن حدی هست که ما زنده بمانیم.با وجود این بسیاری هستند اشخاصیکه همه اینها را میشنوند و میگویند مولانا درست میگوید و باز هم دست از پُر خوری نمیکشند برای اینکه معتاد به پُر خوری شده اند این پر خوری اعتیاد میاورد.

1957    تــا غــذای اصــل را قــابــل شـــوی        لـــقـــمـه هــای نــور را آکِــل شــــوی

غذای اصل یعنی غذای حقیقی و غذای واقعی انسان و آدمی. قابل شوی یعنی لایق بشوی. در مصراع دوم نور منظور نور معرفت است. آکِل شوی یعنی خورنده شوی. میگوید توجه خودت را از خوراکهای جسمانی جدا ساز تا لایق خوردن طعامهای حقیقی بشوی و لقمه های انواع معرفت تابیده از عقل معرفت دار تناول کنی. مولانا نور را هم لقمه میگوید برای اینکه نور را هم غذا میداند و چون غذای روح هست پس آن هم لقمه دارد. همانگونه که غذای جسمانی را ما لقمه لقمه تناول میکنیم, آن معرفت را هم باید لقمه لقمه و کم کم درکش بکنیم تا بتوانیم حظمش بکنیم. اگر که این کار را کردیم و توجه را کم کردیم از غذا های جسمانی و حیوانی, آنوقت آن عقل معرفت دار را پیدا میکنیم سعدی میگوید:

                      اندرون از طعام خالی دار       تا در آن نور معرفت بینی

عینا همان چیزیکه مولانا میگوید. ولی وقتیکه خودمان را پُر میکنیم از این غذاهای حیوانی و مثل مار گوا آنجا میافتیم آنوقت چه نور معرفتی؟. روح آدمی پیش از اینکه باین عالم خاکی نزول کند و سقوط کند، با این غذای معرفتی که مولانا میگوید آشنا بوده و روح قبل از اینکه باین عالم بیاید در عالم برین وجود داشته و با این غذاهای روحانی آشنا و زنده بوده با این غذا ها و خو گرفته بگذار که در این عالم خاکی این غذاها باو برسد و بهمان غذای معرفت زنده و فرخنده بماند و نشو و نما بکند.

1958   عکس آن نوراست کین نان نان شدست       فیض آن جانست کین جان جان شدست

عکس اینجا انعکاس و بازگشت است. عکس آن نور است یعنی انعکاس آن نور است. باز در اینجا منظور نور کمال طلب. میگوید بازتاب آن نور معرفت طلب است که این نانی که میخورید غیر زنده است و وقتی وارد گردش خون شما میشود باز هم غیر زنده است و وقتی وارد سلولهای زنده بدنتان میشود آنوقت دیگر زنده میشود و جان دارد و قسمتی از بدن شماست. در مصراع دوم سه عدد جان وجود دارد, این جانها کی هستند؟. این جان اولی روح کمال طلب است. کین جان یعنی که این جان. این جان خاکی ماست. این جانیست که بدن خاکی ما را حیات میبخشد. جان سومی یعنی زنده. میگوید از انعکاس نور عقلِ کمال طلب است که این نانی که میخوری نان شده است و اصل آن عقل است و فیض آن روح کمال طب است که این جانی که در بدن است و حیات می بخشد بتو, این جان جان شده. اگر که فیض آن روح کمال طلب نبود این جان هم جان نمیشد یعنی آدمی در پرتو علمِ و حکمت ناشی از عقلش توانسته کم کم کشت و زرع بکند و قوت و غذای خودش را پدید بیاورد. پس این نانی که دارد میخورد بر اثر عقلیست که اول گفته که چگونه کشت بکند که تا اینکه نان بشود. از کشت تا نان هم خیلی فاصله هست. اگر این نانی که میخورید بآن علاقه دارید، آن تأثیر و انعکاس آن عقل است که نان نان  شده. و همچنین آدمی فیض وجود آن روح کمال طلبش هست که بخشش الهی و ان منشأ حیاتش داده است و اگر که آن روح نبود که اصلا حیاتی وجود نداشت. اصل آین است که میگوید من زنده هستم. این فیض آن روح الهیست. بعبارت دیگر: هرچیز که در این جهان هستی جلوه و نمودی دارد از تأثیر عوامل آن جهانیست. هر چیزیکه زرق و برق و جلوه ای دارد همه اش از آن تراوشات معرفت است که ایجاد میشود. منتها آن عقل تشخیص دهنده, تمیز دهنده آنوقت تمیز و تشخیص میدهد که حالا آن چیزهائی که در ذهن شما تراوش پیدا کرده, کدام یک بصلاح ماست و کدام یکی بصلاح ما نیست.

1959    چون خوری یک بار از مأ کول نور        خـاک ریــزی بـر ســر نـان و تـــنــور

گفتیم که مأکول چیزی هست که قابل خوردن است. اگر که یک بار تجربه کنید و آن غذای معرفت را که غذای نورانیست بگیرید و در اندرون خودتان ببرید آنوقت بر سر هرچه نان و تنور است خاک بریزی یعنی به این نان و تنور دیگر ارزشی قائل نمیشوی و آنها را پست میشماری. این کلمه نان و تنور تعدیلیست از غذاهای جسمانی. منظورش نه نان است و نه تنور. در باره زندگی مولانا نوشته اند وقتیکه از تدریسش فاررغ میشد و بخانه میآمد, اگر که میدید از دودکش خانه اش دودی بلند است, وقتی وارد خانه میشد میگفت امروز آشپزخانه ما تبدیل به آشپزخانه فرعون شده. و اگر میدید که دودی بلند نشده میگفت که امروز چه غذائی داریم میگفتند امروز حاضری داریم مثل ماست و پنیر و سبزی. آنوقت مولانا میگفت امروز هم غذای فرشتگانیم. او باین گونه نسبت به غذاهائی که یک عده ای بآنها حریص هستند نگاه میکرد.

1960    عـقـل , دو عـقـلسـت: اول مَـکسـبی        کـه درآمـوزی چو در مکـتـب صَــبـی

مکسبی یعنی کسب کردنی یعنی عقلی را که کسب بکنی. صبی یعنی یک کودک.  کودک را میگذارند بدبستان و او یک چیزهائی را فرا میگیرد. این چیزهائی که دارد یاد میگیرد  دارد کسب میکند. مولانا در اینجا عقل را کاملاا روشن میکند و میگوید عقل بر دو نوع است یکی عقل اکتسابیست که میتوانیم آن را مثل کودکان در مکتب و مدرسه بتدریج از طریق تعلیم و تأمل و آموزش بدست بیاوریم. این را میگویند عقل اکتسابی. این عقل  با سعی و تلاش آدمی از راه آمیزش حاصل میشود و هر کسی کم و بیش ممکن است صاحب چنین عقلی بشود ولی این آگاهی و عقل, عقل مدرسه ای و ظاهریست.

1961    از کـتـاب و اوستاد و فـکـر و ذکــر        از مـعـانـی وز عـلومِ خــوب و بــکـر

1962    عـقـل تـو افــزون شـود بـر دیـگران        لــیـک تــو بــاشی ز حــفظ آن گــران

در بیت اول میگوید از کتاب و از استاد و معلم و از ذکر یعنی از تکرار خواندن درس و از معانی و مفاهیم کلمات و از آن دانش های خوب و تازه و نو البته عقل تو اضافه میشود بر دیگرانی که بمدرسه نرفتند و این درسها را نخواندند. اما تو برای حفظ کردن آنها خسته و ملول میشوی. کلمه گران یعنی خسته و ملول. این عقلی نیست که مولانا در نظرش هست.

1963    لـوح حـافظ بــاشی انـدر دَرو دشـت        لوح محفوظ اوسـت, کـو زین درگذشت

لوح یعنی صفحه. لوح حافظ یعنی صفحه ایکه باید محتویات آن حفظ گردد. دَور و دشت یعنی دوره کردن و دوباه خواندن. برای اینکه آن لوح دانش شما همیشه باقی بماند باید هی دوره و دوره بکنید، شما میشوید لوح حافظ یعنی یک چیزهائی را باید در ذهنتان نگه بدارید ولی شما باید کاری بکنید که لوح محفوظ باشید و نه لوح حافظ. لوح محفوظ اینست که دانشها در آن نوشته میشود و در آن ثبت میشود بدون اینکه از بین برود یعنی یک بار که نوشته میشود برای همیشه نوشته است و محفوظ است و شما لازم نیست که آن را در ذهن خود نگه بدارید. آن شخص لوح محفوظ است که از لوح حافظ فرا تر رفته است. منظورش اینست که آن لوح محفوظی که پیدا میشود بدانش حق و حقیقت و بدانش آن مبدأ آفرینش ارتباط دارد و برای خاطر همین است که جاویدان باقی میماند

1964    عـــقـــل دیـگــر بخشش یـزدان بُـوَد        چـشــمـه آن در مـــیـــان جـــان بـــود

یکی دیگر هم عقلیست که دیگر مدرسه ای نیست و بخشش خداوند است یعنی عقل خدا دادیست. این عقل مثل چشمه ایست که مرکز جوشش در درون شماست و در جان شما دارد جوشش پیدا میکند. شما نباید به مدرسه بروید و بدنبال آن بگردید زیرا آن عقل, عقل خدا دادیست. این عقل بر تر است از آن عقل اکتسابی است زیرا چشمه آن در میان روح انسان است. گفتیم آن علم مدرسه ای گریزان است و زود از دست میرود و باید مرتب مرور کنیم  و آنقدر مرور کنیم تا شاید در ما استحکام پیدا کند. ولیکن این عقل دیگر که خدا دادیست که یک مرتبه که داستانی میگفت در آنجائیکه کودکان مکتبی میخواستند که استادشان بمدرسه نیاید و یکی از کودکان باهوش پیشنهادی کرد که وقتی معلم بسر کلاس میاید همگی بگوئیم که چرا رنگت پریده و رنگ و رویت که زرد شده و وقتی همگی این مطلب را باو بگوئیم فردا او مریض میشود و همین کار را کردند و او مریض شد و رفت بخانه اش و در آنجا بستری شد و بزنش پرخاش کردو باو گفت من اصلا تو را طلاق خواهم داد چون تو می بینی من مریض هستم ولی نمیگوئی چرا میروی سر کار. پس تو میخواهی که من بمیرم. آنجا مولانا نتیجه میگیرد آن کودک که در میان کودکان دیگر بمکتب میامد درس خوانده نبود که عقلش با مکتب آمدن و درس خواندن اضافه شده باشد. عقل او عقل خدادادی بود که چنین کاری کرد. حالا این عقل را در جهت مثبت و یا منفی بکار ببرد. کودکان دیگر عقلشان نرسید که چنین کاری را بکنند زیرا عقل او خدادادی بود و بقیه کودکان این عقل خدائی را نداشتند.

1965    چـون زسـیـنـه آبِ دانش جوش کرد        نـه شـود گـنـده, نـه دیــریـنـه نــه زر

آب وقتی یکجا میماند گندیده و متأفن میشود. هم کهنه و دیرینه میشود وهم رنگش عوض و کَدرمیشود بقول مولانا زرد میشود. این زرد منظورش اینست که تغیر رنگ میدهد و زرد رنگ میشود. این عقل خدادادی مثل آبیست که از درون سینه تو تراوش میکند چون این عقل معرفت جوی هست. این عقل علمی را بتو میدهد که علم باطن است و علم ظاهر نیست مولانا میگوید علمی که طلاب در مدسه های قدیم بدست میاوردند علم ظاهر بود و حتی استادان آنها هم  علمشان علم ظاهر بود. ولی این علم دومی با خودتان میگوئید ما که از اول که متولد میشویم نداشتیم ولی بعضی ازما استعدادش را دارا هستیم یعنی ما بالقوه آن را دارا هستیم که بعدا بعمل بیرون میآید. یعنی استعداد خوب فراگیری, زود فراگیری و قشنگ نگه داشتن است. آن استعداد است و گفته شده که یکی از تعریفهای این عقل داشتن استعداد و هوش است.

1966    ور رَهِ نـبـعش بُـود بســـتـه چه غــم        کــو هــمـی جـو شـد زخـانــه دَم بــدَم

مولانا در باره علم خدا دادی و هم چنین دانشی که در اثر این عقل بوجود میآید صحبت میکند. ور یعنی و اگر. رَهِ نبعش، نبع یعنی جوشیدن. اگر راه جوشیدن آب بسته بشود هیچ غمی نیست زیرا این جوشیدن از بیرون بدن نیست بلکه از داخل بدن است و کسی نمیتواند جلوآن را بگیرد. خانه در اینجا منظور خانه وجود و باطن توست و خانه جان توست. در سابق که لوله کشی آب نبود, جلو خانه ها جوی آب بود و هر چند وقت یک بار میراب محله از خیابان آب در این جوی یک محله روان میکردند و از این جوی هر خانه راه آبی بداخل داشت و میراب مأمور بود که باین خانه ها آب برساند. حالا اگر میراب جلوی آب خانه ای را میگفت آن خانه بی آب میماند. حالا اگر در داخل خانه چشمه آبی میبود که متعلق به صاحب خانه بود دیگر مهم نبود که میراب باین خانه آب بدهد و یا جلوی آب رب ببندد زیرا در داخل خانه چشمه آب بود و صاحب خانه غمی نداشت. این مثالیست که مفهوم بیت فوق را روشن تر میکند. میگوید آن دانش خدا دادی که نتیجه آن عقل خدا دادیست از بیرون نیست و وقتی میرویم بمدرسه و درس میخوانیم یا از معلم است که بیرون از وجود ماست و یا از کتاب است که این هم از بیرون ماست و یا از شنیده هایمان است که از راه گوش از بیرون بما میرسد ولی اگر از درون وجود ما باشد این چشمه جوشان در داخل وجود ماست. حالا اگر معلم نباشد و کتاب هم نباشد ما چه غمی داریم؟ هیچ چیز.

1967    عــقـل تَحصــیــلی مـثـال جــویــهــا        کــان رود در خـانه ای از کـــویــــهـا

تحصیل یعنی کسب کردن و از کلمه حاصل است. عقل تحصیلی یعنی عقل اکتسابی. میگوید عقل تحصیلی مثل جوی هست که از بیرون از خانه وارد خانه میشود و هر لحظه ممکن است که راه ورود آب بسته شود.

1968    راه آبش بســتـه شــد, شــد بـی نـوا        از درون خـویشـتـن جُــو چشــمــه هـا

میگوید اگر راه آن آب بسته شود اهل آن خانه بی نوا میشوند پس بیا و آب را از درون چشمه وجود خودت جستجو کن. خواننده پیش خودش میگوید باید در داخل وجود من چشمه ای وجود داشته باشد که من بتوانم آن را جستجو کنم. ای خواننده مثنوی بدان که در وجود تو این چشمه وجود دارد و با تو متولد شده. این ما هستیم که ان چشمه را کور کرده ایم و آنقدر از این چشمه استفاده نکردیم و راهش را هم گرفته ایم. ما باید آن چشمه را باز کنیم همان گونه که چشم جانمان را باز میکنیم، آن چشمه جوشان عقل درونمان را هم باید باز کنیم.

1969    مشـورت می کـرد شخصـی با کسی        کــز تردّد وا رهـــد وز مَـــحـــبـســـی

با کسی یعنی با فردی که بعدا خواهیم دید که این فردِ عاقلی بود. تردّد یعنی دو دلی و تردید داشتن. محبس یعنی زندان. این شخص در زندان تردید بود. تردید خیلی زجر دهنده است. اینقدر رنج آور هست مثل اینکه یک زندانی در زندان دارد زجر میکشد. شخص تردید کننده هم همین جور رنج میبرد. این شخص برای اینکه از این زندان تردید رهائی پیدا بکند رفت که با یک شخص عاقلی مشورت کند که چگونه از این محبس تردد وارهد و یا رهائی پیدا بکند.

1970    گـفـت ای خـوش نـام غیر مـن بجو        مـــاجــرایِ مشـــورت بـــا او بــگـــو

آن عاقل به شخص مشورت کننده گفت: ای آدم خوشنامی که آمده ای با من مشورت بکنی برو و با یکی دیگر این مشورت را بکن و ماجرای مشورتت را با او بگو.

1971    من عــدّوم مـرتـو را با من مـپـیـچ        نَــبــود از رأی عــدو پــیــروز هــیـچ

عدوّم مر تو را یعنی اینکه من با تو دشمن هستم. با من مپیچ یعنی بمن متوسل نشو و از من انتظار راهنمائی نداشته باش. در مصراع دوم میگوید هیچ کس از راه دشمنش بپیروزی نمی رسد.

1972    رَو کسی جوکه تورا اوهست دوست       دوست بهردوست لا شک خیرجوست

لاشک یعنی بدون شک و گمان. تو برو و مشورتت را با یک دوست بکن. دوست بدون شک خیر خواه تو هست.

1973    مـن عـدوّم, چـــاره نـبـود کـز مـنی        کـژ روم بــا تــو نــمــایـم دشــمـــنــی

منی یعنی منیّت داشتن و خودخواهی. کژ روم یعنی من راه  کژ را بتو نشان میدهم. من با تو دشمنی میکنم.

1974    حارسی ازگرگ جستن شرط نیست        جسـتن از غـیـر محـل, نـا جستـنـیست

حارسی از حراست بمعنی حفظ و نگه بانیست. میگوید حفظ و نگهبانی از گرگ جستن شرط عقل نیست و تو نمیتوانی از گرگ انتظار داشته باشی که از تو نگه بانی بکند. تو داری یک چیزی را از غیر محلش طلب میکنی و این در واقع طلب نکردن است. چیزی را در جای غیر خودش جستن در واقع نا جستن است.

1975    مـن تـو را بـی هـیچ شـکی دشمـنـم        مــن تـو را کــی ره نــمـــایـم ره زنــم

ره زنم یعنی تو را گمراه میکنم. این شخص عاقل ادامه میدهد که من بی تردید دشمن تو هستم. من چگونه ممکن است که تو را اهنمائی کنم. بر عکس من تو را گمراه میکنم.

1976    هــرکـه بـاشـدهــم نشـیــن دوستــان        هسـت در گـُـلـخـــن مــیـان بـوســتــان

مولانا در اینجا بنا بر شیوه همیشگی خودش از داستان خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را میزند ولی داستان را فراموش نمیکند و دوباره بداستان بر میگردد. در اینجا گلخن در مصراع دوم زبله دانی و یا تون حمام است. سابق بر این حمامها عمومی بود چون مرسوم نبود که در خانه ها حمام درست کنند. همه برای شستشوی خود بحمام عمومی میرفتند. برای اینکه حمام را گرم کنند زیر حمام خالی بود. این محفظه خالی زیر حمام را تون میگفتند. مردم زباله های خود را به در این تون حمام میریختند. گلخن کوچک شده گلخانه است و گلخانه تغیر شکل یافته آتشخانه است. گل در اینجا یعنی آتش. این زباله ها را آتش میزدند و این آتش کف حمامه و خزانه آب حمام را گرم میکرد. این محل آتش های تولید شده از زباله ها را گلخانه و یا گلخن میگفتند. حالا در بیت فوق میگوید  اگر که یکی هم نشین دوستان خودش باشد, توی زباله دونی هم برود, مثل اینست که در گلستان و بوستان هست. در اینجا مولانا میخواهد اهمیت دوست را بیان کند. دوست آنچنان است که اگر همراه تو باشد، در زباله دونی هم که باشد مثل اینست که در گلستان است.

1977    هــرکـه بـا دشـمـن نشیـنـد در زمـن        هسـت او در بوسـتـان در گُــو لـــخـــن

زمن یعنی روزگار و زمانه. حالا بعکسش را میگوید. گلخن را هم تغیر داده به گولخن که ریتم شعری درست در بیاید. میگوید هر کس در روزگار و زمانه ای با دشمن نشست و برخاست بکند, حتی اگر در بوستان و گلستان هم باشد مثل اینست که در زبله دونی هست.

1978    دوســـت را مآزار از مـا و مــنــت        تــا نگـردد دوسـت, خـصـم و دشـمـنـت

مازار یعنی میازار و یا آزار مده. از ما و منت یعنی از خود بزرگ بینی ات و از منیت کردنت و از منم منم گفتنت. درست است که او دوست توست ولی اگر خیلی منم منم بکنی او هم دشمن تو میشود. بدان که دوستت را چگونه نگه داری. آئین دوست یابی بسیار در زندگی مهم است و آئین دوست نگه داشتنن از آن خیلی مهمتر است. حالا اگر دوستی پیدا کردی, باید ببینی چگونه این دوست را نگه داری.

1979    خــیــر کـن با خــلــق بـهــرِایزدت        یــــا بـــرای راحـــتِ جــــانِ خـــودت

خیر کن یعنی نیکی و خوبی کن با مردم، بهر ایزدت یعنی محض رضای خدا. نیکی کن بمردم تا خدای تو از تو راضی باشد. درمصراع دوم میگوید یا نیکی کن برای راحت جان خودت. وقتیکه نیکی میکنی جان خودت را آرامش می بخشی. اگر برایت مهم نیست که خدا را از خودت راضی و خشنود بکنی یا نکنی، لا اقل برای راحتی جان و روح و روانت هم که شده با مردم نیکی و خوبی بکن.

1980    تـا هــمـاره دوسـت بــیــنـی در نظر        در دلـت نـایــد زکـیـن نــا خوش صُور

نا خوش صور یعنی صورتهای زشت. میگوید برو نیکی بکن تا همه مردم در نظرت دوست جلوه کنند و همه چیز خوب بنظرت بیاید و بتو آرامش ببخشد و از کینه ورزیدن باین و آن خود داری کن. وقتی بکسی کینه ورزی میکنی و با او دشمنی میکنی آنوقت قیافه های هولناک بنظرت میآید و از آنکس که با او کینه ورزی کرده ای, قیافه هولناکش در ذهن تو مجسم میشود و تو را آذار میدهد. لا اقل برای اینکه روح و قلبت آرامش داشته باشد با کسی دشمنی و کینه توزی مکن برای اینکه بیشتر از اینکه دشمنت را آذار بدهی داری خودت را آذار و اذیت میکنی.

1981    چونـکه کـردی دشـمـنی پر هیز کن        مشــورت بـا یـار مــهــر انــگـیز کن

اگر با کسی دشمنی کردی بهر دلیلی، بهتر اینکه ازش دوری کنی تا لا اقل او تو را اذیت نکند و برو مشورت با یار مهر انگیز کن. یار مهر انگیز کسیست که انگیزه خوشی و مهربانی را در وجود تو بر بینگیزد یعنی زنده کند و مهربانی را در دلت زنده کند.

1982    گـفـت مــیــدانـم تـورا ای بوالحســن        کـه تــوی دیـریـنـه دشــمـن دار مــن

حالا مولانا به داستان بر میگردد و در باره شخصی که میخواست با کسی  مشورت بکند صحبت میکند.

آن مشورت خواه گفت میدانم تو را ای نیک مرد و ای بوالحسن. بو کوچک شده ابو یعنی پدر و حسن یعنی نیکی. بوالحسن یعنی ای پدر نیکی  و ای پدر خوبی من میدانم که تو دشمن دیرینه من هستی و با وجود این آمده ام که با تو مشورت کنم. این کلمه دشمن دار مخالف دوستدار است

1983    لــیــک مـــرد عــاقلـی و مـعــنــوی        عـقـل تـو نـگـــذاردت کــه کــج روی

ولی تو مرد عاقلی و دارای عقل باطنی هستی و این عقل باطن تو نمیگذارد که تو کج روی کنی. درست است که تو دشمن من هستی ولی بخاطر عقل باطنت من را درست راهنمائی میکنی و کج نخواهی رفت

1984    طـبـع خـواهـد تا کشـد ازخصم کـین        عــقــل بـر نـفس اســت بـندِ آهــنــین 

طبع یعنی طبیعت آدمی و یا نفس اماره آدمی. این طبع میخواهد از دشمن انتقام بگیرد. ولی اگر عقل معنوی داشته باشد بر این نفس اماره یک زنجیر آهنی بسته و نمیگذارد که شخص صاحب عقل کاری غیر از درستی انجام دهد.

Loading

10.4 حکایــت آن فـقـیـه با دســتــار بزرگ

تفسیر  :

یکی از سخنان مولانا در سراسر مثنوی اینست که یک موضوع را بما تفهیم کند که زندگی دارای دو چهره متفاوت است و طبق آنچه که خودش میگوید از این دو چهره زندگی، یکی چهره ظاهری و دیگری چهره باطنیست. چهره ظاهری زندگی همانند آن آب و رنگها و نقش و نگارهائیست که آرایش گران درصورت میکنند و این کاملا ظاهریست, ثابت نیست و اصالت ندارد و از بین میرود. چهره باطنی آنست که واقعا بدون این نقش و نگار ها وجود دارد و آن کسانیکه آگاه دل هستند میتوانند آن چهره واقعی را ببینند.

چون آن چهره ظاهری با نقش و نگارها اصالت ندارد بنا بر این دلبستگی بآن هم معنی ندارد. علتش هم اینست که چون اصالت ندارد پس حقیقت هم ندارد. اگر که قرار باشد که چهره خودش را با وسائل آرایش سرخ و سفید نگه دارد این حقیقت نیست. دنیا اگر اینطور بنظر برسد برای یک عده ای آن حقیقت نیست. باید سعی کرد که آن چهره باطنی را از این چهره ظاهری باز شناخت. انسان بگونه ای آفریده شده که بهر ترتیب فریفته میشود و مجذوب میشود. یک وقتی هست که فریفته چهره ظاهر میشود و جذب میشود بچهره ظاهر. یک وقتی هست که فریفته حقیقت و چهره باطن میشود بنا بر این جذب میشود بطرف حقیقت. اگر کسیکه اهل اندیشه هست به باطن توجه نکند بناچار جذب ظاهر میشود. بگفته مولانا در هر صورت جذب وجود دارد. اگر جذب باطن نشود، جذب ظاهر میشود. باین علت که ظاهر او را بطرف خودش میکشد.جذب ظاهر شدن همان و گول خوردن و فریفته شدن و گمراه شدن همان. اگر کسی جستجوگر باشد و بدنبال حقیقت باشد, هیچوقت باین گمراهی نمی افتد. مولانا میگوید کهربا که درستش کاه ربا است و آهن ربا هردو جذب کننده هستند. کهربا کاه را جذب میکند و آهن ربا آهن را جذب میکند.منظور از این مثال یعنی از سبکترین تا سنگین ترین یعنی در هر حال جذب کردن. حالا یکی جذب کهربا میشود و یکی جذب آهن ربا میشود. وجود ما انسانها هم همین طور است. اگر که اینقدر سبک و خالی از معنویت باشد مثل کاه، پس جذب کهربا میشود ولی اگر در نتیجه اندیشیدن و ذخیره کردن معرفت و معانی پُر شده باشد و از این طریق سنگین شده باشد آنوقت جذب کهربا نمیشود و جذب آهن ربا میشود.

تو اگر کاه باشی و یا آهن باشی بالخره توسط یکی از این دوتا ها جذب میشوی. در این کشش ها و جذب ها و ربوده شدن ها، بهوش باش و توجه کن، مولانا میگوید که ظواهر دنیا تو را بسوی خودش جذب نکند. در اینجا هروقتی که از این قبیل صحبتهائی پیش میآید و صحبت از این دنیا میشود باید توجه داشته باشیم که دنیا دوستی با دنیا پرستی با هم فرق دارند. دنیا دوستی باین معنی هست که ما در این دنیا زندگی میکنیم و عمری را میگذرانیم, اگر قرار باشد که این دنیا را زشت بداریم و آن را دوست نداشته باشیم، این یک رنج شکنجه آور است که یک عمر جائی زندگی کنیم که آن را دوست نداشته باشیم. بنا بر این بطور سالم و لازمش دنیا دوستی خوب است برای اینکه آرامش میدهد. تا شما دوست نداشته باشید که در این محیط زندگی کنید اصلا نمیتوانید اندیشه کنید و کار کنید و نمیتوانید چرخ زندگیتان را بچرخانید. اما وقتی صحبت از دنیا پرستی پیش میآید، آنطور شما دنیا را می پرستید، همان طور که حقیقت و خدا را می پرستید. آنوقت اصلا موضوع عوض میشود. وقتی موضوع پرستش پیش میآید آنوقت همه چیز فدای این پرستش میشود و تمام اصول و موازین و مبانی انسانی در این پرستشِ بظاهر بتدریج از بین میرود. اینجاست که موضوع چشم سَر و چشم سِر پیش میآید. چشم سَر همیشه  ظاهر و نقش و نگار و زرق و برق  را می بیند. ولی وقتی که چشم سِر یعنی چشم دلمان باز باشد آنوقت اینگونه نیست و ظاهر را نمی بیند و چون خودش در درون است, پس ژرف بین میشود. بهمین دلیل کمتر اشتباه میکند و بسوی کهربا کشیده نمیشود بلکه بیشتر جذب حقیقت و آهن ربای حقیقت میشود.

بینا دلان، آنهائیکه این چشم دلشان باز است آگاه دل هستند و چون آگاه دل هستند کمتر اسیر این اشتباه هستند. اینها فریفته ظاهر نمیشوند و اینها بیشتر ایمن هستند. مولانا برای اینکه این سخنانش را مثل همیشه با تمثیلی آمیخته کند و مطالب گفتنی خودش را روشنتر کند, آن حکایت آن فقیه با دستار بزرگ را بیان میکند.  دستار همان تیکه پارچه سفید رنگی هست که دور سر می پیچند. دستار یک کلمه فارسی است و عربی آن میشود عمامه. معلوم است که یک فقیه دستارش بزرگ است. تا آنجا که معلوم شده این داستان را مولانا از جائی, مأخذی و یا کتابی نگرفته چون این داستان قبل از مولانا در جائی پیدا نشده و لذا این نشانگر اینست که مولانا این داستان را در زمان خودش از بین مردم همزمان خودش از طریق دهان بدهان و یا سینه بسینه اقتباس کرده و این داستان، گرفته شده از فرهنگ مردمیست. در ضمن یاد آور یک لطیفه کوچکی هم هست که زمان مولانا بوده که یک بافنده که کارش بافندگی بوده می بیند که یک طبیبی به بیمار خودش میگوید که برای بهبودی خودت تمبر هندی بخور. این بافنده با خودش فکر میکند که این طبابت چکار آسانیست و تمبر هندی و چیزهائی شبیه آن بسیار فراوان است و وقتی بخانه میرود بزن خودش میگوید ای زن از فردا عمامه من را بزرگتر بساز برای اینکه من از فردا طبیب هستم. برای اینکه فکر میکند که میتواند طبابت بکند و چون سابق بر این حجم این عمامه رابطه داشته با بزرگی و یا کوچکی دانش پوشنده آن بطوریکه هرچه دانش فردی بیشتر بوده, حتی بظاهر عمامه اش هم بزرگتر میبود. حالا اینجا حکایت  آن فقیه با دستار بزرگ را بر رسی میکنیم. بعضی ها براستی فقیه هستند و طبیعتا عمامه آنها هم باید بزرگ می بود. اما بعضی ها فقیه نبودند و بظاهر وانمود میکردند که فقیه هستند و عمامه بزرگ هم بسر میگذاشتند در صورتیکه اندازه عمامه آنها با مقدار دانش آنها هیچ ارتباطی نداشت. بهر حال مولانا این مثالی را که میآورد، خود این داستان منظورش نیست, مثل همیشه. میخواهد یک زیر سازی بکند که بر اساس آن حرفهای خودش را بیان بکند. برای اینکه دیده حتی در زمان او و حتی پیش از زمان او، شنیده که انسانها گونه های متفاوتی از نظر اندیشه دارند و بعضی ها این اندیشه هایشان پا های آنها را مثل زنجیر بسته و از اوج گرفتن آنها بسوی حقیقت جلوگیری میکند و این آدمها کسانی هستند که ظاهر خودشان را به یکی از علوم هرچند هم که نمیفهمند حفظ میکنند و خودشان را می آرایند دروغی باین علوم که ندارند و با گذاشتند عمامه بزرگی بر سر خودشان را فقیه نشان میدهند و بدنبال جستن مرید هستند و اشخاصی که دور آنها جمع میشوند تا اینها را بشناسند مدتها طول میکشد. و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

1578    یـک فـقــیـهی ژنده ها در چیده بود        در عـمـامه خـویش در پـیــچــیـــده بود

ژنده یعنی آن لباس کهنه های فرسوده شده که دور انداختنیست. در چیده بود یعنی روی هم چیده بود. در عمامه خویش در پیچیده بود یعنی این پارچه های کهنه و بی مصرف را لابلای عمامه اش گذاشته بود که عمامه اش بزرگ باشد.

1579    تــا شود زفــت و نَـمـاید آن عظِـیـم        چـون در آیـد سویِ محـفـل در حــطـیـم

زفت یعنی بزرگ. تا شود زفت یعنی که عمامه اش بزرگ نمایش داده شود و خودش هم بزرگ قدر نشان داده شود. وقتیکه در محفل ها و در انظار مردم ظاهر میشد. کلمه حطیم یعنی در حضور اشخاص بودن. مثلا در کلیساها و یا کنیساها بودن.

1580    ژنــأه ها از جــامه هـا پــیــراسـتـه        ظــــاهراً دســــتــــار از آن آراســــتــــه

ژنده ها که گفتیم یعنی پارچه های کهنه. دو کلمه پیراسته و آراسته بر عکس هم دیگر هستند. از پیراستن و آراستن میآیند. اگر یک چیزی را کم بکنید از چیز دیگری و بهترش کنید آن پیراستن است. اگر چیزی را اضافه کنید در چیزی و آن را بهترش کنید, آن آراستن است. بعنوان مثال، وقتیکه در یک آرایشگاه موها را کوتاه میکنند و یا موها را اصلا میزنند آن پیراستن است. اما وقتیکه میروند و آرایش میکنند و صورتشان را سرخ و سفید میکنند دارند چیزی را اضافه میکنند. این آراستن است. حالا این لباسهای ژنده ا از لباسهای کهنه جدا کرده بود و یا پیراسته بود چون میخواست عمامه اش را بزرگ کند. و ظاهراً این دستار خودش را با این کهنه ها آراسته بود. وقتی این تیکه ها را قیچی میکند پیراستن است و وقتی این تیکه ها را در عمامه اش مصرف میکند این آراستن است.

1581    ظاهر دســتــار چـون حُـلّـه بهشـت        چــون مــنــافـق اندرون رسوا و زشـت

کلمه حُلّه بمعنی آن پارچه قیمتی ابریشمیست و یا جامه ایست که از آن پارچه قیمتی ساخته شده باشد و آنرا میگویند حُلّه خیلی نفیس و پُر بهاست. وقتی میگویند حُلّه بهشت یعنی لباس بهشتی مثل اینکه پارچه لباسش از بهشت آمده. منافق یعنی آدم دو رو کسیکه زبانش با دلش یکی نیست و اندرونش زشت و رسواست. میگوید این عمامه این فقیه دروغین ظاهراً مثل این بود که پارچه اش از بهشت آمده ولی درون عمامه زشت بود و از تیکه های پارچه کهنه بدرد نخورو دور انداختنی بود. توجه بکنید که پیام مولانا بظاهر و درون است. اگر ما انسانها ظاهر نگر باشیم آنوقت از این عمامه ها و امثال اینها و خیلی چیزهای این دنیا گول میخوریم. و اگر درون نگر باشیم آنوقت درون عمامه ها و امثال اینها وخیلی چیزهای دیگر را می بینیم و کمتر گمراه میشویم.

1582    پــاره پــاره دلـق و پنـبه و پوستین        در درون آن عـــمـــامـــه بُـــد دفـــیـــن

پار پاره یعنی تیکه پاره های. دلق یعنی لباس. میگوید تیکه پاره های لباسهای کهنه , وپنبه, و پوستین در داخل این عمامه دفن شده بود. دفین یعنی دفن شده.

1583    روی سـوی مـدرسـه کرده صبوح        تـا بــدیــن نــامــوس یـابــد  او فُـــتــوح

صبوح یعنی صبح زود. ناموس یعنی خودنمائی, ظاهر سازی و آبرو. فتوح یعنی فتح و گشایش مادی دنیائی. یابد فتوح یعنی بهره برداری کند. این بظاهر فقیه عمامه اش را بسر گذاشته و صبح زود بمدرسه میرفت برای اینکه خودش را خیلی متین و موقر نشان بدهد و در بین مردم کسبِ اعتبار بکند جهت بهره برداری منافع مالی بعدی خودش. مردم وقتی فریفته این عمامه میشوند خیلی از چیزهایشان را در اختیار صاحب این عمامه میگذارند.

1584    در ره تاریک, مــردی جـامـه کَن        مــنــتــظــر اِســتــاده بـود از بـهــر فــن

صبح زود بود و هنوز هوا روشن نشده بود و در پیچ و خمهای کوچه تا برسد به مسجد و یا مدرسه یک دزدی در خم کوچه منتظر ایستاده بود. فن در آخر مصراع دوم یعنی ماهر و کار کشته بود و در دزدی کردن مهارت و چابکی داشت. و این شخص دزد, فن دزدی را خوب بلد بود.

1585    در ربــود او از سـرش دسـتار را        پس دوان شــــد تــــا بســــازد کـــار را

این دزد در سر راه کمین کرده بود و بمحض رسیدن آن فقیه بدزد، عمامه او را از سرش در ربود و از آنجا فرار کرد برای اینکه کار خودش را روبراه و زندگیش را تأمین کند. حالا ببینیم چرا عمامه اش را دزدید.  سابق بر این مردم پول نقد خودشان را لای عمامه هایشان میگذاشتند زیرا عمامه برای آنها جای امنی بود. چون محترم بود و آن بالای سر گذاشته میشد و کسی با آن کاری نداشت. وقتی آن دزد عمامه بزرگی را روی سر آن فقیه دید با خود گفت حالا دیگه کار من درست شد در حالیکه نمیدانست زیر آن عمامه چه چیزهائی گذاشته شده. پس این دزد هم ظاهر بین است و لذا ظاهر بین نباش.

1586    پس فقـیهش بانگ برزد کِـای پسر        بـــاز کـــن دســتــار را آنــگـــه بـــبـــر

پس فقیهش یعنی فقیه او را صدا کرد و گفت ای پسر اول این دستار را باز کن و پس از باز کردن آن را ببر.

1587    این چنین که چــاره َپــرهّ می پری        بــاز کــن آن هــدیــه را که مــی بــری

چار پره یعنی با شتاب. یعنی دوتا بال داری و دوتا هم قرض کردی و با چهار بال داری پرواز میکنی. دزده خیال میکرد که این عمامه ای را که دزدیده یک تحفه ایست حالا میگوید این هدیه ای را که میبری باز کن و ببین چه چیزی را میبری.

1588    بــاز کـن آنـرا, بدسـت خود بمـال        آنـگــهــان خــواهی بـبـر کـــردم حــلال

فقیه دوباره گفت که آن را باز کن و لمسش کن و دست بزن باین عمامه  و بعد اگر خواستی ببر و اشکال هم ندارد. من تو را حلال کردم.

1589    چونکه بازش کرد آنگه میگریخت       صـد هـزاران ژنـده انـدر ره  بـریــخـت

وقتی آن دزد در حال دویدن بود وآن عمامه را باز کرد هزارها تیکه پارچه های ژنده و بی ارزش روی زمین میریخت و میرفت.

1590    زآن عــمـامـه زَفـتِ نا بـایسـت او        مـانـد یـک گــز کـهـنـۀ ای در دسـت او

نا بایست یعنی بدرد نخور. از آن عمام بزرگ بدرد نخور این فقیه دروغین، همه این ژنده ها و تیکه های پارچه کهنه ریخت و تنها چیزیکه در دستش باقی ماند یک تیکه پارچه یک گزی کهنه  که آن هم دور انداختنی بود. این گز که میگوید واحد مقیاس طول بود که چند سانتیمتری از یک متر کمتر بود و این را گز میگفتند.

1591    بر زمین زد خرقه را کای بی عِیار        زیــن دغــل مـارا بــرآوردی ز کــار

خرقه آنطوریکه حافظ بکار میبرد بمعنی لباس صوفیان است ولی در اصل و یا در لغت نامه بمعنی پارچه است. میگوید آن یک گز پارچه های که در دستش مانده بود با عصبانیّت بزمین زد و گفت ای بی عیار. بی عِیار یعنی هیچ چیز ارزش ندارد و همه اش نا خالصیست. در مصراع دوم دغل که بمعنی فریبکاریست در اینجا بمعنی فریبکاری نیست. برآوردی یعنی باز داشتی. این دزد آن تیکه پارچه بی ارزشی که در دستش مانده بود بر زمین زد و گفت ای بی عیار و ای کسیکه در اجتماع هیچ گونه ارزشی نمیشود بتو قائل شد تو با این دغل کاریت و بر سر گزاشتن این عمامه بزرگت من را هم از کار خودم باز داشتی.

1592   گـفـت بنمودم دَغَــل لــیــکـن  تـــرا        از نصـــیــحت بـاز گـفتـم  مـــا جــرا

این فقیه فهمید که این دزد چه میگوید. فقیه گفت که درست است که من دغل کردم ولی من بتو نشان دادم و گفتم که اول بازش کن و بعد آن را بردار و فرار کن و من تو را نصیحت کردم که چه بکنی و در واقع ماجرای خودم را بتو باز گو کردم. ما جرا یعنی آن چیزیکه دارد میگذرد. 

در دنباله این ابیات مولانا دنیا را هم مثل این عمامه  فقیه میداند منتها خیلی از این عمامه فقیه بزرگتر. یعنی توی این دنیا هم یک مشت آشغال است . چیز مهمی توی آن نیست و درونش اصلا چیزی ندارد. حالا بشیوه همیشگیش نتیجه گیری میکند.

1593    همچنـیـن دنیا اگرچه خوش شِگُفت        بانگ زد, هـم بی وفـائی خویش گفت

خوش شِگُفتن یعنی روی خوش نشان دادن و خندان شدن. تغیر شکل یافتن شگفتن کلمه شکفتن است. گل وقتی میشکفتد یعنی دارد میخندد. میگوید دنیا هم وقتی اول بهش نگاه میکنی، مثل گل بروی تو میخندد. خیلی هم خوش خنده است و خوش میخندد. مثل آن فقیه که دزد را صدا زد که داخل عمامه هیچ چیز نیست دنیا هم بالاخره بتو فریاد میزند و میگوید من بتو بی وفا هستم. منتهی تو اینقدر از این خندیدنش از راه بیرون رفتی که آن صدائی که بتو میگوید من بی وفا هستم تو نمی شنوی و گوشت کرر شده. مثل اینست که یگ گلی را درونش یک مواد خیلی بد بوی مسموم کننده شامه آذاری را پنهان کنند ولی شکلش خیلی زیبا ست و یکی وقتی نگاهش میکند بلا فاصله آن را می بوید و مسموم میشود.  اگر یک ذره تأمل میکرد و در بو کشیدن عجله نمیکرد, قبل از اینکه بدماغ خودش ببرد چه بسا متوجه میشد و بو نمیکشید. در این دنیا هم اگر یک زره دقت بکنی خودش بتو میگوید که من کارم درست نیست.

1594    انـدر ایـن کَون و فسـاد ای اوستـاد        آن دغــل کَـون و , نصـیحـت آن فساد

مولانا در اینجا اصل پدید آمدن و نا بود شدن را که یک اصل فلسفیست مطرح میکند. کلمه کون عربیست و یعنی بوجود آمدن و پدید آمدن. فساد برعکسش هست و یعنی معدوم شدن و نابود شدن و از بین رفتن. دغل بمعنی حیله است. آن دغل کون یعنی آن دغل پدید آمدن است و نصیحتی را که میکند نابود شدن است. ای کسیکه خودت را استاد و عقل کل میپنداری، در این جهان مسئله پدید آمدن و نابود شدن وجود دارد و این را خیلی بآن توجه کن. حیله و مکر و فریب دنیا، این پدید آمدن است ولی گول خوردن تو نا پدید شدن, معدوم شدن و از بین رفتن است. این پدید آمدن حیله است ولی تو را خوشحال میکند. ولی نصیحتیکه دنیا دارد بتو میکند تو گوش نمیکنی و این باعث میشود که تو گوش نکرده معدوم بشوی.مسئله آن فقیه هست که بآن دزد بانگ زد که این چیز با ارزشی نیست و از اول لمس کن ببین و بعد ببر. او معدوم شدنش را دارد بتو گوشزد میکند وآن فساد شدن و معدوم شدن را بتو میگوید ولی تو گوش نمیکنی. بیت بعدی بهتر روشن میکند.

1595    کَـون مـیـگوید بـیـا من خوش پَـیـم        وان فَسـادش گـفـتـه رو مــن لا شَی ام

خوش پَی در اصل خوش پی هست و ما خوش پَی میخوانیم که با کلمه لاشَی هم قافیه شود. پی بمعنی قدم و خوش پی یعنی خوش قدم و فرخنده و مبارک قدم. همه چیز دنیا پدید آمده و از اول نبوده و حالا پدید آمده. آن پدید آمده دارد بتو میگوید که من خوش قدمم و خجسته پی هستم. ولی نابود شدنش میگوید من هیچ چیزی نیستم. لا شَی ام یعنی هیچ چیز نیستم. حیله و بوجود آمدن این دنیا دارد میگوید که بیا, بیا بسوی من زیرا من فرخنده قدم هستم و تو را خوشبختت میکنم. ولیکن اگر توجه بکنی که این دنیا اصالتی ندارد و بالاخره این زندگی از بین خواهد رفت و تو هم از بین میروی و نابود میشوی, آنوقت میفهمی که این دنیا هیچ چیزی نیست. این صحبت باین مفهوم نیست که زندگی را دوست نداشته باشید و باین مفهوم است که زندگی را نپرستید. اگر بپرستید، بطور وضوح بشما میگوید من هیچ چیزی نیستم که تو داری من را می پرستی. تو داری من را تعظیم میکنی و سجده میکنی؟. تو داری به هیچ سجده میکنی و تعظیم میکنی. برای اینکه من نبودم و بوجود آمدم و حالا هم نخواهم ماند و بالاخره همیشگی نیستم و از بین میروم. تو بجای من بکسی و یا چیزی سجده کن که همیشه بوده و همیشه هست و همیشه خواهد بود. کسیکه نبوده پدید آمده باین معنی هست که پس از زمانی هم از بین خواهد رفت. اینست که میگوئیم اصالت ندارد. کسی اصالت دارد که از اصل بوده. هیچ چیز دنیا را نمیتوانید پیدا بکنید که از اول بوده هم از لحاظ علمی و هم از لحاظ عرفانی، همه چیز پدید آمده و نا پدید خواهد شد.

حالا مولانا میاید و باز بشیوه همیشگی خودش با مثالها و حرفهای خودش بهتر بما میگوید که اینگونه گول نخورید و اینجوری دل نبندید. چیزها را داشته باشید ولی فریفته نشوید. یعنی خود را نبازید و دلباخته نشوید.

1596    ای ز خـوبـیّ بـهـاران لــب گـزان        بــنــگــر آن ســردیّ و زردیِّ خــزان

بهاران یعنی فصل بهار.لب گزان یعنی تعجب کنان.اینقدر خوششان میاید که تعجب میکنند از خوبیهای این بهار. بهار نبوده ولی حالا آمده و همیشه هم نخواهد ماند. بعد سردی و خزان میآید و همه درختان زرد و بی رنگ میشوند.

1597    روز دیـدی طلعـتِ خورشید خوب        مــرگ او را یـاد کــن وقــتِ غــروب

طلعت بمعنی چهره. آن چهره زیبا و نورانی خورشید را در روز دیدی. ازش استفاده بکن و لذت ببر، ولی خیال نکن که همیشه این خورشید همچنان میماند. خورشید هم غروب میکند همان طور که عمر ما انسانها غروب میکند. این را بدان که هیچ چیز نیست که غروب نکند

1598    بدر را دیدی برین خوش چارطاق        حسـرتش را هـم بـبـیـن انــدر مُـحــاق

بدر قرص تمام ماه است و اغلب در شب چهاردهم هر یک از ماههای قمری در آسمان ظاهر میشود. آیا همیشه میماند البته که نه هر روز که میگذرد کوچک تر و کوچک تر میشود تا اینکه در سه روز آخر ماه قمری بکلی دیده نمیشود. این سه  روز آخر ماه قمری را میگویند که ماه در مُحاق رفته و اصلا دیده نمیشود. چارطاق منظور این آسمان است. میگوید قرص تمام ماه را در آسمان دیدی که چقدر نورانی و زیبا بود و حالا نبودش را هم در این مُحاق ببین که کوچکترین اثری هم از آن نیست.

1604    بس اَنامِـل, رشـکِ اسـتادان شـده        در صـنـاعـت عـاقـــبــت لـرزان شــده 

انامِل یعنی سر انگشتان و جمع انمله هست. انمله یعنی سر  یک انگشت. رشک یعنی حسادت. صناعت یعنی کارهای هنری. لرزان گرفته یعنی رعشه گرفته. بس یعنی چه بسیار.میگوید چه بسیار انگشتانی هست متعلق به استادان ماهر نقاشی که چه نقش آفرینیها میکند که شما را بتعجب و شگفتی وا میدارد. ولی اگر کمی صبر کنید خواهید دید که همین انگشتی که اینکار را میکرده، حالا رعشه گفته وآنچنان لرزان شده که یک خط هم نمیتواند بکشد. این انگشت اول آنقدر خوب کار میکرد که استادان نقاشی هم باو حسادت میکردند ولی حالا رعشه گرفته. آن کسانیکه جراح هستند وقتی بیک سن معینی رسیدند دیگر دست از جراحی میکشند چون انگشتان آنها دیگر ضعیف شده و ممکن است در جراحی اشتباه کنند.

1605    نرگسِ چشـمِ خُـمـارِ هـمـچو جان        آخِـر اَعمَش بـیـن و آب از وی چـکـان

نرگس چشم یعنی چشم نرگس مانند.شعرا چشم زیبای یارشان را به گل نرگس تشبیه میکنند. جان بمعنی روح است. این چشم بقدری زیبا وجذاب و لطیف است و رؤیائی که آن را بروح تشبیه کرده. ولی وقتیکه عمرش زیاد میشود آخر سر نگاه کن و اعَمَش بین. اعمش بین از کلمه اعما یعنی نا بینا شدن است یعنی رفته رفته بینائیش کم میشود و آب ازش میچکد. خیلی از اشخاص در سن پیری از چشمشان آب میاید.

1608    ذلــفِ جَـعـدِ مُـشـکـبـار عقل بَــر        آخِـرش از دمّ  زشــت  هـــم زشـت تــر

جعد یعنی پیچیده. ذلف جعد یعنی گیسوان پیچیده و بسیار خوشبو که چین و شکنش عقل را از سر آدم می برد، در آخر از یک دمّ زشت هم زشتر میشود.این هم پایدار نیست بنابر این دل نباید به هیچ چیز حتی زیباترین چیز ها بست. باین زیبائی ها تعظیم مکن.

1609    خوش بـبـین کَونَش زاول با گشاد        وآخِــر آن رسـوایــیش بــیــن و فُـِســاد 

گفتیم که کون یعنی بوجود آمدن و فساد بمعنی از بین رفتن است. میگوید از اول با چشم باز و گشاده و وسعت نظر این بوجود آمدن این دنیا را نگاه کن ولی آخر سر هم ببین وقتیکه چیزهای این دنیا یکی یکی از بین میرود و معدوم میشود و فساد پیدا میکند. آن بناهای بسیار با عظمت که پادشاهان مثل بهرام گور در آنها سلطنت میکردند یک زمانی پدید آمدند ولی بعد وقتی میرسد که لانه جغدان و حیوانات میشوند.

1610    زانکـه او بــنــمـود پــیــدا دام را        پــیش تو بـــر کَـنـد ســبــلــت خــام را 

زانکه او یعنی برای آنکه این دنیا. پیدا یعنی آشکار.دام همان فساد است و از بین رفتن و معدوم شدن. پیش تو یعنی در برابر چشمان تو. سبلت یعنی سبیل. سبیل بر کندن یعنی مسخره کردن. خام یعنی آدم ساده لوحِ نا آگاهِ خام طمع. خود دنیا دارد بما انسانها میگوید که نگاه کنید جاها و چیزهای مختلف من را. آیا خرابه ها را می بینید که در تخت جمشید  و آتن و روم هستند. این دنیا دارد بما میگوید ببینید من چی بودم و چی شدم. اگر خام طمع باشی, دنیا دارد سبیلت را از جا میکند. یعنی دنیا دارد تو را مسخره میکند.  

1611    پس مگـو دنیا بـتـذ ویـرم فریفت        ورنه عـقل مـن ز دامش مــی گریـخت

پس همه چیز را بگردن دنیا مینداز و نگو که این دنیا من را با مکر وحیله مرا گول زد و بدام انداخت. اگر دنیا من را فریب نمیداد، عقل من از این دام فرار میکرد ، این را نگو. برای اینکه دنیا دارد خودش را بتو نشان میدهد.

1612    طـوق زرین و حـمـایل بین هَـلـه        غُــلّ و زنـجـیـری شـدسـت و سـلسـله

طوق زرین یعنی گردنبند طلائی. حمایل ریبانهای خوش رنگ است که بزرگان از شانه چپ بطرف راست کمرشان آویزان میکنند و بعضی اوقات شمشیر خودشان را به ته آن می بندند و بعضی اوقات هم مدالهای خودشان را بآن آویزان میکنند. هَله یعنی آگاه باش. خوب ببین. آن طوق زرینی که طلائی بود و میدرخشید و چشم همه را خیره میکرد بسوی خودش, حالا یک وسیله آهنی شده و بپای محبوسان بصورت غل و زنجیر آنها  را گرفتار کرده. چقدر کسانی هستند که به این حمایلهای خودشان مینازیدند و بطوقه های طلائی دور گردنشان فخر میفروختند. آخر سر همان طوق طلا و شمشیر تبدیل به آن غل و زنجیر شده که در زندان بپای زندانی می بستند که زندانی فرار نکند.

1613    همچـنـیـن هـرجزوِعـالـم می شُمَر        اول و آخـــر در آرش در نــظـــــر

می شُمَر یعنی اینکه مورد دقت قرار بده. میگوید: شما بیا و کوچکترین جزو این دنیا را با دقت فراوان در نظر بگیر و اول آن را بنگر و آخرش را هم بر رسی بکن.

1614    هـرکـه آخِـر بـیـن تر او مسعود تَر        هـر که آخُر بـیـن تر او مطــرود تَر

مسعود تر یعنی با سعادت تر. آخُر بین تر یعنی کسیکه فقط آخُر را می بیند مثل حیوانیکه در اسطبل فقط به آخر نگاه میکند که اگر در آن غذا بود برود بطرف آن آخُر و جو بخورد. خیلی از آدمها هستند که فقط آخُر بین هستند. فقط بچیزیکه بخورند و بپوشند و خود نمائی کنند و جلوه گری کنند نگاه میکنند و بآن چیز ها توجه دارند. مطرود یعنی پرت شده یعنی دور انداخته شده. میگوید هرکس که از اول آخِر را دیده و درک کرده او سعادتمند تر است. و هرکس که توجهش به آخُر هست او رانده شده تر و دور افتاده تر است.

Loading