07.5 فکرت بد

تفسیر:

بحثی که در این قسمت داریم تحت عنوان “فکرت بد” میباشد. بطور کلی در شش دفتر مثنوی  جا بجا مولانا ازش صحبت میکند.  میگوید که ما دو چهره داریم. یکی چهره ظاهر را داریم و یکی چهره باطن. معتقد هست که این دو چهره یکی را می بینیم و دیگری را نمی بینیم. چهره ظاهرمان آشکار است و هم دیگران می بینند و هم خودمان می بینیم و از زشتی و زیبائی و خوبیش و زشتیش با خبر هستیم. ولیکن چهره باطن از نظر مردم پنهان است ممکن است که از نظر خودمان هم پنهان باشد چون آنرا نمی بینیم شناخت درستی از آن نداریم. همه مایلند که این چهره ظاهرشان را یعنی رخسار خودشان را بیا رایند و آرایش بدهند و خودشان را زیبا و زیباتر بسازند اما به چهره باطن خودشان هیچ توجهی ندارند. و نمیدانند که چهره باطن هم زشت و زیبا دارد و نمیدانند که چهره باطن را هم میشود زیبا کرد همچنانکه رخسار ظاهر را میشود زیبا کرد. میگوید شما بچهره ظاهر خودتان چنگ نمیزنید برای اینکه این خراشی که روی چهره شما میاندازد شما را زشت میکند برای اینکه وقتیکه زخم التیام پیدا میکند جایش باقی میماند. بهمینگونه به چهره باطنتان هم زخم میزند, چنگ میزند و زخمش میکند. منتها شما اطلاع ندارید. وقتیکه به چهره باطنتان چنگ میزنید و خراش میدهید آنهم اثرش برای همیشه باقی میماند. مثل اینکه وقتی چهره ظاهرتان زخم عمیق بشود اثرش برای همیشه باقی میماند. بعد باین بحث میرسد که این چهره باطن را بایستیکه بکوشیم که منزه و پاک نگهش بداریم که در توضیحاتی که بزودی پیش میاید معلوم میشود که مراد از این پاکی و منزهی چیست.

مولانا و عرفا و روان شناسان اینها چهره باطن را تحت عنوان ضمیر میشناسند. ضمیر بمعنای باطن و دل است و همان چیزیست که بعضیها بآن وجدان هم میگویند. ولی در عرفان بآن ضمیر گفته میشود. آن ضمیر را نباید آذرده کرد و بهش چنگ زد برای اینکه بسیار ارزشمند است و تعین کننده سر نوشت نیکبختی و یا بد بختی ماست. اگر که این چهره ضمیر خودمان را می دیدیم ما را آنچنان آذرده نمیکرد, چون نمی بینیم ما را آذرده میکند و مولانا مرادش اینست که توجهتان بدهد باین چهره باطن. این را تحت عنوان نفس مطمئنه میگوید. این کلمه نفس مطمئنه قابل توضیح است پیش از آنکه بحث اصلی را شروع کنیم.  اصولا وجود آدمی از سه قسمت درست شده یکی جسم است و یکی روح است و یکی نفس است. شما جسم و روح را میدانستید و بگوشتان خورده بود. اما این نفس همان وجدان است و همان دل، باطن و ضمیر است. این ضمیر و این نفس بطور کلی مراحلی دارد. اول در هرکسی حالت اسب وحشی را دارد و رو در رو دارد بطرف نا ملایمت و زشتیها و خرابکاریها. این نفس را میشود تربیتش کرد. همانگونه که اسب وحشی را میشود تربیت کرد. برای تربیت اسب باو شلاق میزنند ولی برای نفس با نه گفتنها او را تربیت میکنند. بعد از مدتیکه باین خواهشهای نا روای این نفس نه گفتید حالتش عوض میشود و وضع بر تر و بهتری پیدا میکند و بهش میگویند نفس سر زنش کننده. آن نفس اولیه وحشی نفس امر کننده است و امر میکند به زشتیها ولی حالا این بخاطر اینکه تربیتش کردید تبدیل شده به نفس سرزنش کننده. این وجدانیست که دارد خودش را سرزنش میکند یعنی از آن زشتیها و تبهکاریهائی که تا بحال در عمرش کرده، خودش خودش را سرزنش میکند. باز هم بمرحله بعدی نرسیدیم. هنوز هم لازم است که این بیشتر پرورش پیدا بکند.

در اثر تربیت و پرورش بیشتر تبدیل میشود به نفس مطمئنه. این مرحله آخرنفس که نفس مطمئنه هست این بالاترین قدر و منزلت نفس است و این کاملا درک کرده که حقیقت چیست و چه انتظاری حقیقت از شخص دارد و مطمئن هست که به حقیقت رسیده و مطئن هست که بر خلاف حقیقت کاری نمیکند. خود حقیقت وجدان را با خبر میکند که آیا این کاریکه دارم میکنم درست است یا نه. این در مرحله سرزنش کننده نیست و بالاتر که رفت دیگر سرزنش از بین میرود چون تبه کاری از بین رفته است چون مطمئن هست که آنچه را که حقیقت انتظار دارد او دارد میکند. این یک بحث خیلی مفصلی ست هم در فلسفه و هم در منطق. امید وارم که همه خوانندگان عزیز به این نفس مطمئنه رسیده باشید و یا بزودی برسید. حالا با این مقدمه بخواندن و تفسیر کردن ابیات می پردازیم.

0557    رویِ نــفسِ مُطــمـئـنـۀ در جـــسد        زخـــم ناخـنـهایِ فـکــرت مـیـکشد

این نفس مطمئنه آسان بدست نیامده هر کس که دارد. این وجدان بیدار و بی آلایش را آسان بدست نمیدهد. ولی وقتیکه بدست آوردید باید که آنرا حفظ کنید. کلمه جسد بمعنی جسم است و مردم فکر میکنند که وقتی گفته میشود جسد یعنی آن لاشه مرده، ولی اینطور نیست. اصولا بدن شما هم جسد است. این کلمه جسد نام دیگر بدن انسان است. فکرت یعنی فکر و اندیشه. در اینجا منظور فکرتِ بد است. حالا توجه داشته باشید که چه کوششی و چه زحمتی بکار رفته و در طی مراحلی شما به نفس مطمئنه رسیده اید, اگر حالا که باندیشه مطمئنه رسیده اید فکر بد در خاطرتان خطور بکند درست مثل این میماند که با یک ناخن تیزی که زهر آلود هم هست دارید روی این چهره باطنتان خراش میدهید و این خراش اثرش باین زودی از بین نمیرود. این ناخنیکه به نفس باطن میزنید آن فکر بد و اندیشه بد است. بعضیها فکر میکنند که اندیشه بد باید خیلی مهم باشد. اندیشه بد اینطور نیست که من بروم و دزدی بکنم و این مالیکه مال من نیست بربایم. همیشه اینطور نیست و هر اندیشه بدی را اگر شما اندیشه کنید که از آن آدمی را که میشناسید خوشتان نمی آید و بنا بر این با او قعر میکنید. بمحض اینکه با او قعر میکنید دارید با آن ناخن تیز و آغشته به زهر را بر چهره و باطن خودتان میکشید. اثری بر شما میگذارد که باین آسانی پاک شدنی نیست. در حالیکه با یک بخشش خیلی ساده در برابر قهریکه کردید میتوانید که همه اینها را بر طرف کنید. این پیام مولاناست. بعد مثال دیگری دارد که در کتاب فیه مافی بخوبی ازش ذکر میکند فیه مافیه میدانید که مال مولاناست و به نصر نوشته شده. میگوید روی آینه اگر که چیزی بنویسید بآسانی پاک نمیشود. این آینه بآسانی پاک نمیشود. در قدیم آینه شیشه ای مثل امروز نبود و قدیمیها آینه فلزی داشتند که یک صفحه بسیار صیقلی زده داشت و صورت را منعکس میکرد. حالا اگر خواسته باشید روی این چنین آینه ای چیزی را بنویسید که روی آن اثر بگذارد دیگر بآسانی پاک نمیشود. چندین برابر صیقل لازم دارد تا پاک شود. شما این نفس مطمئنه خودتان را چنین آینه ای در نظر بگیرید خراش پذیر و چنگ بهش نزن و روی آن فکر بد ننویسید. وقتی شما اندیشه بد میکنید مشل اینست که روی آینه فلزی تان را با یک قلم نوک تیزی آن اندیشه بد را دارید می نویسید و بآسانی نمیتوانید آن را پاک کنید. بعضی ها هستند که این مسائل را نمیدانند و بعضی اوقات از یکی بدشان میآید و یا از یکی خوششان میآید،  با یکی قعر میکنند، با یکی آشتی میکنند و از یکی بد میگویند و کینه بدل میگیرند. همه اینها یک فکرت بد هست که مرتب دارد خراش میدهد.

0558    فــکــرت بـد نــاخـن پُر زهر دان        مـیخـراشد در تـعـمـق  روی جــان

میدانید که مولانا جان را همیشه بمعنای روح بکار می برده. مولانا میگوید با این فکر بدی که داری میکنی با عمقی که دارد پیدا میکند روی چهره باطن و روح و روان  خودتان شما دارید ناخنی که در زیر آن سم و زهر مخفی کردید میکشید این منظور مولانا از تعمق است اما مولانا پیام دیگری هم دارد, پیامش اینست که خِرَد ورزی های بیهوده و فیلسوف نمائی های بیجا و پندار های نا درست که من میدانم, اینها همه باعث میشود که چهره درون را عمیقا زخم بدهد و تعمق همین است. همه اش فکرت بد نیست. بعضی ها هستند که نه حکمت میدانند و نه فلسفه میدانند و نه علم میدانند, هیچ چیز از این مسائل نمیدانند ولی خودشان را در اجتماع نشان میدهند که فیلسوف هستند. اینها فیلسوف نما هستند و اغلب مردم فهمیده هم آنها را همانگون میدانند که همین جا ذکر گردید. آنها وانمود میکنند که همه چیز میدانند ولی هیچ چیز نمیدانند. اینها خرد ورزی میکنند بدون اینکه خردی و یا عقلی داشته باشند و خودشان را آنچنان نشان میدهند یعنی اینکه ما خرد داریم. کسانیکه اینگونه هستند هم روی چهره باطن خودشان عمیقا دارند خراش سنگین میدهند و هم روی چهره باطن شنونده دارند این کار را میکنند. پس این گناه بزرگیست برای اینکه وقتی او خودش را فیلسوف نمایش میدهد در حالیکه نیست بر شما اثر میگذارد و وقتیکه روی شما اثر گذاشت سخن او دارد چهره باطن شما را زخم آلود میکند. پس باید بشناسید و تسلیم این خردورزیها که معمولا با کلمات زیبا و جمله های خیلی قشنگ بکار میرود نشوید. بدون اینکه بپذیریدش در باره اش فکر کنید که این چیزیکه دارد میگوید چقدر ارزش میتواند داشته باشد و آیا درست است یا نه. حالا این شخص فیلسوف نما این خرد ورزیها را میکند مولانا تا چندین بیت حمله میکند باین آدمها و این عادت مولاناست وقتی در حال گفتن مطلبی هست و ناگهان کلمه ای او را جذب میکند و موقتا اصل مطلب را رها میکند و میرود بدنبال آن کلمه و بعد دوباره بر میگردد به مطلب اصلی.

0559    تــا گشـــایــد عُــقــده اِشــکـال را        در حَدَس کــردست زرّ ین بـیـل را

حالا این خردورز چرا اینکار را میکند. تا یعنی برای اینکه. عقده یعنی گره. اشکال یعنی معما ها. این خردورز دارد اینکار را میکند که بشما نشان بدهد که من دارم گره معما ها و مشکلات شما ها را باز میکنم و اسراری را که نمیدانید دارم برایتان فاش میکنم. این آدم مثل کسی میماند که بیل طلائی بدستش گرفته باشه و داشته باشد پلیدیها را پاک بکند. کلمه حَدَس بمعنی پلیدی هاست. این گونه دارد باو حمله میکند. پرداختن تفکرات زائد ناشی از خود بزرگ بینی و اندیشه ورزیهای بیهوده برای اینکه مردم او را چنان ارزیابی کنند که ارزشش را ندارد و او را بگونه ای دیگر بشناسند که نیست، این کارها را میکند. در حالیکه این کارهائی که دارد میکند درست است که میگوید من این کار را میکنم که گره معما ها را بگشایم, این براستی قفلیست که دارد بر گره ها میزند. این گفته خود مولاناست. و نه تنها گره ای را باز نمیکند دارد قفلی هم بر گره ها میزند. یعنی مشکل شما را دارد بیشتر میکند. چون آن چیزی را که میگوید درست نیست.  روی سخن مولانا با یک گروه دیگری از مردمان هم هست. در زمان مولانا و حالا هم هست مدارس علمیه ای بود که طلاب در این مدارس درس میخواندند. این طلبه ها دائما کارشان جدال کردن با همدیگر در پیرامون یک موضوع درسی خودشان می بود. یکی میگفت آنچه که من میگویم درست است و طرف مقابل هم میگفت نه آنکه من میگویم درست آخر کارشان به کتاب تو سر هم زدن میرسد و جدال کردن، میگوید اینها خرد ورزیهای بیهوده است و هیچ وقت اینها بجائی نمیرسند و راهی به حقیقت ندارند. در شرح حال شمس تبریزی آمده است که شمس تبریزی یک روزی از یک مجلسی میگذشت که در آن مجلس باصطلاح علمائی که در آنجا بودند آنها در حال بحث و جدال بودند و سر و صدایشان بلند شد. مقداری گوش کرد و بعد او شروع کرد به فریاد زدن: ای کسانیکه با همدیگر به بحث و جدال مشغولید و مستند میکنید که این حرف را فلان کس زده، آن یکی میگوید نه فلان حرف را کس دیگری گفته، یکی میگوید که توی این کتاب نوشته و دیگری میگوید که نه توی فلان کتاب بوده… میگوید تا کی میخواهید بر زین بدون اسب سوار بشوید. تا کی میخواهید در سایه دیگران راه بروید. شما چه کرده اید اینکه میگوئید در فلان کتاب نوشته و فلان شخصی گفته آن کار گذشته هاست، شما چه کرده اید. شما که اسم خودتان را عالم و فیلسوف گذاشته اید شما چه کرده اید. ولی همه اش تکیه کردن به حرف دیگران مثل کسی میماند که کسی سوار زین اسب شده باشد و خیال کند که دارد میرود. زین که خود بتهائی نمیرود باید اسب هم داشته باشید. شما که همه گفتارتان سر اینست که دیگران چه گفته اند شما همانجا مانده اید. شما باید این را جلو ببرید و این اندیشه ها را باید رشدش بدهید. شما باید نوگرا و آفریننده باشید. دارد بهمه اینها حمله میکند.

0560    عُـقده را بگشـاده گـیرای مُنـتهی        عُقده ای سـخـتسـت بــر کـیســه تهی

عقده یعنی گره، بگشاده گیر یعنی گشاده گیر فرض کن. منتهی ای کسیکه فکر میکنی که بانتهای علم و مقام رسیده ای یعنی اینکه کاملا بکمال رسیده ای، ولی نرسیده ای فقط خیال میکنی. ای کسیکه خیال میکنی به انتها رسیده ای و خیال میکنی که همه گره ها و معما ها را حل کرده ای، تو وقتیکه بخیال خودت داری باز میکنی و میگشائی ، داری گرهای که بر یک کیسه خالی هست میگشائی. تو سعی کن گره را از کیسه ای بگشا که وقتی که گشاده میشود درونش چیزهای پر ارزش و گران مایه ای باشد. تو چیزی در این کیسه نداری و فقط بازی با الفاظ و کلمات میکنی.  ممکن است که تو در گشودن موضوعی اهتمام و همتی زیاد بکار ببری ولی چون دانا نیستی و خیال میکنی که هستی، این همت و کوشش زیادی که بکار میبری فقط داری انگشتهای خودت را نا راحت میکنی که این گره کیسه را باز کنی.

0561    در گشادِ عقده ها گشتی تو پـیر        عـقـدۀ چـنـدی دگــر بــگـشـاده گـیـر

در گشادِ یعنی در گشودن. تو عمرت صرف گشودن این معما ها شده، معما های بیهوده و باطل. عقده و گره چند تای دیگر هم فرض کن که گشوده ای, چون هیچ کدام از اینها گره گشائی نبوده، توخیال کردی که گره گشائی کرده ای. تو پیر شدی و عمرت رفت از این گره گشائی. هم خودت را گول زدی و هم مردم را.

0562    عُـقده ای کان برگلوی ماست سخت      کـه بدانــی کـه خَسی یا نـیکـبخـت 

میگوید یک عقده دیگری هست غیر از گره هائی که تو میخواهی باز کنی, که گره ندانستن اینکه چگونه نشناختن خودمان هست. معمائیست ما کی هستیم و چی هستیم و چگونه ایم. مثل اینکه این گره را چنان بر گلوی ما زده اند که داریم خفه میشویم و اگر تو راست میگوئی آن گرهی که سخت گلویت را فشار میدهد باز کن. یعنی بگو که تو کیستی و چه میدانی و این خود دانستن را و این سیر درون را و خود شناختن را بمردم یاد بده. وقتیکه تو گره گلوی خودت را باز کردی آنوقت ما میفهمیم که تو یک آدم نیک بختی هستی و یا آدم پست و فرومایه هستی . خسی یعنی خس و خاشاک. اول آن گره را باز کن و خودت را بشناس که تو آدم پست و فرومایه هستی یا اینکه آدم نیک بختی هستی. در این مدارس دینی که طلاب و علما آنجا هستند تمام بحثشان این است که فلان چیزی جایز هست و آن کار دیگر جایز نیست، این نجس است و آن پاک است، این درست است و آن درست نیست. این حلال است و آن حرام است. اول خودت بدان که اصلا خودت جایز هستی و یا نیستی. تو اصلا اجازه داری که این حرفها را بزنی یا که نه و بدانی که تو حلالی یا اصلا وجودت حرام است و بدان که وجودت پاک است یا نجسِی.

0563    حَــل ایـن اشـکـال کـن گـرآدمی         خــرج ایـن کن دَم, اگــر آدم دَمــی

حل این مشکل, این مشکل اینکه چه هستم و چه هستی، این را حل کن اگر راست میگوئی اگر که آدم هستی و اگر که انسان کمال طلب هستی. یک آدم واقعی کمال طلب است و حقیقت جوست. اگر که کمال طلب و حقیقت جو هستی این گره ای که تو کی هستی، این را باز کن و خودت را بشناس. خرج یعنی صرف کردن. خرج این کن. این بر میگردد به مشکل. یعنی خرج این مشکلی که جلویت هست بکن فقط برای یک لحظه, اگر آدمی اگر همان دم و نفسیکه در حضرت آدم دمیده شده در تو هم دمیده شده و برای همین اسم تو را آدم گذاشته اند و اگر که تو هم از بازماندگان همان حضرت آدم هستی, یک لحظه سعی کن که خودت را بشناسی.

0564    حدّ اعـیـان وعَـرض دانسته گیر         حـدّ خود را دان که نبوُد زین گُریز

کلمه حدّ، در اینجا از نظر فلسفه و منطق یعنی بیان. تعریف کردن و بیان کردن. این یعنی حدّ. در منطق و بیان و فلسفه کلمات معانی خودشان را دارند مثل کلمات عرفان. باید که آنها را بشناسید تا معانی مطالب مولانا را درک کنید. حد اعیان و عرض دانسته گیر. حالا اعیان و عرض چیست. اعیان و عَرض هم دو تا اصطلاح منطق است. اعیان همان چیزیست که میگویند جوهر در برابر عرض. کلمه جوهر یا اعیان چیزیست که بخودی خود وجود داشته باشد و متکی بخودش باشد و متکی به چیز دیگری نباشد یعنی اصل، ذات، و حقیقت. در برابرش آن عرض است یعنی چیریکه نیست و عارض میشود. چیزیکه متکی بخودش نیست و باید متکی به چیز دیگری باشد. مثلا شما میگوئید که رنگ این میز سبز است. اول باید میزی باشد تا اینکه شما رنگ سبز بآن بزنید. پس این میز جوهر است و رنگ سبز عرض است که عارض شده. حالا این همه تا آخر عمر بحث کردن که من میگویم تعریف عرض اینست و آن یکی میگوید نه من میگویم تعریف عرض چیز دیگریست و تعریفش اینست و آن است. مولانا میگوید که اینها را رها کن. فرض بگیر که تو اینها را همه گفتی و تعریفهایش را هم شناختی. تو تعریف خودت را بشناس، تو آمدی جوهر و عرض را تعریف کردی؟ بسیار خوب حالا بمن بگو که تو کی هستی و خودت را تعریف کن. در مصراع دوم میگوید حد خود را دان، تعریف خودت را بدان و چاره ای نداری برای اینکه زندگی بکنی باید خودت را بشناسی. ای طالب حقیقت تو ناگزیری که قبل از اینکه حقیقت را بدانی که چیست باید ببینی خودت چیستی. حقیقت شناسی بکنی باید پیش از آن خود شناسی بکنی.

0565    چون بدانی حد خود زین حدگُریز        تـا بـبـی حدّ در رسی ای خـاک بیز

چون که تعریف خودت را فهمیدی که چیست و خودت را شناختی که کی هستی دیگه ازش فرار کن. از این حد فراتر برو تا برسی بجای بی تعریف و یا بی حد. کی بی تعریف است؟ خدا بی تعریف است. خدا را هیچ کس نمیتواند تعریف کند. او هستی مطلق و مبدأ کل آفرینش است. خاک بیز کسیست که دارد کار بیهوده انجام میدهد و خودش را بیهوده خسته میکند.

0566    عـمـردر محمول و درموضع رفت        بـی بصیرت عمر در مسموع رفت

محمول و موضوع  اسطلاحاتیست که در منطق بکار میرود. همین هائیست که طلبه ها دارند بکار می برند. موضوع آن سخنیست که در باره اش دارید بیان میکنید و دلیلی که میآورید برای اینکه سخن شما درست است آن را میگویند محمول. میگوید عمرت در این موضوع و دلیل آوردن ها طلف شد. ای بی بصیرت، ای کسیکه بینش نداری و چشم درون

 نداری، چشم دل نداری, عمرت در شنیده ها رفت. مسموع یعنی شنیده ها. آنچه در مدرسه های علمیه دارد گفته میشود همه اش حرف است که دارد شنیده میشود و بگوش میرسد. چند سال است که داری توی این مدرسه درس میخوانی میگوید من از وقتیکه از ده آمدم تا بحال ده سال است. حالا چقدر میدانی؟ حالا تمام حرفهایش شنیده هاست. همه اینها را که شنیدی هیچکدام معانی آنها را هم نفهمیدی. تو این کلمات را اصلا نمی دانی که چی هست چون همه را از ظاهر گرفتی. تو بی بصیرت و فاقد درک هستی. این شنیده ها نتوانسته بتو حکمت و دانشی را بده. درست است که مدرسه را گفتی اسمش علمیه است کدام علم؟ علمش را بگو. ببینید تاختن باینها و حمله کردن به اینها با زبان تند و نیش قلم تیز را بکار بردن شجاعت و شهامت میخواهد.

0567    هــر دلـیـلی بــی نتیجه و بی اثـر        باطـل آمـد در نـتـیـجه، خود نــگــر

در نتیجه خود نگر یعنی ببین که تو خودت چی هستی. ببین که هر دلیلی که میخواهی بیاوری برای این حرفهائی که داری میزنی و این قال و گفتگوهائی که داری میکنی، مولانا میگوید از کل باطل است. چرا باطل است؟ برای اینکه بی اثر است و درست نیست. تو در نتیجه خود نگر و ببین این آخر عمر به چه نتیجه ای رسیدی. آن حرفهائی که تو داری در مدارس علمیه با طلبه ها میزنی بهیچ نتیجه ای نمیرسد و به هیچ حقیقتی نمی رسد و بهمین دلیل باطل است. نتیجه کارهایت بی نتیجه بود. حالا بگو ببینم خودت به چه نتیجه ای رسیدی.

0568    جـز بمصـنـوعی ندیدی صـانعی        بــر قــیـاس اِقـــتــرانـی  قــانــعـــی

صانع یعنی سازنده و مصنوع یعنی ساخته شده. بعبارت دیگر صانع خداست و آفریده ها همه مصنوع هستند. از کجا معلوم میشود که خدا هست و یا صانعی هست؟ از آنجائی که من هستم و یا تو هستی و یا بطور کلی آفریده ها هستند. این راه شناختن آن مبدأ حقیقت نیست. تو بر قیاس اقترانی قانعی, قیاس یعنی مقایسه کردن و اقترانی یعنی در برابر هم قرار دادن و قرینه گذاشتن. قیاس اقترانی را قیاس ارسطوئی مینامند. مثالی از قیاس ارسطوئی میزنیم : مثلا میگوئیم این پرویز ورزشکار است. میگوید هر ورزشکاری ماهیچه های محکم دارد پس نتیجه میگیرد که پرویز ماهیچه های محکم دارد. این قیاس اقترانیست. درست است که وقتی میخواهی این کار را بکنی قیاس اقترانی و یا قیاس ارسطوئیست اما در باره شناخت خدا این نیست برای اینکه می  پرسد از کجا خدا را میشناسی میگوید از آنجا که من هستم. میگوید این درست نیست. بکمک یک مصنوع نمیشود به صانع پی برد. یک کسیکه میخواهد در راه عرفان حرکت بکند و بتصوف برست همین سؤال را بکنی  میگوید خدا را به وسیله خود خدا شناختم. برای توضیح بهتر مولانا میگوید آفتاب آمد دلیل آفتاب. مولانا آفتاب را همیشه بجای خورشید بکار می برد. شما زیر نور خورشید ایستاده اید و میگوئید این خورشید است. طرف مقابل میگوید تو از کجا میدانی که خورشید است؟ شما جواب میدهید که فقط نگاه کن و ببین. خود خورشید دلیل بر وجود خورشید است و این دلیل آوردن نمیخواهد.

                   آفتاب آمد دلیل بر آفتاب        گر دلیلت باید زو رو بر متاب

اگر که دلیل میخواهی که این خورشید است، رویت را از خورشید بر نگردان و بآسمان نگاه کن. پس خورشید را از بوسیله خود خورشید میشناسند . پس وجود خدا را هم از وجود خود خدا میشناسند. شناخت حقیقت در تصوف و عرفان بدون دلیل است. بدون واسطه هست. منطق دراین دنیای خاکی برای امور مادی بی نهایت موثر است و صد در صد کار میکند ولی وقتیکه به ماورای طبیه میروی دیگر منطقت کار نمیکند. تو باید حس کنی. برای کشف خدا , کشف الشهود لازم است.شناخت خدا  بوسیله کشف الشهود یعنی در دل خودت خدا را کشف کنی و با چشم دلت ببینی، آن عالی ترین و بهترین وسیله شناخت خداوند است.

0569    مــی فــزایـد در وسایط فــلسفـی        از دلایــل بـــاز بـرعکسش  صـفـی

وسایط یعنی واسطه ها و سیله ها و دلیل ها. می فزاید یعنی افزوده میکند. فلسفی در اینجا یعنی فیلسوف نما و آن کسیکه خودش را بخِرَدورزی میزند. وقتیکه این آدم فیلسوف نما میخواهد دلیل برای شما بیاورد که خدائی وجود دارد، دارد اشکال را افزوده میکند. اگر ازاین فیلسوف بپرسی که چه دلیل داری که میگوئی خدا هست؟ او میگوید باین درخت نگاه کن. یک آفریدگاری هست که این آفریده را درست کرده و آن خداست. مولانا میگوید که تو آن آفریدگار را نمیتوانی بوسیله آفریده اش بشناسی، این دلیلی که تو میآوری مشکل را اضافه میکند و چیزی را حل نمیکند. ممکن است شنونده تو بزور دلیل تو را قبول کند و بگوید بله خدا هست و این درخت را هم آفریده و قضیه تمام شود. ولی مشکل واقعا در او حل نشده در وجودش هنوز هست.

0570    این گـریزد از دلیل و از حجاب        از پـی مــدلــول سـر بــرده بـجـیـب

اگر بر گردید به مصراع دوم بیت قبلی، برعکس صفی, صفی همان صوفی است که دارد مقامات آخر را طی میکند. صفی یک صوفی کاملا صاف شده است. این صفی را در بیت بالا گذاشته در برابر فلسفی که میخواهد دلایل مادی برای شما بیاورد ولی صفی نه و خدا را باید بوسیله خود خدا باید شناخت. این در بیت مورد بحث صوفیِ صافی است. میگوید این  صافی از دلیل و از حجاب گریزان است. از پی مدلول یعنی بدنبال دلیل آورده شده. پروردگار را اگر بخواهی با دلیل ثابتش کنی پروردگار میشود دلیل آورده شده. پس او مدلول است. ولی یک فیلسوف نما هی میخواهد دلیل بیاورد و این پرده ها و حجابها را دارد بیشتر میکند. فاصله شما را باحقیقت دارد بیشتر و بیشتر میکند برای اینکه این دلیل ها نمیتواند راهی بجائی ببرد و باید با دلتان کشفش کنید. جیب یعنی گریبان و یخه. سر برون برده به جیب یک اصطلاح است یعنی نشسته دارد فکر میکند. در خود فرو رفته و دارد فکر میکند و می اندیشد. دلیل هم نمی پذیرد چون میداند دلیل در این راه کار ساز نیست. حالا میخواهد که پیدا کند در این حال ادامه دادن و استمرار و باز در خود فرو رفتن و در خود فرو رفتن، آنوقت حقیقت را در دل خودش کشف میکند و مشاهده میکند و با کشف و شهود حقیقت را می بیند.

0571    گر دُخان او را دلـیـل آتش است        بی دُخان مـا را در آن آتش خوش است

دخان یعنی دود. مولانا میگوید اگر از یک جائی دارد دود بلند میشود این را بمعنی آتش میگیریم و میگوئیم اینجا یک جائی آتش سوزی شده و دودش را ما می بینیم. میگوید ما حقیقت یافتگان بدون این دود آتش را یافته ایم و در این آتش هم خیلی لذت می بریم. تو اگر بکمک دود به آتش پی بردی ما بدون اینکه دود را ببینیم به حقیقت پی بردیم و آتشی که هرگز نمیرد در دل ماست.

0572    خاصه این آتش که ازقرب و ولا       از دُخـان  نـزدیک  تـر آمـــد  بــمــا 

خاصه یعنی مخصوصا اینکه.میگوید مخصوصا اینکه این آتش  حقیقی و حقانی و آن خیالاتیکه سر بجیب بردی و در خود فرو رفتی اینقدر قرب و ولا و نزدیکی بمن دست میدهد و اینقدر این آتش عشق در دلم هست  و اینقدر محبتش را حس میکنم  که احتیاج بدیدن آن دود ندارم و از آن دود بمن نزدیکتر است. از مصنوع به صانع پی نبرید. آن دود مصنوع است. این دود دلیل بر آتش هست ولی این دلیل بر این نیست که شما مقایسه کنید و قیاس هم بکنید که چوب از درخت است و چون آتش گرفته پس خدا هم هست نه این دلیل نمیشود. بدون دود و کنده و درخت باید خدا را حس بکنید. اصطلاحی هست که آن مبدأ آفرینش گفت که من از رگ گردن شما بشما نزدیکتر هستم. یعنی من اصلا در وجود شما هستم. باید بشناسید و آن شناخت لازم است. آن کشف و شهود لازم است

0573    پس سـیـه کاری بُوَد  رفتن بجان        بـهـر تخـیـیلاتِ  جان  سویِ  دُخـان

سیه کاری یعنی تبه کاری و گناهکاری. رفتن بجان کنایه  از باز ماندن از خداوند است. جان در اینجا بمعنی روح نیست. در اینجا جان بمعنی خداست. او روح مطلق و کلی هست که بهمه روح میدهد. روح های همه جان داران جزئی از اوست. رفتن بجان یعنی دور ماندن از خدا. گذاشته ایدش و رفته اید از او، اگر بخواهید او را با دلایل بشناسید. بهر تخییلات جان سوی دُخان , این خیال کردنها. خیال بکنید که این جان یعنی خدا را بکمک دود میتوانید بشناسید کنایه از دلایل است. دود علامت آتش هست در عالم فیزیکی ولی در عالم متافیزیکی نه. اگر خواسته باشید از این راه بروید از خود حقیقت دور شده اید.

Loading

06.5 حکاین آن اعرابی که سگ او از گرسنگی میمرد

تفسیر   :

یکی از نکاتی که در مثنوی معنوی و بر مسند فکری مولانا اهمیّتی بسزا دارد هماهنگی ظاهر و باطن است. همه ما کلمه صفا را زیاد شنیده ایم ولی مفهوم صفا یعنی یکی بودن و یکسان بودن ظاهر و باطن. مولانا در مثنوی بتکرار اشاره میکند که اگر فعل و قولِ نیک و خوبِ بیرونی افراد ظاهر میشود باید با نیتِ درونی خودشان یکسان باشد. منظورش اینست که خیلی از افراد هستند که طوری خودشان را نشان میدهند از نظر گفتار و رفتار که همه چیزشان پسندیده است. ولیکن بکلی با باطنشان فرق دارد و درست نقطه مقابلش هست و باهم هماهنگی وجود ندارد. این دلیل بر اینست که آنها صفای باطن ندارند. منظورم روی کلمه صفا هست. اگر صفای باطن داشته باشند آنچه در  نیتشان و در دلشان است برزبانشان رانده میشود. آدمهائی هم هستند که در مسیر زندگی دارند نقش بازی میکنند, مثل یک بازیگری که روی صحنه میرود و نقشی بازی میکند. این نقشی را که دارد بازی میکند یک عمل مجازیست که دارد انجام میدهد. یعنی در واقع او نیست و در نقش آن طرف دارد این کار را میکند. این را همه در زندگی دیده اید. بازیگرانِ صحنه یک زندگی فراوان هستند و اینها در حال نقش بازی کردن هستند. همه شخصیت خودشان را بگونه ای نشان میدهند که واقعی نیست و این شخصیتی که دیگران از اینها می بینند یک شخصیت مجازیست. چرا این کار را میکنند. برای اینکه, برای فریب دادن, یا اینکه مردم را متوجه خودشان بکنند یا منافعی از این مردم ببرند یا اینکه مردم را اول بدورِ خودشان جمع کنند و بعد از آن جمعیتیکه بدورشان جمع شدند منافعی که میخواهند ببرند. بنا بر این اینها شخصیت بیرونیشان با شخصیت درو نیشان بکلی با هم فرق میکند. اگر کسی دقت کرده باشد کتاب مثنوی واقعا یک کتاب روان شناسیست و مولانا را میشود یکی از روانشناسان قرن هفتم بحساب آورد. مولانا میگوید این کسانیکه اینطور نقش بازی میکنند واقعا بیمار هستند و این کارهایشان بیمارانه هست. مولانا میگوید این بیماری که دارند نه تنها بزیان خودشان هست بلکه بزیان جامعه هم هست برای اینکه جامعه را بر علیه خودشان وادار به فعل تحرک میکنند و چون عملشان بیمار گونه بوده پس عکس العمل جامعه نسبت بآنها حالت بیمارانه دارد. میگوید کار اینها ویران کننده جامعه است. این ساده نیست وقتی یکی نقش بازی میکند بسیار خوب این شخص دارد نقش بازی میکند ولی اینطور ساده نیست. کاری را میکند ممکن است یک جامعه ای را از هم بپاشوند. یک جامعه نسبتا آرام را نا آرام بکند. مولانا یکی از ارکان عرفانیش خود شناختی هست و در روان شناسی مطرح هست. خود شناختی یعنی خودش را بشناسد. که چگونه هست یعنی منزه نگه داشتن درونش همراه با متحول شدن درونش. وقتیکه خودش را شناخت و با خودش رودروایسی نداشت و با خودش نمیخواهد خودش را گول بزند و وقتیکه فهمید این کاریکه در جامعه میکند کاریست برای فریب دادن, حالا مرحله دومیکه بعد از این خود شناختی پیش میآید, باید خودش را از درون متحول بکند. متحول یعنی تحولی و یا تغیری از جهت بد تری بجهت بهتر ایجاد کند. ممکن است که شخص اصلا خودش را نشناسد. او همه عمرش را دارد نقش بازی میکند و خیال میکند که یک وضع طبیعی است. برای چنین شخص یک کیمیائی لازم است که بتواند مس وجودش را به طلا تبدیل کند این کیمیا آتش عشق است که میتواند این کار را بکند. عشق واقعی و عشق به حقیقت. مولانا میگوید نقش بازی کردن و ظاهر سازی و مردم فریبی در جامعه ممکن است که تا مدتی ادامه پیدا کند. ولی برای همیشه نمیتواند ادامه پیدا کند.برای اینکه بلاخره مردم دیر یا زود بنقش مجازیش پی میبرند و او دیگر نمیتواند ادامه دهد. میگوید پس تا مردم پی نبردند و ازش دور نشدند و بر علیه او قیام نکردند, بهتر اینکه خودش, خودش را متحول بکند. آنچه از نظر مولانا پذیرفته  هست در عرفان فقط پسندیده بودن ظاهر با باطن و یکسانی کاملِ این دوتا با هم دیگر است. اگر یک کمی با هم اختلاف داشته باشند آنوقت نا خالصیست. خیلی از اشخاص هستند که در باره خودشان شک میکنند و وقتیکه شک میکنند یعنی در باره وجود خودشان شک میکنند. آیا این وجود من مس است یا طلا. اگر این وجود من طلاست عیارش چه قدر است؟ نا خالصیش چه قدر است و خالصیش چقدر است. وقتیکه این خود شناختی را ندارند, در وجودشان این شک پیدا میشود و باید از این حالت شک بیرون آمد و شناخت. اگر عیارش کامل نیست باید ذوب بشود و باز متحول شود. تا اینجا یک زیر سازی بود برای بحث این قسمت. و حالا میپردازیم به داستان. توجه خوانندگان محترم  را باین نکته جلب میکنم که داستان هیچ مهم نیست و آنچه که مهم است پیامهائیست که مولانا لا بلای داستان میخواهد به خوانندگان مثنوی منتقل کند. داستان این قسمت تحت عنوان حکایت آن  اعرابی که سگش از گرسنگی میمرد.

یک عرب شهر نشین را عرب و یک عرب بادیه نشین را اعرابی مینامند. داستان یک اعرابیست که سگش از گرسنگی میمرد.

0477    آن سگی میمرد و گریان آن عرب        اشک می باریدو می گفت ای کُرَب

اینجا کلمه میمُرد یعنی دیگر بآخر زندگیش رسیده بود و واقعا در حال جان کندن بود و آن اعرابی اشگ میبارید و سخت گریان بود و میگفت ای کُرب. کُرب جمع کُربه است و کُربه یعنی غم و آه و ناله و کُرب یعنی ناله ها و آه ها و غصه ها. آن اعرابی گریه و ناله میکرد و میگفت ای غمها و ای ناله ها کجائید و بیائید.

0478    سایلی بگذشت وگفت این گریه چیست       نـوحۀ و زاری تـو از بـهـر کـیـست

سایل یعنی گِدا و از کلمه گَد هست. گَد یعنی دست دراز کردن و از کسی چیزی خواستن.آیا چیزی داری بمن بدهی؟ پس به گدا سایل هم میگویند. نوحه و زاری آن شیون و فریادی هست که در غم در گذشته ای میکنند. اتفاقا یک گدائی از آنجا میگذشت و پرسید ای اعرابی چرا داری اینطور گریه میکنی و در غم چه کسی داری نوحه سرائی میکنی؟   

0479    گـفـت در مِـلکم سـگی بُـد نیک خُو        نَــک همـی مــیـمـیــرد مــیــان راه او

در مِلکم یعنی از تمام دنیایم من را. و یا اینکه تمام دارائی من. نیک خو یعنی خیلی نجیب با وفا. نَک یعنی اینک, حالا. این اعرابی پاسخ داد بآن گدا که من از همه مال دنیا فقط این سگ را دارم. بسیار خوش رفتار بود, بسیار نجیب بود و نسبت بمن خیلی مهربان بود و حالا دارد میمیرد.

0480    روز, صـیـادم بــُدو شــب پاســبــان         تیز چشم و صــیـد گـیرو دزد ران

صیاد یعنی شکارچی. پاسبان یعنی نگهبان. تیز چشم یعنی کسیکه قدرت دیدش خیلی زیاد است. صید گیر یعنی شکارگر. دزد ران یعنی فرار دهنده دزد. گفت روزها برایم شکار میکرد و شبها برای من نگه بانی میکرد این سگ با وفا, خلاصه این یک سگی بود که قدرت دیدش خیلی زیاد بود و دشمن را از راه دور میدید و از آمدن او بطرف من جلوگیزی میکرد و دزدان را فرار میداد که بمن نزدیک نشوند. کارش را بسیار خوب انجام میداد. این نیک رفتار همه این خصوصیات را در بر میگیرد. سائل پرسید:

0481    گــفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است

                  گفت جـوع الکلـَب  زارش کــرده اسـت

ناراحتیش چیست آیا صدمه و آسیبی دیده است؟ اعرابی گفت نه, جوع الکَلب او را باین زاری انداخته. زارش یعنی رنجوریش. جوع بمعنی گرسنگی است. کَلب بمعنی سگ است. جوع الکلب یعنی گرسنگی سگی. اصلا جوع الکلب یک بیماری هست که در معده انسانها هم ممکن است پیدا بشود و اینها را بروزی بیاندازد که اینقدر گرسنه اند که هرچه میخورند سیر نمیشوند. ولی اینجا اینطور نیست و گرسنگی سگ اعرابی از غذا نخوردن بود.

0482    گـفت صبری کن بر این رنج و حَرَض        صابران را فضل حق بخشد عِوَض

حَرَض یک کلمه عربیست که در فارسی میشود اندوه زیاد و غصه فراوانیکه باصطلاح آدم را ذوب بکند, لاغرش بکند. فضل در مصراع دوم یعنی بخشش خداوند بیش از آنکه بنده لیاقتش را داشته باشد. عِوَض یعنی پاداش. آن گدا او را تصلی داد و دلجوئی کرد و گفت میدانم که داری رنج میبری, برای این رنج و بیماری سگت صبر کن. لطف خداوند صابران را پاداش میدهد و عِوض می بخشد.

0483    بـعــد از آن گـفـتـش که ای ســالار حـُر        چیسـت انـدر دستت این انـبـانِ پُــر

سالار یعنی رئیس و امیر. حُر یعنی آزاده. در اینجا این اعرابی که سرور و آزاده نیست. این رسم مولانا ست که باین شخصیتهائی که در داستانهایش میآفریند, چنین القاب بالا بالا میدهد. این عادت اوست و باین اعرابی که هیچ ندارد میگوید سرور.  انبان یعنی کیسه. در این هنگام نگاه آن گدا بدست و کیسه این اعرابی افتاد. باعرابی گفت ای سرور آزاده در این کیسه چی داری؟

0484    گـفـت نـان و زاد و لــوتِ  دوشِ  مــن         مــی کشــانم بـهـر تـقـویــت بــدن

اعرابی جوابش داد و گفت: زاد بمعنی آذوقه و لوت بمعنی غذاست. دوش یعنی دیشب. در.مصراع دوم کلمه تقویــت همان تقویّت است که بضرورت شعری مولانا گفته تـقویـــت که آهنگ شعر جور در بیاید. در این کیسه غذای من هست که از دیشب باقی مانده و اینها را برای تقویت بخشیدن بدنم دارم با خودم حمل میکنم.   

0485    گفت چون ندهــی بدآن سگ نان و زاد         گفت تـا این حــد نـدارم مِهـر و داد

گدا از اعرابی سؤال میکند که چرا این آذوقه را نمیدهی به سگت؟ اعرابی جواب داد من تا این حد محبت وبخشندگی و دهش ندارم. مهـر محبت است و داد بخشندگی. توجه دارید که این اعرابی همان است که زار زار گریه میکرد که سگش در حال مرگ است و حالا میگوید که من باین اندازه مهر و بخشندگی ندارم. آیا درون و باطن این اعرابی با ظاهر او یکسان است؟ قطعا یکسان نیست پس شخصیت او چیست, بسیار شخصیّت حقیرو پستی هست. در اینجا کسی نیست که او را گول بزند ولی او دارد خودش را گول میزند. خود گول زدن هم مثل دیگران را گول زدن است

0486    دســت نــایــد بـــی دِرَم در راه نــــان        لـیـک هسـت آبِ دو دیـده رایــگـان

دست ناید یعنی بدست نمی آید حاصل نمیشود و گیرم نمی آید. درَم پول است. مصراع دوم, ولیکن اشک دو چشمم رایگان است. سابق بر این نان ها بصورت گِرد بود و بآن میگفتند قرص نان. اغلب این گردِ نانها دارای کناره های خمیری بود و نمیتوانستند که بخورند و اغلب آنها را جمع میکردند میریختند جلو مرغ خانگی و کبوتر ها. اگر میخوردند دل درد میگرفتند. حالا این اعرابی حاظر نبود که اقلا کناره قرص نانش را به سگش بدهد.

0487    گـفـت خاکــت بـسر ای پُر باد مَشـک       که لبِ نان پـیش تو بـهـتــر  ز اشک؟

پُر باد مَشگ یعنی کسیکه فقط پُر از باد است و هیچ چیز دیگرش وجود ندارد. یعنی تو هیچی نیستی و تو در مشک وجودت باد است و بس. ابِ نان یعنی کناره های نان. تو اشک میریزی ولی حتی کناره های نانت را به سگت نمیدهی.

0488    اشک خون است و به غـم آبــی شده        مـی نـیـرزد خــاک  خـــونِ بــیـهــده 

اشک تراوش خون است که در غده اشکی جمع میشود و در مواقع غمناکی و ناراحتی از چشم بیرون میآید. منشأ و سر چشمه اش خون است. می نیرزد یعنی نمی ارزد. خاک اشاره به نان است برای اینکه گندم از خاک میروید. در نظر تو کناره هائی که غیر قابل خوردن است از نان بهتر است از اشک که جزئی از وجود توست؟ این اشکی که تو میریزی از خون تست. یعنی جزئی از وجود تست و تو ارزشی برایش قائل نیستی.  درست است که یگ گدای ره گذر بود. ولی توجه به چیزیکه میکند خیلی مهم است. البته مولانا بزبان این گدا گذاشه و این حرف, حرف مولاناست. هر قدر که آن اشک را بیهوده و فاقد ارزش می پنداری, هرچه که باشد از کناره نان که ارزشمند تر است. ای نا بخرد بدان که اشک از وجود تست. در اینجا توجه میکنیم به خفتی که اعرابی دارد چون گفته بود که باندازه داد دهش ندارم. این یک نکته و اینکه کارش مجازیست یعنی اشک ریختنش دروغیست. باین اشک میگویند اشک تمساح. تمساح آن خزندگان بزرگ دریائی هست که اصلا جوری است که همیشه کناری خزیده خزیده و از چشمش قطره ای هست. این خزنده گریه نمیکند ولی مردم خیال میکنند که دارد گریه میکند.اصلا این طبیعتش اینست. در اینجا حکایتی از مولانا نقل میکنم. مولانا دختری داشت باسم ملک خاتون. یک روزی آمد نزد پدرش و گفت پدر شوهر من خیلی خسیس است و من از خفت او در رنج هستم. مولانا برای اینکه تسلی خاطر بدهد و او را آرام بکند بدخترش گفت یک چیزی را برایت بگویم. گفت یک مردی بود که رفته بود مسجد نماز بخواند. بیادش آمد که آن چراغ نفتی توی خانه اش را خاموش نکرده. نمازش را ول کرد و بسرعت دوید بطرف خانه در خانه را زد. کنیزکش آمد پشت در و گفت کی هستی. مرد گفت من هستم ولی در را باز نکن. برو و آن چراغ را خاموش کن. گفت میروم و چراغ را خاموش میکنم ولی چرا در را باز نکنم. گفت برای اینکه در را واز کنی و ببندی پاشنه در ساءیده میشود. در سابق این درها لولائی نداشت و درهای چوبی روی پاشنه سوار بود و این درها موقع باز یا بسته شدن روی پاشنه میچرخیدند. کنیزک گفت من تعجب میکنم تو که اینقدر حسابگر هستی! تو از مسجد آمدی بخانه و دوباره از خانه میخواهی بروی به مسجد و دوباره از مسجد بر گردی, آیا فکر نمیکنی که پاشنه کفشت بساید؟. گفت فکرش را کرده ام پابرهنه آمدم. وقتیکه مولانا این داستان را برای ملک خاتون گفت ملک خاتون آرام گرفت. متوجه شد که در این دنیا خسیستر از شوهر من هم هست. همیشه اینطور هست. اگر که یکی بیمار است و شما یاد آورش بکنید که بیمار تر از تو خیلی هست, تو حالا از درد دست خودت رنج میبری, میدانی که در گوشه های بیمارستان یک عده ای در حال کوما هستند؟ تو شکر بکن که یکی از آنها نیستی.  طبیعت بشر اینست که وقتی دید یک کس دیگری رنجی را که بالاتر و بزرگتر از رنج خودش است آنوقت درد خودش را می پذیرد و آرامش پیدا میکند.  

0489    کُلِّ خـود را خوار کرداو چون بلیس        پـارۀ این کُلّ نــبــاشد جــز خــسیس

کلّ خود یعنی کل وجود خودش را. خوار و پست کرد مثلِ بلیس. بلیس کوچک شده ابلیس هست و ابلیس بمعنی شیطان. شیطان خودش را خوار و پست کرد برای اینکه حاظر نشد در برابر انسان سرِ تعظیم فرود بیاورد. گفت من برتر هستم و تعظیم نمیکنم. حالا این اعرابی هم که دارد اینکار را میکند خودش را خوار کرده مثل اینکه شیطان خودش را خوار کرده. معلوم است وقتیکه کل وجود خودش را خوار کرده پس آن اشکی هم که جزو وجود خودش هست خوار کرده.

0490    مــن غـلام آن که نـفـروشــد وجــود        جـز بدان سلطانِ بــا افضال و  جــود

مولانا از گفته هایش میخواهد نتیجه بگیرد ومیگوید من بنده و غلام کسی هستم که وجود خودش را نفروشد مگر آن سلطان با افضال ِ جود افضال بمعنی بخشش است و جود بمعنی سخاوت و بخشندگی است. مولانا میگوید من فقط غلامِ کسی میشوم که اگرکسی میخواهد وجودش را بفروشد به مبدأ آفرینش بفروشد و غیر از او نه. اگر کسی بخواهد وجود خودش را پست و حقیر کند در برابر آن مبدأئی بکند که او بخشنده هست و سخاوتمند و کرم دارد و همه نیروهائی که در این طبیعت وجود دارند , چه نیروهای بیرون از بدنت و چه نیروهای داخل بدنت همه در حال خدمت هستند که تو زنده بمانی و اینها همه بخشش است

0491    چـون بِگـریـد, آسمان گـریـان شــود        چـون بنالد چــرخ یا رب خوان شـود

رب بمعنی خداست و یارب خوان کسیست که خدا خدا میکند. چنین کس که وجود خودش را نمیفروشد بهر کس و ناکسی, و اگر اینطور باشد پش بر میگردیم به مطالبی که در مقدمه بیان کردیم. تحولی بایستی در وجودش پیدا شده باشد و تا مس وجودش تبدیل بطلای وجودش شده باشد. اگر چنین شده باشد میگوید من غلام هستم. این شخص آنقدر مقامش بالاست که وقتیکه گریان میشود آسمان هم گریان میشود. وقتیکه ناله میکند, چرخ و اسمان و همه اینها ناله کنان میشوند و خدا خدا کنان میشوند. این باین معنی نیست که واقعا اگر این شخص گریه بکند از آسمان باران ببارد خیر مولانا میخواهد شدت را تعریف کند و میگوید اگر گریان شود اَرش هم گریان میشود. یعنی اینقدر بخداوند نزدیک گردیده

0492    مــن غــلام آن مسِ هــمــت پَــرست    کـو بـه غـیـر کـیـمـیـا نـارَد شکست

همِت یعنی بزرگی شخص. همت پرست یعنی بلند نظری. کسیکه بلند نظر باشد باین تیکه پاره نظری ندارد. میگوید من غلام کسی هستم که مس وجودش تبدیل به طلای وجود شده و اگر تعظیمی میکند فقط در برابر آن کیمیا تعظیم میکند. آن کیمیا چه بود؟ آن عشق به حقیقت بود. اگر میخواهی شکسته بشود و تعظیم بکند در برابر این کیمیای حقیقت و عشق به حقیقت تعظیم میکند. مردم در برابر هر کس و ناکسی تعظیم میکنند. آنوقت گله و شکایت دارند که چرا نا آرامیم, چرا این بد هست و چرا این خوبست و چرا من نا آرام هستم و….. برای این تو نا آرام هستی که تو سر تعظیم جلو هر کس و ناکس فرود آوردی.

0493    دسـت اشـکســتـه بـــر آور در دعــا        ســوی اشکـسـته پَــرَد فضــلِ خــدا

دست اشکسته یعنی وقتی خوردی زمین و دستت شکسته. و یعنی کسیکه فروتن است و تواضع دارد و تکبر ندارد. دعا از کلمه دعوت است و یعنی از خدا خواستن و دعوت بچیزی کردن. چیزی را و یا نعمتی را دعوت میکنم که بیاید برای من. حالا اگر میخواهی دعا بکنی باید که با تکبر دعا کنی یا با تواضع؟ اگر که میخواهی دعا بکنی باید که ماهیچه های قوی شده بازویت را نشان بدهی  یا با تواضع. سوی اشکسته یعنی سوی شخص فروتن و متواضع. پَرَد فضل خدا. بخشش خداوند نه تنها میآید بلکه پرواز میکند. تو با فروتنی این نعمت را دعوت کن و از مبدأ بخواه آن نعمت را, آنوقت می بینی که فضل و بخشش خداوند بسوی تو می پرد. با تکبر که نمیشود دعا کرد. اول باید که منیت را از بین برد و آن منِ درون را محو کرد و بعد بدعا ایستاد. اگر یک منی هست آن فقط مبدأ آفرینش است و بس. در این دنیا دوتا من وجود ندارد.

0494    گــر رهــائی بایدت زین چـاه تـنگ        ای بــرادر رَوُ بــر آذر بــی درنـگ

در مثنوی داستانی هست که یک شخصی مسأله ای داشت و رفت پیش مرادش. در زد. از داخل صدا آمد که کیستی  گفت من هستم. از داخل جواب آمد که برو تو هنوز خام هستی در این خانه جای دوتا من نیست و برو. نا چارا او رفت و سالها شهر ها را گشت و گریه ها کرد و بعد متحول شد و تغیر پیدا کرد و فکر کرد دوباره بدر خانه مرادش بِرَود. با صد ترس و ادب و تواضع که یک وقتی چیز بدی از دهنم بیرون نرود که دوباره بگوید برو. ترس ترسان رفت و در زد. از داخل جواب آمد پشت در کیست؟  آن مرید گفت پشت در هم توئی. مراد جواب داد حالا که اینطور شد بداخل بیا و در را باز کرد. در وحله اول گفت این سفره معنویت که در خانه من هست برای خام خواران نیست و تو هنوز خام هستی و تو هنوزپخته نشدی برو پخته بشو و برگرد.. او رفت و پخته شد و برگشت. در بیت بالا چاه تنگ یعنی گرفتاری زندگی مادی که دست بگریبان انسانها میشود. چه بکنیم و راه چیست؟ چگونه خلاص بشویم؟ ای برادر رو در آتش بی درنگ و بلا فاصله. آذر یعنی آتش. اگر میخواهی از این چاه ظلمانی تنگ رهائی پیدا بکنی برو در آتش. کدام آتش؟ آتش عشق. برو بطرف آتش عشق. این آتش عشق تو را از این چاه ظلمانیِ نادانی و جهل بیرنت میاورد. اصولا در کلام عرفا بخصوص در کلام مولانا, عشق با آتش یکیست.

               عشق از اول آتش خونین بود          تا گریزد هرکه بیرونی بُوَد

هرکس اهل این عشق آتشین نیست باید برود. یعنی از جستجوی عرفا دست بردارد.

0495    مکـر حـق را بین و مـکر خود بهل        ای زمـکرش مــکر مَکاران خــجل

در این بیت بدو مکر اشاره دارد. یکی مکر خداوند و یکی مکر انسان. مَگر خداوند هم مکر دارد؟ بله خداوند هم مکر دارد. مکر در اینجا یعنی تدبیر و چاره جوئی. و مکر بندگان خدا یعنی حیله گری یعنی دروغ. بهل یعنی فرو گذار و ول کن. مولانا میگوید با حیله و ترفند و با این مکرهائی که تو داری نمیتوانی بسوی حقیقت بروی اگر در جستجوی حقیقت هستی. تو مکر و حیله های خودت را ترک کن و بقول مولانا بِهِل. هرچه که تو مکر داشته باشی مکر خداوند بیشتر است و تدبیر خدا بیشتر است. بنابراین آن مکر خداوند بار مثبت دارد و این مکر خودت بار منفی دارد. کلمه ای در اول مصراع دوم ای، تحسین است و آفرین. ای معنی تعجب هم دارد. مثلِ ای عجب, تعجب و صدا کردن. تواگر میخواهی بروی بسوی حقیقت و میخواهی بدانی که حقیقت چیست  باید مکر خودت را کنار بگذاری و باید هرگونه ترفتد و حیله گری و دغل و نا خالصی هست اصلا از وجودت پاک کنی.

0496    چون که مکرت شد فدای مکر ربّ        بـر گـشـائی یـک کـمیـنـی بُوالعجب

حیله تو و مکر تو باید فدای تدبیرِ خدا وند بشود. فدای تدبیر مبدأ حقیقت بشود. کمینی یعنی نهانگاه اسرار و راز ها و نهانگاه حقیقت. بوالعجب یعنی عجیب و شگرف. بر گشائی یعنی درش را بسوی خودت باز کن. میگوید اگر که مکر خودت را فدای مکر مبدأ حقیقت بکنی آنوقت بروی خودت درِ مخزن و کمینگاه حقیقت را گشاده ای و حالا بدَرکِ حقیقت نائل میشوی و حالا بدلت تابش پیدا میشود.

0497    کـه کمـیـنـۀ آن کـمـیـن  باشد  بــقــا        تــا ابــد انـــدر عُـــروج و اِرتــقــا

توجه روی کلمه کمین است. و گفتیم کمین یعنی نهانگاه یعنی جائی که کسی و یا چیزی مخفی شده باشد. در اینجا حقیقت مخفی شده. چرا میگوئیم قائم شده برای اینکه آن را نمی بینیم و نمیشناسیم. اگر میخواهی ببینی باید بروی و درِ کمین گاه را بروی خودت باز کنی. شرایطی دارد. مکرت را بگذار بکنار, پاک شو و ناب شو, طلای خالص شو و آنوقت برو. آنوقت میتوانی دَر نهانگاه را بگشائی و حقیقت را ببینی, حقیقتی که بتو جاودانگی و بقا می بخشد. کمینه یعنی کمترین اثرش و کمترین فایده اش اینکه بتو بقای ابدی می بخشد برای همیشه و در اوج گرفتن روح است و ارتقا یعنی بلند گرائی و مقام بلند تر پیدا کردن نه مقام مادی بلکه مقام معنوی. آیا کسی هست که درِ این گنجینه و این کمینگاه را گشوده باشد و آن حقیقت را که کمین شده بود و قایم شده بود در این کمینگاه دیده باشد؟ آری آن کس خود مولاناست که باز کرده و دیده. آیا مولانا بقای جاودان دارد؟ آری مولانا نمرده. هروقت شما این مطالب او را مطالعه بکنید او با شما حرف میزند. این چه مرده ایست که اینچنین حرف میزند. هروقت که دیوان کبیرش را باز کنید و هروقت که مثنویش را باز کنید, سر شار از زندگی دارد با شما حرف میزند. این بقاست, این جاودانگیست. او حقیقت را از کمینگاه خودش بیرون کشیده و درک کرده.

Loading

05.5 لطف حق و قهرُ حق

تفسیر  :

مولانا در مثنوی بحثی دارد مبنی بر اینکه آنچه که در این جهان خاکی می بینی حقیقتش جز اینست. میگوید اگر بینش واقعی داشته باشیم در این صورت کار و بار این دنیا را تماما وارو می بینیدو حالا توضیح که میده بیشتر روشن تر میشود. منظور مولانا اینست که افرادی هستند در جامعه که اینها مزور هستند تزویر دارند و طاوس صفت هستند و ظاهر خودشان را بصلاح و طاعت و تقوا آرایش میدهند و در برابر شما بنماز و عبادت و طاعت میایستند و زبان خودشان را با بیان بسیار نیکویِ فریبنده تزئین میکنند و بشما نشان میدهند که ایشان صاحب دل هستند در حالیکه همه این اموریکه می بینید فقط ظاهر است. یک بینش واقعی باید داشت. بینش یعنی بصیرت و بصیرت یعنی یک بینائی و فهم و در ک که عمیق باشد و از دل باشد. بصیرتی و بینشی لازم است که شخص صالح از نا صالح و منافق از موافق, نا زیبا از زیبا, درست از نادرست و بطور کلی حق را از باطل تشخیص بدهد. این یک بینش لازم دارد. اگر که بسادگی خواسته باشیم نگاه کنیم آنوقت گمراه میشویم. همه بیک جوری نقش بازی میکنند لا اقل برای مدتی برای کسانی و یا شرایطی. حقیقت غیر از این است که می بینیم. بعد به یک نکته ظریفی بدنباله سخنانش اضافه میکند و میگوید لطف خداوند را همه کس میدانند و قهر خداوند را هم همه کس میدانند. اما خداوند قهرش را در لطفش پنهان کرده و همچنین لطفش را در قهرش پنهان کرده. پس آنچه که ما می بینیم بظاهر لطف است, آن لطف نیست و آنچه که ما بظاهر قهر می بینیم قهر نیست و آن چیزی را که قهر هست ما لطف میپنداریم و آنچه که لطف است ما قهر می پنداریم و این سؤال پیش میاید که چرا خداوند چنین کرده. برای اینکه در جامعه افراد ژرف نگر و اشخاص روشن بین و اندیشمند و بینش ور, اینها از ظاهر بینان تمیز داده شوند و بین آنها فرق نهاده شود و بدنبال این مطلب که روشن شود چیزی را که میخواهد بگوید مثل همیشه مثالی میآورد و این مثال تمامِ مطالب این قسمت را اشغال میکند و این گفتگوی دو درویش است با یکدیگر. حالا با این مقدمه به تفسیر اشعار مربوطه میپردازیم

0420    گـفـــت درویشـی به درویشـی که تو        چون بـدیـدیـدی حـضـرت حـق را بگو

چون بدیدی یعنی چگونه دیدی. حضرت حق منظورش آن مبدأ آفرینش و خداوند است. یک درویشی بدرویش دیگری میرسد و از او سؤالی میکند. در آخر این قسمت در نظر داشته باشید که درویشی که اینجا میگوید یک درویشی که کشکول بدست دارد و در کوچه و بازار قدم میزند نیست. این درویش یک عارف است. یک شخص بینا دل و آگاه دل است. دوتا میرسند بهمدیگر و یکی از دیگری می پرسد که تو این خداوند را چگونه دیدی برای من شرح بده.

0421    گـفــت بـی چون دیـدم, اما بـهـر قال        بــاز گــویم مــخـتصر آن را مــثـــال

حالا تا اواسط داستان  بلکه بیشتر همه حرفهائی که زده میشود آن درویش دومی است که دارد برای درویش اولی شرح میدهد. یا بعبارت دیگر آن عارف دومی دارد به عارف اولی توضیح میدهد. دو چیز را باید تا آخر داستان در نظر داشته باشید. مثل همیشه این داستان مولانا تمثیلی است یعنی نمادین است. بموازات هم بیت به بیت جلو می بریم تا بآخر برسیم. از آن دو چیز که باید بخاطر بسپاریم, یکی سخنی هست که درویش دومی بدرویش اولی میگوید و یکی آن پیامی که در این سخنان است و یا منظور و مرادی که درش هست. این دو تا را بیت ببیت جلو می بریم. آن درویش و یا عارف دومی گفت: بی چون دیدم, وصف نا پذیر دیدم. کلمه بی چون در اینجا یعنی چگونگی. و اگر بخواهیم چگونگی را بگوئیم ما باید لا اقل دو چیز را در نظر داشته باشیم. یکی علت را و یکی محدودیت را. و چون هیچکدام از این دوتا را یعنی علت و محدودیت را در مورد خداوند صدق نمیکند, بنا براین میگوئیم بی چون. مختصر اینکه قابل توصیف نیست. اما بهر حال یعنی بخاطر گفتن. مختصرا مثالی برایتان میاورم. ابیات بعد آنچه که داریم میگوئیم خلاصه آن سحنیست که این درویش عارف دومی بدرویش عارف اولی میگوید در پاسخ اینکه خدا را چگونه دیدی.

0422    دیــــدمش ســـــوی  چـــپ او آذری        سـوی دسـت راســت  جـوی کوثـری

دیدمش یعنی آن خداوند را دیدم. البته در عالم خیال. آذر یعنی آتش. اما این آتشی که اینجا آمده منظورش آتش دوزخ نیست بلکه این آتش رنج رسیدن براه حقیقت است. آتش سوزاندنِ رنج رسیدن بخداست. در مصراع دوم کوثر آن نهری هست که در بهشت است که در اینجا منظور نیست بلکه منظور آن لذات و شهوات شیطانی و لذتهای زود گذر دنیویست که تشبیه کرده به آب گوارای نهر کوثر. درویش دوم میگوید که من توصیفش نمیتوانم بکنم اما من در نظر تو چیزی را ترسیم میکنم و نقش میکنم. من خدا رادیدم که سمت راستش یک آتش سوزانی بود و در سمت چپش یک جوی آبِ گوارایِ روان.

0423    سـویِ چـپَّش بس جـهـان سوزآتشی        سـویِ دسـت راسـتش جــویِ خَوشی

جهان سوز یعنی بسیار شدید و بسیار قوی. مولانا برای اینکه آهنگ شعری را جور در بیاورد روی چَپّش تشدید گذاشته در حالیکه بطور معمول تشدید ندارد. در آخر مصراع دوم خَشی یعنی گوارا. میگوید آتشی که در سمت چپ او بود, بسیار آتش قویی بود و شدیداً شعله ور بود و آن جویباریکه در سمت راست خداوند من دیدم بسیار زیبا بود و آبش هم بسیار گوارا بود. دست چپش گفتیم راه رسیدن بحقیقت است و نشانی دارد از رنجهای بسیار شدیدی که یک حقیقت جو که میخواهد در این را حرکت کند باید تحمل کند. یکی که میخواهد حقیقت را در این دنیا درک بکند بایستی رنج این درک کردن را بکشد یعنی بایستی که بمقاماتی برسد, چیزهائی فرا بگیرد و اینها رنج دارد تا آن حقیقت را دریابد و درک کند. آن دست راستش که جویبار خَشی بود این لذت های هوس گانه است. لذت های آدمیست بسیار هوسناک که این جلوه گری میکند و آدمها را بسوی خودش میکشد و گمراه میکند. 

0424    سـوی آن آتش گـروهـی بُــرده دست        بـهــر آن کـوثر گــروهی شـاد و مسـت

میگوید دیدم سوی آن آتشیکه در سمت راستش بود یک عده ای دست دراز کرده بسوی آن آتش و عده ای هم بسوی رسیدن به این آب گوارائی که توی این جوی بود سر مست هستند. پیامش اینکه گروهی خریدار رنج ها ی آتش مانند بودند برای رسیدن بحقیقت و گروهی دیگر هم طالب خوش آیندهای نفسانی و لذت های شهوانی بودند که لذت میبردند همانگونه که یکی از آب گوارا لذت میبرد.

0425    لـیـک لَـعـب بـاژگـونه بـود ســخـت        پـیش پـای هــر شــقــیّ و نـیـکـــبــخت

لعب بمعنی بازیست در لغت. باژگونه یعنی وارونه. شقی و نیکبخت عکس همدیگر است. مولانا تضاد و مطابقه بکار برده. شقی یعنی بد بخت. در کلام مولانا کسی هست که اصلا در راه حق قدم بر نمیدارد. او آدم بد بختیست. نیکبخت در کلام مولانا کسی هست که باورمند است, خواهان رسیدن به حقیقت است و در این راه دارد گام بر میدارد. میگوید اما این صحنه ایکه ترسیم کردم که یک طرفش آتش بود و یک طرفش آب کوثر بود, اینها بشدت و سختی همه اش وارونه بود و در برابر هرنیک بخت و بد بختی قرار داده شده بود و منظور مولانا اینست که پرهیزکاری و دوری از اینها و از زشتی ها, مبارزه با خواهشهای بَدِ دِل, پرهیز از صفت های حیوانی اینها همه بحسابِ ظاهر مثل اب گواراست اما مشگل است اگر این کار را نکنی مثل آب گواراست. حتما نمیخواهد پرهیز کند از این آب گوارا ولی اگر خواسته باشد که پرهیز کند, آنوقت خیلی سخت است مثل آتش است. شهوات نفسانی و لذات حیوانی از نظر ظاهر مثل آب گواراست. هرکس از این آب گوارا خوشش میآید از این لذتها و شهوتها هم خوشش میآید و بر عکسش پرهیزکاری و دوری از زشتیها رنج و سختی دارد و همه از رنج گریزانند. مولا نا میگوید برای همین خاطر است که بیشتر مردم بشهوات حیوانی روی میآورند و میروند بسوی لذتهای نفسانی و میروند بسوی خواهش های نارواهای دلشان. آنها برایشان مثل آن آب گوارای زیبای کوثر است و کم هستند و بندرت پیدا میشوند کسانیکه بسوی مبارزه با نفسشان بروند. مبارزه با نفس, نفس همان خواهشهای نا روای دل است. مبارزه با نفس آن ریاضت کشیدن است. این ریاضت کشیدن که در عرفان منظور و مفهومی دارد, یعنی تربیت اسب وحشی و این خواهشهای دل در عرفان تشبیه میشود به اسب وحشی و این خواهشهای دل را باید تربیتش کرد. این را میگویند ریاضت. در صورتیکه بمحض اینکه کلمه ریاضت میآید در نظر بیشتر مردم بخاطرشان میرسد که آن کاری که یک مرتاض روزی یک دانه بادام میخورد و زیر درخت انجیر معابر می نشیند تا فردا. خیر این ریاضت نیست. ریاضت اینست که در هر حالیکه هستید میتوانید بکشید. نه درخت انجیر لازم است و نه مغز بادام لازم است. هرچه که بد است و دلتان هوس کرد بدلتان بگوئید نه. این نه گفتن یک شلاقیست که دارید به اسب وحشی دلتان میزنید. البته کسی دوست ندارد که این شلاق را بدل خودش بزند. بهر حال بعضی بسوی آتش روان بودند و برخی بسوی آبِ بظاهر گوارای روان.

0426    هــر که درآتش هـمـی رفت و شَرَر        از مـــیـــانِ آب بـــر مـــی کــرد  سَــر

این عارف دومی باولی میگوید  هرکسیکه دیدم دارد بطرف آتش میرود, آخر سر دیدم که از آب دارد سر  در میاورد. یعنی هرکسیکه خریدار و خواهان این رنج رسیدن به حقیقت است آخر سر میرسد بآن آب سعادت و آب حیات نیکبختی. مثل اینکه همه چیز وارونه است آبی که میگوید آتش است و آتشی که میگوید آب است. در این بیت شرَرَ آن جرقه یا آن شعله هست. از میان آبِ لطف الهی و یا آب لطف حقیقت سر بیرون میآورد. رفته بود توی آتش ولی از میان آب سر در میاورد.

0427   هــرکه سـوی آب مـیـرفت از مـیـان        او در آتــش یــافت می شــد در زمــان

عارف دومی ادامه میدهد و میگوید دیدم هرکس که بطرف این آب گوارا در میان صحنه

ایکه من دیدم میرود, دارد از آتش سر در میاورد. هرکس خودش را بآتش ریاضت بزند و رنج این ریاضت نه گفتن به نفس اماره را بپذیرد این خودش مثل آتش است اما سر از آب حیات خوشبختی و نیکبختی بیرون میآورد و بر عکس آنکه بطرف آب گوارا میرود آخر سر از آتش بیرون میاورد. در زمان یعنی ناگهان.

0428    هـرکـه سوی راست شـد وآب ذلال        سَـر ز آتـش بَــر زد از ســوی شــمــال

مفهوم بیت قبلی را دارد تکرار میکند. هر کس که سوی راست خداوند که آب ذلال بود رفت از آتش مهنت و رنج سر بیرون آورد از سوی شمال. شمال در اینجا بمعنی دست چپ است. اگر کسی رو بمشرق بایستد دست چپ او بطرف شمال است. در بیت 422 هم گفت که من آتش را در طرف چپ خداوند دیدم و جوی کوثر را هم بطرف دست راست او دیدم.

0429    وانـکـه شـد سـوی شـمالِ آتـشـیــن        سَــر بـــرون مـیکرد از ســوی یَـمــیــن

شد یعنی میرفت. شمال برعکس یمین است در مصراع دوم. گفتیم شمال یعنی طرف چپ. سر برون میکرد سوی یمین, سمت راست. اما کسیکه بسوی چپ آتش میرفت از سمت راست از آب همچون کوثر که سر شار سعادت و خوشبختی هست سر بیرون میاورد. اگر این سعادت را و بآن مقام رسیدن را میخواهید بایستی که رنج در آتش رفتن را هم تحمل کنید , رنج در آتش ریاضت را تحمل کنید, رنج نه گفتن های خواهش های نا روای دلتان  را تحمل کنید.

0430    کـم کسـی بـرسِـرّاین مُضـمَر زدی        لاجــــرم کــــم کس در آن آتــش شـــدی

مُضمر از کلمه ضمیر است پس سِرّ مضمریعنی راز پنهان. این در آتش رفتن و از آب بیرون آمدن برای خلایق و مردم عادی دنیا یک سرّ است. آخر چطور میشود وارد آتش بشوی و از آب سر در بیاوری. در مصراع دوم میگوید بناچار کمتر کسیست که وارد این آتش بشود که آتش ریاضت و نه گفتن بخواهشهای دلش را بپذیرد.

0431    جزکسی که برسَـرش اقبال ریخت        کـو  رهـا کرد آب  و در آتـش گـریـخـت

کسی بدنبال آتش نرفت جز کسیکه دولت و خوشبختی الهی و معنویت بر سرش بریزد. کو یعنی که او. آب را رها کرد و بسوی آتش گریخت یعنی رفت بطرف آتش.

0432    کــرده ذوقِ نـقـد را مـعـبـود خـلق        لا جــرم زین لَـعـب  مَغـبـون  بود خلـق

ذوق یعنی لذت. این لذت موقت حاضر و نقد. معبود یعنی چیزیکه و یا کسیکه عبادتش میکنند. میگوید این آدمها ی معمولی این لذتهای بدست رس نقد را مثل خدای خودشان می پرستند و آنها را عبادت میکنند. لاجرم یعنی ناگزیر از این (لعب) بازی مغمون بود خلق یعنی در زیان بود. یعنی بیشتر مردم مغمون هستند و همه آنها زیان کارند برای اینکه آنها نمیخواهند به آتش بروند. آنها میخواهند آن لذتهای نقد را که در دسترس آنها هست بدست بیاورند.

0433    جَوق جَوق و, صف صف از حرص و شِتاب

                                                     مـحـتـرز  ز آتـش , گــریــزان سوی آب

0434    لا جـرم ز آتـش بَر آوردنـد سَــر        اعـتـــبـار, الا اعـتــبــار, ای بــی خــبــر

جوق جوق یعنی دسته دسته و گروه گروه. محترز زآتش یعنی احتراز کننده و دور شونده از آتش. گریزان سوی آب یعنی دوان دوان و با حرص و شتاب بطرف آب. لاجرم یعنی ناچار. از آتش سر برآوردند. ای نا آگاه و ای بی خبر. اعتبار الاعتبار یعنی عبرت بگیر ای بی خبر. ببین آنهائی که رفتند بطرف آن آب گوارای خیالی چطور از آتش سر در آوردند. آنها رفتند بطرف آن لذتهائی که مثل آب در دسترشان بود و از آتش بد بختی سر در آوردند.               

0435    بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول         مــن نـیــم آتـش, مـنـم چشــمـه قــبــول

گول یعنی ابله. در مصراع دوم چشمه قبول یعنی ردا و عنایت مبدأ حق. آتـش با زبان حالش داشت فریاد میزد ای گیجان ابله و احمقان که از من فرار میکنید, من آتش نیستم و من ظاهرم آتش است. من چشمه رضایت مبدأ حق هستم و در رضایت خداوندی هستم یعنی آتش رنج تربیت نفس بآنان که سوی لذات حیوانی و شهوانی میروند, با زبان دلشان دارد حرف میزند و میگوید از من نترسید من چشمه آب حیات هستم و شما من را ظاهرا آتش می بینید. بیائید بر من و نترسید

0436    چشـم بندی کرده اند ای بی نظر        در مـن آی و هــیـچ مگـریـز از شَــرَر

چشم بندی اینجا بمعنی حقه بازی نیست و بمعنای تر دستی هم نیست. بمعنای اینست که جلو چشمتان گرفته شده و حقیقت را نمیتوانید ببینید این یک چشم بندیست. حقیقت غیر از این است. ای بی نظر یعنی ای فاقد بینائی دل و یا ای کور دل. بیا در منِ آتش و از شرر و شعله و جرقه من فرار مکن و نگریز زیرا من آتشی نیستم که تو را بسوزانم.

0437    ای خلیل اینجا شرارو دود نیست        جـز کـه سِحـر و خدعه نـمرود نیسـت

خلیل در لغت بمعنی دوست است ولی اینجا بمعنی ابراهیم خلیل الله است. خلیل الله یعنی دوست واقعی خداوند. این ابراهیم خلیل در زمان نمرود بود و نمرود پادشاه بابِل بود و اینها همه بت پرست بودند و نمرود ادعای خدائی کرد و همه مردم هم بت پرست بودند و میگفت من خدا هستم و اینها بت هائیست که دور و بر من وجود دارند و من از شما مردم میخواهم که این بت ها را بپرستید و کاری که ابراهیم کرد همه این بت ها را شکست. نمرود دستور داد که آتش انبوهی درست کنند و ابراهیم خلیل را انداخت در آن آتش بامید اینکه او را بسوزاند ولی او نسوخته از آن طرف آتش سالم بیرون آمد. این یک افسانه مذهبیست و مثل ثایر افسانه ها سمبولیک است و دارای پیام است. پیامش در بیت بالاست. این آتش نبود. اینها خدعه و مکر و تزویری بود که نمرود کرده بود و نباید ازش ترسید. میگوید ای خلیل اینجا شرار یعنی شعله های آتش و دودی که از آن بر میخیزد  نیست و اینها همه خدعه نمرود است. پیامش اینست که آتشی را که گفت از من نترسید و بطرف من بیائید میگوید ای کسانیکه از دودمان خلیل خدا هستید یعنی از آن جنس و سنخ ابراهیم خلیل هستید این چیزهائی که دنیا پرستان میگویند مثل آتش نمرود است. دربیت فوق که میگوید ای خلیل منظور واقعی مولانا شخص ابراهیم نیست و منظورش اینکه ای کسیکه در راه حقیقتی مثل ابراهیم که بتها را شکست و در راه حقیقت بود و ای طالب و جوینده راه حقیقت, مشکلات حقیقت تو را بیمناک کرده ولی نترس و بیمی نداشته باش و بیا در آتش چون تو را نمیسوزاند و تو سالم از طرف دیگرش بیرون خواهی آمد و سالم بحقیقت میرسی.

0438    چـون خلـیـلِ حـق اگـــر فـرزانۀ       آتش آب توســـت  و تــــو  پــــروانـــۀ

ای دوست خدا, ای خلیل حق و ای دوست خدا ( اشاره اش به ابراهیم خلیل نیست بلکه اشاره اش به شماست که حقیقت جو هستید) اگر مثل ابراهیم خلیل فرزانه هستید ویا خردمند هستید این آتش چشمه آب شماست و از آن نترسید همانگونه که ابراهیم خلیل نترسید. این رنجی که میکشید برای کشف حقیقت این چشمه سعادت است و تو پروانۀ. تو مانند پروانۀ یعنی تو در مقابل آتش نباید تنها بیم بخودت راه بدهی. اگر عشق داری, چطور پروانه خودش را بآتش میزند تو هم مثل پروانه دیوانه وار خودت را بآتش بزن و نترس.

0439    جـان پــروانـه هــمــی دارد نـدا        کــای دریــغــا صــد هزارم پَــر بُــدی

در دستور زبان عرب اگر یک کلمه ای آخرش الف باشد و پیش از کلمه کسره باشد آن الف

 میشود ی. خطاب این بیت بطور کلی به رونده راه حق است و میگوید جان پروانه,پروانه ایکه مشتاق است و شور مند است پروانه ایکه عاشق است, جان این پروانه فریاد میزند و میگوید من خودم را بآتش میزنم ای کاش, ای افسوس من دو تا پردارم ای کاش صدهزار پر میداشتم میخواستم همه صد هزار پرم را بسوزانم. افسوس که ندارم, دریغ که ندارم.

0440    تا هـمی سـوزید زآتش بـی امان        کــوری چشـم و  دلِ نــا  مـَـحــرمــان

بی امان یعنی بی ملاحظه. نا محرمان یعنی کسانیکه شور و شوق عشق را ندارند و در واقع کسانیکه شور و شوق رسیدن بحقیقت را ندارند. اینها از حقیقت نا محرمند و بیگانه. پروانه میگوید که ای کاش پرهای بیشتری داشتم تا بکوری چشم دلِ آن کسانیکه حقیقت را نمیدانند که چیست و از عشق با حقیقت بی بهره هستند, بی ملاحظه و بی امان همه اینها را میسوزاندم و من با اینها خوش بودم بکوری چشمِ بیگانگان از حقیقت.

0441    بـرمن آرد رحـم جاهل از خری        مــن بـراو رحـم آرم از بــیــنش وری

جاهل یعنی نادان. بینش وری یعنی درک عالم معنی, آگاهی و درک عالم معنا و حقیقت. مولانا  وقتیکه باینجا رسیده شور و شوقِ عشق بحقیقت او را فرا گرفته و دیگر داستان این دو تا درویش را گذاشته و دارد میآید حرفهای متعالی خودش را میزند و بقول خودش نمیتواند خودش را مهار کند یک سِیلی آمده و دارد او را میبرد بطرف جویبار معنویت و معارف. میگوید از زبانِ عاشق حق به ارشادات و راهنمائیهای خودش میپردازد. میگوید ای عاشق حق تو پروانه شمع حقیقتی. چگونه پروانه خودش را به شمع میزند تو هم باید خودت را بی هوا و بی پروا باین شمع حقیقت بزنی و بسوزی. وقتیکه یک آدم نادان و جاهل این حرف را از من میشنود, میگوید که این عجب آدم احمق و خریست که این حرفها را میزند. من بروم و خودم را به آتش بزنم؟ دلش بحال من میسوزد و برحم میاید. بی خبر اینکه این من هستم که دلم بحال او برحم میآید. من از این بینش وری که دارم و از آن آگاه دلی که دارم از نادانی او که می بینم دلم بحال نادانی او برحم میآید.

0442    خـاصه این آتش که جان آبهاست        کـار پـــروانــه بـعـکس کـارِ مـاسـت

خاصه یعنی بخصوص اینکه. این آتش حقیقت جان و اصل آبهاست. ظاهرش آتش است ولی در حقیقت اصل آبست. در مصراع دوم کلمه ما عبارتست از ما عاشقان حقیقت. چگونه است که کار پروانه بر عکس کار ماست؟ در بیت بعدی میگوید.

0443    او بـبـیـنـد نـور و در نـاری رود        دل بـبـیـنـد نــار و در نـــوری شــود

او اشاره به پروانه هست. او نور می بیند و در آتش میرود. دل در اینجا یعنی صاحب دل و دل آگاه و یک حقیقت جو, آتش می بیند و در نور میرود. بر عکسش میرود. آتش این رنج حقیقت یابی را بخود تحمل میکند و میرود به نور حقیقت میرسد.

0444    ایـن چنـیـن لَعب آمـد از رب جلیل        تــا بـبـیـنـی کیـسـت از آلِ خـلـیـــل

گفتیم که لعب یعنی بازی. ولی این بازی وارونه نشان دادن از خداوند بزرگوار و شکوهمند و رب جلیل بر آمد که ببیند که تو از هم جنس و دودمان آن ابراهیم هستی و یا نیستی. یعنی اینکه آیا ابراهیم وار در داخل آتش حقیقت یابی میروی و یا نمیروی. اگر نمیروی تو از نسل و دودمان نمرود هستی. تو داری بت خواهشهای خودت را می پرستی, بت لذت های فساد آفرینِ این دنیای خاکی را می پرستی و جذب وسوسه های شیطانی میشوی اما نیکو کاران مثل ابراهیم خلیل هستند و بسوی آتش پرهیزکاری میروند. پرهیزکار بودن مشگل است دلم میخواهد این کار را نکنم چون بد است و زشت است و من نباید بکنم. یک مدت کمی باین گونه است ولی بعد از مدتی این وجود شما میداند که چه بکند که بد نباشد. ولی اول که باید تربیتش کنی این کار مشگل است.

0445    آتـشــی را شـــکـــل آبـی داده انـد        وانـدر آتــش چشمه ای بـگشاده انـد

0453    نیـسـت آتش, هسـت آن ماءِ مَعیـن         وآن دگــر از مـــکــر آبِ آتــشـیــن

یک آتشی را خداوند ظاهرش را مثل آب کرده و این لذات دنیائیست. این لذات آتش است اما بصورت آب نشان میدهد.  در این آتش چشمه ای گشوده اند. در بیت بعد میگوید نیست آتش و این ماء مَعین است. ماء یعنی آب و معین یعنی ذلال و گوارا و روان. وان دگر یعنی آن آبِ گمان. از مکر بصورت آب آتشین نشان داده میشود. این کار هم کار خدا بوده. مگر خداوند مکر دارد؟ بله خداوند هم مکر دارد. مکر در زبان عرب با آنچه که در زبان فارسیست با هم دیکر فرق دارد. مکر در زبان فارسی بارِ منفی دارد یعنی خدعه تزویر, حیله و ریا ولی در زبان عرب برعکس است یعنی چاره اندیشی و تدبیر اصلا باهم فرق میکند. و خداوند بهترین مکاران است, بهترین مکر کنندگان است و یا بهترین چاره اندیشان است. چاره میخواهی بسوی او برو که او چاره ساز است. او حل کننده مشکلات است. از آنچه که آتش قرار شد ببینی, آتش نیست ولی آب روان و خوشبختیست.   

0454    بس نکو گفت آن رسولِ خوش جواز        ذره ای عـقـلـت به از صوم و نماز

بس یعنی بسیار. بسیار نیکو و خوب گفت. خوش جواز یعنی آسان گیر و با گذشت. صوم یعنی روزه. میگوید آن پیغمبر با گذشت و آسان گیر چقدر زیبا و خوب گفت که اگر تو یک ذره عقل داشته باشی بهتر از روزه و نماز است. اشاره مولانا بر این است که یک روزی یاران پیغمبر اسلام دور و بر او نشسته بودند و یکی در حال تعریف کردن از شخص دیگری بود. برای پیغمبر تعریف میکرد که این شخص چنان است و چنین است و اینقدر نماز میخواند و اینقدر روزه میگیرد و اینقدر اطاعت و عبادت دارد و همیشه میآید پشت سر تو نماز میخواند و…. پیغمبر اسلام گوش کرد و گفت: همه اینها خوب و درست ولی عقلش چقدر است؟ اگر ذره ای عقل داشته باشد این شخص از هزاران نماز و روزه بهتر است. حالا این سؤال پیش میآید که چرا اگر ذره ای عقل داشته باشی از هزاران نماز و روزه بهتر است؟ جوابش را مولانا در بیت بعد میدهد.

0455   زانکـه عقلت جوهر اسـت این دو عرض 

                  این دو در تکــمــیـل آن  شد مـفـترض

زانکه یعنی زیرا که عقلت اصل است و این دو یعنی نماز و روزه فرع است. جوهر یعنی اصل و عرض یعنی فرع. این دو یعنی نماز و روزه در بکمال رساندن آن( عقل) و مفترض یعنی واجب شده. عقل روشنگر حقیقت طلب بر تر و بهتر از عبادت است. برای اینکه عقل حقیقت جو و نه عقل دنیا دوست, عقل حقیقت یاب که در جستجوی حقیقت هست عقل این است. نماز و روزه ایکه بر تو واجب شده برای کمال بخشیدن باین عقل است. اصل آن عقل است و این نماز و روزه در خدمت عقل است. مفترض شد یعنی فریضه و واجب شد. وقتی نگاه میکنی به عامه مردم اعم از نوع دیانتی که دارند در تمام عمرشان  همگی به مراکز و عبادتگاهای خودشان میروند و بشدت هر چه تمامتر دعا میکنند و از بدو تولد تا دم مرگ حتی یک ذره هم بعقل خودشان جلائی نداده اند. اگر از آنها سؤال کنید که چرا به عبادتگاه میروید و عبادت میکنید همگی و متفقا جواب میدهند برای اینکه به بهشت برویم. آنها دارند با خدا معامله میکنند در حالیکه خداوند اهل معامله نیست. نماز و روزه را واجب کرده چرا؟

0456    تــا جــلا بــاشد مـر آن آیــنــه را         کـه صـفـا آیـد زطـاعت ســیــنـه  را

نماز و روزه یک جلائیست و یک صیقلیست و یک صفائی هست که عقل آینه مانند را جلا میدهد. در سابق آینه ها صفحه فلزی بود و در اثر گزشت زمان روی این صفحات زنگ میزد و دیگر شما در آن پیدا نبودید. باید آن را صیقل میزدند و جلا میدادند و پاک و براق میکردند تا دوباره بتواند تصویر را منعکس کند. عقل هم مثل آینه است و زنگ میزند, جلا میخواهد, با چی جلا بدهم, با عبادت. عبادت هم با دولا و راست شدن و دست تکان دادن و تظاهرات عجیب و غریب نیست عبادت باورمندیست. باورمندی بدون شک و ارتباط خالص و ناب بآن مبدأ باورمندیست.

0457    لـیـک گر آیـنـه  از بُن فاسـد اسـت       صـیـقل او را دیــر بــاز آرَد بـدست

اما اگر آینه ای داشته باشی که فلز آن از اصل فاسد و خراب باشد, زود صیقل نمیخورد و خیلی باید وقت صرفش کنی و یک مدت طولانی لازم است که صیقلش بدهی. حالا اگر این عقل خودت را تبدیل کنی به یک عقل حقیقت جو این کار مشگل است و حالا باید صیقل بیشتری بدهی. برای اینکه این عقل تو یک عمر دنیا طلب و مادی گرا بوده, حالا میخواهی یک هو عقلت حقیقت طلب باشد؟ اگر میخواهی باید صیقل خیلی زیاد بدهی. اما اگر که عقلت از اول حقیقت جو بوده حالا کم کم اگر یک صیقل معمولی بآن بدهی آنوقت درست میشود.

0458    وان گُزین آینه که خوش مَغرس است        اندکی صیقل گـری آن را بس است

گزین آینه یعنی آینه ممتاز و بر گزیده. منظورش آن عقل آینه مانند ممتاز است. آینه قرار شد که عقل باشد. مِغرس از غرس کردن است و غرس کردن یعنی درخت کاشتن. شما درخت را که هرجائی که غرس نمیکنید و در جائی که مستعد باش میکارید. آن زمین مستعد را میگویند خوش مَغرس. یعنی اینجا خوب است برای غرس کردن و کاشتن. حالا اگر عقل حقیقت جو را از اول داشته باشی, در جستجوی حقیقت باشی, و حالا این عقلت در اثر اوضاع زمانه کمی زنگ زدگی برداشته و کمی زنگار روی آن نشسته, روی عقل ممتاز هم می شیند, حالا باید صیقلش بدهی. این عقل تو چون از اول خوش ذات بوده الان خیلی مساعد است و زمینه مساعدی دارد چون تو از اول بدنبال حقیقت بوده ای. بنا بر این عقل تو را میشود خوش مغرس نامید. بنا بر این اگر حتی کمی صیقل بدهی می بینی آن زنگارش از بین میرود و جلا پیدا میکند. مطمئن هستم که تمام خوانندگان عزیز عقلشان خوش مغرس است. وگرنه شما همین الان مشغول خواندن این مطالب نبودید.

Loading

04.5 صفت طاوس

تفسیر :
مولانا در بحث بسیار جالبی قبلا چهار صفت نا شایسته آدمی را به چهار پرنده و یا چهارتا مرغ تشبیه کرد و شروع کرد بتوضیح دادن این صفات و گفت
بط و طاوسست و زاغ است و خروس ایـن مثال چهار خُـلق اندر نـفـوس
بط مراغبی بود و با زاغ که کلاغ بود و خروس هرکدام صفاتی داشتند که انسانها را باین صورت طبقه بندی کرد که بط صفت هستند و یا کلاغ صفت و یا خروس صفت هستند و گفت این صفاتی که دراین چهار مرغ هست عینا مثل همان صفاتی هست که در بدن انسانها هست. بعد گفت:
بط حرص است و خروس آن شهوت است جاه چون طاوس و زاغ اُمنیّت است
جاه یعنی حبِ جاه و دوست داشتنِ مقام. این را تشبیه کرده است به طاوس. اُمنیت یعنی آرزوی عمر دراز. کلاغ آرزو دارد که یک عمر دراز داشته باشد. در جای دیگر مولانا میگوید این آرزوئی که کلاغ دارد که عمرش دراز باشد همین آرزو هم در انسانهای کلاغ مانند هست ولی این کلاغ نمیخواهد عمرش دراز شود که از نظر معنویت و معرفت از این دنیا ببرد, بلکه آن عمر زیادش بگفته مولانا بهر سرگین خوردنست. یعنی اینکه هرچه بیشتر عمر کند که این پلیدیها را بخورد. خیلی از انسانها هم همین صفات را دارند. عمر طولانی خیلی هم خوب است ولی کمتر کسیست که آرزوی عمر دراز بکند که بیشتر یاد بگیرد, عمرم دراز شود که بیشتر معنویت و معرفت یاد بگیرم, عمرم دراز بشود که از این راه اشتباهی که رفته ام بر گردم, عمرم دراز شود که تعداد خانه ها و املاکم بیشتر شود. حالا از این چهار خلق را که اندر نفوس یعنی مردمان هست دوتا از آنها را در همان قسمت ازش بحث کردیم که راجع به زاغ و راجع به بط بود. حالا مولانا دنباله همان مطلب را در این قسمت میگیرد
0395 آمــدیــم اکـنـون بطـاوس دو رنـگ کــو کــنــد جــلوه برای نـام و نـنـگ
آمدیم بسر مطلب طاوس. کلمه دو رنگ که مولانا جاهای دیگر هم بکار میبرد یعنی دو رو و منافق. کو یعنی که او. کند جلوه برای نام و ننگ یعنی خود نمائی کند برای نام و ننگ. کلمه نام و ننگ رویهمرفته یعنی شهرت. تمام جلوه گریش برای اینست که شهرت بدست بیاورد. حالا میرسیم بجائی که این طاوس برای شهرت طلبی دارد خودش را بنمایش میگذارد. طاوس نر وقتی چطر خودش را باز میکند بنظر مولانا اینگونه میرسد که دارد زیبائی خودش را بمعرض نمایش میگذارد. البته هرکس که این طاوس را ببیند میگوید زیباست و کمتر کسی بفکر این میافتد که دارد زیبائی خودش را بمعرض نمایش میگذارد که شهرتی پیدا کند. مولانا اینگونه می بیند و اشخاص طاوس صفت را هم همینگونه می بیند. اصلا قرار شد که کار به پرندگان نداشته باشیم و این پرنده ها وسیله سمبلیک است برای اینکه این صفات را برویم و در وجود انسانها پیدا کنیم. طاوس اصولا نماد تجمل و جاه طلبیست. جاه طلبی همیشه در هر کس که باشد با روحیه نفاق و دو روئی همراه است یعنی یک آدم جاه طلب حتما یک آدم دو رو هم هست. دو رو بکسی گفته میشود که زبانش با دلش یکی نباشد. بعبارت دیگر جاه طلب الزاما دو رو هم هست. اگر که خوب دقت بکنیم در آدمهای جاه طلب این دوتا را همیشه با هم می بینیم. در اینجا که بمعنی دو رو و منافق هست این دارد ظاهر خودش را برخ دیگران میکشد و باطن خودش را پنهان میدارد این انسان دو رو و منافق. چون صیرتش و صفات باطنیش زیبا نیست او میکوشد که ظاهر و صورتش را زیبا نشان بدهد. صورت منظور چهره نیست و منظور ظاهر است. حالا در ادب فارسی که نگاه میکنیم میگوئیم چون صیرتش زیبا نیست میخواهد صورتش را زیبا نشان بدهد. و برخ دیگران بکشد. آن کسیکه صیرتش زیباست و یا اندیشه های درونش زیباست هیچ نیازی به جلوه گر کردن ظاهر خودش را ندارد. برای اینکه نمیخواهد توجه دیگران را بخودش جلب بکند. توجه دیگران اگر باطنش زیبا باشد خود بخود باو جذب میشود و اگر بوسیله ظاهرش جذب شود خیلی زودگذر خواهد بود. در هر حال مولانا طاوس جاه طلب را نماد و سمبل مردم طاوس صفتِ دو رویِ منافق میداند که با نقش های ظاهر مردمی که با بکار بردن زیورها و زیور آلات و هرچیزیکه ظاهرشان را زیبا تر کند مقایسه میکند با طاوس. مولانا نتیجه میگیرد که اگر کسی براستی صفات درونیش هم شأن صفاتی باشد که یک انسان باید داشته باشد توجه همه را طبیعتا جلب میکند و هیچ نیازی ندارد که بوسیله زینت آلات که یک مشت فلز و سنگ بیشتر نیست توجه دیگران را جلب کند. اگر این کار بکند آنوقت طاوس صفت است.
0396 همّـت او صیـدِ خلق, از خیر و شرّ وز نـتـیـجه و فــایــده آن بـی خــبــر
همت او یعنی همت طاوس. صید خلق یعنی شکار کردن خلق. از خیر و شرّ یعنی چه مردمان خوب و چه مردمان بَد. این خیر یا شر یعنی همه مردم اعم از خوب و یابد. ولی این کاریکه دارد میکند از نتیجه بَدی که در انتظارش هست آگاه نیست.سعی و تلاش طاوس اینست که نگاه همه مردم را متوجه خودش میکند. وقتیکه متوجه خودش میکند مولانا میگوید دارد توجه آنها را شکار میکند و همین گونه هم هست. در حالیکه اصلا حاصل این زحمتی که دارد میکشد و کوششی که دارد میکند نمیداند که چیست. این شخص طاوس صفت هرگونه فنی را بکار میبرد که مردم را شکار کند. او مهر طلب است و میخواهد همه مردم او را دوست داشته باشند بدون اینکه از پیامدها و عواقب فرجامین او که بدنبال دارد آگاه باشد. اصولا این کار با تذویر و دو روئی و با نفاق است. او گمان میکند که مردم را دارد صید میکند ولی این تصوری بیش نیست.
0397 بـی خبر چــون دام مــیـگرد شِکـار دام را چــه عِــلــم از مــقصــودِ کـار
این آدمی که دارد توجه مردم را شکار میکند مثل یک دام میماند. البته این دام شکار میکند ولی دام که نمیداند چکار میکند و خبر از کار خودش ندارد و از مقصود شکارچی بی اطلاع است. او فقط کار خودش را که شکار کردن است انجام میدهد. طاوس صفت هم فقط دام است. یعنی ارزش خودش را آنقدر پائین آورده که مثل یک دام بی مغز و بیجان دارد عمل میکند. اما هماطوریکه دام نمیداند که چکار میکند این مردم هم نمیدانند که چکار دارند میکنند.
0398 دام را چه ضـرّ و چه نـفـع از گرفت زین گـرفت بـیـهدش دارم شـِگِـفــت
ضر یعنی زیان و ضرر.زین گرفت در مصراع دوم یعنی از این شکار کردن که در اینجا بیهوده هم هست. شگفت یعنی تعجب. مولانا میگوید دام از این صید کردن شکار چه سود و زیانی میبرد و برای دام نه سودی هست و نه زیان. آن شکارچی هست که سودش را میبرد اصلا دام نمیداند که در خدمت شکارچی هست. مولانا میگوید من از این شکار کردن بیهوده اش تعجب میکنم. هیچ آدم عاقلی کاری را که فایده ندارد ادامه نمیدهد, اگر ادامه بدهد کار باطلی کرده. تعجب و شگفتی مولانا از دام نیست بلکه از کسانیست که دام صفت هستند. از کسانیکه در پی جلوه های پُر زرق و برق این دنیائی و چیزهای بی حاصل هستند و عواقبش را نمیدانند. هر عاقلی وقتی میبیند که از کاری که میکند و از نفع و زیانش خبر ندارد بآن کا رادامه نمیدهد. باید اگر نفعی در این کارش باشد ادامه دهد و اگر زیان درش باشد از این کار دور شود. ولی دام که اینها را نمیداند. دام هی میگیرد و هی میگیرد. آدم دام صفت هم همین کار را میکند. آنوقت مولانا میگوید من از این آدمهای دام صفت تعجب میکنم.
0399 ای بـــرادر دوســتــان افـــراشـــتـی بـا دو صـد دلداری و, بــگــذاشــتــی
0400 کـارَت ایــن بــودسـت از وقــت ولاد صـــیـــد مـــردم کــردن از دامِ وِداد
در بیت اولی, افراشتی یعنی گرد آوردی و بدست آوردی. در مصراع دوم دلداری یعنی دلجوئی. بُگذاشتی یعنی رها کردی و رفتی. در بیت بعد کلمه ولاد یعنی تولد. در آخر بیت وِداد یعنی دوستی ورزیدن. میگوید ای برادرمن، تا کنون با احظهار محبت با مهر با دلجوئی فراوان دوستان بسیاری برای خود پیدا کردی. اما چندی بعد همه اینها را گذاشتی و رفتی. کار تو از اول تولدت آن بوده که بوسیله دامِ دوستی که می افکنی مردم را شکار بکنی و سراسر عمرت صرف دوست پیدا کردن شد و کارت مثل کار کودکان است. همه این دوستان را میگذاری و میروی و آخر سر هیچی برایت باقی نمیماند. علتش اینست که این دوستان را واقعا برای دوستی شکار نکردی. اینها را باین خاطر شکار کردی که جلوه های خودت را برخ آنها بکشی. و یا کسانی باشند نزدیک تو که ببینند تو چقدر ثروت داری و چه مقام و جائی داری. مردم چه احترامی برایت قائل هستند. تو برای این چیزها شکارشان کردی.این دوستی تو اصالت و بُن و یا ریشه نداره. تو برای ارضای خاطر خودت و جاه طلبی خودت اینکار را میکنی. وقتی تو آنها را گذاشتی و رفتی این آدمها میفهمند که در دام تو افتاده بودند. اینست که میگویند بهر دستی نباید داد دست.
0401 زان شــکـارو اَنــبُــهیّ و بــاد و بـود دسـت در کُــن هِـیـچ یابــی تار و پود؟
اگر شکار کردن مردم, انبهی یعنی روی هم انباشته شدن یعنی فراوانی این آدمهائی که شکار کردی. باد و بود یعنی اظهار وجود کردن و خودنمائی کردن مردم عوام میگویند اهن و تلوپ. یک مجلسی را در نظر بگیرید که یک شخصی دارد از بیرون میاید تو و با خود میگوید حالا چکار بکنم که مردم جلوی پای من بایستند و بمن احترام بگذارند. شروع میکند از اول راهروی که میاید به اهن و تلوپ کردن و سلفه کردن که مواظب باشید این من هستم که دارم وارد میشوم آماده باشید. مولانا میگوید از این همه اهن و تلوپ کردن دستت را از آستین بیرون بیار و فرو ببر هیچ یابی تار و پود؟ تار و پود یعنی اثر و نشان. ببین اینهمه انبوهی که فراهم کردی بیا و نگاه کن ببین هیچ نشانی از اینها باقی مانده؟ تو اینهمه کپ کپه و دبدبه را برخشان کشیدی و بعد همه را گذاشتی و رفتی
0402 بـیـشتر رفت است و بی گاهست روز تـو بـجـد در صـیـد خــلقــانـی هنوز
بیشتر رفت است یعنی بیشتر عمرت رفته. بی گاه است یعنی دیر وقت است.و بزودی شب میرسد. روز اینجا عمر است. میگوید تو بیشتر عمرت رفته و شب عمرت دارد فرا میرسد و عمرت بی گاه شده, ولی تو این را نمی دانی و هنوز هم در پی شکار کردن مردم هستی.
0403 آن یـکی میـگـیـر و آن مـی هِل زدام ویـن دگــر را صـیـد مـیـکن چون لِئام
0404 بـاز ایــن را می هِــل و می جو دگر ایـنـت لـعــبِ کـــودکـــانِ بــی خــبــر
آن یکی میگیر یعنی میگیری. وآن می هِل یعنی این یکی را میهلی. صید میکن یعنی صید میکنی. لِئام یعنی آدمهای پست و فرومایه. بیت دوم: باز این را میهل یعنی باز این را میهلی. می جو یعنی میجوئی. اینت یعنی عجبا و شگفتا. لعب یعنی بازی. تو در سراسر زندگیت این یکی را بدام میاندازی و آن یکی که قبلا بدام انداخته بودی رها میکنی. این کار آدمهای پست و بی مایه است. بعد دوباره یک دوست جدید میگیری و آن دوست قبلی را که گرفته بودی رها میکنی و دائما این کار را میکنی. میگوید شگفتا و عجبا این بازی کودکان است. کودکان دارند چکار میکنند؟ کودکان بی خبر از همه چیز بازیشان اینست که یکی را بسوی خودشان جذب میکنند و شروع میکنند چند لحظه ای با او بازی کردن و اندکی بعد از او خسته میشوند و او را ول میکنند و میروند دوست دیگری میگیرند و از او هم خسته میشوند و مرتب این کار را تکرار میکنند.این لعب کودکان است. سراسر عمرت باین بیهوده کاریها میگذرد. جذب و دفع این دوستان بر اساس نا پایداری توست. امروز یک شخصی را بدام میاندازی با او دوستی میکنی و باو عزت و احترام میگذاری و فردا جواب سلامش را هم نمیدهی. چرا؟ برای اینکه آن دوست قبلی که گرفته بودی سود خودت را از او بردی و خرِ تو از پل گذشت و دیگر با او کاری نداری, رها میکنی و یک عده از دوستان دیگری میگیری برای کار های دیگر. دوستی بسیار حرمتش بالاست و برای اینگونه کار های بچه گانه نیست
0405 شـب شـود در دام تو یک صــیـد نی دام بـر تو جـز صُــداع و قــیــد نـــی
کلمه نـی یعنی نیست. دام بر تو یعنی برای تو. صُداع یعنی درد سر و گرفتاری. قید یعنی قید و بند و گرفتار شدن. میگوید که شب فرا میرسد در حالیکه دردامِ تو هیچکس نمانده. چرا برای اینکه همه را رها کردی و ولشان کردی دوباره همین کار کردی و بعد مدت کمی ولشان کردی. مولانا تلاش و تکاپووسعی و کوشش این جاه طلبانِ را مذورانهِ دو روئیِ منافق میداند و کار اینها را ببازی کودکان تشبیه میکند. بعضی از کودکان باهم بازی میکنند. یکی از بازیها اینکه میایند و یک دکان برای خودشان باز میکنند. یکی میگوید این گوشه اطاق را می بینید, این دکان من است. چند صفحه کاغز دم دستش هست و آنها را پاره میکند و میگوید اینها هم پول است. حالا یک مقدار چیزهائی که من گوشه اطاق ریختم تو بخر بعد با هم خرید فروش میکنیم. این یک بازی کودکانه است بقول مولانا و اخر سر چه میشود وقتیکه بازی تمام میشود بر میگردی خانه خودت پهلوی پدر مادرت. حالا چی با خودت بمنزل آوردی؟ هیچی. این دکونی که باز کرده بودی و آن داد و ستدی که کردی چی کسب کردی؟ حتی گرسنه هم بخانه آمدی و هیچ چیزی هم با خودت نداری. این جاه طلبان دروغ هم وقتی شب عمرشان میرسد و روز عمرشان تمام میشود, آن شب با دست خالی و شکم گرسنه بخانه بر میگردند چون هیچ کاری نکردند و فقط گرفتاری و دردسر و خستگی برای خودشان درست کرده اند. مولانا در دفتر دوم یک بحثی دارد در همین مورد. میگوید:
کودکان سازند در بازی دکان سود نَوَد جز که تعدیر زمان
شب شود در خانه آید گُرسنه کودکان رفته نـمانـده یک تنه
این جهان بازیگه است ومرگ شب باز گردی کیسه خالی پُر تعب
تعدیر یعنی عبورکردن و گذر کردن. میگوید سودی برای کودکان نیست آنها فقط دارند زمان را میگذرانند. حالا شب شد و آمد خانه درحلیکه سخت گرسنه اش بود. و کودکان هم همه رفته اند و او ماند یک تنه و چیزی هم در دستش نیست. یعنی شب رسیده و عمرت تمام شده و کیسه ات خالیست ولی پر از رنج و تعب. این کار را یک جاه طلب یا طاوس صفت میکند
0406 پس تـو خــود را صـید میکردی بدام که شـدی محـبوس و محـرومـی ز کام
محبوس در اینجا یعنی اسیر دام. کام یعنی بهره. بهره و سود معنوی. در پایان عمرت از دام تو چیزی باقی نماند و خودت در دام خودت باقی ماندی. معلوم میشود که خودت را داشتی در دام میانداختی. حتی یک نفر از کسانیکه انیس و جلیس تو هم بودند حالا نیستند. انیس کسیستکه با تو اُنس گرفته و خیلی با تو دوست هست. جلیس هم یعنی هم جلسه و یا هم نشین. حالا این انیس و جلیسها کجایند در پایان عمرت. تو خودت آنها را رها کردی. معلوم میشود که تو با اینکارها اگر واقعیت را در نظر بگیری خودت را داشتی صید میکردی نه آنها را. تو از این صید کردن ها خود در دام خودت بودی, تو اسیر دام بی حاصلی خودت بودی, و حالا جز دردسر و تنهائی چیزی برایت نمانده. تو بجای این کارها میتوانستی کسب معنویتی و حقیقتی بکنی. تو حتی کوچکترین کسب معنویت هم نکردی.
0407 در زمــانـه صـــاحــب دامــی بُـــوَد همچو مـا احمق که صـیـدِ خــود کـنـد
حالا وقتی آخر عمرش میشود آنوقت در می یابد که چه کرده. حالا دارد با خودش حرف میزند. میگوید در زمانه و یا روزگار صاحب دام. یعنی صیادی پیدا میشود باحمقی من که خودش را شکار بکند؟ ولی این حرفها فایده ای ندارد. آخر عمری با خودش میگوید که آیا هیچ صیادی پیدا میشود که داشته باشد خودش را صید بکند؟
0408 چــون شـکـار خــوک آمـد صـید عام رنج بـی حـد, لـقـمـه خوردن زو حرام
خوک اینجا خوک وحشی است. برای اینکه خوک اهلی را کسی شکار نمیکند و شکار چیان خوک فقط خوک وحشی را شکار میکنند و بسیار هم سخت است. صید عام یعنی شکار کردن مردم. مردم را شکار کردن مثل شکار کردن خوک وحشیست خیلی مشگل است. مردم زود شکار نمیشوند و وقتی هم که شکار شدند تو آنها را رد میکنی و راه خودت را میروی. در نظر بگیرید که یک شکارچی رفت و یک خوک وحشی را هم شکار کرد و برد بخانه.حالا گوشت این خوک حرام است و میخواهی با این خوک چکار بکنی؟ مولانا میخواهد کار بی حاصل را برای خواننده مثوی کاملا روشن کند. اینها شکار نیست که تو داری میکنی بلکه اینها عمر تلف کردن است. اینها برای اینست که برای چند روزی دکانی بیا رائی, مردم را جلب خودت بکنی و آنها را شیفته دارندگی و زیبائی و جاه و مقام خودت بکنی و بشوی طاوس. تو چطر زدی و داری جلوه گری میکنی مثل طاوس. اینها صید نیست, پس صید چیست؟
0409 آنــکه ارزد صـیـد را عشقست و بس لِـیـک او کِـی گـنـجـد اندر دام کـس ؟
آن شکاریکه ارزش دارد شکار عشق است و بس. برو و عشق را شکار بکن. عشق خوب و پاک را, عشق مبدأ حقیقت را. اما این مبدأ حقیقت یک صیدی هست که بدام تو نمی افند و باین آسانی در دام تو نمی افتد. تو خودت را باید آماده کرده باشی تا او در دام تو بیافتد و رسیدن باین حقیقت عشق کارهر کسی نیست و بزودی و سهولت انجام نمیشود. ادامه و استمرارو پایداری و مقاومت میخواهد. حافظ در این باره یک بیتی دارد که آنهم بسیار جالب است. این مبدأ حقیقت را تشبیه میکند به سیمرغ. سیمرغ بعربی میشود انقار. سیمرغ یک مرغ افسانه ایست و در واقعیت وجود ندارد.کسیکه میخواهد سیمرغ را شکار کند او میخواهد مبدأ حقیقت را شکار کند. خواجه میگوید که:
اَنقا شکار کس نشود دام باز چین کانجا همیشه باد بدست است دام را
میگوید تو دام گذاشته ای برای انقا ؟ فراموش کن چون انقا شکار هیچ کس نمیشود و بهتر اینکه تو دام خودت را بروی و جمع کنی و بر چینی و بروی پی کارت. باد بدست است دام را یعنی هیچی در دست دام نیست و یا دام دستش خالیست از انجام وظیفه اش که شکار را انجام بدهد. باد را کسی در دست خودش نمیتواند نگه دارد و امکان پذیر نیست. این سیمرغ حقیقت و این عشق آن مبدأ آفرینش بدام هر کسی نمی افتد. اگر باین امید باشی آخر سر باد در دستت هست. یعنی هیچی در دستت نیست. حالا چکار کنیم این مبدأ حقیقت که باین آسانی شکار ما نمیشود!
0410 تـو مگـر آیــیّ و صــیــد او شــوی دام بـــگـــذاری بـــــدام او روی
حالا که دام گستردنت فایده ای ندارد برو و دامت را جمع کن و خودت بیافت در دام او. این زیباترین گفتار است و هم ساده ترین گفتار اگر خوب بان توجه شود. تو نمیتوانی یک طرفه . صیاد عشق حقیقت باشی. حقیقت هم باید تو را صید کند. کشش که نبود از آن سو چه سود کوشیدن. تو از این سو میکشی, او هم باید تو را بطرف خودش بکشد. کی میکشد وقتی خواسته باشد که تو را صید کند. در اینجا یکی ازمبانی بسیار بزرگِ و یکی از اصول مکتب فکری خودش را مولانا در همین بیت دارد بیان میکند. عشق که مقوله یک جانبه ای نیست. عشف انسانها با این عشق حقیقت دو طرفه است. اگر که آن مبدأ حقیقت اسمش را خدا بگذاریم , وقتی تو خدا را واقعا دوست میداری آنوقت هستش که خدا تو را دوست میدارد. کی خدا تو را دوست میدارد؟ وقتیکه تو براستی خدا را دوست داری و نه برای اینکه پسرت در کنکور قبول شود و نه بخاطر اینکه آن دل دردت و یا سر دردت خوب بشود.فقط بخاطر دلت و عشق بحقیقت خدا را دوست داشته باشی. بدون اینکه هیچ چیزی ازش بخواهی. بایزید بسطامی را گفتند که تو اینهمه بخدا نزدیک هستی چی از خدا میخواهی؟ جواب داد که از خدا میخواهم که هیچ چیزی از خدا نخواسنه باشم. این میشود عشق راستین بخدا. وقتیکه تو براستی خدا را دوست داری وقتیست که خدا هم تو را دوست بدارد. حالا اگر خدا تو را دوست دارد تو را بدام خودش میاندازد.
0411 عشـق مـیـگـوید بـگوشم پـست پـست صــیــد بودن خـوشـتـراز صـیادیست
این هم از زیبا ترین بیانات مولانست. این عشق در گوش دل کن دارد نجوا میکند یعنی دارد زیر گوشی دارد میگوید, آهسته آهسته دارد میگوید. زیر دل گوشم آن عشق حقیقت دارد میگوید: ای مولانا صید بودن از صیاد بودن خوشتر است. در دام افتادن من از صیاد بودن من خیلی خوشتر است. در بیت قبل گفت سعی کن که صید او شوی و بیافتی در دام او, و حالا میگوید صید بودن خوشتر از صیادیست. چه لذتی دارد این و چه طعمی از لذت عشق را میفهمی.
0412 گـولِ مـن کن خویش را و غـرّه شـو آفــــتــــابی را رهــــا کــن ذرّه شـــو
میگوید آفتابی را رها کن و در مقابل خورشید ذره شو. این (ی) آفتابی مصدریست یعنی آفتاب بودن را و یا خورشید بودن را. میگوید خورشید بودن را ول کن و زره باش در برابر این خورشید. گول من شو. گول بمعنی آدم احمق و ابله و نادان است. ولی درعرفان و یا مکتب مولانا این گول چیز دیگریست. یعنی کسیکه در آتش عشق حقیقت دارد میسوزد یعنی حقیقت طلب است. این آدم را در عرفان میگویند گول شده است. مولانا در دفتر چهارم میگوید این زرنگیها را ول کن. حیلت رها کن عاشقا, زیرکی چون کبر و باد انگیز برایت تکبر آور است و باد توی دماغت میاندازد
زیرکی چون کبر و باد انگیز توست ابـلهـی شـوتا بـمـانـد دل درسـت
ابلـهـی نـه کو ز مسـقـر بـیـن دو تـو ابـلـهـی کـو والـه و حـیـران وهـو
میگوید نه آن ابلهی که مسقرگی کارش هست و هی دو تو یعنی دولا و راست میشود و مردم را سرگرم میکند. نـــه مثل چنین ابلهی را نمیگویم. من ابلهی را میگویم که او شیفته و حیران هوست. هو یعنی مبدأ آفرینش.
صیرت رها کن عاشقا پروانه شو پروانه شو اندردل آتش درا آزاده شو آزاده شو
یک عده ای هستند که نشان میدهند که من خورشیدم. نور میدهم, بهمه میتابونم, همه باید از من بهره ببرند و من خورشیدم. میگوید این خورشید بودن را رها کن و ذره شو در برابر این خورشید. این خورشید بودنت هست که باد کبر و تکبر را میاندازد در روی تو. غرور میاندازد و تو را گمراهت میکند. بجای خورشید بودن زره شو و آنوقت ببین که بچه حقیقتی میرسی و چقدر لذت میبری از این زره بودنت. وقتیکه زره میشوی آنوقت متوجه میشوی که تازه داری همه چیز میشوی. مولانا با این معروفیتش, شعری دارد میگوید:
من هیچ کسم, هیچ کسم, هیچ کسم جُبه و دستارو سـرم هر سه بهم قیمت کرده ام دو درم چیزی کم
دو دِرم چیزی کم. درم کوچکترین واحد پول بوده است. تازه چیزی از دو درم هم کمتر. سرش را هم جزو این حساب آورده. این آدم با آنهمه فضیلتش بحقیقت رسیده و چون بحقیقت رسیده و حقیقت را دیده حالا میگوید که من هیچ کسم. اگر حقیقت را ندیده بود میگفت همه کسم.
0413 بَر دَرَم سـاکن شو و بی خـانه بـاش دعـوی شـمـعـی مـکُـن, پــروانه بـاش
بر درم یعنی بر آستانه و درگاهم. بی خانه باش یعنی این مال و منال دنیوی را چهار چنگولی اینقدر نچسب. اگر بیائی و در آستان درگاه من مقیم بشوی دیگه تو خانه نمیخواهی و همه مال دنیا از چشمت می افتد. اینها همه نبوده و آمده و چون آمده خواهد رفت و نا پایدار است و هیچ ارزشی ندارد. ادعای شمع بودن نکن. بخودت غره نشو و نگو که من شب پروانه ها را دور خودم جمع میکنم. اگر تو شمع هستی آن پروانها مریدان تو هستند. تو برای چی آنها را دور خودت جمع میکنی؟ برای اینکه سوارشان بشوی و از آنها بهره ببری برای اینکه آن حس جاه طلبی خود را ای طاوس صفت ارضا بکنند. تو اصلا باید شمع بودن را رها کنی و پروانه بشوی تا در آتش شمع حقیقت بسوزی و آنوقت میدانی که حقیقت چیست.
0414 تــا بـبـیـنـی چـــاشـــنــی زنــدگــیِّ سلطـنـت بـیـنـی , نــهــان در بــنــدگی
چاشنی یعنی لذت واقعی معنوی. میگوید اینکار را بکن تا مزه واقعی زندگی را درک بکنی. وقتی وارد حقیقت میشوی به سلطنت میرسی در آن بندگی. تو فقط میخواهی سلطنت کنی. این نمیشود. تو اول بنده حقیقت بشو آنوقت سلطنت در این بندگی خواهی دید.
0415 نــعــل بـیـنـی بــاژ گونه درجـهـان تـخـته بـنـدان را لـقـب گشـتـه شـــهـان
باژگونه یعنی واژگونه. سابق بر این دزدان را از طریق نعل اسبشان رد یابی میکردند. بعد دزدان نعل اسبشان را واژگونه زدند که تعقیب کنندگان را گمراه نمایند. همه کار دنیا نعل وارونه است. در مصراع دوم میگوید. باز در سابق زندانیها را برای اینکه فرار نکنند به الوار های خیلی سنگین را با زنجیر بپای آنها می بستند و آنها اصلا نمیتوانستند که تکان بخورند. اینها را میگفتند که تخته بندشان کردند و یا الوار بندند. پادشاهان هم به تختهای سلطنت خودشان بسته شده اند. تخته بند تختهای خودشان هستند. کسی نمیتوانست از این تخت حرکتشان بدهد. مگر اینکه کسی بیاید سرنگونشان بکند.

0416 بس طـنـاب انــدر گــلــو و تـاج دار بَـر وِی انـبـوهـی کـه ایـنـک تــاجدار
چقدر آدمهائی هستند که طناب بگلویشان انداختند و بدارشان زده اند. تاج دار یعنی بالای دار. حالا او تاج بالای سرش هست. حالا انبوهی جمع شده اند و میگویند نگاهش کن این آدم حالا تاجدار است پس او حالا شاه است. مولانا تاج دار را با تاجدار رو بروی هم آورده. تو خیال میکنی آن طناب بگردنش هست و آویزانش هم کرده اند بدار. بدار بندگی, بنده تخت. بنده زر و زیورش, بنده جاه و مقامش.
0417 هـمـچو گورِ کافـران بـیـرون حُـلَــل انــدرون قــهــر خــدا, عَــــزّوَ جَـــل
کافران ناگروندگانند. حُلل جمع حُلّه است. حُلل یعنی پارچه های ابریشمی. این ناباوران آنهائی هستند که در این دنیا بهمه چیز رسیده اند و حالا میمیرند. برای آنها آرامگاه درست میکنند و بعد یک قبر سنگی هم برایشان میگذارند بر جسته و با حروف نستعلیق هم روی آن سنگ می نویسند و رویش را هم یک پارچه حُلّه میگذارند. هر کس آرامگاه او را ببیند میگوید ببین این کسیکه اینجا خوابیده صاحب چه فضیلت و دانشی هست و نمیدانند که درونش قهرِ خداوندِ باشوکت و با جلالت است. عزّ یعنی عزیز است و جَل یعنی با جلالت و شوکت است. خداوند باغزت و جلالت و با شوکت, قهر و خشمش این آمها را همراهی میکند.
0418 چون قـبـور آنـرا مـجصَّص کرده اند پـــرده پـــنــدار پــیــش آورده انـــد
مجصص یعنی گچ بری. گچ در فارسی میشود جص. حالا بعضی آرامگاه ها وقتی بداخلش میروید می بینید دیوار هایش با گچ بری های زیبا مزین شده. چه گچ بریهائی و چه اشعاری بدر و دیوار آرمگاه نوشته اند, بسیار زیبا و دل نشین. اینها پرده پندار و گمان و گمان آنهاست. وقتیکه اینکار را کرده اند یک پرده پندار جلوی مردم کشیده اند که شخصیت آن کسیکه آنجا دفن شده نبینند. بعبارت دیگر مردم را گول میزنند.زیرا مردم فکر میکنند هر دفن شده ای که در و دیوارش گچ بری قشنگتری داشته باشد, فضیلت آن شخص بیشتر و بالاتر بوده است. این پرده پنداریست که هیچ ارزشی ندارد
0419 طـبـع مسـکـیـنـت مُجَصّـص از هـنـر هـمـچـو نخـلِ مـوم, بـی برگ و ثمر
طبع منظور طبیعت است. مسکینت یعنی وجود حقیر و نا چیزت. مجصص یعنی آراسته شده از هنر و زیبائی های ظاهری. همچو نخلی که از موم درست کنی و وقتیکه از موم درست کنی بهر شکل و رنگ و فوق العده زیبا میخواهی درست کن ولی نه برگ واقعی دارد و نه میوه ای بتو میدهد. بنا بر این نخل مومی نشو و اسیر این گچ بریهای هنری نشو.

Loading

03.5 سبب آن که فَرَجی را نام فرجی نهادند از اول

تفسیر   

بحث این قسمت مربوط به عرفان و تصوف و عارف و صوفیست بنابراین قبل از تفسیر لازم میدانم که فرق مابین عرفان و تصوف و هم چنین فرق بین عارف و صوفی را برای خوانندگان عزیز بیان کنم. عرفان در لغت بمعنی شناختن معرفت, شناختن مبدأ حقیقت, شناختن مبدأ آفرینش است و بطور کلی همه این شناختها را عرفان میگویند. حالا کسی را که در این راه قدم برمیدارد, او را عارف میگویند. عارف آن کسیست که در راه جستجو و پیدا کردن این مبدأ آفرینش و حقیقت آن را جستجو میکند. فرق عارف با حکیم و فیلسوف این است که حکیم و فیلسوف میخواهد که با استدلالِ منطقی پاسخ پرسشهای خودش را در این باره از طریق استدلال پیدا بکند در حالیکه عارف بدون استدلال با منزّه کردن و پاک کردن نفس و درون, خودش را از زشتی ها میخواهد رها دهد و این حقایق همچو نوری بر دلش بطابد و چشم دلش آن را ببیند و خودش آن را کشف کند, این را میگویند “کشفِ شهود” عارف کاری به استدلال و منطق ندارد. استدلال و منطق برای پی بردنِ مسائلِ مادی بسیار کارائی دارد اما در این گونه موارد کار نمیکند. در این گونه موارد خود شخص بایست شایستگی و لیاقت آن را داشته باشد که این مطالب به او کشف بشود. یعنی پاسخ پرسشهای خودش را باین طریق پیدا کند. بعبارت دیگر کسیکه در راه عرفان قدم برمیدارد یعنی در راه شناخت حقیقت و شناخت مبدأ آفرینش قدم بر میدارد قبل از هرچیز دل خودش را مثل آیینه پاک میکند و در انتظار اینست که آن حقایق در دل آیینه مانند او متشکل شود و نشان بدهد خودش را و او ببیند. تجلی کند یعنی جلوه کند و او ببیند یا در دل آیینه مانند او منعکس شود و او ببیند. بنابر این کارش صیقل زدن آیینه باطن خودش است.

حالا فرق بین عارف و صوفی چیست. وقتیکه این عارف وارد مرحله عملی میشود, آنوقت وارِد مرحله تصوف شده و آنوقت باو صوفی میگویند. بعبارت دیگر تصوف و یا صوفیگری مرحله عملی عرفان است. عرفان یک مکتب است و این مکتب یک موازین و قوانینی دارد و برای اینکه در این مکتب بتواند جلو برود بایستی که باین قوانین و موازینش عمل بکند. بمحض اینکه شروع بعمل کرد, آنوقت وارد تصوف شده و آنوقت این شخص صوفیست. و یا بعبارت دیگری این تصوف یکی از جلوه های عرفان است یعنی عرفانی است که دارد بصورت عملی خودش را جلوه میکند. باز میتوانیم باین صورت بگوئیم که تصوف یکی از شعبه های عرفان است. تصوف یک مَسلک است. مسلک یعنی راه و روش. روشی که میرود بسوی حقیقت و از منبع عرفان سر چشمه میگیرد. مادرش و منشأش همان عرفان است. اما عرفان یک مفهوم عام و کلی تری از تصوف هست. برای اینکه ممکن است یک کسی عارف باشد ولی مسلکِ صوفی گری را نداشته باشد و مسلک دیگری را داشته باشد, مثلا مسلک ملامتیه باشد چون ملامتیه یک گروهی هستند. ممکن است در مسلک قلندریه باشد. گروه ملامتیه و یا قلندریه از گروه های عارفانه باشند. ممکن است یکی از گروه های دراویش باشد. بطور خلاصه اینکه عرفان یک مفهوم کلی و عامی را دارد و حالا وقتی که میخواهد وارد عمل بشود معلوم نیست که وارد کدام یک از این فرقه ها بشود.

مولانا در مثنوی جا بجا تصوف را هم میستاید و هم نکوهش میکند یعنی هم تعریف میکند و هم بد میگوید. بسته باین هستش که طرف صحبتش کی باشد و تصوف را نه کاملا می پذیرد و نه کاملا رد میکند برای اینکه وقتی  میپذیرد که این تصوف بمعنای واقعی خودش باشد نه بصورت تظاهر و وقتی رد میکند که از راه و روش اصلی و محور اصلی خودش خارج شده باشد آنوقت نکوهش میکند و بد میگوید. خیلی ها هستند که میگویند که ما صوفی هستیم ولی اینها بکلی از راه صوفیگری و محور عرفان بدورند. مولانا میگوید:

              نقش صوفی باشد او را نیست جان        صوفیان بدنام هم زین صوفیان

ممکن است که ظاهر صوفی باشد ولی جان صوفی را ندارد. در مصراع دوم میگوید اینگونه صوفیان ظاهری صوفیان دیگر را هم بد نام میکنند. آنها فقط ظاهرشان صوفیست. بعضی وقتها حتی بیشتر به این صوفیان دروغین بی هیا میگوید و میگوید:

                 حرف درویشان نکته عارفان         بسته اند این بی هیایان بر زبان

یعنی آن چیزهائی را که عارفان و درویشان و صوفیان میگویند, این بی هایان حرف آنها را گرفته اند و بخودشان بسته اند. یعنی تظاهر میکنند بهمان حرفها در حالیکه بکلی از معنی و مفهوم این حرفها بدور هستند. در این بحثی که در پیش داریم از یک صوفی و لباس صوفی صحبت میشود. لباسی که صوفیان می پوشیدند اینها را در اصطلاح میگفتند فرجی و مولانا میخواهد بگوید چرا باین صوفیان واقعی فرجی میگفتند و فرجی یعنی چی و مولانا میخواهد این نام فرجی را دستآویز و وسیله ای قرار بدهد برای گفتن سخنان متعالی خودش.

و حالا بتفسیر تیتر بحث فعلی “سبب آنکه فَرجی را نام فرجی نهادند  از اوّل” و اشعار می پردازیم. این کلمه فَرَجی از فرج هست. فَرج بمعنای گشادگی, انبساط, مخالف با تنگی ست

0354    صــوفـیـی بــدریــد جُـبـه در حَـــرَج        پـیشش آمـد بــعــدِ بـدریـدن فَـــرج

جبه آن لباسی بود که صوفیان روی لباس دیگرشان می پوشیدند و این جلو بسته بود. دکمه و شکاف نداشت و یک سوراخی در بالای آن بود که از سر آن را میپوشیدند. کلمه حَرَج اینجا بمعنی تنگنا و تنگی در لغت برعکس فرح و گشادگیست ولی در اینجا مولانا بمعنای بی قراری از شور و زجه آن حال صوفی گری که در موقع رقص سماع بِهِش دست میده و خودش را بی خویش میدونه و دیگر خودش را نمیشناسد, این را میگویند حَرَج.

این بیت اشاره باین دارد که صوفیان رسم جامه دریدن دارند یعنی وقتیکه از خویشتن خودشان بیخود میشدند این جبه را از بالا تا پائین پاره میکنند و متوجه نیستند که دارند چه میکنند و بعضی وقتها اگر آتش نزدیکشان باشد, به آتش میاندازند. این صوفیان واقعی چنین حال و هوائی گاهی بایشان دست میدهد. مولانا در این بیت میگوید یکی از این صوفیان در حالیکه مشغول رقص سماع بود و با آن حالت حَرَج و شیفتگی و جَذبهِ از خود بیخود شدن افتاده بود, این جبه اش را پاره کرد و وقتیکه آن را پاره کرد و حالت گشایش و انبساطی باو دست داد. در نظر بیاورید که این جبه یک پوشش سختِ تنگی هست که یکی را فرا گرفته و وقتیکه این پاره شود آن شخصِ درون آن هم آزاد میشود و حالت انبساط و گشایش و فرج و گشایش و خوشحالی و فرح پیدا میکند. مثل اینکه این گشایش و خوشحال در زندگیش پیش آمده. همه اینها سمبولیک و دارای پیام است.  پیامش اینست که مولانا میخواهد بگوید ای انسان, آن رفتارهای دست و پا گیر و آن دلبستگی های غیر ضروریِ فساد آفرین که دورِ تو را فرا گرفته و تو را برده در یک کپسولی که اصلا جای تکان خوردن در آن را نداری و نمیتوانی فضای بیرون و جهان هستی را آنگونه که هست درک کنی. بایست پاره کنی و از این کپسول خودت بیرون بیائی و خودت را آزاد کنی از این دلبستگیهای و علاقه های بیهوده و فساد آفرین تا بدانی که واقعیّت زندگی چیست. آنوقت هست که احساس میکنی که حالت نشاط و گشایشی پیدا کرده ای. چطور است که وقتی شما از کار بمنزل میآئید و خسته هستید, اول کاری که میکنید لباس خودتان را بیرون میاورید و بمحض اینکه این کار را کردید احساس میکنید که راحت شدید. آن حالتی هست که آدمیان را فرا گرفته و خودشان متوجه نیستند که چرا در این نا آرامی و تنگی هستند. چگونه باید گشایش پیدا کرد. بایستی که آن فَرَجی را پاره کرد.

0355    کـــرد نـــام آن  دَریــــده  فَـــرَجـــی        این لقب شد فاش زآن مرد نَــجـــی

این لقب شد فاش یعنی این لقب فرجی را همه یاد گرفتند و همه دانستند. از آن مرد نَجی یعنی از آن مرد نجات یافته. نجات یافته از چی؟ نجات یافته و رها شده از زشتی ها و تنگی ها و آلودگیها. بنابر این وقتیکه احساس فَرَج و گشادگی کرد نام این لباس را گذاشت فَرَجی. دیگران هم این اسم فرجی را یاد گرفتند و این ماند بین مردم و در بین صوفیه و در بین عارفان بآن فرجی میگویند. این یادگار بجا مانده آن مردیست که برای اولین مرتبه جُبه خودش را درید.

0356    این لـقب شد فاش و صافش شیخ بُرد        مـاند انـدر طبع خـلقـان حرفِ دُرد

این لقب یعنی این اسم فاش و آشکار شد بر همه. حالا اینجا صحبت از صاف و دُرد میکند. در نظر بیاورید که وقتی شراب را سابقاً میساختند کاملا ذلال نبود و میگذاشتند که دُرد آن ته نشین بشود یعنی دُرد آن رسوب میکرد و آنچه که بالا میماند شراب صاف بود. این صاف و این دُرد در برابر هم آمده. حالا مولانا میگوید هرچیزی یک صافی دارد و یک دُردی دارد مثل شراب که صاف و ذلال داریم و هم شراب با دُرد داریم. بستگی باین دارد که یک شخص طالب ذلال باشد و یا طالب دُرد باشد. در بیت بالا میگوید این لقب شد فاش و صافش یعنی آن معنای بی غل و غَشش و مفهوم حقیقیش را شخص دل آگاه درک کرد. اما, ماند اندر طبع یعنی در طبیعت, خلقان یعنی مردم عوام, حرف دُرد یعنی حرف دُرد مانند. صافش را دل آگاهان بردند و مردم عوام باین دُردش چسبیده اند. حرف دُرد یعنی حرفهای بیهوده و حرف باطل یعنی حرفی که کسی معنی آن را نفهمد که چیست در حالی که آن دل آگاه که آن ذلال و صاف را نوشیده حرفی که میزند میفهمد یعنی چی. این کلمه شیخ که در مصراع اول آمده منظور این کسی نیست که یک کسی دستاردورِ سرش پیچیده که ما باو بگوئیم شیخ. شیخ در اینجا یعنی شخص دل آگاه, و بینش ور. منظورِ مولانا اینست که اگر فَرَجی را پاره کردی, این پاره کردن کافی نیست بایستی که دنبال این را بگیری تا برسی به ذلالش و صافش. نقش پاره کردن مهم نیست, خیال نکنید که اگر کسی جُبه خودش را پاره کرد صوفی شده زیرا این ممکن است جنبه اش نمایشی باشد و این اول کار است و باید دنبالش را بگیرد و تا آخرش را برود. تنها با پوشیدن خرقه یک عده از مردم هستند که خیال میکنند که صوفی شده اند و اینها آدمهائی هستند که تظاهر به صوفی گری میکنند و بقول مولانا اینها قشری گری میکنند و اینها بهیچ عنوان بحقیقت نمیرسند.

0357    همچنیـن هـر نـام صــافی داشته ست        اســم را چـون دُردیی بگـذاشـته ست

هر چیزی, هر نامی, اسم هر چیزی یک صافی دارد و یک دُردی دارد. صاف آن حقیقت اوست و دُرد کنایه از لفظ اوست. فقط لفظ بدون اینکه معنایش را درک بکند.اسم را چون دُردیی یعنی مثل یک دُرد, گذاشته ولی بمعنی آن پی نبرده. مولانا در خیلی جاهای دیگر بجای صاف و دُرد, پوست و مغز میگوید. باید پوست را رها کنیم و مغز را برداریم.

                     ما زقران مغز را بر داشتیم        پوست را بهرِ خران بگذاشتیم

سابق بر این میوه هائی مثل هندوانه و یا خربزه را که میخوردند مغز آن را میخوردند و پوست آنها را بجلو خر و گاو و قاطر میانداختند و آنها هم خیلی دوست داشتند و میخوردند. پس آنگونه آدمهائی نباشید که پوست پرست باشید

0358    هـرکه گِل خوار اسـت دُردی را گرفت        رفت صوفی  سوی صافی ناشِکفت

یک بیماری هست که شخص عادت پیدا میکند و لذت میبرد از اینکه گِل بخورد. این عادت او, او را بیمارش میکند. رنگ و رویش زرد میشود و لاغر میشود و این یک بیماری بد شدیدی هست. در این بیت میگوید آنکه گِل خوار است رفته بدنبال دُردی ولی صوفی واقعی اینطور نیست و درست برعکس است. صوفی واقعی درد را گزاشته و رفته بطرف صافش و ذلالش. نا شکفت یعنی با عجله و نا شکیبا. شکفت از مصدر شکیفیدن است و شاید کمتر بگوش خوانندگان رسیده باشد و یعنی صبر نداشتن. ناشکفت یعنی بی صبرانه.

0359    گـفـت : لابُــد دُرد را صــافــی بُــوَد        زیـن دلالـت دل به صَـفـوت می رود

آن صوفی گفت  لابد یک صافی بوده که دُردش را می بیند. در مصراع دوم میگوید از این طریق و یا از این راه دلش بطرف صَفوت رفت. صفوت یعنی با صفا کردن و خالص شدن.

0360    دُرد عُـسـر افـتـاد و صـافش یُـسرِ او        صـاف چـون خـرما و دُردی بُسر او

0361    یُـسر بـا عُسر است, هین آیس مباش        راه داری زیـن مـَمات انـدر مـعـاش

کلمه عُسر یعنی تنگی و تنگ دستی و سختی. یک شخصی زندگیش بسختی میگذرد و او در عُسر است اما بر عکسش یُسر است. وقتیکه از این سختی بیرون بیاید و آن حالت گشادگی را پیدا کند, میگویند در حالت یُسر است. صاف و یا ذلال و حقیقت مثل خرما شیرین است اما دُرد یسر است. بُسر یعنی خرمای نرسیده. خرمای نرسیده قابل خوردن نیست. صاف مثل خرما شیرین است و لذت بخش و ذلالِ حقیقت است اما دُرد که دست و پاگیر است و حجاب راه رسیدن به حقیقت است مثل خرمای نارسیده است. متأسفانه خیلی هم بد مزه است.

بیشتر مردم بدنبال آن خرمای نا رسیده هستند و آنوقت دهان زندگیشان تلخ است یعنی نا آرام است و با وجود همه امکانات مالی که دارند در عُسر هستند و در بد بختی هستند و یُسر را پیدا نمیکنند برای اینکه بدنبال آن خرمای نا رسیده است و نمیدانند آن زرق و برقهائی که بدنبالش هست مثل خرمای نا رسیده است. در بیت دوم: قرار شد یُسر بمعنی گشادکی و عُسر بمعنی تنگی باشد. مولانا حرف خداوند را گرفته که خداوند میگوید که دقت کنید و بدانید بدنبال سختی گشادگیست, بدنبال تنگی گشایش است.این کلام خداست. مولانا میگوید بدنبال عُسر یُسر است. آیس نباش یعنی مأیوس مباش, اگر در سختی هستی مأیوس نباش نجات پیدا میکنی و از این سختی بیرون میآیی و گشادگی بعد از تنگی پیدا میکنی.

تو راه فرار داری، راه داری زین ممات اندر معاش. ممات یعنی مردن. مولانا میگوید خیلی از مردم مرده اند و خیال میکنند که زنده اند. برای اینکه زندگی را همین که درک کرده اند میدانند. ولی از نظر معنویت و معرفت و حقیقت بوئی نبرده اند در واقع مثل مرده هستند. زندگی واقعی و یا بقول مولانا معاش واقعی موقعی هست که حقیقت را درک کرده باشی. موقعی هست که از این زرق و برقها خودت را رها کنی . از آن آلودگیهای دست و پا گیر خودت را دور کنی. تو راه داری از مردگی بزندگی و یا از ممات به معاش راه داری.

0362    روح خـواهی جُبـّه بشکاف ای پسـر        تـا از آن صـفوَت بـر آری زود سَـر

در اول بیت کلمه روح بمعنی روح انسان نیست و تلفظش هم  فرق میکند. ایـن تلفظ  میشود رُوح. این رُح بمعنی آسودگیست. میگوید اگر آسایش و آسودگی میخواهی جُبه پاره کن. این  

دلبستگیهای غیر ضروری و مزاحم را پاره کن. آنوقت میفهمی که آسایش پیدا کردی. دلبسته باین هستی که آن خانه ای که مثل قصر هست داشته باشی و دلت آنجاست. توی خانه خودت داری راحت زندگی میکنی ولی دلت آنجاست. ای کاش که آن خانه را میداشتم. چکنم که آن خانه را صاحب شوم. باید بدست بیاورم. بعدش بهر قیمتی که شده یعنی بهر راه درست و نا درستی. مولانا میگوید که تو باید این جُبّه را بشکافی و از آن بیرون بیائی تا از آن صفائی وصَفتی که گفتیم زود سَر بر آری. صفوت یعنی صفای معنوی.  

0363    هست صوفی آن که شد صَفوَت طلب        نز لـباسِ صـوف و خـیّاطی و دَب

در اینجا حمله میکند به صوفیان ناصوفی دروغین. میگوید صوفی واقعی کسیست که طالب صفای معنویست و جویای صفای باطن است. هرکسی میتواند این را درک کند, به باطن خودش نگاه کند و ببیند که باطن خودش صفا دارد یا ندارد. اگر باطن خودش صفا نداره معلوم میشود بآن چیزیکه باید برسد نرسیده از نظرمعرفت و معنویّت. نز لباس یعنی نه از لباس. صوف یعنی پشم. بعضی از صوفیان خیلی متظاهر در زباله دانیها میگشتند و تیکه سر قیچی را که خیاطها بدور ریخته بودند و از رنگهای مختلف داشتند میجستند و بعد میدوختند بهم و از آن لباس تهیه میکردند که به همه بگویند که ما اهل تجمل نیستیم که پارچه قیمتی بگیریم و از آن لباس کنیم و لباسمان را از ذباله دانها پیدا کردیم. این تظاهر است. دَب یعنی شل وول راه رفتن و سر را کج گرفتن. خیلی لز صوفیان نا صوفی بودند که شل شل راه میرفتند و سرشان را کج میگرفتند و میگفتند حالا صوفی شدیم. صوفی آنهائی هستند که صفای باطن دارند. باین پشمی پوشیدن و شل راه رفتن و سَر کج گرفتن و اینها نیست.

0365    بـر خــیــالِ آن صــفا و نــامِ نــیــک         رنـگ پوشیدن نــکو بـاشد و لیک

0366    بَر خـیـالـش گــر روی تــا اصــل او        نَـی چـو عُــبّـادِ خــیـالِ  تـو به تُو

بر خیال و بر آرزوی آن صفا , صفائی که خیال داری بآن برسی و نامِ نیک مثل آن صوفیانیکه رنگ برنگ می پوشند, بد نیست که تو هم بپوشی, وصله وصله تو هم بپوش اما بر خیال این صفا رسیدن, بشرط اینکه بروی تا آخرِ راه و نه اینکه فقط لباس تیکه تیکه و رنگی بپوشی. کلمه گر در مصراع اول بیت دوم بمعنی شرط است. در مصراع بعدی, عُبّاد یعنی عبادت کنندگان و زاهدین دروغی. خیال تو به تو یعنی خیال جور واجور و لایه بلایه.میگوید نه مثل آن عبادت کنندگانیکه در خیال و آرزوی خریدن غرفه های بهشت هستند. آنها آرزوهای تو به تو و لایه لایه دارند. اصلا این عبادت نباید بهمراه آرزو باشد. عبادت از عبد است و عبد یعنی بنده و این جهان آفریدگاری دارد که تو بنده آن هستی. پس بنده باید بندگی کند همانگونه که آفریدگار, آفریدگاری میکند. تو داری بندگی میکنی که وظیفه همیشگی توست و این دیگرربطی بغرفه های بهشت ندارد. تـو داری عبادت خودت را میکنی و نه عبادت مبدأ آفرینش را.

0367    دور بـاش غــیــرتـت آمـــد خــیــال         گِــرد بـر گَـرد ســرا پـرده جـمـال

سابق بر این پادشاهان کسانی داشتند چماق بدست.این چماق بدستان اگر پادشاه میخواست بجائی برود, آنها جلو جلو راه میافتادند و بمردم مسیر حرکت شاه با شدت و تندی میگفتند دور باش, کور باش, زودباش و مردم می بایست فوری راه را باز کنند و جاده را کاملا آماده کنند و آنوقت کور هم بشوند تا شاه از آنجا میگذشت. غیرت چیست؟ غیرت آن چیزیست که عاشق نسبت بمعشوقش و معشوقش نسبت به ,عاشقش دارد. در عشق, عاشق دلش میخواهد که معشوق او صد در صد مال او باشد. انحصار طلب میشود. او را منحصرا مال خود میداند. معشوق هم دلش میخواهد عاشقش صد در صد شیفته او باشد. این احساسی که طرفین دارند که میخواهند اینطور باشد, این را میگویند غیرت. خیال یعنی پندارها و توهمهای نا درست. گِرد بر گِرد یعنی حریمِ. سراپرده جمال, سراپرده یعنی بارگاه. سراپرده جمال یعنی بارگاه آفرینش, بارگاه حقیقت, بارگاه خدا, هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. وقتی بارگاه داشتند حریم هم داشتند. حریم از حرمت است یعنی باید تا اندازه ای نزدیک شوند و بیشتر نزدیک نشوند برای اینکه احترام و حرمتش را نگه دارند و بیشتر نزدیکش نشوند. این حریم است. حالا گرد بر گردِ, حریمِ دور تا دورِ سراپرده درگاه حقیقت این تصورات تو مثل چماق دور باش است. تو که با خیال و پندار میخواهی بحقیقت برسی, چماق دور باش دارد توی سرت میزند که دور باش زیرا تو نمیتوانی به بارگاه حقیقت برسی زیرا تو با خیال و پندار بجلو میروی نه با ایمان و نه با باورمندی, با شک و ذن و گمان و تصور و خیال داری میروی, این عملی نیست و نمیشود.میگوید نه تو عاشق نیستی و نمیتوانی به حریم عشق و بارگاه عشق نزدیک شوی. خیلی ها هستند که می پندارند که به بارگاه حقیقت نزدیک شده اند و اصلا وارد بارگاه حقیقت شده اند و به حقیقت پیوسته اند. در حالیکه بوئی از حقیقت نبرده اند.

0368    بـسـته هــر جوینده را که راه نیست         هــر خـیـالش پـیـش میآید که بیست

بسته یعنی که راه را بسته. هر جوینده یعنی هر جوینده حقیقت، راه جوینده حقیقت را می بندد. فاعل فعل بسته کیست؟ این خیال و تصورات و گمان است.ای جوینده راه حقیقت این خیالات واحی راه تو را می بندند. بتو دارد میگوید که راه نیست. در مصراع دوم بیست یعنی بایست توقف کن و بجلو نرو. خیلاتی که برایت پیش میاید بتو میگوید که توقف کن و بایست و بجلو نرو تو شایستگی نداری. این خیالات و پندارهای نادرست تو را بایست دادن وا میدارند و راه را جلوی تو می بندند. 

0369    جـز مــگر آن تیز گـوشِ تیز هـوش         کـِش بُـوَد از جَیشِ نصرتهاش جوش

راه را نمیگذارد بجلو ببری جز مگر و یا الی مگر یکی که گوش دلش تیز و شنوا باشد. کِش یعنی که او را. جیش یعنی لشگر و سپاه. که او را از سپاه نصرتها جنب و جوش داشته باشد. کسی که جوینده واقعی راه حقیقت است  او سپاه و جیش حقیقت است و خود بخود بکمکش میاید و او را در آن راه بجبن و جوش میاندازد و بتحرک میاندازد که برود بجلو.

0370    نجـهَد از تخـیـیـل هــا نــی شـه شود         تـیـرِ شه بـنـماید , آنـگه  رَه  شــود

نجهد یعنی مسطرب نشود. دلش تاپ تاپ نکند و اضطراب نداشته باشد. تخییل ها یعنی خیال های بیهوده. نی شه شود اینجا منظورش آن شاه شطرنج است و میگوید شاه هم نمیشود. شاه شطرنج دائما در معرض تهدید است و همه مهره های دشمنی دارند او را تهدید میکنند و میخواهند او را مات کنند. میگوید مات نمیشوی و مثل شاه شطرنج نمی شوی و آرامی و هیچ اضطراب هم نداری. نه خیالات بیهوده از تو سر میزنه و جهش میکند و نه مثل شاه شطرنج هم تهدید نمیشوی. در مصراع دوم : سابق بر این در دربارهای کسانیکه مورد علاقه شاه بودند,  شاه از ترکش خودش تیری بیرون میاوردند و روی این تیر اسم شاه نوشته شده بود و این تیر را میدادند به آن شخص. انوقت آن شخص در راهی که میرفت هیچ کس نمیتوانست جلوی او را بگیرد. وهرکس در هر مقامی میخواست جلوی او را بگیرد, او این تیری را که اسم شاه روی آن بود نشان میداد و آن شخص و یا آن مقام راه را برای او باز میکرد. حالا این شه آن شاه حقیقت است و آن تیر شاه حقیقت بهت داده میشود و اگر خیالات را رها کنی بجلو میروی و هیچ کس نمیتواند جلو راه تو را بگیرد و تو هیچ آسیبی نمی بینی.

0371    این دلِ ســر گشته را تــدبــیــر بّخش        وین کـمان های دو تو را تیر بخش

مولانا پس ازاین حرفها دیگر از خودش بیخود شده و با خدای خودش دارد منا جات و راز و نیاز میکند .میگوید خدا یا این دلِ حیران و سرگشته ما را تدبیری ببخش یعنی چاره ای ببخش و از سر گشتگی بدر بیار. در مصراع دوم پشت خمیده خودش را تشبیه میکند به کمان. این کمانهای خمیده ما را, این قدهای خمیده ما را که زیر بار سنگین مسؤلیت خم شده, اینها را از خودت تیرشه بده. از خودت تیری بده که کسی جلویش را نگیرد و برود بسوی حقیقت. نه اینکه کسیکه بسوی حقیقت میرود قدش باید خمیده باشد. نه میخواهد بگوید آنقدر مسؤلیتش زیاد است که زیر بار مسؤلیت مثل اینست که قدش خمیده شده باشد. مولانا میگوید ما اینگونه آدمها هستیم که اگر بخواهیم بسوی حقیقت برویم باید حقیقت هم ما را بسوی خودش بکشد و بما کشش بدهد. کشش چو نبوَد چه سود کوشیدن. اگر کسی بخانه شما را دعوت نکند چه سود رفتن بخانه او. آن حقیقت باید کشش داشته باشد که ما را بطرف خودش جذب کند و بکشد.

0372    جرعه یی بـر ریختـی زان خُفیه جـام        بـر زمـیـنِ خــاک مِن کأس الکــرام

کلمه خُفیه یعنی پنهانی. خُفیه جام یعنی جام پنهانی. زمین خاک یعنی زمینِ خاکی. این کلمات عربی کلمه بکلمه معنی میکنیم. مِن یعنی از. کأس یعنی کاسه و جام. الکرام یعنی بزرگواران. در قدیم رسم بر این بود که وقتی شراب مینوشیدند یک جرعه هم بخاک می ریختند. میگوید ای خدا تو از آن جام پنهانی پُرِشراب معرفت یک مقدار کمی ریختی باین خاکِ زمین. این بزرگواران و این رهبران معرفت که کاسه ای پُر از شراب معرفت دارند تو جرعه ای روی زمین ریختی یعنی آثارت و جلوه تو را در همه جای روی زمین میتوانیم ببینیم. 

0373    هست برزلف و رُخ از جرعه ش نشان        خاک را شاهـان همی لیسند از آن

یک زیبا روی را در نظر بیاورید که چه ذلف قشنگی دارد و چه رخسار قشنگی دارد, میگوید همه این زیبائیها از آن جرعه ای زیبائی هست که ریخته شده روی زمین. حتی شاهان و قدرت مندان هم در برابر زیبا رویان زمین لیسی میکنند. یعنی خم میشوند. چرا میگوید زمین لیسی میکنند برای اینکه مثل هلزون میشوند. عربی هلزون میشود لیسک. وقتیکه این هلزون راه میرود زمین را میلیسد و بجلو میرود. اگر در روز بکنار باغچه منزلتان نگاه میکنید میتوانید مسیر هلزون ها را که شب پیش رفت و آمد کرده اند روی زمین ببینید. پادشاهان خیلی قدرتمند هم مثل این هلزونها و یا این لیسک ها در اثر این زیبا رویان که اثری از زیبائی مبدأ حقیقت است در خزش و روش هستند.

0374    جـرعـه حُسن اسـت انـدر خاکِ کَش        که بصد دل روز و شب می بوسیش

اندکی از پرتو زیبائی مبدأ آفرینش است در این خاکِ کَش. کَش یعنی زیبا. یک زیبا روئی را در نظر بگیرید که روز و شب این زیبا روی را می بوسید. این زیبا روی مگر کیست؟ او از گِل و خاک ساخته شده. تو که داری او را می بوسی چرا میبوسی؟ برای اینکه جرعه ای و آثاری و اثری از زیبائی آن مبدأ آفرینش در او هست. تو داری این خاک را برای این میبوسی. او یک خاک بدن شده است. برای اینکه تجلی پیدا کرده این زیبائی آفرینش در او و مبدأ و مخزن و معدن زیبائی شده.

0375    جرعه خاک آمیز چون مـجنـون کند        مر تو را تا صاف او خود چون کند؟

این زیبائی را وقتی در یک شخصی می بینید, این زیبائی, خاک است ولی جرعه ای از زیبائی ریخته شده برویش و خاک آمیز شده. آن جرعه با خاک آمیخته شده. آنوقت است که تو مجنونش میشوی, دیوانه اش شدی. حالا که اینطور هست ببین که اگراینطور هست اگر آن جرعه نیالوده به خاک را ببینی چی خواهی شد. آن ذلال آمیخته شده بخاک را که بصورت این پریرو درآمده تو عاشقش شده ای و داری می بوسیش. ببین روح آن را که آن جرعه با خاک آلوده نشده را اگر ببینی چی میشوی.

0376    هرکسی پـیشِ کلوخی جــامه چــاک        کان کـلوخ از حُسـن آمـد جُرعه ناک

کلوغ آن گِلِ خشک است.آن زیبا رویان مثل کلوخ میمانند اگر آن جرعه حُسنِ لطافت آفرینش نباشد فقط یک کلوخی بیش نیستند چون از گل ساخته شده اند. حالا در پیشِ این کلوخ تو داری جامه ات را چاک میدهی و از عشق داری پیراهن پاره میکنی و باو میگوئی من عاشق توام. چرا؟ برای اینکه آن کلوخ جرعه ای از زیبائی آفرینش رویش ریخته شده. و تو برای خاطر آن داری این کار را میکنی.

0377    جرعه یی بر ماه و خورشید و حَمَل        جرعه یی بر عرش و کُرسی و زحَـل

جرعه ای که قرار شد جلوه ای و اثری از آن مبدأ آفریتش باشد. میگوید جرعه ای بر ماه تابان و بر خورشید تابان و بر عشر بلند آسمان و بر کرسی یعنی اصل و اساس هستی و یا بنیاد هستی و زهل. زهل همان کیوان و یا سَترن است که دارای نه عدد ماه است و یک حلقه بسیار زیبای نورانی در دورش هست , میگوید همه اینها بخاطر اینست که جرعه ای  و یا جلوه ای از زیبائی آفرینش بآنها رسیده است.

0378    جُرعه  گویی ش ای عجب یا کیمیا؟        که ز آسـیـبـش بــود چــنـدیـن بــهــا

مولانا میداند این چیزیکه گفت که جرعه و اینها حرفش رسا نیست و میخواهد حرقش را کاملتر بیان کند. این جرعه ایست که از مبدأ آفرینش رویش ریخته که اینهمه زیباشده و اینهمه زیبائیها در جهان بوجود آمده؟ میگوید ای عجب این جرعه کیمیاست و باید بآن کیمیا گفت. چرا؟ برای اینکه کیمیا تبدیل و دگرگون میکند. یعنی مس را طلا میکند و مس وجود را هم طلا میکند, زشتی را زیبا میکند, کلوغ خاکی را جلوه ای بآن میدهد که بسیار بسیار زیبا میشود. بـهـا در آخر بیت دو معنی دارد یکی قیمت و یکی نور و روشنائی و هردو در اینجا معنی میدهد. میگوید آن چیزی را که گفتم رسا نیست. این جرعه کامل نیست و حرف را نمی رساند. مگر اینکه بگوئیم کیمیاست. کیمیای عشق حقیقت است که تجلی پیدا کرده و هر چیز را دگرگون کرده.

0380    جرعه یی بر زرّ و بر لـعـل و دُرَر        جـرعه یی بر خَـمر و بر نقل و ثـمـر

گفتیم که جرعه ای یعنی اثری و یا نشانی و جلوه ای. لعل و دُرَر, دورَرَ جمع درّ و یعنی مروارید. خمر شرب است و ثمَر یعنی میوه. همه چیزهائی که تو دوست داری مثل طلا و لعل و مروارید را دوست داری و شراب و نقل و میوه  را هم دوست داری, همه چیزهائی که تو دوست داری بخاطر اینست که آن کیمیا و یا جرعه عشق آفرینشِ و مبدأ آفرینش روی اینها ریخته شده.

0381    جرعـه یی بر روی خوبانِ لِـطـاف         تـا چـگـونـه بـاشد آن راواقِ صــاف

خوبانِ لطاف یعنی زیبا رویانِ لطیف. راواق آن دستگاهی بود که با آن شراب را صاف میکردند و خیلی اولیه و ابتدائی بود. میگوید این لطایفی که روی این زیبا رویان هست, آن جرعه ای هست که روی آنها ریخته شده از آن شراب حقیقت بسته باین است که آن شراب چقدر صاف شده باشد و از این راواق خوب گذشته شده باشد یا نه.

0382    چون همـی مالی زبان را اندر این         چون شـوی چون بینی آن را بی زِطین

اولین چون در اول مصراع اول یعنی وقتیکه.  چون اول مصراع دوم یعنی چگونه. چون بعدی آن یعنی وقتیکه. طین یعنی خاک. وقتیکه زبان میمالی بر این زیبائی ها این یک اصطلاح است یعنی لذت بردن از زیبائی ها یعنی چشیدن این زیبائیها با ذایقه دل چشیدن است. میگوید وقتیکه لذت میبری از این زیبائیها, زیبائیهائی که با خاک و طین آمیخته شده چه حالی بتو دست میدهد وقتیکه ببینی آن آمیخته نشده با خاک.

0390    جرعه یی چون ریخت ساقیّ الست        بر سـرِ ایـن شـوره خــاکِ زیر دست

0391    جوش کرد آن خاک و ماز آن جوششیم        جـرعۀ دیگـر که بس بی کوششیم

گفتیم که این جرعه تجلی آفرینش است. اَلس یعنی روز اول آفرینش. وقتیکه مبدأ آفرینش که ساقی اَلَس  جرعه ای ریخت بر این خاک شورِی که هیچ چیز نیست, روی زمین جوش کرد و این جوش عالم را گرفت. باین معنی که این همه موجوداتی که روی زمین هستند همه و همه از جوشهائیست که آن جرعه اولیه از مبدأ آفرینش بر زمین اهدا شد و ما از آن جوششها هستیم و آفریده شده ایم. خدایا یک جرعه دیگر بریز تا ما به جنبش و کوشش بیشتر برسیم چون ما بسیار بی کوششیم و خیلی تنبل شده ایم یعنی هیچ کوششی نداریم. ای ساقی اذلی و ای مبدأ آفرینش جرعه ای دیگر از تجلی خودت را بر خاک وجود ما بریز, بر قلب فسرده و افسرده و تنگ و تاریک شده بدل ما بریز تا از این غفلت و بی خبری و از آن حالت بی حالی بیرون بیاییم و در راه رسیدن به این حقیقت نیرو بگیریم.  

Loading

02.5 خیالات

تفسیر   :

آنچه که مولانا از مثنوی معنوی بنام خیال از آن سخن میگوید بحث میکنیم و مقدمتا باید روشن شود که این خیالیکه مولانا میگوید یعنی چی. همه با خودشان میگویند که من خیال میکنم. تو خیال کرده بودی و این کلمه خیال را زیاد بکار میبرند اما باید ببینیم که در کلام این خیال یعنی چی. از نظر مولانا خیال عبارتست از کلیه تصورات، ذنّ، اندیشه ها که اینها کاه گاه در ذهن انسان سایه میافکند و دوباره در آدم ذائل میشود. هم چنین بنظر مولانا تصوراتیست که در دل آدمی وارد میشود و آنهم نمیماند و میرود. بسیار سست و نا پایدار است. خیلی چیزهائی که مولانا گفت بار منفی دارد. مثلا وقتیکه میگوید ذنّ شک و توهم از آن است میآید بوجود آدم و میرود و اثر بد خودش را هم میگذارد. مثالهائی میزند بسیار زیاد که یکی از آنها را من اینجا برای شما میگویم. شخصی را در نظر بیاورید که دارد به آسمان نگاه میکند و میخواهد ماه نو را ببیند. میدانید مسلمانها موقعیکه عبادتشان را شروع میکنند باین ماه نگاه میکنند که کی طلوع میکند و کی نزول میکند. این ماه شروع شد و یا این ماه ختم شد و برای اینکار بجای وسیعی میروند و نگاه میکنند در افق وسعی میکنند که این هلال خیلی نازک ماه را ببینند. اگر این هلال طلوع کند و آنها ببینند آن روز را اول ماه قمری میدانند. حالا شخصی را در نظر بیاورید که در جستجوی این هلال است برای شروع ماه نو. او بآسمان و افق نگاه میکند و بنظرش میرسد که هلال طلوع کرد و باور میکند که این هلال است و بهمه هم میگوید. ولی این هلال ماه نو نیست این تصور اوست که درذهنش نقش بسته. میخواهد بگوید که اینها واقعیت نیست آنچه که مربوط به خیال است. او خیال میکند که دارد هلال ماه را می بیند. برای اینکه این حلال ماه نو باشد باید از خیال بگذرد یعنی به یک لحظه دیدن قضاوت نکند. باید ببیند که این طلوع بیشتر بشود و خوب آشکار شود و آنوقت از خیال دیگر بیرون میآید و واقعیت پیدا میکند ولی همان آثار اولیه را که می بیند آن خیال است. آنوقت مولانا شکل های خیال را و صور خیالها را در ذهن آدمی اشائه میشود و رابطه خیالاتیکه در ذهن و ضمیر آدم میآید با زندگی آدم صحبت میکند. وقتیکه این خیالات در ذهن و ضمیر آدم پیدا میشود کاملا اثر میگذارد روی رفتار و کردار, قضاوت و وضع زندگیش و این بسیار چیز مهمی هست. و باید در باره اش دقت کرد. میگوید آنچه که در این جهان هست، ابتدایش از خیال است. صلح و جنگ و فخر و هرچیز دیگری که مردم در این جهان خودشان را با آن مشغول میکنند آن از خیال شروع میشود و آن در نتیجه خیالات و اوهام آنهاست. خودش میگوید

                  بر خیالی صلحشان و جنگشان        وز حالی و نشان و ننگشان

خیال میکنند که دارند جنگ میکنند. میگوید بر این خیال چون حقیقت نیست تکیه به آن نکنید و وقتی تکیه میکنید داوری غلط میکنید. با خیال چیزی را داوری نکنید، کسی را داوری نکنید و حکمی را در باره چیزی یا کسی صادر نکنید. وگرنه باشتباه میافتید. حقیقت را از خیال بایستی که باز شناخت. مولانا مثالی میزند. یک سنگی هست باسم سنگ یشم. این سنگ یشم معدنی دارد در بعضی کوه ها و این را استخراج میکنند و در جواهر سازی ازش استفاده میکنند ولی این یک گوهر نیست. ولی چون رنگ قشنگی دارد در جواهر سازی ازش استفاده میکنند. شما بعضی وقتها میگوئید این پارچه رنگش یشمی هست. این اشاره هست به سنگ یشم. این یشم از معدن آورده میشود همچنان که الماس و یاقوت و زمرد آورده میشود و این سنگ در جواهر سازی بکار میرود هم چنان که آن گوهر های دیگر بکار میروند، نمیتوانید داوری بکنید که این هم جزو گوهر هاست. نه این جزو گوهر ها نیست. گرچه در ساخت زینت آلات بکار میرود. آن سنگ یشم فرق بین خیال و حقیقت است.            

یشم را آنگه شناسی از گهر        کز خیالِ خود کنی کلی عُبَر

عبر یعنی عبور. میگوید اگر یشم را میخواهی بشناسی، بطور کلی باید از خیالت بگذری یک چیزی ماورای خیال است. وقتی میتوانی یشم را از گوهر فرق بنهی که از خیال خودت بکلی عبور کرده و بگذری. در گفتار مولانا گاهی وهم و پندار هم آمده. بعضی ها تصور میکنند که این پندار چیز خوبی هست و ندانسته هم بکار می برند. باید بدانید که کلمه پندار هم یعنی وهم و گُمان. اینکه شما میگوئید زردشت گفت پندار نیک, اصلا معنی ندارد. پندار نیک یعنی یک تصور باطل نیک که با حقیقت متضاد است چون وهم است و خیال است. زردشت گفت اندیشه نیک و بعد گفت کردار نیک و بعد هم گفت گفتار نیک. حالا وقتیکه خودت اندیشه نیک داشته باشی اول خودت تحت تأثیر قرار میگیری. مثل کسیکه فکــرش نیک باشد عملش هم نیک خواهد شد. مولانا داستانی دارد در مورد یک کلاس درس ابتدائی که معلمی داشتند که وقتی بکلاس میآمد به شاگردانش زیاد سخت میگرفت و این دانش آزمونها خسته شده بودند و حتی تمایل به انجام تکالیف مشگلی که معلم میداد نداشتند و  بتنگ آمده بودند. یک روز یکی از آنها که خوش فکر تر از دیگران و با عقل تر بود به بقیه پیشنهاد داد که فردا صبح که معلم وارد کلاس میشود، شاگردانی که از راه میرسند پس از سلام به معلم بگویند امروز چی شده و چرا شما رنگتان پریده و چهره تان زرد شده و خدا بد نده استاد. بعد هم هرکس وارد میشود همینگونه با او صحبت کند و بعدا همه تائید کنند که معلم مریض بنظر میرسد. همین کار را هم کردند. و اینقدر باو گفتند که این معلم واقعا پنداشت که مریض است و آن گلیمی را که روی آن مینشست برداشت و انداخت روی دوشش و رفت بمنزلش و بزنش پرخاش کرد که امروز که تو دیدی من مریض هستم چرا جلوی رفتن من بسر کلاس را نگرفتی. تو می بینی که من دارم میلرزم.آیا تو دشمن من هستی که اینجوری من را روانه کارم میکنی؟ من تو را طلاق خواهم داد و خلاصه کار خیلی بالا گرفت. این داستان در دفتر اول مفصلا تفسیر شده و در اینجا مختصرا در مورد آن بحث میکنیم و مولانا میخواهد اثر این پندار را نشان بدهد که چگونه اگر غلط و اشتباه باشد ، چطور میتواند در زنگی آدمیان اثرات ناگوار و بد بجای بگذارد. بعد از اینکه این مثال را گفتیم یک مثال دیگر هم میآورد و نشان میدهد که این پندار چگونه نمیشود با آن زندگی کرد. میگوید شما بیائید و روی زمین یک خط مستقیم بکشید و سعی کنید که روی این خط راه بروید. ممکن است شما روی خط راه بروید و حرف هم بزنید و مشکلی هم ندارید. حالا بیائید همین کار را روی دیوار نسبتاً پهنی و بلندی بخواهید انجام بدهید. وقتی میخواهید بروید پاهایتان میلرزد و آنقدر میترسید که آخر میافتید. این را میگویند ترس پنداری و یا ترس وهمی.این دیوار بسیار پهن است و شما در روی زمین روی یک خط راه رفتید و حالا در بالای دیوار دچار ترس شده اید و بلاخره میافتید. شما وهم و خیال کردید که هر آن قرار است بیافتید و این ترس و خیال بر شما غلبه میکند و شما را میاندازد. مولانا در میان بشریّت از گفتار، رفتار، اخلاق، شیوه های زندگی و هرچه که هست در محور خیال تصور میکند. این قهر ها و این آشتیها و دوستی ها و دشمنی ها حتی نیکی ها و بدی ها و اختلاف  های خانوادگی و اختلاف مذاهب همه اینها را میگوید بر اثر خیال اتفاق میافتد. برای اینکه بمحض اینکه یک چیزی را تصور میکنی بلا فاصله داوری میکنید. بقول خودش از خیال عبور کنید. شما اگر با یک کسی دوست هستید خیال میکنید دوست هستید و همچنین با کسی اگر فکر میکنید دشمن هستید آنهم را دارید پندار و خیال میکنید. خیال میکنید که با فلان کس قهر کرده اید، در حالیکه با خودت قهر کرده ای نه با او. مقدمه بدرازا کشید و شاید که لازم بود که مفهوم این خیال در ذهن خوانندگان جا بیفتد و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم.

0319    هـر کسی شد بـر خـیـالی ریـش گـاو        گشـته در ســودای گنجی کُنج کاو

ریش گاو یک اصطلاح است و یعنی ابله، و احمق و مسخره. از اینجا آمده که گاو به بی شعوری معروف است. حالا تصور کنید که این گاو احمق برای اینکه برای خودش کسب یک شخصیّتی بکند بیاید و یک ریش گردی بگذارد. این کار او باو شخصیّتی نمیدهد و شعوری هم نمیدهد بلکه خودش را بدین وسیله مسخره هم کرده و او یک احمق است که اینکار را میکند. حالا یک آدم هم که خیال میکند میتواند بآرزوهایش برسد و به چیزهائی که ندارد برسد و به اعتباری که ندارد کسب کند کارهای احمقانه میکند و باو میگویند ریش گاوی دارد. یعنی اینطور نیست که هرکسی بیاید ریش بگذارد و خیال کند که اعتباری کسب کرده. چون شما دارید در مسیر عرفان فکر میکنید هر کسی ریشی داشت شما به ریشش نگاه نمیکنید بلکه باندیشه اش نگاه میکنید. در مصراع دوم کنج کاو یعنی جستجو گر. مولانا در اینجا میخواهد قدرت و شدت تملک و حاکمیت خیال را برای آدمی بیان بکند. نشان بدهد که این خیال چقدر قدرت دارد و چقدر حاکم است.

0320    از خـیـالی گشـته شخصی پُـر شکوه        روی آورده بــمــعــدن هــای کوه

پر شکوه معانی مختلفی دارد. اینجا شکوه بمعنای غرور و بزرگی، از بس که پر شکوه شده مغرور شده. مغرور شدن از کلمه غره است. غره یعنی خود فریبی. خود را گول زدن. شخصی بر اثر تسلط  و غلبه خیال بر غرور و خودفریبی خودش خیال میکند که در این کوه معدنی هست و بدون اینکه علمی در معدن داری داشته باشد و یا تخصصی داشته باشد که بداند که اصلا معدن را چگونه میشود تشخیص دارد میرود بطرف کوه و کوه کندن.

0321    وز خــیــالی آن دگـر بـا جــهــدِ مُــر       رو نـهـاده ســـوی دریــا بـهــر دُرّ  

جهد یعنی کوشش. مُر بمعنای تلخ است اما در اینجا بمعنی رنج و تلخ است. با جهد و مُر یعنی کوشش و رنجی که همراه با تلخی باشد. خیلی با کوششِ تلخ و رنج آور و دُرّ یعنی مروارید. یکی دیگر را در نظر بیاورید که میگوید من غواص هستم و میروم بسوی دریا تا از اعماق دریا مروارید بدست بیاورد. او حتی نمیداند که اصلا اینجا مروارید هست یا نه و او اطلاع ندارد که مروارید در هر جا نیست و در جاهای خاصی از دریا هست ولی میرود و چه رنج تلخی را باید متحمل گردد.

0322    وآن دگــر بـهــر تـرهُّــب در کِنشت        وآن یکی اندرحریصی سویِ کِشت  

ترهّب از رهبانیت است و رهبانیت یعنی تارک دنیا شدن است. یعنی کسانی هستند که میروند در شکاف بالای کوه ها و هرگز از کوه پائین نمی آیند و آنجا برای خودشان صومعه هائی میسازند و در آنجا شروع میکنند بعبادت کردن. این اصلا در ادیان و از نظر دانشمندان بکلی کفر است و باید آمد در دل اجتماع. اگر در دل اجتماع درست ماندی آن درست است. آن دیگری به پندار خودش البته رفته بالای کوه ها مسکن کرده و به ریاضت و رنج کشیدن پرداخته بخیال اینکه حقیقت و معنویت دست پیدا بکند. ولی او نمیداند که از این طریق او نمیتواند به حقیقت دست پیدا بکند. او هم وقتی بحقیقت دست پیدا میکند  ملَوَن یعنی رنگارنگ.این شخص در درونش و اندرونش خیالات رنگارنگی هست ولی خودش نمیداند که چیست و این روان شناس این خیلات رنگارنگ اندرون او را می بیند. باید بدانیم که حرکات و رفتار هر کسی بر اساس خیال است. راهی را که انتخاب میکند و هرچه را که میبیند و روشی را که اختیار میکند همه اش از خیال اندرون خودش هست و بسیاری از اینها بیهوده است و حتی رنگ جنون دارد و این را روان شناس تشخیص میدهد. بهمین دلیل بود که مولانا در مقدمه گفت از خیال عبور کن و بگذر. حتی گفت اندیشه سست هم خیال است. اندیشه وقتی بار مثبت دارد که سست نباشد. اگر اندیشه سست باشد آنوقت در ردیف وهم و خیال است.

0326    این درآن حیران شده کان برچی است       هر چشـنـده آن دگـر را نــافی است

کان یعنی که آن یکی. میگوید این یکی حیران شده که آن یکی دارد چکار میکند. چشنده کسیست که ذوق و ذایقه چشیدن دارد و دارد یک چیزی را می چشد و لذت میبرد. آن دگر را نافی است. نافی یعنی باطل کننده و نفی کننده. یکی را در نظر بگیرید که دارد به یکی نگاه میکند و حیران است که او دارد چکار میکند هرکاریکه دارد میکند بیهوده و باطل است . من تعجب میکنم که او چرا دارد اینکار میکند. این یکی که دارد غذا را میچشد برایش خوش آینداست ولی آن یکی این غذا را تلخ و شور میداند و از آن بدش میآید. تازه آن کسی که از این غذا خوشش میآید نمیتواند به آن یکی که بدش میآید بگوید چرا تو بدت میآید و تازه تصور آنها هردو بر اساس خیال است برای اینکه اگر ذائقه ها عوض بشود عقیده این دو هم عوض میشود. در طول عمر ذائقه ها عوض میشود.

0327    آن خــیــلات ار نــبـود   نـا  مُؤتــلـــف        چون زبـیـرون شد رَوِشـها مختـلف

       ار نبود یعنی اگر نبود. نا مؤتلف یعنی نا هم آهنگ و الفت نگرفته.چون اینجا یعنی چرا و چگونه. میگوید اگر خیالاتی که در درون ما ها هست مختلف نبود چرا آدمها روشهایشان با هم مختلف است. روشها ئیکه از مردم دیده میشود نشانه اینست که خیالاتیکه درون آنها هست مختلف است.

 0328    قــبـله جان را چو پـنـهان  کــرده اند        هــر کسی روُ جــانــبــی آورده انـد

قبله از کلمه مقابل است. مسلمانها میآیند و رو به قبله می ایستند و نماز میخوانند. قبله چیزی هست که رو بطرفش بکنند. قبله جان یعنی حقیقت و همان چیزیکه همه ما بدنبالش هستیم. حقیقت گم هست و پنهان شده. کسی نمیداند که این حقیقت کجاست و چگونه است. اینها در جستجوی آن گم شده اند. این قبله جان که حقیقت است را گم کرده اند و هرکدام از جویندگان این حقیقت برای یافتن آن رو بسوئی آورده اند و دارند میروند.آیا همه اینها درست دارند میروند؟ نه. بسیاری از اینها در اواخر و یا اواسط عمرشان میفهمند راهی را که رفته اند درست نبوده، ندانسته بطرفی رفته اند که حقیقت درست در جهت مخالف حرکت آنها بوده است. حقیقت ریشه داراست و لی خیال و پندار ریشه دار نیست. آن کسیکه در جستجوی حقیقت هست باید به زیر بنا نگاه کند و ببیند این چیزیکه خیال میکند پیدا کرده است ریشه دار هست و یا که نه. مولانا میگوید خیلی از کسانیکه بدنبال حقیقت رفته اند راه را گم کرده اند. حافظ میگوید:  چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. مولانا برای بیان وضع این جویندگان مثل همیشه مثال میزند:             

0329    هـمـچو  قـومی که تـحـرّی  میکـنـنـد        بــر خـیـالِ قـبـلـه سـوئی مــی تـنـنـد

تحرّی کردن یعنی قبله را جستن. در سابق قبله نما نداشتند و کسانیکه دنبال قبله میگشتند از افرادیکه فکر میکردند میدانند سؤال میکردند که قبله کدام طرف است؟ حالا کاروانها که بسفر میرفتند شب که میشد میاستادند که استراحت کنند و مردمی که در قافله بودند موقع نماز هر کدام بطرفی که خیال میکردند قبله است بنماز میایستادند.

0330    چونـکه  کعـبه  رو نمایـد  صـبحگاه        کشف گردد که: کِه گم کرده است راه

وقتیکه صبح میشود و کعبه از دور پیدا میشود یک عده می بینند دیشب درست برخلاف جهت کعبه نماز خوانده اند در حالیکه خیال میکردند درست ایستاده اند. برای پیدا کردن راه و جهت بحقیقت رسیدن نمیشود با خیال کردن بجلو رفت و باید راه درست را با دقت پیدا کرد تا وقتیکه صبح حقیقت طلوع میکند، آن نور حقیقت چشمان آن جوینده را روشن کند.

0331   یا چو  غَواصـان   بـزیـر  قـعــر آب       هــر کسی چیزی هـمـی چـینـد شتاب

0332    بـر امـیـد گــوهـــر و درّ ثــمــیـــن          تـوبــره  پُـر مــیــکـنـنـد  از آن و این   

یا وقتیکه چند غواص به قعر دریا میروند برای صید مروارید، همه با شتاب در آب در جهتهای مختلف  فرو میروند و هر کسی آنچه را که فکر میکند صدف مروارید است با عجله بر می چیند بامید اینکه گوهر و مروارید گران بها است. درّ ثمین یعنی مروارید گران بها. و در کیسه مخصوص غواصی خودشان میاندازند تا این کیسه پُر میشد.

0333    چون بـرایـنـد از تَگِ دریای ژرف        کشـف گــردد  صـاحب  دُرّ شِــگــرف

وقتیکه از آن دریای عمیق ژرف بیرون میآمدند , آنوقت معلوم میشد که صاحب آن مروارید شگرف و درشت وعجیب کیست

0334   وان دگـر کـه بُـرد مرواریـدِ  خُــرد        وآن دگـر که سـنگ ریزه و شَـبّـَه بـرد

یکی دیگر از غواصان مرواریدهای ریز را آورده و یکی هم فقط سنگ ریزه و شبه جمع کرده. شَبَه یعنی سنگ ریزه سیاه و در اصل تشدید ندارد. مولانا تشدید گذاشته که ریتم  

شعری درست در بیاید

0336    هـمچـنین هـر قوم چون  پروانگان         گـرد شـمعی پَـر زنان  انـدر  جـهـان

0337    خـویـشـتـن بَر آتـشـی پـر مـیزنـنـد         گـردِ شـمـع خود طوافــی مـیـکنـنـد

هر کسی میآید و برای خودش تیمی یا قطبی برای خودش انتخاب میکند که برای او راهنما باشد و بعد میآید دور این قطب خودش میگردد مثل پروانه ای که دور شمع میگردد و هرجا این قطب برود او هم میرود و طوافی  دور این راهنمای خودش میکند. طواف یعنی دور یک چیزی یا کسی چرخیدن.این آدمهائیکه هرکدام برای خودشان قطبی انتخاب میکنند مانند پروانه هائی هستند و این قطب ها مثل آتشی هستند که آن پروانه ها دور آنه میچرخند. حالا ایا آدمها، قطب های خودشان را درست انتخاب کرده اند؟

0338    بــر امــیــد آتـشِ مـــوسـیِّ  بـخـت         کــز لــهــیـبـش سبز ترگردد درخت

موسی بخت یعنی بخت خدائی. لهیب یعنی شعله. درخت یعنی درخت وجود بر اساس افسانه های مذهبی حضرت موسی. وقتیکه حضرت موسی دید که از لای شاخه های درخت یک نور شدید و یا آتش بیرون میآید تعجب کرد که این آتش چرا شاخه های این درخت را نمیسوزاند و حتی دارد شاخه ها را سبز تر هم میکند و در همین لحظه صدائی بگوشش رسید که میگفت من همان خدای تو هستم که تو نمیتوانی مرا ببینی.این یک داستان مفصلیست  که ما در اینجا برای گفتنش وقت کافی نداریم. مولانا میگوید هرکسی وقتی یک مرشدی را بعنوان  شمع انتخاب میکند که او را راهنمائیش میکند, خیال میکند یک شعله نور دارد ازش میآید مثل همان شعله ایست که از درخت بیرون آمد و گفت من خدای تو هستم. تا این خیال را میکند دیگر این موجود را ولش نمیکند مثل پروانه ایکه تا آخر عمرش دور شمع میجرخد و آخرش هم بوسیله شعله همان شمع میسوزد و میمیرد. این کسی هم که این مرشد را پیدا کرده بود نزدیکی آخرهای عمرش میگوید این چه مرشدی بود که من انتخاب کردم

0339    فضــلِ آن آتش شــنـیـده هــر رَمـه        هــر شــرر را آن گـمـان بُــرده  همه

میگوید فضیلت آن آتشی که موسی دید هر قومی شنیده، حالا هر شرری و یا هر شعله آتشی را که ببیند خیال میکند این همان آتش و شعله ایست که که موسی دیده است. البته این خیال اوست و گمان برده.

0340    چون بر آید صـبـحـدم نـورِ خُـلـود        وا نــمایــد هـر یکی چـه  شــمـع بـود

وقتیکه نور جاودانی درصبحدم طلوع کند. خلود یعنی جاودانی. و قتیکه نور جاودانی حقیقت طلوع میکند آنوقت مردم می بینند که گرد چه کسانی میگشتند آیا گرد انسانهای واقعی میگشتند و یا گرد آدمهای دروغین میگردند ولی حالا گذشته و عمر رفته و همه انرژیها بکلی مصرف شده

0341    هـرکه را پر سوخت زان شمع ظـفـر        بِـدهَـَش آن شــمع خـوش, هشتاد پَر

قرار شد که این جستجو کننده های حقیقت این پروانه ها باشند. کسانیکه دنبال حقیقت هستند شبیه آن پروانه هائی هستند که گرد شمع هستند. حالا این شعله شمع پر این پروانه ها را میسوزاند و این پروانهای پر سوخته میریزند پای شمع. اگر این پروانه ها بدنبال حقیقت باشند هر پروانه ایکه پرش سوخته، آن شمع خوش هشتاد پر بآن پرنده میدهد و بنا براین چیزی از پروانه کم نمیشود بلکه اضافه هم میشود. درست است که دنبال حقیقت بودن رنج دارد و سخت است ولی چیزی کم نمیشود بلکه اضافه هم میشود.

0342    جَـــوقِ پــروانــه دو دیــده دوخــتــه         مـانده زیـر شـمع بـَد پــر سوخــتــه

جوق یعنی گروه و دسته. آن گروهی از پروانه ها که شمع دروغین را انتخاب کرده بودند و دورش میگشتند حالا پای شمع ریخته اند و پر هایشان سوخته و نمیتوانند دیگه بلند شوند.

0343    مـی طــپــد انـدر پـشیـمانی و ســوز         مــیــکـنـد آه از هـــوای چـشــم دوز

قلبش می طپد و مضطرب هست. در مصراع دوم هوای چشم دوز یعنی هوا و هوسی که جلو چشم را میگیرد و در اصل چشم دل را می بندد. او چون چشمش بسته بود نتوانست ببیند که کدام شمع را برای دور آن گشتن انتخاب کند و یا اینکه چه شخصی را برای قطب و راهنمای خودش در این راه مشکل بحقیقت رسیدن انتخاب کند و حالا پشیمان است که چرا این کار را کردم.

0344    شمـع او گویـد کـه چـون من سوختم         کِـی تو را برهـانـم از سـوز و سـتـم

شمع او گوید منی که خودم سوختم کی میتوانم تو را یاری کنم که از جور و ستم و سوختگی نجاتت بدهم. این پروانه و یا این جوینده راه حق خیال میکرد که این مرد میتواند برای او راهنمای خوب باشد و او بر اساس خیال او را انتخلب کرده بود و نه بر اساس واقعیت.

0345   شمـع او گـریـان کـه من سَـر سوخته        چون کـنـم مـر غـیـر را  افـروخـتــه

شمعش باو میگوید که من خودم خاموش و سر سوخته شدم و حالا چطور من میتوانم یک کس دیگری را یاری کنم و یا راهنما باشم . چرا اینجور شد که زندگیش را بر باد داد در اثر خیال بود. خیال کرده بود که این شمع واقعی و قطب واقعیست. شمع را نگاه کن میگوید که من خاموش شدم. اگر یک شمع روشن باشد، شمع روشن را نزدیک میکنید به سر یک شمع خاموش شده آنوقت میتوانید شمع دومی را روشن کنید ولی اگر شمع اول خاموش شده که نمیتواند شمع دیگر را روشن کند. این شمع بهش میگوید که من متأسفم تو اشتباه دور من آمدی من اصلا هیچ شعله ای روی سرم نیست چگونه میتوانم تو را شعله حقیقت بدهم.

0346  او هـمی گـوید کـه از اَشــکــالِ  تـــو        غِــرّه گشـتـم  دیـــر  دیـــدم  حالِ تــو

او اینجا آن طواف کننده است. اشکال تو یعنی ظاهرهای تو و هم چنین جمع شک هست یعنی شکهای تو. او میگوید من ظاهر تو و لباسهای رنگارنگ تو را دیدم و غره گشتم یعنی فریفته شدم . دیر حال تو را دیدم

0347   شــمــع مــرده , بــاده رفته, دلــربـا          غـوطه خـورد از نـنـگِ کـژ بینیِ ما

شعم مجازی دیگه رفت و تمام شد. باده یعنی آن  لذتهای شهوانی هم رفت و دلربا معشوق حقیقی غوطه خورده یعنی پنهان شده از ننگ کژ بینی ما. ما بینش نا درست و خیال و تصورنا درست داشتیم. 

0350   هــرکسـی رویـِی بسوئــی بُــرده انـد         وان عـزیــزان رو به بی سو کرده اند

آن عزیزان آن راه یافتگان و انسانهای کامل هستند. بی سو در مصراع دوم عالمی هست که عالم معنی است. این دنیای ما سو دارد یعنی جلو و عقب و بالا و پائین و سمت چپ و سمت راست دارد ولی عالم معنی هیچ سوئی ندارد. آن صاحبان خرد واقعی رو به آن بی سوئی کرده اند که هیچ جهتی ندارد و بی سو هست. در مصراع او میگوید هر کسی رو کرده بطرف جهتی و سوئی.

0351    هــر کـبوتـر می پـرَد در مـذ هـبی          ویـن  کـبـوتـر  جـانــبِ  بی  جانـبی

این ی مذهبی (ی) وحدت هست یعنی در یک مذهب. در آخر مصراع دوم بی جانبی ی آن (ی) مصدریست. مذهب بمعنی راه است و فقط راه. مولانا میگوید مردمان مثل کبوترند و هر کبوتری راهی را پیش گرفته و دارد در آسمان پرواز میکند. ولی انسان کار یافته و انسانیکه کار هایش بر اثر خیال نیست و بر اساس یقین است دارد پرواز میکند مثل کبوتری که بسوی بی جانبی پرواز میکند. بجانب بی جانب یعنی در عالم معنی. ما هم باید سعی بکنیم که از عالم مادی بیرون بیائیم و بطرف عالم معنویت پرواز کنیم به عالم بی سو و بی جانب. معنویت را باید در همین دنیا پیدا کنیم و نه بعد از مرگمان.

0352   مــا نــه مـرغـان هــوا نـه خـانـگی          دانــۀ  مــا  دانـــه   بــــی  دانــــگی

این انسانهای حقیقت یافته و راه یافته نه مرغانی هستند که روی خاک راه بروند و نه  مرغان هوا هستند. آنها دنبال دانه بی دانگی هستند. دانه حقیقت جستن این دانه بی دانگیست. دانه حقیقت دانه ای نیست که یک صیادی دامی گذاشته و دانه در آن نهاده است که کبوتر دل آنها به آنطرف برود.

0353    زان فــراخ آمد چـنـیـن روزی مـا          کــه دریــدن شــد قــبــا دوزی  مـــا   

زان فرا خ آمد، از آن رو فراخ آمد روزی معنوی ما و در نعمت معنویت روی ما باز شد که ما قبای خودمان را دریدیم و دیگر قبادوزی هم نکردیم.

Loading

01.5 چهارمرغ

خواننده عزیز و محترم توجه بفرمائید که این کتاب در حال حاظر در دست ویرایش است

تفسیر   :

مولانا دارای قدرت جالب توجهی در مورد خیال اندیشی دارد و انچه که الان مرور میکنیم در حقیقت مطالبیست در دنباله همین خیال پردازی و خیال اندیشی او. مولانا همان طور که بارها ذکر شد, با یک تیز بینی خاصی محیط و پیرامون خودش را نگاه میکند و درک میکند مثل یک دوربین عکاسی که دقیقا از محیط اطراف خودش تصویر میگیرد. مولانا هم همین گونه عمل میکند و بعد از آنچه که از محیط خارج خودش گرفته, در ذهن خودش یک دنیای جدیدی می آفریند و در این دنیای جدید شروع میکند به گفتن سخنان متعالی خود و بیانات روحانی خودش را در لابلای اشعار خودش میگوید. یکی از این خیالبندی هائی یا تصویرخیال سازیهائی که میکند در باره حیوانات است و آنطور که متخصصین امر بر رسی کرده اند و همه بر این عقیده متحد هستند اینست که یک توانائی بسیار در خور تحسین در این تصویرِ خیال سازی در مورد حیوانات توانسته بعمل بیاورد و بزرگترین این گروهائی از حیواناتیکه او در باره آنها تصویر خیالسازی میکند, پرندگان هستند و ما قبلا هم چندین بار متذکر شده بودیم که مولانا همه چیز و همه کس را و حتی موجودات غیر زنده را در حال ستایش و نیایش آن مبدأ کل آفرینش می بیند, حتی موجودات غیر زنده را. بنابراین وقتی که پرندگان را نگاه میکند و صدای جیک جیکی که پرندگان میکنند در ذهنش چنین معنی میشود که اینها دارند با پروردگار خودشون صحبت میکنند. البته این اندیشه را از سنائی گرفته. سنائی شاعرِ عارفِ قرن ششم است و مولانا در قرن هفتم میزیسته است و در بسیاری از جاها تحت تأثیر سنائی هست. سنائی یک قصیده خیلی قشنگ و مفصلی دارد در یاره پرندگان که چگونه مبدأ آفرینش را ستایش میکنند و بقول خودش تسبیح میگویند. تسبیح از کلمه .سبحان است و یعنی اینکه تو پاکی و برتری و منزهی از هر زشتی و هر بدی که در این دنیا هست. این را تسبیح گفتن مینامند و از آن کلمه سبحان بمعنی پاک و منزه و پاکیزه است. قصیده ای که سنائی گفته در برابر تسبیح پرندگان است و درجاهای بعد عطار نیشابوری در همین ضمینه منطق الطیر را آورده و این منطق الطیر یعنی بیان پرندگان و این بقدری زیبا و ظریف و پر محتوا  و پُر معنا آفریده که مسلماً تا دنیا هست این منطق الطیر خواهد بود. البته این منطق الطیر را فقط بعنوان یک داستان نباید تصور کرد. داستان ظاهری اینست که مرغان در جستجوی پادشاهی بودند برای خودشان و در این میان هُد هُد گفت که نه, تنها کسیکه میتواند پادشاه بشود سیمرغ است که بالای کوه قاف زندگی میکند و همه با هم باید برویم و او را پیدا کنیم و ازش خواهش کنیم که او بپذیرد سلطنت را بر ما و گروه پرندگان قبول کردند و براه افتادند که بطرف قله کوه قاف پرواز کنند. در بین راه تعداد زیادی از این پرندگان از بین رفتند و یک عده ای از آنان پر و بالشان شکست و هلاک شدند و طلف شدند. این داستانیست در باره انسانهائی که بدنبال حقیقت هستند و این سیمرغ سمبل آن حقیقت است و این کوه قاف یک مقام دست نیافتنی است. در هر حال وقتی به پایان رسیدند از این گروه بسیار عظیم پرندگان فقط سی پرنده باقی مانده بودند و بقیه همه از بین رفته بودند. این سی مرغ هرچه نگاه کردند دیدند در اینجا سیمرغی در کار نیست و ندا آمد که همین سی مرغی که باقی مانده اید همان سیمرغ است که بدنبالش آمده اید و این پیام بزرگی را در خودش دارد که “بخدا تو خــود خــدائی اگر انــدکی بخود آئــی” اگر اندکی بخود بیائی. آن سیمرغ حقیقت پیش که میخواهد بر تو حکومت بکند, بدان که در حال حکومت کردن هست و این تو هستی که داری بر درون خودت و در اندیشه های خودت داری  حکومت میکنی.

آنان که طلبخواه خدائید خدائید بیرون ز شما نیست, شمائید شمائید

دیگر از این واضح تر نمیتوانند بما بگویند ولی متاسفانه مفهوم اینها را همه متوجه نمیشوند. بسیاری وقتی میخوانند میگویند عجب قشنگ گفته و چه صوت زیبائی! ولی اگر از آنها بپرسید که چی گفته, اینها نمیدانند که در معنی چی گفته است و همه میخواهند بدانند که این مرغها آخر و عاقبتشان بکجا رسید و چه شدند. این منطق الطیر,زیبا ترین و ظریف ترین و خود محتوا ترین تصویر خیال سازیست که در طول تاریخ بعمل آمده است. یک پیام بزرگ این منطقالطیر اینست که آن روح های جدا از هم همه بگونه ای پیوسته بآن مبدأ آفرینش هستند و این اتحاد و یگانگی روح ها را میرساند که این پرندگان بمنظله این روح ها هستند و چون همه با هم بدنبال یک هدف که مبدأ آفرینش است هستند. در ضمن این تصویر خیالسازی که میکند خیلی از اوقات از جای دیگر هم مطالبی را میگیرد, مثل کلیل الدمنه. این کلیلالدمنه تمام گفتگوئی ست بین حیوانات و از آنها خیلی الهام میگیرد. در هرحال در بحث مطلب ما الهام گرفته از یک قصه و یا افسانه مذهبی و این را ابتدا بساکن شروع میکند. مثلا در شروع ابیات این قسمت میگوید:

031      تو خـلـیـلِ وقــتـی ای خورشید هُـش        ایـن چــهــار اطــیــارِ ره زن را بکُش

خلیل وقت در این بیت منظور ابراهیم است. حالا چرا با ابراهیم شروع میکند؟ همینکه میگوید ای ابراهیم تو خلیل وقت هستی, بمحظ اینکه این را میگوید, دارد رجوع میکند به افسانه مذهبی و تا یکی افسانه مذهبی مورد نظر را نداند, لذا آنطور که باید معنی آن را درک نمیکند. خلاصه این افسانه اینست که ابراهیم خلیل جدّ اعلای پیامبران یهود, روزی در راهی میگذشت و یک جسدی را دید که در کنار آبی افتاده و پرندگان میایند و یک قسمتی از این جسد را می کَنند و با خودشان میبرند. حیوانات آبذی و حیوانات دیگر هم میایند و قسمت دیگری از این جسد را پاره میکنند و میبرند. حضرت ابراهیم با خودش گفت: این خداوندی که بما گفته همه در روز رستاخیز زنده میشوند! این آدم چگونه زنده میشود چون هر جزوی از این بدن در داخل یک حیوانی هست؟ این اندیشه او را راحت نگذاست و از خدا پُرسید: خدایا این چگونه است و خداوند پاسخ داد که تو مثل اینکه شک داری و باور نداری؟  گفت باور دارم ولی میخواهم دلم آرام بگیرد. خداوند فرمود اگر میخواهی دلت آرام بگیرد چهارتا پرنده مختلف را بگیر و آنها را سر بِبُر و سَر آنها را نزد خودت نگه دار و سپس بدنهای آنها را بکوب و وقتی که له شدند آنها را با هم مخلوت کن و با هم خمیر کن و اینها را ببر هرقسمتی آز آنها را سر یک کوه بلندی بگذار, کوهائی که دور از هم باشند. وقتی این کار را کردی بگو باسم خدا ای پرندگان پیش من باز گردید. وقتی که ابراهیم خلیل اینکار را کرد دید که هر چهار پرنده همان گونه که بودند آمدند و با سرهای خودشان ملحق شدند. مولانا منظورش این نیست که بهیچ عنوان داستان مذهبی بگوید و او نخواسته که این قصه چهار مرغ را بگوید ولی خواسته است که بر اساس این داستان حرفهای متعالی خودش را بگوید. حالا با توجه باین مقدمه به تفسیر ابیات این قسمت میپردازیم. با توجه به بیت فوق. گفتیم که خلیل ابراهیم خلیل است و خورشید هُش یعنی ای کسیکه اندیشه تو نورانی و روشن بنور حقیقت است. در مصراع دوم اطیار جمع طیر است و طیر بمعنی پرنده است. ره زن یعنی گمراه کنند. وقتیکه مولانا باین قصه میرسد میرود در عالم تصویر خیالسازی خودش و میگوید در وجود همه ما چهار تا مرغ وجود دارد که اینها نمادین چهارتا صفت زشت است و ما این چهار صفت زشت را باید بگیریم و سر ببریم یعنی از بین ببریم تا اینکه رها بشویم و آزاد بشویم از این زشتی ها و بدی ها, همانگونه که ابراهیم خلیل این کار را کرد و آن چهار مرغ را سر برید ما هم حالا باید این چهار مرغ زشتی آفرین را در درون خودمان از بین ببریم. حالا چرا این کار را بکنیم:

0032    زآنکــه هـر مـرغـی ازینها زاغوَش        هســت عـقــلِ عــاقــلان را دیــده کَش

زانکه یعنی زیرا که. هر مرغی از اینها یعنی هر یک از این چهارتا مرغ. توجه اینکه مرغی در درون ما نیست منظور چهار تا صفت زشتیست که در درون ما هست. زاغوش یعنی کلاغ مانند. کلاغ یک پرنده مردار خوار است. وقتی میرسد بیک مردار, اولین کاری را که میکند چشمهای آن را بیرون میآورد. در مصراع دوم دیده کش یعنی کلاغ اول، چشم مردار را از سرش بیرون میکشد.  هرکدام از این چهار صفت زشت که در درون ما هست, هر یکی مثل مرغی میماند, مثل یک کلاغی هست که کارش اینست که میخواهد چشمِ عقل عاقلان را بیرون بکشد یعنی این عاقلان را از این عاقل بودن دور نگه بدارد بعبارت دیگر جلو چشم دل عاقلان را که باعث بینش و بصیرت میشود بگیرد

0033    چـار وصفِ تـن ،چو مرغان خـلیل         بِسـمِـلِ ایشان دهــد جــان را سَـبــیــل

چار وصفِ تن یعنی این چهار صفتیکه در تن ما و یا در دل ما وجود دارد. صفات زشت در انسان بسیار زیاد هستند ولی مولانا میگوید این چهار صفت از همه آنها زشت تر است. این چهار صفت زشتی که در تن ما هست مثل آن مرغانیکه ابراهیم خلیل کُشت باید اینها را بسمِل کرد تا اینکه رها شویم. بسمِل از کلمه بسم الله است. وقتیکه مسلمانان میخواستند یک حیوان را بکشند میگویند “بسمالله رحمانِ رحیم”  سَبیل بمعنی رستگاری و نجات است. این چهار صفت زشتِ در درون تن خودت را بکُش و ول کن برای اینکه رستگار بشوی, آزاد بشوی و نجات پیدا بکنی.

0034    ای خـلــیـل اندر خلاص نـیـک و بَد        ســر بِـبُـرشــان تـا رهَــد پا ها ز ســد

خداوند بخلیل الله میگوید ای خلیل. اندر خلاص یعنی برای نجات. نیک و بد یعنی منظورش همه مردم چه نیک باشند و چه بد باشند و منظورش خوبی و یا بدی نیست. کلمه سد در آخر مصراع دوم یعنی هر چیزیکه مانع بشود یک انسان بجلو برود و یا سد راه شدن. شما وقتیکه میخواهید بسوی حقیقت بروید هزاران سد جلوی پای شما هست و برای اینکه این سد ها برداشته بشود بایستی که آن چهار صفت زشت را که در درون خودت هست از بین ببری تا سد گشوده بشود و گام بردارید و پای خود را بتوانید بجلو بردارید.

0037    زآنـکه ایــن تـن شـد مـقـام چـار خُو        نــامشـان شد چـــار مـرغ فـتـنـه جــو

زان که یعنی از آن رو که و یا زیرا که. مقام یعنی جایگاه. چهار خُو یعنی چهار صفت.

البته چهار صفت زشت. نامشان شد یعنی اسم این چهاتا را گذاشتیم مرغانیکه فتنه جو هستند

0038    خلق را گــر زنــدگـی خواهــی اَبـد        سـر بـبـر زیــن چــار مـرغ شـوم بَــد

0039    بــازشـان زنـده کُـن از نـوعـی دگر        که نـبـاشد بـعـد از آن زیشـان ضــرر

دو بیت بالا را باهم تفسیر میکنیم. ابراهیم خلیل که چهرتا مرغ را کشت بعدا دوباره زنده شدند. خلق یعنی مردم. اگر تو میخواهی که مردم زندگی جاوید را داشته باشند یعنی همیشه روحشان پایدار و آرام باقی بماند که متصل بشود به آن روح کلی جهان که آن مبدأ آفرینش است. شوم یعنی نا مبارک. اگر میخواهی مردم زندگی ابدی داشته باشند این چهار مرغ نا مبارک را سر ببر.در بیت دوم میگوید: بازشان یعنی دوباره آنها را. زنده کن از نوعی دگر یعنی دوباره آنها را زنده کن با تولدی دیگر و حیات تازه. این یک اصلی در عرفان هست که با تأئید فراوان میگوید: از خودتان بمیرید و دوباره از نو متولد بشوید. اگرکه صفات زشت درونتان را از بین ببرید آنوقت مرده اید و دوباره زنده شده اید بصورت یک انسانیکه در او آن صفات زشت مثل کینه و حسادت و امثالهم در وجوتان دیگر نیست. شما بصورت یک انسان بدون حسد و بدون طمع وبدون کینه دوباره متولد میشوید بصورت انسانی بالاتر  و با مقامی بهتراز نوعی دِگُر, یک جور دیگه, با مقامی عالی تر.حالا که اینطوری شد دیگر زیانی ندارند و زشتیها از بین رفته است

0040    چـــار مــــرغ مــعـــنــوّیِ راه زن        کـرده انــد انــدر دل خــلــقــان وطــن

معنوی در مصراع اول هیچ ارتباطی با معنویت ندارند. در اینجا منظور مولانا اینکه این چهار مرغی که دیده نمیشوند و وجود ندارند و خارج از تو نیستند, تن و بدن و سَر و گردن ندارند. این چهار مرغ را میگوید معنوی در برابر چهار مرغ مادی که در قفس هستند و یا روی شاخهای درختان پرواز میکنند. ولی چهار مرغ معنوی وجود خارجی ندارند. منظور خوب و بد و یا زشت و زیبا نیست. بهیچ عنوان منظور معنویت نیست. این چهار مرغی که مادیّت ندارند, جسم ندارند, نمیتوانی لمسشان کنی, نمیتوانی صدایشان را بشنوی. صفت حسد که ماده نیست, رشک و کینه که مادی نیست, اینها جنبه مادی ندارند و اینها گمراه کننده و رهزن هستند و در دل مردم و یا خلقان لانه گزینی کرده اند و جای گزیده اند.

0042    ســر بِــبُــر این چـار مرغِ زنده را        سَـر مـدی کــُن خـلــق نـا پـا یـنـده  را

سَر مدی یعنی جاویدان. مولانا اینحرفهای خودش را تکرار میکند  . میگوید این چهار مرغ را سَر ببُر اگر میخواهی همیشه پایداری ایجاد بکنی برای مردم و برای همیشه روح آنها تمیز و پایدار باقی بماند

0043   بَط و طاوُسست و زاغسست و خُروس      ایـن مـثـال چـار خُـلق انــدر نُـفــوس

حالا این چهار مرغ را اسم می برد. میگوید این چهار مرغ عبارتند از بَط که یعنی مرغابی و طاوس را که میشناسید. زاغ است و خروس. خُلق یعنی صفت. و نفوس یعنی آدمیان. این مثال چهار صفتِ زشت است در آدمیان. البته خوانندگان توجه دارند که همه این داستان چهار مرغ سمبولیک است.

0044    بطّ حرص اسـت و خروس آن شهوتست     جـاه چون طاوُس و زاغ اُمـنـیـّتست

مرغابی یک مثالیست برای حرص. خروس مثالی هست برای شهوت و طاوس مثالی هست برای حُبّ جاه و مقام و بلاخره زاغ مثالی هست بمعنی آرزوی دور و دراز. اُمنیّیت یعنی آرزوی دور و دراز.

0045    مـُنـیـتش آنـکـه بُــود امـیّـد ســاز         طـــامـــع تــأیـــیـــد یـــا عـمـــر دراز

مُـنـیـتش از همان کلمه اُمنیت است یعنی آرزوی دور و دراز او. در مصراع اول, آرزوی دور و دراز او آنست که باشد امید های واهی  توخالیِ پوچ که در خودش می پروراند. امید خوب است ولی نه امید پوچ و توخالی. مثل کسیکه امید داشته باشد یک روز درهوا مثل پرندگان پرواز کند. این یک امید پوچ است زیرا این شخص پَرو بالی ندارد که یک روزی بتواند این کار را انجام دهد. در هر جامعه ای کسانی هستند که اینگونه امید های نشدنی و غیر ممکن را دارند در حالیکه همهِ اینگونه امید ها نشدنیست. کلاغ آرزو دارد که این امیدهای غیر ممکن و بیخود را داشته باشد و وقتی بآن امیدهایش رسید چه ها بکند و کجا ها سفر کند تا چه ها بشود و میخواهد که تائید هم بشود, در حالیکه هرگز این اتفاقات پیش نخواهد آمد. یک افسانه ای را بیاد میآورد که وقتی حضرت خضر خواست برود و آب جاویدان را پیدا کند و بنوشد و عُمرِ جاویدان را پیدا کند, اسکندر هم گفت یک مشک هم برای من بیاور. خضر رفت و آب را پیدا کرد و نوشید و عمرش هم جاویدان شد و یک مشک هم پر کرد که برای اسکند بیاورد. در طول را خسته شد و خواست بخوابد. مشکش را به یک شاخه درخت آویزان کرد و بخواب رفت. یک زاغ تشنه ا ای رد میشد و چون مشک آب را دید یک نوک زد باین مشک که آبی بنوشد! مشک سوراخ شد و همه آبهای آن ریخت روی زمین. کلاغ چند قطره آب هم نوشید و عمر جاویدان پیدا کرد. معروف است که کلاغ بین همه پرندگان دراز ترین عمر را دارد و بودن کلاغهائی که بیش از سیصد سال عمر کرده اند ولی در این مدت زندگی نکردند زیرا عمر مهم نیست و زندگی کردن مهم است. یک لحظه زندگی بهتر از صد سال عمر است. باید همه ما فرق بین عمر و زندگی را درک کنیم. همه ما دعا میکنیم که خداوند عمر تو را زیاد کند ولی هیچوقت دعا نمیکنیم که خدا بتو زندگی ببخشد. در هر حال این صفت زشتی بود که زاغ داشت و در درون ما هم یک همچون صفتی هست.

0046    بَطّ حـرص آمـد که نُوکش درزمین        در تــر و در خُشـک مـیـجوید دَفـیـن

بط یعنی مرغابی و نوک یعنی منقار مرغابی. در مصراع دوم تر و خشک یعنی در آب و در خشکی. دَفین یعنی چیزهائی که دفن شده. مرغابی دائما سرش را بزیر آب فرو میبرد و در خشکی هم میجوید و او بدنبال چیزهائیست که در آب ته نشین شده و یا در مردابها پیدا میشود. در خشکی هم مرتب با منقارش زمین ها را جستجو میکند بلکه بخوارکی دست یابد.این مرغابی دارای حرص و طمع زیادیست و بهمین علت دائما با منقارش در جستجوست چه در آب و چه در خشکی.

0047    یک زمـان نبود مــعطّل آن گـلـو        نشــنـود  از حُـکــم جــز امــر  کُــلــو

مصراع اول مشخص است و میگوید این مرغابی یک لحظه بیکار و یا معطل نیست. مصراع دوم از گفته خداوند الهام گرفته که خداوند گفت که بخورید و بیاشامید ولی اصراف نکنید. کـلو از اَکل و فعل امر است یعنی بخورید و اشربو یعنی بیاشامید و لا تُصرفو یعنی اصراف نکنید (کلو وشربو ولا تُصرفو). مردم میخورند و می آشامند ولی کلمه لا تُصرفو اصلا یادشان هم نیست. حالا این مرغابی را میگوید از این امر و حکمِ خداوند فقط کلمه کلو را یاد گرفته و همه اش بدنبال خوردن است و هیچ چیز دیگری را یاد نگرفته. آن صفت زشت مرغابی مانندیکه در درون وجود ماست, صبح که از خواب بیدار میشود دائم بفکر اینست که بیشتر بخورم, بیشتر پیدا کنم, کدام غذا چربتر و شیرین تر است بدنبال آنها بروم و تمام هم و غم او اینست که چی بخرم و بخورم. آن مال اندیشیش هم برای اینست که آخر باندازه کافی پس انداز داشته باشم که گرسنه نماند.

0048    هـمـچو یـغـما چیست خانه میکَند        زود زود انــبــان خــودپُــر مــیـکـنـد

یغما چی یعنی یغما گر. خانه میکَند مثل دزدی که درخانه قفل است و او دیوار خانه را

خراب میکند که بتواند بداخل خانه راه بیابد. انبان یعنی کیسه. حالا وقتی دزد دیوار خانه را سوراخ کرد و وارد خانه شد تند و تند و با عجله کیسه خود را از هرچه که پیدا میکند پُر میکند

0049    انــدر انـبـان مـی فشـارد نِیـک و بـد        دانِـــهـــای  درّ و حَــبّــاتِ  نـخَــود

این دزد هر چیزی را که پیدا میکند در داخل کیسه بزور میفشار اعم از اینکه نگین الماس باش و یا نخود چون فرصت زیادی ندارد و باید هرچه زودتر اموال صاحبخانه را جمع کند و در داخل کیسه اش بفشارد و بیرون برود. کلمه نیک و بَد یعنی هرچه که گیرش بیاید.

0050    تــا مـــبــــادا یــاغـــیــی آیــد دگـــر        می فشـارد در جوال او خشک و تر

یاغی همان یغماگر است. در مصراع اول میگوید مبادا یک دزد دیگری برسد و از همان سوراخی که من درست کردم وارد شود و برای من رقیبی بشود, پس باید عجله بکنم. جوال بمعنی کیسه بزرگتر از انبان. خشک و تر یعنی آنچه که بدستش برسد و یا آنچه که پیدا بکند.

0051    وقـت تنگ و فرصت اندک او مخوف        در بغل زد هرچه زو تــر بی وقوف

مخوف از خوف است و یعنی بیمناک. او دارد میدزدد و ترس هم دارد که نکند یک دزد دیگر داخل شود. کلمه بی وقوف یعنی اینکه بدون اینکه آگاه باشد.در مصراع دوم میگوید این دزد انبان و یا جوال خودش را پُر کرده و در زیر بغل گرفته و دارد می برد بدون اینکه بداند جوال خودش را از چه چیزهائی پُر کرده است. زو در اینجا یعنی زود تر و بی وقوف یعنی بدون آگاهی. باید در نظر آورد که چقدر این دزد نا آرام است. او از اولی که میخواست بدزدی برود پُر بود از نا آرامی و ترس. با خود فکر میکرد , حالا ما آمدیم و پاسبان هم ما را نگرفت و صاحبخانه هم در خواب است و هنوز بیدار نشده و این ترس هم دارم که نکند از من صدائی بشنود و بیدار بشود. بنا بر این او شدیدا نا آرام است.

0053    لـیـک مـؤمــن ز اعـتماد آن حیـات        مـی کـنـد غارت بِـمَـهـل و بــا انَــات

مؤمن یعنی باورمند از هر دین و آئینی حتی اگر هیچ دینی نداشته باشد ولی یک مبدئی را قبول داشته باشد. حیات از کلمه حی است بمعنی زنده. زنده واقعی آن مبدأ آفرینش است که زندگی آفرین است, آن چیزیکه اسمش را خدا گذاشته اید. اعتماد در اینجا مربوط است به

مؤمن که معتقد است آنچه که سهم اوست خداوند باو خواهد رسانید و هیچ کس نمیتواند سهم من را از من بگیرد و اگر از من گرفت پس حتما سهم من نبوده و اگر مقدر شده باشد که  این مال من باشد آنوقت بدون شک مال من خواهد بود. مَهل یعنی به آرامش. اَنات یعنی با وقار و با متانت و سنگین. بنا بر این این مؤمن تمام کارهایش باوقار و آرامش کامل و بدون ترس از هیچ چیز و یا هیچ کس انجام میدهد.

0055    ایـمـِنـست از خـواجه تـاشـانِ دگـر        کـه بـیـآ یـنـدش مــزاحـم صــرفه بَــر

ایمنست یعنی در امان است. خواجه تاشان چه کسانی هستند. دوتا یا چند تا بنده که بنده و نوکر یک ارباب باشند, این را میگویند خواجه تاش, یا دوتا کارمند یا بیشتر که برای یک کارفرما کار میکنند , بآنها میگویند خواجه تاش. در بیت فوق بمعنای چند تا نوکری است که زیر دست یک ارباب هستند. صرفه بَر یعنی بهره بر و سود جو. میگوید این شخص باور مند آرام است از هم قطارانش که بیایند و مزاحم او بشوند و از پهلوی او سود ببرند. او بسیار خیالش راحت است و در کمال آرامش زندگی میکند و سخت ایمان دارد به آفریدگار خودش که او را هیچ کم بودی نخواهد گذاشت علی رغم اطرافیان خودش. او بسیار آسوده است که کس دیگری نخواهد آمد. این مؤمن دارای هر شغلی که باشد اعم از اینکه دزد باشد و یا تاجر باشد و یا کفش دوز, از این آرامش و راحتی خیال برخوردار است. این اعتقاد کردن به آن مبدأ عجب تکیه گاه محکمیست که یک انسان میتواند داشته باشد و در زیر سایه این اعتقاد به مبدأ چه زندگی آرام بخشی میتوان داشت و لذا این اعتقاد بزرگترین نعمتی است که میتوان داشت. حالا اگر که این تکیه گاه نباشد, بشر بخواهد تکیه ای بکند چون آن اعتماد را ندارد خواهد افتاد و این آدم بی اعتماد همیشه نا آرام است که احساس میکند دائم در معرض خطر است.

0057    لا جَــرم نشــتـابــد و ســاکن بُــود        از فـــواتِ حَــظِّ خـــود آمـــن  بُــــوَد

لاجرم یعنی ناگزیر. نشتابد یعنی عجله و شتاب نمیکند. ساکن بود یعنی آرام و آسوده خاطر بود. فوات از فوت است و فوات یعنی از دست دادن ها. حَظّ بمعنی بهره و نسیب است. آمن بود یعنی در امان بود. آن کسیکه به مبدأ آفرینش تکیه گاه دارد, آرامش دارد و وقتی که آرامش دارد وجودش ساکن و آرام است و در یکجا قرار دارد. در مصراع دوم از دست دادن و از فوت شدنِ بهره و حظ و نسیبش در امان است. یعنی این حظ و نسیبش از بین نمیرود و فوت نمیکند و کسی ازش نمیگیرد. اگر قرار است که نسیب او باشد کسی نمیتواند این قرار را مانع شود.

0058    بس تأ نّی دارد و صبر و شکـیـب        چشم سـیرو مؤثِـرسـت و پاک جـیــب

تأنی دارد یعنی آرامی و متانت دارد. شکیب یعنی بردباری. چشم سیر یعنی بی نیاز است. مؤثر از کلمه ایثار است و یعنی ایثار کننده است. ایثار یعنی بخشیدن چیزیکه خود آدم آن چیز را لازم داشته باشد. یعنی دیگری را بر خودتان مقدم بدارید. پاک جیب یعنی کسی که بسیار شریف و پاکدامن است. پس ببینید چه صفات خوبی داره و یک باورمندی چه چیزهائی بدنبالش میاید. آرامش میاد, قرار و تأمین میاد, صبر و شکیبائی میاد, چشم سیری میاد ایثار گری میاد, پاکدامنی میاد. معنی مخالفش اینست که اگر باورمند نباشی, هیچکدام از اینها نمی آید.

0059    کـیـن تأنّـی پـر تـوِ رحــمــان بـُوَد        وان شـتـاب از هَــزۀ شــیــطان بـــوَد

کین یعنی که این. که این تأنی و این آرامش و این صبر و شکیب از پرتو و فروق آن مبدأ آفرینش است نورِ حقیقت بر دلش تابیده و باو آرامش داده است. اگر نور حقیقت باو نتابد آنوقت هَزه شیطان باو وارد خواهد بود. هَزه یعنی وسوسه شیطان. آن شتاب زدگی وسوسه شیطان است و آن آرامش تابش نورِ حقیقت از سوی آن مبدأ است. مردم معمولی هم که هیچ گونه سوادی ندارند یک اصطلاحی دارند که عجله کارِ شیطان است.

0060    زآنـکه شــیطانش بـتـرساند ز فقر        بـار کـیـر صــبـر را بُکشَــد  بـعَــقـر

بار گیر آن حیوان بار بَرست مثل الاغ و اسب و قاطر. صبر را هم باید بار حیوانی کرد و بُرد. کلمه عـقـر یعنی بریدن دست و پای یک حیوان میگویند پی کردن یک حیوان. توجه اینجاست که شما فکر کنید که یک کسی صبر و حوصله و  شکیبائیش را بار یک الاغی  کرده و یکی از راه برسد و خواسته باشد که دست و پای الاغ او را قطع بکند. در نتیجه باریکه بر پشت این الاغ گذاشته همه اش خراب میشو میریزد و یا بکلی از بین میرود. این تشبیهات مخصوص مولاناست که میخواهد خواننده و یا شنوده مطالبش را درست درک کنند. خلاصه اش  در مصراع دوم اینست که صبر و آرامش را از تو صلب میکنند.

0061    از نُـبـی بشنو که شیـطان در وعـیـــد       مـیـکـنـد تـهــد یـدت از فقر شدید

نُبی اسم دیگرِ قران است. ببین در قران چی گفته, در قران گفته شده که (وعید یعنی وعده دادن) و یا وعده داده است که شما اگر این راه را بروید راه درست است و بمقصد میرسید و اگر آن راه را بروید گمراه میشوید. یک چنین وعده ای کرده است. بعد گفته شیطان را در خودتان راه ندهید زیرا شیطان شما را از فقر میترساند. مولانا مسلمان بوده گفته در قران , اگر بگردید شما همین مطلب را در تورات هم پیدا میکنید که شیطان وسوسه میکند, در انجیل هم پیدا میکنید. در هیچ جا تعریف شیطان را نمیکند. اینست که میگوید شیطان را از دلتان بیرون کنید چون او شما را وسوسه میکند

0062    تا خوری زشت و بَری زشت از شتاب        نـی مروّت نـی تـأنّـی, نَــی ثواب

چرا این شیطان وسوسه میکند؟ تا یعنی برای اینکه. بخوری زشت یعنی هرچه که حرام است بخوری. چی حرام است؟ آن چیزیکه مال تو نیست. این زشتخواریست. بَری زشت یعنی چیزهائی ببری که مال تو نیست. این زشت بریست. شیطان تو را وسوسه میکند که تا میتوانی ببر مال هرکه باشد عیبی ندارد. تا میتوانی بخور, مال هرکی باشد آن هم عیبی ندارد.عجله کن و با شتاب این کار را بکن. میگید نه برایت مروت و جوانمردی باقی میگذارد و نه تأنی و بردباری و وقار برایت باقی میگذارد و نه ثواب. ثواب یعنی پاداش. و همه اینکا رهائی که با  وسوسه شیطان میکنی از ترسِ فقراست که آنهم شیطان تو را ترسانده.

0063    لاجـرم کـافِر خورد در هفت  بـطن        دین و دل بـاریک و لاغر زفــت بطن

لاجرم یعنی ناچار. کافِر کسی هست که نا باور است. در هفت بطن یعنی در هفت شکم. دل باریک و لاغر و ضعیف و نهیف با شکم بزرگ. این کافِر آنقدر میخورد که باید جواب هفت شکم را بدهد. میترسد بمیرد و گرسنه از دنیا برود. این عجله شیطان است که دارد این کار را میکند. حالا این آدم شکمش را که نگاه میکنی خیلی بر آمده است و بزرگ و زفت شده. ولی دین و دلش خیلی لاغر و ضعیف است.

Loading

22.4 موری بر کاغذ

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه مولانا در سراسر شش دفتر مثنوی از آن صحبت میکند موضوع عقل و رابطه آدمی با عقل است. مولانا معتقد است که این عقل همیشه با تو هست. بر تمام زندگی تو هم مسلط است. بر همه حالات و حرکات تو ناظر است. تو این عقل را قبول داری ولی آنرا نمی بینی باین علت که نامرئی هست و دیدنی نیست تو آن را نمی بینی. ولی اگر رسیدیم باینکه تو عقل نداری، بتو بر میخورد. همه فکر میکنند که عقل دارند و از حد معمول دیگران هم زیاد تر دارند ولیکن نمیتوانند این عقل را ببینند و چون دیدنی نیست، خدا هم همان گونه که عقل بر تو مسلط است و ناظر هست بر همه حرکات و اعمال تو و دیدنی نیست. چون دیدنی نیست تو قبولش نداری. راستی چطور این عقل را که دیدنی نیست قبول داری و بآن هم مینازی و افتخار هم میکنی ولی خدا را که نمی بینی قبول نداری؟. این یک سؤال را در اول بحث پیش میاورد و میگوید اگر که تو خطائی بکنی خودت متوجه میشوی که خطا کردی. آنوقت عقل تو را ملامت میکند. همین ملامت کردن عقل خودش دلیل بر وجود عقل است. یعنی یک چیزی در درون و نهاد تو وجود دارد که تو را دارد ملامت میکند. دزدی کردی, آدم کشتی, دروغ گفتی, خودت میدانی که یک چیزی در درون تو دارد تو را ملامت میکند. آن چیز عقل توست. پس این ملامت را دلیل بر وجود عقل بدان. و بمحض اینکه رابطه اش اندکی کم شود از تو, تو به خطای ندانسته میروی.

یک وقتی هست که خطا دانسته است. وقتیکه داری دروغ میگوئی میدانی که داری دروغ میگوئی. ولی یک وقتی هست که آدم خطاهائی میکند که نا دانسته است و بعد از آن متوجه میشود که خطا کرده است. میگوید که این عقل مثل اُصطرلاب است و این یک کلمه یونانیست. در زبان یونانی بآن اُصطر لاوس میگفتند که از همان کلمات ستارگان است این را عربی کرده اند و بآن اُصطرلاب میگویند. و ما در فارسی بآن ستاره نمائی میگوئیم. این اُصطرلاب برای اندازه گیری فاصله ستارگان از یکدیگر هست. و برای جا و موقعیت ستارگان نسبت بهم است. عقل هم میگوید که مثل اصطرلاب است. این اصطرلاب یک پایه دارد که یک صفحه گردی روی آن پایه قرار گرفته که ان کسیکه میتواند با این اصطرلاب کار بکند میتواند که موقعیت و فواصل ستارگان را از هم اندازه بگیرد. مولانا میگوید که این عقل هم مثل اصطرلاب است منتها با این تفاوت که این با ستارگان کاری ندارد. این اصطرلابیست که دوری و نزدیکی تو را از حقیقت اندازه میگیرد. موقعیت تو را نسبت بآن مبدأ آفرینش می سنجد. این تشبیهی است که مولانا برای عقل میکند. این عقل وسیله ای هست برای جستن حقیقت برای تو، همانگونه که اصطرلاب وسیله موقعیت ستارگان است. و این چیزی نیست که قابل بیان باشد. خیلی چیزها هست که احساس میشود و لی قابل توصیف نیست و به بیان در نمی آید. عقل هم یکی از آنهاست. این عقل چیزی بر تر هست از آن تصورات شما در این عالم ماده. شما این عالم ماده را میگوئید عالم مکان. در آن مکان وجود دارد. راست, چپ, جلو, عقب. حالا در این عالم مکان که تو هستی و تو هم مکان داری تو نمیتوانی بگوئی که این عقل طرف راست واقع شده و یا طرف چپ. این موازینی که تو درش بکار میبری برای ماده نمیشود برای نیروئی که عقل هست بکار ببری. آن نیرو و یا انرژی درونیست که جزئی از مبدأ کل انرژی هاست. مبدآ کل انرژیها را که بار ها در تفسیرهای گذشته بکار برده ایم، این مبدأ آفرینش است و آن چیزیکه ما اسمش را خدا گذارده ایم. حالا این مبدأ آفرینش خودش حاکم بر کل انرژی های حاکم بر طبیعت است. و این عقل جزوی از آن است. جدا شده از آن و جزئی از آن است. شما عقل را نمیتوانید برایش مکان قائل شوید.

خیلی چیزها هست که وقتی آنها را مینویسی با کلمه بکار میرود ولی مفهومش را نمیشود بکار برد. مثلا میگوئیم که انگشت حرکت میکند. شما باید انگشت را ببینید و حرکتش را هم ببینید. اگر انگشت نداشته باشید و یا حرکتش ندهید نمیتوانید بگوئید که انگشت حرکت میکند. چشم شما دید دارد و می بیند ولی این دید بدون چشم وجود ندارد. این مثالها را مولانا در سراسر مثنوی بکار میبرد. برای اینکه خیلی چیزها را میخواهد بگوید که به تلفظ و لفظ کلمه بیرون نمی آید ولی واقعا وجود دارد. این عقلی که شما نمیتوانید ببینید ولی وجود دارد، مولانا معتقد است که در افراد مختلف متفاوت است و نوع عقلشان هم باهم فرق میکند. بعضیها عقل دنیا جوی دارند. عقلشان میرسد که چقدر مال و ثروتشان را زیاد تر کنند. این را میگوئیم عقل دنیا جوی. اما یک عقل دیگری هست که ما در عرفان با آن کار داریم عقل حقیقت جوی است. این عقلهای حقیقت جوی هم نسبتی دارند و در همه یک جور نیست و در افراد مختلف فرق میکند. مولانا مثل همیشه مثال میزند, این عقلهای جزوی ما, عقل جزوی یعنی همین عقل ظاهر بین ما و عقل دنیا بین. مولانا باین عقل میگوید عقل جزوی. آن عقل حقیقت جوی عقل کلی است. عقل جزوی را تشبیه میکند به مورچه در برابر آن عقل کلی و حقیقت جو. این عقل جزوی فقط ظواهر را می بیند و هرچه را که ظاهر نیست اصلا تصورش را هم نمیکند در صورتیکه بسیار چیزها هست که ظاهر نیست ولی میشود آنها را حس کرد مثل خود عقل و یا خود آن مبدأ آفرینش و مولانا میگوید که این ظواهریکه در این دنیاست حجابیست جلو تو که نمیگذارد که تو آن حقیقتی که پشت پرده است را ببینی. “این ظواهر در نظرها پرده است”. این جمله خود مولاناست. این چیزهای ظاهر جلو چشم تو را گرفته که تو نتوانی آنچه را که پشت پرده هست ببینی . برای اینکه ببینید باید که از ظاهر بینی بگذرید. چیزی برتر و بالاتر از ظاهربین باشید، و ژرف نگر باشید و عقل کلی تان را بکار بیاندازید و از این عقل جزوی بگذرید. مثالی میزند. یک مورچه ایکه روی کاغذی راه میرود می بیند که قلمی دارد روی کاغذ چیزی می نویسد و با این مقدمه بتفسیر اشعار میپردازیم.

3721    مــورکــی بـر کـــاغــذی دیـد او قـلــم        گـفـت بـا مــوری دگــر این راز هــم

معلوم است که این مور خیلی چیز محقریست برای اینکه میگوید مورکی. این ک آخر مور ک تحقیر است یعنی کوچک کننده است. خود مور معمولا کوچک هستند, حالا وقتی میگوید مورکی یعنی این مور کاملا محقر است. میگوید این مور روی کاغذی راه میرود و می بیند قلمی روی این کاغذ نقشی میکشد و یک چیزهائی دارد مینویسد و این برای این مور رازی هست که این قلم چگونه میتواند این کار را بکند. با یک مور دیگری هم این مطلب را در میان گذارد و اینگونه باطلاع مور دیگر میرساند. 

3722    کـه عـجـایـب نـقشـهـا  آن کِـلک کــرد        هـمچو ریحان و چوسوسن زارو وَرد

عجایب یعنی چیزهای شگفت آور. کلک بمعنی قلم است. بمورچه دیگر میگوید عجب شگفت آور است این چیزهائی که من دیده ام و این قلم دارد چه کار میکند و نقشهائی میکشد مثل ریحان زار مثل سوسن زارو مثل گلزار. ریحان بهر گیاه خوشبوئی گفته میشود و هربرگ سبزی که خوشبو باشد ریحان میگویند.مورچه اولی ادامه میدهد که این قلم دشتهای پر از ریحان و سوسن و گل سرخ را میکشد. وَرد بمعنی گل سرخ. ورد زار یعنی گل سرخ زار. میگوید من این چیزها را دیدم و عجب کاری این کلک میکند.

3723    گـفـت آن مور اِصـبَـعَست آن پیشه ور        ویـن قـلـم در فــعــل,فرعسـت و اثــر

اصبع یعنی انگشت.  مور دومی یک کمی عقلش بیشتر بود و گفت این چیزی که تو دیدی کار قلم نیست و این انگشت است که دارد اینکار را میکند و آن پیشه ور و نقش نگار است که دارد اینکار را میکند. او پیشه و کارش نقش نوشتن است و با انگشت خودش اینکار را میکند این قلم در فعل یعنی در کار نوشتن و اثر فرع است و اصل آن انگشت است. تو داری فرع را می بینی تو باید انگشت را ببینی. همینطور این مورچه ها با همدیگر در مورد این راز در گفتگو هستند.  

3724    گـفـت آن مـور سـوم کــز بــازوســت        که اِصـبَع لاغـر ز زورش نـقش بسـت

مور سوم که تا بحال گوش فرا داده بود  گفت نه خیر. این چیزهائی که شما میگوئید نیست. در مصراع دوم میگوید اِصبَع لاغر یعنی این انگشت ظریف نا توان لاغر زورش باین چیزها نمیرسد که آن نقش ها را بکشد. این از بازوست. اصل آن بازوست که آن زور را دارد میدهد به انگشت و انگشت هم قلم را در دست گرفته و دارد این نقشها را میکشد. برای اینکه اگر آن بازو نباشد, آن انگشت یا قلم نمیتواند هیچ چیز بکشد.

3725    هـمچـنـیــن مـیـرفـت بـالا , تـا یـکــی        مِــهـتـرِ مــوران فَـطِـن بـود انــدکــی

همچنین میرفت بالا یعنی این گفتگو بین مورچه ها بالا میگرفت و هرکسی چیزی میگفت. وهرمورچه بعدی هم از مورچه قبلی یک خورده زیرک تر بود و یک خورده بیشتر میفهمید. اینقدر گفتگو کردند تا اینکه رسیدند به رئیس مورچگان. مهتر یعنی بزرگتر موران مه فطن بود یعنی فطانت داشت و با عقل و هوشیار بود نسبت به دیگر مورچگان.

3726    گـفـت کـز صورت مـبـیـنـیـد این هنر      کـه بـخواب و مرگ گـردد بی خـبر

صورت یعنی ظاهر. آن مهتر موران گفت این هنر نویسندگی و نقاشی را بظاهرش نگاه نکنید. یکی از شما گفت این زور از بازوست که میکشد ولی وقتی خواب میرود که دیگر زوری ندارد و از کار میافتد. بروید یک چیزی فکر کنید که مبدأ این کار هست ولی از کار نمی افتد. چه شما خواب باشید و چه بیدار باشید و هم چنین چه زنده باشید و چه مرده باشید آن وجود داشته باشد.

3727    صـورت آمد چون لباس وچون عصا        جــز بـعـقـل و جـان نـجـنـبـد نـقـشـهـا

این هیکل ظاهر و یا این نقش ظاهر و یا هرچه که در ظاهر هست مثل لباس و عصای شماست. این لباس شما و عصای شما جز به جان و روح شما حرکت نمیکند. این جان شماست که دارد لباس شما را حرکت میدهد. این عصای دست شما که خودش حرکت نمیکند این هم جان شماست که باعث حرکت عصای شما می شود و نه زور بازوی شما.

3728    بی خـبـر بود او که آن عـقـل و فُـؤاد        بـی ز تَــقــلــیــبِ خـدا بـاشـد جـــمــاد

این مهتر مورچه ها که بالا تر از دیگر مورچه ها بود تازه بی خبر بود. فؤاد بمعنای دل است. تقلیب از کلمه مقدم و مؤاخر کردن است و پس و پیش کردن است و یا بحالتی به حالت دیگر در آوردن است. آن مهتر موران بی خبر بود از اینکه آن عقل و دل هم بدون جابجا کردن و ردیف کردن خداوند هیچ کاره هستند مثل جماد هستند. مورچه ها گفتند ای مهتر ما همه این چیزهائی که تو گفتی در مورد جان و عقل و دل، خودشان بتنهائی هیچ کاره هستند. آن جان و عقل هم بایستیکه یک مرکزی و یا مبدأی که مبدأ کل انر ژی هاست این عقل و دل را بحرکت در بیاورد. آن مبدأ کل حرکتها, هرچه حرکت و کوچکترین حرکتی را که ذرات در عالم هستی میکند به علت آن مبدأ انرژیهاست. میگوید بدون آن مبدأ انرژیها این عقل و جان هم که تو گفتی ای سالار مورچه ها آن مثل اینکه سنگ و جماد و مرده است. از عقل و جان هم برو بالاتر, آن عقل و جان هم تحت تصرف و تحت دخالت یک مبدأ دیگریست. و آن مبدأ دیگر، مبدأ کل انرژیهاست. این مبدأ آفرینش که گفته میشود نه آن کسیکه انسان و یا سگ و گربه را آفرید. آن کسیکه اصلا زنده بودن را آفرید. در این جهان هستی اولین ذره زنده چگونه پیدا شد؟. که بعد از تغیر شکل های آن زره شما هستید که دارید این کتاب را میخوانید و همه موجودات زنده دیگر. پس توجه خواننده مثنوی باید روی مبدأ کل انرژیهای حاکم بر این دنیای هستی باشد.

3729    یـک زمـان از وی عـنـایـت بـرکـنـد        عــقــل زیـرک ابـلـهـیـهـا مــی کــنـــد

عنایت بمعنی توجه. ای سالار مورچه ها تو گفتی که بعقل است که این کار را میکند, اگر آن مبدأ کل یک لحظه توجه خودش را از این عقل بردارد، این عقل بسیار زیرک ابلهی ها میکند. پس این عقل موقعی میتواند کار خودش را انجام بدهد که تحت دخالت, تصرف و زیر نفوذ اون مبدأ انرژی قرار بگیرد. مولانا طبق عادت و رسم خودش یک مرتبه داستان را ترک میکند و مطلب دیگری شروع میکند و یا داستان در داستان میاورد. مثل اینجا.

3730    چونش گویا یـافت ذُوالـقَرنَـیـن گـفـت        چـونکـه کـوهِ قـاف دُّرِ نـطـق سُــفــت

اول از مصراع دوم شروع میکنیم و بعد بمصراع اول بر میگردیم. دُرِّ نطق سفتن یعنی بسیار زیبا گفتن. سفتن یعنی سوراخ کردن و دُر یعنی مروارید. مروارید سوراخ کردن کار بسیار مشکلیست و حتی اگر با کوچکترین مته ها خواسته باشید سوراخ کنید که بنخ کشیده و از آن گردنبند درست کنید, اگر تخصص این کار را نداشته باشید، امکان شکستن آن بسیار زیاد است. متخصصین اینکار وسائل بسیار ظریف دارند و در عمل دقت زیاد بکار میبرند. حالا کسیکه حرفهائی میزند که خیلی دقیق و ظریف است, میگویند این شخص دارد درّ نطق سُفت میکند یعنی دارد مروارید نطق را سوراخ میکند. مثل اینکه یک مروارید سوراخ کن دارد مروارید را سوراخ میکند. کوه قاف یک کوهیست افسانه ای که در افسانه آمده دور تا دور زمین از الماس. حتی رنگ آبی آسمان هم انعکاس آن رنگ الماس است. توجه داشته باشید که از این بیت ببعد آنچه که از آن ثبت میشود و یا میخوانید تماما و کلا سمبولیک است درست مثل کوه قاف. چنین کوهی وجود ندارد. این کوه قاف بعضی از جاها آمده در عرفان که بآن دسترسی بآن به آسانی میسر نیست همان مبدأ حقیقت است.

حالا میرویم و از مصراع اول صحبت کنیم. چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت. چونش یعنی او را. گویا یافت یعنی اینکه دارد میگوید و میتواند حرف بزند و دارد مروارید سوراخ میکند. ذوالقرنین هم در کتب مذهبی آمده و هم در تاریخ آمده. ذوالقرنینی که در افسانه های مذهبی آمده یک فرد بسیار یاری دهنده, یاور, بخشنده, دلجو و از این قبیل است و کاملا سمبولیک است. ولی آن ذوالقرنینی که در تاریخ آمده برعکس, کشنده, اتیش سوزنده که تخت جمشید را بآتش کشید, جهان گیر, شمشیر زن که او اسکندر است. حالا باین دلیل به اسکندر میگویند ذوالقرنین  که وقتی کلاهخود خود را بسر میگذاشت مثل شاخ میشد. بشاخ میگویند قرن. ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ. و این ذوالقرنین اسکندر است آن ذوالقرنینی هم که در کتب مذهبی آمده او هم افسانه ای و سمبولیک است. . وقتیکه این اسکندریکه اورا ذوالقرنین خواندیم اینقدر از کوه قاف خوب و ظریف صحبت میکند از او سؤال کرد:

3731    کــای ســخــن گــوی خـبـیـر رازدان        از صـفـات حــق بـکُـن بـا مـن بـیـان

خبیر یعنی با خبر. ذوالقرنین گفت ای کوه قافِ سخن دان و سخنگو و با خبرِ آگاه، ای کوه قافیکه تو رازها را میدانی, تو از صفات آن مبدأ آفرینش برای من چیزی بگو. تو که همه چیز را میدانی. می بینید که همه چیز سمبولیک در سمبولیک و افسانه در افسانه است.

3732    گفت روکان وصف ازآن هـایلتراست          کـه بـیـان بَـر وی تــوانـد بُـرد دست

گفت برو پی کارت، تو و صف و صفات مبدأ آفرینش را میخواهی که از اینها بالاتر و هایلتر است. هایلتر یعنی شکوهمند تر است و در عین حال ترسناکتر است. ترس همراه با شکوهمندی است که بتوانیم که شروع به بیان آن بکنیم. ای ذوالقرنین آنقدر عظمت و شکوه دارد که بیان آنهم عملی نیست.

 3733    یـا قـلـم را زَهـره بــاشــد کـه بِـسَـــر        بـر نـویـســد بـر صـحـایـف زان خـبـر

زَهره یعنی جرئت. بسر یعنی با نوک قلم. صحایف جمع صفحه است. میگوید این مبدأ که تو از من سؤال میکی که چیست و وصفش را بگو، شکوهمند تر از اینست که قلم جرئت این را داشته باشد که با نوک خودش روی کاغذ بنویسد. قلم هم جرئت ندارد که شرح آن مبدأ را بنویسد. اینقدر او شکوهمند است. مولانا در جائی دیگر میگوید

                چـون قـلـم در نوشـتـن میشتافت        چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت

بعضی چیزها را نمیشود با قلم نوشت، مثلا عشق را نمیشود با نوشتن تعریف کرد. آن مبدأ آفرینش را قلم نمیتواند حتی روی کاغذ بنویسد.

3734    گـفــت کـمــتــر داســتــانـی بـاز گــو        از عـجـبــهــای حــق ای حــبــرِ نــکـو

ذوالقرنین گفت اگر مفصلش را نمیتوانی بمن بگوئی ای کوه قاف, کمتر داستانی و یا مختصرش را بمن بگو از عجایبها و شگفتیهای آن مبدأ آفرینش. حِبر بمعنی دانشمند است.  ای حِبر نکو یعنی ای دانشمند خوب.

3735    گفت : اینَک دشتِ سـیصد ساله راه       کـوهــهـای بـرف پُــر کــردست شاه

کوه قاف دارد جوابش را میدهد.  اینک یعنی هم اکنون. این دشت سیصد ساله را منظور اینکه نگاه باین دست وسیع و بزرگ بکن که اگر بخواهی از اینطرف بآن طرفش یروی سیصد سال طول میکشد. البته این هم سمبولیک است و وسعت و گسترش را میخواهد مجسم کند. کوه قاف گفت: تو این دشت عظیم و گسترده را نگاه کن که شاه همه کوه های آن را از برف پر کرده. شاه در اینجا منظور مبدأ آفرینش است. من چی بتو بگویم تو خودت خوب نگاه کن.

3739    گـر نـبـودی ایـن چـنـیـن دادی شـهـا        تَـفِ دوزخ مــحــو کــردی مـــر مـــرا

اگر این کوه های برف نبود و این دشت سیصدساله را پُر نکرده بود, ای ذوالقرنین, ای شه ها که اسمت اسکندر است. تَفِ دوزخ یعنی این حرارت دوزخ (بطور سمبولیک) و حرارت این زشتیهائی که در طبیعت هست و حرارت این ناروائیهائی که در طبیعت است که بآتش دوزخ تشبیه میشود مرا محوم میکرد. ای اسکندر من را باین عظمت می بینی که دور تا دور جهان من ساخته شدم, اگر که سردی این برفها نبود, حرارت و گرمای شدید آن زشتکاریهائی که دارم میکنم مرا ذوب و محو کرده بود. مولانا میخواهد بگوید که در عالم هستی توازن و تعادل وجود دارد. اگر برودت سرما هست، آن ترس از گرما هم هست. اینها با همدیگر تعادل را بوجود میاورند. اگر آن زشتیها با آن حرارت بالا هست این دشتهای سیصد ساله هم که پُر از برودت و سردی کوه ها هم هست, سردی کوه ها و سردی دل غافلان و سردی دل بی خبران هم هست.

3740    غــافــلان را کــوهـــای بـــرف دان        تـــا نســـوزد پــرده هــای عـــاقــــلان

هر کدام از آدمهای غافل را یک کوه برف بدان در این دشت پهناور سیصد ساله راه. غافلان کسانی هستند که از آن مبدأ اصلا خبری ندارند و یا نمیخواهند خبری داشته باشند و یا ازش آگاه نیستند. عاقلان آنهائی هستند که از آن مبدأ خبر دارند و آن را قبول دارند. آنهائیکه اسمشان را انسانهای کامل گذاشته ایم. کوه قاف باسکندر میگوید حالا که حکمت وجود این کوه های پر برف را در این دشت دیدی که برای چیست و چرا این همه برف در اینجا هست و اینها را خوب درک کردی و دانستی, بدان که این افراد غافلِ بی خبر از حقیقت، اینها مثل کوهای برفی هستند که مانع از این میشوند که آن انسانهای کامل ذوب  شوند و از بین بروند. اگر بی خبر هست, با خبر هم هست و اگر آگاه هست, نا آگاه هم هست. توازن و تعادل اگر نبود نظام عالم هستی بکلی بهم میخورد. هر کدام از اینها هم وظیفه ای دارند. حالا که این عاقلان هستند وظیفه آنها اینست که این غافلان را از خواب غفلت بیرون بیاورند.

3741    گرنـبـودی عکسِ جـهـلِ بـرف باف        سـوخـتـی از نــار شــوق,آن کوه قــاف

عکس یعنی انعکاس و بازتاب. جهل در اینجا غفلت است. برف باف، این چیزیست که مولانا بکار می برد و یعنی یک عامل سرد کننده و سردی ایجاد کننده. وقتی برف میبارد اول دانه دانه میآید و بعد از اینکه خوب نشست این دانه ها بهم بافته میشوند. کوه قاف میگوید، این سردی بافت برفی اگر نبودی اینقدر من شوق دارم که بدانم حقیقت چیست و به حقیقت برسم که حرارت شوق و آتش شوق ، این کوه دارد میگوید در دلم دارد شعله میکشد و این برفها هست که باید این آتش شوق دل من را آرام کند.میگوید سوختی از نار شوق. نار یعنی آتش. از آتش شوق رسیدن به حقیقت. اگر این سردی نبود این کوه قاف همه چیز را محو میکرد. اصلا مولانا در جائی دیگر میگوید: این غفلتی که در این دنیا هست, ستون نگه دارنده این دنیا هست. پس غافلان هم در این دنیا نقشی دارند. شما که میگوئید غفلت چیز بدیست و بار منفی دارد ولی مولانا میگوید غفلت خیلی وقتها خوب هم هست. اگر شما خدای نکرده عزیزی را از دست بدهید و یا خدای نکرده مال و ثروتی را از دست بدهید و یا خدای نکرده مقامی را از دست بدهید، یک مدتیکه میگذرد عادت میکنید و آن را فراموش میکنید و میروید بعالم غفلت. اینگونه غفلت بسیار خوب هم هست زیرا اگر نبود وقتیکه من عزیزی را و یا ثروتی را و یا مقامی را از دست میدادم می بایست تا آخر عمر بشینم و غصه از دست رفته ام را بخورم که در آن صورت از زندگی روزمره خودم باز میماندم و در این صورت چرخ زندگی من از گردیدن باز میماند.

3742    آتش از قـهـر خدا خـود ذرّه ایسـت        بـهــر تـهـدیـدِ لـــئــیــمــان  درِّه ایســت

آتش بطور سمبولیک یعنی آتش جهنم. از قهر خدا یعنی از خشم خدا. خود ذره ایست. خدا را که گفتیم مبدأ کل انرژیهای دنیاست مگر خشم هم دارد؟ آری خشم هم دارد که اگر  شما بر خلاف نظام طبیعت خواسته باشید کاری بکنید و یا وقتی خواسته باشید که این فرمول ریاضی نظام طبیعت را بهم بزنید. بمحظ اینکه خواسته باشید این فرمول ریاضی گردش طبیعت را بهم بزنید در همان لحظه خدا را بخشم آورده اید و او نمیگذارد که آن کار را بکنید با ایجاد گرفتاریهای دیگری برای شما. میگوید آن آتش قهر الهی که تو فقط میتوانی تصور آن را بکنی یک ذره است از قدرتیکه آن مبدأ کل دارد و از قهر تسلطی که آن مبدأ کل دارد فقط یک ذره است. برای تهدید و ترساندن پست فطرتان و فرو مایگان فقط یک تازیانه و یا شلاق است. درِّ بمعنی تازیانه است. برای لئیمان و فرو مایگان فقط یک شلاق بیدار کننده است که آنها بخود بیایند و راه و روش خودشان را اصلاح کنند.

3743    با چنین قهری که زَفت وفایق است        بـردِ لطـفـش بـیـن که بـر وی سابق است

با این خشم و غظبی که آن مبدأ آفرینش دارد و اینقدر عظیم و بزرگ است. فایق یعنی مسلط و حاکم. برد یعنی سرما. برد لطفش بین که بر وی سابق است. وی اشاره بآن اتش جهنم و قهر خداوند و خشم مبدأ آفرینش است. سابق است یعنی پیشی میگیرد, سبقت میگیرد و یا جلو میافتد. میگوید خداوند با چنین قهر بزرگ و عظیمش لطف هم دارد. لطف او سرماست و غظبس آتش است. این سردی هم رحمت است و اگر این سردی نبود که همه جا آتش میگرفت.سردی لطفش از آتش قهرش پیشی گرفته. یعنی رحمتش بیش از غظبش هست.

3744    سَـبـق بی چـون و چگـونه معـنـوی        ســابـــق و مســبــوق دیـــدی بـــی دُوی

کلمه سبق بمعنی سبقت گرفتن و پیشی گرفتن است. بی چون و چگونه یعنی بدون چون و چرا. میگوید این سبقت گرفتن بدون چون و چرا یش معنویست و مادی نیست. در مصراع دوم سابق یعنی پیشی گیرنده. مسبوق یعنی پیشی گرفته شده. میگوید این پیشی گیرنده و این پیشی گرفته شده که از مبدأ آفرینش است اینها دوگانگی ندارند. یعنی بی دوگانگی یعنی آن غظبش با آن رحمتش, شما خیال میکنید که دو چیز مختلف است ولی اینطور نیست. در یک جائی میرسیم در مثنوی که میگوید: “چه بسا رحمتها که در قهر هاست ” و چه بسا برعکسش که قهر هاست در رحمتها. خیلی از چیزهاست که شما آنها را دوست ندارید و بعدا میفهمید که این رحمت بود. پس می بینید که این رحمت در دل قهر است و این بی دوئی هست و دوتا نیست. بعضی اوقات چیزهائی برای انسان پیش میآید که شخص با خود میگوید چقدر خوب است و چقدر برای من لذت بخش است ولی بعد از مدتی بخود میگوید ای کاش این پیش نیامده بود. پس ببینید که آن قهری بود که بصورت رحمت آمده بود. قهر در رحمت و رحمت در قهر آمیخته بهم است.

3745    گـر نـدیـدی آن بُـوَد از فـهـم پسـت        که عـقـول خلـق زان کـان یک جو اَسـت

میگوید اگر این دو تا را یکی ندیدی, از عقل فرومایه توست و اگر که عقلهای مردمان دنیا را روی هم بگذاریم ذره ای از کان و معدن حقیقت نخواهد شد. و عقلهای مردم جهان در مقابل آن باندازه یک جو هست. اینقدر خورده بر این دنیا مگیر و از چیزهائیکه پیش میآید و می بینی شکایت مکن. وقتی میتوانی خورده بگیری و شکایت کنی که همه چیز را بدانی. ما هیچ چیز را نمیدانیم ولی همه اش داریم شکایت میکنیم.

 3746   عـیـب بـر خـود نِه نَه بـرآیات دیـن        کـی رسـد بــر چــرخ دیــن مــرغِ گِلـیـن

دین بمعنای قانون است و هیچ ارتباطی به یک دین بخصوص ندارد. دین بمعنی همان فرمول ریاضی که قبلا از آن صحبت شد و یعنی قانون. آیات جمع آیه است یعنی نشانه ها. میگوید تو عیب را از خودت بگیر و نه بر نشانه های قانون آفرینش. بر نشانه های قانون آقرینش عیب مگیر زیرا تو از این قانون آفرینش اطلاعی نداری. اگر خواسته باشی عیب بگیری تو بآن حقیقت نخواهی رسید. در مصراع دوم میگوید چه کسی میرسد بر این آسمان حقایق و فلک حقایق؟ هیچ وقت. مرغی که پر و بالش بگل آمیخته باشد نمیتواند عوج بگیرد وبه آن آسمان حقیقت برسد. اینجا که میرسد مولانا میگوید که من دیگر باید فعلا سکوت کنم چون ممکن است به خواننده مثنوی کمی فشار بیاید. مرُدم از حسرت فهم درست.                     

پایان تفسیر  گزیده ای ازاشعار دفتر چهارم

Loading

21.4 اطوار و منازل خلقت آدمی

در این قسمت بحثی را از مثنوی معنوی به پیش میکشیم که قبلا بنحوی مولانا در جائی دیگر از آن صحبت کرده بود و آن تحول آدمیست. مولانا یک بحثی داشت مفصل تحت عنوان تطور آدمی. تطور یعنی از طوری بطور دیگر شدن که فارسی آن میشود دگرگون شدن. بنحوی این مطلب را بیان کرده بوده و الان عالمانه تر از این موضوع بحث میکند. مولانا در باره یکی از اندیشه های فلسفی توسط فلاسفه, دانشمندان, اندیشمندان بیان کرده بوده. همه آنها زیربنای اندیشه فلسفی مولانا در باره تحول آدمیست. آن مولانا که در این مثنوی معنوی هست یک عجوبه ای هست که همه گفته های قبلی را از فلاسفه و دانشمندان میگیرد و در هم میآمیزد و از مجموع آنها یک سخن تازه ای پدید میآورد. این سخن تازه براستی فرزند روح بی قرار اوست. این سخن تازه براستی فرزند دل دریاوش او هست. و مطلبی را بیان میکند که شاید باین صورت کسی نشنیده باشد و یا در جائی نخوانده باشد. میگوید کوچکترین جزئی از روح, از روح کلی عالم بصورت ماده در آمده. چگونخ روح که مادی نیست بصورت ماده در میآید. این جهان اصلی از ماده درست شده و روح هم در این موجودات زنده بویژه آدمی وجود دارد. این سؤال پیش میآید که ماده از کجا درست شده. مولانا میگوید جزء بسیار کوچکی از آن روح کلی تغیر شکل پیدا کرد و بصورت ماده در آمد و آن جزء کوچک روح در این ماده دمیده شد. وقتیکه در این ماده دمیده شد، آن ماده زنده شد. برای اینکه اگر زنده هست نیاز بروح دارد. این جزء کوچکی که آن را بوجود آورد، در این ماده تازه پدید آمده دمیده شد و آن را زنده کرد. حالا آن ماده زنده بترتیب و مرحله بمرحله و مرتبه بمرتبه تغیر پیدا میکند و بصورت جماد و گیاه و حیوان و انسان بیرون میآید.

بهمراه تغیراتیکه آن ماده پیدا میکند، آن روحی که این ماده را بوجود آورده, او هم هماهنگ این ماده آن تحولات را پیدا میکند. پس بوجود آورنده این ماده جزئی از روح است و این ماده دائم در حال تحول بوده و هست و آن روح کوچکی هم که آن را بوجود آورده با آن ماده متحول در حال تحول است. آین ماده اینقدر جلو میرود که از وضع جمادی بصورت گیاهی و نباتی بیرون میآید و از نباتی بصورت حیوان بیرون میآید و از حیوانی تغیر پیدا میکند بصورت انسان بیرون میآید و روح هم پا بپای او دارد مرتب تغیر پیدا میکند. از این مرحله به بعد هست که آن ماده در همین مرحله میماند ولی روح از این مرحله تجاوز میکند و بمراتب بالا تر میرسد, باین معنی که وقتیکه انسان بوجود آمد، مجموعه جسم مادی در روح غیر مادی است. این جسم مادی او زمان محدودی برای زندگی کردن دارد. در این زمان محدودیکه برایش تعین شده زنده میماند و روح با ماده جسم با هم هستند. بعدا که آن دوره زندگیش تمام میشود, ماده دوباره بر میگردد بخاک چون از خاک گرفته شده و روح در این لحظه از او جدا میشود و مراتب بالاتر و عالی تر خودش را طی میکند. این روح آنقدر طی مقامات بالاتر میرود تا بحقیقت می پیوندد. وقتیکه بحق پیوست به بقای حق باقی میماند. جزو آن میشود چون از این حق جدا شده بود و حالا باو می پیوندد. حق آن خداوند و آن حقیقت است. این اصل همیشه هست هم در عرفان و هم در علم غیر عرفانی که جزء کشیده میشود بشوی کل. جان کلام مولانا در این زیر بنائیکه خیلی بطور مختصر بیان شد اینست که اصولا این جهان هستی از روح پیدا شده. در حالیکه همه اینگونه تصور میکنند که این جهان هستی ابتدای پیدایشش از ماده بوده. مولانا میگوید که نه. آن جزئی از روح است که بوجود آورنده این ماده شده و خودش در آن دمیده شده و همراه او تغیر پیدا میکند. و این روح تا زمانیکه این جسم مادی هست در غربت است. این اصطلاهیست که خود عرفا میگویند و خودش را در این عالم مادی غریب میداند تا اینکه روح سر انجام بر گردد به روح کلی جهان و اتحاد جزء بکل حاصل شود و بعد این جزء در آن کل محو میشود و همان گونه که روح کل بقا دارد و همیشه جاودان هست آن هم جاودان باقی میماند. بحث این قسمت بحثی هست بعنوان “اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا”

اطوار جمع طور است یعنی از طوری بطور دگر شدن خلقت آدمی از آغاز یعنی از روز اذل با تغیراتیکه آو را بصورت امروز در میاورد. حالا با این زیر سازی که تا اینجا انجام شد بتفسیر بیت به بیت می پردازیم.

 3637    آمـــده اول بـــاقــلــیـــم  جــــمــــاد      وز جَـــمـــادی در نــبــاتـی اوفـتـــاد

اول کاریکه میکنیم این کلمه آمده فعل است. فاعل این فعل کیست؟. آن روح جزئی که از روح کلی جدا شده و ماده را بوجود آورده فاعل این فعل است. اقلیم بمعنی یک سرزمین و یا مملکت یا یک بخش از دنیاست. ولی اقلیمی که اینجا میگوید یک مرحله یا یک منزل است. منزل هم بمعنای مرحله است. اقلیم جماد یعنی مرحله جمادی و یا مرحله خاکی. در مصراع دوم میگوید وز جمادی در نباتی اوفتاد. یعنی از مرحله خاکی تغیر شکل پیدا کرد و رفت به مرحله گیاهی و نباتی. اوفتاد اینجا یعنی گام نهاد یعنی تحول پیدا کرد. این اندیشه ایکه در هشتصدو اندی سال پیش مولانا بیان میکند، این پیش نظریه داروین است و دانشمندان آن را پیش نظریه داروین میدانند که داروین در یکصد و اندی سال پیش گفته منتها داروین از ماده گرفته و از روح نگرفته و مولانا بر تر از او دارد صحبت میکند و میگوید ماده  از کجا آمده و از تغیر شکل روح. در اینجا به بیان مراحل و یا منازل و مرتبه هائی که روح انسان از آغاز تا آخر انجام میدهد صحبت میکند. رسانیدش تا آنجا که بصورت گیاه بیرون آمد.

3638     ســالـهــا انـدر نـبـا تـی عــمـر کرد      وز جــمــادی یـــاد نـاورد, از نـبـرد

وقتیکه آن خاک غیر زنده بصورت گیاه زنده بیرون آمد بلا فاصله که آن گیاه زنده تبدیل به یک حیوان نمیشود. سالها که نمیدانیم چقدر ولی میدانیم که زیاد بوده, در نباتی  یعنی در حال گیاه بودن عمر کرد و از جمادی بودن قبلی خودش هیچ چیز بیاد نمیآورد که خاک بوده اصلا یاد ندارد. این گیاه اصلا چنین اندیشه ای ندارد. کلمه نبرد منظور از جنگ نیست و کنایه از تضاد است. تضاد بین عالم خاکی و عالم گیاهی. وقتیکه باین عالم تضاد میافتد اصلا چیزی بیاد ندارد.

3639    وز نــبــاتـی چــون بـحـیـوانی فـتـاد         نـآمـدش حــال نــبــاتــی هـــیــچ یــاد

حالا از حالت نباتی و گیاهی بصورت حیوانی بیرون آمده.تصور کنید که گیاهی هست و حیوان علف خواری آن گیاه را میخورد و این گیاه میاید جزو سلولهای بدن آن حیوان میشود. حالا در عالم حیوانی وارد شده و هیچ بیادش نمیآید که قبلا از اینکه بعالم حیوانی بیاید در عالم گیاهی بوده. مراحل قبلی اصلا بیادش نمی آید.     

3640    جـزهمین مـیـلی که دارد سـوی ان        خـاصـه در وقـت بـهـار وضَــیـمَران

ضَیمَران یعنی گیاه های خوشبو. گلها و گیاهان خوشبو را ریحان و یا ضَیمَران میگویند. اینجا بطور مطلق هر گیاه خوشبوئی , وجود روح انسانی همراه این ماده که دارد تغیر شکل پیدا میکند دارد گام بگام پیش میرود. این تنها ماده نیست که از حالتی بحالت دیگر میرود، روح هم دارد با او میآید و هیچ از عالم قبلی خودش هم یاد ندارد, مگر اینکه وقتیکه بهار میشود و گلهای خوش بو میاید، دلش میخواهد به تماشای سبزه و گل و چمنزار و بهار برود. از گیاهای سبز و خرم و با طراوت خوشش میآید. چرا آدمی خوشش میآید و چرا شما در فصل بهار نمیروید و بیابان را تماشا بکنید و خوشتان بیاید؟. چرا موقعی که بهار شد و همه جا سبز و خرّم شد آنوقت دلتان میخواهد بعنوان گردش و تفرج بروید و این ها را تماشا کنید؟. مولانا میگوید آیا میدانید چرا این کشش را  دارید؟ این کشش بخاطر این دارید که قبلا بحالت گیاهی بوده اید. هیچ چیز دیگر از عالم گیاهی بیاد ندارید و فقط یک میلی و یک کششی دارید. مولانا کشید بحلت حیوانی. انسان هم حیوان است, حیوان ناطق است و حرف میزند و حیوان اندیشمند است و اندیشه میکند و اینست که شأ نش بر تر از حیوانات دیگر است. ولی در هر حال حیوان است. وقتی شما بیولژی را میخوانید میرسید به زئولوژی و جانورشناسی. انسان را هم همان جا نام میبرند. چون انسان یک نوع حیوان و یا جانور است. منتها بر تر شده بخاطر بیانش و اندیشه اش و هیچ چیز دیگر از عالم گیاهی بیادش نیست. مگر میل پیدا کند که برود و سبزه و گیاهان را تماشا کند.

3641    هـمـچـو مـیـل کـودکان بـا مـادران       ســرّ مــیـل خـود نــدانــد در لـــبـــان

کودکان اینجا اطفال شیر خوار هستند. با مادران یعنی با شیر مادران. لبان بمعنای شیری هست که بچه آن را از مادر دریافت میکند.  روح که بعالم حیوانی بر تر شده و بعالم انسانی رسیده میلش به قبل خودش که عالم حیوانی هست درست مثل میل کودکیست که بشیر مادر دارد. ولی چرا میل دارد را نمیداند. نمی داند چه سری در این شیرخوارگی هست. شیر را هم باید از مادرش بگیرد. وقتیکه یک کودک در آغوش مادرش هست مثل اینست که ما  در آغوش طبیعت باشیم. ما هم از طبیعت خوشمان میاید. کودک از شیر مادر و ما از گیاهان سبز و خرم.  ما چون اندیشمند هستیم اگر بما بگویند مثل اینکه مولانا بما میگوید میل تو باین سبزه زار و خرم و مرغزارو این گیاهان اینست که تو اولش گیاه بودی میتوانیم بفهمیم و درک بکنیم, ولی آن شیر خواره نمیتواند بفهمد که ازش سؤال شود که چرا میل بشیر مادر داری. فرض بگیرید که آن شیر خواره میتوانست حرف بزند. اگر که میتوانست حرف بزند ازش بپرسید که تو چرا اینقدر میل بشیر مادر داری میگفت برای اینکه زنده بمانم سیر بشوم و نمیرم. ولی آن نوزاد چیزی نمیداند و فقط میداند که میل دارد باین شیر مادر. مولانا دارد باین نقطه توجه میکند که چرا این نوزاد  بشیر مادر توجه دارد. برای اینکه وقتیکه تولد پیدا نکرده بوده از خون مادر استفاده میکرده. غذائی که مادر میخورده در خون مادر حل میشده و این خون مادر که گردش پیدا میکرده در یک جا از مسیرش از جنین میگذشته و آن جنین از خون مادر تغذیه ایی که مادر کرده بوده میگرفته. پس غذا را جنین دارد از خون میگیرد که خون هم دارای غذائیست که مادر خورده. حالا وقتیکه متولد میشود همزمان با آن پستان مادرش آماده شده برای شیر دادن. این شیر هم از ترشهات خون است که به پستان آمده. یعنی باز غدد مترشه شیر ماده اصلی غذائی را از خون گرفته اند. اینست که این نوزاد از شیر خوشش میآید. ولی این سرّ است برای نوزاد و او این را نمیداند و نمیبیند. ما میتوانیم که این را درک بکنیم. اصولا روح آدمیزاد که بهمراهی جسم آدم دارد تحول پیدا میکند عامل هائی که پیش از این عالم حیوانیت و انسانیت هست هیچ اطلاعی ندارد. یعنی هیچ کششی ندارد و نمیخواهد دوباره بر گردد و گیاه بشود و نمیخواهد که بر گردد و خاک شود و میلش بطرف تکامل و بصورت جلو رفتن و نه بعقب بر گشتن است. این هم یک پیامیست در گفته مولانا که اصولا ذاتمان اینست که تکامل پیدا بکنیم ولی خیلی ازما هستند که میخواهند خودشان را در عالم حیوانی نگه بدارند و تکامل بسوی انسانی پیدا نکنند برای آنکه کارهائی که میکنند تماما حیوانیست و هر کار انسانی رو بپیش آنها بگذاری دلشان نمیخواهد که بکنند. جلو آن تکامل را سد میکنند. باید از آن مرحله حیوانی بگذرند و بمرحله انسانی برسند. درست است که انسان جزوی از حیوانات است ولی برتر است.

3642    هـمچـو مـیـلِ مُـفـرطِ هـرنـو مُـرید       سـوی آن پــیــر جـوان بخـت مـجـیـد

  مفرط از کلمه افراط است و یعنی زیاده از حد. میل مفرط یعنی میل خیلی خیلی شدید. نومرید یعنی کسیکه مرشدی پیدا کرده و مرید آن مرشد شده و تازه در این راه قدم گذاشته. یعنی نو رونده راه حق. کسیکه تازه قدم در راه حق گذاشته.این نو مرید است. این نو مرید به مراد خودش که آن پیرراهنمای خودش است خیلی کشش دارد ولی باز هم نمیداند که چرا اینقدر کشش دارد. سوی آن پیر جوان بخت مجید. پیر در اینجا بمعنی سن پیر نیست و وقتی در عرفان صحبت از پیر میشود منظور یک پیرمرد نیست. شیخوخیت و بمقام بالاتر رسیدن است. مولانا اینجا پیر و جوان را در مقابل هم آورده و میگوید خودش پیر است ولی بختش جوان است یعنی نو بنو بخت های تازه برایش پیش میاید. سعادتهای تازه بتازه نسیبش میشود. این را میگویند جوان بخت. این بخت هیچ وقت پیر نمیشود و همیشه جوان میماند. مجید یعنی بزرگوار. این صفت پیر راهنماست. این مرید خیلی کشش دارد باین مراد. ولی باز هم نمیداند چرا؟. فقط میخواهد که با او باشد و او رهنمائیش بکند.

3643    جـزوعـقـلِ این آزآن عـقـل کـلست      جـنـبش این سـایـه, زان شـاخ گل است

جزو عقل یعنی عقل جزوی. همه ما ها عقل داریم ولی عقلمان عقل جزویست. این بر میگردد به این نو مرید. عقل جزویی دارد و عقلش از عقل کل است. عقل کل مال آن انسان کاملی هست که اسمش را پیر گذاشتیم. هروقتیکه میخواهد عقل این نو مرید زیاد بشود باید توجه پیدا کند که عقل آن مرشد هم در حال زیاد شدن است. در مصراع دوم عقل این نو مرید را تشبیه کرده به سایه و عقل آن پیر کل را تشبیه کرده به شاخه گل. میگوید سایه شاخه گل را نگاه کنید, این سایه شاخه گل که خودش تکان نمیخورد. شاخه باید بجنبد و حرکت کند آنوقت سایه هم حرکت میکند. عقل این نو مرید تغیر پیدا نمیکند مگر اینکه عقل آن مرشدش تغیر پیدا کند. عقل مرشدش هم در حال تکامل است. مرتب آن در حال تکامل است و این هم دارد تکامل پیدا میکند. آن شاخه گل دارد تکان میخورد و سایه اش هم که این نو مورید است دارد تکان میخورد.

3644    سـایه اش فـانی شـود آخـر در او        پس بــدانـد سِـرّمـیـل و جسـت و جـو

سایه اش یعنی سایه این پیر که آن هم دارد تغیر پیدا میکند و سایه اش این مریدش هست. بلاخره آن پیر کل آنقدر مراتبش بالا میرود که در حق و حقیقت یکی میشود و بعقل کل می پیوندد و در آن محو میشود. آنوقت این مرید درک میکند که چرا آنقدر آن مراد ش را میخواست. برای اینکه این مراد عقلش چزئی از عقل کل مرید بود و عقل مرید هم تکامل پیدا میکند و میرود و بخداوند می پیوندد و حالا کشش در این مرید حاصل میشود که چرا من اینقدر این پیر طریقت را میخواستم.

3645    سـایه شـاخ درخـت ای نـیکـبخت       کِی بـجـنـبـد, گر نـجـنـبـد این درخت

ای سعادتمند و ای نیکبخت اگر شاخه های درخت حرکت نکند، کی سایه های آن درخت حرکت میکند؟ این جوابش منفیست یعنی هیچ وقت. حرکت کمال جویانه, حرکت حقیقت جویانه که این مرید دارد برای چیست؟ بواسطه حرکت حق جویانه مرشدش هست چونکه عقل مرشدش بطلب حقیقت است و آنقدر جستجو میکند تا به حقیقت بپیوندت، این مرید هم که مثل سایه میماند و بدنبال او هست او هم دارد هی تغیر و هی تغیر میکند. این درخت است که دارد حرکت میکند که سایه هم حرکت میکند. اگر که عقل آن مرشد تغیر پیدا نمیکرد و بخدا نمی پیوست، این مرید هم هیچوقت تحول در او پیدا نمیشد.

3646    بـاز از حـیـوان سـویِ انســانـیَـش        مــیـکـشـد آن خـالــقی کـه  دانــیــش

مولانا از جماد خاک رفت بگیاه و از گیاه رفت به حیوان و انسان بعد حرفهایش را گذاشت و حرفهای تازهای زد. صحبت از کشش و چرا کشش هست و چرا کشش بسوی حقیقت و اینها را گفت و یادش نمی رود که تا کجا آورده بود. آورده بود تا حیوان و انسان و حالا ادامه میدهد. بطور کلی در مثنوی عقل کمال طلب و روح کمال طلب خدای جو هر دو یک کلیًت ذهنی دارند. هردو دارند یک چیزی را نشان میدهند. هردو این عقل و روح میخواهند بروند بسوی حقیقت , بروند بسوی آن مبدأ آفرینش. اما آن مبدأ آفرینش هم باید آنها را بکشد بطرف خودش. اینست که میگوید: میکشد آن خالقی که دانیش. درست است که من حیوان میخواهم بمرحله انسانی بیرون بیایم، این خاصه من است. آفریدگار منهم باید کشش داشته باشد که با آن کشش من را از عالم حیوانی به عالم برتر که انسانیست بکشد. کلمه میکشاند بخاطر همین است.

3647    هـمـچـنـیـن اِقـلـیـم تـا اقـلـیـم رفت        تـا شـد اکـنـون عـاقـل ودانـا و زَفـت

اقلیم را گفتیم که بمعنی مرحله است. اقلیم تا اقلیم رفت یعنی مرحله تا مرحله در جهت پیشرفت بجلو رفت. رفت تا شد انسانی مثل بقیه انسانها. انسان عاقل و انسان دانا، انسان درک و انسان رشد پیدا کرده و نیرومند. شما الان اینطوریکه دارید این مطالب را میخوانید و هستید از مادر اینطور متولد نشدید. مرحله بمرحله تغیر پیدا کرده اید تا حالا شما شدید. قدر خودتان را بدانید و خودتان را دست کم نگیرید. شما بارها شنیده اید که بشما گفته شده سیر درون باید بکنید. سفر درون یعنی از نظر اینکه ببینیم واقعا چگونه تغیرات و تحولات کردیم تا باین صورت بیرون آمدید. این سیر بر خود است که دریابم که من کی هستم و چگونه پیدا شدم و چه شده که حالا این شدم. این سیر درون است. حالا عقل هم همراه روح اینگونه تکامل پیدا کرده و کرده تا شد عقل شما و باین صورت بیرون آمد. پیش از این هم عقلهائی داشته اید. آن غقلها هم بیادتون نیست. قرار شد هر مرحلهای که وارد میشود مرحله فبلی خودش را یاد نیاورد.

3648    عــقــل هـای اولـیـنش یـاد نـیست       هـم از ایـن عـقـلش تـحـوّل کـردنیست

پیش از اینکه بصورت انسان بیرون بیاید او هم عقلهائی داشته. این عقلهای اولی اشاره است به فرود آمدن عقل اول خلقت هست تا بحال. این عقل ببینیم از کجا پیدا شده. عرفا معتقدند که اولین آفریده خداوند عقل است و بعد دیگر آفریده ها را آفریده شدند. حالا آن عقل کجاست؟ در عالم برین است. من در کجا هستم؟ من در عالم فرودین هستم. این عقل چگونه آمده از عالم برین بعالم فرودین. از عالم برین مرحله بمرحله فرود آمده. هی از عالم برین دور شده و بعالم فرودین نزدیک شده، یعنی از عالم روحانی دور شده و بعالم مادی نزدیک شده. ارزش روحانی خودش را از دست داده و بیشتر توجه بمادیات میکند تا آمده در قفس وجود من و جسم من. حالا این عقلی که باینصورت آمده, اولش این جور نبوده. از آن عقل کلی که جدا شده و کم کم تحول پیدا کرده و فرود آمده و آمده در قفس جسم ما و آن عقلهای اولین مرحله بمرحله بمرحله. شما ادعا میکنید که خیلی عاقل هستید. من از شما می پرسم این عقلتان از کجا آمده؟ شما میگوئید من بمدرسه رفته ام و درس خوانده ام و پدر و مادرم بمن آموخته اند. اینها منظور نیست. این عقلی که شما دارید از اول اینگونه نبوده و این عقل هم دارد تغیر میکند. باز هم تکامل توقف پذیر و تعطیل پذیر نیست. باز هم این عقل من و شما دارد تغیر میکند. در مصراع دوم میگوید “هم از این عقلش تحول کردنی” ی کردنی ی مصدریست یعنی تحول پیدا کردن. تحول کردنی، دگرگون شدنی. اگر که آدم اندیشمندی و متفکری باشیم, حقیقت جوئی باشیم و خواسته باشیم, در طلب و جستجو باشیم احساس میکنیم که عقلمان در حال تغیر است نه عقلی که مقایسه بکنید با نوزاد دارد با شما. عقل الانتان را با عقل نیم ساعت پیش. همین که زمان میگذرد هم جسم انسان و هم عقلش در حال تحول است. شما باید بعقلتان اجازه بدهید که این تغیر را یکند. تا نیائید در این راه و اندیشه و خودتان را در این مسیر نگذارید آنوقت برای عقلتان کار را مشگل کرده اید. اینست که ممکن است این عقل شما در پائین بماند و یا در راه دیگری رشد کند. مثل اینکه شما بگوئید فلان کس پس از گذشت پنجاه سال هنوز عقلش تکامل پیدا نکرده و یا مَچور نشده. برای اینکه دارنده این عقل چنان چسبیده به آنچه که در جهان مادیت هست که آن عقل از راه خودش منحرف شده.

3649    تا رهـد زین عـقلِ پُـرحرص وطلب        صـد هزاران عــقـل بـیـنـد بوالـعــجب

درست است که فلان شخص بالغ است و از نظر سنش باید بالغ و فهمیده باشد ولی عقل این فلانی حرص میزند و حریص است و دائم در جستجوی مادیات است پس عقل او هم مادی گرا شده, شده, حالا پرحرص و طالب مادیات شده. حالا چه بکنیم که این عقل را از این حرص و طلب و آزمندی برهانیم و آزادش بکنیم.؟ باید بگذاریم تا تکامل خودش را طی کند و دیگر من عاقل شده ام را نگوئیم. باید بدانیم که من عاقل نیستم و امیدوارم که عاقل بشوم. اگر اینطور فکر کنید آنوقت میگوئید که هنوز عقل من کامل نشده. ولی وقتی که ادعا کنید که من عاقل هستم و تو نیستی آنوقت جلو آن عقل را گرفته اید. میگوید در راه این تکامل شدن صد هزاران عقل متحول پیدا میشود. یعنی عقلهای جدید و جدید و جدیدِ متحول شده  را می بیند. صد هزار مفهوم عددی ندارد یعنی تعداد زیادی. بوالعجب یعنی خیلی عجیب است شگفت آور و خیلی زیاد است. وقتی کسی ادعا میکند که عاقل هست و واقعا اینطور تصور میکند نمی داند که هنوز عقل او باید تغیرات شگفت آوری بکند تا روزی آن شخص بگوید که من عافل هستم.

3650    گرچه خُـفـته گشت و, شد ناسی زپیش        کی گُذارَنـدَش در آن نِسـیـانِ خویش

ناسی از کلمه نسیان است و نسیان یعنی فراموشی و ناسی یعنی فراموش کننده. گفته بودیم وارد هر مرحله ای که میشویم مرحله قبلی را بیاد نداریم. ما ناسیی ایم  و نسیان ما را گرفته ما هنوز خوابیم “گرچه خُفته گشت و شد ناسی زپیش” زپیش یعنی از مرحله قبلی خودش. در مصراع دوم میگوید: کی میگذارند که در آن فراموشی خودش باقی بماند؟. نمیگذارند که در همانجا بماند. یعنی در آن فراموشی خودش هم باقی نمیماند. این یک عبارت سؤالیست و جوابش اینکه هیچ وقت. روح تا اینجا آمده و مراحل قبلیش را بیاد ندارد و آفریدگار میخواهد به مراتب بالاتر و بالاتر او را بکشاند. برای اینکه این روح و جسم در این دنیای خاکی در عالم خواب هستند. چون در عالم خواب هستند باید بیدارشان کنیم. پس این روح وجسم ما هردو باید بیدار شوند. عرفان میگوید آن چیزیکه ما اسمش را زندگی گذاشته ایم، زندگی نیست و آن خواب است. از این خواب اگر بیدار شدیم آنوقت است که زندگی میکنیم. پس هرچه در عالم خواب می بینیم فقط رؤیائی بیش نیست. تا بیدار نشدیم در خواب هستیم. چشمان باز است حرف میزنیم و راه میرویم و غذا میخوریم ولی خوابیم. این دستگاه آفرینش نمیگذارد که در این حال باقی بمانی.

3651    باز ازآن خوابش بـبـیـداری کـَشَند      که کُـنـدبــر حـالـت خـود ریـش خــنـد

بر حالت خود یعنی حالتیکه پیش از این داشته. بر حالات پیش از خودش میخندد و ریشخند میزند. میگوید او را از خواب بیدار میکنند, از خوابیکه همه چیز از این دنیای خاکی فقط همین را می بیند و با خود میگوید که من اینها را میخواهم و نمیخواهم از دستشان بدهم ولی در حال خواب است. میگوید اینها را داری خواب می بینی و اینها حقیقت ندارد. باید بیدار بشویم. تا بکشندد بمرحله بالاتر. وقتیکه بیدارت کردند آنوقت میگوئی که حالا متوجه شدم که اوضاع از چه قرار است. من بچیزهائی که غصه اش را میخوردم، حالا میخندم. این همه رنج بیهوده تحمل کردم که بهر قیمتی که شده اینها را بدست بیاورم. ما برنامه ریزی میکردیم که فلان کار را بکنیم که این فلزیکه اسمش را طلا گذاشته ایم بدست بیاوریم. حالا او باین افکار خودش میخندد. زندگی این دنیا خواب است و کی ما را بیدار میکنند؟ وقتیکه بمیریم. وقتیمه بمیریم تازه میفهمیم که ما خواب بودیم و حالا بیدار شدیم. همه خیال میکنند که وقتیکه مردیم ما تمام شدیم ولی نه و تازه اول کار است و حالا اول بیداریست. آنوقت بآن چیزهائی که مثلا در خواب این دنیا میدیدیم در این شصت و یا هفتاد سالیکه همه اش خواب بودیم میخندیم. و بخود میگوئیم که این چیزهائی که من تلاش بدست آوردنش این همه کار و کوشش کردم چی بودند.

3652    که چه غم بـود آنکه میخوردم بخواب        چون فراموشم شد احوال صواب

صواب یعنی حالات نیک و درست. وقتیکه انسان از خواب پندار ها و تصورات و گُمان های دنیوی بیدار میشود با خودش میگئید این دیگه چه غمی بود که من میخوردم که چرا فلانی منزلش پنج اطاق خواب داشت ولی مال من فقط چهار اطاق خواب داشت. برای اینکه من هم پنج اطاق خواب داشته باشم چقدر زحمت کشیدم و چه قدر مال مردم را ندادم و آنچه داشتم و نداشتم جمع کردم که یک اطاق خواب اضافه کنم. این چه کاری بود اینهمه رنج و زحمت که من کشیدم. چرا همیشه میکوشیدم اتومبیلم را از فلانی بهتر کنم. اتو مبیل خودم که عیبی نداشت و براحتی من را بهمه جا میرسانید و این چه کار احمقانه ای بود که میکردم.

3653    چون نــدانستـم که آن غم و اعتلال        فعل خوابسـت و فـر یـبست و خـیـال

چون در اینجا یعنی چرا. اعتلال یعنی ناراحتی از کلمه علت است. یعنی ناراحتیهای بیماری زا که روان من را بیمار میکند و من را بدفتر روانشناسان میکشاند. میگوید چرا من ندانستم و خودم را گرفتار اینهمه غم و اندوه و بیماری روانی کردم. چرا نفهمیدم که اینها همه فعل یعنی کار خوابست و همه اش فریب است و همه اش خیال بی اساس و بی بنیاد است. همه چیزهائی که ما داریم در این عالم فکر میکنیم همه اش از پنج حس ماست. چشائی و بینائی و شنوائی ولامسه وسامعه  همه اینها میگیرد و ما تمام داوریهایمان روی این پنج حس ماست و دیگر ما چیزی دیگری را نداریم. حس بینائی ما بما میگوید فلان کس اینها را دارد و من هم میخواهم بروم بدنبالش. حس چشائی ما بما میگوید او این غذای لذیذ را میخورد و منهم میخواهم بروم بدنبالش. ما بدنبال آن حس ها هستیم. دانش امروزی هم میگوید تمام این حسهای پنجگانه از لحظ علمی ثابت میکنند که اشتباه میکنند. مولانا میگوید اینها همه فریب هستند.

3654    همچـنـان دنـیـا که حُـلـمِ نـایِـمـَست         خُـفـته پـنـدارد کـه ایـن خود دایـمست

حُلم یعنی خواب. نایم یعنی شخصیکه بخواب رفته. مولانا بما میگوید این دنیائی که دارید درش زندگی میکنید یک رؤیای شخص بخواب رفته است. شما خوابید و دارید خواب می بینید. کسیکه خواب می بیند خیال میکند آنچه را که در خواب می بیند یک صحنه های واقعی که نیست. در خواب می بینید که چه دستگاهی و چه وضعی پیش آمده و شما چکار کردید و چقدر خوشحالید و… از همان خوشحالی شما بیدار میشوید و می بینید که نه همان جا روی تخت خوابتان هستید و همه اینها را خواب می دیدید. بخودتان میگوئید چرا من این خوابها را می بینم؟. باید سعی کنید تا زمانیکه در این دنیا هستید از این خوابها نبینید.

3655    تـا بـر آید نـا گهان صــبــح اَجَــل         وا رهــد از ظـلـمـت  ظــن و دَغـَــل

همه چیزهائی که من فکر میکردم ظنّ و گُمان بود. صبح خاصیت طلوع خورشید را دارد و همه جا را روشن میکند و شما خوشحال میشوید و اجل یعنی مرگ و همه خیال میکنند یعنی در ظلمت فرو رفتن است. نه خیر طلوع کردن صبح است که روشنی بخش است و آنوقت من را از آن ظن و گمانی که داشتم آزادم میکند و از آن دغل و هیله هائی که داشتم مرا رها میکند. حالا این آدم مرده و مرگ صبح مانند در وجودش طلوع کرده و خورشید حقیقت دارد می دمد پس این ترسیدن ندارد. این خوشحالی دارد که بسوی روشنائی رفتن است

3656    خنده اش گیرد ازآن غمهای خویش        چون بـبـیـنــد مستقرّ و جایِ خـو یش

  حالا این آدمی که از دنیا گذشته از وضع پیشین خودش خنده اش میگیرد که چه غمهای بیهوده میخوردم. حالا استقرار پیدا کردم و آمدم در دنیائی که جاویدان است و دنیای موقتی نیست که تغیر و تحول پیدا کند. دنیای آرامش است و من مستقر هستم در این دنیا. چه خوب شد که باین دنیا آمدم و چه بد بود که این غمها را میخوردم. از آن غمهائی که میخوردم خنده ام میگیرد. بنا بر این تا اینجا فهمیدیم که از این مرگ نباید بترسیم و وقتیکه بیاید آنوقت صبح روشنائی هست.  

Loading

20.4 شکایت اَستر به اُشتر

تفسیر  :

در این قسمت از مثنوی معنوی در باره تصویر خیال سازیها و خیال بندیهائیکه مولانا میکند صحبت خواهد شد. مولانا در مثنوی یک مهارت شگفت انگیزی دارد در تصویر خیال سازی. باین معنی که آن پدیده هائی را که در پیرامون خودش می بیند با یک ریزبینی و با یک نگرش خاص و ژرف بینی مشاهده میکند و در ذهنش یک تصویری از آنچه که دیده میآفریند و بعبارت دیگر در ذهنش یک دنیائی میآفریند غیر از آن دنیای خارج و این دنیائی را که در ذهنش آفریده در ابیات مثنوی پیاده میکند و برای خوانندگان خود میسراید و  بگفتن سخنان متعالی خودش میپردازد. مولانا با هر چیزی این تصویر خیال سازی را میکند و هرچه که در پیرامونش باشد. وقتیکه آب را می بیند, باغ را ببیند, درخت را ببیند, خورشید را ببیند, کودکان را ببیند, خوراکیها را ببیند, بیماریها را ببیند, سرگرمیها را ببیند, رقصها و پایکوبان را ببیند, موسیقی را بشنود، همه اینها را دانه بدانه آورده در مثنوی. وقتی اینها را می ببیند شروع میکند بخیالبندی یعنی تصویری از اینها در ذهن خودش مجسم میکند و دنیای خاصی در ذهن خودش میآفریند.

در مورد حیوانات تصویر خیال سازیش بسیار جالب است و در باره خیلی از حیوانات این خیالبندی را میکند. مثلا یک آهوی نزار بیچاره ای را می بیند که او را در طویله خران انداخته اند و او دارد شکایت میکند. یعنی وقتی این آهو را می بیند در ذهنش مجسم میشود که این آهو چی دارد میگوید و با آن حیواناتیکه در طویله هستند چه ارتباطی دارد و همه اینها بهانه است برای گفتن حرفهای متعالی خودش. اینها هیچ کدامشان منظور قصه گفتن نیست. میگوید این قصه مثل ظرفی هست که در آن دانه های معانی هست و شما دانه ها را نریزید و ظرف را ببرید بلکه آن دانه ها را ببرید. یعنی اینکه این همه طالب قصه نباشید که آن ظرف است. باید ببینید که در آن ظرف چه چیز نهفته است و آن پیامش را بگیرید.

            ای برادر قصه چون پیمانه هست         معــنـی اندر وی مثال دانه  است

           دانـه معــنـی بگیرد مرد عــقــل        ننگرد پیمانه را  گردشــت نــقـد

 اینجا مرد و زن مطرح نیست و منظور هر انسان خردمندی دانه ها را بر میگزیند. این دانه قصه است اگر این قصه نقل شد همه اش بدنبال قصه نباشد و ببیند پیامی که در این قصه است چیست. پس بر این نقشها و خیال بندیها توجه داشته باشید که در این قسمت تا آخر گفتار، منظور قصه نیست و منظور آن پیامها ست که باید آنها را ازش بیرون بکشید. او مثلا از این حیوانات شتری را می بیند که در طویله ای انداختند و این شتر با حیوانات دیگر در این طویله دارد صحبت میکند و آنها هم دارند با او صحبت میکنند و اینها همه دارند از اصل و نسب و طبار خودشان صحبت میکنند و از خاندان خودشان تعریف میکنند و شتر بیرون میآید و میگوید من هیچ احتیاجی بگفتن اصل و طبار خودم ندارم. من این گردن درازی دارم و سرم در بالا قرار داده شده و هیچ احتیاجی به حرفها و چیزهائی که شما میگوئید ندارم.  چنان جسمی وعالی گردنی, من آنطور جسم تنومندی و گردنی را دارم که دیگر نیازی به اصل و نسب گفتنم نیست.  اینها همه سمبولیک است. این شتر چی هست که دارد این حرف را میزند. آن حیوانات دیگر چی هستند که باصل و نسب خودشان مینازند؟ ولی او میگوید من هیچ احتیاجی به آن نازیدن ندارم. من خودم عالی گردنم. یعنی من برای خودم شخصیت قابل احترامی هستم. 

             که مرا خود حاجت تاریخ نیست        که چنین جسمی و عالی گردنیست

من احتیاج باین چیز ها ندارم. آن حیواناتی که پست تر از من هستند, آن افرادی که در جوامع هستند و تو خالی هستند و از خودشان هیچ چیز ندارند, آنها همه میکوشند که از اصل و نسبشان و از تبارشان صحبت کنند. اینها نشانه کم بود شخصیت و تهی بودن درون خودشان هست. این شتر بسیا مورد مثال واقع شده در مثنوی. در جاهای مختلف از شتر صحبت میکند. میدانید که این شتر حیوان عجیبی است. بخاطر همین است که مولانا توجه خاصی روی این شتر دارد. پاهایش و مخصوصا کف پاهایش بگونه ای هست که در آن ریگسارانِ سوزانِ بیابانها فرو نمیرود, چندین شبانه روز میتواند بدون غذا و آب زندگی بکند و برای غذا از آن چربیهائی که در کوهانش جمع کرده میتواند استفاده کند. برای آب حساب کرده اند که میتواند تا بیست و پنج روز بدون آب باشد و در این مدت از آبهائی که در بین تیشو هائی که در بدنش هست استفاده میکند و وقتی که بآب میرسد مقدار زیادی آب جذب میکند و در بدن خودش ذخیره میکند و برای ایام بی آبی ازش استفاده میکند. چشمش بر عکس چشمهای دیگر سه تا پلک دارد، یعنی علاوه بر پلک بالا و پائین یک پلک هم از گوشه داخلی چشمش به گوشه خارجی چشمش کشیده میشود و مثل شیشه شفاف است و از پشتش خوب میتواند ببیند بدون اینکه در طوفانها شن چشمش صدمه ای ببیند. بینیش را در طوفانهای شن میتواند ببندد. گوشهایش را میتواند بگونه ای نگه بدارد که بر خلاف  مسیر وزش این طوفانها باشد و خیلی صفات و مزایای دیگرو برای همین است که جلب توجه مولانا را میکند. این شتر ها دارای شتر بان هائی هستند که برای آنها آهنگهائی میخوانند و نغمه هائی دارند, زمزمه هائی دارند که شتر ها را بوجد میآورد. مولانا اینها را مشاهده کرده و دیده است و وقتیکه این نغمه و این آوای این شتربانان بگوششان برسد، این شتر برقص میآید و آن را رقصالجمل مینامند. جمل یعنی شتر. مولانا وقتیکه این رقصالجمل را می بیند این رقص شتر را پیوند میدهد برقص سماع که صوفیان میکنند و آنها هم از خودشان هیجان زده و بی خبر و بوجد و سرور آمده هستند همان گونه که شتر این حالت را پیدا کرد. این چیزی را که می بیند او دنیای دیگری را می بیند و این تصویر خیال سازیهایش بجای دیگری میرود. اگر بخواهیم آن چیزی را که مولانا در باره شتر در سراسر مثنوی میگوید باید تمام این قسمت را صرف آن بکنیم.

مولانا بعضی وقتها با خدای خودش صحبت میکند. میگوید ای خداوند من شتری هستم که در کاروانی هستم که افسار آن در دست توست. او خودش را بآن شتر تشبیح میکند. مولانا یک غزل بسیار زیبائی در دیوان کبیر دارد که در آن غزل بجائی میرسد که خودش را با شتر و قافله تشبیه میکند و میگوید من را بانجائی که میخواهی میکشی و من از خودم اراده ای و قصدی ندارم و تسلیم تعالیم و کشش های تو هستم تا مهار من را چگونه بکشی.

               در میان این قطارم روز و شب        میکشم مستانه بارت روز و شب

قطار منظور قافله شتر ها. او دارد با خدای خودش صحبت میکند. همانطور که شتر برقص میآید من هم بار تو را مستانه و با وجد و سرو میکشم. یعنی آنچه را که تو بر من نهادی من مستانه و با شور میکشم.در اینجا باز هم یک تصویر خیال سازی هست که شتری و ابتری با هم صحبت میکنند.ابتر بمعنی قاطر است و میدانید که این قاطر از جفت گیری الاغ نر با اسب ماده ایکه مادیان مینامند حاصل میشود.اینست که میگویند که اصالت نوعی ندارد یعنی این قاطر نوع خودش را نمیتواند ایجاد بکند بخاطر اینکه آن تخمکهائیکه در قاطر ماده هست بار ور نمیتوانند بشوند و چون بار ور نمیشوند, نمیتواند تولید مثل بکند. پس اگر خواسته باشیم که یک قاطر دیگری و یا قاطرهای دیگری بوجود بیاید حتما باید در جفت گیریهای دیگری یک الاغ نر با یک قاطر ماده  انجام بگیرد. گفته شد که تمام مطالبیکه مولانا در مثنوی ضمن این داستانها میگوید سمبولیک است. دراین داستان وقتی میگوئیم شتر یا بقول مولانا اشتر کنایه از آدمیانیست که اسیر شهوات نفسانی نیستند و مقتضیات نفسانی ندارند. برهوا ها و آرزوهایِ ناروای فساد آفرینِ دلشان پیروز و غالب شده اند و گرفتار این نفسانیات نیستند. خیلی از خواهشهای ما ناروا و فساد آفرین است و باید آنها را مهارشان کرد. این انسانهای عالی مقام و انسانهای کامل این کنترل را کرده اند. این را دارد بشتر تشبیه میکند. این شتر از جایگاه رفیعی و بلندی دارد باین دنیا نگاه میکند و جای پیش پا افتاده و سطح خاکی را توجه ندارد و چیزیکه مولانا در این داستان میخواهد بگوید بخصوص مورد توجه هست, مقایسایست که بوجود میآورد برای یک آدم باور مند با یک شخص نا باور. این شتر را بمنظله یک فرد باورمند میگیرد و شخص نا باور را به حیوانات دیگری تشبیه میکند. این باوری را که میاوریم منظور باور داشتن حقیقت و یک مبدأ آفرینش و یک مبدأ حقیقت است که اگر کسی آن مبدأ را باور داشته باشد باورمند است و هیچ ارتباطی با کیش و آئین و مذهب ندارد. در هر آئین و روشی یک کس میتواند باور مند باشد. اصلا ممکن است کسی پیرو هیچ مذهبی نباشد ولی باورمند باشد. یعنی به یک مبدأ حقیقت و یا مبدأ آفرینش بدون شک و بطور یقین پذیرفته باشد. این باورمندی و نا باوری بر این معناست. این استَر در نقش نا باور است و آن شتر در نقش باورمند است. بنا بر آن چیزیکه تا بحال گفته شد در تمام طول داستان دو چیز بموازات هم جلو میرود. بموازات هم  در هر بیتی, یکی آن ظاهری که شتر با قاطر دارند با هم حرف میزنند و یکی پیامی که در گفته های آنها هست. این دوتا با هم بیت به بیت بطور موازی جلو میرود تا آخر. حالا بتفسیر این ابیات می پردازیم.

3377    اُشــتــری را دیـد روزی اَســتـری        چــونـکه بـا او جــمــع شــد در آخُــری

جمع شد یعنی با هم شدند. آخُر بمعنی استبل و طویله است. 1-یک روزی قاطری با شتری در یک استبلی خودشان را کنار هم دیدند و اینها شروع کردند با همدیگر صحبت کردن. این ظاهر بیت است. 2- یک آدم باور مند و یک فرد نا باور بر سبیل اتفاق در یک جائی بهم رسیدند و با هم بگفتگو پرداختند.

3378    گــفـت مــن بسـیـار مـی افـتـم برو        در گـــریـــوه و راه و در بـازارو کــــو

قاطر به شتر میگوید: من بسیار میافتم برو یعنی آنطور میافتم که صورتم میخورد بزمین, برو میفتم. رو بمعنی چهره و صورت است. گریوه یعنی یک زمین نا هموار شیب دارِ پست و بلند. کو که در آخر مصراع دوم آمده بمعنی بازار و محله است. قاطر از حال خودش دارد شکایت میکند1- میگوید من در گردنه ها, سرازیریها, حتی روی زمین صاف, در هر کوچه و بازار چنان بزمین میافتم که صورتم بزمین میخورد و خونین و مالین میشود.2- آن نا باور دارد بآن باورمند میگوید که من در مسیر زندگیم عدم موفقیتهای فراوانی دارم و همیشه موفق نیستم و گاهی در کارهائی که میخواهم بکنم کاملا نا موفق هستم.

3379    خـاصـه از بـالای کُـه تا زیـر کُوه        در سـر آیـــم هــر زمــانــی از شِــکُــوه

خاصه یعنی بخصوص و در مصراع دوم شِکُوه یعنی ترس و بیم. 1- قاطر گفت مخصوصا همیشه وقتی که میخواهم از بالای کوه بپائین بیایم اینقدر میترسم که ار ترس میلغزم و سُر میخورم و با سر بزمین میافتم. 2- آن نا باور به باورمند میگوید: هر وقتی که در طول مسیر زندگیم  به مشگلی میرسم اینقدر میترسم که از ترس و بیمم دست و پای خودم را گُم میکنم و اصلا خودم را برای حل مشکل عاجز می بینم. توجه اینکه در تفسیر ابیات بعدی عدد 1 و 2 را حذف خواهیم کرد.

3380    کَم همی اُفـتی تو در روبهرِچیست        یـا مـگـر خـود جـان پاکـت دولــتـیــست

هروقت که مولانا کلمه کم را بکار میبرد یعنی اصلا. وقتی میگوید کم افتی یعنی تو اصلا نمی افتی. دولتیست یعنی تو دولت یاری و یا بخت یاری و دولت و بخت و اقبال یار تست. قاطر ادامه میدهد و میگوید: ای شتر من ندیدم تو مثل من بیافتی, بمن بگو چرا اینطور هست که هیچ وقت نمی افتی. آیا اینطور است که این جان پاک تو همراه بخت و اقبال است؟. آیا بخت یاریش میکند, دولت و اقبال یاریش میکند, دولت معانی مختلفی داد، یکی از معانیش در اینجا بخت و اقبال است. میگوید ای باورمند من می بینم که تو هیچ لغزش و خطائی در طول زندگیت نمیکنی! شاید که جان پاک تو اقبال مند است و تو همیشه خوش سانسی می آوری و تو مثل من بنحوست و بد بختی نمی افتی و بهمین سبب هست که از سقوط و لغزش بر کنار میمانی. بمن بگو چرا اینطور هست. ای باورمند تو چرا اینگونه ای؟

3381    در ســر آیــم هــر دَمُ و زانـو زنـم        پـوز و زانـو زان خطــا پُـر خون کـنـم

در سرآیم اصطلاح سکندری خودن است. سکندری خودن یک  نوع افتادنیست که شخصی که دارد راه میرود، پایش بجائی گیر میکند و محکم از رو بزمین میافتد و این را سکندری خوردن میگویند. پوز کوچک شده همان پوزه هست، بمعنی اطراف دهان است در فاصله بینِ لب بالا و بینی. این قاطر میگوید که من در موقع راه  رفتن سکندری میخورم و تمام پوزه من و زانوهای من پُر خونین میشود و تو چرا اینطور نیستی؟ هیچ وقت این حالت برای تو پیش نمی آید.  نا باور میگوید من بکلی دارم از پا میافتم و دیگر ونمیتوانم بروم. یعنی این مسیر زندگیم را نمیدانم چه جوری ادامه بدهم, مثل کسیکه زانو هایش زخم شده و اصلا نمیتواند برود.

3382    کــژ شـود پـالان و رخـتم بر سـرم        وز مُـکـاری هــر زمـان زخـمی خورم

کژ را همیشه بمعنای کج بکار میبرد. رخت در اینجا یعنی بار و بنه, ما معمولاً به لباسمان میگوئیم رخت. کلمه رخت عبارت است از تمام اثاث و وسائلی که در خانه هست. حالا اینجا بار و بنه هائی که بار قاطر هست. مُکاری کسی هست که این حیوانات چهار پا یان مثل اسب و شتر و قاطر را کرایه میدهد. این مُکاریست.  در زمان قدیم باین مُکاری میگفتند چاروادار. این کلمه تغیر یافته کلمه چهارپادار بوده. زخم هم قبلا گفته شده که بمعنی زخمه است. زخمی خورم یعنی ضربه ای میخورم. قاطر میگوید وقتیکه من در رو میافتم، پالان و هرچه روی آن هست میافتد روی سرم و این موجب خشم مُکاری میشود و او من را کتک هم میزند و یا بمن ضربه میزند که چرا تو اینطور راه رفتی که اینطور بیافتی و بار و بنه ات بیافتد روی زمین.   آن نا باور میگوید که من در طول زندگیم بلا هائی سرم میآید که خودم سر خودم میآورم مثل اینکه تمام زندگیم روی سرم دارد خراب میشود و انسانهای دیگری که این حالت را ندارند, انسانهای خردمند, انسانهای کامل, آنهائیکه بکمال کامل شده اند، بمن طعنه میزنند. و من را سر زنش میکنند. این سر زنش همان ضربه ای هست که مُکاری بر سر قاطرش میزند.

3383    هـمـچو کم عـقـلـی که ازعـقـل تباه        بِشـکــنــد تـوبـه  بــهــر دَم  در گــنــاه

مولانا در همین جا از بنا بعادت همیشگیش از داستان شتر و قاطر خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را میزند و لی دنباله داستان از یادش نمی رود و بعد از چندین و چند بیت بر میگردد. بعضی وقتها دیده شده که داستانی را در یکی از دفتر های مثنوی دارد میگوید, از داستان خارج میشود و در دفتر بعدی بداستان ادامه میدهد. در این تفسیر, مفسر بالجبار باید این داستانها را از این دفتر و از آن دفتر و لابلای اشعارش گرد آوری بکند که داستانها با معانی آن در یک جا باشند، چون نمیشود نصف داستان را تفسیر کرد و از خواننده انتظار داشت که او اینجا را نگه دارد و سال دیگر بیاید و بقیه داستان را بخواند.

در بیت فوق عقل سیاه و یا عقل تباه, عقلیکه حقیقت را نمیشناسد و مبدئی را باور ندارد و گرفتار فساد و تباهیست. این عقل تباه است. اینجا حال آن قاطر و یا بهتر بگوئیم حال آن ناباور را تشبیه میکند بآدم کم عقل. اگر که اینجا گفته همچو کم عقلی یعنی همچون آدم بی عقلی یعنی اصلا عقل ندارد. اینها یک حرفهای کلیدیست که باید خواننده مثنوی بداند تا بتواند سخنان مولانا را درک بکند. بی عقلی که عقلش راه به عالم معنویت نمیبرد و راهی بعالم معرفت ندارد و جز این سطح پائین خاک را نمیتواند تشخیص بدهد. حالا این را در نظر بگیرید که از کرده خودش پشیمان میشود و از این خطائی که کرده توبه میکند. ولی دوباره این توبه را میشکند برای اینکه او اصلا عقل ندارد و دوباره توبه اش را میشکند.

3384    مســخـره ابـلـیـس گردد در زَمـــَن        از ضــعـــیفـی رأی آن تـــوبــه شـکـن

ابلیس نام دیگر شیطان است. قرار شد که شیطانی هم وجود نداشته باشد و شیطان در وجود ماست فرشته در دل ماست و خدا هم در دل ماست. آنچه که هست در درون ماست. در بیرون از وجود خودتان جستجو نکنید چون پیدایش نمیکنید. اندیشه نیک تو فرشته درونت است, حقیقتی که قبول داری خدای درونت هست. آن ناباوری شیطان درونت هست که گمراهت میکند. در زمَن یعنی فورا و همین حالا. ازضعیفی رأی یعنی از ضعیفی اراده و از سستی اراده. آن کسیکه عقل اصلاً ندارد اول از خطای خودش توبه میکند و بعد میشکند. وقتیکه شکست شیطان فوراً مسخره اش میکند که تو که میگوئی از من بر تر هستی و آدم هستی, تو چگونه توبه ات را شکستی؟ تا توبه اش را میشکند چیزی در درونش میگوید که تو توبه کرده بودی و چرا حالا آن را شکستی؟ تو چرا اینقدر ضعیف الاراده هستی و چرا اندیشه محکم نداری و توبه شکنی میکنی. این شیطانِ درونش هست.

3385    در سرآید هـرزمان چون اسب لنگ       کــه بُـود بــارش گـــران و راه سنگ

او با سر بزمین سقوط میکند مثل اسبی که می لنگد و اسبی که میلنگد زانویش میشکند و بزمین میخورد. در مصراع دوم گران بمعنی سنگین است و راه سنگلاخ. اسبی را در نظر بگیرید که زانویش زود میشکند، بارش هم خیلی سنگین است و باید از سنگلاخ هم عبور کند. این مسلم است که زانویش گیر میکند و بزمین میخورد. آن توبه شکن هم بزمین میخورد و راه بجائی نمی برد.

3386    می خورد ازغـیـب بـر سَـرزخـم او        از شــکســـت تــوبــه, آن اِدبــار خُـــو

غیب در اینجا یعنی عالم معنی و حقیقت. عالم غیب آن عالمیست که دیده نمیشود و معنویت و معرفت و باورمندی هم چیزی نیست که دیده بشود، و این یک احساس است و از عالم غیب است یعنی این در درون شماست و چیزی نیست که لمس بشود و رنگ و بو داشته باشد یا شکلی داشته باشد, بعبارت دیگر این عالم غیب هستِ نیست نماست. حالا این توبه شکن ضربه میخورد از درون خودش و یا از خدائی که در درونش هست. درست است که خدا را باور ندارد ولی خدا که در درونش هست. نا باور هم در درونش خدا هست, همانگونه که شیطان در درونش هست. فرق نا باور با شمای باورمند اینست که شما خدای درونتان را باور دارید ولی آن ناباور خدا در درونش هست و باور ندارد. حالا آن خدا دارد باو سیلی و ضربه میزند. ادبار خو یعنی بد بخت و بخت بر گشته. ادبار یعنی بد بختی. خو یعنی عادت و رفتار. میگوید: ای بخت بر گشته نا باور اصلا چرا توبه میکنی که بشکنی.

3387    بــاز تـوبه مـیـکـنـد بــا رأی سُست        دیـو یک پُف کرد و توبه ش را سُکُست

رای سست یعنی اراده ضعیف. دیو بمعنی شیطان است. پس همان چیزی که برای شیطان گفته شد همان دیو است. دیو و شیطان درون خودش یک پُف میکند و او توبه اش را میشکند.پُف در اینجا یعنی بآسانی و براحتی. این شخص توبه میکند و شیطان درونش میگوید  توبه کردی, مسخره است , توبه یعنی چی. تو خیال میکنی توبه فایده ای دارد؟ کلمه سُکُست از کلمه سُکُستن است بمعنی قطع کردن، گسستن، پاره کردن.

3388    ضعف اندر ضعف وکـبرش آنچنان        کـه بـخواری بــنــگــرد در واصـــلان

ضعف اندر ضعف یعنی کمال ضعف دارد و کمال ناتوانی را دارد. در مقابل این ضعف تکبر هم دارد. هر کس که ناتوان باشد متکبر تر هم هست. حالا این شخصِ سست اراده و بسیار ضعیف با تکبر زیاد، انچنان به کسانیکه باور مند هستند و وصل شده ان به حقیقت و حقیقت را قبول دارند و درک میکنند, میخندند و مسخره میکنند و با تحقیر و خواری بآنها نگاه میکنند.  در اینجا مولانا به داستان بر میگردد و در این چند بیت که فاصله افتاد این مثالهائی که میاورد برای راه باز کردن فهماندن حرفهای متعالی خودش بود.

3389    ای شـتـر کـه تـو مِـثـال مــؤ مــنـی        کــم فُـتـی در رو و کــم بـیـنـی زنــی

قاطر به شتر میگوید تو مثال موئمنی. موئمن از ایمان است و ایمان یعنی باور مندی. بمحض اینکه صحبت از موئمن میشود، شنونده خیال میکند یک آدمی که قران زیر بغلش هست و در حال رفتن به مسجد برای نماز خواندن است, در حالیکه اصلا چنین چیزی نیست. موئمن هر کیش و آئین و مذهبی را میخواهد داشته باشد, باید باور مند باشد. موئمن عربی باور مند است. ای شتر تو مثال باورمندی و مئمنی و اصلا نمی افتی. بینی زدن یعنی تکبر کردن و هیچ ارتباطی با بینی روی صورت ندارد. بینی زنی یعنی تکبر میکنی. مثل اینست که میگویند فلانی خیلی باد دماغ دارد. کم بینی زنی یعنی تو اصلا تکبر هم نداری. نا باور دارد به باورمند میگوید. تو درست مثل یک موئمن هستی و اینهمه دانش و فضل هم داری ولی هیچ تکبری نداری و هیچ خود فروشی بدیگران هم نمیکنی و در زندگیت هم هیچ خطا نمیکنی. در کارهایت سقوط نیست و موفق هستی و همیشه رهوار داری بجلو میروی.

3390    تو چـه داری کـه چـنـیـن بــی آفـتی        بـی عِــثـاری  و کـــم انــدر روُ فُــتـی

چه داری یعنی چه خصوصیاتی داری و تو چه برتریی داری. عثار بمعنی باسر بزمین خوردن. قاطر ادامه میدهد و میگوید هیچوقت من ندیده ام و یا نشنیده ام که تو بیافتی و یا با سر بزمین بخوری. نا باور از باور مند می پرسد: چه خصوصیتی در تو وجود دارد که هرگز گزندی بتو نمی رسد و آسیبی نمی بینی؟

3391    گفـت گرچه هرسـعادت ازخـداسـت        در مــیــانِ مــا و تــو بس فـرقـهـاست

حالا شتر دارد جواب میدهد. و باور مند دارد به نا باور پاسخ میدهد. این بیت و چند بیت بعد از آن همه جواب باورمند است به نا باور.  شتر بقاطر پاسخ میدهد و میگوید اگر چه سعادت داشتن کار خداست ولی از اینها گذشته من با تو خیلی فرق داریم. تو نباید خودت را با من مقایسه بکنی و ما با هم خیلی فرق داریم. باور مند به نا باور جواب میدهد و میگوید: گرچه نیکبخت بودن عنایت و توجه آن مبدأ آفرینش است که ما باو میگوئیم خدا. این خدا همان حقیقت و مبدأ آفرینش است. آن مبدأ کل انرژیهای حاکم بر طبیعت است. گرچه سعادت با آن مبدأ کل انرژیها ست با وجود این من و تو ای قاطر و ای نا باور یکسان هم نیستیم. من یک حقیقت را باور دارم و تو اصلا باور نداری.

3392    سـر بـلـنـدم مـن,دو چشم مـن بـلـنـد        بـیــنش عــالــی, امانســت از گــزنـــد

این سر بلندم دو معنی میدهد که هر دو معنی اینجا صادق است. یکی اینکه سرم بالا واقع شده و گردنم دراز است و یکی هم سر بلندم یعنی مفتخرم, عالی قدرم, بزرگ پایه ام و بلند قدرم. بینش بمعنی دید و بصیرت است یا دید درون و دید چشم دل و آن کسیکه روشن بینی دارد. چشم سر ما بینش ندارد و فقط دید دارد ولی آن چشمی که از درون ماست، آن بینش دارد یعنی خیلی از دیدن ورا و ما فوق دیدن است و پشت این دیدن چیزهائی را می بیندو معانی و معرفتهائی را می بیند, آن بینش است. این بینش روشن بینی است و این چشم سر روشن بینی درون را ندارد و نمیتواند حقیقت را ببیند و آن حقیقت را دل باید ببیند. با چشم سِر باید ببیند نه چشم سَر. آنوقت کسیکه آن چشم درون را دارد از گزند و آسیب در امان است. این فرق بین من و تست و ای نا باور من معنویت و معرفت را میشناسم و با اینها زندگی کرده ام و تو اصلا با این معنویت و معرفت شناختی نداری و آشنا نیستی.

3393    از سَـرِ کُـه مـن بـبـیـنـم پـــای کـوه        هـــر گَـــو و هــمــوار را مـن تـوه تـوه

گَو کوچک شده گودال است و یعنی گودال و مخالف زمین هموار. توه توه یعنی لایه لایه. قدم بقدم و گام بگام. شتر میگوید: تو گفتی که از بالای و بلندی میافتی پائین ولی من از بالای کوه, پائین کوه را می بینم, نمیترسم و پایم سُر نمیخورد, و نمی لغزم، چه روی زمین باشم و چه بالای کوه باشم و قدم بقدم دارم می بینم که کجا دارم میروم. باورمند میگوید که پای من استقامت دارد و زیر خودش را محکم می بیند چون آن عرفان و معنویت زیر پایم را محکم میکند و دور نمای زندگیم را میتوانم ببینم. آدم باورمند دور نمای زندگیش را می بیند. آیا از غیب خبر دارد؟ خیر اصلاً.

3394    هـمـچـنـان که  دیـد آن صــدر اجـل        پــیــش, کـار خــویش تــا روزِ اجـــل

صدر اجل یعنی آن انسان کامل بالا مقام. اجل یعنی با جلالت. و صدر یعنی بزرگوار یا انسان کامل. دارد پیشا پیش زندگی خودش را تا روز مرگ دارد می بیند. یک شخصیکه بطور معمول دارد این مثنوی را میخواند میگوید من چه جوری قبول کنم که این شخص دارد تا آخر زندگیش را می بیند. او خیلی راحت دارد اینکار را میکند. تصور کنید که یک کسی شطرنج باز است و شطرنج را خیلی خوب بازی میکند. حالا دو نفردارند با هم شطرنج بازی میکنند. این شطرنج باز ماهر ایستاده و دارد این دو نفری که دارند شطرنج بازی میکنند نگاه میکند. این آدم ماهر در شطرنج دارد تا آخر بازی این دو نفر را پیش بینی میکند و میتواند بگوید کدام یک از این دو نفر مات میشود و کدام برنده, پیشا پیش دارد این بازی را می بیند. مثال دیگر, یک مسئله هندسی و ریاضی را در نظر بگیرید. یک معلوماتی در آن مسئله ریاضی هست و یک مجهول هم هست. معلم میگوید با این معلومات، مجهول را پیدا کنید. یک شخصیکه هندسه نداند, هرچه باین مسئله نگاه میکند میگوید من که چیزی نمیفهمم و اینها چیست. ولی آن شخص ریاضی دان وقتیکه این معلومات این مسئله را می بیند درست میتواند بگوید که جواب این مسئله چیست و او تا آخر مسئله را می بیند. این زندگی هم مسئله مشابه هندسی و ریاضی هست و این مثل مسئله شطرنج است, مهارت داشته باشی و بدانی اینها را حل میکنی و زندگیت را بجلو میبری. لازم نیست که راه حل مسائل را از غیب بدانی. نه آن شطرنجباز ماهر چیزی از غیب میداند و نه آن شخص ریازی دان.

3395    آنـچه خـواهـد بـود بـعـدِ بیست سال        دانــد انــدر حـال, آن نـکــو خــصـال

مولانا اعدادی که در اشعارش میآورد مفهوم عددی ندارد مثلا در بیت فوق عدد بعد  بیست یعنی بعد از سالها.میگوید کسان نیکو سرشت و باورمند در حال حاظر میتواند ببیند که مثلا بیست سال آینده چه خواهد شد. این انسان یک انسان کامل است و بنا بر دلالتی که دارد میتواند آنچه که سالهای آینده مثلا بیست سال دیگر قرار است پیش بیاید همین الان ببیند و  پیش گوئی کند. انسان کامل کسیست که بحقیقت پیوسته یعنی بکمال حقیقت کامل شده. کوزه ای را در نظر بیاورید که آبی در آن هست و این کوزه مجرائی دارد بسوی دریا. حالا در این کوزه همان آبیست که در دریا هست. درست است که فقط یک کوزه کوچکیست ولی آبش به آب دریا راه دارد. اینگونه اشخاص کامل هم کوزه وجودشان راه دارد به آن آب معرفتِ دریایِ کل معرفت. پس بنابر این میتواند آینده را ببیند همانگونه که آن دریای معرفت که خداوند است میتواند ببیند. این تعجبی ندارد. وقتی کوزه وجود را بدون آن دریا ببینی و راهی بآن دریا نداشته باشد و خالی ببینی پس تعجب میکنی که این حرفها چیست که مولانا میزند.

3396    حــالِ خـود تـنـهـا نـدیـدآن مـتّــقـی        بـلـکــه حــال مَــغــربــیّ و مشــرقــی

مُتقی یعنی پرهیزکار و پرهیز از کارهای زشت و نا روا, آن انسان کامل و حقیقت بین. کسیکه حقیقت بین باشد که دیگر زشتکار نیست و او میداند که زشت چیست. میگوید این شخص درست کار و حقیقت بین فقط حال خودش را نمی بیند بلکه حال همه مردمان دیگر را میتواند ببیند. مغربی و مشرقی یعنی آن کس و یا کسانیکه در چپ و راست و اطراف او هستند. برای اینکه وقتی نگاه میکند و می بیند این آدمها چگونه رفتار کرده اند و میداند که چگونه هست یک چیزی پیش میآید باسم فراصت. فراصت یعنی به ظاهر نگاه میکند و به باطن پی میبرد. او میداند که این آدم تا بحال هرچه کرده در راه اشتباه بوده و برعکس. او خیال میکند هرچه کرده سود است ولی همه اش ضرر بوده. اصلا اهل معرفت و معنویت نیست و آخر سر با سر بزمین خواهد افتاد. اگر به فرض بزمین هم نخورد, میرود تا دم مرگ و میمیرد اما مثل یک حیوان زندگی کرده و او فقط عمر کرده و زندگی کردن با عمر کردن فرق دارد.  

3397    نـور در چشـم و دلش سـازد سَـکَن        بـهـر چـه سـازد؟ پـی حُــّب الـوطـن

نور یعنی نور معرفت و نور شناخت. در دلش سازد سَکن یعنی سکونت میگزیند و دلش روشن میشود. این نور حقیقت دلش را روشن میکند. راستی چرا دلش را روشن میکند؟ برای اینکه خانه وطن این نور حقیقت دل باور مند است. اصلا جای نور حقیقت در دل باورمند است و یا جای خدا در دل باور مند است. او حب الوطن دارد و وطنش دل باور مند است.

             گفت پیغمبر که حق فرموده است        من نگنجم هیچ در بالا و پست

             در زمین و آسمان و ارش نــیـز         ولــی در دل مـوئـمــن بگـنجم

خداوند فرموده است که من بقدری بزرگ هستم که در هیچ فضائی نمیگنجم نه در آسمان و نا درزمین و حتی نه در ارش که بی نهایت است. ولی من در دل یک موئمن و باورمند میگنجم. باورمند قرار شد کسی باشد که با حقیقت باشد. جای حقیقت آنجاست

            من نگنجم این یقین دان ای عـزیـز       ولـی در دل موئمن بگــنــجـم

                               گر مرا جوئی در آن دلـهـا طلــب

من کجا برم و خدا را پیدا کنم. در کنیسه, در کلیسیا, در آتشکده, صومعه, بالای کوه, کجا؟ با راز و نیازها با این کتاب, با آن کتاب در کجا؟ اگر مرا میخواهی تو میتوانی من را در دل باورمند پیدا کنی. بیا و ببین او چه کرده که من بآنجا رفته ام. حقیقت آنجاست.

3398    هـمـچـو یوسُف کو بدید اول بخواب        کـه ســُجودش کـرد مـاه و آفــتـــاب

3399    از پسِ ده ســال بــلـکـه بــیــشــتــر        آنـچـه یوسُـف دیده بُـد بـر کـرد ســر

اشاره میکند به یک افسانه مذهبی که در کتابهای مذهبی آمده. این افسانه در رابطه با یوسف است که یوسف بخواب رفت و در خواب دید که یازده ستاره و آسمان و خورشید آمده اند و دارند سجده اش میکنند. یعد از ده سال دید که پدرش با مادرش و با برادرانش اینها از کنعان آمدند بمصر و او را سجده کردند و با او بیعت کردند و او را بزرگداشت کردند. آنوقت فهمید که آن خورشید، یعقوب پدرش بود و آن ماه مادرش بود و آن ستارگان برادرانی که حسودی میکردند بودند،  که ده سال قبل در خواب دیده بود. مولانا میخواهد بگوید, یک باورمند بدون اینکه ده سال بگذرد و بدون اینکه در رویا ببیند و منتظر تعبیر آن باشد همه اینها را میتواند پیش بینی کند با آن فرمولهائی که خودش میداند. در گذشته گفته شده بود که زندگی و کل ,عالم هستی با زبان ریاضی نوشته شده، نه تنها روی زمین بلکه کل افلاک و عالم هستی همه اش بزبان ریاضی هست. همه اش با حساب و نظم دقت است. حالا که بزبان ریاضی نوشته پس کسیکه ریاضیات بداند این زبان را میداند که چیست و باین پرسشهایش پاسخ میدهد و مشکلش را حل میکند. او بنور حقیقت می بیند. میگویند ینظور بنورالاه. یعنی نگاه کردن با نور حقیقت یعنی با آن نوری که در دلش هست دارد نگاه میکند. این الله در دلش هست.

3400    نـیسـت آن یـنظُـور بـنـورالله گِزاف        نــور ربّـانـی بُوَد گـــردون شـکـاف

میگوید آن چیزیکه من گفتم از نور حقیقت بیهوده و گزاف نیست این نور حقیقت آسمان شکاف است یعنی میتواند حجابها و پرده ها که نمیتوان پشت آنها را دید بشکافت و پشت آنها را آشکار کند و حقیقتها را نشان بدهد. اینها را باورمند دارد به ناباور میگوید.

3401    نـیسـت اندر چشم تـو آن نــور, رَو        هســتـی انـدر حسّ حـیـوانــی گِـرو

ای قاطر در چشم تو آن نور حقیقت نیست و در چشم دلت آن نور روشنی که بتواند اینها را ببیند نیست. برو پی کارت. تو اسیر حس حیوانی هستی. پنج حس داری و بعضیها هستند که فقط با این پنج حسشان کار میکنند و غیر از این پنج حس هیچ چیز دیگری را قبول ندارند. حیوان هم همی طور عمل میکند پس تو برو پی کارت تو آن نوری که من میگویم در دل است نمی بینی چون تو اسیر و در گرو این پنج حست هستی.

3402    تـو ز ضـعف چشـم بـیـنـی پـیـش پـا        تـو ضـعـیـف و,هـم ضـعـیـف پیشوا

تو اینقدر ضعف داری که فقط پیش پای خودت را می بینی و دورتر از این چیزی را نمی بینی و تو ضعیف هستی و پیشوای تو هم ضعیف است. منظور از پیش وا آن چشم اوست. این چشم سرت می بیند و بتو میگوید از کدام طرف برو و همین. میگوید هم تو ضعیف هستی و هم چشمت ضعیف است برای اینکه این چشم تو مثل همه اندامهای تو اشتباه میکند. چشم سر بیش از همه اشتباه میکند. آن چهار حس دیگرت هم اشتباه میکند و تو هم داری اشتباه میکنی.

Loading