تفسیر قسمت هشتم :
در این قسمت هشتمین و آخرین قسمت داستان روباه و خر را که از کلیله و دمنه آورده بود به پایان می بریم. در قسمت قبلی محور سخن مولانا در این بود که اولا اندیشه مردم را اصلاح بکند که توکل یعنی چی و آنچه را که تصور دارند از توکل آن نیست و توکل را به معنای واقعی جانشینش کند و دوم چیزیکه منظور نظرش بود این بود که ساده دلی چه زیانهائی ممکن است برای یک ساده دل داشته باشد و در زندگی برای خودش و برای اجتماعش. اینک بدنباله داستان و تفسیر آن میپردازیم.
2817 خـر بسـی کوشـیـد و او را دفع گفت لـیک جوع اُلکَلب با خر بود جـفـت
توجه اینکه دفع کردن با دفع گفتن فرق دارد. دفع کردن یعنی کسی را یا چیزی را از خود دور کردن. ولی دفع گفتن یعنی چیزی را نپذیرفتن و یا حرف کسی را رد کردن. خر از پذیرفتن حرفهای روباه خود داری میکرد و حرفهای او را پس میزد. لیک یعنی اما. جوع الکلب بیماری هست که بیماری گرسنگیست و کلمه جوع یعنی گرسنگی و کلب یمعنی سگ است و وقتی کسی مبتلا باین بیماری بشود اصلا سیری ندارد و هرچه غذا بخورد سیر نمیشود و اگر کسی بخواهد شریکش بشود در غذا خوردن باو حمله میکند همچنان که سگ باو حمله میکند.این بیماری در سگها زیاد پیدا میشود و بعضی وقتها انسانها هم باین مرض دچار میشوند. اما این جوع الکلب باخر همراه بود. خر ابتدا دلایل این روباه را باطل حساب کرد و قبول نکرد ولی این گرسنگی شدیدی که داشت کم کم داشت راضی می شد که حرفهایش را قبول کن. اصولا دراجتماعات گرسنگی یک بلائی هست نه فقط برای شخص گرسنه بلکه برای جامعه ای که آن گرسنگان هستند. در هر جامعه ای که گرسنگان بیشتر باشند گرفتاری و سختی برای آن جامعه بیشتر است. اینست که توصیه میشود بکسانیکه میخواهند بحق حکمرانی بکنند میگویند سعی کتید که مردم را گرسنه نگه ندارید. اگر گرسنه نگه دارید هم خودشان را و هم جامعه را از بین میبرند. این گرسنگی شدید باعث شد که خر کم کم راضی بشود.
2818 غالب آمد حرص وصبرش بُد ضعیف بس گـلـوها که بُرَد عـشـقِ رَغــیـف
بس یعنی چه بسا، خیلی. رَغیب یعنی گرد نان. مولانا میگوید درست است که نان از گلو پائین میرود ولی همین نانیکه از گلو پائین میرود بسیاری از گلو ها را بریده. باعث شده که برای بدست آوردن این نان گرفتاریهائی ایجاد کنند و گیر بیافتند و کشته شوند. اینست که یکی ار هدفهای مولانا اینکه در اینجا درس بدهد و میگوید وقتی که بدنبال نان رفتن با فکر انجام بگیرد و بحکام هم میگوید مردم را گرسنه و بدون نان نگه ندارید. این وابستگی به شکم و قتیکه زیاد شد موجب نابودیها میشود و در طول تاریخ دیده شده.
2820 گَشـته بـود آن خَر مَجـاعـت را اسـیـر گفت اگر مکر است یک ره مرده گیر
مجاعت از کلمه جوع است. جوع را فهمیدیم که یعنی گرسنگی و مَجاعت یعنی گرسنه بودن. خر با خودش گفت که اگر این روباه بازهم مکر و حیله دارد بکار می برد یک ره مرده گیر. یک ره مرده گیر یعنی خودت را مرده فرض کن. این خر اسیر گرسنگی شده بود و بدین سبب نَفسَش بر عقلش غلبه کرده بود. خواهشهای دل خر بر عقل حقیقت جویش می چربید و باو میگفت تو گرسنه هستی و اگر مکری هم در کار باشد از این گرسنگی راحت میشوی و یکباره از بین میروی , خُب برَوی. منظورش اینست که مرگ ناکهانی خیلی بهتر از مرگ تدریجی هست. آن کسانیکه مرگ ناگهانی برایشان پیش میآید خیلی راحت تر می میرند. ولی کسانیکه مرگ تدریجی دارند و ماه ها و یا سالها گرفتارند خیلی مشگل تر است.
2821 زیـن عــذاب جــوع بـاری وارهـم گـر حـیـات اینست من مرده بـه ام
عذاب جوع یعنی عذاب گرسنگی و وارهم یعنی آسوده میشوم. مرده به ام یعنی اینکه بهتر اینکه زنده نباشم. وقتیکه کار باینجا رسید خر با خود گفت که فرض را بر این میگیرم که توطئه ای در کار باشد برای از بین بردن من و حالا چه اتفاقی میافتد. حالا من پاره میشوم و توسط شیر خورده میشوم و از این عذاب گرسنگی لا اقل نجات پیدا میکنم اگر زندگی اینست پس مردگی بهتر از این است. کسانیکه به یک حدی میرسند که در اجتماع بدیگران حمله میکنند و دیگران را از بین میبرند و یا خودشان را از بین میبرند ببینید به چه نقطه ای رسیده اند که این کار را میکنند. باید جلو گیری کرد که بآن حد نرسد.
2822 گـر خر اوّل تـوبـه و سوگـنـد خَـورد عـاقبت هم از خـری خـبطـی بـکـرد
خورد را خَرد تلفظ میکنیم تا با بکرد جور در بیاید. خر اول توبه کرده بود و گفت من دیگر نمی آیم. از خری یعنی از ساده لوحی. خبط هم یعنی اشتباه. ساده لوحی خر باعث شد که وسوسه های فریب کارانه روباه مؤثر واقع بشود و این خر را خام بکند و آن توبه ای که کرده بود با این روباه نمیروم را بشکند. رمز این هست که آنهائیکه توبه کرده اند حتما اینطور نیستش که توبه اشان محکم باشد و بایستند روی توبه خودشان. اگر که به وضعی مثل گرسنگی شبیه و امثال آن برسند توبه شان را میشکنند یعنی اثر آن گرسنگی و فقر و بیچارگی از آن توبه بیشتر است. وقتیکه یکی گرسنه است او حاظر است که حتی بسوی مرگ هم برود و این باعث میشود که نترسد که برود بسوی مرگ.
2827 اعـتـمــادش نــیــز بـر رازق نـبـود کـه بر افـشـاند بر او از غـیـب جـود
یگ گرفتاری دیگر هم این بود که این خر هیچ اعتمادی به روزی رسان نداشت و نمیدانست که روزی رسان نان او را میرساند.همان نانی که تا بحال رسانده بود. روزی رسانیکه بر افشاند بر او از گنجینه نهان کرم و جودش روزی او را.
2828 تـا کـنـونش فًضلِ بـی روزی نـداشت گرچه گَه گه بـر تنش جوعی گماشت
فضل یعنی بخشش مبدأ آفرینش به یک فردی بیش از اینکه آن فرد لیاقتش را داشته باشد و یا بخششی خارج از لیاقت آن فرد. آن فضل است. حالا اگر که یک آدمی هم به یک محتاجی یک چیزی بخششی بکند که آن محتاج شایستگی و لیاقتش را نداشته باشد باز هم این فضل است. اصل این فضل اینست که ما فوق و ورای شایستگی شخص هست. در مصراع دوم میگوید اگرچه گاهگاهی بر بدنش یک گرسنگی مقرر میکرد. او کمی گرسنگی میکشید ولی از گرسنگی نمیمرد و باز دوباره سیر میشد.
2829 گــر نـبـاشـد جـوع صـد رنـج دگــر از پـی هَـیـضـه بـر آرد از تــو ســر
مولانا از اینجا از داستان خارج میشود و حرفهای خودش را متذکر میشود. میگوید اگر هم که گرسنگی نباشد صد رنج دیگر هست که بدنبال شکم پروری برای یکی پیش میاورد. کلمه هَیضه یعنی پرخوری و شکمبارگی و شکم پرستی. وقتی شخصی بیش از اندازه لازم میخورد سؤ هاضمه پیدا میکند که عوام میگویند این شخص تخمه کرده و عربها میگویندهَیضه پیدا کرده. گرفتاریی که از پُر خوری حاصل میشود خیلی بد تر از گرسنگیست. زیرا پر خوری خودش مادر بیماریهای دیگر هست، مثلا قدرت دفاعی بدنش را میگیرد و امراض دیگر برایش پیش میآورد.
در اینجا باید متذکرشد, این جوعی که تا چند بیت آینده میاید یک جوع صوفیانه است. جوع صوفیانه یعنی جوع اختیاری. یعنی کسی با اختیار خودش را گرسنه نگه بدارد با گرسنگی اجباری فرق دارد. گرسنگی اجباری بعلت توضیع غیر عادلانه ثروت است در بین مردم یک اجتماع بخاطر آن نظامهای ظالمانه ایکه در اجتماع یک عده ای بر سر عده دیگر میآورند و باعث گرسنگی مردم میشوند. ولی یک وقتی هست که شخص خودش را گرسنه نگه میدارد و این گرسنگی اختیاریست. مولانا میگوید رنگ این گرسنگی اختیاری خیلی سبکتر است از آن رنگ پُر خُوری. میگذرد و زود گذر است و پیامدهای آن چنان زیادی هم ندارد. علاوه بر آن چیزیکه مولانا میخواهد بگوید این پر خوری و شکم پروری و این چیزیکه دارد میخورد همه این چیز مال خودش نیست و یک مقداری از این چیز مال گرسنگان است که در اثر تقسیم غیر عادلانه باو بیشتر رسیده و حالا میخواهد پُرتر بخورد. و حالا خودش را بیمار میکند و دیگری را هم گرسنه نگه میدارد. بعبارت دیگر اگر که شخص احساس سیری بکند دست از غذا خوردن بکشد, آن را میگویند گرسنگی اختیاری.
2837 خود نـبـاشد جـوع هر کس را زبـون کین علفزاری است ز اندازه برون
این جوعی که میگوید جوع اختیاری است. تا چند بیت آینده با این گرسنگی اختیاری کار داریم. کلمه زبون یعنی مغبون. این گرسنگی اختیاری مغلوب هر کس نمیشود یعنی هرکسی راضی نمیشود که این کار را بکند. وقتیکه شما قبول کردید که گرسنگی اجباری داشته باشید شما بر حرص خودتان غالب شدید و حرص خودتان را مغلوب کردید. این کار اراده قوی میخواهد. کین یعنی که این منظور دنیاست. علفزاریست ز اندازه برون، این دنیا علفزاریست که پَر از علف هست. وقتی علف فراوان است نمیتوانند بر حرص خودشان غالب بشوند و اندازه نگه بدارند. در نظر بیاورید که یک گاوی در یک علفزار بزرگی دارد زندگی میکند. این گاو دارد در غذای خودش زندگی میکند. حالا این گاو نمیتواند بر حرصش و شکم پرستیش مغلوب بشود و بیش از اندازه میخورد.میگوید این دنیا هم علفزاریست که علف در آن هست و زیاد هم هست. علفخواران فراوانی هم دارد. آدمهای علف خوری هم دارد و اینها وقتی به علف میرسند نمیتوانند دست بکشند. حتی نمیتوانند راضی باشند که این علف یک خورده اش مال دیگری باشد و سر آن دعوا میکنند.
2838 جـوع, مــر خاصـانِ حق را داده انــد تـا شـوند از جوع, شـیر زور مـنـد
این گرسنگی اجباری بهرکس داده نمیشود، بآن ویژگان و منتخب شدگانِ حقیقت و آنهائی که مبدأآفرینش آنها را انتخاب کرده و خاص خودش کرده، این گرسنگی اختیاری مال اینهاست. آنها خیلی خوب میتوانند تحمل بکنند. برای اینکه آنها را مثل شیر قوی میکند و آنها را زور مند میکند که قوی بشوند و بروند در مقابل مشکلات مثلا در برابر گرسنگی در برابر فقر و در برابر بیماری و ثایر مشکلات. مولانا میگوید قدرت تحمل گرسنگی اختیاری یک بخشش خداوند است که بهر کسی نمیدهد. بکسانی بخشیده که مبدأ حقیقت را قبول دارند و معتقد هستند.
2839 جـوع، هر جـِلفِ گـدا را کــی دهـنـد؟ چون عـلف کـم نـیست پیش او نـهـد
باز این جوع گرسنگی اختیاریست. جِلف یعنی هرزه سبکسر. گَدا یعنی کسی که چیزی ندارد. این گدای معرفت و معنویت و حقیقت است. این گرسنگی اختیاری را بهر سبکسر نادانی نمیدهند. بآن کسی میدهند که گَدای معنویت باشد. ولی اگرنه، آن حقیقت و معنویت را قبول نکرده باشد, علف را میخواهد بسیار خُب علف فراوان است و جلویش میگذارند.
2840 کـه: بخـور, که هـم بـایـن ارزانی ای تـو نـه ای مُــرغاب, مرغِ نـانی ای
تو علف میخواهی بفرما این علف. تو ارزش وجودیت باندازه همین علف است. که بخور که هم باین ارزانی ای. ارزش تو بیش از اینها نیست. مولانا در جائی دیگر میگوید:
گـر در طلبِ لـقـمه نـانی، نـانی گر در طلب جـوهـر جـانی، جانی
ایـن نکـتـه زمن شنو، اگر مـیـدانی هـر چـیـز که اندر طلب آنی، آنی
اگر در طلب معنویت هستی آنوقت فهمِ انسانی داری و ارزش انسانی خودت را باز یافتی. در اینجا میگوید این نکته زمن شنو اگر که میفهمی و میدانی. در مصراع دوم بیت مورد نظر میگوید تو نه ای مرغاب. مرغاب یعنی مرغابی. مرغابی در آب شنا میکند. کسانیکه بحقیقت رسیده اند و آنرا باور دارند مرغابیانی هستند که در دریای معنویت شنا میکنند. تو آنطور نیستی و مرغ نانگی هستی. تو یک مرغ خانگی هستی که روی خاک زندگی میکند، پرواز و اوج هم نمیتوانی بگیری و آن صاحب خانه وقتیکه نان میخورد یک کمی هم از کنارهای نان را میگیرد و در جلوی تو میریزد . مولانا وقتیکه از جلسه درس بخانه میآمد می پرسید امروز چیزی داریم برای شام؟ اگر که میگفتند که چیزی نداریم خوشحال میشد و انبساطی در قیافه اش مشاهده میشد و میگقت امروز خانه ما مثل خانه پیامبر است. اگر وقتیکه خانه میامد و می پرسید چیزی برای خوردن هست میگفتند بله آنوقت رو در هم میکشید و میگفت بوی فرعون از خانه ما میآید. مولانا بیهوده مولانا نشده و بیهوده حرفش بر دلها نمی نشیند. باور و اعتقاد خودش اینگونه بوده. تا باین بیت از داستان خارج بود و حالا بداستان بر میگردد و حرفهائی که میخواست زد و منظورش این داستان اصلا نبوده.
2870 بُـرد خـر را روبهک تـا پـیـش شـِر پـاره پـاره کــردش آن شـیـرِ دلــیـر
روبهک در اینجا آخر کلمه ک چسبانده و روباه را تحقیرو نا چیز کرده. و این حرف ک را کاف تحقیر مینامند. این روبهک از ساده لوحی سؤ استفاده کرد و او را با گول زدن پیش شیر برد. این بار شیر بموقع حمله کرد و دیگر عجله نکرد و خر را پاره پاره کرد. مولانا میگوید هر چیزی بجای خویش نیکوست. جائی که نباید عجله کنی نباید کرد. چون عجله نکرد موفق شد که خر را بدرد و نوش جان کند.
2871 تـشـنه شـد از کوشش آن سـلـطـان دَد رفـت سـوی چشـمه تا آبـی خـورَد
این شیر با آن تلاش و تقلائی که کرده بود ، در حالی هم که زخمی بود و بیمار بود و از طرف دیگر هم دارای حرص خوردن خر بود، اینها او را شدیداّ تشنه کرد و رفت بطرف چشمه ایکه در نزدیکی بود که آب بخورد. در زمانیکه شیر به سر چشمه رفته بود:
2872 روبهک خورد آن جگر بـنـد و دلـش آن زمان چون فـرصـتی شـد حاصِـلش
روبهک از غیبت شیر سؤاستفاده کرد و خورد آن جگر بند و دلش , جگر بند به مجموعه جکر و دل و شش میگفتند. این همان روباه بود که شیر او را مأمور فریب دادن خر کرده بود و او تلاش فراوان کرده بود که غذا برساند به شیر.می بینید که باین فریبکاران اعتماد نمیشود کرد. آن کسی را هم که مأمورش کردید برود و فلان کار را انجام بدهد و بردارد و بیاورد، یک روزی بخودتان بر میگردد. این را خوب بدانید
2873 شیر چون واگشت از چشمه به خَور جُست در خـر دل, نـه دل بُـد نـه جگر
واگشت یعنی باز گشت. بخور را بخَر میخوانیم که قافیه شعری با جگر جور در بیاید. وقتیکه شیر از چشمه باز گشت و دوباره بخوردن خر پرداخت بدنبال دل و جگر خر گشت ولی نه دلی پیدا کرد و نه جگری.
2874 گـفـت روبه را جـگر کو دل چه شـد کـه نـبـاشد جانور را زیـن دو بُــد
بُد یعنی هر حیوانی ناگزیراست که این دل و جگر را داشته باشد. ما هم استفاده میکنیم و میگوئیم لابد که یعنی ناگزیر و نا چار. بروباه رو کرد و گفت ای روباه دل و جگر و شش این خر کجا رفت و نمیشود که این خر دل و جگر نداشته باشد. روباه جواب میدهد:
2875 گـفت گـر بودی ورا دل یـا جــگـــر کـی بـدیـن جـا آمــدی بــار دگــر
باز هم همه اینها درس زندگیست. در قدیم ایام مردم عوام بر این باور بودند که شعور در جگر است. این باور عوام را مولانا بزبان روباه میگذارد و این حرف خود مولانا نیست ولی باور مردم بود. روباه بشیر میگوید اگر که این دل و جگر مید ا شت دوباره اینجا نمی آمد.
2876 آن قـیـامت دیـده بـود و رستـخـیـز وان ز کـوه افـتـادن و هـول و گــریــز
اشاره است بدفعه اولیست که خر را برد بنزدیکی شیر و کلمه رستخیز یعنی قیامت. اگر این دوتا را که هردو یک معنی میدهند آنوقت شدت درد و سختی را میرساند. روباه میگوید آن خری که قیامت و رستخیز را دیده بود یعنی باین شدت دیده بود بلا را و تو باو حمله کردی و او با ان سرعت فرار کرد که میخهای نعلش میریخت و آن ترس و هول و حراسیکه از تو پیدا کرد, خُب اگر که دل و جگر داشت که بر نمیگشت.
2877 گـر جـگـر بـودی ورا یـا دل بُـدی بـار دیــگـــر کــی بَــر تـو آمــدی
روباه دوباره دارد حرفش را تأکید میکند و میگوید اگر که این خر دل و جگر میداشت که دوباره نزد تو نمی آمد.
2878 چون نباشد نورِ دل, دل نـیـسـت آن چـون نباشد روح جـز گِـل نـیـسـت آن
نور دل یعنی تجلی نور حقیقت در دل. این نور دل موجب میشود که حقیقت را از باطل تشخیص داد. اگر نور حقیقت در دل کسی تجلی بکند آن کس حق را از باطل تشخیص میدهد. بدن ما دارای دو قسمت است. جسم و روح اگر این بدن روح نداشته باشد آن جسم فقط یک تیکه گل و خاک است. ارزش وجودی بدن شما روح شماست.
2879 آن زُجـاجـی کـو نــدارد نـورُ جـان بَـول و قاروره ست قِـنـدیـلش مـخوان
زجاج بمعنی شیشه است. معنی دیگری هم دارد. چراغ هائی که در قدیم داشتند, شمعدانی هائی داشتند که روی آن شمع روشن میکردند. برای اینکه باد شمع را خاموش نکند یک حبابهای گردی داشتند کروی مانند که شیشه ای بود و میگذاشتند روی شمعدانی و وقتی شمع را روشن میکردند شمع خاموش نمیشد. این را زجاج میگفتند. بَول بمعنی پیش آب است و قاروره ظرف شیشه ایست که ادرار در آن میریختند و می بردند نزد طبیب که طبیب بتواند از رنگ ادرار مرض را تشخیص یدهد. قِندیل بمعنی چراغ بلورین و یا شیشه ایست که آویزان میکنند. میگوید آن شیشه ای که نور حقیقت و نور جان در آن نیست، کو ندارد نور جان, این فقط پیش آبدان است و این را چراغ آویزان بحساب نیاور. هر دو شکلشان یکیست. وگرنه اگر دل ما آن نور حقیقت درش تابش پیدا نکرده باشد، آنهم مثل ابزار قاروره آلوده است و هیچ ارزشی از نظر معنویت ندارد. دل راستین آنست که نور حقیقت درش تابیده باشد.
2880 نـورِ مـصـباح اسـت دادِ ذوالـجلال صـنـعت خـلـق است آن شـیـشه و سُـفال
مصباح بمعنی چراغ روشن است. همین چراغ روشنی که مولانا میگوید چراغی که شمع در آن میگزاشتند. این شمع ساخته دست بشر بود. چراغی ارزش دارد که نوری در آن باشد که نورش ساخته دست بشر نباشد و آن نورش از ذوالجلال باشد یعنی از حقیقت شکوهمند باشد. ذو یعنی دارائی و جلال از جلالت و شوکت است. یک چیز دیگر را هم میخواهد نتیجه بگیرد و میگوید گرچه که انسانها همه آفریده آفریدگارند ولی از یک نظر هم ساخته پدر و مادرند. اینها مصنوع پدر و مادرشان هستند و مثل چراغی هستند که مصنوع آدم هستند. حالا اگر در وجود یک آدم که ظاهرا پدر و مادر و باطنا آفریدگار اورا ساختند اگر نوری در دلش باشد باید آن نور معرفت و معنویت باشد.
2881 لاجــرم در ظـرف بـاشــد اعـتـداد در لــهــب هــا نَـبـوَد الِا اتــحــاد
وقتی این چراغ ها را نگاه میکنید، این چراغ ها ظرف است و شمعی که در آن میسوزد نور میدهد و این نورها با همدیگر فرق دارند. یکی آن پایه اش بلند تر و دیگری کوتاه تر است و رنگهایشان هم متفاوت هستند و اینها گرفتار عدد هستند. اعتداد یعنی عدد داشتن. لهیب بمعنی شعله و نور است و اینجا نور حقیقت است. اگر نور حقیقت در آنها باشد اعتدادی در آنها نیست ولی اتحاد در آنها هست. یعنی نور این چراغها با هم مخلوط است و کسی نمیتواند بگوید این نور چراغ من است و آن نور چراغ توست. بعبارت دیگر چند منبع نور داشته باشید و همه نور بدهند کسی نمیتواند که نور آنها را جدا جدا ببیند. بنا بر این میتوان گفت
که در نور اعتداد نیست ولی اتحاد هست.
2882 نـورِ شش قـنـدیـل چـون آمیـخـتـنـد نـیـسـت اندر نـورشـان اَعداد و چـنـد
قندیل قرار شد چراغی باشد که آویزان میکنند. میگوید چند تا قندیل را که آویزان میکنید، نورشان با هم مخلوط میشود و نمیتوان نور قندیلها را مجزا از هم دید زیرا نور ها همه مخلوط شده اند. چیزیکه مولانا میخواهد بگوید اینست که وقتی کسانیکه بحقیقت رسیده اند همه با هم یکی هستند و بین آنها اتحاد کامل بر قرار است و تفرقه بین آنها نیست. ظاهر آنها با هم فرق دارند ولی نور دلشان همه با هم یکیست. در جای دیگر میگوید متحد دلهای مردان خداست.
2884 چون نظر بـر ظـرف افـتـد روح را پس دو بـیـنـد شـیـث را و نـوح را
روح در بدن ماست و تن ما ظرف روح است. اگر که تو فقط نگاهت باین ظرف باشد پیامبران را هم از یکدیگر مختلف می بینی. نوح یک پیامبر است و شیث یک پیغمبر دیگر واینها با هم در ظاهر فرق دارند. ولی اگر نظرت بر جسم نباشد ولی بر روح باشد آنوقت هر دو را یکی می بینی. میگوید تمام پیغمبرها یکی هستند و همه یک چیز میگویند و با هم متحد هستند. این پیروانشان هستند که از روی تعصب و نادانی با هم اختلاف پیدا کرده اند. اینها همه ظاهر را بینند ولی داخل ظرف را نمیتواند ببیند. روح ها همه یکی هستند و همه یک پیام را آورده اند.
2885 جـُو که آبش هست, جو خود آن بُود آدمـی آن اسـت کـو را جـان بُوَد
جوی آب را مثال میزند و میگوید وقتی میتوانیم باین جوی آب بگوئیم که در آن آب روان باشد. بتو هم وقتی میتوانیم بگوئیم یک انسان که در تو روح باشد. نه اینکه فقط ظرف روح باشی و یا فقط جسم داشته باشی.
2886 این نه مردان اند , ایـنهـا صورتـنـد مَردۀ نـان انـد و کـشـته شــهـوت انـد
مردان اینجا و یا در سراسر مثنوی مرد و زن نیست و منظور انسانهاست. میگوید انسانهائیکه باین چیزها توجه دارند و ظاهر بین هستند و فقط بدن و یا هیکل دیگران را می بینند و نمیتوانند روح همدیگر را درک بکنند. بعمق نمیروند. اینها انسان واقعی نیستند و اینها قالب انسان را دارند برای اینکه اینها مرده نان هستند. و اینها کشته شهوت هستند یعنی همه صفات حیوانی را دارا هستند. حیوان هم خشم و خوراک و شهوت دارد.