تفسیر :
بحث مولانا در این قسمت بگونه ای مربوط به عشق میشود. عشق از مسائل دنیا گین عرفان و تصوف است تا حدی که بدون در نظر گرفتن عشق عرفان قابل فهم نیست. البته عشق از آن مطالبیست که تعریفش هم نا میّسیر است. هم عرفان بدون عشق قابل فهم نیست و هم تعریف عشق آنگونه که باید میسر نیست و حقیقتش آنطور که هست آشکار نیست. گفته شده که این عشق نهایتاً در خفا و پوشیدگیست. باین علت میگوئیم که در خفا و پوشیدگیست که شناسائی کامل از عشق نداریم و چون شناسائی کامل نداریم تعریفش هم بطور کامل نمیتوانیم بکنیم. این کلمه عشق از مصدر عَشق است. عَشق مثل عشق نوشته میشود و لی تلفظش فرق میکند. این مصدر عَشق یعنی به چیزی چسبیدن و به چیزی وصل شدن و ملحق شدن, بدور چیزی پیچیدن. این کلمه عشق از آن مصدر عَشق گرفته شده. مثلا آن گیاه پیچک را که بدور تنه گیاهان دیگر و یا تنه درختان می پیچد عَشقنا و از کلمه عَشق گرفته شده. و آن عشقنا هم از درخت میزبانش شیره های پرورده شده را میگیرد و کم کم باعث رنجور شدن آن درخت میشود و بزردی گرایش پیدا میکند و کم کم از بین هم میرود.
عشق هم همینکار میکند, وقتیکه بدور درخت وجود کسی بپیچد او را رنجور میکند. خود عشق با این رنج آوری توأم است در عین حالیکه آن عاشق از این عشقش لذت می برد. این هم از چیزهای دوگانه است چون آن عشق رنج میدهد ولی عاشق لذت می برد. افلاطون قدیمی ترین کسی هست که در باره عشق صحبت کرد و گفت این عشق رابط میانِ مردم و خدایان هست. یونانیان قدیم خدایان متعددی داشتند و برای هر امری و یا چیزی خدائی داشتند. افلاطون میگوید که عشق مردم را بخدایان مربوط میکند. مولانا ورای این صحبت میکند. مولانا سخن افلاطون را گرفته و میگوید نه تنها کار عشق اینست که آدمیان را با خدا نزدیک میکند بلکه فاصله میان مردم و خدا را کاملاً پُر میکند و وقتی این فاصله پُر شد مردم با مبدأ حقیقت وصل میشوند. بویژه در اندیشه های عرفانی مولانا این عشق ریشه بنیادی دارد. مثنوی با عشق شروع میشود و با عشق خاتمه پیدا میکند. همینکه میگوید
“بشنو از نی چون حکایت میکند ” این دارد از عشق حرف میزند و یا دیوان کبیرش سراپا جوشش عشق است, یعنی تمام غزلیاتی که در دیوان کبیر هست از جوشش عشق است. اصلا عشق با زندگی مولانا در هم آمیخته است. باین صورت است که وقتی شش دفتر مثنوی را نگاه میکنیم جا بجا از عشق صحبت میکند و هرجا بگونه ای صحبت میکند. مثلاً صراحتا میگوید که عشق تعریف شدنی نیست. عشق دریافتنیست. نمیتوان آن را بکمند الفاظ کشید. کسیکه عاشق میشود خود این کلمات و الفاظ بدامش میآیند. آن نیازی بکمان انداختن ندارد. هرکس که عشق را تعریف کند حتماً تعریف نادرستی خواهد کرد. ابن عربی از عرفای بزرگ هست و یک کتابی دارد در بین کتابهایش بنام فتوحات. در آن کتاب میگوید هرکس که بخواهد عشق را تعریف کند و یا هرکس که عشق را تعریف کرد بدانید که هیچ چیز از عشق نفهمیده است. باین صورت میگوید که عشق قابل تعریف نیست. بار ها مولانا میگوید:
هرچه گویم عشق را شرط و بیان چون بعشق آیم خجل گردم از آن
وقتیکه خودم عاشق میشوم هرچه که سعی مینمایم بیانش بکنم وقتی بعشق میآیم خجالت میکشم از آن تعریفهائی که در باره عشق گفتم. عقل چیزی نیست که بتواند این عشق را تعریف کند.
عقل در شرحش چو خر در گل بماند شرط عشق و عاشقی هم عشق دان
میگوید عقل مثل خریست که در گل مانده و حرکتی نمیتواند بکند و شرح عشق را خود عشق باید بگوید. چگونه عشق بگوید یعنی خود عشق هم باید عاشق شود تا بفهمد عشق چیست. در جای دیگر یکی پرسید که عاشقی چیست؟ مولانا گفت وقتی ما شدی بدانی.
گر نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریائیست قعرش نا پدید
قطره های بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن بحریست خُرد
میگوید حتی عشق را با هفت دریا هم نمیتوانی مقایسه بکنی. مولانا میگوید عشق اصلاً سبب خلقت جهان شده. این از سخنانیست که هیچ عارف دیگر تا بحال چنین نگفته. مولانا با تمام وجودش باین مطلب باور دارد. میگوید اصلا جهان با عشق آفریده شده, جهان برای عشق آفریده شده.
گر نبودی عشق کی هستی بُدی؟ کی زدی نان بر تو و تو شدی
اگر عشق نبود اصلاً دنیا وجود نداشت. اگر که این نان بی جان را که میخوری و در بدن تو تبدیل به سلولهای جاندار میشود و تبدیل باین بدن تو میشود میگوید این از عشق است. این عشق است که این نان بیجان را تبدیل به جسم جاندار تو میکند. حتی در یکجا میگوید گردش افلاک هم از عشق است. عشق در همه جا جاری و ساریست. ساری یعنی سرایت کننده. مولانا خودش زائیده این دریای عشق است. اینست که گفتارش و نوشته اش و اندیشه اش همگی سراپا عشق است. میگوید آسمان هم بر زمین عاشق است. مولانا هستی و دنیا را جور دیگری می بیند. زبانش جور دیگری شده. مثل ما در زندان زبان نیست زیرا او رفته در پشت بام زبان. او چیزهائی می بیند که ما نمیتوانیم ببینیم. بنا بر
این چیزهائی میگوید که برای ما شگفت آور است. بر اساس چیزهائی که می بیند میگوید, او همه چیز را زنده می بیند. هر ذره ای هم که در این عالم هستی هست از نظر مولانا زنده است. میگوید از نظر من و تو خواننده, اینها مرده اند ولی از نظر مبدأ آفرینش زنده هستند. میگوید هر جزئی از اجزاء عالم دارای اثری از عشق است.
هست از هر جزوی زعالم جفت ها راست کن چون کهربا و برگ کاه
میگوید هر چیزی در این دنیا جفتی دارد و این جفت ها مثل کاه و کهربا همدیگر را جذب میکنند. بنا بر این آسمان هم جفتش زمین است و عاشق همدیگر هستند.
آسمان گوید زمین را مرحبا با تو ام چون آهن و آهن ربا
وقتی این صحبت را میکند میگوید ابر آسمان می بارد بر زمین و زمین این بارانها را می گیرد. میگوید درست آسمان مثل مرد عمل میکند و زمین مثل زن. زمین این قطره های باران را میگیرد و در بتن خودش پرورش میدهد و رویش میدهد و باعث یک تولدی میشود و موجودی ازش متولد میشود. این اتفاق نمی افتد مگر اینکه آسمان و زمین بهم عشق بورزند. مردی که با زنی عشق بازی میکند و آن زن میتواند چیزی را از آن مرد بگیرد و قطره ای را در وجود خودش پرورش بدهد و خود را بار دار کند تا پس از وقت معین حالت زایش بوجود بیاید. زمین و آسمان هم با هم همین کار را میکنند. اگر که این وضع نبود اصلا هیچ چیزی در این دنیا نبود و هیچ چیزی بوجود نمی آمد.
آفتاب اندر فلک دستک زنان زره ها چون عاشقان بازی کنان
میگوید خورشید در آسمان دارد دست میزند و شادی میکند و این ذره ها را در نور خورشید
می بینید که دارند حرکت میکنند و بطرف بالا میروند اینها رقص کنان بسوی خورشید دارند میروند. درست است که فیزیک دانان امروزی میگویند این نیروی جاذبه هست و نیروی کشش و همه اینها هست, ولی مولانا نیروی کشش را بصورت عشق می بیند و میگوید عشق موجودات را بحرکت میآورد:
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر نی فتاد
می بینیم که مولانا همه چیز را توأم با عشق می بیند. در صورتیکه وقتی یک فرد عادی نگاه میکند می بیند نی چون باد در آن دمیده میشود صدا میکند. ولی او میگوید آتش عشق است. یا این جوششی که در شراب است یا در نی هست میگوید این در خواص اینها هست ولی مولانا میگوید این از عشق است. میگوید عشق سبب پیوند اجزاء هستی میشود. و این جزءها را بهم متشکل میکند.
آفرین بر کل عشق اوستاد صد هزاران را داد اتحاد
این صد هزاران را داد اتحاد یعنی باعث این جهان هستی شد. برای اینکه این جهان هستی از زره ها درست میشود.
دور گردون ها ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جهان
بفسردی جهان یعنی دنیا افسرده میشد. معنی افسرده یعنی منجمد. این کراتی که دارند دور یکدیگر میگردند, اینها در اثر عشق است. اگر نبود همه آنها سامن, افسرده و یخ زده بودند. ما امروز اینها را در اثر جاذبه و نیرو می بیمیم و مولانا در اثر عشق میداند. از نظر او این عشق یک بیماری است. این بیماریی هست که هرکسی هم بآن مبتلا نمیشود. یک بیماریی هست که ورای سلامتیست. یعنی چیزی فوق سلامتیست و نه از بین برنده سلامتی.
علت عاشق ز علتها جداست عشق استرلابِ اسباب خداست
استرلاب آن وسیله ای بود که ستاره شناسها در قدیم داشتند و بوسیله آن اوضاع فلکی را رسد میکردند و ارتفاع و فاصله را اندازه گیری میکردند. میگوید این عشق استرلاب اسباب خداست یعنی این اسرار را نشان میدهد.
عشق نان مرده را می جان کند جان که فانی بود جاویدان کند
اگر این نان را نخوریم که میمیریم و وقتیکه میخوریم بما جان و زندگی میدهد و ما بخاطر این نان زنده هستیم. مولانا میگوید این عشق است که اینکار را میکند.
عشق از اول چرا خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود
برای اینکه آنکس که اهل عشق نیست فرار بکند و برود.
تو بیک خاری گریزانی زعشق تو بجز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست عشق با صد ناز می آید بدست
استکبار هست یعنی خود فروشی و افتخار. عشق بدست آوردن آسان نیست
عشق چون وافیست وافی میزند در حریف بی وفا می ننگرد
وافی یعنی وفا کننده. خود عشق وفا میکند, پس خریدار عاشق با وفاست. خودش وافی است و وفا میکند لذا عاشق وفادار میخواهد و اصلا بدنبال حریف بی وفا نمیرود. در دفتر پنجم یک داستانی میآورد.
آن یکی عاشق به پیش یار خود میشمرد از خدمت و از کار خود
ای معشوق من از برای تو کارها کرده ام, چنین و چنان کرده ام
تیر ها خوردم در این رزم و سنان مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت هیچ صبحم خفته یا خندان نرفت
من شب تا صبح بیداری کشیدم بدون اینکه خنده بر لب من بیاید. از این مقوله را مرتب برای معشوقش گفت.
گفت معشوقش این همه کردی ولیک گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
آنچه اصل عشق است و ولاست آن نکردی آنچه کردی فرع هاست
اینهمه که میگوئی این کارها را کردی همه اش فرع است ولی اصلش را نکردی. گفت آخر چکار باید میکردم که نکردم؟ مگر اصل عشق چیست؟
گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست گفت اصلش مردن است و نیستیست
مردن است و نیستی نه اینکه بمیر و برو زیر خاک. بلکه از خودی خودت و از منیت خودت بمیر. از این هستی خودت در برابر هستی واقعی محو شو.
تو همه کردی نمردی زنده ای هین بمیر ار یار جان بازنده ای
یعنی باز هم میگوئی منم. این منم که اینکار برای تو کردم. وقتیکه میگوئی من برای تو این کار را کرده ام و من برای تو رنج بردم تو داری از من خودت صحبت میکنی, تو نمردی اگر مرده بودی که نمیگفتی من, پس تو هنوز زنده ای. تو نباید این من را داشته باشی. تو باید بمرحله ای رسیده باشی که اصلا وجود خودت را در برابر حقیقت کل محو کرده باشی. خیلی مسخره است که شمع در برابر خورشید بگوید که من نور دارم . اگر واقعاً تو معشوق جانبازی هستی در برابر او باید بمیری. در برابر آفتاب شمع نباید که منم منم بکند که من هم نور دارم. این مردن از نظر عرفان است. در جائی دیگر باز همین مطلب را کوتاه تر میگوید که یک معشوقی از عاشقش می پرسد که ای عاشق من, تو من را دوست تر داری یا خودت را؟ عاشق جواب میدهد:
گفت من در تو چنان فانی شدم که پُرم از تو ز ساران زقدم
من از سر تا قدم از تو پُر شدم. لذا من دیگر نیستم که خودم را از تو بیشتر دوست داشته باشم. از ابتدا تا انتهای مثنوی از این مثال ها بسیار زیاد است. و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم:
593 عاشقی بودست در ایام پیش پاسبانِ عهد اندر عهد خویش
پاسبان در اینجا بمعنی نگه بان است. کلمه عهد دو بار در مصراع دوم آمده و اینها جناس هستند. عهد اول بمعنای عهدو پیمان است و عهد دوم بمعنی عصر و زمان است. در روزگاران دیرین عاشقی بود که در عصر و زمان خودش بعهد و پیمان و میثاق خودش وفادار بود. یعنی درست پیمان بود. یعنی پیمانی که با معشوق خودش بسته بود بر سر پیمان بود.
594 سالها در بـنـدِ وصلِ مـاه خود شاهـمات و ماتِ شاهنشاه خود
کلمه در بندِ یعنی در آرزوی, در وصل ماه خود یعنی در وصل معشوق خود, کلمه شاهمات و مات در مصراع دوم هردو یک معنی دارد و از اصطلاحات شطرنج است. شاهمات و مات در شطرنج موقعی هست که مهره شاه در خانه ای قرار میگیرد که از خودش دفاع نمیتواند بکند و حرکت هم نمیتواند بکند. و چون مهره شاه هست که مات شده مولانا گفته شاهمات. آن عاشق سالیان دراز در آرزوی وصال معشوقِ ماه روی خودش بود و سخت دلباخته و شیفته او بود و مثل مهره شطرنج شاه که مات میشود او هم اصلا مات شده بود.
595 عاقـبـت جـویـنـده یابـنـده بود کـه فرَج از صـبـر زاینده بُوَد
قرج یعنی گشایش و حل شدن گره در زندگی. مولانا میگوید سر انجام جوینده آن چیزی را که میخواهد پیدا میکند, مهم اینست که جوینده واقعی باشید. براساس اینکه گشایش زائیده صبر و شکیبائیست. او هم صبر را پیشه کرده بود. چه گشایش در کارش پیدا شده بود؟
596 گفت روزی یار او کِامشب بیا کـه بـپخـتـم از پی تـو مـن غـذا
این بهترین گشایش است برای عاشق. روزی معشوقش باو پیغام داد که امشب بیا نزد من چون من برایت تهیه غذا دیده ام و میخواهم ازت پذیرائی بکنم.
597 در فلان حجره نشین تا نیم شب تا بیایم نیم شب مـن بی طلب
حجره به معنی اطاق است. نشانی یک اطاقی را داد و گفت برو در آن اطاق بشین تا من در نیمه شب بدون اینکه من را دعوت کرده باشی، برای دیدن تو بیایم.
598 مرد قربان کرد و نانها بخش کرد چون پدید آمد مَهَش از زیر گَرد
این مرد عاشق قربانی داد و صدقه ها داد بشکرانه اینکه معشوقش چنین لطفی را دارد برای او میکند و معشوقش از پشت گرد و غبار حجران بیرون آمد.
599 شب در آن حجره نشست آن گُرم دار بر امـیـد وعـده آن یـارِ غـار
گرم دار یعنی شعله ور از عشق, چون درونش از شعله عشق او را ملتحب کرده بود. یارِ غار یک اصطلاح است. یعنی یار و هم نشین بسیار صمیمی. مولانا از آنجا گرفته که وقتیکه پیامبر اسلام را دشمنان میخواستند بکُشند از مکه فرار کرد و بطرف مدینه رفت. ابوبکر هم که یکی از یارانش بود همراه او رفت که تنها نباشد. در راه بغاری رسیدند. ابو بکر و پیامبر اسلام خودشان را در این غار مخفی کردند تا فردا راه خودشان را ادامه دهند. ابوبکر گفته میشود که یار غار پیامبر اسلام است. این یار بسیار صمیمیی هست برای اینکه خودش را بخطرانداخت.
600 بعدِ نـصـف الیل آمـد یـار او صـادقـالـو عـدانه آن دلـدار او
کلمه لیل یعنی شب. وقتیکه شب شد درست راس نصفه شب یار صادقالوعدانه یعنی خیلی خوش قول آمد به اطاقیکه به معشوقش نشانی داده بود.
601 عاشق خود را فتاده خفته دید انـدکی از آسـتـیـن او دریـد
دید که این عاشق دلباخته خوابش برده و خرناس هم میکشد. تعجب کرد و رفت بجلو و یک گوشه ای از آستین را پاره کرد که باو گفته باشد وقتیکه بیدار میشوی من آمدم. و این گوشه آستین تو نشانه آمدن من است.
602 گِر دکانی چندش اندر جـیـب کرد که تـو طفلی، گـیـراین، می باز نرد
چندتا گردو هم در آن اطاق معشوق بود و چشمش بآن گردو ها افتاد. آن گردوها را برداشت و کرد به جیب مرد عاشق باین معنی که تو عاشق نیستی, تو بچه ای و بچه باید برود و گردو بازی کند! تو را بعشق بازی چکار؟ و رفت. می باز نرد یعنی گردو بازی.
603 چون سحر از خواب عاشق بر جهید آستـیـن و گـردکـانـها را بدید
صبح زود از خواب پرید و با خود گفت چی شده که یارم نیامده. دید آستینش هم پاره شده و یک چیزی هم در جیبش هست. دست کرد دید چند گردوست.
604 گفت : ای شاه ما همه صدق و وفاست آنچه بر ما میرسد آنهم ز ماست
عاشق گفت. ای شاه ما یعنی ای معشوق ما. معشوق ما سراسر صدق و وفاست، راست میگوید آمده. این بلائی که سر من آمده من خودم سر خودم آورده ام. مولانا اینجا به احتمال زیاد بیتی از شعر ناصر قبادیانی که بصورت ضربالمثل آمده گرفته که میگوید از ماست که بر کاست. آنچه بر ما میرسد آنهم زماست. ناصر قبادیانی مثالی را میآورد که یک عقابی از سر سنگی بهوا بلند شد و خیلی با منیت, پرواز بطرف اوج آسمان کرد و با خود میگفت من یک پشه هم روی زمین باشد می بینم و چیم و چیم. در این موقع کسیکه تیر انداز خیلی خوبی بود کمانش را کشید و تیری بطرفش رها کرد و تیر باو خورد و سپس بزمین خورد و مثل یک ماهی در روی زمین شروع کرد به پرو بال زدن و جان دادن. با خودش گفت این یک تیکه چوب است و در سر آن هم یک تیکه آهن. این چطور توانست مرا از اوج بزمین بیاندازد؟ وقتی خوب نگاه کرد دید پر خودش بسر این چوب است. سابق بر این برای اینکه تیر ها برد بیشتری داشته باشند, پر عقاب را می بستند به ته تیر و این برد تیر را بیشتر میکرد. با خود گفت همی پر خودم باعث شده تا این تیر به این بالا بیاید. با تأسف گفت که از ماست که بر ماست. پیام آن اینست که آنچه در زندگی می بینیم خیلی هایش نتیجه و بازتاب عملیات خود ماست ولی ما بگردن دیگران میاندازیم. مولانا میخواهد بگوید آنها که مدعی عشق هستند و از عشق دم میزنند، هنوز بکمال نرسیده اند و بوئی از عشق نبرده اند. هرچه قدر ادعای عشق بیشتر کنند دلیل بر اینست که با کمال بیشتر فاصله دارند و مثل کودکان بازی گوش هستند که باید گردو بازی کنند.
605 ای دلِ بی خواب! ما زیـن ایـمـنـیِم چون حَرَس بر بام چُوبک میزنیم
مولانا از داستان بیرون آمده و دارد با خودش صحبت میکند. ما زین یعنی ما از این غفلت از این که معشوق را گذاشتن و خواب رفتن. ما از این بابت در امان هستیم. حَرَس جمع حارس است. حارس آن شبگردهائی بودند که در کوچه ها راه میافتادند برای حفظ امنیت شهر. اینها دوتیکه چوب داشتند و این چوب ها را بهم میزدند و تق تق صدا میکرد. این را میگویند چوبک زدن. این حَرَسها اینکار را میکردند که دیگر حارسها را خبر کنند و ضمنا یک هشداری هم بود که مواظب باشند خواب نروند. مولانا میگوید من هم مثل حارس ها به پشت بام میروم و چوبک میزنم و نه تنها خودم غافل نمیشوم بلکه نمیگذارم دیگران هم غافل از این بابت بشوند. ما همیشه بیداریم و از خواب غقلت ایمن هستیم.
606 گردکان ما در این مِطحَن شکست هرچه گوئیم از غم خود اندک است
مِطحَن یعنی آسیاب. میگوید گردوهای من در آسیاب عشق شکسته و کسی نمیتواند در جیب من گردو بریزد و بدینوسیله غافل بودن مرا بمن گوشزد کند. من غافل نیستم و بیدارم و غم عشق دارم و هرچه از غم عشقم بگویم کم گفته ام.
607 عـاذلا چـنـد این صَـلای ماجرا پند کم ده بعد از این دیوانه را
عاذل یعنی ملامت کننده. صَلا در ابتدا این بود که عربهای بیابان نشین میرفتند بالای تپه ها و آتش روشن میکردند برای اینکه کسانیکه راه خودشان را گم کرده اند، راه خودشان را پیدا کنند. آنها یک نوع راهنمای مسافرین و کاروانها بودند. اینکار را میگفتند صَلا زدن. کلمه ماجرا مربوط میشود به یک اصطلاح صوفیانه. در خانقاههای قدیم وقتی یک صوفی یک خطائی میکرد، صوفیان دیگر او را تنبیه میکردند. آن تنبیه کردن را میگفتند ماجرا. میگوید ای ندامت کننده و ای سر زنش کننده چقدر من را صدا میکنی که اینطرف بیا و یا آن طرف بیا و چقدر با این صلاا های خودت بمن ماجرا میدهی و مرا تنبیه میکنی؟ بعد از این پند بمن کم بده، من دیوانه از عشق هستم و دیوانه پند پذیر نیست.
608 من نخـواهم عشوه هجران شـنـود آز مـودم چـنـد خـواهـم آزمـود؟
عشوه یعنی فریب. میگوید من فریب این زرق و برق ها را نخواهم خورد و فریب هجران و
فراق را هم نخواهم خورد و در عشقم پایدارم. امتحان کرده ام چند بار امتحان بکنم؟ آن شور و حرارت عشق در من تمام شدنی نیست. من گول این سرزنشهای تو را نمیخورم زیرا این موضوع را آزمایش کرده ام.
609 هرچه غیـر شورش و دیوانگی ست اند راین ره دوری و بیگـانگی است
اندر این ره یعنی در راه عشق. عشق شورش و دیوانگی میخواهد. عاشق باید پُر شور و دیوانه باشد. هرچه در راه عشق بجز این شور و دیوانگی باشد، بیگانه از عشق بودن است.
610 هین بِنه بر پایـم آن زنجـیـر را کـه دریـدم سلسله تـدبـیـر را
سابق بر این به پای دیوانه زنجیر می بستند. سلسله بمعنای زنجیر است. میگوید تدبیر و چاره جوئی مثل زنجیر است. در راه عشق تدبیر و چاره جوئی بدرد نمیخورد. عاشق باید خودش را به آب و آتش بزند. اگر بخواهد تدبیر و چاره جوئی بکند مثل اینست که زنجیر به پای دیوانه زده اند. من دیوانه ام ولی زنجیر به پایم نمی پذیرم و تدبیر هم ندارم.
611 غـیـر آن جـعـدِ نگار مُـقـبـلَـم گـر دو صد زنجـیـر آری بُگـسـلم
جعد یعنی پیچ و خَم. چین و شکن ذلف یار را تشبیه میکنند به زنجیر. میگوید اگر بخواهی پای من را به زنجیر ببندی با چین و شکن ذلف یارم ببند. غیر از ذلف زنجیر مانند یارم هر زنجیر دیگری بیاوری و اگر دویست تا زنجیر هم بیاوری من آنها را پاره میکنم.
612 عشق و ناموس ای برادر راست نیست بر دَر ناموس ای عاشق مَه ایست
ناموس معانی مختلفی دارد و آنچه که مردم عام فکر میکنند نیست. در اینجا ناموس یعنی شهرت و خوشنامی. مَه ایست یعنی توقف مکن. میگوید ای عاشق و ای برادری که عاشق شدی, خوشنامی در عشق بدرد نمیخورد و فکر بد نامی و خوشنامی را مکن. باید عشق را ادامه بدهی و به معشوقت برسی. راست نیست یعنی درست نیست. اگر کسی دنبال خوشنامی باشد که بدنبال معشوقش نمیرود. پس بر در خانه خوشنامی توقف مکن یعنی اگر من تکان بخورم بد نام میشوم, باشد بد نام بشو و توقف نکن. اگر توقف کنی مثل اینکه بر در خانه خوشنامی ایستاده ای.
613 وقت آن آمد که من عریان شوم نقش بگـذارم سراسر جان شوم
ببینید که چه شوری پیدا کرده. عریان شوم یعنی این تعلقات دست و پا گیر زندگی را که مثل لباسی که آدم می پوشاند من را پوشانده.من این لباس را میکنم و بدور میاندازم. این تعلقات غیر ضروری فساد آفرین که هیچ ضرورتی ندارد بجز فساد، مثل لباسی که تن یک نفر را می پوشاند دور و بر وجود من را گرفته، من این لباس را بدور میاندازم. نقش یعنی ظاهر. جان یعنی روح. ظاهر را دور میاندازم، تمام وجودم تبدیل به روح میشود.
614 ای عَـدُّوِ شرم و انـدیـشه بـیـا که دریدم پــرده شـرم و حــیـا
عدوّ یعنی دشمن, شرم دوتا معنی مختلف دارد. یک شرم یعنی خوب و یک شرم یعنی بد. دو معنی عکس هم دارد. شرم خوب یعنی پسندیده یعنی دوری از کار های زشت، شرم بَد یعنی دوری از فرا گرفتن معرفت و معنویت و دوری از پرسیدن چیزهائی که نمیدانم. خیلی از آدمها هستند که چیزی را نمیدانند و میدانند که این آدم میداند و نمی روند و سؤال کنند, خجالت میکشند و شرم دارند. میگویند اگر من بروم و سؤال کنم آین آقا میفهمد که من نمیدانم. پس همیشه در نادانی و تاریکی بمان. این که شرم ندارد. اگر نمیدانی باید بروی و بپرسی. این شرم تو شرم نا پسند است. میگوید من پرده آن شرم و حیای ناپسند را دریده ام و من باید بجلو بروم, من دیگر معنویت را باید یاد بگیرم و درک بکنم و بفهمم و بپرسم. البته این مطالب را میگوید که ما را ارشاد کند و بفهماند، وگرنه خودش باین معنویت رسیده.
615 ای ببسـته خوابِ جان از جـادوئی سخت دل یارا که در عالم تـوئی
616 هـین گلوی صـبـر گیرو می فشـار تا خُنک گردد دلِ عشق ای سوار
ای ببسته خوابِ جان یعنی راحتی را بر خواب ِ روح بسته, من روحم بخواب نمیرود و روحم همیشه بیدار است. جادوئی یعنی جادو کردن و جادوگری. میگوید خیلی از کسان هستند که دچار سحر و جادو شده اند؛ گوئی که در باره شان سحر و جادو کرده اند. اینها نمیخواهند بیدار بشوند. ولی من این گونه نیستم و جانم و روحم خواب برویش بسته شده. آن جادوگری را هم برویش بسته ام و کسی نمیتواند مرا جادو بکند. سخت دل یارا یعنی ای یار بی نیاز. اشاره اش به خداوند است. منظور از سخت دل بودن اینکه بخدا رسیدن همچون آسان هم نیست و زود هم نمیشود باو رسید. مثل معشوقی میماند که دارد سخت دلی میکند. میگوید ای خدا کاری بکن که من دیگر صبر نداشته باشم, و زنجیر صبر را پاره کنم و بطرف تو بیایم. گلوی صبر را بگیر و فشار بده و خفه کن تا من از دست صبرم راحت بشوم تا اینکه دل عاشق من خُنَک بشود. برای اینکه اگر صبر داشته باشم هیچوقت به معشوقم نمیرسم. این صبر مرا از بین ببر. ای سوار یعنی ای کسیکه بر همه چیز در جهان هستی مسلط هستی.
617 تا نسوزم کی خُـنُک گردد دلـش ای دلِ مـا خـانـدان و مـنـزلش
تا من از آتش عشق نسوزم کی خُنَک کردد دلش. دلِ چه کسی خنک میشود؟ دلِ عشق خنک میشود. من باید بسوزم تا این دل عشق خوشحال بشود. خاندان را بجای خانه و معوا بکار برده و میگوید دل من خانه و منزل خداست. برای اینکه این معشوق مثل همه معشوقهاست. معشوق میخواهد که عاشقش بسوزد و رنج ببرد. عاشقش در عذاب باشد. آن مبدأ آفرینش هم همین را میخواهد. او هم معشوق ازلیست و میخواهد که عاشقش برایش بسوزد و رنج ببرد برای اینکه اصلا تا این فرم نشود اصلاً عشق معنی و مفهومی پیدا نمیکند. عشق وقتی معنی پیدا میکند که عاشق برای رسیدن به عشق بسوزد. بعبارت دیگر عشق وقتی معنی میکند که معشوق ناز بکند و هرچه بیشتر دل عاشق را بسوزاند. اینکه عاشقان حقیقت رهسپار کوی حقیقت هستند باین خاطر اینکه حقیقت مثل یک معشوق هست دل اینها را سوزانده. وقتی دلشان خُنک میشوند که به معشوقشان برسند.
618 خانه خود را همی سوزی بسوز کـیست آنکس که بگـویـد لا یَجُوز؟
لا یجوز یعنی جایز نیست. ای مبدأ حقیقت دل من خانه توست و تو داری دل من را میسوزانی، هرچه بیشتر بسوزان و این کیست که بتو بگوید چرا میسوزانی و اجازه نداری!
619 خوش بسوز این خانه را ای شیرمَست خانه عاشق چـنـیـن اولیتر است
ای معشوقی که مثل شیر مست هستی و اینقدر مسلط هستی و اینقدر قدرت مند هستی, دل من را بسوزان. دل من خانه توست و دل من عاشق توست و خانه سوخته بهتر است از خانه نسوخته.
620 بعد از این، این سوز را قـبله کنم زانکه شمعم من، بسوزش روشنم
قبله کردن از کلمه مقابل کردن است, مقابل چیزی ایستادن یعنی قبله کردن. میگوید بعد از این سوختن دلم را قبله خودم میکنم و به او روی میآورم و در برابرش سجده میکنم برای اینکه من شمعم و به سوزش روشن میشوم. اگر که شمع نسوزد که خاموش است. شمع باید بسوزد که روشن باشد. ای شمع تو میخواهی روشن باشی پس باید بسوزی. شمع نمیتواند بگوید که من میخواهم روشن باشم ولی نسوزم. من شمعم و با سوزش روشنم.