60.2 گفتن شیخی با یزید را که کعبه منم و گرد من طواف کن

در این قسمت صحبت از بایزید بسطامی است. اسم واقعی او هست طیفور ابن عیسی بسطامی. او از معروفترین و بزرگترینِ عرفای تاریخ در قرن سوم است و او طرفدار مکتب سُکر است. سُکر یعنی مستی. عارف بزرگ دیگری داریم که در قسمت قبلی از وی ذکری بود باسم بایم جونیدِ بغدادی و باطلاع خوانندگان رسانیدیم که او هم به بزرگی بایزید بود و فقط در یک مورد با بایزید اختلاف داشت و بر عکس بایزد طرفدار مکتب هوشیاری بود. او میگفت وقتی دارم با خدای خودم راز و نیاز میکنم باید کاملا بهوش باشم و خودم را هم کاملا بشناسم. ولی بایزید که پیرو مکتب سُکر بود معتقد بود که در ارتباط با خداوند باید از خویشتن خود بیرون شد و خود را نشناخت. یعنی اینکه این بایزید خودش را در تنگه قدرت الهی مست عشق میدید و بر هر چیزیکه بر او میگذشت و بر او پیش میامد از آن استقبال میکرد.

برای درک بهتر مکتب سُکر, روزی شخصی بدر خانه بایزید آمد و بایزید گفت تو چه میخواهی؟ آن مرد که ظاهر بایزید را ندیده بود گفت من سؤالی دارم از بایزید. او جواب داد که من چند روزی هست که او را ندیده ام. او در دورانی بود که با خدای خودش در ارتباط بود و از خودش بیخود. حالا این عارف بزرگ که در واقع ستون عرفان بحساب میاید, در باره او روایتی هست. این روایت در تذکرت الاولیا ی شیخ عطار درج شده و هم چنین در مقالات شمس تبریزی مفصلاا توضیح داده شده. باین صوفیان توصیه شده که در یکجا نمانند و بمسافرت بروند تا باعارفان شهر های مختلف تماس پیدا کنند و از تجربیات یکدیگر بهرهمند گردند. ولی همه آنها اینطور نیستند و اصلا میل به سفر ندارند و بایزید از این دسته است. با وجود اینکه میل بسفر نداشت به حج میرفت. مولانا این قسمت را باین روایت اختصاص داده و تمام ابیاتش پر است از پیامها و اندرزها برای خوانندگانش.

2220        ســوی مـکـه شـــیــخِ امّـت بـا یــزیـد          از بـــرای حــج عــمــره مـــی دویـــد

شیخ بمعنی رئیس, پیشوا, و رهبر و مرشد است, البته در عرفان. امّت بمعنی گروه است و در اینجا منظور گروه صوفیان است. میگوید پیشوای گروه عرفا با یزید جهت زیارت حج عمره با شتاب میرفت. و بهر شهری که میرسید میرفت و دیگر عرفا را پیدا میکرد.

2221        او بهـر شـهـری که رفـتی از نخسـت          مـر عـزیـزان را بکردی بـاز جُســت

عزیزان اینجا انسانهای کامل هستند. در یکی از این بازجست هائی که میکرد, رسید به یک عارف بزرگی باسم خزرویه . این خزرویه بر عکس بایزید اهل رفتن بسفر بود بطوریکه تمام عمرش را بسفر رفت. در دیداریکه با بایزید داشت , بایزید از خزرویه پرسید تو چرا اینقدر بسفر میروی و خزرویه جواب داد آب که یکجا میماند میگندد. بایزید باو گفت دریا بشو تا نگندی. این خود مطلب بسیار بزرگیست که در عرفان باید بمرحله ی برسی.

2222        گِـرد مـی گشتی که اندر شهر کییست          کـو بتر ارکان بصـیـرت مـتـکـیسـت

ارکان جمع رکن است و رکن یعنی پایه و ستون. بصیرت یعنی بینش و آنچه که با چشم دل دیده میشود و یا درک میشود. متکیست یعنی تکیه داده است. روی هم رفته آن کسیکه خداوند باو نور باطن داده و او در باطن خودش و با چشم باطن حق و حقیقت را می بیند. این بایزید در شهر گردش میکرد و دنبال این کسانی بود که دارای خصوصیّات فوق بودند و خداوند نور باطن و آگاهی باو ارزانی داشته بود و او در واقع دنبال کسانی میگشت که مثل خودش باشند, از آنها بیاموزد و به آنها بیاموزد و دانسته هایشان را باهم عوض و بدل کنند.

2223        گـفـت حق, اندر سفـر هــر جـا روی          بـایــد اول طــا لــب مـــردی شــــوی

حق در اینجا خداوند است. کلمه مرد که در مصراع دوم آمده منظور جنسیّت نیست و منظور انسان کامل است. مولانا میگوید بهرکجا که بروی باید اول طالب یک انسان کامل بشوی. حتی حضرت موسی دنبال محلی بنام مجمع البحرین میگشت برای اینکه باو گفته شده بود که در مجمع البحرین اسراری نهفته شده که هر کس بآنجا برود و خواسته باشد و شایستگی داشته باشد میتواند آن اسرار را درک بکند و حضرت موسی هم میخواست همین کار را بکند و باتفاق جوانمردی بنام یوشک که با هم دوست شده بودند بطرف مجمع البحرین راه افتادند و وقتی بآنجا رسیدند کسانی را دیدند که با عطایای خداوند بر ارکان بصیرت تکیه زده بودند و چقدر بحضرت موسی آموختند و موسی نمیخواست که از اینها جدا شود. هروقت حضرت موسی اینها را میدید از آنها خواهش میکرد که هرچه را شما میدانید بمن بیاموزید و بگوئید.

یکی از کسانیکه در مجمع البحرین بآنها رسیدو از او مصرانه خواست که اسرار را باو بگوید خظر نبی پیامبر بود. این خضر معمولا دیده نمیشود و از پیامبران پنهان است ولی در نظر دیگر پیغمبران اینطور نیست و آنها میتوانستند او را ببینند. بنا بر این حضرت موسی او را پیدا کرد و از وی خواست که این اسرار را باو بیاموزد و هم چنین از او تقاضا کرد که در این سفری که میرود مقداری او را همراهی کند و خضر گفت تو نمیتوانی کار های من را تحمل کنی. و موسی باو گفت که تحمل میکنم و حضرت خضر پذیرفت که با او برود. پس از اندی خضر موسی را ترک کرد چون حضرت موسی نمیتوانست کارهای او را تحمل کند. منظور اینکه در شهرها گردش کردن و این انسانهی کامل را پیدا کردن یکی از اصول عرفان است و علتش را هم ذکر شد.

2224        قصـدِ گنجی کن, که این سود و زیان          در تَـــبَـــع آیـد تـو, آنــرا فــــرع دان

وقتی به یک شهر جدیدی برای تماشا میروی یا برای داد و ستد میروی, برو ببین در این شهر آیا گنجی جدید هست یا نه و برو بدنبال این گنجها. اینجا مولانا انسانهای کامل را گنج خطاب میکند. آنها گنجی از معرفتند. اگر طالب سود و زیان هستی برو و اینها را پیدا کن. سود و زیان بدنبال اینها میاید. سود و زیان بدنبال این پژوهش تو گرفته نمیشود یعنی زندگی عادی مادی با دیدار این انسانهای کامل از بین نمیرود و بجای خود هست. در تبع آید یعنی بدنبال آن میاید. اول برو و گنج معرفت را پیدا کن و آن کارهای دیگر را فرع بدان پس کار اصلی تو پیدا کردن انسان کامل است.

2225        هــرکـه کـارد, قصـــدِ گـنـدم باشـدش          کـــاه خــود انـدر تــبــع مــی آیـــدش

آن کشاورزیکه زراعت میکند و قصدش اینست که گندم بدست بیاورد وموقع برداشت محصول گندم بدست خواهد آورد و دنبال آن گندم کاه هم خود بخود بدست خواهد آمد.اصل گندم است و کاه در برابر گندم ارزشی ندارد پس بدنبال کاه نباش و بدنبال گندم برو  تو خود بخود کاه را هم خواهی داشت. اگر غیر از این بکنی تو از آن معنویت محروم خواهی بود. این یک مثالی بود که مولانا در تأئید بیت قبلی آورد.

2226        کـه بکـــاری بــر نـیـا یـد گــنـــدمی          مَــردمی جـو, مـردمی جو, مــردمی

اگر تو کاه بکاری موقع محصول تو گندم که بدست نمی آوری بلکه حتی همان کاه را هم بدست نمیآوری. تو بهر شهری که میروی بدنبال مرد کامل باش. مردمی جو, مردمی, جو مردمی، مولانا سه مرتبه تکرار میکند و این تکرار او مبنی بر تأکید اوست که حتما این کار را بکن و نه کار دیگر.

2233        بــا یــزید انـدر سـفـر جُســتی بسـی          تـا بـیـابــد خضــر وقــت خود کســی

مولانا بداستان ادامه میدهد و میگوید بایزید در این سفر خود بسیار جستجو میکرد. او هم مثل حضرت موسی که بدنبال حضرت خضر بود و بالاخره پیدایش کرد, میخواست حضرت خضر زمان خودش را پیدا کند و از او بیاموزد. در هر زمانی انسانهای والا مقامِ خضر گونه ای هستند. این در عرفان بسیار حائز اهمیت است بطوریکه مولانا در سراسر شـش دفتر مثنوی هرجا که مقتضی باشد در این مورد تکرار میکند و بر این موضوع تأکید قاطعانه دارد. در جائی دیگر میگوید :

                طی این مرحله بی همره خضر مرو        ظلمات است بترس از خطر گمراهی

اینجا خضر اشاره است به یک مرد کامل و مرحله یعنی رفتن و سفر کردن و از مقامی بمقامی دیگر رفتن. میگوید اگر در این مرحله پژوهش هستی بدون همراهی با یک مرد کامل اقدام مکن. در این راه ظلمات و تاریکی هست و ممکن است گمراه شوی لذا از خطر گمراهی بترس.

2234        دید پـیـری بـا قـدی هـمـچون هــلال          دیــد در وی فــرّ و گـفـــتــار رجــال

فرّ یعنی شکوه و شوکت. رجال بمعنی بزرگان و در اینجا منظور انسانهای کامل. بایزید در راه سفر حج خود به یک پیرمردی که پشتش مثل هلال ماه  از پیری خمیده شده بود برخورد. با او نشست و خواست با او جستجو کند.

2235        دیده نـا بـیـنـاو, دل چــون آفـــتــاب          همـچو پــیــلی دیـده هند سُتان بخواب

دید که این پیر مرد نا بیناست ولی دارای دلیست روشن مثل خورشید. معروف است که دل نابینا ها روشن است. مصراع دوم کلا یک ضربالمثل است. درقدیم فیلها را از هندوستان میاوردند و گاهی اوقات بعضی از این فیلها حالشان از وضعیت عادی خودشان خارج میشد. میگفتند که این فیل دارد هندوستان را بخواب میبیند یعنی میخواهند بهندوستان بر گردد. حتی یک آدمی را هم که قدری گیج بنظر میامد میگفتند که این آدم فیلش یاد هندوستان کرده. حالا این پیر مرد نا بینای روشن دل مثل فیلی بود که هندوستان خودش را دارد بخواب می بیند. یعنی او میخواهد باصل خودش برگردد. اصل ما آدمها از دنیای متا فیزیک است و اینست که همیشه آرزوی دل ما و قلب ما اینست که به اصل برگردیم مثل پرنده ای که در قفس اسیر شده و میخواهد در این قفس باز شود و او باصل خودش بر گردد. این پیر نا بینا همیشه در اینحال بود. لذا خودش را معرفی کرد و گفت من بایزید هستم بگو ببینم حالت و اوضاع و احوالت  چگونه است.

2236        چشـم بسـتـه خفـتـه بـیـند صد طرب          چـون گشـایـد, آن نـبـیـنـد ای عـجـب

طرب اینجا خوشی و خرمی و شادی است. انسان عادی ممکن است در عالم خواب خوش باشد, پر از شادی و طرب در باغ پُراز گلهای زیبا بهمراه دوستان بسیار خوب و دارد اوقات دلپذیری را میگذراند. ولی وقتی که بیدار میشود می بینید اصلا از آن باغ و دوستان و گلها هیچ خبری نیست این عجب شگفت آور است 

2237        بس عجب درخواب, روشن میشود          دل درون خـــواب روزن مــــیـــشود

اینجا مولانا کاملا از داستان بیرون است. بس یعنی چه بسا, بسیار است, عجب یعنی نکات عجیب و غریب که از نظر ما پنهان است, و ممکن است در خواب ما روشن شود بشرط اینکه وقتیکه خوابیدیم با اعصاب آسوده خوابیده باشیم, ومطمئن باشیم که خدا را داریم و نگران فردای صبح نباشیم.                                 بشرط اینکه وقتی خوابیدیم دل کسی را نیازرده باشیم و بسیاری از شروط دیگر. در این چنین خوابهائی هست که بسیاری از چیز ها برایمان روشن میشود. مولانا گفته شده که قوی ترین و بزرگترین روانشناسان است. اگر خوب دقت شود در سراسر مثنویش بما درس روانشناسی میدهد. درمصرع دوم میگوید دل درون خواب روزن میشود. روزن یعنی دریچه. این دریچه باید بروی چیزی باز شود. شخصی که واجد شرائط هست و خواب میبیند, دریچه دلش بسوی عالم اعلا باز میشود. دریچه دلش بسوی عالم معنویت و عالم معنی باز میشود. این دریچه در عالم بیداری نمیتوانست باز شود. مولانا بارها متذکر میشود که چه بسا انسانهای کاملی هستند که با دیگران زندگی میکنند, راه میروند, غذا میخورند و گفتگو میکنند. آنها همگی در عالم خواب معنا هستند. آنها روحشان در این عالم مادی نیست, خودشان در این عالم مادی هست.

2238        آنکـه بیداراسـت, بیند خواب خَوش          عارف اسـت او, خاک او دردیده کَش

آن کیست که بیدار است و دارد خواب خوش میبیند؟ او همان انسان کاملی که گفتیم بمقام عالی و والای عرفان رسیده و در حال بیداری هم آن خواب و خوش را می بیند. اگر این انسان را پیدا کردی، او یک عارف است و خاک پایش را مثل سورمه بچشمانت بکش.خاک پای او را بچشم کش نه تنها این معنی را میدهد که احترامات لازمه را باو بگذار بلکه میگوید در برابر او فروتن باش و سعی کن که همانگونه که سرمه بچشم سر شدت بینائی میدهد بچشم دل تو هم این شخص روشنائی بیشتری بدهد. خاک پایش سرمه چشم دلت بشود.  

2239        پــیش او بنشسـت ومی پرسید حال          یافتش درویش و هـم صـا حــب عــیال

البته چشمش نمیدید و وقتی بایزید در کنارش نشست خودش را معرفی کرد که من بایزید هستم تو حالت چطور است و وضعت چطور است. از پاسخهائی که او میداد بایزید او را فقیر یافت. درویش اینجا بمعنی فقیر است. و عیال وار هم هست.

2240        گفت : عزم تـو کـجـا ای بـا یـزیـد          رخـت غـر بت تـا کـجا خـواهـی کشید

پیر نا بینا گفت ای بایزید تو قصد کجا را داری. رخت در مصراع دوم یعنی اسباب و وسائل منزل. درویش دنبال سؤال پرسید رختهایت, اساس و وسائلت را در غربت تا بکجا خواهی کشید؟.

2241        گـفــت قصـدِ کـعـبه دارم از پــگـه          گـفـت هـیـن با خـود چه داری زادِ ره

پگه کوچک شده پگاه است و پگاه یعنی بامدادان و سحرگاهان. بایزید جواب داد که قصد رفتن به کعبه دارم و صبح زود فردا حرکت میکنم. در مصراع دوم زاد ره یعنی توشه سفر. درویش گفت ببینم توشه راه با خود چه آورده ای؟.

2242        گــفـت دارم از درم نـقـره دویست          نـک بـبسـته سخـت بـر گوشۀ ردیست

درم یا درهم سکه نقره است. بایزید گفت من دویست درهم از سکه نقره با خود دارم. ردی لباسی هست که روی لباسهای دیگر میپوشند. بایزید ادامه داد که من این درهم هایم را خیلی محکم بر گوشه ردیم بسته ام.

2243        گفت طـوفـی کن بگِـردم هفت بار          ویــن نـکـو تر از طواف حـج شُــمــار

طوف کردن یعنی دور گشتن. مسلمانان وقتی بزیارت کعبه میروند وقتی بکعبه برسند چندین بار دور کعبه میچرخند و وردهائی هم میخوانند. درویش به بایزید گفت تو بجای اینکه به کعبه بروی و دور آن بچرخی، بیا و هفت بار بدور من بگرد و بدان که این خیلی نیکوتر و بهتراست از دور گشتن مراسم حج.

2244        وآن درَمها پـیش مـن نِـه ای جواد          دانـکه حج کـردی و حاصــل شد مراد

جواد یعنی بخشنده. ای بخشنده, آن سکه های نقره ای را که داری پیش من بگذار و بدان و مطمئن باش که بحج رفته ای و مرادت را گرفته ای.

2245        عُمــره کردی عُمـر بــاقی یافــتی          صـاف گشــتی بر صفــا بشــتـافــتــی

مطمئن باش که حج عمره بجا آوردی و از گناهایت پاک گشتی. کسانیکه بحج میروند و قتیکه بر میگردند خیال میکنند که تمام گنا هایشان بخشیده شده و پاک شده اند. وعده ای هم بر گناهایشان افزوده هم شده است.  برای اینکه پاک شدن گناه بآن دور گشتن یک مکعب نیست بلکه این کار باید بر دل انجام بگیرد. او در حالیکه دور خانه خدا میگردد بسیار خوشحال است و با خود میگوید دو روز دیگر این کار حج تمام میشود و من برمیگردم به شهر خودم و همه بمن میگویند حاجی. وقتی که حاجی باشم مورد اعتماد مردم قرار میگیرم و چه کارهائی میتوانم بکنم.  حالا در بیت فوق درویش به بایزید میگوید که مطمئن باش که همه گناهایت پاک شده و بر صفا بشتافتی و بدان که دلت با صفا خواهد بود.

2246        حقّ آن حقی که جــانت دیده است          که مـرا بـر بـیـت خود بـگــزیده است

حقّ یعنی قسم بحقِ. آن حقی که یعنی آن خدائی که. میگوید قسم بخداوند که چشم درونت او را دیده است آن خدا مرا بر خانه خودش برتر گزیده است, این را بدان.

2247        کعـبه هرچـندی که خانۀ بِرّاوست          خـلــقــت مــن نـیـز خـانـۀ سرّ اوســت

برّ بمعنی نیکوئی و احسان است. هر چند که آن کعبه که بزیارتش میروی خانه احسان و نیکوئی خداوند است ولی آفرینش و خلقت منهم طوری هست که خانه دل من خانه سرّ اوست.یعنی تمام اسرار الهی در این خانه دل من است. برای همین است که من برتر از آن خانه هستم. تو وقتی آنجا میروی اسراری بر تو کشف نمیشود. آنجا خانه احسان و نیکوئی خداوند است و وجود من خانه سرّ خداست.

2248        تا بکـرد آن خانه را دروی نرفت          واندر این خانه, بجز آن حَــی نــرفـت

این بیت هم هنوز جزو قسم آن پیر است. تا بکرد یعنی تا بنیاد کرد. تا اینکه آن ابراهیم خلیل آن خانه را ساخت. میگوید از آن زمانیکه این خانه بنام خدا ساخته شده تا بحال آن خدا در آن خانه نرفته است. اندر این خانه دل من آن خدای زنده هیچوقت بیرون نرفته است در حالیکه هیچگاه قدم در خانه خودش نگذاشته است ولی از خانه دل من هیچگاه بیرون نرفته است.

2249        چون مرا دیده ای خدا را دیده ای          گِـرد کــعــبــهِ صـــدق بـر گـــردیــدۀ

گردِ کعبه صدق یعنی گرد کعبه راستین. کعبه راستین این دل من است و تو گرد این کعبه حقیقی برگزیده ای. برگشته ای یعنی طواف کرده ای. و از این اطمینان داشته باش وقتی مرا دیده ای درست مثل اینکه خدا را دیده ای. وقتی خدمت بمن کردی مثل اینست که طاعت خدا را بجا آوردی.

2250        خدمتِ من طاعت و حمد خداست          تـا نـپـنـداری که حق از مـن جـداست

طاعت اینجا فرمانبرداریست و با عبادت فرق میکند. عبادت آن مراسمیست که شخص باید بجا بیاورد ولی طاعت یعنی فرمانبرداری. در اینجا اطاعت یعنی دستورات خداوند را در هر امری بجا آوردن است. حمد بمعنی ستایش است.  پیر به بایزید میگوید که خدمت کردن بمن همان فرمانبرداری از خداست. خدمت بمن همان ستایش خداوند است. در مصراع دوم کلمه تا در اینجا یعنی مبادا, نکند که اینطور نباشد. میگوید نبادا بپنداری که خداوند از من جدا هست. در چند بیت قبلی گفت خدا هیچ وقت از دل من بیرون نرفته است. حالا اینجا مولانا یک اصل خیلی مهم عرفان را مطرح میکند و آن اتحاد ظاهر و مظهر است. خداوند که دیده نمیشود ولی میشود که در دل حس شود. وقتیکه حس میشود انگار ظاهر شده و ظهور پیدا کرده در دل. مظهر محل ظهور هر چیزی. آب هم وقتی از قنات بیرون میاید میگویند آب از مظهر بیرون آمد. حالا اتحاد ظاهر و مظهر یعنی یکی شدن خدائی که ظاهر شده با جائی که ظاهر شده یعنی در دل عارف. این دو با  هم متحد هستند یعنی یکی هستند. و از هم جدا شدنی نیستند. این را میگویند اتحاد ظاهر و مظهر. ظاهر خداوند است و مظهر محل ظاهر شدنش هست که دل انسان کامل است. مولانا دارد این اصل را مطرح میکند.

2251        چشم, نیکو بـاز کن، در من نـگر          تـا بــبــیــنـی نــور حق انـدر بــشـــر

چشم در اینجا چشم دل است. چشم دلت را خوب باز کن و در باره من بیاندیش تا ببینی که این نور خداوند در بشره ام دیده میشود. باز اینجا اشاره است به یکی شدن ظاهر و مظهر. البته بشرط اینکه آن مظهر شایستگی و لیاقت آن را داشته باشد که آن نور خدا در دلش ظاهر شود. تا که تاریک و آلوده هست و پر از اندیشه های شیطانی زشت است چه انتظارداری که آن نور الهی در او ظاهر شود. او اصلا نمیتواند مظهر باشد که آن نور بتواند دریافت کند. او دارای قلبی پر از کینه و بد خواهی, پر از طمع و حرص زدن است پس خانه دل او غیر از خانه دل آن پیر مرد درویش است.

2252        بـا یزید آن نُکتها را هوش داشت          همچـو زرین حلقه اش درگوش داشت

بایزید که یک شخص عادی نبود بلکه او بزرگترین عارف در تاریخ عرفان است. وقتیکه این حرفها را از آن درویش کور شنید او معانی آن حرفها را دریافت و بدلش نشست. آن نکته ها را هوش داشت یعنی صحبتهای درویش را باهوش و گوش باطنش شنید و همچون زرین حلقه در گوش جانش کرد. و کاملا دریافت که این درویش چه میگوید و دیگر آن درمها نقره هیچ ارزشی برایش نداشت. اصلا برگشت و به حج نرفت و آن درمهای نقره ایش را بوسید و نزد درویش نهاد.

2253        آمـد از وی بـا یـزید انـدر مـزیـد    مــنــتـهی در مُــنــتــها آخـــر رســیــد

وی اشاره است به پیر مرد. اندر مزید یعنی زیاد شدن و در بالا رفتن معنویت. در اثر ارشاد آن پیر مرد خمیده قدِ نابینا این بایزید که معرفت داشت, معرفتش افزون شد. این بزرگترین عارف جهان, معرفت بیشتری پیدا کرد. در مصراع دوم منتهی یعنی کسیکه بانتها رسیده. در منتها یعنی بنهایت. یعنی به آخرش رسید. بایزیدی که قدم در راه عرفان گذاشته بود و کسی بود که فکر میکردند و خودش هم فکر میکرد که بانتها راه طریقت و معنویت  رسیده, تازه در آنجا معرفتش زیاد تر شد وحالا به نهایت و غایت رسید. حالا بآخر رسید ولی قبلا خیال میکرد که بآخر رسیده است.

Loading