12.4 پیرِ عقل

تفسیر  :

یکی از نکاتیکه مولانا جا بجا در شش دفتر مثنوی تأکید میکند و با عبارات و بیانات گوناگون تو ضیح میدهد نیاز بداشتن راهنما در تمام شؤن زندگیست :که آدمی را در هر مورد براه راست و صلاح هدایت بکند و از کج روی و خطا و لغزش در گمراهی و نتایج سؤ آن بر حذر بدارد. متأسفانه هستند افرادیکه از فرط خودپسندی به خود کامگی روی میاورند. خودکامگی یک مرحله بالاتر از خود پسندیست. وقتی که بخودکامگی روی میاورند اینان چون خودشان را همه چیز میدانند و از همه برتر و شایسته تر می پندارند, اینها احساس میکنند که نیازی بگزیدن راهنما در شؤن زندگی برای خودشان ندارند. احساس میکنند که هرگز براه اشتباه نمیروند و هیچ وقت خطا نمیکنند در حالیکه از سایر مردم بسیار خطاکار ترند. این خودکامگان کسانی هستند که حتما و حتما و بارها خطا و لغزش میکنند. منتها خطای خودشان را اشتباه نمی بینند و تصور نمیکنند که خطا کرده اند. و یا اگر توجه کردند که خطا ست بگردن دیگران میاندازند و یا از اوضاع زمانه و یا روزگار میدانند. بهر حال خودشان را خطاکار نمیدانند برای اینکه معتقدند هیچ وقتی اشتباهی نمیکنند. اینها غافلند که تنها کسانیکه از جهت فهم و شعور و معرفتِ باطنی و هم چنین از لحاظ صفات و رفتار ظاهری و اخلاقی بمرتبه کمال رسیده اند و آنها یا خطا نمیکنند و یا کمتر خطا میکنند. ولی این خودکامگان بدون اینکه باین مقامات رسیده باشند، خودشان را بالا تر از همه مقامات می پندارند و مردم عادی و معمولی در هر جنبه از شؤن زندگی حتما نیاز به راهنما دارند, احتیاج دارند بفکر استادان, و بفکر فضلا, اندیشه دانشمندان و اندیشه وران و پند و اندرزهای حکیمان و اینها خوشبختانه برای ما ایرانیان باندازه کافی گرچه بصورت یک گنجینه, ای در اختیار ما هست. کسانیکه حکمت زندگی را بما گفته اند بصورت پند و اندرز فراوان داریم.

آنهائی را که درست راه درستی را برای زندگی ما بما نشان داده اند بسیار می شناسیم. کسانیکه درس زندگی بما داده اند و میده اند فراوانند. خود همین مولانا بیشتر گفته هایش در شش دفتر مثنوی براستی درس زندگیست. بعضی ها گُمان میکنند که فقط از عرفان صحبت میکند و از مقاماتیکه در سطوح بالای اندیشه اند در حالیکه  بیشتراوقاط سخنانش را در سطح زندگی مردم پائین میآورد و از هر لحاظ درس زندگی میگوید. زندگی راهیست بسیار سخت و راهیست که در هر قدمش بیم گمراهیست. در هر گامیکه بر میداریم ممکن است اشتباه بکنیم. بندرت کسانی پیدا میشوند که در ردیف مردم عادی باشند ولی اشتباه نکرده باشند و یا نکنند. بزبان اُدبا این راه زندگی, راهیست در بیابان خوفناک که دیوان و غولان در این راه فراوانند و قبلا گفته بودیم که این دیوان و غولهائیکه میگوئیم عبارت است از هر کسیکه دیگری را فریب بدهد. هر آدمیکه یک آدم دیگری را فریب بدهد و گمراهش بکند این آدم برای او دیو وغول است برای اینکه معنی دیو یعنی گمراه کننده. مصلم است که کسانیکه در راه معرفت و معنویت گام بر میدارند, اینها نه تنها در مسیر زندگی کمتر اشتباه میکنند, بلکه چون جوینده حقیقت هستند و براه حقیقت قدم میگذارند و بسوی حقیقت پیش میروند و میخواهند که حق را دریابند ساده ترین شرط اینست که بد را از خوب تشخیص بدهند و باطل را از درست و صحیح از هم باز شناسند. وقتیکه میگوئیم در راه حق, یعنی اینکه وجه تمایزبین زشتی و نیکی را در یابیم و در هر مورد و از هر لحاظ. فرق بین تاریکی و روشنائی اندیشه را کاملا احساس بکنیم. وقتی این افراد در این راه قدم بر میدارند مصلم است که اشتباه و خطای آنها کمتر است و اگر هیچ نباشد لا اقل کمتر است.

مولانا یک کلمه ای دارد که میگوید این راهنمائی که میخواهید بر گزینید باو لقب پیر میدهد و میگوید در هر کاری بپیر احتیاج هست.

              پیر را بگزی که بی پیر این سفر       هست پر آفت و خوف و خطر

پیر را بگزی یعنی پیر را انتخواب کن. سفر در اینجا منظور سفر زندگیست. میگوید پیرت را انتخاب کن که بدون پیر بخواهی این سفر زندگی را بگذرانی, یک سفر پر از آفت و ترس و خطر است. حالا این پیر کسی هست که این خوف و خطر ها و ترس و نگرانیها را میتواند بما نشان بدهد.  وقتیکه صحبت از پیر میکند برای یک عده ای اشتباه پیش میآید. این عده فکر میکنند که پیر کسی هست که موی سر و صورت او سفید شده باشد. مولانا میگوید اینطور نیست. بسیاری کسان هستند که موهای سفید دارند و برف سفیدی بر سر و رویشان باریده ولیکن اینها بهیچ عنوان نمیتوانند در مقام پیر باشند. این پیر آنکسی هست که از نظر عقل پیر باشد و این به سن نیست، بر عکس ممکن است کسانی باشند که در سن خیلی پائین تر باشند و موی سرشان هم کاملا سیاه و براق است ولیکن از نظر عقل پیر هستند. حتما آنطور نیست که تجربه های زندگی آنها را به این مرحله عقل آورده باشد.  مولانا معتقد است که انسانها با درجات مختلف عقل اصلا آفریده میشوند. این را قبلا هم صحبت کرده ایم که دو نوع عقل داریم یکی عقل اکتسابی و یکی هم عقل موهبتی. موهبت یعنی نعمت که از طرف آفریننده داده میشود و گفتیم عقل اکتسابی عقلیست که از طریق مدرسه رفتن و کتاب خواندن و غیرو بدست میآید. اما عقل موهبتی عقلیست که خدا دادیست و این را خداوند بما موهبت فرموده. موهبت یعنی نعمت. پس انسانها از نقطه نظر عقل در یک درجه نیستند.

 گروهی هستند بنام گروه معتزله. این گروه اختلافات شدیدی با مولانا دارند در بعضی از موارد. آنها از گروه صوفیه هستند و معتقد هستند که اگر خداوند بندگانش را با عقلهای مختلف آفریده باشد این خارج از عدالت است و بنا بر این میگویند همه بیک اندازه عقل آفریده شده اند و بعد که یکی که عقلش بیشتر و یا کمتر است وی در طول زندگی کسب کرده و یا از دست داده است.  مولانا ثابت میکند که بدلائل مختلف و بزبانهای شیرین خودش که اینطور نیست و غیر از این عقل موهبتی هم وجود دارد. حالا وقتی ما پیری را برای راهنمای خودمان انتخاب کردیم، این پیر شرائطی دارد و شرائطش اینست که ما کاملا تسلیم او باشیم یعنی آنچه که او گفت در برابرش مقاومت نکنیم. کلمه راهنما را در ترکی قلاوز میگویند و در گذشته کسانی بودند که پول میگرفتند و راه را به مسافرین نشان میدادند و اینها را قلاوز مینامیدند. بعد میگوید اگر در راهی میخواهید بروید این قلاویز را باید گرفته باشید در زندگیتان. بعد باید طاق و طرم هم از دست داده باشید. این طاق و طرم همان است که عوام بآن میگویند اِهن و طلمپ. کسانی اِهن و طلمپ میگویند که از خودشان خیلی راضی و مغرور هستند و معمولا وقتی که میخواهند از در داخل شوند هنوز وارد نشده در راهرو اهن و طلمپ میکنند که همه بدانید من دارم وارد میشوم و باید جلو پای من بلند بشوید و احترام من را بجا بیاورید. مولانا به این اهن و طلمپ میگوید یا طاق و طرم. وقتی که قلاوز گرفتید دیگر طاق و طرم نکنید و هر کاری که او گفت بکنید.

             اندر این ره ترک کن طاق و طرم       تا قلاویزت نجنبد تو نجم

یعنی آن کاریکه او میکند تو باید بکنی و سر خود نباید کاری بکنی. خواجه حافظ هم یک چیزی در همین مورد دارد. سجاده آن فرش کوچکی بود که میانداختند و روی آن نماز میخواندند و حالا هم دارند و از کلمه سجده هست. این سجاده را روی زمین نا پاک میانداختند. حالا اگر خود سجاده نا پاک باشد چی؟  حافظ میگوید:

 بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید       که سالک با خبر نبود ز راه و رسم منزلها

سالک یعنی مسافر. منزلها یعنی آن مرحله ها. مسافرینی که سابقا با کاروانها میرفتند, خسته میشدند. چند بار در روز فرود میامدند و استراحت میکردند و این فرود آمدن را منزل میگفتنداین منزل از کلمه نزول یعنی فرود آمدن است. پس از این استراحت دوباره سوار میشند و مسافتی دیگر میرفتند و دوباره خسته میشدند و دوباره برای استراحت فرود میامدند و این را میگفتند منزل بعدی. خواجه میگوید که مسافر با خبر نیست از راه و رسم منزلها و نمیداند کجا فرود آید و کی بسفر ادامه دهد. پس هرچه که پیر مغان گفت گوش بده و عمل کن حتی اگر که بگوید سجادهات را با می رنگین کن، این را بکن.

وقتیکه ما میخواهیم در طریقت قدم بگذاریم و پیری را هم که اختیار میکنیم باید گزینشی کاملا درست باشد و بایستی صد در صد در اختیار او باشیم. ما وقتیکه در راه طریقت پیش میرویم، راهنما و یا بقول ترکها قلاویزی که انتخاب کردیم میتواند خود مولانا باشد. اینهمه غزلیاتی که گفته و ابیاتی که سروده و شاید تعداد آنها برابری بکند به تعداد ابیاتی که در شاهنامه هست که بزرگترین کتابهای شعریست مولانا هم در این حد است. اگر دیوان کبیرش را هم به مثنوی معنوی اضافه بکنیم آنوقت مولانا یکی از شعرائیست که بزرگترین مجموعه شعری را از نظر تعداد ابیات در زبان فارسی بوجود آورده. بنا براین اینهمه ابیاتی که سروده و قصه هائی که برای خوانندگانش تعریف کرده که خوانندگانش را در بین این قصه ها راهنمائی کند و این مولانا پیر ماست و ما توجه نداریم که موی سرش سفید است و یا سیاه. ما باید از ذهن خودمان خارج کنیم که این پیر، پیر زمان نیست بلکه پیر اندیشه است و پیرعقل است. یک والا مقامی که بحق بمقامات بالا رسیده بود, موی های سرو صورتش سفید شده بود و وزی این شخص موی های سفید خودش را برنگ سیاه رنگ کرد. وقتی آشنایانش باو رسیدند گفتند شما که باین مقام ادب و حکمت رسیده اید و سن تان هم سنگین شده  بچه دلیل موی های خود را برنگ سیاه رنگ کرده اید؟ این بزرگوار جواب داد: وقتی موی های من سفید باشد مردم از من انتظار داشتن عقل هستند و من چون در خود عقلی نمی بینم، برای اینکه این انتظار را از من نداشته باشند, موی خودم را سیاه کردم. ببینید که تواضع و فروتنی بکجا میکشد در حالیکه درست بر عکس آن چیزیکه میگوید هست. حالا این عقلی که باید داشته باشیم، این عقل هم دو نوع است. یکی عقل معاش است و دیگر عقل معاد است. معاش یعنی زندگی و کارهای روزمره و بنابر این عقل معاش است که شما را راهنمائی میکند بکجا بروید که یک جنس را ارزانتر بخرید و گران تر بفروشید و سود بیشتری بکنید. و یا کی خانه ام را بخرم که کمتر پول بدهم و کی بفروشم که بیشتر پول بدست آورم. اینها همه اش عقل معاش است و راهنما در بدست آوردن هزینه زندگیست. ولی راهنما در زندگی که میخواهیم بسوی حقیقت برویم و حقیقت را درک بکنیم و بتوانیم حق را با باطل تشخیص بدهیم و درست با نادرست کدام است.

وقتیکه داریم این خانه را می خریم, میگوئیم حالا وقت خرید است و وقتی میخواهیم بفوشیم و میگوئیم حالا وقت فروش است, دیگر باین اندیشه نیستیم که درست چیست و باطل چیست ما فقط داریم نفع خودمان را در نظر میگیریم. این عقل, عقل معاش است که هرکسی برای سود خودش بکار می برد. ولی عقل دوم عقل معاد است که از کلمه عودت و بر گشت آدمیست و میخواهیم بر گردیم بسوی حقیقت. حقیقت جائیست که از آن آمدیم و باید بسوی اصل خودمان بر گردیم. آنوقت آن عقل, عقل معاد است و یک عقل دیگریست. خیلی کسان هستند که عقل معاش را دارند ولی اصلا از عقل معاد بی بهره اند و خبری هم ندارند که چنین عقلی هم هست. برعکسش هم هست. کسانی هستند که عقل معاد دارند ولی بفکر سود و زیان خودشان نیستند و فقط توجهشان بسوی حق و حقیقت است.  مولانا در ضمن اینکه میگوید کار کنید و زحمت بکشید و کوشش بکنید و زندگیتان را براحتی بگذرانید چون نمیخواهد خوانندگانش را صد درصد از عقل معاش باز بگیرد. میگوید تمام توجهتان را به بدست آوردن مادیات نکنید. با این مقدمه ای که نسبتا بدرازا کشید حالا به تفسیر ابیات می پردازیم    

2161    ای بســا ریـش ســیــاه و مـــرد پــیــر       ای بســا ریـش سـپـیـد و دل چـو قـیـر

این پیر کلمه ایست که در ادبیات عرفانی بسیار زیاد بکار میرود ولی در جمع و بطور کلی که نگاه میکنیم همان پیر عقل است که راهنمائی میکند و بریش سیاه و سفید کسی نیست. در مصراع دوم میگوید ممکن است که موی سرش سفید باشد ولی دلش و یا اندیشه اش مثل قیر سیاه باشد. در اینجا قیر را در مقابل سفیدی بکار برده.

2163    پــیــر, پــیــر عــقــل بـاشــد ای پســر      نـه سـپــیــدی مــو انــدر ریــش و ســر

در اینجا وقتی میگوید ای پسر، پسر و دختری مطرح نیست و منظورش اینکه ای جوان کم تجربه. یعنی که ای جوانیکه هنوز تجربه زندگی را نیاموختی  و این چیز ها را نمیدانی و کسیکه عقل کمال طلب و عقل معرفت یاب دارد او بریش سفید و یا سیاهش اصلا نباید توجه کرد. فقط باید به عقلش توجه داشت و باید توجه کرد که حرفش چیست و از روی حرفش پی برد به عقلش. مولانا میگوید: (او زِحق پیر است نه از ایام پیر )  یعنی حقیقت را او میداند.  مثل درست و نا درست و خطا و لغزش را و یا گمراهی را و راه درست و نادرست را باید باز بشناسد. بایستی طبعیًت از چنین شخصی کرد.     

2166    آن سپــیـدی مـو دلیــلِ پـخـتــگــیسـت        پـیش چشـم بسـتـه, کِش کوته تـگیسـت

موقع خواندن بیت فوق باید سه کلمه اول مصراع دوم را بچسبانیم به آخر مصراع اول. پیش چشم بسته کنایه از آدمیست که کور دل است. کِش یعنی که او را. کوته تگیست، تگ دارای دو معنیست یکی بمعنای دو و دویدن. و یکی بمعنای عمق. هردو معنی در اینجا صادق است. وقتی میگوئیم یک شخصی کوته تگ است یعنی او کند رو هست و نمیتواند تند برود. یا از نظر عمق وقتی در نظر میگیریم وقتی میگوئیم فلان شخص کوته تگ است یعنی این شخص عمق قضیه را نمیتواند ببیند. آن کسیکه کور دل است و کوته تگی دارد و عمق بینی ندارد و بلاخره تند روی را در معرفت ندارد, این شخص بغلط تصور میکند و خیال میکند که کافیست یکی موی سرش سفید باشد، آنوقت او حتما عقل معاد هم دارد. او کور دل است که اینطور فکر میکند.

2167    آن مــقـلـد چـون نــدانــد جــز دلــیـــل        در عــلامـت جـویــد او دایـم سـبــیــل

مولانا همیشه مقلد را در برابر محقق بکار میبرد. مقلد یعنی تقلید کننده و محقق یعنی تحقیق کننده. کسیکه تقلید میکند, نفهمیده دارد این کار را میکند و تا عمقش نمیداند که چیست. بسیاری از کسان هستند که این دانشهائی که آموختند, این دانش آنها تقلیدیست. دو تا کتاب خوانده اند و همان را یاد گرفتند و همان را میگویند. در کلاس از استادش شنیده و همان را یاد گرفته و همان را دارد میگوید. تحقیقی در باره این چیزیکه میگوید نکرده بنا براین آنچیزی را که میگوید هرچه هست سطحیست و آن عمقی نیست. منظورش این بوده که چیزی را یاد بگیرد و با آن چیزیکه یاد گرفته نانی بدست بیاورد. مولانا میگوید همراه آن تقلید, تحقیق هم باید کرد.در بیت فوق دلیل یعنی نشانهای ظاهری. علامت هم یعنی نشانهای ظاهری. سَبیل یعنی راه. او راه را فقط در علائم ظاهری می بیند.

2168    بــهـر او گـفـــتــیــم  کـه تــد بـیـر را        چـونکه خواهـی کرد، بگــزین پـیـر را

او  بر میگردد به مقلدی که در بیت بالا گفت. میگوید من برای آن مقلد دارم میگویم که ای مقلد برای تدبیرِ مسائل در زندگی پیری را انتخاب کن. چون که خواهی کرد یعنی چون که تدبیر بکنی آنوقت پیر عقل را بر گزین، پیری را که عقل حقیقت بین دارد نه آن پیری که فقط عقل معاش دارد.

2169    آنــکه او از پــرده تــقــلــیــد جســت        او بــنـور حـق بـبـیـنـد هــر چـه هسـت

از کسیکه از این تقلید ظاهری تجاوز کند و بیرون برود, میگوید این تقلید مثل پرده است و این پرده جلوی حقیقت را گرفته، جلو آن چیز را گرفته که تو ببینی چی درست است و چی نادرست و حق را از باطل تشخیص بدهی تو باید این پرده را پاره کنی و از این پرده جستن کنی و بیرون بیائی و اگر اینکار را بکنی آنوقت آن حقیقت را با کمک نور حق خواهی دید و نه تنها حقیقت را خواهی دید بلکه آنچه که هست خواهی دید.

2170    نـور پــاکش بــی دلـیـل و بـی بـیـان        پـوسـت بشکــافــد, در آیــد در مــیــان

نور پاک در عرفان مولانا  یعنی نور حقیقت. بی دلیل یعنی بدون دلیل ظاهری. بی بیان یعنی بدون اینکه بیان کنی و بدون این حرفها. مثل اینکه دانه ای را میکارید, مغز آن دانه را میشکافد و از پوست آن بیرون میآید و سر از خاک بیرون آورده و خودش را ظاهر میکند حقیقت هم پوستش را میشکافد و از آن حجاب بیرون میآید. ما باید سعی بکنیم آن دانه هائی را که در دلمان کاشته ایم شکافته بشود و حجابها را کنار بزند و حقیقت خودش را نشان بدهد.

2171    پـیش ظاهر بـیـن چه قـلب و چه سـره      او چـه دانـد چـیـسـت انــدر قَــو صَـَره

تمام بحث و گفتگو این است که ظاهر بین نباشیم حالا کسیکه ظاهر بین است چه سکه تقلبی باو بدهی و چه سکه خالص چون برای او فرقی نمیکند. قلب از کلمه تقلب است و یعنی نا خالص. سره یعنی خالص. قو صَرَه یعنی زنبیل که از برگ درخت خرما درست میشد. حالا یکی برای شما سبدی میاورد شما که نمیدانید داخل سبد چیست. در مصراع دوم میگوید وقتی برای یک ظاهر بین زنبیلی میآورند او نمیداند که در این زنبیل چی وجود دارد و اگر سکه ای هست چه نوع سکه ایست. بعبارت دیگر وقتی روزگار و طبیعت برای این ظاهر بین زنبیلی میفرستد او نمیداند که داخل این زنبیل غذای تقویت کننده و خوشمزه است و یا زهر کشنده.

2172    ای بســا زرِّ ســـیـــه کــــرده  بــدُود        تــا رَهـَد از دســت هــر دزدی حســود

سابق بر این مردم سکه هایشان را با دوده سیاه میکردند و در منزل نگه داری میکردند و اگر دزدی میامد و این سکه ها را میدید بتصور اینکه این سکه ها بی ارزش انها را نمی برد. حتی اصطلاحی بود که وقتی میخواستند کم ارزشی یک چیزی را بیان کنند “میگفتند این یک پول سیاه هم نمی ارزد” حالا آن دزدی که بدنبال سکه های طلا  بخانه ای آمده بود تا این سکه های سیاه را میدید  با خود میگفت اینها که ارزشی ندارد و میگذاشت و میرفت در حالیکه انها همه سکه های طلا بودند و چون صاحب آنها روی سکه ها را سیاه کرده بود, آن دزد هم نمیتوانست که تشخیص بدهد و گول میخورد. حالا کسیکه ظاهر بین هست همین گونه گول میخورد. منظور اینکه ظاهر بینان نمیتوانند حق را از باطل تشخیص بدهند.  توجه اینکه بر عکس این هم هست.

2173    ای بســــا مِسِّ زر انـــــدود بِــــــزَر       تـا فــــروشد آن بـعـــقـــل  مــخــتصــر

مولانا میخواهد بگوید هیچ وقت هیچ چیز و یا کسی را بظاهر آنها نگاه نکنید. اشخاصی هستند بسیار زیبا روی و خوش لباس و خیلی خوش بیان که خیلی خوب حرف میزنند و بهمین اندازه خیلی خوب گول میزنند. یعنی اینها بقول معروف رج میگویند ولی کج میگویند اما این کج گفتنشان را همه نمیتوانند تشخیص بدهند و جذب آن رج زدنشان میشوند. در بیت فوق کلمه اندودن یعنی روی چیزی را پوشاندن. حالا یک لایه نازک طلا را روی مس اندود میکنند و بآن زراندود میگویند. حالا به کسیکه عقلش کم است این را می فروشند. کسیکه عقلش کم است میتواند یک ظاهر بین باشد زیرا آن چیز زراندود را می بیند و تصور میکند که این چیز کلا از طلا ساخته شده.

2174    مـا کـه بــاطن بـیـن جـمـله کشـوریم        دل بــبـیــنــیــم و بظــاهـر نــنـگـــریــم

اما بسیارند کسانیکه مثل این مثالیکه مس هست و لایه نازک طلا روی آن هست، در لباس زهد و تقوا بیرون میآیند و یا در لباس یک دانشمند و یا دوست بیرون میایند. اینها هستند که بسیار خطرناک هستند. بظاهر آنها نگاه نکنید زیرا فقط یک لباس است. هر کسیکه خرقه میپوشد که صوفی نیست ممکن است که او یک گمراه کننده باشد. هر کسیکه از در دانشگاه بیرون میآید که حتما دانشمند نیست. در بیت فوق مولانا دارد بخودش میگوید. کلمه جمله یعنی همه. کشور در اینجا منظورش یک کشور نیست. منظورش اقلیم است. در همه اقلیم ها, یعنی همه سرزمینها. در مصراع اول میگوید ما که باطن بین همه سر زمینها هستیم یعنی ما از اسرار و رازهای سر زمینهای مختلف آگاه هستیم, بدل توجه داریم و کاری بظاهر نداریم. اگر من را به قلاوزی یعنی براهنمائی انتخاب کردی، بدان که من ظاهر بین نیستم. حالا از مضرات ظاهر بینی حرف میزند. ظاهرهائی که بدلیل جور در میآیند.

2175    قـاضـیـانی کـه بظــا هــرمـی تـنـنـد        حکــم بـر اَشـکالِ ظـــا هــر مــیـکـنـنـد

بظاهر می تنند یعنی بظاهر توجه دارند. اشکال یعنی نشانه ها. میگوید آن قاضیانیکه حکم میخواهند صادر کنند و یا همین قاضیان امروز را در نظر بگیرید اگر بخواهد قضاوت بکند چه میکند. میگوید برو شاهد بیاور. بسیار خوب. این شاهدی را که میآورد این یک چیز ظاهریست. شاهد ممکن است که حقیقت بگوید و یا ممکن است که راست نگوید. ممکن است قاضی بگوید برو و فلان سند را بیاور. ممکن است که این سند تقلبی باشد و یا نباشد. اینها همگی حکم بر ظاهر است. آنوقت میگوید این شکل های مختلف که هست حکم بر آنها میکند. خوانندگان حتما شاهد بوده اند که شخصی را در دادگاه محکوم به ده سال یا حتی برای عمر بزندان محکوم کرده اند ولی بعداز پنج یا شش سال ثابت شده است که حکم ده سال و یا حکم بقیه عمر در زندان اشتباه بوده و بعد آن زندانی را آزاد میکنند. علت آین اشتباه این بوده که قاضی مربوطه بدلائل ظاهری و نگاه کردن به شکل های ظاهر حکمش را صادر کرده. قضاوت بسیار کار دشوار و پر مسؤلیتیست ولی بیشتر قضات برای خودشان مدرک و سند جور میکنند. قاضی باید که فراست داشته باشد. فراست یعنی نیروئی و یا قوه ای که از ظاهر به باطن پی ببرد. وقتیکه شاهدی که دارد حرف میزند، از روی چشم آن شاهد و شکل و قیافه آن شاهد, حرکات دست آن شاهد, تن صدای آن شاهد و همه اینها پی به باطن شاهد ببرد که آیا این شاهد دارد راست میگوید و یا دروغ میگوید. می بینیم که مولانا در واقع دارد بما درس زندگی میدهد و اگر ژرفتر بنگریم می بینیم که سر تاسر مثنوی معنوی مولانا کوشش دارد که همین گونه نصایح و درسهای زندگی را بما بیاموزد. رازهای آفرینش و آن چون و چراهائی که ما داریم، آن نیست که ما در یک کتاب جوابش را بخوانیم و یا از یکی بشنویم. باید که در دلمان کشف کنیم و با چشم دلمان مشاهده کنیم. این را میگویند کشف و شهود. این چیزهائی که مولانا میگوید و شما دارید مطالعه میکنید, بسیارند کسانیکه اصلا اینها را نمی پذیرند که اصلا این کشف و شهود چیست. پایه گذار این کشف و شهود از کی بوده و چه کسی آن را رونق داده است. برای مثال میتوان چند نفر از آنها را اسم برد, سهروردی که در برای همین حرفهائی که میزد در جوانی کشتنش، شیخ اشراق،اشراق از کلمه شرق است. شرق یعنی تابیدن و طلوع کردن نور. برای همین است آن طرفی را که نور تابش میکند میگویند مشرق.این اشراقی که میگوید یعنی تابیدن نور حقیقت در دل. این خیلی پیشینه های دیرینه دارد. اینقدر چیزیکه شیخ اشراق گفت و این کشف و شهود پیشینه اش دیرینه هست که  به زردشت هم بر مگردد

2177    بس مـنـافـق کـاندرین ظاهـر گریخت      خـون صـد مؤمن بـپـنـهـانـی بـریـخــت

کلمه منافق یعنی آدم دو رو یا آدمی که ظاهرش با باطنش یکی نباشد. در دلش یک چیز باشد ولی در زبانش چیز دیگری.این آدم منافق است. این آدم دو رو برای اینکه مردم را گول بزند و در امان باشد، پناه می برد به ظاهر. اندر این ظاهر گریخت یعنی ظاهر را درست میکند و با همین ظاهر درست کردن مردم را گول میزند و چه خیانتهائی بمردم میکند. میگوید خون صدها باورمند را پنهانی ریخته. این خون ریختن نه اینکه حتما باورمند را کشته باشد، باید بکلمه باورمند نگاه کرد. اگر این منافق نزد یک باور مند برود و با او بنشیند و با آنگونه که میداند و ظاهر سازی بکند و در گوش او بخواند و بخواند و بخواند! آن باورمندی را از او میگیرد برای اینکه در این کار مهارت دارد. این خون ریختن و کشتن است. وقتی باور را از کسی بگیری درست مثل اینست که او را بکشی.

2178    جـهـد کـن تـا پـیـرِعـقـل ودین شـوی       تا چو عقل کـلّ، تـو بـاطـن بـیـن شــوی

پیر عقل کسیست که عقل کمال طلب داشته باشد. خواسته باشد که بگوید من دارم میروم بطرف کمال. میخواهم که روحم تکامل پیدا بکند. اندیشه کمال طلب داشته باشد. آنوقت عقل کمال طلب هم پیدا میکند. دین در اینجا صرفا یعنی قانون. در مصراع اول میگوید کوشش کن تا عقل کمال طلب پیدا کنی, عقلی که قانون مند باشد و قانون زندگی را بفهمد. هیچ ارتباطی با هیچ مذهبی ندارد. در مصراع دوم عقل کل مطابق تعریفی که در عرفان میکنند نخستین آفریده خداوند است و از مبدأ آفرینش نخستین چیزیکه بوجود آمده عقل است. حالا آن عقل اولی که اولین آفریده خداوند است را میگویند عقل کل. خداوند این عقل کل را نیافریده که فقط آفریده باشد. آفریده که انسانها از آن استفاده کنند. پس باید کوشش کنی و از این عقل کل استفاده کنی تا تو هم بتوانی باطن بین بشوی.

2179    از عـدم چـون عـقـلِ زیـبـا  رو گشاد      خِــلـعـــتـــش داد و هـزارش نـــام داد

این عقل زیبا همان عقل اول است. رو گشاد یعنی تجلی پیدا کرد. وقتی آفریده میشود جلوه میکند. خلعتش داد منظور اینکه آفریننده خلعتش داد. و اما خلعت دادن چیست. بزرگان برای اینکه ارزش و ارج بدهند به زیر دستان خودشان، بآنها لباس میدادند. لباسی که بآنها میدادند میگفتند که بآنها خلعت داده اند یعنی مورد توجه من است. بعضی وقتها لباس خودشان را بیرون می آوردند و بآنها میدادند. حالا اگر خداوند عقل کل را می آفریند و خلعت به او میدهد یعنی برایش خیلی ارزش قائل است و هزاران اسم برای این عقل کل میگذارد. همین گونه که ما میگوئیم عقل کل، همه معانی درستی در آن هست. مولانا میخواهد بگوید که این عقل کل که تو هم میتوانی بطرفش بروی و درکش بکنی و داشته باشی, همه معانی آگاهی از معرفت، بیداری، هوشیاری، حقیقت جوئی، درستی، پاکی، روشن نگری، بی نیازی همه صفات متعالی که خیلی بیش از اینها هست، همه اینها را در بر میگیرد. یعنی کسیکه چنین عقل کلِ حقیقت طلبی داشته باشد، همه این صفات و بیشتر از اینها را داراست.

2180    کـمـترین زان نـامـهـایِ خوش نَـفـس      ایـنـکـه نَـبـوَد هــیـچ  او مـحـتآجِ کس

 میگوید کوچکترین این نامهای خوش نفس یعنی نامهای فرخنده و خجسته, نامهای مبارک. وقتیکه بکسی تبریک میگوئیم, این کلمه تبریک از مبارک است و بمعنی فرخندگی و خجستگیست. این فرخندگی نور و دانش است. میگوید کوچکترین ارزش هائی که دارد این بی نیازیست و او دیگر از همه کس بی نیاز است. یعنی اینقدر چیز دارد که بدیگران نیاز ندراد چرا, ممکن است که در عدم رفاه مالی باشد ولی خودش را بی نیاز حس میکند یعنی استغنای معنوی پیدا میکند. نه اینکه بخاطر کمترین چیزی دستش را دراز کند و رو بیاندازد باین و آن. بدر خانه کسی برود و خواهش کند که فلان مقامی را بمن بدهید و یا فلان چیز را بمن بدهید. او احساس کل میکند مثل خود خداوند است که محتاج هیچکس نیست و همه محتاج او هستند.

2181    گـر بـصـورت وانـَمـایـد عــقــل رُو        تــیــره بــاشـــد روز, پــیش نــورِ او

بصورت یعنی به شکل. مولانا میگوید اگر فرض بگیریم که آن عقلی که در اینجا مطرح است بصورت و شکل آدمی بوجود بیاید و یا شکلی بخود بگیرد, اینقدر نورانی هست که نور هم در برابر او تیره است.

2182    ور مــثـال احـمـقـی پـــیـــدا شـــود        ظــلمـتِ شب پــیش او روشــن شـود

حالا اگر این عقل بصورت حماقت هم ظاهر شود و یا اگر عقل میتوانست بصورت مادی بیرون بیاید، این اندیشه اش از افلاطون است که برای اولین بار گفت، اینقدر این حماقت تیره و ظلمانیست که تیره ترین شبها پیش او نورانیست. توجه اینکه کلمه احمقی در مصراع اول یک مصدر است.

2183    کـو زشـب مُظلِـم تـر وتاری ترست        لیک خُـفـاشِ شَقی, ظـلـمـت خَــرست

کو یعنی که او, منظور آن ابلهی. مظلم تر یعنی تاریک تر. او یعنی حماقت از شب ظلمت هم تاریکتر است. بعد در مصراع دوم با یک حالت افسوس مندی میگوید که چه میشود کرد که این خُفاش بیچاره که خود را در غارتاریک مخفی میکند و از نور فرار میکند، او ظلمت خَرَ است. خریدار تاریکیست و طالب تاریکی و ظلمت است. توجه دارد بنور در برابر تاریکی که این نور چه ارزشی دارد و ظلمت چقدر گمراه کننده و بد بختی آور است. میگوید چه بکنیم که مردمی هستند که خفاش صیرت هستند مثل خود خفاش و اینها تاریکی را دوست دارند. کدام تاریکی؟ در تاریکی نادانی، جهل و گمراهی. اگر اینطور باشد یک عده ای هم پیدا میشوند که آنها را گمراه میکنند. اگر خریدار پیدا میشود فروشنده هم هست. اگر یکی طالب تاریکی و جهل است، جهل فروش هم هست.  

2185    عـاشق هرجا شِکال و مشکـلیست        دشـمـن هر جـا چــراغِ مُــقــبــلـیسـت

شِکال همان اشکال است. آن کسیکه ظلمت جهل و نادانی را دوست دارد، هرجا در زندگی هر کسی مشکلی ببیند خوشش میاید. دلش خوش میشود که فلان کسی در زندگیش مشکل دارد. در مصراع دوم مقبل یعنی نیکبخت. اگر ببیند که در گوشه ای و یا خانه ای یک چراغی از معرفت روشن است و یا بوئی از معرفت میاید، دشمن او میشود و میخواهد او را از بین ببرد. برای اینکه او خفاش است و خفاش نور را دوست ندارند.

2186    ظـلـمـت اِشـکـال زان جـویـد دلش        تـا که افزون تـر نَــمـایـد  حــاصــلش     

2187    تا تـرا مشـغـولِ آن مشـکــل کـنـد        وز نـهــاد زشـــتِ خــود غــافــل کــنــد

این آدم خفاش صفت برای مردم تاریکی و ظلمت میخواهد برای این که بهتر بتواند مردم را گول بزند. گول زدن حاصل کارش هست و در مصراع دوم بیت اول میگوید: تا که افزایش بدهد حاصل کارش را که همان گول زدن است. او میخواهد هرچه بیشتر و بیشتر گول بزند. او حماقت را پشتیبانی میکند زیرا میخواهد همه مردم احمق باشند. اصلا تحمیق میکند و کلمه تحمیق یعنی مردم را احمق کردن و رو بحماقت و تاریکی بردن برای اینکه بتواند حاصل کار خودش را بیشتر کند. حاصل کارش گول زدنست. گول بزند که چی شود؟ که بیشتر مرید دور خودش جمع کند و بیشتر بفریبد و بیشتر بدست بیاورد. بعد در بیت دوم میگوید: تا ترا مشغول آن مشکل کند. مشکل تو را دوست دارد هرچه زندگیت مشکل تر برای او بهتر برای اینکه تو کاملا سر گرم مشکلت باشی. وقتی سر گرم مشکلت میشوی از نهاد و سرشت خودت غافل و بی خبر میشوی و به آنها توجهی نداری. در مصراع دوم بیت دوم میگوید:  وز نهاد زشت خود غافل کند. یعنی از این آدم ظلمت آفرین و خفاش صفت  بی خبر میشوی. اینقدر مشکل خودت زیاد است و تو را مشغول میکند تا آخر عمر, پس او دوست دارد که مشکلت بیشتر و بیشتر باشد تا خودت را در اینها گم کنی در مسائل و تو فرصت نداشته باشی مشکلاتت را بشناسی.

Loading