53.5 حکایت در بیان اینکه تقدیر و قضا سلب کننده اختیار نیست

تفسیر   :

در این قسمت ششمین قسمتیست که در باره جبر و اختیار صحبت میکنیم. در این قسمت مولانا مطلبی از جبر و اختیار مطرح میکند که اگر ما اختیار داریم، تقدیر و قضا که همان قضا و قدر هست سلب کننده اختیار نیست. این یک مطلب ظریف و حساسیست که باید در فهم و درکش دقت زیاد کرد. وقتیکه میگوید قضا و قدر سلب کننده و از بین برنده اختیار نیست اول باید باین موضوع بپردازیم که این قضا و قدر اصلا چیست. وقتیکه این را شناختیم آنوقت خواهیم دید که مولانا چرا میگوید که این قضا و قدر سلب کننده اختیار نیست. باید دقت کنید آنچه که در مورد قضا و قدر، سرنوشت و تمام این موضوعات از این قبیل, که در نظر مردم عامی هست بکلی نا درست است. قضا در لغت بمعنی داوری کردن است یعنی جدا کردن نیک از بد و جدا کردن درست از نادرست. کلمات قاضی و قضاوت هم از همین کلمه قضاست. میگوید قاضی چه میکند؟ او اعمال درست را از نا درست جدا میکند. و تشخیص میدهد و بدنبال این حکم صادر میکند. این قضا و قدریکه در نظر مردم است درست نیست, واقعیّتش اینست که یک صادر کننده حکمی یک تشخیص دهنده نیکی هاست از زشتی ها. بحث قضا و قدر آنقدر زیاد است که گفته شده بصورت یک معماست و توصیه شده که وارد بحث قضا و قدر ندانسته نشوید. قضا هیچ وقت کسی را مجبور نمیکند که چه کاری را انجام دهید و چه کاری را انجام ندهید. مولانا معتقد است که همه ما در دایره قضا و قدر هستیم. یعنی هرکاریکه میکنیم اختیار داریم که راه نیک را انتخاب کنیم و یا راه زشت را.  

اما چون در دایره قضاوت و قضا هستیم آنوقت در باره اعمالمان قضاوت میشود و اگر که نیک است پاداش و اگر که زشت است مجازات خواهیم شد. بنابر این، این چیزی نیست که مردم در نظرشان هست که اتفاقی بیافتد و همه چیز ها را بهم بریزد و زندگیها را دگرگون کند، نه اینها نیست. این فقط تشخیص دادن نیک از بد است و حکم صادر کردن و همین. وقتیکه ما میتوانیم درست بیاندیشیم و راه ها درست بما نشان داده شده و اختیار هم بما داده شده, پس این ما هستیم که سر این دو راهی قرار گرفته ایم که راه درست را انتخاب کنیم و یا راه نا درست را. وقتیکه انتخاب کردیم آنوقت نوبت قضاوت است که اگر درست انتخاب نکردی آنوقت قضا پیش میآید. و خلاصه اش همین است که مولانا بوضع فشرده اعلام میکند. این قضا ممکن است که بار مثبت داشته باشد و ممکن است بار منفی داشته باشد. اگر شما کار نیک انجام دادی ، قضا هم بار مثبت دارد و متعاقبا بشما پاداش داده میشود و اگر کار زشت انجام بدهید قضا تشخیص میدهد و بدنبال آن کیفر و مجازات است. بگفته مولانا هیچ کس نیست که بتواند از این دائره قضاوت فرار بگند و همیشه این قضاوت مسلط بر ما هست. اینست که در تیتر این قسمت نوشته شده که تقدیر و قضا سلب کننده اختیار نیست. حالا قدر چیست. قدر مدار قضاوت است.یعنی. حکم که صادر میشود میزانش چقدر است. پس قضا و قدر را فهمیدیم.

مولانا میگوید بعضی وقت ها میبینید که قضا طوری حکم صادر میکند که تمام زندگی شما را در تیرگی و سیاهی فرو می برد. این نشانه اینست که شما بهمین اندازه کار نا درست انتخاب کرده اید.

            گر قضا پوشد سیه همچون شبت       هم قضا دستت بگیرد عاقبت

اگر قضا برای تو تیرگی و سیاهی مثل شب تو را بپوشاند. همین قضا  عاقبت دستت را میگیرد. حالا متوجه میشوید که کی برایتان تیرگی میآورد و کی دستتان را میگیرد.

             گر قضا صد بار قصد جان کند       هم قضا جانت دهد درمان کند

               گر قضا صد بار راهت زنت       بر فراز چرخ خرگاهت کند

اگر که قضا بارها و بارها جلو زندگیت را بگیرد ولی بلاخره خرگاهت را بر فراز چرخ خواهد زد. خرگاه یعنی سرا پرده. مردم عادت دارند که فقط این حکم را ببینند ولی چرا این حکم صادر شده را نمیدانند. نمیدانند که این حکم بعد از عمل آنها صادر شده و. یا خیال میکنند که وقتی قضا و قدر گفتیم یعنی ما هیچ اختیار نداریم و هرچه که خدا خواسته است ما را وادار کرده که انجام بدهیم, هیچ وادار کردنی نیست. اگر میخواست وادار کند چرا اختیار داد؟ و چرا خرَد داد؟ و چرا اندیشیدن داد؟ چرا توانی و راه درست و نا درست را داد؟ بنا بر این هیچ اجباری ندارد این قضا و قدر, فقط حکمی که صادر میشود نسبت به اینکه چه راهی را انتخاب کر ده باشیم. پس وقتیکه مولانا میگوید سلب کننده یعنی بر طرف کننده و از بین برنده اختیار نیست یعنی قضا و قدر اختیار تو را از تو نمیگیرد. و حالا میخوانیم:

3058    گفت دزدی شِـحـنه را کِای پـادشـاه      آنـچـه    کــردم    بــود آن  حـکــمِ  اله

این دزد، دزد جبریست که دارد حرف میزند. گفت یکی دزدی کرده و بده اندش پهلوی شِحنه. شِحنه داروغه هستش. داروغه یک کلمه ترکی است و یعنی پولیس که زیر دست حاکم شرع هست. اسم دیگر شِحنه باید بگوئیم یعنی پاسبان. دزدی را که دزدی کرده بود  برده بودند نزد شِحنه ای و گفت ای شحنه من هرچه که کردم بی تقصیرم. همه اش حکم خداست.

3059    گفت شحنه آنچه مـن  هـم  مـیکـنـم        حـکمِ حق اسـت  ای دو چـشمِ روشنـم

در بیت اول دزده به شحنه گفت ای پادشاه. اولا دارد تملق میگوید برای اینکه او را ببخشد و ثانیا مثل ما که در ایران بودیم به پاسبان میگفتیم جناب سرهنگ. حالا این شحنه جواب میدهد و میگوید آنچه منهم میکنم حکم خداست ای دو چشم بینای من. به دزد دارد میگوید دو چشم بینای من. باین دلیل میگوید دو چشمان من که دزد به شحنه گفته بود ای پادشاه.

3060    از دکـانی گـر کـسـی  تـربـی  بـرد        کـیـن  ز حکم ایزد اسـت ای بـا خــرد 

3061    بر سرش کوبی دو سه مشت ای کَرِه        حکم حـق است این که ایـنـجا باز نـه

ترب همان تربچه است. در بیت دوم کلمه کِره از کراهت و زشتی هست یعنی ای آدم بد منظر و ای آدم کره و زشت کردار. آن شِحنه به دزد میگوید بعنوان مثال اگر که یک کسی یک تربچه بی ارزشی را از یک دکان سبزی فروش ببرد و بگوید که من این را برداشتم و این حکم خدا بود و خدا گفته بود که من ببرم, تو اگر سبزی فروش باشی محکم میزنی بسرش و میگوئی ای بد کردار منهم دارم حکم حق را اجرا میکنم و با دو سه مشت میزنم بسرت و تو را وادار میکنم که ترب را بسر چایش بگذاری و اینهم حکم حق است. یعنی دارد تمام چیزهائیکه این جبریون میخواهند بگردن خدا بیاندازند و از سر خودشان باز کنند و از مسوُلیت شانه خالی کنند اینها را دارد با این حرفها از بین می برد.

3062    در یکی ترّه چواین عذر, ای فضول        مـی  نـیـایـد   پـیـش  بـقـالی    قـبـول

3063    چون بـدیـن عـذر اعـتـمادی مـیکنی؟        بـر  حــوالـیِ  اژ دهـائـِـی مـی تـنـی

باز این دو بیت را باهم تفسیر میکنیم. ترِّه همان تره است در سبزی خوردن. برای ضرورت شعری که آهنگ شعر جور در بیاید بالای تره تشدید گذاشته. اما درست است که تره را با سبزی خوردن میخورید ولی در لغت هرجور سبزی خوردن را تره میگویند و مجموع این سبزی خوردنها را میگویند تره بار. اینجا که تره آورده یعنی یک شاخه سبزی. ای فضول, کلمه فضول معانی مختلف دارد و اینجا یعنی بیهوده گو و یا بیهوده کار. بقال هم که اینجا گفته همان سبزی فروش است. در بیت بعدی چون یعنی چگونه. بدین عذر که تقسیر من نیست و نقسیر خداست اعتمادی میکنی. اعتماد کردن یعنی تکیه کردن. بر حوالی یعنی بر اطراف. می تنی یعنی دور میزنی. میگوید اینقدر کار خطرناکی داری میکنی وقتیکه این کار زشتت را بگردن خدا میاندازی مثل اینست که تو داری در دور یک اژدهای خیلی قوی و خطر ناکی دور میزنی. ای جبری وقتیکه تو یک شاخ سبزی را از یک سبزی فروش می بری و این سبزی فروش یا بقال قبول نمیکند و مشت بسر تو میزند و عذر تو را نمی پذیرد تو چطور این کار زشت را میکنی و بر این عذر میآوری که نقصیر از من نبود و تقصیر از خدا بود و تکیه بر این عذرت میکنی؟ اگر سبزی فروش قبول نمیکند خدا صد در صد قبول نمیکند این عذر تو را و این عذری نیست که  تو بر آن اعتماد کنی و بآن تکیه کنی. اگر بر آن تکیه کنی درست مثل اینست که بر دور و بر اژدهائی داری دور میزنی یعنی اینکه بدان که یک مجازات شدیدی در انتظار توست و حکمی که در باره تو صادر میشود بسیار شدید خواهد بود. بهمان اندازه خطرناک است که یک اژدها خطر ناک است. وقتیکه میگوئی اگر من این را از دکان سبزی فروش بر نداشته بودم آنوقت من فرمان خدا را نبرده بودم و اگر برویم مرتبه بالا تر، من اگر او را نکشته بودم حکم خذا را اجرا نکرده بودم برای اینکه همه اینها را میاندازم بگردن خدا.

3064    از چـنـیـن غـذر ای سـلـیمـِم نـا نـبـیـل       خون و مال و زن همه کردی سبیل

از چنین عذر یعنی با این عذر نا بجائی که آوردی ای سلیم. سلیم یعنی ای ساده دل. نا نبیل یعنی نا ندید. ای آدم ساده دل با چنین عذری که آوردی خون مردم را بر خودت حلال کردی، مال مردم را بر خودت حلال کردی و زن مردم را هم بر خودت حلال کردی. همه را کردی سبیل. سبیل یعنی حلال. همه را جایز کردی. ای جبری ببین تو با این کارهائی که انجام دادی ببین چه کارهای زشتی هست که داری انجام میدهی.

3065    هـر کـسـی پـس سـبـلـت تـو بـر کـنــد        عذر آرد خـویـش را مضـطر کـنـد

سبلت یعنی سبیل. مضطر کند یعنی خودش را بی تقصیر قلمداد کند و بگوید چاره ای نداشتم. اضطار این بود و من بی تقصیر هستم. میگوید حالا اگر کسی آمد ای جبری و موهای سبیل تو را دانه دانه از جا بکند و تو باو اعتراز کنی و او بگوید که من تقصیر نداشتم و این خداست و من نمیخواستم این کار را بکنم و خدا من را مأمور کرد که این کار را بکنم. مولانا میخواهد بگوید که چه قدر اینگونه جبری فکر کردن زشت است و خطر ناک است و در جامعه چه گرفتاریها پیدا میکند.

3066    حـکم حـق گر عـذر مـی شـایـد تـو را        پـس  بیامـوز  و بده  فـتـوای   مـرا

3067    کـه مرا صـد آرزو و شـهـوت  اسـت         دستِ من بسته زبـیم وهـیـبـت است

حکم حق یعنی حکم خداوند. بر گردیم به قبل. حکم خداوند اسمش قضا بود. یعنی خداوند قاضی هست و قضاوت میکند و قضاوت هم دنبالش حکم صادر کردن است. اگر عذر تو اینست و می شاید تو را و برای تو شایسته و قابل قبول هست, بیا و کاری برای من بکن. بمن هم یاد بده و یک فتوا هم برای من صادر کن. فتوا آن حکم شرعی هست که رهبران دین صادر میکنند و حتمی الجراست و باید حتما اجرا کرد. برای من فتوا صادر کن که من خیلی کارها دارم، من صد تا آرزو دارم، صدها شهوت دارم، دست من بسته است و باین آرزو هایم نمیتوانم برسم و از ترس خدا این شهوتها را کنار میگذارم و نزدیک انها نمیروم از بیم و هیبت خدا میترسم و دست من بسته است و بهیچ یک از آرزوهایم نمیرسم. تو یک فتوا صادر کن که من هرکاریکه بکنم عیبی نداشته باشد و همه اینکارهائی که من میخواهم انجام بدهم بحکم خدا باشد. میگوید وقتیکه تو داری این حرف را میزنی مثل اینست که تو در یک مقام مجتهد عالی قدر دینی نشستی و میتوانی فتوا صادر کنی. همچین چیزها نیست. تو چیزی نیستی که فتوا صادر کنی. تو وقتیکه میگوئی تقصیر من نبود و خدا مرا مجبور کرد, تو داری فتوا صادر میکنی.

3068    پس کـرم کُـن  عُـذر  را  تـعـلـیـم  ده         بـر گـشـا از دسـت و پای مـن گـره

تفسیر بیت بالا در تفسیر قبل از آن مستتر است.

3069    اختـیـاری کـرده ای تـو  پـیـشه  یی        کــاخـتـیـاری  دارم و  انـدیـشـه یــی

دوتا (ی) در دو تا مصرع ها (ی) وحدت است و اختیاری یعنی یک اختیار  یک پیشه و یک اندیشه. بنا به اختیاری که داشتی انتخابی کردی و گفتی که من اختیار دارم و فکر دارم و اندیشه دارم که این شغل را انتخاب کرده ام.

3070     ورنه چون بگزیده ای آن پیشه را؟        از مــیـان پــیــشـه ها ای کــد خـــدا

این کد خدا که میگوید کسی اینجا کدخدا نیست و منظورش اینست که ای کسیکه خودت را کد خدا تصور میکنی. میگوید تو رفتی و شغلی اتتخاب کردی بنا باختیاری که داشتی. اگر که اختیار نداشتی چگونه این شغل را بین هزاران شغل اتخاب کردی؟ پس معلوم میشود که اختیار داشتی و تو از این اختیار استفاده هم کردی. ورنه یعنی اگر نه چگونه بر گزیده ای این شغل را از میان پیشه ها. بمن جواب بده.

3071    چـون کـه آیـد نوبـت ِ نفس  و هــوا        بـیـسـت مَرده  اخـتـیـا ر   آیـد تـو را

نفس اینجا نفس اماره است و یا خواهش های نا روای دل. وقتیکه نوبت این نفس اماره می آید که بتو امر میکند که کارهای زشت بکن و وقتیکه نوبت هوا و هوس میآید انوقت بیست مَرده یعنی تو بیست برابر یک آدم معمولی اختیاری میشوی. ای جبری چرا وقتیکه نوبت شهوت رانی میشود تو اختیاری میشوی و بیست مَرده هم اختیاری میشوی. این بیست مفهوم عددی ندارد یعنی چندین برابر.

3072    چـون بـرَدیک حـبه از تـو یار سود        اخـتـیـار  جـنـگ  در جـانت  گـشـود

حبه یعنی یک دانه. در جانت گشود یعنی ظاهر شد. هرگاه که یکی از دوستانت بخواهد از خرمن تو یک دانه ببرد آنوقت احساس اختیار میکنی، مشت بسرش میزنی، کتکش میزنی، جنگ باهاش شروع میکنی. این احساسها در تو ظاهر میشود که چرا دانه را بردی. تو که گفتی هرکار هرکس میکند خدا خواسته. پس اگر کسی هم از خرمن تو دانه ای برده خدا خواسته. چرا عصبانی میشوی و او را میزنی و این خشم تو دلیل بر این هست که اختیار داری. آن کسیکه یک دانه از خرمن تو برده, او از اختیارش سوء استفاده کرده.  

3073    چون بـیآیـد نـوبـت   شُـکـرِ  نِـعَــم         اخـتـیـارت نـیـست؟  وز سنگـی تو کم؟

نعم یعنی نعمتها. وقتیکه نوبت شکر کردن نعمتها میشود آنوقت اصلا اختیار نمیکنی و یک هو جبری میشوی. آنوقت از یک سنگ هم کمتر میشوی. وز سنگی یعنی یک سنگ. تو کمتر از این میشوی. وقتی که نعمتها بتو داده میشود تو بایستیکه شکر نعمتها را بجا بیاوری آنوقت تو جبری میشوی یعنی همه این نعمتها که بمن داده شده جبر است. همین است و چاره ای نبوده و پس شکری لازم ندارد. اصلا نمی شده که نشود باید اینطور میشده. میگوید تو هم مثل این سنگی که هیچ شکری نمیتواند بجا بیاورد شأن انسانیتت نزول میکند و از یک سنگ هم کمتر میشود و آنوقت شکر بجا نمی آوری که اینها همه اش جبر است و بایستیکه بمن داده میشد.

3074    دوزخـت را عـذر این بـاشد یـقـیـن         کآنـدر ایـن سوزش مـرا مـعـذور بین

این دوزخ و یا جهنم که میگوید منظور همان کیفر و مجازاتی است که بتو میرسد. اگر که دزدی کردی تو را بجهنم میبرند و در آنجا به اتش بگو که من تقصیر نداشتم و این کار من حکم خدا بود. آتش جهنم هم میگوید حکم خدا اینست که تو را بسوزانم. مولانا میخواهد بگوید که این حرفها اساس ندارد و پذیرفته نیست. اینها بهانه های بی پایه و بی بنیاد است.

3075    کس بدین حجّت چومعذورت نداشت        وز کـفِ جـلاّد, ایـن دورت  نـداشـت

3076     پس بدین داورجـهان مـنـظـوم شد        حـال  آن  عـالـم  هَمَت   مـعـلوم   شــد

باز این دو تا بیت را با هم تفسیر میکنیم. حجّت یعنی دلیل. دلیل برای بهانه جوئی، بهانه

جوئی که من تقصیر نداشتم و حکم خدا بود این دلیل منست. یا اینکه گناهکاران را بعضی وقتها بدار میزنند. آن کسیکه بدار میزند اسمش جلّاد است. این جلاد مأمور اجرای حکم در برابر کارهای زشت است. میگوید وقتیکه آتش جهنم گفت منهم حکم خدا را دارم که تو را بسوزانم، آن جلاد هم میگوید که من حکم خدا را دارم که تو را بدار آویزان کنم. کسی عذر تو را نمی پزیرد و تو را معذور نمیدارد. پس بدیت داور ، داور در اصل دادور بوده شما دادور را باسم قاضی میشناسید. در کلمه دادور دال وسط را حذف کرده اند برای اینکه راحت تر بزبان بیاید. میگوید آن داور، آن کسیکه حکم صادر میکند جهان هستی را با این حکمش منظم کرده یعنی سر و سامان داده. این عالم هستی نظمی دارد و سر و سامانی دارد و سر و سامانش همین حکم قضاست. بد کردی بد می بینی و نیک کردی نیک می بینی. این حکم قضاست. مولانا میگوید بر این اساس عالم هستی بنیاد شده بنا بر این تو نمیتوانی که ازش فرار بکنی. این نظامیست که مسلط است بر کل جهان هستی و تو هم جزئی از این نظام هستی حالا چه در این دنیا و چه در دنیای دیگر. وقتیکه در این دنیا یک سبزی فروش یک شاخ سبزی را ازش بردی حرف تو را نمی پذیرد و برای سرقت آن شاخ سبزی مشت بر سر تو میزند، پس بدان که در آن دنیا هم آن دادور و آن قاضی عالم هستی یت بهانه های تو را نمی پذیرد. حالِ آن عالم هم برای تو معلوم شد. این عمل ها که زشت هست بهانه هائی برایش پذیرفتنی نیست.

نتیجه ایکه مولانا از این قسمت نسبتا کوتاه میگیرد، برای اینکه دوره مانندی برای این قسمت داشته باشیم اینست که خداوند که آدمیان را آفریده، اول دوتا راه جلویشان گزاشته. دوتا راه برای چیست؟ آیا این دوتا راه برای اختیار نیست؟  این راه گمراه کننده است و در آن چاه وجود دارد. دره و پستی بلندی درش هست، و حیوانات خطرناک در آن هست و تاریک است ولی بآن راه نگاه کن و ببین که روشن است و همه چیز را هم درش میتوانی ببینی. نه دره ای دارد و نه چاهی و نه جانور درنده ای دارد. حالا کدام یک از این دو راه را میخواهی انتخاب کن. خرد را هم برای اندیشیدن بتو داده و مسلم است که این خرد را بیهوده بتو نداده و باید بکارش ببری. این راه های بد و خوب را بیهوده جلو پای تو نگذاشته. کسانی را هم مأمور کرده که بتو بگویند کدام راه خوب است و کدام بد. همان معلم معمولی هم که در مدرسه ابتدائی دارد درس میدهد دارد بتو میگوید که راه درست کدام است. حتما این نیست که پیامبران بایستی از خدا بیایند و بتو بگویند. ساده ترین آموزگاران هم همین را میتواند بتو بگوید. اینها بر تو روشن است و وقتی اینها بر تو روشن باشد, تو میآئی و تسلیم شهوتها و خواهش های فساد آفرین دلت میشوی پس مسلم است که آن راهی که داری میروی در آن راه هم چاه و هم حیوانات درنده وجود دارد، خُب تو از بین میروی ولی وقتی که نتوانی آن خواهشهای ناروای دلت را مهار بکنی پس جز این هم چاره ای نیست. ولی از طرف دیگر اگر مهارش بکنی و بگوئی نه؛ این راه بمن نشان داده شده و من این راه را میروم آنوقت هست که پاداش هم میگیری. بدین داور جهان منظوم شد یعنی با این اختیاری که بتو داده شده و با این قضاوتی که در باره تو میشود جهان نظم پیدا کرده.

Loading