46.5 نردبانهای پنهان

تفسیر   :

یکی از مسائلی که از دیر باز پیوسته مورد بحث بوده, مسئله اختلاف مذاهب و تعداد ادیان است. نظر مولانا اینست که چون حقیقت عوض نمیشود و همیشه یکیست و چون این حقیقت از دیدگاه های مختلف و زوایای مختلف نگاه کرده بشود گوناگون بنظر میرسد. این کلمه بنظر میرسد یعنی اینطور نیست و بنظر میرسد و چنین تصور میکنند. یعنی آن حقیقت همه مذاهب یکیست را نمیدانند برای اینکه از زوایای مختلف دارند باین حقیقت نگاه میکنند. مولانا در دفتر سوم تمثیلی در این باره دارد بسیار گویا.

یک وقتی هندی ها یک فیلی را به یک شهری آوردند و مردم شهر تا بحال فیل ندیده بودند. این فیل را بردند در یک اطاق تاریک نگه داشتند و مردم جمع شدند که این فیل را ببینند. قرار شد که یکی یکی وارد اطاق تاریک بشوند و فیل را ببینند و بیرون بیایند. هرکسی که از این اطاق بیرون میآمد بقیه ازش میپرسیدند که فیل چگونه حیوانیست و آن شخص تصور خودش را نسبت به آنچه که حس کرده بود میگفت. در این اطاق تاریک یکی دستش را بجلو آورد که ببیند این فیل چگونه حیوانیست. دستش خورد به خرطوم فیل و وقتیکه بیرون آمد ازش پرسیدند که فیل چگونه حیوانیست؟ گفت فیل مثل ناودان است. نوبت دومی شد و وقتیکه آمد دستش را بطرف فیل دراز کرد و دستش خورد به گوش فیل رسید و وقتی بیرون آمد ازاو پرسیدند این فیل چگونه حیوانیست و او گفت مثل باد بزن است. نوبت به سومی  رسید او داخل شد او هم کورمال کورمال میخواست ببیند که حقیقتا این فیل چیست و دستش خورد به پای فیل و وقتیکه بیرون آمد و ازش پرسیدند که این فیل چگونه حیوانیست، گفت مثل ستون است. چهارمی وارد شد. او هم بکمک دستش میخواست فیل را ببیند, دستش به پشت فیل خورد و وقتیکه بیرون آمد و از او سؤال کردند گفت این فیل مثل یک تخت است. ببینید یک فیل بیشتر نبود ولی از نظر هر کسی مختلف بنظر آمد. مولانا میگوید:

           از نظرگه گفت شان شد مختلف        آن یکی دالش لقب داد این الف

بین آنها آنقدر اختلاف بود که یکی گفت این الف است که صاف و دراز است و آن یکی گفت دال است که خمیده و کوچک است. مولانا میگوید این اختلاف نظر ها بخاطر تاریکیست و اگر شمعی و یا چراغی در دست هرکدام بود تمامیّت و کلیت فیل را میدیدند و آنوقت نظر و باورشان فرق میکرد.

           در کف دست هرکس اگر شمعی بُدی        اختلاف از گفتشان بیرون شدی

آن فیل حقیقت است که همه ادیان و مذاهب بدنبالش هستند. اگر حقیقت یکیست پس چرا این همه اختلاف بین این مذاهب هست؟ بعلت تاریکی و جهل و نادانی و آن ظلمتِ محیط  و ظلمت جهل و تعصب آنها را فرا گرفته و باعث شده که آن اختلاف بوجود بیاید. حافظ در این مورد میگوید اینها تقصیری ندارند و اینها در تاریکی هستند مثل آنهائیکه رفتند که فیل ببینند، آنها تقصیری ندارند بهتر نمیدیدند و فقط احساسشان این بود. حالا هرچه که میگویند عذر آنها را بپذیرید. در دین اسلام هفتاد و دو فرقه هستند و هیچ فرقه ای فرقه دیگری را قبول ندارد و همه اینها با یکدیگر اختلاف دارند. نه تنها در دین اسلام در مذاهب دیگر هم همین طور هست. چطور است که میگوئید این یکی دونتیست است و آن یکی کاتالیک و دیگری پورتستان است و فرقه های فراوانی در دین مسیحیت هست و در مذاهب دیگر هم همین طور است. مذهب یک معنی دیگرش ملت است نه بمعنای کشور. کلمه مذهب یعنی راه. حالا چرا اینها را راه میگوئیم؟ فقط برای راه رسیدن به حقیقت. اینکه مذهب کسی با مذهب دیگری فرق دارد برای اینست که راه رسیدن به حقیقت این دوکس با هم فرق داردو گرنه هدف هردو یکیست. اگر راه ها مورد نظر باشد آنوقت اختلاف هست. مثلا فرض بگیرید که مسلمانان میروند به حج. اینها میخواهند برسند به کعبه و هدفشان رسیدن بآن کعبه است. یکی از راه خشکی میآید و یکی از راه دریا میآید، یکی از افغانستان میآید، و یکی از ترکستان میآید, همه اینها راهایشان فرق میکند ولی آخر سر همه به یک جا میرسند و آن یک حقیقتیست که بآنجا میرسند. اگر که این مذهب ها و یا راه ها را در نظر بگیریم می بینیم که خیلی مختلف است. تمام این جنگهای مذهبی که همدیگر را میکشند و بر سر و کله هم میزنند فقط بعلت این راه های متفاوت است. حافظ میگوید

      جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه        چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

ملت در این بیت یعنی مذهب و راه و روش. جنگی که بین این هفتاد و دو مذهب است عذر آنها را بپذیر. چون حقیقت را ندیدند ره افسانه زدند یعنی آهنگ قصه و افسانه زدند. هرچه اینها بگویند قصه و افسانه است و حقیقت نیست. چون حقیقت را ندیدند. اگر یک روشنائی و نور دانشی بین این جوامع بود، آن نوری بود که مغز و اندیشه و افکار شان را روشن بکند آنوقت اختلاف از بین شان میرفت.همه اش مسئله بر سر اینست که آن شمع نیست. وقتی مولانا دارد این حرف را میزند که آتش جنگهای سلیبی که بین مسلمانان و مسیحیان بود شعله ور بود و بآسمان میرسید. وقتی که این آتش اختلاف بین این دو مذهب بود مولانا آمد و اصل وحدت مذاهب را بیان نمود. وقتی یک کسی این حقایق را قبول میکند چقدر ساده لوحی و بیهوده کاری بنظر میرسد که انسانها خون همدیگر را بریزند برای اینکه راه رسیدنشان بحقیقت فرق میکند.

مولانا مثال دیگری دارد در دفتر دوم که همانجا تفسیر شده و فقط برای یاد آوری و بمناسبت موضوع تکرار میکنیم. چهار نفر وارد شهری میشوند و اینها زبان همدیگر را نمیدانستند ولی اتفاق باعث شده بود که اینها با هم دوست بشوند. آنها در این شهر غریب بودند و کسی را هم نمیشناختند. گرسنه و درمانده و سرگردان شدند. یکی از اینها فارس و یکی دیگر ترک و سومی عرب و چهارمی اهل رُم بود. یک دانشمندی که زبان دان بود به اینها رسید و دید که اینها دارند با هم بزبان های مختلف جر و بحث میکنند. کنجکاو شد از آنها سؤال کرد بعد فهمید یک کسی پیدا شده و دیده بود که اینها گرسنه هستند، چند درهمی بآنها داده بود که بروند و غذائی تهیه کنند و بخورند. آنکه فارس بود گفت من میخواهم همه این پول را انگور بخرم. آنکه عرب بود گفت من همه این پول را میخواهم عنب بخرم عِنب بزبان عربی یعنی انگور.سومی که ترک بود گفت من فقط اُذون میخواهم نه انگور و نه عِنب. من اُزون میخواهم. آنکه اهل رُم بود گفت همگی بکنار بروید من استافیل میخواهم. استافیل هم بزبان رومی یعنی انگور. این دانشمندی که زبان ها را میدانست دریافت که اشکال آنها چیست و گفت چند درهم را بمن بدهید و من چیزی برای شما میخرم که همه شما میخوهایید. رفت و انگور گرفت و آمد همه دیدند این همانچیزیست که همه میخواستند.همه فهمیدند که زبانهایشان با هم فرق میکرد و همه یک چیز میخواستند. پس اختلاف آنها برای چه بود. برای ایکه زبان همدیگر را نمی فهمیدند. یعنی همدیگر را درک نمیکردند. این مذاهب هم حرف یکدیگر را درک نمیکنند. آنها قدرت و شایستگی درک این زبانهای معنوی که زبان حقیقت هست را ندارند. حالا ببینیم فرق دین با مذهب چیست. دین یک چتر بزرگتریست که چتر های کوچک تر در زیر آن قرار دارند. وقتیکه میگوئیم دین اسلام این یک چتر بزرگ است. حالا شیعه است سُنی هست و هفتاد تا مذهب دیگر اینها همه خودشان را مسلمان میدانند. حالا این فرقه ها چتر های کوچکتری هستند که زیر چتر بزرگ اسلام قرار دارند.  اینها یک زیر سازیی بود برای موضوع این قسمت

2538    آن یـکـی در خـانه ای در می گریخت        زرد رو و لب کـبـود و رنگ ریخت

یک نفر شتاب زده فرار میکرد و خودش را انداخت داخل خانه ای. رنگ و رویش زرد بود، لبش کبود شده بود و رنک از رخسارش پریده بود و سخت ترسیده بود.

2539    صـاحب خانه بگـفـتـش خـیـر هسـت ؟        کـه همی لرزد تو را چـون پیر دسـت

صاحب خانه گفت که انشا الله خیر در پیش داری چرا دست هایت مثل پیر مردان میلرزد و چرا رعشه گرفتی

2540    واقـعه چون اسـت چون بـگـریــخـتــی        رنـگ رخسـاره چـنـیـن چون ریخـتی

چه پیش آمده و چه اتفاقی افتاده و چرا داری میگریزی و از چی داری فرار میکنی؟ چرا رنگ از رخسارت اینطور پریده؟

2541    گـفــت  بـهــرِ  سُـخــره  شــاه  حَـرون        خـر همـی  گـیـرند  امـروز از برون

کلمه سُخره یعنی بیگاری گرفتن، و مسخره کردن. در اینجا بمعنی بیگاری گرفتن آمده. در قدیم گاهی اوقات میآمدند و یک عده ای را میگرفتند و از آنها کارهای سخت میگرفتند و هیچ مزدی هم بآنها نمیدادند. این را میگفتند بیگاری کشیدن از یک یا چند نفر.  شاه حَرون یعنی شاه ظالم و شاه ستمگر. شاه دستور داده بود که چون من بار گیری دارم بروید و در شهر بگردید و هرچه خر هست بگیرید و بیاورید. امروز خر بگیری شروع شده و در بیرون از خانه هرچه خر هست دارند میگیرند.

2542    گفت میگـرند  گو  خر  جانِ عَـم ؟       چون نه ای خر رو تو را زین چیست غم

صاحبخانه گفت گیرم و باشد که خر ها را میگیرند عمو جان. تو که خر نیستی برای چی داری تو میترسی؟.

2543    گفت بس جـِدّنـد و گــرم اندر گــرفـت         گـر خَرم گیرند هـم  نَـبـود  شـگـفـت

گفت خیلی جدی و با کوشش و دقت خیلی زیاد دارند مشغول خر گرفتن هستند. حالا اگر که من را هم بجای خر بگیرند هیج جای تعجب و شگفتی نیست.

2544    بـهـر خـر گـیـری بـر آوردنــد  دسـت        جـدِّ جِدّ  تـمـیـیـز هـم بـرخاسـتـه اسـت

بر آوردند دست یعنی شروع کرده اند و یا دست بکار خر گیری شده اند. جدّ جدّ یعنی خیلی

خیلی جدی. تمییز یعنی تشخیص. بر خاسته است یعنی از میان رفته است. در بین این خر بگیر ها قدرت تمییز و تشخیص هم از میان رفته. بنا بر این اگر من را هم بجای خر بگیرند و تشخیص ندهند ، جای تعجب نیست.

2545     چون که بی تمییزیان مان  سَـر وَرَند        صـاحـب خـر را بـجـای  خـر  بـرنـد

بی تمییزیان یعنی آنها که بر ما مسلط هستند و تشخیص و تمییز ندارند. آنهائی که دارند بر ما حکومت میکنند در این جامعه بی تمییز هستند و نمیتوانند بد و خوب را تشخیص بدهند. خر و انسان را نمیتوانند از هم تشخیص بدهند و قدرت تمییز از بینشان برخاسته. بنابر این اگر من را هم صاحب خر بجای خر بگیرند جای تعجبی نیست. در هشتصد و خورده ای سال پیش آنهائیکه سر ور و حاکم بودند بی تمییز بودند و صاحب خر را هم بجای خر میگرفتند. خدا را شکر که امروز اینطور نیست.

2546    نـیسـت شـاه شـهـرِ مـا بـیـهـوده  گـیـر        هست تمیـیـزش, سمیع است و بصیـر

مولانا این قصه را رها میکند و میرود غرق عقاید متعالی خودش میشود. شاه شهر ما یعنی خداوند هستی ما. این شاه ما بیهوده گیر نیست یعنی کار بیهوده ای نمیکند یعنی کسیرا بی جرم و جنایت و بی هیچ گناهی  بیهوده تنبیه نمیکند. هست تییزش یعنی او قدرت تمییز دارد. آن شاه هستی ما قدرت تشخیص دارد وسمیع هست یعنی شنواهست و بصیر است و بینا هست. همه چیزش فرق میکند و می فهمد.

2547     آدمی باش و ز خـر گـیـران مـتـرس        خـر نه ای, ای عیسیِ دوران مـتـرس

در اینجا مولانا قصه را ول میکند و مطالب خودش را بیان میکند.  تو آدم باش و وقتیکه آدم باشی مترس از خرگیران. وقتیکه آن شاه واقعی عالم هستی بیناست و شنوا هست و قدرت تشخیص دارد از این خر گیران ترس نداشته باش. بی جرم و بی گناه این شاه تو را غذاب نمیدهد. تو خر نیستی و تو عیسی زمان خودت هستی و خودت را دست کم نگیر و نترس. این عیسی دوران یعنی انسانهائیکه در مقامات بالای عرفان و حد کمال رسیده اند که بآنها انسان کامل میگویند. کسانی هم که در راه طریقت و عرفان هستند و در راه جستجوی حقیقت باشند، تعصب نداشته باشند و راه را گُم نکرده باشند اینها همه عیسی دوران هستند. حالا چرا این کلمه عیسی و خر را در اینجا آورده اصولا در ادبیات عرفانی و در ادبیات فارسی این دوتا کلمه خر و عیسی کنار هم همیشه میآید. در داستان های تاریخی و غیر تاریخی اگر بخوانید بکرات می بینید. برای اینکه خر نماد جسم است و فقط علف میخواهد  و نه چیز دیگر ولی عیسی نماد روح است. جسم داریم و روح. عیسی روح  الله گفته شده. تو انسانی ولی نه آنجور حیوانی هستی که مثل خر باشی و فقط علف خواسته باشی. سر تا سر وجودت را روح فرا گرفته ای توئی که در راه حقیقت هستی. جسمت محو شده در روح تو عیسی دوران هستی و دیگر نترس از جنایت و تنبیه شدن. معروف است که عیسی، مطابق آنچه که انجیل میگوید, وقتیکه او را به صلیب کشیدنش آمدند یک عده ای او را بخاک سپردند. طبق روایت انجیل سه شبانه روز در خاک بود و بعد به آسمان پرواز کرد. همین افسانه مذهبی میگوید عیسی تا آسمان چهارم رفت. همه اینها سمبولیک است ولی دارای پیام است. خورشید هم بنظر ستاره شناسان آن زمان, خورشید هم در آسمان چهارم است. بنابر این باید فلک چهارم خیلی روشن باشد. مولانا میگوید که نه ای عیسی دوران نوریکه در آسمان چهارم هست از توست از خورشید نیست. توئی که مثل عیسی در آسمان چهارم رفته هستی و نور پخش میکنی و نورت بر تر از خورشید است.

2548    چرخ چـارُم هـم ز نـور تـو پُـر اسـت        حاشَ لِله  کـه   مـقـامـت   آخُر  اسـت

چرخ چهارم هم از نور تو پُر است. میگوید من که روی زمین هستم چطور نورم در آسمان چهارم پر شده؟ چرخ چهارم از نور معرفت تو پر شده. حاشَلله یعنی خدا نکند، پناه بر خدا از تو دور باد. خدا نکند که مقامت یعنی محل اقامتت در اسطبل و آخُر باشد. جای تو در اسطبل نیست جای تو مثل عیسی در فلک چهارم است. خودت را دست کم نگیر.

2549    تـو ز چـرخ و اخـتـران هـم بـر تـری        گـر چـه  بـهـرِ مصـلـحـت  در آخُـری

تو از کهکشانها از افلاک و از ستارگان برتر و بالاتری یعنی ارزشت بیشتر است نه اینکه از نظر ارتفاع بالا تری، مقامت بالاتره و ارزشت بیشتر است گیرم که مصلحت این بوده که یک چند صباهی هم در آخُر باشی. آخُر این دنیا یعنی این دنیای خاکی آخُر مانند جائی که خران هستند.

2550    مـیر آخُر دیـگـر و خــر دیـگـر اسـت        نـه هر آنکه اندر آخُر شـد, خـر اسـت

میر آخُر و یا میراخر آن کسی بود که مهتر و بزرگتر اینها بود مثل اسب ها و قاطر ها و باینها میرسید و بآنها غذا میداد و تر و خشکشان میکرد. این میراخر برای اینکه کارش را انجام بدهد باید برود توی آخُر. حالا اگر میر آخور برود توی طویله او که خر نیست. میر آخُر دیگر و خر دیگر است. در بیت بالا گفت تو هم همراه خران دراین دنیای آخُر مانند هستی اما بدان که در دنیای خران بودن دلیل خر بودن نیست. این دنیا مثل اسطبل بزرگیست  که خران هم در آن هستند. مصلحت این بوده که تو چند وقتی مابین خران باشی. اینها انسانهائی هستند با مقامات عالیه بالای عرفان. پس چرا آمده اند در این دنیای اسطبل مانند؟ آمده اند که این خران را نجات بدهند. آن میراخور میرفت که باینها غذا بدهد. منتها آن غذای مادی بوده مثل علف و کاه و جو. اینها آمده اند که بتو غذای معنوی بدهند و دست تو را بگیرند و از این تاریکی و ظلمت بیرون بکشند. چیز بتو یاد بدهند و کلمه بر دهنت بگذارند و تو را وادار باندیشیدن کنند، اینها میرآخور انند. اینها آمده اند کسانی را که همچون خران در پی علف هستند و بهیچ چیز دیگر توجه ندارند, اینها را نجات بدهند.

2551    چـه در افــتـادیــم  در  دنـبــِـال  خـــر        از گـلسـتـان گـوی و از  گـلـهای تــر

وقتی باینجا رسید از خودش می پرسد که چطور شد ما اینهمه از خر و خر بگیر و اسطبل و اینها صحبت میکنیم. خودش میگوید ای مولانا بیا بیرون از این حرفها و بجای اینها از گلستان صحبت بکن و از گلهای تر. کدام گلستان, گلستان معنویت و معرفت کدام میوه تر, میوه عرفان. میوه درک و فهم. میگوید بیا یک خورده این حرفها بزن.

2552    از انـار و از  تُـرنـج و  شـاخِ  سـیـب        واز شـراب و شـاهــدانِ بــی حســاب

حساب نوشته میشود و حسیب خوانده میشود. از انار صحبت کن. کدام انار؟ از انارهائیکه رسته در باغ حقیقت. از آن ترنج های معنوی صحبت کن, از شاخه های درخت سیب روحانی صحبت کن. در مصراع دوم از شراب بهشتی صحبت کن. از آن شاهدان یعنی خوب رویان، بی حساب صحبت کن. البته باز متذکر میشوم که همه اینها سمبولیک است.

2553    یـا از آن  مـرغان که  گلچیـن  میکنند        بـیضـه ها زریـن و سیـمیـن مـیکنـنـد

این کلمه گلچین یک کلمه مرکبیست از دو کلمه گل و چین. مرغ چه میکند؟ مرغ دانه بر میچیند. ای مولانا یا از آن مرغانی صحبت بکن که گلهای معرفت و حقیقت را بر می چینند.اینها تخم گذاری میکنند. بیضه را میگویند مرغانه. این مرغانه هایشان زرین و سیمین است. این مرغان هم تخم های زرین و سیمین میگذارند؛ منتها اینها تخمهای ارزنده عرفان و معنویت هستند. اینها شناساننده حقیقت هستند.اگر که هرکدام از ما بوسیله اندیشه اینها حقیقت را بشناسیم مثل اینست که آنها یک تخم زرین و سیمین برای ما گذاشته اند.

2554    یـا از آن دریا کـه موجش گوهراسـت        گـوهـرش  گـویـنـده و  بـینـا ور اسـت

با خودش میگوید ای مولانا بیا و از دریا حرف بزن که موجش از گوهر و مروارید است. ولی چگونه مرواریدی؟ آن انسانهائیکه بمقامات علیه رسیده اند و هر کدام گوهری هستند و دریا هر موجی که میزند, مثل اینکه گوهر بیرون میریزد این انسانها بیرون بریزند. گوهر ها این انسانهای بحقیقت رسیده اند. دریا دریای وحدت و حقیقت است. این گوهر ها مثل مروارید و سنگهای قیمتی لال نیستند و بی سر و صدا نیستند. این گوهر ها بیناور است. از چی سخن میگوید از دریای حقیقت سخنوری میکنند. بیناور یعنی بینا دل و آگاه. هرچه که این دنیای ما بسوی مادیات بیشتر پیش برود, ما بیشتر نیازمند اینها هستیم. بیشتر نیاز مند عرفان و معنویت و این سخنانِ گوهر مانند هستیم.

    2555    یـا از آن بـازان که  کبـکـان  پرورنـد       هـم نِگون اِشکم هم اِسـتان می پرند

بیا مولانا از بازهائی صحبت بکن که کبک ها را پرورش میدهند. باز که کبک را شکار میکند و میخورد. این چه بازی هست که کبک را پرورش میدهد. آن بازان انسانهای بحقیقت پیوند خورده هستند و این کبکان ما انسانها هستیم. در مصراع دوم نگون اشکم یعنی شکمشان بطرف پائین است این بازان وقتیکه پرواز میکنند شکمشان بطرف پائین است و هم اِستان می پرند، یعنی موقع پریدن میتوانند در حالی پرواز کنند که شکمشان بطرف بالا باشد. این بازانیکه ما را پرورش میدهند و بما صدمه نمیرسانند و چقدر هم خدمت معنوی میکنند هم میتوانند شکم بپائین پرواز کنند و هم شکم به بالا. یعنی هم ظاهر را میدانند و هم یاطن را. هر دو را میدانند. ظاهر و باطن در آنها جمع شده. ممکن است وقتیکه دارند برای ما می پرند ما ظاهر را ببینیم که شکم به پائین می پرند ، اما برای مبدأحقیقت آنها را استان شکم می بیند. چنین مرغانی بسیار ارزنده هستند

2556    نـردبـانـها ئی است  پـنهـان در جهـان        پـایـه   پـایـه   تـا  عَــنـانِ   آسـمـان

مولانا از داستان خارج شد حرفهای خودش را زد و حالا دوباره بداستان باز گشت میکند. میگوید این دنیای خاکی ما مثل نوردبانیست که پله هائی دارد تا بی نهایت آسمان منتها این پله ها دیده نمیشود. پله پله و پایه پایه میرود تا عنان آسمان. عنان آسمان بالاترین طبقه آسمان است. میگوید راه های رسیدن به حقیقت با تعداد آدمهائی که در این دنیا هستند فرق میکند. همه آدمها حقیقت را میخواهند برای اینکه اینطور آفریده شده اند. ممکن است که خودشان هم متوجه نباشند ولی همه طالب حقیقت هستند. بنابر این همه میخواهند برسند بالاا. حالا که میخواهند بخدا عروج کنند این پله های نادیدنی را میگیرند و هی میروند به بالا. یکی روی پله چهلم است و یکی روی پله چهارصدم و یکی روی پله هفتم. مهم اینست که اینها روی نردبانی که بحقیقت میرسد قدم گذاشته اند.و دارند بالا میروند. توقع نیست که همه در یک سطح از ارتفاع باشند. آیا کسیکه در پله دوم هست نمیتواند به پله چهلم برسد؟ چرا اگر پی گیری بکند او هم به پله چهلم میرسد. حالا بیائیم و توی سر هم بزنیم و به رخ هم بکشیم که من مثلا پله چهلم هستم و تو در پله چهارم ماندی. تو زیر دست من هستی و باید پله های پائین تر باشی. آن چیزیست که ادیان مختلف دارند بهمدیگر میگویند. مولانا میگوید نه، شما ها اشتباه میکنید و این پله ها همه اش مال یک نوردبان است و همه به یک جا میروند. حالا یکی بنا به استعداد و فهم و درکش زودتر شروع کرده و دیگری بنا به مقتضیّات زندگی و دلائل دیگر دیر تر شروع کرده.همه اینها را برای وحدت هدف اصلی میگوید. میگوید ای گروندگان ادیان ومذاهب مختلف با هم دوست باشید و آن بر تر طلبی را نکنید و آن اندیشه فاشیست بودن را از سرتان بیرون کنید.   

2557    هـر گُرُه  را نـردبـانی  دیــگــر اسـت        هـر روِش را آسمانی  دیگـرسـت

گُرُه یعنی گروه. گروه های مختلف هرکدام نوردبان را دارند. هر روش و هر طریقت و هر راهی که این مذاهب دارند آسمانی دیگر است یعنی غایت و نهایت دیگر است. متوجه جائی دیگر هستند ولی در آخر وقتیکه نگاه میکنید همه هدفشان یکیست و تا آنجائیکه توانسته اند از این نردبان بالا رفته اند. او را تحقیر مکن که باندازه تو بالا نرفته، او باندازه پرورش دهندگانش پرورشش داده اند و میتوانسته از این پله ها بالا رفته. او تا اندازه ای که پدر و مادرش باو گفته اند و باندازه ای که در مسیر تحصیل گذاشتنش بالا رفته. باید بعمق مسئله فکر کرد واختلاافات اینجاست که همه با هم فرق میکنند و هرکس در پله ای هست که توانی بالا رفتن از این پله ها را داشته است. این اختلافات پله ها نیستند بلکه تفاوتهاست بین افراد.

2558    هــر یـکی  از حـالِ  دیگـر  بی خـبـر        مُلکِ بـا پـهـنـا و بـی پـایـان و سَر

هر یکی از این گروه های مذهبی که متوجه اند بسوی حق از حال واقعی گروه دیگر بی خبر هستند فقط تحقیرشان میکنند و از حال آنها خبری ندارند. این ملک و جهان هستی بسیار پهناور است. این ملک با پهنا بی سر و ته و بی پایان است. گروه های مختلف هستند و همه حال خودشان را دارند و حال دیگران را نمیدانند. اگر بروند و از آنها بپرسند، اگر زبانشان را بفهمند، اگر درکش کنند دیگه با او دشمن نمیشود و می بیند که او هم مثل خودش هست. او هم در حال بالا آمدن از نردبان است.

2559    این در آن حیران که او از چیست خَش       وآن در این خیره که حیرت چیستش

این پیرو دین و مذهب حیران است و خیره هم هست و تعجب میکند که چرا آن مرید و پیروان او اینقدر حالش خوش است، آخر چطور میشود که او اینقدر خوش است. آن کسی هم که آن مذهب را دارد خیره شده که چرا این از من تعجب دارد. همه اینها بعلت این است که نمیتوانند ارتباط با هم بر قرار کنند و یا نمیخواهند ارتباط از هم داشته باشند.

2560    صـحـن    اَرضُ الله   واسِــع   آمـــده        هـر درخـتـی  از  زمینی  سر  زده

ارضُ الله یعنی زمین خدا. یعنی این جهان هستی که بسیار پهناور است. واسع یعنی وسیع و پهناور. حالا در این زمین خدا درختان سر زده اند و هر درختی از زمینی سر زده و تعداد این زمینها بی شمار است.

2561    بر درختان شکر گویان برگ و شاخ        که زِهی ملک و زِهی عـرصـۀ فراخ

 برگ و شاخ ها و همه شاخه هائی که دستشان را باز کرده اند مثل اینکه دارند دعا میکنند مولانا اینجور می بیند و میگوید اینها ارتباط گرفته اند و دارند میگویند آفرین بر آفریننده ای که اینهمه دایره وسعت زمینش زیاد است، الی غیرالنهایه است.  

2562    بـلـبـلان  گردِ   شــکـوفـۀ   پُـر گـره        که از آنـچـه  مـیـخوری  مـا  را بـده

در نظر بگیرید که درختی هست که شکوفه کرده و در شکوفه هم که پر از مواد غذائی است و بلبل هم آمده اول صبح و میخواهد غذا بخورد. میگوید ای شکوفه مقداری از غذائی که تو جمع کردی  به من هم بده. این شکوفه انسانهای بحقیقت رسیده هستند. شکوفه های باغ معنویت هستند. آن بلبلان کی ها هستند؟ آنها جویندگان حقیقت هستند و آن شما هستید اگر جوینده حقیقت نبودید، حالا این نوشتارها و گفتار های مولانا را نمیخواندید. شما آن بلبلانید که بآن شکوفه های معنویت و آن انسانهای بحقیقت رسیده  چسبیده اید و میگوئید از آنچه که تو از معنویت و عرفان درک کردی و فرا گرفتی اندکی هم بما بده. از آن معارف و عرفانهائی که بدان راه یافته ای ما را نیز ارزانی دار.

Loading