تفسیر :
بحث این قسمت برگشتی دارد به قسمت قبلی که سخن مولانا بر محور عشق میچرخید و داستان بر همان اساس بود. در حقیقت این قسمت را میشود گفت که دنباله ایست از مطالب قبلی و مولانا باز هم در باره عشق ادامه سخن میدهد. ما در اینجا مکتب عشق را در مکتب مولانا آنچنان که در شش دفتر مثنوی مشاهده میشود مختصرا بر رسی میکنیم.
مولانا میگوید که عشق فقط معشوق را می شناسد و نه هیچ چیز و نه هیچ کس دیگر را.
عشق آن شعله است چون بر فروخت هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
یعنی وقتی که یک کسی عاشق واقعی میشود، غیر از معشوق هیچ چیز دیگر برایش اهمیت ندارد. در مکتب مولانا عشق دو جانبه است باین معنی که اگر که عاشق توجه به معشوق دارد بهمان نسبت هم معشوق توجه به عاشق دارد. افلاطون اول کسی بود که گفت عشق یعنی توجه به زیبائی. مولانا میگوید اگر که این گفته افلاطون را بگریم و قبول کنیم یعنی عاشق توجه به زیبائی معشوق دارد، بر عکسش هم هست یعنی آن زیبائی معشوق هم انتظار و توقع از توجه عاشق دارد, باین معنی که اگر معشوق نخواسته باشد که تمجید و تحسین زیبائیش را بکند و حس بکند که معشوق دارد برایش میسوزد، اگر چنین احساسی نداشته باشد اصلا معشوق نیست. معشوق یعنی اینکه خواسته باشد بهمان اندازه که عاشق باو توجه دارد خواسته باشد که دل او هم به عاشق توجه داشته باشد و مولانا میگوید از یک لحاظ عاشق معشوق است و معشوق عاشق. اگر که ساده تر خواسته باشیم بگوئیم، بدینگونه گفته میشود که عاشق معشوق زیبائیست و زیبائی هم عاشق کسیست که این زیبائی را بفهمد و درک بکند و تحسین بکند. هرچه که عاشق بیشتر اضحار نیاز کند معشوق بیشتر ناز میکند. چرا او ناز میکند؟ بخاطر اینست که دلش میخواهد عاشق بسوزد. این نیاز عاشق و آن نیاز معشوق است. بهمین دلیل در دفتر اول میگوید:
دلبران را دل اسیر بی دلان جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیش معشوق دان کو به نسبت هست این و هم آن
تشنگان آب جویند در جهان آب جوید هم ز عالم تشنگان
تشنه دنبال آب است و آب هم دنبال تشنگان است. چون تشنگی نباشد که ارزش آب معلوم نمیشود. ارزش آب وقتی پیدا میشود که تشنه پیدا شود. بنا بر این, این آب هم دلش میخواهد که تشنگان باشند که ارزشش را بدانند.
هبچ عاشق خود نباشد وصل جو که نه معشوقش بود جویای او
هیچ عاشقی نیست که وصل معشوق را خواسته باشد ولی معشوق جویای او نباشد. اینست که مولانا میگوید دو طرفه است. اگر دو طرفه نباشد که اصلا عشق نیست. فبلا متذکر شده بودیم که مولانا همه عالم را زنده می بیند. میگوید روز و شب هم عاشق همدیگر هستند.
روز بر شب عاشق است و مستر است چون ببینی شب در او عاشق تر است
چرا اینطور هست: برای اینکه اینها همه بدنبال هم میآیند. چون شب بدنبال روز و روز دنبال شب میآید. اصلا توقف هم ندارند. پس معلوم میشود که اینها عاشق هم هستند. مولانا تمام اموری را که در طبیعت انجام میگیرد را بر اساس عشق می بیند. روز بدنبال شب است و شب بدنبال روز است و اگر اینها دنبال هم نباشند ارزششان معلوم نمیشود.
نیستشان از جستجو یک لحظه ایست از پی هم شان یکی دم ایست نیست
یک لحظه توقف ندارند و پشت سر هم دارند میآیند
این گرفته پای آن، آن گوشِ این این بر آن مدهوش و آن بی هوشِ این
در دل معشوق جمله عاشق است در دل عذرا همیشه وامق است
عذرا و وامق دو تا عاشق بودند و داستان آنها خیلی معروف بود. عذرا معشوق بود و وامق عاشق عذرا. داستانها گفته شده و شعرا اشعار زیادی در مورد آنها سروده اند. عذرا معشوق بود ولی در دلش همیشه بیاد وامق که عاشقش شده بود، بود.
اصلا یک کم برویم بالاتر, عشق واقعی بیک جائی میرسد که عشق و عاشق و معشوق هر سه با هم یکی میشوند. دیگر عاشق و معشوق دیگر با هم فرقی ندارند و عشق هم آنها را در بر میگیرد و هر سه یکی میشوند. وقتی هرسه آنها با هم یکی شدند و در هم تداخل پیدا کردند آنوقت میشود اسمش را عشق واقعی گذاشت. حتماً شما شنیده اید که این کافر است و آن یکی دین دار است. میگوید عشق وقتی میآید بالاتر از کفر و دین است و وقتی میآید نه کفر میشناسد و نه دین. این دین داشتن و کافر بودن مال آنهائیست که عاشق نیستند و آنهائی که عشق دارند اصلا ورای این حرفهاست.
کفر و ایمان نیست جائی که اوست زانکه او مغز است و این دو رنگ و پوست
این کفر و ایمان که این همه حرف و نقل و بحث در آنها میشود میگوید اینها همه رنگ و پوست و ظاهر است و مغزش عشق است یعنی عشق بالا تر از همه اینهاست. یکی میاید و میگوید من مبدأ ای را قبول دارم تو قبول نداری؟ یکی میاید میگوید من عاشقم و این بالاتر از مبدأ ایست که تو میگوئی و من ورای این حرفها هستم. مولانا همه اینها را میشورد و پاک میکند و می برد. میگوید عشق رویاننده باغ کمالات در وجود آدمیست. اصلا حدف آفرینش رسیدن به کمال است. چرا زنده ایم؟ برای اینکه بخوریم و بخوابیم و شهوت داشته باشیم؟ نه برای این زنده هستیم که بکمال برسیم. چه عاملی میتواند ما را بکمال برساند؟ مولانا میگوید عشق. همانگونه که خاک رویاننده گیاه است، ما هم از همان خاک درست شده ایم و جسممان همان جسم خاکی هست. همان طور که از خاک تیره گیاه روئیده میشود با آن سبزی و خرمی و با آن گلهای با طراوت و دل انگیز و دلربا، در وجود خاکی ما هم عشق است که پرورش دهنده کمال است درخت کمالات به آن میشود گفت. گیاه کمالات و گل زیبای معنویت و معرفت و کمال را در وجود ما شکفته میکند. میگوید که عشق قدرت تبدیل دارد. تبدیل خیلی مهم است, یعنی کار کیمیا را میکند. کیمیا چگونه مس را تبدیل به طلا میکند. این یک تبدیل است. تبدیل یعنی از یک حالت پست تر به حالت عالی تر. میگوید عشق هم همین کار را میکند و مس وجود ما را تبدیل به طلای وجود می کند.
از محبت تلخها شیرین شود از محبت مس ها زرین شود
از محبت دُرد ها صافی شود از محبت درد ها شافی شود
از محبت مرده زنده شود از محبت شاه بنده میکند
محبت همان عشق تبدیل کننده است. شافی شود یعنی شفا پیدا میکند. در بیت آخر وقتیکه شاه
عاشق بشود سپس او بنده معشوقش میشود, چاکر معشوقش میشود. در مکتب مولانا عشق سختیها را به آسانیها تبدیل میکند. این سختی ها برای آنهائیکه عاشق نیستند.
تلخ از شیرین لبان خَش میشود خار از گلزار دل کش میشود
میگوید هرکس هر کاری را که میکند چه بداند و چه نداند، دارد برای معشوقش میکند.
ای بسا از نازنـیـنان ها خارکش بر امید گل اُزار ماه وش
یک عده ای میروند و خار از بیابان میکنند و به پشت خودشان میگذارند و میاورند. بر امید آن زیبا روئی که در خانه شان هست.
کرده آهـنـگر جـمـال خـود سیاه تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب در دکانی چهار میخ زانکه سروی در دلش کرده است بیخ
همه این افراد دارند بخاطر عشقشان همه این زحمات را متحمل میشوند و بکار های سخت روزانه تن در میدهند. اگر عشق نباشد آنها این کار ها را یا نمیکنند و یا اگر میکنند با دلسردی این کار را میکنند. اگر عشق نباشد اول صبح میرود و در دکان خودش را باز میکند که یک چیزی بدست بیاورد که از گرسنگی نمیرد. ولی اگر عشق باشد صبح با خوشحال میرود و در دکانش را باز میکند که چیزی بدست بیاورد و برای معشوقش ارمغان بیاورد.
تاجری در دریا و در خشکی رود آن به مهر خانشینی میرود
یک تاجر مسافرتهای خشکی و دریائی خطرناک میکند و خودش را به آب و اتش میزند. او برای خانشین خودش این کار را میکند. خانشین یعنی کسی را که در خانه اش نشسته و چشمش براه است که این تاجر بادست پُر بخانه بر گردد. او از عشقش برای کسیکه در خانه اش نشسته تن باین کار پر خطر میدهد. ولی تاجریکه عاشق نیست وقتی بخانه اش بر میگردد مرتب میگوید عجب سفر سختی بو و من چقدر زحمت کشیدم, برای یک لغمه نان چقدر باید رنج و درد تحمل کرد. اگر از تاجر عاشق بپرسید که آیا سفرت خیلی مشکل بود و سخت گذشت؟ میگوید خیر خیلی هم دلپذیر یود.
عشق چون اول ندارد و آخر هم ندارد هرچه که در باره آن صحبت بشود، این صحبت هیچ وقت تمام نمیشود ” هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام ” هرچه ما از این مقوله بخواهیم صحبت بکنیم این سخن ما تمام شدنی نیست. لذا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم:
621 خواب را بگذار امشب ای پدر یک شبی بر کوی بی خوابان گذر
این خواب منظورش چند چیز است. یکی منظورش آسایش و راحتیست و دیگری خواب غفلت است. بگذار یعنی رها کن و ول کن. بیخوابان آن عاشقان هستند. آن کسانی هستند که از عشق بی قرار و بی خواب هستند. میگوید ای پدر جان یک امشب هم شده خواب را ترک کن و از خواب غفلت بیرون بیا نه آن خوابی که میروی و روی تخت میخوابی. برای یکبار هم که شده تجربه کن و بیا و یک شب از محله ما عاشقان گذر کن. بیا به محله ما بی قراران و ببین که آنجا چه خبر است وگرنه خویشتن نگر هستی و خودبین. میخواهی بروی بخانه ات و راحت بخوابی. یک شب هم که شده از این حالت خویشتن بینی و خود پسندی و خود آسایشی خودت بیرون بیا و ببین بی دلان چگونه هستند, کسانیکه دلشان را معشوق برده و ببین چه شوری و چه هیجانی و چه شیفتگیی دارند. بیا و هم نشین آنها شو آنوقت میفهمی که عشق یعنی چی.
622 بنگر اینها را که مجنون گشته اند همچو پـروانه به وُصلت کُشته اند
وُصلت یعنی به وصل رسیدن. کُشته اند یعنی کشته شدند. بیا و باینها که دیوانه و شیدای عشق به حقیقت شده اند نگاه کن و ببین چگونه در راه رسیدن باین حقیقت که بآن عشق میورزند و میخواهند به وصل این حقیقت نائل بشوند ببین که چگونه مثل پروانه خودشان را به شعله شمع میزنند و خودشان را بکشتن میدهند. ببین چه شوری دارند و چه هیجانی دارند و چه از خود گذشتگی دارند. بیا و ببین رسیدن به وصال معشوق با فنای عاشق همراه است. درست است که میخواهی به معشوقت برسی ولی باید فنا بشوی تا برسی. فنا نه اینکه بمیری و زیر خاک بروی، بلکه خودت را در میانه نبینی. اگر توانستی خودت رااصلاً نبینی آنوقت این میشود فنا. فنا مردن نیست بلکه محو شدن منیت خود است و بطورکلی باید از بین برود. اگر عاشقی و میخواهی بوصل معشوق برسی باید فنا بشوی و خودت را از میان برداری. وگرنه اگر مرتب منیت داشته باشی و همه اش منم منم بکنی بدان که بوصل معشوقت نمیرسی.
623 بنگر این کشتیِّ خلقان غرقِ عشق اژدهـائی گشت گـــوئی حـلقِ عـشـق
624 اژدهـــائی نـا پـدیـدِ دل رُبـا عـقـلِ هـمچون کوه را او کُهـرُبا
بیا و نگاه کن که این کشتی وجود مردم عاشق، چگونه غرق دریای عشق است. بیا و این را ببین که این عشق مثل اژدهائی میماند که دهنش را باز کرده و حلق و کام عاشق را فرو برده و می بلعد. تو نترس و برو در کام این اژدهای عشق. اگر بترسی و فرار کنی آنوقت دیگر تو عاشق نیستی. این یک اژدهاست و تو او را نمی بینی ولی واقعاً اژدهاست و در عین حال این عشق دلربا هم هست و تو را بطرف خودش میکشد. تو را که هیچ، کوه را هم بطرف خودش میکشد. همچنان که کوه کاه را بطرف خودش میکشد و میشود مثل یک کَه ربا. این عشق هم عاشق را بطرف خودش میکشد.
625 عقلِ هر عـطار کاگَه شد از او طـبـله ها را ریخت انـدر آب جو
احتمالا این ( نه حتماً ) تغیر حال شیخ عطار نیشابوریست. عطار ها کنار دیوار دکانشان تعدادی طبله داشتند. طبله جعبه های کوچکی بود که در هرکدام آنها مطاع عطاری خودشان را نگه داری میکردند. این مطاع آنها عبارت بودند از گیاهان خشک شده مختلف و اواع گلپر های خشک شده که حالت داروئی داشت. معمولا اینها طبیب هم بودند. ابدالرحمان جامی عارف قرن نهم تعریفی دارد که این شیخ عطار دستگاه و تشکیلات تجارتی عظیمی داشت. گفته شده که حدود چهارصد تا کارمند داشت که اینها دارو به مریضها میدادند و نبض آنها را میدیدند و بدستور شیخ فریزالدین دستور معالجه میدادند و زندگیش بسیار روبراه بود. درویشی یک روزی از برابر دکانش میگذرد و نگاهی باو میکند و از شیخ فریزالدین تقاضای کمکی میکند. شیخ فریزالدین توجهی بدرویش نمیکند. درویش برای دومین بار تقاضای کمک میکند. باز هم عطار باو توجهی نمیکند. درویش میرود جلو و به عطار میگوید ای عطار چگونه خواهی مرد, با این وضعی که تو داری و این دلبستگیی که داری و اصلا نمی فهمی که من چی دارم میگویم. عطار باو جواب میدهد و باو میگوید همان گونه که تو میمیری. درویش میگوید همان طوری که من میمیرم تو هم میتوانی بمیری؟ میگوید آری همانطوریکه تو میمیری منهم میمیرم. درویش هم این کشکولش را که یک ظرف چوبین بود و دراویش با خود حمل میکردند میگذارد زیر سرش بروی زمین و همان جا میخوابد و بعد هم میمیرد. عملا نشان میدهد که عطار نمیتواند همانگونه بمیرد. عطار چنان دگرگونی در وجودش پدید میاید که تمام طبله هایش را بیرون میکشد و همه آنها را میریزد در جوی آبی که در آنجه بود. اصلا دکانش را تعطیل میکند. این دگرگونیی که در او پیدا میشود نوع دگرگونیی هست که در مولانا پیدا شد وقتیکه شمس تبریزی را ملاقات کرد. این نوع دگر گونی ها برای بعضی افراد بعضی وقتها پیدا میشود.
627 ای مزوّر! چشم بـگـشـای و بـبـین چـنـد گـوئی: می نـدانـم آن و این؟
مزور یعنی دو رو و اهل تذویر و ریا. ای کسیکه دو رو هستی بیا و چشم دلت را باز کن
وببین. تو میخواهی بکمک عقلت چیز ها را دریابی! تو نمیتوانی. تو باید چشم دلت را باز کنی و ببینی. اگر خواسته باشی بکمک عقلت کار بکنی برای درک این معنویات، آنوقت خیلی چیزها را میگوئی که من نمیدانم و نمی شناسم. اگر آن چشم دلت را باز کنی آنوقت بجائی میرسی که خیلی چیزها را خواهی دانست و خواهی شناخت.
628 از وبای زَرق و محــرومـی برآ در جـهـانِ حَیّ و قـیّـومی درآ
وبا یک بیماریست و زرق یعنی دو روئی,تذویر, حیله. مولانا این بیماری تذویر و حیله و دوروئی را به مرض وبا تشبیه کرده. میگوید این دو روئی و تذویر و حیله گری هم مثل وباست و وقتی در یک جامعه ای بیاید مثل وبا همه مردم را گرفتار میکند و بهمه ثرایت میکند. برا یعنی از این حالت وبا بیرون بیا. در مصراع دوم حیّ یعنی زنده و قیّوم یعنی متکی بخود. این دوتا صفت از صفات آفریدگار است، یعنی زنده هست و متکی بخودش هست. چشم دلت را بگشای تا وارد این دنیای حیّ و قیومی وارد شوی و ببینی که در این دنیا چه خبر است.
629 تا ” نمیبینم ” ، هـمی بینَم شَـود وآن نـدانـم هات ، مـیـدانم بُـوَد
وقتی که به آن جهان زنده و متکی بخود شدی! آنوقت چیزهائی که قبلاً نمی دیدی خواهی دید و چیزهائی که میگفتی نمیدانم حالا خواهی دانست و چیزهائی که نمیشناختی حالا دیگه خواهی شناخت برای اینکه چشم دلت دیگه باز شده. تا زمانیکه تو متکی به کسی باشی و یا متکی به مالت و ثروتت و دارائی خودت و یا چیزهای مادی این دنیا باشی آنوقت نمیتوانی ببینی. تو متکی بخودت بشو آنوقت، وان ندانم هات, میدانم بُود. باید متکی باشی به حقیقتی که در وجود خودت هست و نه به مادیات دنیوی.
630 بگذر ازمسـتّی و مستی بخش باش زین تـلـوّن نـقـل کُن در اِستِواش
در این مصراع دوتا مستی گفته . میگوید یک مستی را ول کن و یک مستی دیگر را پیدا کن. بگذر از مستی یعنی بگذر از هوسهای نفسانی, از این دارائی و ثروت و مال و مقام و جاه و این چیزهائی که تو را مست کرده, از اینها بگذر و به مستی درک حقیقت بیرون بیا و بگذار آن تو را مست بکند. تلوّن یعنی رنگ, در اینجا یعنی از رنگی به رنگ دیگر شدن. نقل کن یعنی وجودت را منتقل کن از رنگی به رنگ دیگر. تو الان مست هوسها هستی و برای اینکه به هوسهایت برسی, از هر طرف باد بیاید تو بآن طرف روانه میشوی. هر حاکمی که بر کار میآید تو تمجید او را میکنی, پس تو تسلیم هوسهایت هستی. استوا یعنی حالت تعادل, در علم جغرافیا هم وقتی صحبت از خط استوا میکنند یعنی خطی که تعادل بین کره شمالی را باکره جنوبی مشخص میکند. از این تلوّن و بیقراری بیرون بیا و تعادل پیدا کن. چگونه تهول پیدا کنم؟ مست شو از درک حقیقت.
631 چند نازی تو بدین مستی؟ بس است بر سَر هر کوی چندان مست هست
چقدر تو با این مستی های خودت مینازی و فخر میفروشی. وقتی که داری راه میروی چپ چپ بمردم نگاه میکنی و تصور میکنی چند سر و گردن از همه آنها بهتر و بیشتر میفهمی؟ دیگر بس است، خیال میکنی تنها تو اینگونه هستی؟ بر سر هر کوی و برزنی افراد زیادی مثل تو هستند. اینکه اینفدر افتخار کردن و خود را بزرگتر از دیگران دانستن را ندارد. بر سر هر کوی چندان مست هست. تو بیا مست آن چیزی بشو که کمیاب است. ارزش آدمی در اینست که به داشته های معنوی و حقیقت خودش بنازد و مست حقیقت باشد.
632 گَر دو عالم پُر شود سر مستِ یـار جمله یک باشند وآن یک نیست خوار
هر چیزیکه در این دنیا زیاد بشود, ارزشش کم میشود. بر عکس هر چیزیکه کم میشود ارزشش میرود به بالا. در بیت بالا سرمست یار یعنی سرمست حق. حالا اگر که این سرمست های حقیقت هم زیاد بشوند, آیا ارزش حقیقت هم پائین میآید؟ جواب اینکه البته نه. چرا چیزهای دیگر وقتی زیاد میشوند ارزششان پائین میآید و لی ارزش مست های حقیقت هرچند هم که زیاد بشوند پائین نمی آید. برای اینکه همه آنهائیکه سر مست حقیقت هستند با هم یکی هستند. اصلاً یکی بیشتر نیستند و این یکی ازارکان عرفان است. همه کسانیکه حقیقت را درک کرده اند و بوصل حقیقت رسیده اند ظاهرا با هم فزق دارند ولی واقعا یکی هستند. اگر جهان هستی پُر بشود از این آدمها باز هم یکی هستند و بیشتر نیست, جمله یک باشند. وآن نیست خوار یعنی مثل چیزهای دیگر نیست که وقتی زیاد شد کم ارزش و خوار بشود.
633 این ز بسیاری نیابد خواری یی خوار کِه بُوَد؟ تن پرستی، ناری یی
این اشاره به سرمستی حقیقت است. این از زیاد شدنش خوار نمیشود. در مصراع دوم: خوار و پست که باشد؟ یک تن پرست, او خوار است. تن پرست کی باشد؟ کسیکه جهنمی است. چه کسی جهنمی است؟ آن کسیکه سر مست هوسهای خودش است. این مطلب ارتباطی به هیچ مذهبی ندارد و جهنمی در اینجا یک اصطلاح است. این آدم از نظر عرفا هرچه که بنازد که من بیشتر دارم یک عارف در دلش میگوید که تو جهنمی هستی برای اینکه داری در آتش هوسهای نفسانی خودت میسوزی. تو جهنمی در درونت هست و تو نمی بینی. تو مفهوم زندگی را نفهمیدی یعنی چی, تو یک لحظه هم درک مفهوم زندگی را نکردی. تمام مدت در پی جمع آوری اینها بودی و خون دل خورده ای که پیدا کنی. نصف عمرت صرف پیدا کردن اینها شده و نصف دیگرش باید صرف نگه داری آنها بکنی, پس کی زندگی بکنی؟
634 گر جهان پـُر شـد زنـورِ آفتاب کی بُوَد خوار آن تَفِ خوش التهاب
جهان پُر میشود از نور درخشنده آفتاب و حالا که جهان پُر شده از نور خورشید، آیا خورشید خوار میشود؟ تَف یعنی حرارت. التهاب یعنی فروزش, افروخته شدن. میگوید آن خورشید خوش التهاب که مرکز منظومه شمسی است نه تنها به کره زمین نور افشانی میکند بلکه به همه ستارگانیکه در این منظوه هستند نور و حرارت میدهد. آیا از نور خورشید هیچی کم میشو؟ البته که نه.حالا ببینیم پیام مولانا چیست؟ پیامش اینست که خورشید دارد نور میدهد, تو اگر میخواهی خودت را از خورشید قایم کنی و پنجره را از روی خورشید ببندی, خیال میکنی که ارزش خورشید کم میشود. خفاش را شب پره میگویند. شب پره میرود داخل غار و بیرون نمی آید چون از نور شدیدا روی گردان است. فقط شبها که تاریک است و خورشیدی در کار نیست بیرون می آید:
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد رونـق بازار آفـتـاب نکاهـد
بیائید که شب پره نباشیم، آفتابی هست, خودمان را در معرض مسیر حقیقت این آفتاب قرار بدهیم. نه در غار تاریک و نادانی و ظلمتِ خود پرستی و نفسانی خودمان را قایم کنیم و شب پره بشویم. این چیزهائی که مولانا میگوید واقعاً هر یک کلمه اش جهانی ارزش دارد. اگر ما درک کنیم و اگر بکار ببریم. این اگر هاست. این اگر ها کجاست؟ از خدا بخواهیم که کمی این اگر ها را بما بدهد و ما را به واقعیّت برساند.
635 لیک با این جمله بالاتر خَرام چون که ارضُ الله واسع بود و رام
این جمله یعنی این گروه عاشقان حقیقت. بالا تر خرام یعنی اینکه صلح کن بالاتر را. من عشق به حقیقت دارم, از این هم بالاتر برم؟ بله از این هم برو بالاتر, از عشق به حقیقت هم بالاتر. در مصراع دوم: عرض یعنی زمین, ارض الله یعنی زمین خدا, واسع یعنی پهناور, رام یعنی محل آرامش. همه اینها سمبولیک است. این ارضُالله یعنی زمین خدا بله ولی منظورش جهان معرفت و معنویت است. جهان معنویت بسیار بسیار گشاده و وسیع و پهناور است و هیچ وقت تمام نمیشود. میگوئی از این هم بالاتر بروم؟ بله تمام شدنی نیست بالاتر برو و میرسی بآن آرامش. جهان پهناوریست این معنویت که جهان آرامش از این بالا تر است, برو و میرسی به آنجا.
636 گرچه این مستی چو بازِ اشهب است بر تر از وی در زمین قدس هست
شهب یعنی سفید. باز اشهب یعنی باز سپید. در بعضی لغت نامه ها میگویند اشهب یعنی باز سیاه و سپید, این کاملا درست نیست. بازی که کاملا سفید باشد را اشهف میگویند که خیلی هم زیباست. گرچه این مستی یعنی مستی از هوسهای رسیدن به حقیقت, مست رسیدن به این حقیقت شدم. اینقدر در نظر من زیباست که مثل باز سفید است. باز در بلند آسمان اوج میگیرد و منهم در بلند آسمان معنویت اوج میگیرم و پرواز میکنم. آیا بالا تر هم میتوانم بروم؟ بله سر زمینی قدسی هست. سر زمین قدس همان ارض الله هست که در بیت قبل گفت. این اسمی نیست که شما در جغرافیا بتوانید پیدا بکنید. این زمین قدس در جغرافیای عرفان است یعنی جهانِ معنویّت.
637 رو سِرافـیـلی شـو اندر امتـیــاز در دَمَنده روح و مست و مست ساز
سرافیل کوچک شده اسرافیل است. اسرافیل در کتابهای آسمانی آمده که یک فرشته ای هست بنام اسرافیل و در دستش شیپوری دارد بنام صور که در روز رستاخیز در شیپورش میدمد و همه مردگان زنده میشوند و از خواب بر میخیزند. همه اینها سمبولیک است. آن چیزی هم که در کتاب های آسمانی آمده بطور سمبولیک آمده و در خود آن مذهب هم قابل تفسیر آمده. میگوید همانگونه که اسرافیل در شیپورش میدمد و مرده ها زنده میشوند، تو هم یک اسرافیل بشو و بزن بر مرده دلان و مرده دلان را زنده کن و مست عشق به حقیقت شو و دیگران را هم مست کن. هم مست باش و هم مستی ساز باش. وقتی تو مست شدی این مستی را در خودت نگه مدار و آن را در دیگران ترویج کن.
638 مست را چون دل مِزاح اندیشه شد ” این ندانم” و “آن ندانم” پـیـشه شد
مست اینجا مستِ از هوسهای پیش پا افتاده. دل مزاح شد, مزاح یعنی شوخی. دل مزاح شدن یعنی کسیکه حقیقت را جدی نمیگیرد. در دلش حقیقت را مسخره میکند. آنوقت این آدم کارش اینست که بگوید: من این را نمیدانم و آن را هم نمیدانم. ریشه کارش ندانستن است. تو با این هوسهای پیش پا افتاده چطور میخواهی بدانی و بفهمی؟ اگر میخواهی براستی بدانی این هوسها را از خودت بیرون بیانداز.
639 ” این ندانم” و “آن ندانم ” بهر چیست؟ تا بگوئی آنکه مـیـدانـیـم کیست
شما در صحبت کردنتان میگوئید من چنین آدمی را نمی شناسم. معلوم میشود که یک کسی هست که شما او را نمی شناسید. نمی شناسم بار منفی دارد. یک کسی هست که من نمیشناسم, آن هست بار مثبت دارد. فلسفه عرفان و مولانا میگوید در دل منفی مثبت است. میگوید رنگ این قرمز نیست. پس یک رنگی دارد ولی قرمز نیست. همین که میگوئید قرمز نیست این منفی است. بیت بالا یعنی وقتیکه منفی میاوری برای اینکه مثبت در داخلش هست تو چه متوجه بشوی و چه متوجه نشوی. تو داری منفی میآوری ولی مثبت در داخلش هست.
640 نفی بـهـرِ ثبت بـاشـد در سُـخُـن نَفی بگذارد و ز ثَبت آغاز کن
نفی یعنی منفی گرائی, ثبت یعنی مثبت گرائی. وقتی که میگوئی یک چیزی نیست، در واقع داری یک چیزی را ثابت میکنی, تو داری مخالفش را ثابت میکنی. مثال, یک آهنگی را دارید گوش میکنید, این آهنگ را میشناسی؟ نه این آهنگی که من میخواهم نیست. این منفی است. پس معلوم میشود که آهنگی هست که تو دوست داری.
641 “نیست این و نیست آن” هین واگذار آن که آن هست است آن را پیش آر
بدان که این نیست هائی که میگوئی در دلش یک هستی هائی نهفته است. برو و پیدا کن که این هست ها چیست. این درست نیست, پس درستش چیست. نیست, هست دارد برو آن هست را پیدا کن, آن هست. آن آفریننده جهان هستیست یعنی حقیقت یعنی مبدأ حقیقت. برو عاشق او شو وبرو او را بچسب. ولی چه کنیم که ما وقتی که بگذشته زندگیمان نگاه میکنیم و حال آن را هم نگاه میکنیم و آینده را هم نگاه میکنیم می بینیم همه اش دنبال نیستهائیم. در گذشته بدنبال نیستها بودیم و حالا هم همین طور هست و وقتی فکر آینده هم میکنیم که آینده مان این باشد و یا آن باشد, باز هم در پی نیست ها هستیم, در حالیکه میتوانیم این را تبدیل کنیم. لا اقل در حال حاظر, گذشته که گذشته حالا که در آن هستیم بیائیم حال و آینده مان را با هست ها شروع کنیم. مثبت باشیم. مثبت ببینیم و مثبت بکنیم و مثبت نگر باشیم و ببینیم که دنیا برایمان عوض میشود.