05.3 دوغ خوردی

تفسیر  :

مولانا به ریاکارانیکه به غلت خودشان را مست باده حقیقت معرفی میکنند و نشان میدهند تا مردم را بفریبند و مرید جمع کنند بشدت میتازد. و آنها را رسوا میکند. بنظر او هرکس که براستی مست باده حقیقت باشد, هیچ عاملی نمیتواند او را از این مستی بیرون بیاورد. نیرومند ترین این عوامل هوای نفس اماره و خواهشهای ناروای دل است. که در برابر مست واقعی حقیقت, بسیار ناتوان است و هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد. کسانیکه مست باده حقیقت هستند باینها یک نوع مزیًت و نعمتی داده شده و آن ثبوت و باقی ماندن در این حالت مستی حقیقت است. بقول مولانا اینها چنان مستی هستند که صد خُم می هم نمیتواند یک کسی را اینگونه مست بکند. یک جائی در باره این مطلب میگوید:

              مسته ای کـنـدر بــوی شاه فرد       صد خُم می در سر و نقلش نگشت

میگوید آن کسیکه نشانه ای از این حقیقت در وجودش هست, بیشتر از صد خُم می میتواند مست بکند. آنهائیکه بنادرست خودشان را مست باده حقیقت میدانند و خودشان را بمستی میزنند, بگفته مولانا  و در حقیقت ادای مستان را در میاورند و مست نیستند اینها سرانجام در مسیر زندگی رسوا میشوند و نمیتوانند برای همیشه این مستی دروغین را بمردم نمایش بدهند و میگوید این مدعی و ادعا کننده بی مایع باید بداند که انسان کامل باده حقی نوشیده که مستی آن باده حق واقعیست. بکسانیکه خودشان را بمستی حقیقت میزنند و مست نیستند در چند جا در مثنوی میگوید که شما باده عشق حقیقت نخورده اید , شما دوغ خوردید و این دوغ را با باده عشق حقیقت اشتباه گرفته اید و دارید برخ مردم میکشید. و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

0689   باده حـــق راســت باشـد نَـی دروغ     دوغ خـوردی؛ دوغ خوردی دوغ,دوغ

این چند بار که تکرار میکند، این علامت تأئید است و محکم کردن مطلب. میگوید این مستان حقیقی این باده ای که خوردند, این دروغ نیست و واقع ایست و تو پس از نوشیدن دوغ خودت را بمستی زده ای و تو داری دروغ میگوئی و باده حقیقت این نیست که تو میگوئی ولی چه بکنم که تو دوغ خورده ای و مردم تصور میکنند که تو باده حقیقت خورده ای, یعنی در این کار تو خیلی مهارت داری که تو دوغ بخوری و خودت را مست نشان بدهی. این کلمه دوغ یعنی پوکی و بی ارزشی این چیزی که میگوئی هست. آن کسیکه باده عشق حقیقت خورده چنان مستی هست که هرگز تغییر و یا کاستی, دروغ, و ناروائی ازش سر نمیزند ولی تو خودت را مست باده الهی وانمود میکنی. این وانمود کردن یعنی چیزی را که نیست نشان دادن. و سراسر زندگی تو پُر از کجی و دروغ و پُر از نا راستی هست اینست که بلاخره تو رسوا خواهی شد. در جائی دیگر راجع به دوغ خوردن بجای باده حقیقت میگوید:

          چون نمائی مستی ای خورده تو دوغ       پیش من لافی نزن آنگه  دروغ

لاف زدن یعنی خودستائی کردن و ما دو نوع لاف زدن داریم. یکی اینکه یک نفر خیال میکند که یک چیزی دارد و لیاقت این را دارد که خودستائی بکند. و دومی اینکه یک نفر میداند که چیزی ندارد که قابل ستایش باشد ولی با وجود این دارد خودستائی میکند. میگوید تو در برابر من دوغ خوردی , خودستائی میکنی آنهم بدروغ. اگر که قدری تأمل بکنیم می بینیم که در سراسر تارخ این دوغ خورده ها فراوانند و در برابر این دوغ خورده ها گول خورده ها هم فراوانند. اگر می بینید که مردم میگویند عجب دنیائی شده و مردم دروغ میگویند, باید بآنها گفت که عجب روزگاری نشده، عجب روزگاری بوده چون مولانا در هشتص سال پیش دارد اینها را میگوید. حد اقل از هشتصد سال پیش این دروغگوئی ها بوده و مصلما قبل از مولانا هم بوده و نتیجه میگیریم که بعدا هم خواهد بود. باید مواظب بود که از دوغ خورده ها گول نخوریم.

0690   سا ختی خود را,جُــنَید و بــایـزیـد:      رَو کـه نــشـنـاســـم تــبـــررااز کلــیــد

ساختی خود را یعنی اینطور نمایش دادی خودت را. جُنیَد و بایزید, دوتا از فیلسوفان و عارفان و صوفیان بنام قرن سوم هستند. اینکه میگویم فیلسوفان برای اینکه فلسفه عرفان را بیش از دیگران میدانستند و وقتیکه شرح حال آنها را میخوانیم, خیلی شرح حال آنها جالب است. کلمه جُنیَد یک کلمه عربیست ولی خودش عرب نبود و جنید آنطور که در شرح حالش نوشته شده یک ایرانیست ولی در عراق بزرگ شده و در آنجا رشد پیدا کرده و این نامیست که در آنجا باو داده اند. از سوفیان احل سُکر است. سُکر یعنی مستی و از خود بیخود شدن. صوفیان هم دو نوع هستند. گروهی از آنها اهل سکر هستند و گروهی اهل صحل هستند. صحل بمعنی هشیاریست بر عکس سُکر. این جنید اهل سُکر بود و معتقد بود وقتی که با خدای خودم صحبت میکنم, باید در حال بیخودی از خویشتن باشم. خودم را فراموش کرده و بی خویشی احساس کنم و این مستی از باده عشق حقیقت را درک کنم و با مستی رو بسوی حقیقت بروم. بسطام یک ده کوچکی بود در نزدیکی کرمانشاه. یک وقتی رونق فراوان داشت ولی در حمله مغول ویران شد. بایزید بسطامی اهل آنجا بود. او هم در بغداد بزرگ شد ولی او بنام زادگاه خودش بسطام نامیده میشود. او اهل صَحل بود و میگفت من دانسته و نه از خود بیخود شده, میخواهم نزد حققت بروم و با حقیقت روبرو بشوم.این دوتا مکتب قیلسوف بزرگ مخالف هم بود و هردو هم در قرن سوم هجری میزیستند. بعضیها گفتند که بسطامی که گفته میشود آنجا بوده، یکی نبوده و دوتا بسطام بودند. یکی بسطام نزدیک شاهرود است و این بسطامیکه او اهل شاهرود بوده نزد بسطام شاهرودی رفته. الان از آن بسطام بعد از مغول اثری باقی نیست. بنظر میاید این بسطامی که مورد نظر ماست, بسطامی هست که در بسطام که در شش کیلو متری شاهرود واقع است بدنیا آمده. بایزید جدش زردشتی بود و پدرش اسلام را پذیرفت. بنابر این بایزید هم مسلمان بود زیرا پدرش مسلمان بود. این مختصر شرح حالی بود از این دو فیلسوف بزرگ. در هرصورت این دوتا بخصوص آن جُنیَد که در حالت بی خویشی میرفت, بحالتی میرفت که هیچ چیزی از اطراف خودش را تشخیص نمی داد. بقول مولانا تبر را از کلید تشخیص نمیداد. مولانا تبر را نماد یک چیز بزرگ گرفته و کلید را نماد یک چیز کوچک. میگوید تو نشان دادی که جنید و بایزید هستی و بما ها میگوئی بروید عقب کارتان که من آنطور مستم که تبر را از کلید تشخیص نمیدهم. یعنی حرف آن بزرگان را بخودت می بندی. دقت کنید که بعد از مصراع اولش دوتا نقطه گذاشته مثل اینکه یکی دیگر این را گفته. آن چیزیکه گفته یعنی آن گول خورده دروغگوی فریبده دارد میگوید “بروید و از من دور شوید که من از خودم بیخود هستم و هیچ چیز را تشخیص نمیدهم.” این دو نقطه ای را که گذاشته یعنی  حرف آن دو نفر است. که آن گول خورده است که ادای آن دو نفر را دارد در میآورد.

0691   بَد رَگـی و مــنـبـلی و حـرص و آز     چون کنی پـنهان بشـیـد ای مکرساز؟

بَد رَگی بمعنی ناسازگاریست و خشمگیریست و نا آرامی. منبلی بمعنی کاهلی, تنبلی, بیکاره گی و نا باوری و بی اعتقادی, همه اینها را معنی میدهد. چون کنی یعنی چرا میکنی. بشید یعنی به حیله و مکر. ای مکرساز یعنی ای حیله گر. حالا مولانا باین دوغ خورده ِ خود را مست نشان داده, دارد میگوید که ای نیرنگ باز, ای نا سازگار, ای دغل باز, این تنبل و ای بیکاره تو چرا با مکر و حیله یعنی بشید داری خودت را پنهان میکنی؟ ای مکر ساز و ای کسیکه حیله گر هستی و مکر بکار میبری, چرا داری خودت را پنهان میکنی؟ واقعیت تو این نیست که سعی میکنی نشان میدهی.

0692   خویش را منصورِحــلاّ جــی کنی      آتـشــی در پـــنــبــۀ یــــاران ز نـــــی

منصور حلاج, اسمش را شنیده ایدید و او هم از عرفا و صوفیان بزرگ قرن سوم است. اینها همه هم قرن هستند. منصور حلاج ایرانی بود و اهل بیضای فارس بود. ولی از کودکی در بغداد بزرگ شده بود. بطوریکه فارسی اصلا نمیدانست و زبان اصلیش زبان عربی بود. در شهر واسط در عراق زندگی میکرد. او چنان با عشق حق درآمیخته بود که  عن الحق گفت. عن الحق یعنی من حق هستم و یا من خدا هستم. بخاطر همین حرفش, اول مورد سرزنش واقع شد, بعد باو توصیه کردند که این حرفت را پس بگیر. او جواب داد بروید و بکسی بگوئید که این حرف را گفته. من این حرف را نزدم. معنیش این بود که خدا درون من را پر کرده و این خداست که دارد میگوید عن الحق. خدا از درون من دارد فریاد میکشد که من خدا هستم. حرفت را پس بگیر، بروید بآن خدا بگوئید حرفش را پس بگیرد.وقتی دیدند که او تسلیم نمیشود او را بزندان انداختند. او هشت سال در زندان بود. یعد از هشت سال حرفش را پس نگرفت. سپس او را بدار آویختند و به فجیع ترین وضعی او را کشتند و بدنش را تیکه تیکه کردند و سپس او را سوزاندند. حالا بطور کلی کلمه حلاج بکسی میگویند که با اسبابیکه دارد دانه های داخل پنبه را از خود پنبه جدا میکرد و آن دانه ها را پنبه دانه میگویند. چون شغل پدرش حلاجی بود باو هم میگفتند حسین ابن منصور حلاج. عطار در تذکرتالعارفین می نویسد که روزی در انبار پنبه فروشان گذر افتاد و دید که اینها دارند با زحمت زیاد دانه های پنبه را از پنبه جدا میکنند و این نگاهی به این پنبه ها کرد و همه دانه ها از پنبه جدا شد. او خانواده اش با پنبه سروکار داشتند. حالا ارتباطش دهید با” آتشی در پنبه یاران زنی” ای کسیکه بدروغ. خودت را مثل منصور حلاج نشان میدهی. حلاج دانه ها را از پنبه جدا میکرد, حلاجی میکرد و پنبه ها را پاک میساخت ولی تو پنبه وجودت مریدان خودت را به آتش کشیدی. پنبه وجود ساده دلان را هم بآتش کشیدی. یعنی آنها را سوزاندی با این دروغ خودت. تو پنبه عمرشان را به آتش کشیدی.

0696   بــازپَـراز شـیـد ســویِ عـقل تــاز      کِــی پَـــرد بَــر آســمان پَــــرّ مَــجــاز

باز پر یعنی دورشو. شید یعنی حیله و مکر. سوی عقل تاز یعنی بشتاب بسوی عقل حقیقت جوی و عقل خدای جو و نه هر عقلی و نه عقل دنیا جوی. کلمه تاز یعنی بشتاب.منظور اینکه بشتاب و پرواز کن. پری که مجازی و دروغی هست, پری که حقیقی نیست برخود بسته است و نه از خود رسته, با این پر نمیشود بسوی آسمان پرواز کرد. وقتی یک پرنده پرواز میکند این پر را بخودش نبسته و از بدنش رسته و بیرون آمده. این پریکه بسوی حقیقت پرواز کند باید پرِ از خودرسته باشد, روئیده باشد و نه برخود بسته.  

0697   خـویشـتـن راعاشـقِ حـق ساخـتـی     عشـق بـا دیــو ســیــاهــی بــا خـــتـــی

ساختی یعنی نشان دادی. دیو سیاه کنایه از نفس اماره است. نفس اماره بجز سیاهی و ظلمت چیز دیگری همراه ندارد. دیو معنی دیگرش شیطان است. دیو سیاه نفس اماره است و در وجود ماست و ما را در ظلمت و سیاهی فرو میبرد و ما را در این سیاهی و جهل بگمراهی میکشد. تو عشق را بحقیقت باختی ولی دروغ. ولیکن عشق بحقیقت خودت را بدروغ نشان دادی. ولی عشق واقعی را رفتی و با دیو سیاه دادی.

0698   عا شـق ومـعـشوق رادررستخـیـز      دو بـدو بـــنــدنــد وپـیـش آرنــد تــیـز

تو آخر سر رسوا خواهی شد. این باور را سابق برین مردم داشتند که عاشق و معشوقها را بهم میبستند و در روز قیامت دوتا دوتا میامدند پیش داور که در مورد آنها داوری کند. در این باور پیامی هست و آن اینکه اگر تو عاشق معشوقی شدی و اگر عاشق ظلمت و تباهی شدی, در روز رستاخیز در باره تو آنطور حکم میکنند که در باره ظلمت حکم میکنند. در باره جهل و نادانی حکم میکنند.بدان که در روز رستاخیز عاشق و معشوقها را بهم بسته و بشدت جلو میاورند. مواظب باش که تو با چه کسی بسته خواهی شد.

0699   توچه خود راگیج وبی خودکردۀ      خـون رز کـو خــون مــا را خورده ای

رز یعنی درخت انگور. خون رز یعنی شراب. تو چه یعنی برای چه. میگوید تو برای چه خودت را مست و گیج حقیقت کرده ای؟ تو که شرابی نحورده ای، چه شرابی؟ تو خون ما را خورده ای

0700   رَوکه نشنـاسم تـرا, از من بِـجـه      عــارف بـی خـویشــم و بـُــهـــلــولِ دِه

از من بِجه یعنی از من دور شو. عارف بی خویشم, عارف مست باده حقیقتم. بُهلول عارفی بود دیوانه نما و این عارف خودش را بدیوانگی زده بود. او در بغداد زندگی میکرد و میدانستند که او از پیشوایان و عرفای بزرگ است. هارون الرشید از او میخواست که او فتواهائی صادر کند که نا درست بود. برای اینکه از شر این هارون الرشید خودش را خلاص کند خودش را بدیوانگی زد. گفت من دیوانه ام و دیوانه هم که فتوا نمیتواند صادر کند. اصلا دیوانه نبود و یک عارف بزرگی بود. ده که در مصراع دوم آمده بمعنی محل است و نه دهکده. میگوید ای مدّعی بی مایه, تو با تظاهر بمستی حقیقت و بی خویشی بدروغ میگوئی که بروید و از من دور شوید که من مستم و اصلا تو را نمیشناسم. و حالا بهلول محله شده ای؟ بهلول میگفت درست است که من عارفم ولی حالا دیگر من خودم را نمیشناسم. دست از سر من بکشید. حالا تو هم همین را میگوئی ولی بدروغ. عارف دیگری داریم بنام ذوالنور و او در مصر زندگی میکرد. او هم خودش را بدیوانگی زده بود برای رهائی از خیلی چیزها.

0701   تـو تَـوَهُـم میکنی از قـرب حــق      کـه طــبـق گَـر دور نَــبــود  از طـبـق

تو توهم میکنی یعنی تو خیال میکنی. از قرب حق یعنی بنزدیکی حقیقت. میگوید ای مدعی بی مایه تو خیال میکنی که بخدا نزدیک هستی. تو میگوئی طبق گر از طبق دور نیست. در قدیم یک سینی های بزرگ چوبیی بود باسم طبق. این را میگذاشتند روی سر شون و شیرینی میوه و غذا را روی این طبق میگذاشتند و از جائی بجای دیگر می بردند. بعضی وقتها هم که عروسی داشتند, جهیزیه عروس را روی این طبق یا طبقها میگذاشتند و بخانه داماد میبردند. کسیکه این طبق سنگین را روی سرش میگذاشت طبق کش یا طیق گر میگفتند. تو میگوئی که طبق از طبقگر دور نیست یعنی طبق گذاشته شده روی سر طبق گر پس این طبق و طبقگر از هم دور نیستند. ای مدعی که این دلیل را داری میاوری که من نگویم از حقیقت دور هستی زیرا خودت را طبق کش حقیقت میدانی و میخواهی بمن بگوئی که از حقیقت دور نیستی. بعبارت دیگر تو حقیقت را روی طبق گذارده ای و داری این طبق حاوی حقیقت را حمل میکنی. اینها همگی پندارهای باطل است که تو میکنی. او از این طرز گفتار دارد سفسطه بازی میکند

0702   این نـمـی بـیـنـی که قُـرب اولـیا      صـد کـرامـت دارد و کـــار و کـــیـــا

قرب یعنی نزدیکی. اولیا منظور انسانهای کامل و دوست خداست. کرامت یعنی شکوه و بزرگواری, جلال و جلالت. کار و کیا یعنی توانائی, سلطنت, فرمانروائی، نه سلطنت دنیائی, بلکه سلطنت بر دلها. ای دروغگو تو نمی بینی آنها را که دوستان حق و اولیا  هستند صد بزرگواری دارند, صد شکوهمندی و جلال و جلالت دارند. صد توانائی و قدرت سلطنت بر دلها دارند. کار و کیا دارند و تسلط بر دلها دارند. تو هیچکدام از اینها را نداری و با وجود این تو دروغ میگوئی.

0703   آهـن از داود مـــومــی مـی شود      مــوم در دسـتت چـو آهــن مـــی بُـود

این اشاره کرده به یکی از قصص مذهبی. همه کتابهای آسمانی دارای دو قسمت هستند یکی احکام و قوانین مذهبی و یکی هم قصه های مذهبی و یا قصص مذهبی. یکی از این قصه ها اینست که حضرت داود که از اولیای بنی اسرائیل بود و انسان کاملی بود, معجزه ای داشت که آهن سخت در دستش نرم میشد. میگوید اگر که این داود آهن در دستش موم میشد، تو موم در دستت آهن میشود.

0704   قُربِ خَلق ورزق برجمله است عام       قربِ  وحَیِ عشـق دارند این کـرام

قرب یعنی نزدیکی. خلق اینجا یعنی خلقت و آفرینش کردن. برجمله یعنی بر همه. عام است یعنی عمومیت دارد.در مصراع اول میگوید نزدیکی بخلقت و نزدیکی برزق همگانیست و همه دارند. پس هرکسی میتواند ادعا بکند که من قرب به حقیقت دارم برای اینکه دارد روزی برایم میرساند.همه کسان میتوانند این ادعا را بکنند. اما در مصراع دوم همگی قرب وحی را ندارند. از طرف مبدآ آفرینش به همگی وحی فرستاده نمیشود. این عام و همگانی نیست. این وحی عشق به حقیقت را انسانهای کامل دارند, بزرگواران دارند. حالا ببینیم وحی چیست. وحی, الهام و بدل افتادن است. وقتی یک چیزی بدل این بزرگواران چیزی افتاد میگویند وحی شد. این وحی مختص بزرگواران است. آنها میتوانند بگویند این عشق به خداوند بما وحی شده است و نه کسان دیگر. حالا مولانا بشیوه همیشگی خودش مثالهائی میزند و توضیحاتی میدهد که باید بآنها دقت کرد.

0705   قُــرب بـر انواع بـاشــد ای پــدر      مـیـزنـد خورشـیـد بـر کُهسـار و زر

میگوید انواع و گوناگون این نزدیکی ها داریم. میزند یعنی می تابد. برکُهسار یعنی بر سنگ کوه و بر معدن طلا. سابق براین بر این باور بودند که بعضی از این گوهر ها مثل لعل و برلیان و الماس ویاقوت و ختی بعضی از سنگهای قیمتی مثل طلا اینها میگفتند بر اثر مرور زمان و تابش نور خورشید این سنگها و یا این معادن درست میشود. از نظر معدن شناسی و سنگ شناسی امروز هم نشانه هائی از این هست. حالا مولانا میگوید: ببینید خورشید بر سنگ کوه میتابد, بر سنگ معدن طلا هم میتابد. این تابش خورشید بر سنگ کوه هیچ اثری ندارد ولی بر سنگ معدن طلا اثر دارد و آن را بطلا تبدیل میکند. این نزدیکی نور با سنگ معمولی و هم چنین نزدیکی نور با سنگ طلا را دقت کنید. هردو سنگ نور خورشید را یکنواخت میگیرند. حالا این سنگ معمولی نمیتواند بگوید چون من تابش نور را دارم پس من ارج و قرب دارم. ولی آن سنگ معدن طلا میتواند بگوید زیرا آن متحول شده  و دگرگون شده و تبدیل به یک جنس بهتری شده. قرب حقیقت چیزی هست که بتواند تحول ایجاد کند ویا استحاله ایجاد کند و یا از حالت پائینی  بحالت بالا تر ببرد.

0706   لـیک قُـربی هست با زر شید را      که از آن آگــه نـــبـــا شد بـــیـــد را

شید کوچک شده خورشید و یعنی خورشید. آن معدن طلا را در نظر بیاورید و یک درخت بید را هم در نظر بیاورید. بر هردوی آنها خورشید تابش پیدا کند. وقتی آن تابش خورشید به سنگ معدن طلا تابید آن سنگ تبدیل بطلا شد ولی وقتی همان خورشید بدرخت بید تابید هیچ اثری در آن درخت

ایجاد نکرده حتی نتوانسته روی آن درخت میوه ای بوجود بیاورد. منظور مولانا خطاب به آن دروغگوست و باو میگوید قرب ونزدیکی تو درست مثل نزدیکی نور خورشید به درخت بید است و هیچ اثری در وجودتو ندارد. و برعکس قرب و نزدیکی انسانهای کامل به خداوند درست مثل نور خورشید بر روی سنک معدن طلا هست.   

0707   شـاخ خشک و تـرقـریب آفـتـاب      آفـتـاب از هـر دو کِـی دارد حـجـاب

قرب یعنی نزدیکی و قریب یعنی نزدیک. آفتاب بر هم شاخه خشک شده و هم بر شاخه تر یکجور میتابد. آفناب که بر هیچکام آنها پوشیده نیست و بر هردو یکنواخت میتابد. ای مدعی بی مایه نزدیکی تو بحقیقت مثل نزدیکی تابش خورشید با شاخه خشک است و نزدیکی آن بزرگواران با حقیقت مثل نزدیکی تابش خورشید به شاخه تر است

0708   لـیــک کــوآن قـربـــت شاخِ طــری      کـه ثِـمـار پـخـتـه از وی مـیـخوری

طری یک کلمه عربیست و از طراوت میاید. میگوید کجاست آن نزدیکی شاخ با طراوت. در مصراع دوم ثمار جمع ثمر است و یعنی میوه. میگوید: که میوه رسیده و پخته از آن میل میکنی.

0709   شـاخ خشـک ازقـربـــتِ آن آفــتـاب      غـیرزودتـر خشـک گشتن گو بـیـاب

گو بیاب یعنی برو باو بگو که پیدا کند.میگوید شاخه های خشک وقتیکه آفتاب بآنها میتابد از قربت و نزدیکی با آن آفتاب خشک تر هم میشوند. ای مدعی بی مایه اگر غیر از این است برو پیدا کن و بمن بگو. آیا اینطور نیست که وقتی شاخه خشک شده زیر آفتاب خشک تر میشود؟ آیا اینطور نیست وقتیکه شاخه تر زنده وقتی آفتاب بخورد سر حال و بارور میشود؟ اگر غیر از این چیزی تو میدانی برو پیدا کن و بیا بمن بگو.

0710   آن چنان مستی مباش ای بـی خــرد      کـه بـعــقـل آیـد, پشــیـمـانی خــورد

تو میگوئی که من مست باده حقیقت هستم ای مدعی بی مایه, ای بی خردِ پوچ, آنچنان مستی نباش وقتیکه بخود میائی پشیمان بشوی که این چکاری بود که کردم و این چی بود خوردم اینجور مرا ناراحت کرده. از این کاری که کردم پشیمان شدم.

0711   بلک ازآن مستان که چون مِی میخورند      عــقـلهای پخته حسرت می برند

بلک یعنی بلکه. بلکه از آن مستانی باش که وقتی شرابِ حقیقت را میخورند, عقلهای کامل رسیده حسرت میخورند که چرا ما مثل آنها نیستیم. عاقلان هم حسرت آنها را میخورند. عقلهای پخته, عقل انسانهای کامل است. انسان کامل میگوید ای کاش ما هم یک همچون چیزی داشتیم.

0712   ای گـرفته هـمـچو گربه موش پـیـر      گَر از آن مِی شیر گـیری, شیر گـیـر

مصراع دوم را باید دقت کرد. اگر از آن می, می عشق الهی. شیر گیری یعنی شیر بنوشی آنوقت شجاع و دلاور میشوی, شیر گیر میشوی. برو شیر حقیقت را بنوش تا بتوانی حقیقت را شکار بکنی. تو بجای اینکه شیر حقیقت را بنوشی مثل گربه ای هستی که رفتی و یک موش پیری را شکار کرده ای. حقیقت را شکار کردن کار هر کسی نیست. تو باید باده عشق الهی را بنوشی تا مست بشوی و سپس شجاعت پیدا کنی که بتوانی حقیقت را شکار کنی.

0713   ای بـخورده از خـیـالی جـام هـیـچ       هـمچو مستـانِ حـقـایــق بَر مـپـــیــچ

ای بی مایه, تو این جامی را که خوردی داخل این جام هیچ چیزنبود و در واقع جام هیچ بود. تو خیال کردی, جام تو هیچی نبود. تو گُمان کردی که ازجام چیزی نوشیدی. پس خودت را بمستی نزن و مثل مستان تلو تلو نخور. بر مپیچ یعنی تلو تلو نخور.

0714   مّی فُـتی ایـن سووآن سومسـت وار      ای تـو این سو,نـیسـتت زان سوگـذار

این سو آنسو یعنی این دنیای خاکی و آن دنیای برین و حقیقت. مثل مست ها بچپ و راست خودت را میزنی و تلو تلو میخوری. ای تو این سو, تو همه اش این سو حستی خیالت راحت باشد. تو دائما گرفتار این جهان مادیات هستی و برای مادیات داری خودت را میکشی. تو این سوئی و بجهان حقایق راهی نیافتی. تو اصلا گذارت به آن سو نیافتاده و مثل اینکه هیچ آگاهی هم از آنسو نداری.

0715   گـر بـدان سو راه یابـی, بـعد ازآن       گـه بدین سو گـه بدان سو سَـر فشـان

تازه اگر بعضی وقتها, اتفاقا هم بدان سوی جهان حقیقت هم بفرض راه پیدا بکنی، گاهی بدین سو گاهی بدان سو نوسان میکنی. در مصراع دوم کلمه سر فشان یعنی سر انسان که جنبانده میشود. و اگر این اتفاق بیافتد سرت از این عالم به آن عالم جنبانده میشود. یعنی تو اگر اتفاقا بآن جهان گذر کردی چون پایه و اساس محکمی نداری اولا سرت بین این دو عالم میجنبد و رفت و آمد میکند و ثانیا استقرار و قرار نداری. گاهی دلت میخواهد در این دنیا باشی و گاهی میخواهی بر گردی بعالم برین. گاهی میخواهی میروی دنبال مادیات فساد آفرین و گاهی میخواهی بروی و حقیقت را شکار بکنی. باید بدانی که اهل کدام سو هستی. و در همان سو زندگی کنی و سرفشان نباشی و هی نیائی باین سو سرک بکشی ببینی حالا بهره های پولت در بانگ چقدر شده و بعد دوباره برگردی بآن سو و بگوئی که اهل معنویات هستی.

0716   جمله این سویی ازآن سوگپ مـزن       چـون نـداری مـرگ هرزه جان مکن

گپ مزن یعنی حرف مزن و صحبت نکن. جمله این سوئی یعنی تو بیشتر متعلق باین عالم مادیات هستی و از آن جهان معنی اصلا حرفی نزن. این صحبتها اصلا بتو نمیآید. در مصراع دوم این مرگ بمعنی مرگ آخر عمر نیست که آدمها میمیرند. این مرگ از خود مردن و دوباره متولد شدن است. در عرفان این مرگ دارای مقامی بس بزرگ دارد. مردن از خویشتن خویش, تولد دوم برگشتن به یک زندگی برتر و بالاتر. بمیر قبل از آنکه مرده شوی یعنی فبل از اینکه مرده شوی و در زیر خاک بروی, در خودت بمیر. یعنی از این مادیات غیر ضروریِ فساد آفرین دست بکش. من چطور بمیرم؟ من میخواهم در خودم بمیرم و این آدمی که هستم نمیخواهم باشم و میخواهم یک آدم بر تری باشم. بعد میخواهم بمیرم و دوباره متولد بشوم, حتما باید زیر خاک بروم ؟ خیر. من از خویشتن خویش میمیرم. از خود پرستیها از تکبر و از منیت, از حرص ها و از کینه ها و از حسودیها و از انتقام. از اینها میمیرم. از دلم بیرون میریزم. حالا یک انسان دیگری شده ام و یک تولد دومی دارم با امتیازات برتر و بالاتر.حالا میشود که نام انسان را بر من بگذارید. ولی اگر پر باشم از آن صفات ناپسند ابدا نمیتوانم انسان شایسته ای باشم. من آن سو نیستم, من اینسو هستم و خیلی هم سنگین سر جایم نشسته ام. اگر میخواهی بروی بعالم معنویت, تو را راه نمیدهند و تو باید مرگ پیش از مردن داشته باشی وگرنه داری جون میکنی. جون کندن یعنی اینطوریکه تو داری زندگی میکنی زندگی نیست. تو داری جون میکنی برای چیزهائیکه لازم نداری و زیادش را هم داری. تو اصلا مفهوم زندگی کردن را نمیفهمی که چیست. تو داری خودت را خسته میکنی برای چیزهای غیر لازم و غیر ضروری. خیال میکنی که اگر نباشد میمیری، نَخیر نمیمیری. این چه زندگیست, این جان کندن است و تو کم کم جان میکنی تا بلاخره روزی از این دنیا برای همیشه بروی.

0717   آن خَضِرجان کـزاجل نحراسـت او       شــایــد ار مخــلــوق را نشــاســد او

کلمه خَضِرجان  از خِضر است. در این افسانه ها آمده که خضر عمر جاویدان دارد. خَضِرجان کسی هست که نمی میرد و جان جاویدان دارد. جان یعنی روح. روحشان جاویدان است و اینها انسانهای کامل هستند. سستی و ضعف و نا آرامی هم پیدا نمیکنند. آدمهای معمولی هم روح دارند ولی آنقدر آلوده شده اند که اصلا نمیتوان اسم روح بآنها اطلاق کرد. روح باید صاف و ذلال, پاک و تمیزو خالص باشد. این چنین روحی باقی میماند و هرگز نمیمیرد برای اینکه روح جزئی از خداست. از خدای ناب جدا شده و به خدای ناب بر میگردد. میگوید آن خَضِرجان از مرگ ترسی و یا حراسی  ندارد. آن آدم شایسته است, اگر بگوید اینقدر از خودم بی خویشم و اینقدر باده مست الهی بی خویشم کرده که دیگر هیچکسی را نمیشناسم. بایزید بسطامی خیلی وقتها اتفاق میافتاد که نه تنها خودش را بلکه اطرافیانش را هم نمیشناخت. یکی آمد درب خانه بایزید را زد. بایزید گفت کیستی؟ آن شخص گفت با بایزید کار دارم. بایزید جواب داد من سالهاست که او را ندیده ام. اگر روح تو آنقدر پاک شده, شایسته این هستی که بگوئی من دیگران را نمیشناسم.

0718   کـــام از ذوقِ تَــوهّــم خـوش کـنی       در دَمـی در خـیـکِ خود پُرّش کـنی

در اینجا کام یعنی دهان. معنی دیگر کام آرزوست. میگوید دهانت را از شور و ذوق خیال و گمان پر میکنی, از پندار باطل دهنت را پر میکنی و خیلی هم خوشت میآید.  بعد فوت میکنی و میدمی در شکم خودت پر میکنی, در نفس و وجود خودت. وجودت را پر میکنی از آن توهم و خیال. تو این کار را مرتب میکنی و شکمت رفته رفته باد میکند تا جائی که مثل باد بادک بزرگ میشود. غافل از اینکه شکمت از توهم و خیال باد کرده است. وجود تو دارای دو دهن است. یکی دهانیکه میتواند غذا را بخورد و دهان دیگر که میتواند معنویات را بخورد. حالا ممکن است دهانی داشته باشی که توهمات را بخورد.

0719   پس بـیک سوزن, تهـی گردی زباد       این چـنـیـن فَــربَه تن عـــاقِـل مـبـاد

حالا خیکی را در نطر بگیرید که پُر شده از خیالات و توهمات و باد کرده. حالا یک سوزن ناچیز باین خیک بزنی تمام آن توهمات و خیالات را خالی میکند.

0720   در مصراع اول میگوید این خیکی که آن چنان پُر کرده ای و پُر از باد شده  با یک سوزن زدن خالی میشود و در مصراع دوم میگوید خدا کند که هیچ عاقلی اینگونه فربه نشود.

             کوزه ها سازی ز برف اندر شفا       کی کند چون آب بیند آن وفا؟

تو از آنهائی هستی که مثل بچه ها در حال برف بازی از برف کوزه درست میکنی و این کوزه برفی وقتی آب ببیند بلا فاصله از شکل کوزه بودن بیرون میرود.  در اینجا مولانا با افراد دو رو و ریا کار مشغول ستیزه کاریست و این کار را در سراسر شش دفتر مثنوی مرتب ادامه میدهد.

Loading