85.2 قصه بط بچگان که مرغ خانگی پروردشان

داستان این قسمت در باره بط بچگان که مرغ خانگی پروردشان. بط یعنی مرغابی و بط بچگان یعنی جوجه های مرغابی. در این داستان مولانا یک مقایسه کلی بعمل میاورد که مرغابی را با مرغ خانگی مقایسه میکند. وی در جاهائی دیگر هم اشاراتی از این قبیل دارد. بنظر مولانا مرغابی که در آب زندگی میکند بر مرغ خانگی که در خاک زندگی میکند برتری دارد. مرغابی هم میتواند در آب زندگی بکند و هم در خشکی, در حالیکه مرغ خانگی فقط در خشکی میتواند زندگی بکند. سر و کار مرغابی با آب و تمیزیست و در حالیکه سر و کار مرغ خانگی با خاک و آلودگیست. بخاطر همه اینها بطور نمادین و سمبولیک, اصولا انسانها را تشبیه میکند بمرغ خانگی و بعضی را با مرغابی. اینجا منظور اصلی مولانا, خود مرغ خانگی و یا مرغابی نیست, منظور اصلی او این گروه بندی است که در جامعه میخواهد بکند برای مردمان مختلف که با هم دارند با هم زندگی میکنند. در این داستان خواهد گفت که اصل تو و مبدعی که تو ازش آمدی این در آب است و اصل تو مرغ آبیست و نه مرغیکه در خانه ها با خاک میلولد. هرچند که اصل تو مرغابیست تو ولی توسط مرغ خانگی پرورش پیدا کرده ای و تو یک مرغابیی هستیکه مادرت مرغ خانگی بوده است.متذکر شدم که همه اینها سمبولیک است یعنی اینکه تو تصور میکنی بجائی بستگی داری که آنجا جای اصلی تو نیست. تو چسبندگی و وابستگی پیدا کردی  به این محیط خاکی و مادی, درحالیکه اصل تو این نیست. اصل تو از این عالم ماوراء  ماده است و تو آن اصل را فراموش کرده ای.

این را مولانا از شمس تبریزی گرفته. شمس الدین محمدابن علی ابن ملک زاد تبریزی گرفته. شمس تبریزی کتابی ننوشته و گفته های او را که در جاهای مختلف میگفت در یکجا جمع کرده اند و مجموعه ای درست کرده اند و اسم این مجموعه را مقالات شمس گذاشته اند. این چیزی راکه مولانا اینجا آورده در مقالات شمس درج شده. شمس میگوید که من از بچگی احساس کردم که کسی من را آنگونه که هستم نمیشناسد, حتی پدرم. او هم من را آنطور که واقعا هستم نمیشناسد. یک روزی پدرم بمن گفت که تو دیوانه نیستی ولی نمیدانم که کی هستی. از همین کودکی پدرش تشخیص داده بود که او مثل دیگران نیست. گفتم پدر یک سخن از من بشنو و در نظر بیاور که چند تا تخم مرغابی را زیر یک مرغ خانگی گذاشته اند. این مرغ خانگی روی این تخمها نشسته و آنها را پرورش داده و ازش جوجه ها بیرون آمده. جوجه های مرغابی وقتیکه بیرون میایند, بنا بغریضه ایکه دارند بلافاصله بطرف آب میروند و هرطرف که آب باشد بهمان جهت میروند و بدون ترس درآب میپرند. مادرشان که مرغ خانگیست میخواهد بدنبال آنها برود ولی وقتیکه به لبه آب رسید او بآب نمیپرد و از آب میترسد. آن جوجه ها در آب شنا میکنند ولی مرغ خانگی کنار کنار جوب حرکت میکند. شمس به پدرش میگوید ای پدر رابطه من با تو و یا مقایسه نسبت من با تو مثل نسبت همین جوجه های مرغابیست با مرغ خانگی. من جزو آن مرغابیها هستم و تو مرغ خانگی. من خودم را بدریائی زده ام و در دریائی شنا میکنم که تو آن دریا را نمیتوانی حس بکنی. نه تنها حس نمیکنی بلکه حتی نزدیک آن هم نمیشوی. علاوه بر آنچه در مقالات شمس نوشته اند عبدالرحمان جامی کتابی دارد بنام نفهات الانس که او هم در این کتاب آن گفته شمس را بهمین گونه کاملا ذکر کرده. خود شمس میگفت که من عادت به نبشتن ندارم و بعضی وقتها میگفت نبشتن را دوست ندارم. با این مقدمه ابیات این قسمت را تفسیر میکنیم.

3766        تــخــم بطّـی گــر چه مرغ خــانگـــی          زیــر پـرّ خــویــش کــر دت دایــگـــی

کلمات بط و پر برای ضرورت شعری تشدید گرفته اند. در اینجا بط و یا مرغابی کنایه از روح حقیقت جو هست. توجه اینکه تا آخر این داستان هرکجا بط یا مرغابی بیاید کنایه از روح حقیقت جو است و هرجا مرغ خانگی بیاید کنایه و اشاره است به طبیعت مادی و طبیعت جسمانی انسان. انسان دو بخش دارد. یک قسمت روحانی دارد و یک قسمت جسمانی دارد. مولانا میگوید در قسمت روحانی, روحش حقیقت جو هست ولی در قسمت جسمانی, جسمش مادی جوی هست و دنیا پرست. این از طبیعت جسم انسان است. در مصراع دوم میگوید: در زیر پرو بالش تو را پرورش داد و دایگی کرد. تو که داری در طبیعت مادی بسر میبری و در این طبیعت مادی پرورش پیدا کردی, ولی اصل تو این طبیعت مادی نیست و این دایه تو مادرت نیست. تو را مانند یگ مرغ خانگی در پر و بال خودش گرفته و تو باین طبیعت مادی عادت کردی و خیال میکنی که این طبیعت مادی مادرت هست. خیر این طبیعت مادر تو نیست. تو پرورش یافته او هستی و او فقط دایه توست.

3767        مــادر تـــو آن بَطِّ دریـــــا بُـــــدســت          دایـه ات خـاکی بُـدو خشــکـی پرســت

مادر تو این مرغابئیست که در دریای معرفت و عالم معنویت, زندگی میکند. منظور از دریا در اینجا آب است که در برابر خشکی آورده. دایه ات یعنی این محیط خشکی و مادی, خاکی بود و در خاک زندگی میکرد و حالا همین خاک و خشکی  را هم می پرستد و چنان وابستگی و چسبندگی باین دنیای خاکی پیدا کرده, درست مثل اینکه یک کودک بمادرش می چسبد. ولی تو باید بدانی که اصل تو چیست و نگذاری که این اصل تو شیفته این محیط خاکی بشود و روح تو را که حقیقت جو هست آزاد بگذاری که بدنبال حقیقت برود. مرغ خانگی آن توانائی و آن لیاقت و شایستگی  اوج گرفتن را ندارد. او نمیتواند که از سطح خاک خیلی بالا تر بیاید. تو برای اینکه بحقیقت برسی باید که اوج بگیری و این روح توست که میتواند اوج بگیرد. اگر که تو روح خودت را با آن گل عالم خاکی آغشته بکنی پرو بال آن مرغ روحت هم بهم میچسبد و از پرواز و اوج گرفتن باز میمانی. روح تو یک کشش و کوششی دارد که ممکن است که تو متوجه نباشی ولی او با این کشش و کوششی که دارد میتواند باصل خودش باز گردد.

3768        مــیـــل  دریــا که  دل تـو اندر اسـت          آن طـبـیـعت جا نـت را از مـادر اسـت

میل دریا, این دریا دریای حقیقت و معنویت است. دل تو اندر است یعنی در دل توهست. ممکن است تو خبر نداشته باشی ولی دل تو باین معنویت و حقیقت راه دارد. آن طبیعت در اینجا یعنی آن طبع و میل داشتن بآن دریا که در وجود تو هست, این از طبیعت جسمانی تو نیست بلکه از طبیعت روحانی توست و در دل تو نهفته است. باید اجازه بدهی که این آزاد شود تا بتواند کار خودش را انجام بدهد.

3769        مـیـلِ خشـکی, مر ترا زین دایـه است          دایــه را بُــگــذار, کــو بــد رایـه است

دلیل اینکه تو تمایل بخشکی داری بخاطر این است که دایه تو میلش بخشکی بوده است چون دایه تو مرغ خانگی بوده. تو این دایه را رها کن. برای اینکه او بد رایه است. رایه یعنی نظر, عقل و اندیشه. وقتی میگوید بد رایه است یعنی بد اندیش است و بد رَای. در مصراع دوم میگوید این دایه را بُگذار که او بد رایه است. او بد اند یش است و تو را هم بد اندیش میکند.

3770        دایــه را بُــگــذار بـر خشــک و بـران          انــدرا در بـحــر مـعـنـی چـون بـطـان

این طبیعت مادی خودت را بگذار. بر خشک یعنی بر این عالم ماده. کلمه خشک را در برابر دریا که تر است آورده. میگوید این طبیعت مادی خودت را تو نمیتوانی از بین ببری و لذا بگذار همین طور باشد بر خشکی, ولی تو روحت را بران و برو بطرف دریا ی معنویت مثل مرغابیان جوینده راه حقیقت. بنا بر این تو باید روحت را با جسمت از همدیگر تفکیک بنمائی و از هم جدا بکنی. مجبور نیستی که بمیری تا روحت از جسمت آزاد شود. خیر اصلا اینطور نیست. مولانا میگوید چه بسا کسانی هستند که دارند در این دنیای خاکی زندگی میگنند ولی روحشان در دنیای معنویت است. با مردم زندگی میکنند, غذا میخورند, کار میکنند و جسمشان اینجاست ولی روحشان اینجا نیست.

3771        گــر تــرا مــادر بـــتــرســانــــد زِ آب          تــو مـتـرس و ســوی دریــا ران شـتاب

زمانیکه جوجه ها از زیر مرغ خانگی بیرون آمدند همگی دویدند و رفتند بسوی آب ولی مادره چون از آب میترسید داخل آب نرفت. حالا میگوید مادر تو, همان مادریکه دایه گری برایت کرد و بتو شیر داد اگر تو را از این دریای معرفت بترساند و گفت داخل دریا نشو, تو او را رها کن و نترس و با شتاب بسوی آن دریای معنویت حرکت کن. تو اصلا باید در دریای معنویت غرق بشوی اگر بدنبال حقیقت هستی و میخواهی آن را پیدا بکنی. فرض کنید و یا در نظر بیاورید که بکسی گفته شده که تو باید بروی بسوی دریای حقیقت. او رفت بسوی دریای حقیقت و رسید بدریا. آیا او بحقیقت رسیده؟ خیر. او باید چگونه باین دریا برسد؟ باید قایقی پیدا کند و سوار آن قایق بشود و برود به وسط دریا. آیا حالا بحقیقت رسیده؟ خیر. حاالا باید چکار کند؟. حالا باید قایق خودش را بشکند. این قایق, قایق جسمانیت و منیت  توست. این باید شکسته بشود و غرق دریا شود و وقتی خودت هم غرق شدی و در آن دریا غوطه ور شدی, حالا بحقیقت رسیده ای. توجه اینکه اینها همه سمبولیک است و نه دریائی بنام حقیقت وجود دارد و نه کسی آماده است خودش را بدریا بزند. اینها همه ابزاریست که مولانا بکار میگیرد برای اینکه از اینها کمک بگیرد واز این طریق حرفهای عارفانه و حکیمانه اش به خوانندگانش و یا شنوندگانش تفهیم نماید.

3772        تـو بطی, بر خشک و بـر تَــرزنده ای          نــی چــو مـرغ خــانه, خــانه گـنـده ای

میگوید : تو یک مرغابی هستی هم بر خشکی میتوانی زندگی بکنی و هم در دریا. در مصراع دوم خانه گنده ای یعنی این مرغ خانگی آنقدر در روی خاک لولیده که وقتی بدر خانه اش میروی می بینی خانه اش گندیده . اگر بخواهی لانه ات گندیده نباشد باید اوج بگیری و بروی بالا تر.

3773        تــو ز کُــرَّمــنــا بَــنــی آدم   شـــهــی          هـــم بـِـخُشــکـی, هــم بـدریــا پــا نـهـی

کرمنا یعنی گرامی داشتیم. بنی آدم, اشاره است به کلام خداوند که میگوید ما بین آفریده هایمان انسان را بزرگواری بخشیدیم و ( کرمنا) گرامی داشتیم و تو فکر میکنی که شاه هستی چونکه هم درخشکی میتوانی راه بروی و هم میتوانی پا در دریا بگذاری.

3775        مــرمـلایـک را سـوی بَــر راه نیسـت          جـنسِ حـیـوان هـم ز بـحـر آگــاه نیسـت

ملایک فرشتگان هستند. بَر در اینجا بمعنی خشکیست. میگوید: فرشتگان هیچ راهی بسوی خشکی یعنی بسوی این طبیعت جسمانی و مادی ندارند. حیوانات دیگری غیر از تو هم از این دریای معنویت خبری ندارند. نه فرشته میتواند مثل تو بچسبد باین مادیت بودن و نه حیوان میتواند با خبر و آگاه بشود از آن دریای معنویت.

3776        تــو بـتَـن حـیـوان, بـجـانـی از مـلــک          تـا روی هــم بــر زمــن هــم بـر فــلـک

تو بتن یعنی از نظر جسمانی بدن تو از خاک گرفته شده مثل سایر حیوانات دیگر. مولانا کلمه جان را بجای روح بکار میبرد. ولی روح و جانت اینطور نیست و روح تو نظیر فرشتگان است. تو هم میتوانی روی زمین راه بروی و هم میتوانی مثل فرشتگان بر افلاک پرواز کنی و باوج برسی.

3778        قــالب خـــاکــی فــتــاده بــر زمــیـــن          روح او گــردان بــر آن چــرخ بَــریــن

مولانا بعضی اوقات به نحوی از یک بیت به بیت دیگر پرش میکند که خواننده باید به کلمات و در واقع به لغت نامه مولانا کاملا وارد باشد تا مفهوم و منظور او را بتواند درک کند. در مصراع دوم کلمه او اشاره است به انسان کامل. مولانا با خودش فکر میکند که این حرفهای من را بعضیها ممکن است نتوانند تصور کنند و یا برای آنها قبولش مشگل باشد. لذا برای آسان تر شدن درک مطلب انسان کامل را در نظر میگیرد و در مصراع اول میگوید جسم و بدن این انسان کامل افتاده بر روی زمین. ولی روح و روان او اوج گرفته بر چرخ برین و در افلاک زندگی میکند. چرخ برین و یا افلاک یعنی عالم معنی و عالم متا فیزیک و عالم ماوراءالطبیعه، همان جائیکه روح ما انسانها از آنجا آمده.

3779        مــا هــمه مــرغــابـیـانـــیـــم ای غلام          بـــحـــر مـــیــدانــد زبــان مــا تـــمـــام

میگوید: همه ما مرغابیان و پرندگان دریائی هستیم و اصل ما اینست. کلمه غلام غیر از معانی مثل خدمتگذار و برده و نوکر معنی دیگری دارد و آن بمعنی نوجوان هم هست. در اینجا منظور مولانا از غلام در واقع یعنی ای کسیکه جوان هستی و تجربه زندگی را هنوز بدست نیاورده ای  وای بی تجربه.

ای جوان بدان که همه ما از مرغابیان دریا هستیم و این دریا زبان دل ما و زبان ظمیر ما را کاملا میداند یعنی آنچه که بر دل ما بگذرد آن دریای معنویت با خبر است زیرا این دریا بهمان اندازه با ما آشناست که دریا با پرنده دریائی. این آشنائی درست مثل آشنائی دریای معنویت با روح ماست.

3780        پس سـلـیـمـان بحـر آمـد, ما چو طَـیـر          در ســلــیــمان  تــا اَبـــد داریـم سَـــیـــر

در اینجا اسم سلیمان را برای خاطر پرواز پرندگان و مثال میاورد چون حضرت سلیمان زبان همه پرندگان را میدانست و پرندگان هم زبان او را میدانستند. کلمه بحر در اینجا یعنی دریای روح. مولانا سلیمان را به بحر دریای معنویت تشبیه کرده. کلمه طیر یعنی پرنده. در آخر مصراع دوم کلمه سَیر که همان سِیر است یعنی مسافتی را طی کردن. در بیت قبلی گفت که این دریای معنویت آنچه در دل همه ما هست همه را میداند. در مصراع دوم میگوید ما داریم در سلیمان بحر مانند برای همیشه سیر میکنیم. بعبارت دیگر: این دریا دریای روح است که سلیمان را باو تشبیه کرده. در عرفان این اصل هست که بر خلاف تصور مردم, روح در جسم ما زندگی نمیکند, برعکس جسم ما در روح زندگی میکند و روح ما جسم ما را فرا گرفته است. این یک اصل مهمی ست که مولانا در جای دیگرمیاورد و مفصل آن را تفسیر میکنیم. حالا یک خواننده باید در نظر مجسم کند که این روح او جسم او را احاطه کرده و چون روح اندازه و بعدی ندارد بنظر یک دریا ئی بیاید که جسم در آن غوطه ور است لذا چون برجسم کاملا محیط است پس آنچه را که در مغز جسم میگذرد کاملا و تماما میداند. هرگاه شخص جوینده حقیقت همراه انسان کامل و راه دان, در دریای معنویت شنا بکند میتواند در آن دریای معنویت سیر بکند و جلو برود بدون اینکه آسیبی بر او وارد شود و بتدریج بیشتر و بیشتر به حقیقت نزدیک شود و نهایتا به حقیقت برسد.

3781        بــا ســلــیــمــان پـــای در دریــا بـنـه          تـــا چــــو داود, آب ســــازد صــد  زره

در تفسیر بیت فوق گفته بود که برو و در دریای سلیمان پا بنه و نترس و بجلو برو. گفته شد که این سلیمان یک انسان کامل هست. با سلیمان برو و از هیچ چیز نترس. در مصراع دوم داود پدر سلیمان است. داود معروف بود که گره ساز بود و گره میساخت. مولانا در اینجا تصویر خیالسازی میکند و در تصورش اینست که وقتی بتو میگوید با انسان کامل پا در دریا بگذار و تو گذاشتی دریا امواجی بصورت دایره دایره ایجاد میکند و این امواج را تشبیه میکند به گره هائی که پدر سلیمان درست میکرد. حالا میگوید تو پایت را در دریا بگذار تا دریا مثل داود صد زره برای حفاظت تو بوجود بیاورد که تو نترسی.

3782        آن سـلـیـمـان پـیشِ جـمـله حاضرست          لـیـک غـیــرت چشـم بـنـد و ساحر اسـت

جمله یعنی همه. این رونده راه حقیقت متحیر مانده و بدنبال سلیمان و یا انسان کامل میگردد که دستش را بگیرد و پا در دریا بنهد. ولی مولانا حالا باو جواب میدهد و میگوید این انسان کامل پیش همه مردم هست. در مصراع دوم, غیرت درخواست میکند و نتیجه میگیرد و درخواست انحصار طلبی را میکند. در نظر بیاورید که یک معشوقی, عاشقی دارد. این معشوق نمیخواهد که عاشقش رابطه ای با کسی دیگر کس بجز خودش داشته باشد. غیرتش نمیگذارد. عاشق هم غیرتش اجازه نمیدهد که معشوقش با دیگری باشد.

این میشود انحصار طلبی. عاشق میخواهد معشوق منحصرا مال او باشد و معشوق هم میخواهد عاشقش منحصرا مال او باشد. این را غیرت میگویند. در مصراع دوم میگوید غیرت خداوند نمیگذارد که همه مردم این انسانهای کامل را ببینند. برای اینکه دیدن انسان کامل شایستگی میخواهد. اگر نا شایسته باشی نمی توانی او را ببینی, این غیرت خداوند است. چطور است وقتیکه شما معشوقه ای داشته باشید نمیخواهید بیگانه ها باو نگاه کنند و حتی سعی میکنید پنهانش هم بکنید ولی حرفی ندارید که خویشاوندگانتان او را نگاه کنند. اهلش اجازه نگاه کردن دارد و نه نا اهل. نا اهل شایستگی آن نگریستن را ندارد. اینست که انسان کامل در همه جا در معرض دید همه هست ولی کسانی میتوانند و یا مجاز هستند که او را ببینند که شایستگی دیدن او را داشته یاشند.

3783        تــا ز جــهــل و خـوابـنـاکی و فُضول          او بــه پـیـش مـا و, مــا از وی مــلـــول

تا در اول بیت یعنی بنابر این,زیرا. جهل یعنی نادانی. خوابناکی یعنی خواب غفلت و بی خبری از حقایق, اشتغال بعالم مادی اصلا مغزش را آزاد نمیگذارد که بچیز دیگری فکر بکند. فضول از کلمه فضل است بمعنی زیادتی. آنکس که پُر و زیادی حرف میزند باو میگویند فضول. یک آدم فضول آنچه که میگوید بیهوده گوئی میکند. در مصراع اول میگوید بنابراین کسانیکه جهل و نادانی دارند و در خواب غفلت و بیخبری هستند و افراد فضولیکه اغلب فقط بیهوده گوئی میکنند, اینها نمیتوانند (او) را ببینند او در اینجا به انسان کامل بر میگردد. در مصراع دوم میگوید این انسان کامل پیش ما هست, ولی ما از او ملول هستیم و چون او را نمیشناسیم اصلا برای ما ملالت آور هم هست.

3784        تشــنــه را دردِ سـر آرَد بــانگِ رعـد          چــون نــدانــد کــو کشــانـد ابــرِ ســعـد

رعد صدای مهیبیست که از آسمان اغلب در مواقع طوفان میاید. کو یعنی که او. او بر میگردد به آن رعد به آن تشنه و به آن ابر بهمه اینها بر میگردد. کشاند یعنی آورد. ابر سعد یعنی ابر سعادت آور. حالا یک آدم تشنه نا آگاه را تصور کنید که صدای مهیب رعد را میشنود و چون صدا خیلی بلند است این آدم هم بسیار ناراحت میشود و با خود میگوید این عجب صدای بدی بود گوش مرا کر کرد و شاکی میشود. او نمیتواند تصور کند که این صدا دارد یک ابری را میآورد که آن ابر بارنده هست و برایش باران را میاورد و آن ابر سعادت آور است و او را از تشنگی بیرون میاورد و او را سیرآب میکند. حالا یک عده ای هستند که از حرفهای انسان کامل ملول میشوند ولی نمیدانند که حرفهای این انسان کامل برای او سعادت آور است و راهنمای زندگیش هست.

3785        چشــم او مــانـدســت در جُـوی روان          بــــی خـــبـــر از ذوق آبِ  اســــمــــان

ذوق یعنی طعم. آب آسمان منظور عالم روح و معنویت است. میگوید: این کسیکه تشنه هست, چشمش دوخته شده بآب جوی. خیال میکند فقط از آب این جوی باید خورد و سیراب شد. او دیگر نمیداند این بارانیکه از آسمان میبارد چه آب تمیز و گوارائی هست و چه طعم خوبی دارد و هیچ آلودگی هم ندارد و او فقط آب جوی را می بیند بدون اینکه توجه داشته باشد آب این جوی روان چقدر آلودگی دارد. آین جوی روان زندگی این دنیاست پُر از آلودگیهای دنیوی. فقط دلش میخواهد این جوی روان باشد و هرچه بیشتر و بیشتر آب در آن روان باشد و هیچ به آلودگیهای آن هم توجهی ندار.او چشمش باین جوی است و فکر میکند این زندگی جوی مانند او را سیراب میکند. دیگر نمیداند که یک آبی هم هست در دریای معرفت که از عالم دیگری میاید و آن دریای حقیقت است و اگر وجودش از آن دریا سیراب شد آنوقت است که بمقصد اصلی زندگی رسیده است

3786        مَــر کـب هــمّــت ســوی اسباب راند          از مســبّــب لا جَـــرم مـــحــروم مــانـد

مرکب آن چیزی هست که بتوان سوار آن شد. همت یعنی عزم و اراده خیلی قوی. سوی اسباب راند. اسباب جمع سبب است. سبب یعنی وسیله پس اسباب یعنی وسائل. یک آدم مادیگرا که فقط مادیات را میپرستد, تمام کوشش اینست که چه بکند که وسائلش را بیشتر بکند. این وسائل عبارتند از خانه, اتومبیل, وسائل لوکس داخل منزل، جمع همه اینها میشود اسباب. اینها هرکدام یک وسیله است و جمع اینها میشود وسائل و تمام وجودش صرف پیدا کردن هرچه بیشتر و بیشتر این اسباب و وسائل است. ولی متوجه نیست که این سبب یک مسبب هم دارد. مسبب یعنی سبب ساز. اگر تمام توجهت صرف این وسیله ها بشود دیگر از وسیله سازکه آن مبدأ حقیقت است باز میمانی. و از آن کل انرژئی که در طبیعت است و بر تو حاکم است و تو محکوم باو هستی محروم میمانی.

3877        آنــکــه بـیـنـد او مســبــب را عـیــان          کِــی نــهــد دل بــر ســبـبـهـای  جـــهـان

در مقابل, آن کسیکه بیاید و آن وسیله ساز را آشکارا ببیند و چشم دلش آن مسبب را درک کند، کی دل می بندد باین اسبابهای این دنیا؟ جواب منفیست یعنی هیچ وقت. برای اینکه معتقد است که سبب ساز را دارد. میگوید وقتیکه من سبب ساز را دارم ، من آنوقت همه چیز را دارم. وسیله ساز با من است و چشم من باین وسیله ها نیست و حسرت وسیله های دیگران را نمیخورم و دیگر حرص و آز هیچ چیز این دنیا را ندارم. من دیگر بی نیاز هستم. اینکه میگویند عرفان بی نیازی میآورد, برای من کاملا آورده

پایان تفسیر اشعار گزیده شده از دفتر دوم

Loading