این داستان جدید است ولی کاملا در تأئید داستان ما قبلیست که در باره یک موش بود که افسار شتر را میکشید و شتر هم برای اینکه موش نا راهت نشود باین موضوع تن در داده بود و بدنبال موش میرفت. در آخر داستان قبلی مولانا متذکر شد آنچیزیکه مردم گرفتار آن هستند اسم و یا اسمهاست. فرستاده انوشیروان موظف بود بهندوستان برود و درخت ضد مرگ را پیدا کند وقتی نا امید شد و در حال برگشت بایران بود بحکیمی بر خورد که باو گفت تو بدنبال اسم هستی ودرخت را میجوئی ولی هرگز آنرا پیدا نخواهی کرد. تو بدنبال ظاهر هستی و به باطن توجهی نکردی. درخت بجز اسم چیزی نیست و تو باید از ظاهر بگذری و به باطن توجه بکنی.
بعد نتیجه گرفت که بین مردم اختلافات زیاد است زیرا آنها همه به اسم و ظاهر توجه دارند و به باطن توجهی ندارند و در اجتماعات این اختلافیکه مردم دارند بخاطر اینست که همه بدنبال نام هستند و به معنی توجه نمیکنند. چه بسا در اجتماعات که مردم با هم در جنگ و ستیز هستند بخاطر نام هاست. همه دارند یک چیز میگویند ولی چون کلمه این نامها باهم فرق دارد باعث میشود که آنها باهم جنگ و ستیز بکنند. وقتیکه تاریخ را بر رسی میکنیم آن نزاعهائیکه در طول تاریخ بین مذاهب مختلف و آئین های مختلف اتفاق افتاده و همیشه بوده و حتی امروز هم ادامه دارد می بینیم در واقع همه یک چیز میگویند, منتها کلماتیکه اینها بکار میبرند بین آنها فرق میکند. حالا برای بیان بهتر این فلسفه داستان این قسمت را تحت عنوان ” منازعت چهار کس جهت انگور که هر یکی بنام دیگری فهم کرده بود آنرا” میاورد. منازعت یعنی جنگ و ستیز. این داستان از این قرار است که چهار نفر که هرکدام از شهری آمده بودند و در یک جا جمع شده بودند, هرکدام زبان خاصی داشتند و زبان یکدیگر را هم نمیدانستند بنا بر این حرفهای همدیگر را نمیفهمیدند. اینها بوضع فلاکت و بدبختی افتادند و یک شخصی خیر اندیشی به اینها یک درم پول رایج داد که بروند با این درم بروند یک چیزی بخرند و بخورند. یکی فارس بود و دومی عرب بود و سومی از روم آمده بود و چهارمی هم ترک بود. هیچ کدام اینها زبان همدیگر را بلد نبودند. وقتیکه آن یک درم را گرفتند آن یکی که فارس بود گفت من با این یک درم میخواهم انگور بخرم. نفر بعدی که عرب بود گفت انگور چیه, من عنَب میخواهم. آنکه که ترک بود گفت این حرفها را کنار بگذارید, من نه انگور میخواهم و نه عنب. با این یک درم میخواهم ازوُم بخرم. چهارمی که رومی بود گفت همه اینها بکنار شما ها دارید بیهوده حرف میزنید. من استافیل میخواهم. هیچ کدام حرف همدیگر را نمیفهمیدند. یکی میگفت من این را میخواهم و دیگری میگفت من آن را میخواهم. شروع کردند با یکدیگر دعوا کردن و با هم گلا ویز شدن. شخص دیگری بانها رسید و متوجه شد که مشگل آنها چیست.مأخذ این حکایت بیشتر شمس تبریزی است که در کتابی بنام مقالات شمس تبریزی آمده است.
3682 چــــار کس را داد مــــردی یـــک درم آن یـکــی گـفـت ایـن بانــگوری دهـم
یک مردی به چهار نفر یک درم پول داد و یکی از آنها که فارس بود گفت من این یک درم را میخواهم انگور بخرم.
3683 آن یـکـی دیـگــر عــرب بُــد گــفــت لا مـن عِـنـب خـواهم نـه انـگـورای دَغـا
نفر دوم که یک مرد عرب بود گفت خیر من انگور نمیخواهم. من عِنب میخواهم.عنب بزبان عربی همان انگور است ای دغا یعنی ای حیله گر و فریبکار.
3684 آن یـکـی تـرکــی بُـدو گـفــت ای بَـنُـم مـن نــمـی خـواهــم عــنـب خـواهـم اُزُم
آن یکی که ترک بودکلمه بَنُم یک کلمه ترکیست که یعنی این درمی که فلان کس داد اصلا مال من است و هرچیزیکه من میخواهم باید آن را بخریم. من اُزُم میخواهم. ازم هم باز یعنی انگور در زبان ترکیست. و تا اینجا اختلاف سر نفهمیدن لفظ و کلمه است در زبانهای مختلف.
3685 آن یـکـی رومــی بـگـفـت ایـن قـیل را تــرک کــن خـواهــیــم اسـتــافـــیــل را
قیل از کلمه قول و قول هم بمعنی سخن است. استافیل هم در زبان رومی یعنی انگور. نفر چهارم که یک فرد رومی بود بسخن آمد و گفت این قیل و قال را کنار بگذارید و ترک کنید. ما همگی استافیل را میخریم. اصل ریشه استافیل یک کلمه یونانیست که بان استاگفول میگویند و رومیها آن را تغیر دادند و بآن استافیل میگویند و استافیل هم یعنی انگور.
3686 در تــنــازع آن نـفــر جـــنــگـی شدنـد کــه ز سـرّ نــامــهـا غــافــل بُـــد نــــد
تنازع یعنی نزاع کردن و جنگ و ستیز و بسر و کله همدیگر زدن. نفر بمعنای یک شخص است که ما همه میدانیم ولی کلمه نفر معنای دیگری دارد که بمعنی گروه است. معمولا گروه های از یک تا هفت تن را نفر میگویند و بعضی اوقات حتی تا ده تن را هم نفر میگویند. وقتیکه میگوید آن نفر جنگی شدند یعنی آن گروه چهار نفری با هم بجنگیدن پرداختند زیرا به سرّ نامها غافل بودند. یعنی معنی واقعی این اسامی انگور. اگر در نظر بیاوریم که اگر اینها زبان همدیگر را میدانستند آیا این نزاع پیدا میشد؟ خیر حتی برعکس هم میشد همه باهم میگفتند که همه ما یک چیز میخواهیم. ولی اکنون با هم بنزاع برخواسته اند.همه این آئینها و کیشها و مذاهب مختلف با هم مظاهر مختلف دارند و اگر بکنه مطلبشان توجه کنید, خواهید دید که همه یک چیز دارند میگویند ولی طرز بیانشان فرق میکند, لفظ و کلمه آنها با هم فرق میکند. مردم گرفتار آن کلمه ها هستند که مولانا میگوید از این لفظ بگذر و ژرفتر بنگر و بعمق وباطن بنگر تا ببینی که حقیقت چیست.
3687 مشــت بــر هــم مــیــزدنـد از ابـلـهـی پُـر بُـد نـد از جــهـــل, وز دانش تـهــی
از ابلهی و نادانی کارشان به مشت و لگد رسیده بود. اینها آدمهائی بودند که وجودشان از نادانی پُر بود و از دانائی کاملا خالی. خیلی کسانیکه اهل جنگ و دعوا هستند بجای اینکه حرفشان را با منطق با همدیگر در میان بگذارند, اینها در همان لحظات اول با هم بجنگ و دعوا بر میخیزند کسانی هستند که از نادانی پُر و از دانائی خالی هستند. آنها بجای اینکه برای مخاطبشان دلیل قوی بیاورند, رگهای گردنشان را قوی میکنند. زود عصبانی میشوند و خون در رگهای گردنشان میافتد و بکلی منطقشان را از دست میدهند.
3688 صــاحب سِــری, عــزیزی صـد زبان گــر بُـدی آنــجــــا بــدادی صــلـحشـان
عزیز یعنی بزرگ و ارجمند. صد زبان یک اصطلاح است یعنی زبانهای مختلف را میداند. مولانا میگوید وقتی اینها بهمدیگر مشت و لگد میزدند, اگر که یک شخص صاحب سری یعنی یک آدم آگاهی در آنجا حضور میداشت آنها را با همدیگر صلح میداد و بآنها میگفت که شما بیهوده دارید با هم نزاع میکنید و آنها بکلی وضعشان عوض میشد.
3689 پس بـگـفـتی او کـه من زین یـک درم آرزوی جــمـــلـــتـــان را مــی دهــم
اگر که آن شخص آگاه در آنجا می بود بآنها میگفت که دعوا را بس کنید. شما یک درم پول دارید و میخواهید با آن خوراکی بخرید. من با همین یک درم آرزوی همه شما را برآورده میکنم. چون او زبان همه اینها را میفهمید ولی آنها زبان هم را نمیدانستند. بنابر این اگر آگاه دلانی در جامعه باشند و اینها دارای اصالت باشند و خواسته باشند, میتوانند این جنگ و جدالها را برطرف کنند و بجای آن آرامش و صلح و صفا ایجاد کنند.
3690 چونـکـه بســپــارید دل را بــی دَغَــل ایــن درمــتـان مـیـکـنـد چـنـدیـن عـمــل
3691 یـک درمـتـان مــیشــود چــار الـمـراد چــار دشـمـن مــیشــود یـــک ز اتــحـــاد
در بیت اول بی دغل یعنی بدون حیله و بدون تعصب. میگوید اگر شما این یک درمی را که بشما داده اند بدون حیله و تعصب بمن بسپارید و بمن بدهید و بحرف من گوش بکنید، این یک درم شما چندین کار انجام میدهد. هم کار انگور را میکند و هم کار عنب را میکند و هم کار ازم را میکند و هم کار استافیل را میکند. یک درمتان تبدیل بچهار درم میشود و هرکس میخواهد با این دَرَمهای خودش آنچه را که میخواهد بگیرد. از طرف دیگر در حال حاضر شما چهار دشمن هستید ولی بعد از اینکه همه شما بآنچه که میخواستید برسید انوقت با هم متحد میشوید و شما با هم نزدیک میشوید. اگر اتحاد باشد که دیگر جنگ و ستیز معنائی ندارد.
مولانا معمولا پیامهای مختلفی را در یک بیت میآورد. این عینا همان چیزیست که حافظ میگوید : جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه. ملت در اینجا منظور ملت یک کشوری نیست. یک معنای دیگر ملت کیش و آئین و دین است. در دین اسلام فقط هفتادو دو فرقه وجود دارد. این هفتاد و دو فرقه در طول تاریخ همیشه با هم در حال جنگ و ستیز بوده اند. حافظ میگوید این جنگ هفتاد و دو فرقه را عذر بنه, آنها را معذور بدار. اینها حقیقت را نمیدانند که چیست. چون حقیقت را نمیدانند, دارند قصه و افسانه میگویند و دارند حرف مفت میزنند. بدنباله مصراع فوق حافظ ادامه میدهد و میگوید (ره افسانه زدند) افسانه زدند یعنی آهنگ افسانه را دارند میزنند. یعنی هیچ کدام از حرف اینها درست نیست. اینها برای نجات خود باید بروند و حقیقت را بشناسند و درک کنند. باید یک انسان های کاملی پیدا بشوند که باین فرقه ها حقیقت را تلقین کنند بآنها. حقیقت را میتوان در طریقت و مافوق طریقت پیدا کرد. یکی از دلایل پیدایش طریقت اینکه بما کمک کند که به عرفان برسیم. این عرفان مربوط به هیچ آئین و فرقه ای نیست و مربوط بهمه است. عرفان را رودخانه ای در نظر بگیرید که بطرف دریای حقیقت حرکت میکند. این رودخانه چگونه پیدا شده؟ این رودخانه از آب باریکه هاو جویبار کوچک در مبدع های مختلف درست شده و هر یک از جویبارها متعلق به عرفان فرقه و دسته ایست. یکی از این جویبارها متعلق به عرفان میترائیست هاست. یکی متعلق بعرفان زردشتیان است و یکی عرفان اسلامیت است و دیگری عرفان یهودیت است. همه این عرفان های جویبار مانند با هم جمع شده اند و این رودخانه را بوجود آورده اند که دارد بطرف دریا حرکت میکند. در همه فرقه ها عرفان با یک هدف جلو میرود و همه آنها عرفان را یک نوع تعریف میکنند چون عرفان معرف یک حقیقت است وقتیکه افراد فرقه های مختلف باین عرفان واحد بپیوندند آنوقت اتحاد تشکیل میشود
3692 گـفـت هـر یک تان دهد جـنـگ وفراق گــفـــت مــن آرد شـــمـــا را اتـــفـــاق
گفت هر یک تان یعنی سخن هرکدام از شما. گفت من یعنی سخن من. فراق یعنی جدائی. اتفاق یعنی یگانگی درست بر عکس فراق است. میگوید: آن انسان کامل که صد زبان بود و زبانها را میدانست در حال صحبت با این چهار نفر است و بآنها میگوید این سخن های هرکدام از شما, بیشتر سبب جدائی شما میشود و بیشتر شما ها را از همدیگر دور میکند. بحرف من گوش کنید چون حرف من بر عکس است یعنی همه شما را با هم نزدیک میکند و خواهید دید که اختلافی بین شما ها نیست.
3693 پس شـمـا خامــوش بـا شـیـد اَنصِــتُـوا تـا زبــانـتـان مـن شـوم در گـفـت و گو
انصِتوا یعنی خاموش و ساکت باشید. این در کلام خداوند است که میگوید: وقتی شما زبان حق را میشنوید خاموش و ساکت شوید. وقتی یک استادی و یا راهنمای واقعی و یا یک مرشد و معلم حقیقی در حال ارشاد شماست, ای مریدان و ای شنوندگان, گوش کنید و ساکت باشید و آنچه را میگوید کاملا درک کنید و در باره اش بیاندیشید. اگر که زبان حق گو را ندارید، گوش حق شنو را داشته باشید. این گوش حق شنو داشتن خودش هنریست و اگر ندارید باید در خود به وجود بیاورید. ما در خودمان این هنر را نداریم و وقتی کسی با ما صحبت میکند هر کلمه ای که میگوید ما در ذهن خودمان داریم کلمه ضد آن را برای خودمان میسازیم که وقتی حرفش تمام شد ما آماده داشته باشیم که با او عَلَم مخالفت را بر داریم. اکثرا صبر هم نمیکنیم که او صحبتش تمام شود و حرفش را قطع میکنیم. باید که صبر کنید و حرفش را تا آخر به پایان برساند و شاید که حرف او مخالف شما نباشد. این کار آسان نیست و خویشتن داری لازم دارد. در مصراع دوم آن شخص آگاه دل گفت شما ها خاموش باشید تا من بجای شماها صحبت کنم.
3694 گر سخـنـتـان در توافـق مُـوثَـقـه است در اثــر مــایـۀ نــزاع و تــفــرقه است
توافق یعنی اتحاد و اتفاق. موثقه یعنی مورد اعتماد و اطمینان و از کلمه موثق است. میگوید اگر سخن شما در اتحاد و اتفاق هست و موثقه هم هست, ولی اثرش باز مایع جنگ و نزاع است برای اینکه شما فقط روی کلمه و لفظ فکر میکنید و از کلمه فروتر نمیروید. همدیگر را قبول کرده اید ولی نمیدانید که چه چیز را قبول کرده اید. شما قبول کرده اید که این عرب و ترک و رومی و ایرانی همه راست میگویند ولی نفهمیدید که انگور چی هست. فکر شما عمیق تر از این نرفته که انگور را هم درک کند. میگوید این کافی نیست. اتفاق خوب است که پیش بیاید, موثق هم باشید, مطمئن از حرف زدنمان هم باشیم, لازم است ولی کافی نیست. باید از حد پائین تر برویم و در عمق هم نظر کنیم. از ظاهر بگذریم و به باطن بنگریم.
3695 گـــرمـــی عـــاریـــتـی نـــد هــد اثـــر گـــر مـــیِ خـا صــیّـــتـــی دارد هـنـر
گرمی عاریتی در برابر گرمی خاصیتی هست. عاریتی مال خودش نیست. اما خاصیتی مال خاصیت خودش است, ذاتی و درونی است. اگر کسی لباسی را برای یک شب مهمانی رفتن از دوستش قرض کند در همان یک شب یک شخصیتی ظاهری باو میدهد ولی این قرضی و عاریتی است. این کلمه عاریتی را میتوانیم بگوئیم مصنوعی و آن خاصیتی را بگوئیم ذاتی شاید آنوقت راحت تر بفهمیم. در بیت فوق میگوید گرمای مصنوعی منشأ اثر نمیشود ولی گرمای ذاتی و طبیعی, ارزش حقیقی را دارد و جذب میکند. میگوید بعضی ها با گرمی و خیلی آراسته و قشنگ از حق و حقیقت صحبت میکنند و شما را هم ممکن است تحت تأثیر قرار بدهند, اما با این گرمی که دارند صحبت میکنند مصنوعیست و گرمی ذاتی و طبیعیشان نیست. بهمین دلیل آن تأثیری را که باید ببخشد نمی بخشد و شما میگوئید عجب قشنگ حرف میزند و خیلی خوب حرف میزند. ولی آنطور که باید بدل شما بنشیند, نمی نشیند. در حالیکه اگر گرمی صحبت او ذاتی و طبیعی باشد هم بر دل شما مینشیند و هم معنی حرفهای او کاملا برای شما قابل درک است. باز مثالی میزند:
3696 ســرکـه را گـر گـرم کردی ز آتش, آن چـون خـوری سـردی فـزاید بـی گمان
در قدیم بعضی از غذا ها را دارای حالت گرمی و بعضی دیگر را دارای حالت سردی می پنداشتند. سرکه از چیزهائی بود که حالت سردی داشت. حالا میگوید سرکه سرد مزاج را با آتش گرم میکنیم و آنوقت آن را میخوریم. میگوید این سردی که در مزاج سرکه هست با آتش تبدیل بگرمی نمیشود و اگر این سرکه حرارت دیده را بخوری آنوقت به سردی در بدنت اضافه میکند و بدون شک اضافه هم میکند.
3697 زانــکـه آن گــرمــی او دهـلـیـزیســت طـبـع اصـلش ســردیسـت و تـیـزیست
دهلیز آن قسمتی از خانه های قدیم را میگفتند که بین در خانه و حرمسرای خانه و یا اندرون خانه بود. وقتی در خانه باز میشد وارد یک راهروی میشد که انتهای این راهرو در دیگری بود که وارد اصل خانه یا اندرونی خانه میشد. این راهرو را دهلیز میگفتند. حالا میگوید آن گرمائی که بسرکه دادی دهلیزیست و اصل نیست و طبع اصلی سرکه سردی هست و تند و تیز.
3698 ور بُـود یـخ بســتــه دو شــاب ای پسر چـون خـوری گرمی فــزاید در جگـر
دوشاب شیره انگور و یا شیره خرماست. دوشاب برعکس سرکه طبیعتش گرمی است و وقتی یکی آ نرا میخورد چه بسا که پوست صورتش جوش میزند. حالا اگر این دوشاب را با یخ زدن منجمد بکنی و بخوری باز گرمی خودش را حفظ میکند و باز صورتت جوش میزند برای اینکه این یخ زدگیش اصل و ذاتش را به سردی تبدیل نمیکند. در مصراع اول وقتی میگوید ای پسر منظورش یک جوان بی تجربه است و این کلمه پسر حالت جنسیت ندارد. میتواند پسر یا دختر باشد. در مصراع دوم میگوید, اگر این دوشاب یخ زده را هم بخوری به جگر تو گرمی میدهد زیرا تو با یخ زدن نمیتوانی حالت گرمی آن را تبدیل به سردی بکنی. تو باید ذات و اصل را در نظر بگیری.
3699 پس ریــای شــیــخ بـه زاخــلاص مــا کـز بصـیـرت باشـد آن, ویـن ازعَـمی
شیخ در اینجا یعنی انسان کامل و پیشوا و مرشد. آیا این انسان کامل هم ریا میورزد؟ آری او هم ریا میورزد. اخلاص یعنی صفا و یک رنگی و یکی بودن زبان و دل در مقابل ریا که دو روئی و اختلاف بین زبان و دل است. میگوید هرچند هم که ما اخلاص نشان بدهیم, اگر او( انسان کامل) ریا بکند, ریای او بهتر از اخلاص ما هست. در مصراع دوم بصیرت یعنی بینش و روشن بینی. آن اشاره است به ریا. وین یعنی و این و اشاره است به اخلاص. عَمی یعنی کوری و یا کور دلی. برای روشن شدن اصل منظور بیت فوق, انسان کامل اگر ریا بکند, این ریای او بهتر است از اخلاص و بی ریائی ماست. برای اینکه ریای او از روشن بینی و از بینش بری است ولی این اخلاص ما از کور دلیست. بنا بر این ریای او خیلی بهتر از اخلاص ما هست. او از روشن دلی ریا میکند یعنی او میداند که چرا ریا میکند, این ریای او برای گول زدن کسی نیست و این ریای او هم تعلیم است و او این ریا را میکند که بنا بدلائلی شاگردانش را براه بیاورد و درسی بآنها بدهد.
3700 از حــدیــث شــیــخ جـمـعــیّـت رســـد تـــفـــرقـــه آرد دَمِ اهـــلِ جســــــد
حدیث بمعنی سخن است. دَم هم بمعنی سخن است، دم زدن هم بمعنی سخن است و هم بمعنی نفس زدن. جمعیت رسد یعنی تجمع خاطر حاصل میشود. تفرقه آرد یعنی پریشانی, آشفتگی و پراکندگی آرد. اهل جسد یعنی کسانیکه فقط به ظاهر و تن نگاه میکنند منظور جسد مرده نیست. در واقع تظاهر میکنند. حالا ما از کجا متوجه بشویم این شخصی که دارد صحبت میکند آیا حرفش اصالت دارد و واقعا از کنه و باطنش دارد حرف میزند؟ یا اینکه نه و دارد نقش بازی میکند. این تشخیص یک محکی دارد که بار ها مولانا متذکر شده و میگوید این شخصیکه دارد صحبت میکند( هرصحبتی و هیچ ارتباطی با مذهب و آئین و دینی هم ندارد) وقتیکه دیگری گوش میکند, دلش آرام میشود و خاطرش آسوده میشود و باصطلاح مردمی بدلش می نشیند. ولی کسیکه از تظاهر همان حرف را میزند, بجای اینکه خاطر جمعی برایت بیاورد تو را بیشتر آشفته خاطر و پریشان خاطرمیکند. برای اینکه صحبتهای او از منبعی آمده که اصالت ندارد و بجای اینکه تجمع خاطر بتو بدهد خاطرت را پراکنده میکند.
3701 چون سلیمان کزسوی حضرت بتاخت کــو زبـان جـمـله مــرغان شــنـاخــت
کز یعنی که از. حضرت در اینجا منظور خداوند است. بتاخت منظور به پیغمبری بر گزیده شد. چون حضرت سلیمان که از سوی خداوند به پچیغمبری مأمور یت یافت او زبان همه مرغان و پرنده ها را دانست. اگر زبان پرنده ها را نمیدانست که نمیتوانست همه پرنده ها را دور هم جمع بکند و بین آنها یگانگی بوجود بیاورد مثل آن مرد صد زبان که میان آن چهار مرد بیگانه را صلح داد.
3702 در زمــان عـــدلــش آهـو بـا پـلـــنــگ انُس بـگـرفـت و بـرون آمـد ز جـنگ
در زمان عدلش یعنی در زمان حکومت عادلانه و داد گسترانه اش. حالا از زبان پرندگان به دانستن زبان حیوانات وهوش هم نائل شد و توانست مابین آهو و پلنگ هم آشتی برقرار کند و باعث شد آنها هم دست از کشتار هم دیگر دست بر دارند و این شد که حکومت عدل و داد برقرار گیرد. حکومت داد آن حکومتی هست که تفرقه ها را از بین ببرد و تجمع ها ایجاد بکند و پراکندگیها را از بین ببرد.
3703 شــد کـبـو تـر ایــمِـن از چـنـگـالِ بــاز گوســفــنــد از گـــرگ نـاورد احتراز
ناورد یعنی نیاورد. احتراز یعنی دوری جستن, رمیدن, و فرار کردن. باز کبوتر را شکار میکند و گرگ هم گوسفند را شکار میکند پس کبوتر از باز فرار میکند و گوسفند هم از گرگ میرمد. در زمان حصرت سلیمان, نه باز کبوتری را شکار کرد و نه گرگی گوسفندی را درید و همه حیوانات با هم متفق شدند. این حکومت داد است. حالا برای داشتن این حکومت داد، مهم زبان یگدیگر را فهمیدن است. مولانا میگوید: همدلی از هم زبانی بهتر است. خیلی کسان هستند که هم زبان هستند ولی زبان همدیگر را نمیفهمند. دوتا ترک ممکن است زبان دل هم را نفهمند.
3704 او مــیــانجـی شـد مــیــان دشــمــنــان اتّــحـــادی شــد مـــیـــان پـــر زنـــان
3705 تــو چــه مــوری بــهــر دانه مـیـدوی هـیـن سـلـیـمان جو چه مـیباشی غَوی
پر زنان یعنی پرندگان هین یعنی بهوش باش. غوی یعنی گمراه از آنجا آمده که مورچگان از خانه خودشان بیرون آمده بودند و در یک دشتی یا بیابانی برای جمع کردن دانه پخش شده بودند و لشکریان سلیمان از آنجا میگذشتند. رئیس مورچگان دستور داد که فوری بر گردید بخانه هایتان, مبادا زیر پای لشگریان سلیمان پا مال بشوید. سلیمان که زبان آنها را میفهمید خندید و به لشگریانش دستور داد که از این راه منحرف شوید. میگوید شما مور نباش, سلیمان باش و از صفت سلیمان یاد بگیر. همیشه در داستانهای ادب فارسی مور و سلیمان با هم میایند. یکی مظهر قدرت و یکی مظهر ضعف و حقارت. میگوید تو مورچه ای هستی که در این بیابان دنبال دانه میگردی. تو مثل سلیمان بشو که این چیزهائی که بنظرت حقیر میاید پامال نکنی, از قدرتت سوء استفاده نکنی. یکی از نشانه های انسان کامل اینست که همیشه سعی دارد که شاگردانش را از حالت مور بودن بیرون بیاورد و بحالت سلیمان بودن در بیاورد. برای اینکه این یکی از حدفهای طریقت است. انسانها باید که از حقارت بیرون بیایند و باید که دانا و بینا و آگاه شوند همان گونه که سلیمان زبان حیوانات را میدانست, معنی این حرف این نیست که ما هم زبان حیوانات را بدانیم؟ خیر بلکه یعنی آگاه بشویم, هرچه بیشتر و بیشتر آگاه بشویم از دانش و از دانائی. این دانستنها و آگاهیها بتدریج شما را بحقیقت میرساند. در بی دانشی خودتان را نگه ندارید
3706 دانــه جــو را, دانــه اش دامـــی شـود وآن ســلـیــمان جـو را هـــر دو بُــود
دانه جو کسی هست که اهل مادیات این دنیاست و تمام عمرش صرف بدست آوردن ظاهر های زندگی و زرق و برقهای زندگی و مادیات گذشته مثل این مور که فقط یک هدف دارد و آن اینکه دانه جمع کند. کسی که صبح از خانه بیرون میرود و هدفش فقط این باشد که یک نانی بدست بیاورد که شب بخورد او مثل همین مور است که ممکن است مثل مور بدام بیافتد . میگوید تو برو و بجای دانه جوئیدن سلیمان جو باش. سلیمان جو یعنی حقیقت جو باش. وقتی حقیقت جو باشی هر دو را داری یعنی هم دانه ها را که میخواستی بدست آورده ای و هم حقیقت را بدست آورده ای. آن حقیقت تو را حفظ میکند. همانگونه که سلیمان موران را از لگد مال شدن حفظ کرد.
3741 از نــزاعِ تـــرک و رومــی و عــرب حـل نشـد اشـکـال انـــگور و عِــنــب
3742 تــا ســلـــیــمــا ن لَســیــنِ مــعــنــوی در نــیــایــد بــر نــخــیـــزد این دوئی
این مشگل آن چهار نفر ترک و عرب و فارس و رومی در مورد چیزیکه میخواستند بخرند حل نشد تا اینکه آن آدم لَسینِ معنوی که یعنی آن آدم زبان دان پیداشد و به آنها فهمانید که شما همه دارید راجع به یک چیز حرف میزنید و آن انگور است. باید آن آدمی باشد که مثل سلیمان زبان دلها را بداند تا این دوئیت و این جنگ و جدال ها را از بین ببرد.
3743 جــمــلــه مــرغــانِ مــنـازع بــازوار بشــنـویــد ایــن طــبــل بـازِ شـهـریار
3744 زاخـــتـــلاف خـــویش ســوی اتّحاد هــیـن ز هــرجا نب روان گردید شاد
منازع یعنی نزاع کننده. باز وار یعنی مثل باز. پادشاه وقتی بشکار میرفت بازی با خود حمل میکرد و وقتی شاه شکاری میکرد, این باز بپرواز در میامد و میرفت و شکار شاه را برای شاه میآورد. برای اینکه این باز که رفته بود شکار بیاورد در جنگلها راه را گم نکند و راحت بر گردد همراهان شاه طبل میزدند و باین میگفتند طبل باز. این باز بصدای این طبل آشنا بود و وقتی صدای طبل باز را می شنید بر میگشت نزد شاه و شکار را تحویل شاه میداد. میگوید شما هم این طبل باز, آن طبلی که حقیقت میزند که همه بسوی من جمع بشوید یعنی به مبدأ حقیقت و آن طبل باز و آن شهریار حقیقت که دارد میزند آن را بشنوید و از تفرقه دست بردارید و همه بر گردید بسوی حقیقت. این شهریار و این پادشاه همان حقیقت است.