در این قسمت مولانا داستان جدیدی را شروع میکند تحت عنوان ” جستن آن درخت که هرکه میوه آن درخت خورَد نمیرد” داستان از این قرار هست که پادشاهیکه نوشته اند و گفته اند که این پادشاه انوشیروان بوده از یک دانشمندی میشنود که در هندوستان یک اکسیر و یک کیمیای زندگی وجود دارد و آن یک درختی هست که میوه آن را هرکس بخورد بنعمت بی مرگی دست پیدا میکند و همیشه باقی میماند. برای یافتن این درخت که بنظر خیلی عجیب میامد, شخصی را به هند وستان میفرستد و این فرستاده پس از سالیان جستجو در سیریلانکا بحضور حکیمی راه پیدا میکند و ماجرا را با آن حکیم بازگو میکند و آن حکیم با او صحبت میکند که صحبت او با آن حکیم مورد بحث ما در این داستان است. گفته اند این شخصیکه انوشیروان فرستاد اسمش بوالویه بود. بوالویه طبیب از دانشمندان و پزشکان خیلی معروف هم زمان انوشیروان بود. همین بوالویه طبیب بدستور انوشیروان به هند رفت در یک سفر دیگر و کلیل الدمنه را از هند بایران آورد که بزبان هندی بود و بعد بزبان پهلوی ترجمه شد و بعد بزبان عربی و بالاخره بزبان فارسی ترجمه شد. این داستان قبل از مولانا هم بوده. مثلا در شاهنامه فردوسی هم هست و این کلیل الدمنه یک مقدمه ای دارد که نصر اللاه منشی این را از عربی بفارسی ترجمه کرده و مقدمه ای برایش گذاشته و در آن مقدمه این داستانی را که مولانا میگوید آورده است. کتابیست بنام عجایب نامه. این داستان در این کتاب هم آمده است. در هر صورت در کتابهای مختلف هست. مولانا از گفته هایش معلوم است که همه این ها را در نظر داشته برای اینکه سخنانش اشاره ای بگوشه و کنار همه این کتابها دارد و بشیوه همیشگی خودش آن را می پروراند و آمادهاش میکند برای گفتن بیانات متعالی خودش.
3642 گــفـــت دانـــائـی بـــرای داســتــان کـــه درخــتــی هســت در هـندوســتــان
3643 هـر کسی کـز مـیـوه اوخـورد وبرد نَــه شــود او پــیــر, نــه هرگز بــمـــرد
در بیت اول برای داستان منظور بعنوان داستان است. یک دانشمندی یک داستانی تعریف میکند که یک درختی است در هندوستان که خوردن میوه آن بانسان زندگی جاوید می بخشد و هر کس از میوه آن درخت بخورد نه پیر میشود و نه هرگز می میرد.
3644 پــادشــاهـی ایــن شــنـیـد ازصـادقی بـر درخـت و مـیــوه اش شــد عــاشقــی
3645 قـــــاصــدی دانــــا ز دیــــوان ادب سـوی هـنـدوستــان روان کــرد از طلب
هرچه “ی ” در این دو بیت آمده همه آنها “ی” وحدت هست. انوشیروان این موضوع را از یک راست گوئی شنید و شیفته میوه این درخت شد. یک فرستاده دانائی را روانه کرد بسوی هندوستان. آن فرستاده از دیوان ادب بود. در دربار پادشاهان قدیم دیوانهای مختلف بود. هر دیوانی مسئول انجام وظیفه ای بود. یک دیوان کارهای مالیاتی را انجام میداده و بآن دیوان محاسبات میگفتند. یک دیوانی کارهای لشگری را انجام میداده و بان میگفتند دیوان سپاهیان. دیوان دیگری بوده که نامه ها را مینوشته و کتابخانه های دولتی را مدیریت میکرده و این دیوان را میگفتند دیوان ادب. پادشاه آن شخصیتی را که در طلب چنین درختی فرستاد از دیوان ادب بود.
3646 ســالــهــا مــی گشــت آن قاصد ازو گِــرد هـنـدوســتــان بــرای جســت و جو
آن فرستاده ای که به هندوستان فرستاده شده بود کارش سالها طول کشید. این کلمه ازو در آخر مصراع اول به درخت بر میگردد. او سالها در سر زمین هندوستان بجستجو پرداخت. در نظر داشته باشید که هندوستانی که در آن زمان بوده, شامل تمام پاکستان و خود هندوستان و بنگلادش امروز بوده یعنی یک سر زمین بسیار پهناور و عظیم.
3647 شهـرشهـر ازبهراین مطلوب گشـت نـه جــزیـــره مـانـــد نـه کـــوه و نه دشـــت
این قاصد انوشیروان از انواع این مناطق بسیار پهناور شهر بشهر و جزیره های اطراف آنها و کوه ها و دشتها را جستجو کرد و آن درخت را پیدا نکرد.
3648 هـرکه را پــرسـیـد کـردش ریشخند کـیـن کــه جـویـد, جــز مگر مجنـونِ بَند
ریش بمعنی زخم و جراحت است. ریشخند یک نوع خنده ایست که یکی بدیگری میکند که دل آن شخص را زخم میکند. او ظاهرا دارد میخندد ولی در باطن دارد دل شنونده آن را بدرد میاورد. او بهر کسی میرسید راجع به درخت مورد طلبش می پرسید ولی آنها باو ریشخند میزدند و باو میگفتند این که تو بدنبالش میگردی کسی بجز یک دیوانه بدنبالش نمی گردد. آنهم دیوانه زنجیره ای که در بند اسیر باشد.
3652 مــیستـودندش بـاتَسـخـر,کِای بزرگ در فـلان جـائـی درخـــتـــی بس سُـتُــرگ
3653 در فـلان بـیـشه درختی هسـت سبز بس بـلند و پـهـن هــــر شـاخـــیش گَــبــر
میستودندش یعنی او را ستایش میکردند چه ستایشی؟ از همتش ستایشش میکردند و در عین حال جنبه تمسخر را هم میداشت. این کاریکه فرستاده انوشیروان میکرد خیلی همت میخواست که اینهمه محله بمحله شهر های هندوستان را جستجو کند. با تَسخر یعنی تمسخر و ریشخند. کای بزرگ یعنی که ای والا مقام. سُتُرگ بمعنی بزرگ و تن آور و بَرومند. درختی که خیلی پر میوه باشد بان میگویند بَرومند. در حالیکه او را میستودند باو گفتند در فلان جا درختی بزرگ هست و امکانا درختی باشد که تو دنبال آن هستی. در بیت دوم میگوید باو گفتند در فلان بیشه درختی سبز و خرم هست که بسیار بلند است و پهن و هر شاخه اش خیلی بزرگ. گبر بمعنی بزرگ است. مردم هند با اینکه همت او را ستایش میکردند در ضمن او را اذیت هم میکردند با میگفتند بفلان جائی برو و در آنجا درخت بزرگیست و شاید که درخت تو باشد. البته بدروغ . مولانا در این بیت پیامی نهفته دارد و منظور از این مسخرکنندگان, کنایه از آن مدعیان علوم و معارف و معرفت است و کنایه از آن مدعیان ارشاد خلایق است که ادعا میکنند که ما خیلی میدانیم و مردم را بایستی ارشاد بکنیم و طالبان حقیقت را در واقع به بیراه میکشیدند. اینکه میگوید برو در فلان جائی، در واقع دارد این جستجو کننده را از راه خودش پرت میکند و به بیراحه میکشد. اینهائی که شایستگی رهبری را ندارند ولی ادعای رهبری دارند که آن حقیقتی را که تو میخواهی و بدنبالش هستی در نزد ماست و ما میدانیم و ما بتو نشان میدهیم, اینها شایستگی ندارند. اینها بستگی دارند و وابسته گی دارند. شایستگی با وابستگی فرق میکند. شایستگی یک چیز درونی است یعنی لیاقت دارد و استعداد ارد و توانائی دارد و بنابر این شایسته است. ولی وابستگی بخاطر اینکه وابسطه بگروهیست قدرتمند, وابسطه به شخصی است نیرومند. این وابستگی هست که او را بمقام ارشاد میرساند.
3654 قـاصــد شـه بَسـته در جُســتـن کَمر مــی شــنـیــد از هر کســی نوعــی خـبـر
بسته در جستن کمر بستن یعنی در پیدا کردن آن درخت کمر همت بسته و مصمم شده بود. یعنی تصمیم قاطع گرفته بود. می شنید از هرکس نوعی خبر یعنی از هرکسیکه سوأل میکرد از آنها جوابهای گوناگون میشنید و گیج میشد.
3655 پس ســـیــاحت کـرد آنجـا ســالـهـا مــی فرســتــادش شــهـنـشــه مـــالــهـــا
گردش و سیاحت این قاصد سالها بطول انجامید و انو شیروان هم هزینه سفر را برایش میفرستاد.
3656 چون بسی دید اندرآن غـربت تَـعَب عـــا جـــز آمــد آخـــرُالـعَــمـر از طـلــب
تعب یعنی رنج و مشقت. کلمه عاجز یعنی درمانده و وامانده. آخرالعمر یعنی پایان کار و یا سر انجام. و طلب یعنی جستجو. این جستجوگر انوشیروان آخر سر از سختی و مشقت بی نتیجه گشتن بدنبال آن درخت درمانده و عاجز شد.
3657 هـیـچ از مـقصـود اثـــر پـیـدا نشــد زان غــرض غـــیـــر خـبـر پــیــدا نشــد
مقصود اشاره است به پیدا کردن درخت است. اثر یعنی نشانه. غرض بمعنی خواست و مراد است. غیر از خبر چیزی پیدا نشد.این جستجوگر هیچ اثری از آن درختی که بدنبالش بود پیدا نکرد بجز خبرهائی که هیچ کدام آنها هم درست نبود.
3658 رشـــتـــه امــیّــد او بـگسَسـتـه شــد جُســـتــه او عــا قــبــت نـا جســتــه شد
مولانا این امید را برشته تشبیه کرده. و اگر این رشته قطع شود آنوقت امید قطع میشود. در مصراع دوم
میگوید آن چیزیکه بدنبالش بود و سرتاسر کشور پهناور هندوستان را شهر بشهر گشته بود پیدا نکرد. کلمه نا جسته یعنی آن چیزیکه بدنبالش میگشت که هرگز نیافت.
3659 کـرد عـزم بـاز گشــتـن سـوی شـاه اشــک مــیــبــاریــد و مــیــبـــرّیـــد راه
عزم کردن یعنی تصمیم قاطع گرفتن. این جستجوگر دید فایده ندارد و تصمیم گرفت که در عین ناراحتی زیاد بر گردد. او با چشم گریان راه می پیمود و نا امیدانه بسوی انوشیروان میرفت.
3660 بــود شــیـخی عـالـمی,قطبـی کریم انـدر آن مـنـزل کــه آیِـس شــد نـــدیـــم
شیخ در اینجا بمعنی حقیقت دان است مثل انسان کامل. قطبی یعنی یک مرشد, کسیست که ارشاد میکند. کریم بمعنی بزرگوار. آیس بمعنی نا امید و مأیوس, از کلمه مأیوس است. شد ندیم یعنی هم نشین شد. این مأمور انوشیروانِ نا امید در راه برگشت شب را در یک خانه ای وارد شد که شب را بگذراند. این خانه مطعلق به یک قطب و عالم و دانائی بود. این برزویه طبیب و یا فرستاده انوشیروان اطلاعی از اینکه صاحب خانه یک قطب و راهنماست نداشت و آن شب این برزویه با صاحب خانه هم صحبت نشده بود.
3661 گـفـت مـن نـو مــیــد پــیش او روم ز آســــتــــان او بــــراه انـــدر شـــوم
برزویه در دل خودش گفت من دارم نا امیدانه میروم بمنزلی که بمن پیشنهاد شده تا شب را بگذرانم. زاستان او یعنی از حضور او.این برزویه طبیت با خود گفت من امشب در این منزل استراحت میکنم و بعد از حضورش خداحافظی کرده و براه خودم بطرف ایران ادامه میدهم.
3662 تـــا دعــای او بُـــوَد هــمــراه مــن چـونــکـه نـومــیـدم مــن از دلخـواه مـن
طبیب همچنان با خود میگفت, وقتیکه از او خدا حافظی میکنم از او خواهم خواست که مرا دعا کند چون از اینکه دست خالی میروم خیلی نا راحت هستم. برای اینکه نا امید شده ام و از آنچه که مطلوب من بوده یعنی پیدا کردن آن درخت نا موفق بوده ام و نمیدانم انوشیروان بمن چه خواهد گفت.
3663 رفـت پـیش شــیخ بـا چشــم پـر آب اشــک مــیــبـا ریــد مـا نــنــد سَــحـاب
شیخ همان کسیست که یکی از اطاقهای خانه اش را باین برزویه داده بود. سَحاب در آخر مصراع دوم یعنی ابر بارنده. با چشمانی اشکبار نزد آن انسان کامل رفت در حالیکه مثل باران از چشمش اشک میبارید.
3664 گـفـت: شـیخا وقـتِ رحم ورقــتـسـت نـا امـیـدم وقـتِ لـطـف, ایــن ســاعـتست
او فهمیده بود که این صاحبخانه مرد خیلی خوبی هست و حد اقل خوبی او این بود که اجازه داده بود که او شب را در آنجا بگذراند ولی مقام او را نمیدانست ولی میدید که دیگران باو احترام زیاد میگذارند. گفت ای شیخ وقت دلسوزی و رحم کردن است برای اینکه من نا امید هستم و وقت آنست که بمن مرحمت و لطفی بکنی در همین ساعت زیرا من میخواهم از تو خدا حافظی بکنم بمن دعا بکن که من باین دعایتو دلگرم بشوم
3665 گـفـت واگو کز چه نـو مـیـد یستَت چـیســت مطــلوب تـو روُ بــا چـیســتـت
اصلا این دو نفر با هم صحبت نکرده بودند که آن مرشد از حالش باخبر باشد. آن انسان کامل باو گفت برای من باز گو کن که مطلوب تو چیست و بدنبال چی هستی و بچی توجه داری و عقب چه چیزی هستی
3666 گـفـت شـــاهـنشـاه کـردم اخــتــیـار از بــرای جســـتــن یــک شــــاخســــار
3667 کـه درخـتی هــست نـادر درجـهـات مـــیـــوه او مــــایـــه آب حـــــیــــات
شاهنشاه همان انوشیروان هست. کردم اختیار یعنی من را انتخاب کرد. شاخسار در اینجا بمعنی درخت است. سار پس وند زیادی و مکان است. کوهسار یعنی جائی که کوه خیلی زیاد است و حالا وقتی که میگوئیم شاخسار یعنی درختیکه خیلی شاخه دارد. نادر در بیت بعد یعنی کم یاب است و بندرت پیدا میشود. جِهات جمع جهت است و یعنی در اطراف, در اطراف عالم. طبیب گفت که شاهنشاه انوشیروان من را بر گزید تا به هندوستان بیایم و یک درختی را پیدا کنم که میگویند این درخت بسیار کم یاب است و میوه ای این درخت دارد که مایه حیات است و اگر کسی که آن را بخورد او را جاویدان میسازد. من از طرف انوشیروان مأمور هستم و بسیار هم نادر و کم یاب است. و میوه آن مثل آب حیات عمل میماند.
3668 ســالــهــا جسـتـم نــدیــدم یـک نشـان جـز که طـنـز و تَسـخـُرِ این سـرخوشان
طنز در اینجا بمعنای طعنه و سر زنش است ولی در لغت معنی طنز فرق میکند و در اینجا آن معنی لغوی را ندارد.طنز در لغت بمعنی یک جمله کوتاه و یا یک عبارت کوتاهیست که ظاهرا خنده آور است ولی در باطن تأسر انگیز است. تسخور یعنی تمسخور و ریشخند. سرخوشان یعنی مستان. اشاره است به بی خبران و غافلان. برزویه طبیب گفت من سالها همه جای هندوستان را گشته ام و حتی یک نشانه هم از این درخت ندیده ام. وقتی هم از پاره ای از افراد نشانه درخت را میگیرم, نشانه های پرت و پلائی بمن میدهند و بعد هم میخندند. آنها از این درخت بی خبرند و دارند من را مسخره میکنند. منظور مولانا در اینجا این هست که این درخت سمبل حقیقت است و آن برزویه که دنبال درخت است, او بدنبال حقیقت میگردد. باین آسانیها هم پیدا نمیشود. خیلی کسان هم هستند که در این راه که میروی یا تو را گمراه میکنند و یا تو را مسخره میکنند. مولانا اینها را بی خبران و یا سرخوشان و مستان میگذارد. مستی آنها از غرور و تکبر وخود پسندی و بی خبریست.
3669 شـیـخ خـندیـد و بگـفـتش ای ســلـــیــم ایــن درخــتِ عــلـم بـاشـد در عــلــیـــم
سلیم یعنی ساده دل. علم در مصراع دوم منظور علم به حقیقت است. این حقیقت یافتن هم علم است. یک حقیقت جو باید یک علمی داشته باشد در راه جستن حقیقت و بدون این علم نمیتواند بدنبال حقیقت برود. کلمه علیم بمعنی داناست یعنی کسیکه علم دارد. فارسی آن دانا و یا دانشور است. آن انسان کامل باو خندید و باو گفت ای ساده دل, ای زود باور این درختی که تو بدنبالش میگردی در هیچ جای طبیعت وجود ندارد. این درخت حقیقت و معرفت است. این درختیست که در دل شخص دانا نهفته است. باید هر کسی آن را در دل شخص دانا آن را پیدا بکند و در طبیعت بیرون تو نمیتوانی آن را پیدا بکنی تو باید در طبیعت درون آن را پیدا بکنی. در درون آن شخصهائیکه معرفت پیدا کرده اند. آنهائیکه دلشان به معنویت روشن شده باشد. این علم علمی نیست که در کتا بها باشد و تو در مدرسه ای فرا گرفته باشی. علمیست که آدمی را بحقیقت نزدیک میکند. چنین علمی سرانجامش حقیقت یابیست. و باید بدانی که این علم چه صفاتی می باید داشته باشد. مولانا حالا آن علم را تعریف میکند:
3670 بس بلند و بس شـگـرف و بس بسیط آبِ حــیــوانــی ز دریــــای مـــحـــیــط
اینها صفات آن علم به حقیقت است. کلمه شگرف هم بمعنای تعجب آور است و هم بمعنای زیبا. بسیط بمعنای پهن و گسترده و فراگیر و از کلمه انبساط و یا منبسط است. آب حیوان یعنی آب زندگی و آبیکه زندگی ابدی میاورد. دریای محیط یعنی دریائی که بر همه هستی احاطه دارد. از کلمه احاطه است. این دریای محیط از اینجا سر چشمه میگیرد: پیشینیان اینگونه می پنداشتند که دور تا دور جهان یک دریاست و چون این دریا دور تا دور جهان است پس بر این جهان محیط است و اسمش را دریای محیط گذارده بودند. این اسم گذاری را از اول ارسطو کرد و گفت آن دریائی که مورد نظر شما هست و دور تا دور جهان را گرفته آن دریای محیط است. البته نه اینکه ارسطو هم باین باور بود که چنین دریائی هم هست, منظورش این بوده که این دریای علمیست که دور تا دور جهان را فرا میگیرد و بر همه هستی در جهان احاطه دارد. این چه علمیست که بر همه جهان اخاطه داشته باشد؟ این فقط میتواند علم حقیقت باشد. آن حقیقت است که بر همه هستی محیط است. آن را باید پیدا کرد و بان عالم شد. مولانا همه حرفهائی که تا اینجا زد فقط زیر سازی بود و حالا از این ببعد میخواهد نتیجه گیری کند
3671 تـو بصـورت رفــته ای گُم گَشـته ای زان نــمـی یـابـی که مـعــنی هشـتـه ای
صورت یعنی ظاهر. معنی یعنی باطن. آن مرد کامل به برزویه میگوید تو باین دلیل گُم شده ای این چند سال و داری دور میگردی که بظاهر نگاه میکنی و میگوئی آین چنان درختیست که آن چنان است و این چنین. و میوه اش را اگر کسی بخورد عمر جاویدان میابد اینها همه ظاهر قضیه است و تو را بهیچ جا نمیرساند و بهمین دلیل تو را سر گردان کرده است. مولانا میخواهد بگوید که ظاهر بینی موجب سر گردانی و گم شدن از راه اصلیست. در مصراع دوم, زان یعنی بدان سبب نمی یابی. در این مصرع میگوید تو بدین سبب نمیتوانی راه را پیدا بکنی که تو معنی و باطن را رها کرده ای و در واقع بزمین گذاشته ای و فقط فکرت و ذهنت به ظاهر درخت و میوه آن است در حالیکه باطن را هشته ای یعنی بکنار گذاشته ای و ول کرده ای. تو باید بحقیقت بروی و توجهی به ظاهر نکنی. وقتیکه تو میگوئی یک درخت, این درخت یک اسم است و این ظاهر آن است تو باید باطن این درخت را کشف کنی و بفهمی. آن باطنی که تو بدنبالش هستی آن حقیقت آن درخت و هر چیز دیگر است. مولا نا میگوید این اسمهای متفاوت دارد
3672 گــه درخـتـش نــام شـد گـــه آفــتـاب گـاه بـحــرش نـام شـد گــاهــی سـحـاب
این حقیقت را باسامی مختلف تعریف کرده اند. گاهی اسم درخت روی این حقیقت میگذارند و گاهی آن را آفتاب مینامند. گاهی آن را دریا میگویند و گاهی بان سحاب میگویند. سحاب یعنی ابر باردار یعنی ابری که قرار است ببارد. یعنی مثل ابر میبارد و فیض میدهد و باطراف زندگی و طراوت میبخشد. حقیقت هم همین کار را میکند و همانگونه فیض میبخشد.
3678 هرکه جـوید نام, گرصاحب ثِقـه است هـمــچـو تـو نو مـیـدو انـدر تفرقه است
هر کس که بدنبال اسم باشد مثل تو که بدنبال درخت هستی یعنی بدنبال اسم هستی، اگر چه صاحب ثِقه باشد یعنی راستگو باشد و هم مورد اعتماد و اطمینان باشد, شما حتما بگوشتان خورده است که کسی میپرسد مثلا ” این خبر را از کی شنیده اید و شما میگوئید از یک آدم موثق شتیده ام ” یعنی از یک آدم مورد اطمینان و از یک آدم راستگو. این صاحب ثقه کسی هست که میشود باو اطمینان کرد. میگوید گر چه آدمی مثل تو که میتواند مورد اطمینان هم باشد, اگر بدنبال اسم باشی، توی مورد اعتماد هم نا امید میشوی و اندر تفرقه میشوی. اینجا تفرقه یعنی پریشانی و سرگردانی. یعنی تو سر گردان و نا امید میشوی. در تفرقه هستی یعنی تو هنوز بحقیقت نرسیده ای. مرتب باین طرف و آنطرف میزنی, پریشان حالی, متفرق هستی و سر گردانی.
3679 تـو چـه بر چـفسـی بـریـن نـام درخت تــا بــمـانی تـلـخ کـام و شــور بـخــت
چفسی یعنی چسبیدن. تو چرا باسم این درخت چسبیدی و بهر کس میرسی سراغ درخت را میگیری؟ این ظاهر است. تا بمانی تلخ کام و شور بخت, کام یعنی آرزو, و کسیکه تلخ کام است یعنی به آرزویش نرسیده و کام روا نیست برای اینکه بظاهر چسبیده. ای آدم اسم این درخت را بهِل و ول کن.
3680 در گـذر از نـام و بــنگر در صــفـات تـا صـفـاتــت ره نـمــایــد ســـوی ذات
از اسم در گذر و این اسم را ول کن و بصفت ها تو جه کن و آنها را پی ببر و بشناس. ذات یعنی اصل و آن را دریاب وقتی آن را دریافتی انوقت بآن اصل ذات حقیقت خواهی رسید. همان صفات تو را به ذات حقیقت رهنمود میشوند. از روی نام و از روی اسم انسان بجائی نمیرسد. یک نفر اسمش حسن و دیگری اسمش حسین است این فقط برای صدا کردن حسن و حسین است. ولی باید تو ببینی معنی آنها چیست و ماهیت آنها کدام است. درست است که تو شخصی بنام حسن و یا حسین را میشناسی. آیا صفات آنها را هم میشناسی؟ ذات آنها را هم میشناسی؟. اخــتلافِ خــلــق , از نـــام اوفـــتـــاد چــون بـمــعـنـی رفــت آرام اوفـــتــا 3681
این جنگ و ستیز هائی که مردم دارند میکنند بسبب تفاوتها ئی که در نام و اسم دارند هست. در واقع دارند دعوا بر سر ظاهر میکنند. این دعواها بر سر یأس میکنند و بر سر کلمه میکنند. همینکه معنی این الفاظ و کلمات را دریافتند, همه آرام میشوند. چون می بینند همه دارند یک چیز میگویند و حرف همه یکیست. در آن صورت که همه فهمیدند که دارند یک چیز میگویند آنوقت دیگر دعوا مفهومی ندارد و همه با هم آرام میگیرند. مولانا در قسمت بعدی طی یک داستان دیگر را در تأئید این مطلب روشن تر میکند.