80.2 قصه اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف

قبل از تفسیر ابیات این داستان جدید  توجه خانندگان را به تیتر داستان توجه میکنم. در تیتر این داستان کلمه اعرابی به یک عرب سحرا نشین گفته میشود. جوال آن کیسه های خشن پشمی درشت باف بزرگیست که به پشت و دو طرف چهارپایان آویزان میکردند برای حمل کالائی و یا چیزی. کلمه فیلسوف او را, توجه اینکه بیشتر جاها که مولانا اسم فیلسوف را میبرد منظورش شخصی را که فلسفه میداند نیست بلکه بمعنای فیلسوف نماست. یعنی کسیست که خودش را فیلسوف نشان میدهد ولیکن فیلسوف نیست. و تا آخر این داستان هرجا مولانا کلمه فیلسوف را می آورد منظورش فیلسوف نماست و او بآنها زیاد میانه خوبی هم ندارد. مولانا این داستان را از کتابی بنام عیون الخبار گرفته و بشیوه همیشگی خودش در آن دخل و تصرفاتی میکند تا از طریق آنها بتواند حرفهای متعالی خودش را در قالب اشعارش  بیان کند. باز طبق معمول منبع تمام داستانهای مولانا کتبیست که آنها را شخصا خوانده و حتالمقدور سعی میشود که نام آن کتابها فقط برای اطلاع خوانندگان محترم ذکر گردد.

و حالا یک شرح بسیار مختصر قبل از تفسیر برای خانندگان ذکر میکنم. یک عرب صحرا نشینی با شترش در صحرا میرفت و در یک طرف جوال شترش گندم بود و در طرف دوم جوال ریگ حمل میکرد و خودش هم روی این شتر نشسته بود. در مسیر راه فیلسوف نمائی باو برخورد میکند و بین این دو گفت و شنودی پیدا میشود, و فیلسوف نما او را مورد سرزنش قرار میدهد که اینگونه بار بر پشت شتر نهادن درست نیست و باید آنطور که من میگویم شترت را بار کنی. حرفهای مولانا بر همین  محور و موضوع دور میزند. حالا منظور مولانا چه بوده که این داستان را میاورد، حمله ایست که مولانا میکند به کسانیکه صاحبان علوم ظاهری هستند. قطعا تا بحال فرا گرفته اید که صاحبان علوم ظاهری یعنی چی. این علوم سطحی مطالب علمئی هست که این فیلسوف نما در جائی شنیده و در جاهای دیگر باز گو میکند. اسم این علم نیست بلکه یک مطلب سطحی و ظاهریست و سر ستیز مولانا با اینگونه اشخاص هست و میگوید این افراد با عقل جزئی خودشان چیزهای خیلی قشری و سطحی را که حفظ کرده اند و حتی نفهمیده اند که چی را حفظ کرده اند, اینها در کار مردم دخالت میکنند و میگوید اینها فلسفه پردازانند. یک فیلسوف نما فلسفه پردازی میکند ولی یک فیلسوف واقعی فلسفه پردازی نمیکند و اندیشه های فیلسوفانه خودش را میکوید. مولانا میگوید اینها کسانی هستند که عمر خودشان را بر سر محفوظات

یعنی چیزهائی که حفظ کرده اند و ملفوظات یعنی کلمه هائی که یاد گرفته اند، عمر خودشان را بر سر اینها گذرانده اند. آنها فقط کلمه را یاد گرفته اند و فقط لفظ و تلفظ را یاد گرفته اند. ولی حتی معنی این کلمه را ممکن است که ندانند و مرتب اینها را بکار میبرند و فضل میفروشند. میگوید اینها دچار خیالات و اوهام میشوند, اوهام خیالات باطل است و خیالاتی که اصلا حقیقتی ندارد. این خیالات و اوهام ممکن است در آنها اضطراب روحی بوجود بیاورد. باین علت هست که مولانا همیشه بآنها حمله میکند و میگوید اینها از نظر روحی یک تعادل و توازن روحی نخواهند داشت. وحالا پس از این مقدمه کوتاه به تفسیر ابیات میپردازیم.

3176        یـک اعـــرابــی بــار کــرده اشــتــری          دو جــــوال زَفـــــت از دانـــه پُـــری

یک اعرابی همان عرب چادر نشین صحراحیست. دوتا از جوال بزرگ پشمینه ایکه از دانه هردم پُر بود. کلمه زفت بمعنی بزرگ است. در یکی از این جوالها دانه گندم بود و در جوال دوم دانه ریگ بود.

3178        او نشســـتـــه بــر ســـر هــر دو جوال          یـک حــدیـث انـداز کـرد او را سؤال

وقتیکه دین دو جوال را یکی پر از گندم کرده بود و دیگری را از ریگ، خودش هم در بالای شتر روی آنها نشسته بود. حدیث انداز همان فیلسوف نماست. در راه حدیث اندازی باو رسید و از او سوأالی کرد. بعضی اوقات به این فیلسوف نما حرّاف هم گفته میشود یعنی کسیکه در حرف زدن اشتیاق فراوان دارد و خیلی هم حرف میزند و در پایان آنچه که گفته زیاد معنی هم ندارد. فقط خیلی خوب وراجی میکنند.

3179        از وطـن پرســیـد و, آوردش بــگــفـت          وانــدر آن پرسش بسـی دُر هـا بسُفت

این شخص فیلسوف نما از اعرابی پرسید مسکن و وطن تو کجاست و او را وادار کرد بحرف زدن. درُها بسفت. در یعنی مروارید و بسفت یعنی مروارید را سوراخ کردن و بنخ کشیدن و از آن گردن بند درست کردن. حالا این اصطلاح دُر سفتن در ادبیات وارد شده و بمعنی صحبت های شیرین و جذاب گفتن آمده. حالا در مصراع دوم میگوید این فیلسوف نما پس از سلام و احوالپرسی سخنان شیرینی به اعرابی گفت و او را قدر ی در بحث مشتاق کرد.

3180        بعد از آن گـفـتـش که آن هردو جــوال          چــیسـت آگـنـده؟ بـگـو مَصدوقِ حــال

آگنده و بعضی وقتها آکنده یعنی پُر. مصدوق یعنی راست. بگو مصدوق یعنی راستش را بگو و حقیقت حال این جوالهای تو چیست.

3181        گـفــت انــدر یـک جـوالم گـنـدم اســت          در دگر ریگـی, نـه قـوتِ مردم اسـت

اعرابی جوابش را درست و راست گفت. گفت در یک جوالم گندم است و در جوال دومی چیزی نیست که خوراک مردم باشد فقط ریگ بیابان است.

3182        گـفـت  تـو چـون بـار کردی این رِمال           گـفــت تـــا تــنـهـا نـمــاند آن جــوال

چون در اینجا یعنی چرا و چگونه. فیلسوف نما گفت: تو چرا این ریگها را بار کردی. رمال جمع رمل است و رمل یعنی ریگ. اعرابی جواب داد و گفت من برای این اینکار را کردم که یک لنگه بار شتر تنها نمیتواند باشد و باید دو لنگه باشد و حالا آن لنگه اش را از ریگ پر کردم که آن لنگه که در آن گندم هست تنها نماند و تعادل داشته باشد.

3183        گـفـت نـــیـــم گـــنــدمِ  آن تـــنـــگ را           در دگـر ریـز از پــی فـر هــنگ را

تنگ یعنی یک لنگه بار. در دگر یعنی در کیسه دیگر. از پی فرهنگ را یعنی مطابق آنچه را که عقل و دانش حکم میکند. شخص فیلسوف نما گفت که تو باید تنگی که دارای ریگ هست خالی کنی و نصف تنگ گندم را بریزی در تنگی که ریگ آن را خالی کرده ای و در این صورت تعادل برقرار میشود این چیزیست که عقل و دانش بآن حکم میکند. این برای اعرابی خیلی جالب بود و گفته فیلسوف نمارا پسندید.

3184        تــا ســبــک گـــردد جــوال و هم شـتر          گـفــت شـا باش ای حکــیـم اهل و حُر

اگر تو اینکار را بکنی و ریگها را بدور بریزی بارت نصفه میشود و شتر هم سبکتر میشود و از هر لحاظ بنفع توست. اعرابی گفت شاباش یعنی احسند و آفرین. هرکس کار خوب بکند باو شاباش میگویند. حکیم یعنی فرزانه. اهل یعنی شایسته و لایق. حُر یعنی آزاده. وقتیکه آن فیلسوف نما این پیشنهاد را به اعرابی داد, اعرابی باو گفت آفرین و احسند بر تو ای حکیم و دانشمند و شایسته و لایق.ای کسیکه آزادگی داری. حقا که تو فقیه و دانشمند هستی و عجب عقلی داری. من چنین فکری به ذهنم نمیرسید.

3185        ایـــن چـنـیـن فکر دقـیـق و رأی خوب          تــو چــنــیـن عـریـان پـیـاده در لُغوب  

رای بمعنی نظر درست است. عریان یعنی لخت. این فیلسوف نما که لباس درست و حسابی نداشت و تقریبا برهنه بود. کلمه لغوب یعنی رنج و درماندگی. عرب صحرا نشین گفت ای حکیم دانشمند, تو با این اندیشه دقیق و فکر بسیار خوبت و این همه فضل و دانشت چرا یک لباس نداری که بتنت بکنی؟ اصلا چرا پیاده راه میروی؟ چرا اینقدر در این بیابان درمانده هستی؟ و این رنج درماندگی را بر خودت تحمل میکنی؟

3186        رحــمش آمــدبـر حـکــیـم و عـزم کرد          کِش بـر اشــتـر نــشانـد نــیــک مــرد

عزم کرد یعنی تصمیم گرفت. کِش یعنی که او را. نیک مرد یعنی آدم خوب. عرب صحرا نشین و قتیکه این سر و وضع آن فیلسوف نما را دید. دلش بحال او سوخت و با خودش در دلش گفت و تصمیم گرفت که او را سوار بر شترش کند و او را از پیاده روی نجاتش بدهد. ولی قبل از اینکه سوارش کند باز شروع کرد ازش پرسش کردن.

3187        بـاز گـفــتش ای حـکــیمِ خـوش سـخـن          شــمّـه ای از حال خود هـم شرح کـن

باز گفتش یعنی بعد باو گفت. خوش سخُن یعنی سخن ور و شیرین گفتار. شمّه ای یعنی اندکی. شرح کن یعنی بیان کن. عرب صحرا نشین گفت حالا تو کمی هم از حال و وضع خودت برای من شرح بده.

3188        این چـنـیـن عـقل و کـفـایت که تراست          تو وزیری یا شـهـی؟ برگـوی راست

کفایت یعنی قابلیت و لیاقت. اعرابی گفت تو با این عقل و لیاقت و قابلیتی که داری، آیا تو وزیر هستی؟ و یا پادشاه هستی؟ راستش را بمن بگو تو کی هستی.

3189        گـفــت ایـن  هــر دو نـیـم, از عـامه ام          بــنــگر انــدر حـال و انـدر جـامـه ام

فیلسوف تما گفت که نه وزیرم و نه شاه هستم و من از عامه هستم یعنی من از همین مردم عامی هستم. تو به سر و وضع من نگاه کن خواهی دید که من با این سر و وضعم وزیر باشم و یا شاه باشم.

3190        گـفــت اشــتــر چـنـد داری چــنــد گـاو         گـفــت نـه ایـن و نـه آن, مــارا مَـکـاو

عرابی گفت: چند تا شتر داری و چند تا گاو داری؟ خیال میکرد که تمام سرمایه مردم دیگر هم شتر لست در مصراع دوم, آن فیلسوف نما گفت نه شتری دارم و نه گاوی. ما را مکاو یعنی من را مرتب کاوش مکن. کاوش یعنی پرس و جو کردن. آدمهای فضول خیلی کاوش و پرس و جو میکنند. برای همین بآنها فضول گفته شده که: فضل بمعنی زیادی. فضول یعنی زیادی میخواهد. از طرف مقابل زیادی میخواهد بداند. ولی اعرابی باز کوتاه نیامد و ازش پرسید:

3191        گـفـت رخـتـت چـیسـت باری دردکان؟          گـفــت  ما را کــو دکــان  و کـومـکان

رخت یعنی جنس و متاع. اعرابی از او پرسید از رخت و بار در دکانت چه داری؟ فیلسوف نما جواب داد کدام دکان و کدام محل؟ من که دکان و محلی ندارم. گفت من که دکان و مکانی ندارم. من در این بیابانها سرگردانم. خلاصه بقول مردم معمولی من آه در بساط ندارم. چرا اینقدر من را جستجو میکنی؟

3192        گـفــت پس از نـقـد پُـرسـم, نـقـد چـنـد          کـه تــوئـی تـنـهـا رو و محـبـوت بـنـد

نقد که معلوم است در قدیم به سکه طلا نقد میگفتند. آن اعرابی پرسید: حالا که نه شتر و نه گاو و دکانی نداری حتما پول نقد داری. بگو ببینم چقدر پول نقد داری؟ برای اینکه تو مگر میشود که هیچ چیز نداشته باشی. تنها رو یعنی بی نظیر. این یک اصطلاح است. کسیکه تنها رو هست یعنی کسیکه روی پای خودش ایستاده و بکسی متکی نیست. محبوب بند یعنی کسیکه همه را عاشق خودش میکند. تو حرفهای دوست داشتنی میزنی و حرفهایت در دل می نشیند.

3193        کـــمــیــایِ مسِ عــالم  بــا تــو اســت          عقـل و دانش را گهـر تـو بـر تو است

کیمیا را خوب میشناسید. همان اکسیری است که فلز پست تر را میتواند به فلز عالی تر تبدیل کند. مثلا مس را به طلا تبدیل میکند. با تو است یعنی تو دارای این اکسیر هستی تو میتوانی مس های وجود آدمیان را تبدیل به وجود طلا بکنی. یعنی آنقدر حرفهای خوبی میزنی که میتوانی آدمها را عوض بکنی. عقل و دانش تو آنقدر زیاد است که جواهرات تو در تو است یعنی لایه لایه روی هم گذاشته شده برای تو. و گوهر دانش تو هم مثل گلبرگهای یک گل لایه لایه و پشت سر هم انباشته اند. یعنی خیلی میدانی.

3194        گـفــت والله نــیســت یـا وَجـه الـعـرب          در هــمــه مُــلکـــم وجــوه قـوت شـب

فیلسوف نما گفت بخدا قسم. یا در زبان عرب یعنی ای. وَجه العرب یعنی ای عرب سرشناس. واقعا این عرب سرشناس نبود ولی او خواست باو تعارفی کرده باشد. کلمه موجه از همین کلمه وجه میاید. انسان موجه یعنی کسیکه خودش را توجیه میکند یعنی خودش را سر شناس نشان میدهد. فیلسوف نما بخداوند قسم خورد و گفت ای عرب سر شناس در تمام دنیا من پول غذای امشبم را هم ندارم. تو چی از من می پرسی که نقدینه ات چند است.

3195        پــا بــرهــنــه تـن بــرهــنــه مــی دوم          هــر کـه نـانــی مــیــدهـد آنــجــا روم

من با پای برهنه و تن برهنه و عریان از هرطرف میدوم ببینم چه غذائی میشود پیدا کرد و من بهمان طرف میروم. من چیزی ندارم و بنان شب هم محتاج هستم.

3196        مـر مـرا زیـن حکـمت و فضل وهـنر          نــیسـت حاصــل جز خـیال و دردِ سر

در اینجا این فیلسوف نما دیگه دستش رو شده و بناچار خودش را لو میدهد. میگوید من را از این حرفهائی که از من شنیدی, از این دانش کلامی، یعنی من فقط کلمه بلد هستم بگویم. این را میگویند دانش کلامی, حکمت در اینجا و نه هر جا, در اینجا منظور مولانا اینست که دانش کلامی, دانشی که فقط با کلمه هست و نه دانش عملی. در مصراع دوم خیال بمعنی وهم است. وَهم یعنی گُمان و توهم یعنی خیال باطل کردن. میگوید این چیزی که تو اسمش را حکمت گذاشته ای و میگوئی من چقدر دانش و فضل و هنر دارم این برای من هیچ چیزی نیست. یک خیالات واهی و باطل که برای من تولید درد سر هم میکنند. حالا مولانا در اینجا باین فیلسوف نما های کلانی میتازد و حمله میکند. حالا خود مولانا این حکمت را در بیت بعدی میگوید. چه حکمتی؟.

3197        پس عــرب گـفـتـش شو دور از بــرم          تــا نـــبـــارد شـــومــی تــو بـر ســرم

این حکمتی که تو میگوئی دردسر برایت ایجاد میکند, حکمتی که برایت خیالات و توهم ایجاد میکند، این حکمت اصلا نحس است و از من دور شو. من اصلا این حکمت را نمیخواهم و از اینجا دور شو.مولا نا این داستان را باینجا کشانید که بگوید این حکمت لفظی بسیار چیز بدیست. این حرفهای پوچ و تو خالی که بجز لفظ و کلمه هیچ چیز دیگری نیست و فقط برای فریب دادن مردم است و فقط برای مرید جمع کردن است. در مصراع دوم میگوید: تا نبارد شومی تو بر سرم. شومی یعنی نهوست. نا مبارکی و نهسی در مقابل فرخندگی و خجستگی.آن عرب صحرا نشین گفت از من دور شو تا نا مبارکی و نهوست تو بر سرم نبارد و مرا هم مثل تو در بدر بیابانها نکند.

3198        دور بـر آن حــکــمت شـومـت زِ مـن          نطــق تــو شـوم است بـر اهــلِ زمــن

حکمت باز در اینجا آن حکمت لفظیست که سراسر حرف و صحبت است. شوم در بالا گفته شد یعنی نا مبارکی. زمن یعنی از من. نطق تو یعنی سخن تو شوم و نا مبارک است بر اهل زمانه یعنی بر هر کس. این عرب همان کسی بود که قبل از شناختن این فیلسوف نما میگفت تو باعث فضل و دانش همه مردم دنیا هستی و دانش تو لایه لایه روی هم قرار گرفته. ولی وقتیکه آن شخص خودش را لو داد, اعرابی گفت برو و از برم دور شو که اصلا حرف تو آنقدر نا مبارک است که اهل دنیا را هم به نهسی میکشاند.

3199        یــا تو آن سـو رو, من این سو مـیدوم          ور تـــرا ره پـــیـش مـــن واپـس رَوم

این مرد صحرا نشین عرب میخواهد هرچه ممکن است از این سوفی نما خودش را دور نگه دارد و میگوید یا اینکه تو از آن طرف برو و من بیک طرف دیگر میروم. هر طرفی که تو بروی من مخالفش را میروم. تو یک راهی را انتخاب کن و برو ومن برعکسش را میروم. اگر تو جلو بروی پس من به عقب میروم. مولانا دارد مخالفت خودش را با این علوم سطحی کلامی ظاهری ابراز میکند برای اینکه این گونه باسطلاح حکمتها و علوم دروغین مردم را به بیراهه میکشاند و گمراه میکند. اینها ناشی از عقل جزئی محدود کسانی هست که یک چند کلمه ایکه میشنوند و یا میخوانند, دیگر خودشان را دانشمند و نه دانشمند بلکه بر تر از همه دانشمندان میدانند.

3200        یـک جــوالم گـنـدم و دیـگــر ز ریگ          بـه بـود زیـن حــیــله هـای مُردَ ریگ

کلمه مُردَریگ یک معنی لغوی دارد و یک اصطلاح است. معنی لغوی آن مرده ریگ است. مرده ریگ یعنی کسیکه میمیرد و ارثیه ای که باقی میگذارد را مرده ریگ میگویند. حالا مولانا میگوید از زبان مرد اعرابی. میگوید اگر یک جوالم پُر از گندم باشد و یک جوالم از ریگ خیلی بهتر است از این حیله ها ئی که تو از دیگران مثل اینکه بارث برده ای و این گفتار تو از خودت نیست. تو از جائی یاد گرفتی و داری این علم سطحی خودت را روی من امتحان میکنی. من ترجیح میدهم که یک جوالم گندم و یک جوالم ریگ باشد.

3201        احـمـقـی ام بس مـبارک احـمــقـتیست          کـه دلــم بـا بــرگ و جــانـم مـتقـیسـت

احمقیم یعنی نادانی من . ابلهی من. مبارک یعنی فرخنده و خجسته. دلم با برگ یعنی دلم با نوای باور مندی. و روحم متقیست. من ترجیح میدهم همان آدم ابله باشم و بی سواد. اما دلم از معنویات و باور مندی وا نماند. روحم به بدی آلوده نشده باشد و پرهیز کرده باشد از بدیها و زشتیها. ساده زیستن . حیله و فن بکار نبردن, دچار خیالات واهی نشدن, خیلی بهتر از اینست که اینجور متضاحر بودن و خود را فیلسوف نشان دادن. اعرابی میگوید که من این را ترجیح میدهم.

3202        گـر تو خـواهی کِت شـقــاوت کم شود          جـهـد کـن تـا از تـو حـکــمـت کم شود

گر تو خواهی که شقاوت از تو کم بشود, شقاوت یعنی بد بختی و گمراهی و کفر. سعی و کوشش بکن که از تو حکمت کم شود. باید سعی بکنی که این حکمتیکه تا بحال ازش صحبت میکردیم که لفظیست و حرفیست. این حکمت ظاهری و این حکمت دروغین از تو کم شود.

3203        حــکــمـتـی کــز طبع زاید وز خـیـال          حکـــمــتـی بی فــیــضِ نـورِ ذوالجلال

میگوید من از آن حکمتی دارم صحبت میکنم که از طبیعت و دل تو و از شیطان درون تو واز نفس اماره تو سرچشمه گرفته با این عقل نا رسای خودت. حکمتی که از خیال زاید.یعنی از توهم و گُمان و اندیشه های باطل زائیده شده باشد این حکمتیست که نور حقیقت در آن نیست. فیض یعنی بهره مندی و بهره گیری. ذوالجلال اسم خداوند است. ذوالجلال یعنی صاحب شوکت یعنی خداوند. میگوید این حکمتیکه از عقل ناقص تو بیرون میاید این حکمتیست که نور حقیقت در آن نیست و بهره ای از نور حقیقت نگرفته. میگوید اگر میخواهی گمراه نشوی این نوع حکمت را بدور بیانداز.

3208        فـکـر آن بـا شــد کـه بگـشــایـد رهی          راه آن بــا شـد کــه پــیـش آیــد شــهی

آن گونه حکمتی که نور حقیقت در آن است, راه بسته ای را جلوی تو باز میکند و میگشاید یعنی چیزهائی را که نمیدانی بتو میگوید و تو را بطرف جلو میبرد. دریچه ای از معنویات و معرفت بروی تو میگشاید.آن راه رسیدن بحقیقت را بروی تو باز میکند. راهی که در مسیر آن کسانی بتو برخورد میکنند که شاهان معرفت هستند و شاهان معنویت هستند. نه این شاهانی که تخت و کلاهان جواهر نشان دارند و آن بالا نشسته اند و بهمه فخر میفروشند. آن راهی درست است که در مسیر آن راه شاهان حقیقت بجلوی تو میآیند. برای اینکه گفتیم حکمت واقعی حکمتیست که تو را بفکر وا دارد. وقتیکه فکر کردی برایت سوأال پیش میاید و وقتی سوأال برایت پیش میآید از آن شاهان حقیقت می پرسی.

3209        شــاه آن بــاشد کــه از خود شــه بُـود  نـه بـمــخــز نــهـا و لشــکـر شـه شود شاه کسیست که وجودش اصلا خود بخود شاه است. یعنی آن معرفت و معنویت طوری او را والا مقام کرده باشد و بالا برده باشد که شاه از خودش است و نه آن شاهی که با گنجینه ها و مخزن های زر و گوهرش شاه شده و شاهی که به پشتیبانی لشگریانش شاه شده است.  در طریقت یعنی راه رفتن بسوی حقیقت در طریقت پادشاهان معنویت بکمک ثروت و بکمک جاه و مقام و بکمک مرید جمع کردن مثل لشگر پشت سرشان اینها پادشاه نشده اند با این کمک ها. بلکه تکیه آنها بر معرفت و دانشیست که دارای نور حقیقت است و در وجودشان هست.

Loading