مولانا داستان جدیدی را آغاز میکند در باره پیرمردی که بطبیب خودش مراجعه میکند و ازرنجوریهای خودش بآن طبیب میگوید و از او پاسخ دریافت میکند. مولانا اغلب داستانهای خودش را بگونه ای با سخنانی آغاز میکند که خواننده و یا شنونده را بظاهر داستان ابتدا جلب میکند. سپس خواننده را بسوی مفاهیم پنهان در داستان میبرد. یکی از این موارد در همین داستان کوتاه است. در این داستان پیر مردی به طبیبی مراجعه میکند و درد های خودش را میخواهد درمان کند و طبیب علت دردها را بیان میکند و پیر مرد ناگهان براشفته میشود و خشمگین میشود و شروع میکند بطبیب نا سزا گفتن. مراد مولانا اینست که این را وسیله ای قرار میدهد برای آن کسیکه زشتی های سرشتی شخصی را باو میگوید. موضوع دیگری را که مولانا در اینجا مطرح میکند اینست که تفاوت بین پیری تقویمی و پیری عقلانی را بگوید.
3089 گـفـت پـیـری مــر طـبــیــبــی را که مـن در زحـــیـــرم از دِمـــاغ خویشـــتـــن
کلمه مر معنی ندارد و فقط برای پُر کردن قافیه شعری میاید. زحیر بمعنی رنج و زحمت است. کلمه دِماغ بمعنی مغز است. پیر مردی نزد طبیبی میرود و میگوید من از سستی کار مغزم, منظورش از کار حافظه ام و ضعف قوای دِماغیم در رنج هستم و ازین بابت بسیار نا راخت هستم.
3090 گـفــت از پـیــریســت آن ضـعــف دِمـاغ گـفــت بر چشـمـم زظـلـمـت هست داغ
طبیب گفت این ضعف مغزی تو از پیریست. مریض گفت بر چشمم هم یک لکه سیاهی هست. کلمه داغ در اینجا یعنی لکه. و من درست نمیتوانم که ببینم.
3091 گـفــت از پـیــریســت ای شــیــخ قــدیــم گـفــت پشــتــم دَرد مــی آیــد عـظــیـم
طبیب گفت ای آقای عزیز این لکه هم از پیریست. شیخ گفت علاوه بر اینها کمرم هم بسیار دردناک است
3092 گـفــت از پـیــریســت ای شــیــخ نـــزار گـفــت هـر چه مـی خـورم نَـبـود گَوار
طبیب جواب داد ای شیخ ضعیف و نزاز این درد پشت هم از پیری و رنجوریست. این پیر مرد گفت هر چه میخورم گوارش پیدا نمیکند و آنچه میخورم خوب حضم نمیشود.
3093 گـفــت ضـعـفِ مـعـده هـم از پــیـریسـت گـفــت وقـــتِ دم مــرا دَم گــیــریسـت
طبیب باز گفت این مشگل حضم غذای تو هم بعلت پیریست. پیر مرد گفت وقتیکه نفس میکشم من به تنگی نفس دچار میشوم.
3094 گـــــفــــــت آری اِنــــقــطـــــاع دَم بـــود چون رسد پـیـری, دو صـد عـلـت شود
انقطاع یعنی قطع شدن و بند آمدن. طبیب گفت آری نفس بند آمدن هم از زیادی سن است. علت در بسیاری از موارد مولانا بجای بیماری بکار میبرد. طبیب اضافه کرد و گفت بگذار تو را راحت بکنم و بطور کلی وقتی پیری میرسد تعداد زیادی از بیماریها هم با آن میاید.
3095 گـفــت ای احــمــق بــریــن بــردوخــتـی از طــبــیــبــی تــو هــمیــن آمــوخـتـی؟
برین یعنی بر این و منظور این کلمه پیریست. بر دوختی یعنی روی همین کلمه ثابت مانده ای و مثل اینکه تو را باین کلمه دوخته اند, برای اینکه هرچه من میگویم تو پیری را میگوئی. ای آدم نادان تو از طبابت فقط همین کلمه پیری را یاد گرفته ای؟ آیا چیز دیگری را بتو یاد نداده اند؟
3096 ای مُــدَّ مَــغ, عــقــلــت ایــن دانش نداد کــه خــدا هــر رنـــج را درمـــان نـهـاد؟
کلمه مدمغ از کلمه دِماغ است و یعنی کسیکه احمق است و نادان و مغزش درست کار نمیکند. یعنی قوای مغزیش دچار ظعف و نفصان است. میگوید ای نادان عقل تو تو را به این دانش آگاه نکرده که خداوند درد را آفریده و برای هر دردی هم درمانی قرار داده؟. تو هنوز این را نمیدانی؟
3097 تــو خـــرِ احــمــق ز انــدک مـایــگــی بــر زمــیــن مــانــدی, ز کــوته پــا یـگی
اندک مایگی یعنی کم دانشی. در اینجا کم دانستن از علم پزشکی. بر زمین ماندی یعنی هیچ پیشرفت نکردی و مثل خر در گِل مانده ای ز کوته پایگی یعنی از کم همتی و تو خیلی کم حمتی و همت نکردی که یک چیزی یاد بگیری. میگوید: تو ای خر احمق از کم دانستن و کم همتی از علم طب چیزی یاد نگرفته ای و هنوز داری درجا میزنی. این از کم همتی در وجود خودت است که داری در یک جا درجا میزنی و هیچ پیشرفتی نکرده ای.
3098 پس طـبـیـبـش گـفـت ای عُـمرتوشصت ایـن غضـب ویـن خشـم هــم از پـیـریست
طبیب باو جواب داد و گفت ای کسیکه سنش به شصت رسیده و از شصت هم دارد میگذرد , این عصبانیت بیجای تو هم علتش پیریست.
3099 چون هـمه اوصاف و اجزا شد نـحـیف خـویشـتـن داری و صـبـرت شـد ضعـیـف
اوصاف جمع وصف است و وصف یعنی وضع حال. اجزا در اینجا اجزاع بدن است. نحیف یعنی ناتوان. خویشتن داری یعنی در دست داشتن اختیار نفس. طبیب گفت چون همه وضع حال و اعضای بدن هر چه هست در اثر پیری نا توان میشود و نمیتواند درست کار بکند, اختیار نفست هم از دستت میرود و خویشتن داری هم دیگر نمیتوانی بکنی. خویشتن دار کسی هست که جلو عصبانیت خودش را بگیرد و صبر داشته باشد. برای همین است که مولانا خویشتن داری و صبر را باهم آورده. کسی که خویشتنداری ندارد نمیتواند صبر کند و بلا فاصله میخواهد دشنام بدهد از یک چیزیکه ناراحت شده. برای یک انسانیکه علت بقول مولانا یا بیماری و علت پیری دارند این یک چیز طبیعیست ولی برای کسانیکه بآن سن بالا نرسیده اند و این صبر و خویشتنداری را ندارند و اصلا فرصت نمیدهند که طرفشان حرف را تمام کند که ببینند که چه میخواهد بگوید حرف طرفشان را قطع میکنند و شروع میکنند بداد و فریاد کردن, آنها اصلا خویشتنداری ندارند و خویشتن خویششان از دستشان رفته. اگر ما انسانها در درون خودمان سیر بکنیم خویشتن خویش را آنجا پیدا میکنیم و این خویشتن خویش را پیدا کردن خیلی شهامت میخواهد و شجاعت و دلیری میخواهد برای اینکه در بسیاری از موارد خویشتنِ خویش زشت است و وقتی این را می بینیم آنوقت شهامت میخواهد که عصبانی باشیم و استقامت میخواهد که قبولش کنیم که زشتیم و برطرفش کنیم. بدون اینکه پرخاش بکنیم. سعدی میگوید:
سخنها قوی باید و معنوی نه رگ های گردن بحجت قوی
سخنها باید معنی دار و قوی باشد و نه اینکه عصبانی بشوی و رگهای گردنت باد بکند و پر از خون بشود و فریاد بکنی که چیزیکه من میگویم حجت و دلیلی که من میاورم درست است.
3100 بــر نـتـابـد دو سـخـن, زو هَــی کــنــد تــاب یــک جــــرعـــه نـدارد قَــی کــنــد
بر نتابد یعنی تحمل ندارد. از کلمه تاب و توان است. آن کسیکه بپیری تقویمی رسیده دو کلمه هم نمیتواند تحمل کند تا ببیند طرف مقابل چی میخواهد بگوید. اصلا گوش کردن بحرف دیگران هنر است هرچه میخواهد بگوید. زشت بگوید یا زیبا, راست بگوید یا دروغ, گوش کردن باین حرف و صبر کردن هنر است. خیلی از ما ها این هنر را نداریم و نمیگذاریم طرف حرفش را بزند. کلمه زو همان زود است که دال آن را انداخته. میگوید آن پیرمرد سالخورده دو کلمه هم صبر نمیکند و زود هَی و هو و داد و فریاد میکند. مثل کسیکه تاب و تأمل خوردن یک جرعه مشروب و یا هر نوشیدنی را ندارد و وقتی یک جرعه میخورد قَی میکند و بر میگرداند. توانائی حضم این مطلبی را که دارد می شنود ندارد. مثل کسی هست که نمیتواند غذائی را که خورده حضم کند و هی قی میکند. باید که سخن دیگری را هم حضم کرد. باید در باره سخن طرف هم اندیشه کرد و دید که او چه میگوید. چه بسار مواردی هست که او درست میگوید.نه غلط میگوید. اگر غلط گفت بملایمت با او باید گفت که این درست نیست آنهم باکلمه “بنظر من” درست نیست.
3101 جـز مگـر پـیـری که از حـقست مست در درون او حـــیـــات طـــیــبــه اســت
جز مگر پیری یعنی جز مگر آن پیر. از حقست مست یعنی از شراب حق مست است. مست شراب حق است. در درون او یعنی در باطن او حیات طیبه است. حیات طیبه یعنی زندگی پاک و پاکیزه. یعنی آرامش. آمده است که در بهشت حیاط طیبه است یعنی آنجا هم آدمها زنده هستند ولی آرام هستند. پس کسیکه در این دنیا حیات دارد, زندگی دارد ولی صبر و تحمل ندارد, حیات او پاکیزه نیست زیرا آلوده به زشتیهای نفسانی است. اولین آنها منیت و تکبر است. آن پرخاشگر به منیتش توهین شده که پرخاش کرده. اگر او این تکبر و منیت را نداشت که بر آشفته نمیشد. بتکبر و منیت او توهین شده و نمیتواند ساکت بماند و نمیتواند تحمل بکند. این شخص حیات دارد ولی حیاتش پاک نیست.
3102 از بـرون پــیـراســت و درباطـن صبی خــود چـه چـیـز اسـت آن؟ ولّی و آن نـبی
از برون یعنی از نظر ظاهر. باطن یعنی در درون. صبی بآن شیر خواری میگویند که هنوز از شیر گرفته نشده. کسانی هم که از نظر ظاهر پیر هستند در باطن مثل آن کودک شیر خواری هستند که شیر حقیقت مینوشند و بهمان اندازه صفا دارند. شما این نوزاد را زمانیکه در حال شیر خوردن است باو نگاه کنید. وقتی بچهره اش نگاه میکنید لذت میبرید. مفهوم طراوت را در چهره او می بینید. در مصراع دوم وقتیکه می پرسد خود چه چیز است آن؟ همین جا جوابش را هم میدهد و میگوید آنها ولّی و نبی هستند یعنی آنها انسانهای کامل هستند.آنها معنویاتشان بکمال رسیده آنها سکون و آرامش را دارند. اگر معنی لغوی را خواسته باشید, ولی یعنی دوست صدیق خدا و مبی یعنی پیام آور خدا. ولی حتما اینطور نیست که کسیکه میخواهد آن آرامش را داشته باشد ولی و نبی خدا باشد. لازمه آرامش داشتن ولی خدا و نبی خدا بودن نیست. هر کس که آن آرامش را درک کند و بدست بیاورد میتواند آن آرامش را داشته باشد.
3103 گــر نــه پــیــدا اند پـیـش نـیـک و بــد چیســت بـا ایشـان خســان را ایــن حســد
گر نه پیدا اند یعنی اگر آشکار نیستند. ویا اگر شناخته شده نیستند پیش نیکان و بدان, بطور کلی همه مردم. اگر شناخته شده در پیش مردم (نیکان و بدان) نیستند، پس چرا خسان و فرو مایگان نسبت بآنها حسادت میکنند. پس همه آنها را میشناسند که بآنها حسادت میکنند. همه به آرامش آنها حسادت میکنند. بجای اینکه یک نفر برود و ببیند چرا این شخص آرامش و سکون درون دارد فقط بلد است حسادت بکند.
3104 ور نــمـی دانــنــدشــان عـلـم الــیـقـِـن چیسـت ایـن بغض و حِـیَـل ســازی و کـیـن
ور یعنی و اگر. نمی دانندشان یعنی نمیشناسندشان بدرستی. علم الیقین یعنی بدرستی. مسلما و یقینان. اگر این مردم نیک و بد آنها ( مردان کامل) را نمیشناسند , پس چرا نسبت بآنها بغض دارند یعنی دشمنی دارند. با آنها حیَل سازی دارند یعنی نیرنگ بازی با آنها دارند. کین بمعنی دشمنی و در اینجا یعنی دشمنی کردن. این انسانهای کامل در همین دنیای ما و شرائط ما زندگی میکنند و اینقدر آرامند و مردم بآنها حسودی میکنند. کار حسود اینست که بغض و کینه و حیله بازی پیدا بکند نیرنگ بازی پیدا میکند و پشت سرش حرف میزند و آخر سر هم میگوید آنها مثل سیب زمینی هستند یعنی آفت بآنها کاری ندارد. باید سعی کرد و فهمید که چرا آنها آرامش دارند. و وقتی فهمیدید سعی کنید که شما هم این آرامش را داشته باشید.
3105 ور هــمــی دانــنــد جــزای رســتخیز چــون زنـنـدی خــویش بَـر شــمشــیـر تــیـز
جزا یعنی کیفر و مجازات. رستخیز یعنی روز داوری. چون یعنی چگونه. خودشان را بشمشیر تیز میزنند. شمشیر اینجا یعنی شمشیر تیز قهر الهی. وقتیکه دل این آدمها را بدرد میاوریم, و وقتی بانها سیب زمینی میگوئیم, و وقتیکه اقدام به کینه توزی میکنیم و میگوئیم این آدم هیچی نمیفهمد و بی رگ هست ما داریم دلشان را بدرد میاوریم. البته او دلش بدرد نمی آید و شما میخواهید دلش را بدرد بیاورید. مولا نا میگوید این کسانیکه دارند این کار ها را میکنند آیا جزای این زشتی های خودشان را معتقد نیستند که می بینند؟. چرا خودشان را به شمشیر تیز قهر الهی میزنند. قهر الهی مثل شمشیر تیز بکمر آنها خواهد زد.
آیا با خوتان میگوئید که باید تا روز قیامت صبر کرد تا آنها مجازات بشوند؟ خیر همی الان این اتفاق خواهد افتاد. مولانا در جائی دیگر در دفتر اول میگوید: هر دَم تو را مردن و رجعتیست, یعنی هر لحظه تو داری میمیری و زنده میشوی. پشت سر هم داری با سرعت زیاد میمیری و زنده میشوی و تو نمیفهمی. درست مثل فیلم سینمائی که یک حرکت در روی فیلم بصورت تک تک و بتدریج است ولی وقتی روی پرده سینما نگاه میکنید این حرکت پیوسته است و تماشاچی آن حرکت را ممتد می بیند و حالا این مردن و زنده شدن هم همین طور است ما متوجه نمیشویم و مولانا میگوید این روز جزا و رستاخیز هم روزهائیست که بین این مردن ها و زنده شدنها قرار دارد و لذا هر لحضه ما روز جزا را بدون اینکه متوجه باشیم میگذرانیم. بعد سوآل مردم عامی اینست که پس چرا بدکاران مجازات نمیشوند؟ جواب اینکه چرا مجازات میشوند ولی ما نمیفهمیم. اگر این داوری روی خودمان بشود، ما بروی خودمان نمیآوریم و اگرداوری روی دیگری میشود, آن شخص بروی خودش نمیاورد و با سیلی صورت خودش را سرخ نگه میدارد و ظاهرش را شاد و شنگول نشان میدهد. نشان میدهد خیلی خوشحال است ولی تو دلش جهنم است و رنج میبرد و در ظاهر کسی نمیبیند. او نتیجه و اجر و مزد زشتیهای خودش را دارد میبیند و بهمبن جهت در دلش جهنم است. او میداند که دزدی کرده, میداند که دروغ گفته, و میداند که یک نفر را کشته و در درونش آن رستاخیز و جزا برپاست و همه اینها آن جهنمیست که در درونش هست ولی بشما چیزی نمیگوید و شما هم از درون او بی خبرید.
3106 بـر تو می خـنـدد مَـبـیـن او را چُـنـان صــد قــیــامــت در درونســـتـش نـــهـــان
تو داری ظاهرش را میبینی که خندان و شاداب است و تو او را این چنین نبین. قیامتهاست که در درون او بر پاست و در ظاهر پنهان است.
3107 دوزخ و جــنّــت هـمه اجـزای اوسـت هــر چـه انــدیشــی تــو , او بــالای اوست
اوست که در داخل خودش جهنمی آفریده و در آتش جهنم خودش در حال سوختن است. و یا بهشتی آفریده و در این بهشت با آرامش و خوشی زندگی میکند. هرچه تو فکر کنی او بالا تر از این حرفهاست. در اینجا ایهامی هست که باید خیلی دقت کرد. کیست که اینطور بالا بلند است؟ این همان پیری هست که مست عشق حق است. ایهام کجاست؟ ایهام اینجاست آن آدمی که زشت کار است در درونش جهنم است و بروی خودش نمیآورد و در ظاهر نشان میدهد که در بهشت است. ولی واقعیت منظور مولانا اینست که در این انسان کامل و در این انسان بر تر, عظمت انسان کامل بقدری هست که ما فوق اندیشه و تصور ماست. ما فوق بهشت و جهنم است و بلا خره ما فوق این حرفهاست و میگوید هرچه اندیشه توست, او بالای آنست. بعلت عظمت وجودی اوست.
3108 هــر چـه انــدیشـی پــذیــرای فــنا ست آنــکــه در انــدیــشــه نــایــد آن خـــداسـت
هرچه که تو فکر میکنی در این دنیای فیزیکی فنا پذیر است. آن کسیکه در محدوده فکر و اندیشه ما نمیگنجد او خداست. کیست که بتواند بگوید خدا یعنی چی؟ خدا را میشود حس کرد ولی هرگز نمیتوان او را توصیف کرد. اگر هم کسی توصیف کند, حتی هزار نفر توصیف کنند آنوقت هزار گونه خدا وجود دارد. توجه اینکه میگوید خداوند فرا تر از اندیشه ماست و در محدوده فکری ما نمیگنجد و چون این انسانهای کامل بخدا و بحقیقت پیوسته شده اند, آنها هم این چنین وضعی پیدا کرده اند. تو وضع آنها را نمیتوانی تصور کنی که چیست. حال و آرامششان را می بینی ولی چه حال درونی دارند و چه خوش هستند تصورش را هم نمیتوانی بکنی. اگر توانستی خدا را تصور کنی آنها را هم میتوانی تصور کنی آنها بکمال خداوند کامل شده اند. انسان کامل بر فهم ها و عقل های بشری ظاهرا نمایان است ولی واقعا شناخته شده نیست.
3109 بـر درِ ایـن خانه گسـتـاخی ز چـیست گــر همــی دانــنــد کـانــدر خــانه کـیــست
منظور از خانه, خانه دل این انسان های کامل است. بر در این خانه یعنی بر دل این انسانهای کامل چرا جسارت میکنی؟. و چرا کستاخی میکنی و چرا بی رگ بودن و سیب زمینی بودن را بآنها نسبت میدهی؟ تو نمیدانی که در خانه دلشان چیست و چه میگذرد. تو اگر میدانستی که ساکن دل آنها خداوند و حقیقت است آنوقت این حرفها را نمیزدی. اصلی در عرفان تحت عنوان ظاهر و مظهر هست. ظاهر یعنی آشکار شدن. مظهر یعنی محل ظهور و محل آشکار شدن.در وجود این انسانهای کامل ظاهر و مظهر یکی شده یعنی خداوند در آنها ظاهر شده و درون آنها جای ظاهر شدن خداوند شده.لذا درون انسانهای کامل مظهر خداست و جائیست که خداوند ظاهر میشود.
3110 ابـلهـان, تــعظــیـم مسـجــد می کـنـنـد در جــفـای اهـــل دل جِــدّ مـــی کـــنـــنــد
باعث شگفتی بسیار است که در بیش از هشتصد سال پیش در شهر قونیه مولانا با چه شجاعت و قدرتی بیت بالا را میسراید. مسجد بطور کل یعنی عبادتگاه و محلی که مردم در آنجا سجده میکنند و این در و دیوار را می بوسند و ازش شفا میخواهند. همه این کارها را با خشت و گل میکنند ولی باین اهل دل یعنی این انسانهای کامل جور و ستم روا میدارند. آنها فقط ابلهان هستند. حالا مولانا مسجد و دل انسانهای کامل را با هم مقایصه میکند.
3111 آن مجـاز سـت این حقـیـقت ای خران نــیـسـت مســجـد جـــز درون ســـروران
میگوید آن مسجد یک چیز مجازیست و یک مشت خشت و گل است ای خران و نا دانان.یک چیز مجاز نبوده و بوجود آمده و یک روزی هم خراب میشود و از بین میرود در برابر حق و حقیقت که همیشه بوده و هیچ وقت هم از بین نمیرود. این مسجدیکه در و دیوارش را می بوسی و این همه بآن احترام میگذاری یک چیز مجازیست ولی دل انسان کامل پر از حقیقت است و اگر میخواهی تعظیم کنی بیا اینجا تعظیم بکن. نیست مسجد جز درون سروران. سروران همان انسانهای کامل هستند. ای نادان کجا بدنبال مسجد میگردی؟ مسجد در درون انسانهای کامل است و تو در آنجا میتوانی خدا را پیدا بکنی.
3112 مســجــدی کان انـدرون اولــیـاســت سَـجـده گــاه جمـله اسـت , آنجـا خــداسـت
میگوید آن عبادتگاهی که در درون این انسانهای کامل است, آنجا هست که همگان باید سجده کنند برای اینکه خداوند در آنجا ظهور کرده و در آنجاست. کلمه جمله یعنی همه. یعنی از هر کیش و آئین و فرقه و مذهبی که وجود دارد, همه و همه سجده گاهشان براستی باید دل انسانهای کامل باشد. برای اینکه آنجا جایگاه خداوند است. حقیقت را باید در آنجا پیدا کرد. اگر که خدا در دلش هست, آن انسان کامل آنچه که بگوید حقیقت است. هرکار که بکند حقیقت است. رفتار, کردار, گفتار, اعمال و همه چیزش حقیقت است برای اینکه کارهای او ناشی از حقیقت درونش است. خدا چیزی نیست بجز حقیقت.