78.2 حکایت هندو که با یار خود می جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت که او هم بدان مبتلاست

پس از پایان داستان قبلی در مورد شخصی که واقعا شتر خودش را گمُ کرده بود و شخص مقلدی که با او همراه شد و گفت منهم شترم را گُم کرده ام که سراپا سمبولیک, عرفانی, و پر از پند و اندرز بود مولانا بپایان رسانید و هم اکنون داستان کوچکی را در باره یک نفر هندی از اهل هندوستان که با یار خود جدل میکرد در کاری و اطلاع نداشت که خودش هم بهمان مبتلاست شروع میکند و در همین یک قسمت بپایان میرساند. این حکایت را مولانا ظاهرا از زبان شمس تبریزی شنیده برای اینکه مختصر تر از آنچه مولانا گفته در مقالات شمس تبریزی هم هست. توجه اینکه شمس تبریزی هیچ کتابی ننوشته و آن سخنانیکه گفته در مجالسیکه حضور داشته و اشخاصی که در آنجا بوده اند می شنیدند و یاد داشت میکردند از قول و گفته های او و جمعا یک کتابی شده بنام مقالات شمس. از کلمه قال یعنی گفتن است. مشابه این داستان در بعضی از کتب دیگر هم هست.

مولانا تمام کتابهائی را که قبل از او نوشته شده خوانده است و آنها را در آن حافظه قوی بایگانی خودش نگه داشته و بموقع خودش از آنها استفاده میکند و بکار میبرد. منتهی در تمام آنها دخالت میکند و تغیراتی در آنها میدهد. کتابهائی هست علاوه براین مقالات شمس مثل کتابی باسم عیونالخبار. این کتاب تألیف شخصی هست بنام ابنالپُتیا. او یک نویسنده خیلی مهم آن زمان که عالم و دانشمند هم بود و در قرن سوم هجری زندگی میکرد. او چیزی شبیه به آن چیزیکه مولانا گفته آورده است. علاوه بر این در کتاب مجمع الابثار هست که توسط شخصی بنام میدانی نوشته شده و او هم در قرن ششم هجری میزیسته. این کتابها را مولانا همگی خوانده و در حافظه اش نگه میداشته و بموقع از آنها در مثنوی معنوی بکار میبرده است. و حالا بتفسیر اشعار این داستان میپردازیم.

3028        چـــار هــنــدو در یـــکی مســجـد شــدند          بـهــرِ طــا عـــت راکع و سـاجد شدند

چهار هندی مسلمان وارد یک مسجد شدند. بهر طاعت یعنی برای اطاعت امر خداوند یعنی عبادت بطور کلی. عبادت از کلمه عبد است و عبد یعنی بنده و لذا عبادت یعنی بندگی. پس کاری را که مردم در مساجد, کلیساها, کنیساها میکنند همه بندگی خداوند است.

3029        هــر یــکـی بـر نـیّــتـی تــکــبـیــر کــرد          در نــمــاز آمــد بــمســکــیـنـی و درد

مسلمانها قبل از اینکه نماز بخوانند اول تمرکز پیدا میکنند و نیّتی میکنند و در ضحن خودشان میگویند من این نماز را بجا میاورم برای نزدیکی به خداوند و برای درک حقیقت. این را میگویند نیت کردن. در مصراع دوم کلمه بمسکینی یعنی بفروتنی و فقر عرفانی. درد در اینجا یعنی دردمندی طلب. یعنی اینکه حقیقت را طلب میکند. این باید بسیار خالص باشد. در عرفان اینطور گفته میشود در باره کسیکه طلب میکند در ذهنش, اگر همه جهان خاکی و نعمت را و همه آن جهان و جنت و بهشتش را باو بدهند او نمی پذیرد. او فقط آن حقیقت را خواهان است و بس. اگر اینطور هست آن را میتوان طلب گفت. مسلمانان وقتی نیت کردند, تا پایان آن نباید حرف بزنند و اگر حرف بزنند نماز آنها باطل است زیرا باعث میشود که از نیت اولیه که طلب بود خارج بشوند.

3030        مُـؤذن آمــد زان یــکی لــفــظـی بجَســت          کای مؤذن بـانگ کـردی وقت هســت

مُوذن و یا مُئَذن یعنی اذان گو. برای مسلمانان قبل از هر نمازی باید اذان بگویند. وقتی اذان میگویند همه میفهمند که وقت نماز خواندن رسیده است. از یکی لفظی بجست یعنی یک کلمه ای از دهانش بیرون رفت. یعنی سخنی بر زبانش آمد و نمازش باطل شد. در مصراع دوم: که ای مؤذن, اذان گفتی؟ وقت نماز شده؟ مسلمانان هندی بسیار معتقد هستند که نمازشان را با تمام قوانینش بسیار دقیق و درست بجا بیاورند. بهمین دلیل آن شخص از مؤذن آن سؤال را کرد.

3031        گـفــــت آن هــنــدوی  دیگـــر از نــیــاز           هِـی سـخـن گـفـتـی و بـا طل شد نماز

از نیاز یعنی به ضرورت بطور کلی. هندوی دومی متوجه شد که در نماز اول اشتباه کرده و نباید حرف میزده. لذا او هندوی اول را صدا کرد و گفت هِی فلانی, حرف زدی و نمازت باطل گردید.

3032        آن ســوم گــفـــت آن دوم را ای عـــمـــو          چـه زنی  طعـنه بـراو؟ خـود را بگو

کلمه عمو در اینجا یعنی آهای, ای هم شهری, ای فلانی. چرا باین دومی طعنه و سرزنشش میکنی که وسط نماز حرف زده و اینکه نمازش باطل شده؟ خودت هم همین کار را کردی. خود را بگو یعنی خودت را سرزنش بکن.

3033        آن چــهــارم گـفـت حـــمـــدُ اللهَ کــه مــن          در نــیــفــتــادم بِـچـه چون آن سه تـن

حمدُالله یعنی ستایش خدا را, شکر خداوند را که من مثل آن سه نفر بچاه اشتباه در نیافتادم. در اینجا الهامی هست و آن اینکه در این مثال هر چهار نفر اشتباه کردند و نمازهای آنها باطل شد در حالیکه همه فکر میکردند اشتباه از آنها نیست و از نفر قبلیست. همه ما ها در هر روز چندین اشتباه میکنیم و در چاه اشتباه میافتیم و خودمان متوجه آن نیستیم. این چاه اشتباه ظلمانیست, تنهائیست, از آن بیرون آمدن آسان نیست, ترسناک است. مولانا این اشتباه را بچاه تشبیه کرده و عملا چاهی در کار نیست. در این داستان نفر چهارم میگوید خدا را شکر که من این اشتباه را نکردم و نمازم باطل نگردید.

3034        پس نـــمـــاز هــر چـــهـــاران شــد تـبـاه          عــیــب گـویـان بـیشـتـر گـم کـرده راه

تباه یعنی باطل. نمار هر چهار نفرشان باطل شد.  پس نتیجه میگیرد کسانیکه عیب دیگران را میگیرند, خودشان  بیشتر از دیگران عیب میکنند. این سخن بسیار پر معنی و پر محتویست. همین عیب دیگران را گرفتن, خودش عیب اول است. وقتی یکی در ذهنش دائم جستجوکند که عیب دیگران را پیدا کند و به رخشان بکشد و یا پشت سرشان بدیگران بگوید, او اصلا فرصت پیدا نمیکند که  بعیب خودش پی ببرد زیرا دائم مشغول جستن عیب دیگران است بنا براین از همه بیشتر راه را گُم میکنند.

3035        ای خُـنُـک جـانـی که عــیـبِ خویش دیــد          هـر که عـیـبـی گـفت آن بـرخود خرید

خُنُک یعنی ای خوشا بحالِ. میگوید: خوش بحال آن روح و جانیکه عیب خودش را ببیند و هرکس هم که عیب او را میگوید, آنرا بجان خودش بخرد. معمولا آدمها دوست ندارند که کسی عیب آنها را بآنها بگوید و اگر یک خورده بیشتر عیب بگوید دیگر از آن شخص بکلی دوری میکنند. و اگر ادامه بدهد از او قعر میکنند و پشت سرش هم بد میگویند. این شخص شنونده عیب خودش اول گمراه شده و براه غلط افتاده و یک عیبی هم که یک کسی میخواسته باین آدم بگوید بجای اینکه آو این عیب را متوجه بشود و آن را بر طرف بکند, برعکسش شده و گرفتار عیب های دیگر شده و عیب را بر خودش نخریده. او باید عیب خودش را بخرد و نه اینکه از گوینده عیب نا راحت شود. اگر خواستید عیب کسی را بگوئید باید آن شخص را بکناری کشیده و مستقیم عیبش را رودر رو بخودش بگوئید. و هیچگاه عیب کسی را در انظار مردم نباید گفت. زیرا آن شخص تحقیر میشود, یعنی احساس میکند که تحقیر شده است و وقتیکه در خلوت هم باو میگوئید گفتن شما حالت تحقیر و سرزنش و نادانی نداشته باشد. و حالت اعتراض هم نداشته باشد. با چهره خندان و از روی دوستی بگوئید. مولانا در این موردبسیار حساس است و در جائی دیگر میگوید: این عیب هائی که شما در مردم می بینید، این مردم آیینه سر تا پا نمای شما هستند. عیبهای شما در آنها منعکس شده و شما دارید عیب خودتان را در او می بینید. آنوقت میگوئید که این عیب اوست ولی این عیب شماست.  شما خیال نکنید که دارید عیب او را می بینید, عین همان عیب در شماست

3036        زانـکه نــیــم او ز عــیـبــســتــان بُـدسـت         وان دگــر نـیـمـش زِ غـیـبـستــان بُدست

عیبستان یعنی آنچه که مربوط باین دنیای مادی و خاکیست و هر چیزیکه مادیت دارد آن چیز متعلق به عیبستان است. منظور مولانا اینست که این دنیا سراپا عیب است. همانطوریکه اگر در جائی که پر از کوه باشد بآنجا میگویند  کوهستان. و یا هرکجا پر از نی باشد میگویند نیستان. حالا این آدمیکه میخواهی عیبش را بگوئی جسمش از همین خاک است و لا اقل نصف وجودش از همین عیبهاست در این عیبستان. در مصراع دوم میگوید نصف دیگرش از عالم غیبستان است. غیبستان یعنی عالم معنی و روحانیت. عیبستان مادیت میاورد ولی غیبستان معنویت میاورد. میخواهد بگوید انسان آمیخته ایست از مادیات و معنویات. مادیات میخواهد او را بسوی پستی ببرد. معنویات میخواهد او را اوج بدهد و بسوی بلندی ببرد

و مادیات میخواهد او را بسوی تاریکی ببرد. حالا این شخصیکه میخواهید ازش عیب بگیرید, توجه داشته باشید که او هم نصف وجودش از عیبستان است. بنا براین توقع نداشته باشید که عیب نداشته باشد. هرکسیکه از این دنیای خاکیست دارای عیب است و باید قبول کنیم. پس بیهوده اینها را ندانسته و شرائط عیب گفتن را بجا نیاورده شروع به عیب گفتن نکنیم

3037        چونـکه بـر سـرمــرتــرا دَه ریش هســت          مــرهـمــت بـر خویش بایـد کـار بسـت

ریش بمعنی زخم و جراحت است ولی منظور اینجا نقاط ضعفهای معنویست. مرهم معجونی بود که درست میکردند و برای بهبودی زخم بکار میبردند.میگوید: وقتیکه تو میدانی روی سرت ده جای آن زخم شده, تو اگر مرهمی داری باید اول بگذاری روی زخمهای سر خودت و آنها را التیام ببخشی. یعنی وقتیکه می بینی سراپای وجودت پر از عیب است, آنوقت توجه ات روی عیب دیگران نباشد. اگر داروئی برای درد عیب جوئی داری که میخواهی دیگری را با عیب جوئی  نصیحت بکنی، اول بخودت پند بده و عیوبات خودت را علاج کن.

3038        عـیـب کــردن خــویش را داروی اوسـت          چــون شـکسـته گـشـت جای اِرحَموُست

گفته شد که اگر عیبی داری اول خودت را معالجه کن دوا و داروی عیب خودت را پیدا بکن. و هم چنین گفته شد که دارویش اینست که قبول کنی که عیب داری و در صدد برطرف کردن این عیب خود باشی. تو باید سعی کنی که عیب خودت را مرتب بشناسی و بعیب خودت بگو. مثل اینست که داری روی زخمت مرحم میپاشی. دوای این عیبت را داری میگیری. باید عیب خودت را مرتب بگوئی و بدونی و فراموش نکنی. حالا وقتیکه تو داری اینکار را میکنی تو داری خودت را میشکنی یعنی اینکه از آن تکبرت داری پائین میائی. وقتیکه یک کسی عیب خودش را قبول ندارد و یا نمیشناسد, این آدم متکبر وخود پسند است. حالا باید خود شکنی داشته باشد. وقتی قبول میکنی که عیب داری آنوقت خودت را شکستی. ارحمو یعنی سزاوار رحم کردن. حالا تو سراوار رحم کردن شده ای. اشاره به سخنیست در عرفان که  میگویند ” رحم کنید تا بشما رحم کرده شود” آنوقت سزاوار رحمت خداوند میشوید.

3039        گــر هــمان عــیــب نـبـود , ایمن مـبـاش          بـو کـه آن عــیـب ازتـو گــردد نیز فاش

اگر بخودت نگاه کردی و دیدی که براستی این عیب را نداری باز هم آسوده نباش. ایمن نباش یعنی آسوده خاطر مباش. بو که یعنی شاید که, چه بسا که. چه بسا که آن عیب در آینده در تو کشف بشود.

3040        لا تـــخـــافُـــوا از خــــدا نشــنـــیـــده ای          پس چـه خود را ایمـن و خوش دیده ای

لا تخافو یعنی ترس نداشته باشی. خداوند بکسانیکه در راه معنویت بمقام انسانیت کامل رسیده اند یعنی بآن معنویت تمام و کمال رسیده اند بآنها خطاب میکند و میگوید حالا که باین مقام رسیده اید از خودتان نترسید و از خودتان خوف نداشته باشید زیرا انسان کامل هم با اینکه باین مقام رسیده باز هم ترس و خوف دارد که نکند که من هم عیب خودم را بر طرف نکرده باشم و نکند که من هنوز عیب دارم. وقتیکه خداوند بانسان کامل هم میگوید که خوف نداشته باش, پس معلوم میشود که انسان کامل هم خوف و بیم این را دارد که هنوز دارای عیب باشد. حالا که انسان کامل از اینکه عیب داشته باشد میترسد پس آنسانهای معمولی چی؟  آنها باید همیشه در ترس باشند و صد در صد جایزوالخطا هستند و خطا هم میکنند.

3041        ســالــهـا ابــلــیس, نـــیــکـو نــام زیسـت          گشـت رسـوا بـیـن  که او را نام چیسـت

ابلیس شیطان و نیکونام زیست یعنی خوش نام زندگی کرد. در افسانه های مذهبی هست که شیطان از فرشتگان بسیار نزدیکتر بخداوند بود و او سالها و سالها عبادت میکرد و خوشنام بود. بعد چون اطاعت خداوند نکرد رسوا شد. بین یعنی بیاندیش. بیاندیش و ببین چرا اسم او ابلیس است. ابلیس یک کلمه عربی و از بلاس میاید و بلاس یعنی نا امیدی و ابلیس یعنی نا امید.

3042        در جــهــان مـعـروف بُــود عـَـلــیــای او          گشــت مـعــروفـی  بـعـکس ای وای او

عَلیای او یعنی بلند پایگی و علو او. در جهان معروف بود به بلندی درجه و بلند پایگی و والا مقامی. ولی حالا معروفیت او برعکس شد. حالا معروف به بد نامی شد. پس وای بر او.

3043        تــا نـه ای ایـمـن تـو مــعــــروفـی مـجـو          رُو بشـــو از خـــوف,  پس بنـمای  رو

ایمِن یعنی در پناه بودن و در امان بودن. معروفی مجو یعنی بدنبال شهرت و معروف بودن و خوشنامی مباش. رو بشو یعنی چهره باطنت را از ترس خدا پاک بکن و بعدروی خودت را نَمایان بساز بدیگران و طالب معروفیت بشو و بگو این منم که خوشنامم و نکونام. اگر چهره باطنت را پاک نکنی باید از ترس خدا بترسی.مولانا میگوید اول برو و سیر درون خودت بکن و اگر زشتیهائی دیدی, اول آنها را پاک کن بعد گردنت را افراشته کن و روی خودت را بدیگران نشان بده که این منم که چقدر خوب هستم. تو ایمن نیستی و مطمئن نیستی که این کار را کردی. بدنبال شهرت کاذب دروغین مرو.

3044        تــا نـــروِیــد ریـشِ تـو, ای خــوب مــن          بــر دگـــر  ســاده  زنَـَخ  طـعـنـه  مزن

خوب من یعنی ای محبوب من. ساده زنخ یعنی کسیکه کوسه است و ریش ندارد. زنخ یعنی چانه. طعنه مزن یعنی تمسخر نکن. تو که هنوز ریشت بیرون نیامده, چرا بر کوسه تمسخر میزنی و باو طعنه میزنی؟. در این مثال ساده واقعا منظور ریش و کوسه و اینها سمبولیک است. میگوید تو که خوبیها و نیکوئی ها در وجودت نرسته و ایجاد نشده, چطور بر وجودیکه خوبی هنوز در او نرسته طعنه میزنی و سر زنشش میکنی و عیب جوئی میکنی؟.

3045        ایــن نــگـــر کـه مــبــتـــلا شـد جــان او          تـا  در افــتــادســت و او شد  پـنـدِ  تـو

این نگر یعنی باین توجه کن. مبتلا شد جان او, یعنی که جان شیطان مبتلا شد. تا در افتادست یعنی از بالا بپائین افتاده است, از اوج به پستی افتاد. او شد پندِ تو یعنی عبرت و درس تو شد. ببین که شیطان چه کرد. او از اوج به پستی افتاد و حالا تو میتوانی از او درس بگیری. جان او مبتلا بزشتی و نافرمانی شد تو حالا مرتب نگو لعنت بر شیطان و ندانی که چه میگوئی. بدون اینکه بگوئی لعنت بر شیطان از آنکاریکه شیطان کرد عبرت بگیر, درس بگیر و مغرور نشو. غرور را بکنار بگذار وگرنه تو هم از بالا به پائین خواهی افتاد.

3046        تـــو نــیــفـــتــادی کــه بــاشــی پــنــدِ او          زهـر, او نو شـیـد, تـو  خـور   قـند او

این تو نبودی که از بالا به پائین سقوط کرده باشی که شیطان از تو پند بگیرد. این شیطان بود که از بالا به پائین سقوط کرد, یعنی از آن نیکو نامی به بدنامی افتاد. در واقعیت او زهر را نوشیده و تو قندش را بنوش. قندش آن پندیست که میگیریم.

Loading