77.2 داستان آن شخص که اشتر ظاله خودرا میجست و می پرسید قسمت چهارم

2995        انـدرآن صـحـرا کــه آن اشـتـر شـتـافت          اشـتـر خـود نـیـز آن دیـگـر بـیـافت

این صحرا, صحرای تحقیق و این دنیا دنیائیست که یک حقیقت جوی مشغول پیدا کردن حقیقت است و مقلد که کور کورانه بهمراه محقق میرفته او هم بدنبال شتر خودش میگردد تا اینکه آن شتر خودش را پیدا میکند. توجه اینکه این مقلد هم همراه محقق شد حالا دیگر فرق کرده و او هم تبدیل شده به مرد شتر گم کرده و یا حقیقت گم کرده. آنوقت میگوید من هم حس میکنم که حقیقتی هست. وجود منهم باید حقیقتی داشته باشد. منهم باید به حقیقتی وابسته باشم. این اولین قدم گذاشتن در راه عرفان است.

2996        چـون بــدیــدش یـــاد آورد آنِ خـــویش          بـی طـمع شد ز اشـترانِ یار خویش

کلمه خویش هم در مصراع اول آمده و هم در مصراع دوم و با هم از نظر هنر شعری میگویند جناس هستند ولی معنی آنها با هم متفاوت است. آنِ خویش یعنی مال خویش اما یارِ خویش یعنی یاران و بستگان. آن مقلد چون شترِ آنِ خودش را می بیند دیگر طمع به آن شترِ گم کرده نمیکند. آن شتر گم کرده بمردم گفته بود ای مردم, شتر من را پیدا کنید و من بشما مژدگانی و پول میدهم. من باخود پول آورده ام که بشما بدهم. یک عده ای هم بطمع اینکه آن پول را بگیرند باو اطلاعات دروغین میدادند. حالا این مقلد میگوید که من طمع خودم را از شتر آن شتر گم کرده بریده ام و دیگر هیچ طمعی در من نیست.

2997        آن مــقــلد شــد مــحــقــق چـون بــدیــد          اشـتـر خود را کـه آنـجـا مـی چریـد

مولانا معمولا محقق را بمعنی خدای جوی حقیقی در مقابل یک مدعی مقلد بکار می برد. مدعی کسیست که ادعا میکند که من بدنبال حقیقت هستم ولی ادعای او باطل است و در باطن دنبال چیز دیگریست. حالا این مدعی ما تبدیل به محقق میشود. چون آشکارا با چشم دلش می بیند که حقیقت دارد باو نزدیک میشود او دارد شترش را می بیند و حالا میفهمد که بله منهم شتری گم گشته داشتم و منهم حقیقت را گم کرده بودم.

2998        او طـلــبگـار شـتـر, آن لـحظــه گشـت          مــی نـجسـتش تـا نـدیـد او را بدشـت

می نجستش یعنی خیلی طالبش نبود. طلب کرد یک چیزی بیشتر از جستن و مایل بودن و خواستن است. اینست که اولین شهر در عرفان بقول عطار نیشاپوری شهر طلب است. باید شخص جستن خداوند را اول طلب کند و بعد بجستجو بپردازد

2999        بـعــد از آن تــنــهــا روی آغــاز کــرد         چشــم  سوی نــاقـه  خـود بـاز کـــرد

تنها روی یعنی بدون اینکه با محقق برود. تنها روی در مقابل پی روی کردن است. پی روی یعنی قدم بجای قدم کسی گذاشتن. تنها روی بدون کسی چه در جلو و چه در عقب راه رفتن. در مصراع دوم میگوید بعد از اینکه بتنهائی براه افتاد  چشمش را بشتر خود دوخت و کنجکاو گردید و حالا میخواهد تحقیق کند که اون بچه حقیقتی و بچه مبدأی بستگی دارد و چگونه آفریده شده. رابطه او با آفریدگار چیست؟.

3000        گـفـت آن صــادق مــرا بــگــذاشـتی؟           تــا بــا کـنـون پاس مـن  مـیـداشــتـی

صادق آن آدم محقق حقیقیست که از اول بدنبال حقیقت بود و راست گو و صدیق بود. مرا بگذاشتی یعنی, ای مقلد چرا من را ترک کردی؟ و دیگر دنبال من نمی آئی و دیگر داری تنها میروی. تو تا بحال پاس من میداشتی و حرمت من را نگاه میداشتی, احترام من را میداشتی و من جلو جلو میرفتم و تو پشت سرم میامدی و حالا دیگر خودت میروی؟

3001        گـفـت تــا اکـنـون فســوســی بـوده ام           وز طــمــع در چــاپــلوســی  بوده ام

فسوسی یعنی دلقک. آن مقلد تغییر یافته گفت, من تا بحال فسوسی و یا یک دلقک بودم و داشتم ادای تو را در میاوردم. من در واقع داشتم چاپلوسی میکردم یعنی تملق گوئی تو را میکردم حالا دیگر نه بپای خودم دارم دنبال حقیقت میروم. من دیگر دلقک نیستم.

3002        ایـن زمـان هـم دردِ تـو گشـتـم که من           در طــلــب از تـو جــدا گشـتم  بـتـن

این زمان یعنی حالا. من همانطور مثل تو شده ام. من بخودی خودم و جدا از تو در طلب آمده ام و بخودی خودم دارم بدنبال حقیقت میگردم. مولانا میخواهد بگوید که جویندگان راه حقیقت ممکن است در مسیر زندگی ظاهری دور از هم باشند ولی در واقع همه یکی هستند. می بینیم که شتر گم کرده اولی حقیقت جو بود و شخص دوم که مقلد بود, او هم حقیقت جو شد. و تا بحال با هم بودند ولی از این ببعد از هم جداشده اند. مولانا میگوید که اینها هردو حقیقت جو هستند. ممکن است که این دو در جستجوی حقیقت از هم مصافتی جدا باشند ولی در حقیقت یک تن هستند چون حقیقت در همه جا و همه وقت یکیست و حقیقت جویان هم یکی هستند.

3003        از تـو مـی دزدیـد مـی وصـف شـتـر           جـانِ مـن دیـد آنِ  خـود شـد چشـم پر

مقلد میگوید تا بحال من مقلدانه از تو اقتباس میکردم. اقتباس یعنی چیزی را از جائی گرفتن. حالا چشم جان من و یا چشم  روح من آن حقیقت را دید و حالا دیگر چشم پر و یا چشم ودل سیر شدم و از تو بی نیاز شدم و تو باعث شدی که من را بی نیاز کنی. این کسیکه چشم پر شده از این ببعد چشمش بدنبال مال کسی نیست, دیگر حسادت به مال دوست و یا همسایه یا خویشا وندان نمیکند. او دیگر در نهایت بی نیازی بسر میبرد. چشم پر یعنی نهایت بی نیازی. این بی نیازی معنوی و روحانیست.

3004        تــا نــیــابــیــدم  نــبــودم  طــالــبــش           مِس کـنون  مغلوب شـد زرغـالبش

تا اینکه من حقیقت را پیدا نکرده بودم طالبش هم نبودم. نشانی از حقیقت در دلم پیدا شد فهمیدم که حقیقت وجود دارد و بعد طالبش شدم. تا حالا من مِس بودم ولی حالا طلا شدم. وجود مقلد مثل مس هست و وجود محقق مثل طلای ناب هست. میگوید من تا بحا وجودم مس بود ولی حالا دیگر وجود من طلای خالص است. 

3005        سـیّـئــاتــم شـد هـمه طــاعات, شـکـر          هَـزل شـد فــا نـی و جِـدّ اثـبات  شکر

سیئه یعنی گناه و سیئات یعنی گناهان. من در اول گناه میکردم, دروغ میگفتم, دلقک بازی میکردم. خدا را شکر من دیگر گناهکار نیستم و بجای گناه کردن برعکس دارم طاعات میکنم چون حالا بدنبال حقیقت میروم.  کلمه هزل بمعنی شوخی و بیهوده کاری ناشی از تقلید است. این هزل در برابر جدّ آمده. هزل از بین رفت و فانی شد. جایش را جدّ گرفت. جدّ یعنی کارهائیکه بیهوده نیست. مثل درستکاری. فانی در برابراثبات آمده . اینها در صنعت شعری میگویند تضاد و مطابقه. کلماتی هستند که درمعنی متضاد هستند و در شعر روی در روی هم قرار میگیرند. بهترین نعمت خداوند اینست که یکی در زندگی هرچه که هزل دارد فانی شود و جای آن را جدّ پر کند. حالا این محققی که تازه محقق شده میگوید خدا را شکر که هزلهای من فانی شد و جدّ برای من به اثبات رسید. اگر یک کسی این را در ک کرد که در وجودش بیهوده کاری از بین رفته و هَزل از بین رفته و جای خودش را به جدّ داده و بکارهای مثبت داده آنوقت باید شکر خداوند را بکند. یک نعمت بزرگی باورسیده. ما معمولا چون خودپسند هستیم و منیت هم داریم و در خودمان فرو نمیرویم اصلا قبول نمیکنیم که هزل هم در ما وجود دارد و بیهوده کاری هم در وجود ما هست, دلقک بازی هم در وجود ما هست. عین کاریکه میکنیم درست است و اگر هم نا درستیست دیگران میکنند. اگر اینطور باشد ما هیچوقت بجدّ نمیرسیم و همیشه در بیهوده کاری بسر میبریم.

3006        سَـیِّـئــاتــم چــون وســیــلت شد بـحـق          پس مــزن  بـر سـیّــئــاتــم هـیـچ  دَق

دَق اسم صوت است. وقتی مثلا یک چوبی را بدست میگیریم و بجائی میزنیم یک صدائی میکند و یا وقتی توی سر کسی میزنند دَق صدا میکند. در اینجا اشاره است به توسری بکسی زدن. میگوید تو بر گناهان من سرزنش نکن و بر سر من نزن که گناه کرده ام, برای اینکه آن سیئاتم وسیله شد بحق برسم. ما که همیشه درمقام سر زنش کردن دیگران هستیم و هیچوقت در حال سر زنش کردن خودمان نیستیم. ما باید از این گفته های مولانا درس بگیریم و بدانیم که با اینکار خودمان را تحقیر نمیکنیم و نمی شکنیم

بر عکس استوار تر و محکم تر و بلاتر میشویم. پی خواهیم برد اگر کمی و یا کاستی در وجودمان هست. آن را بزبان بیاوریم و از خودمان پنهان نکنیم و با خودمان رو راست باشیم. اگر میخواهیم کامل شویم و یا لااقل قدمی در راه انسانهای کامل بگذاریم. ما باید این سیر درون خودمان را از همین الان شروع کنیم زیرا هرچه زودتر این کار را بکنیم راه رسیدن بمرتبه آدمیت ما کوتاه تر میشود.

3007        مـر تـرا صـدقِ تو, طـالـب کرده بود           مـرمـرا جِـدّ و طـلـب, صدقی  گشود

آن جوینده راه حقیقت اولی میگوید صداقت تو تو را طالب کرده بود و تو را در مرحله طلب گذاشته بود. کی و چی باعث شد که تو وارد مرحله طلب بشوی؟ آن چیز راست گوئی تو و صداقت خودت بود که تو را بطلب انداخت و بحقیقت نزدیکت کرد, ولی من جدّ و طلبی که کردم باعث شد صدیق بشوم.

3008        صــدق تــو آورد در جُســـتـــن تـــرا          جُســـتــنــم  آورد در صــدقــی مـــرا

آن حقیقت و درستی و صداقتی که در تو بود, تو را در جستن و در طلب آورد که اولین پله و مهمترین پله طریقت است. ولی من اول آن طلب را نداشتم و فقط میجستم. آن جستنم مرا باین صداقت آورد و مرا باین نعمت خداوند رسانید.

3009        تــخــم دولــت در زمـین مــی کاشتـم          سُــخــره و بــیــگــار مـی پــنــداشـم

دولت که معانی مختلی دارد در اینجا بمعنی خوشبختیست. زمین اینجا زمین طلب است. تخم و دانه را در زمین میکارند. سخُره اینجا بمعنی بیگاری و یک کار بی مزد کردن. می پنداشتم یعنی تصور میکردم. حالا شتر گم کرده دومی میگوید وقتی من بهمراه تو شدم و گفتم منهم شتری گم کرده ام, دروغ میگفتم و بدنبال تو راه افتادم و هرجا میرفتی من هم میرفتم و از تو تقلید میکردم, خیال میکردم که دارم یک تخمی در شوره زار میکارم و در واقع فکر میکردم که من دارم یک کار بیهوده ای میکنم و اینگونه می پنداشتم و نمیدانستم که راستی راستی تخمی را در زمین طلب میکارم. خیال میکردم که دارم یک کار بیهوده انجام میدهم. من واقعا تخم را در زمین طلب میکاشتم و خودم نمیدانستم چقدر با ارزش است. خیال میکردم همه اش سُخره و بیگاریست ولی حالا فهمیدم.

3010        آن نَـبُـد بـیـگـار، کسـبـی بــود چُسـت          هـر یکی دانه که کشـتم صـد بـِرُست

آن مقلد پیشین میگوید آن  کار و سعی من که از روی تقلید از تو بود, من خیال میکردم که بی مزد است و یک نوع بیگاری بود, نه نه اینطور نبود و خیلی هم سود آور بود. من نمیدانستم و حالا فهمیدم که چه کسبی میکردم و نمیدانستم.. هر یک دانه تخمی که کاشتم صد جوانه زد و بزرگ شد.

3011        دزد ســوی خـانه ای شد زیـرِ دســـت          چـون درآمد دید کان خانه خود است

زیر دست در اینجا یعنی مخفیانه و پنهانی. چون در آمد یعنی وقتی که وارد خانه شد. آن مقلد پیشین ومحقق فعلی گفت حال من شبیه آن دزدی هستم که شبانه و مخفیانه وارد خانه ای شد که چیزی را بدزدد و بعد از اینکه وار خانه شد دید خانه خودش است. من از اول همراه تو شدم که وقتی تو شترت را پیدا کردی و گفتی مژدگانی میدهم، منهم گفتم یک مژدگانی هم بمن برسد. وقتی تو بشترت رسیدی منهم سهمی از این شتر داشته باشم. من از سخنان عارفانه ای که تو میگفتی منهم تکرار میکردم بدون اینکه اصلا مفهومش را بفهمم. همه خیال میکردند که بعله منهم عارفم و اندیشمند. و منهم در این را قدم گذاشته ام. ولی من داشتم دزدی میکردم و مخفیانه هم دزدی میکردم. بهیچ کس نگفتم که از این آدم یاد گرفته ام و برعکس بهمه میگفتم این حرفهائیکه میزنم از خود من است و این دروغ بود. وقتی بداخل خانه شدم دیدم این خانه وجود خودم هست. من دنبال چیزی بودم که آن چیز در وجود خود من بود و من نمیدانستم.من بقصد دزدی وارد خانه خودم شدم, چی را میخواهم بدزدم. آن حقیقتی را که میخواستم بدزدم در خانه خودم بود و احتیاجی بدزدی نبود. فقط محتاج درک آن بودم. همه باید بدانیم که در خانه وجود همه ما هست و باید آن را در یابیم.

3012        گـرم بـاش ای سـرد تـا گــرمـی رســـد          بــا درشـتـی ســاز تــا نــرمی رســد

گرم باش یعنی در طلب باش. این طلب گرمت میکند و شور و هیجان بتو میدهد. طلب را رها نکن تا گرمی حق و جذبه خداوندی بتو برسد. تا احساس کنی که آن جذبه حق تو را گرفته و داره تو را بطرف خودش میکشاند.این کار خیلی مشکل است  و بقول مولانا درشتیست. با این سختی و درشتی بساز تا نرمی بتو برسد.

3013        آن دو اشـتر نیسـت, آن یک اشـتراست         تـنـگ آمـد لفظ, مـعـنی بس پـُـر است

تنگ آمد لفظ یعنی کلمه و لفظ نمیتواند حق مطلب را بجا بیاورد زیرا محدود تر و کوتاه تر از اینست که بتواند معنی این مطالب را بیان کند. صحبت از اینست که آیا این محقق و این مقلد گذشته و حالا محقق شده که شتر های خودشان را پیدا کرده اند, رویهم دو شتر دارند؟ مولانا میگوید خیر. این ها حقیقتهائی هستند که با نماد شتر بیان شده اند ولی در اصل حقیقت هستندو حقیقت که دوتا نمیشود. حقیقت در سراسر عالم یکیست یعنی همه جا دروغ , دروغ است و همه جا راست هم راست است. پس نتیجه اینکه هردو شترها یکی هستند که آن هم حقیقت است. این حقیقت پر است از معنی و لفظ قادر نیست که اینهمه حقایق را بتواند بگوید.

3014        لـفـظ در مـعـنی هــمـیشـه نـا رســـان           زآن پــیــمــبــر گـفـت قَــد کـَلَ  لِسان

ما کتاب مثنوی را بر میداریم و میخوانیم برای اینکه ما دنبال معنویت هستیم. مولانا میگوید این لفظی که من میگویم و این کلماتیکه من میگویم برای شرح آن معنویت ناتوان است و نا رسان. بهمین دلیل است که بنظر خوانندگان قدری ثقیل میرسد و همیشه توصیه میشود که مثنوی معنوی را بهمراه تفسیر های آن باید چندین مرتبه خواند و پس از خواندن باید بیاندیشید و باز هم بیاندیشید. زان یعنی باین دلیل. قد یعنی بدرستیکه. کَلِ یعنی لال و بی زبان. لِسان یعنی زبان. پس پیامبر اسلام گفت بدرستیکه زبان لال است. شما هرچه میخواهید حرف بزنید ولی اگر بخواهید معنویت را تعریف کنید شما لال هستید. نمیشود آن را آنگونه که هست تعریف کرد. مولانا خودش اعتراف میکند و میگوید: من خودم میدانم مطالبی را که میگویم آنچنان گویا نیست ولی بیش از این در قالب لفظ نمشود گفت.

3015        نطـــق اُسـطـرلاب بـاشـد در حســاب           چــه قَــدَر دانــد ز چـــرخ و آفـــتــاب

نطق یعنی حرف زدن. اسطرلاب وسیله ای بود فلزی و دایره شکل که روی آن را خطوط و نقوش و حروف رمزی و عدد و اینها بود که سابق بر این که این رصدخانه های باعظمت نبودبوسیله این اسطرلاب و دانشی را که منجمین زمان داشتند , ستاره ها را رصد میکردند و اینها فاصله ستارگان و ارتفائشان از یکدیگر و موقعیتشان را نسبت بهم دیگر در زمانهای مختلف بوسیله این اسطرلاب که یونانیان ساخته بودند اندازه میگرفتند. چرخ در اینجا بمعنی فلک و آفتاب بمعنی خورشید است. مولا نا میگوید این حرفی که میزنیم بمزله اسطرلاب است. اسطرلاب کارش اینست که مشخصات ستاره ها را شناسائی میکند. حالا این صفحه اسطرلاب میداند که دارد چه کاری میکند؟ البته که نه. این اسطرلاب فقط یک ورق فلزیست که شخص و یا اشخاصی روی آن را باخطوط و نوشته های مخصوص پر کرده اند. این صفحه از خورشید و فلک و که چه در آنها میگذرد هیچ نمیداند و هیچ خبری ندارد.

3016        خاصه چرخی کین فلک زوپرهّ ایست          آفـــتـــاب از آفــــتــــا بش ذره ایسـت

خاصه یعنی بویژه. چرخی یعنی فلکی. میگوید این فلکی که ما میتوانیم آنرا رسد کنیم, یک پر کاهیست از آن چرخ بزرگ معنویت وحقیقت که باچشم و دوربین و اینها دیده نمیشود. این را میگویند فلک معنویت که خورشید در برابرخورشید حقیقت یک ذره است. اسطرلاب چگونه میخواهد این چرخ حقیقت و معنویت را بشناسد؟ هرگز نمیتواند. پس بهمین دلیل چگونه میتوانی با یکبار خواندن و یا یکبار شنیدن باین حقیقت خداوند بسادگی برسی؟ اینست که باید با اندیشه خودمان و خواندن و خواندن مکرر شاید بتوانیم باندازه ای دست رسی پیدا بکنیم که در زندگی ما را راهنما بشود. مولانا در حدود هشت قرن پیش در دفتراول میگوید غیر از این ستارگانیکه می بینید, ستارگان دیگری هم هستند و غیر از این افلاکی را که ی بینید, افلاک دیگری هم هستند که نهایت ندارند.

Loading