در این قسمت داستان جدیدی را شروع میکنیم در ارتباط با شخصی که شتر خودش را گم کرده. کلمه ضاله در تیتر داستان یعنی گم شده.
2912 اُشـتـری گُـم کـردی و جُسـتــیش چُسـت چـون بــیـابی, چون نـدانـی کان تسـت
چست یعنی چالاکی. میگوید یک شخصی شترش را گم کرده بود و پس از آگاهی از گم شدنش با چالاکی و سرعت او را جست یعنی جستجو کرد. در مصراع دوم کلمه چون دو بار تکرار شده. چون معانی مختلفی دارد. چون اولی یعنی وقتیکه اما چون دومی یعنی چگونه. معنی مصراع دوم میشود: وقتیکه آن را پیدا کنی چگونه ندانی که شتر تست؟. بحث در باره شتر گم کرده است. شتر گم کرده در اینجا کسیست که میداند که هستی او و وجود او به مبدأ آفرینش بستگی دارد, از یک جائی آمده و تحت تأثیر یک مشیّت و قوانینی آمده. هستی او بستگی به مبدئی دارد. در جستجوی آن حقیقت هستیست. او میداند که خود بخود بوجود نیامده ولی میخواهد چگونگی بوجود آمدنش را جستجو کند و آن مبدأ هستی را میخواهد درک بکند و میخواهد آن حقیقت را پیدا بکند. حقیقتی که او را از عدم بوجود آورده. اصولا در عرفان که طریقت بآن میگویند و طریقت بمعنی راه است, راهیست که رونده راه حقیقت آن مسیر را طی میکند. در واقع او حقیقت را گم کرده. اینکه دراین داستان صحبت از گم کردن شتر میشود, همه این داستان نمادین و سمبل است
2913 ضــالــه چه بــوَد نـــاقـۀ گــم کــرده ای از کــفـــت بــگــریخـتـه در پــرده ای
ضاله گفته شد که یعنی گم شده. این کلمه چه بوَد را در خواندن باید بهم بچسبانیم و بخوانیم چبوَد یعنی چه بود و چیست. ناقه یعنی شتر ماده. و در عربی جمل یعنی شتر نر. میگوید شتر ماده تو از تو گریخته و در جائی مخفی شده. بعبارت دیگر این طریقت است که پرده ای روی آن کشیده شده و در پشت پرده پنهان شده. تو بدنبال آن هستی که پرده را بر گشائی و آن حقیقتی را که گم کرده ای ببینی. این علایق غیر ضروری فساد آور دنیوی و آن دلبستگیهای غیر لازم که دلبستگی شخصی پیدا کرده همان پرده ایست که بر روی حقیقت کشیده شده و آن حقیقت شتر مانند در پشتش مخفی میشود. آن خواهشهای نا روای دل تو که فساد آفرین هست, این حجاب شده بین تو و آن حقیقت, بین تو و آن شتر گم شده. این کلمه “دلبستگی های غیر ضروری” را باید خوب توجه کرد. چیزیکه ضروریست یک چیزی بیشتر از لازم است. برای مثال وقتیکه شما بخواهید چیزی را بنویسید, احتیاج به یک قلم و یک ورق کاغذ دارید. حالا اگر قلم و کاغذ نداشته باشید شما میتوانید با یک تیکه گچ بر روی یک تخته و یا روی دیواری بنویسید و اگر گچ نبود میتوانید یک تیکه ذغال بردارید و روی دیوار بنویسید. در هر صورت این قلم و یا این گچ ضروری نیست و اگر نباشد از یک چیز دیگری استفاده میکنید. ولی اگر سواد نوشتن نداشته باشید, هر امکانی در اختیار شما باشد باز هم نمیتوانید بنویسید. بنا بر این داشتن سواد برای نوشتن ضروریست. و قلم و کاغذ لازم است. اینست که میگوئیم غیر لازم و غیر ضروری.
2914 کــــاروان در بـــــار کـــــردن آمــــــده اُشـــتــر تــو از مـــیـــانــه گـــم شــده
این کاروان, کاروان رهروهای حقیقت و آن قافله ای که دارد بسوی حقیقت پیش میرود است. میگوید کاروانیان در حال بار نهادن در پشت شتر ها هستند و لی شتر تو در این میانه گم شده و نیست یعنی قافله جویندگان حقیقت و قافله روندگان راه حق. اینها با کوشش و علم و عمل و با آن تعلیماتیکه گرفته اند اینها راه را بسوی حقیقت راهنمائی کرده اند ولی هنوز به حقیقت نرسیده اند و اینها راه را پیدا کرده اند و در حال رفتن هستند. در حالیکه شتر حکمت و معرفت تو گم گشته است و قافله رفته و از قافله جا مانده ای. همانگونه وقتیکه به سفری میروید بدون داشتن زاد و توشه بزحمت می افتید و بهمان طرتیب وقتی هم که بدنبال راه رسیدن بحق میروید زاد و توشه لازم دارید. زاد و توشه این راه داشتن معرفت است و حکمت و معنویت است بدون آن نمیتوانید براه ادامه بدهید و گمراه میشوید. تو قابلیت اصلی خود را برای رسیدن به معنویت را دارا هستی و در وجود تو هست, اما در بین راه آن حکمت و دانش و معرفتی که باید داشته باشی باندازه کافی نداری. اگر که میداشتی تو نمیگذاشتی شترت در خواب غفلتت گم شود.
2915 مـیـدوی ایـن سـو وآن ســو خشـک لـب کـــاروان شــد دور و نـزدیکست شب
خشک لب یعنی تشنه. شد در مصراع دوم یعنی رفت. میگوید: تو خسته و وامانده از دویدن از این سو بآن سو شده ای و در این میان کاروان رفته و خیلی از تو دور شده و از طرف دیگر شب دارد بتو نزدیک میشود و تو در شب در راه گم میشوی.در حالیکه قافله جویندگان حقیقت بسیار از تو دور گشته و حالا دیگر دارند به مقصد نزدیک میشوند ولی تو داری حراسان باین طرف و آنطرف میدوی. دارد شب میشود و این شبی که دارد میرسد عمر توست که دارد بسر میاید.
2916 رخــت مـانـده بر زمـیـن در راهِ خـوف تــو پــی اشــتــر دوان گشـــتــه بِطَوف
رخت بمعنی وسائل زندگی است. در راه خوف یعنی در راه ترسناک. این راه طریقت یک راه ترسناکیست. چه ترسی؟ ترس گمراهی. خیلی زود ممکن است که یکی گمراه بشود و به بیراه برود. حتما بایستیکه راه نما داشته باشد. طوف در آخر مصراع دوم بمعنی دور گشتن و دور زدن است. طواف کردن یعنی دور زدن و گشتن. میگوید: آن وسائلی که داشتی و همراه شترت بود در زمین بجا مانده و یک راه ترسناکی در پیش خودت داری و تو همچنان داری از اینطرف بآن طرف میدوی و دور خودت طواف میکنی که شترت را پیدا بکنی. این بیتها معرف حالت یک شخص حقیقت جو را بیان میکند که بهر وسیله ای برای رسیدن به مطلوب خودش دارد کوشش وتلاش میکند. او ترس و خوف این را دارد که هرگز بآن چیز نرسد. حالا او یا بهر طریق موفق نشد و یا عمرش کفاف نداد, در هر صورت او می ترسید که این اشتر حقیقت را هرگز پیدا نکند. او احساس شدید عقب ماندگی و نا راحتی میکرد و باصدای بلند فریاد میکشید که آیا کسی هست که شتر من را دیده باشد؟.
2917 کِــای مسلـمـانان کِه دیده است اشـتـری جَســتــه بــیــرون بــامداد از آخُــــری
مولانا مسلمان را بجای خدا پرست بکار میبرد. توجه باینکه باین معنی نیست که هرکس پیرو دین اسلام نیست الزاماّ خدا پرست نیست. مولانا باور مند را مسلمان میخواند و در برابرش نا باور مند را کافر میگوید. جسته بیرون یعنی گریخته. او صبح زود از آخورش در رفته و فرار کرده.
2918 هــر کـه بــر گــویــد نشــان از اشـترم مــژدگــانــی مــیــدهــم چــندیــن درَم
دَرم کوچک شده درهم بمعنی واحد پول در آن زمان بود. میگوید: این مرد داد و فریاد میکشید که ای خدا پرستان بدادم برسید شترم گم شده. هر کس خبری از شتر من بیاورد من چندین درهم باو اِنعام میدهم.
2919 بــاز مــیــجـو ئــی نشـان از هــر کسی ریش خندت مـیـکـنـد زیـن هــر خسی
باز میجوئی یعنی تو دوباره میگردی که کسی را پیدا کنی که خبری از شترت بتو بدهد. مردم تو را ریشخند میکنند. ریشخند از کلمه ریش بمعنی زخم است و نوعی خنده هست که دل تو را زخم میکند. معنی دومش اینست که مردم بریش تو میخندند و هردو درست است. زین یعنی از این. این همان پرس جوئی است که تو از این و آن میکنی. هر خسی یعنی از هر آدم پست و فرومایه ای. میگوید در اثر این پرس و جوئی که میکنی هر آدم پستی بریش تو میخندد.
2920 کــاُشـتـری دیـدیـم مــیــرفت این طرف اُشــتـری ســرخــی بســویِ آن علف
کسانی هم هستند که اصلا شتر تو را ندیده اند و دارن تو را مسخره هم میکنند.یکی میگوید من یک شتری دیدم که رنگش بسرخی میزد و از این طرف هم میرفت و دنبال علف خوردن بود. حالا اگر صاحب شتر باین حرفها گوش بدهد مسلماً کمراه میشود.
2921 آن یـکــی گــوِیــد بــریــده گــوش بـود وان دگــر گــویـد جُــلش منقوش بود
یکی دیگر میگوید آری دیدم این اشتری که میامد یک گوشش بریده بود و پالانش هم نقش داشت. جُلش یعنی پالانش و منقوش یعنی نقش و نگار داشت. حالا هرکس که ندای صاحب شتر را می شنید یک چیزی میگفت و همه ادعا میکردند شترش را دیده اند.
2922 آن یــکــی گویــد شــتـر یک چشـم بود وان دگــر گــوید زِ گَـربـی پشـم بود
گَر بمعنی کچلی و کجل هر دو هست. یکی میگفت من شتری را که دیدم از یک چشم کور بود و دیگری میگفت بله من هم دیده ام و این شتر از بیماری کچلی پشمهایش هم ریخته بود
2923 از بــرای مـــژدگــانــی صــــد نشـــان از گــزافـه هــر خســی کـرده بـیـان
اینها همه دارند بیخود میگویند و فقط میخواهند از تو مژدگانی را بگیرند. از گزافه یعنی یاوه و بیهوده. هر آدم نا آگاه و پست و فرومایه بخاطر اینکه از تو مژدگانی بگیرد این نشانه های دروغین را بتو میدهد. در اینجا مولانا پیامی دارد و آن اینکه بیان این مطلب است که جوینده حقیقت و حکمت و جوینده معرفت اگر بنزد باسطلاح عالمان دنیا پرست برود و از آنها بپرسد آنها او را گمراه میکنند برای اینکه نشان بدهند که چقدر میدانند و چقدر میتوانند و بیشتر آنها حتی برای مژدگانی هم شده اطلاعات غلط باو میدهند. درست است که باید در راه طریقت راهبر داشته باشی ولی دست بدامن هر راهبری نمیتوانی بزنی. ای بسا کسانی هستند که در لباس راهبری و رهبری گمراه کننده اند و بمردم میکویند که ما رهبر شما هستیم و یک عده گول خورده هم بعنوان مرید بدنبالشان میروند ولی بجز گمراهی هیچ چیز دیگر ندارند. بدنبال هر کسی نمیتوانی بروی. اگر که این دنیا پرست باشد, هرچقدر هم بگوید من رهبرم در حقیقت او رهبر نیست. دنیا پرست با دنیا دوست فرق دارد. شما در این دنیا زندگی میکنید و باید دنیا را دوست بدارید که در آن زندگی کنید. ولی وقتیکه صحبت از دنیا پرستی میشود یعنی شما دنیا را مثل خدا می پرستید. یعنی این دنیا, خدای شماست. چنین کسی شما را رهنمود نمیشود و شما را گرفتار شک و تردید میکند. حالا این شک و تردید در مذهبهای مختلف پیدا میشود و یک شخص در سر دو راهی قرار میگیرد که آیا مذهب من بهتر است یا مذهب طرف مقابل؟. آیا این راهی را که بمن نشان داده اند و جد و پدر من هم این راه را رفته اند, درست است یا مال آن یکی درست است؟. حالا چگونه خودمان را از این شک و تردید رهائی بدهیم؟. و چگونه خودمان را خلاص کنیم؟.
2924 هـمــچـنـانکــه هــر کسـی در مـعـرفت مـیـکــند موصـوفِ غـیـبی را صفت
معرفت بمعنی شناخت است. عرفان, تعریف, معرفت, و معرفی، همه اینها شناسائیست. موصوف کسی یا چیزی هست که وصفش را میکنند. وقتی که میگوید موصوف غیبی, پس معلوم میشود که خداست و وصف خدا را میکند. در مصراع دوم میکند را اول مصراع میآورد و صفت را آخر مصراع. اگر میخواستیم به نصر بنویسیم میگفتیم: ” صفت موصوف غیبی را میکند.” معنی این بیت اینست که همان گونه که شخص شتر گم کرده و یا حقیقت جو از هر نا آگاهی سراغ شتر خودش را و یا سراغ آن حقیقت را میگیرد و جویا میشود, سخنان گونا گوئی میشنود و هر کسی چیزی میگوید و او چیزی می شنود، ممکن است که هیچ کدام از آنها درست نباشد. حالا هر یک از آدم ها در باره شناخت خدائی که دیده نمیشود توصیفاتی میکنند. آن توصیفات نا رسا و نا درست است. حد اقل نا رساست. بخاطر اینکه این توصیفی که از حقیقت و یا خدا میخواهند بکنند, اینها زائیده مغز خودشان است. و این مغز محدود انسانی بقدری گنجایش دارد که گاهی گنجایشش میرسد به نا محدود, باز هم در مقابل بعضی چیز ها محدود است و در برابر امور ما ورائ الطبیعه دیگر گنجایش ندارد. شما وقتی میخواهید در باره خدا صحبت بکنید, خدا نا محدود است ولی مغز انسان هرچقدر هم قوی باشد محدود است. شما نمیتوانید نا محدود را در جای محدود بگنجانید. اینست که هرچه بگوئید درست و رسا نیست.
2925 فــلســفــی از نـوع دیــگر کرده شــرح بـا حِـثی مـر گفـت او را کرده جَرح
فلسفی کسی ایست که فیلسوف باشد. در اینجا فلسفی را بمعنی فیلسوف نما بکار میبرد. یعنی کسیکه اصلا فیلسوف نیست ولی خودش را طوری نمایش میدهد که فیلسوف هست. مولانا بعضی اوقاط کلمه فلسفی را بجای فلسفه بافی بکار میبرد. باحثی از کلمه بحث است یعنی کسیکه عاشق بحث کردن است. دلش میخواهد از همه چیز بحث کند و از هیچ چیزی هم خبر ندارد. اینطور تصور میکند که هرچه که از هرکس بشنود درست نیست و آنچیزیکه او فکر میکند درست است و شروع میکند در باره اش بحث کردن و آخر هم به هیچ جا نمیرسد و حرف هیچ کس را قبول نمیکند, و فقط حرف خودش درست است و مرتب دنباله بحث را میگیرد. باحثی یعنی یک باحث و یک بحث کن. جَرح هم در لغت نامه بمعنی جراحت است و زخم. ولی در اصطلاح و در اینجا رد کننده دلیل است.یعنی او جراحتی بگفت شما وارد میکند.کسیکه شترش را گم کرده بود بهر کس که میرسید بدون اینکه او را بشناسد از او سوأل میکرد. چه بسا به یک فیلسوف نما میرسید و از او هم سوأل میکرد. یا اینکه بکسی برسد که بخواهد فقط بحث بکند, باین طرتیب او بجائی نمیرسد.
2926 وان دگــر در هــر دو طـعـنـه مـی زند وان دگــر از زرق جــانـی مـیـکـنـد
طعنه زدن یعنی سرزنش کردن. یکی دیگر پیدا میشود و هم به فیلسوف نما طعنه میزند و هم به بحث کننده طعنه میزند و میگوید هردو آنها دروغ گفته اند و آنچه من میگویم درست است. در مصرع دوم زرق یعنی دو روئی و نفاق. جان کندن در اینجا یعنی کوششی در حد جان خودشان کردن است. یکی دیگر پیدا میشود که وقتی از او سوأال میکنی, میخواهد دو روئی و نفاق بکار ببرد و در این کار نهایت کوشش خودش را میکند و یا سخت پا فشاری میکند که سوأل کننده را گمراه کند. هیچ کدام از این آدمها نمیتوانند راه درستی که شما راباصطلاح به شترتان و یا بمقصد روحانیتان است برسانند. باید مواظب اینها بود چون اینها آماده شکار انسانهای ساده اندیشند و آنها را شکار میکنند. آنها وقتی شکار کردند این ساده اندیشان را مرید خودشان میکنند و سپس بر آنها حکومت میکنند. وقتی که گفته میشود راه طریقت پر خطر است بدلیل چند بیت فوق پر خطر است, یعنی اگر سالک راه حق بی احتیاطی کند امکان دارد که راه را اشتباه برود و نهایتا دچار گرفتاری و نا راحتی بشود.
2927 هــریـک از ره این نشانـهـا زان دهـنـد تــا گـمـان آیـد کــه ایشان زان ده اند
زان ده اند در اینجا یعنی فلان مطلب را میدانند. اصطلاهی هست که میگویند فلان کس توی باغ نیست. حلا برعکس کسی میخواهد نشان بدهد که من توی ده هستم. یعنی این مطلبی را که تو بیان میکنی من میدانم. من ساکن محله و ده حقیقت هستم و هرچه هم که میگویم درست است. و هیچ کدام از صحبتهای آنها هم درست نیست. این افراد همه عالمان ظاهری هستند و حقیقت را بکسی نشان نمیدهند. اصلا نمی تواند حقیقت را نشان بدهد زیرا خودش حتی یک قدم بکوی حقیقت نگذاشته ولی میخواهد راه حقیقت را به همه نشان بدهد.
2928 ایـن حـقــیـقـت دان نـه حـق انـد اینهمه نَــی بــکــلّـی گــمـرهـانـنـد ایـن همه
مولانا میگوید, این حقیقت را بدان و از من گوش کن چون یک واقعیت است, این گروه آدمهائی که من یاد آوری کردم, هیچ کدام از همه لحاظ حق نیستند. یعنی هیچ کدام صد در صد در راه حقیقت نیستند و هیچ کدام هم صد در صد گمراه نیستند و همه مذاهب گوناگون از نه از هر جهت و هر لحاظ درست اند و بحق هستند و نه از هر لحاظ باطلند. توجه اینکه بیش از هشتصدال پیش در محیط خفقان آور آن زمان گفتن اینگونه مطالب بسیار شجاعانه بوده است. و بعد میگوید هرکدام از آنها از جهتی حق هستند و از جهتی باطل. حالا دلیل اینکه این مذاهب اینطور هستند را تو ضیح میدهد.
2929 زانــکه بـی حـق, بـاطـلـی نــایـد پـدیـد قــلــب را اَبـلَــه بــبــوی زر خـــرید
زانکه یعنی از برای آنکه, از آنجا که. قلب بمعنی سکه تقلبی است. ببوی یعنی بهوای و بامیدِ. میگوید خطا و نا راستی برای آشکار شدن حقیقت و راستی مفید است. زیرا بدون وجود حق اصلا باطلی پیدا نیست. وقتی باطل هست که حق هم باشد. بدون حق باطل اصلا معنی و مفهومی ندارد. مثل اینکه یک آدم نادان و نا آگاه سکه تقلبی را بامید و ببوی سکه خالص طلا میخرد و خیال میکند این یک سکه ناب طلای خالص است. بهمین دلیل هیچ کس دانسته یک مطلب غیر حقیقی را حقیقت نمی داند همانطور که هیچ کس یک سکه تقلبی را بامید سکه خالص طلا نمیخرد. پس کسیکه بسوی باطل رفته بهوای حق رفته. بعبارت دیگر روی آوردن و رفتن بسوی بدی, در بسیاری از موارد بخاطر معتقد بودن به بدی نیست, بلکه بخاطر اشتباه گرفتن آن بخوبیست. اگر کاری میکند که شر است او باشتباه بخیال خوب بودن آن کار را انجام میدهد. سقراط در چندین قرن قبل میگوید “آنان که نا دان هستند, بدیها را خواهان نیستند بلکه گرچه واقعا آن چیزیکه بطرفش میروند شرّ است ولی آنها گُمان میکنند که خیر است.” اگر در اشتباه هستند و بدیها را نیکی تصور میکنند ایشان در حقیقت طالب و خواهان نیکوئی هستند. ولی چون در اشتباه هستند باطل را حق و یا بد را خوب تصور میکنند.
2930 گــر نــبــودی در جـهـان نـقـدی روان قــلــبـها را خــرج کـردن کِــی تــوان
نقد یعنی سکه خالص. روان یعنی رایج. میگوید برای مثال اگر در دنیا سکه های خالص رایج نبود, سکه تقلبی را چگونه ممکن بود خرج کرد.
2931 تــا نـبـاشد راســت, کــی بـاشد دروغ؟ آن دروغ از راســت مـیگـیـرد فروغ
دروغ گفتن منشا ش از راست است. دروغ وابسته براست است.
2932 بــر امـیـدِ راسـت, کژ را مــی خــرند زهــر در قـنـدی رود آنــگــه خـورند
راست اینجا حرف راست است و کج اینجا دروغ است.میگوید مردم بامید حرف راست حرف دروغ را قبول میکنند. درست مثل اینست که قند شیرین را بخواهند بخورند در حالیکه خبر ندارند که آیا در دل این قند زهر است یا نیست.
2933 گـــر نـبـاشد گــنـدم مــحــبـوبِ نــوش چــه بــرَد گــندم نـمــای جــو فـروش
محبوب نوش یعنی لذیذ و شیرین طمع. چه بَرد یعنی چه سودی بَرد. کسیکه جو میفروشد و بمردم میگوید من گندم میفروشم. دلیل اینکه این جو فروش میتواند جو را بجای گندم بفروشد اینست که گندمی وجود دارد. این مشتری که آمده گندم داشته و خورده ومیداند گندم چه خوش مزه و گوارا ست. حالا هم از این فروشنده نا درست میخرد بامید اینکه گندم است در صورتیکه جو هست. پس این فروشنده میتواند جو خودش را بفروش برساند. اگر گندم نبود که نه او میتوانست جو بفروشد و نه خریدار جو میخرید. حق و باطل هم همین جور هست. اگر حق وجود نمیداشت, فریبکار نمیتوانست فریبکاری بکند.
2934 پس مـگـو کـیـن جـملـه دَمهـا با طلـنـد بــاطـــلان بـــر بــوی حــق دام دلـنـد
دمها در اینجا یعنی سخن ها. دمش را در نیار یعنی هیچ حرفی نزن. باطلان بر بوی حق یعنی در نشان و بظاهر حق. دام دلند یعنی دام دل ساده لوحان و ساده اندیشان. حالا که اینطور هست پس نگو که همه حرفهائی که از جمیع آدمها میشنوی همگی باطل هستند. باطلان با نشان ظاهری حق, دل آدمهای ساده اندیشان را بدام میاندازند.
2935 پس مــگـو جـمـله خـیـالسـت و ضَلال بـی حـقــیـقـت نـیسـت درعـالـم خـیال
کلمه خیال یعنی تصور باطل. یعنی اندیشه ای که بر پایه دانش و معرفت نباشد. ضلال بمعنی گمراهیست میگوید پس این حرف را نزن که همه این عقاید و مذاهب یاوه و خیال و تصور باطل و نا درست است, نه اینگونه فکر نکن. خیال نکن که همه مایه گمراهی هستند. نه اینطور نیست زیرا در این جهان هیچ اندیشه ای و خیالی و یا اندیشه مذهبی ای, کاملا و صد در صد خالی از حقیقت نیست. چون که هر قومی در اثباط حقیقت مذهب خودشان دلائلی ابراز کرده اند و رویحمرفته مولانا تا اینجا این مسئله را مطرح کرد که نباید آن تعصب را بکار ببری که اختلاف مذاهب و یا اختلاف ناشی از بیان آنها واقعیست بلکه از دیدگاه افراد است. مولانا در دفتر سوم داستانی را میاورد که مردم شهر تا بحال فیل ندیده بودند و یک کسی یک فیل بآنجا آورد و او را در تاریکی نگه داشت و بمردم گفت تک تک وارد این اطاق تاریک بشوید و ببینید این چیست. یکی یکی مردم میرفتند داخل و یکی دست میکشید به بدنش و یکی دست میکشید بر پایش. بیرون آمدند و یکی پرسید که این فیل چگونه بود؟ کسیکه به پایش دست زده بود گفت فیل مثل ستون است. کسیکه بگوشش دست زده بود گفت فیل مثل یک باد بزن است. و کسیکه به پشتش دست زده بود گفت فیل مثل یک کشتی است. هرکسی بنا به تصور خودش فیل را توصیف میکرد ولی هیچ کدامشان آن حقیقت را که مجموعا بتوانند با هم در نظر بگیرند نتوانستند ببینند. این تاریکی ای که در آن محفظه بود این نادانی و ظلمت ماست هرچه میگوئیم از دیدگاههای ماست که دستمان کجا رفته آیا به پایش رفته و یا گوشش و یا بخرطومش. این دیدگاه ها اینقدر متفاوتند. نباید این همه تعصب داشته باشیم که فقط حرف ما درست است.
2938 در مـیـان دلــق پوشـان یـک فــقــیــر امـتحان کـن وانکـه حـقّسـت آن بگـیر
دلق لباس مرشدان است و دلق پوشان آن مرشدانند. مولانا میگوید مرشد ها هم همه عقایدشان صد در صد درست نیست. فقیر در اینجا یعنی کسیکه فانی در حقیقت شده. آن کسیکه بجز خدا هیچ چیزی را نمی بیند
و در خدا محو شده باشد. برو و او را پیدا بکن و اول امتحان کن و سپس او را بر گزین.
2940 گــر نـه مـعـیـوبات باشـد در جــهــان تـاجـران بـاشــنــد جــمـلـه ابــلــهــان
معیوبات یعنی چیزهای معیوب در برابر مرغوب. میگوید اگر چیزهای معیوب و عیب دار در دنیا نباشد, کار تجارت خیلی آسان میشود. همه ابلهان و نا دانان تاجر میشوند.
2941 پس بـود کالا شــنـاسـی سخـت سـهـل چونکه عـیـبی نیسـت چه نا اهل واهل
فرض کنیم هیچ کالای معیوبی وجود نداشته باشد پس این کالا شناسی خیلی آسان است. و در اینصورت یک تاجر میتواند دانا باشد و یا که نباشد. وقتیکه اجناس معیوب هست و اجناس مرغوب هم هست آنوقت یک انسان اهل لازم است که بد را از خوب تشخیص بدهد.
2942 ورهـمـه عــیـبست دانـه سـود نـیسـت چون هـمه چوبسـت اینجا عـود نیسـت
و اگر همه چیز معیوب باشد دانش دیگر سودی ندارد. دانش وقتی لازم است که بتواند بین این خوب و بدها را تشخیص بدهد و خوب ها را جدا کند و بین حق و باطل ها, حقیقتها را جدا کند. عود چوبیست که خیلی هم کم یاب است و وقتی در آنش بیاندازی بسیار خوش بوست. اگر همه چوب باشد و اصلا عودی وجود نداشته باشد بنا براین دیگر عودی وجود ندارد که ما اصلا دنبال عود بگردیم وبین چوبها بخواهیم عود را پیدا کنیم.
2943 آنکه گویـد جـمـله حـقـنـد, احـمـقیست وانکه گـوید جـمـله بـاطل او شقــیـست
شقی یعنی گمراه. البته در لغت بمعنی بد بخت است ولی در کلام مولانا یعنی گمراه. پس اگر آن تعصب را کنار گذاشته باشی و بگوئی همه دین های دنیا بحق هستند این احمقیست. اگر بگوئی همه دینها باطل هستند اینهم گمراهیست. پس چه باید کرد؟ مولانا در بیت آخر نشان میدهد.
2945 مــی نَـــمایـد مــار انــدر چشــم مــال هــر دو چشـم خـویش را نــیکـو بمال
در این دنیا مال بنظرت مار میاید. مار وقتیکه دستت را رویش میکشی خیلی نرم بنظرت میاید ولی یک کمی که بآن نزدیک بشوی بتو زهر میزند. مال دنیا مثل مار میماند. برای اینکه بتوانی مال را از مار خوب تشخیص بدهی باید هردو چشمت را خوب بمالی تا بتوانی خوب ببینی. منظور مولانا از هردو چشم آیا فقط چشمان سر است؟ خیر. منظور از هردو, هم چشمان سرت هست و هم چشم دلت. تو باید چشم سرت و چشم دلت را خوب باز کنی تا بتوانی باطل را از حق تشخیص بدهی. تازه وقتی هم تشخیص دادی بدان که هیچ کدام باطل و یا هیچ کدام حق نیست.
دنباله داستان در قسمت دوم.