73.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت نهم

2809        گـفــت مـن از حــق نشــانت مـیــدهـم          ایــن نشــانست, از حـقـیـقـت آگــهم

در پایان قسمت هشتم  رسیدیم به مثالی که مولانا آورده بود که بخوانندگانش بیاموزد که برای اثباط وجود خداوند استدلال و منطق کارائی ندارد و وجود خداوند یک چیز احساسیست که باید در وجود تک تک افرادیکه در راه تصوف و عرفان قدم میگذارند خود بخود بوجود بیاید و شخص سالک آن را در درون قلبش حس کند. بعد به ما تذکر داد که درک خود این احساس هم دارای شرائطیست و آن اینکه شخص باید قبل از هرچیز دلش را از آلودگیها و ناپاکیها مثل کینه, حسادت, طمع, خودبزرگ بینی, و دیگر صفات زشت پاک و صاف بنماید تا نور حق بتواند در دلش جایگزین گردد. بعد گفته شد که” دیو چو بیرون برود فرشته درآید” و تاکید شد که نور حق بدلی که پر از صفات آلوده و ناپسند باشد هرگز وارد نخواهد شد. در مثال مولانا دزدی وارد خانه شخصی شد و صاحبخانه فهمید و بتعقیب دزد پرداخت و پس از زحمت زیاد و دویدن دو سه میدان بدزد رسیده بود و میتوانست با یک خیز او را دستگیر کند که شخص سومی داد و فریاد راه انداخت درجلو خانه آن صاحبخانه گفت ای صاحبخانه بیا که در اینجا من چیز مهمی را بتو نشان بدهم. در این لحظه صاحب خانه این دزد را رها کرد و برگشت ببیند چه اتفاقی رخ داده است و وقتی بدرب خانه رسید این شخص سوم که در حقیقت خودش دزد دومی بود گفت بیا و ببین که رد پای دزد تو را پیدا کردم و تو این رد پا را دنبال کن و قطعا او را دستگیر خواهی کرد.صاحبخانه گفت ای مردک من خود دزد را دیدم و با یک خیز دیگر دستگیرش میکردم و تو حالا رد پای او را بمن نشن میدهی. و حالا در بیت فوق دزد دوم نماد کسیست که اسیر ظواهر است. سمبل کسی هست که گرفتار و محکوم ظاهر است و عادت کرده که ظاهر نگر باشد و ژرف بینی ندارد.

این دزد دوم بصاحبخانه گفت من علامت حقیقت و خداوند را دارم بتو نشان میدهم من این را میدانم و تو این را از من قبول کن. من از حقیقت آگاهی دارم و هرچه میگویم درست است.  نشان وعلامتی را که این دزد دوم بصاحبخانه میگوید هیچ ارزشی ندارد فقط یک مشت الفاظ و کلمات است که بدرد نمیخورد. آن شخصیکه فریب میخورد و گمراه میشود, آن کسی هست که توجه به قشنگی کلمات دارد. گوینده بنحوی این کلمات را ردیف میکند که در شنونده اثر میکند و این با حقیقت فاصله دارد. حالا معاویه او را پاسخ میدهد.

2810        گـفــت طـــرّاری تــو, یـا خـود ابـلهی          بـلکه تـو دزدی و زیـن حال آگـهـی

طرّار آن جیب بری هست که جیب را ماهرانه میبرد و بسرعت فرار میکند. در بعضی وقتها بویژه مولانا این طرّار را بمعنی حیله گر ماهر بکار می برد و اینجا حیله گر بسیار ماهر بکار می برد. بلکه در اول مصراع دوم یعنی شاید که تو دزدی و میدانی هم که تو خودت دزدی. صاحبخانه بدزد دومی گفت یا تو حیله گر ماهری هستی و یا واقعا تو احمق و ابله هستی و شاید هم دزدی و از حال خودت هم خبر داری. تو بعنوان یک دزد داری عمل میکنی. بعبارت دیگر آن سالک یعنی مسافر راه حق, ممکن است در ابتدای راه باقی بماند و مسیر را ادامه ندهد. حالا میگوید تو یک رباینده راه حق هستی و دزدی هستی که میخواهی حقیقت را بدزدی و من جوینده حقیقت هستم در همین جائی که هستم نگهم داری و مانع جلو رفتن من بشوی و یا حماقت تو از روی ساده دلیست. شاید هم خودت میدانی که یک دزد حقیقت هستی.

2811        خصــم خـــود را مـیــکشـیـدم من کشان          تــو رهـانـیـدی ورا کـا یـنک نشان

دشمن خودم را که داشت فرار میکرد, من بسوی خودم داشتم میکشیدم. تو او را رهانیدی و از چنگ من رها کردی اینک میگوئی رد پای او را من بتو نشان میدهم؟ .

2812        تـو جـهــت گـو من برونــم از جِـهـات          در وصـال آیـات  کـو, یـا بــیــنات

جِهت گو یعنی کسیکه دلایل و آثار ظاهری را ارج و ارزش میدهد و پایبند آثار ظاهری هست. لذا درک حقیقت اصلا برای این شخص ممکن نیست. برای اینکه این شخص در این عالم خاکی محبوس است. این آدم مادی محبوس شش جهت دارد, شمال و جنوب و مشرق و مغرب بالا و پائین دارد و این شش جهت او را احاطه کرده اند و در بین این جهات محصور است. صاحب خانه میگوید تو گرفتار این جهات هستی و من خارج از این چیزها هستم. من از مرحله دلایل و استدلال های ظاهری فرا تر رفته ام. من حقیقت را احساس کرده ام. اندیشه من محدود باین شش جهت این دنیای مادی نیست و فراتر از اینهاست.

 در مصرع دوم کلمه وصال یعنی رسیدن بحقیقت. آیات جمع آیه است یعنی نشانه ها. بینات جمع بینه است. بینه یعنی گفتار ها و کلمات روشن, دلایل روشن. میگوید وقتیکه من بوصال حقیقت رسیده ام, نشانه های حقیقت چی هست که داری بمن میگوئی؟. در وصال آیات کو یعنی این نشانه ها چه ارزشی دارد و یا بینات چه ارزشی دارد. این دلایل روشنی که تو برای من میاوری هیچ ارزشی ندارد. من در اصل بدنبال وصال بودم و حالا که بآن رسیده ام دیگر دلیل و کلمات روشن برای من لازم نیست.

2813        صُـنع بـیـنـد مـرد محجـوب ازصـفات          در صـفـات  آنست  کو گم کـرد ذات

صُنع بمعنی مخلوق و آفریده است. پروردگار صانع است. همه موجودات آفریده او هستند. صفات در اینجا صفات خداوند است. صفات حقیقت است. ذات در آخر مصراع دوم یعنی اصل وجود خداوند. میگوید اگر کسی در گفتن صفات خداوند بماند و گم شود در صفات خداوند, اصلا اصل ذات خداوند را گم کرده است. حالا مثال میزند.

2814        واصــلان چون غرق ذاتــنـد ای پسـر          کِـی کــنــنـد انــدر صـفـات  اونظر

اگر که تو فقط بخواهی مرتب صفات خداوند را بگوئی تمام شدنی نیست و تو تا آخر عمرت باید بگوئی.

هرچه میخواهی صفات خدا را بگو و همه اش هم درست است ولی اینها که اصل وجود خدا نیست, اینها فقط صفات خداست. تو در این گفتنهای صفات گم شده ای و خیال میکنی که خدا را پیدا کرده ای و تو بحث و ذکرت فقط روی صفات خداوندیست. کسانیکه واصلند و بحقیقت رسیده اند غرق اصل وجود خداوند و غرق ذات او هستند. آنها بمقصد رسیده اند. آنها قطراتی هستند که بدریا افتاده اند و جزو دریا شده اند و حالا دیگه غرق شده اند. منظورش از ای پسر اشاره است به سالک و جوینده راه حق است که مبتدیست و تازه وارد شده. یعنی پسر طریقت. این پسر در برابر پیر طریقت میاید که بمرتبه آخر رسیده. حالا کسیکه غرق دریا شده کی بصفات دریا نگاه میکند؟

2815        چــونـکه انـدر قـعــر جو بــاشد سرت          کِــی برنـگ آب  افــتــد مـنـظـرت

قعر جو یعنی کاملا زیر آب باشی. منظرت یعنی نگاهت. وقتیکه تو سرت کاملا زیر آب هست, تو کی به برنگ آب توجه خواهی کرد؟ در این حالت نه آب را میتوانی ببینی و نه صفات آب را. اگر بخواهی صفات آب را ببینی باید از آب بیائی بیرون تا بتوانی صفات آب را بنگری. اگر تو از آب بیرون بیائی  آنوقت این بضرر توست یعنی خدا را ول کرده ای و از این دریای حقیقت بیرون آمده ای و بدنبال صفات او میگردی. یکی از خواسته های انسانها کامل غوطه ور شدن در این دریای حقیقت است

2816        ور بــرنــگ آب بــاز آیــی ز قـــعـــر          پس پـلا سـی بِستَدی دادی تو شَعر

اگر تو میخواهی رنگ آبی را که در آن غرق شده ای را با چشمت ببینی  باید از این آب بیرون بیائی و لا اقل سَرَت را از این آب بیرون بیاوری. تا سرت را از آب بیرون بیاوری تو زیان کردی. برای اینکه حدف اصلی اینست که در این دریا غرق بشویم و غوطه ور. پلاس در مصراع دوم یک پارچه درشت باف کم بهای بی ارزش و پشمیست. در مقابل شَعر یک پارچه ظریف و نازک و ریز بافت و بسیار زیبا و مرغوب سبک وزن. میگوید تو وقتی از آب بیرون میائی که صفت آب را ببینی درست مثل اینست که تو آن پارچه ابریشمی نازک زیبا و سبک وزن را داده ای و در عوض یک پلاس سنگین درشت باف بی ارزش را دریافت کرده ای.خلاصه پیام مولانا اینست که سعی کنید با روشهائی که ذکر شد دست بدریای خداوند پیدا کنید و وقتی در این دریا لا یتناهی غوطه ور شدید شما دیگر باصل حدف خودتان رسیده اید و هیچ احتیاجی به پی بردن به صفات ذات حق ندارید. در جای دیگر مثال میزند, مثل کسیکه از هر آئین و کیش و مذهبی باشد دائم و شب و روز مشغول عبادت باشد بسیار هم خوب است ولی اگر این شخص عادت کند که در این طاعت بماند آنوقت همیشه در ظاهر مانده است. این طاعت و عبادت یک مراسم ظاهریست. او این مراسم را بجا میاورد که بخدا برسد و چون عادت کرده همیشه همانجا خواهد ماند.

2817        طـا عــتِ عـامـه گــنـاه خــا صــگــان          وصـلـت عــامه حجـاب خاص دان

عامه یعنی مردم معمولی. وصلت در اینجا یعنی وصال بحق. حجاب یعنی پرده و مانع. با در نظر گرفتن ابیات فوق, مولانا میخواهد بگوید که هر کسی در هر مرحله کمال روحانی عرفانی که رسید آنوقت نسبت به پروردگار یک وظایفی دارد. کسیکه در مرحله پائین تر هست با کسیکه در مراحل بالاتر هست کاملا فرق میکند. وقتی در لایه های پائین تر هست وظایف طاعتیش یک جور است و وقتیکه در مراحل بالاتر میرسد وظایف دیگری دارد و اصلا وقتی بمرحله آخر رسید همه آن وظایف ازش ساقط میشود. این کار هرکسی نیست و نباید تصور شود که افراد میتوانند این کار را بکنند و ممکن است یک کسی تا آخر عمرش هم به چنین مقامی نرسد.در مصراع دوم میگوید وصلت عامه حجاب خاص دان, آنهائیکه در طبقات پائین چند روزی عبادتی میکنند و طاعتی بجا میاورند و خیال میکنند که بوصال حق رسیده اند اینها نسبت بآن کسانیکه در اوج دارند زندگی میکنند, این حجاب است. شخصیکه در پائین زندگی میکند خیال میکند آری, من بوصال حق رسیدم ولی کسیکه در عوج زندگی میکند و از بالا به پائین نگاه میکند می بیند این شخص به خدا که نرسیده اصلا بین او خدایش حجابی هم هست. طاعتش برایش حجاب و پرده شده برای اینکه او تمام توجهش باین مختصر عبادتش هست.

2818        مــر وزیــری را کــنـد شـه مُحـتسِــب          شـه عــدوِّ او بــود نـــبـــود مُحـــب

محتسب کسیست که بحساب بد و خوب مردم میرسد و از طرف حاکم شرع تعین میشودند و یک عده هم کمک داشتند و آنها در کوچه و بازار راه میافتادند که ببینند که کسی کاری خلاف شرع انجام ندهد و اگر میداد یا همانجا او را تنبیه میکردند برای اینکه اختیارات زیادی داشتند و یا اینکه میبرندشان به زندان. حالا اگر شاه بیاید وزیر خودش را محتسب بکند, این نشانه اینست که شاه دشمن وزیرش هست و نه دوست. زیرا مقام وزارت خیلی بالاتر از محتسب بود.     

         2819        هــم گــنــاهی کـــرده بــاشد آن وزیــر          بــی سـبـب نـبـود تـغـیّــر نا گـزیـر      

تغیّر یعنی حالی بحالی شدن و دگرگونی. ناگزیر یعنی نا چار.  میگوید ای بسا این وزیریکه از مقام وزارت بمرتبه پائین تر محتسبی تنزل پیدا کرده باید دلیلی داشته باشد. بطور قطع گناهی کرده که شاه مقام وزارت را از او گرفته و مقام پائین تر محتسبی باو داده. این دگرگونی را ناگزیر شاه بوجود آورده.حالا شاه عالم وجود هم همین گونه هست. یکی اگر خواسته باشد که باو نزدیک شود و داشته باشد که نزدیک او باشد, بازهم برود بسوی اندیشه هائیکه در ابتدای راه داشت سقوط میکند و به پائین میافتد. باید که همراه عروج کردن و بالا رفتن اندیشه ها هم اوج بگیرد و طرز تفکرش و دیدش عوض شود. انتظارش از عالم وجود و از حق عوض شود وگرنه ممکن است مثل شاهی که تنبیه میکند او هم تنبیه شود.

2820        آنــکـه زاول مُحـتســب بُـد خـــود ورا          بــخـت و روزی آن بُدسـت از ابتدا

یک کسیکه از اول محتسب بود و وزیر نبود که او را تنزل بدهند و محتسبش بکنند, آدم خوشبختی بود و از همان اول بخت و اقبال یارش بود و کمکش کرده بود. در مصراع دوم بُدست یعنی بوده است. و از ابتدا بخت و روزی داشته بود.

2821        لــیــک آن کِــاول وزیر شـه بُــد ســت          مـحتسـب کردن, سـبب  فعلِ بَدست

کاملا روشن است که چه میگوید. حالا چرا بد کرده, هزاران فعل بد هست که ممکن است کسی دانسته و یا ندانسته مرتکب شود. اولین فعل بد, اندیشه بد است. اگر کسی اندیشه اش سقوط بکند قطعا مقامش هم

سقوط میکند.

           ای برادر تو همان اندیشه ای          مابقی را استخوان و ریشه ای

شخصیت تو و ارزش تو همه اینها اندیشه توست. نه بشکلت و نه به ثروتت و نه حتی بدانشت. مقامت بستگی باندیشه تو دارد. ارزش خودت را بدان.  

2822        چون تو را شـه زآستـانه پـیـش خــواند          بــــاز ســـوی  آســتـانـه بــاز رانـد

2823        تــو یـقـیـن مـیـدان که جـرمی کرده ای          جـبـر را,از جهـل پــیش  آورده ای

این دو بیت را هم با هم تفسیر میکنیم.  آستانه یعنی درگاه و بزبان ساده یعنی دم در. در بیت دوم کلمه جبر که آمده منظورش تقدیر و مشیت خداوند است. میگوید تو این را در نظر بگیر که وقتی شاه تو را از دم در فرا خواند و مقام بتو داد و بعداً این مقامت را گرفت و در مصراع دوم بیت اول باز تو را بسوی دم در باز خواند یعنی  تو را برگرداند بهمان دم در. مسلم تو بدان و شک نکن که جرمی کرده ای. حالا اسم جرمت را گذاشته ای جبر و تقدیر و معتقد هستی که این جبر و خواست خداوند است. این جبر نیست و این تقصیر خودت هست و یا از جهل و نادانی خودت هست. مولانا سعی زیادی در سراسر مثنوی میکند که این کلمه جبر را خوب به خواننده اش بفهماند. خودش طرفداری آزادی اندیشه و اختیار است. منتها اختیار با مسئولیت. ولی بعضی اوقات موضوع جبر را بپیش میکشد و میگوید اینکه میگوئی جبر این جهل توست. 

2824        کـه مـرا روزی و قسـمت ایـن بُـدسـت          پس چـرا دی بــودت آندولت بِدَست

تو میگوئی روزی و قسمتم این بود که بیایم و دم در بایستم. میگوید اگر اینطور است پس چرا دیروز وقتیکه وزیر بودی آن دولت و بخت واقبال در دستت بود؟ چرا اینطور بود. این جبر نیست این تقصیر خودت است. وقتیکه شاه تو را فرا خواند و تو را تنبیه کرد و تو را برگرداند بوضع اول, تو بگوئی که مرا روزی و قسمت این بُدست.

2825        قسـمـتِ خود, خود بُـریدی تـو ز جـهل          قســمت خــود را فــزاید مــردِ اهل

تو این قسمت خودت را خودت خلق کردی و این تقدیر خداوند نبود و خواست خودت بود. کار خطائی کردی و جوابش اینست و یا دچار مشکلی شدی و یا چیزی را از دست دادی. اگر برگردی بعقب و خوب فکر کنی خواهی دید که این خودت بودی که باعث شدی. آن کسیکه انسان لایق است, و مردی که شایستگی دارد و لایق رسیدن بحقیقت و لایق درک حقیقت هست دارد این نسیب خودش را زیاد میکند, در حالیکه تو داری بهره و نسیب خودت را کم میکنی برای اینکه آن شایستگی را نداری. اگر شایستگی داشته باشی زیاد میکنی. در اینجا لازم بتوضیح هست که بگویم هیچ چیز بدون تقدیر الهی صورت نمیگیرد. بنا براین آن شخص هم که وزیر بود که شاه او را بدم در برگردانید تقدیر الهی بود باید ببینیم و اندیشه کنیم که این واقعا تقدیر الهی بود؟  این خودت بودی که این وضع را بوجود آوردی. در عرفان یک بحث دقیق و مفصلیست که بسیار طولانیست ولی سعی خواهد شد که تا آنجا که ممکن است خلاصه کنم.

این کلمه تقدیر که گفته میشود دو نوع است یکی تقدیر حتمی و قطعیست. این را میگویند تقدیر روائی یعنی رواست و مشیت خداوند است که اینطور بشود و چون وچرا ندارد. هیچ گونه تخلفی و سر پیچیی و تغیر و تبدیلی در آن رخ نمیدهد. یکی دیگر تقدیر تعویقی. تعویقی یعنی متعلق بخودت است و وابسته به اعمال و یا تصمیمات خودت است. این هم تقدیر است ولی تقدیر تعقیلی است و تعلیقی یعنی معلق بودن و وابسته بودن و متعلق بودن بخواست بخودت است. تا خواستت چه باشد و اگر خواست تو خواست نا درستی باشد تو سقوط پیدا میکنی و این تقدیر از طرف خداوند نیست و از طرف خودت هست. تو خودت بد کردی و این را نباید بگردن خداوند بیاندازی. پیشنهاد میشود در مورد این دو تقدیر خوب بیاندیشید و در ذهن خود خوب هلاجی کنید. آن چیزی را که مولانا میگوید اختیار داده شده همراه با مسئولیت, سوء استفاده کرده ایم. از اختیارمان استفاده کرده ایم ولی به مسئولیتش توجه نکرده ایم. و این باعث میشود که ارج و طبقه و مقام ما را بپائین بکشاند و چون ما این حقیقت را یا نمیفهمیم و یا نمیخواهیم بفهمیم که این اختیار ما همراه با مسئولیت است ما را بدردسر می افکند. این تقصیر ماست و نه خداوند. تو میدانستی که از این اختیاری که داری سوء استفاده نباید بکنی. اگر که این اختیاری که مولانا میگوید همراه با مسئولیت نبود پس چرا خداوند تنبیه را گذاشته. چرا کسانیکه بد میکنند تنبیه میکنند.مسئولیت از کلمه سئوال است. از او میپرسند که چرا فلان کار را کردی, چرا دزدی کردی و یا چرا بآن شخص تجاوز کردی؟ . این اختیار با مسئولیت که محدود هم هست, در نظر بیاورید که مثلا یک شاگرد کلاسی رفته پهلوی یک معلم نقاشی و میخواهد نقاشی یاد بگیرد. استاد او یک صفحه ای را جلویش میگذارد که یک پروانه بزرگ روی آن کشیده شده و یک مشت مداد رنگی هم در اختیارش میگذارد و از او میخواهد که این پروانه را رنگ کند. این شاگرد مختار است که بال چپ پروانه را قرمز کند یا سبز. ولی تو حق نداری از پیرامون خط پروانه خارج بشوی. اینست معنی اختیار با مسئولیت. یک شخص اختیار دار با مسئولیت نمیتواند از اختیار خودش برای تجاوز به مال و یا ناموس دیگری استفاده کند زیرا این کار خارج از محدوده اختیار اوست. اختیاری که تو داری حتی در محدوده خودت هم با مسئولیت است و تو هیچ گاه نمیتوانی آنچه را که دلت هوس میکند انجام دهی. اینها یک بحث های خیلی دقیق عرفانی به ویژه عرفان مولانا است.

انسان این بحث های دقیق عرفانی را نمیتواند با یک بار خواندن سر مشق خودش قرار بدهد. باید چند بار خواند و چند بار دیگر اندیشه کرد. وقتی یک یا چند خواننده باینجا میرسند در فکر آنها کلمه چرا پیش میاید. پیشنهاد این مفسر اینست که قبل از اینکه این چرا ها پیش بیاید شما باید خوب بیاندیشید و باز هم بیاندیشید تا بتوانید جواب این چرا ها را در یابید. اگر نتوانستید یک یا چند تا از این چرا ها را پیدا کنید آنوقت از استادتان و یا شخص واردتر از خوتان سوأل کنید. این مطالب اندیشیدن و سپس حضم کردن و در مرحله آخر درک کردن میخواهد.

پایان این داستان.

Loading