2781 پس عَــزازیلش بــگـفــت ای مـیــر راد مـــکــر خــود انــدر مــیــان بـایـد نـهاد
عزازیل نام دیگر شیطان است. در قسمتهای گذشته بعرض خوانندکان محترم رسیده شد که این شیطان یک موجودی که وجود خارجی داشته باشد نیست. او نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل ماست و در دل ما باید او را بجوئیم. این شیطان نامهای دیگری هم دارد, یکی شیطان, دیگری ابلیس و یا بلیس و یکی هم عزازیل که قدیمی ترین نام اوست. این عزازیل از زبان سوریانی و ابرانی گرفته شده. زبان سوریانی مربوط به اقوامی بود که در گذشته بسیار دور در سوریه بزرگ میزیسته اند. این زبان سوریانی یک زبانی بود با اعتبار وکتابهای علمیی باین زبان نوشته میشد. کتاب انجیل قبل از اینکه ترجمه شود بزبان سوریانی نوشته شد. مانی نقاش زبردست که ادعای پیغمبری میکرد پنج کتاب داشت که همه بزبان سوریانی نوشته شده بود. در هر حال این زبان سوریانی یک زبان بسیار معتبری بود و این اسم ازازیل از این زبان سوریانی آمده است. شیطان به معاویه گفت ای امیر جوانمرد حالا وقت آن رسیده است که من مکر و حیله خودم را آشکار کنم و با تو در میان بگذارم.
2782 گــر نــمــازت فــوت مـــیشـد آن زمان مــــیــــزدی از درد دل آه و فــــغـــآ ن
فوت شدن یعنی چیزی از دست دادن و از بین رفتن. مسلمانان که در هر روز پنج بار باید نماز بخوانند این پنج نماز وقتهای معینی دارد. مثلا اگر وقت نماز صبح بگزرد میگویند نماز صبحم فوت شد. از درد دل در مصراع دوم یعنی از سوز دل. آه و فغان یعنی آه و ناله. شیطان گفت که وقتی در خواب بودی, اگر من تو را از خواب بیدار نمیکردم و تو بیدار میشدی و میدیدی که نمازت فوت شده و از دست داده ای, آنقدر نا راحت میشدی که از سوز دلت آه و ناله ات بلند میشد و تو متأسف میشدی. من نمیخواستم که تو متأسف بشوی. آین تأسف تو بسیار ارزنده و با ارزش بود لذا تو را از خواب بیدار کردم که از این لذت محروم بشوی
2783 آن تــأ ســف و آن فَــغــان و آن نـــیـاز در گــذشــتـی از دو صــد ذکــر و نماز
فغان یعنی شیون و فریاد. در گذشتی یعنی فراتر رفتی. ارزشش بیشتر و بالاتر بود.شیطان میگید آن احساس پشیمانی و آن احساس تأسف جهت از دست دادن نماز که بتو دست میداد, آنقدر ارزشمند بود که از دویستا نماز خواندن و بدرگاه خداوند بی نیاز ارزشش بیشتر بود.
2784 مـــن تـــرا بـیـدار کــــردم از نِـهــیـب تــا نســـوزانـد چـــنـــان آهــی حــجــاب
نِهیب یعنی از ترس اینکه تو آن سوز دلت را از دست بدهی. کلمه حجاب را حجیب میخوانیم که قافیه شعری لطمه ای نخورد. حجاب هم چیزیست که یک چیزی را میپوشاند. این حجاب در مصرع دوم یعنی حجابیکه تو را از خداوند مجزا کرده و دور نگه میدارد. اگر تو وقت نماز را از دست میدادی و آه میکشیدی این حجاب و پرده پاره میشد و یا از بین میرفت و وقتی بیدار میشدی, از اینکه بموقع بنماز نرسیدی آه میکشیدی و این آه تو باارزشتر در درگاه خداوند بود و تو را بخدا نزدیکتر میکرد ولی چون من تو را زودتر بیدار کردم و توبموقع بنماز رسیدی این حجاب پا برجای ماند و پاره نشد و در نتیجه آن فاصله بین تو و خدا همان هست که بود و این دلیل بیدار کردن تو برای نماز بود. من از ترس اینکه این حجاب پاره شود و از ترس اینکه تو بخدا نزدیک بشوی تو را بیدار کردم.
2785 تــا چــنــان آهـــی نــبــاشـــد مـر تـرا تــا بــدان راهـــی نــبــاشـــد مـــر تـــرا
رآهی نباشد منظور مولانا اینکه راهِ نزدیک شدن بخداوند. تا بدان, یعنی تا به آن. آن بنماز بر میگردد .تو را بیدار کردم تا چنان آه سوزانی پیدا نکنی و بوسیله این آه سوزان برای تأسف از نماز نخواندن راهی بخدا پیدا کنی. آیا شیطان با معاویه دشمنی داشت؟ نه. خواهشهای ناروای دل که در دل ماست با همه ما دشمنی دارد. دل ما هم خودش میداند که این کار نباید بشود ولی برای خودش دلیل تراشی میکند. آن خواهشهای امر کننده در ما که امر کننده بزشتیها ست که ما را بکارهای نا روا وادار میکند.
2786 مــن حســودم از حســد کــردم چنـیـن مـن عـدوّم, کـارمـن مـکـر است و کـیـن
عدوّ یعنی دشمن و همان عدو هست. کار من دشمنیست. کین یعنی دشمنی. شیطان بزبان خودش اقرار میکند و میگوید من یک موجودی هستم سراسر حسادت و بعلت شدت این حسادتی که دارم من دشمن آدمیزادگان هستم. برای اینکه نمیتوانم ببینم هیچ کدامشان به یک خیری و یا توفیقی برسند. بنابر این کار من کینه توزی و دشمنیست. ای معاویه حالا فهمیدی که چرا من تو را از خواب بیدار کردم؟
2787 گـفـت اکـنـون راست گـفــتی, صادقی از تـو ایــن آیـد, تـــو ایــن را لا یــقـــی
معاویه گفت حالا صادقی و داری راستش را میگوئی. از اول تا بحال هرچه که میگفتی دروغ بود و من بتو گفتم که دروغ میگوئی. حالا داری میگوئی, من حسودم و کارم کینه و زشتی هست و داری راست میگوئی. از تو این آید یعنی از تو این بر میاید که دیگران را گول بزنی و از امر خیر باز داری, تو شایسته این مکر و حیله ای. هرکسی به چیزی شایسته است, انسان به انسانیت شایسته است و شیطان هم به شیطانیت شایسته است و حالا که راست میگوئی، این کارهائی که تو میکنی در خور تست. اگر اینگونه نبود, تو شیطان نبودی و خواهش نا روای دل نبودی. حالا این کار در خور تست.
2788 عــنـکــبـوتی تـو, مـگس داری شکار مـن نـیم ای شــرّ, مگـس, زحـمـت مـیار
معاویه ادامه داد و به شیطان گفت: تو عنکبوتی هستی که کارت شکار مگس است, ولی بدان ای شیطانِ عنکبوت صفتِ شر بپاکن, من مگس نیستم و زحمت بخودت نده و مزاحم من نشو و برو بدنبال شکار مگس و بدان که من مگس نیستم ای شیطان شرور صفت. من وقتی مگس نیستم پس من چی هستم؟
2789 بـاز اسـپــیــدم, شــکارم شـــه کــنــد عــنــکـــبــو ی کـی بـــگِــرد مــا تــنــد
من باز سپید هستم. باز سفید همیشه در اوج پرواز میکند. پادشاهان این باز سفید را میگرفتند و باز یارانی داشتند که این باز را تربیت میکردند و این باز ها روی دست شاه می نشستند و وقتی شاه بشکار میرفت و شکاری را میزد این باز بپرواز میامد و میرفت شکار را میگرفت و برای شاه میدآورد و دوباره روی دست شاه می نشست. حالا معاویه میگوید من باز سفید هستم و جایگاه من در بلند آسمان است. من در روی این عالم خاک نیستم که توخاک بلولم و خاکبازی بکنم. شکارم شه کند. البته شاه اینجا خداوند است و یک عنکبوتی مثل تو, کی بگِرد ما تند. میگوید تو نمیتوانی تار بدور من بزنی و مثل مگس من را شکار کنی. تو با حیله و مکر و خدعه نمیتوانی تارت را بدور من بزنی, تو اصلا دسترسی بمن نداری چون من باز سفید هستم و همیشه در اوج هستم. تو برو و مگسی پیدا کن. مولانا همین مفهوم را در دیوانش میاورد و میگوید:
برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه
عنقا یعنی سیمرغ. میگوید برو دامت را بر مرغ دیگری بگذار زیرا من شکار تو نمیشوم.
2790 رو مــگس مـــی گــیــر تـا تـانی هَـلا ســوی دوغــی زن مـگسهــا را صَـــلا
در این بیت توانی را تانی میگوید زیرا در زمان مولانا بجای توانستن تانی میگفتند. تا تانی یعنی تا میتوانی. هلا یعنی بهوش باش و آگاه باش. میگوید تا میتوانی برو و مگس بگیر. در مصراع دوم, صلا زدن یعنی دعوت عام مردم کردن بسوی غذا. سابق براین این آدمهای خیر غذای مفصلی درست میکردند و بالای بلندی ها میرفتند و فریاد میکشیدند و مردم را برای صرف غذا دعوت میکردند و باین کار صدا کردن صلا میگفتند. معاویه به شیطان میگوید تو برو و مگسها را بسوی دوغ صدا بزن. تو وقتی مردمان مگس صفت را به چیزهای پست دعوت میکنی , این چیزها مثل دوغ بی ارزش هستند و یک غذای معنوی نیست. این مگسها که میگوید منظورش آدمهائیکه بخواهش دلشان تسلیم میشوند و آدمهائیکه بگفته شیطان گوش میدهند چون در برابر گفته های شیطان نا توان محض هستند. آن آدمهای ضعیف النفس بهترین ها هستند برای شکار شیطان و یا خواهشهای ناروای دل. آنها حتی به یک دوغی هم راضیند یعنی یک چیز بی ارزش و آخرش بجز زیان چیز دیگری نیست.
2791 ور بـخــوانــی تو بســوی انگــبــیــن هـــم دروغ و دوغ بـــاشـــد آن یــقــیــن
انگبین یعنی عسل. یقین یعنی حتماً و قطعاً. میگوید اگر تو مگسها را صدا بزنی و بگوئی ای مگسها اینجا من عسل دارم و بیائید این کارت هم قطعاً دروغ و دوغ است و داری گولشان میزنی. اگر نیکی بظاهر از تو سر میزند مثل دعوت کردن مگسها بعسل, این کار خوبیست ولی باز هم در این کار خوبت هم ظاهریست و در باطن دروغ است و فریب.
2792 تــو مــرا بــیــدار کــردی خـواب بود تــو نَــمــودی کشــتـی, آن گـرداب بود
خواب اینجا خواب بی خبریست. نَمودی یعنی نشان دادی. میگوید ای شیطان تو ظاهراً من را بیدار کردی ولی واقعاً خواب کردی یعنی میخواستیکه من را خواب بکنی. تو میخواستی مرا خواب کنی که این پرده میان من و خداوند سوخته و برداشته نشود و آه از دل سوخته من بر نیاید که ارتباط بین من و خداوند برقرار نشود ولی ظاهرا من را برای نماز خواندن بیدار کردی ولی واقعاً مرا خواب کردی. تو بمن کشتی نشان دادی و گفتی برو بطرف این کشتی نجات, ولی این کشتی نبود و این گرداب بود و تو مرا در واقع به گرداب غرق شدن راهنمائی میکردی.
2793 تــو مــرا در خـیـر, زان مــیـخواندی تــا مــرا از خــیــرِ بــهـــتـــر رانـــدی
درست بود که تو برای من ظاهرا خیر میخواستی و مرا برای نماز خواندن بیدار کردی ولی از خیر بهتر که ممکن بود نصیبم شودمرا محروم کردی. تو میخواستی که من ظاهر عبادت را بجا بیاورم. در هر مذهب و مکتبی مراسمی هست که باید بجا آورد و خیلی هم درست است و باید هم بجا آورد ولی اینها همه ظاهر است و بهمراه بجا آوردن این مراسم باید که آن نیاز درون هم باشد. آن اشتیاق نزذیکی و درونی بخداوند هم باشد. این مراسم که کاری نمیتواند بکند. آن ارتباطی که ما میتوانیم با مبدأ بگیریم و آن ارتباط است که میتواند ما را از جائی که هستیم ارتقا بدهد و در سطح بالا تری ما را سوق دهد. در اینجا باید یادآور شد که مولانا با چه شهامت و قدرتی این صحبتها را در قرن هشتم میزند ودر محیطی که پر بوده است ازخفقان و تعصبهای مذهبی که مردم میخواستند با عبادتهای ظاهری از خداوند پاداش بگیرند. در حقیقت بقول مولانا مگسها با خداوند معامله میکردند و آنچنان در جهل و نادانی بسر میبردند که بعد از یک نماز و یا یک عبادت ظاهری از خداوند چیزهای مادی میخواستند و معتقد هم بودند که روز بعد, دعا های آنها همگی مستجاب میشود. مولانا در زمان خودش بدینگونه و با این شهامت این سخنان را برای شاگردانش و برای تدریس بآنها میگفته. این در حقیقت شایان شگفتی و تحسین فراوانیست. مولانا استاد مثال آوردن هم هست در ابیات زیر مثال جالبی را متذکر میشود.
2794 ایــن بـدان مـانـد که شخصـی دزد دید در وثـــاق انـــدر پـــی او مـــی دویـد
وثاق یک کلمه ترکیست در اینجا بمعنی خانه است. میگوید کسانیکه بیان آنها رنگ خیر خواهی و هدایت و رهنمائی دارند ولی در حقیقت مایه گمراهی هستند, بجای حقیقت میخواهند دیگران را با دلایل سر گرم کنند. معاویه میگوید ای شیطان این کاری که تو کردی مثل اینست که یک دزدی آمد بخانه شخصی و صاحب خانه بدنبالش دوید که او را دستگیر کند.
2795 تــا دو سه مــیــدان دویـد اندر پِـیـش تــا در افــکــنـد آن تَـعَــب انـدر خَوُیَش
میدان در اینجا معادل یک نهم فرسخ است و هر فرسخ حدود شش هزار متر طول . لذا میدان یک چیزی معادل پانصد تا ششصد متر بود. میگوید آن صاحبخانه با رنج و تعب بسیار تا سه میدان بدنبال آن دزد دوید و بسیار خسته و کوفته شد که سراپا پر از عرق شد.
2796 انــدر آن حــمله کـه نــزدیک آمـدش تــا بـــدو انـــدر جــهــد, در یـــا بــدش
2797 دزد دیــگــر بـانـگ کـردش کــه بـیـا تــا بــبــیــنــی ایــن عـــلامــاتِ بـــلا
این دو بیت را باهم تفسیر میکنیم. در بیت اول تا بدو اندر جهد یعنی تا که آمد باو حمله بکند. دریابدش یعنی او را بگیرد و یا دستگیرش کند. میگوید صاحبخانه عرق ریزان با خستگی زیاد دوید و دوید تا خیلی بآن دزد نزدیک شد. تا آمد که آن دزد را دستگیر کند, یک دزد دیگر از داخل خانه فریاد زد آهای ای صاحبخانه بیا ببین اینجا چه خبر است و دزد تو اینجاست و بیا اینجا و نشانه های بلا را در اینجا ببین.
2798 زود باش و بـاز گــرد ای مــردِ کـار تــا بــبــیــنـــی حـال ایــنــجا زارِ زار
مرد کار یعنی مرد کاردان. تا ببینی حال اینجا یعنی اوضاع اینجا را ببینی. زار زار یعنی بسیار وخیم و نا گوار و وضع بد.
2799 گـفــت بـاشد کـان طــرف دزدی بُود گـــر نگــــردم زود, ایـن بـر مـن رود
باشد یعنی شاید, بود که, بلکه. کان طرف یعنی توی خانه اش. دزدی بود یعنی یک دزد دیگری آمده. گر نگردم یعنی اگر باز نگردم. این بر من رود یعنی این بر زیان من تمام شود. مرد صاحب خانه گفت شاید در خانه یک دزد دیگری آمده و اگر بر نگردم این برای من زیان بیشتری خواهد داشت.
2800 در زن و فـــرزنـدِ مـن دســتــی زند بســتـن ایـن دزد ســـودم کـــی کـــنـــد
دستی زند یعنی تجاوزی بکند. و دستگیر کردن این دزدی که بدنبالش هستم برای من سودی ندارد چون او چیزی ندزدیده است. لذا از تعقیب دزداول دست کشید و برگشت بطرف منزل خودش. و با خود گفت.
2801 ایــن مسـلمـان از کــرم مــی خواندم گــر نـگــردم زود پـــیــش آیــــد نـــدم
این مسلمان در اینجا یعنی این خدا شناس و منظور یک آنسان خوب است.میگوید این آدم خدا پرست از بزرگواری و کرمش دارد من را صدا میزند و داد میزند که برگردم. اگر زود باز نگردم برای من پشیمانی میاورد. ندم یعنی پشیمانی. پس این صاحب خانه دزد اولی را گذاشت و بحرف دزد دومی گوش کرد و برگشت بخانه.
2802 بــر امـیـدِ شَــفــقَــتِ آن نــیـک خواه دزد را بـــگـــذاشـت , بـــاز آمــد بـراه
شفقت را شَفـقَت میخوانیم تا آهنگ شهر بهم نخورد. شفقت یعنی دلسوزی و رحم دلی. صاحبخانه وقتی دید آن شخص که در واقع دزد دوم بود از را مهربانی و دلسوزی او را به برگشت دعوت میکند آن دزد اول را رها کرد و برگشت. باز آمد براه یعنی برگشت.
2803 گـفــت ای یــارِ نـکـو احـوال چیـست ایـن فـغـان و بـانگ تـو از دستِ کیست
یار نیکو همان کسی بود که او را صدا کرده بود که بیا ببین اینجا چه خبر است. باو گفت ای یار نکو و ای دوست خوب من چرا مرا صدا کردی و گفتی برگردم. این فغان و این آه وناله تو و این سر و صدای بلند تو از دست چه کسیست که مرا صدا کردی برگردم.
2804 گـفــت ایـنک بــیــن نشـان پـای دزد ایــن طـرف رفــتســت دزدِ زن بــِمُــزد
اینک یعنی این است در حال نشان دادن است. نشان پای دزد یعنی رد پای دزد. مرد بظاهر یار نیکو که در واقع دزد دوم بود بصاحب خانه که تازه برگشته بود گفت ببین این رد پای دزد زن بمزد است و باین طرف رفته است. زن بمزد یک دشنامیست که به مردی میگویند که نسبت به ناموس خودش و زن خودش غیرت نداشته باشد. یعنی زنش را در اختیار دیگران بگذارد و مزد بگیرد.
2805 نـک نشــان ِ پـــای دزد قـــلــتَــبــان در پــی او رو, بــدیــن نــقش و نشــان
قلتبان هم دشنام است و در همان خانواده زن بمزد است. دزد دومی به صاحبخانه گفت اینک ببین این رد پای این دزد قلتبان است خوب نگاه کن و دنبالش را بگیر و برو با این نقش و نشان. منظور همان رد پائی که نشانش داده بود.
2806 گـفــت ای ابـلـه چـه مـیـگو ئـی مرا مـــن گــرفــتــه بـــودم آخِــر مـر ورا
2807 دزد را از بـــانـگ تــو بـگــذاشتــم مــن تــو خــر را آدمــی پــنــداشـــتــم
صاحبخانه گفت ای نادان و ای ابله این حرفهای بیهوده و یاوه چیست که میگوئی. من چیزی نمانده بود که دزد را دستگیرش کنم. با یک پرش دیگر من او را گرفته بودم. وقتی تو من را صدا کردی بحرف تو گوش کردم و او را رها کردم و از تعقیب کردنش دست کشیدم و آمدم اینجا که ببینم اینجا چه خبر است.تو چی میگی. من خیال کردم تو آدم هستی و نمیدانستم که تو چقدر احمقی. من خودش را پیدا کرده بودم حالا تو رد پایش را بمن نشان میدهی.تمام پیام در این بیت است. پیام مولانا اینست که حقیقت را باید پیدا کرد. نشان حقیقت را دیدن کار درست نمیشود، من حقیقت را دریافته بودم تو گفتی بیا این مراسم را بجا بیار بحقیقت میرسی؟ (از این داستان دزد میگذریم و از استدلال آن بهره میگیریم.) من داشتم با خدای خودم را پیدا کرده بودم و داشتم با خدای خودم راز و نیاز میکردم و تو گفتی این مراسم را بجای بیار تا بخدای خودت برسی؟ من بخدای خودم و حقیقت رسیده بودم و تو رد پای حقیقت را بمن نشان میدهی؟. درست است که نشان پای را بمن نشان دادن یک امر خیر و خوبیست ولی تو من را از خیر بزرگتری محروم داشتی. و آن رسیدن بخداوند بود. ای شیطان تو من را از خواب بیدار کردی که مرا از خیر بزرگتری ممانعت کنی.
2808 ایـن چه ژاژاست وچه هرزه ای فلان مــن حــقــقــت یــافــتــم چـه بـوَد نشان
ژاژ یک خار بیابانیست سفید رنگ و بسیار تلخ است حتی شتر هم آن را نمیخورد و قتی هم بخورد ذهانش را زخم میکند و حتی خوب هم جویده نمیشود و شتر آن را از دهانش بیرون میاندازد. اصطلاحی درست شده که میگویند حرف بیهود گفتن مثل ژاژ جویدن است و نگفتنش بهتر است. و یا کسیکه حرف بیهوده میزند میگویند او دارد ژاژخوائی میکند و حرف بیهوده میزند. معاویه گفت تو داری هزیان گوئی و ژاز گوئی میکنی. من حقیقت را پیدا کرده بودم و آن چیزیکه بدنبالش بودم یافته بودم, تو امدی و رد پای آن را بمن نشان میدهی تو داری آثار و علائم مورد خواست من را نشان میدهی. این آثار و علائمی که او میگوید بر میگردد بحرف اول. یک عده ای هستند که میخواهند مردم را با استدلال خداشناس کنند و با استدلال حقیقت شناس کنند. خدا را نمیشود با استدلال ثابت کرد. خدا را باید در درون خود کشف کرد. این کشف و شهود است. باید اول دل را پاک و منزه کرد و این آلودگی ها را از دل بیرون کرد تا اینکه نو ر خدا بتواند وارد شود. آنوقت خود انسان حس میکند که دریافته است.
در مصرع دوم میگوید من حقیقت را یافته ام. چه بود نشان یعنی نشان و رد پا و علامت چیست. دلیل و برهان چیست. دلیل و دلیل تراشی فقط وقت ما را طلف میکند و در اینجا بدرد نمیخورد. اصلا منطق آوردن برای اینکه یک مبدائی وجود دارد که عالم هستی را آفریده و ما را باور مند کند بآن مبدأ, با دلیل آوردن نیست بلکه یک احساس درونیست.بشرط اینکه ما در آن راه قرار بگیریم آنوقت در آن راه خودش این احساس را بدرون ما خواهد فرستاد. این شیطانیکه تا بحال بحث او را میکردیم باید او را از دل بیرون کنیم. آن خواهشهای نا روا را باید از دل بیرون کنیم. دیو چو بیرون رود فرشته درآید. اگر کسی بخواهد خدا در دلش وارد شود, خدا یک چیز فیزیکی نیست که کسی اورا در وقت ورود حس جسمانی کند. اگر تو میخواهی خدا را در دلت احساس بکنی, تو زشتی و تاریکی و بدی را باید از دلت بیرون کنی. وقتی تو ظلمت و نادانی را از دلت بیرون کردی آنوقت فرشته حقیقت و فرشته روشنائی و آنچه که بدنبالش بودی و میخواستی میاید. و چنان تو را سیراب و صاف و روشن دل میکند که دیگر بهیچ چیز دیگر نمیخواهی و این روشنی گفتنی نیست احساس کردنیست.
دمباله این داستان در قسمت نهم.