2757 تــو چـــرا بـــیـــدار کــردی مـر مــرا دشـــمـــن بـــیــداریــــی, تـو ای دغــا
معاویه باز پافشاری میکند. در مصراع دوم, دشمن بیداریی منظورش بیداری از خواب نیست و یعنی تو دشمن آدمهای بیدار دل هستی و بمن بگو که تو من را برای چه چیز بیدار کردی. این کار تو خیری در آن نبود بلکه شرّ در آن بود. تو اصلا با بیدار دلی مخالف هستی.
2758 هـمچـو خشـخاشـی, هـمـه خواب آوری هـمچو خَـمری,عـقـل و دانش را بَری
معاویه شیطان را بخشخاش تشبیه میکند. خشخاش از گیاه افیون و یا کوکنار و یا تریاک هست که از کلمه افیان گرفته شده که بآن افیون میگویند. به شیطان میگوید تو مثل خشخاش میمانی کارت اینست که برای آدمها خواب غفلت میاوری آنچنان که خرد و اندیشه و دانش را با این خواب غفلت می بری. تو خیری ازت بر نمیآید بنابر این تو من را بخاطر نمازخواندن از خواب بیدار نکردی و باید راستش را بمن بگوئی چرا این کار را کردی.
2759 چـار مـیخت کرده ام,هـیـن راست گــو راسـت را دانـم, تـو حـیـلـتـها را مجو
چهار میخت کرده ام یعنی تو دیگر راه فرار برایت نمانده, یعنی در این مناظره تو را گیر انداختم. چهار میخت کرده ام اشاره است برسم سابق که وقتی مجرمی را بزندان میبردند او را به پشت و گاهی روی شکم روی زمین میخواباندند و دوتا دست و دوتا پایش را بوسیله طناب محکم به چهارتا میخ می بستند و او حرکت نمیتوانست بکند و میگفتند چهار میخش کرده ایم. در اینجا مولانا بزبان معاویه میگوید ای شیطان من تو را چهارمیخت کرده ام و تو نمیتوانی از دست من فرار بکنی و تو حقیقت را بایستی بمن بگوئی. من میدانم راست چیست و دروغ چیست و تو مکر و حیله را بکار مبر و تو جائی برای دروغ گفتن نداری و تو دیگر چاره ای نداری.
2760 مـن زهــر کس آن طــمــع دارم کـه او صــاحب آن باشــد انــدر طـبـع و خو
طمع در اینجا منظور توقع هست. موقع خواندن توجه روی کلمه آن هست. طبع یعنی سرشت و نهاد و خو یعنی خلق و عادت و رفتار. معاویه به شیطان میگوید من از هرکس این توقع دارم که نهاد و سرشتش همان است و خارج از سرشتش توقع ندارم. من از هر کسی آن توقع را دارم که درون و سرشتش اقتضا میکند و نه بیشتر. من انتظار دارم هرکس آنطور که خود هست نشان بدهد. خوب را خوب و بد را بد نشان بدهد و تو اینطور نیستی و تو بد هستی و سعی داری که خودت را خوب نشان بدهی. حالا مثال میزند.
2761 مـن زسِر گـیـن می نجـویم بوی مُشک مـن در آب جو نـجـویم خِشـت خُشـک
سِرگین مدفوی چهار پایان است و بوی خوبی ندارد و در مقابل مُشک میگذارد که بسیار خوشبوست. من توقع ندارم که این سِرگین بوی خوش مُشک بدهد و هم چنین در آبِ جوی بدنبال خشت خُشک نمیگردم. این یک اصطلاح است که در ادب فارسی هست. در آب جو بدنبال خشت خُشک بودن یعنی یک کار بیهوده کردن. معاویه میگوید تو شیطانی و من از تو توقع ندارم که من را برای امر خیر از خواب بیدار کنی.
2764 مـن ز شـیطان ایـن نجویم کـوست غیر کــه مـــرا بــیــدار گــردانـد بــخــیــر
من از شیطان توقع ندارم که او غیر از کسیست که خیر خواه شود و بخواهد از روی خیر خواهی من را از خواب بیدار کند.
2765 گـفـت بسیـارآن بلیس از مکـر وغــدر مـیـرازاو نشـنـیـد, کرد اسـتـیـز وصبر
بلیس کوچک شده ابلیس است. غدر بمعنی فریب است. میر در اینجا معاویه است. استیز همان ستیزه کردن است.ستیزه کردن یعنی اصرار کردن با بدی و بد اخلاقی. صبر در اینجا مقاومت کردن است. میگوید شیطان سعی بسیار کرد که با صحبتهای فریبنده خود معاویه را قانع کند ولی امیر بحرفها و صحبنهای شیطان هیچ توجهی نکرد و برعکس با او ستیزه کرد و از خودش صبر و شکیبائی و مقاومت نشان داد.
2766 از بـُنِ دنـدان بـگـــفـــتــش بــهــر آن کــردمـت بــیـدار مـــیــدان ای فـــلان
2767 تـارســی انــدر جــمــاعت در نـــمــاز از پــی پــیــغــمـــبـــرِ دولــت فـــراز
این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. از بن دندان گفتن یعنی صادقانه گفتن یعنی از روی راستی گفتن. ساده ترین معنی آن اینست که بگوئیم از سر اخلاص گفتن. میدان در مصراع دوم یعنی این چیزی را که بتو میگویم بدان و بخاطر بسپار. از این جهت تو را بیدار کردم تا برسی باین نماز جماعتی که میخوانند و پیش نمازش پیغمبر اسلام است و پشت سر پیغمبر عالی مقام نماز بخوانی. دولت فراز یعنی عالی مقام. برای کسانیکه بنماز جماعت میرفتند این باور مسلم بود که اگر پشت سر پیغمبر اسلام نماز بگذارند اجر نماز آنها خیلی بیشتر است از اینکه پشت سر کسی بغیر از پیغمبر نماز بخوانند.
2768 گــر نـــمــاز از وقت رفتی مــر تــرا ایـن جـهـان تـاریک گشـتـی بـی ضـیا
اگر نماز تو از وقتش میگذشت و تو بنماز نمیرفتی و بموقع نمیرسیدی آنوقت در دلت احساس افسوس و پشیمانی میکردی و تأسف میخوردی و اینقدر نا راحت میشدی که این دنیا نزد تو بی نور و تاریک میشد. کلمه ضیا یعنی نور. افسوس و پشیمانی که بتو دست میداد, این جهان درنظر تو تاریک میشد.
2769 از غــبــیـن و درد رفــتــی اشـکــهــا از دو چشـــم تــو مــثــالِ مشـــکـــهـا
از غبین یعنی زیان. از کلمه مغبون است. اینجا چه زیانی؟ زیانیکه بوقت نماز نرسیدم و نمازم را از دست دادم. تو از این مغبون شدنت رنج میبردی و از چشمهایت اشک ها جاری میشد مثل آبیکه از مشکها بیرون میریزند. مشک یک نوع کیسه هائی بود که از پوست گاو برای حمل آب درست میکردند. شاعری میگوید:
مشکی از عشک بروی مژه دارم شب و روز عشق تو داده بمن منصب سقائی را
میگوید من یک مشکی از اشک بروی مژه هایم همیشه دارم یعنی من شب و روز در عشق تو میسوزم و گریه میکنم. در مصراع دوم سقا از ریشه ساقی میاید و شخصیست که همانکاری را که ساقی با شراب میکند او با آب میکند. سقا مشکی پر از آب دارد و دائم بدر منزلها سر میزند و بآنها آب میدهد. حالا شاعر میگوید ای محبوب من, من در نرسیدن به عشقم و بتو شب و روز اشک میریزم عشق تو بمن منصب سقائی داده است و من مردم را از آب چشمم سیراب میکنم.
2770 ذوق دارد هــر کســی در طـــاعــتـی لا جـرم نشــکــیــبـد ازوی سـا عـتـی
ذوق دارد یعنی شدت علاقه دارد همراه با لذت. طاعت یعنی بجا آوردن فرمان خداوند. میگوید هر کسی ذوق و علاقه دارد که فرمان خدا را از هرنوع مذهبی که دارد بجا آورد و از این کار لذت هم میبرد. در مصراع دوم لاجرم یعنی نا گزیر. نشکیبد یعنی شکیبائی ندارد و صبر ندارد. از وی به طاعت بر میگردد. میگوید ناگزیر این شخص اطاعت بکن, حتی یک ساعت هم صبر و شکیبائی در بجا آوردن طاعات خداوند ندارد و میخواهد هرچه زودتر طاعت خود را انجام دهد
2771 آن غــبــیــن و درد بـودی صــد نماز کـــو نــمــاز و کـــو فــروغِ آن نـیـاز
مولانا تمام حرفی را که میخواهد بخواننده اش بزند این یک بیت است که تا بحال هفت قسمت را معطل کرده تا این بیت را بمیان آورد. او این داستان بیدار کردن معاویه را ساخت و در شش قسمت زیر سازی کرد تا برسد باینجا تا بتواند یک حرف اصولی را بما ها بیاموزد. آن غبین, آن مغبون شدنِ بموقع به نماز جمتعت نرسیدن, و آن زیانی که نرفتم عبادتم را بجا بیاورم و دلم دردناک شد از این نرسیدن باین نماز و دردهائی که کشیده ای, این بیشتر ازصدتا نمازیکه میخوانی ارزشش بیشتر است. این احساس مغبون شدن و اینکه چرا نرفتم و چرا غفلت کردم و درد و ناراحتی کشیدن و احساس پشیمانی خیلی ارزشش از نمازی که میرفتی و میخواندی بیشتر بود. در مصراع دوم کو یعنی کجا. میگوید آن نماز کجا و آن نور این نیاز کجا, خیلی باهم فاصله دارند. نیاز یعنی چی؟ نیاز یعنی همین افسوسی که داری میخوری که چرا نرفتم. منظور مولانا اینست که این احساس زیان کردن برای کسیکه یک امر خیری مثل نماز میکند، آن اجر و ثواب پشیمانیی که باو دست داده است خیلی بیشتر از ثوابیست که از انجام دادن خود امر خیر بدست میاورد. حالات درونی و باطنی که بشخص دست میدهد ارزشش از رعایت مراسم دینی خیلی بیشتر است. آن راز و نیازی که میکند و آن حالتی که در دلش احساس میکند ارزشش خیلی از این مراسمی که باید اجرا بکند بیشتر و بالا تر است. آنهائیکه در پی مزد و اجر و پاداش بمسجد میروند و نماز میخوانند بدانند که طاعت خداوند کردن که مزد اجری نباید داشته باشد. این وظیفه هر باورمندیست که اطاعت امر خدا را بکند و نباید منتظر اجر و مزدی مطرح باشد. آن خیّر هائیکه یک کار خیری انجام میدهند اصلا نمیگذارند طرف بفهمد که چه کسی این کار را انجام داده است. کار خیر کردن یکی از بهترین طرق اطاعت خداوند است. حالا برای مثال حکایتی میاورد:
2772 آن یـکــی مـیـرفـت در مسجـد درون مــردم از مسـجـد هــمــی آمــد بـرون
تفسیر بیت فوق کاملا مشخص است. توجه خوانندگان را باین نکته برای چندمین بار جلب میکنم که گوینده اصلی تمام این ابیات مولاناست و هیچ کدام آنها نه از شیطان است و نه از معاویه.
2773 گشـت پرسان که جماعت را چه بود کــه ز مســجد مــی بــرون آیـنـد زود؟
جماعت اینجا یعنی مردم و از کلمه جمع شدن است. آن شخص پرسید که چه اتفاقی افتاده که همه مردم دارند از مسجد بیرون میایند.
2774 آن یـکــی گـفـتش کـه پـیـغـمبـر نماز بـا جــمـاعت کرد و فـارغ شـد ز راز
یکی از میان جمعیت باو جواب داد که پیغمبر نمازش را بجا آورد و تمام کرد. با جماعت کرد یعنی بر گزار کرد و انجام داد. فارق شدن یعنی به چیزی پایان دادن. و فارق شد یعنی پایان داد. راز اینجا یعنی راز و نیاز بدرگاه بی نیاز.
2775 تــو کجـا در مـیـروی ای مـرد خــام چــونــکه پـیـغـمـبـر بداداست الســلام
در رفتن دو معنی دارد که بعضیها اشتباه میکنند. یکی یعنی بیرون رفتن. مثلا یکی میگوید من تفنگ را در کردم یعنی من گلوله را از تفنگ به بیرون فرستادم. یک وقت هست که معنی در رفتن درست بر عکس است و بمعنی داخل شدن است. مثلا میگوید تو بکجا در میروی یعنی بکجا داخل میشوی. و یا در کجا میروی؟ میگوید ای مرد بی خبر و بی تجربه و خام. خام را هرکجا مولانا بکار ببرد علامت غفلت و بی خبریست. مسلمانها وقتی نماز خواندنشان تمام میشود میگویند السلامُ علیکم. این نشانه پایان نماز آنهاست. وقتی میگوید پیغمبر بداداست السلام یعنی دیگر نماز بآخر رسیده و تمام شد. این مرد که او را خام خطاب کرده بودند بسیار نا راحت شد.
2776 گــفــت آه و دود ازآن آه شــد بـرون آه او مــــی داد از دل بــــویِ خـــون
این مرد یک آه کشید و مثل اینکه دود دارد از این حال او بیرون میاید. دود از سوختن است و درون این مرد سوخت و این آه تاسف بار از اعماق دلش بیرون آمده بود و بنابراین بوی خون میداد. همه این ها سمبولیک است نه آن آه واقعا بوی دود میداد و نه بوی خون میداد ومولانا میخواهد شدت را برساند. در ادب فارسی هست که اگر هر چیز دیگری میگفت, این شدت آه را بیان گر نبود. حالا که این را گفته خواننده و یا شنونده شدت تأسف نا راحتی این فرد را میتوانست برساند و توضیح بدهد.
2777 آن یـکــی از جـمـع گـفــت این آه را تــو بــمــن ده, ویــن نـمـاز مــن تــرا
یکی در جمعیت باو گفت که تو خیلی نا راحت شدی و آه کشیدی . آه تو هم دل سوز بود. تو را بخدا این آهت را بمن بده و من این نمازی را که خوانده ام بتو میدهم. منظور آن شخص اینست که این آه سوزناکی که تو کشیدی با آن تأسف شدیدی که خوردی ارزشش خیلی بیشتر از نمازی بود که من پشت سر پیغمبر خوانده ام و بموقع هم خوانده ام. حالا تو بیا و ما این دوتا را با هم عوض کنیم. من طالب آن آه هستم.
2778 گـفــت دادم آه و پــذرفــتــم نـمــاز او ســـتـــد آن آه را بـــا صـــد نــیــاز
آن مردی که دیر رسیده بود گفت بسیار خوب, من آهم را بتو میدهم. و من نماز تو را پذرفتم یعنی پذیرفتم و یا قبول کردم. او آن آه را از من گرفت یعنی شدیدا بدلش اثر کرد. آه چیزی نیست که بشود با دست رد و بدل کرد باید بدل اثر کند. آن مردیکه آه را گرفت بسیار هیجان زده شد که من چه آهی دارم و خیلی خوشحال گردید و با خود گفت عجب مایه ای بمن داد. صد نیاز در اینجا یعنی با شوق بسیار زیاد.
2779 شــب بخـواب اندر, بگـفتش ها تـفی کــه خریــدی آبِ حــیــوان و شـِــفــا
هاتف پیام آوریست که صدایش شنیده میشود ولی خودش دیده نمیشود. امکانا برای همه پیش آمده باشد که میگوید یک چیزی بدل من افتاد. و یا میگوئید که مثل اینکه یک نفر بگوشم این حرف را زد. این ندا ها همه اش از هاتف است. این هاتف پیام آوریست که صدایش را فقط مخاطب هاتف میشنود و نه کس دیگری. آن شخصی که دیر بنماز رسیده بود خواب رفت و در خواب شنید که هاتف باو میگوید تو آب حیوان و شفا را خریدی. آبِ حَیوان همان آب زندگیست. این کلمه ای که میگوئیم فلان مریض شفا پیدا کرد, این شفا را درست تلفظ نمیکنیم زیرا درستش شِفـاست. حالا این مرد از چی شِفا پیدا کرده؟ او از این شفا های معنوی پیدا کرده او از شفا های روحی پیدا کرده. هاتف باو میگوید این یک معامله روحانی بود که تو کردی. این معامله کوتاهی که تو کردی شیخ عطار در تذکرتالاولیا هم ذکر کرده. باحتمال زیاد مولا نا تحت تأثیر شیخ عطار قرار گرفته بوده که در این داستان میاورد. برای روشن شدن خوانندگان میگوید تو از هر عیب و بدی و زشتی روحانی شِفا پیدا کرده ای. تو از هر نا درستی معنوی شفا یافتی.
یک عارفی داریم باسم ابراهیم ادهم. وی در قرن دوم هجری میزیسته. او عارفی بسیار عالی مرتبه و عالی مقامی بود. روزی او کنار یک کوچه ای نشسته بود و در فکرفرو رفته بود. شخص بی نوائی از کوچه میگذ شت. این شخص تمام روز کار کرده بود و چیزی بدست نیاورده بود و با ناراحتی در کوچه قدم میزد و با خدای خودش راز و نیاز میکرد و میگفت خدایا من تمام روز را زحمت کشیدم و چیزی بدست نیاوردم و دستم خالی است و دارم با دست خالی بخانه میروم حالا جواب زن و فرزندم را چی بدهم. من از اینها خجالت میکشم. ابراهیم ادهم این مطالب را شنید و باو گفت خوب گوشت را بمن بده. این آه و سوتی را که تو داری بمن بده من عبادتی را که در تمام عمرم کرده ام بتو میدهم. من آرزوی این آه و نیازی که تو میکنی دارم. ما می بینیم چه مولانا و چه عارفان عالی رتبه توجهشان به چیست. آنها تمام بدرون میاندیشند و نه بظاهر. آنها توجهشان بمسجد و کلیسا و کنیسا و معبد بخصوصی نیست. همه اینها خوب است ولی رفتن باین اماکن و بیرون آمدن کار درست نمیشود و باید اثری در دل بکند. چه بسا کسان که در دلشان با خدای خودشان راز و نیاز میکنند آن چیزیست که ارزش معنوی دارد. بقیه در قسمت هشتم.