68.2 داستان ابلیس و معاویه قسمت چهارم

در این قسمت از داستان شیطان و یا نفس اماره میکوشد که در مقابل حرفهای معاویه که در قسمت سوم شنیده بود جواب بدهد ,  چون معاویه باو گفته بود که تو بقدری بد هستی که باعث از بین رفتن جامعه ها  میشوی و اعمال تو هیچ کدام بنفع هیچ کسی نیست و تو دائم کوشش میکنی که طرف مقابلت را فریب بدهی.

2673        گـفــت ابلــیسش گُشــای ایـن عـقد را          مــن مِـــحَــکـــم قــلـب را و نقد را

گفت ابلیسش یعنی ابلیس باو گفت. کلمه عقد بمعنی گره و چیزی را بهم بستن است و گشای این عقد را یعنی این نکته پیچیده, گره خورده, درهم را بازش کن. در مصراع دوم مِحَک سنگی بود که زرگرها داشتند و برای اندازه گیری درجه خالصی طلا بکار میبردند و از کلمه حَک کردن آمده که یعنی روی یک چیز سخت نوشتن، مثلا روی سنگ نوشتن. قلب یعنی سکه تقلبی و نقد یعنی طلای خالص و یا پول رایج. حالا این قلب را و نقد را کنایه است از بد را و خوب را. قلب را نماد بد گرفته و نقد که طلای خالص ناب است نماد خوب گرفته. در اینجا شیطان مدعی میشود که خداوند او را مقدر کرده و مامور کرده که درست کاران را از بد کاران جدا بکند و گفت این وظیفه ایست که خداوند بمن محول کرده و سرشت و ذات و ماهیت اصلی هر یک از این آفریده ها را من وظیفه دارم آنچه که هست آشکار بکنم. و بدین ترتیب دارد خودش را آنقدر بالا میبرد که هم ردیف پیامبران قرار میدهد و میگوید  یعنی کاری را که پیامبران میکنند من دارم میکنم. در اینجا باید یاد آور شد که این نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل و یا این شیطان درون همیشه سعی میکند که خودش را درست تر نشان بدهد و یا سعی میکند که ناروایائی هائی  را که مرتکب میشود موجه نشان بدهد. بهمین دلیل نفس اماره میتواند خیلی راحت شخص را گول بزند و بمعاویه میگوید تو این عقده و گره ای را که بین ما درست شده خوب باز کن و این مطلبی را که من میگویم خوب مو شکافی کن.

2674        امــتــحان شــیــر و کَــلـبــم کرد حق          امــتــحان نـقـد و قَـلـبــم کــرد حـق

در اینجا شیر نماد خوبیهاست. کلب در اینجا یک کلمه عربی هست و یعنی  سگ و نماد بدیها و زشتیها آورده. میگوید خداوند من را ممتحن قرار داد که شیر و سگ را از هم جدا کنم و تفاوت سکه تقلبی را با سکه طلا را هم امتحان نموده و بندگان خداوند را آگاه کنم.

2675        قــلـب را من کـی سـیـه رو کرده ام          صَــیـرفـی ام قــیــمـتِ او کــرده ام

سکه تقلبی را من کی رسوا کرده ام. برای اینکه سکه تقلبی یک مدت که میماند خود بخود سیاه و سیه رو  میشود. صیرفی یعنی صرافی. صراف کسی هست که اولا بین سکه ها خالصی و ناخالصی را تشخیص میدهد و ثانیا کارش تغیر پول دادن از صورتی بصورت دیگر میباشد. حالا شیطان میگوید که من یک صراف هستم. یعنی سکه های وجود آدمها را فقط قیمت گذاری میکنم و اگر خوب هستند نمیتوانم بدشان بکنم و اگر بد هستند نمیتوانم خوبشان بکنم.  در اینجا مولاناست که این صحبتها را میکند و دارد یکی از مکتبها را بیان میکند. در این مکتب عرفا معتقد هستند که اگر کسی نیک است نیک آفریده شده و کسی هم که بد است بد آفریده شده و این یک اندیشه خاص است. این گفته های مولانا باعث میشود که در درون ما یک ورزش اندیشه بوجود بیاید و ما در مورد افراد بیاندیشیم و فکر کنیم.  

2676        نــیـــکوان را رهنـــمـــائــی می کنم          شـاخه های خشـک را بـر مـی کنـم

شاخه های خشک کنایه است به آدمهای بد. بر میکنم یعنی از بیخ و بن در میاورم. شیطان ادامه میدهد که من نیکان را راهنمائی میکنم زیرا کسانیکه از روز اذل نیک آفریده شده اند من قادر نیستم که آنها را گمراه بکنم. من نمیتوانم اصل وجودشان را عوض کنم, بلکه آنها را با نشان دادن بدی و بد سرشتی بدانها کمک و راهنمائی میکنم که به طرف این چیز ها نروند. توضیح اینکه من زشتی را به آنها نشان میدهم و چون اینها مخالف زشتی هستند و در نهادشان زشتی نیست آنوقت آنها خود بخود میروند بطرف نیکی و خوبی. در مصراع دوم شیطان خودش را مثل یک باغبان تصور میکند و میگوید من باغبانی هستم که در این دنیا میگردم و این شاخه های خشک را قطع میکنم, آنها را میبرم و بکناری میاندازم. منظور از این شاخه های خشک افرادی هستند که از اول بد آفریده شده اند و خوب بشو هم نیستند.

2677        این عـلفـها می نـهـم از بهـر چیسـت          تا پـدید آیـد که حـیـوان جنس کیست

این علف در اینجا اشاره است به خواسته های نا مشروع فساد آفرین غیر ضروری که دل انسان میخواهد این را تشبیه کرده به علف. این علف, حیوان علف خوار را بطرف خودش میکشد چون برای حیوان علف خوار بسیار فریبنده است. شیطان میگوید من این علف ها را که عبارت است از این زرق و برقها و این مقامهای نا شایسته دنیائی را جلوی آنها قرار میدهم. آنوقت معلوم خواهد شد که حیوان کیست و آدم کیست.

2678        گـــرگ از آهــو چو زایـد کــودکــی          هسـت درگـر گـیش وآهـو یـی شکی

کودکی یعنی یک کودک. میگوید برای مثال اگر یک گرگ از آهو بچه دار بشود, این بچه که پدرش آهو و مادرش گرگ است, در گرگ بودنش و یا آهو بودنش شک است که این بچه گرگ است و یا آهو. این یک مثال است. توجه اینکه این حرفها در حقیقت حرفهای مولاناست که از زبان شیطان میگوید. مولانا در این مثال از یک طرف آهو را که یک حیوان آرام و زیبا و نرم و مهربان انتخاب کرده و از طرف دیگر و در مقابلش گرگ را که یک حیوان درنده و خشن است. حالا چگونه میتوانیم تشخیص بدهیم که این بچه مال کیست.

2679        تــو گـیـاه و اسـتخـوان پــیشش بریز          تــا کـدامـیـن ســو کُـنـد او گـام تــیـز

گام یعنی قدم. گیاه یعنی علف. کدامین سو کند او گام پیش یعنی او بطرف کدام یکی از اینها با شتاب برود. میگوید برای اینکه تشخیص بدهی که این بچه آهوهست یا گرگ, مقداری علف و مقداری استخوان  جلویش بریز و اگر رفت بطرف علف معلوم است که این بچه آهوست. حالا چرا استخوان در مقابل علف آورده. اگر سک بود بطرف استخوان میرفت و گرگ هیچ موقع سراغ استخوان نمیرود. مولانا بزبان شیطان میخواهد بگوید این گرگ صفتان در این دنیا که بدنبال آن هستند و دنبالش میروند این یک چیز بسیار بی ارزش و دور انداختنی مثل استخوان است.

2680        گـر بسـوی اسـتخوان آید سگ است          ور گـیا خـواهد, یقـیـن آهورگ است

آهو رگ یعنی سرشت آهویی دارد. ولی سگ, در دو بیت قبل صحبت از آهو و گرگ بود و حالا در اینجا صحبت از سگ و استخوان است. جای تعجب نیست. نام بردن جانوران بجای یکدیگر اگر مقتضی باشد در مثنوی و در پیام مولانا انجام میشود. نه تنها مولا نا این کار را میکند بلکه شعرای قبل از مولانا هم این کار را میکردند. حالا این شیطان میگوید اگر این بچه بسوی استخوان روی بیاورد معلوم است که این بچه سگ سرشت است. اگر این بچه بطرف علف آمد معلوم میشود که گرگ یا سگ نیست و بچه آهو است. در اینجا داوریهائی را بیاد میاورد که در زمان خلافت علی, شخصی نزد علی آمد و گفت یا علی میخواهم این مسئله را برای من حل بکنی. علی گفت چه مسئله ای داری و آن مرد گفت بر سبیل اتفاق من یک میشی دارم و یگ گرک با این میش جفت گیری کرده است و حالا بچه ازش بیرون آمده و آیا این بچه گرگ است یا گوسفند؟ علی باو گفت این را در خوردن این بچه امتحان کن. اگر که گوشت میخورد پس او گرگ است و اگر علف خورد معلوم است که این بچه گوسفند است. شخص عرب گفت که من میدانم که گرگ گوشت میخورد و گاهی هم علف میخورد و این چه حکم است. علی جواب داد ببین که چگونه آب میخورد. اگر با زبانش آب خورد بدان که گرگ است و اگر گردنش را بجلو کشید و آب خورد بدان که گوسفند است. عرب گفت که گاهی با زبان میخورد و کاهی گردنش را میکشد و دهانش را بر آب میگذارد. حالا حکم تو چیست؟ علی جواب داد در اینصورت در نشستن او را آزمایش کن. اگر دیدی وقتی روی زمین می نشیند سینه اش را روی زمین گزاشت بدان که او گوسفند است و اگر ته اش را روی زمین گذاشت بدان که این سگ و یا گرگ است. دوباره مرد عرب گفت گاهی مثل گرگ می نشیند و گاهی مثل گوسفند و باز تو چه حکم میکنی؟ علی جواب داد او را در رفتن آزمایش کن. وقتی با گله راه میرود اگر که در پشت گله میرود بدان که گرگ است و اگر در جلو گله میرود بدان که گوسفند است. باز مرد عرب گفت گاهی از عقب میرود و گاهی از جلو گله حرکت میکند. علی گفت اگر از این راه هم نتوانستی ماهیت او را تشخیص بدهی, او را بکُش و نگاه کن اگر معده داشت بدان که این گرگ است و اگر روده داشت آنوقت این گوسفند است. مولانا باهتمال خیلی زیاد در این داستان این موضوع را در نظر داشته و بیان میکند اگر بسوی استخوان بیاید سک است و اگر بسوی علف برود آهو ست. مولانا در این مثال میخواهد بگوید اگر میخواهید کسی را بشناسید باید بینید که او بطرف چه چیزی میرود و خواهان چیست. شیطان ادامه میدهد.

2681        قـهـر و لطـفـی جـفت شـد بـا همدگر          زاد ازایـن هـردو جـهـانی خیر و شر

نفس اماره و یا آن شیطان میگوید که من ذات آن گرگ و ذات آن گوسفند را نمیتوانم تغییر بدهم و این خصلتهای خودشان است که با آن بدنیا آمده اند. من که خدا نیستم و اینها طبیعت خودشان را دارند. من فقط اینها را وسوسه میکنم بسوی علف و یا وسوسه میکنم بطرف استخوان. من وسوسه کارم و نمیتوانم که گرگ را تبدیل بآهو بکنم. در نتیجه همه این مشکلات از من نیست و تقصیر آفریدگاراست که اینها را با خصلتهای متفاوت آفریده. بد صیرتی و خوش صیرتی در این دنیا از آفرینش خداوند است و اینها نماد قهرو لطف خداوند است. نفس اماره و یا خواهشهای نا روای دل در اینجا میخواهد هم خودش را موجه نشان بدهد و هم همه تقصیر ها را بگردن خدا بگذارد. و میگوید خدا خواسته که من این کار ها را بکنم. این گویای این مطلب است که خداوند دارای قهر و لطف است و یا خداوند صفات جمالی دارد و هم چنین صفات جلالی. صفات جلالیش قهر است و صفات جمالیش لطف است و باید این هردو صفت را داشته باشد.

طبق اندیشه فقها اگر خداوند یکی از این دو صفت را نمیداشت ناقص بود در حلیکه معتقدیم که خداوند یک موجود کامل است. اگر که قبول داریم که کامل است باید هر دو صفتش را قبول داشته باشیم. حالا میگوید که قهر و لطفی در هم شد و جفت شد و مثل آن آهو و گرگ که از آنها بچه ای زائیده شد, از این درهم شدن دو صفت خداوند هم دو جهان خیر و شر زائیده شد و من خیر و شر را باعث نمیشوم و فقط خیر و شر را نشان میدهم. اصلا دو کلمه قهار و لطیف جزو اسامی خداوند است برای اینکه خداوند اسمش با صفاتش معمولا یکیست. وقتی میگوئیم خداوند ستار است, ستار یک صفت است و یعنی پوشاننده و زشتی های بندگانش را میپوشاند. در حالیکه این کلمه ستار صفت است اسم خداوند هم هست. میگوید موسی و فرعون هم که در مقابل هم قرار میگیرند و با هم مخالف هستند در عین حال هردو در یگ را هستند و هردو دارند مشیت خداوند را اجرا میکنند. موسی نماد و سمبل حق هست و فرعون نماد و سمبل باطل است. خداوند این خیر و شر را در برابر هم گذارده همانطور که روز و شب را در برابر هم گذاشته, سیری و گرسنگی را در برابر هم گذاشته, و بیماری و سلامتی را در برابر هم گذاشته است. این یکی باعث میشود که ارزش آن یکی روشن شود. تا فرعونی نباشد شخصیت موسی آشکار نمیشود. باید نا حقی باشد تا حق خودش را نشان بدهد.

2682        تـو گـیـاه و استخوان را عرضه کن            قُوت نفـس و قوت جان را عرضه کن

2683        گـر غــذای نــفس جــویـد ابـتـرست            ور غــذای روح خواهد, سـر وراست

شیطان در اینجا معلم اجتماع هم شده و دارد درس بما میدهد. این نفس اماره در عین اینکه ما را وادار میکند بکار های زشت, اینجا خودش را با ارزش و عالی قدر و موجه نشان میدهد. تو گیاه و استخوان را عرضه کن یعنی این دو قلم را بجلو بیانداز و در دسترس قرار بده. حالا این گیاه و استخوان غذای جسم است که آن حیوان باید بخورد و در معده فرو برد. حالا اگر تو غذای روح  باو بدهی, معنویت بهش بده, معنویت  جلویش عرضه کن و ببین بکدام طرف متمایل میشود. اگر بطرف معنویت رفت معلوم میشود  که اهل عرفان است. اینجا گیاه و استخوان منظور غذای جسم است. در بیت دوم گر غذای نفس جوید او ابتر است یعنی اگر بیشتر بدنبال غذای جسم و غذای نفس خودش بود و خواست منزلش مجلل تر شود و موجودی حساب بانگیش بزرگتر شود بدان که او ابتر است. کلمه ابتر یعنی دم بریده ولی معنی دیگرش یعنی ناقص. مثلا اگر دم یک قاطر را ببری این قاطر ناقص میشود و میگفتند که این قاطر ابتر است. در بیت فوق میگوید اگر بدنبال مادیات رفت او پشتش دنباله ندارد و از خودش چیزی باقی نمیگذارد و ابتر است و ناقص. ولی اگر پی معنویت و عرفان بود و طالب غذای روح بود بدان که او خیلی بزرگ است و مهتر و بالاتر و در واقع سر ور است. البته باز تکرار میشود که این حرفهای مولاناست که از زبان شیطان جاری میشود.

2684        گــر کـند او خـدمـت تـن, هســت خر          ور رود در بحـــر جــان یــابــد گـهـر

اگر کسی در تمام عمرش مشغول خدمت به جسم خودش است, او را همردیف خر بدان زیرا خر هم کاری دیگر نمیکند بجز خدمت جسمش. مولانا در جای دیگر میگوید:

                   هم ردیف خر شده این نفس پست          فکرش اینکه چون علف آرد بدست

دائما در فکر اینست که علف کجا بدست میاید که برود آنجا و علف بخورد, در این صورت با خر فرقی ندارد. اما اگر در حال شنا کردن در بحر عرفان و روح و دریای معنویت است, بدان که او گوهر بدست میاورد. گوهر های حکمت و دانش و معرفت را میابد.

2685        گرچه ایـن دو مـختلف خـیـر و شرند          لـیـک ایـن هر دو بــیـک کارانـدرنــد

ظاهرا بنظر میرسد که این خر علف خور و این شخصی که در پی مروارید هست باندازه خیر و شر از هم جدا هستند ولی هردو بامر و مشیت خداوند مشغولند و دارند مشیت حق را اجرا میکنند.

2686       انـبـیـا طـاعـات عــرضـه مــیـکـنــنـد           دشـمــنــان شـهــوات عـرضـه میکنند

پیغمبران در پیشگاه خداوند بندگی کردن را تقدیم میکنند, اما دشمنان انبیا مثل نا باوران و کسانیکه حق را باور ندارند آنها شهوت را پیشنهاد میکنند.

2687        نـیـک را چـون بـد کـنم  یزدان نـیـم           داعــیــم مــن, خــالـق ایشـــان نـــیــم

چون یعنی چگونه. شیطان ادامه میدهد و میگوید چگونه من میتوانم نیک را تبدیل به بد بکنم, من که خدا نیستم. من فقط مردم را به شرّ و بدی دعوت میکنم. داعیم یعنی دعوت کننده. من دعوت کننده ام مردم را به سوی بدی و زشت کاریها وگرنه من که آفریننده آنها نیستم.

2688        خـوب را من زشت سازم, رب نَه ام          زشـــت را و خـــوب را آیِـــیـــنــه ام

رب یعنی خداوند. ای کسانیکه میگوئید منِ شیطان آدمها را گمراه میکنم و گول میزنم پس در واقع دارید میگوئید که آدمهای خوب را هم لابد بد میکنم و انسانها را از راه راست منحرف کرده براه گمراهی میاندازم, من قادر بهمچین کاری نیستم چون خدا که نیستم. من فقط یک آیینه هستم. من آیینه را در جلو انسانها میگذارم و آنها زشت و زیبائی که در وجودشان هست  را در آیینه می بینند. اگر آنها زمینه و استعداد بدی داشته باشند وقتی دعوتشان میکنم آنها با شتاب کشیده میشوند بطرف من. اگر آن استعداد را نداشته باشند دعوت من را نمیپذیر ند.

2689        ســوخـت هــنــد و آیـــنــه از درد را          کــیـن سـیه رو مـی نـمایــد مـــرد را

سوخت در این بیت یعنی شکست و از بین بردن و نابود کردن. درد در اینجا درد یست ناشی از غم و اندوه. در مصراع دوم کین یعنی که این و اشاره است به آیینه. می نماید یعنی نشان میدهد. مرد اینجا یعنی یک آدم و یا انسان و جنسیت منظور نیست. مولانا در اینجا مثالی میزند و بزبان شیطان میگوید یک هندو آیینه ای برداشته بود و خودش را در آیینه ای نگاه میکرد. وقتی خودش را در آیینه دید آیینه را پرت کرد و شکست. از او پرسیدند چرا این کار را کردی؟ گفت این آیینه آدم را سیاه رو نشان میدهد و باید آنرا از بین برد. آیینه که او را سیاه نکرده بود زیرا او در اصل سیاه چهره بدنیا آمده بود. حالا شیطان هم میگوید من هم آیینه هستم. اگر عیب از آیینه بود که هندو سیاه چهره شده بود, پس منهم تقصیر ندارم من و زشتی درون انسانها را نشان میدهم و بس.

2690        او مــرا غَــمــاز کرد و راسـت گــو          تـا بـگـویـم زشــت کــو و خوب  کــو

غماز هم بمعنی سخن چین هست و هم بمعنی منعکس کننده و آشکار کننده است. البته در اینجا بمعنی دوم بکار گرفته شده. کار سخن چین اینست که حرف شخصی را میگیرد و میرود در جائی دیگر آن را منعکس میکند. در اینجا شیطان میگوید من یک نمایش دهنده هستم و آنچه را که هست منعکس میکنم نه ایجاد کننده. من فقط میگویم زشت کدام و زیبا کدام است.

2691        مـن گـواهم بـر گُـوا زندان کجاست؟          اهــل زنـدان نـیـستــم ایزد گـواسـت

این شیطان ادامه میدهد و میگوید من یک شاهد هستم و هیچ محکمه ای شاهد را زندان نمیکند. شاهد هرچه که هست میگوید. او که تقصیری ندارد. منِ شاهد مستحق زندان نیستم خود خدا شاهد من است. اینجا زندانیکه میگوید اشاره است به گفته مردم که میگویند جای شیطان جهنم است. حالا اگر شیطان بخواهد بجهنم برود آنوقت درون ما هم بجهنم رفته است زیرا شیطان در درون ماست.این خود ما هستیم که جهنم و یا بهشت را در درون خودمان میافرینیم.

2692        هــر کـجــا بـیـنـم نـهـال مــیــوه دار          تــر بـیـتـهــا مـیـکـنـم مــن دایــه وار

اینجا خودش را یک باغبان تصور میکند و میگوید من اگر یک نهالی را ببینم که بار و میوه میدهد, من مثل یک دایه ایکه یک بچه را پرورش میده و خوب بزرگش میکند, من هم مثل یک دایه از این نهال پرستاری و نگه داری میکنم تا برشد خودش برسد.

2693        هـر کجـا بـیـنم درختِ تـلخ وخشک          مـی بــرم تـا وارهـد از پُشـک مُشک

درخت تلخ و خشک یک چیز بی ثمر و زایدیست, وکنایه از آدمهای تبه کار و بد کردار است. میگوید هرجا که یک درخت خشک شده ای را میبینم من آن را میبرم و بکناری میاندازم. در مصراع دوم پُشک یعنی مدفوع چهار پایان و بآن پشگل هم گفته میشود. مُشک یک ماده خوشبوست. وارهد یعنی آزاد کند. میگوید برای اینکه من جدا بکنم این مُشک را از پُشک برای مردم زحمت میکشم و اصلا این کار من است.

2694        خشک گـویـد بـاغـبـان را کِـای فتی          مـر مـرا چه مـی بـری سَـر بـی خطا

این درخت خوشکیده یعنی آدم تبه کار. فتی یعنی جوانمرد. این درخت خشکیده بمن میگوید: من چه تقصیری دارم که داری من را میبری من که خطائی نکردم. این آدم تبه کار میگوید چرا داری من را بد بختم میکنی؟ من که کاری نکردم. او بی خبر است که در درونش پر است از زشتی و بدی. مثل اینکه آن درخت خشک شده خودش خبر ندارد که خشک شده است و خودش را مثل درختان سبز و بار دار تصور میکند

2695        بـاغـبـان گـوید خَمُش ای زشـت خو          بس نــبـاشـد خشـکـی تـو جــرم تــو؟

باغبان باین اعتراض درخت خشک شده میگوید ساکت شو ای بد سیرت آیا جرم تو همین بس نیست که تو خشک شدی؟

2696        خشـک گـویـد راسـتـم مـن کژ نـیـم          تــو چــرا بـی جــرم مـی بـرّی پــیــم

این درخت خشک شده که بمعنی آدم بدکار است میگوید ای باغبان بمن نگاه کن و ببین من چگونه راست هستم و اینچنان راست به بالا رفته ام. من که کج نیستم که تو داری مرا بد بخت میکنی. تو چرا من را بی جرم داری از بن مرا میبرّی و چرا داری بنیاد من را از بین میبری؟

2697        بـاغـبـان گـویـد اگــر مســعــودیــی          کــاشـکـی کـژ بـودیــی, تـر بــودیــی

باغبان جوابش میدهد. این کلمه مسعودیی یعنی مسعود می بودی و هم چنین کلمه بودیی یعنی می بودی. باغبان میگوید که اگر تو یک آدم سعادتمندی هستی و اگر توجه و عنایت خداوند بهمراه تو است, ای کاش کژ بودی ولی تر بودی. راست بودن مهم نیست, تر بودن مهم است.

2698        جـــاذبِ آبِ حــیــاتــی گشـــتـــیــی          انـــدر آب زنـــد گــی آغشـــتــــیــــی

ای کاش که آب حیات را جذب میکردی و کشنده آب حیات بودی. آب حیات اینجا معرفت پروردگار است. ای کاش جذب کننده معرفت خداوند بودی. آب زندگی هم همان معرفت خداوندیست. مصراع دوم یعنی ای کاش در آب زندگی آغشته میشدی. درختی که خشک شده بچه دلیل خشک شده؟ برای اینکه نتوانسته است آب جذب کند و تو هم نتوانستی آب معرفت حق و آب زندگی خداوندی را جذب خود بکنی.

2699        تـخــم تـو بـد بــوده است وَاصلِ تـو         بــا درخت خــوش نـبـوده وصــل تــو

میگوید اصلا دانه تو را که کاشتن از اول خراب بوده در واقعیت اصل تو خراب بوده. حالا اگر نهالی خراب باشد باغبان آن را با درخت خوب پیوند میزند آنوقت درخت بدی که پیوند خورده شروع میکند به میوه خوب دادن. در مصراع دوم وصل بمعنی پیوند بکار برده شده. با درخت خوش نبوده وصل تو. تو یک درخت بد هستی و با درخت خوش پیوند نخوردی بنا بر این یا اصلا میوه نداری و یا میوه ات خشک و تلخ است.

2700        شاخِ تـلخ, اربا خوشـی وصـلت کند         آن خـوشـی انــدر نــهادش بـــر زنـــد

ار یعنی اگر. خوشی در اینجا یعنی یک خوش. اما در مصراع دوم (ی) خوشی (ی )مصدریست. نهادش یعنی در وجودش. بر زند یعنی راه یابد. شیطان میگوید اگر شاخه درخت تلخ و بد اصل را با یک درخت خوب پیوند زدی, آن خوبی و اصالتی هم که در درخت خوب هست در آن شاخه بد خودش را نشان میدهد. ولی جای تأسف اینست که تو آدم  بد هستی چون نهالت بد بوده و با هیچ نهال خوب هم پیوند نیافتی و یا با آدم خوب هم پیدا نکردی یعنی بدنبال آدمهائی که معرفت و معنویت دارند نرفتی. برعکس تو همیشه با افرادی پانشینی کرده ای که تو را میبرند بطرف زرق و برقهای این دنیا و خاکبازی های این دنیا. پهلو کسی نشستی که میگوید برو فلانجا زمین بخر که بزودی قیمتش پنج برابر قیمت امروز میشود و طولی نمیکشد که حتی قیمتش ده برابر میشود. تو داری خاکبازی میکنی. تو با اینها نشستی و حالا هم این شدی. اگر با کسانی نشسته بودی که بتو اصل زمین معرفت و پیوند و معنویت را بتو نشان داده بودند, تو اینگونه بدرخت خشک تبدیل نشده بودی. اینکه میگوید تو اصل بد داشته ای منظور این نیست که ژنهای تو,  از اول بد بوده اند. منظور اینست که محیطی که تو در آن بزرگ شدی بد بوده است. در درجه اول محیط خانواده است که باید خوب باشد و بعد محیط اجتمائی که در آن زندگی میکنیم بسیار مهم هست.

Loading