بدنبال قسمت اول و دوم که سراسر مناظره های شیطان در مقابل معاویه بود, در این قسمت نوبت معاویه است که در مقابل این شسطان حیله گر بایستد و باو جواب بدهد. برای یاد آوری بنظر خوانندگان محترم رسانیدیم که این شیطان همان نفس اماره است که معنی آن خواهشهای نا روای دل خود ماست و مولانا او را قبلا به یک اسب وحشی تشبیه کرده بود و گفته بود که این اسب وحشی در وجود همه ما هست و ما باید او را با ریاضت کشیدن رام کنیم تا راه خودمان را به سعادت و خوشبختی پیدا کنیم. وحالا بحرفهای معاویه و منظره های او میرسیم.
2653 گـفـت امیر او را که ایـنهـا راست است لـیک بـخش تـو از یــنـهـا کـاسـتـست
امیر معاویه است. بخش تو یعنی بره و نسیب تو. کاستست یعنی خیلی کم است. معاویه به ابلیس میگوید این سخنانیکه تو گفتی همه ظاهرا درست است ولی همه این حرفهائیکه صحبت از معرفت و معنویت بود درست است ولیکن تو آن معنویت و معرفت را نداری و از تو کاسته شده و تو در کاهش اینها هستی.
2654 صــد هــزاران را چو مــن تو ره زدی حُــفـــره کـــردی در خــزیــنـه آمـدی
این اعدادی که در مثنوی میاید مثل این صد هزاران هیچوقت معنی عددی ندارد و همیشه بمعنی خیلی زیاد بکار برده میشود. ره زدن یعنی دزدی کردن. ولی در اینجا بمعنی اینست که تو راه باور مندی و درستکاری من را دزدیدی و با این کارت خواستی آن نیک اندیشی و باورمندی من و هزار ها امثال من را بگیری و تو دزد اینها هستی. درست مثل دزدیکه محل یک گنجی را میداند و از فاصله ای نقب میزند نا به گنج برسد و آنوقت آن را بدزدد و ببرد. در حقیقت تو بدل آدمیان راه یافتی تا اینکه محتوای دل آدمیان که مخزن گوهر معرفت و معنویت بود, اینها را دزدیدی. تو نه تنها خودت معنویت و معرفت نداری بلکه دزد معنویت و معرفت هستی.
2655 آتش و نفطی, نــسوزی چـــاره نیســت کیست کزدست توجامه اش پاره نیست
وقتیکه خداوند باو گفت که باین آدم سجده کن و او نکرد, بخدا گفت من را از آتش آفریدی و آدم را از خاک و در اینجا معاویه میگوید تو خودت گفتی که از آتش آفریده شده ای. وحالا با نفط در کنار همدیگر هستید. نفط کنایه از اندیشه ها و روشهای نا درست است. میگوید آتش و نفط وقتی مقابل هم قرار میگیرد چطور میتواند نسوزاند؟ قطعا هرجا باشند خاصیت سوزاندن را دارند و کیست که از دست این سوزانیدنهای تو جامه اش را از تن ندریده؟ این جامه پاره کردن در قدیم نشانه نهایت شکایت کردن را داشته است. معاویه میگوید بهر کس که رسیدی او را سوزاندی و از بین بردی.
2656 طـبعـت ای آتش چــو سوزانـیـدنیســت تـا نســوزانی تــو چیزی, چـاره نیست
طبع تو یعنی طبیعت تو. تو در بیت بالا گفتی که آتش هستی پس طبیعت تو کارش سوزاندن است و تا اینکه یک چیزی و یا کسی را نسوزانی, چاره ای نداری و آرام نمیگیری.
2657 لـعـت ایـن بـاشــد که سوزانــت کــنــد اوســــتــــاد جــملــه دزدانـــت کـــنـــد
اینکه خداوند تو را لعنت کرد ( لعنت یعنی نفرین) و اینکه مردم تو را لعنت میکنند و میگویند لعنت بر شیطان باین معنیست که دارند تو را نفرین میکنند. و خداوند تو را خاصیت سوزندگی داده است برای اینکه تو را نفرین کرده است. لذا تومیسوزانی و برای این خاطر نفرین شده هستی و تو بهمه دزدان تعلیم میدهی که چگونه دزدی کنند و تو استاد دزدان شده ای. معاویه تمام حرفهای قبلی این شیطان را در اینجا خنثی میکند. معاویه در اینجا یک خرد اندیشمند است که راه درست را در مقابل شیطان انتخاب کرده است. توجه اینکه به شخص معاویه کاری نداریم, و در حقیقت او را بعنوان یک سمبل خردمندانه در مقابل شیطان آورده که با خردمندی و حاظر جوابی در مقابلش بایستد.
2658 بــا خـدا گــفـــتــی, شــنــیــدی رو برو مـن چـه بـاشم پـیش مـکـرت ای عـدو
تو در حضور خدا بخدا گفتگو و بحث کردی که آدم از خاک است و من از آتش, ای دشمن, من که باشم که در برابر تو و حیله و مکرت سخنی بگویم. تو با جسارتی نا میزان با خدا آنطور صحبت کردی و حالا چه برسد بمن که بنده خدا هستم. مکر تو بدان پایه هست که خواستی برای خدا هم دلیل تراشی کنی و مسلم است که برای من هم دلیل تراشی میکنی.
2659 مـعــرفتهای تـو چـون بـانـگ صـفـیـر بانگ مرغـان است لـیکن, مـرغ گـیـر
این سخنان متعالئی را که میگوئی و دم از معرفت میزنی آن صفیریست که برای شکار مرغان دیگر بکار میبری. این کلمه صفیر, صدائیست که شکار چیان مرغ در بیشه ها از خودشان در میدادند که مرغان دیگر تصور کنند که جفتهای آنها دارند آنها را صدا میزنند در حالیکه این صفیر را شکار چیان بوجود میاوردند. و وقتیکه آن مرغان بطرف صدا و یا صفیر میامدند بدام شکار چیان مبتلا میشدند. حالا معاویه باین شیطان میگوید تو همین کار را میکنی و دوست مرغان نیستی.
2660 صــد هــزاران مرغ را آن ره زدست مـــرغ غِـــره کـــاشــنــائی آمــده سـت
ره زدن اینجا یعنی گمراه کردن. آن بانگ صفیر صدهزار مرغ را گول زده و گمراه کرده. مرغِ غره یعنی مرغ فریفته شده که مغروراست. مغرور بکسی میگویند که خودش را گول میزند. حالا مرغ غره خیال میکند که صدای آشنا ئی میشنود و این صدای جفتش است در صورتیکه این صدای دشمنش است.
2661 در هــوا چون بشـنــود مرغ صــفــیـر از هــوا آیـــد شــود ایــنــجا اســـیــــر
این مرغ در حال پرواز است و حال خوشی دارد و بمحض شنیدن این صدا فرود میاید زیرا فکر میکند این جفت خودش است که دارد او را صدا میکند. ولی وقتی فرود میاید اسیر صیّاد میشود. حالا تو هم میخواهی معرفت من را که در حال پرواز در اوج بود, میخواهی بپائین بکشی و بیاوری بدام خودت بیاندازی. همه این کارهائی که تو کردی نمونه هایش هست.
2668 ای بــر ایــن شطرنج بـهـــر یــاد را مــات کـــرده صــد هــزار اســتــاد را
بر این صفحه شطرنج زندگی. زندگی مثل شطرنج است و برد و باخت دارد و اگر مهره ها را درست بگذاری برنده خواهی بود و اگر غلط بگذاری بازنده خواهی بود. دنیا دنیای شطرنج است و این عواملی که در این دنیا هست اینها مهره های شطرنج هستند. تو سر این صفحه شطرنج من نشسته ای و قصد داری نام خودت را پایدار کنی. بهر یاد را یعنی برای نگه داشتن نام خودت برای اینکه مردم تو را از یاد نبرند و تو هم مطرح باشی. باین دلیل سر صفحه زندگی مردم مینشینی و آنها را گول میزنی و باعث باختن آنها میشوی. در مصراع دوم میگوید تو صد هزار استاد شطرنج باز را مات میکنی و میفریبی. در اینجا مولانا از ذکر صد هزار استاد منظورش تعداد زیادی استاد حیله گر است و میگوید آنها را هم مات میکنی. یعنی انسانهائیکه فکر میکردند خیلی مکار و حیله گرند و خیلی میدانند و خیلی میفهمند آنها را هم مات کرده ای.
2669 ای ز فـرزیــن بـنـد هــای مشــکـلت ســوخـته دلــهــا ســیــه گشــتــه دلــت
این فرزین بند یکی از اصطلاحات شطرنج است. فرزین اسم مهره وزیر شطرنج است. حالا فرزین بند اینست که یک مهره ای مثل مهره پیاده و یا مهره دیگری در جائی قرار گرفته باشد که پشتش وزیر قرار گرفته باشد و این وزیر از آن مهره پشتیبانی کند و طرف مقابل این مهره را هرچه که باشد نمیتواند بزند برای اینکه بمحض اینکه بزند حریف مقابلش آن وزیر را میسوزاند و میزند. لذا این مهره که پشتش وزیر نشسته خیالش راحت است. این را میگویند فرزین بند. معاویه میگوید تو چنان شطرنج باز ماهری هستی که در صحنه شطرنج زندگی فرزین بندهای خیلی مشگلی ایجاد کرده ای. مشگل یعنی جور و واجور و پیچیده و درهم و فراوان. تو چه دلهائی را سوزانده ای و سیاه کرده ای و از این سوختن ها در واقع باعث شده که دل خودت سوخته و سیاه گردد.
2670 بـحـر مـکــری تــو خـلایـق قطره ای تـو چـو کـوهـی, وین سَـلـیمان ذره ای
تو دریای حیله هستی و مردم در برابر تو یک قطره ای بیش نیستند. وین یعنی و این. سَلیمان یعنی ساده دلان و ساده لوحان و زود گول خور ها. میگوید تو از حیله گری و فریب دادن مثل کوه هستی و مردم ساده دل و ساده لوح مثل یک ذره اند در برابر تو.
2671 کـی رَهَــد از مـکــر تـوای مُــختصِم غــرق طــوفــانــیــم الّا مَـــن عُصِـــم
کی رهد یعنی چه کسی میتواند از تو رهائی پیدا کند. مختصم از کلمه خصومت است یعنی کسیکه دشمنی میکند. غرق طوفانیم یعنی ما غرق طوفان مکر و حیله تو هستیم. الا من یعنی مگر کسیکه. عُصِم یعنی از بلا دور نگه داشته شده. میگوید چه کسی میتواند از مکر و حیله تو رهائی پیدا بکند. ما همه غرق طوفان مکر و حیله تو هستیم مگر کسیکه خداوند او را از غرق شدن نگرش داشته باشد و محافظت کرده باشد. اشاره است بداستانیکه زمان حضرت نوح طوفان بزرگی آمد, قبلا نوح کشتئی ساخته بود و به پیروانش امر کرد که بمن پناه بیاورید و وارد این کشتی شوید. ده شبانه روز باران بارید و آب سطح زمین را گرفت و رفته رفته بالا آمد. البته این افسانه مذهبیست ودر کتابهای مذهبی آمده است. درست است که قصه و افسانه است ولی در قصص مذهبی پیامهائی هم وجود دارد که بما پند و اندرزهائی میدهد و ما باید پیامها را بگیریم. حضرت نوح کشتی را ساخته بود ولی عده خیلی کمی سخن نوح را پذیرفتند و وارد کشتی شدند و بقیه نپذیرفتند و غرق شدند. بنا براین در این دنیا پناه گاه در همه جوانب زندگی هست ولی شخص هم باید پناه خواه باشد و پناه هم ببرد. در همین داستان نوح, یکی از پسران نوح بنام کنعان حرف پدر را نشنید و گفت من اصلا غرق نمیشوم و اگر آب بالا آمد, منهم از کوه بالا میروم و کوه من را حفظ میکند. این کلمه من عصِم را مغرورانه بکار برد. آب آنقدر زیاد شد که کم کم کوه را هم گرفت و هرچه بالا میآمد کنعان هم به بالا تر میرفت تا آنجا که آب کوه را کلا گرفت و کنعان هم غرق شد. بنا براین وقتی پناگاهی باشد و نگاه دارنده ای و حفظ کننده ای هم باشد و خواسته باشد که آن نگه دارندگی خودش را بکار ببرد و ما قبول نکنیم بعلت منیّت, خود خواهی و غرور که بمعنی خود فریبی و اینکه میگویند فلان کس مغرور است و همه خیال میکنند که بار مثبت دارد, این طور نیست و صد در صد بار منفی دارد و مغرور هست یعنی فریفته شده, گول خورده, و این اول شکستش هست. انسان در هیچ کاری و موقعیتی نباید مغرور شود و غرور نباید داشت وغرور اول گمراهی است. این غرور داشتن با مفتخر بودن با هم فرق میکند.
2672 بس ســتـاره سـعـــد از تــو مـحـتـرق بس ســپـاه و جــمــع از تــو مُـفـتـرق
در دوران قدیم اینطور میپنداشتند که این ستارگان میتوانند باعث سعادت و یا بد بختی آدمیان بشوند. این ستارگان را تقسیم بندی میکردند بدو دسته. یک دسته ستارگان سعد و خوشبختی و دسته دیگر ستارگان بدبختی آورند. حالا معتقد بودند وقتی یکی از ستارگان سعد طلوع میکرد کسی نطفه اش بسته شود و یا کسی ازدواج کند و یا کسی متولد شود, آن کس خوشبخت خواهد شد. بر عکس وقتی یکی از ستارگان نحس طلوع میکرد کسی متولد شود و یا عروسی کند, او آینده شومی خواهد داشت. البته این پندار قدیمیها بود و این پندار جز گُمان و عقیده غلط و نا درست چیزی نبود. حالا مولانا میخواهد از زبان معاویه مثالی بزند و میگوید بسیار ستاره های سعادت آوری بوده اند که بوسیله تو محترق شده اند یعنی آتش گرفته اند و محو شده اند. البته این کلمه محترق به این معنیست که ستاره ای در مقابل نور شدید خورشید محو شده و دیده نمیشود. در مصراع دوم کلمه سپاه در اینجا بمعنی گروه است. کلمه جمع در اینجا یعنی جمعیت ها. میگوید بسیاری از گروه ها و جمعیتها از تو پراکنده شده اند. مفترق از کلمه متفرق شدن است و با متفرق کردن مردم چه بدبختیهائی که به بار آورده ای و اجتماعات مردم را بهم زدی و این پراکندگی اجتماع و متفرق شدن مردم شروع بد بختی آن جمعیت شده است. در طول تاریخ دیده ایم که هروقت بین مردم تفرقه ایجاد شده آن مردم قدرت خود را از دست داده اند و نابود شده اند. بقیه داستان در قسمت چهارم.