در عرفان اصلی هست در مورد انسانهای کامل و آن اینکه وقتی آنها بانتهای مسیر خودشان میرسند بعضی از آنها در بعضی اوقات دچار بی خویشتنی میشوند. حال بی خویشتنی در برابر با خویشتنیست. وقتیکه بطور معمول زندگی میکند این با خویشتن است و با خویشی دارد. خودش و اطرافیانش را میشناسد و میتواند که آنها را هدایت کند. اما وقتیکه بحالت بی خویشتنی میرود یعنی خویشتن خودش را نمی شناسد و در یک حالت بی خود گشتن از خود فرو میرود. در مثنوی داستانی هست که یک مریدی نزد یکی از مرادها میاید و از او در مورد سوألی که داشت می پرسد. این مراد که مرد کاملی بود جواب میدهد که من در حالی نیستم که بتوانم چنین کاری بکنم زیرا من در حال مستی عارفانه هستم و در چنین حالتی من را پروای کسی نیست. من نه تنها کسی را نمیتوانم درک بکنم, بلکه شناسای خودم هم نیستم. چه رسد باینکه دیگری را بشناسم و ارشادش کنم. بعنوان مثال بایزید بسطامی آن عارف بزرگ یک مریدی بدر خانه اش آمد و حلقه بدر کوبید. صدائی از داخل گفت کیستسی و چکار داری؟ آن مرد گفت من بایزید را میخواهم. بایزید که در پشت در بود جواب داد که مدتهاست که او را ندیده ام. بار دیگر در زمانی دیگر مریدی بدر خانه اش آمد و گفت من بایزید را میخواهم باز بایزید که پشت در بود جواب داد که من او را نمیشناسم. اینها وقتی هیچکس و حتی خودشان را نمیشناسند در حالت بی خویشتنی هستند. ممکن است برای کسانیکه باین حالت نرسیده اند, قابل درک نباشد ولی وقتیکه صد در صد متمرکز هستند بروی نکته ای و یا مبدئی و غرق مستغرقند در عشق آن مبدأ, آنوقت چیزی در پیرامون خودشان نمیشناسند و حتی خودشان را هم نمیشناسند.
مولانا برای بیان این مطلب یک داستان خیلی کوچکی که بصورت لطیفه است میاورد. لطیفه سخنی هست که کوتاه باشد ولی پر معنا. این لطیفه ای که مولانا میاورد در کتب قبل از مولانا باین صورت دیده نشده. باحتمال زیاد این گونه لطیفه ها را در زمان خودش از بین مردم انتخاب میکند و پایه و اساس حرف خودش قرار میدهد. در این لطیفه و یا داستان کوچک یک محتسبی مردی را که بنحایت مست و خراب بود می بیند که در تاریکی شب کنار کوچه ای افتاده و از حال هم رفته است. محتسبها کسانی بودند که بر گزیده حاکم مذهبی بودند و وظیفه آنها این بود که شب و روز در بازار و کوچه های شهر میگشتند و بحساب افراد بدکار و مخالف مذهب میرسیدند. حالا بحث اینست که وقتی عرفا و مردان کامل و بالا مقام بحالت مستی عارفانه میرسند و کسی یا چیزی را نمی شناسند, این را هم مولانا, مست را در برابر محتسب قرار میدهد. این مست نیم شب در کوچه را باید مقایسه کرد با عارف مست. این محتسبها دارای اختیار های زیادی بودند و اغلب اگر مقتضی میبود شخص خطا کار را همانجا در محل تنبیهی که خودش صلاح میدید میکرد و یا او را بزندان میبرد. عبید ذاکانی که از عرفا و شعرای قرن هشتم هست, یک شاعر و نویسنده ای بود طنز پرداز و لطیفه گو. او اشعار و لطیفه هایش را در کتابی بنام لطایف عبید جمع آوری کرده و در این کتاب یک چیزی شبیه باین داستان را آورده. دراین داستان کوتاه محتسب مست خراب افتاده ای را میبیند. مست خراب یعنی کسیکه در نهایت و غایت مستی هست. مستی یک وقت حالت سرخوشی دارد, یک وقتی حالت تر دماغی دارد و یک وقتی حالت خرابی دارد که آن نهایت مستی هست و او دیگر خودش را نمیشناسد.کلمه خواندن یعنی کسی را بجائی دعوت کردن ولی در اینجا محتسب دستور میدهد که این مست خراب را بزندان ببرند.
2388 مــحـتسـب در نیمه شب جـائـی رسید در بـــُنِ دیـــوار مـــردی خــفـــتـــه دید
بُنِ دیوار یعنی پای دیوار. میگوید محتسبی در نیمه شب به مکانی رسید و دید که مست خرابی پای دیواری خوابیده است.
2389 گـفـت هِـی مستی چه خوردستی بگو گفت از ایـن خـوردم که هسـت اندر سـبو
کلمه هی در اینجا یعنی او را صدا کرد.محتسب این مرد مست را از خواب بیدار کرد و از او پرسید تو چی خورده ای که مست کرده ای؟ مرد جواب داد و گفت من از چیزی خورده ام که در این سبو هست.
2390 گـفـت آخِر در سـبو واگو که چـیست گفت از آنکه خورده ام, گفت این خفیست
محتسب گفت بلاخره بمن بگو که در این سبو چیست. مست جوابداد و گفت من از همان خورده ام که در سبوست. محتسب گفت این خفیست یعنی این پنهان است و من نمیدانم که چیست.
2391 گـفـت آنچه خورده ای آن چیست آن گـفـت آنــکه در ســبـو مــخــفـــیست آن
محتسب گفت آن چیزیکه خورده ای چیست و بگو. از دیدگاه عرفانی اشاره است به مستان عشق الهی که جوابی نظیر این جوابها, به مرید شان میتوانند بدهند و نه بیشتر. یعنی در مقابل این سوأل که در کوزه وجودت چیست میگوید همان جیزی در کوزه وجود من است که من را مست کرده و آن همان عشق الهی هست که مرا مست کرده.
2392 دُورمـیشــدایـن سـوأل و ایـن جواب مانــد چـون خــر, محـتـسب انــدر خـلاب
این کلمه دُور میشد یعنی یک دورِ تسلسل پیدا میکرد یعنی یک سوألی را که جوابی بآن داده میشد و جواب بر اساس آن سوأل مربوط میشد و دوباره سوأل بهمین جواب مربوط میشد. و عبارت دور و تسلسل یکی از اصطلاهای فلسفیست. در مصراع اول میگوید این سوأل و این جواب دور میشد و بجائی نمیرسید. خلاب در مصراع دوم یعنی گل آب و تغیر شکل پیدا کرده شده خلاب. در اینجا محتسب مثل خر در گل آب گیر کرد و مانده بود که چه بکند.
2393 گـفـت او را محتسب هــیــن آه کــن مســت هــو هـو کــرد هـــنــگــام سـخُــن
محتسب گفت حالا یک آه بکش. امروز هم اینکار مرسوم است بنا براین, این رسم بسیار قدیمیست که وقتی میخواهند یک مست را امتحان کنند از نفس او میفهمند که مست هست یا نیست. این شخص مست بجای اینکه آه کند هو هو کرد. این کلمه هو تغیر شکل یافته هوَه است و هوه اشاره بخداست و این مست که هو هو میکند دارد خدا خدا میکند. هرگاه درون کسی و نهاد او و ضمیر او از اسرار رازهای خداوند که بآن هو گفته میشود پر باشد در این صورت آن شخص چیز دیگری نمیتواند بگوید بجز همان هو گفتن برای اینکه تنها چیزیکه بنظرش میاید همان هو که نام خداست. او وجودش از این پر شده و مست شده از این و بی اختیار هر دم و باز دمی که میکند این کلمه هو را میگوید. بی اختیار و نه عمدا. صوفیان و یا عارفان که هو هو میکنند, آنها تا با خویشتن هستند نمیتوانند اینکار را بکنند و اگر بکنند این کار درست نیست یعنی اینکار ساختگیست و میداند که مشغول هو هو کردن است و این هو هو کردن درست نیست. ولی وقتیکه بآن درجه ای رسید که بی خویشتن شد و بحالت وجد بیرون آمد, وجد بمعنی سرور و خوشحالی بی حد و دیگر خودش را نمیشناسد که برقص سماع بیرون میاید و دستارو لباسش را بیرون میاورد، آنوقت هو هو میکند چون وجودش پر شده و دارد فوران میکند و بیرون میریزد و این بصورت هو هو بیرون میریزد. این کلمه هو در آئین صوفیان هندی هست و آن را ” اوم ” میگویند و آنها اوم اوم میکنند برای اینکه اسم خدایشان و یا حقیقتی را که قبول دارند اوم است
2394 گـفـت گــفـتــم آه کُـن, هـو مـیکنی؟ گـفــت مــن شــاد و تـو از غــم مُـنـحَـنـی
منحنی یعنی خمیده. میگوید محتسب به مست گفت من بتو گفتم آه بکش و تو هوهو میکنی؟ مرد مست میگوید من شاد هستم و این تو هستی که ازغم و اندوه پشتت خمیده و این تو هستی که باید آه بکشی ،نه من. من شاد هستم, من سراپای وجودم مست است. بدان که از من مست آه کشیدن بر نمیآید چون آه کشیدن برای کسیست که غم و امدوه فراوان داشته باشد.
2395 آه از درد و غـــم و بـــیـــدادیســت هـوی هوی مــیــخـــوران از شــتادیســت
بیدادی یعنی ستم گری. داد بمعنی عدل و بیدادی بمعنی نبودن عدل و بودن بی عدالتی. میخوران اشاره است به مستان. میگوید این آه نتیجه اندوه و رنج و ستم دیدگیست. نتیجه بی عدالتیست و این هوی هوئی که می خواران میکنند این علامت و نتیجه خوشحالیست و شادیست. ای محتسب این را خوب بدان.
2396 مـحتسب گـفـت این ندانم خـیز خـیز مـعـرفت مـتــراش و بگـزار ایـن سـتـیـز
این ندانم یعنی این حرفهائیکه تو میزنی من نمیفهمم, بلند شو تا تو را بزندان ببرم. در مصراع دوم معرفت تراشیدن یعنی اظهار فضل کردن. ستیز بمعنی لجبازیست. محتسب ادامه داد و گفت اینقدر معرفت تراشی و اظهار فضل نکن و بامن لجبازی هم نکن.
2397 گـفــت رو تـو از کجـا مـن از کجـا گـفــت مـسـتــی , خـیـز تـا زنــدا ن بــیـا
مست به محنسب گفت بگذار و برو زیرا من و تو با هم مناسبتی نداریم چون حرفهای مرا نفهمیدی برو دنبال کارت و بین من و تو هیچ مناسبتی نیست. محتسب گفت بلند شو وبا من تا زندان بیا.
2398 گفت مسـت ای محتسب بگذارو رو از بِــر هــنــه کِــی تـــوان بُردن گِـــرو؟
بگذار و برو یعنی من را ولم کن و برو پی کارت و دست از سر من بکش. برهنه کسی هست که لخت و پتی باشد و هیچ چیز نداشته باشد. مست به محتسب گفت ای محتسب من را ولم کن و برو پی کارت و دست از سر من بکش. کسیکه برهنه است تو میخواهی لباسش را بگرو برداری؟ از مفلس که چیزی بدست نمیآید. تو بیخود معطل هستی و به هیچ امیدوار هستی.
2399 گـــر مـــرا خــود قــوتِ رفتن بُدی خـانـه خــود رفــتـمـی, ویـن کِی شــدی؟
وین کی شدی یعنی این ماجرائی که اتفاق افتاده و من و تو داریم بحث میکنیم کی اتفاق میافتد؟ مرد مست به محتسب گفت اگر توان این را داشتم که میتوانستم راه بروم, میرفتم خانه خودم و تو دیگر من را نمیدیدی و اینگونه سوأل پیچم نمیکردی و من هم مجبور نبودم بتو جواب بدهم و این ماجرا بین من و تو بوجود نمیآمد.
2400 مـن اگــر بآ عــقــل و با امـکا نمی هــمــچــو شـیــخان بــر ســر دکــانــمـی
اگر من مست نبودم و اگر راه رفتن برایم ممکن بود. در مصراع دوم شیخان اینجا مرشدانند. بر سر دکانمی یعنی تکیه زده بودم بر مسند ارشاد و آنوقت ارشاد میکردم.
بر گردیم بجای اول که گفت وقتی اینها میرسند بجائیکه مست خراب الهی میشوند نمیتوانند ارشاد بکنند. بنابر این حرفهائی که میزنند بنتیجه ای نمیرسد. مثل حرف بین این محتسب و این مست هست. حالا در این مصراع دوم دوجور الهام بکار برده. یکی اینکه میگوید من که مست عشق الهی هستم, اگر نبودم و اگر امکان برای من داشت مثل مرشدان دیگر من در جایگاه و مسند ارشاد بودم و بمریدانم کمک میکردم و پاسخ پرسشهایشان را میدادم. تفسیر دومش اینست که من اگر مست نبودم مثل شیخان دروغین و رهبران دروغین دکانی باز کرده بودم و هالا سر دکانم نشسته بودم و یک عده را بعنوان ارشاد کنندگی داشتم فریب میدادم و نه تنها فریب میدادم بلکه گمراهشان هم میکردم. می بینیم که مولانا در یک مصرع شعر بالا دو مطلب را تا اندازه ای میتوان گفت که زدّ هم هستند با زیرکی خاص آورده و گنجانده است. تا آنجا که ما میدانیم هیچ کس دیگری این کار را بصورتیکه مولانا میگوید نگفته است. مگر اینکه در قرن ما و عصر ما پروین اعتصامی یک شعری دارد بنام ( مست و هوشیار ) که فقط برای مقایسه در اینجا درج میکنم. پروین اعتصامی از شعرای معاصر ماست و خیلی جوان در سی و پنج سالگی فوت کرد و متولد شهر تبریز است و او یک شاعر بسیار توانائی بود. کم کم باصرار ماک الشعرای بهار که کار او را بسیار پسندیده بود از پدرش اجازه گرفت که او بتهران برود و در کالج امریکائی دختران اسم نویسی کند. او استعداد سرودن شعر سر شار داشت و خودش بسیار آدم حساسی بود و جالب اینست که از نه سالگی شروع بسرودن شعر کرد. و از همان نه سالگی بقول حافظ شعر های تر میگفت. تمام اشعارش انتقادی و طنز است , پند و اندرز است. ویا ستیزه کردن با ظالمان است و حمایت از مظلومین. البته این مست و هوشیاری که پروین میگوید منظورش این نیست که مولوی میگوید. گفته پروین فقط برخورد یک محتسب است با یک مست. و عمق عارفانه ندارد. پروین اعتصامی خواسته که دستگاه حاکمه را بباد انتقاد بگیرد. با یک سبک خاصی در اشعارش ظالم و مظلوم را روبروی هم قرار میدهد و اینها با هم مناظره میکنند و او در مناظره این زشتی و زیبائی حرفهای خودش را بیان میکند. گفته شده که از بزرگترین شعرای کلاسیک در بین زنان است. استاد ملک الشعار بهار که خودش هم از شعرای بر جسته بود او را معرفی کرد. حالا با این مقدمه شعر مست و هوشیار پروین را برای خوانندگان محترم درج میکنیم.
مست و هو شیار
محتسب مستی برَه د ید و گر یبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گریبان یعنی یخه. افسار هم برای هدایت حیوانات چهار پا بکار میبرند. گفت اگر میخواهی مرا بزندان ببری این پیراهن است و افسار نیست.
گفت مستی, زان سبب افتان و خیزان میروی گفت جــرمِ راه رفتن نیست, ره هموار نـیـست
گفت تو بعلت مستی افتان و خیزان میروی. گفت این تقصیر من نیست بلکه راه صاف نیست. میخواهد بگوید کسانیکه در زندگیشان مشکلات هست و افتان و خیزان میروند, همه اش تقصیر خودشان نیست راه زندگی آنها هم مقداری بالا و پائین دارد.
گفت مـیـبــاید تــرا تــا خــانـه قاضــی بـــرم گفت رو صبح آی, قاضی نیم شب بیدار نیست
گفت باید تو راببرم بخانه قاضی تحویل دهم. گفت برو, ولم کن و صبح بیا. من شب زنده دارم قاضی که شب زنده دار نیست.
گفت نزدیک است والی را سوی آنجا شویم گفت والــی از کــجـا در خــانه خمّـــار نـیـست
والی همان کسیست که امروزه باو استاندار میگوئیم. سرا یعنی خانه. خمّار بکسی گفته میشود بکسیکه شراب میسازد و میفروشد. محتسب به مست گفت اگر قاضی خواب است منزل والی نزدیک است و من تو را درِ خانه والی میبرم. مست گفت از کجا این والی در خانه شرابساز نیست؟
گفت تــا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب گـفـت مســجـد خــوابـگاه مردم بــد کار نـیـست
داروغه یک کسی بود بالا تر از محتسب. محتسب گفت اگر تو مستی و نمیتوانی راه بروی, اینجا یک مسجد است برو در مسجد بخواب تا من بروم داروغه را بیاورم. مست گفت تو میگوئی من یک آدم بدکاره هستم بروم در مسجد؟ مسجد محل آدمهای نیکوکار است و نه جای آدمهای بد کار.
گفت دیــنـاری بـده پنهان و خود را وارهان گــفــت کار شــرع کار درهـم و دینار نــیــست
دینار و درهم واحد پول رایج در قدیم بود. دینار عربی شده کلمه لاتینی دیناریوس است و از طلا ساخته شده. درهم از دراخم یونانیست و این نقره است. محتسب گفت اگر با من نمیآئی برویم زندان, یک دیناری بمن بده و خودت را خلاص کن. باید توجه کرد که پروین اعتصامی در اینجا چگونه بدستگاه حکومتی میتازد. مست در جواب گفت این شراب نخوردن و مست نکردن کار شرع و دین است و دین را نمیشود با پول و درهم و دینار مخلوط کرد. اگر من گناهی کردم با پول دادن که از بین نمیرود.
گفت از بهر غرامت جامـه ات بـیـرون کنم گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تـار نیست
غرامت یعنی خسارت. محتسب گفت اگر تو پول بمن نمیدهی لباست را از تنت میکنم و میبرم. مست جواب داد این لباس من پوسیده ای بیش نیست فقط یک تار و پودی است.
گفت آگه نـیستی کـز سر در افـتـادت کــلاه گفت در سر عـقـل باید, بی کلاهی عار نـیـست
عار یعنی ننگ. محتسب گفت تو مست کردی و تلو تلو خوردی و کلاهت هم از سرت افتاده. مست گفت در سر کلاه اصلا مهم نیست. در سر عقل باید باشد. این بی عقلی عار و ننگ است و بی کلاهی ننگ نیست.
گفت می بسیار خوردی زینچنین بیخود شدی گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نـیـست
محتسب گفت تو شراب زیادی خوردی و بهمین خاطر است که این چنین از خودت بیخود شدی. گفت ببین کار دین این حرفها نیست یا میگوید شراب بخور و یا میگوید شراب نخور. اگر میگوید شراب نخور دیگه نمیگوید که زیاد خوردی و یا کم خوردی. حالا تو میگوئی من زیاد خوردم؟. برو و بیهوده مکو.
گفت بـایـد حـد زند هشـــیار مردم مست را گفت هشیـاری بـیـار اینجا کسی هشیار نـیـست
حد زدن یعنی مجازاتیکه اندازه دارد. هشیار مردم یعنی آدمهائیکه مست نیستند. باز محتسب گفت آدمهائی که مست نیستند باید آدمهای مست را باندازه ای که خورده اند مجازات کنند. مست جواب داد و گفت تو برو و یک آدم هشیار پیدا کن و بیار. اینجا یک کس هشیار پیدا نمیشود.