63.2 بحیلت در آوردن سائل آن زیرک را که خود را دیوانه ساخته بود قسمت دوم

در این قسمت مولانا بداستانی که شروع کرده بود بر میگردد:

2401        گـفــت آن طالـب کــه آخــِر یک نفس          ای ســواره بـر نـــی, این سوران فَرَس

طالب همان پرسنده هست که بدنبال کسی میگشت که با او مشورتی انجام دهد. یک نفس یعنی یک لحظه و یک دم. ای سواره بر نی یعنی ای کسیکه سوار بر نی شدی. خطابش به همان عاقل دیوانه نماست که با نی اسب سواری میکرد. فرس یعنی اسب. آن شخص به مرد دیوانه نما گفت ای کسیکه با نی در حال اسب سواری هستی, یک لحظه سر اسبت را بطرف من بچرخان و نزد من بیا.

2402        رانــد سـوی او کـه هـیـن زودتر بگو          کَـاسبِ من بَس تـوسَن اسـت و تــند خو     

2403        تـا لـگـد بــر تــو نــکوبــد زود بـاش          از چه مـپـرسی؟  بـیانش کـن تـو فــاش

این دو بیت را هم باهم تفسیر میکنیم.

هین در اینجا هشداریست که معنی خبر دهندگی و آگاهی دارد. توسَن بمعنی سرکش و چموشی در اسب  است. تند خو یعنی بسیار عصبانیست. این عاقل دیوانه نما آمد بطرف شخص سوأل کننده و گفت هرچه میخواهی بگوئی خیلی زود بگو زیرا اسب من سرکش و چموش است و تا خشمناک نشده و بتو لگد نزده حرفت را بگو. از چه میپرسی یعنی چه مشورتی میخواهی با من بکنی؟ هرچه زودتر برای من فاش کن.

2404        او مــجـــالِ رازِ دل گـفــتــن نــدیـــد          زو بـرون شـو کـرد و, درلا غش کشید

او اشاره به پرسش کننده است. مجال یعنی فرصت مناسب. راز دل گفتن یعنی مطلبی را که در نظر داشت از آن عاقل دیوانه نَما سوأل کند. زو یعنی از او. اشاره است به آن سوألی که میخواست بکند. برون شو کرد یعنی از سوأل کردن منصرف شد. در لاغش کشید یعنی با آن عاقل شوخی راه انداخت.  این سوأل کننده نیامده بود که با مرد عاقل شوخی بکند. سوأل کننده دید که این عاقل دیوانه نما اصلا باو فرصت نمیدهد که او مشورتش را بکند. او بسیار در حال عجله است. لذا با او شوخیی آغاز کرد.

2405        گـفـت مــیخـواهـم دراین کوچه زنـی          کــیســت لایــق از بــرای چون مــنــی؟

این کلمه کوچه تغیر شکل یافته کوی چه است و کوی چه یعنی در این محله کوچک. گفت من آمده ام باین محله شما که یک زنی بگیرم و تو فکر میکنی برای آدمی مثل من چه زن لایق و سزاواری هست.

2406        گــفـــت سه گـونه زنـنـد انـدر جهان          آنـــدو رنــج و ایــن یــکی گــنـجِ روان

عاقل دیوانه نما باو گفت که در دنیا سه جور زن هست. دوتا از اینها مایه دردسر و رنج هستند اما سومی هست که این یکی گنج روان است. گنج روان یعنی باندازه یک گنج ارزشمند است که راه میرود. این را گفت و رفت.

2407        آن یکی را چون بخواهی کُل تُراست         وان دگر نـیـمی تـرا, نـیـمــی جـداســت

یکی از این زنها را اگر بخواهی دربست و کُلا مال توست و تمام فکر و ذکرش از تو است. زن دمی را اگر بخواهی با او ازدواج کنی نصفش مال توست و نصف دیگرش مال تو نیست.

2408        آن ســوم هــیـچ او تــرا نـَبـود بــدان          ایــن شــنــودی؟ دور شــو! رفتم روان

حالا اگر سومی را بگیری اصلا این زن مال تو نیست این را خوب بدان. حالا شنیدی که چی گفتم؟ از من دور شو که من باید بروم و تند رفت.

2409        تــا تــرا اســـبــم نَــپـــرّانـــد لــگـــد          کـه بــیــفـــتــی, بــر نــخــیــزی تا  ابد

من تند میروم تا اسبم بتو لگد نزده رفته باشم. این اسب من آنچنان بتو لگد میپراند که بزمین بیافتی و بمیری. البته اینجا از نظر معنا و پیامی که وجود دارد اینست که این عاقلی که دارد این حرف را باو میزند اشاره بروح عاقل است و حالا خواهیم دید این اسب سرکشی که زود رام دیگری نمیشود و دارد سائل را هوشیار میکند که زیاد با او حرف نزند, این همان روح عاقل است و میگوید اگر این اسب من بتو لگد بزند تو هرگز برستگاری نمی رسی. رستگاری بمعنی نجات و رهائی از بد بختیهاست.

2410       شــیـخ رانــد انـدر مــیـان کــودکــان          بــانــگ زد بـــاری دگــر او را جــوان

شیخ همان عاقل دیوانه نَماست. شیخ این را گفت رفت در میان کودکان و مشغول بازی کردن شد. جوان اشاره به سوأل کننده است. جوان دوباره شیخ را صدا کرد که بیا من حرفم تمام نشده و از تو پرسشی دارم.

2411        کــه بـیـا آخِـــر بـگــو تــفسـیـر این          ایــن زنـان سـه نــوع گـفـتـی, بـر گزین

جوان گفت, این سه نوع زنهائی که گفتی که اولین را بگیرم همه اش مال من است و دومی را بگیرم نصفش مال من است و سومی را بگیرم هیچ چیزش مال من نیست چه معنی میدهد. این لازم به تفسیر و تشریح و بیان دارد. برگزین یعنی حالا من کدام یکی از اینها را بگیرم برایم روشن کن.

2412        راند سوی او  و گـفـتش بکِرِخاص          کُــل تــرا بـاشد , زغــم یـابــی خـلاص

شیخ دوباره همانطور که سوار اسب خیالیش بود برگشت . بکر بمعنی باکره است که در زبان فارسی میگوئیم دوشیزه. این بکر یعنی تازه و نو و دست نخورده, هر چیزی نه فقط آدم. مثلا میگوئیم “این چیزی که گفتی فکر بکری است” یعنی این چیزیکه گفتی یک فکر تازه و نوی هست.شیخ میگوید اگر تو با این زنی که باکره است ازدواج کنی, همه وجودش مال تو خواهد بود و دیگر رنجی از او نمی بینی و در زندگی از رنج راحت میشوی.

2413        وآنــکه نــیــمـی آنِ تـو بــیــوه بود          وآن کــه هــیـچست آن عــیــالِ بــا ولـد

شیخ ادامه داد که آن دومی که گفتم اکر بگیری نصفش مال توست و نصفش مال دیگری هست, او زن بیوه است یعنی طلاق گرفته و بچه هم ندارد. اما سومی که اصلا مال تو نیست, آن زنیست که ازدواج کرده و طلاق گرفته و بچه هم دارد.

2414        چـون زشــوی اوّلش  کــودک بود          مِـهــر و کـــلِّ خـــاطـــرش آنجـــا رَوَد

این سومی که ازدواج کرده و طلاق گرفته و از شوهر اولش فرزند دارد تمام توجه و محبتش بطرف شوهر قدیمیش است برای اینکه این فرزند و یا فرزندانش همیشه جلو چشمش هستند و وقتی آنها را می بیند بیاد شوهر قبلی و پدر بچه هایش میافتد. حالا اعم از اینکه آن شوهر قدیمش بد بوده و یا خوب, او توجهش میرود پهلوی او و بیاد تو دیگر نیست.

2415        دور شــو تا اســب نــنــدازد لـگـد          ســـمّ اســـبِ تـــوسنـــم بـــر تـــو زنـــد

حالا که اینها را شنیدی تا اسبم بتو لگد نزده از اینجا دور شو و برو که سم اسب سرکشم بتو لگد نزند.

2416        هــای هــوئی کـرد شیخ و باز راند          کـودکان را بـاز ســویِ خــویش خــواند

های هوئی کرد یعنی مثل دیوانگان سر و صدائی راه انداخت و دوباره بطرف بچه ها رفت که با آنها به بازی مشغول گردد

2417        بــاز بـا نـگش کـرد آن سـایـل بـیـا          یــک سـؤالــم مــانـــد ای شـــاه کـــیـــا

وقتی سائل فهمید که این شیخ دیوانه نیست وخیلی هم خوب میفهمد حالا او را شاه خطاب میکند. کیا یعنی بزرگتر و مهتر و دل آگاه. آن سوأل کننده شیخ را صدا زد که برگرد ای شاه بزرگوار و دل آگاه. یک سوأل دیگرم بدون جواب مانده بیا و این سوأل مراهم جواب بده. توجه باینکه این سوأل کننده از اول یک سوأل داشت و وقتی دید شیخ باو توجهی نمیکند او از در شوخی وارد شد و دید که عجب نصیحتهای خوبی در باره زن گرفتن باو کرد. حالا میخواهد سوأل دیگری مطرح کند.

2418        بازراند این سو,بگو زودترچه بود          کــه ز مــیــدان آن بــچـه گــویــم ربــــود

2419        گفت ای شه با چُـنین عـقل و ادب          این چه شید ست,این چه فعلست,ای عجب

شیخ دوباره بطرف سائل آمد و باو گفت زودتر بگو, سوألت چه بود و عجله بکن که آن بچه الان توپ مرا صاحب میشود. سائل گفت ای شیخ تو یک فرد خردمندی هستی و میخواهم با تو مشگلی را مطرح کنم. تو که اینقدر خردمند هستی و اینقدر فرزانه هستی, تو چرا خودت را به دیوانگی زدی؟ وتو علت اینکه خودت را بدیوانگی زدی چیست؟ این سائل آن سوأل اولش را هم دیگر مطرح نکرد. بعد ادامه داد و گفت یک آدم هوشمند و خردمند بیهوده خودش را بدیوانگی نمیزند. شید هم بمعنی جنون است و هم بمعنی مکر و حیله است و معنی اصلیش اینست که آها وقتی میخواستند ترک یک دیوار را بپوشانند میگفتند دارند شید میکنند.بمعنی یک چیزی را پوشاندن. هرکسیکه میخواست یک چیزی را آشکار نکند  سعی میکرد آن چیز را بیک نوعی بپوشاند. سائل میخواهد پرسش خودش را مطرح کند و میگوید ای شیخ تو که دیوانه نیستی و دارای عقل و فهم و درک هستی وداری شید میکنی و چرا اینکار را میکنی؟ این چه کاریست که سوار نی شدی و با بچه ها مثل خودشان بازی میکنی خیلی تعجب آور است.

2420        تــو ورایِ عــقــل کـلّـی در بـیـان          آفــتـابــی در جــنــون چـــونـی نـــهــان

ورا یعنی فراتر از. عقل کل یعنی عقل یک انسان کامل.  تو از عقل کل هم بالاتری و عقلت از یک انسان کامل هم بالا تر است. آفتابی یعنی خورشید معرفت. تو یک خورشید معرفت, پنهان شده در جنون هستی. چرا؟

2421        گــفــت ایـن اوبــاش رأئی میزنند          تـا در ایـن شـهــرِ خــودم قاضــی کنـنـد

اوباش یعنی فرو مایگان پست فطرتان و اشاره است به دستگاه حکومتی. رأئی میزنند یعنی دارند تصمیم میگیرند و دارند رأی میدهند. عاقل دیوانه نما در جواب گفت میدانم که آنها دارند در باره من تصمیم میگیرند که مرا قاضی کنند.

2422        دفع می گـفــتـم , مرا گفـتـنـد نـی          نـیست چون تو عالِمــی , صـاحب فـنـی

دفع می گفتم یعنی من رد میکردم و آنها گفتند نه و ما از تو نمیپذیریم. برای اینکه در شهر ما یک عالمی و خردمند و دانائی, صاحب نظری مثل تو نیست. کلمه فن بمعنای دانائی در کارهای فنی نیست بلکه یعنی دانائی ( در قدیم). تو دارای فن و فرزانگی هستی و میتوانی قاضی صاحب نظر خوبی باشی.

2423        با وجود تو حـرامسـت و خـبـیث          که کــم از تــودر قضـا گــویــد حـدیــث

خبیث بکسی گفته میشود که بسیار پست فطرت است در جنس و در ذات, و دشمن مردم. ولی مولانا در اینجا بمعنی ناپسند و نا شایست بکار برده که معنی مجازی خبیث است. قضا یعنی داوری کردن. حدیث یعنی سخن. میگوید اگر ما کس دیگری را انتخاب کنیم یک کار حرام و نا پسندی را انجام داده ایم زیرا آمده ایم یک کسی را که کمتر از تو شایستگی دارد را در مقام قضاوت و تشخیص دادن قرار داده ایم.

2424        در شریعت نیست دستوری که ما         کـــمــتــر از تــوشــه کــنـیـم و پـیـشــوا

شریعت یعنی دین و کیش. کلمه دستوری را خوانندگان با آن آشنا هستند که یک کلمه است و ی آخر آن ی  وحدت نیست و این ی جزو خود کلمه است,  بمعنی اجازه است.  شه کنیم یعنی رهبر و پیشوا کنیم. میگوید در شریعت و آئین ما چنین اجازه ای نیست که کمتر از تو را در جایگاه و مسند قضاوت بنشانیم و پیشوای خودمان کنیم و تو حتما باید بیائی و این مقام را پر کنی.

2425        زین ضرورت گیج و دیوانه شدم          لـیک در بــاطــن هـــمــانـــم کـه بُـــدم

ضرورت از کلمه ضروری است و ضروری یک چیزی بیشتر از لازم است یعنی حتما اینطور هست.  شیخ بظاهر دیوانه گفت من چاره ای نداشتم و خودم را به گیجی و دیوانگی زدم. این که میبینی ظاهر من است ولی در باطن همان هستم که قبلا بودم.

مولانا اشاره ای میکند به یک اتفاقیکه حقیقت تاریخی دارد. در تاریخها نوشته اند که منصور خلیفه عباسی میخواست که یک قاضی برای شهر معین بکند.  سه نفر را بنامهای ابوحنیفه, سُفیان و مِسعَر را به بارگاه منصور آوردند. منصور دستور داده بود که دانا ترین را بیاورید. خلیفه باین سه نفر گفت که یکی از شما ها باید قاضی بشود و آنها هر سه ممانعت کرده و قبول نکردند. خلیفه اصرار کرد. سپس آنها گفتند میرویم و در باره اش فکر میکنیم و فردا خبر میدهیم. ابو حنیفه بعد از ترک بارگاه از شهر فرار کرد و از شهر خارج شد. نفر دومی که سُفیان بود تمارض کرد یعنی خودش را بمریضی زد و کفت من مریض هستم و رفت در منزل و در را بروی خودش بست و بروی کسی هم باز نکرد و از خانه بیرون نیامد. باقی ماند مِسعَر. مسعر مانده بود که چه بکند, فردای آن روز خودش را بدیوانگی و جنون زد و شروع کرد بحرکات دیوانگی و سر و صدا راه انداختن. خلیفه گفت این دیوانه کیست که آورده اید اینجا. سپس او را رها کردند و رفت.

مولانا در این داستان پیامی دارد و آن اینکه در مسیر تاریخ این مطلب بوده و اتفاق افتاده که اگر دستگاه حکومتی فاسد باشد, دانایان حاضر بخدمت در آن دستگاه نیستند که کار بکنند. برای اینکه این دستگاه فاسد چرا میخواهد یک شخص شریفی را بحکومت خودش وارد کند؟  برای اینکه حکومت میخواهد بدست این آدم شریف هر عمل نا روائی که آن دستگاه میخواهد انجام بدهد. بعد اینطور نمایش داده شود که این شخص شریف این کار را کرده است. و هیچ مرد شریفی حاضر باین کار نمیشود. مرد شریف متوجه میشود که حکومت میخواهد بنام او مقاصد خودش را بانجام برساند. این بر میگردد به عملی که مولانا خیلی بان تکیه میکند و آن سنخیت و تجانس است.  کسانیکه با هم کار میکنند و یا ازدواج میکنند یا باهم شریک میشوند, آنها باید باهم تجانس داشته باشند یعنی اندیشه شان هم جنس باشد. میگویند اینها با هم سنخیّت دارند. اگر سنخیّت  نداشته باشند آن ازدواج و یا شراکت و یا هم کاری از هم میپاشد. حالا اشخاصی که حس بکنند که با دستگاه حکومتی تجانس ندارند و دستگاه به آنها فشار میاورد که تو باید همکاری بکنی, چون زورشان بدستگاه حکومتی نمیرسد آنوقت یا فرار میکنند و یا بطور ظاهری بیمار میشوند و یا خودشان را بدیوانگی میزنن

Loading