یکی از شیوه های کار مولانا در مثنوی اینست که برای اینکه خودش را برای خواننده یا شنونده نزدیک بکند از مسیر فکری خواننده و یا شنونده وارد میشود و بعد از یکی دو بیت استادانه با مهارت تمام از این مسیر خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را بیان میکند. برای اینکه دفعتا و ابتدا بساکن حرفهای خودش را نگفته باشد. در اینجا اشاره میکند به فلک و میدانید که در قدیم معتقد بودند که آسمان دارای هفت طبقه است و هر طبقه را یک فلک میگفتند و در هر فلکی تعدادی از این کرات آسمانی وجود دارد. ولی بیش از این نمیدانستند. مردم آن زمان معتقد بودند که زمین ثابت است و این افلاک هستند که دور زمین میگردند و اینقدر دور زمین میگردیدند تا اینکه بلاخره دورانشان بسر برسد و زمان بآخر برسد. و این را میگفتند آخر زمان و در این آخر زمان این دستگاه فلکی از هم دوتا میشد و بعدا منهدم میگردید. بنا باین عقیده, مردم بر این باور بودند که حالا هرچه که این افلاک دور کره زمین سریع تر بچرخند آن آخر زمان نزدیکتر میشود. علاوه بر این عمر ما هم کوتاه تر میشود. یعنی همین طور که این دستگاه فلکی زودتر به آخر زمان میرسد عمر ما انسانها هم کوتاهتر میشود. مولانا از همین مسیر فکری قدما وارد میشود و خواهید دید که کم کم با مهارت از این مسیر خارج میشود و حرفهای خودش را بیان میکند.
2313 ای فـلـک, در فــتــنـۀ آخــر زمـان تــیــز مــیــگردی, بده آخِــر زمــان
آخر زمان در مصراع اول یعنی همان روزی که آخر زمان نامیده میشود و همه افلاک از هم میپاشند.بنا بر عقیده قدما. در مصراع دو تیز میگردی یعنی خیلی تند میگردی, آخِر زمان یعنی آخر یک مهلتی بما بده و اینقدر تند و تیزی مکن. و اگر با این سرعت بدور گردنت ادامه بدهی عمر ما هم کم میشود و ما بسیاری از چیز ها را نمیدانیم و باید فرصت و مهلت داشته باشیم که این همه ندانستنی را یاد بگیریم و درک کنیم.
2314 خـنـجـر تـیـزی تــو انـدر قصـد ما نــیش زهــر آلـوده ای در فـصد ماد
قصد ما یا قصد یکی را کردن یعنی قصد کشتن آن شخص را کردن. میگوید تو مثل یک خنجر تیزی هستی که میخواهی ما را بکُشی و از بین ببری. در مصراع دوم, نیش یعنی نیشدر. نیشدر آن چیزی بسیار تیزی بود که سابق براین برای گرفتن خون بقصد حجامت به پشت اشخاص میزدند. فصدِ یعنی آن خون گرفتن. و کسیکه بخانه مردم میرفت و این کار خون گرفتن را انجام میداد باو میگفتند فصّاد. میگوید تو که اینقدر تند و تیز میگردی و بما مهلت نمیده ای که فرصتی داشته باشیم که چیزهائی که باید یاد بگیریم, و بآنها برسیم و, تو ای فلک مثل خنجر تیزی هستی که قصد کشتن ما را داری و تو آن نیشدر زهر آلوده آن حجامتگری هستی که قصد ریختن خون ما را داری.
2315 ای فـلک, از رحم حق آمـوز رَحم بـر دلِ مـوران مزن چون مار زخم
حق خداوند است و رحم حق یعنی رحم خداوند. موران اشاره است به بندگان ناتوان خداوندهستند و بمور تشبیه شده اند. کلمه زخم در پایان مصراع دوم بمعنی ضربه هست. باز خطابش به فلک هست و میگوید ای فلک با ما مهربان تر باش و اینقدر تند نگرد و اینقدر عمر ما را کوتاه مکن. این مهربانی و رحم را از خداوند بیاموز و فرا بگیر. این بندگان خداوند مثل موران نا توان هستند و بر سر این موران مثل مار ضربه مزن. در بیت آینده مولانا فلک را سوگند میدهد و کم کم با مهارت دارد از داستان فلک خارج میشود.
2316 حــقِ آنـکه چـر خــۀ چـــرخِ تــرا کــرد گــردان بـَر فراز ایـــن ســرا
2317 کـه دگرگون گردی و رحمت کنی پیـش از آنکـه بـیـخ مــا را بـر کَـنی
این دو بیت را باید باهم بخوانید و تفسیر آن راهم با دقت کنید.
در مصراع اول, بحق آنکه یعنی بحق خداوندی که چرخ گردون بتو داده و تو را گردون کرده بر این فلک, بما رحم کن. برفراز این سرا یعنی در بالای کل این دنیا. در بیت دوم دگرگون گردی یعنی آرامتر بگردی و به وجه دیگری بچرخی و رحمتی بما بکن. پیش از آنکه ریشه عمر ما را از بیخ بکنی تا فرصت یادگیری ما بیشتر شود.
2318 حــقِّ آنکه دایـگـی کردی نخُســت تــا نـهـال ما زآب و خــاک رُسـت
آنکه اشاره بخداوند است. دایگی کردن یعنی پرورش دادن. نهال یعنی شاخه نو رس جوان زندگی و نهال زندگی ما را. میگوید بحق خدائی که برای ما بندگانش از اول دایگی کرد و ما را پرورش داد که این نهال زندگی ما را از خاک برویا ند و بصورت ساقه دارآید و رشد کنیم.
2319 حـقّ آن شـه کـه ترا صاف آفــرید کـرد چـندان مشـعـله در تـو پـدیـد
باز این قسمها را ادامه میدهد. در بسیاری از جاها مولانا خداوند را بنام شه و یا شاه عالم وجود خطاب میکند. بحق آن خداوند که تو را شفاف و بدون کدورت آفرید و بحق خدائی که تعداد زیادی از کُرات و ستارگان نورانی که مثل مشعل در تو میدرخشتد در تو آفرید. بحق چنین خدائی قدری آرام تر بگرد.
2320 آن چُـنان مـعـمـور وباقی داشـتـت تــا کـه دَهــری ازازل پــنـداشـتـت
دهری بکسی میگویند که میگوید که خداوند هیچ چیزی را نیافرید و اصلا خداوندی وجود ندارد که بخواهد چیزی بیافریند. بنا براین هرچه که هست از اول بوده. همانگونه که حالا هست از اول بوده. بچنین کسی میگویند دهری. میگوید ای فلک, عمر تو را چندان طولانی کرد و تو را آبادان نگه داشت که آن آدم دهری بغلط اینجور پنداشت که تو از روز ازل بوده ای یعنی هیچ وقت آفریده نشده ای. مولانا یک بحثی را مطرح میکند که بآن میگویند بحث حادث و قدیم. این یک بحث نسبتا مفصل و فلسفی عرفانیست و سعی شده که این را خیلی بزبان ساده بنظر خوانندگان برسانم. کلمه حادث یعنی اینکه این عالمی که ما در آن زندگی میکنیم, نبوده و بوجود آمده و حادث شده یعنی از نو پیدا شده. از اول نبوده و حالا بود شده. این را حادث میگویند. ولی دِهری میگوید این عالم قدیم است یعنی همیشه بوده. همانطوریکه یک انسان غیردهری در مورد خدا فکر میکند و میگوید خدا قدیم است یعنی خدا همیشه بوده است ولی آفریده های خداوند همه و همه حادث هستند. لذا میتوان گفت که در این عالم هستی فقط بفقط یکی هست که قدیم است یعنی همیشه بوده و هست و خواهد بود, و آن خداوند است, حالا هرچیز دیگر را که غیر از آن باشد حادث محسوب میشود. در بیت فوق میگوید ای فلک خداوند آنچنان تو را بر پا و باقی نگه داشته که یک دهری تو را ابدی پنداشته.
2321 شــکــر دانســتــیـــم آغــاز تــــرا انـــبـــیــا گــفــتــنــد آن رازِ تــــرا
دانستیم یعنی اینکه فهمیدیم و یا آگاه شدیم. آغاز تو را یعنی اینکه تو آغازی داری, آغاز داشتن تو را پی بردیم. و یا حادث بودن تو را فهمیدیم و شکر خداوند که دانستیم. این آگاهی و راز تو را انبیا بما گفتند. و شکر خداوند را که این فلک تو هم آغازی دارد. در اینجا میشود به پیام مولانا پی برد که میگوید هر چیزی که حادث است پایان هم دارد
2322 آدمــی دانـد کـه خــانه حــادثسـت عـنـکـبـوتـی نه که دروی عا بثـست
یک آدم میداند که در خانه ای که در آن زندگی میکند یک روزی حادث شده و یا یک روزی ساخته شده. حالا ما باید این فلسفه حادث شدن این خانه را بسط بدهیم به عالم هستی که در آن زندگی میکنیم. اول این عالم نبوده و بعد بود شده یعنی حادث شده. ما آدمها این را میدانیم و عنکبوت نیستیم. در همین خانه ایکه ما زندگی میکنیم عنکبوتهائی هستند که اینها به بیهودگی و عبث دارند زندگی میکنند. عابث از کلمه عبث است و عبث یعنی بیهوده. این عنکبوتها دارند نسبت بما همینطور بیهوده در این خانه ما زندگی میکنند. یعنی هیچ این فکر ها را نمیکنند و عمرش را نسبت بما دارد بیهوده طلف میکند. باز پیام مولانا اینست که ای آدمها شماها آدم هستید و در این سرای دنیا عنکبوت نیستید و بنا براین شما میدانید که این عالم آفریده شده و باز میدانید که هیچ آفرینشی عبث و بیهوده نیست و هر آفرینشی یک حدفی دارد. عنکبوته نمیتواند این را درک بکند ولی شما که آدم هستید میتوا نید درک کنید. اگر که این آدمها این را درک نکردند و دهری شدند مثل آن عنکبوت هستند. آنها سطحی نگرند و میگویند بوده و خواهد بود و فقط ظاهر را مینگرند. مولانا میگوید این گونه آدمها را از سطح عنکبوت بالاتر نمیتوانید ببرید. بطور خلاصه اهل معرفت و عرفان میدانند که جهان هستی حادث است و آن نظریه پردازی دهریان فقط در ردیف انکبوتها هستند. حالا مولانا مثل میاورد.
2323 پَشه کی داند که این باغ ازکیَست کوبهاران زاد و مرگش دردی است
پشه ایکه در باغ زندگی میکند و از روی میوه ای بلند میشود و روی میوه دیگری می نشیند, او چه میداند که این باغ از کی آفریده شده, آیا آفریده شده یا نشده. حد اکثر ده ماه بیشتر زندگی نمیکند و اصلا عمرش کفاف فکردن در این موارد نمیدهد. کو یعنی که او. تولد این پشه و زمانیکه از تخم بیرون آمده در بهار بوده و مرگش هم در دی ماه اول زمستان است. این پشه اصلا نمیخواهد این چیز ها را بداند و اگر هم بخواهد مغز این کار را ندارد, ولی ما آدمها هم قدرت فکری آن را داریم و هم توانائی بشرط اینکه بخواهیم. باید سعی کنیم که از پشه و انکبوت قدری بالاتر باشیم.
2324 کرم کندر چوب زآید سـُست حال کـی بداند چـوب را وقـت نــهــال ؟
مولانا مثالی دیگر میزند. چوب در این بیت یعنی شاخه درخت. سُست حال یعنی خیلی ناتوان. میگوید این کرمیکه در داخل شاخه درخت بکندی حرکت میکند و خیلی بی حال است و جنبشی ندارد و همیشه زیر پوست شاخه درخت میلولد او چه میداند که نهال این درخت در کی کاشته شده.
2325 ور بـــدانــد کِـرم از مـاهـــیــتش عـقــل بـاشد, کــرم باشـد صورتش
ماهیتش در اینجا منظور ماهیّت درخت است. حالا اگر بفرض این کرم بداند که ماهیّت این درخت چیست و از کی نهالش کاشته شده, دیگر ظاهرش کرم است و خودش کرم نیست و اسمش کرم است و اسم واقعیش عقل است و نه عقل دنیا جوی, این عقل حقیقت جوست. البته همچین چیزی نیست و گفتیم بفرض.
2326 عقل خـود را مـی نَماید رنـگـهـا چون پری دوراست ازآن فرسنگها
می نماید یعنی خودش را نشان میدهد. عقل در اینجا عقل حقیقت جوست. میگوید این عقل حقیقت جو خودش را به گونه ها و جورهای مختلفی نشان میدهد. در مصراع دوم این جن و پری دور است یعنی چون جن و پری را نمیتوانیم ببینیم, این عقل حقیقت جو را هم نمیتوانیم ببینیم و لذا از نظر ما مثل اینست که خیلی دور است. ولی وجود دارد.ما نمیتوانیم ببینیم. ما آثارش را میتوانیم ببینیم. وقتی ما جن و پری بگوشمان میخورد ما چه تصوری از این جن و پری در فکرمان میاید. هر شکلی ما تصور کنیم ازحقیقت آن جن و پری ما فرسنگها دور هستیم. حالا عقل هم همینطور است و چون کسی ندیده, هر کسی از عقل تصوری دارد و از حقیقت این عقل که چی هست فرسنگها دور هستیم. تصور بکنید که عقل حقیقت جو بسیار عظمت دارد ولی با وجود همه عظمتش از ما پنهان است و این پنهان بودنش دلیل باین نیست که وجود نداشته باشد و با چشم سر دیده نمیشود. ولی همین عقل خدای جو با چشم دل دیده و چشم سِر و یا چشم درون دیده میشود.
2327 از مَلک بـا لاست, چـه جـای پری تـو مگس پرّی, به پسـتی مــی پری
ملک یعنی فرشته. در بیت بالا این عقل را تشبیه کرد با پری بعد میگوید شاید من تشبیه درستی نکردم. این عقل از جن و پری هم بالاتر است و حتی از فرشته ها هم بالا تر است. چه جای پری یعنی اصلا پری قابل مقایسه با عقل نیست و از فرشتگان هم بالا تر است. ولی تو مثل مگس می پری و باید در سطح زمین پرواز کنی و اهل اوج گرفتن نیستی. پرواز گرفتن تو همیشه نزدیک خاک است برای اینکه پر و بال تو پرو بال عقابی نیست.
2328 گرچـه عـقـلت سوی با لا می پرد مـرغ تـقـلــیــدت به پســتـی مـیـچرد
این عقل حقیقت جوی تو بدنبال حقیقت است ولی دسترسی بحقیقت هم کار آسانی نیست. این عقل حقیقت جوی تو برای بدست آوردن حقیقت باید بالا برود و اوج بگیرد تا بتواند بمقصد خودش برسد. این عقل تو خود بخود بالا پری دارد و میخواهد بالا بپرد, ولی یک چیزی در تو وجود دارد که از بالا پریدن عقل تو جلو گیری میکند و آن حس تقلیدی توست و آن حس تقلیدی که در تو هست مثل مرغی هست که از سطح خاک نمیتواند بالا تربرود. اینجا منظور مرغ خانگیست که به پستی میچرد یعنی همیشه دارد روی خاک بدنبال دانه میگردد. مولانا همیشه با تقلید مخالف است و بکرات در مثنوی به این مخالفت خودش اشاره میکند. و مثالهای مختلفی میاورد, مثلا میگوید که علمهائی که بیشتر مردم دارند علم تقلیدی هست یعنی یا این را معلمش باو آموخته و معلمش هم از کس دیگری تقلید میکند و یا اینکه در کتابی خوانده است که نویسنده کتاب هم خودش از کس دیگری تقلید کرده و نوشته است.همه این علوم تقلیدی سطحیست و عمقی نیست, علم باید تحقیقی باشد. علم تحقیقی یعنی علمی که بتواند حقیقت را از دل چیزی بیرون آورد. و حقیقت را پیدا کند. اصلا کلمه تحقیق از حقیقت است. عقل حقیقت جو اگر بکار گرفته شود و اجازه پرواز باوج آسمانها پیدا کند, میتواند که این کار را انجام بدهد.
2329 عـلـم تقــلـیـدی وَبـال جـان ماسـت عـاریۀ ست و,ما نششسته کانِ ماست
وبال بمعنی رنج و عذاب است. میگوید این علم تقلیدی باعث و مایه رنج و عذاب روح و جان ماست چون من باید از معلمم بشنوم و در کتابهیم بخوانم و همه را در حافظه ام بگمارم که همین کار سختیست و سخت تر از آن سعی و کوشش فراوان بکنم که در حافظه خودم نگه بدارم و فراموش نکنم. این برای من عذاب دارد و کارم را مشکل میکند. اگر موقعیکه از معلمم میشنیدم و یا در کتاب میخواندم, میخواستم حقیقت این حرفها را پیدا کنم آنوقت دیگر برایم سطحی نبود و مجبور بحفظ کردن نبودم و آنوقت دیگر از یادم نمیرفت. حالا ما رفته ایم و درس خوانده ایم و عالم شده ایم و دارای علم شده ایم. این علمی که ما پیدا کردیم عاریه است و مال ما نیست زیرا از دیگران گرفته ایم و یا در کتابها خوانده ایم و لذا عاریه است ولی ما آسوده نشسته ایم و خیال میکنیم که این علوم همه مال ماست و همه راما پیدا کرده ایم. ولی همه اینطور نیستند. کسانی هستند و کم هم نیستند که مغز چرائی دارند و وقتیکه میخوانند, ویا میشنوند, آن مغز چرائیشان آنها را به علامت سؤال تبدیل میکند و آنها سؤال پشت سرِ سؤال میکنند و این باعث میشود که حقیقت موجود در در دل مطالبی را که خوانده اند و یا شنیده اند بیرون بکشند و وقتیکه آن حقیقت را بیرون کشیدند آنوقت میتوانند بگویند این علمی که من میدانم روی آن کار کردم و حقیقت آنرا بیرون کشیدم و به کنه مطالب آن تسلط پیدا کردم.
2330 زیـن خرد جاهـل همی بـایـد شدن دســت در دیــوانــگــی بــایـــد زدن
این خرد عقل است ولی عقل جزویِ ناقصِ دنیای جو, مولانا میگوید اگر این عقل است پس من باید نسبت باین عقل نادان بشوم و نمیخواهم که عاقل بشوم و میخواهم دیوانه باشم.این گونه عقل که ارزشی ندارد و این عقلی که حقیقت جوئی در آن نباشد بی ارزش است و بهتر اینست که دیوانه باشم.
2331 هرچه بینی سودِ خود زان میگریز زهـر نـوش و آبِ حــیــوان را بریز
هر چه که میبینی در آن سود مادی تو در آن است, این دستور عقل دنیا جوی تو است و این تو را بلاخره گرفتار میکند. حد اقل گرفتاریش اینست که تمام عمرت را صرف سود جوئی میکنی تا روز آخر زندگیت و هیچ چیز دیگری را هم بجز اینکه چگونه سود بکنم نمیدانی. حالا برای اینکه اینطور نباشی آن عقل حقیقت جوی را داشته باشی ببین هرجا که سود تو هست آن را رها کن. زهر در اول مصراع دوم در اینجا کنایه از ریاضت و کوشش و جهد و تلاش , و برای یاد گرفتن حقیقت است و مشگل و تلخ مثل زهر است. آب حیوان در اینجا آن لذات دنیویست یعنی اینکه چه بکنم که سودش بیشتر باشد و من لذت ببرم. مولانا میگوید از این آب حیات صرفنظرکن و آن را بریز و بجای آن آن زهر تحقیق را بنوش. میدانم که این زهر تلخ و دشوار است ولی اگر بنوشی رستگاری از آن تو خواهد بود.
مولانا در جای دیگر میگ.ید:
هم ردیف خرشده این عـقـل پست فکرش اینکه چون علف آرد بدست
این خرهمه اش بفکر اینست که چگونه علف را پیدا کند. آیا ما انسانها هم میخواهیم همینگونه باشیم؟ فقط دنبال این باشیم که علف کجا بیشتر از همه جا باشد و کدام علف خوشمزه تر و فراوان تر است؟
2332 هــرکه بســتـایــد تـرا دشــنــام ده ســود و ســرمـایـه بــمــفــلس وام ده
هر کس تو را ستایش کرد باو دشنام ده یعنی باو بد بگو پرسش پیش میاید که چگونه من بکسیکه دارد مرا میستاید و از من تعریف ها میکند دشنام بدهم؟ جواب اینکه آری منتها در دلت و بدان که ستایشها او بر این مبناست که میخواهد تو را بعلفهای بیشتر و خوشمزه تر راهنمائی کند. و یا دارد تملق تو را میگوید. وقتی یکی دارد بانسان تملق میگوید, انسان خوشش میاید و در عرفان این خوش آمدن گناه بزرگیست. در مصراع دوم میگوید هرچه سود و سرمایه در این جهان هستی داری به مفلس وام بده. مفلس یعنی آدم فقیر و محتاج عرفانی. فقیر مادی کسیست که در سر راه مردم می نشیند و دست دراز میکند و یک چیزی از عابرین مطالبه میکند. ولی فقیر عرفانی کسیست که هر چقدر معنویت پیدا کند برایش کم است و دائم بدنبال معنویت بیشتر میگردد. او دستش را به انسانهای کامل دراز میکند که بمن از معرفت و حقیقت بگو و بیشتر بگو. او هیچوقت بسنده نمیشود.
2333 ایـمنی بگذارو, وجایِ خوف باش بگـذراز نـاموس و رسوا باش و فاش
ایمنی یعنی در امان بودن و آسوده بودن. آسوده بودن یعنی بی خیال بودن. خوف یعنی ترس. کسی را در نظر بگیرید که خیلی بیخیال و آسوده است و هیچ ترسی هم از هیچ چیزی ندارد. میگوید این گونه آسوده بودن را بگذار و برو بطرف ترس. ترس از ندانستن, ترس از هم ردیف خر ماندن, ترس از هم ردیفی مرغ خانگی ماندن, ترس از مگس پرّوندن. این ترسیست که مولانا میگوید باید داشته باشی. ناموس معانی بسیار مختلفی دارد و حد اقل هیجده معنی مختلف برای ناموس نوشته شده. یکی از معانی ناموس شهرت و خوشنامی است. در مصراع دوم میگوید از این خوشنام بودن و مشهور بودن بگذر، برای اینکه تو اگر خواسته باشی کاری بکنی که جامعه تو را بخوبی بشناسند و شهرت خوبی پیدا کنی, آنوقت بطرف مردم کشیده میشوی و جذب مردم میشوی و از آفریدگار دور میشوی. بر خلاف ناموس رسوا شدن است. اگر ناموس یک شهرت دروغین و یا ظاهری هست پس رسوائی بهتر است پس رسوا باش و حتی آشکارا هم رسوا باش. سعدی میگوید:
نیک باشیّ و بدت دانند خلق به که بد باشیّ و نیکت خوانند
2334 آزمــودم عــقــلِ دور انــدیـش را بعــد از این دیــوانه سـازم خویش را
عقل دور اندیش با عقل آینده نگر با هم فرق میکنند. یکی میگوید که من آینده نگری دارم و سعی میکنم آینده خودم را از همین الان تأمین کنم. ولی عقل دور اندیش یعنی بچیزهائی بیندیشد که خیلی از او دور باشد و خواسته باشد بهر قیمتی که شده آنها را بدست بیاورد. ولذا این عقل دور اندیش شخص را وادار میسازد که برای بدست آوردن آن چیزهائی که از دسترس بسیار دور است, دست بهر کار ناشایسته هم که شده دست بزند.مولانا میگوید من چنین عقلی را نمیخواهم و من ترجیحا میخواهم دیوانه باشم.