از آنجائیکه داستانهای مثنوی یکی در تأئید داستان دیگریست, مولانا در قسمت قبلی از تجمع صحبت میکرد و مثالی زد که بسیار قابل لمس و قابل فهم عامه مردم است و گفت اگر گوسندی از گله اش جدا و تنها شود خیلی زودتر از اینکه در جمع گله اش باشد شکار گرگ خواهد شد. داستانیکه در این قسمت مولانا مورد بحث قرار میدهد را یک دانشمند بسیار معروف ایرانی در قرن ششم حجری بنام اوفی در کتاب خودش بنام جوامعالحکایت آورده است و مولانا از آنجا گرفته و مثل همیشه در آن دخل و تصرف میکند و مطابق با خواسته های خودش آماده میکند که حرفهای متعالی خودش را بزند. باید توجه کنیم که خود داستان بسیار ساده بنظر میاید ولی پر از مفاهیم و پر از درس دادنهای مولاناست. باید شکیبا باشید و در آخر داستان خواهید دید که نتیجه این درس دادنها بکجا رسید. عنوان این داستان, تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر. تنها کردن یعنی جدا از هم کردن. صوفی که سالک راه حق و فقیه هم یک عالم دینی و علوی یکی از بازماندگان نسل علی هستند. حالا این سه نفر را از شخصیتهای داستان قرار میدهد.
2169 بـاغـبـانی چــون نـظـر در باغ کرد دیـد چـون دزدان بـبـاغ خـود سـه مرد
باغبانی وارد باغ خودش شد و دید سه نفرکه بنظر میرسد قصد دزدی دارند وارد باغ شدند. این سه مرد هم بقصد دزدی به باغ آمده بودند.
2170 یک فقـیه و یک شریف و صـوفئی هـر یـکـی شــوخی, بُدی لا یـو فـئــی
شریف به سید گفته میشود. آن علوی اگر از باقی مانده نسل علی باشد باو سید میگویند و شریف هم باو میگویند. این سه نفر عبارت بودند ازیک فقیه و یک شریف و یک صوفی. در مصراع دوم شوخ یعنی گستاخ و پر رو و جسور. لا یوفئی یعنی کسیکه وفا نمیکند و یک آدم دغل و حیله گر است. اینها بقصد خوردن و بردن میوه باین باغ آمده بودند. حالا آیا میشد از اول فکر کرد که یک صوفی با آن افکار صوفیانه, یک سید که مدعیست از خانواده علی هستم و یک فقیه که باید ثایر مردم را هدایت و راهنمائی بکند, بقصد خوردن و بردن میوه وارد باغ شده باشند؟ جواب این سؤال مثبت است و میشود که این سه نفر با این قصد نا پاک اقدام بچنین کار زشتی دست بزنند. یعنی فکر نکنید همین که گفتیم صوفی هست و فقیه است و شریف آنوقت اینها صد در صدر از زشتی منزه هستند. و باید انتظار داشته باشید از هر کسیکه چنین وضعی پیش بیاید.
2171 گفت بـا ایـنـها مـرا صد حـجّـتســت لـیـک جمـع اند و جـمـا عـت قــوّتست
حجّت یعنی دلیل و برهان. باغبان باخودش گفت من صد تا دلیل و برهان دارم و میتوانم اینها را بگیرم ببرم نزد قاضی و بگویم که اینها دزدی کرده اند. اما من نمیتوانم این کار را بکنم برای اینکه اینها سه نفری با هم جمعند و من تنها یک نفر و نیرو و قوت با جماعت است و من حریف آن سه نفر نمیشوم.
2172 بـر نـیـایــم یـک تـنـه بـا سـه نـفـر پس بـبُـرّ مشـان نـخســت از همـمـدگر
بر نیایم یعنی من نمیتوانم یک نفری از پس این سه نفر برایم و بنا بر این اول باید آنها را از هم ببرم یعنی از هم جدا کنم و آنوقت یکی یکی را بحسابشان برسم.
2173 هــر یـکــی را زان دگـر تـنـها کـنم چــونـکـه تـنـها شد سـبـیـلش بَر کــنـم
اول تنها کردن است. سبیلش بر کنم یعنی بنهایت شدت او را تنبیه کردن. این باغبان شروع کرد که این سه نفر را از هم جداکند.
2174 حـیـله کرد و کــرد صوفی را براه تــا کــنــد یــارانش را بـــا او تـــبـــاه
کرد صوفی را براه یعنی به یک بهانه ای صوفی را روانه جائی یا چیزی کرد. یارانش که آن فقیه و آن سید بودند ماندند.
2175 گـفـت صــوفی را برو سـوی وثــاق یــک گــلــیــم آور بـرای ایـن رفــاق
وثاق هم بمعنی اطاق است و هم بمعنی خانه. رفاق جمع رفیق است. باغبان بصوفی گفت که برو ته این باغ بخانه من یک گلیم بردار و بیار برای اینکه برای خودت و دوستانت بیاندازی که برای میوه خوردن راحت تر باشید.
2176 رفـت صوفی, گفت خلوت با دو یار تـو فـقــیــهی, ویـن شــریفِ نـامــدار
وقتی صوفی قصد خانه باغبان را کرد و در لابلای درختان نا پدید شد, با این دونفر باقی مانده شروع کرد بصحبت کردن. رو به فقیه کرد و گفت تو فقیه هستی و این هم سید است و شریف نامدارِ با آبرو.
2177 مــا بفـتــوای تــو نـانـی می خوریم مــا بِــپَــرّ دانش تــو مـــی پـــریــــم
باغبان رو به فقیه کرد و گفت تو مقتدار و پیشوای ما هستی ای فقیه و ما بفتوای تو زندگی میکنیم و زندگی ما بر اساس فتوای تست. و ما با پر و بال تو پرواز میکنیم و آنچه که تو بگوئی ما همان کار را میکنیم. پروازمان هم با بال و پر دانش توست و تو این دانش را بما دادی.
2178 ویـن دگر شه زاده وسـلطان ماست سـیّـداســت از خـاندان مصـطـفـاست
شه زاده یعنی از نسل پیغمبر ماست. سلطان ماست یعنی آقای ماست چون از خاندان مصطفی پیغمبر اسلام است. باغبان برای فقیه ادامه داد و گفت این یکی مثل شاه زاده است و سیّد و از نسل و خاندان پیغمبر ماست و بس محترم و بزرگوار است.
2179 کـیست این صوفی, شکم خوارخسیس تـا بود چون شما شــا هـان جلیس
شکم خوار یعنی شکم پرست. خسیس یعنی پست و فرو مایه. گفت این صوفی پست و شکم باره فرومایه کیست که با خودتان آورده اید تا باشما که مثل شاهان هستید هم نشینی کند.جلیس یعنی هم جلسه و هم نشین.
2180 چون بـیـایــد مــر ورا پـنـبـه کـنـیـد هــفـته ای بـر باغ و راعِ مـن زنـیـد
باغبان گفت وقتی صوفی آمد او را پنبه کنید. پنبه کردن یک اصطلاحیست یعنی مثل یک تیکه پنبه را با فوت کردن میاندازید بدور. و وقتی او را دور انداختید یک هفته ای در باغ من خیمه ای بزنید و بمانید. راع یعنی سبزه کاری.
2181 بـاغ چـه بـود جان من آنِ شـماست ای شـما بوده مرا چون چشم راست
چه بود یعنی چه باشد. گفت اصلا باغ چیه اصلا جان من مال شماست, ای شما ها که مثل چشم راست من هستید. بنظر پیشینیان همیشه در باره هر چیز طرف راست بر طرف چپ ارجهیت داشت و بهمین دلیل باغبان میگوید شما دو نفر مثل چشم راست من هستید.
2182 وسوسه کرد و مرایشان را فریفت آه کـز یـاران نـمــی بـایـد شـکـیــف
مر ایشان منظور فقیه و سید است. شکیف از شکیبائی است. از یاران نمیباید شکیبائی کرد یعنی بدوری یاران نباید شکیبا بود و یا نباید دوری یاران را تحمل کرد و جدائی از یار و یا یاران را نباید قبول کرد. اشتباه این سه نفر از همین جا شروع شد که قبول کردند که یکی از یاران را از خودشان دور کنند. یعنی این جمع سه نفره را متفرق کنند.
2183 چون بره کردند صـوفی را ورفت خصـم شد اندر پِیَش بـا چوب زفت
خصم یعنی دشمن و این دشمن باغبان است که این سه نفر آمدند توی باغش. زفت یعنی کلفت و ستبر. وقتی که این صوفی را پنبه کردند یعنی ردش کردند و بیرونش کردند, باغبان هم یک چوب خشن و کلفتی برداشت ورفت بدنبال صوفی.
2184 گفت ای سگ صوفئی باشد که تیز انــدر آیـی بـاغ مـا تو از ســتــیـز
صوفئی یعنی صوفی گری. تیز یعنی بسرعت و بی باک و جسور. ستیز هم از گستاخی. بصوفی گفت ای سگ صوفی گری یعنی اینکه بدون اجازه وارد باغ مردم بشوی و پر روئی و بی شرمی را بجائی برسانی که بدون اجازه صاحب باغ وارد باغ بشوی و میوه ها را بخوری و یک مقدارش هم با خودت ببری؟ این صوفی گریست که میکنی.
2185 این جُنـیــدت ره نـمـود و بـا یــزیـد از کدامـین شیخ و پیرت این رسید
جُنید و بایزید بسطامی دو نفر از عرفای بسیار بزرگ معروفت عرفان در قرن ششم حجری بودند. این جنید در بغداد زندگی میکرد و به جنید بغدادی معروف بود و بایزید در بسطان زندگی میکرد. اینها گوئی که بزرگترین بودند در عرفان و تصوف ولی از نظر یک اندیشه فکری با همدیگر فقط یک فرق داشتند. جنید استاد مکتب سُکر یعنی مستی بود و اصلا این مکتب را درس میداد. یعنی میگفت بسوی حقیقت که میروید بایستی که مست حقیقت باشید. یعنی خودتان را نشناسید, مثل آدمی که بنهایت مست شده و دیگر خودش را نمی شناسد. باید که باین طریق نزد خدا بروید. ولی بایزید برعکسش را میگفت. میگفت من وقتی که بخواهم بسوی خدای خودم بروم و بسوی حقیقتی که بدنبالش هستم بروم, کاملا باید در حال هوشیاری باشم و من ببینم چه میکنم و کجا میروم. باغبان به صوفی میگوید این دزدی کردن و بی اجازه وارد باغ کسی شدن, این را جنید بتو یاد داده و یا بایزید و از کدام شیخ و پیرت این درس را گرفتی؟
2186 کـوفت صوفی را چو تنها یافـتـش نـیـم کشتـش کرد و سر بشـکافـتش
کوفت یعنی مضروب کردن. بشدت کتکش زد. نیم کشتش کرد یعنی نیمه جانش کرد و سرش را هم شکافت.
2187 گفت صوفی آن من بگذشت لـیک ای رفیقـان پاسِ خود دارید نـیـک
آن من بگذشت یعنی از من دیگر گذشت. صوفی برفیقان خودش که آن سیّد و فقیه بودند گفت از من دیگر گذشت ولی شما دوتا خوب مواظب خودتان باشید.
2190 این جـهـان کوهست و گفتگوی تو از صَــدا هم بـاز آیــد ســوی تــو
صَدا انعکاس صوت است. یک صوتی میرود و بکوه میخورد و یک صوتی بر میگردد. آن صوتی که میرود و بکوه میخورد نِدا نامیده میشود و آن که منعکس میشود و بر میگردد اسمش صَداست. پس نمیتوانید بگوئید که من صدا کردم که پیش من بیا, باید بگوئید من ندا کردم که پیش من بیا. مولانا میگوید این دنیا مثل کوه است و هر ندائی بدهی همان صوت بر میگردد. اگر دشنام بدهی پس همان دشنام بر میگردد و اگر حرف خوش آیند بزنی همان حرف خوش آیند بخودت بر میگردد. این بلائی که بسر صوفی آمد و قرار است بسر سید و فقیه بیاید اینها بازگشت اعمال خودشان است. مولانا در جای دیگر
میگوید: این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی مـا آیــد نــدا ها را صــدا
هرچه ما ندا بدهیم انعکاس آن بخود ما بر میگردد. این عمل خودمان است که ما انعکاس باز گشتش را میبینیم. بعبارت دیگر پاداش عمل خوب و کیفر عمل زشت را می بینیم, این پاداش و کیفر برگشت آن اعمال ماست که بسوی ما بر گشته. ما اعمال خودمان را نمی بینیم و اهمیت هم برایش قائل نیستسم و هر کاری هم بخواهیم میکنیم ولی آن کیفری که بر میگردد را نمیشناسیم. با خود میگوئیم این مشگل و نا راحتی از کجا آمده؟ شاید هم نفهمیم. اگر خوب دقت کنیم و خوب فکر بکنیم شاید که بفهمیم.
2191 چون زصوفی گشت فارغ باغبان یک بهـانه کـرد زان پس جنس آن
فارغ گشت یعنی کارش دیگر با صوفی تمام شد. این باغبان وقتی بحساب صوفی رسید و او رفت حالا میاید و یک بهانه نظیر همان بهانه ایکه برای صوفی تراشیده بود بمیان آورد.
2192 کِـای شریف من, برو سوی وثاق که ز بـهـر چاشـت پخـتم من رُقاق
باغبان رو کرد به سید و گفت ای بزرگوار من, برو بطرف اطاق من. چاشت در اینجا بمعنی صبحانه است. رُباق یک نانی هست شبیه نان لواش. باغبان ادامه داد و گفت من برای صبحانه دستور داده ام نان لواش درست کنند. تو برو به خانه من در ته باغ و این صبحانه مخصوص را که درست کرده اند بگیر و بیاور.
2193 بـر در خــانــه بـگـو قَــیــماز را تــا بــیــارد آن رُقــاق و قــــاز را
قیماز یک کلمه ترکیست و هم بمعنی کنیز است و هم بمعنی خدمتکار. قاز هم مرغابیست. باغبان به سید گفت: ای سید برو در خانه من وبخدمتکار من بگو که آن نان لواش را با آن غازیکه بریان کرده است بدهد بتو و تو برای ما بیاوری. باغبان میخواهد با این ترفند ها این سید و این فقیه را هم از یکدیگر جدا کند.
2194 چون بره کردش بگفت ای تیز بین تو فقیهی, ظاهر است این و یقین
تیز بین یعنی موشکاف، باریک بین و دقیق. وقتیکه سید را بدنبال غذا فرستاد و فقیه را تنها دید گفت ای تیز بین میدانم که تو فقیه هستی از لباست معلوم است و من شکی ندارم.
2195 او شریـفـی مـیکـند دعـویّ سرد مــادر او را کــه دانــد تــا چه کرد
او اشاره است به این سید که رفته غذا بیاورد. میگوید او شریفی میکند و ادعای سید بودن هم میکند. در واقع ادعای او مثل دعوی سرد است یعنی بی مورد و باطل است. اصلا این آدم باحتمال زیاد حرام زاده هم هست. حالا این آدم حرام زاده آمده اینجا و ادعای سید بودن هم میکند. اگر از خاندان پیغمبر و علی بود اینجا نمیآمد که دزدی بکند. او نه به نسل خودش احترام گذاشته بلکه حتی بخودش هم احترام قائل نیست
2202 خواند افسونها, شنـید آنرا فــقــیـه در پِیَش رفـت آن ســتـمکارِ ســفـیه
افسون یعنی حیله. این باغبان برای فقیه حیله ها خواند و این فقیه باور کرد. باغبان ستم کار سفیه نا بخرد بدنبال سید رفت.
2203 گفت ای خر, اندراین باغت که خواند دزدی از پـیـغـمـبرت میراث مـاند؟
ای تو که ادعای سید بودن میکنی بنادرست و ای احمق کی ترا صدا کرد و بتو گفت باین باغ بیا؟ این دزدی را از پیغمبرت یاد گرفته ای؟ باز باین موضوع بر میگردیم که درست است که ممکن است یک شخص واقعا هم از یک نسل بزرگواری باشد و خودش بزرگوار نباشد. یعنی دست باعمالی بزند که شایسته و لایق نسلش نیست و آبروی آنها را هم میبرد. برای اینکه این آدم اصلا بخودش احترام نمیگذارد
2207 شد شریف از زخـم آن ظالم خراب با فقیـه او گفت ما جستیم از آب
شریف همان سید است. زخم یعنی ضربه. خراب شد یعنی از حال رفت. باغبان شروع کرد به این سید ضربه های مهلک و دردناک وارد کردن تا جائیکه سید از حال رفت و به فقیه گفت که من جان در بردم و هنوز زنده هستم و تو مواظب خودت باش.
2208 پای دار, اکنون که ماندی فَـردو کم چون دُهُل شو, زخم میخور در شکم
پایداری کن و سعی کن و دوام بیار چون حالا تنها شدی و کم یعنی حالا که تنها شدی از یک نفر هم کمتر شدی. دُهُل یعنی طبل بزرگ. یعنی همانطور که بشکم دهل با چوب دسته ای که سر آن را بزرگ کرده اند میزنند, تو هم شکمت را آماده کن و ضربه هائی که بشکمت خواهد خورد را تحمل کن.
2210 شد از او فارغ, بیامد کِـای فـقــیه چه فـقـیـهی ای تو نـنـگ هر سـفـیه
باغبان از آن سید فارغ شد و چون او را نیمه جان کرده بود خیالش راحت شد و آمد بسراغ این فقیه و گفت تو چگونه فقیهی هستی. اصلا تو حتی باعث ننگ و عار دیوانه ها هستی. سفیه یعنی دیوانه. تو آمدی و اسم فقیه را بروی خودت گذاشته ای.
2211 فـتوی ات اینست ای بُـبریده دست کـانـدر آیـی و نگــوئـی امر هست؟
امر در مصراع دوم یعنی اجازه. میگوید ای فقیه فتوای تو این است ای دست بریده؟. فقیه ها میگویند اگر کسی دزدی کرد دستش را باید ببرند. باغبان میگوید ای فقیهی که فتوا میدهی دست دزد ها را باید برید حالا خودت دزدی میکنی و بدون اجازه وارد باغ برای دزدی میائی؟
2213 گفت حقســت بزن دستـت رســیـد ایــن ســزای آنــکه از یــاران برید
فقیه گفت حق با توست. و دستت رسید یعنی غلبه با تو هست و میتوانی دست مرا بزنی. اینست سزای کسانیکه از یاران خودشان دور میشوند و بمرض تنهائی دچار میشوند.
منظور مولانا اینست که این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم مثل یک باغ است. نعمتهائی که در این دنیا هست میوه های این باغ است. حالا اینجا باغبان هم هست. البته ما را وارد این باغ کرده اند و ما خود بخود وارد نشدیم. باغبان شیطان است. این شیطان در این باغ ولو هست و بهرطریفی میرود. کار این شیطان اینست که آدمهائی که در این باغ هستند از هم جدا کند. یکی یکی را با حرفهای خوش و جذاب فریب بدهد و از هم جدا کند و بعد دقِ دلی خودش را که از اول پیدایش آدم برای اینکه از بهشت رانده شد و در دل داشت و همان موقع گفت که من تلافی این را از بازماندگان آدم ابوالبشر خواهم گرفت از این بازماندگان و از این آفرینش خداوند بگیرد. این شیطان کمر بست که این فرزندان آدم را فریب بدهد و گمراه نماید. دانستیم که این باغ و میوه ها چیست و باغبان کیست, یک سؤال پیش میاید و آن اینکه این شیطان کیست و چیست؟ این شیطان اندیشه های زشت ماست. این شیطان در بیرون از وجود ما وجود ندارد و فقط در درون ماست. این شیطان است که ما را گمراه میکند.
پس این شیطان است که اجتماع ما را بهم میریزد و ما را از هم دیگر متفرق میکند و ما را پراکنده میکند و همه ما را آسیب پذیر مینماید. قدرت با اجتماع است و برعکس ضعف و تباهی متعلق به تنها ماندن است. پس این شیطان با خود ماست و بهر جا برویم با ماست و باید سخت مواظبش باشیم. این اندیشه های زشت همیشه بسراغ ما میایند و ما باید سعی و کوشش کنیم که این اندیشه ها را از خود برانیم.