58.2 بیان فایده عیادت

مولانا در این قسمت ازیک بُعد شخصیتی صحبت میکند و به خوانندگان مثنوی معنوی یک مقدار پند و اندرز در بیان فایده بعیادت مریض رفتن  عرضه میکند. البته همه ما میدانیم که باحوالپرسی بیمار رفتن یک وظیفه انسانیست و میتوانیم بفهمیم که عیادت چقدر بیمار را خوشحال و امیدوار میکند و چقدر از تنهائی بیرونش میاورد, اینها را همه ما میدانیم ولی آنچه که مولانا مورد توجهش هست, عیادتیست از حالت عرفانی خودش.

2145        در عـیـادت رفـتـنِ تو فـایـده است          فــایـدۀ آن بــازبــا تــو عــایـــدهست

با تو عایدست یعنی بتو برگشت میکند و یا بتو باز میگردد. کلمه فایده که عاید تو میشود این یک فایده مادی نیست بلکه فایده معنوی است و تو فایده معنوی از این کار میبری بدون اینکه یک توقعی از این شخص بیمار داشته باشی. حالا مولانا میخواهد این فواید معنوی را برای خوانندگانش روشن و یا باز گوکند.

2146        فـایده اول کـه آن شخص عــلــیـل          بـو که قـطـبـی بـاشـد و, شــاه جلـیـل

این فایده اول در اینجا منظور مهمترین فایده است و فایده دوم و سوم ندارد. علیل یعنی بیمار و از کلمه علت است زیرا هر بیماری دارای علتیست. بو یعنی شاید, باشد که. کلمه قطب در لغت بمعنی پیشوا و رهبر است و نه اینجا. ولی وقتیکه در تصوف و عرفان میاید معنی دیگری پیدا میکند. قطب در عرفان به بالا ترین و والا مقام ترین مقامِ دوستان حقیقت ابلاغ میشود. کسانیکه دنبال حقیقت رفته اند و بحق رسیده اند را قطب خطاب میکنند. وقتی یک انسان بحق میرسد, کمترین چیزی را که فرا میگیرد اینست که حق را از باطل تشخیص میدهـد. بین مجاز و حقیقت تفاوت قائل میشود. همه اینها در مفهوم بیکجا منتهی میشود و آن حقیقت است. این انسان پس از رسیدن بحق از گرفتاریهای ناشی از مجاز و تظاهر و و باطل و نا درست هیچوقت نا راحت نمیشود زیرا میتواند درست را از نا درست و صحیح را از باطل تشخیص بدهد. حالا میگوید شاید  آن کسیکه بعیادتش میروی یک شخص بحقیقت رسیده ای است و شما نباید آنها را بشناسی. کسانیکه بحقیقت رسیده اند دارای لباس و حالت خاصی نیستند که شناخته شوند. چه بسا یک فقیر درویشیکه هیچ کس باو کوچکترین نظری نمیکند از کنار شما رد میشود و او بحق رسیده است.شما بظاهر او نگاه میکنید و در نهایت ممکن است که او قطبی باشد و بحقیقت رسیده باشد.

 مولانا کسانی را که میخواهد بآنها مقام بسیار بالائی بدهد, آنها را شه و یا شاه مینامد. البته نه آن شاهی که دربارو خدمه و هشمی دارد و بر کشورش حکومت میکند. منظور مولانا از شاه آن کسی هست که بر سرش تاج معنویت گذاشته. این تاج معنویت هم با چشم سر دیده نمیشود بلکه با چشم دل دیده میشوند. کلمه جلیل بمعنی بزرگ و بزرگوار است. در مصراع دوم میگوید شما از کجا میدانید آن کسیکه بسادگی از کنار شما رد میشود, شاید یک قطب بحقیقت رسیده ای, و یا یک شاهی که تاج معنویت بر سرش هست و بسیار بزگوار است و بکمال رسیده باشد. حالا وقتی بدیدار او میروید و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنید, در این کار فایده ای هست. فایده اش اینست که شما باو نزدیک میشوید و اگر شما باو نزدیک نشوید او خودش را بشما نزدیک میکند و وقتی او خودش را بشما نزدیک کرد این مخزن و معدن معنویت است و معلوم است که او نور معنویت و معرفتش را بشما میتاباند و زندگی شما را روشن میکند

2147        ور نـبـاشـد  قطــب, یــار ره بُــود          شـــه نـبـاشد, فــارِسِ اِســـپــه بُــــود

احیانا اگر این شخص مریض قطب نباشد. یار ره بود یعنی ممکن است بحقیقت نرسیده باشد ولی در راه حقیقت رفته باشد و اگر در این راه رفته باشد باز هم از شما خیلی جلوتر است و اگر بکمال نرسیده به بسیاری از اسرار رسیده است. مولانا در مصراع دوم مثالی میزند. کلمه فارِس یعنی سوار از کلمه فرَس بمعنی اسب است. اسپه کوچیک شده سپاه است. میگوید حالا اگر شاه نباشد لا اقل یک سوار کار سپاه شاه هست. باز از شاه منظور شاه حکمران و سلطنتی نیست.  اگر بطور کامل بحقیقت نرسیده باشد لا اقل در این راه هست. تصور کنید که او هنوز بمقام شاهی نرسیده ولی یکی از اسب سواران در خدمت شاه است و جزو لشگریان شاه هست. آنهم برای شمای عیادت کردن با ارزش خواهد بود زیرا او از شما بسیار پیشرفته تر است برای اینکه بر اسب معنویت سوار است و بتاخت بسوی حقیقت میتازد.

2148        پس صِــلــه یــاران ره لازم شـمآر          هر کـه بـاشد, گـر پــیــاده گـرسـوار

صله یعنی پیوند بهر صورت. شما از وصل شدن بکسانیکه دارند بسوی حقیقت میتازند و جلو میروند غافل نشوید و اینها رابرای خود تان لازم بدانید چه شاه باشد, چه از سپاه اسب سوار شاه باشد و یا پیاده باشد. دوستی و نزدیکی با اینگونه افراد بسیار منفعت روحانی و اخلاقی دارد. 

2149        ورعـدو باشد,همین احسان نکوست          که باحسان بس عـدوگشتسـت دوست

عدو یعنی دشمن. احسان یعنی نیک رفتاری. میگوید اگر این شخصیکه بعیادتش رفتید نه شاه معنویت است و نه سوار بر اسب است و هیچ کدام از این گونه آدمها نیست. اصلا فرض کنید که او دشمن شماست. شما که بدیدن او میروید دارید باو احسان میکنید و محبت و انسانیت خودتان را باو میبخشید. او نزد خودش فکر میکند که این آدم که بدیدن و احوالپرسی من آمد نیازی بمن نداشت. من اصلا از او آنچنان خوشم هم نمیآید ولی با وجود این آمده و از من دلجوئی و احوالپرسی میکند. مثل اینکه آنچنان آ دم بدی هم نیست و بهتر است من نظرم را نسبت باو عوض کنم. مولانا میگوید چه بسا از این طریق دشمنان زیادی  بدوستان حتی دوستان خوبی تبدیل شده اند.

2150        ور نگردد دوست, کیـنش کـم شـود          زانـکه احسان, کـینه را مـرحـم شود

فرض بر این بگیریم که دشمن دوست نشد, لا اقل کینه اش نسبت بشما که کمتر میشود, کینه ایکه از شما در دلش دارد. واقعا کینه بسیار چیز بدیست حتی از غده های سرطانی بد تر است. شخص مبتلا به سرطان آن اواخرش شخص متوجه میشود که سرطان دارد. اگر اوایل شروع سرطان بفهمد بیشتر اوقات درمان میشود, اما این کینه تومریست این کینه که ممکن است از اوایل جوانی در دل ما رخنه کند و تا آخر عمر از دل ما بیرون نرود. ما نباید انتظار داشته باشیم که از دلمان برود مگر اینکه بیرونش بکنیم. تنها راه بیرون کردنش بخشش است و وقتی که میخواهی او را ببخشی اصلا اسم گناهش را هم نباید ببری. بدون اینکه یک کلمه حرف بزنی باید که از دل بیرون کنی. مولانا میگوید اگر کل کینه را نتوانستی از دل بیرون کنی لا اقل مرحمیکه میتوانی روی آن بگذاری. مرحم چیزی بود که از مخلوط چند گیاه تولید میشد و این مخلوت را روی زخم میگذاشتند و باعث سرعت بیشتر خوب شدن آن زخم میشد. از طرف دیگر این مرحم سوزش زخم را هم کاهش میداد. اگر شما احسانی باو بکنید این میتواند مرحمی برای زخم کینه شما باشد.

2151        بس فـواید هسـت غـیـر ایـن ولیک          از درازی خــایـفـم, ای یــار نــیــک

میگوید فواید عیادت خیلی بیشتر از اینهاست و من از شرح بیشتر آنها ترس دارم. خایف یعنی ترس داشتن و از کلمه خوف است.میگوید من نمیخواهم کلامم را در این باره ادامه بدهم میترسم که خواننده ام را خسته کنم, ای یار خوب من که داری میخوانی و یا کلام من را میشنوی. این عیادت خیلی فایده های بیشتری دارد تا همین جا بس است.

2152        حاصـل این آمـد کـه یارِ جمع باش          هـمچو بُـتـگـر از حـجَـر یاری تراش

یارِ جمع باش یعنی با مردم باش و با مردم نشست و برخاست کن. این آدم یکی از افراد جامعه تست و   اگر نمیتوانی قبول کنی که این صفت خوبی دارد, لا اقل قبول کن که دنیا, دنیای تنوع است و این هم یک نوع آن است. همین طور که تو یک نوعش هستی او هم یک نوع است, قبول کن و ازش دوری مکن اگر بکنی از خیلی کسان دیگر هم باید دوری بکنی و بزودی تنها میمانی چون دیگران مثل تو نیستند که تو آنها را نسبت بخودت محک بزنی. در مصراع دوم بتگر کسی هست که بت میسازد و یا بت از سنگ میتراشد. حجر بمعنی سنگ است. یاری تراش, ی یای وحدت است یعنی یک یار برای خودت بتراش. میگوید خلاصه سخنم اینست که تو با اجتماع باش, این مردمیکه تو میشناسی که از سنگ سخت تر نیستند, از آنها یک بت بتراش و اینها را یار خودت کن و تنها نباش وگرنه مجبور میشوی که طول مسیر زندگی را یکه و تنها سیر بکنی و آن خیلی زیانها دارد از قبیل گمراه شدن, اشتباه کردن, و بدتر از همه گرفتار مرض تنهائی که از همه اینها زیان آور تر است.

2153        زآنــکــه انـبـوهـیّ و جمع کاروان          رهــزنـان را بشـکـنـد پشــت و سنان

انبوهی یعنی جمعیت. کاروان یعنی قافله. در سابق کاروانها هم مالالتجاره حمل میکردند و هم صاحبان آن مال التجره ها و هم چنین مسافرین. در راه که میرفتند سارقان حمله میکردند و هرچه بود میبردند. حالا وقتی دزدان میدیدند که عده زیادی در این کاروان هستند و همه هم پشت هم هستند دیگه جرئت نمیکردند که حمله کنند ولی اگر میدیدند که فقط چند نفری بیشتر نیستند معلوم بود که باین کاروان حمله خواهند کرد. سنان نیزه و سرنیزه است. در مصراع دوم میگوید وقتی جمعیت کاروان زیاد بود کاروانیان اسله ها و سرنیزه های دزدان را هم می شکستند. سنان یعنی اسلحه از قبیل نیزه و سر نیزه.

2154        چون دو چشـم دل نداری ای عنود          کـه نـمـی دانی تو هـیـزم را ز عُــود

چون در اینجا یعنی برای اینکه. و حالت پرسشی دارد.هیزم در مقابل چوب عود یک چیز بی ارزشیست و بر عکس چوب عود یک چوب قیمتیست و بسیار بوی خوش میدهد و در مقابل هیزم معمولی که بجای بوی خوش دود میدهد. تو چطور چشم دل نداری و نمیتوانی هیزم را از عود تشخیص بدهی. منظور مولانا اینست که اگر تو بحقیقت رسیده باشی آنوقت میتوانی حقیقت را از باطل تشخیص بدهی و میدانی کدام هیزم است و کدام چوب عود. عنود یعنی ستیزه گر و کسیکه نمیخواهد در بین مردم باشد با همه همیشه در جنگ و ستیز است. ای عنود اگر میخواهی مثل خودت را پیدا کنی تو باید بآیینه نگاه کنی. مثل خودت را نمیتوانی پیدا کنی, تازه از کجا میدانی که تو از سمبل بهترین هستی شاید دیگران  سمبل بهتری از تو هستند. چرا هر کسیکه مثل شما نیست باو میتازید و ستیزه میکنید.

2155        چونکه گـنجی هست درعالم مرنج          هـیـچ ویـران را مـدان خـالی ز گنج

چونکه در اینجا یعنی وقتیکه. گنج در اینجا یعنی گنج معرفت و حقیقت. میگوید وقتیکه در این عالم گنج معرفت و معنویت هست نا راحت مباش و دلواپس مباش. مرنج اینجا یعنی دلواپس مباش. اینطور فکر کن که درست است که میگویند گنج در ویرانه است, تو اینطور فکر کن که هیچ ویرانه ای بدون گنج نیست و برو بطرف ویرانه. این ویرانه اشخاصی هستند که شما آنها را هیچ بحسابشان نمیآرید.آن درویشان و فقیرانیکه سر و وزعشان برای شما جالب نیست. اینها ظاهر ویرانه ای دارند ولی این ظاهر ویرانه آنها گنج است. باید بروید و بگردید و پیدا کنید. وقتی از جمعیت دور میشوید شما شانس پیدا کردن این گنجها را از خودتان دور میکنید. اینقدر تکبر نداشته باشید و اینقدر خودتان را فهمیده تر از دیگران ندانید.

2156        قصـد هر درویش مـیکن از گزاف          چون نشـان یابـی بجد مـیـکن طواف

قصد در اینجا یعنی اراده و تصمیم و آهنگ. میگوید تصمیم بر این بگیر که بسوی هر درویش و فقیری بروی گر چه اینکار بنظرت گزاف و بیهوده است ولی تو بسراغش برو و ببین که در او گنجی از معنویت  پیدا میشود و یا خیر. اگر گنج معنویت در او دیدی با جدیت هرچه تمامتر بگذار و دور او طواف کن یعنی دورش بگَرد و او را مثل کعبه خودت بدان.

2157        چون ترا آن چشم بـاطن بـیـن نبود          گــنـج مـی پـنـدار انـدر هــر وجــود

اینجا کلمه چون یعنی وقتیکه. میگوید وقتیکه تو چشم باطن بین و یا چشم دل را نداری, وقتیکه حقیقت را از باطل نمیتوانی تشخیص بدهی و یا وقتیکه به حقیقت نرسیده ای تو نمیتوانی بفهمی که گنج معنویت در درون این آدم هست یا نیست. ولی چون در رسیدن به حقیقت کوتاهی کردی تو تصور کن گمان کن و پهلوی خودت اینطور بگو که در هر وجودی گنجی هست. حالا شما خوانندگان هم اگر بپندارید و یا تصور کنید که هر انسانی در وجودش گنجی هست آنوقت ببینید که چقدر دنیا بنظرتان خوب و خوش آیند میاید. این فلسفه ایست که اگر همه مردم  این تصور را بکنند که در وجود همه افراد گنجی وجود دارد و بجای دوری از هم با هم باشند بلکه از گنج وجود بهره ای ببرند خواهید دید که جنگ و نزاع از بین میرود و دنیا گلستان میشود.این سخنان از آنجا شروع شد که صحبت از این بود که بدیدن و عیادت مریض فایده های بسیار دارد.

2158        آمـد ازحق سوی موسـی این عِـتاب          کِـای طـلـوعِ مـاه دیـده تـو ز جَــیـب

2159        مشــرقــت کــردم ز نــور ایــزدی          مـن حــقــم, رنــجور گشـتـم نـا مــدی

در بیت اول عتاب یعنی خطاب تند و سرزنش آمیز. در دستور زبان عربی هرگاه اول یک کلمه کسره زیر داشته باشد و آخر آن الف باشد, مثل عِتاب, آن کلمه عتَیب خوانده میشود. بنا براین ما هم باید آخر مصراع اول را عتَیب تلفظ کنیم. در مصراع دوم جـیـب یعنی شکاف یخه و گریبانِ لباس. اشاره باینست که حضرت موسی یک معجزه ای داشت که دستش را در جَیب لباسش میگذاشت و وقتی بیرون میاورد مثل ماه باطراف نور میداد. این معجزه موسی معروف بود به یدِ بیضی یعنی دستی که همه جا را با نورسفیدی روشن میکند. خداوند خطاب به موسی گفت من این حسن را بتو دادم که تابان بشوی. مشرقت کردم یعنی مشرق که از آنجا خورشید و ماه طلوع میکنند. خداوند میفرماید که من بتو نور مشرقی دادم, دست به یقه ات میکنی و وقتی بیرون میاوری دستت همه جا را روشن میکند. من از نور ایزدی و نور خودم ترا روشن کردم و تو را مُشرق کردم. مُشرق یعنی چیزی که نور میدهد. من خدا هستم که دارم با تو صحبت میکنم. من رنجور شدم, بیمار شدم و تو بعیادت من نیامدی!

2160        گفت سـبـحـا نـا تـو پـاکی از زیان          این چه رمزاست, این بکن یا رب بیان

حضرت موسی گفت ای سبحانا یعنی ای کسیکه از هر عیب مثل زشتی و زیان و هر نقصی پاک هستی, این چه رمزی هست که تو مریض شدی و چرا من بعیادتت نیامدم. این را برای من بیان کن و توضیح بده. من نمیفهمم که تو چی داری بمن میگوئی.                

2161        بـاز فـرمـودش کـه در رنـجـوریـم          چـون نـپـرسیدی تـو از روی کـــرم؟

دوباره خداوند حرف خودش را به موسی تکرار میکند بدون اینکه به موسی جواب بدهد. خداوند دوباره گفت که در روزگاری که بیمار بودم, چرا نپرسیدی حال و احوال مرا از روی کرم و بزرگواری.

2162        گـفـت یـارب نیسـت نقصانی تو را          عقـل گــم شد ایـن سخـن را بر گشــا

2163        گـفـت آری بــنـده خــاصِ گــزیـن           گشـت رنـجـور, او مـنـم نیکو بـبیـن

موسی گفت ای خدای من تو اصلا هیچ وقت مریض نمیشوی که من در روزهای مریضیت بدیدن تو و احوالپرسی از تو نزد تو بیایم. لطفا برای من روشن کن که تو کی مریض شدی؟

در بیت دوم خداوند جواب داد و گفت آری یکی از بندگان خاص بر گزیده من که تو میشناسی مریض شد او من هستم .(اینجا منظور یکی از بندگان برگزیده, یک انسان کامل است که بخدا رسیده و باو ملحق شده). او ظاهر آنچنانی هم ندارد و او من هستم و او من است.

2164        هسـت مـعـذوریش مـعـذوریّ مـن          هســت رنـجـوریش, رنـجـوریّ مــن

معذوری یعنی گرفتاری.  حالا که او من است و من او هستم, گرفتاری او گرفتاری من است و مریضی او هم مریضی من است.

2165        هرکـه خــواهد هـمـنشـیـنـیّ خــدا           تــا نشـــیـــنـــد در حضـورِ اولـــیـــا 

“تا “در اول مصراع دوم یعنی ” باید “. اولیا جمع ولی هست و ولی یعنی دوست, همان دوستیکه در اول داستان  ذکر او رفت. همان کسیکه در راه حق قدم گذاشت و آنقدر رفت و رفت که بلاخره بخدا ملحق گردید. میگوید هرکس که خواهان هم نشینی با خداوند است باید با این اولیا هم نشین شود. آنها با خدا یکی شده اند و تمام رمز خداوند را هم میدانند و بخدا هم بسیار نزدیک هستند. شاعر دیگری میگوید:

               یک زمانی صحبتی با اولــیــیـــآ           بهتر از صد ساله طاعت بی ریا

در این بیت یک زمانی یعنی یک لحظه ای و صحبت یعنی هم نشینی. میکوید اگر یک لحظه با این اولیا نشست و برخواست کنی, این بهتر است از اینکه صد سال عبادت بی ریا کرده باشی.

              گر تو سنگ خــاره و مرمر شوی          چون بصاحب دل رسی گوهرشـوی

سنگ خاره همان سنگ خارا هست که از هر سنگی سخت تر و محکم تر است. میگوید دل  تو که از سنگ خارا یا مرمر سخت تر نیست. ولی اگر هم نشین یک صاحب دل بشوی آنوقت تبدیل به گوهر میشوی.

             مــهـر پـاکان در مـیـان جـان نشان           دل مـده الا به مـهـر دل خـوشــان

پاکان همین دوستان دو طرفه خداوند هستند. مهر ورزیدن و دوستی با آنها را در جان خودت بنشان و مهر و محبتت را به هیچکس مده الا به این دل خوشان. دلخوشان هم همان دوستان خداوند هستند.

              کوی نومیدی مرو امــیــد هاست           سوی تاریکی مرو خورشید هـاست

اینقدر نا امید مباش و بگو اینها کی هستند که دنبالشان بروم. آینها خورشید هستند و دنیای تو را روشن میکنند.

2166        از حضــور اولــیــا گـر بِسـکُـلی          تـو هـلاکــی زانکه جزوی بـی کُـلی

حضور یعنی حاضر شدن در برابر کسی. بشگُلی یعنی بگسلی و قطع رابطه کنی. از گسستن است. جزوی بی کُلی یعنی جزوی از هیچ کل نیستی. میگوید اگر که تو رابطه ات را با این انسانهای بحق رسیده قطع بکنی, تو اصلا از بین رفته ای و بهلاکت خواهی رسید. برای اینکه تو یک جزوی بیشتر نیستی و بدون کل هستی.

2167        هـرکه را دیـو از کریمان وا بُرد          بـی کسـش یـابــد سرش را او خـورد

دیو یعنی شیطان. شیطان کسیست که در مغزش اندیشه بد دارد. میگوید هرکسیکه این دیو او را از این کریمان و مردمان بخشنده و بزرگوار جدا و دور کند، میخواهد که او را بی کس و تنها کند و در نهایت سر از تنش جدا کند.

2168        یـک بِدَست ازجمع رفتن یکزمان         مـکـر شـیطان باشـد, ایـن نـیـکو بدان

یک بدست یعنی یک وجب. در قدیم عده زیادی برای اندازه گیری از دستشان استفاده میکردند. میگوید اگر حتی یک وجب و یا یک لحظه از جمع و جمعیت دور بشوی, آن شیطان و آن دیو حیله گرِ مکار تو را گمراهت میکند. این را خوب بدان. این در تأیید حرف اولش هست که میگفت باید در جمع باشی و اگر نباشی در معرض خطر هستی. در جائی دیگر مثالی میزند. گله گوسفند ها را در نظر بگیرید. اگر یک گوسفند خودش را از گله جدا کند و به بیراه برود تنها میماند. وقتی گرگ سر و کله اش پیدا شود اول باین گوسفندی که تنهاست حمله میکند و او را میدرد. گرگ بگوسفندی حمله میکند که از گله جدا شده و تنها مانده. در مورد ما انسانها هم شیطان بکسی حمله میکند که خودش را از جمع جدا کرده و تنها مانده.   

Loading