57.2 تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس

در این قسمت داستان جدیدی شروع میشود بعنوان ” تملق کردن دیوانه, جالینوس را و ترسیدن جالینوس” تملق کردن و یا تملق گفتن یک خوش آمد گوئی فریب کارانه است. بیکی خوش آمد بگویند ولی فریب کارانه. معنانی دیگر آن چرب زبانیست. اینها بهر صورت دارای بار منفیست.  جالینوس دانشمندیست یونانی که حدود یکهزار سال قبل زندگی میکرده و یکی از پژوهشهای مهمی که انجام داد علم تشریح بدن انسان بود که او پایه گذاری کرد. تشریح در علم طب بسیار مهم است یعنی تا تشریح نباشد اصلا فیزیولژی و کار بدن شناخته نمیشود. عده دیگری این علم تشریح را به بقراط نسبت میدهند که او هم یک دانشمند یونانیست, ولی بیشتر نوشته ها را به جالینوس نسبت میدهند. مولانا هم وقتیکه این داستان را میگوید, از گفته هایش معلوم است که این را به مربوط به جالینوس میداند و بهمین خاطر در عنوان این داستان اسم جالینوس را آورده است. در هرصورت منظور پیامهائی هست که مولانا مثل سایر داستانهایش به خواننده و یا شنونده عرضه میکند. بطور کلی پیامی که مولانا میخواهد توسط این داستان به خواننده برساند موضوع تجانس و سنخیّت است. تجانس یعنی هم جنس روحی بودن و منظور هم جنس فیزیکی نیست. وقتی دونفر توافق روحی داشته باشند باینها میگویند که متجانس هستند. سنخیت هم بهمین معنی هست. آنهائیکه از نظر روحی با هم تجانس و توافق داشته باشند هردو اندیشه هایشان موازی هم جلو برود میگویند این دو با هم سنخیّت دارند.

اگر بین دو نفر این تجانس و سنخیت نباشد, زندگی برای یکی از آنها و یا برای هردو بسیار دشوار میشود. بعضی از شعرا این رابطه بین دونفر را بعنوان هم جنس و نا جنس هم گفته اند. پس این کنار آمدن آدمها با هم دیگر و یا دور شدن آدمها از یکدیگر مربوط به روح آنهاست. به عنوان مثال سعدی میگوید: روح را صحبت نا جنس عذابیست علیم. در این گفته سعدی کلمه صحبت بمعنی حرف زدن نیست و یعنی هم نشینی و همراهی و نشست و برخاست است. حالا در این گفتار, سعدی میگوید یک آدم روحش بخواهد هم نشین شود با یک آدم دیگری که هم جنس روحی با او نباشد آنوقت عذابیست علیم. علیم یعنی دردناک.

2097        گـفـت جـالــینـوس بــا اصــحاب خَود          مــر مــرا تــا آن فــلان دارو دهــد

اصحاب جمع صحابه است. صحابه یعنی یک یار و یک دوست و اصحاب یعنی یاران. اینجا اصحاب یعنی شاگردان. جالینوس حکیم و دانشمند تدریس میکرد و تعدادی شاگرد داشت. یک روز در راهیکه با شاگردانش میرفت گفت که یکی از شما برود و فلان داروئی را برای من بیاورد.

2098        پس بدو گـفـت آن یـکـی ای ذوفـنـون          ایــن دوا خـواهـنـد از بــهــر جنون

ذوفنون یعنی صاحب دانش ها و فن ها. در دستور زبان وقتی ذو جلوی چیزی میاید یعنی صاحب آن چیز.  یکی از شاگردانش گفت ای کسیکه تو دانش های فراوان داری تو خودت میدانی این داروئی را که گفتی برایت بیاوریم این دارو برای درمان دیوانگیست و دیوانه ها را با این دارو علاج میکنند.

2099        دور از عقل تــو, این دیــگـر مــگــو          گفت در مــن کـرد یک دیـوانـه رو

آن شاگرد ادامه داد و گفت این از عقل تو که دانشمند هستی بعید است و تو دیگر این حرفها را مزن. جالینوس در جواب گفت وقتی میامدیم یک دیوانه بمن توجه کرد و لابد من دیوانه هستم زیرا او چیزی را در من دیده که تجانس و هم سنخیی با من داشته است که با خود گفته که او هم مثل من دیوانه است و بنابراین بمن توجه کرد و باین دلیل است که گفتم برای من داروی دیوانگی بیاورید.

2100        سـاعتی در روی مـن خوش بنگریــد          چشــمــکم زد آســتــین مـن دریــــد

ساعتی در اینجا یعنی مدتی. جالینوس ادامه میدهد و میگوید این دیوانه مدتی خیلی خوب بمن نگاه کرد بعد بمن چشمکی زد. این چشمک زدن علامت اینست که دارد توجه نشان میدهد که بیا پیش من و من تورا میخواهم. بعد بمن نزدیک شد و آستین من را گرفت و کشید و پاره کرد.

2101        گــر نـه جنسیـت بُــدی در مــن از و          کـی رخ آوردی بـمـن آن زشت رو

حالا نتیجه گیری میکندو میگوید اگر که آن دیوانه با من مناسبت و سنخیّت روحی نداشت, این دیوانه زشت رو هیچ وقت نمیامد بمن توجه بکند.

2102        گـرنـدیــدی جنس خود, کــی آمــدی          کــی بـغـیر جـنس خود را بـر زدی

اگر که با من تجانس روحی نداشت و من را هم جنس روحی خودش ندیده بود, هیچ وقت به غیر جنس خودش روی نمیاورد و چنین رفتاری از او  در باره من سر نمیزد. بر زدی یعنی وقتی یک نفر خودش را بدیگری نزدیک میکند. دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید

2103        چون دوکس برهم زند بی هیچ شک          در مـیـانـشان هست قـدر مشـتـرک

وقتی که دو نفر بهم نزدیک میشوند بدون شک یک قدر مشترکی بین آنها وجود دارد وگرنه آنها هیچ وقت بر هم نمیزدند

2104        کـی پـرد مرغی, مگر با جنس خَود          صـحبت نا جنس گــورست و لَــحد

کی یک پرنده ای با غیر پرنده پرواز میکند؟ جوابش منفیست. اگر دو پرنده هم بخواهند با هم پرواز کنند پرواز آنها کبوتر با کبوتر باز با باز است و حتی دوپرنده ای هم که با یکدیگر میخواهند پرواز کنند باید با هم هم جنس باشند و هیچوقت یک کبوتر با یک باز شکاری پرواز نمیکند. در مصراع دوم صحبت نا جنس یعنی نشست و برخاست کردن با یک آدم نا جنس که مناسبت روحی با شما نداشته باشد. یعنی کسیکه روحش و ذاتش هم جنس با شما نیست. حالا اگر شما اجبارا بهر دلیلی با یک همچون کسیکه با شما هم جنس نیستید هم نشین شوید مثل اینست که شما را زنده زنده در گور قرار بدهند و لحد هم سقفیست که روی گور میگذارند. ببینید که چقدر کار مشکلیست که یکی با یکی زندگی بکند که جنس روحی آنها با هم یکی نباشد. مثل اینست که این دوتا دارند در گورِ سقف دار زندگی میکنند. مولانا بعضی اوقات داستان در داستان میاورد در حالیکه مفهوم را رها نمیکند:

2105        آن حـکـیـمی گفت  دیدم در تَــکــی           مــی دویدی زاغ بــا یک لــکلـکـی

حکیم یعنی دانشمند و تَکی یعنی سریع دویدن و زاغ هم کلاغ است و هیچ تجانسی با لک لک ندارد. دانشمند معروفی بنام غزّالی که در بیشتر علوم در قرن پنجم هجری دانا و وارد بود, کتابی دارد بنام احیاالعلوم و در این کتاب این داستان را آورده و مولانا این را از آنجا آورده. در آنجا میگوید یک حکیمی میگفت که من متوجه شدم که دو تا پرنده نا جنس دارند با هم میدوند.

2106        در عجب مـانـدم بجُسـتـم حــالشــان          تا چـه قَـدرِ مشتـرک یــابـم  نشــان

با تعجب به آنها نزدیک شدم که وضعیت آنها را ببینم و جه مشترک آنها را کشف کنم چون میدانستم که کلاغ با لک لک مناسبتی ندارد.

2107        چون شدم نزدیک من حیران ودنگ          خـود بـدیـدم هـر دوان بودند لـنگ

دنگ یعنی گیج و منگ. من گیج شدم که چرا اینها با هم نزدیک شده اند و دارند باهم میدوند. وقتی که خوب نزدیک شدم دیدم اینها هردو لنگ هستند. حالا مولانا  مثال دیگری میاورد.

2108        خـاصه شهبازی کـه او عـرشی بود          بـا یکی جـغـدی که او فــرشی بود

شهباز آن مرغی هست که در عوج آسنانها پرواز میکند. ولی جغد با سختی از لانه خودش بیرون میاید و حتی نور را بسختی می بیند ودر غارها زندگی میکند و وقتی هوا تاریک میشود آنوقت بیرون میاید و در همان حوالی غارش از این درخت بآن درخت حرکت میکند. آن شاه باز سمبل زیبائی و پرواز در عوج آسمانهاست ولی جغد سمبل شومی و بد بختی آوری و کور دلیست. این دو مرغ هیچ گونه سنخیتی با هم ندارند, یکی عرشی و دیگری فرشیست یعنی فقط روی زمین را می بیند. اگر دیدید که این دو باهم هستند بدانید که این ظاهریست و حتما یک دلیل مخصوص دارد و حتی موقتی است. حالا در مورد انسان ها میگوید: آنهائیکه باورمندند و در جستجوی حقیقت هستند و یک اصلی را قبول دارند اینها در برابر کسانیکه نا باورند و هیچ اصلی را قبول ندارند, این دو نوع انسان هیچ تجانسی با هم ندارند ولی چه بسیار افرادی از هردو سنخیت فوق با هم نشست و برخاست هم میکنند. این طبیعی نیست ولی اجباریست. یعنی بدلیلی این باورمند با این نا باور نزدیک شده و یا بقول مولانا بر هم زده. حتما دلیلی دارد و دلیلش توافق روحی نیست  و این رابطه ماندنی و دا ئمی نخواهد بود.

2109        آن یکـی خورشــیـد عـلــیّـــیــن بُـود          وین دگـر خُـفّـاش کـز, سِجّـیـن بود

آن یکی یعنی آن مرد باور مند, مردیکه حقیقتی را باور دارد و خورشید علیین است. خورشید علیین یعنی بلند ترین بخش و مقام در بهشت. خورشید علیین یعنی خورشید نورانیی هست که دارد در بلند ترین و بالا ترین مقام بهشت  زندگی میکند. ولی آن یکی دیگر که مثل خُفاش میماند و هیچ چیز و یاکسی را باور ندارد, مثل کسیست که در زندان بسر میبرد. سِجیّن یک زندانیست که در پائین ترین قسمت جهنم قرار دارد. در اینجا هدف, درک تفاوت بین یک باور من و یک نا باور از نظر هم زیستی و عدم هم زیستی را روشن میکند. یعنی یکی کاملا در اوج معرفت و در نور دانش است و یکی دیگر در حذیذ است. حذیذ یعنی در پائین ترین طبقات و در تاریکی مطلق است.

2110        آن یـکـی نوری, ز هر عـیـبی بری          ویـن یکــی کوری گـدای هر دری

آن یکی یعنی آن باور مند, از هر دینی و آئین و مذهبی که باشد. اصلا یکی ممکن است که هیچ مذهبی نداشته باشد ولی یک حقیقتی را قبول داشته باشد. این شخص جزو باورمندان است. این مثل یک نور است. او از هر زشتی دور و از هر عیبی بری است. و این یکی یعنی این نا باور کور دل است چون حقیقتی را درک نکرده که دلش را روشن کند. این مثل گدای هر دراست. او بهر سوئی میرود و بهر کسی پناه میبرد, و بهر کاری اقدام میکند برای اینکه بخواسته خودش برسد ولی عاقبت هم نمیرسد برای اینکه او درونش تاریک است و باید روانش را روشن کند.

2111        آن یـکـی مـاهی که بـر پـروین زند          ویـن یکی کرمی که در سرگین زند

آن باور مند مثل یک ماهی است که بالا تر از پروین است. در آسمان شش ستاره هستند که بنظر  بهم نزدیک می رسند. اینها را میگویند خوشه پروین و یا گردن بند پروین. این شش ستاره در نیمکره شمالی  دیده میشوند و از دور مثل گردنبند و یا خوشه بنظر میرسند. حالا در مصراع اول که میگوید این ماه بر پروین زند یعنی به این گردنبند پروین نزدیک میشود. این یکی یک کِرمی هست که در مدفوع چهارپایان زندگی میکند. سرگین یعنی مدفوع چارپایان.

2112        آن یـکـی یوسف رُخی عیسی نفس          ویـن یکی گرگی, و یا خر با جرس

آن باور مند مثل یوسف که بسیار زیبا بود, او درون زیبائی دارد و عیسی نفس است. مثل عیسی که مردگان را زنده میکرد او حرف و صحبتش مرده دلان را زنده میکند. و این یکی گرگ صفت است و میخواهد بهمه حمله بکند و زندگیها را بهم بریزد و یا یک نادانی هست  با یک زنگوله. جرس یعنی زنگ و زنگوله.

2113        آن یـکـی پرّان شـده در لا مـکــان          وین یـکـی درکاهدان همچون سـگان

لامکان یعنی عالم برین. ما در این دنیای خاکی دارای مکان و زمان هستیم مثل چپ و راست بالا و پائین ولی در عالم لامکان اصلا مکان و زمانی وجود ندارد همه چیز یک نواخت است و جاویدان است. همه چیز در آرامش مطلق است. شاید در مخیله ما تصور چنین چیزی مشکل باشد ولی هست و وجود دارد. حالا این باورمند از اینجا پریده و رفته در آن عالم لامکان در حالیکه نمرده و دارد در این اجتماع ما زندگی هم میکند.  ولی آن یکی نا باور مثل سگان است. در قدیم اگر کسی سگ نگه میداشت فقط برای گله اش بود و نه برای خانه شان. این سگان هم بهمراه گله در طویله با گله زندگی میکردند. حالا مولانا میگوید آن نا باور مثل سگ است و باید در طویله زندگی کند.

2114        بـا زبـان مـعـنـوی گُــل با جُـعَــل          این همی گــویـد که ای گــنــده بـغــل

2115        گـر گریزانی ز گلشن, بی گُـمـان          هسـت آن نـفـرت کــمــال گـلســتــان

در بیت اول گل و جُعَل را متضاد آورده. جُعَل یک هشره ایست از سوسک خانگی یک کمی بزرگتر و این در مدفوع چار پایان زندگی میکند و یا در بد بو ترین جاها زندگی میکند ولی گل در گلستان زندگی میکند. حالا گل با زبان معنا و با زبان حال به جُعَل میگوید ای گند بو تو اگر از گلشن و گلزار و گلستانها فرار میکنی و از گلستان نفرت داری بدان که این نفرت داشتن تو نشانه کمال گلستان است یعنی نفرت تو به گل و گلستان نعمت بزرگیست و اگر تو هم بگلستان میامدی آنوقت گلستان هم بوی گنده بغل تو را میگرفت. مولانا میخواهد بگوید ای آدمی که بعلت نداشتن سنخیت روحی و هم جنسی روحی از آدمهائیکه واقعا روحشان در اوج زندگی میکند دور هستی و اصلا به اینها نزدیک نمیشوی و اینها را بهیچ حساب نمی آوری بدان که این عالمی که اینها دارند زندگی میکنند, آن عالم برین از تو ننگ دارد و خیلی خوب است که تو در آن عالم نیستی, یعنی عدم وجود تو در عالم برین کمالیست که تو به این عالم بخشیده ای. توی بی کمال نمیتوانی به آن عالم کمال وارد شوی.

2116        غـیـرت من بر سـرتـو دور بـاش          مـی زند کـی خَس, از اینجا دور باش

دور باش در مصراع اول یک کلمه است. این دور باش یعنی نیزه و اسم یک نوع نیزه است. ولی دور باش در آخر مصراع  دوم فعل امر است یعنی نزدیک نشو و در دور بمان. غیرت در مصراع اول یک نوع خشمِ آغشته به رشک است. خشمی که آغشته با حسادت است. برای توضیح بیشتر مثلا یک عاشق غیرتش قبول نمیکند که کس دیگری به معشوقش نزدیک شود. حالا اگر یک کس دیگری به معشوقش نزدیک شود چه خواهد شد؟ اولا خیلی خشمگین میشود ثانیا به آن کسیکه بمعشوقش نزدیک شده رشک و حسادت زیاد حس میکند. پس هم خشم است و هم رشک. این دو بهم پیوند میخورند و از آمیختن آنها غیرت بوجود میاید. مولانا در بیت فوق میگوید: کسیکه باورمند هست به آن کسیکه نا باوراست از روی خشم و از روی رشک  میگوید چرا بمن نزدیک میشوی و با دور باش بسرش میکوبد. دور باش یک نوع نیزهای بود که چند تا شاخه داشت. قراولهای شاه اینها را بدست میگرفتند و وقتیکه شاهان میخواستند از قصرشا بیرون بیایند, این قراولان جلوی مرکب شاهان نیزه بدست راه میرفتند و به مردم میگفتند دورباش و کور باش. اگر کسی نزدیک میشد این قراولان دور باش بسر آن کس میزدند که دور بمان و یا دور باش.

2117        ور بـیـامـیزی تـو با من ای دنـی          ایـن گُـمـان آیــد کـــه از کـــان مَــنـی

دنی یعنی ای پست فطرت. بیامیزی یعنی با من هم نشینی بکنی. از کان منی یعنی اصل من و تو یکیست و من وتو دارای یک جنس و یک سنخیت هستیم. ای پست فطرت, اگر خواسته باشی بیائی و با من نشست و برخاست بکنی معلوم میشود که ما هردو پست و فرومایه هستیم. پس این کمال من است که تو نزدیک من نمی آئی.

2118        بـلـبلان را جـای مـی زیبد چمـن          مَـر جُعل را در چـمـیـن خوشتر وطن

در مصراع دوم چمین جائیست که سرگین ها روی زمین پهن شده اند و یا محلی که سرگین ها را نگه داری میکنند. بلبل باید در چمن زار باشد و یا روی شاخه گل سرخ باشد. ولی برای جُعل بهتر است که در چمین و در جوار سرگین ها باشد. اگر یک جعل را بگیرند و در گلستان قرار بدهند او کم کم بحال مرگ نزدیک میشود. و اگر در همان حال مقداری سرگین روی او بیاندازد او دوباره جان میگیرد. او نمیتواند بدون سرگین زندگی کند و اصلا از گل و گلستان یا خبر ندارد و یا بیزار است. پس معلوم است که او نمیتواند بلبل بشود.

2119        حق مرا چون از پلیدی پاک داشت          چون سزد بر من پـلـیـدی را گماشت

یِ پلیدی در مصراع اول یِ مصدریست و یعنی پلید بودن و نا پاک بودن. در مصراع دوم یِ پلیدی یِ وحدت است یعنی یک پلیدی. مولانا میگوید: این آدم حقیقت جو که درونش روشن است, میگوید چون خداوند من را از نا پاکی و پلیدی دور کرد, چگونه سزاوار است که یک آدم و یا آدمهای پلیدی را بر سر من بگمارد.

2120        یک رگم زیشان بُـد و آنرا بریـد           در مـن آن بَد رگ کـجـا خواهد رسید

رگم در اینجا یعنی یک رابطه وجود معنوی. کسیکه باور مند است یک رگی با حق دارد و یا یک رابطه معنوی با حق دارد و یکی رابطه با پلیدیت دارد. حالا یک آدمیکه با پلیدیها رابطه دارد کی میتواند بر من حکومت کند؟ جواب اینست که هیچوقت. آن بد رگ یک آدم گول زنِ پستِ دروغگویِ فرومایه است که فقط چسبیده باین مادیات و به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند و بهر قیمتی میخواهد آن را نگه بدارد

2121        یــک نشـــان آدم آن بود از ازل          که مــلایــک سَر نـهــنــدش از مـحـل

2122        یک نشـان دیگر آنکـه آن بِلیس          نـنـهـدش سَر که : مـنـم شـاه و رئـیـس          

آدم در این بیت آدم ابوالبشر است یعنی جد همه ما ها. سر نهندش یعنی سجده کند. محل بمعنی مقام است. در روز ازل که حضرت آدم آفریده شد مقامی هم باو داده شد. این مقامش این بود که همه فرشتگان در برابرش سر سجده بر زمین بگذارند, یعنی در برابر این آدم سر تعظیم فرود آورند. او از اول پاک بود و همه فرشتگان سر تعظیم فرود آوردند بجز شیطان. شیطان گفت این انسان از خاک است و من از نورم پس من برتر هستم و بهمین دلیل تعظیم آدم نمیکنم. فلانی میگوید که خوب شد سجده نکرد. اگر که سجده میکرد معلوم میشد که آن حضرت آدم هم از همان جنس ابلیس است.

2123        پس اگـر ابلیس هم ســاجـد شـدی          او نـــبـــودی  آدم, او غــیــری بُـــدی

میگوید اگر ابلیس هم سجده میکرد در برابر حضرت آدم, انوقت او دیگر حضرت آدم نبود. یک چیز دیگری بود مثل غیری.

Loading