56.2 رنجاندن امیر خفته ای را که مار در دهانش رفته بود قسمت دوم

1901        خــر گــریزد از خـــداونــد از خــری          صـاحــبش در پــی ز نیکو گوهــری

1902        نـه از پـیِ سـود و زیان مـی جویـدش           بــلکـه تــا گُـــرگش ندرّد یـــا  ددش

این دو بیت را باید باهم تفسیر کرد.  اینجا خر آن آدم غافل و بی خبر و نادان است. میگوید این خری که او را الاغ مینامیم اگر رهایش بکنیم میخواهد که از صاحبش فرار بکند. کلمه خداوند بمعنی صاحب است. بنا بر این، این خر که دارد از صاحب خودش فرار میکند, نمیداند که دارد چکار میکند. این فرار او از نادانی و خریتش است. ولی صاحبش دارد در دنبالش میدود بخاطر آن خوش تینتی و نیک سرشتیی که دارد. او این کار را دارد مادرانه انجام میدهد. همه اش برای این نیست که میخواهد خرش را بدست بیاورد. ترسش از این نیست که این خر که ازش فرار کرده, حالا سودش کم میشود و یا دیگر وسیله باربری ندارد و غیرو, بیشتر این آدم نیکخو نا راحتیش از اینست که ممکن است که گرگ و یا حیوان درنده ای او را ببرد و پاره پاره اش بکند. دَد یعنی حیوانات وحشی و درنده.

1903        ای خُــنُـک آن را کــه بـیـنـد روی تـو          یــا در افـتـد نا گــهـان در کـــوی تو

ای خُنُک یعنی ای خوشا بحالت. آن شخص نجات یافته از مار توسط آن امیر میگوید خوشا بحال کسیکه تو را ببیند و یا با تو هم نشین شود و یا خوشا بحال آن کسیکه بکوی تو بیاید و با تو روبرو شود. انسانهای نجات یافته هم توسط انسانهای دانا, انسانهای کامل و انسانهائیکه هیچ گونه نظری بجز کیمیاگری ندارند و هیچ چیز نمیخواهند و پاداشی از شما و حتی از خدای خودشان نمیخواهند چون این کارشان را وظیفه خودشان میدانند, اینها تمام کوششان اینست که این کار خودشان را انجام بدهند و بسیار هم پی گیر هستند در این کار. اگر ما تحمل آنها را نداشته باشیم و از آنها فرار هم بکنیم, آنها بدنبال ما هم میایند وما را رها نمیکنند.

1904        ای روان پــــاک بـســـــتـــــوده تــــرا          چـنـد گـفــتــم ژاژ و بــی هوده تــرا

باز این مرد نجات یافته از مار صحبت میکند. روان یعنی روح. بستوده ترا یعنی ترا ستایش میکنند.  میگوید ارواح پاک تو را ستایش میکنند. من چقدر بیهوده با تو صحبت کردم و ژاژگوئی کردم ای رهاننده من. من را ببخش.

1905        ای خداونــد  و شــهـــنشــاه و امـیـر          من نگـفـتم جهـلِ من گـفــت آن مگیر

خداوند بمعنی صاحب است. این مرد ادامه میدهد و میگوید تو صاحب و شهنشاه و امیر من هستی ومن زیر فرمان تو هستم, آنچه از من شنیدی, من نبودم که میگفتم و این نادانی و جهل من بود که داشت بتو میگفت و تو آن حرفهای من را بدل مگیر و بگذر از آنها.

1906        شــمّـه ای زین حـال اگـــر دانستمی          گـفــتــن بــیـهــوده  کِــی  تانســـتــمی

شمه ای یعنی اندکی, یک کمی. دانستمی یعنی میدانستم. تا نستمی یعنی توانستم. میگوید اگر من اندکی از این حالی که برایم پیش آمده و اگر این محبتی که تو بمن کرده ای میدانستم, اینقدر بیهوده گویی نمیکردم.

1907        بس ثنایت گـفـتمی ای خوش خصال          گـر مـرا یـک رمز می گفـتی ز حال

بس یعنی بسیار. ثنا بمعنی دعاست. گفتمی یعنی میگفتم. خوش خصال یعنی نیک خوی و نیک رفتار. رمز یعنی اشاره ای. میگوید ای آدم نیک رفتار اگر اشاره ای بمن میکردی که چرا داری من را شلاق میزنی و چرا من را میدوانی و چرا این سیبهای پوسیده را بزور بمن میخوراندی, من نه تنها شکایتی نمیکردم بلکه تو را دعا هم میکردم.

1908        لــیـک خــامُش کــرده مـی آشـوفتی          خــامشــانـه بــر ســرم مــی کــوفــتـی

تو خاموش بودی و هیچ چیز بمن نمیگفتی و با آن رنجهائی که بمن میدادی آشوبها بمن میدادی. در حال خاموشی بر سرم میکوفتی و هیچ اشاره نمیکردی چرا دارم اینکار ها را میکنم.

1909        شد سـرم کالیوه عـقـل از سربـجست          خاصه این سررا که مغـزش کمتراست

کالیوه یعنی گیج و منگ.  ادامه میدهد: من نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده, مرا میدواندی و سیب پوسیده ها را بخوردم میدادی و اینها باعث گیجی من شده بود و عقل از سرم رفته بود و نمیدانستم چه اتفاقی در حال افتادن است. مخصوصا آن سری که گیج شده بود و مغز درستی هم نداشت و از حدی هم که باید می بود کمتر بود.

1910        عـفو کن ای خوب روی وخوب کار          آنچه گـفــتــم از جــنــون انـدر گـــذار

گفت ای نیکوکار و ای خوش رو, مرا ببخش. آنچه که من گفتم از دیوانگی و جنون من بود. اندر گذار یعنی من را ببخش.

1911        گفت: اگر من گفـتـمی رمزی از آن          زهـــره تـــو آب گشـــتـــی آن زمــان

آن امیر در جواب این مرد گفت که اگر من رمز کارم را بتو میگفتم و حتی اشاره کوچکی میکردم که ماری زنده در شکم توست, فورا زهره تو آب میشد وتو امکانا  از ترس میمردی و برای همین بود که من ساکت بودم و هیچ چیز نمیگفتم. این اصطلاح زهره تو آب گشتی, زهره به کیسه صفرا میگویند و آن صفرائی هم که در آن است زهره مینامند. این صفرا از سمومیکه در اثر سوختن مواد غذائی تولید میشود وارد خون میشود و کبد این سموم را از خون جدا میکند و بداخل کیسه صفرا میبرد و کیسه صفرا هم راهی دارد به روده که نهایتا دفع میشود. پس این سمها بدون اینکه شخص را نا راحت کند دفع میشود. در زمان قدیم معتقد بودند که اگر کسی دفعتا بترسد کیسه صفرای او میترکد و سمهای داخل آن در بدن مثل آب در بدن پخش میشود و همه بدن را آلوده میکند و این باعث مرگ میشود. این اعتقاد قدیمیها بود و این توضیح کوچکی بود از اصطلاح زهره آب شدن. اکنون بدنباله تفسیر بیت فوق ادامه میدهیم.

حالا آن شخصی هم که دارد دیگران را از گمراهی و از ظلمت جهل رهائی میبخشد, اگر باو بنمایاند دور نمای آینده این شخص را که بچه بد بختیها و گرفتاریها ئی دچار خواهد شد در این راهی که میروی, این دروغهائی که داری میگوئی, این دزدیهائی که داری میکنی و این ستمهائی که داری بر دیگران روا میداری, آنوقت نمی توانست تأمل بکند و برای اینست که انسان کامل خاموشانه رفتار میکند.

1912        گر تـرا مـن گـفـتـمی اوصـاف مـار          ترس از جــانــت   بــر آوردی  دمــار

گفتمی یعنی میگفتم. آن امیر ادامه داد و گفت که اگر من وصف و شرح مار را برایت میگفتم آن ترسی که تو را میگرفت چندین برابر از سختیهائی که من بتو میدادم بیشتر میبود. (دمار از روزگار کسی در آوردن یعنی روح و روان آن کس را بمقدار زیاد اذیت و آزار دادن). من وظیفه خودم را انجام دادم و وظیفه نداشتم چیزی بتو بگویم

1925        مــر تـــر ا نـه قــوتّ خـوردن بُدی          نــه ره و پــــروای قـــی کـــردن بـُدی

تو آنقدر بحالت ضعف و بی قدرتی افتاده بودی که قدرت وبنیه ای نداشتی و حتی راه هم نمیتوانستی بروی. تو حتی تاب و توان قی کردن هم نداشتی. من سعی کردم که بیشتر معده ات را با آن سیبهای گندیده پر کنم که بعدا هرچه خوردی قی بکنی و این کار را هم نمیتوانستی بکنی. اینقدر ضعیف شده بودی . با این دلایل من بتو چیزی نگفتم و سعی کردم هرچه زودتر مار را از شکمت به بیرون بکشم.

1926        می شـنـیـدم فحش و, خـرمی راندم          رَبِّ یَسِّـــر زیـــر لـــب مـــی خــواندم

من فُحشها و ناسزایهای تو را میشنیدم, اما من کار خودم را میکردم. این اصطلاح خرِ خودم را می راندم یعنی من کار خودم را میکردم. من کارم این بود که مار را از معده تو بیرون بیاورم و تو مرتب بمن فحش میدادی ولی من زیرلب بدون اینکه تو میفهمیدی میگفتم خدایا بمن کمک کن. ربّ یَسِر یعنی پروردگارا این کار را بر من آسان کن.

1927        از سـبـب گــفـتـن مــرا دسـتـور نه          تــرکِ تــو گــفــتــن مــرا مــقــدور نه

سبب یعنی علت و دستور یعنی اجازه. من از عقل خدای جویم اجازه نداشتم که علت و سبب را بتو بگویم از یک طرف اجازه نداشتم و از طرف دیگر برایم مقدور نبود که ترا وسط این بیابان رها کنم و بروم. ترک تو برایم مقدور نبود چون دیده بودم که تو چه گرفتاریی داری. این وظیفه ایست که انسان کامل پیدا میکند.

1929        سجـده ها می کرد آن رسـته زرنج          کِـای سـعـادت, ای مــرا اقبال و گـنـج

1930        از خـدا یــابی جــزاهـا ای شـریف          قــوّت شــکـرت نـدارد ایـن ضــعـیـف

این دو بیت را هم باهم تفسیر میکنیم. حالا این مرد سر تعظیم فرو میاورد و با آن امیر میگوید که تو سعادت و خوشبختی من هستی, تو اقبال و خوش یومی و گنج من هستی و من قادر به دادن پاداش تو نیستم. پاداش این کار بزرگ تو را ای بزرگوار خداوند بتو بدهد. من توانائی بجا آوردن شکر تو را ندارم و من ضعیف تر از آنم که بتوانم شکر تو را بجا بیاورم. این کلمه شریف بکسی گفته میشود که شأن و مقام انسانیش بالا ترباشد. باین مقام رسیدن آسان نیست.

1931        شـکــر, حـق گــوید تـرا ای پیشوا          آن لـــب و چـــانـــه نــــدارم  و آن نــــوا

خداوند از تو تشکر کند ای پیشوای من. من آن لب و چانه و توانائی را ندارم که از تو تشکر بکنم.

1932        دشـمـنیّ عــاقــلان زیــن سـان بود          زهـــر ایشـــان ابــتـهــاج  جــان بــود

این شخص مار خورده وقتی که داشت میدوید و شلاق میخورد و روی زمین سکندری میخورد و این حالتی که برایش پیش آمده بود بنظرش میرسید که این مرد سوار بر است دارد با او دشمنی میکند در صورتیکه او آدم عاقلی بود و میدانست که دارد چکار میکند. حالا میگوید دشمنی عاقلان این گونه است. ابتحاج یعنی شادمانی. درست است که ظاهرا کارهای امیر برای این مرد زهر بنظر میرسد ولی آخر سر شادمانی دل را بهمراه دارد.

1933        دوســتـیِ اَبـلـه بُـوَد رنـج و ضلال          ایـن حـکـایت بشـنـو از بــهــر مـــثـال

ابلَه یعنی انسان بسیار کم عقل. اگر یک ابلهی بخواهد با شما دوستی بکند, ممکن است شما را گمراه بکند و نه تنها گمراه میکند حتی ممکن است باعث نا بودی شما هم بشود. مولانا میگوید این مطالبی که به شما گفتم بعنوان مثال بود. بدانید که دوستی با ابلهان درست مثل دوستی با خاله خرسه است.

Loading