همانطور که قبلا گفته شده این داستانهائیکه مولانا میاورد اغلب از نظر تفهیمی دنباله داستان قبلی آن است که در مثلا قسمت قبلی آمده. این داستان که در دو قسمت میاید یک تمثیلی است از داستان قبلی که در آن داستان مولانا به اینجا رسیده بود که گفت اگر از عاقلی جفائی بتو رسید بهتر است از اینکه از یک جاهلی بتو وفائی برسد. صحبت از انسانهای کامل هست که بحق پیوستند و بکمال حق کامل شدند و وقتیکه بکمال حق کامل میشوند اینها وظیفه پیدا میکنند. وظیفه آنها اینست که مردم را ارشاد کنند تا آنها را از گمراهی و ظلمت جهل رهائی ببخشند. سعدی چند بیتی دارد که از یک شیخی صحبت میکند که از مدرسه به خانقاه آمد. منظور از مدرسه, مدرسه طلاب است که الان هم وجود دارند و روحانیون را آماده میکنند. در مدرسه عابد ها و زاهدها هستند ولی در خانقاه عارفان و صوفیان هستند. سعدی میگوید از این شخص تازه وارد که از مدرسه آمده بود پرسیدم که چه شد که تو مدرسه را ترک کردی و باین خانقاه آمدی؟ و آن شخص جواب میدهد که آنهائی که در مدرسه هستند سعی بر این دارند که گلیم خودشان را از آب بکشند ولی آنها که در خانقاه هستند میکوشند که یک غریقی را نجات بدهند. میگوید:
شـیـخی ازمـدرسه آمــد به خانــقــاه بــگــزید صحبت اهل طریـق را
گفتم میان عابد وعارف چه فرق بود تا بر گزیدی ازآن این طریق را
گفت آن گلیمک خویش مـیکشد زآب زین سعی میکند که رهاندغریق را
میبینیم که سعدی هم این نظر مولا نا را تأ ئید میکند که مردان کامل وقتی بکمال میرسند کارشان تمام نیست بلکه تازه شروع میشود. در این داستان که شروع میکنیم صحبت از انسان کامل هست که مولانا او را امیر و یا عاقل خطاب میکند و این امیر مرد خفته ای را بیدار میکند و او را اذیت و آزار مینماید. بعد دلیل این کارش را در طول داستان مشاهده خواهیم کرد. همانطور که در گذشته ذکر گردید مولانا یک عارف و یا فیلسوف قصه گو نیست بلکه همیشه سعی دارد که اندرزها و نصیحتهای خودش را از طریق این داستانها به خوانندگانش عرضه نماید. در حقیقت می بایست که خواننده مثنوی معنوی سعی و کوشش نماید که از این حکایتها ی آموزنده که بصورت شعر درامده به معنویات و محتویت عرفانی در آنها توجه بکند و نه لزوما باینکه آخر داستان بکجا رسید.
1880 عـاقــلـی بــر اســب مــی آمـد سوار در دهــان خـفـته ای مــی رفـــت مـار
یک انسان کاملی سوار بر اسب بود و از یک راهی عبور میکرد و چشمش به شخصی افتاد که خوابیده بود و در حالیکه غرق خواب است یک ماری در حال رفتن بدهان باز او بود. لذا نزد خود احساس کرد که وظیفه دارد برود و این شخص را نجات دهد. این وظیفه ای که انسان کامل پیدا میکند وظیفه یک راهنما و مرشد است. مرشد یعنی ارشاد کننده و مرشد لزوما نباید که فقط در خانقاه باشد و در هرکجا که هست میتواند کسی را که محتاج کمک است بکمک او برود. حالا این امیر یک انسان کامل است و این مرد خفته یک دنیا پرست است که بخواب بی خبری و غفلت فرو رفته و این مار سمبل نفس اماره و تباهی هااست که دارد در وجودش میرود و او را امر میکند به زشتیها.
1881 آن ســوارآن را بـدید و مـی شتافـت تـا رمـانَـد مــار را, فـرصـت نـیـافــت
تا رماند مار را یعنی این امیر شتاب میکرد و میخواست که هرچه زودتر بآن شخص برسد و او را نجات دهد ولی وقتی باو رسید مار به شکمش رفته بود و نتوانست بموقع برسد.
1882 چــونکه از عـقلـش فـراوان بُـد مدد چـنـد دَبوســی قوی بــر خـقـــتــه زد
عقلش فراوان بُد مدد یعنی عقلش بسیار باو کمک میکرد. دَبوس یعنی شلاق. چون نرسید بموقع که مار را از دهانش بیرون بکشد آمد به بالین این مرد خفته و با شلاقش چند ضربه محکم باین مرد خفته زد. این شلاق, شلاق تنبیهی و مجازات نیست بلکه شلاق خبرکن و خبر دار است که این مرد خفته از بی خبری بیرون بیاید و از خواب غفلت بیدار گردد. ظاهر امر اینست که این امیر و یا این عاقل داشت به یک نفری که خواب رفته بود شلاق میزد و در حال رنجاندن این شخص بود ولی باید در نظر بگیرید که انسان کاملی که بخواهد ارشاد بکند, یک دستورهائی میدهد و یک رفتارهائی میکند که برای آن ارشاد شونده انجام دادن آن مشگل است و برای او قابل فهم نیست. ولی باید بحرف این مرشد گوش کند و دستورات مشگلش را هم اجرا کند. این ارشاد شونده تحت نظر انسان کامل سختی میکشد ولی بعد از سختی گشایش است.
1883 برد او را زخـــم آن دَبّــوس سخت زو گـــریــزان تا بــزیــر یــک درخت
زخم در اینجا یعنی ضربه. زخم آن دبوس سخت یعنی در اثر ضربه هائی که آن شلاق با سختی باو وارد میکرد آن مرد از امیر و شلاقش گریزان شد و رفت بزیر یک درخت سیب و بآن درخت پناه برد.
1884 سیــب پـوسیده بســی بُد ریـــخــته گــفت از این خور, ای بدرد آویــخــتـه
زیر آن درخت تعداد زیادی سیب پوسیده ریخته بود. این امیر هم باو شلاق میزد و میگفت هرچه میتوانی از این سیبهای پوسیده را بخور ای کسیکه گرفتار درد شده ای
1885 سیب چنـدان مرد را در خـورد داد کـز دهـــانش بـاز بــیــرون مـی فــتـاد
آنقدر از این سیبهای گندیده را بآن مرد خوراند که دیگر از دهانش این سیبها بیرون می افتاد.
1886 بانگ مـیــزد کای امـیــر آخِر چرا قصــدِ من کـردی, چه کـردم مـن تـرا؟
آن مرد فریاد زد که ای امیر چرا با من این کار را میکنی مگر من با تو چه کرده ام و چه زیانی رسانیده ام که اینطور مرا اذیت و آزار میدهی؟
1887 گـر تـرا ز اصـلسـت با جانم سـتیز تـیـغ زن یگــبــا رگــی خـونــم بــریـز
زاصلست یعنی از اصل هست یعنی اصلا منظورت اینست. اگر اصلا منظورت اینست که با من ستیزه و دشمنی بکنی, این شلاقت را بگذار و با آن شمشیری که بکمر بستی من را بکش و من را راحت کن.
1888 شــوم سـاعـت که شـدم بـر تو پدید ای خُـنـُک آن را کــه روی تــو نـد یـد
شوم یعنی نا مبارک و نا خجسته. شدم بر تو پدید یعنی جلوی چشم تو سبز شدم. ای خُنُک یعنی خوشا بحال. میگوید این چه ساعت نا مبارک و نحس و نا خجسته و نا فرخنده ای بود که تو در جلوی من پیدا شدی و خوشا بحال کسیکه اصلا روی تو را ندید. این حرف را مردی که مار در دهانش رفته بود دارد بامیر میگوید
1889 بــی جنایـت بی گنه, بی بیش وکـم مُـلـحــدان جــایــز ندارند ایــن ســـتــم
بی بیش و کم یعنی من نه کم تقصیری کرده ام و نه تقصیر زیادی کرده ام. ملحدان یعنی کسانیکه از دین بر گشته باشند. جایز ندارند یعنی روا ندارند. میگوید از خدا برگشته گان هم انتظار نیست که اینگونه ستم بکنند که تو داری در باره من میکنی. من گناهی ندارم, جنایتی نکردم نه کم و نه زیاد و تو داری اینگونه بمن رنج میدهی.
1890 مـی جـهـد خون از دهانم با سُـخن ای خــدا آخِــر مــکــافــاتـش تــو کـــن
مرد ادامه میدهد و میگوید: وقتی میخواهم حرف بزنم خون از دهانم میاید, خدا یا آخر تو جزای او را بده
1891 هــر زمـان میگفت او نـفـرین نــو اوش مــیــزد کــانــدرین صــحرا بــدو
هر زمان یعنی هردم, یک نفرین تازه ای به این امیر میداد ولی امیر بدون اینکه گوشش باین حرفها بدهکار باشد باین مرد فشار میاورد و شلاق میزد که در این صحرا بدو. ولی این مرد نمیدانست که چرا باید این کار را بکند. همانگونه که یک ارشاد شونده نمیداند که چرا مرشد باو این دستورات را میدهد. وقتی که یک کسی میخواهد قدم در عرفان بگذارد, اولین کاری را که باید بکند اینست که باید خود پرستی و تکبر و منیتش را بکنار بگذارد. وقتی به یک مرشدی میرسد اولین کاری که مرشد از او میخواهد اینکه تو باید لباست را عوض کنی و یک لباس فقیرانه بپوشی و یک کیسه هم بدستت بگیری و بروی در کوچه و بازار و شروع بکنی به گدائی کردن. برای اینکه هر بار که دستت برای گدائی دراز میشود یک مقدار از منیتت کاسته میشود. این کار تمرین کاستن منیت است و باید آنقدر تکرار بکنی تا بکلی منیتت را از دست بدهی. این همان شلاقی هست که امیر دارد باین شخص مار خورده میزند.
1892 زخــم دَبّوس و ســوار هـمـچو باد مــی دویــد و باز در رُو مــی فـــتــاد
از یک طرف شلاق باو ضربه میزد و سوار هم مثل باد و بتندی او را تعقیب میکرد و او را میدوانید و او هم میدوید تا اینکه این شخص از فرط خستگی با صورت یر روی زمین میافتاد و دوباره بلند میشد و میدوید و دوباره از رو میافتاد.
1893 مُـمـتَـلیّ و خوابـنـاک و سُست بُـد پــا و رو یش صــد هـــزاران زخـم شد
ممتلی یعنی انباشته و پُر. این مرد مار خورده معده اش پُر شده بود از سیبهای پوسیده در حالی هم که خواب بچشمانش آمده بود . هم سُست و بی حال شده بود و از بس که زمین خورده بود دست و رویش زخمهای زیادی برداشته بود.
1894 تـا شــبـانگه می کشید ومی گشاد تـا ز صــفـرا قِـی شـدن بــر وی فــتــاد
تا شبانگاه این امیر این مرد را میدوانید و او را اندکی رها میساخت تا نفسی تازه کند دوباره او را میداونید و رها میکرد. می کشید و می گشاد یعنی او را میدوانید واندکی استراحت میداد تا نفسی تازه کند. بلاخره از شدت صفرا شروع کرد به استفراق کردن.
1895 زو بر آمد خورده هـا زشت و نکو مـار با آن خـورده بیرون جسـت ازاو
زو برآمد یعنی از او بیرون آمد. خورده ها منظور هرچیزی که خورده بود. وقتی هرچه خورده بود چه بد و چه خوب بیرون آمد آن مار هم از شکمش به بیرون جست.
1896 چون بدید ازخـود برون آن مار را سَــجــده آورد آن نـــکـــو کــردار را
چون آن شخصی که مار از دهنش بیرون آمده بود مار را دید بآن امیر نیکو کار سجده کرد. این همان فرج بعد از شدت است. او رنج و ضربه های شلاق را تحمل کرد ولی آخر چه گشایشی برایش پیدا شد و از آن زهر هولناک آن مار کشنده رهائی پیدا کرد. در اینجا پیغام مولانا روشن است و ما همگی باید بکوشیم که اولا از خوردن اینگونه مار ها خودداری کنیم. این مار کم و بیش در وجود همه ما هست و بعضی از ما یا قبولش نداریم که هست و بعضی دیگر هم میگوئیم فعلا که کاری با ما ندارد و سالها با آن زندگی کردیم. درست است که با این مار زندگی کرده اید ولی در نهایت جهل و نادانی زندگی را گذرانده اید.
1897 سـهــم آن مـار سـیـاه زشـتِ زفـت چـون بدید آن درد ها از وی بــرفـت
سهم در اینجا یعنی ترس ناک. ما همیشه گفته ایم فلان چیز سهم ناک است بمعنی ترسناک. زفت یعنی چاغ و درشت. میگوید: همینکه چشم آن مرد افتاد به آن مار سیاهِ چاقِ ترسناک, هرچه درد این شلاق خوردنها را تحمل کرده بود و هرچه زجر این زمین خوردنها و در بیابان دویدنها را دیده بود فراموش کرد. مولانا میخواهد بگوید تو این رنجها را تحمل بکن عوضش گشایش برایت میماند.
1898 گفـت خـود تـو جـبـرئـیل رحـمـتی یــا خـــدائــی کـــه ولــیِّ نــعـــمـتــی
این شخص اصلا حرف زدنش با این امر عوض شد و گفت تو شاید اصلا فرشته رحمت باشی که برای من رحمت و نعمت آوردی یا تو اصلا خدا هستی و ولی نعمت من هستی که اینطور زندگی من را از مرگ حتمی نجات بخشیدی.
1899 ای مـبــارک ساعـتی کـه دیــدیَــم مــرده بــودم جــان نــو بـخشـیــدیَــم
مبارک یعنی خجسته و فرخنده. گفت این چه ساعت خجسته وفرخنده ای بود که مرا دیدی. راستی من مرده بودم اگر تو نرسیده بودی و تو یک جان تازه ای بمن بخشیدی. همین شخص در ابیات پیشین گفته بود که این چه ساعت نا مبارکی بود زمانیکه تو مرا دیدی و حالا درست برعک همین را میگوید. یک کسی هم که زیر نظر انسان کامل در تحت ارشاد در طریقت هست آن انسان کامل بنا بر وظیفه خودش داردعمل میکند. این وظیفه رهاندن اشاخص از بد بختیها و نا دانیهاست و آسان هم انجام نمیشود و دستوراتی را که میدهد عمل کردنش سخت است مثل آن کسیکه تازه میخواست قدم در را طریقت بگذار و مرشدش گفت که باید بروی و گدائی گنی.
1900 تـو مــرا جــویــان مـثـال مـادران مـن گــریــزان از تـو مــانـنــدِ خــران
یک مادر وقتی بدنبل کودکش میدود آیا از او چیزی میخواهد؟ خیر. آن کودک در باره مادرش چه فکر میکند ؟ فکر میکند چرا مادرم بدنبال من میدود. در بیت فوق مثل مادران یعنی دلسوزانه مثل مادر. یعنی یک شخصی هم که میخواست مرا ارشاد و هدایت بکند براه درست و راه حق و حقیقت, من مثل آدمهای نادان و یا خران از او فرار میکردم و نمی گذاشتم. پیام مولانا اینست که این انسانهای کامل برا خودشان نیستند. سعی و کوشش آنها اینست که برای مردانی که میخواهند در راه عرفان بروند و در تاریکی هستند برای آنها چراغ راهنمائی باشند ووقتی این سالک دستوراتِ راهنمای خودش را بدرستی و با جدیت عمل کند او هم کم کم نور رستگاریش را از دور خواهد دید و بمقصدش خواهد رسید. دنباله این داستان در قسمت دوم.