مولانا در سر آغاز این داستان یک توجیـهـی میکند از لغزش ها و بدکاریـهـای نا باوران. همانطور که در سراسر مثوی اشاره میکند که نا باوری و کفر هم نسبت بخداوند حکمت است و این باعث شگفتی و تعجب خوانندگان میشود که چگونه نا باوری, آنهـم حکمت خداوند است. مولانا همیشه در طول مثنوی حضرت موسی را با فرعون در برابر هم قرار میدهد. چون حضرت موسی نماینده حق است وفرعون سمبل و نماینده باطل است. در یکی از این جاها که این را مطرح میکند میگوید اگر که موسی پیامبر خداست و اگر که فرعون دشمن خداست و در مقابل یکدیگر قرار میگیرند, هر دو مسخّر و یا در تحت اراده مشیت حق هستند. در دفتر اول گفت که هر دوی موسی و فرعون فرمان بردار خدا هستند. سپس میگوید مطابق میزان های ما یکی در راه است و دیگری بی راه. این فلسفه تنها مربوط به موسی و فرعون نیست.مثلا در مورد باورمندان و نا باوران و یا حق در مقابل باطل هردو باراده خداوند است. این مطلب در دفتر اول مفصلا بحث شد و در اینجا جهت یاد آوری ذکر گردید. حالا موسی دارد با خدای خودش صحبت میکند.
1818 گفت موسی ای کــریم کـــار ساز ای بیک دم ذکـــر تو عــمر دراز
کریم بمعنی بزرگوار است و کار ساز یعنی سازنده کار ها. در مصراع دوم یک دم را در برابر عمر دراز آورده. یک دم یعنی یک لحظه و عمر دراز یعنی عمر طولانی. ذکر تو منظور ذکر واقعی و مخفی خداوند در دل گوینده ذکر. میگوید ای خداوند و ای بزرگواریکه تو کارهای همه ما را سامان میدهی و نظم و قرار می بخشی و ای کسیکه یک لحظه در دل بفکر تو بودن از عمر درازی با ارزش تر است.
1819 نقش کژ مژ دیـدم آندر آب و گــل چــون ملایک اعـتراضی کرد دل
منظور از کژ مژ اینست که کسیکه زندگیش ریخته و پاشیده است و منظم نیست. آب و گل دو ایهام دارد. هم ایهام دارد به انسان که از آب و گِل درست شده و هم ایهام دارد به عالم وجود که باز از این آب و گل درست شده. بنا بر این نقش کژ مـژ هم در وجود انسان و هم در عالم هستی وجود دارد. در مصراع دوم میگوید وقتی که این نقش کژ مژ را دیدم, همانطور که ملایک بتو اعتراض کردند من هم دارم بتو اعتراض میکنم. اعتراض ملایک بخداوند برای این بود که خداوند آدم ابوالبشر را آفرید و خداوند به ملایک جواب داد که ما چیزهائی میدانیم که شما نمیدانید و بعد خداوند مقام و شأن انسان را بجائی رسانید که انسان را جانشین و خلیفه خود در روی زمین معرفی کرد و به ملایک گفت که شما باید باین آفریده من سجده و او را ستایش کنید زیرا این انسانی را که من دارم میافرینم مقامش از شما بالاتر است. این شأن آدمیت را میرساند.
1820 که چه مقصودست نقشی سـتاختن وانــدر او تخــم فساد انــداخــتــن
1821 آتش ظلــم و فســــاد افــروخنــن مســجدو سجده کـنـان را سـوختن
1822 مــایــه خـــونـابـــه و زرد آبـه را جــوش دادن از بـرای لابــــه را
این سه بیت را باید با هم تفسیرکرد. در بیت اول چه مقصودیست یعنی منظورت چیست. نقشی ساختن یعنی آفریدن(انسانها). و اندرو تخم فساد انداختن یعنی در درون این آدمها و در خاک و ضمیر آنها تخم فسادرا کاشتن. در بیت دوم: آتش ظلم و فساد افروختن یعنی ای خداوند اینهائی که تو آفریدی قرار است که در این دنیا آتش ظلم و فساد را بیافروزند و در مصراع دوم ادامه میدهد که مسجد ها و سجده کنندگان و باورمندان را هم به آتش میکشند. در بیت سوم: خونابه همان خون است و قدما باین باور بودند که غم و نا راحتی خون صفرا را در وجود آدم بجوش میاورد. امروز هم وقتی کسی عصبانی میشود میگوید صفرای من بجوش آمده. یعنی خون اوبجوش آمده و صفرای او اشگ تولید میکند و از چشمانش جاری میکند. و ای خدا چرا این کار را میکنی؟
1823 من یقیـن دانـم که عین حکمـتست لـیک مقـصودم عـیان و رؤیتست
میگوید من یقین دارم این کاری که تو میکنی صد در صد دارای حکمتیست لیکن مقصود من اینست که اینها را برای من عیان کنی. رؤیت بمعنی آشکار است. منظورم اینست که اینها را برای من آشکار کنی تا با چشم دلم ببینم.
1824 آن یـقـین مـیگویدم خــامـوش کـن حرص رؤیت گویدم نَه جوش کن
من باور بدون شک دارم که تو هر کاری را که میکنی از روی حکمت است. ولی آن یقینی که در وجود من هست بمن میگوید بس کن و خاموش باش ولی آنقدر حرص رؤیت دارم که این حرص بمن میگوید نَـه خاموش نباش و سعی و تلاش کن تا دلیل این کار تو را بفهمی. کلمه جوش و خروش وقتی در عرفان میآید معنی طلب را بخود میگیرد.
1825 مر ملایک را نمودی سرّخـویش کین چنین نـوشی همی ارزد بنیش
سرّ خویش یعنی راز آفرینش. ملایک از او پرسیدند که برای چه این کار را میکنی؟ و خداوند راز آفرینش را بآنها گفت. در مصراع دوم نیش و نوش را در مقابل هم آورده. در اینجا نوش بمعنی شهد و عسل است و لذت بخش. ولی نیش زهر است و تلخ. میگوید: وقتی تو بملایک گفتی که چیزی من میدانم که شما نمیدانید و این عتاب و خطابی که کردی و بملایک گفتیکه باید بانسان سجده کنید, برای ملایک یک نیش بود ولی نوشش می ارزید. نوشش این بود که راز خودت را بآنها گفتی و دانستن این راز خیلی شیرین بود و باین دلیل می ارزید. حالا حضرت موسی بخداوند میگوید خدایا از تو میخواهم این چیزهائی را که من نمیدانم بمن بگوئی و گفتن آنها برای من نوش است و این ندانستنها نیش است و در برابر این نیش, آن نوش را بمن بده.
1826 عـرضـه کردی نورِ آدم را عیان بـر مـلایک گـشت مشـگلها بــیـان
نور در اینجا نور معرفت و نور آگاهی انسان است. عیان یعنی آشکار. موسی میگوید خدایا تو نور معرفت و آگاهی یک انسان را برای ملایک اشکار کردی و این مشگل برای فرشتگان حل شد که چرا باید برانسانها سجده کنند. در این بیت پیامی هست که خداوند آن چنان استعدادی باین آنسان داد که این انسان استعداد یاد گیری خارج از حدّ تصور دارد. اگر کسی بدنبال علم برود بقول فردوسی این شاخ درخت علم هرگز به بن و یا بآخر نمیرسد. هرچقدر دنبال این علم برود این علم تمام نمیشود. این استعدادیست که خداوند در وجود انسان نهاده است در حالیکه این استعداد طلب و یاد گیریست و در وجود فرشتگان نبود و نیست بنا بر این شأن انسانی بر تر و بالا تر از فرشتگان است. انسان میتواند تا الا غیروالنهایه تا آنجا که میتواند برود جلو و یاد بگیرد مگر اینکه مغزش دیگر یاری نکند و الا تا آنجا که مغز ی که خداوند باو داده و یاری بکند بجلو میرود و یاد میگیرد و میآفریند و خلق میکند و الان می بینیم که نسبت به زمانیکه حضرت موسی بوده و انسانهائیکه در آن زمان بوده اند تا انسانهائیکه حالا هستند چقدر فرق کرده اند و چقدر دانش کلی بشر پیشرفت کرده است. پس این شأ نـی که خداوند به انسان داده است بسیار گوهر گران مایه ایست که این گوهر گران مایه را فرشتگان ندارند, پس انسان باید قدر خودش را خوب بداند. فردوسی میگوید:
نخستینِ خلقت پسین شمارتو ای خویشتن را بقاضی مدار
نخستینِ خلقت یعنی برترین خلقتی که خدا کرده. پسین شمار یعنی اگر بیائیم مخلوقات خداوند را از پست ترینشان تا به عالی ترینشان بشماریم, آخرینشان تو هستی یعنی نخستین خلقتی و از همه برتری, ولی اگر بشماریم از دیر زمان تا امروز آخرین آنها تو هستی یعنی از همه پیشرفته تر هستی. خویشتن را ببازی مدار یعنی خودت را دست کم نگیر و ارزش خودت را پائین میار و برای وجود خودت حرمت نَفس داشته باش. وقتیکه خداوند این مطالب را برای فرشتگان روشن کرد, فرشنگان فوری بانسان سجده کردند ولی شیطان سجده نکرد.
1827 حشرتو گوید که سرّمرگ چیست میوه ها گویـنـد سرّ بـرگ چیست
موسی بخداوند میگوید که خدایا تو آفریدی, حالا چرا میمیرانی و این سرّ مرگ چیست؟ خداوند بجای اینکه جواب بدهد به موسی گفت برو و گندم بکار. موسی رفت و گندم کاشت و بعد دید حالا باید مواظب این کاشتن خود بشود یعنی آب بدهد, کود بدهد و غذا بدهد تا این گندم ثمر بدهد. وقتی گندمها رسیدند و برنگ طلائی در آمدند, موسی داسی بدست آورد و شروع کرد به بریدن گندمها. خدا ندا داد که ای موسی داری چکار میکنی؟ موسی گفت دارم درو میکنم. خدا گفت تو که اینها را کاشتی و اینهمه زحمت آنها را کشیدی حالا چرا آنها را درو میکنی؟ موسی متوجه شد که جواب سؤال اولش از خدا چیست. جوابش این بود که نیمه کاره است و بخدا گفن خدایا من که کارم تمام نشده بایستیکه درو کنم و بعد دانه ها را از ساقه ها جداکنم و بسایم تا همه دانه ها خورد شوند بعد آنها را خمیر کنم و از آنها نان تهیه کنم و بعد بخورم و بخورانم تا این نان غیر زنده در بدن من و مردم زنده گردد و بدن زنده شان را بسازد. این اصل تکامل معنویست که چگونه از ماده غیر زنده, زنده ساخته میشود. من موقعیکه آفریدم کارم تمام نشد. این آفریده های من باید تکامل پیدا بکنند و رشد بکنند و روحشان تکامل معنوی پیدا بکند. یعنی این روح انسانها این شایستگی را پیدا کند که برود و بروح کلی جهان بپیوندد. روح کلی جهان, همان کل اِنرژی عالم هستیست. روح انسان هم یک انرژی کوچکیست که باید رشد کند و برود بروح عالم هستی پیوند حاصل کند که همان خدا هست. آنوقت موسی میگوید حالا فهمیدم که سرّ مرگ چیست. در مصراع دوم که میگوید “میوه ها گویند که سرّ برگ چیست” میگوید زمانیکه درختان دارای میوه هستند انسان میتواند از میوه درختان نوع آنان را مشخص کند. وقتیکه پائیز میشود و برگ های درختان همگی میریزند و دیگر میوه ای ندارد, تشخیص اینکه این چه درختیست مشگل میشود و دیگر بآسانی نمیشود فهمید که یک درخت کاملا لخت شده چه درختیست. ولی زمان بهار که برگ درختان بیرون میاید میتوان از روی برگهای درختان نوع آن را تشخیص داد.
1828 سـرّ خون و نطـفه حُسنِ آدمیست سـابق هر بـیـشیی آخِـر کــمـــیست
در مصراع اول میگوید خون و نطفه را کسی نمیخواهد نگاه بکند زیرا تنفر آور است. ولی همین خون و تطفه روزی به یک آدم زیبا و آدمی که حسن دارد تبدیل میشود. پس این سرّ خون و نطفه حسن آدمیست و حالا حاضرید بروی و به این آدم نگاه کنید ولی بآن نطفه نمیخواستید نگاه کنید. پس تا اینکه این چیز تنفر آمیز نباشد که این انسان زیبا پیدا نمیشد. در مصراع دوم میگوید: اگر شما بآخر هر چیزی نگاه کنید کم بودن را خواهید دید که قبل از آن بیشی بوده است. سابق یعنی مقدم بر. همیشه بیشی از کمی بوجود میاید و یا بعبارت دیگر هیچ بیشیی نیست که از کمی بوجود نیامده باشد. مرگ هم یک نوع کاستیست. متعالی شدن این روح و رسیدن بآن منبع کل روح, آن بیشیست ولی قبل از آن مرگ است و کمیست. ما انسانها از مرگ بدمان میاید زیرا نمیدانیم که از پس مرگ چیست. ولی اگر بدانیم بیشیی هست دیگر بدمان نمی آید. این فلسفه کمی و بیشی که در اینجا توضیح داده شد اصلا قانون طبیعت است و ما بناچار باید آن را قبول داشته باشیم.
1829 لوح را اول بشوید بـــی وقــوف آنــگهی بروی نویــسـد او حـروف
در زمان گذشته که کاعذ نبود برای نوشتن از صفحه هائی استفاده میکردن که یا از چوب ساخته شده بود و یا از فلز که با گچ یا وسیله دیگری مطلب را روی این لوح مینوشتند و بعدا آن را پاک میکردند برای استفاده مجدد. وقتیکه روی این لوح را مینوشتند این بیشی بود و وقتیکه میخواستند مطلب دیگری را بنویسند می بایست این لوح را پاک میکردند و این کاستی بود. مولا نا دارد بزبان عادی و مردمی صحبت میکند و میگوید لوح را اول بدون داشتن هیچ آگاهی باید شست و تمیز کرد. بـی وقوف یعنی بدون اینکه اطلاعی و یا آگاهی داشته باشد و میداند که باید اول آن را پاک کند. در عالم عرفان هم وقوف که بمعنی آگاهی هست, یک مبتدی که در اول راه عرفان قرار دارد و به رمز و اسرار آفرینش هیچ خبری ندارد یک سالک است یعنی یک مسافریست که در اول راه قرار دارد و میخواهد بسوی معنویت و معرفت برود. او هر قدمی که بر میدارد یک چیزهائی را درک میکند و هرچقدر بیشتر میرود چیزهای بیشتری را درک میکند. وکسانیکه انسان کامل میشوند جزئی از خداوند میشوند و بکمال خداوند کامل میشوند.آیا زمان تولد هم کامل بودند؟ خیر زمان تولد مثل همه بچه های تازه مولود بود و در کمال کمی و کاستی بود و لذا قبل از مرد کامل شدن در کمی و کاستی بوده است. حالا اگر کسی خودش را در این مسیر بگذارد این کمی تبدیل به بیشی میشود.
1830 خون کنـد دل را واشک مُستهان بر نویسد بَر وِی اسرار آنــگــهان
مولانا میگوید دل یا ضمیر یک انسان هم مثل لوح است. مُستهان یعنی بی ارزش و بی قدر و هیچ ندان و در نهایت کمی و کاستی. حالا این آدم بی قدر و بی ارزش با اشک و خون یعنی با رنج و مشقت لوح دلش را میشوید و بعد از اینکه لوح دلش پاک شد و تمیز شد, حالا روی آن حروف را می نویسد. مثل بچه های مدرسه ای که الف با مینویسد. او الف بای معنویت, معرفت و عرفان را مینویسد. او الف بای اسرار و رموز را بر لوح دلش که قبلا پاک کرده بود مینویسد. معمولا این شستن لوح دل را راهنمایان و انسانهای کامل کمک میکنند با باز داشتن شخص از کارهای ناپسند و زیان آور و تشویق کردن بکارهای مفید و همگان پسند.
1831 وقتِ شستن لوح را باید شناخت که مر آن را دفتری خواهند ساخت
اصولا لوح را شستن و پاک کردن کار آسانی نیست. سالک راه حق باید لوح را کاملا بشناسد و برای اینکه بمرتبه بالا تر سعود کند باید بداند که لوح را باید شست تا بتوان مطالب عالی مرتبه تری را روی آن نوشت.
1832 چون اساس خانه می افگــنــنــد اولین بـنـیـاد را بــر می افـکـنــنــد
اساس خانه یعنی پی خانه کهنه ای راکه که صاحب آن میخواهد نو سازی کند. وی اول خانه را خراب میکند و پی های کهنه آن را هم از جا میکند تا بتواند از سر نو آن را بسازد. در عالم معنی هم باید اندیشه های کهنه را بدور انداخت تا بتوان جای آنها را با اندیشه های جدید و نو پر کرد.
1833 گِل بر آرند اول از قـعر زمـیـن تــا بـآخـر بـر کشی مــاءِ مَعـــیــن
قعر زمین یعنی از گودی زمین. ماء یعنی آب و مَعین یعنی گوارا و لذیذ. اگر کسی آب گوارا و ذلال میخواهد باید اول زمین را بکنَد و گود عمیقی بوجود بیاورد تا برسد به قعر زمین تا اینکه بآب ذلال دست پیدا بکند.
1834 ازحجامت کودکان گـریـنـد زار کــه نـمـیـدانـنـد ایشــان ســرّ کـــار
سرّ کار بر میگردد به سرّیکه از اول مفصلا در مورد آن صحبت کرد. حجامت که امروز هم در بعضی از شهر های هنوز متداول است عبارت است از اینکه سالی یک بار مرسوم بود و هست که با تیغ های تیزی در پشت افراد, فی ما بین دو کتف زخم های عمودی شکل ایجاد میکردند تا مقداری از خون کهنه شخص بریزد و معتقد بودند که بدن با خون تازه جای آن خونهای کهنه را خواهد گرفت. حالا موقعیکه میخواستند کودکان را حجامت کنند, این کودکان از این کار وحشت و ترس زیادی داشتند چون ازنتیجه آن که سلامتی بیشتر برای خودشان بود هیچ خبری نداشتند و یا بعبارت دیگر سرّ کار را نمیدانستند.
1835 مرد خود زر میدهد حَــجّـا م را مـی نــوازد نـیــش خـون آشــام را
مرد در اینجا یعنی انسان بالغ و بجنسیت زن یا مرد ارتباطی ندارد. حَجام یعنی کسیکه این کار حجامت را در مقابل مبلغی پول انجام میداد. حالا پدر و مادر بچه نه تنها گریه نمیکنند بلکه به حجام پول و مزد هم میدهند و نیش تیغ حجّام را دوست هم دارند.
1836 مـی دود حمّال زی بارِ گــران مــی ربـــایــد بار را از دیــگــران
حمال کسانی بودند که بار مسافران را برایشان حمل میکردند. زی یعنی بسوی. بار گران یعنی بار سنگین. این حمالها برای بردن بارهای سنگین از یکدیگر سبقت هم میگرفتند چون مزد بیشتری بدست میاوردند.
1837 جـنـگ حمّـالان بـرای بار بین این چـنـین است اجــتــهاد کــاربین
این حمالان گاهی هم با یکدیگر جنگ و نزاع هم میکردند بر سر اینکه کدامی از آنها این بار سنگین را ببرد. کار بین کسیست که بالا و پائین هرکاری را بفهمد ودر اینجا منظور مولانا افرادی هستند که شر را از خیر خیلی زود تشخیص میدهند و از کار خداوند هم آگاهی دارند
1838 چون گرانیها اساس راحت است تـلخـهـا هـم پـیشوای نـعـمت است
چون در اینجا یعنی برای اینکه, زیرا. گرانیها در اینجا یعنی رنجها. اساس یعنی پایه. میگوید رنجها اساس و پایه راحتی هاست و این قانون طبیعت و خداوند است. پس تلخها هم مقدمه های نعمت هاست. بعضی از مردم نعمتها را میخواهند ولی تلخیها را نمیخواهند. دنباله داستان در قسمت دوم.