50.2 انکار کردن موسی بر مناجات چوپان قسمت سوم

1774      بعـد از آن در سِرّ مــوســی حق نـهـفـت          رازهــائــی گــفـت کان نایـد به گــفـت

در سرّ موسی یک اصطلاح عرفانیست. مولانا قبلا گفته بود که هدف از آفرینش آدمی اینست که مسیر تکاملی معنوی را طی بکند تا برسد به حقیقت و خداوند. برای اینکه این تکامل معنوی را طی بکند, هفت مقام را باید بگذراند. یکی از این مقامات سرّ است. مقام اول طبع است طبع از طبیعت است. مقام دوم نفس است. مقام سوم قلب است و مقام چهارم روح است. مقام پنجم سرّ است و مقام ششم حقیقت روح است و مقام هفتم همان ذات خداوندیست که باید بآن رسید. حالا این سرّیکه مولانا در اینجا بکار برده پنجمین مقام است که جوینده راه حق که مسیر تکاملی عرفانی و معنوی را طی میکند در پنجمین مرحله باین سرّ میرسد. در خواندن بیت فوق باید کلمه نهفت در آخر مصراع اول را بچسبانیم به کلمه رازهائی که اول مصراع دوم است. این نهفت صفت راز است. نهفت رازها یعنی رازهای پنهانی. این پنهانی بودن و نهفته بودن صفت راز است.پس معنی بیت اینست که خداوند یک رازهای نهفته و پنهانی مربود به درک حقایق و فهم حقیقت را در سرّ موسی ریخت.این سر ها قابل گفتن نیست و در بیان نمی آید.

1775      بــر دل موســی  سـخــنـهـا ریــخــتــنــد          دیــدن و  گـفــتــن بــهــم آمـــیـخـتـنـد

دل موسی یعنی باطن و دل موسی. بر دل و درون موسی یک سخنهائی فرو ریختند که حضرت موسی هم این گفتنها را شنید و هم چشم دلش آن حقیقت را مشاهده کرد. بعبارت دیگر دیدن و گفتن باهم اتفاق افتاد. بدین معنا که این سخنها وحی بود و در حقیقت حضرت موسی کشف الشهود کرد. این یکی از جاهائی بود که خداوند عشق الهی را برای موسی فاش کرد.

1776      چـنـد بــیـخود گشــت و چـنـد آمـد بخـود          چــــنــــد پـــرّیــد از ازل ســوی ابـد

حضرت موسی چندین بار از هوش رفت و دوباره بهوش آمد. در این بیهوش شدنها و بهوش آمدنها مثل اینکه از ازل به ابد پریده باشد. یعنی چنان این مطالب را درک کرد مثل این بود که این جهان هستی را از اول تا آخر طی کرده باشد.

1777      بعد از ایـن گــر شــرح گـویــم ابلهیست          زانکـه شـرح ایـن, وَرایِ آگــهـیسـت

مولانا میگوید بعد از این اگر خواسته باشم دنباله این حرف را برای شما بگویم که خدا چه گفت و چه حالی بموسی دست داد, این ابلهی من است. برای اینکه نمیشود گفت. باید به آن حالات رسید. بکلام و الفاظ و زبان در نمی آید. توضیح آنها بالاتر و فراتر از فهم مردم عادیست.

1778      ور بــگــویـم, عــقــلــهــا را بــر کَــنــد           ور نـویســم, بس قــلـمـهـا بشـکــنـــد

بر کند یعنی از بیخ و بن از جا میکند. حالا عقلها را برکند یعنی بکلی عقلها را ضایع میکند و از بین میبرد. اگر آن اسرار و حقایق الهی را که بین خداوند و موسی رد و بدل شد اگر به بیان میتوانست در بیابد و اگر بنوشتن در میامد من میتوانستم برای شما فاش کنم. اگر میگفتم عقلها بکلی بر کنده میشد و اگر می نوشتم قلمها میشکست. یعنی نوشتنی نبود مثل اینکه بزبان گفتنی نبود. از این مقوله خداوند با حضرت موسی ادامه داد و موسی خیلی آموخت. خداوند به همه پیغمبرانش سفارش میکند که با پیروانتان در حد فهم و درک خودشان صحبت کنید و نه در حد فهم و درک خودتان برای اینکه بتوانید با آنها ارتباط بگیرید

1779      چونـکـه موسی ایـن عـتاب ازحق شـنید          در بـیـابـــان  در پــی چـــوپـــان دوید

عتاب بمعنی سخن تند است. میگوید همینکه موسی این سخنان تند و نسبتا سرزنش آمیز را از خداوند شنید، در آن بیابان صحرای سینا بدنبال چوپان دوید و رفت که آن چوپان را پیدا کند.

1780      بـر نشــانِ پــایِ آن سَــر گشـــتــه رانـد          گَـرد از پــرۀّ بــیــا بــان بــر فَــشــاند

برنشان پای یعنی رد پای چوپان را گرفت و بجلو رفت. سر گشته اشاره به چوپان است. پره بیابان یعنی کناره و بر بیابان. برفشاند یعنی بلند کرد. موسی آنقدر تند میدوید بدنبال این چوپان که گرد و خاک بیابان بلند میشد چون خیلی با شتاب زدگی و سراسیمه میدوید.

1781      گـــام پـــای مـــردمِ شـــوریــــده, خَو د          هـــم ز  گــامِ دیـــگـــران پــیـــدا بُــوَد

گام یعنی قدم ولی در اینجا یعنی رد قدم. مردم شوریده یعنی عاشقان شوریده دل. وقتی میدوید, رد قدمهای چوپان با رد قدمهای دیگر مردمان شوریده دل فرق میکرد و پیدا بود. این پیدا و معلوم بود که این رد پای متعلق به یک آدمی که حال معمولی داشته باشد نیست.

1782      یــک قـدم چــون رُخ, ز بـالا تا نشیب           یک قـدم چـون پـیـل, رفـتـه بـر وُریب

در بازی شطرنج رُخ مهره ایست که از بالا به پائین و از پائین ببالا حرکت میکند نمیتواند کج برود. اینست که میگوید یک قدم مثل مهره رخ شطرنج که از بالا تا نشیب. نشسب یعنی پائین. حالا فیل چگونه حرکت میکند. اوریب یعنی مایل و کج. اگر کسی گاهی مثل رخ شطرنج و گاهی مثل فیل در زاویه چهل و پنج درجه حرکت کند, رد پای او مسلما نشان میدهد که این آدم سرگردانی بوده است

1783      گــاه چــون مـوجی بــرافـرازان عَـلَـم           گــاه چــون مــاهــی روانـه بـر شــکـم

عَلَم بر افرازان  یعنی در حال بلند شدن. ماهی روانه بر شکم یعنی ماهی در آب روی سینه اش میلغزد و حرکت میکند. این عاشق شوریده حال, آن شبان در صحرای سینا مثل موج گاهی بالا میرفت و پائین میامد. از جای پایش معلوم بود که پریده بالا و پریده پائین. گاهی هم مثل اینکه پایش را میکشید روی زمین و میرفت مثل ماهی که روی سینه خودش در روی آب میغلتید ومیرفت. همه اینها نشانه اینست که این چوپان از حال معمولی خودش کاملا خارج بوده و نمیفهمیده که چه میکند.

1784      گــاه بــر خـــاکـی نـبــشتـه حـال خَود           هــمــچــو رَمّـــالـی کـه رمـلی بـر زند

رمل یک فنی بود در زمانهای بسیار گذشته که بوسیله آن فن بخیال خودشان آینده را پیش بینی میکردند و یک جور فال گرفتن از مردم بود. رمّال هم کسی بود که عمل این فالگیری را انجام میداد. این رمال ها اول میامدند و در روی خاک و یا ریگ چندین خط افقی و عمودی میکشیدند و با اینکارشان شانزده مربع کوچک درست میکردند و معتقد بودند که این کار آنها را به طبیعت نزدیک میکند. دوازده مربع برای دوازده ماه در سال بود و چهارتا ی بقیه به نیت چهار عنصورِ آب و خاک و باد و آتش بود.ضمن اینکه باید موقعیت ستارگان را هم در نظر میگرفتند. هیچ کدام از اینها روی اصول علمی نبود و فقط برای فال گرفتن بود. حالا رملی بر زند یعنی کسیکه این خطوط افقی و عمودی را روی خاک بکشد. حالا این چوپان با آن حالت روانی که پیدا کرده بود, گاهی هم روی زمین مینشست و خطوطی را میکشید.

1785      عـــآ قـــبــت دریــافـت او را و بـدیــد          گــفــت: مـژده ده کـه دسـتـوری رسـید

دریافت بلاخره او را عاقبت پیدا کرد و بدید. بچوپان که رسید باو گفت مژده ده که خبر خوشی برایت دارم و آن اینکه دستوری رسید. توجه اینکه حرف ( ی) در آخر دستوری یای وحدت نیست و این یا جزع از خود لغت دستوریست.

1786      هــیــچ آدابــی و تـــر تــیــبــی مــجـو          هـر چــه مــیــخواهد دل تــنـگــت بـگو

خداوند به موسی گفته بود که به چوپان بگو آنچه دلش میخواهد بگوید و برای گفتن بمن هیچ نیازی به ترتیب و آداب و کلمات و الفاظی نیست. خالص ترین راهی که یک انسان بتواند با حقیقت پیدا بکند اینست که بدنبال کلمات نباشد. وقتی که او بدنبال کلمه و لفظ مناسب باشد مغز او متوجه پیدا کردن آن کلمات است. او باید خودش را فراموش کند و هر جوری که دلش میخواهد صحبت کند. چگونه با خدا صحبت کردن مهم نیست مهم آن ارتباطیست که یک نفر با خدا برقرار میکند و آن عشقیست که مولانا از آن صحبت میکند.

1787      کـفـر تو دیـنســت و د یــنـت نورجان          ایمــنــی, وز تـــو جـــهـــانــی در امان

موسی در اول دیدارش با چوپان باو گفته بود با این حرفها تو کافر شدی. حلا میگوید اصلا کفر تو دینست و آنچه من بتو گفتم که کفر هست, این اصل دین است زیرا حرفهائی که میزدی با خدا مرتبط بود و این دین تو بود که جان و روحت را روشن کرده بود. اگر دین بتواند ضمیر و روح انسان را روشن بکند آن دین باید ناب و خالص باشد. پس حضرت موسی باو گفت تو در امان هستی و هیچ عذابی بتو نخواهد رسید و لذا همه جهان در پناه تو ایمن است.

1788      ای مُـــعـــافِ یَــفـــعَـــلُ الله مــا یَشــا          بــی مـحـــابــا رو زبــان را بــر گشــا

معاف یعنی بخشیده شده. یفعلُ یعنی میکند. الله خدا. ما یعنی آنچه.  یشا یعنی بخواهد.معنی این کلمات میشود: خدا میکند آنچه که بخواهد. ای چوپان همین خدائی که آنچه بخواهد میکند تو را معاف کرده. بی محابا یعنی بی تأمل یعنی بدون اینکه فکر کنی چی بگوئی، برو و زبان را بر گشا یعنی آنچه دلت میخواهد بگو.

1789      گـفــت ای موسی ازآن بــگـذشــته ام          مــن کــنــون در خـــون دل آغشـــته ام

چوپان گفت ای موسی من از آن الفاظ و کلمات و گفتار های مخصوص گذشته ام بمن حالی بهم دست داده است که غرق عشق شده ام و دیگر نمیتوانم در مورد چه بگویم و چه نگویم فکری بکنم, من عاشق شده ام.

1790      مــن ز سِــدرۀ  مـنـتـهـی بــگذشته ام          صــد هــزاران سـالـه زان ســو رفته ام

این سِدره یک واحد درخت سِدر را سِدره میگویند. این درخت بسیار بزرگ و کهن میشود ونوک آن سر بفلک میکشد. در افسانه های مذهبی آمده که این سِدر در عرش وجود دارد. منتهی یعنی بالاترین نقطه این درخت سِدر. صوفیان و عرفا معتقد هستند که این سِدره سمبولیک است و واقعیت نیست. این سِدره منتهی یعنی آخرین و بالاترین مقام معرفت و معنویست. بعبارت دیگر آخرین مرحله تکامل معنویست. چوپان به حضرت موسی میگوید تو چه بمن میگوئی که چه حرفی را بزنم و چه حرفی را نزنم. من از این حرفها گذشته ام. من از آن سدره منتهی هم گذشته ام. آیا این ممکن است که یک چوپان به چنین مقامی برسد؟ جواب مثبت است. وقتی یک کسی یک چنین شوک و تکانی آنچنان قوی باو وارد شود, همین تکان ناگهانی او را بآن مقام میبرد. اصلا باو تحول بزرگی میدهد. در مصراع دوم میگوید من نه تنها از سدره منتهی بالا تر رفته ام بلکه باندازه صدهزار سال هم از آن بالا تر رفته ام. در اینجا هم پیامی هست که خوانندگان باید توجه کنند که اگر ما منیت خودمان را کنار بگذاریم و عشق را بوسط بیاوریم  ما هم میتوانیم از آن درخت سِدره بالا تر برویم هم چنان که یک چوپان رفت.

1791      تــازیــانه بـر زدی اســبــم بــگشــت          گُـنــبـدی کــرد و ز گـــردون بر گذشت

تازیانه بر اسبم زدی, چوپان میگوید بر اسب روحم تازیانه زدی و اسب روحم رم کرد و دور شد. گنبدی کرد یعنی اسب روح من خیزی گرفت بطرف بالا و دوباره بر زمین آمد. چوپان به موسی میگوید این تازیانه ایک بر اسب روح من زدی, اسب من رم کرد و گنبدی کرد و آنچنان بهیجان آمد که رفت و از کائنات هم گذشت

1792      مَــحـــرَم نـا ســوتِ مـا, لاهــوت باد          آفــریـن بـر دســت و بــر بـــازوت بـاد

ناسوت از کلمه ناس است و ناس یعنی مردم. باین کلمه حرف و , ت  اضافه کرده اند و شده نا سوت و یعنی این عالم خاکی. لاهوت درست بر عکس آن است. لاه اسم خداوند است. حالا یک حرف و, ت بان اضافه کردند شد لاهوت. حالا لاهوت یعنی عالم الهی و عالمی که جسم نیست و هرچه هست روح است. محرم ناسوت ما لاهوت باد, محرم بمعنای کسیست که راز را میداند. هر کسی محرم نیست و برای دانستن راز باید شایستگی داشت. مولانا بزبان ما میگوید ما که در این عالم ناسوت هستیم کاری بکنیم که محرم اسرار بشویم. اگر که ما در این عالم لاسوت محرم اسرار بشویم یعنی اصلا رفته ایم بعالم لاهوت و از عالم خاک و فساد بعالم پاک و روح و نور رفته ایم. البته بشرط اینکه شایستگی دانستن اسرار الهی را داشته باشیم. چوپان بحضرت موسی میگوید: ای حضرت موسی تو من را از لاسوت به لاهوت برده ای. آفرین بر دست و بازوی تو باد که همچون شلاقی که براسب روحم زدی.

1793      حال من اکنون برون ازگـفــتـن است          ایـن چه مــیــگویم, نه احوال من اســت

این چه میگویم یعنی چیزیکه میگویم. ای حضرت موسی من یک حالی پیدا کرده ام که نمیتوانم برایت توضیح بدهم. حال من خارج از بیان است و به الفاظ در نمی آید. حالا هرچه را که میگویم من در حال واقعی نیستم.

1794      نــقش مـی بینی که در ایـیـنه ایســت          نقشِ تُســت آن, نـقـش آن آیـیـنه نیـســت

مولانا بدنبال حرفهای آخرین چوپان حالا خودش سخن میگوید. برای مثال تو در یک آیینه که نگاه میکنی قطعا عکس خودت را می بینی و مصلم است که این تصویریکه می بینی بتو تعلق دارد و مال آیینه نیست آن چوپان هم آن حالی که پیدا کرده بود و نمیتوانست بگوید، آن حالش مثل تصویری بود که در آیینه دلش افتاده بود. ولی این تصویر خود او نبود و خودش یک چیز دیگری بود.

1795      دَم کــه مَــردِ نــایــی انـدر نـای کرد          در خــورِ نـــایســت؟ نــه درخـوردِ مرد

دم یعنی نفس. مرد نائی یعنی آن شخص نی زن و مرد وزن هم مطرح نیست. در مصراع دوم, درخورِ یعنی مالِ مرد. میگوید آیا نفسیکه نی زن در نی میدمد آیا این نفس متعلق به نی هست؟ خیر این نفس متعلق به نی زن است. در اینجا میخواهد فرق نی را با نفس برای خواننده مشخص کند. اصل آن نفس است که در نی میدمد. ولی نی بتنهائی قدرت صدا کردن از خودش را ندارد. پس بین تصویر در آیینه و صاحب تصویر هم فرقی هست. دنباله داستان در قسنت چهارم.

Loading