1752 وحــی آمــد ســویِ مـــوســـی از خــــدا بــنـــدۀ مـــا را زمـــا کـــردی جـــدا
از پیشگاه خداوند این خطابِ سرزنش آمیز به حضرت موسی رسید که این کاریکه تو کردی درست نبود و این بنده من با من ارتباط گرفته بود و تو این ارتباط را قطع کردی.
1753 تــــو بـــرای وصـــل کـــــردن آمــــدی یــا خـــود از بــهــرِبــریـــدن آمـــدی
این کلمه آمدی یعنی بپیامبری بر گزیده شدی. وصل کردن همان ارتباط معنوی بین بنده و خدائی که با او دارد راز و نیاز میکند و آن ارتباطی که برقرار شده مولانا وصل کردن میگوید ودر مصراع دوم میگوید که تو برای این وصل آمدی و یا برای اینکه اگر وصلی هست آن را قطع بکنی؟ تو این ارتباط را بریدی.
1754 تـــا تـــوانـــی پــــا مـــنـــه انـــدر فراق اَبــغَضُ الاَشـــیـــاءِ عِــنــدی اَلطــلاق
فراق بمعنی جدائیست و کلمات عربی مصراع دوم: ابغضُ یعنی ناپسند ترین. الاشیاء یعنی چیز ها. عِندی یعنی نزد من. الاطلاق یعنی جدائی. خداوند بحضرت موسی میگوید ای موسی تا میتوانی در راه وصل قدم بردار و گام در راه جدائی مگذار, تو بنده من را از من جدا کردی و بدان که ناپسند ترین چیزها نزد من جدائیست. این عتابیکه خداوند بموسی کرد حامل پیام بزرگی هست که اصولا همه برگزیدگان خدا که فرستاده شده اند برای این وصل و ارتباط است. اصل وظیفه آنها همین ارتباط است یعنی چه بکنند که این ارتباط را بتوانند بگیرند واین باور را پیدا کنند که باید این ارتباط را برقرار کنند و این بسیار مهم است. و بعد خداوند برای حضرت موسی توضیح میدهد که تو انتظار نداشته باش که همه به یک گونه ارتباط بگیرند.
1755 هــر کســـی را ســـیــرتـی بــنهــاده ام هـــر کســــی را اصطــلاحــی داده ام
سیرت یعنی خوی و رفتار. بنهاده ام یعنی در درونشان به ودیعه نهاده ام یعنی در درونشان داده ام. این اصطلاح در اینجا بمعنی لفظ است. لفظیست که پیروان هر مذهبی برای بیان سخن خودشان با خداوند بکار میبرند.این بیان را در عرفان و تصوف اصطلاح میگویند و این غیر از آن اصطلاح معمولیست که بین مردم رایج است. هر کسی را اصطلاحی داده ام یعنی هرکسی را برای ارتباط گرفتن با من وسیله ای برایش درست کرده ام.انتظار نداشته باش که با همه بیک گونه ارتباط بگیرم.
1756 در حـــق او مـــدح و در حـــقِّ تـــو ذَمّ در حــق او شــهــد و در حقِّ تـو سَــم
کلمه این در حق ها که در این دو مصراع آمده یعنی نسبت باستعداد. در حق او نسبت باستعداد او. گفت چیزهائی هست که هر کسی نسبت باستعداد او وقتیکه میگوید مدح کردن و ستایش کردن است ولی ای موسی نسبت بفکر تو و اندیشه تو و نسبت باستعداد روحانی تو آن ذمّ است یعنی بدگوئیست. این بنده ای که این سخنان را بمن میگوید فکر میکند که دارد مرا مدح میگوید ولی تو وقتیکه این را میشنوی فکر میکنی که او مرا نکوهش میکند و از من بد میگوید. خداوند به پیغمبران میگوید با مردم پیروان خودتان مطابق استعداد و فهم و درکشان صحبت کنید و نه مطابق فهم و درک خودتان. یعنی تا این اندازه با آنها نزدیک شوید که بتوانید با آنها در ارتباط باشید تا بتوانند حرف شما را بفهمند و سطح حرفتان را بالا نگیرید و مردمی صحبت کنید. این حرفیکه داری میشنوی نسبت به درک او و فهم او آنقدر شیرین است مثل عسل. ولی همینکه نسبت بفهم او شیرین و گواراست نسبت بتو مثل سمّ است.
1757 مــا بَــری از پــاک و نــا پــا کی هــمه از گــرانــجـانــی و,چـــالاکـی هَــمــه
بری یعنی مبرا و عاری. همه یعنی بکلی. گرانجانی اینجا بمعنی سستی و کاهلیست و مخالف چالاکی است. خداوند میگوید ای موسی من هیچ احتیاجی و نیازی ندارم که کسی مرا مدح کند و من را بزرگ بشمارد. من ازهمه اینها بری و پاک هستم. کسی نمیتواند من را پاک بکند. من از پاکی و ناپاکی بدور هستم. آن بنده بخیال خودش آن حرفها را میزد. من از سستی و کاهلی و از تندی و چالاکی و از همه اینها دور هستم. این صفات آدمیان است. وقتیکه آدمیان در مناجاتهایشان میگویند ای خداوند پاک و ای خدائی که تو پاک هستی. این پاکی یعنی منزح بودن از هر زشتی و از هر بدی. من احتیاج ندارم که بمن بگویند که تو پاک هستی. برای اینکه من از پاکی و ناپاکی بری هستم. حالا اگر بنده ای میخواهد بگوید ای خداوند پاک, پس بگوید ولی گفتن او من را پاک نمیکند و نگفتن او من را نا پاک نمیکند. گفتن او من را چست و چالاک نمیکند و نگفتنش هم مرا ناتوان و کاهل و تنبل نمیکند. مهم اینست که دارد با من صحبت میکند.
1758 مــن نـــکــردم امــر تــا ســودی کــنم بـلــکِ تا بـر بــنــد گـــان جــودی کـنم
کلمه امر آنطوری که در نظر مردم عادی بمعنی دستور و حکم باشد نیست. در اینجا امر فرمان آفرینش است. بمعنی کلمه کن در زبان عربی هست و در زبان عربی یعنی بباش. یعنی وقتیکه خداوند اراده میکند که یک چیزی باشد بلا فاصله آن چیز هست ( کن فیکون)این اسطلاحیست در عرفان که بان امر میگویند. میگوید من این چیزهائی که من امر کردم و آفریدم, برای این نبود که خودم فایده ای ببرم. من خلق کردم تا جود و بخشش کنم. در تصوف و عرفان این اصل هست که آفریده شدن بزرگترین بخشش است. آفریده شدن یعنی از عدم بوجود آمدن و یا از نیستی بهستی آمدن و این خودش خیلی با ارزش است. وقتی یک موجودی بهستی آمد آنوفت کار تمام نشد و تازه شروع شده است یعنی رو بکمال رفتن و رفتن تا بخدا رسیدن و بنور حقیقت روشن شدن. خداوند میگوید وقتیکه من آفریدم, این آفرینش یک لحظه صورت گرفت و این موجودیکه بوجود آمد بزرگترین بخشش را دارد زیرا میرود بسوی کمال و بهر دلیل در راه کمال قدم گذارده.
1759 هـــنـــدوان را اصطـلاح هــنــد مــدح سِــنــدیـان ا صطــلاح سِــنــد, مــدح
انتظار نداشته باش آنهائیکه اهل هند هستند با کسانیکه اهل سِند هستند یک جور صحبت کنند. سِند یک ایالتی هست در غرب پاکستان. میگوید هندیها مطابق با معنویت و درک و شعور خودشان با من تماس میگیرند و سندیها هم مطابق فهم و درک و شعور خودشان با من تماس میگیرند و نباید مثل هم تماس بگیرند برای اینکه نظر من نوع تماس گرفتن نیست بلکه خود تماس گرفتن است. این تماس گرفتن برای اینست که او تکامل پیدا کند و پیشرفت کند بسوی کامل شدن و بسوی خداوند. بعبارت دیگر خداوند از ستایش و تعریف بندگان پاک و مبرا مقدس نمیشود و بستایش نکردنشان نا پاک نمیشود زیرا خداوند از اذل تا ابد برای همیشه به یک نوع باقی هست.
1760 مــن نـــگـــردم پـاک از تســبیحشان پاک هــم ایشـان شـوند ودُر فشان
خداوند ادامه میدهد و میگوید من از تسبیح گفتن آنها پاک نمیشوم چون من اصلا پاک هستم لذا نیازی بگفتن آنها نیست. این آنها هستند که در حال پاک شدن هستند و دارند دُرفشان میشوند.منظورش اینست که وقتی با من واقعا صادقانه و صمیمانه دارند ارتباط میگیرند, ذره ذره نور معرفت بآنها میرسد. آن ذره ذره ها نور معرفت که بآنها میرسد مثل مرواریدیست که در وجودشان پدید میاید و در فشان میشوند.
1761 مــا زبـان را نــنگریـم و قـال را مـا روان را بــنگــر یـــم و حــال را
قال بمعنی گفتار و برعکس حال که از درون انسان است و قال از بیرون است.خداوند بحضرت موسی میگوید که ببین من نگاه نمیکنم که نوع حرف و قال آنها چیست, من بحال آنها کار دارم. بظاهر و بیرون آنها کاری ندارم, من به باطن و درونشان کار دارم. این چوپان دارای درون بسیار با صفا است. او بمن میگفت خدایا تو کجائی که من بیایم و شپش های تو را بکشم و تو از این حرف او ناراحت شدی در حالیکه او با این حرف میخواست نهایت صفای خودش را بمن نشان بدهد. او تنها چیزی را که داشت شیر بزهایش بود وآن را بمن عرضه کرد.
1762 ناظـرِقــلـبــیـم ، اگـر خـاشــع بود گـر چـه گــفـتِ لــفظ نـا خـا ضـع رَوَد
ناظر یعنی نگاه کننده. خاشع یعنی فروتن و متواضع و خاکسار. گفت لفظ یعنی حرف زدن و گفتار. میگوید قلب این چوپان منزه بود و قلبش واقعا با من در ارتباط بود و من بقلبش نگاه میکنم. البته نه هر قلبی را. این چوپان با فروتنی با من حرف میزد و من حرفهایش را میشنیدم. او لفظش نا خاضع بود ولی من به لفظ نگاه نمیکنم.
1763 زآنکِ دل جـوهر بَود گـفـتـن عَرَض پس طُـفــیـل آمـد عَرَض، جوهر غَرَض
جوهر در لغت بمعنی گوهر است ولی در فلسفه و منطق کلمه جوهر یعنی اصل و ذات. آن چیزیکه متکی بخودت باشد. حالا چیزیکه بخودش متکی نباشد بان میگویند عَرَض. یعنی بر آن عارض شده و پیش آمده. مثلا اگر بگوئید رنگ این جسم سیاه است. اصل این جسم جوهر است و رنگ عَرَض است. این جسم متکی بخودش است ولی رنگ بعدا آمده رویش. پس رنگ متکیست باصل این جسم. یا عرض متکی بجوهر است. خداوند میگوید اصل از نظر من مهم است و نه عرض. غرض یعنی منظور. خداوند میگوید که من بظاهر نگاه نمیکنم بگفتارش هم نگاه نمیکنم و بقلبش نگاه میکنم برای اینکه دل جوهر و اصل است و گفتن و حرف زدن عرض است. دل متکی بخودش است ولی حرف زدن متکی بخودش نیست. این حرف زدن طفیل آن قلب و جوهر است. غرض, منظور و مراد و مقصود فرع بر قلب است.
1764 چـنـد از این الـفـاظ واضـمار ومجاز ســوزخواهـم, سوز, بـا آن سـوز ساز
الفاظ یعنی کلمات. اضمار یعنی سخن را بصراحت نگفتن. سوز خواهم یعنی آتش عشق میخواهم. من از بندگانم آتش عشق میخواهم. باید با این آتش عشق بسازند و سازش کنند. این آتش عشق را قبول کنند. با آن سوز ساز یعنی سازگار باش با آن آتش عشق. براب اینکه طلای وجودتان ناب و خالص بشود و پلیدیهای اخلاقی و رفتاری شما جدا شود و بیرون بیاید, باید آن سوز آتش عشق را داشته باشید تا شما را ذوب کند و شما را انسان دیگر کند و شما را بسازد و بعد از ذوب کردن شما را بسازد و شما را خالص کند برای اینکه ذوب همراه جدا شدن نا خالصی هاست. اگر کسی عشق به حقیقت داشته باشد دروغ نمیگوید و دزدی نمیکند و تجاوز هم بدیگری نمیکند و دل کسی را نمیشکند. زیرا او معنی واقعی حقیقت را میداند و میداند دروغ گفتن مخالف حقیقت است. اگر مشگلت هست که این پلیدیها و زشتیهای رفتاری و اخلاقی را از خودت دور بکنی, تحمل کن و بسوز و بساز. این بنفع توست و تورا دارد پاک میکند. تو آلوده ای ولی پالوده میشوی یعنی تصفیه میشوی.
1765 آتشی از عشــق در جـان بـر فــروز ســر بسـر فکـر و عـبارت را بسـوز
بر فروز یعنی روشن کن. سر بسر یعنی یکسره بکلی. عبارت یعنی کلمات و الفاظ. مردم همیشه پی کلمات و الفاظ هستند.اگر دنبال رستگاری هستی آتشی از عشق در دلت روشن کن در جانت که این آتش بیاید یکسره آن فکر و کلماتی که حاضر کردی و تمرین کردی بگوئیی به آن طرفیکه میخواهی با او معامله ای بکنی, بسوزاند و همه را بدور بیاندازد. فقط آن دل است و عشق در دل که بُرنده تر از الفاظ و کلمات است. درست است که این حرفها دنباله خطاب خداوند بموسی بود ولی مثل همیشه, مولانا وقتی که وارد این مسائل عرفانی میشود, حرفهای خدا را به شخصیتی که در داستان آفریده دارد میزند, ولی کم کم خودش بجای خدا حرف میزند. در بیت فوق مولانا دارد از زبان خدا این حرفها را میزند و اصلا خودش را با گفتار خدا یکی میکند. حالا خدا دوباره با موسی حرف میزند.
1766 مــو سـیـا, آداب دانـان دیـگـــرنـد ســوخـته جـان و روانـان دیــگـرنـــد
موسیا یعنی ای موسی. آداب دانان کسانی هستند که فقط برای خوش آیند بنظر رسیدن بدنبال تلفظ و کلمه هستند. همیشه دنبال این هستند که چه کلمه ای بگویند که بنظر شنونده خوش بیاید. اصلا اینها عاشق نیستند. عاشق وقتیکه بمعشوقش میرسد اصلا لال میشود چه برسد باینکه فکر کند که حالا من چه کلمه ای بگویم که او خوشش بیاید. اینست که میگوید آتشی در دلت روشن کن و همه این حرفها را بسوزان. ای موسی کسانیکه بدنبال کلمات هستند, آداب بحضور رفتن میدانند, چه لباسی بپوشند که مناسب مجلس باشد, کلاه و کفششان چه رنگی باشد، اینها آداب دانانند و اهل تشریفات هستند. ولی دلشان غیر از اینهاست و در جای دیگر است. خداوند میگوید این آداب بدرد من نمیخورد. اما آنهائی که سوخته جان و روان هستند آنها یک گروه دیگر هستند. من کارم با آن سوخته جانها و روانان است, آنهائیکه آتش عشق در دلشان روشن شده و سوخته اند.این شبان آداب دان نبود میخواستی بگذاری حرفش را بزند.
1767 عـاشـقان راهـرنفس سـوزیـدنـیست بـر دِهِ ویران, خراج وعُشـر نـیـسـت
سوزیدنیست یعنی یک سوختن است. آنهائیکه عاشقند در هر نفس آن سوزش عشق را حس میکنند, حتی در خواب هم دارد حس میکند این عشق از وجودش بیرون نمیرود. تا زمانیکه نفس میکشد این سوزش عشق را حس میکند. در قدیم رسم بر این بود که یک کشاورز یکدهم از محصول سالینه اش را باید بحاکم یعنوان مالیات پرداخت میکرد. این یکدهم راعُشر میگفتند.. حالا مولانا میگوید اگر ده ویران شود و محصولی در کار نباشد دیگر مالیت عُشر درکار نیست زیرا محصولی در کار نیست. حالا مولانا میگوید یک عاشق دل وجودش ویران است. پس بر دل ویران شده دیگر فرجی نیست و ای حاکم تو نمیتوانی بر ده ویران شده مالیات عُشر بگیری. ای موسی وقتیکه به شبان میگوئی اینطور صحبت مکن و آنطور صحبت بکن, مثل کسی هستی که رفته ای به یک ده کشاورزی که ده او از بین رفته و ویران شده و تو حالا یک دهم محصول نداشته او را مالیات میخواهی؟.
1770 در درونِ کعـبه رسمِ قـبـله نـیست چـه غـم ارغـوّاص را پا چیله نـیسـت
مولانا میگوید اگر کسی رفته باشد داخل کعبه که خانه خداست هرطرف که بایستد و نماز بخواند درست است و دیگر رسم قبله پیدا کردن ندارد. آن چوپان هم مثل اینکه در داخل کعبه بود و دیگر آداب و رسومی لازم نداشت. او تمام وجودش بطرف من بود. در مصراع دوم غواص یعنی شناگر و پاچیله یعنی کفش. کسیکه در حال شنا کردن در آب است دیگر کفش احتیاج ندارد. این چوپان هم در حال شنا کردن در دریای من بود و تو باو گفتی چرا کفش نداری؟
1771 تـو ز سر مسـتان قـلاو وزی مجو جـامـه چاکـان را چه فـرمـائـی رَفــو
قلاووز یعنی پیشرو و رهبر. حالا کسی از یک مست تقاضای قلاووزی نمیکند. او سرمست عشق من هست, تو از او چه انتظاری داری؟. ای موسی دیدیکه وقتی تو با او حرف زدی جامه اش را پاره کرد حالا تو بکسیکه جامه اش را از عشق بمن چاک زده باو میگوئی برو جامات را رفو بکن؟.
1772 ملّت عشـق ازهـمه دینها جداسـت عـاشقان را ملـّت و مذ هب خداســت
کلمه ملت در اینجا یعنی آئین و دین و روش و کیش است. میگوید مذهب عشق جدا و سوای همه دینهاست, اصلا برتر از همه دینهاست و عرفان از همین جا پیدا شد. در مصراع دوم میگوید اگر تو واقعا عاشق حقیقت هستی همان مذهب توست. از بایزید بستامی عارف بزرگ پرسیدند مذهب تو چیست و او گفت مذهب من خداست.
1773 لعـل را گر مُهـرنَـبود باک نیست عشـق دردریایِ غم, غـمـناک نیسـت
کسانیکه در گذشته و یا در حال حاظر انگشتری دارند و میخواهند برتر بودن خودشان را بتماشا بگذارند نگین انگشتری خود را لعل که یک سنگ بسیار پر قیمتی هست میکنند. بیشتر باز در قدیم آن اشخاص اسم خود را روی لعل حک میکردند و آن را بعنوان مهر یا امضای خودشان هم بکار میبردند. مولانا میگوید ارزش این لعل بخودش است و باسم حک شده در روی ان ارتباطی ندارد. این لعل جوهر است و اسمی که روی آن کنده شده عَرَض است. در مصراع دوم صحبت از عشق است. عشق را در نظر بگیرید که یک آدم عاشق رفته در دریای عشق. اگر این آدم غمی داشته باشد وقتی در دریا هست دیگر از غمش خبری نیست. هر غمی داشته باشد در دریای عشق از بین میرود. اگر شما غمناک هستی و از این غمها افسرده میشوی برای اینست که تو آن عشق را در واقع نداری و خودت خبر نداری, ولی اگر عشق داشته باشی، در دریای غم هم بیافتی غم نخواهی داشت.
بقیه داستان در قسمت سوم.