48.2 انکار کردن موسی بر مناجات چوپان قسمت اول

1722      دیــد مـــوســی یــک شُـبـانـی را براه          کـو هـمـی گفـت ای گزیــنــنــده اِله

گزیننده اِله یعنی ای خداوندیکه هرکس را اراده کنی و مشیّت کنی بر میگزینی و در بین جامعه او را برتر میداری از دیگران. راه در آخر مصراع اول, آنچه که معلوم است در صحرای سیناست و موسی در ضمن اینکه بکوه طور میرفته از صحرای سینا میگذشته و چوپانی را در راه می بیند که در حال رفتن بود و حرفهائی با خوش میزد.

1723      تــو کــجــایــی تــا شـوم من چاکرت          چـارقـت دوزم, کـنـم شــانـه سـرت

چاکر بمعنی غلام و نوکر است. چارق آن کفشی بود که کف نرمی داشت و دوتا بند چرمی داشت و این بند چرمی را چند دور دور ساق پا می پیچانددند که از پا جدا نشود و این کفش چوپانها بود. این چوپان خودگویه میکرد و میگفت ای خدایا تو کجا هستی که من نوکرتوشوم وغلامت باشم. بیایم و آن کفشهای پاره شده تو را بدوزم و شانه بیاورم و سرت را شانه کنم. باید دقت شود که پیام مولانا در اینجا نهایت صدق و صفا و یک رنگی و اصالتیست که یکی میتواند با یک مبدای که ارتباط میگیرد داشته باشد بدون هیچ گونه تکلفی و خواسته ای بتواند با خدای خودش صحبت کند.

1724      جـامـه ات شـویـم شــپشـهاات کـُشـم            شـیـر پـــیشـت آورم ای  مـحـتشــم

این چوپان تصور میکرد که خدا هم ردیف خودش است و او هم شاید چوپانی باشد.  محتشم یعنی بزرگوار. میگفت خداوندا تو کجائی که من بیایم و لباسهایت را بشویم و تمیز کنم و توی این لباسها شپش ها را پیدا کنم و بکشم که تو را ناراحت نکنند و از بزهای گله خودم شیر بدوشم و پیش تو بیاورم ای بزرگوار. باز توجه اینکه این چوپان تنها چیزی که داشت و میتوانست بخدا عرضه کند چند تا بز بود و شیریکه میتوانست از آنها بدوشد یعنی این چوپان آنچه را که از مال دنیا داشت بخدای خودش بدون دریغ عرضه کرد.

1725      دسـتــکـت بـوسـم بــمــالم پـایَـکــت           وقـت خواب آیـد,بروبم  جا یـکــت

در این بیت باید به کافهائیکه آخر دستکت,پایکت, و جایکت آمده خوب توجه کنیم. این کاف تحبیب و دوست داشتن است و بنا براین میشود دست و پای و جای دوست داشتنیت را. بعضی جاها همین کاف بمعنی تصقیر است که یعنی کوچک کردن ولی نه در اینجا. چوپان بحرفهای خودش ادامه میدهد و میگوید دستهای کوچولو و قشنگت را ببوسم و پا های خسته شده ات را بمالم. وقتی زمان خوابت میرسد من بیایم و رختخوابت را بیاندازم و جارو کنم .

1726      ای فِـدای تــو هـمه بُـــز هــای من           ای بـیـادت هَـی هَـی و هـیهای  من

ای خدا جان همه بزهای من فدای تو باشد. این هی هی و هیهای اینها صداهائیست که چوپانها بگوش گوسفندان میرسانند و گوسفندان این صدا ها و معانی آنها را میشناسند. من این هی هی و هیهائی را که میکنم من بیاد تو دارم اینکار را میکنم.

1727      این نَـمـط بـیهوده میگـف آن شَبان           گفـت مو سی:بـا کیست این ای فلان

نمط یعنی روش, طریقه و طور. حضرت موسی دید که این چوپان دارد صحبتهائی بی رویه ویک طور بیهوده ای میزند ولی کسی را بعنوان مخاطب در آن بیابان ندید. لذا بچوپان گفت که تو با کی داری این حرفها را میزنی؟

1728      گـفــت: بـا آنکس که ما را آفــرید           این زمین و چرخ از او آمـد پـدیـد

چرخ یعنی آسمان. چوپان گفت من دارم با آنکسی صحبت میکنم که همه ما را خلق کرده. این زمین و آسمان را هم او آفریده.

1729      گفت موسی: های بس مُدبِر شدی             خـود مسـلمان نا شـده, کـافـرِشدی

مدبِر یعنی نا فرمان و گناهکار و روی بر تافته. کلمه مسلمان در اینجا بهیچ عنوان بمعنی پیرو دین اسلام نیست. مسلمان بکسی گفته میشود که خدا شناس باشد. پیرو هر دین و مذهبی که باشد. کافر یعنی خدا نشناس.

1730      این چه ژاژ است وچه کفراست و فُشار         پـنـبـۀ  انـدر دهانِ  خود  فشار

ژاژ یک علفی هست در بیابانها که بآن علف شتر گفته میشود. یک علفیست سفید رنگ و بوته آن پر است از خار و بسیار سخت و بد مزه. شتر این علف را میکند و در دهانش مشغول جویدن میکند ولی بهیچ عنوان جویده نمیشود و بالاخره از دهانش بیرون میاندازد. در اینجا بمنظله حرف بیجا و بیهوده آمده است و اسطلاهیست که میگویند ژاژخواهی مکن یعنی حرف بیهوده مزن. کلمه فُشار هم یعنی بیهوده گوئی. در مصراع دوم پنبه ای اندر دهان خود فشار یعنی ساکت باش.

1731      گـَـنــدِ  کـفــرِ تـو جـهـان را گـنـده کـرد         کفـرتو دیـبایِ دین را ژَنده کرد.

دیبا یعنی پارچه ابریشمی بسیار زیبا. ژَنده یعنی فرسوده و پاره شده و کهنه. دیبای دین یعنی دین حریر مانند. بوی بد کفری که داری میگوئی آنقدر گند دارد که تمام دنیا را گندیده کرد و این حرفهائی که میزنی همه اش کفر است و نافرمانی از خداست و کفر هم دین حریرمانند را کهنه و پاره و فرسوده میکند.

1732      چــارُق  و پــاتـــابـه لایـق مـرتــراست          آفــتــابی  را چــنــیــنـهـا  کِی  رواسـت؟

حضرت موسی باو گفت این کفشیکه داری میگوئی لایق توست. آفتابی یعنی آفتاب حقیقت که منظور خداوند است, کی رواست یعنی کی شایسته است؟ بهیچ وجه خداوند درخور این چیزها نیست.

1733      گــر نـبـنـدی زیـن ســخـن تـو حـلق را          آتشــــی  آیــــد,  بســــوزد  خـــلــــق را

اگر تو ساکت نشوی و باز هم بخواهی از این حرفها بزنی, آتش قهر خداوند میاید و تمام مردم را میسوزاند.

1734      اتشی  گر نامـد اســت,این دودِ چیسـت          جـان ســیه  گشـتـه روان مـــردودِ چیست

همین قدر هم که این حرفها را میزنی آتشش آمده. اگر آتشی نیامده پس این دود چیست؟ منظور دود کفری است که تو داری میگوئی. جان سیه گشته یعنی روح تو تیره شده و روانت با روحت مردود شده است و خدا نمی پذیرد. جان سیه گشته را باید باهم بخوانیم. میگوید علت اینکه جانت سیاه شده و روحت هم مردود شده چیست؟ علتش همین کفرهائیست که تو میگوئی.

1735      گـر هـمی دانـی  کـه یـزدان داوراسـت          ژاژ و گســتـاخــی تـراچــون بــاورست؟

داور در اینجا بمعنی فرمانروای عادل است. ژاژ هم یعنی یاوه و بیهوده گوئی. چون در مصراع دوم یعنی برای چه. میگوید اگر که تو براستی معتقد هستی که خداوندِ حاکمِ فرمانروایِ مطلق در این جهان هستیست و همه حکمهای او بر اساس عدالت است و داوری با او هست, چرا باین یاوه سرائیها و گستاخیها و جسارتها میپردازی؟ هرگاه علم و دانش بر داوری خداوند داشتی, بایستی از گفتن اینگونه سخنها در حق او پرهیز میکردی.

1736      دوســتیّ بــی خــرد خــود دشــمـنـست          حـق تـعـالی زین چنـیـن خـد مت غنیست

خدمت در اینجا بمعنی ستایش کردن است. چوپان در حقیقت بخیال خودش خدا را ستایش میکرد. غنی یعنی بی نیاز و مستغنی. مولانا اضافه میکند که اگر کسی با شخص دیگری دوستی بکند و این آدم عاقل نباشد و یک آدم بی خردی یعنی دیوانه ای باشد, دوستی او در واقع دشمنی است. خداوند از چنین ستایش تو بی نیاز است.

1737      بـا کـه میگو یی تـوایـن؟ باعـمّ و خـال          جســم و حاجت, در صـفــاتِ ذوالــجلال؟

عمّ یعنی عمو و خال یعنی دائی. حاجت بمعنی نیاز. جسم بمعنی تن است. ذوالجلال یعنی صاحب شوکت, شکوهمند. اشاره بخداوند است. حرف ذال و واو که میاید علامت صاحب را میرساند. حضرت موسی ادامه میدهد که ای چوپان این سخنان را واقعا بکی میگوئی مثل اینست که داری با عمو دائی و خویشاوند خودت حرف میزنی. تو داری صحبت از جسم و نیاز میکنی. وقتیکه میگوئی چارق و پاتابه برایت میاورم خیال میکنی که خداوند جسم دارد و وقتی میگوئی شیر بزم را برایت میاورم خیال میکنی که خداوند نیاز بغذا خوردن دارد. خداوند از جسم و نیاز مستغنیست. دادن صفات جسمانی بخداوند اصلا کفر است.

1738      شـیر اونـو شـد کـه در نَشو و نـمـاست          چـارق او پـوشد که او مـحـتـاجِ پــاســت

شیر کسی نیاز دارد, مثل بچه ای و یا نوزادی که در حال نشو و نوا باشد. چارق هم کسی نیاز دارد که پا داشته باشد. خدا نه نشو و نمائی دارد که تو برایش شیر بیاوری و نه پائی که تو برایش کفشی بیاوری.

1739      ور بـرای بـنـده ش است این گـفت وگو         آنکِ حق  گفـت: او مـنست و من خود او

1740      آنــکِ گــفــت:انّـی مَــرِضــتُ لَـم تـعـد          مــن شــدم رنــجــور, او تــنــهـــا نشـــد

1741      آنـکِ بی یسـمع و بی یُـبصـرشـدســت          در حـقِ آن بـنـده ایـن هــم بـیـهـــَد ســت

این سه بیت فوق را باید باهم تفسیر کرد. میگوید اگر داری برای خدا این حرفها را میزنی که داری کفر میگوئی و اگر داری برای بنده های خدا این حرفها را میزنی, این هم بیهوده هست. اینجا اشاره به بنده های خاص خداوند است. اگر تو داری به این بنده خاص مثل انسان کامل که او هم با خدا یکی شده است این حرفها را میزنی، این بنده خاص بسیار ارجمند است و بقدری ارزش و قدرش زیاد است که خداوند گفت من او هستم واو من است.انسان کامل اشاره به موسی، انسانی هست که خداوند در باره اش اینطور گفت. گفت انی مرضت و لَم تعد. انی مرضت یعنی من مریض شدم. لم علامت نفی است یعنی نه. لم تعد یعنی بعیادتم نیامدی. خداوند گفت من مریض شدم تو بعیادتم نیامدی و موسی تعجب کرد و گفت خدایا تو آفریدگار این جهانِ جهانیان هستی و تو جسم و جان نداری که مریض شوی. یعنی چی که تو مریض شدی که من بعیادت و دلجوئی تو بیایم, برای من باز و روشن کن من متوجه صحبت تو نمیشوم و خداوند برایش توضیح میدهد و میگوید بیماری آن انسان کامل, بیماری من است. 

                   هست معضوریش معضوری من          هست رنجوریش, رنجوری من

اینقدر انسان کامل بر اصل وصل قطره بدریا با خداوند یکی شده. این یکی شدن با خداوند یکی شدن نوریست و نه ذاتی. یعنی یک انسان کامل که بنده خاص خداست چنان نورانی هست که با نور خدا در هم رفته و یکی شده. انسان میتواند بنور دانش و معرفت خدا روشن شود, وقتیکه روشن شد بنور معنویت آن وقت با نور خدا یکی میشود. موسی گفته بود که با کی داری صحبت میکنی؟ اگر با خدا نیستی با کی هستی؟ با آن انسان کامل که اینقدر او را ستایش میکنی, انسانیکه خداوند گفت اگر او مریض شد من مریض شدم. بعد خدا به حضرت موسی فرمود این بنده خاص من بود که مریض شده بود. اگر تو بعیادت این بنده خاص من رفته بودی, تو من را آنجا دیده بودی چون من در آنجا بودم. ما باید باین پیامهای عمیق که مولانا آورده واقف باشیم و عمیقا برای فهم آنها دقت کنیم.در بیت سوم معنی کلمات عربی: بی یسمع یعنی بدون گوش. بی یبصر یعنی بدون چشم. اگر در باره آن بنده ای که بدون گوش و بدون چشم هم شده در باره او هم داری ژاژگوئی میکنی و بیهوده میکنی. اگر داری برای انسانهای کامل حرف میزنی باز هم داری بیهوده گوئی میکنی زیرا این انسانهای کامل بی گوش و بی چشمند. یعنی چنان بخدا وصل شده اند که با چشم خدا می بینند و با گوش خدا میشنوند نه با چشم و گوش سر خودشان. چشم و گوش آنها چشم و گوش خداست.

1742      بـی ادب  گـفـتـن سـخن بـا خا صِ حق          د ل بــمـیــرانـــد, ســـیـه دارد ورق

خاص حق یعنی برگزیدگان خدا, همین انسانهای کامل. میگوید بی ادب با این انسانهای برگزیده خداوند صحبت کردن باعث دل مردگی میشود و کارنامه اعمال آدمی را سیاه میکند که این در زندگی چه کار کرده در طول زندگی. مثل دانش آموزیکه کارنامه میاورد که چه دروسی را خوانده ام و چگونه خوانده ام, اگر بی ادب باشی کارنامه تو هم سیاه خواهد شد.

1743      گــر تــو مـردی را بـخـوانی فاطـمـه          گـرچـه یـک جـنسند مرد وزن هـمه

1744      قصـدِ خونِ تـو کـنـد تـا مـمکـن است          گرچه خوش خو وحـلیم و ساکن است

اگر به یک مردی برسی و باو بگوئی ای فاطمه او آنقدر عصبانی میشود که ممکن است تو را بکشد که تو چرا من را فاطمه صدا کردی. اگر چه این شخص خوش اخلاق و بردبار و شکیبا باشد، باز هم حاظر نیست که تو یک اسم زن را باو بدهی.

1745      فــاطـمـه, مَــدحســت در حقّ زنان            مـرد را گویی, بُــوَد زخــمِ سِــنـــان

سنان یعنی سر نیزه. اگر یک وقتی به یک زن بگوئی فاطمه او خیلی خوشحال خواهدشد بر عکس آن مرد. اگر به یک مرد بگوئی فاطمه مثل اینکه با سرنیزه باو زخم زدی.

1746      دست و پا درحقّ ما اسـتایش است             در حقِ پا کیِّ,ِ حــق, آلایش اســـت

وقتی میگوئی دستت ببوسم, پایت بمالم در حق ما این ستایش کردن و دلجوئی کردن است. ولی وقتیکه در باره خداوند پاک که منزه از همه این چیزهاست بگوئی دستت را ببوسم وپایت را بمالم, تو در واقع داری یک عیب و نقصی را در بر رویش میگذاری. خداوند که پا ندارد. آلایش یعنی عیب و نقص.

1747      لَم یَـلُد لَم یُـو لَـد او را لا یق اسـت            والد و مولـود را او خـــالـــق اســت

لم یلد یعنی نزاد کسی او را.  لم یولد یعنی زاده نشد از کسی. همه ما یا زائیده شده ایم و یا از ما زائیده میشود. ولی کیست او که نه زایده شد و نه کسی او را زائید. والد یعنی زائیده و مولود یعنی زائیده شده. این را اگر در حق خداوند بگوئی این کفر محض است. خداوند نه زائیده شد و نه زائید و خودش خالق زائیدگان است.

1748      هرچه جسم آمد ولادت وَصف اوست          هـرچه مولود است, اوزین سویِ جوست

ولادت یعنی تولد. مولانا یک جُوی در نظر میگیرد و میگوید یک دنیا این طرف جوی است و یک دنیا آنطرف جوی. این عالم خاکی را در نظر بگیرید که این طرف جوی و آن عالم الهی را در نظر بگیرید که آنطرف جوی است. میگوید هر چیز که جسم داشته باشد مثل انسان و یا یک سنگ و یا یک جماد دیگر، میشود توصیف کرد که تولید و زائیده شده و متعلق به اینطرف جوی هست. اما اگر که آنطرف جوی بروید در عالم الهی خداوند از کسی بشنود که زائیده شده ای و یا میزائی؟ مولانا میخواهد بگوید که ای چوپان درست است که تو داری ستایش میکنی ولی این ستایش تو متعلق بعالم خاکی اینطرف جوی هست و نه ستایش آن عالم برین و الهی.

1749      زآنکِ از کَوُن و فساد است ومَهین           حادث  است و, مُحدِثی خواهد یـقـین

کون یعنی بوجود آمدن و پیوند یافتن. فساد از هم پاشیده شدن و جداشدن است. این دنیای خاکی ما دنیای کون و فساد است. از اول هیچ چیز در این دنیا نبود و همه چیز در آن بوجود آمده و هیچ چیز هم در این دنیا نمی ماند و همه چیز در آن یا فاسد میشود و یا از بین میرود. هیچ کوهی نیست که ثابت بماند, عظیمترین آنها هم در حال فساد است. پس این دنیا دنیای خاکیست بوجود آمدن و خراب شدن. حالا که اینجور هست باید حدث و محدثی باشد. حادث یعنی پدید آمده و محدث یعنی پدید آورنده. این محدث و پدید آورنده بطور یقین خداوند است. و ای چوپان این حرفهائی که میزنی لایق پدید آمده است. البته چوپان عقلش نمیرسید بحرفهائی که حضرت موسی میزد و یا حرفهائی که مولانا میزند. مولانا این حرفها را به خوانندگان امروزیش میزند.

1750      گـفـت ای مـوسی, دهـآنـم دوخـتـی           وز پشــیــمانـی تـو جـانم  سـوختـی

چوپان بموسی گفت ای موسی تو مرا خفه کردی و دهانم را دوختی آنقدر پشیمان هستم که دیگر هیچ چیزی نمیتوانم بگویم. تو درون مرا باتش کشانیدی و من از داخل دارم میسوزم.

1751      جامه را بدریـد وآهـی  کرد تَـفــت          سـر نـهـاد انـدر بـیـآ بـان و بـــر فت

چوپان از شدت ناراحتی لباسش را از شدت نا راحتی پاره کرد و از دلش یک آه سوزان و آتشینی بر کشید. تفت یعنی آتشین. آه او آنچنان بود که اگر بچیزی میخورد آن را باتش میکشید. سپس راه بیابان را در پیش گرفت و رفت.

دنباله داستان در قسمت دوم

Loading