47.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت چهارم

1535      دانش  نـاقص کـجـا ایـن عشـق زاد؟         عشــق زایـد نـاقص, امـا بـر جماد

کلمه دانش در این قسمت بمعنی معرفت است و هرجا دانش آمد بمعنی معرفت میاید. دانش ناقص یعنی معرفت ناقص, معرفت بکمال نرسیده. کجا این عشق زاد این عشق راستین و خدائی. جماد در برابر موجودات زنده است. وقتیکه مولانا در اینجا کلمه جماد را بکار میبرد منظورش مظهر هاست. مظاهر هوا و هوسها یک چیزی مثل بت هست. اینها زنده نیستند مثل بت های بیجان و جامدی که از سنگ و چوب و غیره میساختند و آن را می پرستیدند و تصور میکردند که عاشق این بت هستند. عشق در این بیت مفهوم دیگری از محبت است. مولانا میگوید اگر معرفت ناقص باشد کی میتواند چنین عشق ناب و عشق بی آلایش و عشق راستین را بیافریند و یا بزاید؟ این گونه سوأل ها پرسش انکاریست و جوابش منفیست, کی میتواند این کار را بکند جوابش اینکه هیچ وقت. بعد در مصراع دوم میگوید عشق بوجود میاورد اما بر جماد میاورد. مثلا بر بت میاورد. اینگونه عشقها واقعی نیست و آنهائیکه بت پرستی میکنند آنها هم عاشق هستند و بگزاف و دروغ نمیگویند که ما عاشقیم. ولی عشقشان به محبوب واقعی و حقیقی نیست. عشقشان به محبوبی هست که این محبوب آفریده محبوب حقیقی نیست یعنی عشق آنها نمیتواند عشق حقیقی باشد.

1536      بـر جـمـادی  رنـگِ مطـلوبـی چــو دیـد         از صـفـیری بـانگِ محـبـو بی شـنـید

همه (ی)هائی که در این بیت هست ی وحدت است. یک جماد, یک مطلوب, یک صفیر, یک محبوب. آن کسیکه معرفت ناقص دارد در یک چیز جماد غیر زنده ای یک رنگی می بیند و یا یک شکلی می بیند که از آن خوشش میاید و عاشق آن رنگ و شکل میشود. پس او عاشق یک چیز ظاهری و مجازی شده برای اینکه این رنگ و شکل نبوده و بوجود آمده و همیشه هم باقی نخواهد بود بنا براین حقیقی نیست.

اما مصراع دوم تمثیل است. مثال آوردن برای مصراع اول است. شکار چیان برای شکار کردن پرندگان صدائی مثل صدای جفت پرنده ای سر میدهند تا آن پرنده بهوای جفت خودش بطرف شکارچی میرود و توسط آن شکار چی شکار میشود. این کار شکارچی را میگویند صفیر. حالا این پرنده که بخیال خودش بطرف جفت خودش میگردد, او در واقع بطرف جفت خودش نمیرود او بطرف شکارچی میرود و گرفتار هم میشود. آن کسی هم که عشق در مجاز دارد و عشقش حقیقی نیست درست همین حالت را داراست.

1537      دانش  نــاقـص  نــــدانـــــد  فـــــرق را         لاجــرم خـورشـــیـــد داند بـــرق را

معرفتی که بکمال نرسیده و ناقص هست بین حقیقت و مجاز را نمیتواند فرق بگذارد. بعنوان مثال: لاجرم چون نمیتواند تشخیص بدهد ناگریز و بناچار وقتیکه برق آسمان جهش پیدا میکند, او فکر میکند که این خورشید است.

1538      چونکه ملعون خواند ناقص را رسول          بــود در تـأویـل , نقصانِ عــقــول

ملعون یعنی لعنت شده و نفرین شده. رسول اشاره به پیامبر اسلام است. کلمه تأویل یعنی شرح و بیان کلمه بطوریکه غیر از واقعیت آن باشد. مثلا وقتیکه میگوید در اینجا کلمه ناقص منظورش کسیست که عقل ناقص دارد و یا معرفت ناقص. نقصان یعنی کم بود. عقل ها هم یعنی عقول. اگر دو جور نقص را در نظر بیاوریم, نقص جسم و نقص عقل. کسیکه نقص جسم دارد چه بسا که بتواند نقص جسمش را به نحوی برطرف کند و یا جبران کند. ولی نقص عقل را به سادگی نمیشود جبران کرد. ولی امکان جبران کردنش وجود دارد با  دست  یابی بانسانهای  کامل ویا با پیدا  کردن و جستن راهنما و پای صحبتِ  با معرفتها نشستن و تفسیر مطالب عرفانی را درک کردن. نتیجه این بتدریج باعث میشود که کمبود و نقص عقل را جبران کند. مولانا معتفد نیست که نقص عقل در بدو تولد با نوزاد بوجود میاید.

1539      زانکِ نـاقص تن , بُـوَد مـرحُـوم رَحـم         نیسـت بـر مـرحوم لایق لعن و زخم

ناقص تن را باید باهم خواند این یک کلمه دو قسمتسیت. یعنی کسیکه جسمش ناقص است. مرحُوم یعنی مورد رحمت واقع شده. مورد رَحم واقع شده. یک چنین شخصی لایق لعنت که در بیت گذشته گفت نیست لایق زخم هم نیست. زخم در اینجا بمعنی قهر و غضب خداوند است. او لایق رحم است و نه لایق زخم. کسیکه دارای تقص جسمیست هرگز پیامبر او را لعنت نمیکند. وقتیکه پیغمبر یک کسی را لعن میکند که او نقص عقل دارد و نخواسته است که نقص عقلش را بر طرف کند در حالیکه موجباتش برای او فراهم است.

1540      نقصِ عـقـلســت آنکِ بـد رَنـجُوریسـت        مـوجـب لـعــنـــت سِـــزای دوریسـت

نقص عقلست, ما چند نوع عقل داریم یکی عقل دنیا جوی داریم و یک عقل حقیقت جوی و خدای جو داریم. در اینجا عقلی که مولانا بآن اشاره میکند نقص این عقل حقیقت جوی هست. بد رنجوریست یعنی بد ترین بیماریست. برای اینکه او میخواهد بطرف خدا برود ولی گمراه شده و اشتباه میرود و چه بسا دیگران را هم باشتباه و گمراهی بیاندازد. در مصراع دوم موجب لعنت سزای یعنی سزاوار دوری از حقیقت و معرفت است. آنچه که موجب پریشانی و بیماری بسیار بدی میشود نقصان و کمبود عقل حقیقت جوی است. مولانا این را یگ نوع بیماری میداند. نقصان و کم بود عقل خدای جو سزاوار لعنت است. برای اینکه بسیار خطرناک است. این آدم که دنبال مادیات نیست که اگر اشتباه کرد ضررش بخودش برسد. او ممکن است که بسیاری را هم براه اشتباه بکشاند مثل بسیاری از کسانیکه ادعای داشتن عقل حقیقت جو کرده اند که من حقیقت را پیدا کرده ام و مردم را بدنبال خودشان میکشانند و بگمراهی میبرند. اینها سزاوار لعنت هستند.

1541     زانکِ تکـمـیـل خردهــا دور نــیــســت         لـیـک, تـکـمـیـل بدن مـقـدور نیسـت

خرد عقل است و میگوید آن کسیکه عقل خدای جوی او ناقص است و کاملش نکرده سزاوار لعنت است برای اینکه کامل کردن عقل دور یا بعید نیست و میتوان این کار را بوسیله کسانیکه عقلشان کامل است انجام داد. لیکن نقص بدنی را نمیتوان کاری کرد. کسیکه فلج شده, فلجی او خوب شدنی نیست لذا او لعنت ندارد. اگر کسی احساس میکند که در دلش میخواهد که بحقیقت برسد و عقلش یاری نمیکند که بحقیقت برسد, برود و مدد بگیرد از کسانیکه عقلشان یاری میکند. اینها هم در اختیارشان هست.

1542      کـفـر و فــرعــونـیِ هــر فـرد بـعــیــد         جـمـله از نــقصـانِ عـقـل آمـد پــدیـد

کفر یعنی نا باورمندی و سیاهی و خطا. فرعون کسیست که در برابر موسی میگفت من خدای بزرگ همه هستم. او بسیار اشتباه میکرد و هرکسی هم که این اشتباه را بکند بعید و دور است از حقیقت. همه اینها تاریکی و سیاهی و تباهیشان جملگی از نقصان و کم بود عقل خدای جوی آنهاست. اگر عقل خدای جوی فرعون کامل بود که فرعون در برابر حضرت موسی ادعای خدائی نمیکرد. و یا فرعونی نمیکرد یعنی تکبر و خود بزرگ بینی. او مستوجب لعنت است.

1543      بـهـر نـــقصـــانِ بـــدن  آمـــد فَــــرج         در نُــبـی که ما عَـلَی الاَ عـمی حَرَج

فرج یعنی گشایش, بخشیدگی, گذشت. نُبی اسم دیگر قران است. اما قسمت عربی در مصراع دم را کلمه بکلمه ترجمه میکنیم. ما علامت نفی است یعنی نیست. عَلی یعنی بَر.الاعمی یعنی آدم کور. حَرَج یعنی گناه و اعتراض.  بنا براین خداوند گفته است که نیست بر نا بینا اعتراضی. برای یک انسان کور اگر مرتکب خطائی شد هیچ گونه اعتراض بر او وارد نیست.

1544      بـرق, آفِـل بـــاشـــد وبس بـــی وفــــا         آفـــل از بـــاقــی نـــدانی, بـی صـفـا

آفل یعنی افول کننده. غروب کننده یعنی نا پایدار. بی وفا هم یعنی نماندنی. آفل یعنی غروب کننده و نا پدید شونده. از باقی یعنی باقی ماننده و از بین نرونده. یعنی بدون اینکه صفا داشته باشی نمیتوانی آفل را از باقی تمیز بدهی. برای تمیز دادن غروب کننده  از باقی ماننده بایستی که پاکی و صفای باطن داشته باشی. و برای کسب صفای باطن باید که معرفت پیدا کنی و آن معرفت نور صفاست. حالا میفهمی که این شخصی که دارد تو را بدنبال خودش میکشاند و میگوید من راهنمای تو هستم خواهی فهمید که این مثل برق آسمان است که لحظه ای هست و لحظه ای نیست یا که این مثل یک نور پایدار است و راست میگوید. حالا اینجا یک ایهام است. میتوانیم اینطور بخوانیم: آفل از باقی ندانی بی صفا  یعنی ای کسیکه صفا نداری.

1545      بـرق خـنـدد بـرکـه مـیـخـنـدد بــگـــو         بــر کسـی کـه دل نـهــد بــر نـورِ او

این برق آسمان و یا این آذرخش دارد میخندد آیا فکر میکنی که بکی میخندد. بعد خودش جواب میدهد و میگوید بکسیکه بان نور دل بسته است. این نور آذرخش باقی نمیماند که تو باو دل ببندی و برق دارد بریش تو میخندد. آن راهنمای دروغین هم که فقط مثل برق یک جستن میکند و لحظه بعد تمام میشود و تمام اطرافش تاریکیست خودش میداند که پایدار نیست لذا او هم دارد بر تو میخندد.

1546      نـور هـایِ چـرخ بُـبـریـده پـی اســت         آن چولا شرقی ولا غـربـی کِی است

چرخ بمعنی آسمان است. میگوید هر نوری در آسمان ببینید ببریده پی است. پی یعنی قدم. یعنی پا بریده هست یعنی باقی نمیماند. برق آسمان و ستاره ها و خورشید و ماه اینها همه ببریده پا هستند, یک موقع هستند و یک موقع نیستند. آنها از شرق طلوع میکند و در غرب افول میکنند. ولی یک نوری هست که نه شرقیست و نه غربی. یعنی همیشه هست. آن نور خداست. آن خورشید یا ماه و یا ستارگانی که طلوع و غروب دارند، کی مثل نور خداست که شرقی و غربی نیست و از شرق بیرون نمیآید و بغرب هم غروب نمیکند و همیشه نور خدا پایدار است. آن نور نور حقیقت است.

1547      برق را خـو یَـخـطــفُ الاَبصـار دان         نــور بـاقـی را هـــمــه اَنصـــار دان

خو یعنی صفت. یخطف یعنی دزد بسیار ماهر چابک عمل کن. ابصار یعنی چشم ها. میتوان برق آسمان را دزد نورِ چشمها دانست. نوریکه بسرعت میگزرد. اگر کسی بآسمان نگاه کند و در همان لحظه آذرخش اتفاق بیافتد, بعد از اینکه برق تمام شد برای چند لحظه چشم بیننده هیچ جا را نمیتواند ببیند و آن برق نور چشم بیننده را دزدیده است و اگر این آذرخش و یا برق خیلی زیاد شود حتی ممکن است که آن شخص کور هم بشود. در مصراع دوم میگوید نور باقی یعنی نورمعرفت خداوند و نوریکه همیشه باقیست انصار دان انصار یعنی یار والا. این نور نه تنها از بین رونده نیست و نور چشمت را نمیدزدد بلکه یار و یاور تو هم هست.

1548      بـر کــفِ دریــا  فَـــرس را رانــدن          نــامه ای  در نـورِ بـرقـی خوانـدن

1549      از حریصی, عـاقـبـت نا دیـدنســت          بـر دل و بـرعـقـلِ خود خنـد یدنست

بر کف دریا یعنی آن کف و خس و خاشاکی که روی آب دریا در سواحل هست. فرس یعنی اسب. در مصراع دوم نور برقی یعنی یک برق آسمان. در بیت دوم عاقبت یعنی فرجام کار و یا عاقبت کار. در این بیت کوته نظری و کوته بینی دنیا پرستان را مجسم میکند. دنیا پرستی بار منفی دارد و یعنی کسانیکه دنیا را همانگونه می پرستند که خدا را میپرستند و لی دنیا دوستی بار مثبت دارد و چون ما و آنچه که برای ما مهم است و در این دنیاست ما باید دنیا را دوست داشته باشیم مثل خود ما و خوانواده ما و دوستان ما دارائی ما همه اینها جزو دنیاست که همه آنها را دوست داریم و باید هم که اینطور باشد. حالا مولانا دنیا پرستان را تعریف میکند و میگوید دنیا پرست کسیست که خواسته باشد روی کف وخاشاک دریا اسب بتازاند پس معلوم است که عاقبت چه میشود. یا دنیا پرست کسیست که موقعیکه در آسمان رعد و برق میزند بخواهد با نور اینگونه برق یک نامه ای را بخواند. معلوم است که او هیچ وقت نمیتواند نامه ای را در آن برق بخواند. در واقعیت این شخص باید بر دل و عقل خودش بخندد. این کار و طرز تفکر این دنیا پرست در اثر حریصی خود اوست.

1550      عا قبت بین است عـقـل ازخاصیت          نـفس بــا شــد کـو نــبـیـنـد عـا قـبـت

عقل خدای جو عاقبت بین است. وقتی عاقبت بین است پس کاری نمیکند که بخطر بیافتد چون میتواند که عاقبت کار از اول می بیند. امانفس اماره آن چیزیکه در وجود انسانها امر میکند به بدکاری و بد اندیشی و بدخواهی، او عاقبت کار را نمیتواند ببیند. این نفس اماره میگوید که بد کن ولی نمیتواند عاقبت این بد کردن ها را ببیند. میگوید دروغ بگو یا بخاطر منفعت مادی خودش و یا برای اینکه بدوستش خدمتی بکند. این نفس اماره نمیتواند عاقبت بین باشد. اینست که درست تو را در محلکه خطر میاندازد. ولی عقل خدا بین و حقیقت جو عاقبت را می بیند. حالا اگر این عقل مغلوب آن نفس شود. این نفس بعضی وقتها بقدری خوب عمل میکند و جاذبه اش زیاد هست و کشش دارد که عقل خدای جو را هم میکشد بطرف خودش. اگر این اتفاق بیافتد این عقل دیگر عقل خدای جو نیست و این دیگر نفس است.

1551      عـقل, کو مغلوبِ نفس,او نفس شـد          مشتری ماتِ زُحــل شـد نــحس شــد

عقل کو یعنی عقل که او. مغلوب نفس یعنی تحت امر نفس قرار بگیرد، آن هم دیگر عقل نیست و تبدیل به نفس میشود. برای مثال, در زمان قدیم مردم خیال میکردند که ستارگان منظومه شمسی بعضیها نحوست آور و بعضی دیگر شادی آفرین هستند. مثلا مشتری سعد بود یعنی شادی آور بود. بر عکس ستاره زحل و یا کیوان که ستاره نحسی بود. حالا اگر مشتری مات زحل نحس آور بشود آنوقت مشتری هم مثل زحل میشود.

1552      هم درین نحسی بگردان این نـظــر           در کســی که کــرد نَحست در نــگر          

نحسی یعنی شومی و نکبت. بگردان این نظر یعنی یک نگاعی به او بکن. بکسی نگاه بکن که تو را نحس کرده و تو را بد بخت کرده باو نگاه بکن. بعبارت دیگر باطراف خودت نگاه کن و ببین چه کسی تو را بد بخت کرده. ما تا بحال خوشبختی و بدبختی خودمان را از سیارات میدانستیم ولی به آدمهائی که اطرافمان هستند هیچ توجهی نداشتیم. اینها هستند که باعث خوشبختی و بد بختی ما میشوند  برای شناخت آنها نور درون لازم است.

1553      آن نظر که بنگرد این جَرّ و مَــدّ           او زنحسی ســوی سـعـدی نـقــب زد

نظر بمعنی چشم است. جرّ یعنی فشرده شدن و مدّ یعنی گشوده شدن. در اینجا جر و مد را بعنوان بدبختی و خوشبختی آورده. اگر کسی بتواند یکی که او را نحس کرده, در یابد که نحس شده و یک نقبی بزند و یا یک راهی بزند بطرف سعادت و خوشبختی او دیگر از نحسی بیرون میآید. او زنحسی سوی سعدی نقب زد. نحسی یعنی نحس بودن و سعدی یعنی سعد بودن. حالا آن نقب و مجرای نجات چیست؟ آن همانا معنویت و معرفت است. آن انسانهای کامل هستند که بخدا رسیده اند و بکمال خدا کامل شده اند. آنها نقب هستند و میتوان از طریق آنها از نحسی بیرون آمد. اگر بتوانی به او دسترسی پیدا کنی, او تو را میبرد بسوی سعد بودن.

1554      زان هـمی گــردانـدت حالی بحال           ضـد بضـد پــیـدا کـنان در انـتــقــال

خداوند میتواند تو را اگر که بخواهی خودت را تحت اختیار او قرار بدهی باید منیت نداشته باشی. تا منیت داشته باشی خودت را در اختیار خدا نمیتوانی بگذاری. وقتی میتوانی در اختیار حقیقت باشی که دیگر منیت نداشته باشی. آنوقت او میتواند اگر در حال نحس باشی تو را ببرد بطرف سعد بودن و تو را از حالی بحال دیگر ببرد. خداوند محل الاحول ولاحول است و میتواند هرکس را که بخواهد از حالی بحال دیگر و از وضعی بوضع دیگر ببرد یعنی از حالی بضد آن حال میبرد. در مصراع دوم میگوید او میتواند از ضدی بضد دیگر انتقال بدهد. مولانا میگوید اساس این آفرینش بر ضد است. در مقابل تاریکی نور هست. سلامتی هست بیماری هم هست. بدی در مقابل خوبی. زشتی در مقابل زیبائی. پس اساس این آفرینش بر این ضد هاست. حالا اگر که از یک ضد بدی بتوانی بطرف یک ضد خوبی بروی, در مسیر این انتقال و رفتن حقیقت را پیدا میکنی. تو باید این دوتا ضد را بشناسی, تا تاریکی را نشناسی مفهوم نور را نمیدانی یعنی چه. تا بیماری را تجربه نکنی معنی سلامتی را نمیدانی. از وقتیکه تو در تاریکی قرار گرفتی و وقتیکه تو بیمار شدی از این موقعیت استفاده کن.

1555      تا که خوفـت زاید ازذاتُ الشِمال           لــذتِ ذات الـیـمـیـن یُر جِی الـرجال

خوف یعنی ترس. اگر کسی رو بمشرق بایستد دست چپش رو به شمال قرار میگیرد. ذات الشمال آنهائی هستند که چپ رو هستند. توجه اینکه این توضیح ارتباطی به جهات جغرافیائی ندارد. ذات الشمال یعنی آدمهائی که در چپ واقع شده اند و یا چپ رو هستند. ذات الیمین برعکس است یعنی کسانیکه راست رو هستند. یُرجی از رجال است و رجال یعنی امید واری دهنده. کلمه خوف و رجال عکس یکدیگر هستند و وقتی خوف ترس باشد رجال میشود امیدواری. این دو تا در دل تو موجود است و هروقت بطرف چپ رفتی و بفهمی که داری چپ روی میکنی آنوقت میترسی. اگر راست رو هستی و بفهمی که راست روئی میکنی آنوقت امید وار میشوی. ترس از چپ روی و امیدواری از راست روی, این دوتا از بهترین درکهائیست که خداوند بانسان داده است.

1556      تا دو پر باشی که مـرغِ یک پره           عــاجــز آمــد از پـریــدن ای سَـــره

این دو تا ترس و امید مثل دو تا بال پرنده است. این پرنده  چون دوتا بال دارد میتواند عوج بگیرد و سیر آسمانها را بکند . میتواند بمقصدش برسد. حالا اگر یک بالش را ازدست بدهد که بمقصد نمیرسد. برای اینکه تو بمقصد برسی خداوند به مرغ وجودت دو تا بال خوف و رجال داده است. ای سره یعنی ای انسان خوب و یا ای نیکمرد.

1557      یا رها کـن, تا نـیــایـم در کــلام            یــا بــده دســـتــور تـا گـو یـم تــمـام

در مثنوی موارد متعددی هست که مولانا به اوج شور و هیجان میرسد و اصلا سیل شور و هیجان مولانا را با خودش میبرد. او میداند که عرفان یکی از اصولش اینست که بهرکسی نباید هر حرفی را زد بایستیکه با اهلش حرفها را زد. اگر این حقایق را بآدمیکه درک نمیکند و لایق نیست بزنی یا اینکه گمراه میشود و راه را گم میکند و یا اینکه فاسد میشود. انوقت با خداوند خودش میگوید: خدا یا من بآنجا رسیده ام که دارم همه چیز را میگویم. یا من را آزاد کن از این شور و هیجان که چیزی در کلام پیدا نکنم که بگویم و اگر آزادم نمیکنی بمن دستور بده, دستور در اینجا بمنظله اجازه است, یا اجازه بده این حرفی که دارم میگویم تمام کنم و من بتوانم همه حرفهایم را بزنم. در این شور و هیجان من نمیتوانم خود داری بکنم.

1558      ورنه این خواهی نه آن,فرمان تراست         کس چه دانـد مرترا مـقصـد کجاست

اگر نمیخواهی من را از این شور و هیجان نجات بدهی و نمیخواهی هم دستور بدهی که همه چیز را بهمه بگویم آن هم امر امر توست. چه کسی میداند که قصد و اراده تو چیست.

1559      جـانِ  ابـراهـیـم  بـایـد تا بـنـور            بـیـنـد انـدر نار, فـردوس و قصــور

در این بیت نار و نور برعکس هم آورده. نار آتش است و سوزنده. نور رهائی بخش است. وقتیکه نمرود در زمان حضرت  ابراهیم که مردم را بسوی حقیقت میخواند, ادعای خدائی کرد و گفت خدا منم و حقیقت من هستم و تو مردم را بسوی چه چیز رهبری میکنی, حقیقت من هستم. بعد گفت ابراهیم را بآتش بیاندازید وقتی ابراهیم را از یک طرف بآتش انداختند بعد از لحظه ای از آنطرف آتش بیرون آمد و نسوخت. یعنی اینکه این نار نور شد این چیزیست که در چند بیت بالا گفت که خداوند تو را از حال بحال دیگر انتقال میدهد و حقیقت بر تو روشن میشود. این جان ابراهیم خلیل لازم است که تا چنین حالتی باو دست بدهد. از طرف دیگر میخواهد بگوبد روح ابراهیم پاک و ناب بود. تو هم پاک و منزه شو و آنوقت خداوند تو را از بدی بخوبی منتقل خواهد کرد.

1560      پـایه پـایه بـر رود برماه وخَور            تـا نــمـانـد هــمچـو حـلــقـه بــنـدِ در

خور بمعنی خورشید است و ما آن را خَور میخوانیم که با کلمه در هم صدا باشد. پایه بپایه یعنی کم بکم. این روح گفتیم که باید پاک شود. باید پله بپله و کم کم  و بتدریج بالا برود و بماه برسد و بعد از خورشید هم بالاتر برود تا بافلاک برسد. یعنی روح از این دنیای خاکی نجات پیدا کند نه باین معنی که بمیرد. در حالیکه زنده است و حرف میزند راه میرود و نفس میکشد.روح او نمیتواند با یک جهش پاک شود باید بتدریج خودش را پاک کند, البته ماه و خورشید مثال هستند و مولانا میخواهد بعد این راه را برای ما مجسم کند. باید این مسافت روحی را طی کنی تا بخدا برسی. وگرنه تو مثل این حلقه در میمانی که باین در کوبیده اند و تو هرگز نمیتوانی از جای خودت تکان بخوری. پس ما نباید حلقه دم در باشیم. حلقه دم در باعث میشود که تو حتی نتوانی از خودِ دَرهم جدا بشوی چه رسد به اوج گرفتن و بالا رفتن. تو از این در جدا نمیشوی تا تکبر داری. برای جداشدن از این حالت زار خودت باید اول تکبر خودت را خورد کنی و بکلی از بین ببری تا اینکه واجب الشرائط بشوی

1561      چون خـلیل ازآسمان هـفـتمـیـن            بـگــذرد که لا اُحِــبُّ الا فـــلـــیـــن

خلیل همان ابراهیم است معروف بود به ابراهیم خلیل. کلمه خلیل یعنی دوست. این ابراهیم آنقدر خدا دوستیش ناب بود که میگفتند ابراهیم دوست خداست و همین کلمه دوست لقب او شد. سابق برای خیال بودند که آسمان هفت طبقه دارد. این ابراهیم خلیل روحش از هفت آسمان هم گذشت. این بالا ترین اوجی بود که ممکن بود. چطور توانست از همه اسمانها بگذرد؟ برای اینکه گفت لا احبُّ الافمین. لا یعنی نه و یا علامت نفی است. احب یعنی دوست داشتن. آفلین یعنی غروب کنندگان. او در جستجوی خدا بود. او ماه و خورشید و ستارگان را خدا تصور کرد بعد دید که همه آنها غروب کنندگان هستند . گفت من افول کنندگان را دوست ندارم.
پایان این داستان.

Loading