1512 هــر طــعــامـــی کاوریـــدنـــدی بــوی کس ســویِ لـقـمـان فــرسـتـادی ز پـی
کاوریدندی بوی یعنی که آوردند. حرف ی که در آخر یک فعل قرارمیگیرد حالت استمرار به آن فعل میدهد یعنی همیشه میآوردند. بوی که ضمیر شخصی هست اشاره است به خواجه. پی بمعنی دنبال است. میگوید هر غذائی برای خواجه میاوردند, خواجه دست بآن غذا نمیزد و کسی را پی لقمان میفرستاد.
1513 تــا کــه لـقـمـان دسـت سـوی آن بَرَد قاصـداّ تا خواجه پس خورده ش خَوَرد
قاصدا یعنی عمدا و از روی قصد. پس خوردش یعنی پس مانده اش. خواجه صبر میکرد تا اول لقمان دست بغذا ببرد تا خواجه غذای پس مانده لقمان را بخورد یعنی لقمان را بر خودش مقدم میداشت و از این طریق بمقام لقمان احترام هرچه بیشتر میگذاشت.
1514 سئورِ او خوردی و, شـورانـگیخـتی هــر طـعـامـی کان نخوردی ریـخـتــی
سئور بمعنی همان پس مانده است. خواجه پس مانده لقمان را میخورد و شور انگیز میشد. یعنی وقتیکه میدید لقمان اول آن غذا را میخورد بهیجان میامد و خیلی خوشحال میشد. خواجه واقعا تظاهر نمیکرد و با تمام وجودش این کار را میکرد. خالا اگر لقمان نبود که اول این غذا را بخورد خواجه غذا را بدور میریخت.
1515 ور بـخوردی بـی دل و بـی اشــتهـا ایـــن بُــَود پـــیـــونـــدی بـــی انـتـهـا
بی دل و بی اشتها یعنی بی میلی و بی رقبت. پیوندگی یعنی هم بستگی. حالا اگر این لقمان بنده و غلام نبود که اول او بخورد اغلب بدور میریخت و اگر هم میخورد با بی میلی و بی اشتهائی میخورد. در خوردن آن غذا در غیبت لقمان دیگر میل و رغبتی نشان نمیداد. مولانا میگوید اگر پیوند و هم بستگی واقعی میخواهی، این پیوند واقعی و هم بستگی واقعیست. او با لقمان پیوستگی درونی و معنوی بی انتها پیدا کرده بود.
1516 خـر بــزه آورده بــودنــد ارمــغــان گــفــت رَو, فـرزنـد لـقـمـان را بـخوان
ارمغان تهفه و ره آورد است. شخصی از راه دور آمده بود و برای خواجه خربزه سوقات آورده بود. خواجه به یک نفر گفت برو و فرزندلقمان راصدا کن. یعنی لقمانیکه مثل فرزند من هست.
1517 چون بُـریـد و داد او را یک بـرین هـمچـو شکرخوردش و چون انگـبـیـن
بـرین یعنی قارچ و یایک برش از خربزه. انگبین بمعنی عسل است. خواجه خربزه را برید و یک برش اول داد به لقمان و او آنچنان خورد که انگار عسل میخورد.
1518 از خـوشی که خورد داد او را دوم تــا رسـیـد آنِ کَـرچـهـا تــا هـــفــدهــم
از خوشی که خورد یعنی موقع خوردن چنان لذتی در چهره و قیافه و وضع این لقمان پیدا بود و خواجه هم بسیار خرسند بود از اینکه لقمان در حال لذت بردن و بنا بر این باز دوباره باو میداد و او هم با همان اشتها و لذت میخورد
1519 ماند کرچی گفت این را من خورم تا چـه شیرین خر بزه است این بنگرم
از این خربزه فقط یک برش باقی مانده بود و خواجه گفت که این یکی را من میخورم تا شیرینی این خربزه را بچشم
1520 او چنین خوش مـیخورد کز ذوق او طـبهـا شد مشـتهـی و لــــقـــمــه جــو
چنان با ذوق و خوشی و لذت میخورد که وقتی من نگاه میکنم طبع و مزاج من پر از اشتها میشود و آنوقت من هم میخواهم همان را بخورم
1521 چون بخورد ازتلخـیش آتش فروخت هــم زبان کرد آبله هـم حلق سوخت
کلمه فروخت از افروختن است. وقتی خواجه از این خربزه خورد درونش آتش گرفت چون بسیار تلخ بود. زبانش تاول زد و حلقش هم سوخت.
1522 ساعـتـی بی خـود شــد از تـلخی آن بعـد ازآن گـفتش که ای جان وجهان
پس از اندک زمانی او از تلخی شدید این خربزه از هوش رفت. بعد از اینکه بهوش آمد رو کرد به لقمان و گفت ای جانِ جهان.جان بمعنی روح است. ای کسیکه روحت اینقدر پاک و منزه و پیوسته بحق است و ای کسیکه روحت برای من باندازه جهانی ارزش دارد.
1523 نوش چون کردی تو چندین زهررا لطـف چون انگــاشـتی ایـن قـهـر را
نوش بمعنی یک چیز شیرین است مثل انگبین. چون در هردو مصراع آمده و هردو بمعنی چگونه است. چندین یعنی اینهمه. زهر اشاره است بتلخی خربزه. لطف یک چیز بسیار خوشایندیست و برعکس آن قهر است. انگاشتن یعنی تصور کردن. آن خواجه میگوید ای لقمان این خربزه از تلخی مثل زهر است و تو چطور توانستی آن را تحمل بکنی و آن را بخوری؟ تو تلخی این خربزه را که بسیار نا خوش آیند بود و مثل زهر بود چگونه با لطف خوش آیندی تلقی کردی و مثل یک چیز خوش آیند پذیرفتی و این همه رنج و بلا را چه جوری با دل و جان تحمل کردی؟
1524 این چه صبر است این صبوری ازچه روست یـا مگـر پـیش تو این جا نت عدوست
صبوری بمعنی صبر کردن است و عدو بمعنی دشمن. خواجه خطاب به لقمان میگوید تو صبر کردی که این خربزه زهر مانند را خوردی, این چگونه صبریست و این کار بسیار عجیب بود که تو کردی, اینهمه شکیبائی برای چیست؟ شاید که تو دشمن جان خودت هستی؟
1525 چــون نیآوردی بـحـیـلت حُجـتـی کـه مرا عذریست, بس کن ساعـتی
چون در اینجا یعنی چرا. حیلت در اینجا بار منفی ندارد و بمعنی تدبیر است. حجت بمعنی دلیل است. میگوید ای لقمان وقتیکه تو این خربزه را چشیدی و دیدی که اینقدر تلخ است چرا بفکر چاره جوئی نیافتادی چرا تدبیری نکردی که این تلخی از تو صلب شود. خوب بود که بمن میگفتی یک چند دقیقه ای مرا معذور دار و بعدا این خربزه را بمن بده. تو تحمل کردی و هیچ دلیلی هم برای من نیاوردی و همین طور با اشتیاق و وله این خربزه را خوردی.
1526 گفـت من از دست نعمـت بخش تـو خورده ام چندان که از شرمم دو تو
دوتو که در آخر مصراع دوم آمده یعنی دوتا شده و خمیده شده. لقمان به خواجه جواب میده و میگوید اینقدر من از دست نعمت بخش تو نعمت گرفته ام که خجالت میکشم و زیر بار سنگین خجالت و شرمندگیم وجودم خمیده شده. یعنی این بار خجالتم خیلی سنگین شده
1527 شـرمم آمد که یـکی تـلخ از کـفــت من ننوشم ای تـو صـاحـب معرفـت
لقمان گفت که تو یک عمری بمن شیرین دادی، یک خربوزه تلخ را از تو نپذیرم؟ ننوشم اینجا یعنی نخوردن. از کفت من ننوشم ای تو صاحب معرفت. صاحب معرفت یعنی شخص آگاه. اصولا معرفت یعنی آگاه . بی معرفت یعنی نا آگاه. لقمان ادامه داد که ای صاحب من تو صاحب معرفت هستی و من بار ها از تو شیرینی گرفته ام و چطور بتوانم راضی بشوم که یک چیز تلخ را از تو نگیرم.
1528 چـون هـمه اجزام از انِــعــام تـــو رســتـه انــد و غـرقِ دانه و دام تـو
چون در اینجا معنی دیگری دارد و یعنی چرا. اجزام یعنی اجزاء بدنم و یا اعضای بدنم. اِنعام تو یعنی نعمت بخشی تو. رسته اند یعنی رشد نموده اند. غرق دانه و دام تو یعنی غرق نعمت و احسان تو و بخشش نیکی تو مثل اینکه من در خانه تو بدامی افتاده ام که دانه های این دام همه اش نعمت و احسان و نیکوئیست ومن چگونه کفران نعمت بکنم.
1529 گـر زیک تـلخی کـنـم فـریاد و داد خـاک صـد ره بـر سـر اجـزام بــاد
من اگر از یک چیز تلخی که از دست تو گرفته ام داد و فریاد کنم، صد بار خاک بر سر همه اعزای بدنم باشد. در اینجا کمی تامل کرده و از خودمان سوأل بکنیم که ما خودمان چگونه هسنیم آیا از این محبتهائی که دیگران بما داده اند و از ما توقعی هم نداشتند, اگر یک دفعه کم بدهند و یا اصلا ندهند, آیا ما هنوز آدم متشکر هستیم از آنها یا اینکه نظرمان بر میگردد و ممکن است پشت سرش هم بگوئیم که این آدم دیگر عوض شده و آدم سابق نیست و یا بیاد میاوریم که بارها و بارها بما احسان کردند. و یا وقتیکه بدیگران خدمتی میکنیم و یا اِنعامی بدیگران میدهیم آیا انتظار داریم کا از ما تشکر کنند و بگویند ممنونم. ممنون از کلمه نعمت است و وقتیکه میگوئیم ممنونم یعنی منت شما را قبول میکنم. یعنی بار منت شما بر من است. اگر اینطور است بهتر است این کار نیکو را نکنیم برای اینکه اثر منفی یک چنین انتظاری بیشتر است از اثر مثبت کار نیکو کردن ما.
1530 لَذتِ دستِ شکربخشـت بــداشــت انـدرین بِطّـیخ تـلخی کِی گذاشــت
شکر بخش یعنی همیشه تو هرچه که بمن دادی لذت آور بوده است. اینجا کلمه بداشت یعنی از بین برد و مانع شد. برای مثال: یک وقتی هست که میگویم که من بدون اینکه بلیط داشته باشم میخواهم وارد این سالن بشوم. نگهبان این سالن من را از واردشدن باین سالن بداشت. این مثال برای درک کردن کلمه بداشت در مصراع اول آورده شد. یطّیخ عربی خربزه است. لقمان میگوید شیرینی دست تو و گوارا بودن نعمتهای تو و لذت بخش بودن احسانهای تو که همیشه ذایقه وجود من را شیرین کرده وقتی خربزه را خوردم،آن شیرینیهائی که بمن دادی اثر تلخ خربزه را از بین برد. تلخی خربزه کی اثر گذاشت؟ هیچوقت نگذاشت.
1531 از مـحـبّت تـلخهـا شـیـریـن شـود از مـحـبّـت مسـهـا زرّیــن شــود
میگوید محبت بقدر ی تواناست که میتواند چیزهای نا گوار را گوارا کند. این محبت یک توانائی و قدرتی دارد که میتواند چنان تبدیل و تحولی ایجاد بکند مثل اینکه مس را بطلا تبدیل بکند. پس اگر شمای خواننده بکسی محبت بدون انتظار و توقع بکنید این کار شما بسیار ارزشمند است و شما تلخیهای زندگی او را بشیرینی تبدیل میکنید. مسهای وجودش را یعنی ناراحتی ها و بدبینیها و بد کاریهایش را تبدیل بطلا میکنید و برعکسش هم هست. وقتیکه خداوند بشما نعمت داده و همیشه هم داده و خواهد داد, آیا محبتش را درک میکنید. ویا وقتی بنا بمقتضیاتی بشما کمتر بدهد آنوقت شما گله میکنید؟ هرگاه فکر گله کردن بسرتان زد بلا فاصله بیاد این غلام با خواجه خودش بیافتید و ببینید که او با خواجه چگونه رفتاری دارد. این غلام بما میاموزد که ما با خواجه حقیقی خودمان که خداوند است چگونه رفتار بکنیم.
1532 از مـحـبّت دُرد هـا صـافـی شــود از مـحـبّـت دَرد هـــا شـافـی شــود
داخل خمره های شراب که در خانه ها بود هم شراب بود و هم درد شراب. حالا میگوید محبت چنان چیزیست که میتواند درد شراب هم تبدیل به شراب صاف بکند. همچنان میتواند درد را هم شفا ببخشد. این محبت شفا دهنده درد هاست. در بیت بعد از اینهم بالاتر میرود.
1533 از مـحبّت مرده زنده مــیکـنـنـد ازمـحـبـّت شـاه بــنــده مــی کـنـنـد
از محبت مرده را زنده میکنند یعنی محبت دلهای مرده را زنده میکند. دلی که مرده است و صاحبش هم همیشه میگوید من برای همیشه دل مرده خواهم بود زیرا از همه کس و همه چیز زده شده ام. شما میتوانید او را با محبت دل زنده کنید. شاه و بنده دو عنوان کاملا متفوات است اما محبت آنقدر قدرت دارد که میتواند شاه را به بنده تبدیل کند.
1534 این محبّـت هـم نتـیجۀ دانش است کـی گـزافه برچـنین تختی نشـست
این محبت عشق است, عشق بخدا, این محبت عرفانی عشق است. نتیجه دانش است. دانش اینجا چیست. اگر کسی برود بدانشگاه و بخواهدرشته علوم را بخواند این دانش است ولی منظور مولانا این گونه دانش نیست. دانش مورد نظر مولانا معرفت است که خودش بزرگترین دانشهاست. و در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشود. این معرفت را بگونه ای دیگر باید بدست آورد و این دانش واقعیست. کلماتی هست که در نظر بزرگواران و عرفا یک معنی دارد و حالا در نظر ما یک معنی دیگری دارد. اینست که برای ما سوأل ایجاد میکند. مثلا کلمه هنر, اگر بگوئید که این شخص هنر مند است شنونده سوأل میکند که آیا این شخص چگونه هنری دارد. آیا خواننده است یا نقاش. خواننده است یا شاعر. در صورتیکه سابق بر این معنی این هنر اینها نبوده و هنر مفهوم دیگری داشته. مثلا بقول فردوسی: هنر نزد ایرانیان است و بس. این هنر, عشق بوطن بوده. نظامی میگوید:
چهار چیز شد آئین مردم هنری که مردم هنری زین چهار نیست بری.
یعنی آدم هنرمند این چهارتا را دارد. حالا اسم اینها را میاورد: نخست آنکه دل مردمان نیازاری. پس این دل نیازردن هنر است.
تا توانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد.
پس هنر دلِ شکسته را ترمیم کردن است و نه دل درست را شکستن. درست است که معانی کلمات مقداری عوض شده ولی واقعیت و اصل معنی آن هست و عوض نشده. پس دانشی را که مولانا در اینجا میاورد دانش دانشگاهی نیست و دانش معرفت است.
در بیت 1534 کلمه گزافه یعنی ادعا کردن بدروغ. بر چنین تخی نشست. میگوید عشق راستین هنر والاست و این هنر والا هم پیدا نمیشود مگر در کسیکه آن شخص معنویت و معرفت داشته باشد. معرفت یعنی آگاهی بحقایق و عرفان. مولانا در مصراع دوم میگوید به دروغ و خودستائی نمیشود بر تخت عشق نشست و پادشاهی کرد. بقیه داستان در قسمت چهارم.