45.2 امتحان کردن خواجه زیرکی لقمان, زیرکی لقمان را قسمت دوم

1487      چــون رود خـــاجــه بـــجـــای نـا شــنــاس         در غــلام خــــویش پـــوشـــانـــد لـــبـاس

آن خواجه لقمان وقتیکه میخواست به یک جای ناشناس که در آنجا کسی لقمان و خواجه را نمیشناختد برود لقمان را هم با خودش میبرد و لباس خواجگی خودش را بر تن لقمان می پوشانید و لباس بندگی و غلامی لقمان را خودش می پوشید.

1488      او بـــپـــوشـــد جـــامِــــهــــای آن غــــلاام         مـــر غـلام خــویش را ســازد امام

امام بمعنی پیشرو جلو روی یک عده ای. در اینجا رنگ هیچ فرقه خاصی و یا مذهبی ندارد. هرکس که پیشرو باشد و دیگران دنبال او بروند او امام است. خواجه سعی میکرد که لباسهای خودش را باو بپوشاند و بهمه نشان بدهد که این امام و یا پیشرو من است و من دنباله رو او هستم.

1489      در پِــیَش چـــون بــنــد گــان در ره شـــود         تـا نـــبـا یـد زو کسـی آگـه شـــود

در پیش یعنی در دنبالش. چون بندگان یعنی مثل غلامان دنبال سرش راه میرفت برای اینکه کسی متوجه نشود که او غلام است و من خواجه او. این پیامیکه مولانا دارد اینست که, اگر مقایسه بکنیم با خودمان, ما چقدر این کار را میکنیم  و ما چقدر یک جای ناشناسیکه میرویم سعی میکنیم خودمان را پائین تر از آنچه که هستیم نشان بدهیم و بگذاریم دیگران خودشان را بالا تر نشان بدهند؟

1490      گــو یــد: ای بــنـده تـو رَو برصدر شــیـن         مــن بـگـــیـرم کـفش چـون بــنـدۀ کِـهـیـن

قدیم در مجالس گردهمآئی جائی بود که بان صدر مجلس میگفتند و هر کس که مقامش بالا تر از دیگران بود وقتی وارد مجلس میشد او را به صدر مجلس میبردند و در آنجا مینشاندند. کلمه شین در مصراع اول مخفف نشین و فعل امر مخفف است یعنی تخفیف داده شده. خواجه به لقمان میگفت ای بنده من تو برو ودر صدر مجلس بشین چون لباس صدر نشینی هم بتنش پوشانیده بود. در قدیم وقتی وارد چنین مجلسی میشدهد همگی قبل از وارد شدن کفشهای خود را فبل از در ورودی جائی بنام کفش کن در میاوردند و اگر عده زیاد بود شخصی را هم بعنوان محافظ کفشها در آنجا میگماشتند. خواجه ادامه داد و گفت منهم دم کفشکن کفش گیر میشوم و کفش  تو و دیگران  را بعنوان کفش گیر و کفش نگه دار مثل یک غلام کوچک و حقیر میگیرم .

1491      تــو درشـــتـــی کُـــن, مـــرا دشـــنـــام ده          مـــر مـــرا تــو هـــیــچ تــو قــیـری مـنـه

درشتی کن یعنی با خشونت با من رفتار کن مثل خواجگان و اربابان با من رفتار کن. توقیر از کلمه وقار است و وقار بمعنی سنگینی شخصیت یعنی بزرگ داشتن و احترام گذاشتن. و هیچ توقیر و یا احترامی جلوی دیگران به من مگذار.

1492      تــرکِ خــدمــت, خــدمــتِ تــو داشـــتــم          تــا بـغــربـــت, تــخــم حـــیــلت کــاشـــتــم

تو در واقع غلام منی و باید بمن خدمت کنی ولی حالا بتو میگویم که این خدمت کردن بمن را ترک کن و ناراحت هم مشو و بحرف من گوش کن و همین ترک کردن خدمت بمن, من بحساب خدمت کردن تو میگذارم. در مصراع دوم بغربت یعنی جائی که کسی من را نمیشناسد. حیلت در اینجا اصلا بار منفی ندارد و بمعنی چاره اندیشیست. میگوید تا در جائیکه کسی من را نمیشناسد من تخم چاره اندیشی دارم میکارم. برای اینکه بفهمم در یک جای نا آشنا مردم بهمدیگر چه میگویند و چگونه با هم رفتار میکنند. میخواست آنها را خوب بشناسد و اگر یک شخص بزرگی وارد آن مجلس میشد آنها مواظب خودشان بودند و خودشان را نشان نمیدادند. حالا وقتی غلامی آمده و دم در نشسته اینها باو اهمیتی نمیدهند و هر حرفی دارند بهم میزدند. این تدبیری بود که خواجه بکار برد تا مردم آنجا را خوب بشناسد و بداند با چه گونه افرادی سر و کار دارد.

1493      خــواجــگـان ایــن بـنــد گـیـهـا کــرده اند          تــا گُـــمـــان آیــد کـه ایشـــان بــنــد ه انــد

میگوید خواجگان واقعی کسانی هستند که این گونه بندگی میکنند و آقای واقعی کسیست که بندگی میکند نه اینکه آقائی بکند و یا خواجگی بکند. اینها میکوشیدند که مردم خیال کنند که اینها بنده اند. حالا وقتی  کسانی رونده راه حق میشوند و بسوی حقیقت میخواهند بروند مثل صوفیان واقعی و رونداگان راه طریقت هستند، اینها با نفس اماره خودشان بیگانه اند. نفس اماره بآنها میگوید که شما خودت را بگیر, تو دانش داری, تو یک انسان کامل شدی, ولی نه اینها بر نفس اماره خودشان حکومت میکردند و خودشان را بصورت یک فقر روحانی پیش میبردند  و فقیر روحانی میشدند. در برابر این فقر مادی داریم. آن فقیر مادی چیزی ندارد که بخورد و یا بپوشد و از دیگران طلب مادیات میکند, ولی فقر معنوی یک فقر روحانیست یعنی هرچه که تکامل پیدا میکند و دانش و حکمتش زیاد میشود, باز حس میکند که در برابر دانش و حکمت خدا فقیر است. اصلا همیشه فکر میکند که فقر روحانی دارد, همیشه احساس میکند که کمبود و فقر دانش دارد و همین باعث میشود که منیتش از بین برود.

1494      چشـــم پُــر بـودنـد و سـیـر از خـواجـگی         کـــار هــــا را کــــر ده  انـــد آمــــادگــــی

چشم پر یعنی بی نیاز از حرمت و تجمل دنیوی. میگوید چشم و دلشان سیر بود. بعضیها هستند هرچه که تجمل داشته باشند, بمنزلشان هم که میروی حلقه درب منزلشان هم از طلا باشد و تمام اطاقهایشان مفروش از فرشهای پر قیمت ابریشمی, ولی چشمشان را پر نمیکند و اگر یک خودنویس قشنگی در دست شما ببینند باز چشمشان دنبال آن است. هیچ وقت چشمشان سیر نمیشود. برای اینکه این تجملات نمیتواند چشم آنها را پر کند. آن چیزیکه پر میکند معنویات است و نه تجملات. در مصراع دوم کار ها را کرده اند منظور کارهای عرفانیست یعنی عبودیت و بندگی, اینها را با رغبت دارند انجام میدهند و آماده این کار هستند و با آمادگی انجام میدهند. کاراین انسان کامل اینست که پیروی بکند از آنچه که حق و حقیقت است و دوری بکند از آنچه که نا حق و شیطانیست. این کارهای انسان کامل است و این کارها را با رغبت انجام میدهد و وجودش آماده این کار است.  

1495      ایـن غـــلامـــانِ هـــوا بــر عـکسِ آن         خـویشـتـن بنـموده خواجه عـقـل وجان

در برابر این انسانهای کامل کسانی هم هستند که غلامان هوا و هوس خودشان هستند بر عکس افرادی را که در بیت فوق ذکر شد. او که صاحب و ارباب بود جلو میرفت, غلام و بنده پشت سرش میرفتند. حالا اگر کسی همیشه بدنبال هوا و هوس خودش بدود, هوا و هوس دارد جلو میرود و او دارد پشت سرش میرود. پس او غلام و بنده هوا و هوس است.تا هوا و هوس کجا برود تا او هم بدنبالش برود. او همیشه عقب است. واقعا اینها بنده اند و ظاهرا این گونه نشان میدهند که صاحب عقل و روح خودشان هستند ولی نیستند.

1496      آیـد از خــواجــه  رَهِ افـکـــنـــد گـــی         نایـد از بـنـده بـغــیــر از بـنــد گــــی

خواجه آن سرور و بزرگ است. خواجه بزرگ کسیست که فروتن باشد. افکندگی یعنی فرو تنی. خواجه واقعی کسیست که خودش را در راه تواضع, خاکساری و فروتنی افکنده. بنده واقعی هم کسیست که دارد بندگی میکند.

1497      پس, از آن عـالم بـاین عـــا لــم چـنـان         تـعــبـیـتهـا هست بـرعکس این بدان

آن عالم کجاست و این عالم کجاست. آن عالم, عالم حقیقت است. این عالم این دنیای خاکی ماست که هیچ چیزش حقیقت ندارد. دنیای محسوس نام دارد و دنیائیست که ما آن را حس میکنیم. ولی دنیای حقیقت  را معمولا کمتر حس میکنیم. در مصراع دوم, تعبیتها یعنی آماده کردنها. حالا میگوید آن عالم حقیقت با این عالم مجاز همه چیزش بر عکس است. ساختن ها و آماده کردن هاو همه اینها بر عکس شده, این را خوب توجه کن و بدان. در عالم حقیقت همه کارها بر عکس آن چیزیست که در این عالم مجازی و ظاهری مردم انتظار دارند. مردمی که در این عالم ظاهری و مجازی زندگی میکنند, از این عالم انتظاراتی دارند. آنهائیکه در عالم حقیقت هستند درست بر عکس آنها هستند. انسانهای کامل, انسانهای گران پایه و حکمت دان ودانشمند در این عالم مجاز دروغین هستند و همه مردم اکثریتشان یک خواسته های شیطانی دارند ولی واقعا روح اینها در عالم حقیقت و در جستجوی حقیقت است. خودشان در این عالمند ولی روحشان در عالم حقیقت زندگی میکند. بنا بر این آنها رفتارشان بر عکس آن چیزی هست که مردم این دنیا میکنند.

1498      خـــواجـه لـقــمـان از ایـن حالِ نهـان         بـود  واقـف, دیـده بـود ازوی نشان

علت اینکه این همه این خواجه به لقمان احترام میگذاشت این بود که از حال درون لقمان از ضمیرش و از قلبش آگاه بود. لقمان بسیار زشت رو بود اهل حبشه بود و سیاه ترین پوست ها را در ظاهر داشت. این مهم است که توجهی بظاهر نباید داشت و باطن را باید از ظلمت و تاریکی روشن کرد. واقف یعنی آگاه. دیده بود از وی نشان. خواجه یک نشانه ای از حکمت و دانش و آقائی واقعی را از این لقمان دیده بود.

1499      راز مـیـدانسـت, خـــوش مـیـراند خر         از بــرایِ  مصـلـحــت آن راهــبـر

لقمان راز میدانست, حکمت میدانست و اسرار جهان را میدانست. خوش میراند خر, این یک اصطلاح است یعنی کار خودش را میکرد و بروی خودش نمی آورد که من همه این اسرار را میدانم. او از برای مصلحت این کار را میکرد. او اینکار را برای این میکرد که مردم جامعه را بشناسد تا بتواند بعدا به آنها کمک کند. او بسیار معروف به حکمت آموختن بود. اول می بایست این مردمی را که بوئی از حکمت نبرده بودند بشناسد و بعدا در مواقع خودش به آنها حکمت بیاموزد. او اجتماعاتی را تشکیل داده بود از عامی ترین مردم و با اینها بزبان ساده خودشان با آنها صحبت میکرد و بانها علم میاموخت.

1500      مـــر وَرا آزاد  کــــردی  از نَـخُسـت         لــیــک خشـنــودی لـقـمان را بجست

در آن زمان مرسوم بود وقتی یک بنده ای را میخریدند پس از مدتی او را در راه خدا آزاد میکردند و حتی کمک هم باو میکردند که زندگی عادی مردمی خودش را شروع کند. این خواجه زمانیکه لقمان را خرید اول او را نمیشناخت ولی بزودی او را شناخت وقتیکه از همان اول او را شناخت میخواست او را آزاد کند ولی لقمان قبول نمیکرد. پس خواجه سعی میکرد که خوشنودی لقمان را فراهم بکند.

1501      زانـــکِ لــقـمـان را مراد ایـن بــود تا         کس  ندانـد  سِــرِّ آن  شــیــــر و فَـتی

شیر در اینجا یعنی کسیکه شیر مرد حکمت و دانش است. فتی یعنی جوانمرد.در اینجا دو صفت برای لقمان قائل شده بود. یکی شیر مرد و دیگری جوانمردی. نمیخواست کسی لقمان را بشناسد و بهمین دلیل به خواجه گفت تو مرا آزاد مکن. اگر خواجه او را آزاد میکرد, مردم همه میفهمیدند که او برده بوده وآزاد شده و دیگر حرفهای او را قبول نداشتند. ولی صاحبش لباس تن خودش را باو پوشانید و گفت برو و در صدر بنشین و اصلا نشان نده که من بنده هستم.

1502      جــه عـجـب کـه سِـرّ زبَـد پـنهان کنی         این عجب کـه سِرّ ز خود پـنهـان کنی

بد در اینجا یعنی مردم بد اندیش. مولانا میگوید این شگفت آور نیست که یک کسی راز خودش را از مردم بد کار و بد اندیش پنهان بکند. بلکه شگفت آور و عجیب آن چیزیست که کسی راز را از خودش هم پنهان بکند. مولانا میخواهد بگوید برای اینکه خواجه رازش را پنهان بکند او حتی از خودش هم راز را پنهان میکرد و در ظاهر خودش را برده نشان میداد و حتی خودش را یک برده نادانی جلوه میداد. در عرفان اصلی هست که اگر معرفت و معنویتی بکسی داده شود و آنکس این معرفت و معنویت را بطور نمایشی در برابر مردم بکار ببرد, همه این معرفت بتدریج از وی گرفته میشود. برای اینکه این معرفت بتو داده نشده که بمردم نمایش بدهی و برای خودت مرید جمع بکنی. تو اگر یک کار نمایشی انجام بدهی تو دیگر از راه معرفت به بیراه رفته ای و کار نمایشی پیش گرفته ای. بنا براین این لقمان نمیگذاشت مردم به سر او پی ببرند ولی وقتی بمردم نزدیک میشدند آنوقت بزبان مردم شمه ای از اسرار را با آنها در میان میگذاشت.

1503      کــار پـنهـان کن تـو از چشمـان خَـود         تـا بــُوَد  کـارت  ســلـیـم از چَشــم بَــد

کار در اینجا منظور چیزهائیست که میدانید و یا اسرار تان را. سلیم یعنی سالم مانده. میگوید سعی کنید که مطالب خصوصی خودتان را پنهان کنید و هرجا که مینشینید بمردم کار و بار خوتان را آشکار نکنید تا از چشم بَد سالم بمانید. در اینجا منظور مولانا زخم چشم نیست در صورتیکه اسرار خود را بدیگران بگوئید آنوقت باعث حسادت حسودان میشوید و آنها بشما حسادت میورزند و اغلب این حسادت باعث نا راحتی شما میشود.

1504      خـویش را تسـلــیـم  کـن بـر دام مُـزد         وانگـه ازخود, بی زخود چـیـزی بدزد

مزد یعنی پاداش. پاداش را باید بدام انداخت. پاداش در اینجا یعنی مزد الهی و مزد روحانی. اگر کار نیکی میکنید مزدش را از خدا میخواهید. شما آن مزد الهی را دارید که مزد واقعیست و دارید آن را بدام میاندازید. میگوید خودت را بر دام مزد تسلیم کن. اگر که عاشق حقیقت هستید و خداوند معشوق ازلی شماست و شمادر راه معنویت و رسیدن باو قدم بر میدارید در هر مرحله ای و هر قدمی که بر میدارید هزاران هزار خطر وجود دارد و مقدار زیادی عوامل گمراه کننده است و شما بایستی خود را تسلیم مشیت و اراده خداوند بکنید. وقتی شما تسلیم خداوند میشوید که خودتان را فراموش کنید. وانگه از خود  بی زخود یعنی از خود بیخود شدن وبدون اینکه خودت را احساس بکنی چیزی بدزد. چیزی بدزد یعنی چیزی که تو را از حق دور میکند بدزد، مثل خود پرستی, خودخواهی, تکبر, منیّت را از وجود خودت بدزد. آنوقتیکه یک چیزی را از کسی میدزدند آنوقت آن کس آن چیز را ندارد.

1505      مـیـد هــنـد افــیـون بِـمردِ زخــم مـنـد         تا که  پـیکان از تنش  بــیـرون کــنـنـد

افیون تریاک است ولی در اینجا داروی بی حس کننده است. زخم مند یعنی زخمی. میگوید یک کسیکه پیکان بتنش خورده و زخم شده, اول باید او را بی حس کنند تا بتوانند پیکان را از تنش بیرون بیاورند. این صفت منیّت هم در وجود آدمها درست مثل پیکانیست که بتن آنها فرو رفته و موقع بیرون آوردن بخاطر شکلی که به نوک تیر داده اند بسیار آزار دهنده و دردناک است. پس میگوید اول باید از خود بیخود بشوی یعنی خودت را با دادن تمام توجهت به حق و حقیقت بی حس بکنی.

1506      وقـت مـرگ, از رنج او را می درند          او بـدان مشغـول شــد, جان مــیـبـرنـد

لحظه مرگ لحظه رنج آوریست و مولانا آن را تشبیه میکند و میگوید در آن لحظه آنقدر رنج میبرد مثل اینکه دارند بدنش را پاره پاره میکنند. ولی طوری اینکار با مشیت خداوند تعبیه شده که وقتی کسی در لحظه های آخر زندگیست دیگر خودش را آنجور حس نمیکند و لحظه ایکه دیگر درد احساس نکرد در آن لحظه جانش گرفته میشود.

1507      چون بِهَـر فکری که دل خواهی سپرد        از تو چـیـزی در نـهـان خـواهـنـد بـرد

تو اگر دل بهر چیزی در این دنیا ببندی و خیلی بآن وابسته باشی وقتی بی خبر هستی، آن را از تو میگیرند و بدون اینکه متوجه باشی, پنهانی از تو میگیرند.

1508      هـرچه انــدیشـی و تــحصــیـلی کـنی          می در آیــد دزد از آن سـو  کایـمِـنـی

هرچه که فکر میکنی و اندیشه میکنی که چه بکنم که یک چیزی بدست بیاورم و وقتی بدست آوردید و خیالتان راحت شد که حالا آنچ میخواستم بدست آورده ام همان موقع که خیال میکنی در امان هستی دزد میاید و آن چیز را از دستت می رباید.

1509      پس بدان مشغول شـو کان بهـترست           تــا زتـو چیزی بَـرد کان کِـهـتر است

در اینجا بر میگردد به نصیحتی که قبلا کرد که اسرارت را نزد خودت نگه بدار و حرف دلت را بکسی بازگو نکن و همیشه خودت را در ظاهر طوری نشان بده که زیاد هم در زندگی چیزآنچنانیی نداری آنوقت حسودان و یادزدان زیاد بفکر اینکه از تو چیزی ببرند نخواهند بود.

1510      بـارِ بـازرگان چـــو در آب اوفـــتــد           دســـت انـــدر کـــالـــه بــهـتـر زنــد

سابق براین بازرگانان کالای خودشان را که میخواستند از کشوری به کشور دیگر بروند با کشتی میبردند و خودشان هم با همان کشتی برای فروش بارشان میرفتند. اگر در طول راه طوفان میشد و آب در کشتی میافتاد و یا اصلا کشتی غرق میشد آنوقت اجناس این تجار هم بآب میافتاد. حالا آن بازرگان سعی میکند که جنس بارزش خودش را نجات بدهد و اجناس کم ارزش تر توجهی ندارد، حالا دزد هم که میاید سعی خواهد کرد که هر مالی با ارزشتر است از شما ببرد.

1511      چونکِ چیزی فوت خواهد شد درآب         ترکِ کـمـتـر گوی و, بهــتـر را بیاب

در زندگی افراد هم گاهی اقات چیزهای مالی هم مانند کالای بازرگان بآب میافتد و در حال از بین رفتن است, بین این چیزهائی که در حال فنا شدن است, کم ارزش ترین ها را پرت کن و آن چیزیکه پر ارزش ترست سعی کن در بیابی و از فنا شدن نجات دهی.   دنباله این داستان در قسمت سوم.

Loading