همان طور که قبلا هم اشاره شده بود به نحوی این داستان هم بدنباله داستان قبلی که ذاالنون خودش را بدیوانگی زده بودمربوط میشود. لقمان بنا بروایت اسلامی یک فردی بود از اهل حبشه و در روزگار داود زندگی میکرد. یکی از حکما که در ظاهر برده و بنده و غلامی بیش نبود و یک برده سیاه پوستی بود ولی در واقع برده نبود و بنظر میرسید که برده است و یکی از انسانهای کامل دل آگاه و یکی از انسانهای نا شناخته تاریخ است یعنی آنطور که باید شناخته نشده.در حکایات و افسانه هائی که راجع باو آمده و حتی مطالب صریح و درستی که در تاریخ راجع باو آمده تمامش سراپا پند و اندرز و حکمت آمیز است. مولانا این داستانها را از منابع مختلف و از عارفان مشهور و بزرگان ادب فارسی میگیرد و در آنها دخل و تصرفاتی بنا سلیقه خودش میکند و در مثنوی معنوی میاورد. مثلا همین داستان لقمان را در کتاب اسرارالتوحید بنوشته محمد منوّر که نوه شیخ ابو سید اَبُالخیراست آمده است. دانشمند دیگری هست باسم عوفی که در قرن ششم و هفتم هجری زندگی میکرده و کتابی دارد بنام جوامع الحکایت که عینا داستان لقمان در این کتاب هم آمده. همچنین در کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری هم این داستان را آورده.
1464 نَـه کـه لقــمـان را کــه بـنـدۀ پاک بود روز و شــب در بـنـدگی چــالاک بود
نه که یعنی مگر نه اینست که. منظور از بنده, برده است که در بازار برده فروشان خرید و فروش میشد. پاک بود یعنی از هرگونه گناه پاک و منزه بود. در بندگی چالاک بود. بندگی در اینجا منظور بنده خداوند بودن است و چالاک بمعنی زرنگ, چابک, و آماده بکار. یعنی همیشه شب و روز در خدمت اجرای اوامر خداوند بود. این برده ها خواجه و صاحب داشتند.
1465 خــواجـه اش مـیـداشتی در کـار پیش بـهـتـرش دیــدی ز فـرزنـدان خـویش
میداشتی یعنی پیوسته این کار را میکرد(بحالت استمرار) در کار پیش یعنی در هرکاری او را مقدم بر خویش میداشت حتی از فرزندان خودش هم برای او بیشترارج و ارزش برایش قائل بود و هرکاری که میخواست انجام دهد با او در میان میگذاشت و از نظر های او بهره مند میشد. پیام مولانا اینست که دل آگاه بودن, پاک بودن, در بندگی چالاک بودن, اینها ارتباطی با بنده و خواجه بودن ندارد. یک انسان در هر لباسی و یا در هر مقامی ممکن است که پاک باشد.
1466 زانـکــه لـقــمان گـرچه بـنـده زاد بود خــواجـه بــود و از هـوا آزاد بــــود
زانکه یعنی از آنجا که, زیرا که. بنده زاد بود یعنی برده زاده بود ولی در واقع خواجه او بود و از هوا و هوس آزاد بود یعنی هیچ هوا و حوسی نداشت. آن چیزهائیکه همیشه اسباب گرفتاری ما را فراهم میکند هوا و هوس است. دلمان هوس چیزی را میکند که نباید بکند و این نفس اماره ایست که ما ر امر میکند بکارهای بد و زشت. میگوید با وجود اینکه این لقمان یک برده بود و برده زاد هم بود، لطف و ارجهیتش این بود که از هرگونه هوا و هوس نا شایست آزاد بود. وقتیکه میگوید آزاد بود, اگر کسی هوا و هوس داشته باشد او اسیر آن هوا و هوس است. یک اسیر دست و پایش بسته است و کاری از پیش نمی برد و دیگر آزاد نیست. حالا مولانا از داستان خارج میشود.
1467 گــفـت شـاهـی شــیــخ را اندر سُخـن چیزی ازبخشش زمن درخواست کن
یک شاهی و یا یک امیری. شیخ منظورش یک انسان کامل. اندر سُخن یعنی در ضمنی که با او حرف میزد. میگوید یک پادشاهی با یک انسان کاملی صحبت میکرد و باو گفت چیزی از من درخواست کن و هرچه تو بخواهی من بتو میدهم.
1468 گـــفــت ای شــه شـرم نـایــد مـرترا کــه چــنـیـن گـوئی مرا؟ زین برتر آ
شیخ گفت ای شه از چنین حرفی که بمن زدی که من از تو چیزی درخواست کنم و تو بمن ببخشی, حیا نمیکنی؟ در حق من تو باید فراتر و بالا تر از این حرفها بیاندیشی. من فردی نیستم که چیزی از تو خواسته باشم و تو بمن ببخشی.
1469 من دو بـنده دارم و ایشــان حــقــیـر وآن دو بـر تــو حــاکـمآ نـنـد و امیر
انسان کامل ادامه میدهد و میگوید من دوتا بنده بسیار حقیر و کوچکی دارم و اینها با همه خواری و ناتوانیی که دارند بر تو امیر هستند و بر تو فرمان روائی میکنند و بر تو حاکمند.
1470 گـفـت شه آن دو چـه اند؟ آن ذَلتست گفـت آن یک خشم و دیگر شهوتست
ذَلت یعنی خطا و اشتباه. اگر ضِلت نوشته شود یعنی بد بختی. شاه گفت تو این حرف چیست که بمن میزنی؟ قطعا این حرف تو خطاست و داری اشتباه میکنی. بگو ببینم این دوتا چه کسانی هستند؟ آن انسان کامل در جواب شاه گفت این دو برده ای که دارم یکی خشم است و وان دگر شهوت. اینها هیچوقت حق ندارند خودشان را بمن نشان بدهند. اینها دو بنده من هستند. من برخشم و شهوتم غالبم و حکومت میکنم. ولی این دوتا بر تو حکومت میکنند و امیر تو هستند. برای اینکه بعضی وقتها خشمناک میشوی و دستور کُشتن و تنبیه کردن میدهی, لشگر کشی میکنی و میکشی و بیشتر وقتها هم شهوت ران هستی. پس این خشم و شهوت دارند بر تو حکومت میکنند در حالیکه این دو تا بنده و اسیر من هستند تو حالا از من میخواهی بتو بگویم که چیزی ازتو میخواهم؟ در اینجا مولانا پیام بسیار بزرگی بما میدهد و آن اینکه شما هروقت خشمگین شدید بدانید که این برده حقیر خشم است که دارد برشما حکومت میکند و هروقت اسیر شهوت هستید باز هم بدانید که آن برده دومی هست که شما را اسیر خودش کرده است. این شهوتی که در اینجا میگوید از انواع و اقسام شهوتها تشکیل میشود, مثل شهوت پول و مال این دنیا, شهوت جاه و مقام و حتما شهوت را با خواسته های کاملا لازم جنسی نباید اشتباه کرد.
1471 شاه آن دان کو زشـاهـی فـارغسـت بی مه و خورشـید نورش بـازِغست
زشاهی فارق است یعنی اینکه از بالا ترین ارزشهای دنیا هم بی نیاز است. اگر شاهی بالاترین مقام دنیا باشد، میگوید شاه اصلی کسیست که اعتنائی به مقام شاهی هم نداشته باشد. حالا این کسیکه مقام شاهی هم برایش ارزشی ندارد و دنبال آن نیست, هیچ چیز از و کم نمیشود بلکه یک نوری در وجود او هست که بدون ماه و خورشید آسمان او روشن است و نباید ماه و خورشید آسمان زندگی او را روشن کند. کلمه بازغ یعنی تابان و روشن.
1472 مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست هستی او دارد که بـا هستی عـدوست
مخزن بمعنی گنجینه گوهر هاست.در مصراع دوم دوتا هستی آمده. هستی اول یعنی وجود حقیقی که باقی میماند و همیشه هست. اما هستی دوم, وجودمادی فنا پذیر خودش است. مثلا گفته میشود که فلان کس مخزن جواهرات دارد مولانا میگوید مخزن جواهر کسی دارد که خودش مخزن است یعنی خودش مخزنی هست برای گوهر های معرفت و گوهر های معنویت و گوهر های آزادگی و آزاد اندیشی و فارغ بودن از هوا و هوس. اینها هر کدامش یک گوهر است که اینها همه در وجودش است. هستی یعنی وجود حقیقی و واقعی را کسی داراست که با هستیهای فنا پذیر دشمن است. عدو یعنی دشمن. فقط با یک هستی دوست است و آن هستیی هست که هیچ وقت فنا نمیشود و آن خداست. بقیه هستیها هست نیستند. اینها نیستِ هست نما هستند. نیستند ولی ظاهرا هستند و با این نیستهای هست نما دشمن است. آن کسیکه با این نیستهای هست نما دشمن است دارای هستی واقعیست. تا کسی دم از منیّت میزند و من, من میکند او اصلا از گمراهی بیرون نمیآید او در ظلمت مطلق و تاریکی هست. آیا چه کسی میتواند این منیت را بکند؟ کسیکه از این هستی فنا پذیری خودش ننازد و این را هستی نداند و نگوید من هستم و بجای آن بگوید من نیستم و من فنا هستم در برابر هستی کل که خداوند است. آیا در این جهان چند تا هستی میتواند وجود داشته باشد؟ یک هستی هست و آن هم هستی کل که خداوند است. دیگران در برابر آن هستی نیستند گو اینکه چند روزه ظاهرا بنظر هست میرسند ولی دیر یا زود هم خودشان و هم ظاهرشان از بین رفتنیست. فقط خداوند است که هیچوقت فنا پذیری ندارد. او هست نیست نماست ولی ما ها نیست هست نما هستیم. ابراهیم خلیل چون ارادت صادق بخداوند داشت اسم خلیل باو داده بودند در پی یاقتن خدای خودش بود. دنبال این بود که این خدا کجاست و چی هست. در شب ماه را دید و گفت این خداست بعد دید این ماه غروب کرد. با خود گفت من خدائی را که غروب میکند نمیخواهم. بعد با خود گفت این خدا لابد خورشید است و او خداست. یعد دید که خورشید هم غروب کرد . با خود گفت من غروب کنندگان را دوست ندارم و من خدائی را میخواهم که همیشه باشد و طلوع و غروب نداشته باشد. و او خدای خودش را پیدا کرد و آن خدائی را که پیدا کرد هست واقعی اوست.
1473 خـواجه لـقـمان بظاهـرخواجه وش در حـقـیـقـت بـنـدۀ لقـمان خواجه اش
پس وند( وش ) یک نوع همانندی را میرساند. خواجه ایکه لقمان را خریده بود بظاهر خواجه بود. خواجه واقعی لقمان بود و در حقیقت این خواجه لقمان بنده لقمان بود.
1474 در جـهـانِ بــاژ گـونه, زین بسـیســت در نظـرشـان گـوهـری کـم ازخســیست
اگر قرار باشد که آن آقا و سروری که بنده و نوکر دارد آن ظاهری باشد و او خودش بنده باشد و بنده و نوکرش خواجه باشد پس این دنیا وارونه است. باژگونه یعنی واژگونه که یعنی وارونه. ما در دنیائی زندگی میکنیم که همه چیز را از نظرما وارونه می بینیم. برده ها را خواجه میبینیم و برعکس. در این دنیا مولانا میگوید خیلی از این وارونه ها وجود دارند.پس ما دائما داریم اشتباه میکنیم و همه چیز را داریم معکوس می بینیم. چنانکه در نظر مردم این دنیا که ظاهر بین هستند که چه بسا ارزش گوهر مثلا یک الماس برایشان کمتر از خاک و خاشاک است. ارزش های واقعی را نمیشناسند. باید توجه کرد این گوهر و یا الماسی که میگوید آن الماس و گوهری که از معدن گرفته میشود نیست. کسانیکه قدر و مرتبتی دارند و در پیشگاه حقیقت والا مقام هستند, آنها گوهر هستند. ولی مردم آنها را از خس و خاشاک هم کمتر میدانند برای اینکه لباسشان به آراستگی دیگران نیست. برای اینکه خانه شان سر بفلک افراشته نبوده و در یک کلبه ای زندگی میکنند. برای اینکه هیچ وقت دم از منیّت نمیزنند و بود و نبود این دنیا آنها را نا راحت و یا چاق و لاغر نمیکند. مردم میگویند اینها کی هستند بیشتر اینها خس و خاشاکند مثل کفی هستند که روی آب جمع میشود و باد آنها را آورده بگوشه ای. در صورتیکه اینها والاترین و والا مقام ترین و گران مایه ترین انسانها هستند. پس این دنیا, دنیای وارونه است و آنطوریکه باید ببینیم نمی بینیم. اینها چه بسا در گمنامی زندگی میکنند و زیر دست آدمهای پست و حقیرند و آدمها پست و بی مایه اند و این آدمهای پست و بیمایه بر آنها حکومت میکنند.
1475 مــر بــیــابـان را مَــــفــــازه نــام شـد نــام و رنـــگــی عـــقـلشـان را دام شـد
مفازه یعنی جای نجات و رستگاری, یک کلمه عربیست. ولی عرب در این بیابانهای بی آب و علفی که آدم میرود آنجا و از گرما و بی آبی هلاک میشود، آنوقت اسم آنجا را گذاشته مفازه و یا جای نجات. میگوید ببینید کلماتی هم که آمده وارونه است. در مصراع دوم نام و رنگ یعنی نشان ظاهری. عقلشان را دام شد یعنی عقلشان را بدام انداخت یعنی اینها عقل ندارند. چیزهای ظاهری و رنگ و روهای ظاهری و زرق و برگهای ظاهری, اینها را چنان اسیر خود کرده که عقلشان را هم بدام انداخته. ما در چنین دنیائی داریم زندگی میکنیم, دنیائیکه به بیابان هلاک کننده هم میکوئیم جای نجات و رستگاری.
1476 یــک گُـــرُه را مـعـرّف جـامـه اســت در قَــبــا گـویــنــد کـو از عـا مه است
گُرُه یعنی یک گروه. در نزد یک گروهی از آدمیان لباس معرف شخصیت آنهاست یعنی خیال میکنند که لباس شخصیت میدهد. هرکسیکه لباسش نوتر و شیک تر و گران مایه تر باشد این علامت بالا مقامی اوست. در حالیکه ممکن است این انسان شیک پوش از بی شخصیت ترین آدمها باشد. یعنی او میخواهد این نخ و پنبه و دوخت و رنگ لباسش برای او شخصیت بیافریند. مولانا میگوید معرّف این شخص جامه است. در مصراع دوم, قبا یک لباس عادی بود و هر کسی یک قبائی داشت و بعضیها قبایشان آستر نداشت و میگفتند یک لا قبا. مثلا خواجه حافظ بخودش خطاب میکند که او یک لا قباست. این ساده ترین لباس بود و هرکس این قبا را می پوشید او از ساده ترین و عامه ترین افراد بود و کسی او را بحساب نمی آورد. مردم کار نداشتند که آیا اندیشه او چیست و عقل او چه قدر است. در اینجا ما شاهد دنیای وارونه هستیم. دنیائیکه به یک نادان ولی با لباس شیک بالا ترین شخصیت را میدهد و به یک لا قبا به یک آدم دانا پائین ترین شخصیت میدهد.
1477 یــک گُــرُه را ظـا هـر ســالوسِ زُهـد نـــور بــایـــد تــا بُـود جــاسـوسِ زهــد
سالوس یعنی فریب و ریا و گول زدن. سالوس زهد یعنی زاهدیکه دارد مردم را فریب میدهد. یعنی آن زهدی که فریب دهنده مردم است. حالا این سوأل پیش میاید که چگونه این زاهد ریا کار را بشناسیم. باید باو نور باطن بدهیم. جاسوس یعنی شناسنده و تجسس کننده و از کلمه جست وجو میآید. جستجو میکند که یک چیزی را بشناسد و یا کشف کند. جاسوس بار منفی ندارد. مثلا کسی ممکن است جاسوس علمی باشد که برود دانشگاه و آن علم را بیاموزد. حالا میگوید برای اینکه بتوانیم یک زاهد دروغین را بشناسیم باید که نور حقیقت خداوند در دل ما تا بیده باشد و این نور در دل کسی نمیتابد مگر اینکه باور مند بدون شک باشیم. اگر بخداوند باورمند باشیم بدون یک ذره شک, آن نور تابیده میشود. وقتی این نور در دل شما تابیده شد آنوقت شما جاسوس زهد میشوید.
1478 نــور بـایـد پـاک از تـقـلــیــد و غَــول تــا شــنــاســد مــرد را بـی فعـل و قول
غَول یعنی زیانی و تباهی و فساد. فعل یعنی عمل و کار و قول هم سخن است. میگوید برای اینکه بدانیم این انسان پاک هست و یا پاک نیست و یا راست و یا دروغ میگوید, باید نور درون داشته باشی که در بیت قبلی گفت و باید از تقلید دور باشی یعنی اگر کسی ادعا کرد و گفت من نور درون دارم شما از او تقلید نکنید و بگوئید که من هم نور درون دارم. مولانا با هرگونه تقلید مخالفت زیاد دارد. این دیدن نور و یا احساس آن باید در وجود خود انسان باشد و نه تقلید از کسی. تقلید زیان دارد ضرر و تباهی دارد. این نور باید بدون تقلید و بدون غول باشد. آنوقت او انسانها را درست میشناسد بدون اینکه کارش و یا حرفش و یا سخنش را بداند و بشنود. در عرفان میگویند این افراد همه چیز را با نور خدا می بینند. نور درون آنها جزئی از خداست. اگر شما با نور خداوند ببینید دیگر اشتباه و یا غلط نمیبینید.
1479 در رود در قـلـب او از راه عــــقــل نـقـد او بــیــنــد نــبــاشــد بــنــدِ نــقـــل
در رود یعنی نفوذ کند از راه عقل. آن عقل کامل, عقلیکه اتصال دارد به عقل کل که خداوند است. عقلهای ما عقل جزئی است که عقل معاش هم گفته میشود. این عقل راهی بعقل کل ندارد. انسانهای کامل عقلشان با عقل کل ارتباط کامل دارد. نقد او بیند یعنی آنچه را که واقعا هست ببیند, حقیقت حال او را ببیند. بند قول یعنی در بند قول یا مقید بقول, و یا وابسته بحرف طرف نباشد. اگر نور درون داشته باشیم بدون اینکه منتظر حرف زدن او باشیم به ماهیت او پی میبریم.
1480 بــنـد گـان خـاص عــلامُ الـغـــیـوب در جـهـان جــان جـواســـیس الـقـلــوب
بندگان خاص همان انسانهای کامل هستند. عالم کسیکه علم کامل دارد. الغیوب یعنی غیبها. میگوید انسانهای کامل دارای علم الغیب هستند و از جهان دیگر با خبر هستند. در جهان جان یعنی در عالم باطن, ما دوتا جهان داریم یک جهانیکه مادیست مثل آب و خاک و هرچه دنیای فیزیکی در آن است این جهان بیرون است و یکی هم جهان جان داریم و جهان جان دنیای درون ماست. در جهان جان جواسیس القلوب که یعنی جاسوس قلب ها و یا جویندگان قلب ها. خداوند بندگان خاصی دارد و این انسانهای کامل بخداوند باور کامل و بدون شک دارند از غیب میدانند ولی پنهان است از نظر دیگران ولی از نظر آنها پنهان نیست و در جهان درونشان جاسوس و جستجو کنندگان قلب ها هستند یعنی نور خداوند نفوذ پیدا کرده در قلبشان و حالا این قلب شان جاسوس قلبهای دیگر است یعنی وقتی پهلوی شما می نشینند, اندیشه شما را دارند میخوانند و از درون شما با خبر هستند.
1481 در درون دل در آیــد چـون خـیـال پــیش او مـکشــوف بــا شــد سِـــرِ حـال
در درون دل در آید, فاعل در آید آن دانش و دانستن است. خیال در اینجا یعنی اندیشه. وقتی شما به فکر فرو رفته اید و در فکر و خیال هستید یک مرتبه آن دانش و دانستن بدون در زدن و یا خبر قبلی وارد فکر شما میشود. حالا این نور الهی هم که اسرار و پنهانیها را میداند, مثل خیال بدون در زدن وارد خانه دلتان میشود و در این دلتان سرِّ حال دیگران و یا آدمیکه پهلوی شما نشسته آشکار و مکشوف میشود و کاملا دارید او را میشناسید. حالا اگر این آدم پهلوی شما بخواهد شما را گول بزند و بگوید بیا با من شریک شو و یا یک معامله ای را بشما پیشنهاد کند, شما همه حرفهای او را میشنوید ولی آخر سر میگوئید که نمیخواهم چون دارید اندیشه درون او را میخوانید. مهم اینست که آن ارتباط باورمندی در شما پیدا شود.
1482 درتن گـنجشک چـیست ازبرگ وساز کــه شــود پــو شــیـده آن بــرعـقـل بـاز
در این بیت گنجشک را با آن باز شکاری مقایسه کرده. گنجشک حد اکثر میتواند از این شاخه به شاخه دیگر بپرد و از خاک نمیتواند دور شود. ولی باز شکاری میتواند در بلند آسمان اوج بگیرد. ساز و برگ گنجشک در اینجا یعنی نیرو و توان او. میگوید این گنجشک حقیری که در نزدیکی خاک زندگی میکند چه چیزی میتواند داشته باشد که بر عقل باز شکاری پوشیده شده باشد. حالا این انسانهای کامل مثل بازهای معنویت هستند ودر اوج آسمان معنویت دارند پرواز میکنند. اینها شاهبازهای عالم معنی هستند. این شهبازهای عالم معنی در مقابل این انسانهای گنجشک مانند که دارند روی خاک میلولند و همه کارهایشان خاکبازیست آن شاهباز عالم معنی چی از او پنهان است. آن شاه باز از همه جزئیات این گنجشک را میداند و چیزی برای او مخفی نیست. انسانهای معمولی آن گنجشکها هستند و انسانهای کامل آن باز ها هستند.
1483 آنـکِ واقـف گشـت بـر اسـرار هــــو ســرّ مـخلـوقـــات چــه بـــود پــیـــش او
واقف یعنی آگاه و هو یعنی حداوند.میگوید آن کسیکه از اسرار خداوند آگاه میشود, سر بندگان خداوند هم پیش او آشکار است. در برابر او سر مخلوقات خداوند چه بود؟ هیچ چیز چون او به اسرار آنها واقف است.
1484 انـکِ بـر افـلاک, رفــتـارش بُــوَد بــر زمـیـن رفــتـن چــه دشــوارش بُـوَد
افلاک یعنی آسمانها. رفتارش بود یعنی رفتنش بود. کلمه رفتار یعنی شیوه رفتن. میگوید کسیکه در آسمانها در حال پرواز کردن است بر روی زمین برایش مشکل است که راه برود؟ او در آسمان عالم معنی در حال پرواز است در روی زمین راه رفتن برایش اصلا مشکل نیست.
1485 در کـف داود, کآهـن گشــت مـــوم مــوم چــه بــوَد در کف او ای ظَـــلـــوم
حضرت داود یکی از معجزاتش این بود که یک تیکه آهن را بدست میگرفت و این تیکه آهن مثل موم در دست او نرم میشد و با این آهنی که موم شده بود حلقه درست میکرد و حلقه ها را بهم وصل میکرد و با آنها زره درست میکرد. حالا در کف دست یک داود مانندی که آهن مثل موم هست, موم دیگر چه باشد در دست او ای ظلوم. ای ظلوم یعنی ای ستم کار. این حرفها را به کسانی میگوید که باور ندارند, و عرفان میگوید آنها دارند با این ناباوری بر خودشان ظلم میکنند.
1486 بـود لـقـمان بـنـده شـکـلی , خـواجـۀ بــنــدگــی بـــر ظــــاهــرش دیـــبــاجــۀ
دیباجه یک لباسی بود که از یک پارچه خیلی زیبا بنام دیبا درست میکردند و این را روی لباسهای دیگر می پوشاندند و این لباسهای دیگرشان را پنهان میکرد. ممکن بود که این لباسهای زیرشان کهنه باشد و یا پاره باشد. و وقتی مردم نگاه میکردند آن دیباجه را میدیدند. حالا میگوید لقمان بشکل بنده ها بود یعنی ظاهرا یک بنده بود ولی در واقع خواجه بود. خواجه ای بود که دیباجه بندگی پوشیده بود یعنی لباس بندگی پوشیده بود. اگر دیگران لباس خواجگی را روی لباسهای خودشان میپوشند, او لباس بندگی را پوشیده بود. مولانا میخواهد بگوید که او خودش را نشان نمیداد. این هم یک انسان کامل است. او خوش داشت که همه باو بگویند برده. او خوش داشت مردم مثلی که با برده رفتار میکنند باو رفتار کنند. بقیه داستان در قسمت دوم.