43.2 آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذوالنون قسمت دوم

1422      ســـاعـــتـــی گـــرگـــی در آید در بشــر         ســاعــتی یـوسف رُخـی هــمچــون قــمـر

توجه اینکه در این بیت گرگ سمبل زشتی و یوسف سمبل نیکی است. این گرگ کنایه از صفات زشت است و آن یوسف رخ کنایه از صفات زیباست. در آدمها بعضی اوقات صفات زشت و ناپسند نمایان میشود و بعضی اوقات صفات زیبا نمایان میشود.

1423      مــیـــرود از ســـیـــنِـــهــا در ســـیــنــها         از ره پـــنـــهـــان صــــلاح و کــیــنــهـــا

در مصراع اول میگوید این صفات از سینه ها به سینه ها دیگر میرود. انسانها ناخود آگاه روی یکدیگر اثر میگذارند. بعنوان مثال یک کودکی که در یک خانه بدنیا میاید, رفتار پدر و مادر را می بیند و با آنها بزرگ میشود و لذا از آنها بی اختیار تقلید میکند. مراحل اخلاقی از وجودی بوجود دیگر اثر گذار هستند. خود اشخاص متوجه نمیشوند و این کار از ره پنهان انجام میگیرد. صلاح یعنی نیکو و خوب, کینه یعنی زشت و بد هردوی این صفات مثل هم از اشخاص به اشخاص دیگر منتقل میشود. مولانا در واقعیت در حال زیرسازی کردن برای ابیات آینده است و در آینده خواهد گفت که چگونه انسان قادر و توانا به تغییرِ اخلاق میرسد. اخلاق جمع خُلق و خلق یعنی خو, یعنی عادت و رفتار است.

1424      بــلـک خــوداز آدمـی, در گـاو و خـر          مـــی رود دانـــایــی  و عـلـم و  هــنـر

 نه تنها این خوی و رفتار از انسان به انسان دیگر میرود بلکه از انسان به حیوانات هم اثر گذار است. بهمین دلیل انسان میتواند حیوانات را تربیت کند وآنها بدستور مربی خود آنچه مربی میخواهد انجام میدهند. اگر حیوان تربیت پذیر باشد پس چرا انسان تربیت پذیر نباشد.

1425      اســب سُــکسُـک مــیشود رهـوارورام          خــرس بازی مــیــکـنـد, بــز هـم سلام

سُک سُک در لغت بمعنی چموش و سرکش. مثل اسب وحشی. حاالا این اسب سُک سُک چنان تربیت و رام میشود که بانسان سواری میدهد. اگر خدای نکرده سوار از اسب پائین بیافتد آن اسب بپای سوار بزمین خورده میایستد و نمیرود. او کار خودش را میکند. خرس را سیرک بازان تعلیم میدهند که برقصد و بازی بکند. و بز را هم تعلیم میدهد که با سر تکان دادن سلام بکند. وقتی کسی باو نزدیک میشود سرش را تکان میدهد. وقتی این حیوانات این کار را میکنند، چرا فرزند یک خانواده همین کار را نکند. اگر نمیکند برای اینست که پدر و مادرش اینکار را نکرده اند که او یاد بگیرد.

1426      رفـــت انـــدر ســـگ ز آدمـیـان هـوس         تـا شُـــبـــان شــد یـا شــکاری یا حَرَس

هوس در اینجا بمعنی تمایلات و خواسته هاست. چگونه این خواسته ها را به این سگ وحشی که میخواهی تربیت کنی بدهی. این سگ وحشی ممکن است چوپان شود. اگر یک جور دیگر تربیتش کنی این سگ شکاری میشود و میرود برای صاحبش شکار میکند. این سک میتواند حراست بکند یعنی سگ نگهبان شود. حالا که این حیوانات اینطور تربیت پذیر هستند چرا انسانهای با اطلاع و دانا به خانوادهایشان, بدوستانشان, و یا به همکارانشان درس تربیت و زندگی کردن را ندهند. این عرفان است که این تجویز را برای انسان میکند. عرفان بر خلاف تصور افرادی گوشه گیری و گوشه نشینی نیست. خود مولانا با این مثنوی معنویش و یا دیوان شمسش عینا همین کار را میکند و سراپا درس زندگی میدهد.

1428      هـــر زمــان در ســیــنه  نوعی سـرکند         گـــاه دیـــو و گـــه مــلک گه دام و دد

سینه در اینجا اشاره  بضمیر است. سر کند یعنی ظاهر میشود. فاعل فعل سر کند صفات است که هر زمانی در انسان بیک جوری خودش را نشان میدهد. گاهی بصورت دیو یعنی شیطان خودش را نشان میدهد و گاهی بصورت فرشته و گاهی بصورت حیوان اهلی و گاهی هم بصورت حیوان وحشی نمایان میشود.

1429      زان عجـب بیشـه که هر شـیر آگهسـت         تــا بـدام ســیــنِــهــا پـــنـهــان رهسـت

منظور از بیشه که در اواخر قسمت اول از آن یاد شد، وجود ما انسانهاست. شیر آن انسان های کاملی هستند که در این بیشه وجود دارند. آنها شیران معرفتند. دام سینه اشاره دارد به ضمیر و درون و باطن آدمی. این صیاد دام میگذارد و نیکیها را از دیگران صید میکند. ممکن است که زشتیها را هم صید کند چونکه او یک صیاد است. وجود و ضمیر انسانها هم دام است که شکارچی دنبال شکار کردن آن است. در آخر مصراع دوم میگوید که راهی هست که ما آن را نمیدانیم. این راه مخفی حواس پنج گانه ما و راه فهم و ادراک و شعور ماست که اینها را از محیط میگیرد و از این راه های پنهان میاورد در درون خودش. عجیب وجود پیچیده ایست این وجود آدمی. این وجود بسیار پیچیده و دقیق است و باید دانست که چگونه با آن رفتار میکنید. در اینجا مولانا بداستان بر میگردد.

1432      دوسـتـان در قصـــه ذاالـــنـون شـــدنـد         ســـوی زنــدان و در آن رایـی  شــدند

کلمه شدند یعنی رفتند. قصه ذالنون یعنی ماجرای ذالنون. باید ذکر شود که ذالنون از عارفان ملامتیه بود و از پیشوایان ملامتیه بود. ملامتیه عارفانی بودند که ظاهر آنها در خور ملامت اند و باطنشان در خور ستایش یعنی خودشان را اینجور نشان میدهند که مردم آنها را ملامت کنند. برای اینکه اینها جذب بندگان خلق نشوند برای اینکه عقیده دارند که هرچه بیشتر جذب بندگان شوند, از خود خدا دور میشوند. ذالنون هم خودش را بدیوانگی زده بود. دوستان او روانه زندان شدند که احوالش را جویا شوند. در آن باهم مشورت کردند که باو چه بگوئیم.

1433      کـیـن مگـر قـاصـد کنـد یـا حـکمتیست         او در ایـن دین قــبـلــه و , آیــتــیســت

کین یعنی که این منظور ذالنون است. مگر یعنی شاید. قاصد کند یعنی از روی قصد دارد اینکار را میکند یعنی عمدا اینکار را میکند. یا حکمتیست یعنی که یا اینکه دلیلی دارد که ما نمیدانیم که چرا اینکار را میکند. او یعنی ذالنون. او در این دینی که ما داریم برای ما یک قبله است و همه بطرف او روی میاورند. آیت یعنی نشانه. او در دین ما نشانهایست از حق و حقیقت و دلیل و برهان. چه اتفاقی افتاده که او خودش را بدیوانگی زده و حتی رنج زندان را هم تحمل کرده است. آیا او عمدا این کار را کرده و یا حکمت خاصی در این کار او هست.

1434      دورِ دوُر از عــقــل چــون دریـــای او         تـا جـنــون بــاشـد سَــفـه فـــرمـای او

دورِ دور یعنی خیلی بعید است. سَفه یعنی نادان, آدم نادان را سفیه میگویند. جنون باشد سفه فرمای او یعنی دیوانگی وادار کننده او بود در این حالت. آیا دیوانگی او را وادار کرده است که باین حالت در بیاید؟ یا اینکه عمدا این کار را کرده, ما نمیدانیم. دوستان با هم مشورت میکردند و این حرفها را میزدند.

1435      حــــــاشَ  لله  از کــمــالِ  جــــــــاه او         کـــابــر بـــیـمــاری بــپـوشد  مـــاه او

حاش لله یعنی دور باش, خدا نکند, مبادا. کمال جاه او یعنی آن منصب و مقام و الای او. کابر یعنی که ابر بیماری جنون, بپوشد عقلِ همچو ماهان او.

1436      او زشّـــرِ عـــامـــه  انــدر خـانـه شــد         او ز نـنـگ عـــاقــلان دیـــوانــه  شد

این ذالنون از شر گزند و آزاریکه مردم عوام بر او روا میداشتند, خانه نشین شده و باو تهمت زدند که دیوانه شده و از خانه بیرون نمی آید. بعد میگوید اینهائیکه میگویند ما عاقلیم, اگرعقل اینست پس بهتر اینکه من دیوانه باشم. این عقلی که اینها دارند مایه ننگ است. او زننگ عاقلان دیوانه شد. اصلا آنهائیکه خیلی دم از عقل میزنند دیوانه تر از همه اند. اگر واقعا دانا بودند و عقل میداشتند که دم از عقل نمیزدند.

1437      او ز عارِ عــقــلِ کــنـدِ تــن پــرســـت          قــاصــدا رفــتست و دیوانه شــدست

عار بمعنی نگ است. عقلِ کند یعنی کند ذهن بودن. عقلی که قادر نیست حقایق را درک کند این عقل کند است و تیز نیست و درک نمیکند. قاصدان گفتند که او از این عقل ناتوان قادر بدرک حقایق نیست, از آن عقلی که مردم دارند و عقلشان اثیر جسمشان است, اگر عقل اینست و حالا که این عقل را دیده گفته که من میخواهم عمدا دیوانه بشوم و رفته خودش را به دیوانگی زده است

1438      کــه بــبــنــد یــم  قــوی وز ســازِ گـاو         بــر سـر و پشـتم بـزن, وین را مَکاو

ببندیم قَوی یعنی خیلی محکم مرا ببندید. ساز گاو منظور دم گاو است که شبیه شلاق است. حالا میگوید من را محکم ببندید و با این دم گاو بر سر و پشتم بزنید، و این کار را از من نپرس و کاوش و جستجو نکن که چرا من چنین درخواستی کردم و علتش را از من نپرسید.

1439      تــا ز زخـــم لَـــخـت یــابــم من حیات         چـون قـتیـل از گاو مـوسی ای ثِـقــات

زخم بمعنی ضربه است. لَخت یعنی یک تیکه. قتیل یعنی کشته شده و مقتول. ای ثقات یعنی ای اشخاص مورد اعتماد یا ای اشخاصیکه کارهایتان در هر مورد موثق هست برای فهم بیشتر این بیت داستانی را بیاد بیاورید که هم در قران در سوره بقره آمده و هم در تورات آمده باسم سفر تصنیه. سفر یعنی کتاب بزرگ و جمع آن میشود اسفار. تورات پنج سفر دارد. یکی از این سفر ها اسمش سفر تصنیه است ودر این سفر تصنیه در تورات بحکم دستور دینی آمده و آنچه در قران آمده بعنوان شرح یک داستان است. یک شخصی بسیار ثروتمند بود و یک وارث داشت و وارثش عمو زاده اش بود. عمو زاده هرچه صبر کرد که او بمیرد و ارثش باو برسد او نمیمرد. عمو زاده رفت با چند نفر دست بیک کرد و او را کشت. بعد آمدند و جنازه او را بین دوتا ده انداختند و بعد داد و هوار کرد که مردم این ده عموی مرا کشتند. اهل این دوتا ده بجان هم افتادند. بحضرت موسی شکایت بردند. موسی گفت که این شخص کشته شده باید خونبهای او را بدهید. گفتند ما نکشتیم ولی موسی گفت خونبهایش را باید بدهید. خون بها را پرداخت کردند. بعد موسی گفت حالا باید پیدا کنیم که چه کسی این مرد راکشته است باید یک گاوی را پیدا کنید که نه خیلی پیر و نه خیلی جوان باشد. رنگش هم زرد باشد. بعد وقتی پیدا کردید دمش را ببرید و این دم بریده شده را بیاورید و بزنید به بدن کسیکه کشته شده. همه اینکار ها را کردند. وقتی دم این گاو زرد را باین آدم کشته شده زدند او یکباره زنده شد و قاتل خودش را شناسائی کرد و دوباره مرد. حالا اگر بدو بیت آخر خوب دقت شود برای خواننده معنی آن دو بیت بیشتر و بهتر قابل درک است. البته این داستان بیشتر جنبه سمبولیک دارد و وقتیکه مولانا میگوید در این داستان گاو آمده باین دلیل است که گاو از همه حیوانات نفهم تر است. مولانا نفس اماره را باین گاو تشبیه کرده است. این نفس اماره ما واقعا نفهم است. اگر این نفس اماره فهمیده بود ما را امر بکارهای زشت نمیکرد. نفس اماره مثل گاو میخواهد بخورد. و سیری ندارد. نه اینکه فقط غذا بخورد. او میخواهد هر چیزی مثل مقام و منصب, ثروت و دارائی های مختلف, نقره و طلا, انواع شهوت رانیها را بخورد و از خوردن اینها سیراتی ندارد. از حضرت موسی پرسیدند چرا این گاو باید زرد باشد گفت برای اینکه آخر سر رسوائی و زردی روئی و رسوائی ببار میاورد. حالا ذالنون هم میگوید من را مقتول حساب کنید. آنها مرا کشته اند. از بس که من دیوانه بودم کشته شدم . شما بروید و کاریکه گفتم بکنید شاید منهم زنده شوم و از آن حالت بیرون بیایم. از بس که دیدم دیوانگان گفتند من عاقل هستم، من دیگر مثل اینکه کشته شدم و تحمل نمیتوانم بکنم.

1440      تــا ز زخـم لَـخـتِ گاوی خــوش شوم         هـمچـو کشــتـه گـاو موسـی کَـش شوم

1444      چـونـکِ کُشـته گـردد این جسـم گران         زنـــده  گـردد  هسـتـیِ  اســــرار دآن

گران یعنی سنگین.منظورش جسم و بدن با همه علایق فساد آفرین غیر زروری است. با این سنگینیش چسبیده به اینخاک و نمیتواند از این خاک جدا بشود. از سنگینی نمیتواند عوج بگیرد و در آسمان حق و حقانیت و معرفت بپرواز درآید و در بلند آسمانها سفر کند. پس باید او کشته شود. وقتی کشته شود آنوقت زنده گردد هستی اسراردان, یعنی این جسم سنگین کشته میشود ولی عوضش درون این جسم یک وجود، (هستس یعنی وجود.) اسرار دان زنده میشود و آن روح است که زنده میشود. آن روحی که افسرده بود و ما آن را کشته بودیم و دوباره آن را رنگین کرده بودیم زنده میشود و زندگی را از سر میگیرد. آن روح اسرار دان است و حالا جواب بیشتر چرا های ما را جواب میدهد چون اسرار را میداند.

1445      جـان او بـــیــنــد بـــهشــت و نـار را         بــــاز دانـــــد  جــمــلـه  اســرار  را

جان را قبلا گفتیم که روح است. نار منظور جهنم است. جمله یعنی همه. باز داند یعنی از یکدیگر تشخیص بدهد. مردم عادی در وجود بهشت و جهنم قدری شک هم دارند و نمیدانند که آیا این دو جا واقعا وجود دارند یا خیر و یک عده در این مورد سوأل دارند. حالا آن روحی که زنده شده مفهوم این بهشت و دوزخ را بشما میگوید. روحتان را زنده کنید, او برایتان میگوید.

1446      وا نَـمـایـــد  خـــونـــیــانِ  دیـــــو را         وا نَــمــایــد دام خــدعـعه و ریـــو را

فاعل فعل وانَماید در رهردو مصراع آن روح است. وانَماید یعنی نشان میدهد. آن جنایت کاران خونخوار دیو صفتان را یعنی آن آدمهایکه دیو صفت و ظالم و خونریز هستند و رحم ندارند و میکشند, را بشما نشان میدهد. حالا آن ظالم هرچه میخواهد بگوید. آیا واقعا راست میگوید یا نه، آن روحی که در بدن شما زنده شد بشما آن را نشان میدهد و دیگر نمیتواند شما را گول بزند.در مصراع دوم خدعه یعنی مکر و حیله. ریو یعنی نیرنگ و فریب که مثل دامی هست که شما را در خود میاندازد و گرفتار میکند. آن روح را در وجود خودتان زنده کنید, آنوقت بشما نشان خواهد داد که آیا این را که بطرفش جذب شده ای, این دیو است یا فرشته است.

1447      گـاو کُشـتـن هســت از شـرطِ طریق         تــا شــود از زخـم دُمّش جان مُـفــیـق

گاو اینجا نفس اماره است. کاوکشتن یعنی کشتن نفس اماره. طریق از طریقت است و یعنی راه خدا و راهی که بسوی خدا و طریقت برود. اگر میخواهید بسوی حقیقت بروید و جستجو گر حقیقت هستید، گاو نفس اماره تان را بکشید و بعد بروید وگرنه در این مسیر نمیتوانید راه بروید. در مصراع دوم زخم دُمّش یعنی ازضربه شلاق دمش. جان مُفیق یعنی بهوش آمده و درمان یافته. رو به بهبودی رفته و افاقه شده. یعنی کسیکه بیمار بوده و الان رو به بهبودی است. این کس چه بیماریی داشت؟ او بیماری دنیا پرستی داشت.بیماری که دنیا را بپرستم همانگونه که خدا را میپرستم. این یک بیماری روحی است و وقتیکه میخواهد رو به بهبودی برود, نمیشود مگر اینکه گاو نفس امارهِ درونش را بکشد. این شرط راه رفتن در راه طریق است. بدون این شرط راه رفتن عملی نخواهد بود.

1448      گـاوِ نـفسِ خـویش را زود تـر بکُش         تــا شـود روح خـفـی زنــده و بـهُــش

روح خفی یعنی روح پنهان. شما بدنتان را می بینید ولی روحتان را نمیبینید. پس این روح پنهان است. این روح حالت پژمردگی و مردگی دارد و یا میتوان گفت که حالت از هوش رفتن دارد و نمیتواند درک بکند. آن گاو نفس اماره ات را هرچه زودتر بکش تا آن روح پنهان شده که از هوش رفته دوباره بهوش بیاید و زنده شود.

1449      چــون رســیــدنــد آن نــفــر نـــزدیک او         بــانــگ  بــر زد هِــی کـــیـــانــیــد اِتّـقـُوا

دوستان ذالنون با هم مشورتها کردند و نتوانستند دلیل اینکه او خودش را بدیوانگی زده بود بفهمند. پس تصمیم بر این گرفتند که بروند بدیدن او در بند زندان و از خودش جویا شوند. واقعیتش این بود که او خودش را بدیوانگی زده بود. کلمه نفر که ما مفرد حساب میکنیم در زبان عربی همیشه مفرد نیست و بعضی وقتها این کلمه معنی جمع دارد. در مصراع اول میگوید چون آن گروه دوستانش نزدیک او رسیدند و ذالنون آنها را دید با اینکه آنها را میشناخت، بانگ زد شما ها کی هستید و از من دور شوید. اِتقوُا از کلمه پر هیز کردن است. او میخواست که اینها را بیازماید و گفت نزدیک من نشوید و دور شوید. در واقعیت او میخواست آیا اینها که میگویند دوست و مرید هستند آیا واقعا دوست و مرید هستند یا نه.

1450      بـــا ادب گـــفــتـــنــد : مــا از دوســتــان         بــهـــر پـــرسش آمـــدیـــم ایــنــجا بــجان

بجان یعنی با دل و جان. آنها با ادب و احترام باو گفتند ما دوستانیم و برای احوالپرسی تو با دل و جان آمدیم.

1451      چــونـی ای دریـــای عــقــل ذوفـــنـــون         ایــن چــه بـهـتـا نســت بــرعــقــلت جنون

چونی یعنی چگونه هستی و حالت چطور است. ذوفنون جمع فن و هنر هست و نه هنری را که ما میشناسیم. اصولا در ادب فارسی و بویژه در عرفان, صفات خوب را داشتن هنر است.هر صفت نیک را هنر حساب میکنند. میگوید: دوستان باو میگویند ای دریای عقل و صاحب هنر ها، بهتان یعنی تهمت زدن. این چه تهمتیست که بر عقل تو زده اند.

1452      دودِ گـــلــخَــن کِــی رســـد در آفـــتــاب         چون شـود عــنــقــا شــکســتـه از غُـراب؟

گلخن را صابق براین میگفتند تون حمامهای عمومی.در این گلخن که در زیر حمام تعبیه شده بود هیزم و آشعالهای مردم را برای گرم نگه داشتن خزینه حمام میسوزاندند و همیشه یک بوی سوختگی و بدی از این گلخن به مشام میخورد. مولانا میگوید این دودی را که از آتش خانه این گلخن بیرون میاید, هرچند هم به بالا برود کی میتواند بخورشید برسد؟ بهمین نسبت این تهمتهائی که بتو میزنند مثل آن دود گلخن است و تو مثل خورشید هستی و این تهمتها نمیتواند بتو برسد و برای چی این تهمتها را بتو زده اند. در مصراع دوم عنقا کلمه عربی سیمرغ است. سیمرغ یک پرنده دست نیافتنی و افسانه ایست و تقریبا در همه جهان یک مقام بالای افسانه ی دارد. غراب بمعنی کلاغ است. و چون یعنی چگونه شود. میگوید چگونه ممکن است که یک سیمرغ بوسیله یک کلاغ پرش شکسته شود؟

1453      وامـگــیــر از مـا بــیـان کـن ایـن سُـخُن         مــا مــحـــّبـــانــیــم  بــا مــا ایـن مـــکـــن

وامگیر یعنی از ما نهان نساز. محبّان یعنی دوستان. باو میگویند که ما دوستان تو هستیم و با ما اینگونه رفتار مکن که حقیقت را بما نگوئی. هرچه هست بما بگو.

1454      مـــــر مــحــبّـــان را نشا یــد دور کــرد         یــا بِــرو پـــوش و دغــل مــغـــرور کـرد

کلمه مر هیچ معنی ندارد و برای پرکردن وزن وقافیه شعری بکار میرود. نشاید یعنی شایسته و سزاوار نیست. در مصراع دوم روپوش یعنی پنهان کاری. دغل یعنی حیله گری. مغرور کرد یعنی فریب داد. حالا این دوستان به ذالنون میگویند: ای پیشوای ما چرا بما گفتی اتقوُ؟ ما دوستان تو هستیم .دوستان خود را نباید از خود دور کرذ و یا اینکه پنهان کاری کرد و یا اینکه خواسته باشد حیله گری بکند و خواسته باشند آنها را فریب بدهد. ما میدانیم که تو نه پنهانکار هستی و نه حیله گری که بخواهی ما را فریب بدهی. بنا برلین تو بما بگو که چی شده که تواینجا هستی.

1455      راز را انــــدر مـــیـــان آور شـــــهـــــا         رو مــکــن در ابــــر پـــنـــهـــا نـــی مـهـا

شها در اینجا یعنی ای پیشوای ما. دوستان ادامه میدهند و میگویند ای پیشوای ما این راز را با ما در میان بگذار. ای ماهِ ما تو وقتیکه میخواهی خودت را پنهان کنی میروی پشت ابر. این ماه خودت را برای ما از پشت ابر بیرون بیار و خودت را بما نشان بده.

1456      مــا مــحــبّ  و صـادق و دل خسـته ایم         در دو عـــالـــم  دل بــتــو در بســتـه  ایــم

محب یعنی دوست دار. صادق یعنی راست گو. دلخسته ایم یعنی دل مجروح هستیم. ما دوست داران راست گو صادق و دل مجروح تو هستیم و در این دنیا و آن دنیا فقط بتو دل بستگی داریم. حالا ذالنون میخواهد این دوستان را امتحان کند.

1457      فــحش آغــازیــد و دشــنــام از گــزاف         گـــفـــت او دیــوانـــگـــانـــه: زی و قـــاف

دشنام که نا سزاست. از گزاف یعنی بدروغ. میگوید این فحش و نا سزا ئیکه گفت واقعی نبود بلکه دروغ بود. دیوانگانه یعنی مانند دیوانگان. زی و قاف یک الفاظ محملیست که یک دشنام خلاصه شده است. خلاصه شده زندیق است. زندیق یعنی بی دین. حالا چون نمیخواهد بگوید بی دین, از اول زندیق را میگوید و قاف آخرش را و میگوید زی و قاف. بنابر این مصراع دوم یعنی مثل دیوانگان گفت زی و قاف. یعنی ای بی دین.

1458      بـر جـهـیـد و سـنگ پّـران کرد وچوب         جــمـلـگـی بـگــریخـتـنـد  از بــیــم  کــوب

کوب یعنی مجروح شدن, کوبیده شدن.  ناگهان از جایش پرید و آنچه دم دستش بود به آنها پرت کرد و آنها هم متفرق شدند. اینها برای این بود که آنها را بیازماید.

1459      قــهــقــهــه خـندیـد و جــنــبــانــیـد سـر         گــفــت بـــاد ریشِ ایــــن یــــاران نـــگـــر

باد ریش یک اصطلاح است. سابق بر این کسانیکه توخالی بودند و لی خودشان را همه چیز میدانستند, ریشهای بزرگی میگذاشتند و چانه خودشان را قدری بالا میگرفتند. مردم میگفتند که باد بریش انداخته. ذالنون قهقهه خندید و سر تکان داد و گفت عجب دوستانی و عجب مریدانی و عجب ادعای یاوه و بیهوده ای میکنند که ما از محبان و دوست تو هستیم. اینها بعد از اینکه گفتند ما از محبان و دوستان هستیم و چنین و چنانیم با کوچکترین جفائی پا بفرار گزاشتند.دوست در بدبختی و سختی هم دوستش میایستد. دوست اگر واقعا صادق باشد یک دوست واقعی باشد, هر قدر هم از یارش جفا و ظلم و ستم ببیند، هرگز از او روی بر نمیگرداند. این مطالب برای ما درس زنگیست. وقتیکه فرار میکنی آنوقت دوست نیستی بلکه دغل دوست هستی.  این دغل دوستان که میبینی      مگسانند دور شیرینی.

1460      دوســـتـــان بــیــن, کــو نشـان دوستان         دوســتــان را رنج  بـاشـد  همــچــو جـــان

 اگر که دوست هست رنج دوستش را باید بجان بخرد نه اینکه تا بهنگامیکه او آرام هست و در آسایش است با او ابراز دوستی بکند. اگر دوست واقعی باشد بد ترین بلاها هم به سرش بیاید نباید او را تنها بگذارد.

1461      کِـی کِران گیرد ز رنج دوسـت دوسـت         رنـج, مــغــز و دوســتی آنرا چــو پــوست

کران گیرد یعنی کناره گیرد. مولانا این اصطلاح مغز و پوست را همیشه بکار میبرد. او همیشه به مغز کار دارد نه به پوست. منظور از مغز آن نیست که در جمجمه انسان است. مثلا وقتی به میوه ای نگاه میکند به مغز آن میوه اهمیت میدهد و نه به پوست. توسیه مولانا اینست که ظاهر نگر نباشید. بسیار کسانی هستند که دارای ظاهری بسیار آراسته هستند ولی درونشان تیره و تاریک و پلید است. خیلی از انسانها هستند که لباسهای ژنده و پاره ای دارند, قیافه زیبائی هم ندارند و حرف زدن درست هم بلد نیستند ولی خورشیدی در درون آنها هست و بقول مولانا آفتابی در درون دارند. در درون آنها فرشته ای هست و نه دیو. نباید در قضاوت و داوری عجله کرد البته شناختن در یک جلسه و دو جلسه میصر نیست. شما باید حرف آنها را گوش کنید بدون اینکه حرف آنها را قبول کنید و حرف آنها را بشنوید و دوباره در باره آنها اظهار نظر کنید و باز دوباره و دوباره. دیو نمیتواند برای همیشه خودش را پنهان نگه بدارد این از ویژگیهای دیو است. او خودش را پنهان میکند ولی برای همیشه نمیتواند. بلاخره خودش را سر یک امری نشان میدهد. در بیت فوق میگوید من دوست تو شده ام که ببینم آیا میتوانم رنجی از روی دوش تو بردارم نه اینکه اگر رنجی بتو رسید از تو فرار کنم.

1462      نـه نشــانِ دوســتـی شــد ســرخــوشی         در بــــلا و آفــــت  و مـــحـــنـــت  کَشـــی

سرخوشی را باید سرخَشی خواند که با قافیه کَشی جور بیاید. این نه که در اول مصراع اول آمده یعنی که مگر اینطور نیست. سر خَشوی یعنی احساس شادی. محنت کشی یعنی سختی کشیدن. مگر از نشانه های راستی و دوستی این نیست که آدم در رنج و بلا و در هنگام سختی کشیدن احساس خوشبختی و شادمانی بکند که من هستم برای این دوستم که بتوانم باو کمکی بکنم. و در هر رنج و بلا او را تنها نمیگذارم. یک کسیکه در گرفتاری هست و خودش را تنها ببیند, گرفتاریش صد برابر میشود ولی اگر بداند یک دوست راستینی با او هست که خودش را در این رنج و مهنت شریک میکند, آنوقت یک حالت صفائی پیدا میکند و دیگر آن رنج و بلا خیلی کاهش پیدا میکند و آنقدر عذاب دهنده نیست.

1463     دوســت هـمچون زربلاچون آتش است         زرّ خـــالص  در دلِ آتش  خـَــوش  اســـت

مولانا در این بیت مثالی میزند. میگوید دوست واقعی همانند طلاست و بلا هم همانند آتش است. سنگ طلا وقتیکه میرود در دل آتش، این  سنگ طلا در دل آتش ذوب میشود. آنوقت نا خالصیهایش جدا میشود و وقتی نا خالصیهایش جدا شد, طلای ناب باقی میماند این طلای ناب که باقی میماند وقتی ناب باقی میماند که در دل آتش باشد. این آتش بلاست و در دل و شکم سختیهاست.  بنا بر این, مشکلات زندگی که مثل آتش میماند وجود ما انسانها را ذوب میکند واین ذوب شدن را نباید ازش بترسیم. این مشکلات آتش نما دارد ما را خالص میکند. ما را از تمام ناخالصیها مثل کینه ها, حسدها, انتقامها خالص میکند. اصلا اندیشه ما را عوض میکند. آیا منظور اینست که ما خودمان را در بلا بیندازیم؟ هرگز چنین چیزی نیست. زندگی دارای رحمت هست و دارای زحمت هم هست. تنگدستی و فقر دارد و گشاده دستی هم دارد. ما نمیتوانیم بگوئیم که من از اول عمرم تا آخر عمرم گرفتار این آتش تنگدستی و یا آتش بیماری و یا آتش رنج کشدنم. این بلا ها و آتشها در زندگی هست و ما باید از آنها نترسیم و در مقابل آنها پایدار باشیم. اگر تصور کنیم که ما از اول عمر تا آخر زندگی باید در خوشی و راحتی باشیم، آنوقت آدمهائی هستیم بسیار خام اندیش زیرا چنین چیزی اصلا وجود خارجی ندارد.

Loading