در پایان داستان قبلی مولانا مطلب دقیق و جدیدی را مطرح کرد و آن مسئله دیوانگی بود و گفت که دیوانگی جلوه های گوناگون دارد و خطاب بخدای خودش گفت که باز من دیوانه شدم ای طبیب. منظور او خداوند بود. این دیوانگی که او میگوید منظور آن دیوانگیی که در نظر مردم هست نیست. یک جنون خاصی هست که آن جنون عرفانی است. همانطور که قبلا ذکرشد هر داستان مولانا تقریبا در تعقیب داستان قبلی آن است. در این قسمت هم داستانی میاورد که در تعقیب و تأید داستان قبلی است. مولانا عشق بخداوند را تشبیه کرد به حلقه های زنجیریکه حلقه هایش در هم رفته و هر کدام از این حلقه ها یک جنون خاصی را میدهد. یعنی بگونه ای تأثیر می بخشد و عظمت دارد که هرکدام از آن حلقه های زنجیر, شور و هیجان و غلیانی خاصی را در سالک راه حق بوجود میاورد که او را از خود بیخود میکند. این شور و هیجان و غلیان را در عرفان جنون میگویند. البته این چیزی نیست که هرکسی براحتی به آن برسد. باید برسد به یک مراتب و مقاماتیکه از نزدیک شدن به خداوند وحقیقت, تا اینکه این حالت باو دست بدهد. پس از گفتن حرفهای بسیار متعالی و معنی دار گفت که من دیگر دیوانه شده ام یعنی این حال خودم را دیگر ندارم و گفت بحدی این دیوانگی من شدید است که دیوانگان باید مرا پند بدهند و راهنمائی کنند. در این قسمت داستانی را در باره شخصی بنام ذاالنون بر رسی میکند. این ذاالنون از عرفای بزرگ بود و به ا وهم چنین حالتی مثل مولانا دست میداده بطوریکه مریدانش تعجب میکردند. او از عرفای بزرگ قرن سوم هجریست. او استادی داشت باسم مالک که این مالک هم از عرفای بزرگ بود و او یکی از بنیان گذاران یک فرقه از مذاهب اسلام بود بنام فرقه مالکیه.
1388 این چــنــیــن ذَاالـنـونِ مصـــری را فــتـاد کـــانـــدر وشــــور و جـــنـــونِ نــو بـــزاد
ذاالنون اهل مصر بود. فتاد یعنی برایش اتفاق افتاد و این اتفاق از همان جنونی بود که به مولانا دست داده بود و برایش تازه بود. در مصراع دوم مولانا میگوید یک نوع شور و هیجان و جنونی نو برایش آورد. بزاد یعنی تولید شد.
1389 شــور چــنــدان شــد کـه تــا فـوق فــلــک مــیــرســیــد از وی جــگـــر هــا را نـمک
فوق فلک منظور ماوراء آسمان. مولانا میخواهد شدت این حالتی که برایش دست داده بود بیان بکند. وقتیکه میگوید ما وراء این آسمانها منظور جایگاه فرشتگان است. میگوید چنان آن حالت وجد باو دست داد که فرشتگان هم جگرشان بحال او سخت میسوخت.
1390 هـیـن مَـنـه تــو شــورِخود, ای شـوره خاک پـــهـــلـــویِ شــور خـــــداونـــدانِ پــــاک
شورِ خاک یعنی نمک زار. این نمک زار اشاره است بانسانهای معمولی که بدن و جسمشان دیگر بآن حالتیکه جسمها و بدنهای انسانهای کامل رسیده, هنوز نرسیده و اینها تمام زندگیشان برای بدنشان و جسمشان است و مولا نا به اینها میگوید شوره زارند برای اینکه اگر هر تخمی در شوره زار کاشته شود رشد پیدا نمیکند و اینها هم معرفت و معنویت اصلا در وجودشان رشد پیدا نمیکند. در مصراع دوم خداوندان پاک آن انسانهای کاملِ راه یافته به حقیقت است مثل خود این ذاالنون و خداوندِ پاک یعنی صاحب همه پاکیها. مثل وقتیکه میگوئید خداوندِ عالم یعنی صاحب عالم و همه چیز در آن. مولانا میگوید ای آدم بی حاصل که تو از معنویت هیچ حاصلی نداری و بدنت مثل شوره زاریست که تخم معرفت در آن سبز نمیشود. کلمه هین کلمه هشدار دهنده است. میگوید آگاه باش و بهوش باش این دیوانگی که تو داری و یا دیگران دارند با این دیوانگی که خداوندان پاک دارند مقایسه مکن. این دیوانگی با آن دیوانگی که تو میشناسی با هم فرق فراوان دارند.
1391 خَـــلـــق را تـــابِ جـــنـــون او نــــبـــــود آتــش او ریشــــهــــاشــــان مــــی ربـــــود
تاب بمعنی تحمل است. ریشهاشان می ربود یک اصطلاح است. ریش در اینجا بمعنی حرمت و اعتبار مجازی و دروغیست. در قدیم کسانیکه میخواستند در سطح جامعه اعتبار و حرمت داشته باشند, آنها ریش بلند میگذاشتند و فکر میکردند از این طریق, مردم احترام بیشتری برای آنها قائل بودند. حالا ریشهاشان می ربود یعنی وقتی این حالت جنون عرفانی باو دست میداد مردم تاب تحمل این التهام و شور و هیجان او را نداشتند تا حتی جائیکه آتش تحول او ریشهای آنها را میسوزانید و از بین میبرد و حرمت آنها را که دروغی بود میسوزانید. یعنی اعتبار و آبرو و حرمت دروغین آنها را از بین میبرد. این ذاالنون مطالبی از او باقی مانده است, مثلا آنهائیکه خودشان را و یا مردم معمولی را با انسانهای کامل و حقیقی مقایسه میکنند, مطالب بسیاری دارد که نباید این مقایسه را کرد و تا اینکه یک شخص بمراحل عرفان نرسیده است نباید این گونه مقایسه را بکند. مثلا میگوید که: سه سفر کردم, سه علم آوردم, در سفر اول علمی آوردم که خواص و عوام میپذیرفتند. خواص یعنی کسانیکه دانشمند و فهمیده بودند و عوام مردم عادی بودند. اینکه میگوید سه سفر کردم باین معنا نیست که به سه جای دنیا سفر کردم بلکه منظور او سیر و سفر درونی کردم. علمیکه از این سفر اول آوردم علمی بود که همه میفهمیدند. سفر دوم کردم و رهآوردی آوردم که خواص میفهمیدند ولی عوام نمیفهمیدند. سفر سوم رفتم و رهآوردی آوردم نه خواص درک میکردند و نه عوام. این سوقات سومی آنقدر در سطح بالا بود که دانایان هم نمیفهمیدند.
1392 چـــونکِ در ریشِ عـــوام آتش فـــتـاد بــنــد کــردنـدش بــزنــدا نـی نـــهـــاد
وقتی که این جنون عرفانی باو دست داد و عوام او را درک نکردند و در ریش آنها آتش افتاد, اورا بعنوان دیوانه بزندان نهادند.
1393 نــیســت امــکــان وا کشــیــدن این لــگـام گــر چــه زیـن ره تــنــگ می آیــنــد عـام
لگام افساریست که معمولا به دهن اسب و یا چهار پای دیگر میاندازند. لکان کشیدن و یا عنان کشیدن یعنی متوقف کردن. در بیت فوق مولانا لگام را برای توقف کردنِ بر زبان آوردنِ سخنان با شور و حال و یا دست خوش جنون عرفانی شدن بکار میبرد. افرادی که به چنین جنون عرفانی میرسند چیزهائی بزبان میاورند که نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند و عنان زبانشان را نمیتوانند نگه بدارند و نمیتوانند کارهائی را که میکنند متوقف کنند. اینها از خود بیخود شده اند و عنان اختیار از دستشان رفته است. در مصراع دوم ره یعنی روش. تنگ میایند عام یعنی مردم عوام تاب تحمل آن را ندارند و بتنگ میایند. این ذاالنون بخاطر عشق و شور و هیجانی که در درونش میجوشید و با وجود اینکه میدانست که بریش عوام آتش افکنده و آبروی آنها را برده است نمیتوانست که لگام دهن خودش را بکشد و سکوت کند.
1394 دیــده ایــن شــاهــان زعـا مـه خوف جان کــیــن گُــرُه کـــورند و شـاهــان بـی نشــان
شاهان در اینجا اشاره است به انسانهای کامل ره یافته. مولانا کلمه شاه را بعضی وقتها برای خدا و بعضی وقتها برای انسانهای کامل و بعضی وقتها برای زیبا رویان بکار میبرد که اصولا در ادب فارس هم این کار را میکنند. در اینجا منظور انسانهای کامل ره یافته بحق است. آنها دیگر ترس و خوف جانشان را ندارند که این حرفها را که میزنند, مردم عام آنها را آزار داده و یا حتی بکشند. در مصراع دوم کین گروه یعنی این دسته مردم عوام که کورهستند و شاهان بی نشان, بی نشان بودن این مردان کامل در اینست که مردم عامه آنها را نمیشناسند وآنها را مثل خودشان می پندارند و وقتی انسان کامل حرفهائی میزند که بنظر عوام قابل فهم نیست, آنوقت آنها را دیوانه میدانند و بزندان هم میاندازند
1395 جــونـــکِ حــکـــم اندر کف رنــدان بُـــوَد لا جــــرم ذاالــــنّــــون در زنــــدان بُـــــود
رندان ممکن است کاملا بار صد در صد مثبت داشته باشد, و ممکن است بار کاملا منفی داشته باشد. رندی که حافظ در سرتاسر دیوانش بکار میبرد صد در صد بار مثبت دارد یعنی یک انسان بسیار متعالی در سطح بالا و خود حافظ هم از رندان است. ولی در یک جای دیگر این رند درست معنی مخالف پیدا میکند یعنی حکم اراضل و اوباش پیدا میکند یعنی آدمهای پست و فرو مایه. در اینجا رندان کاملا بار منفی دارد. در اینجا رندان همان مردمان پست و فرو مایه و رذل هستند. لاجرم یعنی نا گزیر. میگوید وقتیکه کار حکم و داوری و قضاوت در دست این مردم پست و فرومایه باشد, معلوم است که جای آدمهائی مثل ذاالنون هم در زندان خواهد بود.
1396 یـــک ســـواره مــیــرود شـــاه عظـــیـــم در کـف طــفــلان چــنــیــن دُرّ یـــتــــیــــم
یک سواره یعنی یکه و تنها. شاه عظیم یعنی آن انسان کامل و بحق رسیده. میگوید این انسانهای کامل همیشه تنها میروند و کسی مثل خودشان را همراه ندارند. طفلان در مصراع دوم یعنی مردم عادی. دُرّ یتیم یعنی مروارید و یکدانه و یکتا و اغلب از مرواریدها ئیکه چندتائی در صدف بوجود میایند درشت تر است. مولا نا از روی تعجب و شگفتی و هم چنین تأسف, حال واحوال و روی این انسانهای کامل را در میان اینگونه آدمهای عوام و بی خبر از هرجا, بیان میکند و میگوید اینها تنها هستند و کمتر کسی آنها را درک میکند و اینها مثل مروارید یکدانه در دست طفلان بی خبر از همه جا مثل اینکه اسیر شده اند.
1397 دُرِّ چــــه, دریــــا نـــهـــــان در قطــــرۀ آفــــتــــابــــی مـــخــفـی انــــدر ذره ای
درّ دریا یعنی چیه؟ دریائیست که در قطره ای پنهان شده و یا خورشیدی که در ذره ای مخفی شده.
1398 آفـــتـــابـــی خـــــویش را ذرّه نــــمـــود و اندک اندک روی خود را بـر گَشـود
میگوید انسانهای کامل بخدا وصل شده مثل خورشیدی هستند که خودشان را بصورت یک زره نشان میدهند و اینها بعدا کم کم خودشان را بمردم میشناسانند و این خورشیدی که در ذره وجودشان هست نورش را ذره ذره در سطح مردم پراکنده میکند. اینها اسرار درون خودشان را یک مرتبه با مردم روبرو نمیکنند چون مردم شایستگی دریافت این اسرار را ندارند مگر بتدریج دریافت کنند.
1399 جـــمـــلـــه ذرّات در وی مـــحـــو شـــد عـالم از وی مسـت گَشـت و صَـحـو شـد
جمله ذرات کنایه از مریدان مرد کامل است. در وی محو شد یعنی در انسان کامل محو شد. وی در مصراع دوم یعنی انسان کامل. مست یعنی مدهوش و از خود بیخود بودن و با نا خودآگاهی مثل اینکه از خودش هیچ آگاه نیست و کاملا از هوش رفته است و مست حقیقت است. صحو برعکس بیهوش بودن است و یعنی هوشیاری و آگاهی. میگوید اینها آدمهائی هستند که عالم, جهان و گیتی از اینها گاهی بعالم مستی میرود و گاهی بهوش میاید. مصراع دوم میگوید عالم ازوی مست گشت. بعبارت دیگر عالم از وجود آنها نا آگاه شد و دوباره از وجودشان آگاه شد. یعنی هروقت این انسانهای کامل شناخته نمیشوند, عالم از وجودشان نا آگاه است و وقتی آنها شناخته میشوند, عالم از آنها آگاه میشود.
1400 چـون قــلـــم در دســـت غــداری بــــود بــی گُــمــان مـنصـــور بـــر داری بود
غدار یعنی حیله گر. بمعنی پیمان شکن هم هست ولی اینجا بمعنی حیله گر است. منصور هم منصور هلاج است. وقتی قلمی که حکم صادر بکند برای آدمی مثل منصور هلاج, اگر این قلم بدست حیله گری باشد معلوم است که بی گمان و حتما منصور بر سر دار است. شبلی در باره منصور میگوید در حالیکه منصور را بدرختی بسته بودند از او پرسیدم که ای حسین ابنالمنصور تصوف یعنی چی؟ گفت فردا میفهمی یعنی چی. میگوید متوجه نشدم منظورش چه بود. فردا او را بدار زدند. او مرا در آن جمعیت دید میخندید و گفت دیدی تصوف چه معنی دارد؟
1401 چـون سفـیـهان راســت ایـن کار و کـیـا لازم آمــد یَـــقـــــتُـــلــــونَ الا نــــبــیـا
سفیه یعنی دیوانه. کار و کیا یعنی برو و بیا و دم و دستگاه وقدرت و حکومت. میگوید وقتی دم و دستگاه حکومت بدست این نادانان بیافتد لازم خواهد آمد که اانبیا و پیغمبران را بکشند. بیشتر پیامبران کشته شدند. میگوید لازم آمد که پیغمبران را بکشند. چرا لازم آمد, برای اینکه دیوانگان بر سر کار حکومتی سوار هستند. در مصراع اول کلمه راست یعنی راه هست. میگوید وقتی نادانان را راه هست به کار و کیا معلوم است که مردان کامل و پیغمبران هم کشته شوند.
1406 زرِّ خــــالص را و زرگــــر را خطــر بـــاشـــد از قَـلابِ خــایـــن بـــیشـــتـــر
قلاب از کلمه تقلبیست. کسیکه سکه تقلبی میزند را قَلّاب میگویند. میگوید اگر طلا خالص باشد برای زرگر و خود طلا خطر بیشتری وجود دارد زیرا طلای خالص را صریع تر میدزدند ومیبرند. بیت فوق را باید باین ترتیب خواند: زر خالص را و زرگر را خطر باشد از قلاب خاین بیشتر.
1407 یـوسفـان از رشک زشـتـان مـــخـفــیـنـد کـــز عــدو خـــوبـــان در آتش مــیــز یــنــد
یوسف که خیلی زیبا روی بود, برادرانش از حسادت او را بچاه انداختند. پس خوب رویان از ترس زشت رویان باید خودشان را مخفی کنند که مثل یوسف بچاه نیافتند. همه آنهائیکه انسانهای کامل هستند بخاطر دشمنان حسود ذجر میکشند و در آتش روانی میسوزند همانگونه که یوسف در آتش رشک و حسادت برادرانش میسوخت و بالاخره به چاه افتاد.
1408 یــوســفـان از مـکــر اِخــوان در چه اند کــز حســد یــوســف بگــرگان میدهــنـد
یوسفان سمبل زیبا رویان است.ولی بطور کلی کنایع از انسانهای کامل است و یامیشود گفت که سمبل خوبان است. اخوان یعنی برادران یوسف. در چه اند یعنی خودشان را باید مخفی کنند. این حسودان یوسفان را بچاه میاندازند و بدیگران میگویند که گرگ آنها را پاره کرد. مولانا میگوید مواظب باش اگر بیشتر میدانی بدان که در معرض خطر هستی. مردم عام پر از حسادت هستند.
1409 از حسـد بر یـوسـف مصـری چـه رفت این حســد اندر کـمین گـر گــیســت زفت
در اینجا یوسف مصری ذاالنون است که او را بزندان انداختند چون حرفهای او را نمیفهمیدند. میگوید این حسد مثل گرگ قوی و خطر ناکیست که در کمین ما نشسته است. مولانا میخواهد بگوید این حسد گرکی هست که از گرگهای معمولی هم خطرناکتر است.
1410 لاجـرم زِیــن گــرگ, یــعـقـــوب حـلـیم داشـت بـر یـوسف همـیشــه خوف و بـیم
یعقوب پدر یوسف بود و خیلی هم حلیم و بردبار و صبور بود. گرگ هم اینجا گرگ حسد است. این یعقوب از اول میفهمید و میترسید که یک بلائی بسر این یوسفش بیاورند. با وجود حلیم و شکیبا بودنش همیشه حتی میگفت که میترسم بلائی بسر یوسفم بیاید
1411 گرگ ظاهـر گِـرد یــوسف خـود نگشت ایـن حسـد در فـعـل از گـرگـان گــذشـت
گرگ ظاهر یعنی گرگ درنده ای که شکار میکند. حسد گرگ است ولی این گرگ را نمیتوان دید چون در درون اشخاص است. میگوید این گرگ ظاهر هیچوقت بسراغ یوسف نرفت. آن گرگ حسد بود که از گرگان گذشت یعنی این گرگ حسد در عمل از همه گرگهای بیابان گذرانید و گرگ بودن و وحشی بودن و درنده بودن را از همه گرگهای ظاهر بیشتر داشت.
1413 صـد هـزاران گرگ را این مکـرنیسـت عــاقـبـت رسوا شــود ایـن گـرگ بـیـست
صد هزاران یعنی خیلی زیاد. بیست بمعنی عدد بیست نیست و منظورش اینست که بایست و صبر کن تا بتو روشن کنم. میگوید این گرگان ظاهر بیابانی هرچقدر زیاد هم که باشند, باندازه این گرک حسد مکر ندارند. حالا صبر کن و ببین که این گرگ حسد بالاخره رسوا میشود
1418 بــــــیشــــــه آمــــد وجـــــــودِ آدمـــــی بـر حـذر شـو زیـن وجـود, ار زان دمـی
بر حذر شو یعنی خودت را دور نگه دار. ار یعنی اگر. زان دمی یعنی از آن روحی که پروردگار در تو دمید. انسان ابوالبشر وقتی که آفریده شد خداوند روح را در او دمید. میگوید اگر تو آدمی هستی مثل حضرت آدم که روح خداوند در تو دمیده شده, بدان که وجود تو مثل بیشه ای هست که پر از حیوانات و آفریده های خداوند است.
1419 در وجـودِ مـا هــزاران گـرگ و خوک صــالح و نا صـالح خوب و خَشـوک
این گرگ و خوک منظورش صفات زشتیست که در وجود بعضی از انسانهاست. مولانا میگوید هزاران گرگ و خوک در ما آدمیان هست. صالح یعنی نیک رفتار و نا صالح یعنی بد رفتار و خشوک یعنی حرامزاده. مولانا گفت که در وجود ما رفتار نیک هست، رفتار بد هم هست، خصلت خوب هم هست و خصلت حرام زاده گی هم هست. اگر که اینطور است پس باید اولین کاری که میکنیم دست و پای این گرگ و خوکهائیکه در وجودمان است قطع کنیم و اجازه ندهیم که آنها دخالتی در زندگی ما داشته باشند.
1420 حُکم آن خو راست کان غـالـبـتر اســت چـونکِ زر بـیش از مس آمد آن زرسـت
خوراست یعنی خو را هست و خو یعنی صفت. در وجود ما صفت خوب هست و صفت بد هم هست. مولانا سوأل میکند کدام یکی از اینها غالبتر است. بسته باینست که چقدر بآنها غذا بدهیم. اگر بصفت بد غذا بدهیم آن قوی شده و بر صفت خوب غالب میشود و بر عکس اگر بصفت حوب غذا بدهیم او قوی میشود و بر صفت بد غالب میشود. وقتی در اینجا صحبت از غذا میکند البته منظور غذای معرفت و غذای روحیست. میگوید وقتی شما تعدادی سکه را به زرگر بدهید و از او بخواهید که نسبت نا خالصیش را معلوم کند اگر تشخیص بدهد که مقدار طلای آن بیش از نصف است باین سکه صفت سکه طلا میدهد. من هم اگر صفات زشتم بیشتر باشد آن انسان کامل میگوید تو طلا نیستی تو یک سکه مسی هستی.
بقیه داستان در قسمت دوم.