1355 آدمــی چـــون نـــور گـــیـــرد آز خــدا هســـت مســجودِ مـــلایـک ز اِجـتِـبـا
آدمی یعنی یک بشر. مسجود یعنی سجده شده. اجتبا یعنی برگزیده شده خداوند. پس از پیوستن بنده به پروردگار و پیدا شدن تجلی او در وجود آن بنده, نور الهی در او ظاهر میشود و مولانا میگوید همانطور که آدم ابول بشر که جد همه ما هست و او اولین شخصی بود که صفات خداوند را گرفت البته برای همیشه حفظش نکرد و آنوقت که گرفته بود مجذوب سجده کردن ملایک شد. خداوند بهمه ملایک گفت باین آدمی که آفریده ام سجده کنید و همه فرشتگان اطاعت کردند بجز شیطان. دیگر فرشتگان آدم ابوالبشر را سجده کردند زیرا او برگزیده خداوند بود. بعدا که نتوانست صفات خداوند را در خودش حفظ کند خودش متوجه شد و از خداوند عذرخواهی کرد. باز دوباره از دستور خداوند سر پیچی کرد و از میوه ممنوعه را خورد و این بار خداوند او را از بهشت رانده کرد.اینها همه سمبولیک است و پیام در آن هست و پیام اینکه کسانیکه صفات خداوند در آنها متجلی میشود باید دائما این صفات را محافظت کنند و اینطور نیست که وقتی صفات خداوندی را گرفتی دیگر برای همیشه خواهی داشت و اگر حفظ نکنی از دست خواهی داد حتی اگر شخصیتی مثل حضرت آدم را داشته باشی.
1356 نـیــز مسـجــودِکسـی کـو چـون مَــلـک رسـته باشـد جـانش ازطـغـیان و شک
مَلک فرشته است. طغیان یعنی سر کشی و نا فرمانی. شک یعنی تردید کسیکه در باورمندیش تردید داشته باشد ولی فرشته اینطور نیست و سرکشی و طغیان از دستور خداوند ندارد و هیچ شکی هم در باورمندیش نسبت بخداوند وجود ندارد. حالا اگر کسی هم از افراد آدمی باین مرتبت رسیده باشد که هیچ سرکشی از فرمان خدا نداشته باشد و هیچ شکی هم از وجود خدا و یکتائی خدا و آفریدگاری خدا نداشته باشد, چنین کسی در نزد خداوند مقام بسیار بالائی دارد. این آدم آنوقت بکسیکه سراپا نور خدا شده سجده میکند. در واقع میگوید کسیکه تمام صفات خداوندی را گرفته و سراپا نور شده, حتی انسانهئیکه فرشته صفت هستند و باور مند هستند, اینها هم باو سجده میکنند. اگر کسی باین مرتبت رسید آنوقت او جانشین خداوند در روی زمین است و او بنا بگفته خود خداوند، خلیفه خداوند در روی زمین است
1357 آتش چــه, آهـــن چــه, لــــب بـــبـــنـــد ریشِ تشـــبـــیــه مُشـــبّـه را مـخـند
در این بیت مولانا بر میگردد به مطالبی که در قسمت چهارم این داستان مفصلا بیان کرد و میگوید آتش چیست, آهن چیست, ساکت شو و لب ببند. تشبیه مُشبه یعنی تشبیه کننده. من علت اینکه آهن و آتش را پیس کشیدم ، من یک تشبیه کننده هستم. و تو بریش من مخند و من را مسخره مکن. میخواهد بگوید این مطالب بسیار سطح بالاو در اوج خدائی را با هیچ بیانی نمیشود گفت و من ناگزیرم که مثال بیاورم. تا خوانندهگان مثنوی بتواند چیزی را در ذهنشان تجسم کنند. وگرنه این مثالهائیکه من میاورم هیچ رسا نیست و اصلا هم کافی نیست. مولانا بارها در سراسر مثنوی این مطلب را متذکر میشود و حتی میگوید کتابهای آسمانی هم همین کار را میکنند. در کلیه کتب مذهبی خداوند برای توضیح بهتر, مطالبش را با تشبیه میگوید.
1358 پــای در دریـــا مـــنــه کــم گـــو از آن بــر لــب دریـا خــمُش کُن لـب گزان
میگوید شناخت خداوند دریائیست که در لب آن میتوانید بایستید و با خاموشی و در حالت حسرت زدگی به بیکرانی و پهناوری این دریا نگاه کنید. خیال نکن که تو این دریا را شناختی. مهم اینست که تو به آن نزدیک بشوی. خاموش باش ودر اعماق وجودت باین دریا بیاندیش و هیچ سعی مکن که از این دریا حرفی بزنی زیرا تو هیچ از بطن آن مطلع نیستی. ای که در ساحل دریای بشریت ایستاده ای و پایبندی باین صفات بشریت. در چنین حالتی چطور میتوانی آزاد شوی و بروی کنار آن دریای وحدت الهی و حیرت زده بشوی. فقط یک راه برای آزاد شدن از آن زنجیری که پای ما را بکنار دریای بشریت بسته وجود دارد باید آن زنجیر را پاره کنیم. وقتی پاره کردیم آنوقت بآزادی میرسیم. آنوقت میتوانیم بکنار دریای وحدت الهی برویم و حتی در تحت شرائطی داخل آن دریا هم برویم.
1359 گـرچه صـد چـون مـن ندارد تاب بـحـر لـیـک نشــکـیـبـم از غـرقـابِ بــحــر
مولانا میگوید آدمی صد برابر من قوی تر, تحمل این دریای وحدت را ندارد. ولی من صبر و شکیبائی ندارم و از غرق شدن هم نمیترسم و میرم در داخل این دریا.
1360 جــان و عــقــل مــن فـــدای بــحــر باد خـون بهـای عـقـل و جان این بحر داد
جان و عقل دو چیز از مهمترین دارائیهای انسان است. بهمین دلیل فردوسی در اول اشعارش میگوید بنام خداوند جان و خرد. مولانا میگوید من این هردو را بدریای وحدت الهی فدا میکنم. خون بهای این جان و عقل را که من فدا کردم خود دریا بمن داده است. وقتی من خودم را در این دریای وحدت غرق کردم دیگر این بشری که بودم نیستم و من دیگر فدا شده ام و خونبهایش را از دریا گرفته ام. آن اسراری را که درک کردم آن خونبهائیست که خدا بمن داده است.
1361 تـــا کــه پــایـــم مـی رود رانــم در او چــون نـــما نـــد پـــا چــو بــطّانــــم درو
رانم در او یعنی میرانم در او. بطان اینجا یعنی مرغان آبی. میگوید من در این دریا جلو میروم و تا بتوانم دست و پا میزنم و هروقت نتوانم جلو بروم مثل این مرغان آبی میشوم. مادامیکه در وجودم برای سیربسوی حقیقت و خدا نیرو هست, بپیش میروم و وقتیکه دیگر قدرت رفتن را ندارم آنوقت مثل این مرغان آبی میشوم و خودم را روی این دریا رها میکنم.
1362 بـی ادب حـاضـرزغایـب خوشـتراست حـلـقـه گـر چـه کـژ بـود ,نـه بر در اسـت؟
شخصیکه بی ادب باشد و بمجلس آمده باشد در مقابل شخصی که با ادب باشد ولی بمجلس نیامده باشد خیلی بهتر است. میگوید کسیکه ظاهرا آداب اطاعت خدا را نمیداند ممکن است او را بی ادب خطاب کنیم, اگر او بمجلسی که صحبت از عرفان و ادب و طریقت برود, بهتر از آن کسیست که همه این چیزها را بداند ولی در مجلس حاضر نشود. او همان ادبش را هم از دست میدهد. زیرا همان نیامدنش بی ادبیست. مولانا مثال میزند و میگوید این حلقه های در اغلب مقداری کج بود زیرا پس از مدتی که به چکشک زیر حلقه میخورد مقداری کج میشد. مولانا میگوید بحلقه در نگاه کنید قدری کج آویزان است ولی لا اقل بدر که وصل است و بهتر از آن حلقه ایست که بدر وصل نباشد. نه بر درست یعنی آیا بدر وصل نیست؟
1363 ای تــن آلــوده بـگــرد حـوض گــرد پـــاک کِـی گـردد بــرون حـوض مـرد
تن آلوده یعنی کسیکه به ارشاد نیاز دارد و تن او آلوده زشتیهاست و بانسان کاملی نیاز دارد که او را هدایت کند. حوض در اینجا اشاره است به انسان کامل. اگر تن یک نفر آلوده شود بزشتیهای اخلاقی و رفتاری, باید حوض وجود انسان کامل او را پاک بکند. انسان اگر نرود به محلی و یا جای پاک شدن پس چگونه پاک شود؟ لذا میگوید برو و دنبال حوض (انسان کامل) بگرد و خودت را از پلیدیها پاک کن.
1364 پاک کـواز حـوض مـهـجـور اوفـتـاد او ز پـاکی خـویش هــــم دور اوفــــتـاد
پاک یعنی هر آدم پاک باطنِ راه یافته بحقیقت.کو یعنی که او. از حوض مهجور افتاد یعنی از حوض دوری بکند و فاصله بگیرد. میگوید اگر یک شخص پاکِ راه یافته بحقیقت از انسانهاکامل دور بیافتد و مدتی فاصله بگیرد، آن پاکی را هم که خودش داشته از آن هم دور میافتد. برای اینکه آینقدر در این محیط خاکی ما صفات زشت اخلاقی و حیوانی و شیطانی وجود دارد که هر چند هم ما خودمان را از آنها پاک کرده باشیم باز هم ما را از حالت پاکی بیرون میاورد. پس ما باید همیشه آن شستشو کردن معنوی را با اندیشه های انسان کامل ادامه بدهیم.
1365 پـاکی ایــن حـوض بـی پـایــان بُــوَد پــاکــی اجســـام کــم مـــیـــزان بــــوَد
پاکی این حوض در اینجا یعنی اندیشه انسان کامل بی پایان بوَد. پاکی او همیشگیست و هیچ وقت آلودگی پیدا نمیکند. اما پاکی اجسام مقدارش کم است. اجسام در اینجا یعنی جسم ما. پاکی جسمهای ما میزانش کم است.وقتی یک انسان وجود خودش را پاک میکند, این پاکی محدود است و استقرار ندارد و بخودی خود پاک باقی نمیمامد. باید آن شخص پاک نگهش دارد و مادامیکه بدریای حقیقت الهی اتصال پیدا نکند اگر شخص مواظب نباشد و مراقبت نکند مقدار مرتب کم میشود و از بین میرود.
1366 زانکِ دل حوض است لـیکن درکمین ســـوی دریــــا راهِ پـنـهــان دارد ایـن
دل یک انسان کامل مثل یک حوض آب است. در کمین یعنی در پنهانی. در مصراع دوم میگوید دل این انسان کامل با دریا یک راه پنهانی دارد. این را برای چشمهای ظاهری دیدنی نیست ولی برای چشمهای حقیقت بین حس شدنیست.
1367 پـــاکــی مــحــدود تــو خواهـد مـــد د ورنــه انـــدر خـــرج کــم گــردد عــد د
میگوید درست است که تو از زشتی ها و بدی ها پاک شده ای ولی احتیاج بکمک دارد و تو باید از انسان کامل کمک و مدد بگیری. این انسان کامل بشما کمک میکند که این پاکی شما پا برجا بماند و از بین نرود. وگرنه اگر کمک او را نداشته باشید کم کم مرتب آن را خرج میکنید و یک روزی تمام میشود.
1368 آب گــفــت آلــوده را در مـن شــتـاب گـــفـــت آلـــوده کــه: دارم شــرم ازآب
آب میگوید ای کسیکه آلوده هستی زود بیا نزد من و بمن بشتاب تا منزه بشوی و پاک بشوی. این آلوده میگوید ای آب من از تو خجالت میکشم زیرا من آلوده هستم. آنسان کامل میگوید ای انسانی که آلوده به صفات زشت هستی, بیا در من, بیا در حوزه اندیشه من و تسلط من تا من تو را پاک کنم زیرا من آن آب پاک کننده ام. وآن انسان آلوده به انسان کامل میگوید که من آنقدر صفات نا پاک داراهستم که من از تو خجالن میکشم.
1369 گـفـت آب: این شـرم بی من کی رود بـی مـن ایـن آلـــوده زایــل کـــی شــود
مرد کامل میگوید اگر تو بخواهی شرم داشته باشی و خجالت بکشی, این زشتیهای تو چگونه از ابین برود. اصلا آب برای این درست شده که تو در آن بروی و خودت را شستشو بدهی و آلودگیهایت را از بین ببری. چرا از آب خجالت میکشی. من برای این هستم که وجود توو اندیشه تو را پاک کنم. ولی اگر هرگز نزد من نیائی این آلودگیهای تو برای همیشه با تو خواهد بود.
1370 ز آب هــر آلـوده کــو پــنـهـان شود اَلـــحــیــاءُ یــمـــنَـــعُ الا یــــمــان بُوَد
زاب یعنی از آب. منظور از این آب آن اندیشه ها و پندارها و افکار انسان کامل است. میگوید از این آب هرگونه صفات آلوده ای که پنهان شود, به بهانه اینکه من از تو بخاطر داشتن اینهمه صفات زشت شرم دارم و خجالت میکشم و نزد آب نمی آیم, در مصراع دوم اَلحیاء یعنی این شرم تو. یمنعُ یعنی مانع میشود. الا یمان یعنی از باورمندی. میگوید این شرم تو مانع باورمندی تو میشود.
1371 دل ز پــایـه حوض تن گِــلـنـاک شد تــن ز آبِ حــوضِ دلــهـا پــــاک شـد
پایه یعنی هم صحبت, هم پایه و هم ردیف.گلناک شد یعنی گل آلود شد. میگوید تن ما مثل حوض است و دل انسان کامل هم مثل حوض است با این تفاوت که تن ما مثل حوضیست که آلودگی و لجن دارد ولی این حوضیکه در تن انسان کامل هست پاک است و هیچ آلودگی هم ندارد. حالا ما برای پاک شدن بایستی از حوض تن خودمان بیرون بیائیم و برویم در حوض تن انسان کامل. باید برویم زیر فرمان آن انسان کامل تا او ما را کمک کند تا الودگیهای ما بکلی از بین برود.
1372 گِـرد پـایـه حوض دل گَـرد ای پسر هــان ز پــایـه حـوض تــن مــیـکن حذر
اگر قرار شد بطور سمبولیک بگوئیم تن ما مثل حوض است و دل و قلب ما هم مثل حوض است, میگوید گِرد تن آلوده خودت مگرد و بجای آن برو گِرد حوض پاک انسان کامل بگرد و حوض تن خودت را رها کن.
1373 بـحـر تن بـر بـحـر دل بر هم زنان در مــیــانشــان بــرزخُ لا یـــبــغـیــان
اگر ما دو عدد حوض را در نظر بگیریم. ما هم تن داریم و هم دل. حالا فرض کنیم که ما آدمهائی هستیم که توانسته ایم دل خودمان را با ریاضت کشیدن, با اندیشیدن, و یا بکمک راهنما پاک بکنیم. اما حوض تن ما جسم است و پاک نمیشود. حالا این حوض تن آلوده و حوض تن پاک هردو در وجود ماست و آب این دو حوض دارد بهم میخورد ,ولی عجیب است که آبشان با هم مخلوط نمیشود. لا یبغیان یعنی مخلوط نشونده. برزخ یعنی حد فاصل. در میان این دوتا حوض یک برزخی وجود دارد که آب این دوتا را باهم مخلوط نمیکند. این هم از حکمتها و نعمتهای خداوند است.
1374 گر تو باشی راست ور باشی توکژ پـــیشـــتــر می غــژ بــدو واپــس مغـژ
می غژ یعنی برو بآن سو. میگوید اگر تو خیال بکنی که آنسان درست و راستی هستی و یا اگر خیال بکنی که آدم کجی هستی در هر صورت برو بطرف انسان کامل ومبادا که پس بروی از او.
1375 پـیش شـاهان گــر خطر باشد بجان لـیـک نشــکــیــبــنــد از او با هــمّـتـان
نشکیبند یعنی شکیبائی ندارند و پرهیز نمیکنند. شاهان منظور انسانهای کامل هستند. میگوید پیش شاهان ممکن است خطر داشته باشد با وجود این از این خطر مترس و نزد آنها مثل افراد با همت و شجاع باش و برو.
1376 شاه چون شـیـرین تر از شِکـر بُوَد جــان بشـیـریـنـی رود, خـوش تــر بُوَد
میگوید از این شاه نا راحت مشو زیرا او از شکر شیرین تر است و جان هم خصلت و طبیعتش اینست که برود بطرف شیرینی و اگر این شاه(انسان کامل) بتو دستور هائی میدهد برای خوبی خودت است و قبول کن.
1377 ای مــلامت گــر ســلاامــت مرترا ای ســلامــت جـو, توئی واهـی الـعُـری
ای کسیکه داری مرا ملامت میکنی که چرا این حرفها را بمردم میزنم, تو را بخیر و مرا بسلامت برو و بکار خودت برس. در مصراع دوم, سلامت جو در اینجا کسیست که میخواهد همه اش در ناز و نعمت باشد. واهی یعنی ضعیف و العُری یعنی طناب. میگوید ای کسیکه میخواهی همیشه در ناز و نعمت باشی تو به یک طناب سستی دست انداختی که خیلی ضعیف است و قرار است پرت بشوی برو و بیک جای محکمتر و استوارتر دست بزن.
1378 جان من کوره است با آتش خوش است کوره ایــن را بس کــه خــانۀ آتــش است
مولانا میگوید من اصلا دارم میسوزم و درون من پر از آتش است. من با این آتش خوش هستم. خوشی کوره درونم اینست که پر از آتش است.
1379 همچو کوره عشـق را سوزیدنیســت هرکه او زیـن کـور باشد کوره نیست
عشق هم مثل کوره است و انسان را میسوزاند. مخصوصا عشق بحقیقت. حالا هرکس که این را نداند و کور باشد, او در درونش کوره نیست و دارای بدنی سرد و یخ و منجمد است.
1380 برگ بی بـرگی ترا چـون بـرگ شد جــــانِ بـاقـی یــافــتـیّ و مــرگ شد
برگ یعنی سر و سامان. برگ بی برگی یعنی سرو سامانِ بیسر و سامانی. باید کاری کرد که بی سر و سامانی ما, با سر و سامان تبدیل بشود. اگر اینطور شد جانت باقی میماند و آنوقت نمیمیری. مرگ شد یعنی رفت. و تو هیچ وقت نامت از بین نمیرود و مثل انسانهای کامل میشوی و به بقای حق زنده میمانی. تو نمردی و روحت هست.
1381 چـون تـرا غم شادی افـزودن گرفت روضه جـانت گُل و سـوسـن گــرفت
غم این چیزهائی که میخواهی از دست بدهی ( دارائیهای غیر لازم فساد آفرین ), احساس میکنی شادیست و با خود میگوئی این همه چیزهائی که دارم برای چیست و من که اینها را لازم ندارم و خوب شد که از دست دادم چون اسباب زحمتم بود. حالا باغ جانت پر شده از گُل و سوسن و تو خیلی شادمانی.
1382 آنچِ خـوف دیـگـران,آن امـنِ تســـت بطّ, قوی از بحـرو مرغِ خانه سسـت
وقتیکه تو اینطور شدی, آنچه که دیگران از آن میترسند تو برعکس احساس میکنی که برای تو امنیت است. بطّ یعنی مرغ آبی از دریا نمیترسد و در مقابل دریا احساس راحتی میکند ولی مرغ خانگی که مردم بخانه میاورند, او سست است و او میترسد. او از هر آبی میترسد حتی از کاسه آب هم میترسد.
1383 باز دیـوانـه شـدم مـن ای طــبــیــب باز ســودائـی شــدم مــن ای حـبـیـب
مولانا وقتی این حرفها را میزند میگوید: در این بیت منظور از طبیب و حبیت هردو خداوند است. ای دوست حقیقی و ای طبیب حقیقی من دوباره دیوانه و سودائی شده ام. من گاهی بهیجان میایم و از حالت معمولیم بیرون میروم.
1384 حــلقهـای ســلســلـه تــو ذُو فــنـون هـر یکی حـلـقه, دهد دیـگـر جـنــون
میگوید ای خدا تو مثل زنجیری هستیکه حلقه هایش بهم گره خورده. و هرکدام از این حلقه ها بآدم دیوانگی میدهد. کلمه ذوفنون یعنی صاحب من ها. خداوند صاحب فن ها و صاحب دانش هاست وهرکس بخواهد یک حلقه از فنون تو را بشناسد, بحیرت میافتد و قطعا دیوانه میشود.
1385 داد هــر حــلــقــه فــنــو نــی دیگـر است پس مـرا هـردم جـنـونی دیگر ســت
داد در اینجا یعنی عطا و بخشش. میگوید هر حلقه را که بخشش کنی و بمن بشناسائی, یک فن دیگر خودت را بمن شناساندی. پس من از هر فنی دیوانگی و جنون دیگری پیدا میکنم. پس من پشت سرِ هم دیوانگی و دیوانگی دارم. زیرا من هرلحظه دارم به این حلقه های زنجیر وجود تو نگاه میکنم و میخواهم آنها را بشناسم. اگر تو بمن لطف کنی و بمن عطا کنی و این حلقه ها و این فنونیکه در آنها هست و آن رازها و اسراریکه در آنها هست بمن بنما یانی, من مجنون میشوم از دانستن آنها.
1386 پس فـنـون بـاشد جــنــون این شد مـثـل خـاصـه در زنــجــیـر ایـن مـیـر اجــل
مثلی هست در میان اعراب که میگوید الجنون الفنون, یعنی هر فنی دیوانگی میاورد. این فنها اسرار است منظور آن حرفه ای که ما میشناسیم نیست مثل زرگری یا آهنگری. هرکدام از این فنها وقتی که شناخته بشود انسان را به حیرت میاندازد و آن حیرت انسان را مجنون و حیرت زده میکند. هرکدام از این حلقه ها را درک کنیم ما را بحیرت و جنون میاندازد.
1387 آن چـنان دیــوانـگـی بـــگسـســت بـنـد کــه هــمه دیـوانـگان پــنـدم دهـــنـــد
میگوید در وجود من این دیوانگی که پیدا میشود مثل دیوانه در زندان زنجیر گسسته میشوم. آنقدر دیوانه میشوم که دیوانه های دیگر باید من را نصیحت کنند.